می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 36 (به ترتیب امتیاز)

780 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    میترا گفته:
    مدت عضویت: 2043 روز

    سلام استاد

    مرسی بابت فایل عبرت آموزتون

    راستش اگر بخوام با خودم صادق باشم میبینم نه خیر !!! کاری برای خودم نکردم و فقط بعنوان مسکن دنبال مباحث موفقیتی بودم و از خودم انتظار نتایج بیشتری داشتم

    اما کدوم نتیجه وقتی شخصیتم هنوز تغییر نکرده و مقاومت دارم ؟!

    من تا الان تو دو تا حوزه باید واقعا رو خودم کار کنم و جز دسته دوم بودم یعنی تا لب مرز نابودی میرم چک و لگد رو میخورم و برمی‌گردم !!! توی حوزه مالی و حوزه روابط!

    آقا من دوست داشتم کارهایی که می‌خوام رو انجام بدم قنادی علاقه داشتم براش هم خیلی وقت میذاشتم و تلاش می‌کردم و پیشرفت هم کرده بودم اما هیچوقت به این فکر نمی‌کردم که من باید پول بسازم با وجود اینکه تحصیلکرده م به ساختن پول اصلا فکر نمی‌کردم و میگفتم همسر باید بهم پول بده کم کم عین اون قورباغه 🐸 اوضاع مالیم بد و بدتر شد تا جاییکه دیگه واقعا برای خرج های روزمره م پول نداشتم و همسر از پس اوضاع مالی برنیومد هرچی هم به من می‌گفت برو سرکار من مقاومت داشتم !!!

    میگفتم من می‌خوام تو خونه قنادی کنم ! هزینه مواد اولیه قنادی هم جایی رسیدم که نداشتم !!!

    تا آخر تصمیم گرفتم برم سرکار و حوزه دریانوردی رو پیش گرفتم که اونم یکی از علایقم بود و با تمام وجودم گفتم خدایا بسه من می‌خوام خودم درآمد داشته باشم خودم ماشین بتونم بخرم خونه بخرم مسافرت برم

    و الان در حال پیگیری و گذروندن دوره های دریانوردی هستم و قنادی هم با درامدم میکنم و حتما از نتایجش براتون می‌نویسم

    مورد بعدی روابط هست که واقعا هربار به مشکل میخورم با آدم جدید! که فقط بخاطر خلأ عاطفی و بزرگ کردن آدمها توی ذهنم هست که به قول استاد از آدمها زیاد انتظار نداشته باشین ! حالا باورهای اشتباهی که داشتم و دارم هنوزم و کلا حساب کردن زیاد روی یک نفر مدام به من ضربه میزنه جالبه اونم از آدمهای مختلف!! جهان هربار به من نشونه میده اما من نمی‌گیرم !! یکم که بیشتر فکر میکنم میبینم کلا اوضاع بده و تغییر لازمم !!!

    جالبه حرکت میکردم اما اصلا فکر نمی‌کردم من باید پول بسازم !!! میگفتم یکی دیگه باید به من پول بده !!!

    امیدوارم بتونم این دو تا موضوع که واقعا توشون تغییر لازمم رو درست کنم !!!

    به خودم قول دادم با درآمد خودم دوره عشق و مودت در روابط رو بگیرم

    هر دو مثال من از مسیر اشتباه رفتن تا مرز نابودی و در آخر به خودم اومدن و اصلاح مسیر بود !!

    و اصلا نمی‌فهمم چرا و با چه باوری انقد با پول ساختن و بیرون کار کردن مشکل داشتم !!

    ممنونم استاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    سید احمد حسینی گفته:
    مدت عضویت: 3890 روز

    با سلام و احترام خدمت جناب آقای عباسمنش و تیم زحمتکش ایشون

    بابت همه چیز خدا رو شاکرم. همه چی عالی بوده و عالیتر شده. من توی این دو ماه اخیر به خدمت سربازی رفتم. اگه با این سایت و آقای عباسمنش آشنا نشده بودم شاید این دوران بدترین دورانم میشد. مثل بقیه ای که من میدیدم و همیشه از شرایط ناجور و نه چندان خوب پادگان ها غر میزدند. اما من دیگه قانون و قاعده ی بازی رو یاد گرفتم و خیلی خوب بلد بودم که از تمام شرایط زندگیم لذت ببرم. دقیقا با دوستایی بُر خوردم که تو مدار من بودم. باورم نمیشد. اونا معدود کسایی بودند که غر نمیزدند. با اونا کلی در مورد مسائل خوب و چیزهای خوبی که برامون اتفاق میفتاد اونجا صحبت کردیم و اونا رو با استاد دوست داشتنی آقای عباسمنش آشنا کردم. دوران آموزشی سربازی یکی از بهترین دوران زندگی برای من رقم خورد.

