در این فایل استاد عباس منش درباره یک ضعف شخصیتی مخرب، ریشه های این ضعف و اثرات مخرب آن در زندگی صحبت می کند. ضعفی که تقریبا همه در زندگی خود تجربه کرده اند.
در این فایل استاد عباس منش ما را از دلایلی آگاه می کند که این ضعف شخصیتی را شکل می دهد، ریشه های آن را تقویت می کند و در نهایت آن را تبدیل به یک عادت ذهنی مخرب می کند. سپس این عادت ذهنی مخرب، کانون توجه ما را به گونه ای جهت دهی می کند که:
نه تنها نعمت های زندگی خود را نبینیم؛ نه تنها درباره آنچه داریم، ناسپاس شویم؛ بلکه با نادیده گرفتن مداوم داشته های زندگی خود، مرتبا خود را در احساس بدبختی، احساس قربانی بودن و در یک کلام احساس نارضایتی از زندگی نگه داریم. سپس طبق قانون، این فرکانس غالب نه تنها نعمت های فعلی را از زندگی ما خارج می کند بلکه مجراهای زیادی برای ورود ناخواسته ها، مسائل و مشکلات پی در پی به زندگی ما باز می کند.
با ادامه دادن به این جنس از توجه، وارد مدار ناخواسته ها می شویم. در این چرخه معیوب مرتبا از این مشکل به مشکل بعدی برخورد می کنیم و هر بار بیشتر در این باتلاق فرو می رویم. بدتر از همه این است که: نمی دانیم این باتلاق از کجا و چطور شروع شده و چرا در حال گسترش خودش در زندگی مان است. خبر خوب این است که استاد عباس منش در این فایل با ارائه منطق های قوی، راهکار خروج از این چرخه معیوب و اصلاح این ضعف شخصیتی را به ما یاد می دهد.
تمرین:
آگاهی های این فایل را با جدیت گوش دهید، از کلیدهای آن نکته برداری کنید و برای اینکه اهرم رنج و لذتی قوی برای اصلاح این ضعف شخصیتی در ذهن ما ساخته شود به گونه ای که منجر به تصمیم و اجرای آن شود، پیشنهاد می کنیم در بخش نظرات این فایل مثالهایی از خودتان را بیاد بیاورید و بنویسید از اینکه:
ذهن شما به چه شکل و درباره چه موضوعاتی مرغ همسایه را برای شما غاز نشان داده است؟ به گونه ای که با وجود نعمت هایی که در زندگی خود دارید، به احساس نارضایتی، قربانی بودن و بدبختی رسیده اید. احساس کردید که حق شما به شما داده نشده و از قافله دیگران عقب مانده اید. ( احساس نارضایتی از همسر، شهر، شغل، رابطه، خانواده، فامیل، فرزند و …) به عنوان مثال:
- همسایه های دیگران چقدر از همسایه من بهتر هستند؛
- همسر فلانی، چقدر از همسر من خوش برخورد تر است و چقدر هوای همسرش را دارد؛
- رابطه دیگران چقدر از رابطه من بهتر است. آخر این هم شد رابطه!
- هر کشور دیگری از کشور من و قوانین کشور من بهتر است و موفق شدن در آن راحت تر است؛
- دختران یا پسران فلان شهر، چقدر از دختر و پسرهای شهر من بهترند؛
- پدر و مادرهای دیگران، چقدر از والدین من بهترند؛
- مشتری های فلان شهر یا محله، چقدر از مشتریهای محله یا شهر من بهترند؛
- فلان شغل، چقدر پولسازتر از شغل من است؛
- مردم فلان شهر چقدر با فرهنگ تر از مردم شهر من هستند؛
- اوضاع کسب و کار چقدر در فلان شهر بهتر از شهر من است؛
- فلان محله یا شهر چقدر زیباتر از محل زندگی من است؛
- و…
الف) به این فکر کنید که در حال حاضر چقدر درگیر این موضوع هستید و این ضعف چقدر در حال اتلاف انرژی و تمرکز سازنده شماست؟
ب) در کل زمانهایی که درگیر این نوع تفکر بوده اید یا هستید، از خود بپرسید:
- چرا اینطور فکر می کردم یا می کنم؟
- چرا فکر می کنم همسر دیگران از همسر من بهتر است؟
- چرا فکر می کنم رابطه دیگران از رابطه من بهتر است؟
- چرا فکر می کنم اوضاع در جای دیگر خوب است؟
- ریشه این جنس از تفکرات از کجاست؟ آیا ریشه اینها باورهای قدرتمندکننده است یا محدود کننده؟! اصل است یا فرع؟!
چ) حالا که از این ضعف مخرب آگاه شده ای، با توجه به آگاهی های این فایل، چه راهکارهایی برای خارج شدن از این مدار مخرب آموخته ای؟ این راهکارها منجر به اخذ چه تصمیماتی برای شما شده است؟ در پاسخ به این چرایی به این فکر کنید که:
- چه تغییراتی باید در شخصیت خود ایجاد کنم؟
- چه مهارتهایی را یاد بگیرم و بهبود ببخشم؟
- و قدم اول را از کجا بردارم؟
موضوع این است که طبق قانون، اگر آگاهانه روی بهبود این ضعف شخصیتی کار نشود، تبدیل به بزرگترین مجرای خروج نعمت ها از زندگی و ورود ناخواسته ها به زندگی می شود. اما تمرکز بر اجرای آگاهی های فایل، این جنس از ایمان و باور را در ما شکل می دهد که:
تغییر شرایط نادلخواه زندگی ام چقدر راحت است و چقدر در دست خودم بوده است و من چقدر به دنبال تغییر این شرایط در بیرون از خودم می گشتم!
منتظر خواندن پاسخ ها و مثالهای تأثیرگذار تان هستیم.
منابع کامل درباره محتوای این فایل:
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری چرا فکر می کنیم مرغ همسایه غازه؟296MB50 دقیقه
- فایل صوتی چرا فکر می کنیم مرغ همسایه غازه؟48MB50 دقیقه
سلام به همگیه اعضای خونواده ی عزیزم
امیدوارم حالتون خوب باشه
این جلسه یک الگوی تکرارشونده در چندین سال زندگی منه و چون الان خیلی راحتتر میتونم الگوهای تکرارشونده زندگیمو پیداکنم نسبت به قبل (دقیقا بعداز فایل استاد درمورد الگهای تکرار شونده)نزدیک یک هفته س که دنبال جواب این سوال بودم که چرا هرجا میرم اول حالم خوبه و شکرگذارم و بعد همه چی شروع میکنه به منفی شدن و دیگه من لذت نمیبرم به قول استاد مرغ همسایه شروع میکنه به غاز شدن!
تا اینکه این جلسه رو استاد گذاشتن و جواب سوالمو دریافت کردم!!! بعله مقایسه کردن !!عجب پاشنه آشیلی!!
میخام چندتا از اتفاقات قشنگی که با مقایسه کردنم برای خودم جهنم ساختم رو براتون تعریف کنم
7سال پیش به قشم برای زندگی مهاجرت کردم اوایل برام خیلی هیجان انگیز بودم و حسابی لذت میبردم از دریا از سحروطلوع خورشید و بازی دلفیناش بگیر تا هوای معرکه و پاساژاش و مردمش.درختها و گلهای مورد علاقم هم نگم براتون چه حالی داشت برام.هر روز صبح سحر آفتاب نزده میرفتم ساحل قلعه ی پرتغالی ها و اون مسیر رو میدویدم چه هوایی بعد خورشید طلوع میکرد ورقص دلفینها رو توی نور خورشید روی سطح دریا میدیدم.شرایط خوب بود تا اینکه خبرهایی از رشد لولی همکارهام به گوشم رسید دیگه مقایسه و جنگهای ذهنی شروع شد به حدی که دیگه زندگی توی قشم خسته کننده و آزاردهنده شده بود برام چون دیگه نه ازهوا و محیط و زیبایی ها لذت میبردم نه از هیچی وهمه چیز از نظرم بد بود هوایی که تادیروز برام معرکه بود الان بشدت گرم و اذیت کننده شده بود به کوچه هایی که میرفتم بوی فاضلابش بیشتر نظرمو جلب میکرد تا گلهای دم خونه ها دم ساحل بوی لجن مرجنها و زباله هایی که لای سنگاگیرکرده بودن بیشتر نظرموجلب میکرد تا صدای امواج و زیبایی خرچنگها و صدف جمع کردن ها.مردم مسافربی فرهنگ شده بودن ووحشیانه رانندگی میکردن و دیگه هیچی حالم خوب نمیکرد.اونموقع تازه عضو سایت شده بودم و واسه ی اینکه قشنگ حرف بزنم به فایلها گوش میدادم ناگفته نماند که قلبمم آروم میشد اما فرکانسم زیر منفی صفر بود(میخام بگم تازه وارد بودم و بلد نبودم ذهنمو کنترل کنم)این اتفاق به حدی بود که درآمدم صفرومقروض شدم و برگشتم به شهرم زاهدان اونم منی که حس میکردم خوشبخترین آدم زمینم با یک مقایسه ببینید چی شد.
بعداز برگشتم به زاهدان که احساس سرافکندگی میکردم تصمیم به مهاجرت به مشهد برای زندگی جدیدو کار جدید گرفتم.
روزای اول محو زیبایی های پارکهای شهر مشهدو، مترو و خدمات شهریش بودم.زیبایی ها رو میدیدم و شکرگذار میکردم.در همین حین هم به دنبال شغل بودم از طرف خونوادم به آشنایی معرفی شدم که بهم کار بده اما از کارش خوشم نیومد مخصوصا که میدونستم اینجوری دقیقا زیر ذره بین خونواده م هستم و هر آماری که بخان از این صاب کارم میگیرن پس کارشون رو رد کردم و تصمیم گرفتم از خدا کمک بخام کار مورد علاقمو نوشتم که چه ویژگی هایی داشته باشه.خب نوشتم:
خدایا میخام کارم پورسانتی باشه به همراه حقوق ثابت که توان افزایش حقوق داشته باشم با فروش بیشترحقوق بیشتر بگیرم.
میخام بالاشهر باشه ومحیط شیک و شبیه شرکتهای بزرگ ترکیه ایی باشه (مثل شرکت مد و فشن فیلم ترکی عشق اجاره ایی که برای کفش بود.این یادآوری برای خودمه بخاطر دقت در جزییات برآورده شده خاستم توسط خداوند)
رییسش آقای خوشتیپ و مهربون و کاربلدوکاردرستی باشه
دفترمون ویوی زیبایی به شهر داشته باشه.
توی دیوار درخاست کاریو دیدم که نظرمو جلب کردآدرسش توی مناطق نوساز مشهد بود و بالاشهرمحسوب میشد با شماره تماس گرفتم و آقایی جواب تماسمو داد از شرایط کار پرسیدم گفت کارش حقوق ثابت و پورسانتیه و فروش آسانسوره و پرسید کجای مشهد زندگی میکنید که بهتون بگم برید پروژه های مارو توی اون مناطق ببینید تاازکیفیت کار ما مطلع بشید. وقتی گفتم فلان منطقه هستم گفت فلان آدرس خونه آقای فلانی آسانسورش رو ما نصب کردیم میتونید حدس بزنید که اون آسانسور کجا نصب شده بود؟دقیقا توی خونه ایی که من توش اقامت موقت داشتم!!!آسانسوری رو که داشتم توی این چند روز استفاده میکردم رو این آقا نصب کرده بودوصابخونه که آشنامون بود دقیقا به این آقا و کیفیت کارشون و موفقیتهاشون شناخت داشت، به این که چقدر کاربلد و درست کارن ،چقدر وجدان کاری بالایی دارن و کیفیت عالی ارائه میدن و حتی خونوادشون رو هم میشناخت و اینم ویزگی بعدی که درخاست کرده بودمواتفاق افتاد(اینودارم میگم چون فک خودم افتاده بود که نشونه های خدا منوچطور هدایت کردن)
قرارملاقت توی دفتر گذاشته شد برای صحبت های نهایی و شروع کار
وای بچه ها وقتی به آدرس رسیدم دیدم یه ساختمون چندطبقه ی بلند تمام شیشه بود وارد لابیش شدم و اونجا خشکم زد که چطور میتونه اینقدر دقیق قانون جواب بده!!!چنان لابی شیک و چیدمان رویایی جلوم قرار داشت که مبهوت مونده بود و میخاستم اشک شوق بریزم.موزیک یانی هم داشت پخش میشد بوی خوشبوکننده ایی که کل سالن و لابی رو گرفته بودتمیزی محیط منو دیوونه کرده بود.4 تا آسانسورشیشه ایی با ویوی بیرون رو داشت که من باید از دوتا آسانسور ته سالن استفاده میکردم تا برسم به دفترو هین باعث میشد از بین تمام زیبایی های سالن رد بشم،دقیقا همون تصوری که از یه شرکت ثروتمند اروپایی یا ترکیه ایی داشتم یا ساختمونهای اداری نیویورک.طبقه سوم یا چهارم بود فک کنم الان دقیق یادم نیست ولی خوب یادمه که وارد دفترکه شدم دورتادور شیشه با ویو عالی از سطح شهروبزرگراه جلوی شرکت.وای چطور ممکنه تا این حد دقیق خدا به ریزجزییات ویژگی های مد نظرم پاسخ داده باشه و همشونو برآورده کرده باشه حتی بهترشو.
منشی منو راهنمایی کرد به دفتر رییس شرکت وبرام نسکافه(نوشیدنی مور علاقم)آورد.رییس همونطور که خاستم خوشتیپ.مهربون.بسیارکاربلد(اینو توی تایم کاریم با ایشون بسیار خوب فهمیدم)بشدت دارای وجدان کاری بالابود.
صحبتها درمورد حقوق شد و مصاحبه ی کاری عالی بود و گفتن از روز فلان شروع به کار کنید.
بچه ها من هر روز با حال خوب و ذوق و شوق وارد ساختمون میشدم چون زودتراز همه میرسیدم باید توی لابی منتظر میموندم تا منشی بیادچون کلید دفتر دستش بود.وااااای اون لحظات قشنگی که توی لابی منتظر میوندم رو هیچوقت یادم نمیره.عطرخوش فضا تمیزی سرامیکها و همه چیز،گل ارکیده روی میزو درختهای وسط راهروی ساختمون و دکور لابی به همراه موزیک یانی و تلویزیون بزرگی که به دیوار روبروی مبلهای لابی نصب بود و عکسهای بینظیرسواحل و جزایر و طبیعت و پرنده های زیبایی که نشون میداد اصن برام از بهشت هم فراتر بود.همون موقع که دیوونه و ذوق مرگ شده بودم شکرگذاری میکردم توی دلم و نگم براتون که چه حالی داشتم.چندماه گذشت و من هر روز کیفیت کارم بشترمیشد و توی کار حرفه ایی تر میشدم.به کار و سیستم فروشم نظم مدنظر خودمو دادم که خیلی برام کارآمدتر و بهینه تر شده بود و سرعت و ظرافت کارمو بیشتر کرده بود.قراردادفروش اولم روتوی همون ماه اول کارم تیک زدم و اولین فردی بودم که اینو انجام داده بود انگیزم بیشتر و بیشتر شد.تا اینکه شرکت یه نیروی خانوم دیگه گرفت که با ایشون همکار شدم.این خانوم سنش بالاتربودوانگار مجهزتر اومده بودیعنی چی؟یعنی پول داده بود فایل پروژه های ساختمانی رو که نیاز به آسانسور داشتن رو خریده بود وشماره ی تمام مهندسین اون پروژه هارو داشت.من فایلهایی بهم داده شده بود که پروژه شون تموم شده بوداما چون همشون مهندس بودن ممکن بود پروژه ی جدیدی شروع کرده باشن و من باید با تماس اینو میفهمیدم.این بود اون جرقه ی مقایسه و استارتش توی وجود من.
وای بچه ها نگم براتون که چقد مقایسه نابودکننده س.یه جاهایی مقایسه میکردم که نکنه الان از من بزنه جلو چون فایل داره.باز یه جایی میگفتم اگه قرارداد پروژه ببنده خوش بحالش فایلهای اون بهتره از من به درد نخوره و بهونه برای پروژه نبستن من شده بود.باز یه جاهایی برای اینکه حسمو خوب کنم اونومیکوبیدم خودمو مقایسه میکردم و به اینکه اون هنوز هیچ پروژه ایی نبسته خوشحال میشدم و اون خانوم رو توی ذهنم میکوبیدم.خلاصه این جنگای ذهنی و مقایسه های نابود کننده دوباره همون الگوی قشم رو برام رقم زد که دیگه زیبایی نمیدیم با عصبانیت و خستگی از خاب بیدارمیشم بخاطراینکه با اتوبوس میرفتم غر میزدم دیگه از لابی لذت نمیبردم از ویو لذت نمیبردم میگفتم ویوی من خوب نیست ویوی منشی دفترخوشگلتره،چون بهم کلید دفتر رو داده بودن بجای تمرکز براینکه حتما اینقدر خوب بودم که مورداعتمادشون شدم و کلید بهم دادن (بدون اینکه سفته ایی ازم گرفته باشن)میگفتم نگا منشی اینقدر دیر میاد تنبل خانوم. باز کردن در هم افتاد گردنم وخلاصه با حس بد روزمو شروع میکردم با حس بد میگذوندم و بعدهم با حس بد میومدم خونه.نه حال زندگی داشتمو نه حال آشپزیو کارای خونه و نه انگیزه ی فردا رو.دیگه حتما خوب میدونید حس بد اتفاقات بد یعنی چی؟رییسمون که قبلا خیلی هوای منو داشت سختگیر شده بودمحیط انگار آلوده ازغیبت و بدگویی و بدبینی و دورویی و زیرآب زنی شده بود ومن احساس خفگی داشتم توی اون محیط .با اینکه فایلهای استاد رو گوش میدادم اونم انگار از سر وظیفه بود. ادا درمیاوردم که آره من تو فضای مثبت اندیشی هستم و فلان ولی در واقع انگار نمیشنیدم فایلهارو.شرایط گله گذاری به حدی شده بود که وقتی از حقوق همکارهام فهمیدم حس کردم قربانی و مورد ظلم واقع شدم حقوق من نصف حقوق همکارام بود.دراون لحظه انگار بمب منفجر شد در درونم و سیل عصبانیت و تمام حسهای منفی منو باخودش برد و از کار استعفا دادم با اینکه وقتی رییس فهمید میخام استعفا بدم گفت حقوقتو افزایش میدم اگه بخاطر حقوقت ناراحتی اما من اونقدر نکات منفی برام بزرگ بود دیگه هیچ نکته ی مثبت و قشنگی نمیدیدم و کار ومشهد رو ترک کردم و دوباره برگشتم به شهر خودم.
اینا خاطراتیه که برام خیلی این الگوی تکرارشونده واضحه توشون.حتما این وسط اتفاقات دیگه ایی هم بوده که مرغ همسایه برام غاز بوده که بعضیاشونم استاد مثال زدن مثل پدرمادرفلانی بهترن یا تفریحات فلانیا بهترن یا مدرسه ی فلانی بهتر از مال منه یا تولدی که برای فلانی گرفتن بهتراز مال من بود و فلان اینارو اغلب ما تجربه کردیم.و بعضیاشونم باز من یادم نمیاد.درادامه اونایی که یادم اومده رو بازگو کردم که برای خودم یه رد پا باشه.
بریم به روزی که توی زاهدان تصمیم گرفتم از خونه مادرشوهر جدابشم و برم سر خونه زندگی خودم.ازونجایی که پول پیش خونه ی کمی داشتیم رجوع کردیم به قدرت نوشتن و درخاست دادن به خدا و سپردن کارها به خداوند.مشخصات خونه موردنظرمونو نوشتیم وچندروز بعد تماسی با همسرم گرفته شد و آدرس یه خونه رو دادن اما گفتن زیرزمینه.من تصورم از زیر زمین یه اتاق دخمه ی تاریک خفه شبیه اتاق خلافکارا وموادفروشا بود و با این تصور وبا مخالفت رفتیم خونه رو بازدید کنیم و من باز هم از قدرت خداوند و پاسخ به درخاست دادنش متحیرشدمو کاملا نظرم مثبت شد.درسته زیرزمین بودن عکس درخاست من بود اما یادتون نره به خداوند باید اعتماد کنی که چطور پازل هارو برات میچینه(چون درخاست طبقه ی بالا بودن واحدآپارتمانیم دقیقا توی خونه ی بعدیم رقم خورد).تمامیه ویژگی های مدنظرمون از صابخونه ی بینظیری که داشتیم، از آرامش و ساکتیه خونه تا نوسازبودنش، تمام ویژگی های خونه مدنظرمونو داشت.
ما از هر دو خونواده تا حد زیادی قطع رفت وآمد کردیم تا توی این مدت روی خودمون کار کنیم.ای جان که اون آرامشی که اون محیط ایزوله بهمون داده بود یک معجزه بود برامون.انگار از هیاهوی شهری شلوغ پلوغ به دل جنگلی ساکت رفته بودیم.وسایل زیادی نداشتین.سه تا دیگ.یک فرش دست دوم .دوتالحاف تشک و پتو و دوتا بالش.6تا قاشق و6تا بشقاب با6 تا لیوان.و2تا ساک لباس.تصمیم گرفتیم خودمون زندگیمونو از صفر بسازیم پس: ازانبار یه شرکت مواد غذایی که برادرشوهرم کار میکرد 6تا پالت چوبی گرفتیم(ازونایی که روش وسایل سنگین میذارن و با لیف تراک بلند میکنن.توی زندگی در بهشت وقتی استاد رفتن تنور خریدن آقاهه تنور رو از روی پالت برداشتن گذاشتن توی تریلرماشین استاد.ازون پالت های چوبی) 4تاش رو خابوندیم رو زمین و روش لحافها و تشک هارو پهن کردیم و شد بدنه ی تختخابمون و 2 تای دیگه رو تک به تک چوبا رو جدا کردیم سمباده و روغن زدیم و به هم وصل کردیم و شد تاج تختمون.صابخونه یه دراور لباس چوبی اب خورده داشت که میخاست بندازه بیرون ما هم ازش گرفتیم قطعه قطعه کردیمش و از چوبهای سالمش میز کامپیوتر ویه کمدلباس دوطبقه با 4تاکشوساختیم.به دیوار میله ی لباس وصل کردیم که با کشوی لباسی که ساختیم شد جایگاهی مناسب برای لباسامون.شیشه های خالی مربایی که قبلا جمع کرده بودم سراشونو رنگ کردم و شدن جای حبوبات و قهوه و چای واون زمان خانم شایسته در سفر به دور امریکا و زندگی در بهشت که قهوه درست میکرد قهوه سازبرامون خاسته شدپس رفتیم یک موکاپات روگازی گرفتیم و هر صبح قهوه مون به راه بود با لذت و عشق وشکرگذاری. ما زندگی قشنگ و ساده مونو شروع کردیم.خوش بودیم.حال دلمون خوب بود، به خودمون افتخار میکردیم که تونستیم از صفر بسازیم و لذت ببریم همینقدر ساده، همینقدر شیرین.
تا اینکه یه روز یکی از برادر شوهرام که قصد اسباب کشی داشت از همسرم کمک خاست .من که عاشق اسباب کشی ام وصد بار هم اسباب کشی کنم خسته نمیشم و یکی ازکارهای مای فیوریتمه.توش عالی و سریع هستم توی یه روز میبندم توی یه روز میچینم قبول کردیم و.رفتیم کمکشون.
اماااااااان از مقایسه بچه ها
منی که متنفرم از فضولی توی خونه ی مردموجهاز برون و فلان و بهمان.و هیچوقتم توی اینجور مراسم ها شراکت نمیکنم برای اولین بار جهاز جاریم رو میدیدم.با اینکه خودم بهترین جهاز رو داشتم(خونه ی پدریم بود و هنوز بازشون نکرده بودم) اما انگار مرغ همسایه یه جور خاصی غازه
سرو وضع زندگیشون رو که دیدم از دکور و خونه ی نو و چیدمان بروزشون از خودمو و زندگیم بیزار شدم و دیگه کلا شکرگذاری هام کمتر شد.و حسهای بدم بیشتر.برکت از زندگیم رفت و انرژی زندگیم راکد شد ودیگه حالم خوب نبود.
با زور فایلهای آموزشی سایت وفایلهای سفر به دور امریکاو زندگی در بهشت خودمو برگردوندم به شکرگذاری و حال خوب سابق.و همین باعث شد برکت برگرده وباعث بشه من سال جدید به خونه ی خودم برم.خونه ایی که مال خودمه و مستاجر نباشم.میخام به خودم یادآور بشم مقایسه و شکرگذارنبودن چه بلایی سرم آورده.و برگردوندن حس خوب و شکر گذار شدن دوباره چه معجزاتی رو رقم میزنه.
خوب خونه ی خودم، وسایل جهیزیه ی خودم ایندفعه کاملتر و با امکانات بیشتر
باعشق خونمو چیدم.کم کم پول جم کردم باز هم از معجزه نوشتن و درخاست دادن استفاده کردم مشخصات مبل مدنظرمو نوشتم و باز هم معجزه آسا به نمایشگاه لوازم خانگی هدایت شدیم که در سال فقط یک بار برگذارمیشد واز تمام کشور فروشنده امده بودن من که به دنبال خرید ظروف چوبی رفته بودم یه هو راهروی غرفه ی اون دوستمونو اشتباه رفتیم وبه مبل فروشی برخوردیم که مبل تختخابشو داشت (مهمتریم ملاک من برای مبل همین بود).اون فرد بهمون گفت به هر رنگ و به هر نوع دوخت و نوع پارچه ایی که بخاین براتون انجام میدم منم ابعاد و طرح مدنظرمو دادم رنگ و نوع پارچه رو هم گفتم و با ارزونترین مبلغ خریدمشون فک کنم 7 میلیون تومن.یه سرویس 6 نفره تختخابشو با میز عسلیش خریدیم البته اینم بگم من فقط2 میلیون توی حسابم بود.ایشون هم فقط یک میلیون بیعانه گرفته.بقیشو گفت زمان تحویل مبل میگیرم.اینم از معجزه ی دیگه ایی از درخاست دادن و اجابت شدنم به یاد دارم.خلاصهوسایلم کامل بود.
خونم پر شده بود از گلهای طبیعی چون عاشق گل هستم.زندگیم برکت داشت خونم گرم و صمیمیو زنده بود. زندگی جریان داشت توش.خونم خیلی خلوت بود یعنی اومدم اکثر جهیزیه ام رو که اصلا استفاده نمیکنم رو با جعبه هاشون توی کمداتاقم چیدم که توی آشپزخونه نباشن و کشوها و کابینهام با وسایلی که استفاده نمیشن الکی پر نباشه، وسایلی که خیلی بیشتر استفاده میکردم رو توی کابینت ها چیدم.و اجازه دادم انرژی مثبت توی محیط زندگیم بچرخه.هر کسی میومد توی خونم میگفت خونت یه حال زنده ی دیگه ایی داره.خیلی انرژیش مثبته حال دل خونت خوبه.حسش خوبه.آدم میاد توش موندگار میشه، میخاد بمونه و اینجا زندگی کنه.منم همین حسو داشتم خونم اینقدر خلوت و آروم بود که همیشه هرجا بودم دوستداشتم زود برگردم خونم و لم بدم روی مبلم و چایی هل خوشمزه م رو بخورمو به گلهام نگاه کنم.صبحها روزمو با فایلهای زندگی در بهشت شروع کنم وچون فعالیت توی یوتیوب رو شروع کرده بودم ویدئوی ولاگم رو ضبط و ادیت کنم و شبم با همسرم با فایلهای استاد و شام لذت بخش شبمونو به پایان برسونم.اما…
امان از وقتی که مقایسه میاد وسط.داداش بزرگم که عقد کرده بود به همراه خانومش میان جلوی خونه ی ما خونه میگیرن و جهیزیه شو میچینه و کامل دکور وچیدمان و تزیین و همه ی کارهارو میکنن که فامیل بیان ببینن.به حدی این چیدمان و تزیین ،پراز زرق و برق بود که منو کامل مجاب کردکه اصلا خونه و چیدمان قشنگی ندارم چقدر خونم کسل کننده و خالیه درصورتی که خود داداشم وقتی میومد خونم میگف آبجی عاشق خونتم.اما من عاشق خودم وخونم دیگه نبودم.و این مقایسه باعث شده بود حسم به خانومه داداشمم بد بشه و انگار توی این مبارزه ی خودنمایی وبه رخ کشیدن اون پیروز شده بود.به دنبال رقابت افتاده بودم که چیکار کنم بهتر بنظر بیام ومن سرتر باشم.اما مرغ همسایه غازه.منی که تا دیروزش به خودم افتخار میکردم اون روز از خودم و شرایطم متنفر بودم.یوتیوبمو ول کردم چون میگفتم زندگی من چیز قشنگی برای به تصویر کشیدن نداره.
اما با هر فایل استاد یه توگوشی و یه تلنگر میخوردم و به خودم میومدم.کم کم تمرکزمو گذاشتم روی خودم شروع کردم به برگردوندن خودم به حال خوب،. اینکه من کجام؟کی هستم؟چه چیزهایی دارم؟تا کی توی باتلاق مقایسه میخام دست و پا بزنم و این یه هویی نبودتکاملی بود، وبا هر بار گوش دادن به فایلهای استاد و روی خودم کار کردن ذره ذره اتفاق افتادو ایندفه سرعتش بیشتر بود.و بعد دوباره حال خوب وبرکت و هدایتها شروع شد
بریم به روزی که هدایت شدیم به مهاجرت به شیراز.ایندفه قبل حرکت درخاست خونه ی مد نظرم رو نوشتم بعد حرکت کردیم.مهاجرتمون با چندتا ساک لباس بودوتمام جهیزیمو برگردونم خونه ی بابام.تا وقتی که توی شیرازخونه اجاره کنم و اونا وسایل رو با کامیون بفرستن.که ماجرا به اینجا ختم نشد.ما با 7 میلیون مهاجرت کردیم به شیراز(1402مهر).خلاصه میکنم مطلب رو که هدایتی هردو به شغلهای مدنظرمون هدایت شدیم بعدبه خدا درخاست دادیم که خونه با ویژگی هایی که میخایم روبصورت رایگان برامون فراهم کن. گفتیم خدایا ما خونه ی رایگان میخایم تا بتونیم پول پس انداز کنیم و خداوندی که اجابت میکنه درخاست درخاست کننده گان را،3ماه توی یک خونه ی رایگان با ویژگی های مدنظرمون دقیقاطبق خاست هامون بودیم حتی اسم بلوارش بلوار ارم بود(تا این حد دقیق)، 5ماه هم خونه ی رایگان بینظیر دومی که با امکانات بیشتر و بزرگتراز قبلی بود با ویویی عالی و منطقه ایی ساکت و آروم برامون توسط دستان خدا و هدایتی برامون فراهم شد جوری که ما اصلا هیچ تلاشی براش نکردیم خودشون اومدن بهمون پیشنهاد دادن ،
وقتی که به اونجا فک میکنم روحم به پرواز درمیاد.
توی شیراز زندگی عالی داشتیم.حتی جهیزیه ام رو هم نیاوردم.خونمون همه چیز داشت تا اینکه توی ایران دوباره گشتهای ارشاد شروع کردن به گیر دادن و این توی شیراز هم شروع شد.توی پارک که میرفتم برای ورزش و دویدن یا قدم زدن و پیک نیک خانومهایی بودن که به حجابم گیر میدادن.خب یکی از خاسته های اصلی من آزادی حجابمه.و اینجا مقایسه ی اینکه کشورهای دیگه به حجاب گیر نمیدن باعث مقایسه میشد.اما خداروشکر دز مقایسه ی این سری خیلی کمتر بود.و من لذتمو میبردم.
ازونجایی که منو همسرم عاشق ماجراجویی هستیم تصمیم گرفتیم با کوله پشتی سفرکنیم.پس وسایل و لباسای اضافه رو بخشیدیم و کوله هامونو برداشتیم و راهی سفر شدیم.که خیلی ماجراها و هدایتها داره که ما چطور با یک میلیون تومن سفرمونو شروع کردیم و میخایم بریم به سمت کشورهای مختلف.
چرا از سفرمون گفتم؟واسه اینکه برسم به اینکه ما در دوتا مقصددر ایران استوپ داشتیم و اونجا هم روزای اول از مکان و امکانات خوشحال و شکرگذار بودیم اما بعد چون با امکانات کشورهای دیگه مثل ترکیه مقایسه میکردیم دیگه رضایتمند نبودیم(ازخیلی از دوستانمون که با کوله به ترکیه سفرکرده بودن از امکاناتش،تعریف شنیده بودیم.همین باعث میشد مقایسه کنیم.)
مقصداول تهران بود مقصد دوم ماسال
بچه ها بذارید یکم از مقصد دوممون بگم.ما به مکانی در ماسال هدایت شدیم بصورت کاملا رایگان هم یک کلبه چوبی کوچیک مثل انیمیشن ها دراختیارمون قرارگرفت هم کافه ی رایگان برای درآمد داشتن.یعنی ما نه پول برق میدیم نه اجاره نه آب نه گاز.هم برای کلبه هم برای کافه.محیطشو براتون توصیف کنم با بهشت مو نمیزنه.بین زمینهای شالیزار.توی یک زمین سرسبز ومرتفع در مکانی پراز درخت های میوه پرتقال و انگور و آلو،با گلهای زیبا وبینظیرقرارگرفتیم. صبح سحر با صدای قناری ها و پرندگان آوازه خوان و چهچه بلبلان بیدار میشیم البته خروس همسایه هم شیرینی خالصی به محیط میده. از در کلبه چوبیمون که میایم بیرون کنار کلبمون پرازدرخت پرتقال و آلوسیاهه محیطش که نگم براتون که از درختای بلوط و نارون پر شده .از در پارکینگ که میریم تو خیابون گاوهای در حال چریدن.روبروی خونمون شالیزارهای سبز قشنگن که وقتی کنارشون میدوم و ورزش میکنم غازو اردکهای قشنگی رو در حال شنا میبینم.مسیر پیاده روی من یه تیکه اش دالون سر سبز ساخته شده با درختای سرو قد بلندو سر به فلک کشیده س .درختای دوطرف مسیر اون بالا به هم گره خوردن.و باز هم یاد سفر به دور امریکای اولی که استاد با مایک رفتن افتادم که استاد میگفتن ته این راهروی سبز نور میبینم و کلی عکس گرفتن.یا وقتی مسیر های پیاده روی توی پارادایس رو میساختن و راهرو ها توسط درختها احاطه شده بود.دقیقا همون تجربه ها ،از آزادی حجاب هم بگم که ملاک من بود اینجا چون ملک خصوصیه یکی از دوستان هست حجاب کاملا راحته.خیلیا از تهران میان و با مینی شلوارک، تاپ و لباسای راحت توی محیط میچرخن انگار ترکیه س و همچنین به هرنوع روابطی اینجا احترام گذاشته میشه دخترپسرهادوستای معمولی و رفیق شیش همن.یه سریا با دوس دختراودوس پسراشون میان یه سریاهم با همسر.
خلاصه که ماه اولی که اینجا بودیم لحظه به لحظه ی زندگی در پارادایس برامون تداعی شد و شکرگذار بودیم.از بوی محیط ،از بارون، از زیباییاش و راحتی حجابم که برام مهم بود خلاصه از خوبیاش هرچی بگم کمه.اما چی میشه که توی همچین بهشتی هم انسان ممکنه خودشوو حس خوبشو فراموش کنه و شکرگذاری دیگه نکنه و باز مرغ همسایه غاز بشه؟مقایسه کردن.
یکی از دوستامون که توی تهران باهاش آشنا شدیم باهامون توی ماسال توی همین محیط سرسبز زندگی میکرد.وقتی خونه ی اونو شرایط درآمدیش روبا خونه ی خودمون و اینکه ما باید زحمت بکشیم ازشش صبح تو کافه تا شب با اونی که درگیرهدفها و برنامه ریزیش برای مهاجرت به انگلیسه و زبان خوندن و باشگاه و تفریحش به راهه و درآمدش اینترنتیه.این مقایسه باعث شد همش حس کنیم زندگیمون سخته.این حس های بد باعث شدعیب و ایرادهای اینجابه چشممون بیادیادمون بره که آقااا مسیر زندگی و هدایتی هر کسی با شخص دیگه ایی فرق داره.باعث شد حسمون به صاحب های این مکان بد بشه و کلا تمرکزمون از روی خودمون و نعمتهامون برداشته بشه وجوری از فایلها و سایت دور شدیم که خودمونم باورنمیکردیم.تااینکه یه استوپ زدیم به خودمون و گفتیم ماداریم به کجا میریم و یه بررسی کردیم دیدیم چقد از فایلها دور شدیم چقدر فرکانسمون از فرکانس خداوند دور شده چقدر آسون شدیم برای سختی ها.و فایلهارو دوباره شروع کردیم.دوباره بمباران کردیم خودمون با فایلها.این باعث شد تا حد زیادی جلوی نجواهارو بگیریم.و دوباره ذره ذره برگردیم به حال خوب.نتیجه ی این حسهای بد و ناشکری این بودکه فروش کافه استوپ شد.مایی که میانگین روزی 4تا5 میلیون میفروختیم رسیده بود به200.300تومن در روز اونم بعضی وقتا.نتیجه ش این بود که از بارون لذت نبریم و غر بزنیم که چرا بارونه و همه جا گل شده.از بارش برفی که اومد لذت نبردیم.از تزیین درخت کریسمسی که آرزوم بود لذت نبردم.از بوی مطبوع و هوای پاک و رویایی اینجا دیگه لذت نبرم.و خوش بحال اون دوستمون بود و وای به حال ما طفلیا!!!
اما یه جمله ی استاد توی مغزم زنگ میخردکه هر جا بری اگه باورهات رو تغییر نداده باشی باورهات اونجا هم همون شرایط رو برات میسازن و بادیدن فایل الگوهای تکرارشونده متوجه بودم که الگویی داره در من تکرار میشه و از یه باور محدود آب میخوره ولی اون چیه؟!!
من دوست نداشتم سفرهاموبا باورهای محدود خودم تلخ و سخت کنم، من دوس داشتم آسون بشم برای آسونی هاو لذت و نعمت و ثروت و زیبایی بیشتری تجربه کنم دقیقا عین استاد، پس شروع کردم به بررسی و دنبال جواب گشتن.تا اینکه این چند هفته ی اخیر از خدا درخاست کردم که جوابمو بهم بده که چه باوری پشت این الگوی تکراری هست که اول شادم و شکرگذاراما بعد همه چی جنبه ی منفیشو نشون میده و من عیبهارو میبینم.و امروز خداوند جواب سوال منو داد از کلام استاد عزیز.
بله مقایسه کردن،خوردن زهره و پایین کشیده شدن توسط زنجیرنجوای شیطان به درون سیاه چاله های ناامیدی ،ناشکری و کفره و بعدآسان شدن برای سختی های بیشتر و فقر وفحشای بیشتره.
دقیقا بعدازین فایل وقتی رفتم از کلبه بیرون دوباره رایحه ی زیبای محیط رو حس کردم دوباره.آره واقا دقیقا بعداین فایل نشونه ها خودشو نشون داد استاد.من شکرگذاریم برگشته بود.چشمای دلم به روی داشته هام باز شددوباره.و تصمیم گرفتم دوباره شکرگذاری هامو شروع کنم.
امیدوارم تجربیاتم به دردتون بخوره.این فایل برای خودم بدجور تلنگر بود.برای خودم مثل خورشید تابنده بود به تاریکی درونم
دوستون دارم استادو خانم شایسته جونم
دوستون دارم بچه ها