می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 6
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-20.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباس منش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباس منش2015-08-14 09:38:012024-06-08 20:59:00می خواهی جزو کدام گروه باشی؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام
پارسال بود اول سال ، پایان نامه ارشدم مونده بود و هنوز سربازی نرفته بودم ، فشار خونواده و بالا رفتن سن باعث شد برم زیر بار ازدواج و همه چی درهم شد ته دلم همیشه میگفتم یه اتفاق خوب میفته ولی تا میخواستم یکم بهش فک کنم یاد حرفای مامان و بابام و همسرم و خونوادش و استادای دانشگاهو همه آدمای درو و برم میفتادم ک موج منفی میدادن و منم غرق در منفی بافی میشدم . همیشه از خدا و از امام رضا علیه السلام میخواستم وقتی وارد حرم میشدم حالم خوب میشد و همه ناراحتیام فراموشم میشد ولی نمی دونستم چیکار کنم داشتم تسلیم میشدم ک بصورت خیلی خیلی اتفاقی از طریق یه نرم افزار تند خوانی معمولی با گروه عباس منش آشنا شدم از اونجایی ک آدم کنجکاوی بودم و میخواستم ته قضیه تند خوانی رو در بیارم وارد سایت شدم و از فایلای رایگان استفاده کردم بعد با آنتونی رابینز از طریق همین سایت آشنا شدم و شروع کردم به خوندن کتابا و کلیپا چند ماهی بیشتر طول نکشید تا فهمیدم ک میشه یه جور دیگه هم زندگی کرد میشه کنترل حوادث زندگی رو بدست گرفت و از اونجا بود ک تغییرات تو زندگیم بوجود اومد الان ک دارم اینو مینویسم و امیدوارم اگه شده یه نفرم بتونم امیدوار کنم درسم رو به اتمامه یه شغله خوب با درآمد ماهیانه 1 میلیون و خورده ای دارم و عروسیمم گرفتم و تو خنه خودم زندگی میکنم یه ماه پیشم یه ماشین معمولی خریدم و بابت همه اینا خدارو صد هزار مرتبه شکر میکنم و امیدوارم همه راهشون رو پیدا کنن و همچنین از این گروه و استاد تشکر میکنم که هادی وراهنمای من و خیلیای دیگه مثل من بودن باتشکر
سلام من ثروت هستم و هنوز 30 ساله نشدم .
در 11 سالگی پدرم بهترین استوره زندگیم برای همیشه فوت شد و سالهای نوجوانیم رو مهربان مادرم بزرگترین بانویی که شناختم از تمام وجود حامیم بود . 6 سال بعد از فوت پدر و در اوج جوانی 17 سالم بود که بدون حامی شدم مادرم در یک تصادف ناگهانی از پیشم برای همیشه رفت .
غم ،تنهایی ،سوکت ،بی پناهی، نا امیدی ،ترحم، سوال های بی پاسخ چرا ؟؟؟ و … گذشت روزگار تا وقت کنکور سالهای عاشقی بود و من با اینکه تلاشی برای کنکور نکرده بودم احساس می کردم حتما قبول می شوم و شدم گرچه شهرستان بود و کاردانی اما بازم زمان خودش خوب بود (یادم می یاد وقتی تو روزنامه اسممو داشتم میخوندم احساس کردم این صحنه مثل عکسیه که قبلا دیدم) تو راه شهرستان بودم و روی علت قبول شدنم فکر می کردم ،چون خیلی هابهتر از من در کنکور اون سال نتیجه کسب نکرده بودن ، عاملش شانسی بوده یا واسه نحوه تست زدن رندومی ، دعاکردنو از خدا خواستنم شایدم نامه بوده(او روزها قبل از کنکور نامه ای معروفی رو تو پیاده رو دیدم که این نامه از اون سر دنیا اومده و خیلی ها بعد از خواندن و عمل کردن به پول یا به خواستشون رسیدن و بعضی ها گه عمل نکردن مشکل ایجاد شده براشون و… باید چند نسخه تهیه و پخش میکردم منم دوباره نامرو تایپ کردم و همه نسخه ها رو پخش کردم ) .
اومدم شهرستان تو یه اتاق بدون هیچ امکاناتی 1 سال به سختی گذشت تنها در آمدم از تقسیم اجاره خانه شهرستان که برای شهریه خرج می شدو یک ششم حقوق مستمری پدرم که اندک خرجیم بود .به فکر کار افتادم سرمایه و ایده نداشتم تا یک روز اتفاقی آگهی فروش یک کافی نت رو در نزدیک محل زندگیم دیدم ،رفتم وبه اونجارو روزها بررسی کردم درآمدش خوبه و از اونجایی که به کامپیوتر کاملا مسلطم وشغله ایده عالی بود که بهش علاقم داشتم .(مادرم واسمون کامپیوتری قسطی قرضی خرید اونوقتا گرون بود هرکسی نداشت آوردیم خونه از مامانم پرسیدم مال ماست با لبخندگفت البته هنوز یک بارم روشنش نکرده بودیم به داداشم گفنم آچار پیچگوشتیارو بیار تیکه تیکشو در آوردیم و اینطور بود که شدیم استاد کامپیوتر)
فروشنده مبلغ زیادی رو میخواست و من که مشتاق بودم گفتم خبرشو میدم وفکرم شده بود خرید اونجا حساب کرده بودم با درآمدش می تونستم سرمایمو 1 ساله برگردونم فکری بودم تا مسجرمون می خواست از خونه بلند شه شرایط خراب تر شد حالا تو شهریه دانشگاه و خرجی خانواده می ماندین .مستاجر رفت حتی پول پیششم قرض گرفتیم ،ناامیدو خسته بودم ،تا نمی دونم یکهو این ایده چطور به ذهنم رسید که بدم خونرو رهن کامل وباهاش کافی نت رو بخرم و مبلغ اجاره رو من بپردازم به خانواده ،شد کارم دنبال مستجر جدید گشتن ،نبود که قرض گرفتم دوباره به خونه رسیدم ،ولی بازم نشد، تا یه شب (یک شب بزرگ و فراموش نشدنی در زندگیم) یه جوری از ته دلم بود که خواستم بشه و شد .
گرفتم کافی نت رو و در کمتر از 3 ماه علاوه بر هزینه های جاری و تسویه قروض سرمایم برگشت .در سال نو دکور جدید زدم (البته عجله کردم اما جواب داد )و در آمدم بهتر شد تا اینکه منشی های تمام وقت گرفتم و کارم مدیرت و نظارت بود تنها فقط چند ساعت شبها کار می کردم (در آمد آن زمانم از دکتر متخصص بیشتر بود )در عرض یک سال بعد از شروع کارم ماشین خریدم و تو قکرخرید خونه بودم تا برادرمو دعوت به کارم کردم (همون که آچار پیشچگوشتیهارو آورده بود و مثل من کامپیتر روکاملا مسلط بود)به چند دلیل این تصمیمو گرفتم: اینکه بتونم وقت آزاد بیشتری داشته باشم خیالم از اداره کارم راحت باشه و اینکه به اونم کمک بشه باعث پیشرفتش بشم . چند وقتی گذشت تا اینکه با پیشنهاد من برادرمو در ازای سهم خانه شریک خودم کردم (بگذریم که کلاه برداری شد و از آن سهمو خانه هیچی دست من رو نگرفت تا امروز) ولی من تمام در آمد را با برادرم در آخر هر ماه نصف می کردم. بازم عالی بود با بودن برادرم کارم کمتر و درآمد بهتر شده بود 5 تا 6 سال به همین منوال گذشت تا برادرم خواست مهاجرت کند و با وجود اصرار من رفت (من در این چند سال بااینکه کوچکترین عضو خانواده بودم اما حمایت کننده مالی خانواده و برادرم بودم کلا عاشق کمک کردنم )و من بعد از چند سال مجدد به صورت جدی به کار برگشتم و به فگر مهاجرت به شهر بزرگ بودم اما با اینکه سالها درآمدم خوب بود سرمایه آنچنانی نداشتم(این همیشه یک سوال در ذهنم هست؟؟؟) تصمیم گرفتم برای مدتی خوب کار کنم و در شهر بزرگ خانه بخرم و سرمایه جمع کنم با تلاش زیاد و وام خانه خریدم و شروع به اقدامات جهت مهاجرت گرفتم و کافی نت را برای فروش گذاشتم چون نمی خواستم کاری رو که سالها تلاش کرده بودم بدون فروش تعطیل کنم ،اما مشتری نبود هر روز که می گذشت با اینکه درآمد خوبی داشتم از این کار خسته تر می شدم ،به خیلی ها پیشنهاد خرید با شرایط عالی دادم حتی به برادرم با شرایطی که از سود کارش اندک اندک مبلغ فروش را بدهد ایده دادم اما نشد دوباره ناامید بودم تا یکی از مشتریهایم که اصلا خیالم نمی کردم پیشنهاد خرید داد و به مبلغ خوبی واگذار شد خوشحال از این روند بودم که بهترم شد خانه گلنگی خانوادگی که برای فروش گذاشته بودیم به فروش رفت و یک پول گنده آمد دستم ایده های زیادی برای زندگی در شهر بزرگ و کارم داشتم اما اول می خواستم کمی استراحت کنم .
تا اینکه مشکلات شروع شد در راه سفر با ماشین جدیدم چنان تصادفی کردم که فکر می کنم هیچگونه آسیب ندیدنمان معجزه بود و بدتر اینکه خانه ای که خریده بودم کلاه برداری از آب در آمد و بعد هم هزینه های مراسم عروسی و اجاره خانه و …..
الان 2 سال هست که مهاجرت کردم اما باوجود اینکه خیلی انگیزه و تلاش برای راه اندازی کار و کسب در آمد داشتم اما نتوانستم در آمدی داشته باشم و در حال حاضر دیگر سرمایه ای هم ندارم بجز تکه زمینی که مدتهاست برای فروش گذاشتم اما با وجود روکود بازار مسکن مشتری ندارد.
منی که همیشه از قرض گرفتن و وام و بدهی متنفر بودم و در واقع همیشه به دیگران کمک میکردم حال به خرجی کرایه خانه قرضها وامها و……..مانده ام!!!!
جناب عباس منش نمیدانم چه شد که چند وقت پیش با سایت شما آشنا شدم اما گاملا یقین دارم اتفاقی نبوده چون چند ماهی هست که روی انرژی های مثبت کیهان کار میکنم وچند روزی هست که برای خرید زمین از من سوال میشود و می دانم امروز به خواست خدا به فروش میرسد.
و 100% مطمعنم و با تمام وجودم باور دارم تا چند ماه دیگر قبل از سن 30 سالگیم ثروتمند میشوم.(به قول پدر بزرگوارم که همیشه می گفت تو یه چیزی میشی)
با خدای مهربان و بزرگوارم عهد بستم ثروتمند که شدم به تمام کسانی که در تمام زندگیم قرار میدهد کمک کنم و شاید این شریعت من در این دنیاست .
با سپاس فراوان از مطالب نادر، تجارب خاص ، تعهد و همنوع دوستی شما.
سلام
من درست زمانی که دبیرستان را تمام کرده بودم نشانه های تغییر اجباری را درک کردم و آن زمانی بود که جنگ ایران و عراق داشت به پایان میرسید که یک روز صبح ساعت 9 توی رختخواب در خواب ناز بودم که دیدم یک نفر
با مشت و لقت از روی پتو دارد به من ضربه میزند با تعجب پتو را کنار زدم و دیدم پدرم است که صبرش تمام شده و اینگونه میخواهد از ادامه این وضعیت جلوگیری کند. و من که دیگر چاره ای برای خود نمیدیدم ساکم را بستم و به پارک نزدیک خانه تشریف بردم .
و اکنون قبل از اینکه بازنشستگی به سراغ من بیاید و مرا غافلگیر کند یک سال زودتر به استقبالش رفتم و تدابیری اندیشیدم .
????
سلام و عرض ادب
من چند ماهی هست که با شما آشنا شدم و فکر میکنم این خواست خدا بوده.
ساعت 3 نصفه شب بود که خیلی خیلی خسته و نا امید تو اینترنت میچرخیدم و دیگه یقین داشتم هیچ راهی وجود نداره که من بتونم از این منجلاب سختی کارمندی و حقوق کم در بیام.بعد از کمی جستجو به تیتری بخوردم که چگونه در طول یک سال درآمد خود را سه برابر کنیم.موقع دیدن این فایل من فقط گریه میکردم که من دارم چیکار میکنم.هدفم چیه خواستم چیه.نشستم و تمامی فایل ها رو تا شش صبح دانلود کردم و تو گوشیم ریختم.من از فرداش شروع به تغییر کردم. اشتباهاتم رو برطرف کردم. من حتی جرات نداشتم از صاحب کارم بخوام حقوقمو ببره بالا.حتی فکرشو نمیکردم که بتونم یه روزی واسه خودم دفتر بزنم.همیشه فکر میکردم با پولی که من دارم نمیشه کاری کرد. خیلی با خودم جنگیدم. با باور های غلط خودم و دیدم که چقد همه میخوان به من کمک کنن من حرکت نمیکنم. من خیلی زود به نتیجه رسیدم. شاید باورتون نشه همیشه میترسیدم از اینکه یه روزی کارمو از دست بدم. حقیقتا این مسئله الان واسم خنده داره و میبینم چقدر موقعیت های بهتر بعد از اینکه روی خودم کار کردم واسم به وجود اومده. با شرایط مناسب تر. الان تونستم توی کاری که دوست دارم و علاقه زیادی بهش دارم دفتر واسه خودم بزنم و کارمو شروع کنم. خیلی تعجب نمیکنم از این قضیه چون طبق قوانین جلو رفتم.شک ندارم پروردگار بازم به من کمک میکنه واسه پیشرفت بیشتر. از وقتی که دوره هرکسی که به من وعده وعید میداد خط کشیدم از وقتی که به هیچ کس جز الله امید نداشتم از وقتی که همه چیزو سپردم دسته اون بالا سری و حرکت کردم تونستم مسیره پیشرفتو طی کنم.وقتی توانایی هامو شناختم چشمامو رو همه چی بستم و حرکت کردم شرایط رو اصلا کاری نداشتم و فقط به اون چیزایی که تو ذهنم بود فکر میکردم و الانم دارم واسش تلاش میکنم. تو همین زمان محدود تو خودم تغییر کلی ایجاد کردم و وقتی به گذشته فکر میکنم میبینم که چقدر میتونستم بهتر از اینا باشم بهتر از اینا به زندگی خودم سر و سامان بدم و زندگی رو از یه دیدگاه بهتر ببینم. خیلی خوشحالم واقعا خوشحالم که از اون ترس ها رها شدم از اون بی فکری ها و هدف نداشتن ها.
با تشکر
با عرض سلام و ادب خدمت استاد عزیزم آقای عباس منش ، سپاسگزارم که باز هم ویدئویی با موضوعی جالب و ارزشمند تهیه و در اختیار من و دیگر دوستان قرار داده اید .
من حسین سلیمانی 30 ساله از شیراز ، اگر بخوام بیوگرافی ای از خودم در سایت قرار بدم واقعا کار سختیه برام ، منو تو خونه حسین عشقی صدا میزنند ، به این دلیل که باورشون اینه که توو زندگی زیاد شاخه به شاخه می کنم ، در حال حاضر مشغول به حرفه طراحی و عکاسی هستم و در آمد اصلی من از همین کسب و کار میباشد ، در فضای مجازی اینترنت منو با نام آهنگساز ، شاعر و خواننده می شناسند و در فروم های تخصصی مدرس دروس کامپیوتر و از همین ها میشه فهمید که چقدر وقت صرف شده تا در هر کدام به تخصص برسم و این بدان معناست که باور دارم که انسان هر چقدر که بخواد میتونه تخصص در هر زمینه ای کسب کنه و محدودیتی برای انسان وجود نداره و من واقعا تاسف میخورم برای افرادی که کل عمرشونو توی یک شغل و کسب و کار به حدر میدهند و بنظرم باید توی هر زمینه ای که انسان به درجه استادی میرسه اونو رها کنه و شغل دیگری رو انتخاب و در اون به درجه استادی برسه و در پایان هم اگه بتونه در هر تخصص محصول آموزشی ای تهیه و در اختیار علاقمندان به همون حوزه قرار بده کار بزرگی در جهت گسترش جهان هستی انجام داده . راستش زندگی قبلی شما خیلی شبیه به زندگی قبلی منه ، من با قوانین جهان هستی هیچ آشنایی ای نداشتم و درست وقتی که ناخودآگاه موافق با مسیر جهان هستی در حرکت بودم به سایت شما برخورد کردم و جالب اینجاست که وقتی آموزش های شما رو دنبال کردم دیدم که خیلی از اتفاقات زندگی من ناخواسته از باورهای غلط من سرچشمه گرفته . آشنایی با شما رو هدیه ای از جانب خداوند میدونم و از خداوند و شما سپاسگزارم .
لازم میدونم تجربیاتی را که در زندگی من اتفاق افتاده را برای دیگر دوستان شرح دهم
از همان ابتدای شروع به کسب در آمد ، شغل های بسیار زیادی را تجربه کردم از جمله :
راه اندازی سوپر مارکت ، خدمات کامپیوتری ، کافی نت و گیم نت ، عکاسی ، بازاریابی مواد غذایی ، حسابدار شرکت مواد غذایی ، فروشندگی ، مدیر فروش شرکت نیک پارس ، سه سال فعالیت در پتروشیمی فارس که یکسال در آزمایشگاه مشغول به فعالیت بودم و 2 سال اپراتور برد مرکزی اداره آتش نشانی بودم و در زمانهایی به دلیل ترس از اقساط ، بدهی ، مخارج زندگی ، پرداخت مهریه دست به کارهای موقتی چون دست فروشی ، فروش مجسمه در کنار خیابان و فعالیت در پیک موتوری زده ام که متاسفانه هیچ کدام از این شغل ها باب میل من نبودند و با اینکه در بسیاری از انها موفق بودم نمیتوانستم موقعیتم را حفظ کنم و از آنها دست می کشیدم
و بعد از دیدن آموزشهای شما در مورد کارمندی و کارفرمایی فهمیدم آن چیزی که نمیگذارد من پای بند کاری شوم همان احتیاج شدید من به آزادی بود که بر امنیت شغلی ترجیح میدادم و در شغل کارمندی من نمیتوانستم آزاد باشم و باید تن به کارهایی میدادم که دوستشان ندارم و اما خودم هم از این وضعیت خسته شده بودم و نمیداستم که چرا با وجود اینکه میدانم که نمیتوانم یک کارمند باشم باز هم بعد از مدتی بیکار بودن تن به شغل های این چنینی میدادم که باز هم با خواندن کتاب پدر پولدار و پدر بی پول فهمیدم که تنها چیزی که باعث میشود که در شغل کارمندی باقی بمانم وجود ترس و حرص بود . وجود ترس بود که مرا مجبور به کارهای موقت میکرد ، کارهایی که در شاءن من نبود و هیچ علاقه ای به آنها نداشتم و فقط قصدم از انجام آنها این بود که نکند برای مخارجم مهتاج کسی شوم . حتی آخرین فعالیتم که در شرکت نگین به عنوان حسابدار بود با اینکه حقوقم بسیار خوب بود و جایگاه اجتماعی بالایی در آن شرکت پیدا کرده بودم ، چیزی که آرزوی دیگر همکارانم بود ، به دلیل اینکه فرکانسهای ذهنم با ذهن مدیر شرکت متضاد بود رها کردم . فقط کافی بود 10 دقیقه کنار هم باشیم تا دعوا شروع شود و تنها دلیل نگه داشتن من در آن شرکت با وجود آن همه تنش و ناراحتی به قول و گفته مدیر به یکی از همکارانم دست پاکی من بوده و فکر میکنم منظورش همان پولهایی بود که گاهی اوقات اضاف می آمد و من به او گذارش و تحویل میدادم .
پایان همکاری ما زمانی بود که مدیر از من خواست در روز تعطیلی در شرکت حضور پیدا کنم و من برگ استعفامو نوشتم و بر روی میزش گذاشتم و با وجود مخالفتهای او به همکاری با آنها خاتمه دادم
خانواده ام با شنیدن اینکه پسرشان این شغل خوب و پر در آمد را نیز کنار گذاشته نگران شدند و کم کم باورشان شده بود که مشکل از پسرشان است و اینکه من سر ناسازگاری با همه دارم . با تکرارهای مکرر حرفهای آنها خودم نیز داشت باورم میشد که من با هیچ کس نمیسازم ، تمام کارهایی را که تا به آن روز تجربه کرده بودم را در ذهنم دوره کردم و هیچ کدام از آنها با مزاج من سازگار نبود . در همان زمان چند پیشنهاد کار در شرکت دوستان پدرم به من پیشنهاد شد که واقعا وقتی نام کارمندی به زبان می آمد واقعا حالم به هم میخورد . آن زمان به قوانین هستی آشنا نبودم اما یک حس درونی در وجودم نوید کار بسیار خوبی را به من میداد
چند روزی گذشت در صفحه نیازمندی ها به دنبال کار مورد علاقه ام میگشتم و اما هیچ کدام از شغلها مورد پسندم نبود .دوباره سر و کله همان ترس همیشگی پیدا شد و دوباره فکر قدیمی من که فعلا با یک شغل
شروع کن و بعد به دنبال آرزوهایت برو به سراغم آمد ، جنگ بدی میان نیمکره چپ و راست مغزم بوجود آمده بود واقعا شرایط سختی بود حتی سختی آن زمان را همین الان هم حس میکنم و اما این بار با خودم گفتم اگر از فقر و گرسنگی هم بمیرم پا پس نمیکشم یا شغل عالی و مورد علاقه یا مرگ . ذهن من مدام تکرار میکرد آن شغلی که تو میخواهی حداقل 100 میلیون سرمایه اولیه میخواهد و اما احساسم میگفت حل میشود .
از روزنامه ها هم نا امید بودم و حتی چند روز ، روزنامه نگرفتم و از همان دکه ای که روزنامه میگرفتم آبمیوه ای طلب کردم که قیمت آن 1200 تومان بود که 2000 تومان به او پرداختم که 800 تومان باقیمانده را روزنامه ای به دستم داد و گفتم روزنامه نمیخوام . باقیش بمونه پیشت طلب من و اونم گفت بابا ببر دیگه هر روز که میخریدی با لبخند تلخی از دستش گرفتم و ظهر رو مبل دراز کشیده بودم که یک آگهی دیدم که یک طراح میخواستن و با بی حوصلگی زنگ زدم و گفتند حضوری بیا ، آدرسش تا منزلمون 15 دقیقه پیاده راه رفتن بود . به آدرس که رسیدم روزنامه را پاره کردم و برگشتم و از سر بی حوصلگی کلا بیخیال شدم . فردای آنروز خواهرم برای خرید دارویی به داروخانه میرفت که از من خواست تا او را همراهی کنم و ناخوداگاه از جلوی
آن آتلیه رد شدیم یک لحظه از خواهرم خواستم اتومبیلش را نگه دارد و در آنجا بایستد تا من به آن آتلیه بروم وقتی که وارد شدم اصلا احساس غریبی نکردم و انگار 100 سال بود که آنها را میشناسم . پس از مصاحبه قرار شد از فردای آنروز حضور پیدا کنم و با وجود داشتن 3 طراح من نفر چهارم بودم که قرار بود آنجا کار کنم ، بعد از یک هفته کار در انجا قرار شد که سفته خریداری کنم تا قرارداد ببندیم که باز شرط و شروط ها شروع شد و من سفته هایی که خریداری کردم رو پاره کردم و بلند شدم . یارو تعجب کرد که چی شده گفتم راستش من نمیتونم سر ساعت بیام و برگردم گفت پس چجوری میتونی ، گفتم درصدی کار میکنم باهات ساعت اومدن و رفتنمم خودم تایین میکنم و در غیر اینصورت نمیتونم باهاتون همکاری کنم . با لبخندی گفتند خوش آمدی .
خداحافظی کردم و این بار واقعا رفتم که بمیرم :( و با گذشت 5 روز در کمال تعجب به من تماس گرفتند که مشکلی نیست و بیا و مشغول شو . هنوز هم برام جای سوال داره که چه طوری آخه و الان حدود یکسال می گذرد و اعتبار و احترام زیادی در آنجا کسب کرده ام و جالبه که بدونید من بدون هیچ چک و یا سفته ای و ضمانتی در آنجا مشغول به کار هستم و ساعاتی که مسئول آتلیه نمیتواند در محل کار حضور پیدا کند از من خواهش می کند تا آنجا را در نبودنشان اداره کنم همچنین دیگر همکاران از حضورم در آن آتلیه بسیار خرسندند و دلیل آنهم به گفته آنها اخلاق خوب و روابط صمیمانه ام با آنهاست .
چیزی که در هیچ کدام از شغلهای قبلی ام نداشتم و به دلیل نداشتن علاقه در آن اتلیه با همکاران زیادی آشنا شدم و حتی دو آتلیه حرفه ای دیگر وقتی کار طراحی منو دیدن ازم خواهش کردند که با آنها نیز کار کنم که من به دلیل کمبود وقت فقط به یکی از آنها قول همکاری دادم . من فقط با 4 ساعت کار در آن آتلیه و یا در منزل به سلیقه خودم حقوقی حدود 3 برابر دوران کارمندی ام دریافت میکنم و نیم دیگر روزم را با آهنگسازی و خوانندگی و تدریس دروس کامپیوتر و دیگر علاقمندی های خودم سپری میکنم . هر روز با راهکارهای کتاب معجزه سپاسگزاری در آمدم را بیشتر و بیشتر میکنم .
در زمینه های مختلف دیگری نیز از این قانون توانستم به نفع خودم استفاده کنم که در موضوع های مرتبط صحبت خواهم کرد .
من همیشه به خودم میگم اگر که قوانین خداوند یکسان هست و اگر آقای عباس منش تونستن با اون قوانین به خواسته هاشون برسند پس منم میتونم چون قوانین برای همه یکسانه – برای اینکه بتونم در حوزه های مختلف تدریس کنم وبسایت مدرسه زاغک رو تاسیس کرده ام و قراره به زودی آموزش های زیادی در زمینه هایی که در اونها تخصص دارم قرار بدم
با تشکر از شما خواننده گرامی و آقای عباس منش عزیز و تیم مدیریتی عباس منش دات کام
با آرزوی موفقیت روز افزون برای شما ، خانواده محترمتان
پاینده باشید .
با سلام.
یادمه بچه که بودم دنبال کارهایی میگشتم که فقط من بتونم و برا اولین بار انجامش بدم.به خاطر همین کارهای زیادی انجام دادم ولی متاسفانه اون سودی که مد نظرم بود رو نمی تونستم داشته باشم همیشه با یک مقدار مشخص درگیر بودم.از کارگری گرفته تا الان که مدیر دوتا سایت آموزشی پر بازدید هستم و طرح هایی در زمینه برنامه اندروید دادم که بعدا در اختیار دوستان قرار خواهد گرفت.سه سال پیش با سرمایه دو ملیون تومان وارد کار پرورش شتر مرغ شدم و با سختی و مشقت های بسیار اون کار رو شروع کردم اولش خوب بود تا اینکه رفته رفته بیماری های جسمی سراغشون اومد یادمه یه شب تا ساعت سه شب فقط کف حیاط هزار متری رو با خاک پر کردم که شتر مرغ ها بتونن راحت روش حرکت کنند یادمه مادرم ساعت داوزده همون شب اومد و برا عذاب و سختی که میکشیدم گریه می کرد.ولی گفتم این شرایط موندگار نیست تا اینکه با ضرر 6 ملیون اون کارو ترکگ کردم.و دوستم پیشنهاد یه کار خوب بهم داد ولی بازم درآمد مد نظر من نبود به هر حال رفتم و کار کردم و تو اون کار ایده ای به ذهنم اومد و اون این بود که با وجود تحقیقاتی که کردم جزوات تابلو برق و تاسیسات تو اینترنت وجود نداشت شروع کردم ه نوشتن جزوان و نزدیک به صد بیست بار قالب سایت رو عوض کردم آزمون خطا کردم تا اینکه استاد سایت شدم و نزدیک به 67 عدد جزوه از تابلو برق در سایتم دارم.خیلی جزئی سرگذشتمو گفتم ولی میخام یه چیزی هم بگم که واقعا خیلی بهش ایمان دارم و اون اراده ای هست که تو خودم داردم به نظر من اراده مهمترین رکن برا پیشرفته.با اینکه دوستان من هم اونجا کار میکردن ولی هیچکدوم حاضر به داشتن چنین سایتی نبودند و می گفتن ول کن بابا هیشکی نمی خره ولی هدف من فقط پول نبود میخواستم بهشون ثابت کنم میخواستم منبع اصلی آموزش تابلو برق در ایران باشم که به لطف خدا الان هستم.شب هایی بود که نخوابیدم شب هایی بود که فقط می نوشتم و فقط می نوشتم.بعد از مدتی تقریبا 9 ماه پیش افتادم تو کار فروش ماهی و بازم ضرر 3 ملیونی کردم و نشستم کلی با خودم کلنجار رفتم که چرا باید بدهکار بشم و چرا باید ضرر کنم تا اینکه به نتیجه ای زیبا رسیدم و اون اینکه برا هر کاری باید خاکشو بخوری و تجربه داشته باشی و من در اون کار متخصص نبود و از اون به بعد تصمیم گرفتم در کاری سرمایه گذاری و انرژی بذارم که واقعا تخصصمه و میتونم انجامش بدم.
استاد راس میگن نباید وقتی شرایط بد میشه شروع به تغییر کنی.
چند روز پیش برای یه کاری مجبور شدم برم بالای سقف آسانسور و تابلو برقی که اونجا بود رو تعمییر کنم وقتی دکمه استارت دستی رو برا زدن به سمت بالا زدم و تا طبقه 14 رفتم یهویی رله آخر رو رد کرد و دستگاه با شتاب بیشتری نزیدک 1 متر مونده به سقف ایستاد.نمیدونم چرا ایستاد ولی میدونم که مرگ رو حس کردم.
وقتی نیم ساعت اونجا تو تاریکی بودم با خودم گفتم اینجا جای من نیست نباید اینجا باشم من باید جایی که لیاقتشو دارم باشم.و چرا باید اون موقع تصمیم به تغییر میگیرفتم شاید دیگه عمری برا تغییر کردن دیگه نداشتم خیلی فک کردم و به این نتیجه رسیدم که استاد رسیده بودن برای تغییر کردن باید قبل از اینکه حس کنی شرایط داره بد میشه تغییر کنی.
ممنون.
ارادتمندم.عبادی
سلامی دوباره.خدمت استاد وهمکاران.خیلی دوست داشتم درباره کارهام,اتفاقاتی که برام افتاده صحبت کنم,الان که موقعیتش پیش امده خوشحالم,امیدوارم بخونیدش…من از سال1385ترک تحصیل کردم وشروع به کار دررشتهای مختلف شدم.خیلی جاها,برای خیلیها کار کردم طوری که الان اگه بخوام نام ببرم شاید خیلیاشون یادم نیاد.تمام کارهایی روکه انجام میدادم بطور حرفه ای انجام میدادم,هیچوقت کوتاهی نمیکردم اما افرادی که براشون کار میکردم قدر نمیدونستند,حقوق کمی میدادند.خیلیاشون اصلا حقوق نمیدادند.و این دلیلی بودکه من مجبور میشدم کارمو عوض کنم..خلاصه این مدل کار کردن من ادامه داشت تا اینکه پیمان کار شدم,چندنفر نیرو برام کار میکردند در زمینه دکور داخلی ساختمان.اما باز هم ازطرف کارفرما پولی دریافت نمیکردم.بااینکه قراردادهم داشتم.ناچار پول نیروهامو ازجیب میدادم.درس یادمه ماه محرم بود ازلحاظ روحی خیلی داغون بودم,احساس میکردم همه درها بروم بسته شدن,از طرفیم خیلی به خدا باور داشتم.خلاصه زنگ زدم به یکی از دوستان دوران خدمت گفتم که میخوام بیام شهر شما شروع به کار کنم,توشهر خودم کسی پول نمیده..دوستم شمارو به من معرفی کرد,پیشنهاد داد تابه حرفهای شما گوش بدم بعد تصمیم بگیرم.امامن حرفهاشو جدی نگرفتم.پیش خودم گفتم من میگم هیچجا پولمو نمیدن اون میگه برو مشاوره گوش بده!اخه مشاوره برامن میتونه چیکار کنه.خلاصه2شب بعد دوستم زنگ زد گفت اون کاری گفتم کردی؟منم الکی گفتم اره تاثیری نداشت.دوستم اسرار کرد که باز هم گوش کنم.منم کنجکاو شدم.به سایت شمامراجعه کردم,1فایل دانلود کردم.شما توی اون فایل شما از زندگی قبل وحال خود صحبت کردین خیلی به دلم نشست چون منم توی اون زمان راننده اژانس بودم.زمانی که رانندگی میکردم مدام فایل شمارو گوش میکردم طوری که کاملا کلماتشو حفظ کردم و زندگی روی خوششو به من نشون داد,روز به رو امیدوارتر میشدم!تااینکه تصمیم گرفتم مغازه باز کنم و برای خودم کار کنم.خیلیا میگفتند نمیشه,نمیتونی.چون هیچ پسندازی نداشتم,میخواستم باوام شروع کنم.اما من باورام عوض شده بود,تصمیم خودمو گرفته بودم,بااینکه هنوز مغازه باز نکرده بودم.بفکر ارتقا,باز کردن مجموعه بزرگتربودم,مثل سفره خانه.خلاصه بعداز گرفتن وام پیداکردن چندتا مغازه زمانی که خاستم اجاره کنم صاحب مغازه به نحوی کنسل میکرد.منم همینطور توی اگهی ها دنبال مغازه بودم.اگهی سفره خانه هی میومد جلوی چشام.شمارشو برداشتم گفتم حالا یه زنگ میزنیم.خلاصه زنگ زدم اول میگفت واگذار میکنم.ولی بعد راضی شد که اجاره بده.دقیقا همون مبلغ پولی که من داشتم,رفتم برای بازدید.دیدم همون چیزی که من تو خیالم دوست داشتم بعد مغازه بهش برسم.اونجابود که تمام حرفهای شما بهم ثابت شد.وشروع بکار کردم.حتی رفتم دوره آشپزی دیدم که غذاهای متفاوتی بدم که هیچ کجا ندارند.اوایل خوب بود.اما الان چند ماهه به مشکل برخوردم.یعنی کار هیچ مشکلی نداره.من دیگه شوق قبلو ندارم.مثلا1هفته میرم کارمیکنم هفته دوم شوقی برای رفتن ندارم.بااینکه درامدمشم بد نیست.اما نمیدونم چم شده که دستو دلم به کار نمیره.منی که برای مردم صبح تاشب کار میکردم.حالا واسه خودم هیچ کاری نمیکنم..ممنون میشم اگه کمکم کنید.خیلی به راهنمایتون احتیاج دارم.ببخشیداگه متن طولانی بود شرمنده..منتظر جوابتون هستم!!باتشکر
سلام
مغز انسان طوری طراحی شده که انسان در جایی که براش امن هست و وهیچ گونه خطری براش نداره اونو نگه داره که اونم منطق اونه, و ترس از دست دادن جایگاه قبلیشون باعث میشه توی همون منطقه بمونن .و چجوری میشه ادمها منطقشون رو میشکنن و باور میکنن که میتونند تغییر کنند ؟زمانی که ببینند , بشنود و لمس (انجام بدند )کنند. که مهم ترین بخش باور انسانها برای تغییر انجام دادن کار هایی هست که قبلا انجام نمیدادند . از نظر من با توجه به مطالعات و تجربیاتم ادمها زمانی تغییر میکنن که تحت فشار باشن یا از حالتی که توش هستن ناراضی باشن , بهتر بگم با تمام وجود حالشون از موقعیت فعلی و شرایط حالشون بهم بخوره .اون زمان اماده تغییر هستند . و یه نکته که هست باید استمرار داشته باشند به این تغییر, چون انسان هر لحظه دوست داره به منطقه امن خودش برگرده و برای کمک به این کار میتونه در کنار ادم هایی باشند که از تغییر نمیترسند.
فقط عذر خواهی میکنم چون من شرایم رو به صورت داستان وار نگفتم .
ممنون از لطفتون که کمک میکنید به تغییر انسان هایی که میخوان خودشون تغییر کنند .
با سلام و احترام خدمت جناب آقای عباسمنش و تیم زحمتکش ایشون
بابت همه چیز خدا رو شاکرم. همه چی عالی بوده و عالیتر شده. من توی این دو ماه اخیر به خدمت سربازی رفتم. اگه با این سایت و آقای عباسمنش آشنا نشده بودم شاید این دوران بدترین دورانم میشد. مثل بقیه ای که من میدیدم و همیشه از شرایط ناجور و نه چندان خوب پادگان ها غر میزدند. اما من دیگه قانون و قاعده ی بازی رو یاد گرفتم و خیلی خوب بلد بودم که از تمام شرایط زندگیم لذت ببرم. دقیقا با دوستایی بُر خوردم که تو مدار من بودم. باورم نمیشد. اونا معدود کسایی بودند که غر نمیزدند. با اونا کلی در مورد مسائل خوب و چیزهای خوبی که برامون اتفاق میفتاد اونجا صحبت کردیم و اونا رو با استاد دوست داشتنی آقای عباسمنش آشنا کردم. دوران آموزشی سربازی یکی از بهترین دوران زندگی برای من رقم خورد.
اگه بخوام خیلی صادقانه بگم بزرگترین و مهمترین ضربه ای که به من خورد و باعث شد که من توی شرایط ایده آلی قرار بگیرم که نگاهم به زندگی عوض بشه از دقیقا 1 سال پیش شروع شد 19 مرداد 93٫ این شرایط فقط نگاه من رو به زندگی عوض کرد در ابتدا اما با کمال تعجب دیدم که زندگی من در سراشیبی صعود قرار گرفته و همه چیز داره عالی پیش میره. اون وقت بود که متوجه شدم که چه خوب شد که این اتفاقات به ظاهر بد در زندگی من بوقوع پیوست. من توی شرایط بدی بودم، از طرفی کسیکه دوستش داشتم رو از دست دادم.این ضربه ی روحی شدیدا بدی بود که خوردم. از طرفی داشت زمان از دستم میرفت و من توی شرایطی بودم که ممکن بود به خاطر یه سهل انگاری کوچیکی از دانشگاه به خاطر تاخیر در دفاعیه ی کارشناسی ارشدم اخراج بشم. توی این شرایط بد بود که ذهنم شدیدا مشغول بود و حواس درستی نداشتم. توی تهران تنها زندگی میکردم و کار و درآمدی نداشتم. اوضاع مالی به هم ریخته ای داشتم و حتی پول برای تاکسی نداشتم. به اجبار با اتوبوس بی آر تی جابجا میشدم و توی اون شلوغی ایستگاه گیشا گوشی نوت 2 ای که با هزار زحمت برای خودم دست و پا کرده بودم از من دزدیده شد و دردی به دردهای قبلی من اضافه شد. دقیقا به ایستگاه ستارخان که رسیدم متوجه شدم. یادمه تمام وجودم به لرزه افتاد. از اتوبوس پیاده شدم. حالم دست خودم نبود. نمیدونستم باید چیکار کنم. پیاده راه افتادم. یادمه گفتم خدایا چرا من؟!!! خیلی پولدار بودم؟؟؟ شرایط روحیم عالی بود؟ وضع زندگیم مناسب بود؟ هیشکی دیگه رو پیدا نکردی؟ چرا من؟!!! اینجا بود که تلنگری به من زده شد. ناخود آگاه حس کردم که باید همه چیو عوض کنم. دیگه تموم شد. نقطه ی عطف زندگیمو پیدا کردم. همونجا به خودم گفتم که احمد!!! قوی باش. هیچی نشده. همه چی درست میشه. نمودار زندگی من توی اون لحظه تغییر جهت داد. من به آرامش غریبی رسیدم. با آرامش هرچه تمامتر زندگیمو پیش گرفتم. تنها کاری رو انجام دادم که از دستم بر میامد. به کلانتری و دادسرا گزارش کردم و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده از همون روز کار روی پایان ناممو پیش گرفتم. عشقی که دیگه متعلق به من نبود رو با استعانت از خدا فراموش کردم و همه ی اتفاقات ناگوار رو رها کردم تا زندگی راه درستش رو به من نشون بده، مدت کوتاهی بعد با سایت عباسمنش آشنا شدم و بی اغراق میگم که هدایتگر من شد در پیشبرد زندگیم. من پایان نامم رو دقیقا به وقت خودش دفاع کردم و به قول معروف چه دفاعی!!! وارد فاز جدیدی از زندگی شدم و از زندگیم بیش از پیش لذت بردم. به دنبال علاقم رفتم. ترم بعدش توی دانشگاه تدریس رو شروع کردم و اوضاع مالیم رو به بهبود گذاشت. تونستم تو یه جای عالی پذیرش سربازی بگیرم و همه چیز تا الان عالی پیش رفته. آموزشی رو ایشالا تا آخر مرداد یعنی یه هفته ی دیگه یعنی 30 مرداد تموم میکنم و به امید خدا خدمتم رو اونطوری که همیشه دوست داشتم شروع میکنم. هیچ بدی رو توی زندگیم حق خودم نمیدونم و الان دیگه هرگز باور ندارم که ممکنه اتفاقی بیفته که به ضرر من باشه و واقعا هم چه میکند قدرت باور!!! دوستان، شاید باور نکنید اما از اون به بعد هیچ اتفاق بدی توی زندگی من نبوده.
در مورد جواب به اون قسمت از سوال که مربوط به ایجاد تغییر در زمان مناسب میشه باید به نکته ای قبل از همه چیز اشاره کنم… من توی دوره ی آنلاین عزت نفس استاد شرکت کردم و لازم میدونم که این مورد رو با اون تطبیق بدم. بنظرم تغییر مناسب در زمان مناسب به این بعد از شخصیت انسان برمیگرده. انسانی که دارای عزت نفس بالایی باشه همیشه در پی ایجاد تغییرات مثبت در زندگیش هست. بحمدالله و به لطف خدا خانواده ی دوست داشتنی و عزیز من جوری شخصیت من رو شکل دادند که همیشه توی زندگیم احساس عزت نفس داشته باشم. همیشه به وجود خودم به عنوان انسانی که روح خدایی در اون دمیده شده ببالم. همیشه توی زندگیم به این فکر میکردم که چه کنم که بهتر از این باشم و این جنبه از شخصیت همیشه در پی یافتن جوابی بود که جوابی برای این سوال باشه. بخاطر همین سعی میکردم توی زندگیم به حیطه های مختلفی که وارد میشم بهترین باشم. همیشه توی درس و مدرسه و دانشگاه جزو بهترین ها بودم. نه لزوما به خاطر استعداد خارق العادم. بخاطر اینکه میخواستم بهترین باشم. همیشه به بهترین نحو درس میخوندم تا جزو بهترین ها باشم و خدا رو شکر همیشه هم در حد زیادی این موضوع صدق میکرده و تقریبا همیشه جزو شاگرد خوبهای مدرسه و دانشگاه بودم و هیچوقت مشکلی از این بابت نداشتم. یکی از بزرگترین تغییراتی که در زمان مناسب و بدون هیج عامل فشاری توی زندگیم ایجاد کردم بهبود روابطم بود. قطع به یقین این موضوع یکی از مهمترین فاکتورهایی هست که هر انسانی باید داشته باشه توی زندگیش اما من قبل از اینکه به این فاکتور به طور اضطرار نیاز داشته باشم همیشه در صدد بهبود روابط اجتماعیم بودم و از هر فرصتی برای بهبودش استفاده میکردم. از خوندن کتابهایی که به من در این زمینه کمک میکنه گرفته تا دیدن فیلم و قرار گرفتن در موقعیتهایی که به انسان در این خصوص کمک میکنه. همیشه سعی میکردم با این هدف بخصوص وارد جمعها بشم و شکر خدا از این لحاظ میتونم ادعا کنم که انسانی شدم که با هیچ جمعی مشکلی ندارم و خیلی راحت میتونم با افراد دور و برم ارتباط عالی برقرار کنم. حرف همه رو گوش کنم و بتونم خودم رو در هر شرایطی به بهترین نحو کنترل کنم و الان که به این مهم بیش از هر زمان دیگه ای نیاز دارم با توجه به سنم خیلی موفق در ارتباطاتم ظاهر بشم.
مورد دیگه ای که میتونم بهش اشاره کنم یاد گرفتن مهارتهایی بوده که شاید نیاز مبرم در این زمان بهشون نداشته باشم اما میتونه کیفیت زندگی من رو در آینده بهبود بده مثل یاد گرفتن اپلیکیشنهایی که میتونه نیاز هر کسی در هر زمان باشه. یادگیری زبان های خارجی انگلیسی و ایتالیایی و عربی با توجه به علاقم. مطالعه ی کتابهای متعدد موفقیت که بنظر ضروریترین نیاز برای هرکسی برای بهبود سطح زندگی هر کسی محسوب میشه. مهارت صحبت کردن در جمع. مهارت مدیریت و رهبری گروههای مختلف. آمادگی جسمانی و چیزهایی از این قبیل بوده که بدون اهرم فشار در زندگی همیشه سعی کردم به سمتشون برم.
امیدوارم تمام دوستانی که برای خودشون ارزش قائلند و برای ارتقای سطح زندگیشون تلاش میکنند خیلی زود طعم شیرین موفقیت رو بچشند.
برای همه آرزوی موفقیت و سعادت دارم.
نیازمند دعای خیر دوستان هستم. تا هفته ی بعد… پایان دوره ی آموزشی سربازی از همه ی دوستان عزیزم خداحافظی میکنم. :)
دوستدار همه ی شما… سید احمد حسینی
من قبلا نظر دادم اما خواهش میکنم درباره ی این مشکل بزرگ هم صحبت کنید.
من یه حقوق سر برج دارم و مقداری درامد متفرقه
مشکلم اینه که خرجهای متفرقه دارم .
زمانی که پول دارم و وضع مالیم خوبه اصلا به فکر پس انداز و زمان بی پولی نیستم.
دقیقا هر ماه وقتی پولم تموم میشه تصمیم میگیرم ماه آینده درست خرج کنم. اما باز هم تکرار میشه
خواهش میکنم یه برنامه برای پس انداز کردن بزارید
خیلی دوستت دارم آقای عباس منش و همه ی دوستان عباس منشی