- چه جاهایی در زندگی خود، شرایط نادلخواه را پذیرفتید و تحمل کردید؟
- چه باورهایی باعث شد تا آن شرایط نادلخواه را تحمل کنید؟
- چه باورهایی را اگر تغییر میدادید، باعث میشد آن شرایط نادلخواه را نپذیرید و تحمل نکنید؟
- همچنین بنویسید وقتی دیگر آن شرایط نادلخواه را تحمل نکردید و «همین که هست» را نپذیرفتید، به چه راهکارهایی هدایت شدید و چه درهایی برای شما باز شد؟
- و در نهایت به چه شکل مسئلهای که سالها آن را تحمل میکردید، حل شد؟
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری میزان تحمل شما چقدر است؟454MB29 دقیقه
- فایل صوتی میزان تحمل شما چقدر است؟28MB29 دقیقه
سلام به همه دوستان عزیز
هیچ کدوم از شمارو ندیدم ولی هر موقع کامنت هارو میخونم انگار هیچ دوستی غیر از شما ندارم(والبته در واقعیت همینه؛از وقتی باسایت آشناشدم و روخودم کار کردم هربار دنیا به یه صورتی من و از دوستانی که فکر میکردم اگه یه روزی نباشن زندگی پوچه،زندگی که توش دوست نداشته باشی ورفیق به درد نمیخوره ازم جدامیکنه)وااااای از خود نگم که قبل از آشنایی باسایت هرجور که شده بقیه رو باچنگ و دندون نگه میداشتم ؛هرجور که شده واقعااااهرجور هااااا
شده بود خودمو کوچیک میکردم ولی تا دقیقه99باید تلاش میکردم
استاد عزیزم قدر خودتون روبدونید؛زمانی که رسیدم به آستانه افسردگی
رسیدم به پوچی محض
رسیدم به تنهایی عمیق
زمانی که زیر پای همه ودنیا به شدم
فقط باتک تک سلول هام ازخدامعجزه خواستم_هدایت خواستم وخیلی راحت رسیدم به شما
دوستتون دارم
امروز که این فایل اومد روبیلبورد گفتم ای واااااای ؛ببین ای بنده خدا این دقیقا کج فهمی های گذشته تو بود هاااا
من 9ساله ازدواج کردم
دوتاپسر دارم
از روزی که فقط عقد کردم؛همسرم شروع کرد به فحاشی و بدوبیراه و بعد یه هفته کتک کاری
من چکار کردم (ورودی های اشتباه)اگه مقاومت کنم و حرف بزنم ،منو بذاره بره؟؟؟چی میشه؟؟؟دیگه به عنوان یه تازه عروس بهم چی میگن
البته الان که خوب فک میکنم اصلا نمیتونستم این کار هم بکنم چون به شدت نیازمند محبت بود،اگه یه روز فقط یه روز قهر میبود انگار من دیگه مردم
گفتم ای بابا؛بشین سرجات زن که اینقد غر نمیزنه
زن باید بساز باشهببین دختر خاله هاتو(شوهر یکی حتی نمیذاره یک نفر از فامیل روبببنهاون یکی رو ببین معتاده_اون یکی رو ببین حتی یه روز نمیره سرکار)حالا تو؛از شانس خوبت شوهرت کارمنده!!!!!!!
اووووووه کارمند بودنش که یادم میاد دیگه هیچی؛من هرجور شده باید اینو باچنگ ودندون نگه دارم ،اینو خدافرستاده سمت من(اینم بگم ها من زمانی که مجرد بودم نه استاد میشناختم نه استاد دیگه ای؛اما مدام درحال نوشتن و صحبت کردن باخدا بودم و درخواست)وخیلی دنبال نشانه بودم ولی شجاعت عمل کردن نداشتم
شب خواستگاری هم نشانه خواستم ویه نشونه قدرتمند اومد ولی من همونجا تونطفه خفه کردمگفتم چه بی مزه طرف کارمند از کار دراومدهخوشتیب هم که هستمثل من هم لیسانس دارهدیگه مگه چی بیشتر ازاین میخای
وگفتم نخیر میگرمش وبس
حالا یک سال دوران عقد گذشت از هر 7روز هفته دروغ نگم 4روزشو بهم فحش میدادو کتک میزد گفتم ای بابا تحمل کن؛دوران عقد که میگن سخته همینه(چون فقط همینو شنیده بودم که دوران عقد زمان آشنایی و خیلی زن و شوهر درگیرن)
رفتم خونه خودم_گفتم یه فکر بکر باید بچه دار بشی
دیگه بچه که بیاد همه ی اینها هم تموم میشه
تموم که نشد بدتر هم شد(شرایطم توبارداری تغییر کرده بود و منم سنگین شده بودم)به مادرم گفتم
اونم گفت صداتو درنیار,اینقد ضعیف نباشببین شوهرت خرجی خونه میارهببین اهل خیانت نیستببین هراز گاهی برات لباس مسخره
و….میخای آبرو نذاری برامون جلو فامیل
واونهم تامیتونست منو زجر میداد؛هرموقع که عشقش میکشید قطع رابطه باخانوادهچهار ماه رفتم آموزش پرورش گفت نمیخام زنم سرکار بره(گفتم چشم،چی مهمتر از زندگی منچراباید دستی دستی خراب کنم)ونرفتم
حق نداری لباستو دوستت خواست بهش قرض بدی چون پول لباس و من دادم!!!
وقتی بازار میری فقط کافیه اذان ظهر بیرون باشی؛بعد دیگه دستت اومده چی میشه دیگه؟؟!
ازاونجایی که من هم یه آدم بودم و گاهی فراموش میکردم گاهی مقاومت ولی خب نووووووش میکردم
گذشت وباهمین وضع درب و داغون پسر دومی هم به دنیا اومد
هنوز هم دلم خوش بود و بهم میگفت ببین من سنم بالا بره بهتر میشم توفقط صبر کن
تو بمون و مواظب بچه هات باشراستی به گفته خودش عاشق و دیوانه من بود!!!بگذریم……دیگه داغون شدمبه محض اینکه وارد خونه میشد دست و پاهام مثل یه پیرزن شروع به لرزیدن میکردن_هرمهمونی که میومد باید خداخدامیکردم ناچیزی پیش نیاد وگرنه جلو مهمون شخصیت نمیذاره برا من
من کی بودم؟؟؟خوشگل بودم اینو همه میگفتنلیسانس داشتمنوشتنم ازبس خوب بود چندباری معلم ها میگفتن اگه ادامه بدی نویسنده میشی و ارتباط اجتماعی خوبی هم داشتم
یعنی به معنی واقعی تحمل کردم
به معنی واقعی تغییر نکردم زیر چرخ دنیا له شدم
تا تقریبا 3سال پیش
رفتم عمل زیبایی بینی انجام دادم و موفقیت آمیز نبود(اونم سر اصرار همسرم برا اون دکتری که خودش گفت)ازبس حالم بدشد؛نذاشتم کسی من و ببینه و کلا گوشه گیرشدم
همونجا یه خبر شنیدم که عروس خالم(از من ده سال کوچیکتر بود ولی باهم ازدواج کردیم)رفت و آمدداشتیم تقریبا دوست بودیم،که ایشون رفته از شوهرش شکایت کرده یعنی در واقع پلیس اومده جلو در و اون هم رفته ،الان دوماهه که رفته!!!!!!!!!!!!
من شاخ درآوردم ،اخه چرا؟؟(اونهم تواین چندسال زندگی دوبار خودکشی کرده بود حتی اما توظاهر وپیش بقیه مثل من شیک و مجلسی بود)حتی من که مثلا باهاش دوست بودم نمیدونستم البته خودم هم نمیگفتم؛فقط ازشوهرم تعریف میکردم
این شد اولین جرقه؛گفتم چقدر تو بدبختی ،ده سال کوچیکتر ولی جسارت داره
وبعداون که برگشت و اومد پیشم حرف زدم(حتی درابتدا مقابل ذهنیت اون مقاومت کردم ومثل همیشه گفتم این یعنی آبروریزی و تو نباید همچین کاری میکردی،توحالا بچه داری_تومادرهستی و نباید بذاری بچت تواسترس باشه)ولی اون اصلا زیر بار حرف های من نرفت و منطق خودشو داشت(یعنی منطق الان من)واین شد که خیلی فکر کردم و یه روز شوهرم خواست دست بلند کنه گفتم توحق نداری این کارو بکنی
من و میگی انگار دنیا رو بهم دادن که تونستم اینو بگم(هرچند اونم کار خودشو کرد)
دیگه طولانی نشه
الان سه سال گذشته
من نداشتم و نذاشتم پنداشتم
رفتم کلانتری شکایت دادم
پدرم و درجریان گذاشتم(یه ترمز ذهنی براخودم گذاشته بودم که نباید پدرم بفهمه؛اگه بفهمه درگیر میشن وزندگی نابود شده من نابود میشه)
خیلی خیلی مقاومت کردم؛تمام نشد ولی من جرئت کردم
دیگه حدودا یکسال با استاد آشناشدم(عزت نفسم بالا رفت؛اصلا دیگه وابستگی ندارم؛تنها پشتیبان من تو زندگی فقط خداست اینو خودش میدونه)
رفتم مهریه رو دادم کامل بهش ؛گفتم ببین اینقد میگی اگه مهریه نبود ما راحت تر تصمیم میگرفتیم؛اینم مهریه دیگه غصه نداشته باش براش
من هیچ احتیاجی بهت ندارم؛اگر الان تنها و بدون پول و سرمایه ازت جداشم هیچ غمی ندارم(واقعا هم وقتی برای مهریه ازخدانشونه خواستم ومنو هدایت کرد به یک آیه قرآن)وعمل کردم حتی یک ثانیه هم نگفتم تصمیم اشتباه بود
فقط گفتم خدایا من وهمیشه تواین راه نگه دار(رابطه منو خدا_همیشه مثل الان روش حساب کنم)
وقتی با استاد آشنا شدم بامخالفت صددرصدی شوهرم برای کارولی اصلا اصلا ننشستم اصرار کنم راضی کنم اونویاالتماس بکنم یا باهاش بحث کنم
فقط روکارم تمرکز کردم و به صورت خودآموز یادگرفتم و همه کارها که احتیاج به بودجه داشت برام به رایگان اوکی شد و هدایت شدم به بهترین آموزشگاه شهر و اونجا الان دارم تدریس میکنم
من خوب له شدم_همه چیزمو ازدست دادم مثل معتادی که از اعتیاد زیاد توجوبه افتاد فقط نمرد(منم رسیدم به اون حد ولی فقط نفسم قطع نشد؛خدا من و نگه داشت،برگردوند و به من این لحظات ارتباط قلبی من باخودش روهدیه داد
یه مشکل دارم هنوز؟؟نمیدونم قراره جواب بدید تا جوابم و بگیرم یا باید هدایت بشم به یه نشانه دیگه
اینکه درهفته دوروز کلاس دارم(یک ساعت)ولی هربار که برگشتم شوهرم شروع کرده به بحث کردن (اگه مثل قبلنا باشه که سریع بهم حمله میکرد،ولی چون دیگه الان نمیشه تامرز دیوانگی من و پیش میبره و ذهنم روداغون میکنه)
خیلی هم کار کردم روخودم که انتقاد پذیر باشمچه میدونم سریع خودم و برسونم خونهبحث نکنم باهاشنکات مثبتشو بنویسمازش تعریف کنم نهار وازقبل آماده بذارمبچه هارو بسپارم به یه آدم مطمئن
باهمه ی اینها که همه چی توارامش پیش میره،ولی باز یه چیزی پیدامیکنه که من و عذاب بده
منم الان دوباره پیشنهاد یه کلاس دیگه هم دارم ازهمونجا وخیلی خیلی دوست دارم برم،ولی بخاطر این رفتارهاش تصمیم گرفتم نرم ؛هرچند ته دلم راضی نیست که نرم
خداوندا خودت مثل همیشه بامن واضح حرف بزن و به دادم برس؛شرایط آروم و همراه پیشرفت میخام کمکم کن
مسئله دومم اینه که هنوز هم هراز گاهی (به ندرت ولی هست)شروع به فحاشی میکنه
به من حمله میکنهمثل قبل نمیتونه بهم صدمه بزنه(چون فهمیده که من آدم قبلی نیستمدیگه حرف نمیزنم بهش ثابت کردم که من فقط فقط روخداحساب میکنمفهمیده که من براخودم ارزش قائلمبااون یابدون اون حالم خوبه و……هزار دلیل دیگه که من الان باخودم درصلح هستم و خودمو دوست دارم)
ولی هست هنوز این شرایط نادلخواه
من که میگم من دیگه ترس ندارم
شاید هم دارم خودم خبر ندارم ازش
ولی درکل الان که خودم به خودباوری رسیدم_واونهم فهمیده من باج نمیدم؛دوتابچه هم دارم ؛و درحال حاضر به جز این رفتارش کلی اخلاقای خوب هم داره و اینکه نمیخام سریع به
جدایی فک کنم(یعنی ذهنم و اینجوری نمیخام عادت بدم که تایه مسئله پیش اومد سریع جدایی)
خداوندا شاکرم به خاطر لطف و رحمت بی نهایت تو
سپاسگزارم خواهر هم فرکانسی من
من هیچ دوستی درحال حاضر ندارم_بخاطراینکه از فضای ملتهب اونها بیام بیرون باهمه قطع رابطه کردم
ازخداوند خواستم من و به سمت دوست های خردمند واگاه هدایت کنه(الان که خوب فکر میکنم میبینم اینجا دقیقا همون نقطه ای بوده که میخواستم)
همین که نوتیفکیشن ایمیل اومد قلبم به تاپ تاپ افتاد_گفتم سریع فقط برم بخونم مطمئنم خداوند همه پشتیبان و همراه من جواب سوالمو ازطریق دوستام فرستاده
بی نهایت ازتون ممنونم
سپاسگزارم سمانه جان
خیلی بهش فک میکنم
هم نمیدونم چه کاری درسته چه کاری اشتباه
هم تاجایی فک میکردم این طبیعیه؛ولی الان مطمئنم که طبیعی نیست
چرا؟؟چون برای رابطه واقعی عاشقانه الگو پیدا کردم(که قبلاً اینجوری نبودم به لطف الله واستاد تونستم)قبلاً فک میکردم کسی که شوهرش بهش احترام میذاره داره فقط ظاهر بازی میکنند وتوخونه مثل ماهستن
اما الان دیگه فهمیدم و به این باور رسیدم که خیلی میشه عاشقانه تر زندگی کرد
امانه چرادروغ بگم!!خیلی ترمز دارم
خیلی ترس دارم
دیگه نه ازشوهرم_نه ازبی پولی وبی کسی
الان خوب فکر میکنم میبینم دوتابچه دارم
اما گاهی میگم چه فایده ؛فقط جای خواب وغذاکه نیست
بچه ها باید محبت روببینن ،عشق رولمس کنند
گفتم خیلی خیلی خیلی کم شده اون بی احترامی ها و ….ولی مشکل اینه که هست هنوز
جالب اینه که هنوزم وقتی فحاشی و حمله میکنه اعتراض میکنم ،میگه خیلی دیگه توقعت زیاد شده
اینهمه تغییر کردم،بقیشو بذار کم کم
ولی میدونم این جمله کم کم دروغه محضه!!!!
سپاس سپاس سپاس
سلام فرزانه ارزشمندم
اگر به خداوندی خدا بدونی که چقدر من اشک ریختم وگریه کردم باخط به خط کامنتت
چقدر هی توذهنم تصمیم گرفتم که پیش برم و باز و تو همین چند ثانیه عقلم بهم حمله کرد مگه خل شدی یعنی میخای ساعت کلاست که هیچ جوره نمیشه تغییرش بدی وباساعت اومدن شوهرت به خونه یکیه،میخای ملتهب تر کنی اوضاع رو
باز ندااومد و یادم آورد که من بی انگیزه ترین و بی هدف ترین ودرواقع بی شخصیت ترین بودم
اما همینکه چنگ زدم به نام الله مشکل ها حل شد(رابطه خانوادم و همسرم و خودم بعداز8سال،فقط با گفتن خدایا دیگه ازش ترسی ندارم
دیگه از برادر کله شقم ترس ندارم
دیگه از حرف بقیه ترس ندارم
به اسونترین،سریع ترین و قشنگ ترین حالت ممکن حل شد)آره یادم اومد دوباره
هرچند خیلی هم نگذشته
اما میبینم نه اون همه خودمو دوست ندارم
شاید هدفم رودوست دارم_رسیدن به استقلال مالی رو
که فقط خداشاهد بخاطر یک میلیون تومان ناچیز باید سه ماه هی یادآوری کنم،بخام،بحث کنم تابشه اونهم وقتی شد بعدش باید کلی تشکر کرد و تا یه هفته هم غر میزنه
نه من این شرایط و دارم تحمل میکنم(اتفاقا دیشب همسرم هواسش نبود داشتم به صورتش نگاه میکردم و بغض گلوم و گرفت ،گفتم خدایا ببین حال منو ؛هرلحظه پیش همیم ولی دریغ از یک نگاه عاشقانه_یاحرف مشترک
حیف،صد حیف بخاطر بالاترین وارزشمندترین نعمت که عمر ،وخداهدیه داده به من
ومن باید فقط روزهاروتحمل کنم تا شاید برسم به استقلال مالی(توذهنم هست اونجاست که میتونم حرفمو به کرسی بنشونم و دیگه نذارم بی احترامی کنه)
ولی نه….میدونم این راه درستش نیست
توزندگی که درآمد داشته باشم ولی محبت نه……واقعا نمیدونم
ترس دارم فرزانه جاااان….از آوارگی بچه هام؛اره من شرک دارم
اینبار شرکم تمام ذهن و قلبمو گرفته،نمیتونم بچه هارو به امان خدا بذارم
میبینی چی نوشتم به امان خدا!!!!آخه ای زهره بنده خدا،چه امانی قشنگ تر وامن تر از خداوند
فقط خدا میدونه که تواین یکسال که روکارم تمرکز دارم 80درصد آرامش و آسودگی از سمت بچه هارو خدابهم داده
میفرستادمشون جلو در حیاط بازی کنن،هربار که میرفتن دلم قرص بود
میگفتم من سپردم به خدا_خدا گفته توپیشرفت کن،من هم دوست دارم وکمکت میکنم
من که نمیذارم تواین شرایط تو ،بچه ها اتفاقی براشون بیفته وتو درگیر بشی
وااااای توکرونا،زمستونا دریغ از دکتر رفتن
دریغ از زخم وزیلی شدن بچه ها
هیچی هیچی هیچی
ولی خدایا میبینی بنده ضعیفتو…راه هم بهش نشون میدی بازهم نمیفهمه
من که همیشه گفتم من حقیرتر ازاونیم که بتونم درکت کنم
ایمانم و به حداعلا برسونم
من فقط میگم من محتاج توام
مثل همیشه محتاجم محتاج نگاه تو،محتاج کلام تو
برمن ببار وبهم قدرت بده
از اموال گذشتم از نفس گذشتم ازبچه نمیتونم
من خیلی راه دارم
دوستان این سایت روچراغ کن برای مسیر تاریکم
دوستت دارم فرزانه جانم
چقدر دوست داشتم میبودی کنارم_نه اینکه بشینم غر بزنم و منفی بگم
نه ….فقط میخواستم بیشتروبیشتروبیشتر در مورد این اعتماد به الله که مشخصه بهش رسیدی برام میگفتی
پروردگارا هزاران بار شکرت؛فقط تویی پشت وپناهم
چقدر قشنگ عاطفه جان
به همه ی اینها که داشتی واز سرگذروندی رسیدم
به نقطه آزادی خواهی رسیدم
ولی همیشه ته دلم دوست دارم تغییر کنم مثل الان اما زندگیم حفظ بشه و همسرم هم تا تغییر کنه
چقدر خوب شد خواندم کامنتتو…..این یعنی که ممکنه بشه
فرزانه دوست مهربانم
متن طولانی نمیکنم
فقط اینو بگم متن دیروز تو خوندم
کلی اشک ریختم و یه ایمان قوی من وبلند کردو زنگ زدم آموزشگاه گفتم کلاس دومی رو بذارید برام
فقط میخام برم تجربه کلاس حضوری رو داشته باشم_واینکه همسرم با آموزش مجازی راضی بود
ولی من نمیخاستم مثل همه ی این سال ها که هرچی اون گفت و من انجام دادم باشه
گفتم باید برم
الان هم شد دوتا کلاس
فقط فقط امیدم به خداست ،دستم و بگیره
شک ندارم به کتاب مقدسش اگه ایمانم ایمان واقعی باشه بسیار کمکم میکنه
سپاسگزارم دوست الهی من
خدارو شکر دوستای قدیمی مو ازم گرفتی وادم های درجهت رشد و پیشرفت برای من سر راهم گذاشتی