آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2 - صفحه 3 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/12/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-12-10 22:21:532024-12-11 22:35:54آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خدای مهربانم
چقد دارم حرفاتون روباتیک تک سلولهای بدنم درک میکنم
چقد درست میگین شما
خدایا شکرت من عضوی ازاین سایت هستم
ولی استاد عمل کردن به این آگاهیی ها جهاد اکبر میخواد
پسرم کلاس اول میره ودرگیر نوشتن تکالیفش میشم به زور میارمش بنویسه ولی به خودم میگم ولش کنه بذایه روز ننویسه بره مدرسه ببینه بین بچه فقط اونکه ننوشته بذا معلم دعواش کنه ولی دلم نمیاد
ولی دارم سعیمو میکنم که کمتر زور بزنم که کاراشو بکنه
من فقط قدرت دارم زندگی خدم وبسازم تعقیرش بدم
بارها دیدم که توجه من نصیحتای من روی افراد تاثیری نداشته واز خدای مهربان هدایت میخوام
استاد عزیزم من قبل از آشناایی باشما اصلا اعتماد به نفس عزت نفس نداشتم ولی خداروشکر میکنم وازتون ممنوونم که تونستم بهتر بشم الان واقعاااحس میکنم آدم باارزشی هستم من از خداوندم
پس ارزشمندم خدایی که به تمام فرشته هاش گف به منه انسان سجده کنن وبه خاطر اینکه یکی ازاونها سجده نکرد وفرمان شکنی کرد تا ابد از درگاهش ردش کرد
استاد عزیزم من الان از زندگیم راضی ام شاید بعضی وقتا بشه که حالم بد بشه و ازکوره دربرم ولی من به خاطر همین یه ذره بهتر شدنم خوشحالم ومیگم خدایا شکرت اینکه تونستم یه ذره بهتر بشم بازم میتونم من لیاقت اینرودارم که تمام نعمتهای پروردگارم روکه بی قید وشرط خلق کرده ازشون بهره ببرم
پس زینب کارتو به خدابسپار وفقطططط به اون دل بسپر که تنها یار تواوووست وبس
سلام زینب جان.
هدایتی، کامنتت یهو اومد جلوی چشمم.
اونم در حالیکه دیروز دقیقا به همین موضوع کامنتت برخوردم و با خودم گپ زدم:
برادر زاده ام 9 سالشه و کلاس سومه.
دیروز خونه مامانم دیدم برادرزاده ام بازی هاشو کرد و عصر قبل اینکه برگردن خونه به زن داداشم گفت مشق چی دارم.
ایشونم بهش گفت.
بعد کمی بهش توضیح داد باید چیکار کنه و ریحانه مشغول شد.
دقت کردم، زنداداشم اصرار نکرد به مشق نوشتنش از صبح.
عصر بهش یاداوری کرد.
یعنی اهل حرص و جوش خوردن برای مشق نبود به نظرم.
همونجا فکر کردم سمانه فایل استاد همینه ها…
اول که به خودم گفتم اصلا قضاوت نکن، چون خودت هم بچه داری، بعدا که بره مدرسه معلوم میشه خودت چه کاره ای.
بعد از خودم پرسیدم:
تو کمک میکنی به حافظ وقتی مدرسه رفت یا نه؟
دنبالش میدوی و بهش اصرار میکنی مشقاشو بنویسه یا نه؟
اجازه میدی خودش رو به رو شه با مسیولیت های مدرسه اش؟
اینکه درخواست کمک کنه و راهنماییش کنم یه چیزه، به جاش کارهاشو انجام بدم یه چیز دیگه.
زمانیکه خودم معلم بودم میدیدم بچه ها بعضی کارهاشونو مثل کاردستی و … میدادن اولیا براشون انجام بدن و میبردن مدرسه.
انتخابم الان اینه فقط راهنماییش کنم اگه ازم خواست.
امیدوارم اون زمان هم انقدر اگاه باشم و بمونم و درست با قضیه ی درس و مشق حافظ رو به رو شم.
حافظ الان 8 ماهشه قند عسلم.
ولی از الان باید باورهای درست رو بسازم تا زمان خودش درست عمل کنم.
زینب جان تحسینت میکنم که یه مامان اگاه هستی و روی رشد فردی و بهبود شخصیتت کار میکنی.
در پناه الله باشی عزیزم.
چند مورد تو کامنتت برام تلنگر بود و خیلی خوشم اومد و برام یاداوری های قشنگی هست:
اینکه برای ذره ذره ی تغییرات و بهبودهات سپاس گزاری.
از خدا کمک خواستی برای کارهات.
اینکه داری خودت و رفتارهاتو بهتر میشناسی.
اینکه متوجه ارزشمندیت به عنوان یه انسان شدی.
اینکه قبول داری انسانی و گاهی حالت بد میشه و از کوره در میری ولی برمیگردی تو مسیر بهبود.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
” بنام خداوند بی همتا ”
سلام و عرض ادب و احترام
به استاد عزیزم و خانم شایسته بینظیر؛
و سلامی گرم به تک تک دوستان عزیزم در این سایت الهی.
1.خدایا ازت سپاسگزارم که امروز به من فرصت زندگی،فرصت تعقل و کلی ایده در کسب و کارم دادی. 2.خدایا ازت سپاسگزارم بابت ورودی های مالی امروزم.
3.خدایا ازت سپاسگزارم که بعد از ماها به من فرصت نوشتن این کامنت رو دادی وازت میخوام که در نوشتن این کامنت هدایتم کنی.
4.خدایا ازت بابت این سایت توحیدی و دو استاد عزیزم سپاسگزارم.
5.خدایا ازت بابت دوستان توحیدیم در این مسیر زیبا و لذتبخش سپاسگزارم.
6.خدایا از اینکه مدتی هست کارای من رو آسان میکنی و در انجام امورات روزانه ام هدایتم میکنی بی نهایت سپاسگزارم.
دوستان مدتی هست کامنت نذاشتم ولی هر روز سعی میکنم از دوره ها و کامنت با ارزش سایت برای تقویت” ذهنم ،روحم،جسمم،توجهم ،احساسم ” استفاده کنم و از همگی سپاسگزارم.
و در ادامه یه تشکر ویژه کنم از استاد بخاطر دوره با ارزش “احساس لیاقت “که واقعا فوق العاده هس.
هنوز فایل رو گوش ندادم ولی میخوام از،تجربه هایی که در این چند ساله گرفتم به یه موردی اشاره کنم تا باز مروری برام در دسترس باشه؛ تا قانون رو فراموش نکنم و سعی و تلاشم رو میکنم تا در طول روز از قوانین حاکم بر جهان هستی در ” عمل،رفتار،گفتار،توجه ،احساسم ” استفاده کنم .
استاد عزیزم ممنونم از فرمول زیبای تمرین “ستاره قطبی” واقعا معجزه میکنه و عاشق نوشتنم و همه چی با رعایت تکامل انجام میشه خدایا سپاس فراوان.
=>>>>> مثال در مورد تغییر دیگران که برام اتفاق افتاد سال97:
سال 97 در کنار شغل آرایشگری اومدم یه مغازه لوازم آرایشی هم راه اندازی کنم و خلاصه تقریبا 60 میلیون پول برای راه اندازی داشتم که یکی از اقوام نزدیک اومد وبهم پیشنهاد شراکت داد با چقدر سرمایه 15 میلیون اونم وام ازدواجش بود که باید زحمت گرفتن وام رو هم خودم میکشیدم و ضامن هم آوردم و کل کار انجام شد و 1 ماه بود من تمام هزینه های این دوستمون رو هم پرداخت میکردم تا اینکه وام بعد 1 هفته از طریق آشنایی که داشتم ردیف شد و رفتیم تو بازار شیراز خرید کنیم دیدم دوست عزیز رفته تو گوشی فروشی 2تا گوشی اپل گرفته و اومده منم بهش تبریک گفتم و با خونسردی کامل بهش گفتم فقط یه لطفی کن قسطات رو پرداخت کن من و ضامنی که برات آوردم زشت نشیم و راه ما اینجا از هم جدا میشه.
و من رفتم دنبال کارای خودم ولی چه اتفاقی بعدش افتاد اینکه قسطا با یه آبروریزی پرداخت شد و من شدم مقصر داستان و کلی حرف پشت سرم ،من بیخیال کاری که میخواستم انجام بدم نشدم فقط میخوام نتیجه این اتفاق که مربوط میشه به این فایل رو بازگو و تکرار کنم تا یادم نره که این تضادها باعث رشدم شد و باعث هدایت من به این مسیر شد:
1. درک قانون تکامل
2.روی شخص خودم حساب کنم
3.توکلم فقط به خدا باشه
4.تو زندگیم روی نیروی برتر حساب کنم.
5.تمام مسئولیت زندگیم رو شخص خودم برعهده بگیرم.
6.برای رسیدن به خواسته های بزرگ از قدم های کوچک شروع کنم .
7.من ناتوانم در تغییر زندگی دیگران.
8.فقط مسئول و مدیر 100٪ کارای خودم باشم.
9.برای ” زمانم،کارم،انرژیم “ارزش قائل باشم.
10.خودم و شغلم رو ارزشمند بدونم
11.کلمه “نه ” گفتن رو یاد گرفتم .
12خودم رو بیشتر از قبل و بیشتر از همه دوست دارم .
13.اصلا دیگرانی در کار نیست.
14.تنها منم که خالق تک تک اتفاقات خوب یا بد زندگیم هستم.
15.با این مسیر توحیدی آشنا شدم و کلی دوست خوب در این مسیر پیدا کردم.
16.خودم رو مهمترین و با ارزش ترین فرد زندگیم میدونم.
17.با توجه به شرایط فعلیم تصمیمات لازم رو میگیرم و با انجام تمرین” ستاره قطبی” و رعایت تکامل قدم های بعدیم رو با موفقیت سپری میکنم .
18.دیگه “عجله،ترس،نگرانی ،احساس بدی ” در کار نیس به لطف آموزه های استاد و کامنت زیبای دوستان.
خدایا از اینکه در نوشتن این کامنت هدایتم کردی سپاسگزارم.
و خوشحالم از اینکه روز 24 آذر ماه تولدم رو تنهایی جشن میگیرم و خودم رو دوست دارم.
خدا نگهدار تک تک عزیزان باشه منتظر کامنتای زیباتون هستم.
از طرف دوست دارتون ” شهرام”
21 آذر ماه 1403@
به نام رب العالمین
سلام خدمت استاد دانا و آگاه که هر روز تلاش می کنند تا اصل رو درک کنند و با تکرار این قوانین ما رو در این مسیر یاری دهند تا ما هم از فرعیات دوری کنیم و مثل ایشون راه مستقیم و سرراست رو در پیش بگیریم!
سلام خدمت بانو شایسته ی عزیز
و سلام بر تمام کسانی که روزی از خدا هدایت خواستند و خواستند تغییر کنند و خدا مسیر زندگیشون رو به سمت آگاهی های این سایت ،هدایت کرد!
شب قبل اومدن این فایل جایی بودم که زیاد بابه دلم نبود و اون قدر طولش دادم برای رفتن تا بالاخره نیم ساعت آخرش رسیدم و همونجا شکر خدا رو کردم که همین قدر کمکم کنه تا این نیم ساعت رو کنترل ذهن کنم و برای شخص تازه فوت شده مراسم گرفته بودند و چند سوره ی قرآن همراه با زیارت عاشورا و دعای توسل و…
و شروع کردند به طلب بخشش و مغفرت که خدایا از سره تقصیراتش بگذر و …همونجا همین آگاهی های این فایل قسمت اولش برام مرور شد که خدا رو هم مثله خودشون می بینند وقتی که کسی کار اشتباهی میکنه و با وساطت افراد اون شخص رو می بخشیم انگار با وساطت کردن در پیشگاه خدا هم باعث بخشش این فرد میشن و قانون فرکانس رو نادیده می گیرند که هم با جمع شدن و خراب کردن احساس خودشون و هم اینکه انگار این تو ذهن بقیه باور پذیر میشه که هر چقدرم ظلم کنی به یکی یا کاره بدی انجام بدی با برپا کردن چنین مراسماتی،همه ی گناهان تو بخشیده میشه چون اینا خواستند و خدا نمیتونه حرف این جمع رو زمین بندازه!
یا وقتی کسی که تازه مرده اولین کاری که انجام میدن یه نخ بلندی رو برمیدارند و به افراد نشسته در اونجا میدن که با خوندن یه سوره و گره زدنش باعث میشه که این نخ رو همراه با میت در قبر بزارن و خدا قبرش رو بواسطه ی اون سوره هایی که این مردم خوندن پر نور میکنه چون اون گره ها در قبر باز میشن و قبرش پر از آیه و سوره میشه!!!!!
یا وقتی که فردی حج ثبت نام کرده و میمیره و نتونه بره،بجاش یکی از اولادش میرن و ثواب اون حج به اون فرد مرده شده می رسه(قبل از آشنا نشدن با آگاهی های این سایت با این حرف ها مقاومت داشتم و وقتی چنین چیزی می شنیدم اولین چیزی که به ذهنم می رسید این بود که انگار من یه غذای خوشمزه ای رو میل کنم و تمام لذتش رو به کسی که چنین تجربه ای نداشته هدیه کنم!؟اون فرد تا زمانی که خودش لذت اون غذا رو نچشیده باشه چه میدونه که چه طعمی داره این غذای لذیذ!؟)
انگار که زمان جاهلیت فقط در زمان اعراب بوده و دیگه تکرار نمیشه در حالیکه که اکنون در جامعه ای هستیم که چون بیشتر و بیشتر این کارها و فرعیات تکرار میشن باعث شدند که ذهن اکثره افراد این چیزها رو قبول کنند و این رسومات بیشتر در ذهن مردم جا خوش کنند و اگه در یه محیط کوچک مثل شهر ما باشه که واویلا،یعنی اگه برای یه شخص تازه مرده خیر و احسانی انجام ندهند تا روزها و ماهها این اولین چیزیه که مردم درباره اش حرف میزنند تا زمانی که فردی اختیار مال و ثروت خودش رو داشته نتونسته و نخواسته بخشی از اون رو اهدا کنه ولی وقتی می میره و اختیارش از دستش خارج میشه،وارثینش وظیفه دارند برایش خیر و احسان کنند واقعا که نمی دونند حتی اگه تمام دارایی اش رو برایش ببخشند هیچ سود و منفعتی به حال اون نداره ولی اگه خودش در زمان حیاتش اندازه ی خردلی می بخشید هزاران بار برایش بهتر بود!
ما از تغییر فرکانس افراد چه زنده و چه مرده عاجزیم و هر کسی هر کاری که انجام میده فقط به سود و زیان خودش هست من منه اعظم اگه امروز بتونم ذهنم رو بیشتر کنترل کنم،بیشتر از دیروز مهربان تر باشم،با خودم در صلح باشم،غیبت کسی رو نکنم،قضاوت نکنم،نرنجونم،سپاسگذارتر باشم و هزاران کاره دیگه این باعث میشه که امروز خودم رو خلق کنم و هر چقدر بیشتر بتونم این کارها رو انجام بدم و همیشگی کنم این عادت ها رو ،فرکانس های بهتری به جهان هستی ارسال میکنم و اتفاقات خوبی رو در روزهای آینده برای خودم رقم میزنم و باعث میشه جهان مادی خودم رو با افکار خودم خلق کنم و مسیر جهان آخرتم رو هم هموارتر!
دیگه میدونم که این من هستم که میتونم با باورهای خوب،نقش خدا و خودم رو در زندگیم پر رنگ تر کنم و فاصله میگیرم از حواشی و فرعیاتی که انسان رو روز به روز از خدا و خودش دور تر می کنند!
و این آگاهی که هیچ کس مسول هیچ کس نیست حتی وقتی کسی بهت بگه خدا امواتت رو بیامرزه یا لعنتشون کنه بازم فرقی به حال هیچ کس نمیکنه انگار که با خوندن زیارت عاشورا و لعن و نفرین کردن اونا خودمون رو در فرکانس بد و اتفاقات بد قرار میدیم و هیچ تاثیری در حال اونا ندارند چون هر کسی نتیجه ی افکارهای خودش رو هم در این جهان و هم در اون دنیا دریافت میکنه پس من احساسم رو بااین چیزا خراب نمی کنم و تا حد ممکن خودم رو از چنین محیط هایی دور میکنم تا خداوند مسیر من رو از این افراد جدا کنه!
همه مون هزاران هزار مورد از اطرافیانمون داریم که هر چقدر که خواستیم بهشون کاره درست و راه درست رو بگیم نه تنها گوش نکردند بلکه با مقاومت بیشتر ادامه دادند و این باور برام منطقی شد که راههای هدایت خداوند زیاده اگه کسی خودش هدایت نخواد و نخواد که تغییر کنه و کلا در مدارش نباشه من کی باشم که بخوام کسی رو تغییر بدم!؟
خدایا هزاران هزار بار شکرت برای این فایل،برای این سایت،برای استاد،برای هدایت هایت،برای آگاهی های ناب…
استاد جانم سپاسگذارتون هستیم.
بنام خدای بخشنده ی مهربان .
سلام به اساتید عزیز و بزرگوارم و همه ی دوستان ارزشمندی که خوندن تجربیاتشون فانوس راهه برامون و سلام به هر کسی که چشمهای قشنگش این پیامو میخونه .
در حالی این کامنتو مینویسم که یه برف خیلی قشنگی از دیشب داره میباره و زمینو کاملا سفید کرده . این، اولین برف امساله و به خاطرش بینهایت ممنون و سپاسگزار و خوشحالم .
من از وقتی که بچه بودم به خاطر این که همه نظرشون این بود که من بچه عاقل و با سیاستی هستم ، یاد گرفته بودم که خب من میتونم به خاطر دانایی بالایی که دارم از عزیزام حمایت کنم :) مثلا فکر میکردم که همه حرفایی که میزنم و همه دیدگاههای من درسته و میتونم به مامانم نظر بدم یا میتونم توی تصمیم دیگران دخالت کنم .
ازونجایی که دختر موجهی هم بودم دیگه یه طوری هم صحبت میکردم که نظرشون جلب شه .
خیییییلی بهم احترام میذاشتم که هیچی بهم نمیگفتن :)))))
یه مدت خیلی زیادی فکر میکردم که من مسئول حفاظت از منابع آبی کره زمینم :)) بابتش با همه دعوا میکردم که آبو هدر ندن . کارهای ناشایست دیگه ای هم برای کنترل کردن دیگران برای منع مصرف بی رویه آب انجام میدارم که بهتره نگم :)))
یا یه مدت فکر میکردم من مسئول برادر کوچیکه م هستم. یکی بهم گفته بود که با دوستای خوبی نمیگرده، یادمه رفته بودم با یه مشاور و یک روانشناس صحبت کرده بودم که ازش راهکار بگیرم که چطوری بیارمش تو مسیر درست. اوناام انقدر دیر جوابمو دادن که خسته شدم و گفتم خدایا دیگه به تو سپردم.
داداشم تا میومد کنارم مینشست تا دوتا جمله حرف میزدیم میگفتم راستی من از فلان آدم شنیدم که فلان دوستت آدم خوبی نیست توروخدا باهاش نگرد . اونم نامردی نمیکرد میگفت اتفاقا میخوام برم آبروی اونی که گفته فلانی آدم خوبی نیستو ببرم تا دیگه تو کار من دخالت نکنه. خب اگر میرفت اینکارو میکرد واسه من خیلی بد میشد :)) چون اون فلانیه به من گفته بود نگی بهش که من گفتمااا …
تا این که خداوند هدایتمون کرد و با قانون آشنا شدیم .
منو مامانمو داداش بزرگه م .
یادمه که خیلیم جوگیرانه به قانون عمل میکردیم خصوصا من . اگر یکی از ما سه نفر میومد و میخواست دردودل کنه ، قبل از اینکه بخواد جمله شو کامل کنه دوتای دیگه بهش میگفتن باور خودته :)))
همین امر چون خیلی میزد تو ذوق آدم موجب این میشد که دیگه آگاهانه نخوایم از اتفاقای بد صحبت کنیم.
چون دقیقا اون رفتاره مثل این بود که تا میخوای حرف بزنی یکی بزنه تو دهنت :)) (کار جوگیرانه و بدی بود واقعاا )
واسه اینکه نخوایم نظر اضافی هم بدیم یه کار نازیبای دیگه انجام میدادیم که قشنگ بود:)))
تا یکی میخواست نظر بده یه طور خاصی بهش نگاه میکردیم با این مفهوم که به تو ربطی داره ؟؟؟
بعد دیگه گاها اون نگاهه که اثر نداشت یه کلمه ای میگفتیم که مفهوم همین جمله رو داشت :))))
میگفتیم : مگه ؟؟؟
چون من خییلی بهم برمیخورد اگر مامانم یا داداشم یا فرد دیگه ای این جمله هارو بهم بگن ، خیییلی سعی میکردم که کار درستو انجام بدم.
حتی وقتی خودمو وسط نظر دادن به بقیه پیدا میکردم، قبل اینکه اونا بخوان چیزی بگن بلند به خودم میگفتم غزل این مسئله اصلا به تو ربطی نداره و بعد دیگه به اونا نظر نمیدادم.
این باعث شد که تا حد زیادی این عادت در من ایجاد بشه که نظر ندم تاا زمانی که کسی ازم نخواسته.
راهنمایی نکنم تا کسی ازم نپرسیده.
کسیو نجات ندم تا خودش کمک نخواسته .
گاهی اوقات فکر میکردم وای غزل تو چقدر سنگدلی
چرا هیچ حسی نسبت به ناراحتی فلان آدم نداری ؟
اگر کسی میومد از یکی دیگه بهم بگه بهش میگفتم این مسئله هیچ ارتباطی به من نداره برو به خودش بگو.
یا اگر یکی میومد درباره یکی دیگه بهم بگه میگفتم من نمیدونم! خودش میدونه. زندگی خودشه به من ارتباطی نداره .
این رفتار باعث شد که تاحد زیااادی پدرم که همممیشه میخواست یکیو حمایت و هدلیت کنه خیلی کمتر بیاد به من بگه. بقیه ام که دیدن تو بحث شرکت نمیکنم دیگه نگفتن .
یبار خاله بزرگم نیم سااااعت نشست منو ارشاد کرد که چرا داری با لاک نماز میخونی . منم خیییلی مودبانه به حرفاش گوش دادم و بعد که صحبتهاش تموم شد بلند شدم ادامه نمازمو خوندم :)))
یبار مادربزرگم یک نیم ساعت نصیحتم کرد که چرا نماز نمیخونی، خیلی محترمانه بهش گوش دادم وقتی صحبتهاش تموم شد گفتم دوست ندارم بخونم. عوضش هرگز غیبت نمیکنم ، تو کار کسی هم دخالت نمیکنم، شکرگزام هستم.
ازونجایی که خیلی آدم موجهی بودم چشمهاشون گرد میشد از تعجب و شوک شدن و دیگه دخالت نمیکردن.
الان داشتم کامنتهارو میخوندم به چندتا جمله ی مشابه برخوردم که دلم گفت بیام و از درک جدیدم بنویسم که خیلی بهم کمک کرده تا به همون مسیر ادامه بدم با خیال راحت.
من وقتی یه چیزیو علمی یاد میگیرم خیلی منطقم قویتر میشه و میتونم راحتتر انجامش بدم .
ما به یک نیروی بینهایت هوشمند و پیچیده متصلیم که در حال حاضر تکامل یافته ترین عضو در جهانه.
یک عضو یک و … کیلویی در بالاترین قسمت بدنمون که در هرلحظه داره دنبال ایده و راهوار میگرده تا نیازهای مارو براورده کنه.
ازونجایی که همه ما آدما یک نوع دستگاه عصبی داریم و مغزمون هم شبیه هم هست پس نمیشه گفت حتی یک نفر هست که ازین هوشمندی بینهایت که در بدنش موجوده بی بهره ست .
مغز ما حتی قابلیت اینو داره که خاطرات گذشته رو تغییر بده .
اگر حالت نرمال داشته باشیم ، با توجه به چیزهایی که از طریق ورودیامون بهش دادیم شروع میکنه به ایجاد نیاز ، بعدش ایده میسازه برای حرکت به سمت رفع اون نیاز ، بعدش انگیزه ی حرکت رو توسط هورمونهای مختلف ایجاد میکنه و بعد راهکار پیدا میکنه و بعد مارو به سمت اون هدف سوق میده .
شگفت انگیز نیست ؟؟
همه هم این قابلیتو دارن . مغز بینهایت هوشمندشون در هررر لحظه داره این کارو براشون انجام میده .
حالا وقتی من میخوام مشکل دیگرانو حل کنم و خودمو درگیر کنم چه اتفاقی میفته ؟
مغز من با توجه به ورودیهایی که بهش دادم فکر میکنه اون مشکل منه .نیاز به تجربه ی اون مشکل رو در من ایجاد میکنه. انگیزه ی لازم برای ورود به اون مشکل رو خلق میکنه ، ایده های لازم و راه رسیدن به اون مشکلو فراهم میکنه و منو به سمتش سوق میده.
چرا این کارو میکنه؟ چون کارکردش اینطوریه که الگو میسازه مداوم به خاطر این که از صرف انرژی بیشتر خورداری کنه . اگر الگوها شبیه هم باشن و ما مستمر اون کارو انجام بدیم پس رشته های عصبی جدیدی رو ایجاد میکنه که ما به سمت تجربه اون اتفاق بیشتر سوق میده.
از چه جنبه ی دیگه که بخوایم بررسی کنیم اینطوری میشه که مغز من نمیدونه که من واسه فلان آدم نگرانم ، غمگینم یا هرچی …
اون، وقتی ورودی که دریافت کرده به خاطر اینکه ویژگی (حمایت اجتماعی در همه گونه پستانداران وجود داره) هورمونهای استرس ترشح میکنه. بعد برای حفاظت ، در اون حالت، ایده و راهکاری غیر از حفظ بقا برای ما تشخیص نمیده.
وقتی ما در حالت دلسوزی، غم ، تنفر و بقیه احساسات بد هستیم ، مغز ما فقط برای حفظ جان ما تلاش میکنه نه برای هدایت ما به مسیرهایی که میتونن اتفاقات بهتریو رقم بزنن .
مغز همه مون هم در یک بیستم ثانیه میتونه خطرات رو تشخیص بده و بهمون از طریق ترشح هرمونها اطلاع رسانی کنه(وقتی این اتفاق رخ میده، حسمون بهمون میگه فلان کارو بکن). اگر بهش فرصت بدیم، صدای ذهنمونو آروم کنیم و احساسمونو خوب کنیم، خودش خودجوش شرایطو درست میکنه .خداوند در هرررر لحظه در وجود تک تک ما درحال کاره.
چی میشه که فکر میکنیم ما با این تجارب محدود و دیدگاههایی که فقط از نظر خودمون درستن میتونیم به اندازه مغز یک انسان دیگه که به نیازهای اون فرد(حتی بیشتر از خودش) آگاهه نظر بدیم و بخوایم هدایتش کنیم؟
مغز من فقط و فقط برای هدایت من آفریده شده و مغز اون فقط و فقط برای هدایت اون. کاری نداشته باشیم . اجازه بدیم راهشو پیدا کنه.
شاید یکی از راهکارهایی که مغز اون آدم بهش میده این باشه که بیاد از من بپرسه ! اونوقت اوکی . خیلیم عالی فقط نظمو اعلام میکنم. نه بیشتر . بقیه ش به خودش مربوطه کاملا . دستکاری توی تصمیم گیریای یه فرد دیگه باعث میشه که بیشترازینکه بخوایم کمک کنیم کارو خراب کنیم .. وقتی توی کارش دخالت میکنیم ، مغزش اون فردو میبره تو حالت دفاعی !
پس طبیعیه که لج کنه. طبیعیه که ازمون فرار کنه یا نخواد که در ارتباط باشه با ما.
خدارو بینهایت بینهایت شکر میکنم به خاطر هوشمندی بینهایتی که در وجودمون قرار داده و ازون طریق داره هدایتمون میکنه.
استاد عزیزم سپاسگزارم به خاطر آگاهیهای این دو فایل ارزشمند و فوق العاده .
سپاسگزارم که با یاد دادن این آموزشها باعث شدین که من حالا که درباره مغز مطالعه میکنم درک بهتری از شرایط داشته باشم .
براتون ذوق و شوق و هدایتهای بینهایت پروردگار رو آرزو میکنم .
سلام خانم عطائی
خدا قوت
چقدر لذت بردم از کامنتتون و خود افشایی که کردین و یه جاهایی واقعا خندیدم، مخصوصا اون قسمتی که راجع به نصیحتهای خاله و مادر بزرگتون نوشتین
خیلی جاها احساس میکردم اینها کارهایی که من خودم گاها هنوز هم انجام میدم و خودم رو عقل کل میدونم،
و وقتی فکر میکنم میبینم کاملا حق باشماست، خداروشکر اون افراد که من براشون موعظه کردم هم احترامم رو حفظ کردن
اگه میگفتن بتو مربوط نیست اونوقت چه حالی میشدم
البته که الان خیلی آگاهانه سعی میکنم که خودم رو کنترل کنم و تا کسی نظر نخواد نظری ندم
حتی بعضی اوقات که نظر هم میخوان سعی میکنم دخالت نکنم،
بطور مثال چند روز پیش تو دفتر املاک دو تا از دوستان میخواستن معامله ای انجام بدن و بعد از کلی صحبت از من نظر خواستن و من خیلی محترمانه بهشون گفتم من اومدم فقط احوالات تون رو بپرسم و دخالتی تو کار و معامله شما نمیکنم،
این در حالیکه در گذشته در چنین مواردی گاهی بدون اینکه از من نظر بخوان، من سعی میکردم با نظر دادن بهشون کمک کنم و الان میفهمم که چه اشتباهی میکردم و ممکن بود همونجا بهم بگن آقای عزیز در معاملات دیگران دخالت نکنید.
خداروشکر که اونها همیشه احترامم رو داشتن
اما اگه میگفتن الان میفهمم که واقعا حق داشتن
کامنتهاتون عالیه و ممنونم که از تجربیات قشنگتون مینویسین
عالی هستین و لایق عالی ترینها
سلام به غزل جان نازنینم.
خیلی برام جالبه مدلی که رسیدم به تو و این کامنتت…
داشتم کامنت دیگه ای میخوندم از دوست عزیز دیگه ای، که تو کامنتش اسم تو و چند نفر دیگه رو نوشته بود برای تشکر.
جالبه بین اسم اون دوستان و شما که همگی تون از عزیزان من در سایت هستین، سریع اومدم سراغ پروفایل تو.
انگار یه نوری اومد و منو وصل کرد بهت.
خب بیا در مورد این کامنتت حرف بزنیم.
شیرین و دوست داشتنی بود.
گوارای وجودم شد.
مثال هات خیلی باحال و کاربردی بودن.
هم مثال های رفتارهای قبلی، هم رفتارهای بعدی.
اصولا من عاشق مثال ها هستم تو کامنتها، چون موضوع رو شفاف میکنن.
و شجاعت فرد نویسنده ی کامنت رو نشون میده که با عزت نفس بالا داره از خودش و شخصیتش و بهبودهاش صحبت میکنه.
الهی شکر که کامنتت رو خوندم.
بسیار لذت بردم.
بهترین ها برای تو در دنیا و اخرت.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
به نام خدا
بنویس این زیباییها را بخوان این زیباییها را
من هر لحظه به هدایت تو محتاج هستم که تو آگاه به پنهان و آشکار هستی من که باشم که بخوام کسی رو هدایت کنم در حالی که در لحظه لحظه های عمرم نیازمند هدایت تو هستم
حس خوبی که آدم وقتی چیز خوبی یاد گرفته به دیگران هم یاد میده ولی اگه طرف آماده شنیدن اون کلام نباشه حرف زدن بی فایده هست وقتی چرخ دنده من با چرخ دنده اون وصل نمیشه من چرا باید زور بزنم ی چیزی به من میگه سکوت سکوت سکوت به قول شما در زمان و مکان مناسب بهش گفته میشه الان وقتش نیست مثل من که تازه در سن چهل سالگی با شما آشنا شدم در زمان مناسب و از خداوند خواستم که من رو هدایت کنه خداوند به همه درخواست ها جواب میده چه راه درست چه را اشتباه درست که داره اشتباه میکنه و راهی که میرسه درست نیست ولی باعث رشد اون میشه باعث میشه یاد بگیره در زمان مناسب و به واژه تسلیم میرسه که خداوند هدایت کنه خداوند
به کسی ظلم نمیکنه و اگر به قول خداوند کر و کور باشه هر چه قدر بگی نمیشه فهم لا یرجون سوره بقره آیه 18
خدا یا من رو به راست هدایت کن نه به راه گمراهان نه را کسانی که بر ایشان غضب کرده ای
تشکر میکنم از شما
به نام خالق زیباییها
سلام استاد عزیزم عاشقتم دوست دارم
نمیدونی چه حال عجیبی دارم الان که میخوام اینا رو بنویسم،استاد اینا رو که گفتی من همشو با گوشت و پوست و استخونم درک کردم و دیدم نتیجهشم دیدم من خیلی قبلاً به خودم ظلم کردم چه از نظر سلامتی جسمی و چه از نظر روحی و روانی و قوانین
من خودمو میبینم من دقیقاً زمانی تغییر کردم که خودم خواستم که خودم از خدای خودم خواستم خدا من دیگه تسلیمم من دیگه بریدم ن دیگه هیچی نمیدونم خودت کمکم کن خودت دستمو بگیر خودت بگو من چیکار کنم
اون وقت بود که تغییرات شروع شد به لطف قانون سلامتی اول یماریهام درمان شد بیماریهایی که چند سال بود دیگه باهاشون کنار اومده بودم 0 سال بود که انسولین میزدم روزی 10 مدل قرص میخورد ولی دیگه تموم شد کی وقتی که من عوض شدم وقتی که من سبک زندگیمو عوض کردم وقتی که من یه آدم دیگه شدم
یادمه استاد نزدیک 15 سال پیش من درگیر مواد بودم بدترین مواد عنی به جرات میتونم بگم اعتیادآورترین مواد به حرف کسی هم گوش نمیدادم اصلاً حرف کسی برام مهم نبود ولی روزی که به خدا قشنگ یادمه الان نزدیک 13 سال پاکم روزی که تصمیم گرفتم و خسته شدم دیگه ترک کردم و پاک موندم به لطف خدا شاید اون روز قوانینو بلد نبودم ولی خیلی خوب ازش استفاده کرد روزی هزار بار نج مواد به خودم یادآوری میکردم چون واقعاً خسته شده بودم ون دیگه نمیخواستم برگردم به اون آدم سابق و به لطف خدا 13 ساله پاک دو سال پیش که با شما آشنا شدم قلیون میکشیدم مشروب میخوردم ولی به خودم تعهد دادم که باید عوض بشم باید یه آدم دیگه بشم استاد یه چیزی که برای من خیلی روشنه و یک باور قویه اینه که من دست رو هر کاری بزارم تو اون کار موفق میشم من شاید قبلاً به کسی قول میدادم و بهش عمل نمیکردم ولی غیر ممکن بود به خودم قولی بدم و بهش عمل نکنم الان که دیگه م به قول خودم عمل میکنم هم به قولی که به بقیه میدم تغییر کردم یواش یواش تغییر کردم وامام را تسویه کردم شدم یه آدم دیگه بعضی وقتا خودمونمیشناختم یعنی قشنگ حس میکردم که یه آدم دیگه شدم،
استاد شما مثال زدید از مادری که مواد فرزندشو گردن گرفت اون که مادره 9 ماه بچه را تو شکم حمل کرده بزرگش کرده و هزار تا باور داره من آدمایی را دیدم که به خاطر رفیقشون موادشو گردن گرفته،من تو زندان آدمایی را دیدم که به خاطر رفیق زیر حکم اعدام بودند
استاد این فایل و این حرفا چیزی نیست که با یه بار گوش دادن آدم بتونه تغییر کنه اینو منی میگم که اینا را با گوشت و پوست و استخونم درک کردم و هزاران نمونه عینی شدیدم و کلی تجربه خودم دارم شاید اولش که گوش بدیم بگیم آره ولی بعد دوباره میشیم همون آدم سابق باید بارها و بارها گوش بدیم مثال بزنیم جربههای خودمونو به یاد بیاریم تا باورمون بشه و بهش عمل کنیم
یه مدت بود که خیلی نسبت به فرزندم حساس شده بود میخواستم که خوب تربیتش کنم مثلاً و قشنگ یادمه که حال و احساسم میزون نبود
تا اینکه رسیدم قدم 8 و یه کدوم از جلسهها شما گفتید که طبیعیه نعمت و ثروت طبیعیه همون جا بود که استپ کردم و فکر کردم و فکر کردم گفتم آره طبیعی که فرزندم مسیر درست رابره طبیعیه که رشد کنه و پیشرفت کنه کی؟؟؟؟وقتی که من تو کار خدا دخالت نکنم وقتی که من با باورای محدود کنندهام جلوشو نگیرم،وقتی که من حالم خوب باشه و مسیر درستو برم باورتون نمیشه استاد از همون عصرش چهای که همش سرش تو گوشی بود خودش گوشیا گذاشته بود کنار را خودش بازی میکرد
همون جا بود که گفتم خدایا شکرت خدایا شکرت بابت قوانین دقیق و درسته
پسر من 4 سالشه ولی اینقدر خوب و مهربونه که حد و حساب نداره دقیقاً زمانی که ما کار داریم ودش خونه میمونه تنها بازی میکنه و ما هم اصلاً نگران نیستیم که تو خونه تنهاست برای خودش مستقله اینقدر عزت نفس داره که راحت نه میگه
اگه بخوام از خوبیهای پسرو همسرم بگم باید تا شب بنویسم و برای همینه که یک رابطه عالی و فوق العاده با هم داریم ر کنار هم لذت میبریم
من هنوزم که هنوزه زندانی هستم ولی به لطف خدا الان در یک جای خوب با یک کار راحت دارم حکم زندانمو سپری میکنم و همشم به لطف درک و عمل کردن به قوانین بوده یک بارم نشده که بخوام به خدا هم گلایه کنم همیشه راضی بودم چون واقعاً تو دل این تضاد خیلی برام درس داشت و الان از دو سال پیش بیشتر نعمت تو زندگیم هست الان خدا را شکر به لطف خدا راحت ماهی 30 میلیون ه حسابم واریز میشه منی که زندانی هستم چرا چون نپذیرفتم چون نگفتم همینی که هست چون فحش ندادم چون گلایه نکردم چون ناشکری نکردم و نعمت و ثروت و در و دیوار برام میاد من توی نگهبانی ورودی شهرک هستم تا حالا بارها شده انندهها بهم گفتن چه جوریه که تو همیشه میخندی چه جوریه همیشه خوشحالی مگه زندانی نیستی اینا نتیجه عمل کردن به قوانین و مطمئنم خیلی زود تموم میشه و اتفاقای بزرگ در راهه
بارها شده خودش بهم گفته نگران نباش درست میشه همه چیز در زمان درستش اتفاق میفته
تو بندگیتو بکن خیالت راحت ن خداییمو میکنم
منم گفتم چشم تا جایی که بتونم جهمو میذارم روی زیباییها روی نکات مثبت نکات مثبت آدما یباییهای دور و ورم اینقدر که من از غروب و طلوع خورشید در اینجا لذت میبرم دور و وریام تعجب میکنند که چرا من اینقدر ذوق میکنم
استاد عاشقتونم ممنونم بابت تک تک رسهایی که ازتون یاد گرفتم خدا را شکر الان راضیم شاید زیاد از نظر مالی ثروت ندارم ولی راضیم لی حسش میکنم ولی حالم خوبه و مطمئنم مش اتفاق میافته چون خودش بهم قول داده
دوستتون دارم و ممنونم ابت فایلهای ارزشمندی که برامون آماده میکنه سپاسگزار شما و خدا و خداوند مهربان هستم دلتون شاد لبتون خندون جیباتون پر پول
خداوندا آرامشی عطا فرما تا بپذیرم آنچه را که ن
نمیتوانم تغییر دهم
شهامتی که تغییر دهم آنچه را که میتوانم
و دانشی که تفاوت این دو را بدانم
سلام دوست عزیز
این که گفتید هنوز زندانی هستید و شرایط آسانی دارید و درآمد خوبی دارید برای من بسیار تکان دهنده و شگفت آور بود،
که ببین قانونه که داره کار میکنه،
مهم نیست در چه شرایطی هستی ،
حتی تو زندان هم باشی خداوند درها رو برات باز میکنه و رزق و روزی رو بهت میرسونه،
چون اون فرمانروای حهانه و دستش بازه،
به قول قرآن دست خداوند بالا تر از همه دستهاست.
به شما تبریک میگم برای بودن در این مسیر،
و متشکرم برای کامنت خوبی که گذاشتید.
واقعا ذهن من رو ی تکون اساسی دارد ،
در مسیر باشید.
سلام به شما دوست عزیز و گرامی
ممنون بابت نقطه آبی
اتفاقاً قبل از اینکه بیام تو سایت داشتم با عزیز دلم در مورد قوانین و تغیراتی که داشتیم حرف میزدیم و ی جورایی میخواستم توجه خودمان بذارم روی داشته هام،واقعا آدم خیلی زود تغییرات براش عادی میشه برای همین باید همیشه به یاد خودمون بیارم
شک نکنید که قانون همه جا و در هر لحظه جواب میده،باید ذهنمونا کنترل کنیم
من خودم با این که شرایطم عالیه ولی بارها شده خواستم غر بزنم یا گلایه کنم ولی تا جایی که تونستم خودما کنترل کردم،اگه هم گلایه کردم بعدش سریع نعمت هام را به خودم یاد آوری کردم،
خدا را شکر الان هم دارم نتیجشا میبینم،که این تضاد بزرگ چقدر درونش برایم نعمت،ثروت و درس بود
امیدوارم که همیشه سالم و سرحال و پر انرژی و حال خوب باشید
در هر کجای این کره خاکی که هستید براتون آرزوی بهترینها را دارم
به نام خدای مهربان سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان خوبم و خانم شایسته نازنین
استاد عزیزم در چند فایل اخیر شما یک آرامش عجیبی دارید که همه ی ما متوجه اون شدیم و من بسیار بسیار این آرامش توحیدی شما رو تحسین میکنم و امیدوارم همه ی بچه های سایت در این مسیر زیبای توحیدی ثابت قدم باشیم و چنین آرامشی از جنس توحید را درک و تجربه کنیم.
بسیار ممنونم از خانم شایسته عزیز بابت پیشنهاد برای ضبط این فایل ارزشمند که با اینکه استاد بارها در محصولات و سایر فایل های دانلودی در مورد این موضوع صحبت کردند اما به دلیل تغییرات فرکانسی که داریم هربار شنیدن این فایل ها و تفکر و تعقل در آن ها به ما درس هایی میده که هربار راه رو برامون روشن تر و لذت بخش تر میکنه
سپاسگزارم.
در فایل قبلی من کامنتی نوشتم از مثالی که خواستم زندگی بقیه رو عوض کنم و درآمد خودم نابود شد
و در این فایل میخوام یکی از تجربیات خودم رو بنویسم که از تغییر دیگران دست برداشتم و چه نعمت هایی وارد زندگیم شد:
من در یک خانواده سوپر مذهبی بسیار بسیار مقید و متدین متولد شدم یعنی توی همون بچگی پدر و مادرم به من و خواهروبرادرم اصرار میکردند که نماز بخونیم روزه بگیریم قرآن بخونیم و حتما مسجد بریم و …اما از همون بچگی من متوجه رفتارهای متضاد افراد مذهبی اطرافم مثل پدر و مادرم و مثل عموهام و… شدم مثلاً گاهی تلفن منزل زنگ میخورد و وقتی مادرم جواب میداد میفهمیدم پشت خط از همکاران پدرم با ایشون کار دارند و ایشون با اینکه خونه بود با اشاره به مادرم میگفت بگو خونه نیست اینجا من با همون عقل بچگی دچار تضاد شدم و میگفتم عههههه بابا که خونه است پس چرا گفت بگو نیستم و مادرم هم گفت نیست!!!!مگه بابا و مامان نماز نمیخونن پس چرا دروغ میگن؟؟؟؟
یا در مهمانی های دسته جمعی میدیدم بعد از اینکه کل خانواده مثل عموها و زن عمو ها نماز رو به جماعت میخوندن بعدش مینشستن و کلی غیبت این و اون رو میکردن و مسخره میکردن و …اینجا بازهم من میگفتم عههه مگه الان نماز نخوندن پس چرا غیبت میکنند مگه بابا نگفت غبیت گناه کبیره است و کسی که داره غیبت میکنه انگار داره گوشت برادر مرده خودش رو میخوره پس چرا همه دارن اینکار رو میکنن؟؟!!!!
خلاصه کلی از این تضادها دیدم و توی 14 و 15 سالگی بود که فهمیدم من نمیتونم مثل بقیه باشم نمیتونم نماز بخونم و دروغ بگم نمیتونم نماز بخونم و غیبت کنم نمیتونستم به بقیه بگم روزه هستم بعد یواشکی برم نون و پنیر بخورم(این رفتار رو هم از یکی از نزدیکانم دیدم) خلاصه بیزار شدم از مذهب و آدم مذهبی بودن و احساس میکردم من متوجه یه چیزی شدم اما جرات گفتنش رو نداشتم یعنی جرات نمیکردم بگم آقا اگه نماز میخونی چرا دروغ میگی؟؟؟ بنابراین یواش یواش دیگه نه نماز خوندم نه روز گرفتم نه مسجد رفتم و این رفتار من کم کم سبب شد کل خانواده از پدر و مادرم گرفته تا عموها و پسرعموها و …طردم کردند خیلی خیلی توسط خانواده ام تحقیر شدم همش منو مقایسه میکردند و میگفتن خجالت بکش ببین پسرعموت هرشب میره مسجد مکبر شده اما تو چی یه آدم بی نماز و لااوبالی هستی خاک برسرت تو هیچی نمیشی تو به هیچ جایی نمیرسی تو بیچاره میشی خدا کمکت نمیکنه چون نماز نمیخونی و از این حرف ها…
اما برعکس شد من نماز نمیخوندم اما به طرز معجزه آسایی خدا خواسته هام رو اجابت میکرد وقتی هجده سالم شد گفتم خدایا من نمیخوام برم سربازی و همون سال قانون سربازی عوض شد یعنی قانون سربازی این بود کسی که پدرش 60 ماه جبهه داشت میتونست یک فرزندش رو معاف کنه اون موقع من این قانون رو نمیدونستم اما به خدا گفتم خدایا من میخوام سربازی معاف بشم و همون سال قانون 60 ماه شد 30 ماه و پدرم 30 ماه جبهه داشت و من براحتی معاف شدم و یادمه بعد یکسال دوباره قانون برگشت به همون 60 ماه جبهه!!!(الان نمیدونم قانون چیه)
خلاصه که تحقیرها و توهین ها به دلیل مسیر جدایی که نسبت به خانواده و اعتقادات شون داشتم به قدری ادامه داشت که من دیگه نتونستم در کنار خانواده دوام بیارم و تصمیم گرفتم در 19 سالگی به تهران برای کار و زندگی مهاجرت کنم اما شخصیت بسیار داغونی داشتم چون به شدت تحقیر شده بودم به شدت مقایسه شده بودم و خیلی اوضاع خوبی نداشتم .
در تهران شروع به کار کردم بخاطر اون شخصیت ضعیف تحقیر شده اولش خیلی دست و پا چلفتی بودم کارها رو نصفه و نیمه انجام میدادم یه روز صاحب کارم کلی باهام صحبت کرد و بهم امید و انگیزه داد گفت تو خیلی پسر خوبی هستی خیلی مودبی خیلی با شخصیت هستی خیلی قوی هستی خیلی خوشتیپ هستی خیلی زیبایی خیلی قشنگی حیف تو نیست اینطور داری کار میکنی!!!!
وقتی این حرف ها رو شنیدم کلی احساسم عالی شد این اولین باری بود که یه نفر ازم تعریف میکرد خیلی انرژی گرفتم اونقدری که از فردای اون روز تصمیم گرفتم یه آدم دیگه ای بشم و واقعا هم شدم یه طوری کارها رو انجام میدادم که همه شوکه شده بودند و خیلی پیشرفت کردم هم از نظر حقوقی هم از نظر جایگاه و …
بعد این تغییرات و پیشرفت ها هرروز زنگ میزدم به پدر و مادرم و بهشون میگفتم چقدر رشد کردم چقدر پیشرفت کردم و چقدر حقوقم زیاد شده بهم احترام میزارن وهرروز تشویقم میکنندو…یعنی میخواستم به خانواده ام بفهمونم که دیدید اشتباه میکردید دیدید منو الکی قضاوت میکردید دیدید اون همه تحقیر و توهین غلط بود دیدید با اینکه نماز نمیخونم اما خدا چقدر کمکم کرد و…و خیلی خوشحال بودم و میگفتم الان دیگه اون ها هم به اشتباهشون پی میبرند و کلی قربون صدقه ام میرن من تشنه این بودم که یه قربونت برم از پدر و مادرم بشنوم اما چیزی که فکر میکردم با چیزی که شنیدم زمین تا آسمون فرق داشت…
اون ها باز هم شروع کردند به تحقیرمن و کلی بهم حرف های نامناسب زدند…
خلاصه هربار من پیشرفت میکردم و هربار که با اون ها حرف میزدم و اخبار خودم رو بهشون میدادم و منتظر تاییدشون بودم اون ها حتی نه تنها به اندازه سرسوزنی تغییر نکردند بلکه هربار اوضاع بد و بد و بدتر میشد .
تا اینکه با سایت و این مباحث آشنا شدم که آقا
«ما هیچ قدرتی برای تغییر دیگران نداریم»
ازیه جایی به بعد تصمیمات شجاعانه ای گرفتم اولش خیلی دردم گرفت اما کم کم به انسان شادتری تبدیل شدم من تصمیم گرفتم دیگه هرگز برای تایید گرفتن از پدر و مادرم تلاش نکنم دیگه هیچ خبری از خودم بهشون ندادم و در سکوت کامل شروع کردم به کارکردن روی اهدافم و از ته ته دلم هم پدر و مادرم رو بخشیدم بابت تمام رفتارهایی که با من کردند اولش خیلی سخت بود اما با کمک حرف ها و دوره های استاد تونستم ادامه بدم و کم کم اومدم تمرکز کردم روی خوبی هاشون و به خودم میگفتم همین که پدر و مادرم من رو به دنیا آوردن و تا 18 سالگی کمکم کردند بهم غذا دادن فرستادنم مدرسه وقتی مریض میشدم منو دکتر میبردن و…گفتم بخاطر همین ها تا ابد ازشون سپاسگزارم.
و دیگه هیچ کاری بهشون نداشتم اصلا سعی نکردم نظرشون نسبت به خودم رو تغییر بدم و از قبل بیشتر بهشون احترام گذاشتم و فقط تمرکز کردم روی تغییر خودم و زندگیم و رشد خودم و نتیجه و اتفاقی که چند ساله افتاده اینه که:
پدر و مادرم هرروز بهم زنگ میزنن و کلی قربون صدقه ام میرن و هی میگن کی میای دلمون برات تنگ شده دلمون داره برات درمیاد توروخدا بیا و جالب تر اینکه دیگه با دین و نماز و روزه ام هم کاری ندارن حتی گاهی میگن احساس میکنیم تو داری مسیر درست رو میری نه ما…
سال ها تلاش کردم این جمله رو از زبونشون بشنوم خیلی به در و دیوار زدم اما نتیجه که نمیداد هیچ برعکس اوضاع بدتر هم میشد اما از وقتی تصمیم گرفتم به جای تغییر اونا خودم رو تغییر بدم اوضاع به طرز عجیبی به سمت اون چیزی که من میخواستم تغییر کرد بدون اینکه من ذره ای تلاش کرده باشم.
خداروشکر بابت اینکه به این مسیر و به این سایت الهی هدایت شدم.
ممنونم از استاد عزیزم بابت این فایل زیبا
ممنون از بچه های سایت بابت کامنت های عالی.
سلام بر جناب آقای احمد فرهنگیان دوست عزیز
کسی که با کامنتهاش و تغییرات عالی خاص شده و با این خاص بودن جنس صحبتهاش هم خاص شده
خیلی ممنون و سپاسگزارم بابت این کامنت زیبای شما و نکات پندآموزتون
چقدر به حال شما غبطه خوردم! میدونی چرا؟ چون سن جوانی فهمیدی که راه درست و اشتباه چیه؟ و خیلی اشتباهات و باورهای نادرست رو متوجه شدی، خوش به حالت من با سن 45 سالگی تازه چند ماه فهمیدم که این راه و مسیر من پر از اشتباه و باورهای نادرست و شرک آمیر هست، البته هنوز در عصر جاهلیت هستم، ولی خب یه مقداری دارم متوجه میشم که افکار، باورها هم، گفتارم رفتارم، سرشار از شرک و کارهای بیهوده بوده
منم مثل خانواده ات از اون آدمهایی هستم که هر کی نماز نمیخونه، با چشم اینکه آدم درستی نیست و مسیرش اشتباه بهش نگاه میکردم و حتی ازش دوری میکردم
یک عمر به خاطر دیگران نماز خوندم، روزه گرفتم، دعا خوندم، میاندار هیئت بودم، نه به خاطر دلم، به خاطر اینکه بقیه بهم بگن چه آدم خوبی! من در سازمانی که هستم البته باید بگم بودم چون دیگه بازنشست شدم، الان حدود 24 روز هست که از شغلم بازنشست شدم و از خدا خواسته بودم که بازنشست بشم بتونم بیشتر روی باورهام کار کنم که بتونم از جاهلیت دور بشم و خدا کمکم کند، ولی من نا امید نیستم و مثل پیامبر که در سن 40سالگی به بعثت رسید. منم در سن 45سالگی میخوام مبعوث توحید شوم و نشونش برای خودم اینه من که عضو چند کانال تلگرامی و واتساپ و دوستان و همدوره ایها بودم همه رو پات کردم و تمام گروه ها رو ترککردم که مثل یک آدم تتها در غار شدم و اون همه دوست و رفیق فقط با یک خانواده با عشق شب و روزم رو سر کنم و تازه کلی دوستان هم فرکانسی و هم مداری و توحیدی در یک سایت به وسعت جهان عضو باشم که هر کلمه از پیامها و کامنتهاشون انرژی نور امید بهم میدن که به خودم بگم هیچ وقت دیر نیست و منمبه خودم من سرهنگ ساندرز2 هستم
به نام خدای زیبا ،مهربون ودوست داشتنی ام .سلام به نابترین استاد دنیا ،مریم عزیزم ودوستان هم فرکانسی ام. امروز باخوندن توضیحات این قسمت که در رابطه با تجربیات گذشته ی زندگیمون راجع به اینکه فردی دوست داشت با تجربیاتش از روی دلسوزی به ما مسیر درست رو نشون بده ولی ما تو مدار دریافتش نبودیم ومسیر را برای خودمون سخت کردیم ،یه تلنگری برام بود که یاد یه مورد در زندگی گذشته ی خودم افتادم ،زمانی که 17 سالم بود واولین خواستگار برام اومد ومن با توجه به باورهای محدود کننده ی مذهبی ام ،از جمله باور کمبود ،من خواستگارم رو قبول کردم وتو سن پایین ازدواج کردم ،یادمه اونقدر مسیر دوران نامزدی وعقد سخت پیش رفت وچقدر جهان به من نشانه های واضح نشون داد که ادامه ندم ولی من تو مدار دریافتش نبودم .همون لحظه ی اول خواستگاری با توجه به تضادهایی که پیش اومد یادمه پدرم خیلی باهام صحبت کرد وگفت عجله نکنم وفرصت برای ازدواج وآدمهای بهتر زیاده ولی من تو مدار دریافت صحبت هاش نبودم وبا اصرار ازدواج کردم .رابطه ی من بعد از 23 سال به جدایی کشید وبا توجه به تضادهای عاطفی که تو رابطه با همسرم داشتم حدود 4 سال پیش به این سایت بهشتی هدایت شدم وبا کارکردن متعهدانه روی باورهام حدود 2 سال پیش جهان منو از همسرم جدا کرد.دقیقا زمانی که من خودم عمیقا با تک تک سلولهای بدنم دوست داشتم تغییر کنم جهان بیرونم تغییر کرد.استاد کلمه کلمه آگاهی های نابی که خدای مهربون برقلب شما جاری می کنه را باید با طلا نوشت .سپاسگزار خدای مهربونم که منو هدایتم کردبه این سایت بهشتی. وهرلحظه ی زندگی ام رو بهشتی کرده .استاد عزیزم عاشقانه دوستتون دارم.
سلام بر همه عزیزان
خدایا شکرت بابت شنیدن و درک این اگاهی های ناب
همین اول فایل لا اکراه فی الدین کلی حرف توشه
واقعا چرا کسانی که ادعای مسلمونیشون میشه و در عصر حاضر که اینترنت هست تفکر و تحقیق بیشتری هم هست و ادعای قران خوندن و حافظ قران بودنشون میشه هیچ وقت این ایه که اگه اشتباه نکنم ایه الکرسی هم هست دقت نکردن؟
چرا دنبال فرعیات بودن دنبال اینکه ما وظیمون امر به معروف هست ما میگیم خودشون خواستن قبول نکنن ( و قبول نکننی هیچ وقت در کار نبوده اگه بود اصلا نیازی نبود تو بگی )
تازه امر به معروف هم تا جایی که من امر به معروف شنیدم بیشترین درصدش مربوط به حجاب بوده و خمس و زکات و این موارد
خود من هیچ ادعایی نداشتم در این زمینه مخصوصا اگه اطلاعات کافی یا شناخت درست ازون موضوع نداشته باشم حالا چه دین باشه چه هر موضوع و مورد دیگه ای
حالا شاید خواننده بگه خود تو و کسایی مثل منم همین روند و در پیش گرفتیم اونا فکر میکردن روششون درسته ما هم به روش درستمون ایمان داریم و خواستیم چیزهایی که میدونیم از توحید و بهشون بگیم و هردو مسیر مسیر غلطی هست و اینجا ثابت میشه ما اجباری در تغییر دیگران به هر سابجکتی نداریم منتهی فرق ما اینه با اینکه نتیجه دستمونه و تحقیق بیشتر داشتیم منطق قوی ولی با چند بار تکرار کردن (یاسین تو گوش خوندن…) فهمیدیم زیپ دهنمون و ببندیم ولی دسته اول که نام بردم روششون چیز دیگه ای هست مثل شعار جنگ جنگ تا پیروزی
مثلا خود من تو دوران نوجوونی دوران بلوغ و بقولی قرای بازی که دلم میخواست لاک بزنم بعنوان مثال از در و دیوار بهم حمله میشد که نمیتونی وضو بگیری نماز نداره و منی که نه میتونستم از لاک زدنم بگذرم :))) نه از عذاب وجدان و غر غر و اطرافیان حالا نمازم نمیخوندما ولی همین که لاک داشتم نشون دهنده مثلا بی ایمانی من تو در و همسایه و ابرو رفتن خاندانم بود و چه روزایی که با اسیتون میفتادم به جون ناخنام پاک نمیشد ک :)))
در مورد موضوع بعدی اتفاقا من با خواهرم راجع بهش همین امشب حرف زدیم که ایشون داره زندگی در بهشت قسمت خانواده رایان و میبینه و داشتیم در مورد تربیت بچه ها ساعتها حرف میزدیم از بزرگشون که تو سن بلوغ هست و یوسف که کوچکترینه و نکات مثبتش اونا رو مرور میکردیم واقعا چقدر قشنگه که اجازه اشتباه کردن به فرزند هم بدیم هی نخواهیم هر قدم که برداشت هول کنیم مراقبش باشیم و با هر گریه ش سریع بهش توجه کنیم
من خانواده ای رو میشناختم که پدر مادر بچه رو رها کرده بودن حالا نه کلن رهای بی بند و باری
یعنی خیلی حساس نبودن که وای مهد میره حرف زشت یاد نگیره وای ما سفر میریم سرد نشه باهامون ازمون فاصله نگیره بی محبتی ببینه؟ و هر نگران دیگه ای که اکثر پدر و مادرا دارن و الان که اون بچه 11سالش هست و ما تا سن 6 سالگی ش خیلی ارتباط نزدیکی داشتیم میتونم بدون شک بگم یه پسر عالی هست فرشته نشد ولی با اون تربیتی که نگرانی مادربزرگ و خانواده دو طرف داشتن اصلا همچین مواردی در این بچه نیست بسیار با اعتماد به نفس، باهوش، چنتا زبان مختلف بلده با اکسنت پسر با احساسی که عاشق پرنسس های دیزنی هست و ازونورم عاشق بتمن و شگفت انگیزان با ادب و احترام و بسیار هم با توجه
یا مثلا دوست صمیمی من تعریف میکرد سه چهار سال پیش با پدرش تو اتوبان ماشینشون خراب میشه و اونروز دوستم به خودش خیلی رسیده بود و با پاشنه بلند و ارایش و یه جای مهم میخواست بره و پیاده شدن مشکل و حل کنن پدرش دیده درست نمیشه ولش کرده رفت گفت خودت یه کاریش کن :))) من میرم پیاده و یه دختر و با اون سر وضع و یه بی ام دبلیو کنار اتوبان ول کرد دوستمم حالا یادم نیست تماس گرفته با جایی یا یکی اومده کمکمش در هر صورت کارش راه افتاده این یه مثالی بود یادم اومد و تو خیلی جاها گذاشته خودش کاراش و انجام بده و البته که دورادور همیشه حواسش بهش بوده اینو خودم به چشم دیدم و الان این دوستم تا مسیله و موردی براش پیش میاد در 90 درصد مواقع خودش به تنهایی حلش میکنه جوری که الان همسرش با تجربه زیاد و چندین کارمند و برو بیایی که داره دوستم میگفت یه جاهایی به من اعتماد میکنه که من خودمم شاید به خودم اعتماد نکنم :)))
راجع به روزه و نماز خوندن دیگری
اخ اخ مامان منم یمدت میگفت اینو هنوزم فکر کنم تو فکرش هست میگه من میدونم اگه طوری م بشه شما دو تا نماز روزه های منو نمیخونین و احتمال میدم داره نمازهای خواهر بزرگترم که فوت شده رو میخونه خیلی مطمین نیستم اما همیشه بیش از حد معمول نماز میخونه وقتی بهش میگم چخبره یکساعته داری نماز میخونی؟ میگه نماز قضاست
کسی که در فرکانس خداونده شیطان نمیتونه بهش دسترسی داشته باشه*
چقدر توحیدی و ارام بخش
در ادامه ایه های اللهی
سوره نمل ایه 80
واقعا کسی که گوشش و گرفته باشه تو اصلا نمیتونی یسری چیزها رو بهش بگی انگار فقط داری براشون لالایی میخونی
من یادمه برای یه فرد نزدیکم میرفتم بالا منبر که بهش بگم تو قهرمان بقیه نیستی و نمیتونی از خودت بگذری برای بقیه تحت هر شرایطی یمدت گوش میداد سر تکون میداد اره حق با تو هست راس میگی و چند وقت بعدش همین روش و میرفت و من فهمیدم شخصیت کسی رو نمیتونم تغییر بدم و رهاش کردم دیگه در این باره باهاش صحبت نکردم
یا شاید اینو خیلی از دخترا تو یه دوره ای داشتن که دوستاشون رابطه نامناسبی تجربه میکردن کات میکردن و یه پروسه طولانی تراپی بین دوستان شکل میگرفت و برای اینکه از حال و هوا درشون بیاریم بیرون میرفتیم کلی تفریح حتی یه جاهایی پای گریه ها میشستیم و چند وقت بعد اشتی میکرد و گند میزد تو همه ی زحماتا :)) شاید خود منم حتی شده یبار جز اون دسته بودم
چقدر مثال و تجربه دارم که فعلا ذهنم یاری نمیکنه حتما اگه شد تو کامنت دومم میگمش
وااای خدای من چقدر عالی بود این فایل چند بار دیگه هم باید گوشش کنم چقدر نکات مهم و اگاهی هست داخلش
و واقعا استاد جانم فقط و فقط عملکرد باعث میشه نتیجه ببینی نه فقط حرف زدن
ممنونم ازتون که وقت گذاشتین و برامون ایه ها و یه عالمه نکات بینظیر و گفتین از مریم عزیزمم باز تشکر میکنم که پیشنهاد دادن و مرسی از دوست عزیزمون بابت کامنتش
خیلی دوستتون دارم
خدایا شکرت که اینجام و این مرد اللهی استاد من هست خدایا شکرت بابت این اگاهی ها و عملکردشون تو زندگیمون
یه عالمه گل و قلب تقدیم به شما
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
بِه نامِ خُداوَندِ بَخشَنده مِهرَبان
سلام و درود و احترام به استاد گرامی و خانم شایسته عزیز و دوستان خوب سایت عباسمنش
از صبح تا الان ده بار این فایلو گوش دادم و خداوند هربار یک آگاهی ناب بمن عطا کرد. و از صبح هربار اومدم قسمت دیدگاه کامنت بذارم ولی نتونستم بنویسم ،نتونستم اعتراف کنم ، از قضاوت میترسیدم ، همین الان از بیرون اومدم نمازمو خوندم و قرآن گرفتم دستم و طلب صبر کردم در پیشگاه خداوند گفتم صبر صبر صبر و قرآن را باز کردم .آیه 54 سوره نور برام باز شد دقیقا همین جمله بالای صفحه بود .
وَإِنْ تُطِیعُوهُ تَهْتَدُوا ۚ وَمَا عَلَى الرَّسُولِ إِلَّا الْبَلَاغُ الْمُبِینُ
و اگر او را اطاعت کنید هدایت و سعادت خواهید یافت، و بر رسول جز ابلاغ روشن رسالت تکلیفی نیست.
و دقیقا به نیت روابط با دخترم طلب صبر داشتم و خداوند چنین پاسخی بمن داد.خیلی سختم بود به اعترافِ غرور و تکبری که در رابطه با دخترم برام ایجاد شد.گمراه شدم بَد هم گمراه شدم مانند کسی که خداوند در قرآن میفرماید : خداوند بر دلهاى آنان و بر شنوایى ایشان مهر نهاده و بر دیدگانشان پرده اى است و آنان را عذابى دردناک است
سال 1388 خداوند مسئولیت یک فرشته کوچولو را بمن سپرد، مادرِ این فرشته دوماه قبل اینکه مسئولیتش بمن سپرده بشه فوت شده بود . این فرشته کوچولو دوسال و چهار ماهش بود و الان دخترِ من 17 سالشه . از روزی که من بعنوان مادر در کنار این فرشته ای که خداوند بعنوان رسالت زندگی من قرار داد از همه ی آدمیان روی زمین خانواده دوست فامیل غریبه آشنا کس ناکس از همه و همه شنیدم برای این فرشته مادرِ خوبی باش ، یادمه سال های اول من کلا فراموش شدم حتی حق نداشتم به دخترم یک نگاه چپ بندازم از برادر کوچیکم تا پدر و مادر و خواهرم من مورد سرزنش قرار میگرفتم چرا این حرفو زدی چرا اونکارو کردی .
میخام بگم اونقدر گفتن و گفتن و گفتن نه تنها من فراموش شدم و حذف شدم چنان تو مغز من کرده بودن با حرفا و رفتارشون من خدای من گواهه چشم از این دخترم برنداشتم ، نمیخام بگم آی براش زحمت کشیدمو فلان ن اصلا اما میخام برسم از مسئولیتی که بمن سپرده شد من به گمراهی محض رسیدم چجوری ؟
از دوسالگیش بیشتر از یک مادر همراهش بودم همراهی کردم تا مباداااااا یکنفر بگه نامادری فلان رفتار باهاش کرده مبادا خواهرم پدرم برادرم بگن چرا فلان حرفو زدی و چرا چرا و چراهااااا و این حساسیت های بیجای دیگران موجب شد منم درگیر حرف مردم بشم که منم از خودم بِکَنَم بدم به دخترم تا فلانی ها خوششان بیاد ، به به و چه چه کنن تا پدربزرگ مادربزرگ دایی های دخترم به به و چه چه کنن و راضی باشن و قضیه بجایی رسید که من همه ی زندگیم همه ی همُ و غمم شده بود درس و مشق و لباس و حرف زدن و راه رفتن و همه چی همه چیه دخترم درست باشه چرا ؟
که داییش بگه خدا پدر و مادرتو بیامرزه ، خدا حفظت کنه، الهی خوشبخت بشی و من معتاد شدم که این تعریفا و تمجیدا را بشنوم تا کلاس ششم دخترم پا به پاش درس خوندم یاد گرفتم سوال میپرسیدم جواب میداد و با نمره بیست میومد خونه و بقول استاد من به معنای واقعی کلمه خودمو کُشتم و نابود شدم چرا ؟
که دایی دخترم اومد خونمون گفت خدا پدر و مادرتو بیامرزه و من میخام بازهم بشنوم من نیاز به تأیید شدن دارم و حتی یادمه عید همین امسال رفتیم عید دیدنی رفتیم خونه دایی دخترم چقدررررررر با افتخار عکس دخترمو که شاگرد دوم کلاسشون شد را به مادربزرگش به داییش و زندایییش نشون دادم چقدرررر همه ازم تشکر کردن و من چقدر ذوق میکردم و چقدر افتخار کردم با کُشتن خودم با تلاشِ من دخترم امروز شاگرد دوم شده .
همه ی اینارا گفتم که بگم بعد 15 سال غروز تکبری در من ایجاد شد امروز دخترم بمن میگه نه بمن برمیخوره ، دخترم امروز طبق سلیقه ی خودش لباس میپوشه بمن بر میخوره ، دخترم امروز میگه من دوست دارم این مدل لباس بپوشم بمن برمیخوره، حالا چرا بمن برمیخوره ؟ بخاطر اینکه عااااادت کردم از دوسالگی بهش گفتم بخور نخور بشین نشین بپوش نپوش درست حرف بزنیا سلام کن اینجوری بپوش اونجوری نپوش حرف بزن حرف نزن و …….. اووووووه تا دلتون بخاد امرونهی کردم و ایشون فقط انجام داد .
و امروز دخترِ من تو سنِ 17 سالگی میگه نه من اینو دوست ندارم میگه من نمیخام بپوشم من اونو دوست دارم من میخام برم من میخام تنها برم میخام میخام میخام من به غرورم بر میخوره چی ؟ چی گفتی چیه فکر کردی قدت بلند شده خیلی میفهمی ؟
چرا من با غرور و تکبر حقِ زندگی کردن را از دخترم میگیرم ؟
چرا من نمیخام بفهمم که دختر من دوسالش نیست 17 سالشه !
چرا من نمیخام بفهمم دختر من میتونه برای خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره ؟
چرا من رها نمیکنم ؟ چرا نمیتونم رها کنم ؟ چیزی به غیر از غرور میتونه باشه ؟
یا علت دیگه ای داره که من درکش نمیکنم ؟
میدونم کارم اشتباهه میدونم سختگیری میکنم میدونم دخترم دور دورتر میشه با گیر دادنم
و بارها شده کوتاه مدت رها کردم و به روم نیاوردم سکوت کردم و سپردم به خداوند چقدر ارتباطش با من صمیمی تر شد
چقدر علاقه ش بمن بیشتر شد
چقدر بمن نزدیکتر شد
حتی بدون اینکه من بگم کارهای خونه را انجام میداد بدون اینکه من بگم نظافت خونه را انجام دادبدون اینکه من درخواست کنم لباسا را مرتب کرد .هربار مینویسم توبه میکنم متعهد میشم میگم تمامه دیگه کاری به کارش ندارم من دارم روی خودم کار میکنم ولی بازهم نمیشه و الانم از خداوند کمک خواستم بامن با وضوح و روشنی صحبت کرد وظیفه ی منو بهم گفت رسالت من فقط ابلاغ پیامِ همین و بس …
از خداوند کمک میخام نجاتم بده
از خداوند کمک میخام مرا از چنگ گمراهی و تکبر نجاتم بده
من راهی جز رها کردن ندارم مطمئنم و بارها بمن ثابت شد نتایج بینظیری گرفتم تلاشم را میکنم خداوند قلب مرا باز کنه .
استاد عزیز این فایل بی نظیر بود شما با جانُ و دل تلاش میکنید ما را به راه راست به نور و روشنی هدایت کنید و قطعا زحمات شما توسط خداوند بی جواب نخواهد ماند.
و امیدوارم ما دانشجویان با نتایج موفقیت آمیز بتونیم نیمی از زحمات شما را جبران کنیم .
دوست داشتم از نتایج خوبی که این اواخر از دوره ها نصیبم شده کامنت بذارم اما این موضوع که در رابطه باهمین فایل بود بنظرم تنها پاشنه آشیل زندگیمه که هنوز نتوستم رهاش کنم.
سپاسگزارم استاد عزیزم
سلام دوست عزیزم
خیلی تحسینتون میکنم بابت نگهداری بچه دوساله ،و مطمئنن خدا به دلتون انداخته بود خیلیا هستن حتی چندین سال باردار نمیشن حاضر نیستن یک بچه دیگ رو از نوزادی بگیرن کارشون قصاوت نمیکنم ولی یک عده فقط به این دلیل که از خون من نیست نمیخوان قبول کنن در صورتی که همه ما از یک روح هستیم به خدا بر میگردیم.
راجب صحبت هاتون فقط میتونم بگم دوباره برید فایلی که استاد راجب درخواست حصرت موسی گذاشتن ببینید دو تا فایل بود فک کنم همین چند وقت پیش.
ما نوع درخواستمون از خداوند باید تغییر بدیم اونجا استاد گفتن به نظرم اونجا قشنگ میتونید جوابتون دریافت کنید.
براتون بهترین رو میخوام
و اینکه همه ما به نوعی اشتباه داریم فقط باید تو مسیر بمونیم تا تکاملمون طی بشه هدایت خدا رو دریافت کنیم.
دوستون دارم در پناه خدا شاد و پیروز باشید.
سلام دوست عزیز و ارزشمندم
خیلی سپاسگزارم کامنتم را مطالعه کردید و
برای وقت ارزشمندی که گذاشتید بازهم سپاسگزارم
ممنونم از خداوند که از طریق شما دوست عزیز هدایتم کرد برای بهتر شدن
یکی از سوالات هر روزمه که چطور تو این زمینه خودم را اصلاح کنم و خداوند با کامنت شما بمن پاسخ داد و با اینکه خودم فایل درک قوانین جهان در قرآن کریم را گوش دادم
نیاز شد با مداری که الان هستم بارها گوشش بدم
خدایاااا شکرت
دوست عزیزم موفق باشید