این فایل که در ادامه قسمت اول است، حاوی آگاهی هایی است در این فایل استاد عباس منش کلید هایی اساسی را درباره مهاجرت کردن توضیح می دهد. آگاهی از این کلیدها، فرد را به خودشناسی می رساند که:
- آیا شخصیت کنونی من، برای مهاجرت کردن مناسب است؛
- آیا “مهاجرت کردن”، رشد و احساس خوشبختی بیشتر را برایم به ارمغان میآورد یا برعکس، مرا به سمت ناامیدی و ناخوشنودی پیش می برد؛
- آیا انگیزههای من برای مهاجرت درونی و عمیق است یا سطحی و ناپایدار؛
- انگیزه های پایدار و ضروری برای مهاجرت، چه ویژگی هایی دارند؛
منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم…
یک خبر خوب درباره آزمون:
پس از گوش دادن به آگاهی های این فایل و قسمت قبل، برای خودشناسی عمیق تر در این باره، آزمون “تشخیص شخصیت مناسب مهاجرت” را با دقت انجام دهید.
این آزمون ارزیابی نسبتاً شفافی به شما می دهد تا بدانید شخصیت کنونی شما چقدر برای مهاجرت کردن مناسب است. این خودشناسی به شما کمک میکند تا برای رشد و پیشرفت، تصمیمات مناسبتری بگیرید که مطابق با درون شماست و گامی تعیینکننده برای تجربهی رشد و احساس خوشبختی بیشتر است.
در پایان آزمون، از طریق تجزیه و تحلیل پاسخهایی که به سوالات آزمون می دهید، یک نتیجه گیری کلی به شما ارائه میشود تا بدانید:
- چه تغییراتی در باورها و شخصیت کنونی شما، “بیشترین تأثیر سازنده” را بر شرایط زندگی شما میگذارد؛
- اولین قدم برای ایجاد این تغییرات، از چه نقطهای باید برداشته شود؛
- و چه مسیری شما را به رضایت درونی بیشتر می رساند؛
برای شروع آزمون “تشخیص شخصیت مناسب مهاجرت” کلیک کنید.
چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 1
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 2385MB54 دقیقه
- فایل صوتی چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 252MB54 دقیقه
به نام خالق هدایتگر
رب من تو صاحب همه چیز هستی و هرچه که دارم از آن توست سپاس که هدایتم میکنی
میخوام داستان هدایت مهاجرتم کامنت کنم و خداوند هدایتم میکنه تا به خوبی به یاد بیارم و رد پا کنم
خیلی جالبه تمام نکاتی که استاد گفتن در مهاجرت من دیده میشه و من امروز وقتی قسمت دوم دیدم خیلی هیجان داشتم که مهاجرتمو کامنت کنم .
عکس پروفایلم مغازه ای که توش کار میکردم در واقع به طب سنتی علاقه داشتم و در یک عطاری شیک کار میکردم حدود 4 سالی در این عطاری بودم و کم کم که با مباحث استاد آشنا میشدم دوست داشتم از این محیط دور باشم چون همه جور افرادی میومدن و من هم میخواستم بهتر رو خودم کار کنم و یه شرایطی فراهم شد که مدتی بتونم بدون هیچ کاری ، در سوئیت 12 متری که اجاره کرده بودم بمونم و رو خودم کار کنم و خواسته هام مینوشتم و خیلی به سفر علاقه دارم و دوست داشتم که شهرهای ایران بگردم و تکاملم طی کنم و کشورها را هم سفر کنم و در فصل گرم در شهر خنک باشم و در سرما تو شهر گرم باشم .
پولی که واسم جور شده بود تا بتونم رو خودم کار کنم به انتها رسید و من بیکار بودم ولی همش احساسم میگفت اوضاع خوبی در انتظارم هست و امیدم خیلی زیاد بود و به شدت ((مثبت اندیشی میکردم )) شرایط طوری پیش رفت که پول نان بربری نداشتم و میرفتم تو خیابون میگشتم تا یه غذایی پیدا کنم و بخورم و چون به شیرینی خیلی علاقه داشتم 2 بار شیرینی فروشی رفتم و گفتم حوس کردم یه خرده شیرینی بخورم و پولی ندارم لطفاً مقداری شیرینی بهم بدین و با برخورد خوبی اون شخص محترم بهم شیرینی میداد و نوش جانم میکردم یه روز تا مدت 48 ساعت هیچ چیزی نداشتم که بخورم و اومدم از خودم فیلم گرفتم که واسم رد پا بشه و بعدا یادم بیارم که از کجا به کجا رسیدم چون میدونستم اوضاعم خوب میشه .
