می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 18
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-20.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباس منش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباس منش2015-08-14 09:38:012024-06-08 20:59:00می خواهی جزو کدام گروه باشی؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام خدمت همه ی دوستان و حسین جان عزیز که مدتیه خودشو برای رشد وموفقیت های بیشتر اماده میکنه-در مورد سوال باید بگم که من هر دو نوع حس رو تجربه کردم یعنی حس شیرینی اینکه رو دست به زمان زدم و قبل از اینکه زندگی حرکت بعدیشو انجام بده و منو مجبور به تغیر کنه من پیش بینی کرده بودم و خودم رو کاملا برای تغیر اماده کرده بودم یا تغیر کرده بودم و در مقابلش لحظاتی هم بوده که اون منو غافل گیر کرده بود-(اگه یکم ریزبینانه تر توی زندگیامون نگاه کنیم خیلی راحت به جواب های زیادی برای این سوال میرسیم)—مثلا من در کار قبلیم که معمولا شب عید فوق العاده کارم زیاد میشد و به اصطلاح سرم شلوغ میشد با شریکم پیش بینی کردیم و کاملا خودمون رو توی اون وحله قرار دادیم و با برنامه ریزی و تکمیل همه ی انچه که لازم بود و حتی بیشتر تونستیم کارها رو به کامل ترین شکل ممکن انجام بدیم و هم خودمون راضی باشیم و هم انبوه مشتریایی که داشتیم(خوب کار کردم ,خوبم پول دراوردم و لذت بردم) اما در مقابلش سال های قبل اینکه من بیام شریکم بخاطر عدم پیش بینی و امادگی دچار مشکلات عجیب و غریب زیادی شده بود که ادم تعجب میکرد.–و یا مثال خیلی نزدیکتر که الان دارم روش کار میکنم و خودم رو اماده میکنم یادگیری زبان دیگری هست که حتم دارم دراینده یک ویژگیه فوق العاده کارامد و خوب برام بحساب میاد و با استفاده از این ابزار میتونم موفقیت های چشمگیری رو کسب کنم و لذت ببرم.””با ارزوی سلامتی,شادی و ثروت برای همه ی انسان هایی که مخلوق خدای رحمان هستند.
چه تغییری را در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید و چه زمانی جهان، با سختی و مشکلات فراوان، شما را مجبور به تغییر کرد؟
اول با سوال دوم آغاز میکنم
مشکلات این دنیا مرا وادار کرد تا کارهای مهم و غیر فوری ام به مهم و فوری تبدیل شوند…
بگذارید مثال بزنم
اینکه هم اکنون من این مقاله را خواندم کاری مهم اما غیر فوری است…من می توانستم نخوانم و مثل خیلی ها که اصلا هیچ اطلاعی از این موضوعات ندارند به زندگی روزمره و عادی و خالی از پیشرفت های تحسین برانگیز خود ادامه بدهم…
اما…
مشکلاتی مثل عدم متمایز بودن و غیره و غیره مرا وادار به مطالعه این مقاله کرد…….
حالا بگذارید سراغ سوال اول بروم
از نظر من این سوال برخاسته از سوال دوم است
هرکسی با کمی آینده نگری و درک بالا از مشکلاتی که شاید در زمان آینده به دلیل رفتار نامطلوب زمان حالش به وجود آید مجبور به تغییر می شود…
به عبارتی این ترس ها،رویا ها و در کل مشکلات هستند که ما را مجبور به تغییر میکنند
یک نفر آنها را درک میکند و در زمان حال چاره ای برای آنها می اندیشد
یکی هم تا زمان برخورد با آنها می نشیند و آن زمان مجبور به تغییر میشود،البته با زمان و انرژی بیشتر!
(در کل این مشکلات هستند که ما را مجبور به تغییر می کنند و شاید به همین علت خدای مهربان ما مشکلات را بر سر راهمان می گذارد…تا روی آنها بایستیم و تغییر کنیم و قدمان بلند تر شود…امیدوارم نقد و نظر من به کارتان بیاید و کار مشکلات و اثر آنها را جامع تر و زیباتر ببینیم)
در پایان از آشنایی با شما آقای عباس منش خوشبخت و خوشحالم
امیدوارم این آشنایی تازه و اتفاقی که به دلیل جستجو برای تند خوانی رخ داده منجر به اتفاق های خوبی شود
دانشجوی دوره کارشناسی در دانشگاه فرهنگیان(تربیت معلم سابق)
هوالمحبوب
باسلام
کمی طولانی شد اما لطفا متنمو کامل بخونید…
برای من میل به تغییر وشرایظ تغییر، همیشه عین جن و بسم الله بوده. هروقت که خواستم تغییری تو زندگی م ایجاد کنم اونقدر اوضاع پیچیده بوده که واقعا نمیشد میلیتری از اون موقعیتی که توش بودم جابجا شم و هروقت که شرایط ایجاد تغییر تاحدی موجود بود و باید گامی رو برمیداشتم میل به تغییر نبود. البته این حقیقتی که بیان کردم اونقد غیر عادی بنظر میرسه که مسلما نباید بدنبال یه علت بیرونی گشت… این احتمال رو میدم که حتما باز و باز و باز خودم، حالا مقصر هم که نه… اما نقش مهمی داشتم.
شایدم عامل اصلیش ترس بوده
اما نه ترس از خود تغییر، نه ترس ازنرسیدن به هدف، بیشتر ترس از برداشتها و قضاوتها و حرفهای بقیه، خصوصا اینکه من یه دخترم و همیشه مردم بیرحمانه راحتترین ره که قضاوت بدون پایه و اساس هست رو انتخاب میکنند وخیلی راحت و بدون هیچ وجدانی تمام اندوختهای معنوی و آبرو افراد نشانه می گیرند. کافیه راهی که انتخاب میکنی کمی خرق عادت و عرف باشه، همینکه ببینند مسیرت خلاف شنای بقیه ست، متهم میشی…. بهرحال این عاملی بوده که همیش از هر هدفی منو دور کرده.
و اما
درحال حاضر، تو کارو زندگی استارت اولیه رو زدم و گرچه هنوز اول راهم.. اما مطمینا در آینده راهمو واضحتر پیدا میکنم، یعنی بالاخره ترسها رو گذاشتم کنار و فهمیدم اینکه میگفتن ترس برادر مرگه یعنی چی!!!
اینو تو خانوادم و درمورد تک تک اعضای خانواده م و با بندبند وجودم حس کردم و دیدم که چطور از هر چیزی که واهمه داشتیم و بخاطرش چقد کوتاه اومدیم دقیقا اتفاق افتاده. تا جایی که هر روز و هر ثانیه فقط داریم از انصاف خدا گلایه می کنیم و البته تنها چیزی که برای آرومترشدن به خودمون میگیم مقایسه وضعیتمون با افرادی با شرایط وخیمتر و وحشتناکتره!!!!!!!
تا اینکه بعد از آشنا شدن با قانون جذب و قانون فرکانسها وانعکاس ذهنی آشنا شدم و اخیرا هم که توسط آقای محمدی عزیز با سایت شما آشنا شدم و واقعا علت رو متوجه شدم و اینکه باید از فاز شکست و فرکانس مظلوم نمایی برای خدا بیایم بیرون….(-:
و اولین قدمم این بوده که تونستم از یه دوستی و یه احساس بی هویت چندساله خودمو بیرون بکشم. دوستی که باعث شد از موقعیتها ی بی نظیری که برام پیش اومد براحتی بگذرم.
خیلی سخته برای کسی از همه فرصتهای زندگی و حتی شغلی بگذری و اینها حتی به چشم طرف مقابلت هم نیاد. خیلی وحشتناکه به یه موقعیتی عادت کرده باشی و فقط برای موندن تو اون موقعیت تلاش کنی. دیگه یجایی حس کردم تو این شرایط ناراحت کننده موندن حاصلی جز عذاب حال و پشیمونی آینده نخواهد داشت. ماهی رو هروقت از آب بگیری تازه ست، حکایت منه.. برای اینکه فردا و فرداها تنها کارم سرزنش و شماتت خودم نباشه تصمیممو گرفتم.
الان مدتیه که کاملا این دوستی رو کنار گذاشتم ، با اینکه حس تنها بودن حس خوبی نیست… اما مطمینم که با یه انسان واقعی طبق معیارهای خودم آشنا خواهم شد و این حس شادی درونی برام خوشاینده….
سلام.من یک هفته هر کاری کردم نتوتستم وارد سابت بشم.بعنی ظاهرا وارد سایت بودم اما نمیتونستم فایل قبلی استاد رو در مورد استخاره با تخفیف بخرم و دانلود کنم وحالا که اومدم بدون زدن پسورد پیغام خوشامدگویی رو دیدم.چرا؟
سلام دوست گرامی
علت این موضوع این است که خطایی در کش مرورگرتان است که باعث این اشکال می شود
برای رفع اشکال وارد سایت شده و پس از وارد نمودن نام کاربری و کلمه عبورتان و فشردن دکمه ورود، در صورت وارد نشدن کلیدهای ( کنترل + f5 ) را همزمان فشار دهید تا صفحه ورودتان در مرورگرتان رفرش شود
و به راحتی وارد سایت شوید.