    اگه بخوام خیلی صادقانه بگم بزرگترین و مهمترین ضربه ای که به من خورد و باعث شد که من توی شرایط ایده آلی قرار بگیرم که نگاهم به زندگی عوض بشه از دقیقا 1 سال پیش شروع شد 19 مرداد 93٫ این شرایط فقط نگاه من رو به زندگی عوض کرد در ابتدا اما با کمال تعجب دیدم که زندگی من در سراشیبی صعود قرار گرفته و همه چیز داره عالی پیش میره. اون وقت بود که متوجه شدم که چه خوب شد که این اتفاقات به ظاهر بد در زندگی من بوقوع پیوست. من توی شرایط بدی بودم، از طرفی کسیکه دوستش داشتم رو از دست دادم.این ضربه ی روحی شدیدا بدی بود که خوردم. از طرفی داشت زمان از دستم میرفت و من توی شرایطی بودم که ممکن بود به خاطر یه سهل انگاری کوچیکی از دانشگاه به خاطر تاخیر در دفاعیه ی کارشناسی ارشدم اخراج بشم. توی این شرایط بد بود که ذهنم شدیدا مشغول بود و حواس درستی نداشتم. توی تهران تنها زندگی میکردم و کار و درآمدی نداشتم. اوضاع مالی به هم ریخته ای داشتم و حتی پول برای تاکسی نداشتم. به اجبار با اتوبوس بی آر تی جابجا میشدم و توی اون شلوغی ایستگاه گیشا گوشی نوت 2 ای که با هزار زحمت برای خودم دست و پا کرده بودم از من دزدیده شد و دردی به دردهای قبلی من اضافه شد. دقیقا به ایستگاه ستارخان که رسیدم متوجه شدم. یادمه تمام وجودم به لرزه افتاد. از اتوبوس پیاده شدم. حالم دست خودم نبود. نمیدونستم باید چیکار کنم. پیاده راه افتادم. یادمه گفتم خدایا چرا من؟!!! خیلی پولدار بودم؟؟؟ شرایط روحیم عالی بود؟ وضع زندگیم مناسب بود؟ هیشکی دیگه رو پیدا نکردی؟ چرا من؟!!! اینجا بود که تلنگری به من زده شد. ناخود آگاه حس کردم که باید همه چیو عوض کنم. دیگه تموم شد. نقطه ی عطف زندگیمو پیدا کردم. همونجا به خودم گفتم که احمد!!! قوی باش. هیچی نشده. همه چی درست میشه. نمودار زندگی من توی اون لحظه تغییر جهت داد. من به آرامش غریبی رسیدم. با آرامش هرچه تمامتر زندگیمو پیش گرفتم. تنها کاری رو انجام دادم که از دستم بر میامد. به کلانتری و دادسرا گزارش کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از همون روز کار روی پایان ناممو پیش گرفتم. عشقی که دیگه متعلق به من نبود رو با استعانت از خدا فراموش کردم و همه ی اتفاقات ناگوار رو رها کردم تا زندگی راه درستش رو به من نشون بده، مدت کوتاهی بعد با سایت عباسمنش آشنا شدم و بی اغراق میگم که هدایتگر من شد در پیشبرد زندگیم. من پایان نامم رو دقیقا به وقت خودش دفاع کردم و به قول معروف چه دفاعی!!! وارد فاز جدیدی از زندگی شدم و از زندگیم بیش از پیش لذت بردم. به دنبال علاقم رفتم. ترم بعدش توی دانشگاه تدریس رو شروع کردم و اوضاع مالیم رو به بهبود گذاشت. تونستم تو یه جای عالی پذیرش سربازی بگیرم و همه چیز تا الان عالی پیش رفته. آموزشی رو ایشالا تا آخر مرداد یعنی یه هفته ی دیگه یعنی 30 مرداد تموم میکنم و به امید خدا خدمتم رو اونطوری که همیشه دوست داشتم شروع میکنم. هیچ بدی رو توی زندگیم حق خودم نمیدونم و الان دیگه هرگز باور ندارم که ممکنه اتفاقی بیفته که به ضرر من باشه و واقعا هم چه میکند قدرت باور!!! دوستان، شاید باور نکنید اما از اون به بعد هیچ اتفاق بدی توی زندگی من نبوده.

    در مورد جواب به اون قسمت از سوال که مربوط به ایجاد تغییر در زمان مناسب میشه باید به نکته ای قبل از همه چیز اشاره کنم… من توی دوره ی آنلاین عزت نفس استاد شرکت کردم و لازم میدونم که این مورد رو با اون تطبیق بدم. بنظرم تغییر مناسب در زمان مناسب به این بعد از شخصیت انسان برمیگرده. انسانی که دارای عزت نفس بالایی باشه همیشه در پی ایجاد تغییرات مثبت در زندگیش هست. بحمدالله و به لطف خدا خانواده ی دوست داشتنی و عزیز من جوری شخصیت من رو شکل دادند که همیشه توی زندگیم احساس عزت نفس داشته باشم. همیشه به وجود خودم به عنوان انسانی که روح خدایی در اون دمیده شده ببالم. همیشه توی زندگیم به این فکر میکردم که چه کنم که بهتر از این باشم و این جنبه از شخصیت همیشه در پی یافتن جوابی بود که جوابی برای این سوال باشه. بخاطر همین سعی میکردم توی زندگیم به حیطه های مختلفی که وارد میشم بهترین باشم. همیشه توی درس و مدرسه و دانشگاه جزو بهترین ها بودم. نه لزوما به خاطر استعداد خارق العادم. بخاطر اینکه میخواستم بهترین باشم. همیشه به بهترین نحو درس میخوندم تا جزو بهترین ها باشم و خدا رو شکر همیشه هم در حد زیادی این موضوع صدق میکرده و تقریبا همیشه جزو شاگرد خوبهای مدرسه و دانشگاه بودم و هیچوقت مشکلی از این بابت نداشتم. یکی از بزرگترین تغییراتی که در زمان مناسب و بدون هیج عامل فشاری توی زندگیم ایجاد کردم بهبود روابطم بود. قطع به یقین این موضوع یکی از مهمترین فاکتورهایی هست که هر انسانی باید داشته باشه توی زندگیش اما من قبل از اینکه به این فاکتور به طور اضطرار نیاز داشته باشم همیشه در صدد بهبود روابط اجتماعیم بودم و از هر فرصتی برای بهبودش استفاده میکردم. از خوندن کتابهایی که به من در این زمینه کمک میکنه گرفته تا دیدن فیلم و قرار گرفتن در موقعیتهایی که به انسان در این خصوص کمک میکنه. همیشه سعی میکردم با این هدف بخصوص وارد جمعها بشم و شکر خدا از این لحاظ میتونم ادعا کنم که انسانی شدم که با هیچ جمعی مشکلی ندارم و خیلی راحت میتونم با افراد دور و برم ارتباط عالی برقرار کنم. حرف همه رو گوش کنم و بتونم خودم رو در هر شرایطی به بهترین نحو کنترل کنم و الان که به این مهم بیش از هر زمان دیگه ای نیاز دارم با توجه به سنم خیلی موفق در ارتباطاتم ظاهر بشم.

    مورد دیگه ای که میتونم بهش اشاره کنم یاد گرفتن مهارتهایی بوده که شاید نیاز مبرم در این زمان بهشون نداشته باشم اما میتونه کیفیت زندگی من رو در آینده بهبود بده مثل یاد گرفتن اپلیکیشنهایی که میتونه نیاز هر کسی در هر زمان باشه. یادگیری زبان های خارجی انگلیسی و ایتالیایی و عربی با توجه به علاقم. مطالعه ی کتابهای متعدد موفقیت که بنظر ضروریترین نیاز برای هرکسی برای بهبود سطح زندگی هر کسی محسوب میشه. مهارت صحبت کردن در جمع. مهارت مدیریت و رهبری گروههای مختلف. آمادگی جسمانی و چیزهایی از این قبیل بوده که بدون اهرم فشار در زندگی همیشه سعی کردم به سمتشون برم.

    امیدوارم تمام دوستانی که برای خودشون ارزش قائلند و برای ارتقای سطح زندگیشون تلاش میکنند خیلی زود طعم شیرین موفقیت رو بچشند.

    برای همه آرزوی موفقیت و سعادت دارم.

    نیازمند دعای خیر دوستان هستم. تا هفته ی بعد… پایان دوره ی آموزشی سربازی از همه ی دوستان عزیزم خداحافظی میکنم. :)

    دوستدار همه ی شما… سید احمد حسینی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    fatemeh khanoom گفته:
    مدت عضویت: 3636 روز

    سلام استاد

    من 23 سالمه و میخوام از سوم دبیرستان براتون بگم،من با کلی انگیزه وارد دبیرستان استعدادهای درخشان شدم و حتی تو مرحله ی اول المپیاد نجوم هم قبول شده بودم داشتم با روحیه ی عالی برای کنکور میخوندم و مطمئن بودم رتبه ی تک رقمی میارم اما متاسفانه اتفاقاتی افتاد که روحیه ی من به حدی خراب شد که 3 ماه مونده به کنکور من درس رو گذاشتم کنار حتی یادمه سر جلسه ی کنکور هم همش میرفتم تو فکر! این شد که من دانشگاهی قبول شدم که در حد خودم نمیدونستم و این افسردگی من رو تشدید کرد تو دوران دانشگاه اصلا درس نمیخوندم حتی شب امتحان! تا اینکه یک رابطه ی اشتباه که از ترم 3 تا 6 طول کشید و با بدترین حالت ممکن به پایان رسید تمام امید من رو از من گرفت و این اتفاقات مصادف شد با مشکلات شدید مالی که مجبور شدیم کل دار و ندارمونو بفروشیم و من متاسفانه 4 بار اقدام به خودکشی کردم :( … گذشت و گذشت و من هر روز بیشتر به یاد روزهای خوبم و آرزوهام و خواسته هام از زندگی میفتادم و احساس میکردم ظلم بزرگی در حق خودم کردم کم کم شروع کردم به تغییر سخت بود کم میاوردم اما آرزوهام تنها چیزهایی بودند که از درون منو به برخاستن تشویق میکردند…. امسال من دوباره کنکور خواهم داد اینبار کنکور ارشد…شرایطم همون شرایط 4 سال پیشه و حتی بدتر اما روحیه م عالیه چون دیگه نمیخوام اجازه بدم موضوعی ناراحتم کنه و آرزوهامو از من بگیره احساس میکنم این اتفاق یک فرصت دوباره است که خدا به من داده تا خودم رو باور کنم و ببخشم… دارم با قدرت تمام پیش میرم و تنها امیدم خداست و خیلی خوشحالم تنها کسی که دارم خداست :)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    asra zamani گفته:
    مدت عضویت: 3948 روز

    به نام بی نام او

    زمانی در زندگی خود تغییر ایجاد کردم که فهمیدم هیچ کس در این دنیا مسئول من نیست .

    مسئول خوشحال کردن من .

    مسئول شکسته شدن دلم

    مسئول نارضایتی ام در زندگی .

    مسئول تامین هزینه زندگی ام و….

    مسئول همه چیز در این دنیا فقط و فقط خودم هستم .

    هیچ کس مسئول اشتباهات من در زندگی ام هم نیست حتی کسانی که باعث شده اند من به راه اشتباه بروم هیچ کس مسئول انتخاب من نیست حتی کسانی که وادارم کرده اند دست به انتخابی بزنم که مطابق میل و خواسته ام در زندگی ام نبوده و مسیر زندگی ام تغییر کرده

    کسانی که رنج و سختی را بر من تحمیل کرده اند آنها هم مسئول رنج من نیستند .

    من تنها هستم با رنج ها و سختی ها ی زندگی با انتخاب ها و اشتباهات زندگی ام با شادی و لذت در زندگی ام

    وقتی در اوج تنهایی و بی کسی هستم فقط و فقط من مسئول هستم و خداوند ناظر .

    گاهی باید تغییر کنی چون فقط خودت مسئولی

    اگر بخواهی …

    اگر نترسی……

    می توانی تغییر کنی .

    به امید آن روز

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    امین نامی گفته:
    مدت عضویت: 3752 روز

    ————- بخونید قول میدم ضرر نمیکنین ————-

    بنام خدا

    سلام

    اول از همه خدا رو خیلی شاکر هستم به خاطر اینکه این همه خوبی و نعمت هایی که طریق دستانش که دوستان خوبی همچون استاد عباس منش و بقیه عزیزان هستند و البته! بقیه دستانی که ما حتی متوجه نمیشیم بهم بخشیده.

    دوم فرصت مناسبی دیدم که از استاد تشکر کنم چرا که امام علی (ع) میفرمایند: “هرکس به من کلمه ای بیاموزد مرا بنده خود کرده” و حقیقتاً چیزی بالاتر از این برای تشکر به ذهنم نرسید.

    سوم از تمامی عزیزانی که وقت میگذارند و مطلب بنده رو مطلالعه میکنند، کمال تشکر رو دارم.

    برم سر اصل مطلب:

    من تقریبا 22 سال دارم و حدود یه 4 – 5 سالی هست که دست به کارای مختلف زدم و همیشه دنبال یه درآمد خیلی خوب نه اون چیزی که اکثریت بهش قانع هستند بودم.

    تو اقوام کارای کامپیوتر رو انجام میدادم و خیلی علاقه مند به کامپیوتر بودم در این در حالی بود خودمم کامپیوتر نداشتم حتی! و کم کم پدر رو به خرید سیستم راضی کردم و بعد یک مدت تو خط چاپ و اینجور مسائل افتادم و یه درخواست خفن و بسیار بسیار پرو از پدرم که کارمند هستند کردم:

    50 میلیون بده میخوام مغازه صاحب کارمو بخرم!!!

    باورتون نمیشه ولی یتو یک وضعیت خیلی خیلی نا باورانه پدرم پول رو به سرعت جور کرد و بهم داد و خرید انجام شد توسط یه پسربچه کاملا بی تجربه که تقریباً به زور 18 سال داره و حتی گواهینامشم تازه گرفته!

    چرا؟! چون فقط خواستم!

    حتی خودمم جواب چرا و چطورشو نفهمیدم اون زمان و الان بعد 5 سال به کمک استاد اونم تازه یه بخش کوچکیش رو فهمیدم که هنوزم تو کف اون لطف خدا و بابام هستم!

    بگذریم من درخواست کردم و دریافت کردم ولی اشتباهاتی داخل کار کردم و سرم به شدت کلاه رفت و مبلغ، مغازه، کار و .. همه شد صفر!

    بعد اون تا یه مدتی حدود 10 ماه تا 1سال بیکار بودم و دنبال کارای دادگاه و … تا جایی که دیگه فهمیدم کارو خیلی خراب کردم و صفر شدن کار برام قطعی شد… بعد اون جریان گفتم علاقه چیه؛ فقط پول باشه من همه کاری میکنم(با شرایطی که بوجود آورده بودم حتی پول توجیبی که سهله هیچی نداشتم) آمار درآوردم یه شیرینی فروشی از طریق دوستان بهم معرفی شد با حقوقی که مثلا میگفتم عالی منم که تارک الدنیا شده بودم کلا قید هدف و آینده و همه چیزو زده بودم اما بازم چون خواستم برام شغل سریعاً پیدا شد اما بعد یه 2 ماه کار فهمیدم دارم فقط کار میکنم و یه چیزی میخورم که زنده بمونم و بازم کار کنم و پول اصلا بود و نبودش حس نمیشه و تازه بدترم شدم!

    آمدم بیرون از اونجا و از طریق یه کاریابی که مطمئن بودم کار بهتر پیدا میکنه کار پیشنهاد شد بهم که بازم الان که نگاه میکنم چون به کاریابی ایمان داشتم تونست کار پیدا کنه!

    داخل یه مغازه کامپیوتری شروع به کار کردم که صاحبش هم سنم بود تقریبا و البته جوان موفق! پیشنهاد کارو قبول کردم با حقوق افتضاح به اندازه نصف قبلی و البته اینجا رو تصمیم گرفتم با علاقه پیش برم آخه روند کار قبلیم با پول که جز کارگری چیزی برام نداشت! گفتم آخرش دیگه میشه مثل کار قبلی بدتر که نیست حداقل علاقه دارم! ( بد فکر کردم همونم شد )

    کار خوب پیش رفت، در حدود دو سال:

    مغازه شد شرکت؛ من شریک شدم؛ نیرو اضافه کردیم: 2 نفر بودیم شدیم 6 نفر؛ خیلیا میشناختنم اماااااا

    من باز هم درآمدم بخور و نمیر بود !

    اینجا بود که فهمیدم دارم مثل تراکتور کار میکنم اما چون فکرم خرابه کارمم خرابه تصمیم گرفتم از کار بکشم بیرون ولی اصرار شریکم از سر لطف یا هر چیزی بود، پیشنهاد های مختلفش، پلن های درآمدبالا و خیلی دلیل هایی برای ادامه کار ولی من فهمیدم تو یه نقطه ای رسیدم که نه پیشرفت دارم و نه چیزی یاد میگیرم ولی توی کار غرق شدم اما از سرعلاقه شرایطم خوبه و مثلا تقریباً راضیم! (این همون جایی هستش که استاد گفتن، شرایط خوبه اما چه کسی به دنبال تغییر هست؟)

    و از اوایل امسال بعد تحقیق و بررسی کامل شرایط و بررسی 4-5 سال تجربه شخصیم برای شروع کار کاملاً خودم فهمیدم یعنی بهم قشنگ اثبات شد که استاد راست میگه همه چیز دست خودمه و اینکه فقط هو الرزاق!

    پس برای بار سوم بازم بدون سرمایه تصمیم به شروع کار جدیدم گرفتم و شد افتتاح یه دفتر کاملا مستقل اونجوری که دقیقاً خودم میخوام:

    با توکل به خدا اصلا کرایه مکان و دکور و حتی جایی که میخواستم و پرسنل مود نظرم و…. و البته اینکه همه باید با مبلغی که من میگم هماهنگ باشن، چون سرمایه که نداشتم خیلی حساس به نظر میرسید و بازم هم لطف بیکران پدرم و همچنین کمی هم از اعتبارم استفاده کردم یه جوری خود خدا برام جفت و جور کرد که خیلی نوکرشم و اما الان:

    از 6 – 7 سال پیش بیاین به حال حاضر:

    درسته من هنوز ضرر های گذشته رو جبران نکردم ولی قول میدم این وضعیتم رو روز به روز بهتر خواهم کرد! و انشاالله با دوستان حتما به اشتراک میگذارم!

    تو خونه! پای سایت یه دوست که از پیشرفتم نمیترسه! دوستانی که دنبال موفقیت هستند! شرکت خودم که این ماه تازه دو ماهه میشه! پرسنلم که در نبود من کارشون رو انجام میدن و من که خیلی راضیم و همیشه دنبال یه پله خفن تر و بالاتر هستم! (اینم حال خوبی که استاد میگه طرف همیشه دنبال پیشرفته داره! گروه چهارم)

    درپاسخ به سوال استاد باید بگم من یه وقتایی قبلا شاید میگفتم بیخیال همه چیز و دل سرد میشدم اما هرگز به دلیل جایگاهی که برای شخصیتم قائل بودم و هستم به اجازه ندادم که یک هزارم درصد شبیه به افراد دسته اول باشم و از این بسیار خرسند هستم.

    این نظر من هست که افراد اگر بخوان میتونن تو این 4 گروه جا به جا بشن چه مثبت و چه منفی که من خودم رو مثال زدم.

    — سوال من از جناب استاد عباس منش: لطفا اگر وقت کردید حتما جواب بدهید که آیا این تغییر فاز که نظر من هست رو شما تایید میکنید یا خیر و این جا به جایی خودش تغییر محسوب میشه؟

    در پایان

    خدارو بازم شکر میکنم خاطر همه مشکلات و نعمت ها

    و از استاد گرانقدم به خاطر مطرح کردن این موضوع و ایجاد این فرصت خیلی تشکر میکنم

    و کمال تشکر رو دارم از دوستانی که وقت گذاشتند و زندگی نامه مثلاً مختصر من رو خوندند

    امیدوارم که مورد توجه قرار گرفته باشه، مفید باشه و به کارتون بیاد

    همیشه همونی باشه که میخواین، همیشه موفق و سربلند باشین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    پوریا لطفی گفته:
    مدت عضویت: 3683 روز

    سلام

    من در لاتاری آمریکا برنده شده ام اما متاسفانه مقدار پولی که برای هزینه سفرم لازم هست نداشتم و دیدم با در آمد کم من نمی تونم این مبلغ جور کنم پس باید تغییر در زندگی بیش بیاید تا بتوانم ازاین فرصت استفاده کنم برای همین کتابهای در زمینه پیشرفت های مالی خواندم و تحقیق کردم درباره افراد ٍثروتمند خود ساخته و همچین با سایت عباس منش اشنا ساخته شدم سعی میکنم سواد مالی هر روز هر روز بالابرم زبان انگلیسی تقویت کنم وفکر میکنم این باعٍٍٍث شده ومن تغییر کنم و از خداوند سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    محسن نورمحمدی گفته:
    مدت عضویت: 3767 روز

    سلام استاد برای اینکه از صحبتهای شما و سایت بی نظیرتون استفاده می کنم احساس سرافرازی میکنم.من زمانی که دانشجو بودم درسهامو خیلی خوب نمی خوندم وهمیشه شب امتحان بایک نمره ناپلئونی قبول می شدم و درسهایی که نمیرسیدم تمومشون کنم به ترهای بعد موکول می کردم یا در امتحان رد می شدم تا اینکه در سال آخر متوجه شدم که اگر در یکی از درسهام رد بشم فرصتی برای پاس کردن تمام واحدهام نمی مونه و باید بقیه درسمو بعد از خدمت سربازی و به عنوان سرباز صفر ادامه بدم به همین دلیل چاره ای جز قبولی در تمام درسهام بدون رد شدن نداشتم و در اون سال با جدیت تمام شروع به درس خوندن کردم طوری که نمراتم در سال آخر بهترین نمرات زمان تحصیلم شدند و دوستانم از این بابت تعجب می کردند وجهان من رو مجبور به تغییر کرد . همانطور که آلبرت انیشتین گفت همه چیز در حال تغییر است و هیچ چیز ثابت نیست وتنها چیزی که ثابت است خود تغییر است پس ما هم باید از قوانین جهان پیروی کرده و خود را تغییر دهیم. باتشکر و ارادت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    یاسر گفته:
    مدت عضویت: 3778 روز

    با سلام خدمت استاد عباس منش و عرض ادب و احترام خدمت ایشون و تشکر ویژه از تیم همراهش.

    استاد عزیز اگر من چند ماه پیش با سایت شما آشنا نمیشدم بدلیل اوضاع روحی خرابم نمیدونستم که چه بلایی به سرم میومد.خدا شمارو سر راه من قرار داد و نمیدونم میدونین یا نه ولی تاثیری که در فرزندان این مرزوبوم میگذارید و در زندگی اشخاص خیلی بزرگه واین رو نمیشه باتشکر دراین سایت جبران کرد…

    چه زمانی بوده که تغییر کردید و پیشرفت کردید؟

    و چه زمان هایی تغییر نکردید و عدم تغییر باعث از دست رفتن خیلی چیزا شده؟

    میخام داستان رو اینجوری آغاز کنم.من تازه از خدمت سربازی ترخیص شده بودم و با مدرک دیپلم شروع کردم به گشتن دنبال کار و متاسفانه هیچ کاری پیدا نمیکردم.من دو تا مدرک فنی داشتم در زمینه ماشین آلات و جوشکاری و جالبه در اونا هم تخصص لازم نداششتم و من هی بیکار موندم. سال 85 بود که تابستون داشت تموم میشد من با یک سازمان آموزش مهارت فنی ثبت نام کردم و از رفم دوره جوشکاری آرگون رو یادگرفتم که حدود 6 ماه طول کشید تو این مدت من از مربی هایی که اونجا بودن خیلی یاد گرفتم.یادمه اقای حسین زاده بود که بهمون میگفت رویاهاتون رو بسازید اونقدر قدرتمند شین و اونقد پولدار که دیگه تو فکر مسافر کشی و کار تو تاکسی تلفنی نباشین. حرف های این مربیا رو من تاثیرات فوق العاده ای داشت و من در اون زمان شروع کردم دنبال کار گشتن در حالی که مشغول گذراندن دوره آموزشی بودم.من از طرف یکی از آشنایان تو یک شرکت قول کار گرفتم که بعد از تموم شدن دروه ام برم و اونجا مشغول بشم.دوره تموم شد و من رفتم تو این شرکت و با زحمت فراوان استخدام شدم و شروع کردم به کار. کار من جوشکاری بود ولی تو اون شرکت فقط جوشکار نبودم بلکه اپراتور دستگاهی بودم که کار باهاش سخت بود و ضرر بدنی داشت و بعد از اون هم کارای فنی و کارای گارگری.چیزی که بود این بود که من نمیخاستم کارگر بمونم و همیشه نگاه میکردم به مهندس های شرکتمون ازشون سوال میکردم از همکارام در مورد زندگیشون در مورد تحصیلاتشون چیکار کردن که به اینجا رسیدن.شرایط من داشت خوب میشد و یه کارگر توی یه کارخانه بودم و سنم بیست و سه سال بود.من تو این مدت یه تصمیم گرفتم و اون این بود که ادامه تحصیل بدم چون این شرایط رو که من کارگر بمونم ذهنم قبول نمیکرد با این که اونجا هم مشکلی نداشتم. من ثبت ام کردم تو کنکور و شروع کردم.تا ساعت پنج کارگری ،جوشکاری کار با دستگاه و از ساعت پنچ به بعد میومدم میشستم و تا ساعت دو درس میخوندم و بعضی روزا از ساعت پنج به بعد میرفتم کلاس و از کلاس برمیگشتم و باز شروع میکردم تا حدی که روی کتابا خابم میبرد و واقعا همه چیرو گزاشته بودم کنار اصلا دیگه بیرون رفتن گشتن واینارو نداشتم.تا اینکه روز موعد رسید و من کنکور دادم و یادمه وقتی از جلسه کنکور اومدم بیرون به خدا گفتم من تلاشم رو کردم بقیش رو سپردم به تو. اومدم و چسپیدم به کارم و منتظر شدم تا نتایج بیاد.نتایج اومد و من مجاز و انتخاب رشته و از دانشگاه پیام نور تویه یکی از رشته های مورد علاقه ام قبول شدم توی شهر خودمون.خیلی خوشحال بودم.میدونستم راهم درسته. توی شرکت من رو همکارام مسخره میکردن و میگفتن ولش کن و نخون چیه درس اینا ولی همزمان هم کار میکردم و هم درس میخوندم و این خیلی سخت بود و یادمه یه سرپرست کارگاه داشتیم که با وجود مخالفت های مدیر عامل به تحصیل من اون هوایه منو داشت و مرخصی میداد تا من برم دانشگاه.سال دوم دانشگاه بودم که مدیر عامل منو برای انجام کاری فرستاد تهران و من ترم تابستون درس برداشته بودم.من بعد از یک هفته اونجا موندن بدلیل اینکه امتحان داشتم از سرپرستمون اجازه گرفتم و برگشتم ارومیه.و رفتم امتحان رو دادم و جالبه وقتی مدیر عامل منو تویه شرکت دید صدام زد و بهم گفت تو اینجا چیکار میکنی تو مگه نباید توی تهران باشی الان و چرا برگشتی و برام مهم نیست که تو درس میخونی.من تو اون لحظه خیلی ناراحت شدم ووقتی که برگشتم خونه یه تصمیم گرفتم و اون این بود که استعفا بدم و برم فقط درس بخونم. خیلیا گفتن بهم نکن این کارو داری هم کار میکنی و هم میخونی و لی من تصمیمو گرفته بودم و میخاستم که خیلی به درسم برسم و نمرات بالایی کسب کنم.رفتم و استعفا دادم و چسبیدم به دانشگاه بدون توجه به حرف اطرافیانم.خدارو شکر تونستم نمرات خودم رو بالا ببرم . رویای من احداث یک کارخانه تولیدی و یک بیزنس من بودنه. و این رو همیشه در سرم میپروندم والانم همین هست.من بعد ازاتمام دانشگاه همون طور که دوست داشتم توی یک شرکت تولیدی بزرگ در قسمت مرتبط به رشته شغلیم(مطابق با تصوراتم) به عنوان کارشناس مشغول شدم و الانم مدت سه سال هست که کارمند این شرکت هستم و خدارو شکر میکنم و راضی هستم و جالبه بدونین که اون شرکت قبلی که من توش کارگر بودم بعد از دوسال از رفتن من ورشکست شد و ازبین رفت ومن الن از کارگری به کارمندی رسیدم. اون تصمیماتی که من به تغییر گرفتم در اون شرایط از زندگیم باعث شد مدار من عوض بشه و کسایه دیگه شرایط دیگه و بهتر و عالی تر رو تجربه کنم. و الانم مدت دوسال هست که فکر میکنم چطوری میتونم شرایطم رو بهبود بدم و به رویاهام برسم به احداث واحد تولیدی و یا یک بیزنس من بشم.من همچنین الان دانشجوی کارشناسی ارشد هستم. و این مرحله از زندگیم تو شرایط اسونی قرار ندارم .بعد از اشنایی با سایت استاد عباس منش رویاهای من که توی این سه سال کمرنگ و کمرنگ تر شده بود قوت گرفت و از پنج فروردین 94 بعد از اشنایی با این سایت دائما من در حال فکر کردن به یک ایده جهت اتصال به رویااهای خود هستم و مطمعنم که خداوند کمکم خواهد کرد. الان موقع تصمیم گرفتن من برای تغییره و من میدونم که باید تو این لحظه تغییر کنم و بهبود بدم شدیدا احساس نیاز میکنم و لی هنوز ادامه داره این تلاشم. و اگر نشه نمیشه.فقط دنبال ایده میگردم و از خدا میخام که برسونه برام.

    من 30 سالمه و مجرد هستم و پارسال یک رابطه رو شروع کردم با قصد اشنایی و این منجر به صمیمیت ما دوتا شد ووابستگی ولی بعد از چند ماه آلارم دریافت کردم و احساسم بهم گفت که باید این رابطه رو ترک کنم ولی نکردم و من هر روز و هر روز وابسته تر شدم و توی رابطم با وجودتمام خوب بودنم نسبت بهش رابطرو از دست دادم و من به شدت افسرده شدم تاچند ماه و تنها و هیچ کس هم نمیدونست و من روزای بدی رو سپری میکردم تا اینکه با سایت استاد اشنا شدم و به من دنیایی دیگه ای رو نشون داد حالم خوب شد .اما چند روز پیش باز به طریقی وصل شدم به رابطه قبلی و تحقیر شدم من الان دو باره حالم بد شد ولی دارم تلاش میکنم که زود حالم رو خوب کنم. چون من دیگه آدم قبلی نیستم و استاد بهمون فرمول زندگیرو داده میخام اینو بگم که اگه من بعد از دریافت آلارم رابطه رو ترک میکردم الان شاهد این همه افسردگی و غمگین شدن نبودم.ولی به مدد الله و کمک های استاد عزیزم دارم بهتر میشم و میخام بهتون بگم که خدا منو کمک میکنه و ایده رو میرسونه تا یه مرد پولدار و بیزنس من بشم تا بتونم کمک کنم و دنیا رو جایه بهتری برای دیگران کنم.ان شا ء الله .ببخشید طولانی شد. تصمیم درست توی شرایط عادی و خوب میتونه موفقیت خوبی رو برا ادم رقم بزنه. به قول حضرت علی به حساب خود برسید قبل از اینکه به حسابتان رسیده شود/ممنون استاد ممنون از این که هستی…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    محمد سلامت گفته:
    مدت عضویت: 4005 روز

    یادمه خیلی کوچیک تر که بودم ، همون موقع ها که مدرسه نمیرفتم. اعصابم از کارای بابام خورد میشد. فکر کن یه پسر کوچولوی بامزه وقتی عصبانی بشه چه شکلی میشه؟ بابام با اینکه درآمد خیلی خوبی داشت ولی ما از فقیرترین خونواده ها هم فقیرتر زندگی میکردیم. اعصابم خورد میشد ‘ چون احساس حقارت داشتم. همیشه دوست داشتم که بزرگ باشم و پول در بیارم تا به همه ثابت کنم چجوری میتونم پولو خوب مدیریت کنم. دوس داشتم زودتر بزرگ شم. بابام انگار دوس نداشت وضع زندگیشو درست کنه و یا در شان و منزلت درآمدی که داشت زندگی کنه. بابام نمیزاشت من ازخونه زیاد بزنم بیرون. ولی من دوس داشتم برم بیرون وآزادانه کار کنم. همیشه تو خیال خودم این باور رو داشتم که بیرون از خونه پول زیادی ریخته ولی کسی بلد نیس از اون استفاده کنه. همه ی این فکرها روتوی سن شیش سالگی توی سرم داشتم. شاید خنده دار باشه ولی من از طرز زندگی بابام حرصم میگرفت. وقتی رفتم مدرسه ، یه ذره پرو بال گرفتم و آزادانه تر میتونستم از خونه بزنم بیرون. سرم سوت میکشید از بس ایده واسه کسب و کار داشتم. یادمه پاکتای خالی توی خونه داشتیم که یه اندازه و تر وتمیز بودن. نمیدونم مال چی بودن ولی خیلی شیک و یک اندازه بودن. هر چیزی که تو خکنه لازم نداشتم میریختم تو این پاکتا وشانسی درست میکردم. و سر هفته میدادم به کیوسک نزدیک مدرسه مون که واسم بفروشه. دوستمم شریکم شد. خرت و پرتای خونه ی اونو هم میریختیم تو این پاکتا. معمولا اسباب بازی های خوبی توی شانسی میزاشتیم. اونقدر کارمون کیفیتش بالا بود و قیمتش مناسب بود که کلی مشتری جور کردیم. ولی یه روز مامانم کوله پشتی کوچیکمو تو دستش گرفت و دید خیلی سنگینه. بازش که کرد ، چشماش از حدقه زد بیرون. چنان ناراحت شد که تا چندین سال احساس گناه داشتم از اینکه مامانمو ناراحت کرده بودم. واسش که توضیح دادم اینا شانسی هستن و میخوام پول دربیارم. کلی نصیحتم کرد و اشک تو چشماش حلقه زد و بهم میگفت که چرا اینکارا رو میکنی ، مگه ما واست چیزی کم گذاشتیم. تو چشماش میخوندم که یذره بهم حق داده بود. از اون روز به بعد هیچ کاری نکردم. خیلی سر خورده شدم. چندین سال گذشت تا اینکه رفتم راهنمایی.

    زندگیمون همش شده بود دعوا و جر و بحث. من تنها عضو خانواده بودم که وارد جر و بحث و دعوا ها نمیشدم

    . چون فرزند آخر خانواده بودم. از این شرایط خیلی خسته شده بودم. همش دوس داشتم بزرگتر بشم و آزادانه واسه خودم زندگی کنم(منظورم از نظر استقلال مالی هست). دوس داشتم روز ها و ماه و سالها ، زود بگزره تا بتونم واسه خودم کسب و کار راه بندازم. واقعا نمیتونم اون شرایط سخت رو توی چند کلمه واست توضیح بدم…

    گذشت و گذشت تا اینکه برادرم یه مغازه زد که من رفتم و باهاش به عنوان شاگرد کار کردم. خیلی با علاقه و متعهدانه کار رو یاد گرفتم و کار انجام میدادم. ماهیانه با هزار منت و تو سری زدن بهم پنج هزار تومن میداد. فکر نکنید این مبلغ اون زمان خیلی ارزش داشت. و یا داستان خیلی قدیمیه. برادرم 6 سال پیش ماهیانه بهم 5 تومن میداد. بعد از دو سال کار کردن واسش ازش جدا شدم. و رفتم سر کار دولتی. روی پای خودم ایستادم و بعدش هم تونستم خودم یه کار آزاد ، در کنار دولتی راه بندازم. چقدر واسه برادرم متاسف بودم که خیلی علنی حقم رو میخورد و تو سری بهم میزد. جایی هم کار دولتی رو داشتم که حقمونو میخوردن و حقوق پایینی بهمون میدادن.

    از همون بچگی که بابام با اینکه درآمد بالایی داشت ولی از فقیر ترین افراد محل هم فقیرتر بود ، از مادرم که نزاشت کسب و کارم رو راه بندازم ، از برادرم که حقمو میخورد و در قبال این همه زحمتی که تو مغازش میکشیدم ، دوزار میزاشت کف دستم و کار دولتی که حقوق خیلی پایینی بهم میداد و حقمونو کامل نمیداد ، حالم بد شده بود و میگفتم هیچ وقت از ظلمی که به من کردین نمیگذرم و هیچکدومتونو نمیبخشم.

    ولی حالا که میبینم اینا همش یه لطفی از طرف خدای مهربونم بوده که احساس نیاز داشته باشم که پیشرفت کنم و کسب و کار خودمو داشتم.

    اگه پدرم مثل ثروتمندا زندگی میکرد که من هیچ وقت به فکر راه انداختن کسب و کار خودم نمی افتادم. اگه برادرم حقمو نمیخورد که من هیچ وقت به دنبال این نبودم که استقلال مالی خودمو داشته باشم و شاید تا ابد باید شاگرد می موندم و شاگردی می کردم. اگه کار دولتیم درآمد خوبی داشت که تا آخر عمرم منتظر حقوق ماهیانه می موندم و هیچ وقت فکر کار آزاد به ذهنم خطور نمی کرد. اگه همه ی این اتفاق ها توی زندگیم نمی افتادن که من هیچ وقت توی مسیر موفقیت قرار نمی گرفتم.

    من خدا رو شکر میکنم بابت همه ی این اتفاق ها. چون به ظاهر منفی هستن ولی کاملا مثبت هستن و در مسیر رشد من قرار دارن. احساس نیاز هست که منو وادار به تغییر کرد. اگه بابام مثل پولدارا رفتار میکرد تا الان دستم باید توی جیب بابا می موند. خدا رو شکر که معنی اتفاق های زندگیمو فهمیدم.

    با تشکر از استاد خوبم ، سید حسین عباس منش که باور های منو نسبت به زندگی عوض کرد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: