چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 1

در این فایل استاد عباس منش کلید هایی اساسی درباره مهاجرت کردن را با جزئیات توضیح می دهد. آگاهی از این کلیدها، فرد را به خودشناسی می رساند که:

  • “مهاجرت کردن”، نیازمند چه ویژگی های شخصیتی می باشد؛
  • چه شخصیتی برای مهاجرت کردن مناسب است و چه شخصیتی مناسب نیست؛
  • چه شخصیتی با مهاجرت کردن به رشد و احساس خوشبختی بیشتر می رسد و چه شخصیتی به احساس پوچی و افسردگی؛
  • انگیزه های پایدار و ضروری برای مهاجرت، چه ویژگی هایی دارند؛
  • چگونه انگیزه های ناپایدار و جعلی را درباره مهاجرت بشناسیم؛
  • “ویژگی های درونی” که نشان می دهد مهاجرت برای فرد تصمیم مناسبی است و به رشد او کمک می کند و بالعکس.
  • قدم اول برای به شناخت رسیدن درباره مهاجرت چیست؟
  • رعایت قانون تکامل در فرایند مهاجرت؛

چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 2


یک خبر خوب درباره آزمون:

برای خودشناسی عمیق تر در این باره، آزمون “تشخیص شخصیت مناسب مهاجرت” را با دقت انجام دهید.

قبل از شروع پاسخ به سوالات آزمون، مهم است که هر دو قسمت از فایل ” چه افرادی برای مهاجرت کردن مناسب ترند را دیده باشید و به توضیحات استاد عباس منش در آن فایل تامل کرده باشید:

این آزمون ارزیابی نسبتاً شفافی به شما می دهد تا بدانید شخصیت کنونی شما چقدر برای مهاجرت کردن مناسب است. این خودشناسی به شما کمک می‌کند تا برای رشد و پیشرفت، تصمیمات مناسب‌تری بگیرید که مطابق با درون شماست و گامی تعیین‌کننده برای تجربه‌ی رشد و احساس خوشبختی بیشتر است.

در پایان آزمون، از طریق تجزیه و تحلیل پاسخ‌هایی که به سوالات آزمون می دهید، یک نتیجه گیری کلی به شما ارائه می‌شود تا بدانید:

  • چه تغییراتی در باورها و شخصیت کنونی شما، “بیشترین تأثیر سازنده” را بر شرایط زندگی شما می‌گذارد؛
  • اولین قدم برای ایجاد این تغییرات، از چه نقطه‌ای باید برداشته شود؛
  • و چه مسیری شما را به رضایت درونی بیشتر می رساند؛

برای شروع آزمون “تشخیص شخصیت مناسب مهاجرت” کلیک کنید.


منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم…

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 1
    301MB
    44 دقیقه
  • فایل صوتی چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 1
    42MB
    44 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

343 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «Paria» در این صفحه: 5
  1. -
    Paria گفته:
    مدت عضویت: 1409 روز

    به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند

    با سلام خدمت استاد نازنینم و مریم جانم و با عرض پوزش بابت اینکه من در قسمت اول فایل چه افرادی برای مهاجرت مناسب ترند ؟!! پروسه زندگیم رو در یک پارت نوشتم و در تاریخ 24تیرماه 1403 روی سایت قرار گرفت. قرار بر این شد پارت دوم رو هم بنویسم که یک مقدار بدقول شدم ، ولی امروز خودم رو متعهد کردم که حتما مابقی داستانم رو بنویسم چون شاید چند نفر خونده باشن و حداقل اونها رو منتظر نگذارم (من پارت دوم رو در replyقسمت اول نوشتم ولی با اجازه استاد و مریم جان جدا هم بارگزاری میکنم تا اگر کسی موفق به خوندن نشده بود از اینجا بتونه ببینه)

    تا جایی پیش رفتیم که من در مصاحبه شرکتی که نزدیک محل خوابگاهم بود قبول شدم و از فردای اونروز من کارمند اون شرکت شدم..شرکت خوبی با محیطی گرم و صمیمی و همکارانی که کم کم باهم دوست شدیم.از همه اینها مهمتر با خوابگاه محل زندگیم هم فاصله کمی داشت.

    هر روز سر کار و از طرفی چون دانشجوی ارشد هم شده بودم با اجازه رئیس شرکت(هرچند بعضی روزها موافقت نمیکرد و دانشگاه نمیرفتم)روزهای یکشنبه ساعت 5 صبح ترمینال جنوب میرفتم تا خودم رو به شهری که دانشگاه قبول شده بودم برسونم و از ساعت 8 صبح تا عصر دانشگاه بودم و عصر به تهران برمیگشتم و فردا مجدداً کار و کار .

    مسیر کاری من در این شرکت تقریبا یکسال طول کشید.مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودن و گهگداری که تعطیلات بود من چندروزی پیششون میرفتم همش در فکر جمع کردن پولهام و انتقال خانواده ام به تهران بودم اما حقوق دریافتیم واقعا اونقدری نبود که بتونم پس اندازی داشته باشم .

    شهریه دانشگاه،اجاره خونه مادرم و اجاره خوابگاه و هزینه خورد و خوراک و…خیلی اجازه پس انداز به من رو نداده بود.

    یکی از خانم هایی که باهم در اون شرکت کار میکردیم و بسیار بسیار محترم و انسان بودند و از قضا من رو هم خیلی دوست داشت یکروز به من گفتند فلانی حیف تو نیست که یک جای خیلی خیلی بهتر و بزرگتری کار نمیکنی و من اون لحظ گفتم خب اگر همچین جایی باشه چرا که نه با کمال میل !!! و باز دستی از دستان خداوند در زندگی من پدیدار شد تا من باز به جلو حرکت کنم ….

    همسر این خانم مدیر مالی و مشاوره مالی چند تا ارگان مهم بودن و یکروز از طریق همسرشون به من پیغام دادن که برای مصاحبه برو فلان بیمارستان و من با یک شور وشوق عجیبی رفتم که وصف شدنی نیست.

    خلاصه روز مصاحبه رسید .

    تعداد زیادی آمده بودن و حتی خیلیا سفارش شده و بقولی با پارتی اومده بودن ولی پارتی من خدا بود و من تنها و فقط و فقط خدا رو در کنارم داشتم .

    چند روز پشت سر هم با آدمهای متفاوت مصاحبه داشتیم و روزی که به من گفتند تو قبول شدی هیچ وقت و هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره.یادم نمیره که وقتی از بیمارستان اومدم بیروی چه حال و احوالی خوبی داشتم انگار دنیا رو به من دادند .من جایی استخدام شده بودم که با اینکه بیمارستان بود ولی بیمارستان عالی در تهران محسوب میشد ، امکانات خوبی داشت ، حقوق و مزایای خوبی داشت و خلاصه این اولین جایی که بود که در طول این چند سال که من کار میکردم از همه لحاظ عالی و بینظیر بود.

    الان که دارم خاطرات اونروز رو مروز میکنم بقول استاد عزیزم باورهام قوی تر میشه و وقتی یادآوری میکنی و مینویسی به خودت تلنگر میزنی که ببین خدا چقدر بزرگه ، ببین وقتی احساس خوبی داشتی و توکلت فقط و فقط به خدا بوده و عنان همه امور رو به دست خودش داده بودی چقدر همه چیز عالی پیش رفت .پس پریا خانوم باز هم میشه …

    وقتی قبلا تونستم الان هم میتونم و باید بگم من اونموقع به اندازه الانم باورهای درستی نداشتم و بشدتی که الان باورهای توحیدی قوی دارم اونموقع نداشتم ولی خدای مهربانم واقعاً واقعا در همه برهه های زندگیم در کنارم بود چون من همیشه خودم بودم و خودم .

    من هیچوقت مثل بقیه دخترهای هم سن و سالام نبودم شاید اگر شرایطم جور دیگه ای بود من هم مثل بقیه بودم ولی هیچوقت هیچوقت نگفتم خدایا چرا من !!!!چون معتقدم شرایطم باعث شد من کاملتر ،مستقل تر و صبور تر باشم

    من تو اون محل کار شرایطم باز بهتر از قبل شد، حقوقم بهتر شد ،مزایای خوبی داشتیم و از هر بعدی که شما فکر کنین مسیر برای من راحت تر شد.

    در اون مقطع من روی پایان نامم کار کردم و مدرک ارشدم رو هم گرفتم و الان دیگه موقع جابجایی مادر و خواهرم به تهران بود .من چندروز تو بنگاه های محله های تقریبا مرکز شهر دنبال خونه گشتم تا اینکه یک خونه که با شرایط مالی من اوکی بود رو پیدا کردم و خانواده ام هم به تهران اومدند و ما سه نفری زندگیمون رو در تهران شروع کردیم.

    همه چیز خوب بود و من تو اون بیمارستان شرایط خوبی داشتم.

    من تا اون مقطع مجرد بودم و واقعا به ازدواج هم فکر نمیکردم و فقط و فقط به پیشرفت فکر میکردم .خیلی دوست داشتم مدیر مالی بشم چون در اون زمان حسابدار بودم و سالهای زیادی حسابداری کرده بودم .مدرک ارشدم رو هم گرفته بودم .یک سری دوره های سرپرست مالی شدن رو هم گذرونده بودم و فکر میکردم باید الان من مدیر مالی بشم اما باید این توضیح رو بدم که من فقط سواد این قضیه رو داشتم و در خودم این عزت نفس رو نداشتم و قلباً به خودم این اعتماد رو نداشتم که بتونم یک تیم مالی رو مدیریت کنم.

    من چون بعد آشنایی با استاد به مفهوم عزت نفس پی برده بودم .هر چند در گذشته به پیشرفت های خوبی رسیده بودم ولی فکر به شرایطم در گذشته و خیلی فکرهای دیگه باعث میشد فقط به مدیر مالی شدن فکر کنم ولی جرات قطعیت بخشیدن در ذهنم به خودمم نمیدادم.

    بقول استادجانم پام روی گاز بود ولی باورهای مخربی داشتم که ترمز ذهنی من بود. دوست داشتم در اون جایگاه باشم ولی خودم رو لایق نمیدیدم.

    همونطور که قبلا گفته بودم من واقعا هیچوقت به فکر ازدواج نبودم چون جدای از مقوله پیشرفت فکرمیکردم که شرایطم هم مناسب برای ازدواج نیست .

    ولی یکروز بصورت خیلی خیلی هدایتی و واقعا معجزه وار با عزیزدلم همسر عزیزتر ازجانم آشنا شدم ،آشنایی با ایشون به حق که نور امید رو در زندگی من تابوند.کسی که بمعنای واقعی انسانه ، بسیار فهمیم و فهمیده و من چقدر خوشبخت بودم و هستم که با این شخص آشنا شدم.

    یادمه هر چند که بمحض آشنایی و مطرح کردن مسئله ازدواج من خیلی خوشحال نشدم چون متوجه شده بودم که سطح خانوادگی اون ها از ما خیلی بالاتره و این موضوع برمیگشت به عدم عزت نفس در من.

    با این که من کلی دستاوردهای مهم در زندگیم داشتم و باید به مسیر زندگیم نگاه میکردم و به خودم افتخار میکردم ولی انگار نمیخواستم قبول کنم و فقط نداشته هام رو میدیدم.

    همسرم خیلی باهام صحبت کرد و قرار بر این شد خوانواده شون برای خواستگاری بیان منزل ما و آمدند و با اینکه من خیلی استرس داشتم ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و ما رسماً ازدواج کردیدم .

    تقریبا 7 سال از زندگی مشترک ما میگذره،همسرم فوق العاده انسانه و من این رو مدیون الله خودم میدونم.

    از لحاظ کاری من از بیمارستان اومدم بیرون ،همون اوایل ازدواجمون ، چون دوست داشتم پیشرفت بیشتری داشته باشم .

    شناختی که من از خودم پیدا کرده بودم این بود که هیچوقت دوست نداشتم در نقطه امن خودم باشم و اگر محل کار برام تکراری میشد و موضوع چالش برانگیزی نبود جابجا میشدم تا موضوعات بیشتری یاد بگیرم.

    وقتی ازبیمارستان اومدم بیرون چندجا برای کار رفتم ولی هیچ کار مناسبی پیدا نکردم و این برمیگشت به خودم چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و در یک چرخه معیوبی افتاده بودم و جهان پیشرفت من رو به یک باره قطع کرد. من حالم خوب نبود و این موضوع اصلا ربطی به همسرم نداشت . بی مورد و بی دلیل حال روحیم خوب نبود ،بیکار شده بودم ، همه آدمهای گذشته ام رو مقصر میدونستم ،خیلی وقتا گریه میکردم،بشدت دنبال اخبار و اتفاقات بد بودم از لحاظ بدنی چاق شده بودم و در کل اون دختر پویا و اکتیو همیشگی نبودم.

    جهان داشت منو حسابی چک و لگدبارون میکرد.یادمه ظهر بود و کف اتاق داشتم گریه میکردم خودمو کشوندم رو تخت و رفتم تو اینستا و بصورت کاملاً هدایتی مسیر زندگی یک خانم موفق رو خوندم و اینکه چطور بعد

    آشنایی با فردی به نام استاد عباسمنش زندگیش به اون شرایط عالی رسیده بود.

    وارد سایت شدم ،چرخی زدم و سریع اومدم بیرون چون اصلا حال و حوصله دیدن و شنیدن حرفهایی که فکر میکردم روانشناسی زرده رو نداشتم(دیدگاه من اون در شرایط این مدلی بود)

    چندوقت گذشت که باز بصورت اتفاقی دو تا انسان موفق دیگه در اینستاگرام دیدم که باز حرف از استاد عباسمنش میزدن .اینبار به خودم گفتم چندروز برو فقط کامنت بخون و چیزی گوش نده و…

    الله اکبر از اینهمه کامنت و عوض شدن شرایط هزاران هزار انسان.

    کم کم مشتاقانه شروع کردم به گوش دادن فایلها و حالم بهتر شد .روز به روز بهتر شدم ، مشتاقانه تر زندگی میکردم ،همیشه فایلها در خونمون پلی بود و اوایل با اینکه همسرم اصلا دوست نداشت گوش بده ولی ایشون هم کم کم شیفته استاد شدند.

    تقریبا پاییز 1400با استاد شروع کردم ولی جدی تر بهار 1401 بود که حرفهای استاد در روح من رخنه کرده بود .تا اون موقع من همچنان بیکار بودم چون اعتقاد داشتم من دیگه هیچوقت نمیتونم مدیر مالی بشم چون من آشنا و پارتی ندارم و برای مدیر مالی شدن باید خیلی کارهای دیگه انجام داد که در شخصیت من نیست و یک دوره زیبایی هم در یک آموزشگاه گذروندم تا با عوض کردن کارم موفق بشم، ولی تو اون حرفه هم فقط تجربه آموختم و بار مالی برای من نداشت.

    تابستون 1401 بود و منو همسرم از زیاد بودن عدد مالیاتی کسب و کارش خیلی ناراحت و عصبی بودیم و معتقد بودیم که چرا ما باید انقدر مالیات بدیم در صورتیکه بقیه کسبه اطراف مغازه همسرم اصلا مالیاتی براشون نیومده.خیلی به این در و اون در زدیم که بتونیم از یک راهی این مالیات رو کم یا صفر کنیم .من یادم افتاد یکی از دوستان قدیم من مشاوره مالی مالیاته و شماره اش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد کلی صحبت گفت فلانی تو الان کجا مشغولی و من گفتم خیلی وقته بیکارم و ایشون تعجب که چرا تو با این همه توانایی بیکاری و خلاصه گفت یک جایی به همسر من سپردن برو مصاحبه .

    در اون مقطع من هرروز به فایلهای استاد گوش میدادم ،شکرگزاریم رو داشتم ولی در همین حین ،چالش مالیاتی برای ما پیش آمد ،با دوستی تماس گرفتم که تقریبا 3 یا چهار سال ازش بیخبر بودم ،ایشون به من کار پیشنهاد دادن و مصاحبه و بعد هم استخدام……..

    مگر داریم از این زیباتر ،آخ که خدای من چه خداییست ………………………..

    تقریبا دوسال میشه که بیشتر مواقع به آموزه های استاد گوش میدیم ،دوروز پیش قدم دوم دوره 12 قدم رو خریدیم .

    آرامش در زندگیمون موج میزنه.

    همسرم که بقول خودش در کسب و کارش وقتی به چالشی بر میخورد بسیار عصبی و کلافه میشد امروزه روز بسیار آرامش داره.

    بنظر من آموزه های استاد در وهله اول آرامش رو در زندگی ها متبلور میسازه،چیزی که آدمی بهش بسیار نیازمنده.

    وقتی آرامش باشه آسایش هم توامان جاری خواهد شد.

    من یکروز دوست داشتم مدیر مالی بشم نه بخاطر موضوع مالی این جایگاه ،فقط بخاطر این که میگفتم من باید در این جایگاه قرار بگیرم و شد و شد اونهم بصورتی بسیار معجزه وار.

    خونه ای که با همسرم زندگی میکردیم در محله بدی نبود اما محله ای هم نبود که دوست داشته باشیم و پارسال اینموقع کلی توی دفترم نوشتم و باورهام رو درست کردم و خدا بصورت معجزه آسایی ما رو به محله ای هدایت کرده که عاشق این محله ایم.

    لحاظ سلامتی با همسرم باشگاه میریم و بسیار خوش استایل تر شدیم چرا که شور و شوق زندگی داریم.

    هنوز خیلی آرزوها داریم و با همسرم خیلی خواسته ها داریم و میدونیم که بهشون میرسم.

    یاد جمله ای از استاد می افتم که میگن تنها راه گذر از یک تجربه ، رسیدن به اون تجربه اس من الان به جایگاه مدیر مالی بودن رسیده ام و دوست دارم مسیر جدیدی رو شروع کنم ،دوست دارم کسب و کار خودمو شروع کنم و استارتش رو زدم و میدونم بسیار موفق خواهم شد.

    منو همسرم اینستاگراممون رو کلا بستیم و همسرم بعد بستن اینستا صد خودش رو برای یادگیری طراحی سایت گذاشت و در عرض مدت کوتاهی (تقریبا یکماه) سایت کسب و کار خودش رو طراحی کرد.

    همسرم همیشه میگفت کسب و کار من خیلی رونق نمیگیره چون ما پول و سرمایه اولیه ای نداریم یا جای مغازه جای خوبی نیست اما در حال حاضر باورهاش صددرصد عوض شده و کسی که انرژی زیادی برای رفتن به مغازه نداشت و با کلافگی به خونه برمیگشت امروزه روز با شوق بالا و با توکل به رب در مغازه اش رو باز میکنه و با ذوق میاد خونه.

    امروز 10مرداد ماه 1403 است من روی یک صندلی نشستم که ویوو زیبای حیاط محل کارمون رو در بهترین محله تهران میبینم و شکرگزارم.

    مادر و خواهرم همچنان تهران زندگی میکنند و خداروشکر براحتی از پس هزینه های زندگیشون (مثل اجاره منزل)بر میام.

    من دختر قوی هستم که از دل یک روستا با شرایط بسیاربسیار سخت خودم رو ارتقا دادم و با اینکه بظاهر تنها بودم ولی در تمام ادوار زندگی خداوند در کنارم حضوری پررنگ داشت،در مقطعی از زندگی احساسم خوب نبود و حال خوبی نداشتم اما منتج به آشنایی من با استاد عباسمنش شد که در واقع حال بدم خیر بزرگتری بهمراه داشت.

    در این لحظه و این زمان شاکر خدایی هستم که هر لحظه برای من خدایی میکند و سپاسگزار و قدردان استادی هستم که براستی استاد بودن شایسته و بایسته ایشان است

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  2. -
    Paria گفته:
    مدت عضویت: 1409 روز

    به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند

    و با سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و تمامی انسان های نابی که در اینجا حضور دارند.

    استاد عزیزم من این چند روز که دوره با ارزش 12 قدم رو خریداری کردم همش تو این فکر بودم که بیام تو توضیحات پروفایل ، داستان زندگیم از گذشته تا به امروز رو بنویسم و جالبیش آپلود فایل مهاجرت توسط شما بود، چرا که داستان زندگی من بشدت با مهاجرت عجینه و هر جا که من مهاجرت کردم قوی تر شدم ، تواناتر شدم ،پیشرفت کردم و کامل تر شدم.