موفق و سلامت باشید
سلام من امروز در تاریخ1394/5/27 صبح سه شنبه با دیدن یکی از ویدئو های استاد واقعا مطالب خیلی اموزنده ای یاد گرفتم واقعا نمیدونم چطوری احساس خوب و مثبتم را بهتون انتقال بدم با دیدن این ویدئو واقعا دیدگاهم عوض شد و راه درست را پیدا کردم و در مسیر درست قرار گرفتم واقعا ازتون ممنونم و خیلی خوشحالم که با شما و گروهتون آشنا شدم چون اشنا شدن با شما و گروهتون کار هر کسی نیست و به خودم افتخار میکنم براتون آرزوییموفقیت روز افزون دارم شاد و پیروز باشید
امیدوارم پیامم رو بخونید.
به نام خالق هستی
با سلام خدمت همه دوستان
من پس از خدمت سربازی به دنبال کار میگشتم که پس از حدود 3 ماه از یکی از شرکتهایی که در آنها ثبت نام کرده بودم با من تماس گرفتند که پس از مصاحبه و عقد قرارداد اولین تجربه کاریم را شروع کردم حدود 5 سال در آن شرکت مشغول بودم و همه چیز برایم تکراری شده بود و اصلا حس خوبی نسبت به کارم نداشتم یه جورایی به اجبار میرفتم و مدتی بود که مدیران نسبت به آمار تولید حساس شده بودند و هر چند وقت یکبار زمان تولید قطعه ها را با کرنومتر محاسبه میکردند و آمار را روز به روز افزایش میدادند
در همین ایام به همراه برادرم تصمیم گرفتیم که برای خودمان کسب و کاری راه اندازی کنیم با سرمایه بسیار کمی یک مغازه اجاره کردیم و کارمان را شروع کردیم
من هنوز دست از شرکت بر نداشته بودم و نیمه وقت به مغازه میرفتم و فکر میکردم که اگه حقوق شرکت نباشه نمیتونم ادامه بدم تا اینکه هر روز توی شرکت سخت گیریها و آمار تولید بیشتر میشد و وقتی به مغازه میرفتم خسته بودم و آرامش ذهن نداشتم واقعا خسته شده بودم
تا اینکه تصمیم گرفتم دیگه برای کسی کار نکنم و تمام انرژی و تمرکز خودم را روی کار خودم بگزارم
به کسی چیزی نگفتم و به حسابداری رفتم و تسویه حساب کردم
وقتی به خانه برگشتم به خانواده ام گفتم که من را از شرکت اخراج کرده اند
با انرژی و خیالی راحت به مغازه رفتم و به یاری پروردگار هر روز و هر روز پیشرفت کردم و فهمیدم که واقعا چقدر انرژیم را ارزان در آن شرکت میفروختم
با آرزوی موفقیت
با سلام و سپاسگذاری فراوان از استاد و دوستان خوبم
قسمت اول سوال:چه تغییری را در زمان مناسب در زندگی خود ایجاد کردید؟؟؟؟
یک. باور خودم رو تغییر دادم به عنوان مثال :مشتری زیاد هست و فقط من باید روی خودم کار کنم تا بتونم جواب گوی همه باشم
دو.همیشه و در همه حال شکر گذار باشم به عنوان مثال: از وقتی شکر گذار نعمتهای خودم شدم احساس بهتری به زندگی دارم
سه.به الهامات قلبیم گوش کنم به عنوان مثال : بعد نماز خوندن یه حس خیلی خوبی گرفته بودم بعد ناخدا اگاه به باغچه داخل حیاطمون خیره شدم حس کردم باید برم اونجا بعد یه ایده جالب واسه رشد زیاد گیاه به ذهنم زد که دارم روش کار میکنم
چهارم. همیشه در همه حال احساس خوبی داشته باشم و اهنگ های شاد گوش بدم. به عنوان مثال: بعضی اوقات ناخدا اگاه یه اهنگ که خیلی سال پیش بهش گوش داده بودم بی دلیل میومد توی ذهنم. فهمیدم موزیک روی ذهنم خیلی تاثیر داره
پنجم. همیشه روی خدا حساب کنم به عنوان مثال همیشه از بقیه کمک میخواستم تا بهم قرض بدن تا بتونم چیزی رو بخرم اما بعد تغییر به خدا توکل کردم و توی مسیر اون چیز خاص قرار گرفتم به صورت باور نکردنی بهش میرسیدم
ششم.با همه مهربون باشم و برای بقیه ارزش قائل باشم
هفتم.سعی کنم به همه خدمت کنم تا همه برای من خدمت کنن
هشتم. اخلاق خوبی داشته باشم سعی کنم بهتر از دیروز باشم که باعث شد دختری رو به خودم جذب کنم که یه زمانی ارزوم بود فقط باهام یه لحظه حرف بزنه اما الان انچنان عاشقم شده که باور نکردنیه
و حالا تغییر دادن اجباری جهان
چه زمانی جهان، با سختی و مشکلات فراوان، شما را مجبور به تغییر کرد؟
من در دو سال پیش برای کسی کار میکردم هر حرفی رو گوش میکردم چون به پول نیاز داشتم و مجبور بودم تا بتونم خرج دانشگاه مو بدم بهم تهمت زدن منو از اونجا بیرون کردن دنبال کار رفتم بدتر از اونجا بود شرایط سخت شده بود مجبور شدم یه جوری تغییر کنم گفتم باید برای خودم کار کنم بدون سرمایه ینی شاید باورتون نشه ولی واسه من شد شروع به زدن مغازه کردم تعمیرات لوازم خانگی هیچی نداشتم مغازه مورد نظر رو پیدا کردم با صاحب ملک صحبت کردم قبول کرد ازم پول پیش نگیره بعد دستگاه های خاص کار رو از جایی تهیه کردم که موافقت کرد که بعد دوماه بهش پول بدم خلاصه این شد که بعد یه هفته شروع به کار کردم و بعد از یک ماه شروع به پس دادن بدهی هام کردم که الان مجموعه کاملا تخصصی و پیشرفته دارم و سه نفر دارن برام کار میکنن اگه اون روز منو بیرون نمینداختن و کوچیک نمیشدم الان یاد نمیگرفتم چطوری بزرگ شم
به این جمله رسیدم هرسختی اسونی داره
از خدا از دنیا و از همه های ادمایی که بهم خوبی کردن و بدی کردن سپاسگذارم
برای همه دوستان ارزوی موفقیت روز افزون و سعادت رو دارم
بسم الله الرحمن الرحیم
و قل رب زدنی علما…
با سلام به تمام خلیفه های ناب خدا که مطالب من رو میخوانند امیدوارم همیشه صحتمند و نیک بخت باشین.
من یکی از دانشجویان مهاجر افغانستانی ساکن اصفهان هستم
ماجرای من از زمانی شروع شد ک من دو سال ابتدایی رو در خانه درس خواندم بدلیل کارت های اقامتی
بعد از اتمام آن سال سوم ابتدایی رو در مدرسه دولتی رفتم و مانند بقیه درس معمولی میخواندم…
سال چهارم ابتدایی سالی با کمی تغییر بود معدل نیمسالم شده بود 17 روزی ک به شاگردان ممتاز جایزه میدادن و من دیدم باقی دوستانم جایزه میگیرن و من نمیگیرم دلی سیر گریه کردم و تصمیم گرفتم که تغییر کنم در کلاس بیشتر داوطلب بشم برای درس خواندن بیشتر تمرین حل کنم و بیشتر درس بخوانم و با بچه های ممتاز بیشتر رفت و آمد کنم خلاصه وقتی کل سال تموم شده بود معدل من از 17 شده بود 19/17 یعنی کلی تغییر ک هرگز نتایج تلاش های شبانه روزی یادم نمیرود…
سال پنجم ابتدایی تقریبا نیمسال نشده بود که من از مدرسه دولتی بدلیل مشکلات اقامتی اخراج شدم.
خیلی صدمه روحی بهم وارد شده بود دوستانم رو میدیدم که مدرسه میرفتن اما من باید وقتم رو با تلویزون و یا کارهای دیگه صرف میکردم که از همون موقع حس خیالپردازی من شروع شد که من آدم بزرگی میشم مورد تشویق همه قرار میگیرم و ….
سال تحصیلی بعدی شروع شد و من بجای اینکه شاگرد کلاس پنجم باشم رفتم در مدرسه خودگردان که مخصوص دانش آموزان افغانی بود و کلاس ششم را ثبتنام کردم البته اینبار خیلی وحشتناک از دفعه قبل بود مدرسه ام یعنی فاصله خانه ما تا مدرسه راهنمایی 90 کیلومتر بود و من صبح ها باید ساعت 5 صبح از خواب بلند میشدم و زود صبحانه میخوردم و ساعت 5:30 سوار اتوبوس میشدم و پشتم اتوبوس های سرد رو لمس میکرد و موهای تنم سیخ میشد و هر روز من سه مسیر اتوبوس رو دقیقا در اولین ایستگاه سوار میشدم و آخرین مسیر پیاده میشدم در کل من در یک روز تحصیلی 6 بار اتوبوسم را تغییر میدادم سه سال راهنمایی من همینطوری سپری شد بی آنکه کمی تغییر کنم اما هنوز کمی داخل اتوبوس خیالپردازی راجع ب قدرتمندشدنم
سه سال گذشت اما من تغییری آنچنانی نکردم و اوضاع روحی و روانی خیلی ضعیف شد چون باید روزانه مسافت های زیادی میرفتم و خانواده نگرانم میشدن بهم گوشی همراه ساده 1200 دادن که من چون تازه به بلوغ رسیده بودم مانند باقی مردم سرکش و در اوج جهالت بودم مثل باقی مردم دوست داشتم دوست دختر داشته باشم و این کار باعث شده بود که من هر روز شارز گوشی مصرف کنم و برای مردم مزاحمت ایجاد کنم
با وارد شدن در سال اول دبیرستان و رفتن در مدرسه دولتی خواستم کمی بیشتر از قبل تلاش کنم که توانستم با تلاش و خواندن و داوطلب بودن درسها و انتقاد کردن در مسایل چهره داغ کلاس بشم و در طول نیمسال شاگرد دوم بشم خدا رو شکر البته من یکجا اشتباه کردم قبل از امتحانات نیمسال کلاس های تقویتی ریاضی بود با هزینه دو هزار ت.من اما من نرفتم با اینکه نفر اول ریاضی بودم درامتحانات میانترم نمره ام شد 10
و من هر روز بیشتر و بیشتر ارتباطم را با دخترها بیشتر میکردم البته من همین سال نفر اول تفسیر قران در ناحیه سه اصفهان شدم
سال دوم دبیرستان هم میگذشت که بزرگترین جرقه زندگی من از همونجا شروع شد سره کلاس جغرافیا بودیم که استادمان راجع به دوستش صحبت کرد که فردی فوق العاده قوی بوده و طرحی راجع ب کامپیوتر به دانشگاه ارایه میده که رد میشه اما با پشتکار تونسته بوده این طرح رو به سفارت آلمان رسونده باشه که آلمان طرحش رو میپذیره و همچنین هزینه تحصیلش رو در آلمان به همراه دعوت نامه. این اولین جرقه ی بود برای رشد و تکاپو در نتیجه به سرعت رفتم در اولین کتابخانه شهرمان ثبت نام کردم دوتا کتاب گرفتم یکی موفقیت نامحدود در بیست روز و دیگری بعد دیگر وجود انسان که مربوط میشه به تجسم .
خلاصه هر روز اشتیاق من برای پیشرفت بیشتر و بیشتر میشد من در همون سال تونستم در مسابقات کتابخوانی نفر اول شهرمون بشم و سفر مشهد برم بعد از بازگشت از مشهد اولین کاری که کردم هدیه ی ک برای دوست دخترم خریده بودم رو برایش بردم دفعه اول بود خلاصه از تیپ و قیافه من خوشش نیومد و هدیه من رو داخل سطل آشغال انداخت و منو دک کرد اینجا بود ک دومین رخداد بزرگ زندگیم رخ داد یعنی تصمیم گرفتم دیگه با هیچ دختری ارتباط برقرار نکنم هنوز از نیمسال تحصیلی نمیگذشت که من میخواستم پیشرفت کنم چند تا طرح از تخیلاتم درست کردم و معرفی کردم به معاون پرورشی خیلی خوشش اومده بود طرحم رو با همه استادان در میان گذاشته بود و همه به من یکجور دیگه ی نگاه میکردن بعد از چند روزی از معلم فیزیک که در زمینه مکانیک هم فعالیت میکرد راجع به طرحم نظرم رو پرسیدم جمله ی که بهم گفت میخکوبم کرد گفت آیا میدونی چطوری ساخته میشه گفتم نه بعدش خندید و رفت … چند روزی درگیر همین سوال بودم که یک بنری در مدرسه زده شده بود راجع به رباتیک و خوشبختانه من اولین نفری بودم ک رفتم ثبتنام کردم و یک دوره رو گذراندم البته با معاون پرورشی در اصفهان بودیم که گفت بریم دنبال بچه های که در مسابقات سخنرانی شرکت کردن ببینیم سخنرانی هایشان را ما هم با معاون رفتیم تا که از در وارد شدیم خانمی آمد و گفت شما هم میتونین شرکت کنین من گفتم که من نه آمادگی قبلی دارم و نه متنی خلاصه رفتیم نشستیم و رییس آموزش و پرورش آمد و بینظیر سخنرانی کرد و گفته بود به بهترین سخنران امروز سکه میدهم همین موقع بود چون من با طرح هایم در مدرسه معروف شده بودم معاونمان بلند صحبت کرد و با اشاره به من گفت این آقا میخواهد صحبت کند خلاصه من جا خوردم و با کلی استرس با تشویق رفتم سخنرانی کنم تا که رفتم شروع کنم میکروفون خراب شد و رییس آموزش و پرورش با اشاره به من گفت بیا کنار من و بلند سخنرانی کن و من چون از قبل کتابهای روانشناسی و موفقیت خونده بودم شروع کردم سخنرانی راجع ب موفقیت که همین لحظه متوجه شدم عده ای دوربین های موبایلشون رو در اوردن و از سخنرانی های من فیلمبرداری میکنن خلاصه سخنرانی من تموم شد و رییس آموزش و پرورش بلند شد و بخاطر من دست زد و اونروز من نفر برتر شناخته شدم و سکه را گرفتم
سال سوم دبیرستان بدون هیچ تغییری پشت سر گذاشتم.
در پیش دانشگاهی نقطه عطف اولین رخدادی که من طرفش جذب شدم این بود سره کلاس بودیم و معلم نداشتیم اما بچه های کلاس پاسور آورده بودن و بازی میکردن چندباری هم ناظر اومد ولی بچه ها زودی جمعش کردن همینجوری ناخودآگاه دوستم گفت بیا بریم بازی کنیم تا که من رفتم نشستم و یک دست بازی کردیم دیدیم ناظم بالای سرمان هست خلاصه همه مون رفتیم پای دفتر و مدیر کلا میخواست اخراجمان کند که نهایتا خدا رو شکر در دبیرستان موندیم
من مبنی بخاطر متاسف بودن راجع به اینکار به مدیر نامه نوشتم و بعد از تشکری نوشتم که چطور جبران میکنم.
من در مسابقات قرانی شرکت کردم و شبانه روزی قران میخواندم و معنی میکردم امتحان میگرفتم از خودم و تونستم اینبار در اصفهان نفر اول نهج البلاغه و نفر دوم تفسیر قران بشم از طرف مدرسه که در روزنامه شهرداری اصفهان چاپ شد و مدیرمان بخاطر این افتخار من رو جلوی کل مدرسه تشویق کرد آن سال شش نفر در کل مدرسه ممتاز شناخته شدن در کل که یکی از آن ها من بودم و در سطح شهر نیز بنر من رو زدند آنسال من کنکور دادم و رشته فیزیک محض قبول شدم اما چون اشتباه از خودم بود و این رشته ممنوعه برای اتباع بیگانه در ایران من نتونستم ثبتنام کنم و نیم ترم من سوخت و من کل نیم ترم رو سره کار ساختمانی رفتم اما در مهرماه بعد از کنکور من در یک نمایشگاه که مخصوص مهاجرین افغانستانی بود شرکت کردم و مسول شده بودم و تونستم نمایش خوبی از علم رباتیک به جا بگزارم و غرفه ما غرفه برتر بشه
خلاصه ترم دوم دانشگاه در بهمن 92 شروع میشد که من رفتم و رشته مهندسی رباتیک رو زدم اما یک مشکل بزرگ اینجا وجود داشت و اون پدرم بود که میگفت من کارهای ساختمانی انجام میدم و رشته مهندسی عمران بزن اما من چون به رشته ام علاقه داشتم این کار رو انجام ندادم و با سختی رشته رباتیک رو انتخاب کردم که بخاطر همین کارم پدرم با من 1 ماه قهر بود خلاصه بعد از یک و نیم ماه از من بعنوان جوانترین نخبه علمی مهاجر قدردانی شد و سال بعدش یعنی 1393 در فروردین ماه من در یک نمایشگاه دیگه شرکت کردم و بعنوان مسول غرفه رباتیک انتخاب شدم و خدا رو شکر غرفه ما اول شد و من تندیس رو گرفتم
تابستان همان سال به کشورم رفتم تا پاسپورت تحصیلی بگیرم در شهر خودم رفتم و در یک مرکز آموزشی راجع به علم رباتیک با اونها صحبت کردم و اونها علاقه مندی نشان دادن و در یک روز بخصوصی از من دعوت کردن تا درباره رباتیک و موفقیت صحبت کنم که کلی مورد تشویق همه قرار گرفتم
بعد از چند روز رفتم در دفتر شهردار و اینبار هم راجع به رباتیک صحبت کردم که شهردار مجذوب من شد و گفت فردا میتوانی صحبت کنی فردا شده بود و من در دفتر شهردار رفتم و حدود 200 دانش آموز استاد و فرهنگیان حضور داشتن و بخاطر سخنرانی من کل اداره شهرداری 1 ساعت تعطیل اعلام شد
بعد از سخنرانی و نمایش ربات ها در نقش و رشد پیشرفت افغانستان و جهان مورد تشویق همه قرار گرفتم و اولین مصاحبه خودم رو اونجا انجام دادم که کلی بازدید کننده داشت حدود 3000 نفر بعد از آن کمی انگیزه پیدا کردم و وقتی به کابل رفتم در قویترین دبیرستان رفتم و با شخص مهمی دیدار کردم بنام عزیز رویش ( که امسال جزو 10 معلم برتر جهان شد) که ورود من مصادف شده بود با هفته جوان و از من درخواست کرد که بعنوان هفته جوان سخنرانی کنم و از موفقیت صحبت کنم که من اینکار رو انجام دادم و در 25 دقیقه سخنرانی 16 بار مورد تشویق قرار گرفتم بعد از آن پیش دوست خودم رفتم که مخترع دوم جهان بود بعد از اونموقع بود که پدرم به من امید پیدا کرد و هر بار هر کسی میامد بهش میگفت به بچه هاش بگویند رشته مهندسی رباتیک بره
بعد از بازگشت در اولین مسابقات رباتیک ثبتنام کردم که بخاطر اعمال خودم نرسیدم به مسابقات و در دومین مسابقات شرکت کردم که همه افرادی که انتظار داشتن من حتما اول هستم آمده بودن خلاصه باز هم بدلیل اعمال پیش بینی نشده خودم من نفر 5 شدم و کلی افسرده و غمگین شدم و کلا از چیزی خوشم نمیامد
مدتها گذشت که من در شرایط خوبی بسر میبردم شروع کردم به دردسر انداختن خودم و تصمیم گرفتم گروهی تشکیل بدم راجع به هوافضا و من تشکیلش دادم که با خودم ده عضو میشدن
شروع کردیم به ساخت هواپیمای بدون سرنشین رادیو کنترل و خدا رو شکر اولین هواپیمای بدون سرنشنین افغانستان رو ساختیم و بنام خودمان زدیم که که با پخش فیلم هواپیما در سه روز 400 هزار بیننده داشته و برای من از سویدن زنگ زدن از آمریکا از استرالیا از آلمان و انگلیس و پیامهای تبریکی فرستادن بعد از این ساخت تصمیم گرفتم دومین هواپیما اما با قابلیت بهتر را باز خودمان بسازیم که خدا را شکر ساختیم و در یک نمایشگاه رونمایی کردیم که اینبار این خبر مثل بمب در تهران منفجر شد من در این مدت کلی مصاحبه دادم از جمله خبرگزاری تسنیم خبرگزاری فارس خبرگزرای افق نیوز خبرگزاری شفقنا خبرگزاری صلصال و …. با دو شبکه تلویزیونی مصاحبه دادم در دو مجله مصاحبه ام چاپ شد که یکیش مجله چهاچراغ بود و با رادیو دری مصاحبه کردم
اینهمه اتفاقات عالی میگذشت تا اینکه روزی من باز به این فکر افتادم که آیا هدف اصلی من همین هست و قرار هست در همین وضعیت باقی بمانم تا اینکه تصمیم خودم رو گرفتم و استعفا دادم از سرپرستی گروه هوافضا و فکری راجع به هدفم کردم
تصمیم اصلی رو گرفتم و الان تیمی رو تشکیل دادم که امسال برای اولین بار در تاریخ افغانستان میخواهیم در مسابقات بین المللی ربوکاپ در بین 12 کشور برتر جهان شرکت کنیم(ایران آمریکا مکزیک پرتغال ۀمان چین زاپن هند کانادا ترکیه و …) و من الان سرپرست این تیم و اولین و تنها نماینده افغانستان هستم
و الان هم برای پیشرفت خودم کلاس های تخصصی رباتیک ثبتنام کردم کلاس های زبان تخصصی ثبتنام کردم کتاب در این زمینه بیشتر میخوانم بیشتر کار عملی میکنم و ….
من زمانی که تصمیم گرفتم دیگر سراغ هیچ دختری نرم الان برعکس شده 7 درخواست ازدواج بهم شده از ایران و افغانستان و استرالیا و سویدن و آلمان و روزانه چندین دختر میخوان با من صحبت کنن
اکثر دوستانی که داشتم اعتیاد داشتن کلا در فحشا بسر میبردن و زندگیشان هر روز وخیم تر میشد تا اینکه تصمیم گرفتم خودم رو تغییر بدم الان دوستان من 1٫رییس و معاون کل مخترعین جهان هست 2٫اولین فیزیکدان کوانتوم افغانی جهان هست3٫سجاد یعقوبی جوانترین دانشمند جهان هست4٫پیمان سرحدی جزو ده مخترع برتر جهان که در روزنامه تایمز هم مصاحبه کردن 5٫مشاور خاص ریاست جمهوری افغانستان 6٫معاون وزیر معدن افغانستان 7٫رییس شرکت عمران افغانستان 8٫طراح شرکت جنرال موتورز 9٫مدیر فروش ربات انسان نما در کره جنوبی 10٫ عزیز رویش جزو ده معلم برتر جهان و .
البته اتفاق های خوب اینکه من در حالی که ترم 4 کارشناسی هستم ماهی 1 میلیون تومن به من درخواست کار شده و همچنین نکته غیرقابل باور اینکه برای من دعوت نامه ریاست دانشکده شده یا هزینه بالا
همه این اتفاقات بخاطر این شده که من سه سال هست که روزانه سه ساعت تجسم میکنم و کتابهای روانشناسی و موفقیت مطالعه میکنم و روی خودم سرمایه گزاری میکنم
هدف های اصلی من این هست…
بتونم دستگاه های برای بشر تولید کنم که حداقل 3 میلیارد انسان از آن استفاده کند
تا 100 هزار سال دیگه نابغه و دانشمند اول جهان باشم
همه ی اینها برای من اتفاق افتاده و من الان 21 سال بیشتر ندارم
تنها ذکر من این هست ( وقل رب زدنی علما)
تشکر از آقای عباسمنش بخاطر تمام خوبی ها
البته بیشتر چیزهای که من به طرف این موضوع سوق داده شدم از محصولات شما بود
خدایا چنان کن اول و سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار…
البته من الان جزو پنج نفر رباتیک کشورم هستم و از بین 30 هزار مهندس و فارغ التحصیل و استاد دانشگاه و … تنها نماینده کشورم در مسابقات بین اللمللی هستم
و همچنین سرپرست تیمی که اولین و دومین هواپیمای بدون سرنشین کشورمان را ساخته
و جوانترین نخبه علمی کشورم
البته میتونم به یقین بگویم که الان جزو 1000 شخصیت مهم کشورم محسوب میشوم
سلام دوستان.
تجربه من اینه که من بعد از تموم شدن درسم تو رشته مهندسی برق قدرت حدود یک سال به قول معروف ول میچرخیدم و هیچ حسی برای کار کردن و تلاش و استفاده از زمان زندگیم تو من نبود که این ناشی از باورای بد من که از کودکی متاسفانه توسط پدر و مادر من در من بوجود اومده بود، بود من تو خونوتده ای بزرگ شدم که شاید وضعیت مالی فوق العتده ای نداشتیم ولی من هر چی میخواستم همیشه برام آماده بود پدر من هیچ وقت به من مسئولیتی نمیداد و من اصلا حس مسئولیت پذیری رو یاد نگرفته بودم. به همین خاطرم بود که احساس مسئولیتی در قبال تلاش برای کسب درآمد نداشتم و فک نمیکردم که من نباید تا آخر عمرم یا تو همین سن سال خرجمو بابام بده. بعد رفتم سربازی بعد دوسال موقعیت خوب داشتم واسه رفتن سر کار دولتی ولی واقعا مسائل مالی رو درک نمیکردم مسئولیتی حس نمیکردم البته مشکلات رفتاری و برخورد اجتماعی رو هم تو وجودم حس میکردم و همین الانم هنوز مقداریشو با خودم دارم و سخت در تلاش برا تغییرشونم. مشکلاتی که بعضی وثتا دیگه امونمو میبره و برا یه روزم که شده هر چی یاد گرفتمو از ذهنم پاک میکنه گرچه دوباره بر میگردم. دوستان اگه شمام دچار چنین حالتایی میشین فقط باید صبور باشین و بدونین این مشکلا میگذرن شاید یه مدت آزارتون بدن همه ذهنیتتون رو به هم بریزن ولی تسلیم نشین اونا نیومدن که بمونن. خلاصه من بعد از تقریبا دو سال الافی بعد از درس و سربازی یه مغازه الکتریکی زدم که بابام و خالم بهم دادن بدون هیچ چشی داشتی چون اونا فکر میکردن دارن در حق من لطف میکنن و من نسبت به دیگران موفق تر خواهم بود ولی دوستان بخاطر چیزایی که تا اون روز باید از رفتار اجتماعی، مسئولیت پذیری و زندگی کردن بین آدما یاد میگرفتم و نگرفته بودم بهد از 4 سال ترس از تغییر بخاطر نداشتن درآمد کافی و ترس از حرفای دیگران شرایطمو تغییر ندادم تا اینکه بالاخره جهان منو مجبور به تغییر کرد و من مجبور شدم که شغلمو عوض کنم شغلی که نه دوسش داشتم نه براش تربیت شده بودم با وجود اینکه تو رشتش درس خونده بودم. بالاخره مغازه رو تغییر دادم و کار چاپ و تبلیغات رو شروع کردم. دوستان تا مشکلاتمون رو حل نکنیم تا باورهامون رو عوض نکنیم اوضاع عوض نمیشه من خیلی تغییر کردم ولی موفقیتی هم که بدست آوردم به اندازه تغییری بوده که تونستم در خودم بوجود بیارم. هنوزم نیاز به تغییر دارم. دوستان صحبتای استاد خیلی برا من ملموسه چون من روز و شب باهاشون سرکار دارم. امروز فهمیدم باید تا جهان منو مجبور به تغییر جدیدی نکرده خودم زودتر دست به کار بشم. و دست به کار خواهم شد.
آرزوی موفقیت دارم براتون
به نام خدا، بهترین تغییری که من در خودم ایجاد کردم بعد از خوندن کتاب گفتگو با خدا و تصمیم بر انجام کارهای بزرگ در زندگی در یک مدت بسیار کوتاه شاید یک ماهه ازدواج کردم در صورتی که قبلا فک میکردم باید چند سال دیگر ازدواج کنم، در مورد تغییراتی که جهان در مورد بنده صورتت داده چند مورد هست که برای سال های گذشته می باشد و بنده فقط به نمیه خالی فک میکردم و برام اتفاقات بد میافتاد. حالا دیگه اصلا دوس ندارم بهشون فک کنم. چون دورشون به سر رسید.