سریال سفر به دور آمریکا | قسمت 171 - صفحه 7

313 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    محمد فتحی گفته:
    مدت عضویت: 3840 روز

    ساعت 11:30 صبحِ 15 آذر

    اگر این مورد که بری توی طبیعت و تنهایی کمپ بزنی، بری خودتو بشناسی، بری و لذتشو ببری و تنهای تنهاا باشی خودتو و خدای خودت و این طبیعت … پس من چقدرر داشتم هر روز این تمرین را به مدت یکسال انجام میدادم اونم به صورت پیوسته واقعا دمم گرم، این دو روزه که وقتی اول صبح از خواب بلند میشم توی همون جام یک قسمت جذاب و عمده صحبت اول صبحم شده سپاس گزاری از خودم، کارهایی که کردم با تمام شجاعت ها دل کندن ها و .. روحیه‌ی مارکوپولویی‌ام را بیشتر از همیشه تحسین میکنم.

    این کامنت به نظرم TOP TOP، پس با عشق بخوانید با عشق لذت ببرید، سیوش کنید، اسکرین بگیرید تا بارها بخوانید و بازم لذت ببرید.

    محمد،

    خاطره ی سفر تنهایی تولد 1397 را بنویس …

    خاطره ی سفر با رضا به تنهایی سفر کردن تو جنگل ابر …

    خاطره ی سفر به شهیون به تنهایی …

    خاطره ی سفر به جزیره شهیون با دوست جان …

    ساعت 11:00 شب همین روز!

    خداروشکر میکنم که یک روز دیگه خدا بهم عمر داد تا امروزو ببینم و با تمام وجودم تجربه اش کنم و حس! و البته درس‌ها یاد بگیرم، حالا جلوتر خدمت گلتون میگم.

    امروز روز عجیبی بود برای من …

    روز از دست دادن یک عزیز در دنیای فیزیکی ..

    روز عمل به الهاماتم با قدرت تمام در مسیر عشق و علاقه ام ..

    روز خلق ثروت هر چند کمش ..

    روز کنترل ذهن بهتر از همیشه

    روز متفاوت نگاه کردن

    صبح که فایل را یکبار دیدم واسه خودم نوشتم که اون خاطره ها را بعد از عمل به الهامت بنویس آخه ساعت 13 باید میرفتم و قدم فیزیکی هم براش بر میداشتم و تا غروب فعلا یک قسمتش طول کشید .. با عشق هاا با لذت هاا حالا وقتی که کامل انجامش دادم میام میگم. به راستی که به این محمد جدید واقعا افتخار میکنم و تحسینش میکنم.

    خلاصه با عشق رفتیم و دیدیم و حال کردیم و کلــــی فیلم گرفتیم و مستند و بعد رفتم کافه و تا الان کافه بودم اما دو ساعت پیش تماس گرفتن و بهم گفتن تنها مامان بزرگت به رحمت ایزدی پیوسته درست توی سن 95 سالگی ماشاا.. راستش ناراحت نیستم چون اون آدم قبل نیستم چون اون نگاه گذشته را نسبت به مرگ ندارم دیگه و باورهای جدید در این مورد کاملا کارشون را انجام دارند میدند اینو از احساسم میتونم بگم، اما خب من محمد 27 ساله و این مادربزرگی که دست خدایی بود که همیشه ی خدا بهم عشق می ورزید و حتی توی دل سربازی بهم زنگ میزد و حالم را میپرسید و برام دعا میکرد .. قطعا خدا خیلی دوسش داشته که بردش پیش خودش.

    اوکی اوکی اوکی بریم سراغ اصل مطلب ..

    درس های امروز خیلی برام باحال بود، وقتی امروز رفتم که الهامم را عمل کنم بهش چون باور کردم وواقعا این یک الهام از طرف نیرو و انرژی برتری که همه چی را میدونه و من را خلق کرده و توانایی هدایت من و تمام موجودات را داره و توی مسیر نکته اش اینجا بود که نگفتم خدایا میخوام اینو و اونو برام این روزها یک چیز بیشتر از همه چیز اولویت شده، اونم «لذت بردن» من گفتم به خدا که من میخوام خداجوونی عشق من فقـــط میخوام لذت ببرم تو هدایتم کن در زمان مناسب باشم در مکان مناسب باشم، میسپرم کسب و کارم را به تو ..

    و خداوند هدایت کرد ..

    وقتی رسیدم به محل فیلم برداری خیلی چیزها به یادم اومد و با دوست عزیزم که دست خداست مرور کردیم ..

    من میدونم چی میخوام از این الهام میدونم مسیر میخوام چطوری باشه اما گفتم برای قدم های بعد تصمیم نمیگیرم نمیتونم بگیرم من ..

    بیا در لحظه باشیم، اوکی؟!

    فقط قدم اول فقط قدم اول محمد! اوکی؟

    قدم اول را برمیداریم وقتی برداشتیم کامل و تمام، قدم بعدی بهمون گفته میشه، به وضوح میرسه رضای عزیز. ..

    اومدیم برداشتیم قدم اول را که درست تو همون لحظه فیلم برداری عزیزی اومد که سه سال بود ندیده بودمش یک خانم بسیار دوست داشتنی، ایشون وقتی فهمید که ما داریم چکار میکنیم مارو برد به اتاق خودش و نشون دادن یک ویدیوی ده دقیقه ای که برای یونسکو ارسال کرده بودند در مورد شهر شوش یا Susa و ویدویی که من داشتم میگرفتم با اون ویدیویی که این خانم دست خدا نشونم داد خیلی خیلی بهتر شد خیلی مفید تر .. یکم جلوتر رفتیم، خلاصه با عشق و لذت این کارو داشتم انجام میدادم که رسیدیم به پارت دوم فیلم برداری که بلـــه بازم دوباره خدا به یک شکل دیگه برام دراومد .. به شکل دوستی که اونم سال ها بود ندیده بودم و بهم هنوز من چیزی بهش نگفتم ایده بهم داد .. که در نهایتم رفتیم و اجراش کردیم و چقدررررر فوق العاده شد. واقعا تو فکر من نبود اون کارو کنم ولی خدا وقتی بهش میسپاری واقعا برات غوغا میکنه معجزه میکنه … و نکته اینجاست من توی تمام مسیری که داشتم عمل میکردم به الهامم واقعااا داشتم لذت میبردم .

    غروب شد و برگشتیم و من رفتم کافه .. اما قبل از کافه رفتن میخوام اینو بگم که واقعا اگر حرکت نمیکردم اون درها را بسته میدیدم و واقعا نیازی نیست که برم جلوتر تا بفهمم و ببینم اون ده‌ها، صدها و هزاران قدمی که خدا برای فقط یک قدم و ده قدم و صد قدم برداشته ی من نشون میده را ببینم نه!

    (((از تو حرکت از خدا برکت )))

    رفتم کافه بازم کلی اتفاقات خوب، مشتری فراوان، ادم های مهربون و دوست داشتنی و ساده فراوان؛ الهی شکر الهی شکر برای خلق ثروت الهی شکر برای آدم های فوق العاده الهی شکر برای نعمت تکنولوژی الهی شکر برای همه چیزهاییی که هست که دارم که میخوام الهی شکر برای این زندگی برای این حال برای آشنایی با قانون الهی شکر برای هدایتمون بچه ها، به اینجا درست به همینجا، بخدا قدرشو بدونیم، قدرشو بدونیم کی هستیم، کجا داریم زندگی میکنیم، قدر هم را بدونیم، قدر تک تک فایل ها قدر محصولاتی که داریم و ماا میدونیم که بچه ها هزاران برابر پولی که برای دوره ها هزینه میکنیم ارزش دارند قدر این استاد را این مریم جان را بدونیم قدر ابراهیم مدیر فنی الهام جان پشت صحنه را ..

    الهی شکر ..

    استادمون از ما خواست که مثل خودش خاطرات این شکل سفر را بنویسیم و من میخوام شمارو به 8 مهرماه 1397 ببرم از خوزستان، شوش میخوام با هم سوار قطار بشیم واگن 6 کوپه … ساعت و به سمت مقصدی بریم که برای تولدم انتخاب کردم آبشار بیشه پوران لرستان.

    کولمو بستم وسایلمو برای آخرین بار چک کردم، چادر حرفه ای دو سه نفره کله گاوی آبی رنگ، زیرانداز، وسایل آشپزی، خوراکی برای چندروز، کمل بک، کیسه خواب، باند، هدلامپ، موبایل ساده، لباس گرم و .. بزن بریم ساعتشو راستش یادم نمیاد چند بود دقیق، ولی شب بود رفتم توی واگن رستوران که یک دست و رنگ تا چایی بنوشم و اونجا یک آدم فوق العاده را دیدم یک معلم که با خانمش اومده بود و آرزشون بود کانادا برن همشهری من هم بودند نمیدونم کجان ولی هر جایی هستند امیدوارم شادترین باشند، رسیدم به درود اولش میخواستم برم دریاچه گهر وقتی رسیدم به ایستگاه درود نیمه شب بود اومدم پرسیدم چطور میشه به دریاچه گهر رفت نشانه ها جوری بود که به نظر خدا منو داره پس میفرسته عقب، اصلا پس فرستاد ( اما خدا جون هدیه را پس نمیفرستن ) اوستای بنا که خدا باشه گفت اقا جون الان اگر بری گهر یخخخخ میزنی میمیری تو هم برای تولدت اومدی دیگه هیچ .. با قطار محلی سریع السیر که از همینجا میاد اول صبح بزن برو بیشه ساعت 8 صبح میرسی اونجا .. اقا ما شب همونجا روی صندلی هااا خوابیدیم در حالی که داشتم فایل گوش میدادم، و صبح شد و رفتیم … واییی چه حالی چه حسی داره اول صبح اونم پاییز اونم لرستان به قول جنوبی ها خیلی خش بود رفتم و رسیدم به آبشار بیشه پوران قرار شد که من یک هفته ای را اینجا کمپ بزنم برای تولدم و دقیقا داستانشم این بود که اومده بودم تا خدا رسالتم را بهم بگه و تا نگه من دست از سرش برنمیداشتم

    و یک داستان دیگه هم داشت اینکه چرا این سفرو اومدم؟ خب گفتم من اگر بخوام به خودم هدیه بدم چه هدیه ای میدم؟ قطعاا بهترینش را و بهترینش برای من اون زمان و الانم سفره .. پس به خودم این سفرو با چاشنی هویدا شدن رسالت زدیم و رفتیم ..

    وای وای بیشه بینظیره پسر ..

    این اولین باری بود که میومدم اینجا ..

    بیشه در سکوت بود و خورشید همینجوری داشت اوج میگرفت و فضا را نورانی تر و روحانی تر میکرد، در همین سکوت به خدا گفتم خدایا مارو جایی ببر که هیشکی نباشه و این یک هفته راحت کمپ بزنیم و با هم گپ بزنیم و عشق کنیم صفا کنیم ..

