مفاهیمی که در این گفتگو مورد بررسی و توضیح قرار گرفته است:
- تغییر اساسی را از کجا شروع کنم؟
- چگونه از دل این شرایط نا امید کننده، خوشبختی ام را خلق کنم؟!
- نقطه تحول زندگی من؛
- آگاهی از دلیل اصلی نتیجه، بسیار ارزشمند تر از خود نتیجه است زیرا با تکرار و پیروی از آن دلایل، نتایج بیشتری خلق می کنیم؛
- اگر من در مسیر درست قرار بگیرم، خداوند در زمان مناسب من را با آدمهای مناسب هم مدار می کند و ما با هم ملاقات می کنیم. در نتیجه من برای پیدا کردن آدمهای مناسب تلاش نمی کنم بلکه برای هماهنگی خودم با قانون تلاش می کنم؛
- اگر ما در مسیر درست قرار بگیرم، خداوند کارها را برای من انجام می دهد همانطور که برای ابراهیم، موسی و محمد انجام داد؛
- در جهانی که فقط به فرکانس ها واکنش می دهد، روی بهبود فرکانس هایت کار کن؛
منابع بیشتر:
این فایل، گفتگوی استاد عباس منش با تعدادی از اعضای سایت در اپلیکیشن clubhouse است.
آدرس clubhouse استاد عباس منش:
https://www.joinclubhouse.com/@abasmanesh
برای دیدن سایر قسمت های این مجموعه، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD512MB33 دقیقه
- فایل صوتی گفتگو با دوستان 16 | چگونه در مدار مناسب قرار بگیرم؟30MB33 دقیقه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
وَالَّذِینَ جَاهَدُوا فِینَا لَنَهْدِیَنَّهُمْ سُبُلَنَا ۚ وَإِنَّ اللَّهَ لَمَعَ الْمُحْسِنِینَ ﴿6٩﴾
کسانى را که در راه ما مجاهدت کنند، به راههاى خویش هدایتشان مىکنیم، و خدا با نیکوکاران است.
=======================================================================================
سلام به استاد عزییییزم،سلام به عزیزِ دل استادم و استاد شایسته ی خودم،سلام به تموم رفیق های نازنین غارحرای من…
آخیییییش!چقدر دلم برای صلات در سایت تنگ شده بود…خدایا مرسی که قلبم رو باز کردی تا دوباره بتونم بنویسم،بوس به کله ت!
استاد جانم، هروقت دیدی سروصدای سعیده زیاد نمیاد،بدون همین دور وبر داره خرابکاری(درستکاری :) ) میکنه و رفته هرچی ازتون یاد گرفته،تو عمل پیاده کنه و با کمک الله جان،با نتیجه برگرده و با عشق براتون بنویسه.
درسته هنوز نتیجه اصلی اتفاق نیفتاده اما خداوند از چپ و راست و پایین و بالا داره کمک هاش رو میفرسته…منم آروم و رها مثل بچه موسی،روی تکه چوبم لم دادم از مناظر اطرافم لذت میبرم تا گهواره ای که با کمک خدا ساختم به سر منزل مقصود برسه…
فَأَوْحَیْنَا إِلَیْهِ أَنِ اصْنَعِ الْفُلْکَ بِأَعْیُنِنَا وَوَحْیِنَا فَإِذَا جَاءَ أَمْرُنَا وَفَارَ التَّنُّورُ ۙ فَاسْلُکْ فِیهَا مِنْ کُلٍّ زَوْجَیْنِ اثْنَیْنِ وَأَهْلَکَ إِلَّا مَنْ سَبَقَ عَلَیْهِ الْقَوْلُ مِنْهُمْ ۖ وَلَا تُخَاطِبْنِی فِی الَّذِینَ ظَلَمُوا ۖ إِنَّهُمْ مُغْرَقُونَ ﴿٢٧﴾
پس به او وحی کردیم که زیر نظر ما و پیام ما کشتی بساز و هنگامی که فرمان ما به هلاکت آنان بیاید و آن تنور [از آب] فوران کند از هر گونه ای [از حیوان] دو عدد [یکی نر و دیگری ماده] و نیز خانواده ات را وارد کشتی کن، جز افرادی از آنان که فرمان [عذاب] بر او گذشته [و درباره او قطعی شده] است، و درباره کسانی که [به سبب شرک و کفر] ستم ورزیده اند، با من سخن مگوی، زیرا [همه] آنان بدون تردید غرق شدنی اند.
فَإِذَا اسْتَوَیْتَ أَنْتَ وَمَنْ مَعَکَ عَلَى الْفُلْکِ فَقُلِ الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِی نَجَّانَا مِنَ الْقَوْمِ الظَّالِمِینَ ﴿٢٨﴾
پس هنگامی که تو و آنان که با تو هستند، بر کشتی سوار شدید، به خاطر این نعمت بگو: همه ستایش ها ویژه خداست که ما را از این گروه ستم پیشه نجات داد.
وَقُلْ رَبِّ أَنْزِلْنِی مُنْزَلًا مُبَارَکًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْمُنْزِلِینَ ﴿٢٩﴾
و بگو: پروردگارا! مرا در جایگاهی پرخیر و برکت فرود آور، که تو بهترین فرودآورندگانی.
استاد جانم اوووضاع به شدت تحت کنترله،چون سکان کلا دست خداست!کلا هرگونه اراده و منطق و نجوا رو بر خودم حرام کردم و تموم تلاشم رو کردم با کنترل ذهن،اجازه بدم خداوند من رو در زمان و مکان مناسب قرار بده! الهی دور سرش بگردم که نِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِیرُ
کجا دنبال چی بگردم وقتی قدرت آسمون ها وزمین بهم میگه تووو فقط از زندگیت لذت ببر و فرمون رو بده دست من!
بچه ها….قشنگ ها….نازنین رفیق های ارزشمند من…به خدا ارزشش رو در راه الله جهاد کنید…
وَجَاهِدُوا فِی اللَّهِ حَقَّ جِهَادِهِ ۚ هُوَ اجْتَبَاکُمْ وَمَا جَعَلَ عَلَیْکُمْ فِی الدِّینِ مِنْ حَرَجٍ ۚ مِلَّهَ أَبِیکُمْ إِبْرَاهِیمَ ۚ هُوَ سَمَّاکُمُ الْمُسْلِمِینَ مِنْ قَبْلُ وَفِی هَٰذَا لِیَکُونَ الرَّسُولُ شَهِیدًا عَلَیْکُمْ وَتَکُونُوا شُهَدَاءَ عَلَى النَّاسِ ۚ فَأَقِیمُوا الصَّلَاهَ وَآتُوا الزَّکَاهَ وَاعْتَصِمُوا بِاللَّهِ هُوَ مَوْلَاکُمْ ۖ فَنِعْمَ الْمَوْلَىٰ وَنِعْمَ النَّصِیرُ(78 حج)
و در راه خدا چنان که شایسته جهاد است، جهاد کنید؛ او شما را برگزید و بر شما در دین هیچ مشقت و سختی قرار نداد. [در دینتان گشایش و آسانی قرار داد مانند گشایش و آسانیِ] آیین پدرتان ابراهیم، او شما را پیش از این «مسلمان» نامید و در این [قرآن هم به همین عنوان نامگذاری شده اید] تا پیامبر گواه بر شما باشد و شما هم گواه بر مردم باشید؛ پس نماز را برپا دارید و زکات را بپردازید و به خدا تمسّک جویید. او سرپرست و یاور شماست؛ چه خوب سرپرست و یاوری و چه نیکو یاری دهنده ای است.
الله همه چیزه و همه چیزه و همه چیزه!
الله پدرتونه،مادرتونه،بچه هاتونه،عشقتونه،کار و بیزینستونه،آرامشتونه…
فقط
و
فقط
و
فقط
اول خودتون رو بسپارید به الله و بعد تاجایی که میتونید خودتون رو باآموزش های استاد غرقاب کنید و اجازه بدید کلامِ وحی منزلشون،به جانتون بشینه،اجازه بدید فونداسیون زندگیتون خشت به خشت با قرآن و توحید ساخته باشه!
اصلا نیاز نیست کار بزرگی انجام بدید،به الله قسم…
من خودم مثل شما تا میشنیدم استاد میگفت ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
چهارستون بدنم میلرزید که من به هیچی نمیرسم چون هیچ غلطی نکردم!
عمل شما ایمان به الله!عمل شما بستن ورودی های منفیه،عمل شما حذف کردن آدم های سمیه،عمل شما گوش کردن به آموزش های استاده،عمل شما سپاسگزار بودن در هر لحظه ست،عمل شما نگاه کردن به اتفاقات از زاویه ای که بهتون احساس بهتری میده!
بعد که بستر رو درست ساختید!
به خدا!
شما در زمان مناسب،در مکان مناسب،با آدم ها،ایده ها،شرایط،و هرچیزی که لازمه،هم مدار میشید و باهاش برخورد میکنید
شما روی ریل قرار میگیرید
بعد بهتون گفته میشه چیکار کنید،کجا برید یا چه حرفی بزنید
نشونه ش هم اینکه:کاملا بدون تقلا و به آسونی وارد زندگیتون میشه
فرق زیادیه
بین اینکه بشینی روی خودت کار کنی و فکر کنی یک کیسه پول ازون بالا میفته پایین!
یا بشینی روی خودت کار کنی و در زمان ومکان مناسب ایده رو دریافت کنی و بهش عمل کنی!
اینجاست که استاد میگه:شما درنهایت یک قدم عملی برمیداری،اما نتایج به صورت سنتی نمیتونسته بخاطر اون یک قدم شما اتفاق بیفته،بلکه بخاطر هزاران قدمی هست که الله برای شما برداشته!
اصلا نمیدونم چه جوری بنویسم ازین ساده تر و پرکتیکال تر،استاد میگه من شبیه آدمی هستم که یک کوه الماس پیدا کرده و با اشتیاق دلش میخواد به همه راه رو نشون بده این کوه الماس رو پیدا کنند!چون هرچقدر آدم های بیشتر موفق بشند به این کوه الماس دست پیدا کنند،الماس ها بیشتر و بیشتر میشه….
حالا من…منِ سعیده،به عنوان کوچکترین شاگرد استاد که 2 ساله توی مسیره…انقدر با خدا عشق بازی کردم که وقتی مینویسم کلا از بعد زمان و مکان خارج میشم و فقط عشق الله هست که انگشت هامون رو به حرکت در میاره…
من همون بنده ی خداناباوره،افسرده ی درب داغون،کتکخور ملس خداوندم!
هیچ چیز در من تغییر نکرد!
جز اینکه من تلاش کردم تموم زندگیم رو به مدیر کیهان و کهکشان ها بسپارم و اجازه بدم مسیر من رو هدایت کنه و قدم به قدم در حد ظرفم تونستم به نورِ آسمون ها وزمین دسترسی پیدا کنم و زندگیم رو به عشق خودش روشن کنم…
استاد تو قدم نه میگه:اون هایی که تازه با من آشنا شدید،میرید،میگردید،میچرخید توی این دنیای پهناور و آخرش میرسید به حرف من که همه چیز توحیده
استاد جان،منم یکی از میلیون ها شاگردتم که در زمان و مکان مناسب به سمت شما هدایت شدم و به جای رفتن و گشتن و چرخیدن،از همون اول توحید رو اصل و اساس زندگیم قرار دادم،و تلاش کردم در حد توانم عمل کنم،و خدایی که نتنها هیچ وقت از من کار سخت نخواست:
لَا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۚ لَهَا مَا کَسَبَتْ وَعَلَیْهَا مَا اکْتَسَبَتْ ۗ(286 بقره)
خدا هیچ کس را جز به اندازه توانایی اش تکلیف نمی کند. هر کس عمل شایسته ای انجام داده، به سود اوست، و هر کس مرتکب کار زشتی شده، به زیان اوست.
و اتفاقا در تمام مسیر من فرشته هایی رو کنارم احساس میکردم که از هرطرف مراقب و مواظب من هستند.
إِذْ تَسْتَغِیثُونَ رَبَّکُمْ فَاسْتَجَابَ لَکُمْ أَنِّی مُمِدُّکُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِکَهِ مُرْدِفِینَ(9 انفال)
و آنگاه که از پروردگارتان یارى خواستید و خدا بپذیرفت که من با هزار فرشته که از پى یکدیگر مىآیند یاریتان مىکنم.
استاد عزیزم،من تموم زندگیم رو مدیون شما هستم،شما برای من دست خدا شدی،گلوی خدا شدی،شما به من جسارت حرکت دادی،شما به من امید رسیدن دادی،شما به من ایمان پولادین دادی،شما با صداتون به من آرامش دادید،شما با کلام وحی منزلتون به من آگاهی دادید….
من حرکت کردم،من شجاعت به خرج دادم،من تسلیم ناخواسته ها نشدم!
اما ….
من سختی نکشیدم!
من زجر نکشیدم!
من با کمک آموزش های شما،مستقیم به رب العرش العظیم وصل شدم و خدا همه ی کارهارو برام انجام داد.
فَلِلَّهِ الْحَمْدُ رَبِّ السَّمَاوَاتِ وَرَبِّ الْأَرْضِ رَبِّ الْعَالَمِینَ(36 جاثیه)
پس حمد و ستایش مخصوص خداست، پروردگار آسمانها و پروردگار زمین و پروردگار همه جهانیان!
ازین جا به بعد کامنتم میخوام تمرین ستاره ی قطبیم رو برای ماه فروردین بنویسم،هم خودم یک نفس توحیدی تازه کنم،و انرژی بگیرم برای حرکت های بعدی…هم رد پایی باشه از من روی این قسمت از دیوار غارحرا…و دعا میکنم این تمرین نوری باشه از سمت الله…برای روشنترشدنِ قلب دوستان نازنینم.
از خود چو بیرون میشوم یارم بغل وا می کند
چون خویش را گم می کنم خود را هویدا می کند
در گیر و دار مستی دیشب ربود از من دلی
چشمش گواهی می دهد ابروش حاشا می کند
=======================================================================================
میدونم بخاطر گذشت زمان،خیلی از اتفاقات خوبی که روزانه ده ها بار برام افتاده رو الان یادم نمیاد ولی از خداوند طلب هدایت میکنم تا به عقل و درک و ذهن من بباره تا هرچیزی که لازم هست به یادم بیاد و بنویسم:
الهی به امید تو…
آیینه ای دق کرده ام در حسرت دیدار تو
یک انعکاس سبز تو صد عقده را وا می کند
=======================================================================================
درشروع سال،با هدف گزاری جدید،به خدا گفتم کمکم کن تا تموم تمرکزم رو بزارم روی مسیر و یک ایده بهم الهام کرد که تلگرام و واتس اپت رو هم پاک کن،تو اونجا جز گروه خانوادگی و رفتن تو کانال پروکسی ها،هیچ کاری نداری، و همین زمان رو بزار روی سایت و آموزش های استاد.
من هم سریع لبیک گفتم و از اپلیکیشن ها لاگ اوت شدم بدون اینکه برام اهمیتی داشته بقیه چه فکر میکنند یا نگران باشم دیگه ارتباطی با بقیه ندارم.
و نه چند روز بعد! و نه یک روز بعد!
دقیقا همون روز پاداش الله رسید!
دوتا از بهترین فرشته های سایت،به دنبال الهامی که به قلبشون میشه،کیلومترها به مسیرشون اضافه میکنند و میان گرگان و شماره ی من رو بازم با معجزات خدا پیدا میکنند و وقتی باهام تماس گرفتند..من چیزی جز اشک سپاسگزاری نداشتم…
درحالیکه من اون لحظه حتی شرایط رفتن به بیرون و دیدن روی ماهشون رو نداشتم…
فقط تونستم ازشون تشکر کنم و دیدارشون رو باز هم به الله ای بسپارم که مدیریت همه چیز به دست اونه و انسان های هم مدار رو در بهترین زمان و مکان بهم میرسونه….
=======================================================================================
تو تعطیلات عید،به دستور جریان هدایت یک سفر چند روزه به تهران داشتم ودرتموم مدت خداوند من رو درمال ها و مناطق ثروتمند نشین چرخوند و بهم گفت نگاه کن و لذت ببر و باور کن که تموم این ها قابل دسترسیه،و نتنها این هایی که میبینی،بلکه تموم ملکِ جهان مال منه…از من بخواه …تا بهت بدم …
وقتی توی ایران مال،محو زیبایی و تجسمات خودم بودم…
یک احساسی بهم گفت خدا باهات حرف داره،قرآن رو باز کن…
وبا هدایتم به سوره ی فتح ،خدا یکبار دیگه حجت رو برمن تمام کرد.
إِنَّا فَتَحْنَا لَکَ فَتْحًا مُبِینًا﴿١﴾
به راستی ما برای تو پیروزی آشکاری فراهم آوردیم؛
لِیَغْفِرَ لَکَ اللَّهُ مَا تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وَمَا تَأَخَّرَ وَیُتِمَّ نِعْمَتَهُ عَلَیْکَ وَیَهْدِیَکَ صِرَاطًا مُسْتَقِیمًا ﴿٢﴾
تا خدا آنچه را در گذشته پیش آمده و آینده پیش خواهد آمد از میان بردارد، و نعمتش را بر تو کامل کند، و به راهی راست راهنمایی ات نماید؛
وَیَنْصُرَکَ اللَّهُ نَصْرًا عَزِیزًا ﴿٣﴾
و خدا تو را به نصرتی توانمندانه و شکست ناپذیر یاری دهد.
=======================================================================================
بعد از شنیدن یکی از فایل های روزشمار تحول زندگی من،هدایت شدم که تلاش کنم تموم خاطرات تلخ گذشته م با پدرم رو ببخشم،و تلاش کنم فقط روی ویژگی های مثبتش تمرکز کنم.
و من شروع کردن به نوشتن خصوصیات مثبتش و هر روز میخوندم و از خداوند سپاسگزار بودم،بدون اینکه هیچ صحبتی بین ما رد وبدل بشه!
و همون بابایی که یا نگاهم نمیکرد،یا نگاهش پر از اخم بود(بخاطر انصراف از کارم و همینطور برنگشتن به محل زندگی سابقم) یک روز کاملا بی خبر،نیلانیکا رو فرستاد دنبالم که مادرت رو صدات کن بیاد بریم با املاکی،خونه ببینیم!!!!!
و باهمون زانویی که درد میکنه،5،6 تا ساختمون رو طبقه به طبقه اومد بالا،فقط برای اینکه نقشه های خونه رو ببینه و من تموم مدت فقط چشمم به آسمون بود و نگاهم به الله …که خدایا همه ش تویی…همه ش…
این حرکت بابا انقدر بیگ شات بود که حتی صدای مادرم درومد،چطور بابات همچین کاری کرد!!!
منم توی قلبم گفتم…کار بابا نبود…کار خدای بابا بود….
=======================================================================================
سه شنبه ی بعد از تعطیلات عید،نیلا نیکا یک روز رفتند مدرسه و بعد معلمشون گفت چهارشنبه تعطیله،نمیخواد بیان!
همون موقع یک چیزی توی قلبم بهم گفت گرگان نمون،بچه ها رو بردار ببر فریدونکنار!
بهش گفتم ببین همه ش سه روز تعطیلیه،این همه راه رو کجا برم؟
من اگر برم اونجا باید کلی مهمونی غیر هم مدار برم،بزار همینجا بمونم،گفت به حرفم گوش کن و برو!
منم طبق معمول بدون مقاومت گفتم چشم رییس!
و بار بندیلم رو جمع کردم و رفتم!
و جالب اینکه همون بابایی که ازم ناراحت بود!!!
همون بابا از مادرم پرسیده بود:سعیده چرا داره میره فریدونکنار!!!!!
و من فقط توی قلبم تکرار میکردم…خدا…خداست که قلب بابا رو برای من نرم کرده…وگرنه ما همون آدم های سابقیم…
=======================================================================================
دقیقا فردای شبی که ما رفتیم فریدونکنار،اثرات آبله مرغان توی سرو وصورت نیکا پیدا شد،و من یکبار دیگه به الهامات قلبیم ایمان آوردم به چند دلیل:
اگر ما گرگان میموندیم،چون با مادربزرگم زندگی میکردیم،این بیماری برای ایشون بخاطر سن بالا خطرناک بود!و خداوند مارو در زمان مناسب در مکان مناسب قرار داد.
و هم این بیماری باعث شد یک دستاویزی بشه بدون اینکه من تلاشی بکنم،بخاطر واگیردار بودنش…نتنها ما هیچ مهمونی نریم:))) که هیچ کس هم به ما نزدیک نشه:))) عملا همون محیط ایزوله ای که من میخواستم…
ازونطرف هم من کاملا به این آگاهی رسیده بودم که در راستای درخواست های من،خداوند داره من رو توی موقعیت هایی قرار میده که من به تنهایی مسئولیت این دوتا بچه رو بپذیرم و آماده بشم برای استقلال بیشتر ….
پس توی دفترم از صمیم قلبم از خداوند سپاسگزاری کردم و درخواست های بعدیم رو نوشتم:
خدای قشنگم!من سی و یک ساله آبله مرغون نگرفتم،الان هم با این دوتا بچه تنهام!هم به من کمک کن بتونم با آرامش ازشون پرستاری کنم،هم من رو از شر این بیماری حفظ کن،هم بیماری رو برای بچه ها سبک کن….
خداوند به قلب من گواهه که بدون هیچ کم و کاستی صد درصد اتفاق افتاد!!!
یک هفته با دوتا بچه آبله مرغانی توی خونه تنها بودم ولی هیچ اتفاقی برام نیفتاد با اینکه طبق قانون پزشکی من باید این بیماری رو میگرفتم!!!!ولی … یَدُ اللَّهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ
فقط یکی از بچه ها کل بدنش آبله زد و اون یکی کلا 7،8 تا بیشتر نداشت!و کلا یکی از بچه ها،یک شب خیلی از خارش اذیت شد و کلا بعدش استیبل بودیم….
حتی دکتر هم نرفتیم…
با پماد کالامین همه چیز تحت کنترل پیش رفت…
و خداروشکر خیلی زودتر از حد معمول کلا پروسه ی بیماری تموم شد.
تموم مدت این یک هفته ،من هم تونستم کارهای بچه هارو مدیریت کنم،هم به درس و مشق خودم برسم!
=======================================================================================
توی همون روز ها،با پیش نرفتن کارهای اداری از خدا طلب هدایت کردم و بهم گفت از مرخصی هات بگذر و کلا درخواست انصراف کامل بده و من هم گفتم چشم!وقتی این درخواست رواعلام کردم؛ از حسابداری بیمارستان تماس گرفتند که با درخواست انصراف؛شما باید حقوقی که برای اسفند برات واریز شده رو برگردونی به حساب دانشگاه!
الله گواه به قلب من،با اینکه میدونستم باید کل پس اندازم رو بدم لحظه ای تعلل نکردم و گفتم شماره شبا بهم بدید من براتون واریز کنم.
مرحله ی دوم اطلاع به همسرم بود چون با توجه به بیماری بچه ها من نمیتونستم از خونه برم بیرون.
فقط خداروصدا زدم و گفتم خودت قلب این پسر رو برای من نرم کن،و از زبان من حرف بزن.
و بدون هیچ درنگی که اجازه بده شیطان نجوا کنه باهاش تماس گرفتم و گفتم:
ببین 2 تا چیز هست که باید بگم،فقط قبلش بگم ببین ازت هیچ حمایتی نمیخوام و نمیخوام کنارم وایسی فقط خواهش میکنم،جلوم واینستا!
اولا من به جای مرخصی دارم درخواست انصراف کامل میدم!دوما باید حقوق اسفندم رو به حساب دانشگاه برگردونم،الان شرایط بانک رفتن ندارم،لطف کن بیا خونه و کارت بانکیم رو بگیر و زحمت این کار رو برام بکش،فقط همین.
من سمت خودم رو خوب انجام دادم…و خدا بود که سمت خودش رو عالی انجام داد.
ایشون نتنها هیچ مقاومت خاصی نکرد!که گفت از بدهکاری ای که از قبل بهت دارم این پول رو خودم پرداخت میکنم!
حالا بدهکاری چی بود؟سال ها قبل من این پول رو بهش داده بودم و هر بار اسمش میومد ایشون میگفت الان من ندارم بهت بدم!!!!
ولی این پلن خداوند بود که این پول حفظ بمونه تا در زمان مناسبش برسه!!!!
تا من توی این مسیر… آب توی دلم تکون نخوره….
قاعدهی سیوهفتم: ساعتی دقیقتر از ساعت خدا نیست. آنقدر دقیق است که در سایهاش همه چیز سر موقعش اتفاق میافتد. نه یک ثانیه زودتر، نه یک ثانیه دیرتر.
=======================================================================================
با اعلام قاطعانه ی انصراف من،دستان خداوند کاملا خارج از وظیفه از گرگان و مازندران باهام تماس میگرفتند که ما چه کاری میتونیم برات انجام بدیم تا انصراف ندی؟هر کشیکی که تو بخوای برات میزاریم!اصلا بیا دوسه سال مرخصی برات رد کنیم!
و من از استاد یاد گرفته بودم وقتی شرایط خوبه باید تغییر کرد….
کلی از عشق و محبتشون تشکر کردم و گفتم انصراف من قطعیه،لطفا کارهای اداریش رو پیش ببرید.
وقتی تماسم رو قطع کردم به خدا گفتم خدایا یک نشونه بهم بده که مطمئن بشم دارم درست به الهاماتم عمل میکنم!
وقرآن رو باز کردم و این آیه اولین آیه صفحه بود:
إِنِّی وَجَدْتُ امْرَأَهً تَمْلِکُهُمْ وَأُوتِیَتْ مِنْ کُلِّ شَیْءٍ وَلَهَا عَرْشٌ عَظِیمٌ
همانا زنی را یافتم که بر مردم آن کشور پادشاهی داشت و به آن زن هر گونه دولت و نعمت عطا شده بود وتخت با عظمتی داشت.
دیگه همونجا قرآن به دست،بشکن زنان،با خدا یک جشن دونفره گرفتیم….جای همگی خالی :))))
=======================================================================================
آخرین شبی من و بچه ها فریدونکنار بودیم،وقت خوابشون دخترخاله م که به شهر دیگه مهاجرت کرده،و ماه ها بود ازش بیخبر بودم،بهم زنگ زد از همون سلام اول شروع کرد به اصرار کرد که برم پیشش!الا و بلا الان قیمت پرواز ها خوبه بیا…خلاصه تماس به خنده و شوخی قطع شد و من بیخیال، ادامه ی کتاب بچه ها رو خوندم و وقتی خوابشون برد،از خدا طلب هدایت کردم کدوم فایل رو گوش بدم،جلسه 2 قدم نه اومد!
جلسه جادویی که امکان نداره به تمرین هاش درست عمل کنی و یک اتفاق فوق العاده رخ نداده!
جمله ای که آخر فایل استاد با صدای الهی میگه:اگر بشینید بنویسید این عبارت تاکیدی هارو،توی همین 48 ساعت آینده اون اتفاقی که منتظرش هستید میفته!بچه ها من توی زندگیتون نیستم ولی میدونم این عبارت تاکیدی ها چه جادویی میکنه!
ومن با قلبی روشن،نشستم دوباره همه ی صحبت های استاد رو نوشتم و با آرامش خوابیدم…
فردای همون روز درحالیکه داشتم جمع و جور میکردم برگردم گرگان،نشانه ی روزانه من رو هدایت کرد به فایلی که استاد درمورد دریافت الهامات میگه که خداوند حتما خیر وشرتون رو الهام میکنه!
به محض تموم شدن فایل،قلبم باز شد و اتصالم برقرار شد!
خدا گفت دیشب کی بهت زنگ زد؟
گفت خب؟؟؟
گفت کجا زندگی میکنه؟؟؟
گفتم خب!؟
گفت بسم الله!
مهاجرت کن!
برو اونجا دنبال کار!
یکبار دیگه بند و اتصالات نامرئیت رو که تورو به گرگان و خانواده وصل کرده از توی ذهنت جدا کن و اجازه بده هدایتت کنم به سمت خواسته هات!
گفتم خدایاا اووووکی!تو جان بخواه!
فقط این مهاجرت از قبلی خیلی بزرگتره!چه جوری به همسرم بگم؟
چند تا جمله به قلبم الهام کرد که این هارو بگو کارت راه میفته!
و تموم مسیر برگشتم به گرگان از در ودیوار و آسمون وزمین برام نشانه فرستاد که الهاماتت رو درست دریافت کردی.
=======================================================================================
به محض رسیدنم به گرگان،همسرم رو صدا زدم و قرآن به دست،ترجمه ی سوره ی شمس رو براش خوندم و اون حرفایی که خدا گفت بگو رو بهش گفتم و در آخر گفتم من باید برم فلان شهر دنبال کار!
خب به شدت مقاوت کردند و حرف های ناخواسته شروع شد.
ولی من از رزا ی عزیز،شکرگزاری در شرایط سخت رو یاد گرفته بودم.
سعی کردم احساسم رو خوب نگه دارم و توی دفترم برای خدا نوشتم خدایا شکرت،ازت ممنونم،من تا الان ایده ای نداشتم،ایده رو خودت بهم دادی،همین که یک ایده ای دارم که بقیه دارند باهاش مخالفت میکنند جای کلی سپاسگزاری داره…من خودمو به شما میسپارم،من آماده ی حرکت کردن و رفتن توی دل ترس هامم،حرکت از من،برکت از تو…
خودت شرایط رو فراهم کن…
و همون آدمی که به شدت مقاومت کرد درمقابل ایده ی الهامی من، فردا قبل رفتنش بهم گفت هرکار دلت میخواد بکن،من هیچی،فقط فکر زندگی بچه هات باش…
و من یکبار دیگه قدرت خدا رو دیدم که چطور میتونه همه چیز رو مدیریت میکنه وقتی فقط تو توکل و ایمانت رو نشون میدی.
و بعد به خودش سپردم که زمان رفتنم رو بهم بگه،گفتن از اون،حرکت از من!
=======================================================================================
شنبه 25 فروردین ماه،داشتم جلسه 3 روانشناسی ثروت رو مکتوب میکردم،یک احساس خیلی قوی گفت برو سایت رو چک کن،وقتی اومدم توی سایت و فایل توحید عملی 11 رو دیدم چشم هام قلبی شد!
با عشق نشستم پای صحبت های استاد و وقتی میخواستم زیر فایل با اشک چشم هام کامنت بنویسم همون احساس بهم گفت الان وقت نوشتن نیست،الان وقت عمل کردنه!
وقت نوشتن تو هم میرسه،الان برو دنبال ایده ی الهامیت!الان وقتشه!
و من گفتم چششششم رئیس!
=======================================================================================
برنامه ریزیِ من این بود که پرواز رو از تهران بگیرم،یعنی از گرگان با اتوبوس وی آی پی برم تهران پیش برادرم،و فرداش ازونجا بلیط بگیرم چون بلیط ها از تهران به صرفه تر بود!هم فرودگاه ساری بلیط خالی نداشت!
یک فلش بک بزنم به صحبت های الهی استاد در جلسه 3 قدم 7:
یک جریانی هست که داره هدایت میکنه،نه من و شمارو،تموم کیهان رو!اون جریان آگاهه،و تنها کسی که میتونه در این حجم از تغییرات جهان،شمارو از مسیری به خواسته هاتون برسونه که بهترین مسیره اون جریان یا همون خداونده!شما باید رها باشی و اجازه بدی که هدایت بشی
من تعاونی به تعاونی،سایت به سایت دنبال بلیط گشتم و هیچ بلیط خالی برای اینکه شب برم تهران پیدا نشد!
دوباره گفتم خدایا تسلیم…من نمیدونم …تو بگو…
و وقتی تسلیم شدم
خدا پلن رو چید…
برام پرواز ساری رو خالی کرد و من سریع بلیط رو گرفتم!
و بعد برعکس برنامه ی من که میخواستم فرداصبح از گرگان برم فرودگاه ساری گفت نه!
برو فریدونکنار،فردا ازونجا برو….
تموم این مدت من قلبم آروم بود وبهش گوش میدادم!
و وقتی هدایتم کرد در بهترین زمان و مکان به ایستگاه تاکسی های سواری گرگان بابل برم و بخاطر مسافرین دیگه راننده هممون رو به جای بابل،تا بابلسر برد!!!
من یکبار دیگه ایمان آوردم دقیقا توی مسیر درستی ام،و خدا داره بهترین پلن رو میچینه!!!
و این تازه یک چشمه ش بود!!!
داستان ازین قرار بود که!!!
من از کجا خبر داشتم همون شب اوضاع قراره امنیتی بشه!!!!!و تموم پرواز های تهران کنسل بشه!!!!!و پرواز ساعت 1ونیم ساری تاخیر بخوره بره برای ساعت 5 غروب!!!!!!!!!
چرا بهم گفت پرواز ساری رو بگیر؟اون میدونست پرواز تهران کنسل میشه!!من از کجا میدونستم؟؟؟
چرا بهم گفت برو فریدونکنار؟چون اگر از گرگان میرفتم فرودگاه از صبح معطل میشدم عین بیشتر مسافرهای دیگه!!!!
من وقتی رفتم فرودگاه،نیم ساعت بعدش توی هواپیما نشسته بودم….
درحالیکه همه درحال غرغر …حرف های سیاسی زدن…نگرانی و فکر و خیال بودن….
من لبخند به لب… از پنجره ی هواپیما غرق زیبایی غروب خورشید و آسمون نارنجی بودم…درحالیکه دست خدا رو روی دوشم احساس میکردم….و با هندزفری به آهنگ مورد علاقه م گوش میدادم…
و خدا بود که من رو،روی دوشش سوار کرد تا من با خیال راحت و به آسونی برم دنبال الهاماتم…..
=======================================================================================
در راستای اصل بهبود گرایی استاد شایسته جانم،نوشتن این کامنت رو که خیلی هم طولانی شد!!! رو اینجا تموم میکنم و مابقی اتفاقاتی که در این مسیر،با معجزه ی خدا رخ داد رو میسپارم به خودش که در زمان مناسب،در مکان مناسب …بهم بگه و من بنویسم…..
خیلی دوستون دارم…خیلی زیاد….
در پناه نورِ آسمون ها و زمین باشید همیشه …
اللَّهُ نُورُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ ۚ مَثَلُ نُورِهِ کَمِشْکَاهٍ فِیهَا مِصْبَاحٌ ۖ الْمِصْبَاحُ فِی زُجَاجَهٍ ۖ الزُّجَاجَهُ کَأَنَّهَا کَوْکَبٌ دُرِّیٌّ یُوقَدُ مِنْ شَجَرَهٍ مُبَارَکَهٍ زَیْتُونَهٍ لَا شَرْقِیَّهٍ وَلَا غَرْبِیَّهٍ یَکَادُ زَیْتُهَا یُضِیءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نَارٌ ۚ نُورٌ عَلَىٰ نُورٍ ۗ یَهْدِی اللَّهُ لِنُورِهِ مَنْ یَشَاءُ ۚ وَیَضْرِبُ اللَّهُ الْأَمْثَالَ لِلنَّاسِ ۗ وَاللَّهُ بِکُلِّ شَیْءٍ عَلِیمٌ
خدا نور آسمانها و زمین است. مَثَل نور او چون چراغدانى است که در آن چراغى، و آن چراغ در شیشهاى است. آن شیشه گویى اخترى درخشان است که از درخت خجسته زیتونى که نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود. نزدیک است که روغنش -هر چند بدان آتشى نرسیده باشد- روشنى بخشد. روشنىِ بر روى روشنى است. خدا هر که را بخواهد با نور خویش هدایت مىکند، و این مَثَلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چیزى داناست.