/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png00گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2020-10-04 00:05:532023-10-30 23:00:07«تعهد به خواسته» یا «رها بودن» نسبت به آن؟!
62نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام به همه عزیزان و استاد عباسمنش و خانم شایسته عزیز
وقتی به این قسمت از نوشته ها هدایت شدم ،احساس میکردم یه چیزی رو باید بفهمم ولی نمیدونستم چی
چند روز پیش که اتفاق به ظاهر بدی برام پیش اومد و من از فایل گفت آسان گیر کارها …
کلی برام سوال پیش اومد و هی از خدا هدایت میخواستم
بهم احساس خوبی میداد و من هدایت هایی که میگرفتم دقیقا برام مفهوم رسیدن داشتن و دقیقا هر بار چند تا حرف تکرار میشد
که :آسان بگیر
به خدا ایمان و باور داشته باش
به اینکه قدرت فقط در خداست
اجابت کن خدارو
خودت خالق زندگیت هستی
بگه موجود باش موجود میشه
بعد از فایل و نظراتی که در گفت آسان گیر کارها هدایتم کرد گفت به خواسته قلبت میرسی
من دقیقا فردای همون روز یکم باز به اون اتفاق فکر کردم ولی بلافاصله از خدا خواستم آرومم کنه بهش گفتم خدا آرومم کن آرامش بده بهم
بیرون بودم ازش خواستم کاش مسجد بود میرفتم نمازمو میخوندم و باهات حرف میزدم ،بعد منو هدایت کرد به مسجدی که اذان ظهر گذاشته بودن و صداشو شنیدم ،رفتم داخل مسجد و نشسته بودم نگاه میکردم که چشمم به ساعت مسجد که اعلام اذان بود افتاد
یهویی دیدم نوشت صفحه 445
خیلی اون صفحه برام آشنا بود بدون اینکه به بالای صفحه که آیه و سوره نوشته بود نگاه کنم شروع کردم گفتم خدا چقدر این صفحه برام آشناست من کجا تو قرآن بود کدوم آیه که صفحه اش یادمه
بعد یادم اومد که دقیقا برای قیمت کارم که نمیدونستم چه مبلغی براش بذارم و قرآن و گرفتم دستم و هدایت خواستم همین صفحه بود
ولی معنیش دقیق یادم نبود
وقتی نمازمو خوندم و خواستم از مسجد برم انگار اختیار پاهام دست خودم نبود مستقیم از سمت در رفتم سمت قفسه قرآن ها و قرآن آبی بود برداشتمش و گفتم ببینم صفحه 445 چی نوشته خدا
همین که باز کردم فقط گریه کردم
آیه 82 سوره یس
که خدا گفته :
فرمان او تنها این است که هر گاه چیزی را اراده کند به او میگوید: موجود باش آن نیز بلافاصله موجود میشود
این دومین باری بود که خدا این آیه رو برام تکرار کرد
تو فاصله کم ولی برای سوال مختلفم
اونروز مجدد من باورم بیشتر شد که مسیرم درسته ولی یه صدایی ته دلم بود که انگار یه مساله دیگه هست دقت کن
من شروع کردم به سوال پرسیدن خدا منو باز هدایت کرد سمت فایل دلیل اصلی تحول زندگی و بعد امروز زندگی در بهشت قسمت 127 و خبر خوب در مورد دستیابی به آرزوها و ارزش تضاد ها
تو همه این قسمت ها فقط به چند تا حرف مشترک میرسیدم و سومین کن فیکون دیگه که باز تکرار شد تو یکی از فایلا
و این آیه و اذا سالک آیه 186 سوره بقره
من باز مجدد سوالمو تکرار کردم یه صدایی بهم گفت برو قسمت نظرات همون فایل نشانه اونروزت،نظراتو بخون ، به یه نظر که رسیدم نوشته بود چسبیدن به خواسته ها
بعد رفتم تو جستجو نوشتم چسبیدن به خواسته منو اینجا هدایتم کرد تا آخرش که خوندم فهمیدم ته ته خواسته من شرک بوده
با هر بار خوندن اومدم با خدا حرف زدم و براش نوشتم کمک خواستم و اشک ریختم
تو این چند روز خدا میخواست بهم بگه که ته ته خواسته من شرک هست
با اینکه من ازش هدایتا رو دیدم ولی ته دلم راضی نمیشد
وقتی دیدم باید پلای پشت سرمو بشکنم نوشتم برای خدا که بهم کمک کن تا بشکنمش و فقط به خودت بسپرم و دستتو برای چگونگی باز بذارم
این چند روز خدا بهم کمک کرد تا به این آگاهی برسم و من ازش سپاسگزارم که بهم کمک کرد تا به این قسمت نوشته ها بیام و ریشه خواسته مو بدونم و پل های پشت سرمو بشکنم
از خدا میخوام کمکم کنه تو این راه که بیشتر این پل هارو تشخیص بدم و بشکنم و یاد بگیرم و عمل کنم و توحیدی تر باشم
اول بخاطر اینکه جواب تمرین ستاره قطبی صبح بود که انجام دادم
دوم بخاطر اینکه فکر میکردم نکنه اشتباه کردم شغلی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم ازادی مکانی و زمانی و…….گرفته بود رها کردم
اونم بخاطر سرکوفتهای خانواده که همشون دیگه باهام حرف نمیزنن
ولی من میدونستم باید اینکارو بکنم و وقتشه
و حالا فهمیدم قهر اونها طوفان
خواسته ازادی مالی پیامی است از طرف خدا که برای توهم میشود
و مهمتر از همه فهمیدم من باور قدرتمند درونم ایجاد شده بود که اون کارو کردم
درصورتی که خانوادم به چشم یه ادمی که خوشی زده زیر دلش و کم عقله و قرار بدبخت بشه نگام میکنند
و من صبح تا الان چند بار بغض کردم ولی جلوی خودم گرفتم و نشستم با حوصله به نیت اینکه مسیر درسته ایرادم و باید پیدا کنم قدم اول جلسه ۱تا ۳ را دوباره با دقت مرور کردم
فهمیدم ایرادم اینه که استاد میگن یکی از راههای تغییر باور
دانستن قوانین کیهانی
گفتم همینه این یه مورد من هنوز خوب نمیدونم
اومدم زدم چگونه فکر خدا را بخوانیم نمیدانم چرا که هدایت شدم به این صفحه
چون عنوان خیلی جذابی داشت
اینقدر خوشحالم که کارم درست بوده و الان این متن و که خوندم دلیل حال بدی ها رو فهمیدم
و قسمت زیادی از خوشحالی مال این هست که ادم در اوج ناامیدی ایمانش را حفظ میکنه شیرینی پاداش بهش داده میشود
موضوع ناپلئون که فرمودید یا اتفاقاتی شبیه به اون جریانش اینه چنین فردی در واقع خودش رو یک قدم جلوتر انداخته تا هیچ جایی برای تردید نذاره و با این کار رسیدن به هدفش رو تضمین کنه با چنین حرکتی هم ایمان و هم توکل رو به صورت یکجا عملی میکنه و قطعا خداوند بی جواب نمی زاره
موضوع دوم در مورد استاد عباس منش مربوط به تسلیم بودن و اعتماد به خداوند هست
وقتی چیزی رو دوست داری ولی به اون نمیرسی و به دستش نمیاری بابتش ناراحتی نکنی
چون اگر برات خیری داشت قطعا بهت داده میشد
در این موارد کسانی که ناراحت میشن یعنی اینکه حکمت خداوند رو باور ندارند
پوشیده نیست بر افراد با ایمان و با تقوا
که به خداوند اعتماد دارند،چون میدونند هر اتفاقی براشون میفته قطعا به نفعشون بوده
چه بسا که خداوند داناتر و بالاتر از هر چیزیست
و تنها اوست که میداند در برخی از درخواست های انسان شر نهفته که ممکن است دامنگیر او شود
چه چیزی زیباتر ازین باشد؟ که خدایی داریم مهربانانه بلا هارا از ما دور میکند و چیزی بهتر از آن نصیبمان میکند که به صلاح ماست
عاشق این حسم که خداوند به تازگی در دلم انداخته که جدی نگیرم این دنیارو
که این دنیا یک بازیه وهمه اتفاقاتی که در صورت تسلیم بودنم بیفته قطعا به نفع منه
امیدوارم به یاری خداوند مهربان به زودی وارد فرکانس دائمی این حس فوقعلاده قدرتمند شوم
آرزوی سلامتی و موفقیت و کامیابی دارم برای شما دوست گلم🌷💚
من احسانم و تازه با هدایت یکی از اساتیدم با این سایت و این محیط اشنا شدم. من ۳۴ سالمه و تو زندگیم خیلی سختی کشیدم. خیلی زحمت کشیدم . پدر مادرم از هم جدا شدن و از همون بچگی با داداشم مسیر سختی رو طی کردیم. خدا رو شکر بزرگ شدیم دانشگاه رفتیم و الان جفتمون ازدواج کردیم. تا چند سال پیش با هم شریک بودیم و دیگه اون خواست که برای خودش کار کنه و جدا از هم کار میکنیم. ولی همیشه با هممیم.
دوستان راستشو بخواید نمیدونم چرا ولی دلم خواست حرف دلم رو زیر همین دیدگاه نشونه ام بنویسم. حرف بزنم و دوست دارم فارق از هر نظری هر اشتباهی هرررررچی (حتی قضاوت شما) فقط اینجا چند خطی با خودم با شما با خدا بااا هر چیزی که اسمشه حرف بزنم.
من کارم پوشاکه. کارم و خیلی دوست دارم ، و توش به تجربه های زیادی رسیدم. یبار وحشتناک ور شکست کردم و دوباره توش به یه ثباتی رسیدم و رزق خودمو و خانوادم و دارم از توش در میارم. تازگیا خدا یه دختر بهم داده از جون عزیزتر . از همه زندگی عزیزتر. انقد چشماش خوشکله. دستاش خوشکله صورت گرد خوشکلش هر روز دیوونم میکنه.
من ۲ ساله که دارم فارکس و بورس کار میکنم. اموزش میبینم و تازه رفتم تو یه دوره حرفه ای ثبت نام کردم . تو یه اتفاقی همه اشتباهاتی که میشد بکنی از کوچیک تا بزرگ رو سریالی انجام دادم و تقریبا سرمایه اون کارم رو از دست دادم. حالا سرمایش فدای سرم. من بی تجربه نیستم. فقط ترس از دست دادن شوق و اشتیاقم ازارم میداد . یکی از اساتیدمون که خدا واسش عشق و محبت و اسایش و سلامتی بباره. از در و دیوار زندگیش واسش برکت بیاره بعد از اینکه منو اروم کرد و بهم گفت برو مسافرت و بیا تا بهت بگم چکار کنی.
اصلا بزارید از اولش بگم چجوری خواستم و چجوری هدایت شدم. دقیقا به استادم گفتم استاد من میخوام برم پیش روانشناس که بهم بگه باور های منه که نمیزاره پیشرفت کنم؟ یا ارزشهامه؟ دقیقا همینو پرسیدم اونم گفت روانشناس نرو کنسل کن و بیا برو این سایت. ببینید این سایت و معرفی کرد. خواستم و بهم داده شد. اومدم تو سایت تو جمعی که مداااام از باورها حرف میزنن. انگار افتادم وسط بهشت. واسه من اینجا بهشته بهههههشت. استاد عباس منش جراح فوق تخصص تغییر باوره. این یه نشونه.
دو روز طول کشید و من سایت و عین خوره ها با ولع زیر و رو میکردم. مصاحبه های استاد و گوش کردم و فقط اشک میریختم که اره اینجا همونجاااست. همونجا که میخوام . پازل گمشده روحم. ولی نمیتونستم باور کنم که راهم درسته یا نه. یه نجوایی یا بقول کلیپ افسردگی سگ سیاه درونم نجوا میکرد که پاشو برو دنبال کارهات. الاف نکن خودتو. از ته دلم از عمق وجودم با همه دردم از خالقم خواستم ای دلیل زندگی ای راهنمای زندگی منو هدایت کن . بهم بگو تو بهم بگو درسته مسیر یا نه؟ همین امروز فردا بگو . گفتم فردا سر کار نمیرم. تا تکلیفم معلوم بشه.
شب سریال سفر امریکا رو اون قسمتی که استاد میگه این رودخونه و جنگل شبیه یاسوجه رو دیدم و گفتم چقد وقته رودخونه این شکلی نرفتم. خوابیدم. صبح دوستم زنگ زد. گفت کجایی دارم میام خونتون . یه زمینی داریم که میخوایم بفروشیم. تا اون بیاد زنگ زدن که مشتری زمینت اومده. بعد چند وقت که واسه فروش گذاشتیم. یهو یاد سایت افتادم و رفتم نشونه امروزم و ببینم. سریال سفر امریکا قسمت ۶. نرفتم فیلمو باز کنم چون تا قسمت ۱۷ دیدم. گفتم امروز که هیچی…. سر کوچه ما یه موزه حیات وحش هست. من ۴ ساله اینجا زندگی میکنم حتی تا حالا به ذهنمم خطور نکرده برم داخلش و ببینم. از جلوش رد شدیم دوستم گفت میای بریم این تو رو ببینیم؟ گفتم مسخره اونجا چکار داریم؟ گفت بیا بریم. رفتیم تو و پرنده های خشک شده و اینا رو دیدیم. داداشم زنگ زد یهو بعد ۳ روز. گفت اقا من امروز سر کار نرفتم. همینجوری خواستم بیام دفترت پیشت. بیام؟ گفتم اره بیااا. گفت بریم لواسون؟ گفتم منم سر کار نرفتم بیا بریم. سه تایی با دوستم و داداشم رفتیم یه جا عین بهههشت. رودخونه و برگهای پاییز و سراسر زیبایی. یهو یاد سایت افتادم. رفتم گفتم بزار ببینم اون قسمت ۶ فیلمش چی بود؟ باورتووون نمیشه استاد رفته بود با مایک پرنده خشک شده و اینا رو میدید( که قبلش نقاشی کشیدن با مایک). وای خدا دیشبم رودخونه رو دیده بودم. خشکم زده بود. منی که ۱ ساعت دیر نمیرم سر کار وسط هفته لب رودخونه بودم تو لواسون. چجوری اخه؟ سرم و اوردم بالا گفتم خدای من خالق زیبای من هنوز شب نشده. پیامتو دریافت کردم عزیز من. عشق من. مهربونم. راهم درسته. راهش همینجاست. همینو ادامه میدم. دمت گرم. با مرام با معرفت.
این نشونه ای بود که واسم اتفاق افتاد همونی که خواستم که ایمانم و به اینجا بدست بیارم و به اون سگ سیاه نجواها و شک و تردیدها دیگه گوش نکنم. ادامه میدم فقط همین. فقط همییین.
خیلی حرف زدم ببخشید. پایدار و سلامت و ثروتمند باشید.
وای چقدر خوب نوشتی احسان خان باورهای منو به خدام بردی بالا منم تو همینجور وضعیت بودم مه راهنمایی شدم به این صفحه اصلا نمیدونی کامنتتو میخوندم اشکم جاری میشد از خوشحالی بعد که به انتهاش رسیدم به خودم گفتم ببین سهراب خدا داره چجوری ادم هارو هدایت میکنه پس از چی داری میترسی هرلحظه داری هدایت میشی تو فقط بگو چی میخوای و نشانه ها رو دنبال کن و قدم قدم پیش برم اخه من دارم شغلمو عوض میکنم توی این دو سه روز کارهایی انجام دادم محل کارم که هیشکی باور نمیکنه جلو رییسم واستادم بهشون پیشنهاد مالی بالا دادم بدون هیچ ترسی و نگرانی نه از اخراج شدن و غیره نرسیدم نه هیچی گفتم اگه اینکارو نکنین من میرم دنبال یه شغل دیگه حتی نمیدونم از اینجا برم بعدش چکار کنم ولی یه حسی بهم گفت درسته تو چیزی میخوای که این راهشه خدا پشتته هدایت میشه به بهترین شکل ممکن نگران هیچی نباش حالا باورم به خدا صد برابر شد با کامنتت ازت سپاسگزارم و عشقمون استاد امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشن موفق باشید
خانم شایسته عزیزم نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم برای این مقاله فوق العاده
خودش یه کتاب پر از درس و آگاهی بود
خودش یه دوره بی نظیر بود
من یه خواسته ای دارم و چند روز بود واقعا ذهنم آزارم میداد که در رابطه با این خواسته باید پلهای پشت سرم رو خراب کنم و متعهد باشم برای رسیدن به خواسته ام یا نه باید رها باشم و بگم اگه شد خوشحال میشم اگه نشد ناراحت نمیشم؟
البته من و همسرم دوره راهنمای عملی رو داریم و طبق آگاهی های همون دوره یک بار پلهای پشت سرمون و خراب کردیم و یه تصمیم مهم رو تو زندگیمون عملی کردیم و چقدر نتایج فوق العاده ای گرفتیم
ولی باز من مردد شدم و امروز از خدا هدایت خواستم گفتم خدایا جواب سوالم رو بده بهم نشانه بده
که این فایل تو نشانه های همسرم اومد و شروع کرد برای من به خوندن این مقاله
دیگه از این واضح تر و قشنگتر نمیشد خدا با من حرف بزنه
مریم جانم بی نهایت تحسینتون میکنم برای درک عمیقی که از قانون دارین
و بخدا که استاد درست میگن ندیدم کسی مثل خانم شایسته قانون رو درک کنه و بهش عمل کنه
قبل از خواب بود که همسرم این مقاله رو برام خوند و من دیگه نتونستم بخوابم و الان ساعت یک ربع به ۵ صبح با شور و شوق دلم خواست که براتون بنویسم
ازتون تشکر کنم و بهتون بگم شما بی نظیرین و به شدت تاثیر گزار هستین
من کلی تو زندگیم نتیجه گرفتم از همین مقاله های شما
بخدا که این مقاله ها گنجی هست پر از آگاهی که تو هیچ کتابی ما نمیتونیم پیدا کنیم
چقدر عشق و علاقه میتونه وجود داشته باشه که چندین صفحه مقاله پر از درس و آگاهی و دقیق و جامع نوشته بشه و به رایگان در اختیار ما گذاشته بشه
واقعا که شما لایق بهترین زندگی در کنار استاد عباس منش و در بهترین جای دنیا هستین
استاد عاشقتونم و به شدت تحسینتون میکنم به خاطر اینکه خدا خانم شایسته رو در کنارتون قرار داده که با عشق و علاقه برای سایت تلاش میکنن
خانم شایسته جانم چقدر تو کارتون که مدیریت فروش هست حرفه ای هستین که دو تا دوره فوق العاده رو که مکمل هم هستند تو این مقاله معرفی کردین بهمون
انقدر این مقاله تاثیر گذار بود
انقدر لذت بردم که نتونستم ننویسم براتون
الهی که همیشه سلامت باشین و خداوند یار و هدایتگرتون باشه
خدایا ازت سپاسگزارم که وقتی انقدر واضح جواب میدی من میفهمم که در مسیر درست هستم
سلام دوس عزیز.منم این تضادو داشتم چن روز پیش و ب سایت هدایت شدمو جوابمو گرفتم.
ببین من مثلا میدونستم وقتی خواستمو با این حس ک( اگه شد که خیلی خوبه و اگر هم نشد مهم نیس )بیان کنم. خیلی سریع تر و بهتر اتفاق می افته تا وقتی ک بخام بگم (باید حتما برسم و مهم باشه برام ).ما در دو حالت ب خواستمون میرسیم ولی زمانشون فرق میکنه بارها و بارها این موضوع برام اتفاق افتاده ک چیزیو خواستم و پیگیرش شدم و چسبنده بودم بهش دیدم نمیرسم بهش بعد کفک کردم خو زیادم مهم نیس حالا خو نرسم مهم نیس ). دقیقا وقتی این حسو دادم خواستهه به سرعت اجابت شده.
ولی چن روز پیش ی سوالی اومد تو ذهنم گفتم ک دلیلش چیه مگه استاد نمیگه واسه خواستمون باور بسازیم نمیدونم حس خوب بدیم اون خواسته توی کانونه توجهمون قرار بگیره پس چرا اینجا وقتی رهاش میکنی و بیخیال میشی زودتر میرسی؟
جواب اینجاس مهمترین قسمت توی رسیدن به خواسته داشتن حس خوب به اون خواستس. پس وقتی اون خواسته ک ما میگیم حتما باید بشه و خیلی مهمه ک بشه پشتش یکم ترس و نگرانی هست این باعث میشه ک دیرتر برسیم
ولی تو خواسته ای ک میگیم اگه شد ک شد نشدم که نشده و مهم نیست. هیچ ترس و نگرانی نیس و وقتی ترس و نگرانی نباشه به خواستمون زودترمیرسیم .
منظور از رهایی خواسته یعنی ترسو نگرانی رو رها کنیم نه اون اصله خواسترو.
قبل اینکه دیدگاهمو بنویسم باید بگم ک قانون رهایی یکی از قانونای دوس داشتنی من توی زندگیم هست و خیلی جواب از این قانون گرفتم و هر روز تجربیات و اطلاعات خیلی خوبی از این قانون بدست میارم ک حیفم اومد بین دوستان ب اشتراک نزارم البته قبلا هم یه دیدگاه نسبت به این قانون نوشتم ولی این دیدگاه هم خالی از لطف نیس و مطمعنم ک تاثیر زیادی روتون میزاره.
توی دیدگاه قبلی گفتم ک ک وقتی ما خواسته ای رو میخایم و رهاش میکنیم رهایی یعنی دیگه نسبت ب خواسته دیگه ترس و استرسی نداریم و لازمه ی رسیدن به خواسته همون ترس نداشتن و بی استرس بودنه هست.
ولی چن وقت پیش راجع به نظریه کوانتوم داشتم مطالعه میکردم یه ازمایشی معروفی هست بنام( آزمایش یا نظریه دو شکاف) بهتون پیشنهاد میکنم حتما این آزمایش رو ببینین
تو این آزمایش ثابت میکنه ک ما وقتی مشاهده گر ذره یا نور هستیم اون ذره یا نور متوجه میشه که یه نفر داره بهش نگاه میکنه و مسیرشو عوض میکنه و وقتی هیچکی نگاش نمیکنه یه واکنش دیگه نشون میده اینجا بود که پی به قانون رهایی از دیدگاه فیزیک بردم از اونجایی که همه دنیا از انرژی خلق شده و همه چیز انرژی هستش وقتی ما خواسته ای داریم اون خواستهه هم شکلی از انرژی هست و از ذره و موج و اتم تشکیل شده ، تا وقتی بهش نگاه میکنیم یه واکنشی داره و وقتی نگاش نمیکنیم و متمرکز نیستیم یه واکنش دیگه،قانون رهایی اینجا میگه اگه ما نسبت به خواستمون توجهی نداشته باشیم اون خواستهه میفهمه ک ما توجه نمیکنیم بهش و زودتر به سمت ما میاد و وقتی توجه کنیم و ترس داشته باشیم بازم خواستمون میفهمه ک ما ترس داریم و لایقش نیستیم و به سمتمون نمیاد.😊😊
یه حدیثی ام از امام علی (ع) خوندم که همین قانون رهایی رو توضیح داده بود که گفته بودالإمامُ علیٌّ علیه السلام : کُن لِما لا تَرجُو أرجى مِنکَ لِما تَرجُو ؛ فإنّ موسى بنَ عِمرانَ علیه السلام خَرَجَ یَقتَبِسُ لِأهلِهِ نارا، فَکَلَّمَهُ اللّه ُ عزّ و جلّ فَرَجَعَ نَبیّا ، و خَرَجَتْ مَلِکَهُ سَبَأٍ فَأسلَمَتْ مَع سُلیمانَ علیه السلام ، و خَرَجَ سَحَرَهُ فِرعَونَ یَطلُبُونَ العِزَّهَ لِفِرعَونَ فَرَجَعُوا مُؤمِنِینَ .
امام على علیه السلام : به آنچه امیدش را ندارى امیدوارتر باش از آنچه بدان امید دارى ؛ زیرا که موسى بن عمران علیه السلام رفت که براى خانواده اش آتش برگیرد اما [در آن جا] خداوند عزّ و جلّ با او به سخن در آمد و او پیامبر برگشت . ملکه سبا نیز از کشور خود بیرون آمد ، اما به دست سلیمان علیه السلام مسلمان شد . و جادوگران فرعون براى تقویت قدرت فرعون بیرون آمدند ، اما [به خدا ]ایمان آوردند و برگشتند .
اینا هم مثالای قرانیه ک کامل توضیح داده چجور با رها کردن به خواستشون رسیدن یا خدا هدایتشون کرده .
عاشقتونم و خداروشکر میکنم ک توی این جمع دوست داشتنی هستم و مدارم بالا رفته و میتونم دیدگاهمو به اشتراک بزارم در حالی ک قبلا از دیدگاه نوشتن میترسیدم و میگفتم خدایا میشه منم دیدگاه بنویسم و از وقتی دیدگاه مینویسم همه ی دیدگاهام جز پر امتیاز ترین دیدگاه میشن و حتی یکی از دیدگاهمو هم استاد لطف کردن لایککردن .دوستون دارمو امیدوارمک از مسیر مسقیمی ک واردش شدیم کج نشیم و تا سعادتی و ایمان و رسیدن به آرامش الهی پیش بریم و بقول شاعر :
(رسد ادمی به جایی ک بجز از خدا نبیند )
این جایگاه رو برای دوستان و خودم از خداوند ارزو میکنم😘😘😘😘😘
باعرض سلام به استاد عزیز و مریم شایسته من چند روزیه وارد سایت شدم ولی به اندازه یک دنیا تعالیم زندگی یاد گرفتم واقعا دست مریزاد افکار واعمال استاد در طول زندگیشون برام بسیار جالب هستن و چند روزه یکسره تو سایت هستم وواقعا به خاطر وجود شما در زندگیم از خداوند بزرگ متشکرم من قبلا در زندگیم دستاوردهای زیادی بدست آورده بودم و البته قانون جذب رو نمیدونستم ۱۸ سال با مردی بسیار شکاک زندگی کردم و حاصل دوپسر هست بعد ۱۸ سال وقتی پسرکوچکم ۵ ساله بود خودم رو از قید اون زندگی رها کردم وبعد از طلاق روی اعتماد به نفسم کارکردم وبا ترسام مواجهه شدم ولی پیروز بیرون اومدم چون بسیار استعداد خیاطی داشتم برای خودم یه مزون عروس راه انداختم با دست خالی فقط با ایمان به خدا ویقین به اینکه من هرکاری رو شروع کنم موفق میشم همزمان هرروز کلاسهای ورزشی میرفتم بعد کمی با خودم فکر کردم که من باید خونه بخرم در حالی که حتی یک میلیون هم پس انداز نداشتم دنبال خرید خونه به بنگاهای مختلف سرزدم قیمت یه خونه یه خوابه اون زمان که حدود ۱۴ سال پیش بودحدود سی تومن بود من قصدم براین شد که حتما باید بخرم برای مزونم جواز گرفتم وبا مدرک جواز ۶ میلیون وام گرفتم بعد دیگه با این قصد ونیت که من الان دیگه پول دارم به چند بنگاه گفتم که خونه تازه ساخت ویه خوابه برام پیدا کنن که چند روز بعدش یه خونه باشرایطی که میخواستم پیدا شد وقتی خونه رو دیدم خیلز خوشحال شدم چون درست همونی بود که میخواستم کنار دریا یه خونه یه خوابه تمیز وطبقه اول با ورودی جدا وکنار در حیاط ورودی زمین شالیزار بسیار زیبا صاحبخونه پول احتیاج داشت و من با همون هفت میلیون ویه چک خونه رو خریدم وکلید دریافت کردم ونمیتونم بگم که چقدر خوشحال وشکر گزار خدا بودم واین در حالی بود که اصلا پدر ومادرم خبر نداشتن که من خونه خریدم وقتی با شیرینی خونه پدری رفتم وگفتم همه متعجب بودندو من بعد اون ماجرا سه بار دیگه خونه خریدم وهربار خونه من بهتر از قبل بوددر همون سالهای اول ماشین هم خریدم به همین نحوبعد مربیگری گرفتم ودرست با همین روش باشگاه ورزشی گرفتم وداستان هنوز ادامه داره ومن هربار سرخرید هر چیزی با کمترین پول بهترین چیزها روخریدم فقط به خاطر اعتماد به خودم وخدای خودم
به نام خدایی که یارو یاور من در همه لحظات زندگیم هست💚
سلام به استاد عزیزم عباسمنش و مریم شایسته ی عزیزم و دوستان عباسمنشی❤️
حسم گفت اینجا بنویسم الان ساعت ۱۱:۳۷ روز چهارشنبه ۳/۱۰/۹۹.
اومدم از قدمی که همین چند دقیقه پیش برداشتم که تا قبل از آن باورم نمیشد روزی اینکار را انجام دهم بگم.
نمیدونم یهو برم سراغ اصل مطلب یا..
شروع میکنم،
خب؛
از وقتی کلاس دهم بودم وخواسته ام را متوجه شده بودم(البته از تابستون قبلش متوجه شده بودم) تصمیم به ترک تحصیل گرفتم البته اون زمان به دلیل اینکه دچار افسردگی شدید درواقع باید گفت فوق شدید بودم حتی نمیتونستم از جام بلند شم روزها و شب های من فقط اینطور بود که صبح با حال بد به مدرسه روم برگردم بخوابم تا ۱۱-۱۲شب -آهنگ غمگین گوش بدم گریه کنم و باحال بد و احساس کمبود به خواسته ام فکر کنم و (از خواسته ام دور شوم.)
چندباری از خانواده امخواستم که تا وقت هست تغییر رشته بدهم
اما انگار نه انگار!راستش عمیقکه فکر میکنم میبینم واقعا هیچوقت برای اون تصمیممطمئن نبودم!
بگذریم
به هرحال با هرسختی بود دهم را تموم کردم!
که البته بعد ازهمان روزها بود دقیقا خرداد بود یا اردیبهشت یادم نمیاد اما با استاد آشنا شدم وکم کم کم کم حالم بهتر شد و دیگه اثری از افسردگی نبود.
یازدهم را با یک حال بسیار عالی شروع کردم نمرات خوبی میگرفتم (هرچند ازوقتی یادم میاد نمراتم خوب بوده حتی بااینکه کتابموباز نمیکردم تا این حد که هیچکس باور نمیکرد من ازاین رشته(ریاضی) و درساش متنفرم و حتی لحظه ای از زندگیمو صرف خوندن اون کتابا نمیکنم.)
خلاصه که حتی فیزیکی که دشمن خونی من بود دراوایل یازدهم نمرات عالی میگرفتم،مدتی گذشت متوجه شدم این نمره هایی که بقیه رو انقد خوشحال میکنه برای من خیلی عادیه!
فهمیدم من هیچ علاقه ای به خوندنشون ندارم و فقط خودم رو دارم مجبور به خوندنشون میکنم! با خودم گفتم عیب نداره دیپلم میگیرم بعدش میرم دنبال علاقم حتی به یکی از بچه ها گفتم من دیگه کاری بهش ندارم میذارم ۱۸سالم بشه جدی برم دنبالش!
بعد دیدم سکوت کرد گفتم چیه!؟
گفت اینکارو نکن! برو دنبال علاقت. و برام از تجربه ی مردن دوتا از دوستای دوستش در یک روز گفت !
خلاصه ازاینم بگذریم که نرفتم به هزاران بهانه و دلیل!!!
ولی هیچ وقت یادم نمیره یازدهم بودم تو حیاط مدرسه وقتی که برای اولین بار فهمیدمکه ۹ساعت😳از روزمو دارم اینجا بیهوده میگذرونم وقتی به دوستم گفتم گفت تازه فهمیدی من وقتی اینو فهمیدم افسرده شدم و حتی بهم گفت اگه از الان بری دنبال علاقت خیلی خوبه چون تو که نمیخوای کنکور بدی و نمیخوای براش بخونی اما همسنات داارن واسه کنکور میخونن.
بالاخره به آخر سال رسیدم با خودم گفتم یازدهم روتموممیکنم اما دوازدهم رو دیگه نمیرم اینو بارها باخودم به خدای خودم و دردفترمنوشتم!
یازدهم تموم شد!
یکی دوماه دیگه مدرسه شروع میشد (دوازدهم)
انگار یه حسی یه حس خیلییی قوی بهممیگفت دیگه بسه! دیگه نیازی نیست مدرسه رو ادامه بدی!
خب حس خیلی خوبی بود من روخوشحال میکرد!
و این شد که تصمیم گرفتم در دفتری برای خودم بنویسم که آقا ببین ریحانه اصلا خودتو ناراحت نکن و هرچی شد هراتفاقی تو این روزایمدرسه ایت افتاد نگرانش نباش و مثل همیشه درست رو به هیچچیزت ترجیح نده یعنی بیرونخواستی برو خواستی خوش بگذرونی سفر بری اهنگگوش بدی هرچیزی که بهت حس خوبی میده انجام بده ونگو که درس دارم!
هرروز که میگذشت به طرق مختلف نشونه میومد دیگه ادامه نده ترک تحصیل کن اما نادیدش میگرفتم!
میگفتم نه! دروغه! بااینکه با تمام وجودم دوسداشتم که ترک تحصیل کنم و آگاهانه افرادی رو هیییچ درکی از هم نداریم رو از زندگیم حذف کنم شاخ و برگای اضافی زندگیم رو حذف کنم اما اقدام نمیکردم فقط به دلیل ترس! ترس از مردم چی میگن! ترس از خانوادم چی میگن! ترس ازاینکه بعدش چیکار کنم!؟ ترس از اینکه اگه اشتباه باشه ووو…
البته یادمه روزایی بود که کلاس نمیرفتم (مجازی)و به جاش میرفتم دنبال باشگاه!
تقریبا تمام شهرمون رو گشتم و اون رشته ای که میخواستم رو پیدا نکردم
البته در طی این سه سال بارها اینکارو کردم هرجایی که فکرشو کنین رفتم و نشد یعنی اگه همین چندتایی هم که بود یا صبح بودن که به دلیل مدرسه نمیتونستم برم یا اینقد ازخونمون دور بودن که بازهم به دلیل مدرسه نمیتونستم برم یعنی فک کن ۹ساعت مدرسه باشی تا ۲ یا مامانم میگفت نه تو که مدرسه داری کجا وقت داری بری باشگاه ! هرروزم هم بدون استثنا سه تا امتحان (چخبرشون بود😂)البته اینم بگم که در زمانی من اینکارو میکردم اما یه رشته دیگه که بعدا متوجه شدم اینو نمیخوام یه چیز دیگه میخوام یعنی دقیقا از مدرسه میرسیدیمخونه با یه حال داغون که مدرسه بسیار منو خسته کرده بود میرفتم باشگاه !با خودم گفتم دلیلش چی میتونه باشه؟
خراب کردن پلهای پشت سر؟
فرار از امنیت و رفتن به دنبال ناشناخته ها؟
زندگیم تبدیل شده بود یه یک روزمرگی
هرروز همون اتفاقات تکراری .
دقیقا همونجا که خانم شایسته گفت:👇🏻
•زندگی یک مسیر رو به جلو است که هر لحظه اش با فرکانس های خودت ساخته می شود. اگر احساس می کنی زندگی ات متوقف شده و همان اتفاقات همیشگی روزهای قبلی مرتباً رخ می دهد، به این دلیل است که مدتهاست بر همان موضوعات و مسائل همیشگی متمرکز شده ای. مدت هاست در معرض همان ورودی ها هستی و همان فرکانس ها را ارسال می کنی.
به همین دلیل درون چرخه ای گیر افتاده ای که راه خروج از آن، شکستن همان پل هایی است که به آنها چسبیده ای و تنها پس از شکستن آن پل هاست که از این چرخه معیوب خارج و وارد مسیری می شوی که رشد و گسترش است.•
خلاصه که آقا یادم رفت بگم من در همینجا تو همین سایت اون موقع که میشد دیدگاه بذاری برای بقیه تو پروفایلشون یادم نیست دقیقا چی گفتم حتی چیز ناواضح وکمی هم یادم نمیاد😂 اما یه چیزایی گفتم و او هم در جواب به من گفت که از خداوند نشانه بخواه! مثلا بگو اگه باید اینکارو بکنم فلان نشونه و فلان چیزو ببینم و اینا مثلا دیدن یکپروانه!
همون روز بود یا فرداش نمیدونم همون روزا بود رفتیم باغمون وقتی که تو باغ تنها شدم رفتم یهگوشه ای و از خدا نشونه خواستم سه تا نشونه خواستم دقیقا همون روز تا شب همشون همشووون رو دیدم!
اما یادمه با گریه می دویدمو میگفتم نه خدا نههه من میترسم.
وبازهم نادیده گرفتمش!و هیچ اقدامی نکردم
بازهمون روزای تکراری رو تجربه میکردم
بار دیگه رفتم و به یکی از بچه های دیگه گفتم
چنان حرفای قشنگی بهم زد که خدا میدونه قشنگ انگار خدا داشت بهم میگفت! و خلاصه این شد که گفتم آقا بذار هدایت خواهم شد.
گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه دیدم نشونه ها دیگه خیلی دارن واضح تر و پررنگ تر میشن هربار به یه متنی میرسیدم تو همین سایت داشت میگفت رهاش کن!اما نادیده میگرفتم.
مثلا یه قسمتیش که خیلی منو درگیر کرد این بود👇🏻
یادت باشد، اگر به ایده هایی که برای انجام داری با شک و تردید نگاه کنی، اگر به جای اقدام برای جدی گرفتن آن نشانه ها یا تجربه آن شغل یا حرفه ای خاص، مرتباً درگیر این شک و تردیدها باشی که:
آیا به این کار علاقه دارم یا نه؟
آیا این کار به صلاحم هست یا نه؟
آیا این کار مرا از هدفم دور می کند یا نه؟!
شیطان ذهنت، سریعتر از آنچه فکرش را بکنی، دست به کار شده و آنقدر آن نشانه ها یا ایده های الهام شده را غیر منطقی، غیر عاقلانه و غیر عملی جلوه می دهد که برای همیشه قید برداشتن همان قدم یا تجربه موضوعی را می زنی که شروعی برای هدایت ات بوده تا جریانی از نعمت ها و برکت ها را وارد زندگی ات نماید.
و من دقیقا اینو تجربه کردم!
از این هدایتا زیاد داشتم
تااینکه باز یادمه باغ بودیم من تو خونه بودم و بقیه بیرون گفتم خدا این بار نشونه بدی دیگه قول میدم عمل کنم و هدایت شدم به جواب یکی از دوستان در عقل کل که بازهم در مورد همسن موضوع بود! خیلی برام جالب بود حرفاش منو خیلی اروم کرد!
این بار جدی تر بودم گفتم انجامش میدم!
خب دیگه اینبار هرروز من با هدایت و اتفاقات بهتر و جدیدتر از قبل شروع میشد هربار به متن جدید و تازه ای که مربوط به سوالم بود هدایت میشدم(مقاله هایی که قبلا میدیدمشون اما هیچ وقت نمیخوندمشون) خودمم نمیدونم چجوری!
این شد که تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم!
هربار هر سوالی به ذهنم میرسید فقط مینوشتمش تو دفترم بااین عنوان که سوال از خداوند و بعد سؤالم رو مینوشتم هنوز سوالم تموم نشده بود جوابامیومدن دست خودم نبود یهو صداش میومد و من دیگه نمیتونستم کاری کنم و فقط گوش میدادم!
اصلا هنوز هیچی نشده این ترک تحصیله کلی خوب شد برام باعث شده بود چشم از بقیه بردارم
و بیام و با خدای خودم صحبت کنم هرشب باهاش صحبت میکردم کلی باهم این روزا حرف زدیم خیلی زیاد وچه جوابا قشنگی و چقد که آرومم میکرد!
من فهمیدم این خدا همیشه هست ! خیلی قدرتمنده ! و جواب همه ی سوالارومیدونه سوالی نیست که جوابشو خدا ندونه!
خب ما امروز رو تعیین کرده بودیم برای ترک تحصیل موقعش شد باااینکه میترسیدم اما انجامش دادم
شاید باورتون نشه نه شما که باورتون میشه خودم باورم نمیشد تا به حال مامان بابامو انقد اروم و بیخیال ندیده بودم تا به حال هاا!حتی نیومدن دنبالم بپرسن حتی هیچ صدا بالا رفتنی هم نبود منی که همش شیطان ذهنم میگفت دیگه بری بگه کارت تمومه!
مامانم که اصلا هیچی نگفت! خدا میدونه پایین چه اتفاقی افتاده چجوری اروم شدن! اینو فقط خدا میدونه!
از اونجا که شیطان ذهنم هی میگفت بیا گفتی حالا پشیمون میشی حالا دیگه خدا نیست اصلا اون صداهایی که میشنیدم خدا نبوده و اینا یهو صدای قلبم بهم گفت بیام واینجا بنویسم.
خب!
خدایاشکرت برای این سایت!
(این مقاله و چندتا مقاله دیگه واقعا احساس میکردم فقظ واسه خود خودمنوشته شده چقد که عالی بود خدایاشکرت❤️
همینطور بعضی از جواب ها تو عقل کل❣️🙏🏻🌼)
فعلا میگه تا همینقد کافیه!
شاید روزی اومدم مکالمه های خودم و خدای عزیزم رو هم براتوننوشتم!
واقعا نمیتونم توصیف کنم اون حسی رو که موقع خوندن کامنت با ارزشتون داشتم💖 ،
چند وقتی هست که من هم مثل شما در تکاپوی گرفتن یک تصمیم هستم ، اما به خاطر ترس هام به تعویق انداختم ، اما از خداوند نشانه خواستمو امشب هدایت شدم به سمت این مقاله ی فوق العاده و نشانم رو گرفتم …
واقعا تحسینت میکنم به خاطر این حد از جسارت و عمل گرایی و ایمانی که داشتی برای اجرایی کردن تصمیمی که میدونستی باید بگیری و تحسینت میکنم که تونستی در عمل ایمانت رو نشون بدی و از پس نجواهای ذهنی ات بربیای 👏👏….
امیدوارم من هم بتونم مثل شما با ایمان و جسورانه تصمیم بگیرم و اجراش کنم …
بی نهایت از شما سپاسگذارم به خاطر به اشتراک گذاشتن این تجربه ی عالیتون 🌺😍💜…
🌸براتون از خداوند بهتــــــــــرین هارو آرزومندم 🌸
و بعد هم چون رشته ام دوست نداشتم کنکورش شرکت نکردم ( از شاخه مهندسی خوشم نمیومد و عاشق هنر بودم)
ب خاطر افکار واهی اون دوره که تو ذهن خودم پرورش داده بودم
خودم با پسر عمه ام مقایسه میکردم که چطور اون رشته ریاضی رفته
منم میتونم و ازش چیزی کم ندارم
در حالیکه اون اصلا بچه درسخون نیود و الکی رفته بود ی رشته که با پول دادن ب معلما دیپلمش بگیره و بتونه معافی سربازی بگیره و بره خارج از کشور
و من الکی الکی اولین قدم اشتباه برداشتم و رفتم رشته ریاضی
و حتی جرات نمردم ب بابام بگم من هنر درست دارم
الکی با خودم حرف میزدم و برا خودم جواب درمی اوردم و ترسو بودنم توجیه میکردم که چون اون هنرستان تو فلان منطقه شهر بابام اجازه نمیده برا هنین حتی حرفش هم نزدم
که ببینم بابام میگه اره یا نه
ولی الان که فکر میکنم اگر میگفتم بابام قبول میکرد
چون دختر درسخونی بودم و بابام ب موفقیتم خیلی بها میداد و همیشه با افتخار از من پیش بقیه تعریف میکرد
حیف
سالهای سال از بهترین زمان عمرم رفت سر درسهایی که دوست نداشتم
دوست دارم بدونم ریحانه جان بعد از ترک تحصیل ب چ مسیری رفتی
سلام به همه عزیزان و استاد عباسمنش و خانم شایسته عزیز
وقتی به این قسمت از نوشته ها هدایت شدم ،احساس میکردم یه چیزی رو باید بفهمم ولی نمیدونستم چی
چند روز پیش که اتفاق به ظاهر بدی برام پیش اومد و من از فایل گفت آسان گیر کارها …
کلی برام سوال پیش اومد و هی از خدا هدایت میخواستم
بهم احساس خوبی میداد و من هدایت هایی که میگرفتم دقیقا برام مفهوم رسیدن داشتن و دقیقا هر بار چند تا حرف تکرار میشد
که :آسان بگیر
به خدا ایمان و باور داشته باش
به اینکه قدرت فقط در خداست
اجابت کن خدارو
خودت خالق زندگیت هستی
بگه موجود باش موجود میشه
بعد از فایل و نظراتی که در گفت آسان گیر کارها هدایتم کرد گفت به خواسته قلبت میرسی
من دقیقا فردای همون روز یکم باز به اون اتفاق فکر کردم ولی بلافاصله از خدا خواستم آرومم کنه بهش گفتم خدا آرومم کن آرامش بده بهم
بیرون بودم ازش خواستم کاش مسجد بود میرفتم نمازمو میخوندم و باهات حرف میزدم ،بعد منو هدایت کرد به مسجدی که اذان ظهر گذاشته بودن و صداشو شنیدم ،رفتم داخل مسجد و نشسته بودم نگاه میکردم که چشمم به ساعت مسجد که اعلام اذان بود افتاد
یهویی دیدم نوشت صفحه 445
خیلی اون صفحه برام آشنا بود بدون اینکه به بالای صفحه که آیه و سوره نوشته بود نگاه کنم شروع کردم گفتم خدا چقدر این صفحه برام آشناست من کجا تو قرآن بود کدوم آیه که صفحه اش یادمه
بعد یادم اومد که دقیقا برای قیمت کارم که نمیدونستم چه مبلغی براش بذارم و قرآن و گرفتم دستم و هدایت خواستم همین صفحه بود
ولی معنیش دقیق یادم نبود
وقتی نمازمو خوندم و خواستم از مسجد برم انگار اختیار پاهام دست خودم نبود مستقیم از سمت در رفتم سمت قفسه قرآن ها و قرآن آبی بود برداشتمش و گفتم ببینم صفحه 445 چی نوشته خدا
همین که باز کردم فقط گریه کردم
آیه 82 سوره یس
که خدا گفته :
فرمان او تنها این است که هر گاه چیزی را اراده کند به او میگوید: موجود باش آن نیز بلافاصله موجود میشود
این دومین باری بود که خدا این آیه رو برام تکرار کرد
تو فاصله کم ولی برای سوال مختلفم
اونروز مجدد من باورم بیشتر شد که مسیرم درسته ولی یه صدایی ته دلم بود که انگار یه مساله دیگه هست دقت کن
من شروع کردم به سوال پرسیدن خدا منو باز هدایت کرد سمت فایل دلیل اصلی تحول زندگی و بعد امروز زندگی در بهشت قسمت 127 و خبر خوب در مورد دستیابی به آرزوها و ارزش تضاد ها
تو همه این قسمت ها فقط به چند تا حرف مشترک میرسیدم و سومین کن فیکون دیگه که باز تکرار شد تو یکی از فایلا
و این آیه و اذا سالک آیه 186 سوره بقره
من باز مجدد سوالمو تکرار کردم یه صدایی بهم گفت برو قسمت نظرات همون فایل نشانه اونروزت،نظراتو بخون ، به یه نظر که رسیدم نوشته بود چسبیدن به خواسته ها
بعد رفتم تو جستجو نوشتم چسبیدن به خواسته منو اینجا هدایتم کرد تا آخرش که خوندم فهمیدم ته ته خواسته من شرک بوده
با هر بار خوندن اومدم با خدا حرف زدم و براش نوشتم کمک خواستم و اشک ریختم
تو این چند روز خدا میخواست بهم بگه که ته ته خواسته من شرک هست
با اینکه من ازش هدایتا رو دیدم ولی ته دلم راضی نمیشد
وقتی دیدم باید پلای پشت سرمو بشکنم نوشتم برای خدا که بهم کمک کن تا بشکنمش و فقط به خودت بسپرم و دستتو برای چگونگی باز بذارم
این چند روز خدا بهم کمک کرد تا به این آگاهی برسم و من ازش سپاسگزارم که بهم کمک کرد تا به این قسمت نوشته ها بیام و ریشه خواسته مو بدونم و پل های پشت سرمو بشکنم
از خدا میخوام کمکم کنه تو این راه که بیشتر این پل هارو تشخیص بدم و بشکنم و یاد بگیرم و عمل کنم و توحیدی تر باشم
آمین
سلام
اشک شوق ریختم بعد خوندن این متن
چقدر زیبا و کامل نوشته شده
روزی چند بار باید بخونم
اول بخاطر اینکه جواب تمرین ستاره قطبی صبح بود که انجام دادم
دوم بخاطر اینکه فکر میکردم نکنه اشتباه کردم شغلی که هیچ علاقه ای بهش نداشتم ازادی مکانی و زمانی و…….گرفته بود رها کردم
اونم بخاطر سرکوفتهای خانواده که همشون دیگه باهام حرف نمیزنن
ولی من میدونستم باید اینکارو بکنم و وقتشه
و حالا فهمیدم قهر اونها طوفان
خواسته ازادی مالی پیامی است از طرف خدا که برای توهم میشود
و مهمتر از همه فهمیدم من باور قدرتمند درونم ایجاد شده بود که اون کارو کردم
درصورتی که خانوادم به چشم یه ادمی که خوشی زده زیر دلش و کم عقله و قرار بدبخت بشه نگام میکنند
و من صبح تا الان چند بار بغض کردم ولی جلوی خودم گرفتم و نشستم با حوصله به نیت اینکه مسیر درسته ایرادم و باید پیدا کنم قدم اول جلسه ۱تا ۳ را دوباره با دقت مرور کردم
فهمیدم ایرادم اینه که استاد میگن یکی از راههای تغییر باور
دانستن قوانین کیهانی
گفتم همینه این یه مورد من هنوز خوب نمیدونم
اومدم زدم چگونه فکر خدا را بخوانیم نمیدانم چرا که هدایت شدم به این صفحه
چون عنوان خیلی جذابی داشت
اینقدر خوشحالم که کارم درست بوده و الان این متن و که خوندم دلیل حال بدی ها رو فهمیدم
و قسمت زیادی از خوشحالی مال این هست که ادم در اوج ناامیدی ایمانش را حفظ میکنه شیرینی پاداش بهش داده میشود
لایق بهترین ها هستید💫💫💫
به نام نیروی قدرتمند عشق
دوست من سلام
این دو موضوعی که شما گفتی تفاوتی با هم دارند
موضوع ناپلئون که فرمودید یا اتفاقاتی شبیه به اون جریانش اینه چنین فردی در واقع خودش رو یک قدم جلوتر انداخته تا هیچ جایی برای تردید نذاره و با این کار رسیدن به هدفش رو تضمین کنه با چنین حرکتی هم ایمان و هم توکل رو به صورت یکجا عملی میکنه و قطعا خداوند بی جواب نمی زاره
موضوع دوم در مورد استاد عباس منش مربوط به تسلیم بودن و اعتماد به خداوند هست
وقتی چیزی رو دوست داری ولی به اون نمیرسی و به دستش نمیاری بابتش ناراحتی نکنی
چون اگر برات خیری داشت قطعا بهت داده میشد
در این موارد کسانی که ناراحت میشن یعنی اینکه حکمت خداوند رو باور ندارند
پوشیده نیست بر افراد با ایمان و با تقوا
که به خداوند اعتماد دارند،چون میدونند هر اتفاقی براشون میفته قطعا به نفعشون بوده
چه بسا که خداوند داناتر و بالاتر از هر چیزیست
و تنها اوست که میداند در برخی از درخواست های انسان شر نهفته که ممکن است دامنگیر او شود
چه چیزی زیباتر ازین باشد؟ که خدایی داریم مهربانانه بلا هارا از ما دور میکند و چیزی بهتر از آن نصیبمان میکند که به صلاح ماست
عاشق این حسم که خداوند به تازگی در دلم انداخته که جدی نگیرم این دنیارو
که این دنیا یک بازیه وهمه اتفاقاتی که در صورت تسلیم بودنم بیفته قطعا به نفع منه
امیدوارم به یاری خداوند مهربان به زودی وارد فرکانس دائمی این حس فوقعلاده قدرتمند شوم
آرزوی سلامتی و موفقیت و کامیابی دارم برای شما دوست گلم🌷💚
به نام الله راهنما. به نام خدای هدایتگر.
با سلام خدمت همه شما خوبان.
من احسانم و تازه با هدایت یکی از اساتیدم با این سایت و این محیط اشنا شدم. من ۳۴ سالمه و تو زندگیم خیلی سختی کشیدم. خیلی زحمت کشیدم . پدر مادرم از هم جدا شدن و از همون بچگی با داداشم مسیر سختی رو طی کردیم. خدا رو شکر بزرگ شدیم دانشگاه رفتیم و الان جفتمون ازدواج کردیم. تا چند سال پیش با هم شریک بودیم و دیگه اون خواست که برای خودش کار کنه و جدا از هم کار میکنیم. ولی همیشه با هممیم.
دوستان راستشو بخواید نمیدونم چرا ولی دلم خواست حرف دلم رو زیر همین دیدگاه نشونه ام بنویسم. حرف بزنم و دوست دارم فارق از هر نظری هر اشتباهی هرررررچی (حتی قضاوت شما) فقط اینجا چند خطی با خودم با شما با خدا بااا هر چیزی که اسمشه حرف بزنم.
من کارم پوشاکه. کارم و خیلی دوست دارم ، و توش به تجربه های زیادی رسیدم. یبار وحشتناک ور شکست کردم و دوباره توش به یه ثباتی رسیدم و رزق خودمو و خانوادم و دارم از توش در میارم. تازگیا خدا یه دختر بهم داده از جون عزیزتر . از همه زندگی عزیزتر. انقد چشماش خوشکله. دستاش خوشکله صورت گرد خوشکلش هر روز دیوونم میکنه.
من ۲ ساله که دارم فارکس و بورس کار میکنم. اموزش میبینم و تازه رفتم تو یه دوره حرفه ای ثبت نام کردم . تو یه اتفاقی همه اشتباهاتی که میشد بکنی از کوچیک تا بزرگ رو سریالی انجام دادم و تقریبا سرمایه اون کارم رو از دست دادم. حالا سرمایش فدای سرم. من بی تجربه نیستم. فقط ترس از دست دادن شوق و اشتیاقم ازارم میداد . یکی از اساتیدمون که خدا واسش عشق و محبت و اسایش و سلامتی بباره. از در و دیوار زندگیش واسش برکت بیاره بعد از اینکه منو اروم کرد و بهم گفت برو مسافرت و بیا تا بهت بگم چکار کنی.
اصلا بزارید از اولش بگم چجوری خواستم و چجوری هدایت شدم. دقیقا به استادم گفتم استاد من میخوام برم پیش روانشناس که بهم بگه باور های منه که نمیزاره پیشرفت کنم؟ یا ارزشهامه؟ دقیقا همینو پرسیدم اونم گفت روانشناس نرو کنسل کن و بیا برو این سایت. ببینید این سایت و معرفی کرد. خواستم و بهم داده شد. اومدم تو سایت تو جمعی که مداااام از باورها حرف میزنن. انگار افتادم وسط بهشت. واسه من اینجا بهشته بهههههشت. استاد عباس منش جراح فوق تخصص تغییر باوره. این یه نشونه.
دو روز طول کشید و من سایت و عین خوره ها با ولع زیر و رو میکردم. مصاحبه های استاد و گوش کردم و فقط اشک میریختم که اره اینجا همونجاااست. همونجا که میخوام . پازل گمشده روحم. ولی نمیتونستم باور کنم که راهم درسته یا نه. یه نجوایی یا بقول کلیپ افسردگی سگ سیاه درونم نجوا میکرد که پاشو برو دنبال کارهات. الاف نکن خودتو. از ته دلم از عمق وجودم با همه دردم از خالقم خواستم ای دلیل زندگی ای راهنمای زندگی منو هدایت کن . بهم بگو تو بهم بگو درسته مسیر یا نه؟ همین امروز فردا بگو . گفتم فردا سر کار نمیرم. تا تکلیفم معلوم بشه.
شب سریال سفر امریکا رو اون قسمتی که استاد میگه این رودخونه و جنگل شبیه یاسوجه رو دیدم و گفتم چقد وقته رودخونه این شکلی نرفتم. خوابیدم. صبح دوستم زنگ زد. گفت کجایی دارم میام خونتون . یه زمینی داریم که میخوایم بفروشیم. تا اون بیاد زنگ زدن که مشتری زمینت اومده. بعد چند وقت که واسه فروش گذاشتیم. یهو یاد سایت افتادم و رفتم نشونه امروزم و ببینم. سریال سفر امریکا قسمت ۶. نرفتم فیلمو باز کنم چون تا قسمت ۱۷ دیدم. گفتم امروز که هیچی…. سر کوچه ما یه موزه حیات وحش هست. من ۴ ساله اینجا زندگی میکنم حتی تا حالا به ذهنمم خطور نکرده برم داخلش و ببینم. از جلوش رد شدیم دوستم گفت میای بریم این تو رو ببینیم؟ گفتم مسخره اونجا چکار داریم؟ گفت بیا بریم. رفتیم تو و پرنده های خشک شده و اینا رو دیدیم. داداشم زنگ زد یهو بعد ۳ روز. گفت اقا من امروز سر کار نرفتم. همینجوری خواستم بیام دفترت پیشت. بیام؟ گفتم اره بیااا. گفت بریم لواسون؟ گفتم منم سر کار نرفتم بیا بریم. سه تایی با دوستم و داداشم رفتیم یه جا عین بهههشت. رودخونه و برگهای پاییز و سراسر زیبایی. یهو یاد سایت افتادم. رفتم گفتم بزار ببینم اون قسمت ۶ فیلمش چی بود؟ باورتووون نمیشه استاد رفته بود با مایک پرنده خشک شده و اینا رو میدید( که قبلش نقاشی کشیدن با مایک). وای خدا دیشبم رودخونه رو دیده بودم. خشکم زده بود. منی که ۱ ساعت دیر نمیرم سر کار وسط هفته لب رودخونه بودم تو لواسون. چجوری اخه؟ سرم و اوردم بالا گفتم خدای من خالق زیبای من هنوز شب نشده. پیامتو دریافت کردم عزیز من. عشق من. مهربونم. راهم درسته. راهش همینجاست. همینو ادامه میدم. دمت گرم. با مرام با معرفت.
این نشونه ای بود که واسم اتفاق افتاد همونی که خواستم که ایمانم و به اینجا بدست بیارم و به اون سگ سیاه نجواها و شک و تردیدها دیگه گوش نکنم. ادامه میدم فقط همین. فقط همییین.
خیلی حرف زدم ببخشید. پایدار و سلامت و ثروتمند باشید.
وای چقدر خوب نوشتی احسان خان باورهای منو به خدام بردی بالا منم تو همینجور وضعیت بودم مه راهنمایی شدم به این صفحه اصلا نمیدونی کامنتتو میخوندم اشکم جاری میشد از خوشحالی بعد که به انتهاش رسیدم به خودم گفتم ببین سهراب خدا داره چجوری ادم هارو هدایت میکنه پس از چی داری میترسی هرلحظه داری هدایت میشی تو فقط بگو چی میخوای و نشانه ها رو دنبال کن و قدم قدم پیش برم اخه من دارم شغلمو عوض میکنم توی این دو سه روز کارهایی انجام دادم محل کارم که هیشکی باور نمیکنه جلو رییسم واستادم بهشون پیشنهاد مالی بالا دادم بدون هیچ ترسی و نگرانی نه از اخراج شدن و غیره نرسیدم نه هیچی گفتم اگه اینکارو نکنین من میرم دنبال یه شغل دیگه حتی نمیدونم از اینجا برم بعدش چکار کنم ولی یه حسی بهم گفت درسته تو چیزی میخوای که این راهشه خدا پشتته هدایت میشه به بهترین شکل ممکن نگران هیچی نباش حالا باورم به خدا صد برابر شد با کامنتت ازت سپاسگزارم و عشقمون استاد امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشن موفق باشید
به نام خداوند هدایتگر
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیزم
سلام به همه دوستان ارزشمندم
خدایا ازت سپاسگزارم که هر لحظه هدایتم میکنی
خانم شایسته عزیزم نمیدونم چطوری ازتون تشکر کنم برای این مقاله فوق العاده
خودش یه کتاب پر از درس و آگاهی بود
خودش یه دوره بی نظیر بود
من یه خواسته ای دارم و چند روز بود واقعا ذهنم آزارم میداد که در رابطه با این خواسته باید پلهای پشت سرم رو خراب کنم و متعهد باشم برای رسیدن به خواسته ام یا نه باید رها باشم و بگم اگه شد خوشحال میشم اگه نشد ناراحت نمیشم؟
البته من و همسرم دوره راهنمای عملی رو داریم و طبق آگاهی های همون دوره یک بار پلهای پشت سرمون و خراب کردیم و یه تصمیم مهم رو تو زندگیمون عملی کردیم و چقدر نتایج فوق العاده ای گرفتیم
ولی باز من مردد شدم و امروز از خدا هدایت خواستم گفتم خدایا جواب سوالم رو بده بهم نشانه بده
که این فایل تو نشانه های همسرم اومد و شروع کرد برای من به خوندن این مقاله
دیگه از این واضح تر و قشنگتر نمیشد خدا با من حرف بزنه
مریم جانم بی نهایت تحسینتون میکنم برای درک عمیقی که از قانون دارین
و بخدا که استاد درست میگن ندیدم کسی مثل خانم شایسته قانون رو درک کنه و بهش عمل کنه
قبل از خواب بود که همسرم این مقاله رو برام خوند و من دیگه نتونستم بخوابم و الان ساعت یک ربع به ۵ صبح با شور و شوق دلم خواست که براتون بنویسم
ازتون تشکر کنم و بهتون بگم شما بی نظیرین و به شدت تاثیر گزار هستین
من کلی تو زندگیم نتیجه گرفتم از همین مقاله های شما
بخدا که این مقاله ها گنجی هست پر از آگاهی که تو هیچ کتابی ما نمیتونیم پیدا کنیم
چقدر عشق و علاقه میتونه وجود داشته باشه که چندین صفحه مقاله پر از درس و آگاهی و دقیق و جامع نوشته بشه و به رایگان در اختیار ما گذاشته بشه
واقعا که شما لایق بهترین زندگی در کنار استاد عباس منش و در بهترین جای دنیا هستین
استاد عاشقتونم و به شدت تحسینتون میکنم به خاطر اینکه خدا خانم شایسته رو در کنارتون قرار داده که با عشق و علاقه برای سایت تلاش میکنن
خانم شایسته جانم چقدر تو کارتون که مدیریت فروش هست حرفه ای هستین که دو تا دوره فوق العاده رو که مکمل هم هستند تو این مقاله معرفی کردین بهمون
انقدر این مقاله تاثیر گذار بود
انقدر لذت بردم که نتونستم ننویسم براتون
الهی که همیشه سلامت باشین و خداوند یار و هدایتگرتون باشه
خدایا ازت سپاسگزارم که وقتی انقدر واضح جواب میدی من میفهمم که در مسیر درست هستم
خدایا شکرت
سلام دوس عزیز.منم این تضادو داشتم چن روز پیش و ب سایت هدایت شدمو جوابمو گرفتم.
ببین من مثلا میدونستم وقتی خواستمو با این حس ک( اگه شد که خیلی خوبه و اگر هم نشد مهم نیس )بیان کنم. خیلی سریع تر و بهتر اتفاق می افته تا وقتی ک بخام بگم (باید حتما برسم و مهم باشه برام ).ما در دو حالت ب خواستمون میرسیم ولی زمانشون فرق میکنه بارها و بارها این موضوع برام اتفاق افتاده ک چیزیو خواستم و پیگیرش شدم و چسبنده بودم بهش دیدم نمیرسم بهش بعد کفک کردم خو زیادم مهم نیس حالا خو نرسم مهم نیس ). دقیقا وقتی این حسو دادم خواستهه به سرعت اجابت شده.
ولی چن روز پیش ی سوالی اومد تو ذهنم گفتم ک دلیلش چیه مگه استاد نمیگه واسه خواستمون باور بسازیم نمیدونم حس خوب بدیم اون خواسته توی کانونه توجهمون قرار بگیره پس چرا اینجا وقتی رهاش میکنی و بیخیال میشی زودتر میرسی؟
جواب اینجاس مهمترین قسمت توی رسیدن به خواسته داشتن حس خوب به اون خواستس. پس وقتی اون خواسته ک ما میگیم حتما باید بشه و خیلی مهمه ک بشه پشتش یکم ترس و نگرانی هست این باعث میشه ک دیرتر برسیم
ولی تو خواسته ای ک میگیم اگه شد ک شد نشدم که نشده و مهم نیست. هیچ ترس و نگرانی نیس و وقتی ترس و نگرانی نباشه به خواستمون زودترمیرسیم .
منظور از رهایی خواسته یعنی ترسو نگرانی رو رها کنیم نه اون اصله خواسترو.
الهی که من قربون این همه صبر و این همه نگارش و متن زیبای شما بشم نمیدونی چه ایمانی و احساس خوبی در من ایجاد شد بعد از خودندن این ۵مقاله بی نظیر
تحسین میکنم این درک و آگاهی بالاتونو
تحسین میکنم این عشقی که از نوشته های شما جاریه
خیلییییییییییییییییییییی به درک خداشناسی رسیدم بعد از خوندن همین مقاله های شما
و چقد میتونم بگم نگاه و دیدگاه خالص خداییی دارین چقد دوستون دارم بهترین دست خدا❤️❤️❤️
شایسته ترین زن دنیا هستی و در مکتب خداشناسی و عشق برای خودت جایگاه عظیم ساختی که ارزوی هر دختری مث من رسیدن به این جایگاه هست بهترین الگوی دنیا
برایت فرکانس عشق و قدر دانی میفرستم از جنس عمیق چون نمیدانی در وجودم چه ها کردی بعد از خواندن این مقاله❤️❤️
بنام خدا
با سلام خدمت دوستان هم فرکانسی عزیزم.
قبل اینکه دیدگاهمو بنویسم باید بگم ک قانون رهایی یکی از قانونای دوس داشتنی من توی زندگیم هست و خیلی جواب از این قانون گرفتم و هر روز تجربیات و اطلاعات خیلی خوبی از این قانون بدست میارم ک حیفم اومد بین دوستان ب اشتراک نزارم البته قبلا هم یه دیدگاه نسبت به این قانون نوشتم ولی این دیدگاه هم خالی از لطف نیس و مطمعنم ک تاثیر زیادی روتون میزاره.
توی دیدگاه قبلی گفتم ک ک وقتی ما خواسته ای رو میخایم و رهاش میکنیم رهایی یعنی دیگه نسبت ب خواسته دیگه ترس و استرسی نداریم و لازمه ی رسیدن به خواسته همون ترس نداشتن و بی استرس بودنه هست.
ولی چن وقت پیش راجع به نظریه کوانتوم داشتم مطالعه میکردم یه ازمایشی معروفی هست بنام( آزمایش یا نظریه دو شکاف) بهتون پیشنهاد میکنم حتما این آزمایش رو ببینین
تو این آزمایش ثابت میکنه ک ما وقتی مشاهده گر ذره یا نور هستیم اون ذره یا نور متوجه میشه که یه نفر داره بهش نگاه میکنه و مسیرشو عوض میکنه و وقتی هیچکی نگاش نمیکنه یه واکنش دیگه نشون میده اینجا بود که پی به قانون رهایی از دیدگاه فیزیک بردم از اونجایی که همه دنیا از انرژی خلق شده و همه چیز انرژی هستش وقتی ما خواسته ای داریم اون خواستهه هم شکلی از انرژی هست و از ذره و موج و اتم تشکیل شده ، تا وقتی بهش نگاه میکنیم یه واکنشی داره و وقتی نگاش نمیکنیم و متمرکز نیستیم یه واکنش دیگه،قانون رهایی اینجا میگه اگه ما نسبت به خواستمون توجهی نداشته باشیم اون خواستهه میفهمه ک ما توجه نمیکنیم بهش و زودتر به سمت ما میاد و وقتی توجه کنیم و ترس داشته باشیم بازم خواستمون میفهمه ک ما ترس داریم و لایقش نیستیم و به سمتمون نمیاد.😊😊
یه حدیثی ام از امام علی (ع) خوندم که همین قانون رهایی رو توضیح داده بود که گفته بودالإمامُ علیٌّ علیه السلام : کُن لِما لا تَرجُو أرجى مِنکَ لِما تَرجُو ؛ فإنّ موسى بنَ عِمرانَ علیه السلام خَرَجَ یَقتَبِسُ لِأهلِهِ نارا، فَکَلَّمَهُ اللّه ُ عزّ و جلّ فَرَجَعَ نَبیّا ، و خَرَجَتْ مَلِکَهُ سَبَأٍ فَأسلَمَتْ مَع سُلیمانَ علیه السلام ، و خَرَجَ سَحَرَهُ فِرعَونَ یَطلُبُونَ العِزَّهَ لِفِرعَونَ فَرَجَعُوا مُؤمِنِینَ .
امام على علیه السلام : به آنچه امیدش را ندارى امیدوارتر باش از آنچه بدان امید دارى ؛ زیرا که موسى بن عمران علیه السلام رفت که براى خانواده اش آتش برگیرد اما [در آن جا] خداوند عزّ و جلّ با او به سخن در آمد و او پیامبر برگشت . ملکه سبا نیز از کشور خود بیرون آمد ، اما به دست سلیمان علیه السلام مسلمان شد . و جادوگران فرعون براى تقویت قدرت فرعون بیرون آمدند ، اما [به خدا ]ایمان آوردند و برگشتند .
اینا هم مثالای قرانیه ک کامل توضیح داده چجور با رها کردن به خواستشون رسیدن یا خدا هدایتشون کرده .
عاشقتونم و خداروشکر میکنم ک توی این جمع دوست داشتنی هستم و مدارم بالا رفته و میتونم دیدگاهمو به اشتراک بزارم در حالی ک قبلا از دیدگاه نوشتن میترسیدم و میگفتم خدایا میشه منم دیدگاه بنویسم و از وقتی دیدگاه مینویسم همه ی دیدگاهام جز پر امتیاز ترین دیدگاه میشن و حتی یکی از دیدگاهمو هم استاد لطف کردن لایککردن .دوستون دارمو امیدوارمک از مسیر مسقیمی ک واردش شدیم کج نشیم و تا سعادتی و ایمان و رسیدن به آرامش الهی پیش بریم و بقول شاعر :
(رسد ادمی به جایی ک بجز از خدا نبیند )
این جایگاه رو برای دوستان و خودم از خداوند ارزو میکنم😘😘😘😘😘
سلام به دوست عزیزم
از شما سپاسگزارم به خاطر کامنتی که نوشتین
خیلی عالی و کامل بود
به من که خیلی کمک کرد و انرژی گرفتم ازش
بی نهایت بار سپاسگزارم
بازم از این کامنت ها عالی بنویسین تا ما لذت ببریم
نقل قولی که از امام علی اوردین واقعا عالی بود خیلی خوب بود
انشاءالله که خداوند هممون رو هدایت کنه تا بتونیم رهایی رو که همون توکل و ایمان به خداوند هست در عمل اجرا کنیم
رسد ادمی به جایی که جز خدا نبیند
عالی عالی دوست عزیز
انشاءالله هممون به این نقطه برسیم
کیف کردم کامنتتون رو خوندم و دلم نیومد فقط امتیاز بدم و برم و وظیفم دونستم از اینکه کامنتتون اینقدر حال منو خوب کرد، تشکر کنم از شما
در پناه الله یکتا شاد و تندرست باشی و رها از هر چه به جز خداوند
باعرض سلام به استاد عزیز و مریم شایسته من چند روزیه وارد سایت شدم ولی به اندازه یک دنیا تعالیم زندگی یاد گرفتم واقعا دست مریزاد افکار واعمال استاد در طول زندگیشون برام بسیار جالب هستن و چند روزه یکسره تو سایت هستم وواقعا به خاطر وجود شما در زندگیم از خداوند بزرگ متشکرم من قبلا در زندگیم دستاوردهای زیادی بدست آورده بودم و البته قانون جذب رو نمیدونستم ۱۸ سال با مردی بسیار شکاک زندگی کردم و حاصل دوپسر هست بعد ۱۸ سال وقتی پسرکوچکم ۵ ساله بود خودم رو از قید اون زندگی رها کردم وبعد از طلاق روی اعتماد به نفسم کارکردم وبا ترسام مواجهه شدم ولی پیروز بیرون اومدم چون بسیار استعداد خیاطی داشتم برای خودم یه مزون عروس راه انداختم با دست خالی فقط با ایمان به خدا ویقین به اینکه من هرکاری رو شروع کنم موفق میشم همزمان هرروز کلاسهای ورزشی میرفتم بعد کمی با خودم فکر کردم که من باید خونه بخرم در حالی که حتی یک میلیون هم پس انداز نداشتم دنبال خرید خونه به بنگاهای مختلف سرزدم قیمت یه خونه یه خوابه اون زمان که حدود ۱۴ سال پیش بودحدود سی تومن بود من قصدم براین شد که حتما باید بخرم برای مزونم جواز گرفتم وبا مدرک جواز ۶ میلیون وام گرفتم بعد دیگه با این قصد ونیت که من الان دیگه پول دارم به چند بنگاه گفتم که خونه تازه ساخت ویه خوابه برام پیدا کنن که چند روز بعدش یه خونه باشرایطی که میخواستم پیدا شد وقتی خونه رو دیدم خیلز خوشحال شدم چون درست همونی بود که میخواستم کنار دریا یه خونه یه خوابه تمیز وطبقه اول با ورودی جدا وکنار در حیاط ورودی زمین شالیزار بسیار زیبا صاحبخونه پول احتیاج داشت و من با همون هفت میلیون ویه چک خونه رو خریدم وکلید دریافت کردم ونمیتونم بگم که چقدر خوشحال وشکر گزار خدا بودم واین در حالی بود که اصلا پدر ومادرم خبر نداشتن که من خونه خریدم وقتی با شیرینی خونه پدری رفتم وگفتم همه متعجب بودندو من بعد اون ماجرا سه بار دیگه خونه خریدم وهربار خونه من بهتر از قبل بوددر همون سالهای اول ماشین هم خریدم به همین نحوبعد مربیگری گرفتم ودرست با همین روش باشگاه ورزشی گرفتم وداستان هنوز ادامه داره ومن هربار سرخرید هر چیزی با کمترین پول بهترین چیزها روخریدم فقط به خاطر اعتماد به خودم وخدای خودم
به نام خدای هدایتگر💚
به نام خدایی که یارو یاور من در همه لحظات زندگیم هست💚
سلام به استاد عزیزم عباسمنش و مریم شایسته ی عزیزم و دوستان عباسمنشی❤️
حسم گفت اینجا بنویسم الان ساعت ۱۱:۳۷ روز چهارشنبه ۳/۱۰/۹۹.
اومدم از قدمی که همین چند دقیقه پیش برداشتم که تا قبل از آن باورم نمیشد روزی اینکار را انجام دهم بگم.
نمیدونم یهو برم سراغ اصل مطلب یا..
شروع میکنم،
خب؛
از وقتی کلاس دهم بودم وخواسته ام را متوجه شده بودم(البته از تابستون قبلش متوجه شده بودم) تصمیم به ترک تحصیل گرفتم البته اون زمان به دلیل اینکه دچار افسردگی شدید درواقع باید گفت فوق شدید بودم حتی نمیتونستم از جام بلند شم روزها و شب های من فقط اینطور بود که صبح با حال بد به مدرسه روم برگردم بخوابم تا ۱۱-۱۲شب -آهنگ غمگین گوش بدم گریه کنم و باحال بد و احساس کمبود به خواسته ام فکر کنم و (از خواسته ام دور شوم.)
چندباری از خانواده امخواستم که تا وقت هست تغییر رشته بدهم
اما انگار نه انگار!راستش عمیقکه فکر میکنم میبینم واقعا هیچوقت برای اون تصمیممطمئن نبودم!
بگذریم
به هرحال با هرسختی بود دهم را تموم کردم!
که البته بعد ازهمان روزها بود دقیقا خرداد بود یا اردیبهشت یادم نمیاد اما با استاد آشنا شدم وکم کم کم کم حالم بهتر شد و دیگه اثری از افسردگی نبود.
یازدهم را با یک حال بسیار عالی شروع کردم نمرات خوبی میگرفتم (هرچند ازوقتی یادم میاد نمراتم خوب بوده حتی بااینکه کتابموباز نمیکردم تا این حد که هیچکس باور نمیکرد من ازاین رشته(ریاضی) و درساش متنفرم و حتی لحظه ای از زندگیمو صرف خوندن اون کتابا نمیکنم.)
خلاصه که حتی فیزیکی که دشمن خونی من بود دراوایل یازدهم نمرات عالی میگرفتم،مدتی گذشت متوجه شدم این نمره هایی که بقیه رو انقد خوشحال میکنه برای من خیلی عادیه!
فهمیدم من هیچ علاقه ای به خوندنشون ندارم و فقط خودم رو دارم مجبور به خوندنشون میکنم! با خودم گفتم عیب نداره دیپلم میگیرم بعدش میرم دنبال علاقم حتی به یکی از بچه ها گفتم من دیگه کاری بهش ندارم میذارم ۱۸سالم بشه جدی برم دنبالش!
بعد دیدم سکوت کرد گفتم چیه!؟
گفت اینکارو نکن! برو دنبال علاقت. و برام از تجربه ی مردن دوتا از دوستای دوستش در یک روز گفت !
گفت معلوم نیست فردا چی میشه !همین حالا برو دنبالش!
خلاصه ازاینم بگذریم که نرفتم به هزاران بهانه و دلیل!!!
ولی هیچ وقت یادم نمیره یازدهم بودم تو حیاط مدرسه وقتی که برای اولین بار فهمیدمکه ۹ساعت😳از روزمو دارم اینجا بیهوده میگذرونم وقتی به دوستم گفتم گفت تازه فهمیدی من وقتی اینو فهمیدم افسرده شدم و حتی بهم گفت اگه از الان بری دنبال علاقت خیلی خوبه چون تو که نمیخوای کنکور بدی و نمیخوای براش بخونی اما همسنات داارن واسه کنکور میخونن.
بالاخره به آخر سال رسیدم با خودم گفتم یازدهم روتموممیکنم اما دوازدهم رو دیگه نمیرم اینو بارها باخودم به خدای خودم و دردفترمنوشتم!
یازدهم تموم شد!
یکی دوماه دیگه مدرسه شروع میشد (دوازدهم)
انگار یه حسی یه حس خیلییی قوی بهممیگفت دیگه بسه! دیگه نیازی نیست مدرسه رو ادامه بدی!
خب حس خیلی خوبی بود من روخوشحال میکرد!
و این شد که تصمیم گرفتم در دفتری برای خودم بنویسم که آقا ببین ریحانه اصلا خودتو ناراحت نکن و هرچی شد هراتفاقی تو این روزایمدرسه ایت افتاد نگرانش نباش و مثل همیشه درست رو به هیچچیزت ترجیح نده یعنی بیرونخواستی برو خواستی خوش بگذرونی سفر بری اهنگگوش بدی هرچیزی که بهت حس خوبی میده انجام بده ونگو که درس دارم!
هرروز که میگذشت به طرق مختلف نشونه میومد دیگه ادامه نده ترک تحصیل کن اما نادیدش میگرفتم!
میگفتم نه! دروغه! بااینکه با تمام وجودم دوسداشتم که ترک تحصیل کنم و آگاهانه افرادی رو هیییچ درکی از هم نداریم رو از زندگیم حذف کنم شاخ و برگای اضافی زندگیم رو حذف کنم اما اقدام نمیکردم فقط به دلیل ترس! ترس از مردم چی میگن! ترس از خانوادم چی میگن! ترس ازاینکه بعدش چیکار کنم!؟ ترس از اینکه اگه اشتباه باشه ووو…
البته یادمه روزایی بود که کلاس نمیرفتم (مجازی)و به جاش میرفتم دنبال باشگاه!
تقریبا تمام شهرمون رو گشتم و اون رشته ای که میخواستم رو پیدا نکردم
البته در طی این سه سال بارها اینکارو کردم هرجایی که فکرشو کنین رفتم و نشد یعنی اگه همین چندتایی هم که بود یا صبح بودن که به دلیل مدرسه نمیتونستم برم یا اینقد ازخونمون دور بودن که بازهم به دلیل مدرسه نمیتونستم برم یعنی فک کن ۹ساعت مدرسه باشی تا ۲ یا مامانم میگفت نه تو که مدرسه داری کجا وقت داری بری باشگاه ! هرروزم هم بدون استثنا سه تا امتحان (چخبرشون بود😂)البته اینم بگم که در زمانی من اینکارو میکردم اما یه رشته دیگه که بعدا متوجه شدم اینو نمیخوام یه چیز دیگه میخوام یعنی دقیقا از مدرسه میرسیدیمخونه با یه حال داغون که مدرسه بسیار منو خسته کرده بود میرفتم باشگاه !با خودم گفتم دلیلش چی میتونه باشه؟
خراب کردن پلهای پشت سر؟
فرار از امنیت و رفتن به دنبال ناشناخته ها؟
زندگیم تبدیل شده بود یه یک روزمرگی
هرروز همون اتفاقات تکراری .
دقیقا همونجا که خانم شایسته گفت:👇🏻
•زندگی یک مسیر رو به جلو است که هر لحظه اش با فرکانس های خودت ساخته می شود. اگر احساس می کنی زندگی ات متوقف شده و همان اتفاقات همیشگی روزهای قبلی مرتباً رخ می دهد، به این دلیل است که مدتهاست بر همان موضوعات و مسائل همیشگی متمرکز شده ای. مدت هاست در معرض همان ورودی ها هستی و همان فرکانس ها را ارسال می کنی.
به همین دلیل درون چرخه ای گیر افتاده ای که راه خروج از آن، شکستن همان پل هایی است که به آنها چسبیده ای و تنها پس از شکستن آن پل هاست که از این چرخه معیوب خارج و وارد مسیری می شوی که رشد و گسترش است.•
خلاصه که آقا یادم رفت بگم من در همینجا تو همین سایت اون موقع که میشد دیدگاه بذاری برای بقیه تو پروفایلشون یادم نیست دقیقا چی گفتم حتی چیز ناواضح وکمی هم یادم نمیاد😂 اما یه چیزایی گفتم و او هم در جواب به من گفت که از خداوند نشانه بخواه! مثلا بگو اگه باید اینکارو بکنم فلان نشونه و فلان چیزو ببینم و اینا مثلا دیدن یکپروانه!
همون روز بود یا فرداش نمیدونم همون روزا بود رفتیم باغمون وقتی که تو باغ تنها شدم رفتم یهگوشه ای و از خدا نشونه خواستم سه تا نشونه خواستم دقیقا همون روز تا شب همشون همشووون رو دیدم!
اما یادمه با گریه می دویدمو میگفتم نه خدا نههه من میترسم.
وبازهم نادیده گرفتمش!و هیچ اقدامی نکردم
بازهمون روزای تکراری رو تجربه میکردم
بار دیگه رفتم و به یکی از بچه های دیگه گفتم
چنان حرفای قشنگی بهم زد که خدا میدونه قشنگ انگار خدا داشت بهم میگفت! و خلاصه این شد که گفتم آقا بذار هدایت خواهم شد.
گذشت و گذشت و گذشت تا اینکه دیدم نشونه ها دیگه خیلی دارن واضح تر و پررنگ تر میشن هربار به یه متنی میرسیدم تو همین سایت داشت میگفت رهاش کن!اما نادیده میگرفتم.
مثلا یه قسمتیش که خیلی منو درگیر کرد این بود👇🏻
یادت باشد، اگر به ایده هایی که برای انجام داری با شک و تردید نگاه کنی، اگر به جای اقدام برای جدی گرفتن آن نشانه ها یا تجربه آن شغل یا حرفه ای خاص، مرتباً درگیر این شک و تردیدها باشی که:
آیا به این کار علاقه دارم یا نه؟
آیا این کار به صلاحم هست یا نه؟
آیا این کار مرا از هدفم دور می کند یا نه؟!
شیطان ذهنت، سریعتر از آنچه فکرش را بکنی، دست به کار شده و آنقدر آن نشانه ها یا ایده های الهام شده را غیر منطقی، غیر عاقلانه و غیر عملی جلوه می دهد که برای همیشه قید برداشتن همان قدم یا تجربه موضوعی را می زنی که شروعی برای هدایت ات بوده تا جریانی از نعمت ها و برکت ها را وارد زندگی ات نماید.
و من دقیقا اینو تجربه کردم!
از این هدایتا زیاد داشتم
تااینکه باز یادمه باغ بودیم من تو خونه بودم و بقیه بیرون گفتم خدا این بار نشونه بدی دیگه قول میدم عمل کنم و هدایت شدم به جواب یکی از دوستان در عقل کل که بازهم در مورد همسن موضوع بود! خیلی برام جالب بود حرفاش منو خیلی اروم کرد!
این بار جدی تر بودم گفتم انجامش میدم!
خب دیگه اینبار هرروز من با هدایت و اتفاقات بهتر و جدیدتر از قبل شروع میشد هربار به متن جدید و تازه ای که مربوط به سوالم بود هدایت میشدم(مقاله هایی که قبلا میدیدمشون اما هیچ وقت نمیخوندمشون) خودمم نمیدونم چجوری!
این شد که تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم!
هربار هر سوالی به ذهنم میرسید فقط مینوشتمش تو دفترم بااین عنوان که سوال از خداوند و بعد سؤالم رو مینوشتم هنوز سوالم تموم نشده بود جوابامیومدن دست خودم نبود یهو صداش میومد و من دیگه نمیتونستم کاری کنم و فقط گوش میدادم!
اصلا هنوز هیچی نشده این ترک تحصیله کلی خوب شد برام باعث شده بود چشم از بقیه بردارم
و بیام و با خدای خودم صحبت کنم هرشب باهاش صحبت میکردم کلی باهم این روزا حرف زدیم خیلی زیاد وچه جوابا قشنگی و چقد که آرومم میکرد!
من فهمیدم این خدا همیشه هست ! خیلی قدرتمنده ! و جواب همه ی سوالارومیدونه سوالی نیست که جوابشو خدا ندونه!
فهمیدم دوستمه و کنارمه!هیچکس نباشه اون هست منم نباشم بازم هست!
خب ما امروز رو تعیین کرده بودیم برای ترک تحصیل موقعش شد باااینکه میترسیدم اما انجامش دادم
شاید باورتون نشه نه شما که باورتون میشه خودم باورم نمیشد تا به حال مامان بابامو انقد اروم و بیخیال ندیده بودم تا به حال هاا!حتی نیومدن دنبالم بپرسن حتی هیچ صدا بالا رفتنی هم نبود منی که همش شیطان ذهنم میگفت دیگه بری بگه کارت تمومه!
مامانم که اصلا هیچی نگفت! خدا میدونه پایین چه اتفاقی افتاده چجوری اروم شدن! اینو فقط خدا میدونه!
از اونجا که شیطان ذهنم هی میگفت بیا گفتی حالا پشیمون میشی حالا دیگه خدا نیست اصلا اون صداهایی که میشنیدم خدا نبوده و اینا یهو صدای قلبم بهم گفت بیام واینجا بنویسم.
خب!
خدایاشکرت برای این سایت!
(این مقاله و چندتا مقاله دیگه واقعا احساس میکردم فقظ واسه خود خودمنوشته شده چقد که عالی بود خدایاشکرت❤️
همینطور بعضی از جواب ها تو عقل کل❣️🙏🏻🌼)
فعلا میگه تا همینقد کافیه!
شاید روزی اومدم مکالمه های خودم و خدای عزیزم رو هم براتوننوشتم!
همتون رو به خدای عزیزو هدایتگر میسپارم
حال دلتون خوش ❤️
🌺به نام خدا 🌺
سلام به دوست عزیزو نازنینم ریحانه جان 😍
واقعا نمیتونم توصیف کنم اون حسی رو که موقع خوندن کامنت با ارزشتون داشتم💖 ،
چند وقتی هست که من هم مثل شما در تکاپوی گرفتن یک تصمیم هستم ، اما به خاطر ترس هام به تعویق انداختم ، اما از خداوند نشانه خواستمو امشب هدایت شدم به سمت این مقاله ی فوق العاده و نشانم رو گرفتم …
واقعا تحسینت میکنم به خاطر این حد از جسارت و عمل گرایی و ایمانی که داشتی برای اجرایی کردن تصمیمی که میدونستی باید بگیری و تحسینت میکنم که تونستی در عمل ایمانت رو نشون بدی و از پس نجواهای ذهنی ات بربیای 👏👏….
امیدوارم من هم بتونم مثل شما با ایمان و جسورانه تصمیم بگیرم و اجراش کنم …
بی نهایت از شما سپاسگذارم به خاطر به اشتراک گذاشتن این تجربه ی عالیتون 🌺😍💜…
🌸براتون از خداوند بهتــــــــــرین هارو آرزومندم 🌸
💖امیدوارم همواره بدرخشی 💖
افرین دختر
کامنتت کاامل و با شوق خوندم
تحسین میکنم جسارتت
یادم افتاد منم بخاطر نداشتن جسارت
رشته مورد علاقه ام تو دبیرستان نخوندم
و بعد هم چون رشته ام دوست نداشتم کنکورش شرکت نکردم ( از شاخه مهندسی خوشم نمیومد و عاشق هنر بودم)
ب خاطر افکار واهی اون دوره که تو ذهن خودم پرورش داده بودم
خودم با پسر عمه ام مقایسه میکردم که چطور اون رشته ریاضی رفته
منم میتونم و ازش چیزی کم ندارم
در حالیکه اون اصلا بچه درسخون نیود و الکی رفته بود ی رشته که با پول دادن ب معلما دیپلمش بگیره و بتونه معافی سربازی بگیره و بره خارج از کشور
و من الکی الکی اولین قدم اشتباه برداشتم و رفتم رشته ریاضی
و حتی جرات نمردم ب بابام بگم من هنر درست دارم
الکی با خودم حرف میزدم و برا خودم جواب درمی اوردم و ترسو بودنم توجیه میکردم که چون اون هنرستان تو فلان منطقه شهر بابام اجازه نمیده برا هنین حتی حرفش هم نزدم
که ببینم بابام میگه اره یا نه
ولی الان که فکر میکنم اگر میگفتم بابام قبول میکرد
چون دختر درسخونی بودم و بابام ب موفقیتم خیلی بها میداد و همیشه با افتخار از من پیش بقیه تعریف میکرد
حیف
سالهای سال از بهترین زمان عمرم رفت سر درسهایی که دوست نداشتم
دوست دارم بدونم ریحانه جان بعد از ترک تحصیل ب چ مسیری رفتی
جایگاه الان کجاست
راضی هستی
؟؟