با ابجیم و یکی از دوستام که شاگردان استاد هستن راجع به اینکه مهاجرت میکنم و شرایطم خوب میشه صحبت میکردم و حالم همیشه خوب بود .
اوضاع طوری پیش رفت که کرایه خونه هم عقب افتاده بودو بدهکار شده بودم و یه روز خیلی بهم فشار اومد و نمیدونستم چیکار کنم و گفتم خدایا خودت هدایتم کن و گرفتم خوابیدم تا احساسم بد نشه و خواب دیدم به یه شهری مهاجرت کردم از خواب بیدار شدم بلافاصله به پسر خالم که قبلاً تو اون شهر بود زنگ زدم و تا اوضاع اونجا را بپرسم که بعدش گفت چند وقتیه اومدم شیراز و دوتا از دوستان قدیمیم هم اونجا بودن خلاصه اینکه با دنبال کردن نشانه ها و هدایت های خداوند متوجه شدم که باید به شیراز مهاجرت کنم اما با کدوم پول و چطوری ؟؟؟؟
((انگیزه)) بسیار زیادی داشتم و باور قوی داشتم که مهاجرت کنم خدا هدایتم میکنه همه چیز تغییر میکنه و خیلی با این باور احساسم خوب میشد الهامی که واسم اومد این بود که اگر میخوای مهاجرت کنی مثل استاد پل های پشت سرت خراب کن و منم سوئیت پس دادم چندتا وسیله ای که داشتم و فروختم و منتظر موندم تا بازهم نشونه ای بیاد که بخوام حرکت کنم و با صاحب خونه ام که یک خانم فوقالعاده بود همه چیز گفته بودم و اونم گفت تا زمانی که مستجر میاد میتونی اینجا باشی منم به خدا گفتم هر زمانی که مشتری بیاد یعنی بهترین زمانی که من بخوام برم و خودت هدایتم کن .
در زمان مناسب مستحر پیدا شد و من با دوتا ساک (دقیقا مثل استاد )رفتم ترمینال جنوب تا برم شیراز و اصلا هم به پسر خالم خبر ندادم که میخوام بیام و فقط رو خدا حساب میکردم .
تو چکاپ فرکانسی در قدم یک استاد از تمرین پیام بازرگانی صحبت کردن و منم گفتم قبل از مهاجرت باید اینکار بکنم تا اعتماد به نفسم بیشتر بشه و برنامه ریزی کرده بودم که تو مترو قبل رسیدن به ترمینال این کار بکنم و چندتا از ویژگی های خودم نوشتم و با گوشیم از خودم فیلمبرداری کردم و تو قطار این عمل شجاع را انجام دادم حتی یک بار هم فکر نکردم که چطور باید این کار بکنم چون انگیره و توکل در وجودم موج میزد با اولین اقدام انجام دادم و مثل بمب اعتماد به نفسم منفجر شد و چقدر خوشحال و قوی به سمت شیراز حرکت کردم
کل پولی که واسه من مونده بود کمتر از 700 هزار تومان بود و یه میلیون هم قرار بود دو روز بعد به حسابم بیاد بدون هیچ مکان و هیچ کاری من فقط حرکت کردم و ساعت 4 صبح به ترمینال شیراز رسیدم دقیقا نوزدهم بهمن ماه سال 1402 وارد شیراز شدم و خیلی احساسم خوب بود چون میدونستم که اتفاقات خوبی میفته و خداوند هوامو داره کل وجودم پر شده بود از توکل خداوند و فقط دنبال نشانه بودم .
ساعت 6 صبح به یه مسافرخانه هدایت شدم و خوابیدم و روز بعد تازه به پسرخالم زنگ زدم و رفتم دیدمش و اونم پرسید که کجایی و چیکار میکنی بیا با من کار کن ولی من اصلا محیط کار دوست نداشتم و گفتم سر یه کار خوبی هستم و جای خوبی دارم واین در حالی بود که من در مسافرخانه بودم و حالا پولم کمتر از 300 هزار تومان شده اما توکلم هر روز بیشتر میشد و احساس خوبی داشتم چون با خودم میگفتم خدا هوامو داره واینو مدام تکرار میکردم مدام احساسم خوب بود و خوش بین بودم .
شب در مسافرخانه خوابیدم و صبح رفتم تا یه شب دیگه را تمدید کنم که صاحبش گفت کرایه ها امروز گرون شده و اتاق شما که 250 هزار بود الان شده 340 هزار یه مقدار نجواها شروع کردن ولی درجا گفتم حتما یه خیریتی هست که خدا میخواد از اینجا بزنم بیرون تا این احساس به خودم دادم بعد از چند دقیقه اون یک میلیونی که قراربود واریز بشه واسم اومد و تاییدی بود بر فکری که داشتم ،وسایلم جمع کردم از پنجره ی مسافرخانه به بیرون نگاه میکردم و به خدا گفتم از طریق این افراد تو خیابون بهم بگو که به کدام سمت برم بعدش یه آقا به سمت چپ اشاره میکرد و مجددا گفتم خداجون لطفاً با سه تا نشانه واضح بهم بگو و بازهم دونفر به همون سمت اشاره کردن و من رفتم پایین و به اون سمت حرکت کردم و با رفیقم تماس گرفتم و باهاش صحبت میکردم و راه میرفتم و احساس خوبی داشتم که دارم هدایت میشم مدام با خانوادم و دوستانی که تو این مسیر هستند در مود اینکه خدا هدایتم میکنه و اتفاقات خوبی واسم میفته صحبت میکردم و احساس خوبی داشتم و شاد بودم
با دنبال کردن نشانه ها به یک امامزاده رفتم و با یه آقایی آشنا شدم که مرا برد خونش و متوجه شدم یک فرد عرفانی که شاگردان زیادی هم داره و چه درس های خوبی هم یاد گرفتم و اینطوری شد که شب دوم در خانه ی ایشون خوابیدم روز بعد به دنبال نشانه رفتم بیرون و دوتا ساکم گذاشتم خونه ی این آقای مهربان .
بازهم به دنبال نشانه ها به شاهچراغ هدایت شدم و متوجه شدم که شب میشه در شاهچراغ بخوابم خیلی حالم خوب بود و مدام مثبت اندیشی میکردم و خوشحال بودم
ساعت 5 صبح همه را بیدار کردن که وقت نماز شده و خیلیها با اخم و ناراحتی بیدار میشدن که چرا الان بیدارشون کردن اما من خوشحال میشدم و میگفتم که خداجون ممنونم که واسم برنامه ریزی کردی که ساعت 5 منو بیدار کنی تا بتونم رو خودم کار کنم و میرفتم نماز میخوندم و مدام تکرار میکردم که :
_در هر لحظه توسط خداوند هدایت میشم به مسیر باورهایم
_در هرکاری خداوند هدایتم میکنه و هرچی که واسم پیش میاد خیر
_هر درخواستی میکنم خداوند بهترش در زمان مناسب واسم اجابت میکنه
هر کدام از این سه باور بیش از 500 بار در روز تکرار میکردم و نشانه های این باور ها را تایید میکردم بیش از سه هفته در شاهچراغ بودم و تنها هرزگاهی واسه حمام میرفتم خونه ی پسر خالم و تغذیه ی من از داخل حرم جور میشد و خدا واسم میرسوند
خیلی رو باورهام کار میکردم و مدام تو سایت استاد بودم تا احساسم خوب باشه چند هفته به عید مونده بود که الهامی واسم اومد که عروسک فروشی کنم و عروسک سال بفروشم ((اژدها)) و با هدایت خداوند به یکی از فامیلهامون در شهرستان که عروسک بافی میکرد سفارش عروسک دادم و ایشون هم اصلا نگفت اول پول بده و واسم کلی عروسک که از قبل درست کرده بود فرستاد تا عروسکهای اژدها آماده بشه و منم چون تقلید صداهای بسیار زیادی بلد هستم با صداهای مختلف برای مردم نمایش میدادم و میفروختم اما فروش زیادی نداشتم و خیلی ها با صداهایی که درمیاوردم مسخره میکردن و میگفتن خجالت بکش اما من بیشتر اعتماد به نفسم میرفت بالا و انگیزم بیشتر میشد چون میدونستم که هدایت خداوند و احساسم خوب بود .
کار به جایی رسید که با فروش عروسکها یک خانه ی شراکتی با چند نفر گرفتم و کم کم پول عروسکها را هم پس میدادم
توانایی من بسیار بالاست و هرچیزی را که بخوام یاد میگیرم و به خوبی با عروسکها یاد گرفته بودم که نمایش بدم و خیلی کنجکاو بودم که برای تمام افراد با هر سنی با عروسکها نمایش بدم و صحبت کنم که ببینم واکنششون چیه که خیلی ها میخندیدن و در بازار وکیل و ارک کریم خان معروف شده بودم (در کمتر از دو هفته )
چهار روز به سال جدید مانده بود و رفتم بازار و تا 5 عصر هیچی نفروختم خیلی تعجب کردم و حتی شهرداری دنبالم کرد که عروسکهامو بگیره که رفتم سمت مترو واسه اینکه برم یه قسمت دیگه ای از شهر رفتم داخل مترو رو صندلی نشسته بودم که یه آقایی اومد و کلی تحسینم کرد و گفت دمت گرم که با صداهات دیگران میخندونی و من مغازه دارم و دیدم که چقدر کارت خوبه میخوام یه عروسک ازت بخرم و نشست بغلم باهم صحبت میکردیم که یه خانمی نظرمو جلب کرد و داشت با تلفن صحبت میکرد و میگفت : آره کیش الان خیلی خوبه و …
به قلبم الهام شد که برم کیش و این خرید داخل مترو و بعدش همزمانی با صحبت های این خانم قطعا هدایت خداوند و حتما فروش خوبی خواهم داشت و با صدام هم میتونم کلی نمایش اجرا کنم.
سه روز به عید مونده بود اومدم بازار و تا شروع کردم عروسکهامو از کیفم بیرون بیارم یه آقای اومد و 15 تا عروسک یه جا ازم خرید و چند قدم جلوتر چندتا دیگه یه جا فروختم و فروش بسیار فوقالعاده ای داشتم که تاییدی بود بر نشانه ی رفتنم به کیش و شب که اومدم خونه واسه فردا شب بلیط به سمت بندر عباس گرفتم و در اتوبوس از طریق دستان خداوند متوجه شدم که چطور اسان و بهتر میتونم به کیش برسم .
تو کیش دیگه خبری از پسرخاله و شاهچراغی نبود که شب بخوام بخوابم اما چون تکاملم مقداری طی شده بود و از توانایی هام به خوبی استفاده کرده بودم و میدونستم که خدا هدایتم میکنه و این باور دیده بودم و احساسم خوب بود با شجاعت حرکت کردم
مدام تجربه های جدیدی را کسب میکردم و در نشانه های خداوند غرق شده بودم و خیالم راحت بود که خدا هوامو داره و در هرکجا دستانش به یاریم میشتابانه تازه داستان از این جا شروع میشه .
چون پول عروسکها را تسویه کرده بودم زمانی که به جزیره ثروتمند و زیبای کیش رسیدم کمتر از 500 هزار پول داشتم با باور اینکه خداوند از طریق افراد بهم میگه چیکار کنم یه ماشین گرفتم و به راننده گفتم من مقداری عروسک دارم نمیدونم کجا باید بفروشم لطفاً راهنماییم کن و منو برد به اسکله تفریحی دقیقا ظهر بود و تا رسیدم به اسکله عروسکهامو از ساک بیرون آوردم و شروع کردم به چیدن اونا روی یکی از صندلی های اسکله و هرکسی میومد باصداهام نمایش میدادم و کلی هم میخندیدن اما خبری از فروش نبود و اونطوری که فکر میکردم پیش نرفت و ماموران انتظامی و شهرداری که در اسکله خیلی زیاد بودن و چرخ میزدن اومدن به من گفتن هیچکسی تو جزیره دست فروشی نمیکنه و اگر این کار بکنی از جزیره میندازنت بیرون (راست میگفت واقعا جزیره ی فوق العاده ای هست )نجواها میخواستن شروع کنن ولی بهشون امان ندادم و گفتم خداوند هدایتم میکنه و هرچی واسم پیش میاد خیر .
تو همون اسکله یه قسمتی غرفه زده بودن و افراد کالاهای مختلفی میفروختن و چون نزدیک اذان مغرب میشد قسمتی را واسه نماز آماده کردن و بعدش افطاری میدادن و بازهم تغذیه من آماده بود و افطاری میگرفتم .
تو یکی از غرفه ها یک آخوندی صحبت میکرد و ساعت 11 شب خالی میشد و منم کل وسایلم اونجا گذاشتم تا بتونم به راحتی برم یه جایی و بخوابم در ساحل روی یک نیمکتی خوابیدم اما بعد از نیم ساعت با وزش باد بیدار شدم واقعا احساسم خوب بود و یه مقداری راه میرفتم و یه جای دیگه را پیدا میکردم و میخوابیدم تا صبح چند بار بیدار میشدم اما حالم خوب بود و همش احساس خوبی داشتم و با هرکسی صحبت میکردم میدونستم که قرار اتفاقات خوبی بیفته .
تمام وسایلم تو اون غرفه گذاشته بودم و با یکی از ساکهام که توش پر عروسک بود تو جزیره میچرخیدم و عروسک میفروختم خلاصه که با مسئول غرفه ها دوست شدم که فرد خوبی بود و خداوند دستانش به یاریم میشتابانه و بهم گفت که میخوام دم در یه غرفه بهت بدم که عروسکاتو بفروشی و آخوندی که اونجا صحبت میکرد یک تیمی داشت که واسه ماه رمضان در اون قسمت جزیره برنامه اجرا میکرد و وقتی مهارت صدای منو میدیدن بهم پیشنهاد دادن که برم داخل یک عروسک بزرگ و نمایش بدم و این هم یک تجربه ی دیگه ای بود و توانایی های من فوقالعاده است و انجامش میدادم .
روز سوم یه پتو و زیر انداز خریدم که راحت بخوابم و چقدر خواب در ساحل واسم لذت بخش شد
تقریبا روز چهارم بود که مسئول غرفه ها بهم گفت یه کاری هست که اگر واست جور بشه زندگیت عوض میشه باور کنید اصلا بهش نچسبیدم که حتما اون کار جور بشه واسم و گفتم اگر خیر باشه خداوند واسم ردیفش میکنه .
7 روز از اومدنم به جزیره میگذشت و صاحب غرفه هم شده بودم و شب تو یکی از غرفه ها میخوابیدم و این روند تکاملی و پیشرفت با خودم مرور میکردم و همچنان با قدرت زیادی رو باورهام کار میکردم .
یه خانم و آقا اومدن به غرفه من و کلی باهام صحبت کردن و از روند اومدن من به جزیره پرسیدن و شماره ی منو گرفتن و دوتا عروسک هم ازم خریدن و شماره ی خودشو به من داد تا اگر کاری بود بهشون بگم .
دو روز بعد میخواستم برم حمام و هدایت شدم که به اون آقایی که شمارشو داد زنگ بزنم و این کار کردم و بهشون گفتم جایی واسه حمام کردن سراغ دارید؟؟؟ و یا اینجا حمام عمومی داره؟؟؟ وایشون گفتن اتفاقا میخواستم بهتون زنگ بزنم و بیام دنبالت و یه ساعت دیگه میام دنبالت ،درجا متوجه شدم که قرار اتفاقات خوبی بیفته و باهم رفتیم آرایشگاه و قشنگ واسم اصلاح کرد و بعدش یه دوچرخه تاشو واسم تهیه کرد و به یک خانه با تمام وسایل منو بود و گفت فعلا اینجا استراحت کنید و با دوچرخه به محل غرفه ها برو و عروسکاتو بفروش و این همون کاری بود که مسئول غرفه ها بهم گفته بود که من بعدا متوجه شدم
دوستان واقعا تعجب نکردم از اینکه اینطوری این اتفاق واسم افتاد چون هم تجسم کرده بودم و هم میدونستم خدا هدایتم میکنه و این تازه اول داستان اوج گرفتن و ورود نعمتها بود
دوشب در اون خانه ی با تمام امکانات خوابیدم و کلید دو واحد خالی دست من بود که از هرکدام میخواستم استفاده کنم
12 فروردین اون آقا با خانوادش اومدن پیش من و گفتن اگر قبول کنی شما مربی پسر من بشید که 21 سال داره و دارای اوتیسم هست و منم قبول کردم و بعدش به بهترین خونه تو بهترین منطقه ی کیش رفتیم و بهم موتور و دوچرخه و ماشین هم دادند ولی چون گواهینامه نداشتم ماشین کنسل شد
این تجربه دیگه خیلی جدید بود و اصلا آشنا نبودم که چطور میتونیم از یک پسر اوتیسم مراقبت کنم پسری که نباید از فعل امر استفاده کنی اما توکل بر خداوند و هدایتش بهم شجاعت میداد و انجامش دادم و در کیش حدود 40 روز تک و تنها باهاش زندگی کردم و خداوند هدایتم کرد و هدایتم میکنه
این پسر اوتیسم اسمش امیر حسین و هرکسی این پسر میبینه هرگز باور نمیکنه که دارای اوتیسم باشه چون به شدت زیبا و جذاب و بانمک و کل کار من با این فرشته ی بامزه اینه که برم استخر و شنا کردن ،قران بخونم ،نماز بخونم،غذاهای خوشمزه درست کنم ،دوچرخه سواری کنم و برم باشگاه و لذت ببرم و هر فصل در یک شهر باشیم مثلا فصل سرد در کیش هستیم و فصل گرم در پردیس و شمال و لواسان که در تمام این مناطق و مناطق دیگر خانه و امکانت فوق العاده دارن و یه کارتی دست من که هرچقدر بخوام ازش خرج میکنم و وقتی بخواد تموم بشه بهشون میگم کارت شارژ بفرمایید و درجا این کار میکنم
هنوز داستان تموم نشده …
دقیقا همون خواسته ای که داشتم که مسافرت کنم به خوبی و بهتر اجابت شده و تونستم کلی از دورههای استاد بخرم درواقع میتونم تمام دور های استاد بخرم اما میخوام خدا هدایتم کنه و بهم بگه و تکاملم طی کنم ،حقوق بسیار خوب و شرایط عالی که هرگز در رویام هم نبود خدا بهم داده.
منی که عاشق شیرینی بودم و تا خرخره دوست داشتم شیرینی بخورم و الان در شرایطی هستم که میتونم بینهایت داشته باشم اما دارم به شیوه ی قانون سلامتی پیش میرم و با حالی که خودم مهارت آشپزی دارم و غذاهای درجه یکی درست میکنم اما حوس نمیکنم و خداوند خیلی محکمم کرده .
هر روز داره اوضاع واسم بهتر میشه و الان کارم طوری شده که نصف هفته را استراحت میکنم یه مربی دیگه ای هم هست که نصف هفته ایشون هستند و از ابتدا هم بودن ولی چون کار از لحاظ ذهنی کنترل میخواد دو نفر هستیم و اینجا جایی که خدا منو فرستاده تا رشد بیشتری کنم و هرچی پیش میاد خیر و برکت و به نفع من.
یه نکته ی جالب بگم که هدایت خداوند پررنگتر میکنه و اینه که من با این مربی متولد یک روز و یک ماه هستیم و همه میگن اومدن مجید یک معجزست .
دستاوردها و موفقیتها بعد از مهاجرت :شنا را بعد از 32 سال و ترسی که از غرق شدن داشتم یاد گرفتم ،خیلی کنترل ذهن برام راحتتر شده ،تمیز تر و منظم تر شدم ،پینگ پنگ یاد گرفتم ،دارم گواهینامه ماشین و موتور میگیرم ،گوشی مدل بالا خریدم ،مسافرت بیشتری میکنم ،یه اتاق مجزا و فول امکانات دارم که در زمان استراحت اونجا هستم اما هدایت خداوند اینه که مدتی در جنگل کمپ کنم تا بر ترس از کمپ جنگلی هم غلبه کنم و جسور تر بشم و هرگز دوست ندارم منطقه ی امنی داشته باشم و مدام قدم بر میدارم و به فکر مهاجرت به دبی یا ترکیه هستم و بعدش آمریکا انشالله چون هدف های بزرگی دارم و خداوند هدایتم میکنه و مسیر بهم میگه مثل این مهاجرت .
تمام مسیر مهاجرتم پر از توکل و امید و شادی بود و به مهارتهایم باور داشتم و هرگز به کسی و یا مکانی وابسته نشدم و هرچی که واسم پیش میومد ازش استقبال میکردم و اگر مسئله ای بود خوشحال میشدم چون میدونستم واسه رشد من و خداوند هدایتم میکنه .
استاد عزیزم در زمان و مکان مناسب میبینمتون انشالله
عاشق همتونم .