چرا فکر می کنیم مرغ همسایه غازه؟

در این فایل استاد عباس منش درباره یک ضعف شخصیتی مخرب، ریشه های این ضعف و اثرات مخرب آن در زندگی صحبت می کند. ضعفی که تقریبا همه در زندگی خود تجربه کرده اند. 

در این فایل استاد عباس منش ما را از دلایلی آگاه می کند که این ضعف شخصیتی را شکل می دهد، ریشه های آن را تقویت می کند و در نهایت آن را تبدیل به یک عادت ذهنی مخرب می کند. سپس این عادت ذهنی مخرب، کانون توجه ما را به گونه ای جهت دهی می کند که:

 نه تنها نعمت های زندگی خود را نبینیم؛ نه تنها درباره آنچه داریم، ناسپاس شویم؛ بلکه با نادیده گرفتن مداوم داشته های زندگی خود، مرتبا خود را در احساس بدبختی، احساس قربانی بودن و در یک کلام احساس نارضایتی از زندگی نگه داریم. سپس طبق قانون، این فرکانس غالب نه تنها نعمت های فعلی را از زندگی ما خارج می کند بلکه مجراهای زیادی برای ورود ناخواسته ها، مسائل و مشکلات پی در پی به زندگی ما باز می کند. 

با ادامه دادن به این جنس از توجه، وارد مدار ناخواسته ها می شویم. در این چرخه معیوب مرتبا از این مشکل به مشکل بعدی برخورد می کنیم و هر بار بیشتر در این باتلاق فرو می رویم. بدتر از همه این است که: نمی دانیم این باتلاق از کجا و چطور شروع شده و چرا در حال گسترش خودش در زندگی مان است. خبر خوب این است که استاد عباس منش در این فایل با ارائه منطق های قوی، راهکار خروج از این چرخه معیوب و اصلاح این ضعف شخصیتی را به ما یاد می دهد.


تمرین:

آگاهی های این فایل را با جدیت گوش دهید، از کلیدهای آن نکته برداری کنید و برای اینکه اهرم رنج و لذتی قوی برای اصلاح این ضعف شخصیتی در ذهن ما ساخته شود به گونه ای که منجر به تصمیم و اجرای آن شود، پیشنهاد می کنیم در بخش نظرات این فایل مثالهایی از خودتان را بیاد بیاورید و بنویسید از اینکه:

 ذهن شما به چه شکل و درباره چه موضوعاتی مرغ همسایه را برای شما غاز نشان داده است؟ به گونه ای که با وجود نعمت هایی که در زندگی خود دارید، به احساس نارضایتی، قربانی بودن و بدبختی رسیده اید. احساس کردید که حق شما به شما داده نشده و از قافله دیگران عقب مانده اید. ( احساس نارضایتی از همسر، شهر، شغل، رابطه، خانواده، فامیل، فرزند و …) به عنوان مثال:

  • همسایه های دیگران چقدر از همسایه من بهتر هستند؛
  • همسر فلانی، چقدر از همسر من خوش برخورد تر است و چقدر هوای همسرش را دارد؛
  • رابطه دیگران چقدر از رابطه من بهتر است. آخر این هم شد رابطه!
  • هر کشور دیگری از کشور من و قوانین کشور من بهتر است و موفق شدن در آن راحت تر است؛
  • دختران یا پسران فلان شهر، چقدر از دختر و پسرهای شهر من بهترند؛
  • پدر و مادرهای دیگران، چقدر از والدین من بهترند؛
  • مشتری های فلان شهر یا محله، چقدر از مشتریهای محله یا شهر من بهترند؛
  • فلان شغل، چقدر پولسازتر از شغل من است؛
  • مردم فلان شهر چقدر با فرهنگ تر از مردم شهر من هستند؛
  • اوضاع کسب و کار چقدر در فلان شهر بهتر از شهر من است؛
  • فلان محله یا شهر چقدر زیباتر از محل زندگی من است؛
  • و…

الف) به این فکر کنید که در حال حاضر چقدر درگیر این موضوع هستید و این ضعف چقدر در حال اتلاف انرژی و تمرکز سازنده شماست؟

ب) در کل زمانهایی که درگیر این نوع تفکر بوده اید یا هستید، از خود بپرسید:

  1. چرا اینطور فکر می کردم یا می کنم؟
  2. چرا فکر می کنم همسر دیگران از همسر من بهتر است؟
  3. چرا فکر می کنم رابطه دیگران از رابطه من بهتر است؟
  4. چرا فکر می کنم اوضاع در جای دیگر خوب است؟
  5.  ریشه این جنس از تفکرات از کجاست؟ آیا ریشه اینها باورهای قدرتمندکننده است یا محدود کننده؟! اصل است یا فرع؟! 

چ) حالا که از این ضعف مخرب آگاه شده ای، با توجه به آگاهی های این فایل، چه راهکارهایی برای خارج شدن از این مدار مخرب آموخته ای؟ این راهکارها منجر به اخذ چه تصمیماتی برای شما شده است؟ در پاسخ به این چرایی به این فکر کنید که:

  1. چه تغییراتی باید در شخصیت خود ایجاد کنم؟
  2. چه مهارتهایی را یاد بگیرم و بهبود ببخشم؟
  3. و قدم اول را از کجا بردارم؟

موضوع این است که طبق قانون، اگر آگاهانه روی بهبود این ضعف شخصیتی کار نشود، تبدیل به بزرگترین مجرای خروج نعمت ها از زندگی و ورود ناخواسته ها به زندگی می شود. اما تمرکز بر اجرای آگاهی های فایل، این جنس از ایمان و باور را در ما شکل می دهد که:

تغییر شرایط نادلخواه زندگی ام چقدر راحت است و چقدر در دست خودم بوده است و من چقدر به دنبال تغییر این شرایط در بیرون از خودم می گشتم!

منتظر خواندن پاسخ ها و مثالهای تأثیرگذار تان هستیم.


منابع کامل درباره محتوای این فایل:

آگاهی های دوره احساس لیاقت

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری چرا فکر می کنیم مرغ همسایه غازه؟
    296MB
    50 دقیقه
  • فایل صوتی چرا فکر می کنیم مرغ همسایه غازه؟
    48MB
    50 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

594 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «رضا بهزادی» در این صفحه: 4
  1. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3286 روز

    سلام استاد جان، در ادامه پیام قبلی روی این فایل احساس کردم باید بیشتر دقت کنم و تمرین انجام بدم و این شد که اومدم نتیجه و تاثیر این فایل و البته دوره احساس لیاقت و عزت نفس رو هرچند تاینی ولی به شدت الهامی و هدایتی بگم خدمتتون.

    من با تمرینات فایل های جدید و هم دوره ها که بهم الهام میشد چیو کی ببینم در همین مدت کوتاه چند روزه، و به شدت گوش به زنگ بودنم و تمرکز و دقت گذاشتن با کیفیت بسیار بیشتر نسبت به قبل حتی نسبت به همین یه مدت کوتاه پیش، و ایمان و جسارتم رو تقویت کردن و رفتن به دل مسائل و دست به عمل شدنم، نتایج رو در روح و روان و اتفاقات زندگیم دارم به خوبی و با آگاهی قطعی و به وضوح میبینم و لمس میکنم، که قبلا نمیدیدم و یا دقت نمیکردم و یا تو فرکانسش نبودم و و و.. از این دست مسائل، اما همونطور که تو این یه مدت کوتاه اخیر توی فایلای مختلف و تمرینات میگم خدمتتون واقعا خیلی دارم خوب پیش میرم به لطف خدای مهربان و اتفاقات و خبرهای خوب و آرامش آخ آخ هرچی بگم کم گفتم! چون این بهترین و نخستین و اصلی ترین هست و بوده برام من همیشه تو اولویت بوده برام، و انشاالله نتایج بسیار عالی تر و بزرگ تر و بهتر در تمام جنبه های زندگیم میاد به زودی..

    استاد من بصورت کاملا هدایتی و البته بعد از ایمان و جسارت نشان دادن خودم، و لطف پروردگار، بعد از بار اول انجام دادن تمرینات این فایل و جلسه 4 عزت نفس و گوش دادن بارها و بارها این جلسه و جلسه 4 عزت نفس و فایل های پروژه مهاجرت به مدار بالاتر، و خلاصه هرچیزی که تو این چند روزه و مدت قرار گرفته رو سایت یا هدایت شدم بهش، تصمیم گرفتم بدون وقفه و درجا به محض اینکه یه حس قوی و یه جرقه درونم زده شد بعد از دیدن فایل هایی که بهم الهام شده، برم تو دل چالش ها مخصوصا آگهی بازرگانی، و رفتم به خودم رسیدم و اصلاح و حمام و لباس شیک و خلاصه زدم بیرون و به جاهایی که به ذهنم میرسید و البته از خود اول اولش فقط از الله هدایت خواستم، و گفتم تو فقط بگو من چیکار کنم من میرم تو دلش اصلا هرچی میخواد بشه بشه! بهشم گفتم که میدونم چیزی جز خیر و خوشی واسم نخواهد بود، فقط تو سکان هدایت رو بر عهده بگیر و بگو من فقط انجام میدم، رفتم بیرون اولش میگفت مثلا برو فلان جا، میرفتم، میگفت برو اینور برو اونور حالا از اینجا برو مثلا.. و فایل جلسه 4 عزت نفس هم تو گوشم بود با هندزفری، و نجواها و ترس ها هم بود یه کوچولو ها، ولی اون ایمانه و قدم برداشتنه ولومش بلند تر بود به قول شما، و واقعا هم ولومش بلند بود : ) چون جلسه 4 تو گوشم بود با ولوم بالا و صدای چیز دیگه ای نمیشنیدم! و من ریییز به ریز حواسم جمع و دقت میکردم به تک تک اتفاقات، لحظه ها، شرایط، و پیام های خداوند، رفتم به یه مکان تفریحی و ساحلی که برم با کله تمرینو انجام بدم، یعنی اولش این به ذهنم میومد از خود قبل از حرکت کردنم، رفتم و از اون مامور ورودی پرسیدم کسی داخل هست ببخشید؟ گفت چرا؟ گفتم چون میخوام کسی باشه و مخصوصا شلوغ باشه، گفت نه کسی نیست چون هوا سرده (آخه خیلی هم سرد بود و خب کنار ساحلم بود دیگه سردتر هم بود) و پیش خودم گفتم حالا توکل بر خدا من میرم داخل شاید مشتری واسه این بابا اومد و شلوغ شد، گفتم ورودی باید بدم؟ چقدر میشه؟ یه خانم بود اون صاحب اونجا، بعد گفت تنهایی؟ گفتم بله، گفت بفرمایید داخل نمیخواد ورودی بدی، مهمون من. و منم گفتم خدارو شکر اینم نشونه هست چقدرم عالی ،و تشکر کردم و رفتم داخل، رفتم دیدم هیچ خبری نیست و قو پر نمیزنه، بعدش به دلم افتاد که برگردم و استاد حواسم به تک تک جزئیات همه چیز بود بخدا، برگشتم بیرون و به خانمه گفتم انگار هیچکس نیست چون من میخواستم حداقل یکی دو نفر یا یه جمع باشن اینجا، گفت واسه چی؟ گفتم هیچی والا یه تمرینی دارم استادم ازم خواسته و باید حتما تو جمع انجامش بدم، گفت چون هوا سرده کسی امشب نیومده خلوت بوده، خلاصه هیچی دیگه ولی گفت تو مهمان خانه بغلیمون احتمالا اوضاع بهتر باشه میخوای یه سر برو ببین، تشکر کردم و رفتم، و دیدم اونجا هم ظاهرا خبری نبود، بعد برگشتم بیرون و کمی ایستادم حالا هی اون نجواها هم میومد و بیشتر فضولی میکرد تو مخم، ولی من مدام با خدای خودم حرف میزدم و راهنمایی و هدایت میخواستم گفتم خدایا من قدمامو برداشتم و ایمان دارم که هدایتم میکنی و بهم میگی چیکار کنم و من میخوام انجامش بدم نمیخوام بی نتیجه برگردم خونه! خلاصه با توجه به صحبت های الهی و هدایتی شما که تو گوشم بود و چون حواسم جمع بود و تمرکز کرده بودم تا یه جرقه ای زده میشد و یه حسی بهم دست میداد در مورد چیزی و حرکتی و اقدامی سریع میرفتم سراغش، پرسیدم خب الان چیکار باید بکنم؟ گفت راه برو قدم بزن برو همین مسیرو که روبروته و مسیر مستقیم و سر راستی هم بود تا مسافت نسبتا زیادی تا یه جاهایی، صراط مستقیم بود به قول معروف : ) راه افتادمو مدام توجهم به نشانه ها و الهامات بود که کجا بگه وایسا و یا وای نستا و چیکار بکن، رفتمو رفتمو رفتم و هیچی نمیومد، و آدما میگذشتن و خیلیم اون مناطق شهر شلوغه حسابی و پر از انبوه و ازدحام فروشگاه ها و مغازه ها چیزای مختلفه، اما هیچ حسی نمیومد، تا سر بالایی هایی و سر پایینی هایی و پیچ و خم هایی و از اینور خیابون بگذر و اینا خلاصه رسیدم نزدیک یه مغازه کامپیوتری و لوازم جانبی فروشی، یه جرقه های کوچولویی تو دلم زده شد که انگار باید میرفتم ببینم چی میخواد بگه این الهامات، اما اولش مقاومت کردمو بی تفاوت رد شدم گفتم نه بابا این که کسی توش نبود اصلا انگار خلوته خلوت بود، رد کردم اما دوباره گفت برگرد برو داخل سلام کن و بعد میگم چیکار کنی، منم سریع تا اینا اومد درونم، رفتم انجامش دادم و دیدم یه خانم و آقایی ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودند، خلاصه سلام کردمو اما دیدم گرم یه صحبتی هستن گویا خانمه مشتری بود و مشکلی داشت و داشت راهنمایی میگرفت از فروشنده، من نخواستم بپرم تو حرفشون ایستادم دقایقی رو و نگاه مغازه میکردم اما دیدم توجه شون اصلا به من نیست و منم به دلم افتاد که آقا اصلا بیخیال کافیه خداحافظی کن برو دیگه، وقتی اومدم خداحافظی کنم، دو تا شون برگشتن گفتن ببخشید آقا ما گرم حرف زدن بودیم، جانم بفرمایید امرتون؟ گفتم هیچی برمیگردم پیشتون با خود شما (صاحب مغازه) کار داشتم سوالی داشتم ولی الان نه بعد برمیگردم سر یه فرصت مناسب، و به دلم افتاد کارت ویزیت مغازه شو بردارم و اومدم بیرون.

    بازم رفتم و رفتم و دیگه داشتم کم کم دلسرد میشدم که چیز خاصی دستگیرم نشد و اقدام کردم من که و از این صحبتا.. تا اینکه رسیدم نزدیکای خونه و تو یکی از خیابونای اصلی شهر که نزدیک خونه مون هم هست، یه ساندویچی نسبتا کوچیک و جمع و جور هست که همیشه گوشه ذهنم داشتمش وقتی میگذشتم از اونجا گاهی، و همیشه هم میدیدم خلوته و هیچکس نیست توش، اما بنر و اون تابلویی که در مغازه ش همیشه بود همیشه یادم مونده بود و گوشه ذهنم داشتمش که کباب لقمه و یا همبرگر گوشت واقعی و دستی یعنی خونگی داره با یه قیمت خیلی مناسبی، و منم چون خیلی رو این چیزا حساسم و کیفیت غذا برام خیلی مهمه تا این فست فودی های آشغال فروشی که عین مور و ملخ هم ریختس همه جا، حالا هیچ پولی هم نداشتم غیر از چندرغاز ته کارتم، اما به خودم اجازه نمیدادم ناامید بشم و میگفتم من قصدم چیز دیگس و اصلا چرا پیش داوری میکنی و چرا داری میری تو حاشیه، تو ببین خدای خودت داره چی بهت میگه و تو که شام خوردی تقریبا یه کوچولو و غذا نمیخوای بخوری اشکال نداره برو یه چیزی میشه بعد میفهمی خودت، چون یه کوچولو شام خورده بودم که با شکم خیلی گشنه نرم بیرون و بتونم تمرینو خوب انجام بدم، استاد باورتون نمیشه از اون احساسات و اون الهامات و اون فضایی که درونم داشتم تجربه میکردم، من این دست خیابون بودم و اون مغازه اون دست خیابون بود، و اونجا هم خیلی شلوغه و ماشین و وسایل نقلیه خیلی سریع میگذرن و اصلا مراعات هم زیاد نمیکنن و عین اتوبان میمونه! و من تا حالا اصلا به اسم مغازه ساندویچیه هم توجه و دقت نکرده بودم روزی جالبه! استاد باورتون نمیشه به خدا میگفتم قربون خودتو نشونه هات بهم نشانه واضح و دقیق بده تهه دلم قرص شه، استاد به الله قسم چشمم خورد همون لحظه به اسم مغازه، دیدم نوشته ساندوچیه «میکائیل» ! و اصلا باورتون نمیشه اون خیابون شلوغ دیوانه وار دقیقا همون لحظه ای که من هدایت خواستم و اومدم برم سمت مغازه انگار تمام جهان اسلو موشن شد و آرام و آهسته و از هر دو طرف هیییچ وسیله ای نیومد رد شه و انگار بخدا قشنگ احساس کردم یه فرش قرمز واسم پهن شده میگه بفرما برو اونور خیابون و پلیس مثلا ایستاده جلوتر و جلوی ماشین و موتورارو گرفته، یه همچین حالتی و حسی بهم دست داد اون لحظه! : ) ، اصن اسم میکائیل که به پستم خورد دیوانه شدم قربون شما و میکائیل جان برم این مرد دوست داشتنی که هرجا هستن انشاالله بیش از پیش شاد و موفق و سربلند باشند. حالا قبلش هم از جاهایی گذشته بودم که نورای رنگی و پرنور داشت تابلو هاشون و عباس اسمش بود یا حتی عباسی یا عباس زاده : ) استاد اصن اینا دیوانم میکرد نمیتونم احساسمو بگم بهتون با کلمات! فقط اشک میاد تو چشام و احساساتی میشم خیلی وقتا مخصوصا اینجور مواقع که به نشانه ها دقت میکنم و از خدا هدایت میخوام و قدم میزنم، خیلی واسم پیش اومده..

    خلاصه رفتم سلام کردم و دیدم یه آقایی نسبتا 50 یا 55 ساله و خیلی محترم نشسته پشت اون دخل مغازه و داشت گویا کتاب میخوند، و از همون برخورد اول و سلام کردن و حتی لحن صداش کلی باز چیز دستگیرم شد که نشانه ها درسته، و رفتم گفتم ببخشید ساندوچاتون دستی و خونگیه؟ گفت بله چون محصولات صنعتی و شرکتی هم داشت از این فست فودیا، و من که پولیم نداشتم اما ایمان داشتم باید یه حرفایی بزنم و باید زمانی هرچند کوتاه رو اونجا طی کنم و ببینم نشانه ها چی میگن، قلبم بهم میگفت چیکار کن، خلاصه اینم جزو همون ایمانه و جسارته بود، بهش گفتم که ببخشید من شام خوردم که اومدم بیرون اما میشه مثلا یدونه مثلا لقمه کوچولو واسم بگیرین و نخوام کامل باشه مثلا چون پولشو نداشتم، یکم فکر کرد گفت بله مشکلی نیست، گفتم عالی و نشستم تا آماده بشه، حالا تو اون مدت زمان هی دلم میگفت خب حالا مثلا.. سر صحبتی رو باز کن باهاش، از اینور ذهنه هی میگفت حالا که چی مثلا اومدی اینجا و نشستی مثلا چی میخوای بگم خب ساندویچتو میخوری و میری آخرش، تو هم که با هر کسی حرف نمیزنی و اینا، خلاصه گذاشتم تا کارشو انجام بده و غذا رو اورد واسه سرو کردن، تو همون حین من اول پشتم طرفش بود بعد بلند شدم نشستم اونور مغازه که روبروش قرار بگیرم، و شروع کردن به خوردن و سر صحبت رو باز کردم، پرسیدم مغازه رو بسلامتی تازه زدین؟ گفت یه دو سه سالی میشه تقریبا، گفتم عالی و .. خب کسب و کار چطوره اوضاع خوبه به حمدالله؟ گفت والا چی بگم اوضاع که فلانه و اصلا جالب نیست و مگس میپرونیم و خلاصه خیلی بنده خدا توپش پر بود و اذیت بود، بعد من هی چیزای بیشتری رو میپرسیدم و حرف میزدم و از طرفی زیاد اجازه نمیدادم حرفاشو کامل کنه و یا غر بزنه و شکایت کنه و حرفامو جهت دار شده میزدم بهش و خیلی آرام و با طمانینه بودم، و گفتم شما اینجا کسیو نمیخواین واسه کار؟ یکم فکر کرد گفت والا کار که کساده و مشتری نیستو اینا، و گفت چطور مگه؟ واسه خودت میخوای گفتم آره، گفت چی بلدی و چیکاره ای و چه کارایی انجام دادی و اینا، منم واسش تعریف کردم از همه تجربیات و مشاغلی که بودم و سابقه کاریام و مهارتهام و.. بعد ورداشت از خانوادش گفت از پسرش گفت که شهری دیگه بود و از وضعیت زندگیش و کارش گفت و من فقط آرام بودم و گوش میکردم و هی تو دلم باورای خودم رو مرور میکردم و تقویت میکردم و به ندای الله گوش میکردم و زیاد به حرفای اون بابا دقت نمیکردم اما نگاهم تو نگاهش بود و چهره آزرده و ناراحت و پریشونش رو میدیدم که اتفاقا متعجب هم بود وقتی نگاهم میکرد، و خیلی انسان شریف و آرام و بافرهنگی بود، یعنی از اون دست آدما که من همیشه عاشق برقراری ارتباط باهاشون هستم و همیشه تو دعاهام از خدا انسان های شریف و پاک و خوب رو طلب میکنم برای ارتباط، خلاصه توی صحبتامون بصورت جهت دار گاهی شیطنت میکردم و حواسشو معطوف میکردم به حرفای امید بخش و باورای عالی خودم : ) و دوست داشتم واکنششو ببینم و البته که من بصورت ناخوداگاه اینکارو میکردم و استاد واقعا توی این اتفاق و اون شب من چقدر داشتم خداروشکر میکردم که چقدر تغییر کردم و چقدر جهان اطرافم تغییر کرده و باورام به لطف خدای مهربان عالی شده نسبت به قبل و نشانه ها رو هی بیشتر و بیشتر تایید میکردم، و ایشون ورداشت گفتش که، چقدر شما ماشاالله آروم و رشید هستی، گفتم سپاسگزارم نظر لطفتونه، و بعد لابه لای حرفا از سن و سالم پرسید، و خب همیشه اینجور مواقع من همیشه با هرکسی که صحبت کردم مخصوصا غریبه ها، اول نظرو پرسیدم که خودش سن منو حدس بزنن افراد، و پرسیدم به نظرتون چند میخورم؟ در جا گفت 28 دیگه نهایتا 30 : ) و من لبخندی زدم و گفتم 40 سالمه یعنی در آستانه 40 سالگیم هستم و نزدیکم بهش یه چند ماه دیگه، و اصلا خیلی شاک شد و اینجوری ابروهاش رفته بود بالا و چشاش گرد شد با یه حالت تعجب خیلی زیاد، و درجا زد روی میز چوبی که جلوش بود چند بار زد روش و گفت ماشاالله هزار ماشاالله اصلا بهت نمیاد یعنی اصلا بهت نمیاد! و من فقط تشکر کردم و با لبخند گفتم بله میدونم این عادی شده برام و جدید نیست همه همینو میگن. و من داشتم جاهای دیگه ای رو مثلا باشگاه رزمی که میرفتم سنمو 25 سال کمتر گفتن که اصلا شاخ دراورده بودن وقتی میگفتم چند سالمه، یعنی از استاد و مربی ها و بچه های باشگاه و همینطور جاهی دیگه شیهان و سنسی باشگاه رزمی که میرفتم فکر میکردن سره کارشون گذاشتم و دارم شوخی میکنم باهاشون، سر صف های مختلف مثل نونوایی، چمیدونم تتو مترو تو قطار هرجا، تو دانشگاه و و و .. بارها اینطور صحبتا و تعجب کردنهای دیگران رو دیدم در مورد سن و سالم. و گفتش که شاید باورت نشه ولی من کسیم که تا به حال تو عمرم سن هیچ بنی بشری رو اشتباه نگفتم! یعنی حتی این ویژگی رو دارم که شخصیت آدمارو بسیار عالی تشخیص میدم و سن دقیقشونو میگم چه خانم باشه چه آقا حتی گفت وزنشون رو مثلا با وجود حتی پر یا لاغر بودن یا هرچی، و منم بهشون احساس خوب میدادم و از ویژگی هاشون تعریف میکردم و تحسین میکردم، لابه لای غر و لوند هایی که میکرد و شکوه هاش از وضعیت جامعه و دولت و این صحبتا، ولی من آگاهانه توجهشو میبردم سمت نکات مثبت و داشته ها و نعمت ها، و اصلا فضای عجیب و خیلی عالی ای شکل گرفته بود، استاد اینا در حالیه که من قبلا اینجور بودم که میگفتم حالا بذار منننن واست بگممم!!! : )) اما واقعا تفاوت فرکانسیم و حال خوبم و باورای قدرتمند کننده مو توی رفتار و شخصیتم دارم به وضوح میبینم و درک میکنم و از خدای عالم تشکر میکنم. خلاصه گفتش که حتی من با کسی حرف نمیزنم! گفت باورت نمیشه شاید من تو کل روز با غریبه ها دو کلمه هم حرف نزنم، این در صورتیه که الان با شما دارم 3 ساعته حرف میزنم! استاد باورت نمیشه من خودمم نفهمیده بودم چقدره اونجام و چقدر حرف زدیم و چقدر احساس خوب رد و بدل شد از این مصاحبت! بحث کار و زندگی و حرفه و اینا شد و ازم پرسید چیکار میکنی و اینا، گفتم والا اینجوره و اونجور من مهندس کامپیوتر هستم و اینقدر فلان جاها کار کردن و اینقدر سابقه و تجربه دارم تو فلان جاها و از بچگی هم کارای مختلف انجام دادم و همه جوره بچه کاری و زحمت کشی بودم و مدتی هم دریانوردی کردم سر کشتی کار کردم، واسش خیلی جالب و جذاب بود گفتش که ماشاالله اصلا بهت نمیاد این چیزا، بازم با لبخند جواب دادم که بله همه میگن اینو، و گویا پسر ایشون که اروپا هم تحصیل کرده و زندگی کرده چند سالی رو، اما بخاطر هم شرایط بدش و هم وابستگی و این صحبتا برگشته بود ایران مدتیه و ساکن تهران بود گفتش، گفت زنگ میزنه بهم میگه بابا پول احتیاج دارم و هرجا دنبال کار میرم گیرم نمیاد و اینا، گفتم کارشون و تخصصشون چیه گفت پزشکی خونده از دانشگاه فلانِ خارج، اما اینجا بیکاره و آآآی مملکت فلان فلان شده و دوباره گله و شکایت : ) من بیشتر تعجبم از خودم بود که ببین چقدددر تغییر کردم تو این مدت کم و چقدر باورام با ملت فرق داره و چقدر آرامم نسبت به هر موضوعی، در صورتی که قبلا اینجور مواقع سریع منم عصبی میشدم و بهم میریختم و منم چهارتا فوحش و چیز میذاشتم سر حرفام میگفتم آی اینجوره و اونجور مملکت ما : ))

    حالا جالب اینکه اینم یادم رفت بگم، من مدتهاست دنبال کار میگردم و نتایج و نشانه های خوبی هم دیدم و گرفتم توی این مدت کوتاه دو سه ماهه، و اتفاقا یه موقعیتی بهم معرفی شده بود واسه کار تهران تو یه شرکت تجهیزات پزشکی که کاملا هدایت الله بود و با نشانه های واضح و الهی که بعدها بیشتر دربارش میگم، و این یه چیزی درونم تریگر کرد که انگار یه ارتباطی با این موضوعات و این صحبتا و دیدار و اون موقعیت تهران و پسر این بابا و خلاصه صحبتایی که داشتیم، بینشون یه کانکشنی درونم ایجاد شد که فقط از خدا هدایت خواستم و نمیدونم قرار چی بشه و چه اتفاقاتی رو تجربه کنم و چه شگفتی ها و سوپرایزهایی که بعدا بشم الان هیچ ایده ای ندارم.

    خلاصه بنده خدا مثل اینکه خانمش پسر کوچیکشو فرستاده بود در مغازه ببینه شوهرش داره چیکار میکنه که هنوز نیومده خونه و حتی سری هم نزده به خونه تو این مدت، و دوباره مدت طولانی ای رو همچنان صحبت کردیم و از چیزای مختلف گفتیم، و کمی هم از شعر و ادب گفتیم و خلاصه دیگه حس کردم باید برم و خواستم حساب کنم اسممو پرسید و منم گفتم و منم اسم ایشون رو پرسیدم و اصلا نمیخواست قبول کنه پول بدم و این صحبتا، ولی من اصرار ورزیدم و پرداخت کردم با وجود اینکه تهه دلمم داشتم به وضعیتم کمی دقت میکردم خیلی کوچولو اما با همون لحظه به خودم نداهای خدارو گوشزد میکردم و شکر گزاری میکردم و میگفتم ایمان دارم که دستانت به کار هست و همه اینا دلیل داره و بعد ها متوجهش میشی آقا رضا، و گفتش که من اسمتون رو یادداشت میکنم و موقعیتی سراغ داشتم خبرتون میکنم، تشکر کردم و موقع خداحافظی هم گفت واقعا نمیدونم چی تو وجودته که یه حس عجیبی دارم نسبا بهت که شاید تا حالا با هیچ آدمی که میشناسم تجربه ش نکرده باشم و یعنی مدتهای زیادیه که با اینجور احساسی و شخصی ملاقات نداشتم و برام جالبه گفت. و اومد دست بده و منم واقعا کاملا ناخوداگاه و کاملا تصادفی عین یه کسی که انگار رفیق شیشت باشه یا داداشت باشه مثلا خییییلی خودمونی و گرم و صمیمی دست بدی و تحویلش بگیری، اصلا انگار اون لحظه دست خودم نبود این رفتار : ) و یه جوری گرم و صمیمی و پرمهر و سنگین دست دادم باهاش که فقط میخندید و شکر میکرد و گفتش که ماشاالله چه دست پر و سنگینی هم داری آقا رضا، و با خنده از همدیگه خداحافظی کردیم و بارها تشکر کردیم از هم و رفتم بیرون. تازه خیلی چیزا رو نگفته بودم از خودم و تعریف نکرده بودم واسش.

    خلاصه استاد جان این تجربه عالی ای بود که از قدم برداشتن و اقدام کردن و در لحظه تصمیم گرفتن و گوش دادن به ندای الله و دست به عمل شدنم و پیاده کردن ایده هام در لحظه بود که دوست داشتم بیام اینجا بگم و رد و اثری به جای بگذارم، اما خود همین اتفاق قراره چه کارهایی و اتفاقات عالی ای رو در آینده رقم بزنه نمیدونم اما میدونم که خودِ بعد عزت نفسم رو تقویت کردن و جسارتم رو نشون دادن و شناسوندن باورای خودم و محک زدن خودم رو در پی داشته قطعا برای خودم، و اینم مزید بر علت میشه که بیشتر و بیشتر و بهتر برم برای اجرایی کردن تصمیماتم و عمل کردن به قانون و مخصوصا من که برای اقدام کردن به تمرین آگهی بازرگانی رفته بودم و این اتفاق رقم خورد، و این نشون میداد و مهر تاییدی بود بر اینکه در چه سطحی هستم و میتونم چقدر راحت و با اطمینان و هدایت البته الله، برم تو دل ترس ها و تمرین رو انجام بدم انشاالله به یاری خدا.

    دوستون دارم، سپاس از توجهتون

    پ.ن : آهان راستی اینم یادم رفت بگم استاد، ‌که اون کارت ویزیت که از مغازه کامپیوتری گرفته بودم رو وقتی اومدم خونه از الله پرسیدم خدا جون خب این جریانش چی بود این کارت ویزیت و باید چیکار کنم باهاش؟؟ و ندا آمد که دلبندم فرستادمت اینجا که این کارت ویزیتو ببینی و ایده بگیری که تو هم برای خودت کارت ویزیت درست کنی! و هم خودت و توانایی هات رو تبلیغ کنییی : )

    ای خدا من چی بگم آخه، قربونت برم خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3286 روز

    سلام به شما استاد جان، چقدر خدارو شکر کردم بخاطر این فایل و این ویوی زیبا که چشمام به دیدنش مستفیض شد، یک عدد استاد خوشتیپ و بامرام با یک بکگراند خوش رنگ و گرم که انگار به سرخی کمرنگ (صورتی رنگ) اوایل طلوع/غروب خورشید عالم تاب میزنه در افق زبیای الهی و با این حجم از آگاهی های ناب که تا نصف شب که نشسته بودم پای پروژه و خودمو مجاب کرده بودم تمرینات رو انجام بدم و فاصله زیاد نشه چون دوست داشتم همگام با انتشار هر گام که هر روز روی سایت قرار میگیره منم پیش برم با شما، و خب داشتم تمرین گام سوم رو انجام میدادم که بیام بذارم رو سایت، دادااا یهو دیدم فایل جدید اومده! بوووم اصن هنوز ندیده کلی شکر خدا رو گفتم و کلی ذوق داشتم و انرژی منو در بر گرفته بود. خدایا شکرت

    با احترام استاد جان و خانم شایسته عزیز،

    یه نکته : اینجور صحبت های محاوره ای و ضرب المثل ها رو توی انگلیسی جور دیگه میگن و نه جمله یا واژه هایی که دقیقا و صرفا به همون کلام و مطلب اشاره داشته باشه..

    مثال : مرغ همسایه غازه ، نمیشه why neighbors chicken goose to me ، اینجور مواقع از حرف های عامیانه و یا عبارات و کلمات Slang و اصطلاحات استفاده میشه، مرغ همسایه غازه میشه : The GRASS always GREENER on the Other side .

    و میتونید مثال ها و نمونه هاش رو توی وب هم پیدا کنید توی رفرنسهای خارجی، و مفهوم و مترادف کلمات رو درک کردن و توی عبارات مختلف بکار رفتنشون..

    مثلا یه نمونش نقل قولی از جاستین بیبر هست که میگه : but the grass ain’t always greener on the other side, It’s green where you water it.

    داره میگه که : مرغ همسایه غازه (یا اوضاع من خوب نیست همیشه) یا منظور اوضاع همیشه بر وفق مراد نیست، یا طبق مثال های حرف های خودتون استاد که منظور این بود : انگار همه همیشه موقعیت و چیزهای بهتر از من/ ما دارند، و در ادامه میگه که موقعی اوضاع خوبه و وفق مراده که ما ورودی مناسب بهش (به ذهنمون منظور) بدیم، یا درست تغذیش کنیم (water it) .

    این موارد به ذهنم رسید توی کامنت بگم خدمتتون.

    استاد یه چیز جالب، منم کوچیک بودم همینطور فکر میکردم، ای خدا یعنی فکر میکردم خارج یه جای خاصیه یه کشوریه به اسم خارج! بعدها که بزرگتر شدم و با تنها رفیق شفیق و دوست و برادر و از این دست اسامی بگیم بخوام روش بذارم، که نسبت به بقیه هم سن و سالها و بچه های دوران خودم باهاش بودم تا سالها پیش و رفته آلمان چند سالیه، و سر همین “خارج” کلی شوخی کردیم باهم یه مدت پیش و فان بود خلاصه.

    الف) به این فکر کنید که در حال حاضر چقدر درگیر این موضوع هستید و این ضعف چقدر در حال اتلاف انرژی و تمرکز سازنده شماست؟

    ج: اگر قبلا بود میتونم بگم 100% در حال نابودی و اتلاف انرژیم بود، ولی الان واقعا خیلی کمتر شده یا میتونم بگم تقریبا صفر شده و اونم به لطف آموزه های استاد مخصوصا دوره احساس لیاقت هست.

    ب) در کل زمانهایی که درگیر این نوع تفکر بوده اید یا هستید، از خود بپرسید:

    1. چرا اینطور فکر می کردم یا می کنم؟

    2. چرا فکر می کنم همسر دیگران از همسر من بهتر است؟

    3. چرا فکر می کنیم رابطه دیگران از رابطه من بهتر است؟

    4. چرا فکر می کنم اوضاع در جای دیگر خوب است؟

    5. ریشه این جنس از تفکرات از کجاست؟ آیا ریشه اینها باورهای قدرتمندکننده است یا محدود کننده؟! اصل است یا فرع؟!

    ج: چراییشو قبلا نمیدونستم واقعا، چون اینقدر درگیر مسائل چرت و پرت و بدبینی و توجه به ناخواسته ها و نکات منفی بودم که برام بدیهی شده بوده و جزو روتین زندگیم شده بوده مثل اینکه، اما کم کم متوجه شدم مخصوصا این اواخر به خوبی متوجه شدم، هم با چک و لقد های جهان و له شدن ها، و هم آگاهی های ناب این مسیر الهی و دوره احساس لیاقت. ریشه این جنس از تفکرات از عدم داشتن احساس لیاقت میاد، و باورهای محدود کننده، و فرعیات هست.

    چ) حالا که از این ضعف مخرب آگاه شده ای، با توجه به آگاهی های این فایل، چه راهکارهایی برای خارج شدن از این مدار مخرب آموخته ای؟ این راهکارها منجر به اخذ چه تصمیماتی برای شما شده است؟ در پاسخ به این چرایی به این فکر کنید که:

    1. چه تغییراتی باید در شخصیت خود ایجاد کنم؟

    2. چه مهارتهایی را یاد بگیرم و بهبود ببخشم؟

    3. و قدم اول را از کجا بردارم؟

    ج: اعتراف میکنم که واقعا خیلی توی زندگیم درگیر این موضوع بودم یعنی همین دو مورد و باور مخربی که یکیش توجه به نکات منفی بوده و همیشه غر زدم و احساس نارضایتی داشتم از همه چی، و مورد بعدی هم همون احساس مسئولیت نکردن، یه جورایی. که البته خودم نفهمیدم چطور و از کجا میخورم! یعنی دلیل این رفتار و این باورها رو نمیدونستم درست. اما از وقتی دوره فوق العاده و بینظیر احساس لیاقت رو شروع کردم و تمرکز گذاشتم روش و البته همه فایل ها و دوره های دیگه هم همینطور، اما مخصوصا بصورت ویژه دوره احساس لیاقت نتایج و تحولی کاملا واضح و مشخص برام داشته.

    توجه بر نکات مثبت هر چیز بذارم و تبدیل به فرد خوشبینی بشم، آرام و سپاسگزار باشم، توجهم همیشه به نعمتها باشه، به هیچ وجه حرص نخورم و از کوره در نرم تحت هیچ شرایطی! مسئولیت تمام و کمال هر چیز زندگیمو بر عهده بگیرم و بپذیرم و از هیچ موجودی انتظار و توقعی نداشته باشم، و بارها به خودم بگم که هر کسی هر جایی هست سره جایه درستشه! هیچ بی عدالتی ای نشده، هیچ ظلمی نشده، خدا به کسی ظلم نکرده و نمیکنه، من قربانی هیچ تفکری و هیچ فردی و هیچ شرایطی نبوده نیستم و نخواهم بود! من گوسفند نیستم که قربانی باشم! من ابراهیمم، ابراهیم زندگیه خودم، بت های یاس و ناامیدی درون وجود خودم رو میشکنم بت های زندگیم رو میشکنم و میرم به دل مسائل و چالش ها و حلشون میکنم و ازشون عبور میکنم و تبدیل میشم به موسی، محمد، بودا، مسیح، اینشاین و.. زندگی خودم.

    مهارتهای فنی و تخصصی خودم رو ارتقاء میدم و بهبود میبخشم، مهارت های شخصیتی هم همینطور، فردی خوشبین، آرام و در صلح با خود و جهان باشم و مهارت های ارتباطیم رو افزایش بدم و بهبود ببخشم.

    قدم اولم از همینجا همین نقطه ای که هستم همین وضعیت و شرایط و شهری که توشم، قدم اولم بلند شدن و حرکت کردنه و به هر ایده ای که به ذهنم میرسه رفتن تو دلش و حل کردنشه، با تمرین های مختلف مخصوصا آگهی بازرگانی رو بارها و بارها انجام دادن، با هر ایده ثروت ساز و مشغول شدنه و کسب ثروت کردنه، با مهارت کسب کردن در بخش ها و زمینه هایی که جزو نقاط قوتم محسوب میشه و بعد هم یادگیری چیزهای بیشتر اگر لازم باشه. و دستان خداوند به یاریم میاد و اتفاقات و شرایط عالی برام رخ میده بعد از این ایمان و جسارت.

    سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  3. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3286 روز

    سلام و عرض ادب خدمت شما

    هدایت شدم به سمت کامنت شما، مثال ها و نکات جالب و مجذوب کننده ای رو گفتین که توجه و دقتم معطوف شد به سمت این کامنت.

    اولین نکته جالب و مثالی که زدید این بود و وقتی چند بار خوندم کامنتتون رو خیلی برام جالب و جذاب بود و از این دیدگاه و منظر که بهش اشاره کردید واقعا لذت بردم :

    ” اما بعد از آشنایی با شما و شناخت و درک قوانین دنیا و احساس لیاقت فهمیدم که هرکس هر جایی که هست دقیقا جای درستشه

    حتی شاید بخاطر رحمت خدا خیلی بیشتر از جای درستشه چون من میگم همین که ما ذره ای مثبت میشیم تغییرات رو میبینیم و فکرشو بکنین که اگه خدا میخواست همونجور سریع الحساب باشه با افکار منفی ما که با افکار مثبتمون هست فکرشو که میکنم ما باید خیلی خیلی پایین تر از جایی بودیم که الان هستیم ”

    عالی بود. و دقیقا هرکسی هرجایی هست جای درستشه یقینا همینطوره، قبلا مقاومت داشتم نسبت به این جمله اما از وقتی دوره بینظیر احساس لیاقت رو کار کردم مقاومتم از بین رفت و بهش رسیدم، و چقدر این بخش حرفتون رو که در مورد رحمت خداوند گفتید و اینکه اگر خدا میخواست سریع الحساب باشه باید خیلی پایین تر از جایی که هستیم باشیم، بسیار زیبا بود.

    دومین نکته در مورد کتابی که بهش اشاره کردید :

    ” من یه کتابی خوندم چندبار خوندمش به اسم از ذهن تا ماده که ثابت میکرد از لحاظ علمی که چطور انرژی ماده رو خلق می‌کنه

    و در اون کتاب می‌گفت که ماده پدیده همایند انرژیه و ماده چاره ای جز طبعیت از انرژی رو نداره و به محض اینکه ما فکر متفاوتی می‌فرستیم انرژی تغییر می‌کنه و ماده هم در همون لحظه تغییر میکنه ”

    چقدر عالی، خیلی کنجکاو شدم و ترغیب شدم برای خواندن و تجربه این کتاب، چون هم علاقه دارم به کتاب مخصوصا بصورت فیزیکی و نه دیجیتالی، چون همیشه نسبت به کتب فیزیکی حس خیلی خوبی دارم و انگار کتاب واسم روح داره و حسش میکنم و باهاش ارتباط برقرار میکنم.

    و دیگه اینکه چقدر موضوع و مبحثش هم اینطور که از اسمش پیداست عالی و شگفت انگیز باید باشه، چون من خیلی یاد گرفتم و خودم رو عادت دادم و پرورش دادم برای این درک و احساسات و انرژی درونی و شهودم، و جذب هرچیزی نمیشم به هیچ عنوان، اما از اسم این کتاب و مخصوصا محتوایی که ظاهرا علمی هست و در مورد انرژی و ماده، چونکه از اونجایی که به شدت به این مقوله ها و بزرگان علوم و فلسفه و نجوم علاقه وافر دارم، خیلی کنجکاو شدم و ترغیب شدم تجربه اش کنم.

    سپاسگزارم از ‌کامنت و توجهتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3286 روز

    سلام مجدد

    خیلیم عالی.

    بله موضوع هدایت رو دارم به طرز شگفت انگیزی تجربه میکنم در این روزها و یه مدتی هست که خیلی عالی و واضح دارم تجربه اش میکنم و تمرکزم روشه. واقعا احساس فوق العاده ای داره تجربه هدایت شدن مخصوصا اگر آدم خوب روی خودش کار کرده باشه و دلیل اتفاقات و نتایج رو بصورت کاملا بدیهی و واضح ببینه و درک کنه.

    اولین دستاورد فوق العاده ای که بحث هدایت و گوش دادن به ندای درونی و ایمان داشتن بهش برام داشته و تمرکز داشتن روی این نیرو، به شدت آرام شدنم و آرامش داشتنم هست که مهم تر و ارزشمند تر از هرچیز دیگه ای هست برام و اصل و پایه هست، که در صورت تداوم و تمرکز گذاشتن روی اون به همه چیز آدم میرسه.

    و چقدر کار خوبی کردید که دنبال منطق گشتین و ذهن منطقی رو با پیگیری کردن و خوراک رسوندن بهش تغذیه کردید.

    اوکی خیلیم خوب، مرسی که از تجربه تون گفتید و کتاب خوبی معرفی کردید.

    شاد و سلامت و در آرامش باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: