منابع مرتبط با این فایل:
سرفصل های هر بخش از دوره قانون آفرینش به اختصار:
قانون آفرینش بخش 1 | درک قانون توجه و نحوه هماهنگی با این قانون به منظور بهره برداری از قدرت خلق درونی
در شروع مسیر و اولین بخش از دوره قانون آفرینش، مفهوم دقیق، عملی و کاربردیای از باور و نقش باورها در خلق شرایط و اتفاقات زندگی را یاد میگیری تا این منطق را درک کنی که:
چرا تمامِ داستانِ تغییر زندگی، بر تغییر باورها استوار است؟!
چرا باید برای کنترل ورودی های ذهن «جدّیت به خرج بدهی»؟!
و چرا باید بالاترین اولویت را در زندگی ات به این موضوع اختصاص بدهی!
وقتی اصل این موضوع را درک می کنی، آنوقت دیگر یک عالم بدون عمل نخواهی بود. آنوقت دیگر از این آگاهیها، فقط به عنوان یک مُسکن استفاده نمی کنی. بلکه برای اجرای این آگاهی ها تعهدی غیر قابل مذاکره داری. در نتیجه زندگی خود را به گونه ای که می خواهی خلق می کنی و کنترل کاملی بر اتفاقات زندگی ات داری.
قانون آفرینش بخش 2 | قانون درخواست
آگاهی های این بخش از دوره قانون آفرینش، کلید ساختنِ باور احساس لیاقت را به ما متذکر می شود. پرورش ریشه ای احساس لیاقت درونی، از «درکِ مهم ترین رابطه ی زندگیمان» شروع می شود یعنی از درک رابطه ی دو طرفه ی ما با خداوند یعنی: «درخواست کننده» و «اجابت کننده ی آنچه درخواست شده است» و به طور خلاصه، از توحید؛
آگاهی های این جلسه به وسیله ی توضیح آیات قرآن و شناختن قوانین جهان، منطق هایی قوی در دست ما قرار می دهد برای توانا شدن در ساختنِ رابطه مان با خداوند به عنوان نیرویی که هم صاحب قدرت بی نهایت و هم صاحب بخشندگی بی حساب است.
هرچه این آگاهی ها را جدی تر بگیریم و در اجرایشان تعهد به خرج دهیم، رابطه ی بی واسطه مان با خداوند(یعنی منبع قدرت ها و نعمت ها) را بیشتر درک می کنیم و هر چه این رابطه بهتر درک شود، خالق بهتری برای زندگی دلخواه مان می شویم.
قانون آفرینش بخش 3 | قدرت تجسم خلاق
تجسمِ خلاق یعنی: «جهت دهی آگاهانه به کانون توجه»، به منظور هم-مدار شدن با خواسته ها. تجسم خواسته ها، فاصله فرکانسی میان شما و خواسته تان را کم می کند زیرا سیستم ذهن به گونه ای است که ذهن بین خیال و واقعیت تفاوت قائل نیست. نقش تجسم خلاق، باورپذیر کردن امکان پذیری یک خواسته برای ذهن است. نقش تجسم خلاق، کم کردنِ مقاومت های ذهن در برابر حرکت برای تحقق آن خواسته است. زیرا ذهن فقط کاری را انجام می دهد که آن را امکان پذیر بداند. وقتی ذهن موضوعی را امکان پذیر بداند، آنوقت است که نه تنها در برابر اجرای ایده ها مقاومت نمی کند، بلکه توان جسمانی تو را به سمت تحقق آن خواسته، رهبری می کند، انگیزه ها را تقویت می کند و عزم شما را برای تحقق آن خواسته جزم می کند. چون ذهن امکان پذیری آن خواسته را باور می کند.
قانون آفرینش بخش 4 | «قدرت کلام»، سلاحی قدرتمند برای «هدایتِ کانون توجه»
در این بخش، استفاده عملی از این قدرت درونی برای خلق خواسته ها را می آموزیم. ما در این بخش یاد می گیریم تا از قدرت کلام مان، برای ساختن باورهای قدرتمند کننده بهره برداری کنیم. باورهای قدرتمند کننده ای که مرتباً کانون توجه ما را تصحیح می کنند. یعنی به ما قدرت اعراض از ناخواستهها و توجه به خواسته ها را می دهند. زیرا عادتِ ذهن، متمرکز شدن بر وجه ناخواسته ی هر موضوعی است مگر اینکه شما آگاهانه ذهن را برای توجه به خواسته ها، تربیت کنی. هدف این بخش از دوره قانون آفرینش رسیدن به این توانایی های درونی است:
استفاده آگاهانه از قدرت کلام برای کنترل ذهن؛
“استفاده از قدرت کلام” برای ساختن عادت رفتاری قدرتمند کننده ی جدیدی که تکرار آنها، آرام آرام شخصیت ما را به گونه ای تغییر می دهد که وارد مدار خواسته ها شویم و در این مدار بمانیم.
قانون آفرینش بخش 5 | مهارت در بهره برداری از توانایی های درونی بوسیله “سوالات توانمند کننده”
مکانیزم خودکارِ ذهن برای توجه به یک موضوع، سوال کردن و پاسخ دادن به آن سوالات است. اما ذهن، به صورت پیش فرض از سوالات محدود کننده استفاده می کند. ذهن به صورت ناخودآگاه، با پرسیدن سوالات محدودکننده، ما را در معرض ترس از مشکلات احتمالی ای قرار می دهد که شاید در مسیر ما رخ بدهد و به این شکل، به ما احساس ناتوانی، احساس قربانی بودن و ضعف قرار می دهد، قدرت تغییر و بهبودِ شرایط زندگیمانی را از ما می گیرد و در دست عواملی بیرون از ما قرار می دهد که نه کنترلی بر آن عوامل داریم و نه توانایی تغییر آنها را.
پاسخ ذهن به سوالات محدودکننده، همیشه به جای یک راهکار برای حل مسئله،یک توجیه است برای: حرکت نکردن و پذیرفتنِ آن ناخواسته به عنوان سرنوشت.
اگر آگاهانه، گفتگوهای ذهنی ات را برای مدتی معین رَصد کنی، متوجه می شوی که این گفتگوها اکثراً تمایل به پرسیدنِ سوالات محدود کننده دارند. به همین دلیل است که اکثراً درباره تحقق اهدافی که داری و ساختنِ شرایط دلخوهی که دوست داری، احساسِ ناتوانی می کنی. آنهم به عنوان موجودی که همه ی پتانسیل های لازم برای خلق شرایط دلخواه را در وجود خود دارد. اما حالا اینجا هستیم تا این چرخه را برعکس کنیم.
ما میخواهیم به کمک آگاهی های جلسات این بخش از دوره قانون آفرینش، با پرسیدن سوالات قدرتمند کننده، قدرت خلق درونی خود را فعال کنیم و «پرسیدنِ سوالات توانمند کننده» را تبدیل به عادت رفتاری و شخصیت مان کنیم. سوالاتی که به ما قدرت، اطمینان و جسارت برای قدم برداشتن و هدایت شدن در جهتِ تغییر و بهبود اوضاع را می دهد. این عادت سازنده به گونه ای کانون توجه مان را جهت دهی می کند که: توانایی های درونیِ ما را برای حل مسائل پیش رو و خلق خواسته هایمان «فراخوانی» می کند. زیرا پاسخ ذهن به سوالات قدرتمند کننده، راهکاری انگیزاننده و ثمربخش برای حل مسئله است.
قانون آفرینش بخش 6 | تقسیم کار با خداوند
ما در این بخش از دوره قانون آفرینش، تقسیم کار با خداوند را در عمل تمرین می کنیم. یعنی در عمل تمرین می کنیم تا خداوند را به عنوان مدیر، مسئول و راهنمای زندگی خود قرار دهیم. در این بخش، توکل بر خداوند را تمرین میکنیم. این بخش اصول مهمی را به شما می آموزد که باید به صورت دقیق رعایت شود تا نتیجه بدهد.
در این بخش، ما وظایف سمت خودمان و وظایف سمت خداوند را میشناسیم و با انجام وظایف سمت خودمان، تسلیم بودن در برابر خداوند و توکل به معنای واقعی را در عمل اجرا میکنیم.
در این بخش با درک وظایف سمت خداوند، اعتماد به نفس، ایمان و احساس لیاقتمان را پرورش میدهیم و توکل کردن به این نیرو را در عمل تمرین می کنیم.
هرچه ماهیت آگاهی های این بخش را بهتر درک میکنیم، خداوند را بهتر میشناسیم. رابطهی خودمان با این نیرو را عمیق تر میکنیم. در نتیجه این آگاهی ها، جزو شیوهی زندگی مان میشود. آنوقت است که در تمام امورات زندگی، با خداوند تقسیم کار می کنیم و در یک کلام روی شانه خداوند می نشینیم.
قانون آفرینش بخش 7 | سیستم هدایتگر درون
ما از 2 طریق می توانیم، به شناختی قابل اطمینان درباره جایگاه فرکانسی مان برسیم:
اول: اتفاقاتی که غالبا در زندگی تجربه می کنیم بازتابی از اساس فرکانس هایمان است: به این معنا که اگر مرتباً در حال تجربه کمبودها (خواه در هر جنبه ای: کمبود پول، کمبود محبت، کمبود سلامتی و …) هستی یعنی اساس باورهای شما در آن جنبه، کمبود است. در نتیجه کانون توجه شما، اساساً معطوف بر ناخواسته ها، موانع و کمبود هاست.
دوم: “جنسِ احساسی” که غالباً تجربه می کنی.
آگاهی های این بخش، تمرکز دارد بر موضوع دوم. یعنی کنترل اتفاقات زندگی از طریق جدی گرفتنِ پیغام های هدایتگرانه احساس مان، تواناتر شدن در کنترل ذهن و جهت دهی آگاهانه ی کانون توجه به گونه ای که به احساس بهتر برسیم و مدت زمانِ بیشتری در احساس بهتر بمانیم. در نتیجه، طبق قانون احساس خوب = اتفاقات دلخواهِ بیشتری را تجربه کنیم.
همچنین آگاهی های این بخش تمرکز دارد بر: به شناخت رسیدن درباره اینکه آیا با خواسته خود هم جهت هستی یا در مسیر خلاف جهت با خواسته خود حرکت می کنی. این کار از طریق آگاه بودن از احساس غالبی که تجربه می کنیم، انحام می شود. “احساسِ ما”، راهنمای درونیِ ماست. یعنی معیاری است برای تشخیصِ هم جهت بودن یا خلاف جهت بودن با منبع. معیاری است برای تشخیص:
پیروی از هدایت های منبع (احساس خوب)
یا نادیده گرفتنِ آن هدایت ها (احساس بد)
طبق قانون: لازمه ی رسیدن به خواسته ها، ماندن در احساس خوب است و ماندن در احساس خوب حاصلِ برنامه ریزی ذهن بوسیله ی باورهای قدرتمند کننده و هم جهت با خواسته است. این بخش از دوره قانون آفرینش، منطق های قرآن را درباره اصل و اساس قانون یعنی احساس خوب = اتفاقات خوب و احساس بد= اتفاقات بد، با بررسی آیاتی با ریشه «ح ز ن» توضیح می دهد. درک این منطق ها، خطرِ ماندن در احساس بد و صدماتِ ناشی از این ناهماهنگی فرکانسی را برای ما واضح می کند. یعنی تعهدی در ما ایجاد می کند تا این قانون را بیشتر جدی بگیریم و برای هماهنگ ماندن با این قانون، متعهد تر باشیم.
قانون آفرینش بخش 8 | بهره برداری از تضادها
آنچه در بخش هشتم از دوره قانون آفرینش یاد می گیریم – که ما نتیجه ی آن را “هماهنگی با خداوند” نامیده ایم – شامل:
توانایی کنترل ذهن هنگام برخورد با تضادها (به معنای تمرکز بر راه حل ها و اعراض از ناخواسته ها)؛
تمرکز بر خواسته هایی که از دل آن تضادها برایمان واضح شده است و اقدام در جهت تحقق آن خواسته ها؛
ساختنِ شرایط دلخواه در زندگی به کمک مدیریتِ آگاهانه ی کانون توجه مان.
قانون آفرینش بخش 9 و10 | مهمترین رابطه زندگی من
آگاهی ها و تمرینات بخش دهم به عنوان آخرین بخش، تمرکز دارد بر:
چگونگیِ ساختن مهمترین رابطه ی زندگی مان؛
تقویت قوه الهامات در وجودمان و استفاده از این نیروی درونی برای هدایت به مسیر هم جهت با خواسته ها؛
ماموریت آگاهی های این بخش از قانون آفرینش، رسیدن به خودشناسی است تا بتوانید آبشخور رفتارها و عادت هایتان را بشناسید و اگر اساس آن رفتارها محدودکننده هستند، این ضعف شخصیتی را با ایجاد باورهای قدرتمند کننده، اصلاح کنید
اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره قانون آفرینش
منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
سایر قسمت های live با استاد عباس منش
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | چون قانون ساده است، عمل به آنرا جدّی نمی گیری157MB27 دقیقه
- فایل صوتی live | چون قانون ساده است، عمل به آنرا جدّی نمی گیری25MB27 دقیقه
سلام به استاد گرانقدرم، خانم شایسته عزیزم و دوستای دوست داشتنیم در این مسیر زیبا که عاشق تک تکتونم.
استاد جانم امروز با قلبی باز و پر شوق اومدم تا باز بنویسم از معجزه همین قوانین ساده که بهمون یاد دادید :)
اومدم بنویسم از شروع بیزینس خودم تا الان… از دوران شروع آشناییم با شما و دونه دونه معجزاتی که رخ داد تا شروع بیزینسم زیاد نوشتم. الان میخوام از چالشهایی که توی کارم پیش اومد و ایمانی که ضعیف شد و باز قوی شد و دونه دونه معجزه وار مسائل تا الان حل شد بنویسم :)
من همیشه توی کامنتهام سعی میکنم زیاد از تضادها ننویسم که تمرکزمون روشون نره ولی امروز میخوام یکم شفافتر بنویسم هم از تضادهایی که درنتیجه ی عدم تعهدِ خودم باهاشون روبرو شدم، هم از اونجاهایی که با عدم کنترل ذهن و بی ایمانی ضربه ها شدیدتر شد …
از آگوست 2023 من رسما از شرکتِ قبلی جدا شدم و کار خودم رو شروع کردم. حدودا فکر میکنم اول آگوست استعفام رو کتبی و رسمی به شرکت دادم. تلاش کردند نگهم دارند که در نهایت دیدند عزمم جزمه. طبق قانونِ شرکت، 16 آگوست هم روی ایمیل هم توی همه گروههای واتساپی که با مشتریها داشتیم، یه متن ارسال کردم و اعلام کردم که دارم از شرکت جدا میشم و همین متن رو هم توی استتوس واتساپ باید استوری میکردم. ازونجایی که شرکت قبلی کارخونه دار بودند و 5 تا کارخونه عظیم تو لوکیشنهای مختلف داشتند، من تا وقتی برای اونها کار میکردم موظف بودم فقط بارِ تولیدی خودِ شرکت رو بفروشم و ازونجایی که خودشون رو برند میدونستند، قیمتشون همیشه از همه مارکت حداقل تنی 10 دلار بالاتر بود.
17 آگوست یعنی دقیقا یک روز بعد از اعلام رسمی مبنی بر جدا شدن از شرکت، خداوند یکی از مشتریها رو فرستاد سراغم که دو سه سالی بود تو اون شرکت بعلت به توافق نرسیدن سرِ قیمت، فروشی بهش نداشتم. روی واتساپ پیام داد که میخواد 1000 تن بار بخره و حالا چون تریدر بودم و میتونستم از بقیه تولیدکننده ها بار بخرم، این بار قیمت match شد و فروش انجام شد :)
یعنی دقیقا یک روز بعد از اعلامِ جدا شدن از شرکت، به لطف اللهِ وهابم فروش داشتم :) فروش انجام شد و بار تحویل شد و خریدار خواست مجدد خرید کنه اما طبق روالِ معمولِ مارکت، علاوه بر من، به تولیدکننده هایی که خودش هم میشناخت زنگ زده بود که قیمت رو چک کنه. به یکی از سهامدارهای اون شرکتی که قبلا براش کار میکردم هم زنگ زده بود و وقتی قیمتِ بالا داده بودند، گفته بود که «از شهرزاد 1000 تن خریدم با اینکه اون تریدره و قاعدتا خودش هم یه سودی روی قیمت خریدش میگیره اما بازم قیمتش از شما خیلی پایینتر بود. شما چرا انقدر بالا قیمت میدید؟»
اون سهامدار هم که همینطوریشم از استعفای من شاکی بود، با شنیدن این حرف لجش دراومده بود و تا تونسته بود تو دلِ مشتری رو خالی کرده بود :) بهش گفته بود «چطوری جرات میکنی پول دست شهرزاد بدی در حالیکه یه اتاق دفتر هم برا خودش نداره، نه آدرسی ازش داری نه چیزی! درسته این دفعه بارت رو تحویل داده ولی شاید خواسته دون بپاشه که اعتماد کنی و تناژ بالاتر بخری و یه جا بذاره تو کاسه ت! این پولا برا شهرزاد خیلی زیاده، شیطانه دیگه، یهو دیدی رفت تو جلدش و اونوقت باید بدویی دنبال پولت و دستت هم به جایی بند نیست!…»
خلاصه بعدش مشتری بهم زنگ زد گفت «ببخشید من این حرفا رو از فلانی شنیدم دیگه میترسم پول بدم بهت! اگه میتونی بدون پیش پرداخت بهم بار بدی بده، اگه نه نمیتونیم با هم کار کنیم..». واقعیت اینه که اصلا نتونستم ذهنم رو کنترل کنم و خیلی خیلی عصبانی شدم! و با اینکه هی طبق آموزشهای استاد به خودم تکرار میکردم که «حتی اگه تمام جهان هم بخواد جلوت رو بگیره که تو بالا نری، وقتی خدا بخواد، کاری از دست کسی برنمیاد و مثل موشک بالا میری» ولی ذهنم مدام اون دیالوگها و حرفایی که اون سهامدار پشت سرم زده بود رو توی مغزم تکرار میکرد و در نهایت زورِ ذهن چربید و زنگ زدم به اون سهامدار و برا اولین بار صدام روش بالا رفت که «به چه حقی به خودتونید اجازه میدید این حرفا رو پشت سر من بزنید بعد از 6-7 سالی که اونقدر صادقانه براتون کار کردم و حتی یک بار هم خطایی ازم سر نزد که از روی عدم صداقت باشه…» اونم انکار کرد و گفت طرف دروغ میگه و تو انقدر منو هنوز نشناختی بعد از این همه سال که این حرفا رو باور میکنی و خلاصه بحث بالا گرفت و اون گفت واقعا برات متاسفم و منم گفتم برا خودتون متاسف باشید و این صحبتها :))
بعد ازینکه قطع کردم به خودم گفتم این چه کاری بود شهرزاد؟! این بود کنترل ذهنت؟! این چه ریکشنی بود؟!
دیگه ذهنم رو از اون موضوع برداشتم و متمرکز شدم روی فروشهای دیگه. ولی خروج گاه و بیگاهم از مسیر از همونجا شروع شد! تو همون گیر و دار یه فروشی داشتم به بنگلادش که فروش با ال سی بود و باید خرید نقدی انجام میشد و تو یکی از کامنتهای قدیمیم گفته بودم که باز از آموزشهای استاد تخطی کردم و برای اون پروژه شریک گرفتم که شریکم سرمایه بذاره و خرید رو نقدی انجام بدیم و من کارای تحویل و اسنادی رو انجام بدم. که در نهایت اون بار هم کلی به مشکل خورد . سرمایه گذار ظاهرا خودشم پول رو با اینترست یا همون ربای خودمون از یه صراف گرفته بود که سرمایه گذاری بکنه در حالیکه من اولِ پروژه اطلاع نداشتم و فکر میکردم پول خودشه! کانجسشنِ بارهای صادراتی توی اون بُرهه توی بندرعباس زیاد شد و تحویل بار به تاخیر خورد و از یه طرف سرمایه گذار هر روز سود پول محاسبه میکرد و بعنوان هزینه میورد تو پروژه و از سهم سود من کم میکرد و از طرف دیگه مشتری هم میگفت بار با تاخیر ارسال شده و الان قیمتها اومده پایین و باید بعنوان خسارت انقدر تخفیف بدید! خلاصه یه وضعیتی بود نگم براتون !! اونجا اولین جایی بود که تو این چند سالی که با آموزه های استاد آشنا شدم، به حدی استرس گرفتم و کنترل ذهنم از دستم دررفت که به خودم گفتم اصلا چه غلطی کردم که بیزینسِ خودم رو شروع کردم ، داشتم زندگیمو میکردما !! :))
ازونجایی که طبق قانون وقتی به یه چیزی توجه میکنی، از جنس همون موضوع رو جذب میکنی و جهان میخواد بهت ثابت کنه که درست فکر میکنی، هر کی بهم میرسید از رو دلسوزی میگفت وااای چه جرئتی داری یه دختر تنها تو این بیزینس بین این همه گرگ! بعضیا میپرسیدن پدرت میتونه حمایت مالیت بکنه بهت سرمایه بده؟ وقتی میدیدند جوابم منفیه یه نگاهی میکردند که یعنی چه اوسکولی هستی که دست خالی اومدی برا خودت خوشحال بیزینس راه انداختی :)
با خودم گفته بودم چه غلطی کردم و حالا جهان مُصِرانه میخواست بهم ثابت کنه آره واقعا چه غلطی کردی :))
اون پروژه بنگلادش چند ماه طول کشید و من چند تار مو سرش سفید کردم :)) آخرش هم با هدایتِ قرآن از سود خودم گذشتم و سهم سود خودم رو به مشتری تخفیف دادم تا فقط قضیه فیصله پیدا کنه و سرمایه سرمایه گذار کلا به باد نره و اون سرمایه گذار هم مرام گذاشت و نصف سودی که قرار بود سهمم باشه رو داد که اونم کار خدا بود وگرنه به استایلش این مرامها نمیومد :))
سر اون جریان ادب شدم دیگه شریک نگیرم و خودم پام رو اندازه گلیمم دراز کنم و به قول استاد قدم قدم پیش برم تا تکاملم طی بشه…
تو همون داستانها move کرده بودم دبی که اونجا زندگی کنم. فشار چالشهای اول شروع بیزینس بعلت تخطی از قانون تکامل و قانون کنترل ذهن از یک طرف، هزینه های سنگینِ دبی بر اساس سبک لایف استایل پر خرجِ من و تمرکز روی هزینه ها از طرف دیگه، احساس تنهایی و خلاصه مجموع شرایط باعث شد کلا یه مدت از خدا دور بشم و به قول سعیده جان که تو یکی از کامنتهای اخیرش نوشته بود، طلبکارانه با خدا صحبت میکردم که «این چه وضعیه! مگه استاد نگفت شما شروع کنید هدایت میشید؟! چطوری فلانی و فلانی رو انقدر هدایت میکنی به من که میرسی سکوت میکنی تا با مغز برم تو در و دیوار؟!»
خلاصه پاک مشاعرم رو از دست داده بودم و گردن هم نمیگرفتم که مشکل از خودمه نه از خدا :))
هر روز که با مامان تلفنی صحبت میکردم سعی میکرد آرومم کنه هی میگفت شهرزاد دور شدی از فایلهای استاد، تو ایران بودی 24 ساعته داشتی فایلهای استاد رو گوش میدادی الان غرق روزمرگی شدی، برگرد تو مسیر! ناشکر شدی!» میگفتم «نمیخوام! چطور استاد اون همه هدایت شد بعد من هدایت نمیشم! حتما استاد شانس داشته! یا خدا دوستش داشته! منو اونقدر دوست نداره!» و دلم برا خودم میسوخت که خدا خیلی دوستم نداره :))
مامان هی توضیح میداد که «استاد عمل میکرده به قانون، تعهد داشته، ایمان داشته، تو اندازه استاد ایمان داشته باش، تعهد داشته باش، درست میشه همه چی… این همه نتیجه گرفتی! الان وقت از دست دادن ایمان بعد از دیدنِ این همه معجزه نیست ها! یادت نیست حقوقت سه و پونصد بود و دو تایی با همون عدد زندگی میکردیم و ساعت هفت صبح میرفتی تو صفِ بی آر تی؟! الان وسط دبی تو هتل آپارتمان شیک نشستی صبح به صبح نیروهای خدماتی میان واحدت رو تمیز میکنن، برا خودت کار میکنی و تو شهری که آرزو داشتی داری زندگی میکنی، همه جوره آزادی داری بعد ایمانت ضعیف شده؟!!»
آره ایمانم ضعیف شده بود و درنتیجه مشتریها هم داشتند دونه دونه از فرکانسم خارج میشدند…در نتیجه ی اون همه ناسپاسی و احساسِ بد، فروشم به صفر رسید و فکر میکنم از دسامبر 2023 تا اپریل 2024 یعنی حدود 5 ماه دیگه حتی یک تن هم فروش نداشتم و فقط داشتم از پس اندازم خرج میکردم!
انقدر حالم بد شده بود که منی که زمان اوج کرونا وقتی همه بچه های شرکت این بیماری رو گرفته بودند مریض نشده بودم، حالا بعد از چند سال از اتمامِ این بیماری توی دبی مریض شده بودم و از حالِ بد گریه میکردم…
باز استاد نجاتم داد… یه شب چند ساعت پشتِ هم به توصیه مامان فایل قسمت آخرِ روانشناسی ثروت 3 که گفتگوی استاد با آقا ابراهیم بود رو گوش دادم و استاد میگفت بعد از ورودش به آمریکا و خرید ملک و ماشین اونجا کلا 100 دلار تهِ حسابش مونده بود و حتی داشته به این فکر میکرده فعلا گوجه خیار بکارن استفاده کنن و بعد توضیح میداد که وقتی ایمان و تعهد داشته باشی به مو میرسه اما پاره نمیشه…
دوباره نور ایمان تو قلبم تابید و تعهد کردم که برگردم به مسیر…
استاد میگفت هزینه هاتون نباید از ده درصد درآمدتون بیشتر باشه. درآمدم به صفر رسیده بود پس باید هزینه هام رو کم میکردم تا استرس مخارج نداشته باشم. نمیتونستم ماهی 9000 درهم کرایه خونه و 5000-6000 درهم هزینه روزمره از پس اندازم بدم! برگشتم ایران. حتی دیگه حوصله تهرانم نداشتم و اومدم توی باغمون ساکن شدم و نشستم تمرکزی هر روز فایلهای استاد رو مرور کردم. حالم روز به روز بهتر میشد ولی هنوز از فروش خبری نبود. باید از یه جایی درآمد ایجاد میکردم. تصمیم گرفتم برم یه جایی تو یه حوزه ای غیر از کارِ خودم دوباره کارمند بشم و در کنارش روی فروشِ کار خودم هم کار کنم تا درها دوباره باز بشن.
رفتم یه شرکت داروسازی مصاحبه، گفتند ماهی 25 میلیون بیشتر نمیتونیم بدیم و کمیسون هم نمیدیم. خیلی عجیب بود بعد ازون همه کمیسیون و درآمدهای میلیاردی حالا با ماهی 25 تومن برم دوباره کارمند بشم! ولی به خدا گفتم من دیگه تسلیمتم، اگه تو میگی باید این کار رو بکنم میکنم…
گفتند شنبه بیا مدیرعامل ببینتت و از یکشنبه کار رو شروع کن. شنبه صبح زود توی بارون ماشین رو روشن کردم و از باغ راه افتادم برم اون شرکت که مکانش هم خیلی دور بود. توی مسیر بودم که منشی زنگ زد و عذرخواهی کرد گفت مدیرعامل امروز مریض شده خیلی حالش بده و شرکت نیومده و گفته قرار با شما رو کنسل کنیم و هفته دیگه بیاید! برگشتم. به مامان گفتم. گفت «این نشونه ست شهرزاد. خدا نمیخواد تو این کار رو بکنی، میخواد رو کارِ خودت متمرکز باشی. اگه بری کارمند بشی نمیتونی درست رو کار خودت تمرکز کنی… اصلا یه مدت فکر کن کارمندِ خدایی! با همون جدیتی که برای شرکتِ قبلی کار میکردی برای خدا کار کن! فکر کن ماهیانه داره بهت حقوق میده و بدون انتظارِ فروش، فقط کارِ، فقط سهم خودت رو براش انجام بده…»
حرفاش به دلم نشست و شدم کارمندِ خدا :) همون موقعها کارگر باغ هم رفته بود و باید کارهای باغ و نظافت سوییتها رو هم با مامان انجام میدادم. راحت نبود اما به لطف صدای استاد که باز 24 ساعته تو گوشم پخش میشد ایمان و امید برگشته بود.
یه هفته بعد ازون شرکت زنگ زدند که امروز بیا اما گفتم منصرف شدم و نرفتم. شروع کردم در کنار کمک به مامان به تولیدکننده ها زنگ میزدم و قیمت میگرفتم و به مشتریها زنگ میزدم قیمت میدادم. دوباره درها یکی یکی شروع به باز شدن کردند…
«آنجا که راهی نیست، خداوند راهها را میگشاید…»
فروشها شروع شدند و این بار من دیگه اجازه نمیدادم ذهنم منحرف بشه. حتی اونجایی که یه تولیدکننده تحویل 5000 تن بار رو 6 ماه طول داد، ناامید نشدم و ادامه دادم…
جریان ثروت دوباره برگشت… سفرها مجدد شروع شدند… ایمان قدرت گرفت… قلبم روشن شد…
امروز برای خرید یه باری که باید فوری تحویل میشد به همون سهامداری که باهاش پارسال دعوا کرده بودم زنگ زدم و ازونجایی که آدمهای قابل اعتمادی هستند، برا اینکه قیمت پایینتر بخرم پیشنهاد دادم که صد در صد پول رو بعنوان پیش پرداخت بهشون بدم.
پارسال که داشتم استعفا میدادم گفته بودند اگه ازشون جدا بشم حاضر نیستند که با هیچ قیمتی بهم بار بفروشن. اما حالا مشتاقانه میخوان ازشون خرید داشته باشم :) یادم افتاد که پارسال برای اون بار بنگلادشی ازونجایی که سرمایه نداشتم به شریک متوسل شده بودم که اونم پولِ رِبا دار اورده بود تو پروژه، اما حالا به لطف الله خودم نقدی جیرینگی خرید میکنم :)
هممون یه وقتهایی مسیر رو گم میکنیم، بعضیها زودتر برمیگردیم بعضیها دیرتر… اما مسیر خوشبختی نعمت و آرامش فقط و فقط همینه و لاغیر …
سلام به مریم عزیزم و انشالله حال دلت هر روز بهتر باشه.
مریم جانم برای من همه تضادهایی که باهاشون روبرو شدم، از عدم کنترل ذهنِ خودم شروع شد و در کنارش عدم پایبندیِ کامل به آموزه های استاد. گاهی وقتها تضادها رو جهان به وجود میاره تا از دلشون با نگاه درست بتونی خواسته هات رو پیدا کنی و به سمتشون بری. ولی تضادهایی که من باهاشون مواجه شدم رو جهان ایجاد نکرد، بلکه خودِ خودم ایجاد کردم! مثلا استاد یک میلیون بار گفتند با شریک موافق نیستند و واضح گفتند «بشینید فکر کنید اصلا برای چی شریک میخواید، اگه برای اینکه تقسیم کار بشه، به جایی برسید بتونید یه حقوقی بدید و شخصی رو استخدام کنید تا کارها تقسیم بشه، یا اگه برای سرمایه س، باید بذارید تکاملتون طی بشه و خودتون اون سرمایه رو خلق کنید…» و من نه که اینها رو قبلا نشنیده باشم، اتفاقا تمام آموزه های استاد حتی وقتی داشتم شریک میگرفتم تو گوشم بود و یادم بود!! منتها خودم رو اینجوری توجیه میکردم «خب استاد که شرایط کاری منو نمیدونه که! بعدم من که برا همه کارم شریک نگرفتم، فقط برای پروژه های بنگلادش گرفتم…» خلاصه با چرندیات خودم رو فریب میدادم و این عدم صداقت با خود، بدترین ظلمیه که آدم در حق خودش میکنه چون دیگه نمیره دنبال حل ریشه ایه نقاط ضعفش…
مریم جانم میگی از تجربه ت برای کنترل ذهن تو اون روزها بگو… واقعیت اینه که باید بگم اوضاع روحیم از اونجا رو به بهبود گذاشت که عمیقا پذیرفتم تمام این شرایط ناخوشایند رو خودم ایجاد کردم و مسئولیتش رو تمام و کمال گردن گرفتم…
قبل ازون از خدا طلبکار بودم و حتی… روم نمیشه بنویسم ولی روم به دیوار، مینویسم :)… اینکه حتی از استاد هم طلبکار بودم و با استاد قهر کرده بودم فایلهاشو گوش نمیدادم!! :)… از یه کاری که توش موقعیت خوب و درآمد خوب داشتم با شجاعتی که با فایلهای استاد پیدا کرده بودم اومده بودم بیرون و حالا که با کم کاری و عدم کنترل ذهن و به جاده خاکی زدنهای خودم اوضاع اونجوری که میخواستم پیش نرفته بود، استاد رو مقصر میدونستم :)) همینقدر گمراه بودم :) … همون موقعش هم قلبم جواب میداد اصلا یادت هست همون موقعیت خوب که فکر میکنی از دست دادی چجوری ایجاد شده بود؟؟ خب لامصصصب با آموزشهای استاد ایجاد شده بود دیگه !
تا وقتی نمیپذیری خودت مسئولی، منتظر میشینی تا جهان برات کاری بکنه، اما وقتی میپذیری مسئول خودتی، از تلاش برای بهبود حالت و فرکانست شروع میکنی…
استاد یه جمله طلایی دارن که فکر میکنم اول همه دوره هاشون میگن ولی اگه اشتباه نکنم توی مقدمه یا جلسه اول دوره «کشف قوانین زندگی» واضحتر میگن… اینکه میگن توی صفحه اول دفترتون بنویسید که «من متعهد میشوم که خودم مسئول تمام اتفاقات زندگیم هستم»…
همین یه جمله رو اگه من به شخصه درست میفهمیدم و برای همه روزهام نه فقط برای اون یک جلسه، بهش عمل میکردم، بعد نه از خدا طلبکار میشدم نه از استاد! خداوند من رو از طریق استاد هدایت کرده بود که کنترل ذهن کنم اما نکرده بودم! باز از طریق استاد هدایتم کرده بود شریک نگیرم، اما گرفته بودم! بعد شاکی بودم چرا هدایتم نمیکنی؟! هدایت خداوند اینطوری نیست بیاد گوشِت رو بگیره بکشه بگه بیا و باید الا و بلا این کارو بکنی یا نکنی! نه! همین که ما رو در مدار شنیدن این آموزه های استاد قرار داده یعنی هدایت کرده! پس خدا سهم خودش رو انجام داده، حالا اینکه منِ شهرزاد نمیخوام عمل کنم دیگه مشکل خودمه! و وقتی هدایت رو کاملا واضح دریافت کردی و عمل نکردی، عواقبش فکر میکنم سختتره…
خلاصه اینکه اوضاع از جایی بهتر شد که گردن گیرم فعال شد :)) ازونجایی که قبول کردم همه مشکلاتی که دارم گَندیه که خودم زدم و مسئولیت همه اتفاقات رو گردن گرفتم و باز اونجایی که کامل تسلیم خداوند شدم و به قول استاد مثل حضرت موسی واقعی (نه فقط کلامی) پذیرفتم که یا الله من از خیری که از تو به من برسه فقیرم…
در رابطه با تجربه مهاجرت به دبی و برگشت از دبی که میگید، راستش من به چشم شکست بهش نگاه نکردم، اونقدر وضعیت کارم برام مهم بود و اون مشکل برام عظیم بود که دبی برام هیچ اهمیتی نداشت!
به این چشم نگاه کردم که رفتم یه مدت جایی رو که سالها آرزو داشتم توش زندگی کنم رو تجربه کردم و به این نتیجه رسیدم مناسبِ من نیست اما این به این مفهوم نیست که دیگه هرگز مهاجرت نمیکنم، قطعا بازم مهاجرت خواهم کرد به جاهای دیگه و این بار دیگه به خدا نمیگم میخوام برم فلان جا، میگم خدایا خودت هدایتم کن به اونجایی که تو میدونی مناسبتر برای حالِ من تا زیباییهای بیشتری از جهانت رو تجربه کنم… که البته اینو هم استاد توآموزه هاش گفته بود که نگید فلان جا میخوام برم بلکه ویژگیهاش رو برا خودتون مشخص کنید…
گاهی وقتها خواسته های ما در حقیقت خواسته های خودِ ما نیستند، بلکه خواسته های اطرافیان و جامعه هستند که ما هم با خواسته های خودمون اشتباه میگیریمشون… اینکه خواسته های خودمون رو از خواسته های جامعه جدا کنیم و در صدد ثابت کردن خودمون به کسی نباشیم باز آرامش میاره تو زندگیمون… من حتی همین چندوقت پیش یه جلسه ای رفته بودم طرف میگفت شهرزاد یه دفتر برا خودت بگیر بذار یه مکان داشته باشی آدمها همین چیزا رو میبینن، اینجوری بهت اعتماد نمیکنن! از جلسه که اومدم بیرون بهش فکر کردم و از خودم پرسیدم «شهرزاد تو خودت فارغ ازینکه بقیه چی فکر میکنن الان به دفتر احتیاج داری یا نه؟» جواب منفی بود! من دوست دارم آزاد باشم نه که صبح به صبح تو ترافیک باشم برم یه جا بشینم و آزادیم گرفته بشه در حالیکه توی باغ و هر جا که باشم به راحتی کارهام رو جلو میبرم! پس با اینکه میتونم بهترین دفتر بهترین جای تهران رو بگیرم، ولی تا زمانیکه خودم نخوام، نمیگیرم. حالا هر کی هر فکری میخواد بکنه. دفتر رو که هر می به یه مبلغ جزیی پیش پرداخت و اجاره میتونه بگیره! اعتماد باید بر اساس عملکرد من ساخته بشه نه بر اساس یه دفتر!
در رابطه با تجربه مهاجرت، یه فایلی هست فکر میکنم گفتگوی دوستان باشه قسمت37 که رزا جان توی کلاب هاوس با استاد صحبت کرده و خیلی درخشانه… من واقعا با اون تضادهایی که رزا مواجه شد و ذهنش رو کنترل کرد اصلا به یک میلیونمش هم مواجه نشدم چون من با حساب پر پول رفته بودم دبی. اما رزا تو بدترین شرایطِ ممکن، با شروع شکرگزاری مسیر رو پیدا کرد… لیلا جان هم که استاد راجع به کامنتشون یه فایل گذاشتن مهاجرت نکرده بودن اما در شرایط ناجالب، باز با شروع شکرگزاری نعمت رو به زندگیش دعوت کرد… و خود من هم زمانی که از دبی برگشتم و اومدم توی باغمون ساکن شدم، از شکرگزاری شروع کردم … شکر به خاطر نسیمی که توی باغ به صورت میخورد، به خاطر صدای گنجشکا، به خاطر مهمونهای اقامتگاه مامان، به خاطر فایلهای استاد، به خاطر سیب زمینی آتیشی که با مامان عصرها درست میکردیم، به خاطر سوپرمارکتی که سر کوچه بود و ناچار نبودیم برای خرید تا شهر بریم، به خاطر گردوهایی که از رو درخت رو رمین افتاده بود…. خلاصه به خاطر هر چیزی که عقلم میرسید… و شکرگزاری بالاترین فرکانسیه که هر آدم میتونه تو هر مداری هست به چند مدار بالاتر جهش پیدا کنه…
در آخر ازت ممنونم مریم جانم که کامنتم رو خوندی و امیدوارم هر چی حال خوبه در مدارت باشه…