    بر می گردم به گذشته خودم با این توضیح که خیلی به دیتیل و جزئیات نمیپردازم تا گوش و چشم مخاطبم خسته نشه و از طرفی چون طولانیه با اجازه استاد عزیزم در 2 پارت مینویسم:

    وقتی من 9 سالم بود پدرم فوت شدند ، من موندم و یه خواهر کوچک تر ازخودم و مادرم. و چون مادرم همسر دوم پدرم بودن بچه های پدرم بعد فوت ایشون، ما رو راهی روستای محل زندگی مادرم کردند.

    ما از تهران راهی روستایی شدیم که یادمه هیچ امکاناتی نداشت و از اون گذشته خودمون هم هیچ وسیله و مایحتاج اولیه ای برای شروع زندگی نداشتیم، چون زمانیکه پدرم فوت شد برادر بزرگ ناتنی من ، ما رو سریعا به روستا فرستاد بدون کوچکترین وسیله برای زندگی.

    ما تقریبا دو سال کنار مادربزرگم زندگی کردیم و ایشون به هیچ وجه از شرایطی که ما باهاش زندگی میکردیم راضی نبود و هر روز با من و خواهرم که خیلی بچه بودیم دعوا و .. و به گفته خودش از نوه دختری متنفر بود چه برسد به ما که تو اون شرایط بقول خودش نون خور اضافی هم شده بودیم .

    این توضیح رو هم بدم که مادرم من بسیار بسیار زن ساده و آرومی بود و مطلقاً هیچ واکنشی به اتفاقات نداشت و قدرت تصمیم گیری یا اینکه بتونه اون شرایط رو بهتر کنه نداشت و انگار از همون بچگی متوجه شدم که سرپرست خانواده منم و من باید عنان این زندگی رو به دست بگیرم.

    ما تو اون شرایط و با تمام محدودیت ها و بی امکاناتی زندگی میکردیم و جالبیش اینه من در تمام مقاطع تحصیلم شاگرد اول و در تمام طول تحصیل مور توجه معلم ها بودم چون رفتار و برخوردم و طرز تفکرم با همه بچه های همسن و سالام بسیار فرق میکرد.

    برای مقطع دبیرستان من در آزمون مدرسه نمونه شهرمون قبول شدم و یادمه با چه شرایطی توی برف و بوران ( چون روستای محل زندگیمون منطقه بسیار بسیار سرد و خشکی بود جوری که در سه ماه زمستان هیچوقت ما آب نداشتیم و یخ میزد و ما مجبور بودیم از خونه هایی که این مشکل رو نداشتن بررای زندگی آب تامین کنیم ) خودم رو به شهر میرسوندم .

    در اکثر مواقع هیچ ماشین و یا مینی بوسی نبود و من ساعتها صبر می کردم تا اینکه یکنفر با ماشینش بخاد به شهر بره ، سگ هایی وجود داشت که بیشتر خونه ها برای نگهداری گله هاشون داشتند و اگر احتیاط نمیکردی و مواظب نبودی حتما بهت آسیب میرسوندند،مردم اون روستا که در اون زمانها رفتن یک دختر به شهر و درس خوندن براشون قفل بود و باور داشتن دختر در سن پایین باید ازدواج کنه و عملاً درس خوندن یک دختر از نظرشون یک امر بیهوده ای بود و همیشه با پچ پچ باهم یا بصورت مستقیم به من میگفتن فلانی تو که بابا نداری از طرفی مادرت هم که بنده خدا دست و پایی نداره پس این درس خوندنت واسه چیه !!!!!!!!!

    اما با همه این شرایط من خودم رو به شهر میرسوندم و وارد مدرسه ای میشدم که اکثر همکلاسی هام از قشر مرفه و خانواده های سطح بالای شهر بودند و انواع کلاسهای کمکی رو میرفتند یا هر آزمونی که شما فکرش رو بکنی شرکت میکردند و در کل سطح دغدغه اونها فقط و فقط درس و آزمون و معلم خصوصی و اینها بود و از لحاظ شرایطی بسیار بسیار بامن فرق داشتند اما من هیچوقت اعتماد بنفسم رو از دست ندادم و همیشه درسم رو میخوندم و خوشحال بودم چون در محیطی قرار گرفته بودم که یک لول من رو به جلو هدایت کرده بود.

    دبیرستان سپری شد و با اینکه من میتونستم داشگاه شهر دیگه ای برم ولی بخاطر خانواده ام شهر خودم رو انتخاب کردم و در دانشگاه شهر خودمون ثبت نام کردم.

    یادمه اونروزها واقعا شرایط رفت و امد به شهر برام خیلی خیلی سخت شده بود و همش در فکر مهاجرت به شهر بودم.

    (الان که به اون لحظات فکر میکنم میبینم خداوند چقدر قشنگ در تمام لحظات من حضور داشت و چقدر چیدمان خداوند زیباست)

    من دانشجوی شهرمون شدم و هیچ درآمدی نداشتم تا منزلی در شهر اجاره کنم اما همش به این فکر میکردم باید یه کار برای خودم پیدا کنم و شما این رو هم در نظر بگیرین که شهر ما خیلی بزرگ نبود و از طرفی پیدا کردن کار هم بسیار مشکل بود.

    ولی یک روز بعد از دانشگاه و در عین ناباوری از جلوی چاپخونه ای عبور کردم و بصورت معجزه آسایی هدایت شدم به آگهی کار در اون چاپخونه که دقیقا متن اون آگهی استخدام این بود :که به یک نیرو جهت کار در چاپخانه فلانی و مسلط به ورد و اکسل نیازمندیم.

    با اینکه من خیلی به محیط آفیس مسلط نبودم ولی با اعتماد بنفس گفتم بلدم و اگر هم یک سری چیزها رو بلد نباشم در حین کار یاد میگیرم و خلاصه با صحبت کردن ، خانم صاحب چاپخونه رو متقاعد کردم که من همون نیرویی هستم که شما دنبالشین و از فردای اون روز شروع به کار کردم و بقول استاد عزیزم اگرخداوند بخواهد چه قلب هایی نرم می شود… و استارت کارکردن من و کسب درآمد من که خدای من چه لذتی داره شروع شد.

    در زمانی که به چاپخونه میرفتم به فکر پیدا کردن یک خونه و حتی یک اتاق در شهر هم بودم.

    که باز هم بصورت کاملاً هدایتی و معجزه آسایی یک اتاق برای اجاره پیدا کردم(که داستان پیدا کردن این اتاق هم در نوع خودش جالبه) که سرویس های بهداشتیش با صاحبخونه مشترک بود ولی برای شروع تغییر زندگی من ، از روستا به شهر عالی بود و من در پوست خودم نمیگنجیدم و از اینکه بالاخره از اون شرایط راحت شدم خیلی خوشحال بودم.

    و الان که به اون لحظات فکر میکنم فقط و فقط خدا رو میبینم و بابت تمام حمایت ها و پشتیبانی هایش شکر.

    من اون روزها درس میخوندم و کار میکردم و براحتی بعد کار یا درسم به خونه میومدم و چه نعمت بزرگی و چه نعمت بزرگی و خدایا شکرت و خدایا شکرت و میلیونها بار شکرت.

    تقریبا دو ماه شد که من تو اون چاپخونه بودم که یادمه یه روز تو چاپخونه صحبت این بود که فلان جا دنبال نیرو میگردن و من با خودم گفتم فلانی برو ببین چه جوریه چون حقوقم هم تو چاپخونه زیاد نبود و دوس داشتم به جای بهتری برم

    و رفتم و صحبت کردم و شرایط و رشته تحصیلیم رو هم گفتم و گفتن بیا و بعد صحبت با خانم صاحب چاپخونه و تسویه حساب، از اون چاپخونه به یک نمایندگی فروش محصولات کامپیوتری هدایت شدم و یادمه حقوقم که در چاپخونه 50 هزار تومن بود در نمایندگی به 150 هزار تومن ارتقا پیدا کرد .این توضیح رو هم بدم که اون نمایندگی گفت بیا اول کارآموزی و حقوقی هم در کار نیست و اگر خوب بودی و ما راضی بودیم میتونی اینجا کار کنی و یادمه چقدر این پازلی که برام خدا چید قشنگ بود و من از صمیم قلبم و با تعهد کار میکردم و حتی یادمه خیلی وقتها کارها رو میبردم خونه و تو خونه هم انجام میدادم و خلاصه وار اینکه تو اون نمایندگی شدم یکی از بهترین نیروها با درآمدی که در اون مقطع برای من عالی بود.

    حقوقم بهتر شد و موقع جابجایی خونه به یک جای بهتر ،راحت تر و با امکانات بیشتر بود .

    اتاقی که درش ساکن بودیم رو به یک خونه بهتر تغییر دادم خونه ای که چندتا اتاق داشت،سرویس بهداشتی مجزا داشت،ویو قشنگی داشت در محل خوبی از شهر بود ،نزدیک محل کارم بود و در کل آپارتمان عالی برای من و خواهرم و مادرم بود.

    حقوقم خوب بود و شروع کردم به تهیه وسایل زندگیمون .مبلان قشنگ کرم رنگ ،فرش های زیبای کرم رنگ،کمد لباس عالی ،وسایل آشپزخونه و هر آنچه زندگیمون احتیاج داشت چون تا اونموقع شرایط مالی اجازه نداده بود تا وسایل زیبا داشته باشیم ولی در خونه جدید وسایل و مایحتاج زندگی احتیاج بود و چقدر خونه قشنگی چیدمان کردیم و یادمه چقدر خوشحال بودم…

    من همچنان در دوره لیسانس درس میخوندم درسم در دانشگاه خوب بود و بمحض تموم شدن کلاسهام به سر کار میرفتم و فارغ از یک سری حواشی های دانشگاه بودم.

    من فقط به فکر درس و پیشرفت و کار …

    یه روز از روزایی که رفته بودم امور دانشگاهی دانشگاهمون برای کارهای فارغ التحصیلی یکی از کارمندای دانشگاه داشت با یکی از بچه های دانشگاه صحبت میکرد که چقدر محیط کاری که در تهران داشتم خوب بود،چه موسسه عالی ای بود و چه حقوق خوبی و چه مزایایی فوق العاده ای داشتم و چه اشتباهی کردم از تهران به شهر خودم اومدم. همون لحظه شاخک های من تیز شد و پرسیدم آقای کریمی چطور میشه تو این موسسه ها کار کرد و شرایط استخدام به چه صورته و ایشون توضیح داد تو گوگل سرچ کنی زیاده و یادمه من با چه ذوقی خودم رو به خونه رسوندم و یک عالمه موسسه پیدا کردم و تند تند زنگ میزدم و همگی میگفتن نه ما نیروی با سابقه کار حسابرسی میخوایم. تا اینکه یک موسسه که از قضا رئیس و صاحب اون موسسه جواب تلفن من رو داد و وقتی باهاش صحبت کردم گفت دوروز دیگه بیا برای مصاحبه و این که چرا در اون لحظه باید رئیس موسسه جواب تلفن رو بده و نه منشی!!!!!!!!!!! بقول استاد عزیزم فط کار خدا میتونه باشه و باز بقول استاد عزیزم که میگن “خداوند قلب هایی رو نرم میکنه ” …

    چون صاحب اون موسسه فوق العاده انسان سخت گیر و جدی بود و وقتی یادم میفته چقدر با اخلاق خوب جواب من رو از پشت تلفن دادند قطعا فقط میتونه کار خدا باشه.

    من دوروز بعد راهی تهران شدم بدون هیچ رزومه کاری که در اون فیلد بخام کار کنم و بدون داشتن هیچ سرپناهی و بدون اینکه بخام فکر کنم خب اگر در مصاحبه قبول بشم کجا زندگی کنم و شبها کجا بمونم.

    روز مصاحبه رسید و رئیس اون موسسه من رو بعنوان نیروی اداری استخدام کرد و یادمه وقتی از در اون موسسه اومدم بیرون فقط از خوشحالی جیغ میزدم و خداروشکر میکردم.

    در محیطی استخدام شده بودم که از هر لحاظ عالی بود و برای منی که از یک محیط کوچیک اومده بودم بسیار بسیار امن بود ،همکاران بسیار محترمی داشت،جایی که میشد براحتی کار یاد گرفت و از همه مهمتر حقوقم هم نسبت به شهرستان بسیار بالاتر بود و یادمه در اون مقطع 750هزار تومن بود که اضافه کاری هم بهش تعلق میگرفت،بیمه داشت،عیدی و سنوات و مرخصی داشت و هزینه ناهار و رفت و آمد رو هم پرداخت میکردند و خلاصه این شرایط نسبت به شرایط قبلیم عالی و فوق العاده بود .

    ولی یک مشکل وجود داشت و اون مشکل این بود که جایی که اسمش رو بشه گذاشت خونه یا اتاق که بعد کارم برم و شب اونجا بخوابم نبود.

    خاله من تهران زندگی میکرد و من اجباراً چندشب که یادمه دقیقاً 7 شب بود خونه اونها رفتم و از اونجایی که من خودم دوست نداشتم و ندارم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم از خدا میخواستم برام سرپناهی مهیا کنه و یادمه یک روز با یکی از دوستان زمان لیسانسم صحبت میکردم و از دغدغه خونه یا اتاق براش گفتم بهم گفت خیلی از کارمندهایی که از شهرستان میان تهران تو خوابگاه زندگی میکنن و تو هم سرچ کن ببین نزدیکی محل کارت خوابگاه هست یا نه که وای خدای من با یه سرچ کوچیک متوجه شدم یه خوابگاه کارمندی نزدیک محل کارم وجود داره و عصر بعد کارم رفتم اونجا و یه تخت داخل یه اتاق دوازده متری که دقیقاً 12 نفر دیگه هم اونجا زندگی میکردن اجاره کردم که اگر اشتباه نکنم اجاره ماهیانه اون تخت 170هزار تومن بود و من راضی و خوشحال که بالاخره این چالش رو هم حل کردم.

    مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودند و من کار میکردم و برای اونها هم پول میفرستادم و این نکته رو هم بگم که خواهرم مشغول درس خوندن در دانشگاه شده بود و من هزینه تحصیل اون رو هم میدادم

    یادمه تقریبا 5 ماه میشد که در اون موسسه مشغول به کار بودم که آزمون ارشد رشته تحصیلیم رو شرکت کردم و قبول هم شدم اما مشکل اینجا بود که یکی ازشهرهای نزدیک تهران قبول شده بودم و با اینکه کلاسهای ارشد یک روز در هفته برگزار میشد و من صبح خیلی زود ساعت 5 صبح به ترمینال جنوب میرفتم و سوار اتوبوس میشدم و غروب از اون شهر به تهران برمیگشتم و مجددا فردا به سر کار میرفتم و عملاً خیلی به کارم خلل وارد نمیشد اما همان یک روز رو هم اعضای موسسه قبول نمیکردند و کم کم صحبت هایی شد که بین دانشگاه و کار یکی رو انتخاب کن و نمیتونی همزمان هم دانشگاه بری و هم سر کار.که یادمه وقتی دو روز برای امتحانات ترم اولم مرخصی گرفته بودم بمحض اومدن به موسسه با من صحبت کرند و مجبور به استعفا شدم و تسویه حساب و بیکار.

    از فردای اونروز ،روزنامه استخدامی همشهری رو گرفتم و مثلا ده تا شرکت رو انتخاب میکردم و برای مصاحبه زنگ میزدم و یادمه برای اینکه خیلی هزینه رفت و آمدم نشه با اتوبوس یا مترو بترتیب محل اون شرکت ، از جنوبی ترین تا شمالی ترین نقطه تهران برای مصاحبه میرفتم.

    که دقیقا یکی از شرکتهایی که برای مصاحبه رفته بودم دوتا کوچه پایین تر از خوابگاهی بود که زندگی میکردم و وقتی با رئیس اون شرکت مصاحبه کردم من 50امین نفر بودم که اون روز مصاحبه کرده بودم و گفتن شما قبولی و از فردا بیا سرکار و باز هم خدا برای من خدایی کرد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
    • -
      Paria گفته:
      مدت عضویت: 1409 روز

      به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند

      با سلام خدمت استاد نازنینم و مریم جانم و با عرض پوزش بابت اینکه من در قسمت اول فایل چه افرادی برای مهاجرت مناسب ترند ؟!! پروسه زندگیم رو در یک پارت نوشتم و قرار بر این شد پارت دوم رو هم قرار بدم که یک مقدار بدقول شدم ، ولی امروز خودم رو متعهد کردم که حتما مابقی داستانم رو بنویسم چون شاید چند نفر خونده باشن و حداقل اونها رو منتظر نگذارم .

      تا جایی پیش رفتیم که من در مصاحبه شرکتی که نزدیک محل خوابگاهم بود قبول شدم و از فردای اونروز من کارمند اون شرکت شدم..شرکت خوبی با محیطی گرم و صمیمی و همکارانی که کم کم باهم دوست شدیم.از همه اینها مهمتر با خوابگاه محل زندگیم هم فاصله کمی داشت.

      هر روز سر کار و از طرفی چون دانشجوی ارشد هم شده بودم با اجازه رئیس شرکت(هرچند بعضی روزها موافقت نمیکرد و دانشگاه نمیرفتم)روزهای یکشنبه ساعت 5 صبح ترمینال جنوب میرفتم تا خودم رو به شهری که دانشگاه قبول شده بودم برسونم و از ساعت 8 صبح تا عصر دانشگاه بودم و عصر به تهران برمیگشتم و فردا مجدداً کار و کار .

      مسیر کاری من در این شرکت تقریبا یکسال طول کشید.مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودن و گهگداری که تعطیلات بود من چندروزی پیششون میرفتم همش در فکر جمع کردن پولهام و انتقال خانواده ام به تهران بودم اما حقوق دریافتیم واقعا اونقدری نبود که بتونم پس اندازی داشته باشم .

      شهریه دانشگاه،اجاره خونه مادرم و اجاره خوابگاه و هزینه خورد و خوراک و…خیلی اجازه پس انداز به من رو نداده بود.

      یکی از خانم هایی که باهم در اون شرکت کار میکردیم و بسیار بسیار محترم و انسان بودند و از قضا من رو هم خیلی دوست داشت یکروز به من گفتند فلانی حیف تو نیست که یک جای خیلی خیلی بهتر و بزرگتری کار نمیکنی و من اون لحظ گفتم خب اگر همچین جایی باشه چرا که نه با کمال میل !!! و باز دستی از دستان خداوند در زندگی من پدیدار شد تا من باز به جلو حرکت کنم ….

      همسر این خانم مدیر مالی و مشاوره مالی چند تا ارگان مهم بودن و یکروز از طریق همسرشون به من پیغام دادن که برای مصاحبه برو فلان بیمارستان و من با یک شور وشوق عجیبی رفتم که وصف شدنی نیست.

      خلاصه روز مصاحبه رسید .

      تعداد زیادی آمده بودن و حتی خیلیا سفارش شده و بقولی با پارتی اومده بودن ولی پارتی من خدا بود و من تنها و فقط و فقط خدا رو در کنارم داشتم .

      چند روز پشت سر هم با آدمهای متفاوت مصاحبه داشتیم و روزی که به من گفتند تو قبول شدی هیچ وقت و هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره.یادم نمیره که وقتی از بیمارستان اومدم بیروی چه حال و احوالی خوبی داشتم انگار دنیا رو به من دادند .من جایی استخدام شده بودم که با اینکه بیمارستان بود ولی بیمارستان عالی در تهران محسوب میشد ، امکانات خوبی داشت ، حقوق و مزایای خوبی داشت و خلاصه این اولین جایی که بود که در طول این چند سال که من کار میکردم از همه لحاظ عالی و بینظیر بود.

      الان که دارم خاطرات اونروز رو مروز میکنم بقول استاد عزیزم باورهام قوی تر میشه و وقتی یادآوری میکنی و مینویسی به خودت تلنگر میزنی که ببین خدا چقدر بزرگه ، ببین وقتی احساس خوبی داشتی و توکلت فقط و فقط به خدا بوده و عنان همه امور رو به دست خودش داده بودی چقدر همه چیز عالی پیش رفت .پس پریا خانوم باز هم میشه …

      وقتی قبلا تونستم الان هم میتونم و باید بگم من اونموقع به اندازه الانم باورهای درستی نداشتم و بشدتی که الان باورهای توحیدی قوی دارم اونموقع نداشتم ولی خدای مهربانم واقعاً واقعا در همه برهه های زندگیم در کنارم بود چون من همیشه خودم بودم و خودم .

      من هیچوقت مثل بقیه دخترهای هم سن و سالام نبودم شاید اگر شرایطم جور دیگه ای بود من هم مثل بقیه بودم ولی هیچوقت هیچوقت نگفتم خدایا چرا من !!!!چون معتقدم شرایطم باعث شد من کاملتر ،مستقل تر و صبور تر باشم

      من تو اون محل کار شرایطم باز بهتر از قبل شد، حقوقم بهتر شد ،مزایای خوبی داشتیم و از هر بعدی که شما فکر کنین مسیر برای من راحت تر شد.

      در اون مقطع من روی پایان نامم کار کردم و مدرک ارشدم رو هم گرفتم و الان دیگه موقع جابجایی مادر و خواهرم به تهران بود .من چندروز تو بنگاه های محله های تقریبا مرکز شهر دنبال خونه گشتم تا اینکه یک خونه که با شرایط مالی من اوکی بود رو پیدا کردم و خانواده ام هم به تهران اومدند و ما سه نفری زندگیمون رو در تهران شروع کردیم.

      همه چیز خوب بود و من تو اون بیمارستان شرایط خوبی داشتم.

      من تا اون مقطع مجرد بودم و واقعا به ازدواج هم فکر نمیکردم و فقط و فقط به پیشرفت فکر میکردم .خیلی دوست داشتم مدیر مالی بشم چون در اون زمان حسابدار بودم و سالهای زیادی حسابداری کرده بودم .مدرک ارشدم رو هم گرفته بودم .یک سری دوره های سرپرست مالی شدن رو هم گذرونده بودم و فکر میکردم باید الان من مدیر مالی بشم اما باید این توضیح رو بدم که من فقط سواد این قضیه رو داشتم و در خودم این عزت نفس رو نداشتم و قلباً به خودم این اعتماد رو نداشتم که بتونم یک تیم مالی رو مدیریت کنم.

      من چون بعد آشنایی با استاد به مفهوم عزت نفس پی برده بودم .هر چند در گذشته به پیشرفت های خوبی رسیده بودم ولی فکر به شرایطم در گذشته و خیلی فکرهای دیگه باعث میشد فقط به مدیر مالی شدن فکر کنم ولی جرات قطعیت بخشیدن در ذهنم به خودمم نمیدادم.

      بقول استادجانم پام روی گاز بود ولی باورهای مخربی داشتم که ترمز ذهنی من بود. دوست داشتم در اون جایگاه باشم ولی خودم رو لایق نمیدیدم.

      همونطور که قبلا گفته بودم من واقعا هیچوقت به فکر ازدواج نبودم چون جدای از مقوله پیشرفت فکرمیکردم که شرایطم هم مناسب برای ازدواج نیست .

      ولی یکروز بصورت خیلی خیلی هدایتی و واقعا معجزه وار با عزیزدلم همسر عزیزتر ازجانم آشنا شدم ،آشنایی با ایشون به حق که نور امید رو در زندگی من تابوند.کسی که بمعنای واقعی انسانه ، بسیار فهمیم و فهمیده و من چقدر خوشبخت بودم و هستم که با این شخص آشنا شدم.

      یادمه هر چند که بمحض آشنایی و مطرح کردن مسئله ازدواج من خیلی خوشحال نشدم چون متوجه شده بودم که سطح خانوادگی اون ها از ما خیلی بالاتره و این موضوع برمیگشت به عدم عزت نفس در من.

      با این که من کلی دستاوردهای مهم در زندگیم داشتم و باید به مسیر زندگیم نگاه میکردم و به خودم افتخار میکردم ولی انگار نمیخواستم قبول کنم و فقط نداشته هام رو میدیدم.

      همسرم خیلی باهام صحبت کرد و قرار بر این شد خوانواده شون برای خواستگاری بیان منزل ما و آمدند و با اینکه من خیلی استرس داشتم ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و ما رسماً ازدواج کردیدم .

      تقریبا 7 سال از زندگی مشترک ما میگذره،همسرم فوق العاده انسانه و من این رو مدیون الله خودم میدونم.

      از لحاظ کاری من از بیمارستان اومدم بیرون ،همون اوایل ازدواجمون ، چون دوست داشتم پیشرفت بیشتری داشته باشم .

      شناختی که من از خودم پیدا کرده بودم این بود که هیچوقت دوست نداشتم در نقطه امن خودم باشم و اگر محل کار برام تکراری میشد و موضوع چالش برانگیزی نبود جابجا میشدم تا موضوعات بیشتری یاد بگیرم.

      وقتی ازبیمارستان اومدم بیرون چندجا برای کار رفتم ولی هیچ کار مناسبی پیدا نکردم و این برمیگشت به خودم چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و در یک چرخه معیوبی افتاده بودم و جهان پیشرفت من رو به یک باره قطع کرد. من حالم خوب نبود و این موضوع اصلا ربطی به همسرم نداشت . بی مورد و بی دلیل حال روحیم خوب نبود ،بیکار شده بودم ، همه آدمهای گذشته ام رو مقصر میدونستم ،خیلی وقتا گریه میکردم،بشدت دنبال اخبار و اتفاقات بد بودم از لحاظ بدنی چاق شده بودم و در کل اون دختر پویا و اکتیو همیشگی نبودم.

      جهان داشت منو حسابی چک و لگدبارون میکرد.یادمه ظهر بود و کف اتاق داشتم گریه میکردم خودمو کشوندم رو تخت و رفتم تو اینستا و بصورت کاملاً هدایتی مسیر زندگی یک خانم موفق رو خوندم و اینکه چطور بعد

      آشنایی با فردی به نام استاد عباسمنش زندگیش به اون شرایط عالی رسیده بود.

      وارد سایت شدم ،چرخی زدم و سریع اومدم بیرون چون اصلا حال و حوصله دیدن و شنیدن حرفهایی که فکر میکردم روانشناسی زرده رو نداشتم(دیدگاه من اون در شرایط این مدلی بود)

      چندوقت گذشت که باز بصورت اتفاقی دو تا انسان موفق دیگه در اینستاگرام دیدم که باز حرف از استاد عباسمنش میزدن .اینبار به خودم گفتم چندروز برو فقط کامنت بخون و چیزی گوش نده و…

      الله اکبر از اینهمه کامنت و عوض شدن شرایط هزاران هزار انسان.

      کم کم مشتاقانه شروع کردم به گوش دادن فایلها و حالم بهتر شد .روز به روز بهتر شدم ، مشتاقانه تر زندگی میکردم ،همیشه فایلها در خونمون پلی بود و اوایل با اینکه همسرم اصلا دوست نداشت گوش بده ولی ایشون هم کم کم شیفته استاد شدند.

      تقریبا پاییز 1400با استاد شروع کردم ولی جدی تر بهار 1401 بود که حرفهای استاد در روح من رخنه کرده بود .تا اون موقع من همچنان بیکار بودم چون اعتقاد داشتم من دیگه هیچوقت نمیتونم مدیر مالی بشم چون من آشنا و پارتی ندارم و برای مدیر مالی شدن باید خیلی کارهای دیگه انجام داد که در شخصیت من نیست و یک دوره زیبایی هم در یک آموزشگاه گذروندم تا با عوض کردن کارم موفق بشم، ولی تو اون حرفه هم فقط تجربه آموختم و بار مالی برای من نداشت.

      تابستون 1401 بود و منو همسرم از زیاد بودن عدد مالیاتی کسب و کارش خیلی ناراحت و عصبی بودیم و معتقد بودیم که چرا ما باید انقدر مالیات بدیم در صورتیکه بقیه کسبه اطراف مغازه همسرم اصلا مالیاتی براشون نیومده.خیلی به این در و اون در زدیم که بتونیم از یک راهی این مالیات رو کم یا صفر کنیم .من یادم افتاد یکی از دوستان قدیم من مشاوره مالی مالیاته و شماره اش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد کلی صحبت گفت فلانی تو الان کجا مشغولی و من گفتم خیلی وقته بیکارم و ایشون تعجب که چرا تو با این همه توانایی بیکاری و خلاصه گفت یک جایی به همسر من سپردن برو مصاحبه .

      در اون مقطع من هرروز به فایلهای استاد گوش میدادم ،شکرگزاریم رو داشتم ولی در همین حین ،چالش مالیاتی برای ما پیش آمد ،با دوستی تماس گرفتم که تقریبا 3 یا چهار سال ازش بیخبر بودم ،ایشون به من کار پیشنهاد دادن و مصاحبه و بعد هم استخدام……..

      مگر داریم از این زیباتر ،آخ که خدای من چه خداییست ………………………..

      تقریبا دوسال میشه که بیشتر مواقع به آموزه های استاد گوش میدیم ،دوروز پیش قدم دوم دوره 12 قدم رو خریدیم .

      آرامش در زندگیمون موج میزنه.

      همسرم که بقول خودش در کسب و کارش وقتی به چالشی بر میخورد بسیار عصبی و کلافه میشد امروزه روز بسیار آرامش داره.

      بنظر من آموزه های استاد در وهله اول آرامش رو در زندگی ها متبلور میسازه،چیزی که آدمی بهش بسیار نیازمنده.

      وقتی آرامش باشه آسایش هم توامان جاری خواهد شد.

      من یکروز دوست داشتم مدیر مالی بشم نه بخاطر موضوع مالی این جایگاه ،فقط بخاطر این که میگفتم من باید در این جایگاه قرار بگیرم و شد و شد اونهم بصورتی بسیار معجزه وار.

      خونه ای که با همسرم زندگی میکردیم در محله بدی نبود اما محله ای هم نبود که دوست داشته باشیم و پارسال اینموقع کلی توی دفترم نوشتم و باورهام رو درست کردم و خدا بصورت معجزه آسایی ما رو به محله ای هدایت کرده که عاشق این محله ایم.

      لحاظ سلامتی با همسرم باشگاه میریم و بسیار خوش استایل تر شدیم چرا که شور و شوق زندگی داریم.

      هنوز خیلی آرزوها داریم و با همسرم خیلی خواسته ها داریم و میدونیم که بهشون میرسم.

      یاد جمله ای از استاد می افتم که میگن تنها راه گذر از یک تجربه ، رسیدن به اون تجربه اس من الان به جایگاه مدیر مالی بودن رسیده ام و دوست دارم مسیر جدیدی رو شروع کنم ،دوست دارم کسب و کار خودمو شروع کنم و استارتش رو زدم و میدونم بسیار موفق خواهم شد.

      منو همسرم اینستاگراممون رو کلا بستیم و همسرم بعد بستن اینستا صد خودش رو برای یادگیری طراحی سایت گذاشت و در عرض مدت کوتاهی (تقریبا یکماه) سایت کسب و کار خودش رو طراحی کرد.

      همسرم همیشه میگفت کسب و کار من خیلی رونق نمیگیره چون ما پول و سرمایه اولیه ای نداریم یا جای مغازه جای خوبی نیست اما در حال حاضر باورهاش صددرصد عوض شده و کسی که انرژی زیادی برای رفتن به مغازه نداشت و با کلافگی به خونه برمیگشت امروزه روز با شوق بالا و با توکل به رب در مغازه اش رو باز میکنه و با ذوق میاد خونه.

      امروز 10مرداد ماه 1403 است من روی یک صندلی نشستم که ویوو زیبای حیاط محل کارمون رو در بهترین محله تهران میبینم و شکرگزارم.

      مادر و خواهرم همچنان تهران زندگی میکنند و خداروشکر براحتی از پس هزینه های زندگیشون (مثل اجاره منزل)بر میام.

      من دختر قوی هستم که از دل یک روستا با شرایط بسیاربسیار سخت خودم رو ارتقا دادم و با اینکه بظاهر تنها بودم ولی در تمام ادوار زندگی خداوند در کنارم حضوری پررنگ داشت،در مقطعی از زندگی احساسم خوب نبود و حال خوبی نداشتم اما منتج به آشنایی من با استاد عباسمنش شد که در واقع حال بدم خیر بزرگتری بهمراه داشت.

      در این لحظه و این زمان شاکر خدایی هستم که هر لحظه برای من خدایی میکند و سپاسگزار و قدردان استادی هستم که براستی استاد بودن شایسته و بایسته ایشان است.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    Paria گفته:
    مدت عضویت: 1409 روز

    سلام محبوبه جانم

    چقدر خوب که کامنت گذاشتی و چه ذوقی کردم با خوندن مسیر زندگیت،باعث خیر شدی امروز چرا که این چندوقت نتونستم متمرکزانه مابقی داستانم رو بنویسم ولی با خوندن کامنتت خودم رو متعهد کردم که بنویسم ،امیدوارم مسیر من راهگشا باشد،برایت نور و آرامش و ثروت و سلامتی از خدا طلب دارم،روی ماهت رو میبوسم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    Paria گفته:
    مدت عضویت: 1409 روز

    سلام جناب مسیح کیوانداریان.در وهله اول باید بگم چه اسم زیبایی. مسیح…

    بسیار کامنت شما برام احساس زیبایی به همراه داشت.بسیار و بسیار سپاسگزارم.

    امیدوارم بزودی کامنتی از شما بخونم که منتج به گذار از بحرانی باشه که در موردش نوشتین.

    بی شک حضور شما در این سایت و عمل به اموزه های استاد نتایج درخشانی براتون خوااهد داشت ناامید نشید و تک به تک صحبتهای استاد رو در ذهنتون حکاکی کنین .با امید به خدای مهربان در همه جنبه های زندگی خیر و شادمانی پدیدار خواهد شد.

    مجدد از شما و کامنت دلگرم کننده تون ممنونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: