- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته گرانقدر
خداوندا درهای معرفت و گنجینه دانش ات را بر ما بگشا،ای مهربانترین مهربانان
استاد چقدر این فایل عالی بود و چقدر تعریف جالبی بین صبر کردن و تحمل کردن رو گفتید.
استاد من میخام از تجربه خودم بگم.
استاد من سال قبل در بین دوستانی سمی می گشتم. این دوستانی که من داشتم بسیار انسانهای سمی بودن و همیشه من رو مسخره می کردند.
اما من بخاطر ترس از تنها بودن و نداشتن عزت نفس، به خودم میگفتم دیگه نمی تونم دوستی پیدا کنم مخصوصا تو جمع دوستانم پسر عموم بود که از بچگی با هم بودیم و ما همه سفرها و بیرون رفتن ها و هر کاری که بگین با هم انجام داده بودیم.
و بیشتر برام ترس از دست دادن پسر عموم بود تا مابقی دوستام و من همیشه تمسخر اونها رو بخاطر پسر عموم تحمل می کردم.
گذشت تا اینکه با هم یه سفر شمال رفتیم. تو شمال دیدم که پسر عموم شروع کرده متلک انداختن و مسخره کردن من و طعنه زدن بهم.
در اصل اونها با من شوخی میکردن و شخصیت من رو هدف قرار میدادن.
خیلی تحمل کردم، اما هر دقیقه حالم خراب بود و خیلی بهم سخت می گذشت.
روز پنجم سفر دیگه نتونستم تحمل کنم و گفتم حتی اگه همشون از دستم ناراحت بشن دیگه مهم نیس،
و محکم باهاشون برخورد کردم و کلی باهاشون بحث کردم. تا آخر سفر دیگه کسی با من حرف نزد. تا برگشتیم خونه و بعد از برگشت دیگه هیچ کدومشون بهم زنگ نمیزدن و گوشیم رو جواب نمیدادند.
همون ترس به واقعیت تبدیل شده بود و من تنها شدم.
اوایل این تنهایی بهم سخت میگذشت تا کم کم خودم شروع کردم تنهایی بیرون رفتن، تنهایی سفر رفتن، تنهایی پیاده روی رفتن.
وای استاد این تنهایی چقدر عالی بود هر روز حالم بهتر میشد.
هر چی دوست داشتم می خوردم، هر جا دوست داشتم می رفتم، هر فایلی که دوست داشتم رو ظبط ماشینم پلی می کردم، با خودم حرف میزدم.
تازه فهمیده بودم که اون ترس بیخود بوده و چون من اعتمادبنفس درستی نداشتم و نه قوانین خداوند رو نمی دونستم، نمی تونستم اون جمع رو کنار بزارم.
و الان میگم، کاش من زودتر این جمع رو رها می کردم.
استاد این یکی از تجربه های من بود که خواستم با بچه ها به اشتراک بزارم.
استاد از شما بسیار ممنونم که هر روز باعث میشین که ما به آگاهی بیشتری کسب کنیم.
خدایا شکرت که همیشه من رو هدایت می کنی.