    پیاده روی کردم و کردم و از کنار آبشار زیبای بیشه هم گذشتم و تا اینکه به انتهای مسیرهای تعیین شده رسیدم گفتم خدایا کجا برم؟ گفت فرمونو بده چپ (مسیر خاکی بود) مسیرو دادم چپ همینجور مسیر خاکی بود و سربالایی شروع میشد … رفتم و رفتم و رفتم خدایا کدوم ور؟ این تریل کوچیکه را برو .. رفتم و رفتم بعد از 15-20 دقیقه ای بالا رفتن رسیدم به یک سنگ بسیار بزرگ و یک مقدار سطح Flat یا تخت، که کنار سنگ بزرگ یک تک درخت زیبا بود، همونجا زمین را تمییز کردم سنگی بود میذاشتم کنار تا آسیبی به چادر نزنه، چادر قشنگمو خونه امو برپا کردم خونه ای که نصف بیشتر- دو سوم ایران را دور زده و رو زمین دراز کشیده، زیراندازمو انداختم کیسه خوابمو درآوردم همه چی که اوکی شد رفتم ننوم را برداشتم و بین دو درخت گذاشتم توی شیب ولی، رفتم دنبال هیزم و ماشاا.. فراوان، از نظر خوراکی تا سه چهار روز اوکی بودم، از نظر آّب دو روز ( تقریبا 5 لیتر آّب داشتم – کمل بکم سه لیتر، با یک بطری 1.5 لیتری و یک بطری 500 میلی ) عملا من نیازی به گاز و کپسولم نداشتم چون آتش روشن میکردم و همیشه روشن بود تقریبا، و نگم براتون اون زمانم خیلی مراقبه میکردم یک استاد داشتم توی این موردم خیلی خیلی کمکم کرد دست خدایی بود برام کلی از مسیرو برام روشن کرد و چه عودهایی بهم میداد ولی اون آدم الان دیگه خبری ازش ندارم یک نکته هست اینکه، «نخوام به اون آدمایی که قبلا کلیی باهاشون خاطره ی خوب داشتم الانم برم و فکر کنم که اون آدم همون ادم گذشته اس چون میتونه نباشه و توی این مورد هم برای من نبوده، خیلی وقت هاا شده همین الانم حتی هاا بچه ها، مثلا با هم میریم پیش فلانی و اقاا چقدر میخندیم و اصلا انقدر روی مثبت اون شخص را برانگیخته میکنیم که همینجوری مثل نمک میپاشه رو ما و جر میخوریم از خنده بعد از چند روز میگذره دوباره به همون فلانی میگی یا اون بهت میگه میای امشبم بریم پیش همون کلی دوباره بخندیم بعد میری میبینی که انگار نه انگار اون روزز کجا امروز کجا .. برای خودم درسی شده که نخوام بچسبم به ادماا و بازمم این این این درس که بخوام این اولویت باشه که بگم خدایا منو هدایت کن به لذت بیشتر من میخوام لذت ببرم ادمش مهم نی کجاش مهم نی .. اینا فرعیاتن هر جا برم تو هستی ولی بذار در زمان و مکان مناسب باشم» و به نظرم این نگاه توحیدیه. اوکی/

    جونم بگه براتون خیلی خوشحالم که میتونم مثل تسلا بنویسم و تا صبح بنویسیم و این بهترین روشیه که الان خدا هدایتم کرد برای کنترل ذهن اوووم الهی شکر. خیلی خداروشکر میکنم که نیازی نیست فکر کنم که چی بنویسیم بلکه خودش میاد .. و من بازم فقط دارم لذت میبرم.

    من عاشققق نوشته هامم یکی از لذت های بیشتر من یکی از تفریحات من خواندن کامنت های خودمه که عشقمم عشق خالص و ناب و یکتا و دنیا نظیرشو مثل من ندیده و نخواهدم دید چون فقط یک دونه محمد مارکوی دیونه مثل من هست .. و مثل شما هم همینطور هر جایی که هستید هر کجا که هستید با هر نگاهی با هر شغلی با هر تصویری ..

    و همه ی این اشعار این تصاویر این نقش ها این رقص ها شکلی از خداست .. و من میپرستم خدایا بازم به تو میگم همینجا، تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری می جویم .. خدایا مارو هدایت کن به راه راست به راه راست کسانی که به آن ها نعمت روز افزون اعطا میکنی و نه گمراهان و نه مورد غضب واقع شدگان و نه کسانی که بخل ورزیدند و نتونستند دل از این دنیا با تمام زیبایی هاش بکنند و نتونستند ببخشند نتونستند به ثروت برسند که بتونند بگذرن ازش .. نه به راه کسانی که تونستند ببخشند و ثروتنمند بشند و بگذرن از دنیا با تمام داشته ها و دارایی ها .. به راه کسانی که تونستند زیبایی بیشترو تحسین کنند سپاس گزاری کنند به خاطرش و آسانشان کردی برای آسانی بیشتر. به این راه This is my way.

    خلاصه اون زمان روز خب 9 مهرم اومدم و من خوشحال ترین آدم روی زمین بودم و حسش میکردم واقعا نو بودن همه چیز را میتونستم حس کنم، میشد از اون بالای کوه ( تقریبا 70%ی نوک ) که دقیقا روبه روی آّبشار بود همه را دید ولی هیشکی نمیتونست تو را ببینه چقدر حال میداد زیر تخته سنگ بزرگ وسایل آشپزیم را گذاشته بودم چندتا کنده خداروشکر همونجا بود چه آتیشی شده بود همش تقریبا روشن بود و اگر به خاکسترها میرسید انقدر گرم بود اون خاکسترها که سریع دوباره روشن میشد، دفترم دستم بود میرفتم رو ننو با خدا صحبت میکردم میرفتم تو چادر با خدا صحبت میکردم میرفتم آشپزی میکردم با خدا صحبت میکردم میرفتم و حالت مراقبه امو میگرفتم و عود را روشن میکردم بازم با خدا صحبت میکردم و میگفت و گفت .. و گفت .. گفت بنویس .. گفت بنویس .. بنویس ..

    رویای من، رویای سفر به دنیاست تا الانم تکاملم را طی کردم توی سفر به دور ایران تونستم توی همین ایران بیشترین لذت را ببرم به اندازه ی ظرفم و هربارم که با حال خوبم با سپاس گزار بودنم خدا طبق قانون و آیه ی 7 ابراهیم ظرفمو بزرگتر کرده بازم ادامه دادیم و بازم لذت بیشتری بردیم .. رویای من سفر به دور دنیاست و دیدن زیبایی های دنیا اینکه ادمای دیگه دنیا با زبان ها و نگاه و لهجه ها و .. چه غذایی میخورن خب تست کنم چه باورهایی دارند خب بفهمم چه جاهایی میرند خب برم ببینم .. و از همه ی این ها مستند بگیرم بسازم تولید محتوا کنم و با تمام مردم دنیا و نه فارسی زبان ها به اشتراک بذارم از همون اول با تصویر بزرگ آشنا شده بودم و داشتم.

    توی این مسیری که از اون روز تا الان طی کردم کلی چیز یاد گرفتم، کلی بزرگتر شدم، زبانم به یک تسلط خوبی رسید، مهارت فیلم برداری با گوشیم خیلی بهتر شد ادیت کردنم نگاه هام باورهام در همه زمینه، کلی عزت نفسم رشد کرد کلی جاهای جدید رفتم کلی دوستای فوق العاده مثل شماها دیدم و هر روزم خداوکیلی داره تعدادشون بیشتر میشه که به شکل های مختلف به سمت هم هدایت میشیم اینستا، یوتیوب، ساندکلود، اینجا، فیزیکی، تلگرام … کلی مهارت باریستایی و کافه داریم رشد کرد تونستم کافه راه اندازی کنم برای دست خدایی، تونستم هنرجو بگیرم و آموزش بار سرد و گرم کافه را توی دو روز اموزش بدم، تونستم کارهای دستی را یاد بگیرم و درست کنم مثل دریم کچر، دستبند کاموایی و پای بند و هدبند و .. یکسال به همین شکل کوله گردی و هیچهایک برم سفر و هر جا میرفتم بساط دلی راه بندازم و بازم دوستای جدید بازم خلق ثروت بازم بی نهایتتتتتت بارررر ارائه خودم محصولاتم نگاهم و چقدرررررر معجزه هااا دیدم بی نهایت بار این معجزاتو این سال هااا که اینجا هستم تو غالب کامنت نوشتم و هم خودم لذت بردم و هم بچه ها و وای من، کمال گرایی من من چقدر کمال گرا بودم چقدر کارها به عقب میافتاد نمیگم الان خیلی بهتر شدم! حتی نمیگم بهتر شدم! میگم کمی رشد کردم حرکت امروزم منو رشد داد واقعا حالا واقعا فقط باید ادامه داد به امید خدا، بسپری خودتو بهش، بسپری کسب و کارت را بهش، بسپری هر چی میخوای بهت میده، بسپری روابطت را بسپری چرا که بازگشت ما به سوی خودشه چرا که او میداند و ما نمیدانیم! اون تواناست و قدرتمند و ما ضعیف. اوست غنی و ما نیازمند. امروز واقعا حالی عجیب دارم .. احساسی عجیب … اما نکته ی فوق العاده و قابل تاملش اینه که من هنوزم دارم لذت میبرم …

    و اما! به خاطر همین مسئله جهان گردی توی سال 99 رسیدم به یک چالش و تضاد حسابی! «سربازی» توی سن 25 سالگی ..

    خب رفتم گفتم میرم رفتمم تو دلش نابودش رفتتت بابابا کلییی بزرگترر شدم تیر 400 تا اواسط مهر 401 تمام شد خداحافظ شماا

    اینم تیکش زدم من برام خواسته ام مهمه قدم برداشتم براش یک روزه نرسیده با کوله باری از تجربه

    و هر چقدرم رفتم جلوتر سفر بیشتری رفتم انصافا فهمیدم که هیچی هنوز نمیدونم! هنوز نمیدونم!

    و یک چیز دیگه هم فهمیدم اینکه چقدرررر من متفاوتم منظورم «ماست» .. کسایی که قانون را آشنا هستند باهاش و جزیی از زندگیشون شده چقدر ما متفاوت فکر میکنیم و داریم نتیجه میگیرم و افراد دیگه چطور .. چقدر ما خوشبختیم .. اینو مثل این باور که ثروتمند شدن معنوی ترین کار دنیاست باید هر روز به خودم میگم که من خوشبختم خوشبختم …

    بعد از دو روز که از کمپم به تنهایی در اون بهشت گذشت هر چی بود را میذاشتم توی چادر و زیپشو میبستم و شامپو و حوله و لباس برمیداشتم و میرفتم به سمت رود .. 200-300 متر جلوتر از آخرین جاایی که برای خانواده ها نشیمن گاه درست کرده بودم میرفتم بازم کسی نبود اونجا میرفتم و اینجوری درست مثل همین فایل استاد و مریم حمام میکردم توی ابِ یخِ یخ لامصبی لرستان واقعاا حال میدادد اولش سرد بود هاا ولی به قول استاد جان فقط برای ثانیه ای بود .. حمام میکردم وآب پر میکردم و میومدم بالا .. و دوباره دو روز بعد .. چقدر ویوی ننوم رویایی بود به سمت چپ که نگاه میکردم ابشار اون روبه رو و زیر سرم بود … چقدر خوبه که همه چی را از بالا نگاه کنی چقدر همه چیز برات به نظر کوچیک میاد این درس را هم DRONE بهمون داده و میده.

    یک چند باری هم میومدم کلا پایین با ادمای اونجا ارتباط میگرفتم یادمه یک پیرمردی بود نظافت چی اونجا بود گفت کجایی و چطور داستانش گفتم بهش تعجب کرده بود! چطور تنهایی رفتم اون بالا کمپ زدم .. خلاصه وقتی با داستان و روحیاتم اشنا شد شروع کرد به گفتن داستان هایی از همین جنس! افرادی که مثل من به اونجا اومده بودند دقیقا یادمه گفت یک هفته قبل از من یک زوج اومدند اسپانیایی که گیتارشونم آورده بودند. آمار قطار برگشت را گرفتم گفت سه ظهر اینجا باش ..

    همون روز وسایلم را جمع کردم و برگشتم رفتم راه آهن ایستگاه زیبایی داره بیشه پوران مخصوصا توی اواخر پاییز مثل الان، الان همش برگای زرد و قرمز و نارنجی را میتونی روی زمین روی کل مسیر ریلی ببینی اصلا حالیه درست مثل همین جنگل زیباا که توی این قسمت 171 دیدم، آقا منتظر شدم تا قطار بیاددد ساعت نزدیکای سه بود حالا اینجا داستان را داشته باشید کلی میخندید! خخ

    من اقااا غرق در احساس خوبببب توی دنیاییی خودم و خودمو خدای خودم .. یک قطار اومد مسافرا پیاده شدند یک سری ها سوار شدند دقیقا مثل داستان زندگیه هاااا بچه هاا توجه کردید؟ یک سری ها میمیرند یک سری ها به دنیا میان ..

    قطار اومد و رفتم و من هنوز منتظر بودم دیدم اقا نمیدونم یادم نمیاد گوشیم شارژ داشت یا نه .. خلاصه ساعتو دیدم دیدم نزدیک 4 شده پ قطار کو .. رفتم به اون مسئولش گفتم گفتم اقا قطار بیشه اندیمشک چی شد نیومد .. خندید! هومم؟! گفت رفت دیگه .. گفتم چی؟!! گفت رفت مگه ندیدی؟! کدومش بود؟!! همون .. عه عه عه اقاا من فکر میکردم عههه نگووو پسررر حالا چی شده بود؟! من قطب نمام خراب شده بود اون قطاری که اومد فکر میکردم داره میره دروود یعنی ایستگاه بعد بیشه تووو نگووو این قطار داشته میرفته اندیمشک .. هیچ دیگه اقااا با عشق برگشتیم گفتمم خدایا بریم بریم یک روز دیگه هم مهمونت شدیم .. اقا همون مسیرو برگشتم و دوباره چادر و وسایل و .. وای وای وایی دم دمای غروب بود ابرهای سیاه سیاه از اون دور مشخص بود حسم میگفت بارون میزنه و بله شروع کرد به زدن منم پناه آوردم به داخل چادر و میدونستم که باد و بارون شدیدی هست تیرک های چادرمو هم استفاده کردم و چادرو محکم کردم که با بادی نلرزه .. وای وای صدای همایون شجریان و باران کجا من کجا و عود خوشبو و صدای رعدوبرق و بارش باران شدیدددد .. و اشک های بی امان من …. دیوانه شدم دیوانه ی دیوانه .. تو همون حالم خوابم گرفت .. نمیدونم این خاطره هایی که نوشتم را چقدرشو میتونیید حس کنید ولی این باور توی نویسندگیم ساختم که میتونم تمام اون حسی که تجربه اش کردم را منتقلش کردم به لطف و هدایت خدا .. و فیدبک هایی که این سال ها گرفتم اینو باور هر بار قوی تر کرده برام.

    نیمه شب بلند شدم از خواب یک جوری آسمون صاف شده بود که انگار نه انگار بارانی بوده نه روی زمین و نه روی گونه های من ..

    ستاره ها درخشان تر از همیشه و هوا سردتر.

    گشنم شده بود .. یک نودل واسه خودم درست کردم و بازم لذت بود عشق بود ..

    فرداش که شد برگشتم توی اندیمشک برادر جان اومده بود دنبالم .. و .. این داستان زیبا در اینجا به پایان رسید.

    امیدوارم که نهایت لذت را مثل خودم برده باشید.

    سه خاطره ی دیگه را توی کامنت های بعدی اگر عمری بود میگم براتون …

    عاشقتونم

    عاشقتم پدر معنوی عزیزم

    عاشقتم من مریم جان قشنگم

    عاشقتم من دوست عزیزی که داری دنبال میکنی این زیبایی ها را با چشم و گوش و قلب مهربونت

    ان شاا.. همه امون توی این مسیر زیبای خودشناسی و خداشناسی ثابت قدم باشیم.

    01:10 صبح، 16 آذر 1401

    محمد مارکوی 27 ساله.

    از کلام تو بر تو حکم می‌شود. – عیسی مسیح

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 26 رای:
    • -
      حمید امیری Maverick گفته:
      مدت عضویت: 1295 روز

      سلام و درود و رحمت الله مهربان به محمد فتحی بی نظیر …

      از درگاه جان جانان رب العالمین جان عزیز درخواست میکنم همواره در بهترین زمان و مکان و شرایط در کنار توحیدی ترین انسانها باشی و همیشه شاد و سلامت و ثروتمند باشی.

      قبل از هر چیزی روح مادربزرگ مهربانت شاد و قرین رحمت و آرامش ابدی خداوند. خداوند بهت طول عمر و سلامتی و آرامش بده.

      حقیقتش وقتی خواستم کامنتت رو بخونم دیدم چقدر طولانیه، گفتم کی بره این همه راهو 🤦🤦 بعدش گفتم تنبل بازی درنیار، من کلی منتظر موندم کامنت محمدفتحی بیاد روی فایل. مطمئن بودم تو این تمرینی که استاد داده با اختلاف بهترین کامنت مال خودته. و شروع کردم به خوندن. ، یه لحظه سرم رو آوردم بالا ، دیدم توی ایستگاه آتش نشانی هستم و شیفت شبکار‌. گفتم چیکار کردی محمد ، این که کامنت نبود، یه سفر بود. یه سفر به اعماق زندگی. محمد چنان غرق متن شده بودم هر چی میگفتی رو عین یه سکانس فیلم میدیدم. تمام مسیری که گفتی ، تمام سنگها و جاده، تابش خورشید و وزیدن نسیم. همه رو میتونستم احساس کنم. بخاطر همین بود که یهو به خودم اومدم دیدم یه لحظه انگار از آتش نشانی رفته بودم بیرون. رفته بودم توی اعماق دنیای محمد فتحی.

      تو محل کار زیاد بهم میگن دیوونه، چته خود به خود میخندی 😂😂 چه می‌دونن تو این کامنت ها چی میگذره ،یا توی فایلهای استاد. یهو ذوق زده میشی میزنی زیر خنده. 😂😂😂 ولی خب ماجرای زدن زیر گریه یه چیز دیگه است.

      پاشدم از تو ساختمون رفتم بیرون ،اومدم نشستم تو کابین اسکانیا. گفتم این ممد فتحی اشکمونو درآورد. بذار برم یه جایی بقیه گریه کردنم رو نبینن. و سفرم ادامه پیدا کرد. تک‌ تک‌ سکانس های دنیایی که ترسیم کرده بودی.

      حتی سنگچینی حاشیه فضای سبز کنار ایستگاه قطار. و سایه درختان و اون پیرمردی که باهاش حرف زدی.

      ماجرای جا موندم از قطار رو گفتی هم کلی خندیدم و هم بیاد قصه موسی پیامبر افتادم

      «وَوَاعَدْنَا مُوسَىٰ ثَلَاثِینَ لَیْلَهً وَأَتْمَمْنَاهَا بِعَشْرٍ فَتَمَّ مِیقَاتُ رَبِّهِ أَرْبَعِینَ لَیْلَهً ؛ و با موسی [برای عبادتی ویژه و دریافت تورات] سی شب وعده گذاشتیم و آن را با [افزودن] ده شب کامل کردیم، پس میعادگاه پروردگارش به چهل شب پایان گرفت»

      موسی قرار شد سی شب با خداوند خلوت کنه،شب سی ام بهش گفته شد ده شب دیگه بمون.

      محمد فتحی یه شب دیگه بمون.

      خدا هم مشتاقمونه. دوست داره ، مشتاقه در مدار خودش باشیم. دوست داره در مدار نعماتش باشیم، خدایی که اینقدر نعماتش رو یادآوری کرده، میگه این وری بیاین، بیاین طرف خودم هر چی خواستی خودم بهت میدم.

      دیدی یه وقتایی آدم یه فیلم سینمایی میبینه و اونقدر تو عمق فیلم رفته که وقتی تموم میشه میگه این چرا تموم شد؟ چه زود آخرش تموم شد،حداقل کارگردان یه کمی طولانی ترش میکرد.

      برای خودم فیلم میان ستاره ای همینجوری بود . حکایت کامنت تو‌. یهو گفتم چرا اینقدر زود تموم شد🤦🤦🤦

      محمد کامنتت برای من یه سفر بود. نمیدونم چطوری توصیفش کنم. انگار منم اونجا بودم.

      درود به تو پسر بی نظیر.

      خیلی مشتاق بودم کامنتت رو بخونم. خدا رو صد هزار مرتبه شکر بخاطر همه نعمتهای خداوند. بخاطر همه هدایت‌هاش. بخاطر این سایت،این فایلها ، این استادان عالی، این اعضای خانواده که دست و زبان خداوند میشن برای زیبا تر کردن جهان، برای آگاهی رسوندن به همدیگه.

      منتظرم بازم بریم سفر 😉😉

      همواره روی دستان جان جانان باشی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
      • -
        محمد فتحی گفته:
        مدت عضویت: 3840 روز

        Play the music: ” Prayer – Movediz ” and after that read this comment brother.

        خیلی شکل های متفاوتی هست که میتونم در پاسخ این کامنت که توصیف حالی که برای من نوشتی را بگم و بنویسم.

        یک جوری بنویسم که به ذهنم بفهمونم ««من»» این کاراا را کردم هااا و بهش یک جور بهتر، بهتر و بیشتر از همیشه حالی کنم که «توانام» در خلق هر چیزی.

        یک جوری میتونم بنویسم که اون منیت من بزرگتر بشه و بگم اره هااا من من من …

        یک جور دیگه ام میتونم بنویسم که همین را می نویسم برات حمید ..

        من با کامنتی که برای من اشککک ریختم گریه امانم را برید بغض گرم ترکید باران اومد اومد اومد اومد این خوزستان نمیدونم باران که نمیزنه نزنه .. ولی روی چشمای من چراا زد .. ابیاریم کرد رشدم داد حال و هوام را عوض کرد ..

        حمید! همه ی این حال خوبی که دریافت کردی، میکنی، خواهی کرد اگر عمری باشه اگر جونی باشه مال خودش مال خداست مال اوستای بناست مال همون خدایی که مادر بزرگ من رفت پیشش و من و تو هم خواهیم رفت جایگاه ابدیمون 🥺

        هر خیری هر خیری بهم میرسه از جانب خودش

        این کلماتی که گفتی این حالی گفتی چقدررر من را رشد داد چقدر منو بزرگتر کرد

        راست میگی اونا نمیدونن توی اسن کامنت هاا چی هست که میبینن یهو میخندی یهو بغض میکنی یا یهو .. ولی اره هر کسی محرم اسرار نیست.

        هر کسیم اینجا نیست ..

        خوبی کنیم که جز خوبی چیزی نمیکونه

        عشق بورزیم که جز عشق چیزی نمیمونه

        فردا من و تو هم زیر خاک میریم و من دیگه ترسی از مرگ ندارم خیلی وقته که ندارم مهم برای من خوشبخت بودن خوشبخت زیستن عمل کردن ..

        توی عمل به الهاماتم ضعف داشتم و دارم تصمیم گرفتم بهترش کنم قویش کنم قدم برداشتم براش و چه معجزه هایی اول راه دیدم که فقط میتونم بگم خدایااا توو توو این دل اون دل را نرم کردی هااا تو …

        چقدر قشنگ از موسی گفتی و سی شب و ده شب و یک شب دیگه بمون محمد .. خدا دوست داره خدا مشتاقه چقدررر چسبید بهم شاید این داستان را نمی نوشتم این. درک بهتر فان نسبت به اون اتفاق اون روزم هرگزز نمیفهمیدم.

        یک ادمایی هستن خیلی سریع به دلت میشینن و احساس یکی بودن میکنی باهاشون خیلی خودمونی میبینیشون خیلی خاکی و پاک و تو یکی از اونایی حمید جان برای من و من برای تو و چه قشنگه داستان برادریمون

        من عاشقتم

        منتظرم بازم بریم سفر 😉😉

        همواره روی دستان جان جانان باشی.

        ممنونم که برام نوشتی …

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
    • -
      هدیه گفته:
      مدت عضویت: 1091 روز

      بنام عشق

      سلام محمدجان

      لذت بردم از قلمت و نوشتن ریز به ریز اتفاقات

      چقدر لذت میبری از این حالو هوایی که برای خودت خلق کردی

      درود بر تو که بر ترسهات غلبه کردی

      درود بر تو که وابسته نیستی

      رهایی ، رهای رها

      خدارو هزاران بار شکر که استاد چه شاگردانی دارن !

      من هم خیلی دوست دارم کسانی مثل تو رو که اینقدر جسورانه بدل طبیعت میرن

      همیشه جواد قارایی رو تحسین میکردم وقتی فیلمهاش رو میدیدم اما، شاگردان استاد علاوه بر لذت طبیعت گردی و خودشناسی ، باورهایی ساختن که اگر کسی در این مسیر نباشه لذتش دو چندان نخواهد شد. خدارو هزاران بار شکر

      برات آرزو میکنم به بهتر از اونچه در نظرته برسی.🙏🏽🌹❤️

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      هدیه گفته:
      مدت عضویت: 1091 روز

      بنام عشق

      سلام محمدجان

      لذت بردم از قلمت و نوشتن ریز به ریز اتفاقات

      چقدر لذت میبری از این حالو هوایی که برای خودت خلق کردی

      درود بر تو که بر ترسهات غلبه کردی

      درود بر تو که وابسته نیستی

      رهایی ، رهای رها

      خدارو هزاران بار شکر که استاد چه شاگردانی دارن !

      من هم خیلی دوست دارم کسانی مثل تو رو که اینقدر جسورانه بدل طبیعت میرن

      همیشه جواد قارایی رو تحسین میکردم وقتی فیلمهاش رو میدیدم اما، شاگردان استاد علاوه بر لذت طبیعت گردی و خودشناسی ، باورهایی ساختن که اگر کسی در این مسیر نباشه لذتش دو چندان نخواهد شد. خدارو هزاران بار شکر

      من هم همیشه جزو آرزوهام بوده طبیعت گردی اما باورهای محدود کننده گیرم انداخته بود و حالا با آموزشهای بی نظیر استاد درهایی برام شروع شده به بازشدن. الهی شکرررررر

      برات آرزو میکنم به بهتر از اونچه در نظرته برسی.🙏🏽🌹❤️

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  2. -
    نسرين خالقي گفته:
    مدت عضویت: 1324 روز

    سلام بر استاد عزیز و مریم بانو و همه دوستان

    روز ١٧١ سفر به دور امریکا

    به نام خدای هدایتگر به سمت زیباییها و خواسته هایمان به اسانی و زیبایی

    خدایا سپاس برای این طبیعت زیبا و بکر این فصل زیبای پاییزی و این سکوت و ارامش ، سکوت هم خود خداست .

    ستایش می کنم این سخاوت و بزرک منشی شما دو عزیز عاشق را که این زمان و فرصت طلائی را می گذارید و این مناظر زیبا را ثبت می کنید .

    من در نوشتن و شرح مطالب توانایی بالایی ندارم و ان ذوق و هیجانی که از دیدن چنین مناظری دارم اصلا نمی توانم بنویسم ،ان رودخانه با ان اب شفاف ، سنگهای صیقل خورده ، برگهای جاری و روان که روی ان أست، اصلا با قلم ناقص من وصف ناشدنی أست ، برگ پاییزی که به اذن خدا افتاده ، خود را بدون هیچ مقاومتی به اب سپرده تا او را ببرد، من هم باید مثل ان برگ خودم را به دستان و اغوش گرم خدا بسپارم که من را با خود ببرد به سمت خواسته ام به سمت انچه من می خواهم ولی از مسیری که او می داند چون او همیشه بهترین مسیر را می داند تا من بهترین و بیشترین لذت را بیرم . مثل کودکی که در راه سفری زیبا روی صندلی عقب ماشین نشسته و به پدر که پشت فرمان هست و از بهترین مسیر می رود اعتماد دارد و فقط از مسیر لذت می برد ، به پدر اعتماد دارد که همه جا مراقب اوست و بهترین ها را برای او می خواهد.

    روزها ی اول که وارد سایت شده بودم کلمات “الهام شده ” و “هدایت شدن” را که می شنیدم یا گوش می کردم ، ذهنم مقاومت داشت که یعنی چی ؟ چه جوری ؟ باور کرده بود هدایت و الهامات خدا فقط برای پیامبر اوست ، انگار که پیامبر فردی و انسان عجیب و غریب تری أست ، انگار منتظر بودم برای هدایت کسی باید بزنه روی شونم یا صدام کنه ، تازه یک کم دارم متوجه می شم اگر من بخوام ، اگر گوش جان بسپارم ، اگر به شیطان گوش ندهم ، اگر فقط به او اعتماد کنم او هر لحظه با من سخن می گوید و هدایت می کند حتی برای کوچکترین ، یا به قول استاد برای حتی غذا خوردن.

    همکاری دارم خانمی بسیار مهربان ، داشت می گفت که در اخر هفته مشکلی با همسایه داشته و نکته جالب این بود که می گفت ( در حالی که بالا را نگاه می کرد ) “ای پدر ، به من بگو چه کنم و او گفت که او را ببخشش و برای او دعا کن ”

    به اون قسمت مشکلات کاری نداشتم ولی این بخش از حرف او برام بسیار جالب بود ، در این مذاهب ( غیر اسلام که ما می نامیم ) ، همه دیدیم که در دعاها به عنوان پدر اسمانی یاد می کنند ، البته فکر کنم بعضی ها منظورشان مسیح أست و بعضی ها خود خدا ( تعریفی که جدیدا بعضی از اساتید موفقیت از خدا کردند ، که البته خدا همه چیز است و می تواند پدر باشد ) ولی همه اینها فرع أست نکته مهم این بود که پرسیده و سریع جواب گرفته و عمل کرده أست .

    و چقدر دلم می خواهد که در طبیعت بکر و دست نخورده ای چند روز فقط من باشم و خدا و با هم صحبت کنیم. جدیدا برنامه های مستندی دیدم که مناطق بسیار زیبایی از کشورهای مختلف نشان می دهد دو تا از بهترین ها تا به حال نروژ و استرالیا بوده که چنان زیبایی خیر کننده ، طبیعت و دریاها و کوههایی دارد که مگر می شود اینها را دید و خدا را ، قدرت او را و حاکمیت او را منکر شد.

    خدایا ازادی زمانی و مکانی و مالی به همه مشتاقان و عزیزان این سایت عطا کن ، مثل استاد عزیز ، تا سرزمین تو را ، عظمت تو را و قدرت تو را ببینیم .

    یک نکته دیگه ، صبح که داشتم اماده می شدم داشت فوتبال پخش میشه ، تیم پرتغال بود و لحظه ای بود که رونالدو وارد زمین شد و من چقدر او را در دل تحسین کردم ، پشتکار و موفقیت های بزرگش را ، محبوب بودنش را ، همیشه أست باور را داشتم که مهم نیست چه می کنیم فقط عاشق کاری که می کنیم باشیم. البته اًون موقع قانون را نمی دانستم فقط چون شغل ان زمان خودم را دوست نداشتم ، چنین نظری داشتم که تنها در این صورت با عشق کار می کنم و مرتب خمیازه نمی کشم منتظر نیستم ساعت 5 بشه برم بیرون ، حالا با درک قوانین می بینم با این عشق هم از کار لذت می برم هم می توانم ثروت بسازم .

    بعد از سه روز زندگی در دل طبیعت و لذت بردن مسافران عاشق راهی مقصد بعدی شدند و ما را هم با خودشون می برند ، سفرتون پر از سلامتی و خوشی و اتفاقات جالب و هیجان انگیز باشد به امید الله مهربان

    شاد و سلامت و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  3. -
    حسن زنگنه گفته:
    مدت عضویت: 1419 روز

    سلام استاد عزیزم و سر کار خانم شایسته ممنونم از تلاش بی وقفه شما عزیزان ممنونم که جهان جای قشنگ تری برای زندگی میکنید و مارو با بخش عظیمی از قانون خداوند آشنا میکنید جالب من از چند ماه پیش شروع کردم و دارم سفر های شما عزیزان دنبال میکنم و چقدر لذت بخشش است یک نکته جالب من هروقت این فایل های سفر به دور آمریکا نگاه میکنم آنقدر محوه تماشا میشم فکر میکنم باشما هستم کنار شما و دارم از اون سفر من هم لذت میبرم آنقدر که انرژی شما مثبت است من هم در اون لحظات ناب و لحظات شاد بسیار عالی کنار شما حتی با دیدن این فیلم ها و تصاویر تجربه میکنم من اولین بارم دارم توی سایت شما کامنت میزارم و این بخاطر این اتفاق این لحظه است که افتاد من به شخصه آدمی هستم که خیلی خیلی از سرما فرار میکردم و ترس داشتم بی نهایت ترس داشتم این ترس ها از کودکی به خاطر باور های با من در وجود من ماندگار شده بود می‌خوام بر گردم و سالهای پیش نمی‌دونم این نکته جالب را هم بگم بعد برم سراغ موضوع اصلی من از کودکی این باور چگونه و چه شکل در من به وجود اومده نمی‌دونم ولی این میدونم خداوند عزیز من همیشه لطف عنایت مهربانی خاصی بهم داره من همیشه همیشه که میگم همیشه در تک تک لحظات زندگی چه خوب چه به ظاهر بد افرادی اشخاصی اتفاقاتی تو زندگی به شکل ظهور پیدا کردن از طرف پرودگار قشنگ خوشگلم که این ها دستانی بودن از طرف خداوند که من هدایت کردن من را راهنمایی کردن افرادی که حتی من یکبار فقط تو زندگیم دیدمشون و رفتن و خیلی هاشون اصلا ندیدم هیچ وقت دیگه من سالهای پیش به شکل وحشتناکی از تاریکی از جن از این دسته شرایط به شدت می‌ترسیدم خیلی یعنی حتی اگر کوچه هم بودم تو خیابان اگر دیر وقت بود و تاریک بود دیگه هیچی دیگه تا مسیر که میخواستم به مقصد برسم آواز می‌خوندم اون هم با صدای بلند داد میزدم تا بتونم برای مدت کوتاه به ترسم غلبه کنم من تو مرز ایران عراق تو اهواز خدمت کردم و جای بود که پشت و جلو ما هور و نیزار های بلندی بود و آب هم داشت ما برق نداشتیم پایگاه مرزی فقط یک موتور برق داشتیم که شب ها یک ساعت برام شام خوردن می‌تونستیم روشن کنیم اون جا 15روز ماه کامل بود و 15روز نبود و زمانی که ماه نبود تاریکی مطلق بود و به شکلی بود که هیچی تا یک متری دیده نمیشد و حق روشن کردن آتش را هم نداشتیم چون به فاصله 500متری ما پاسگاه مرزی عراق بود ما 200 اون تر منبع آب بود که می‌رفتیم آب می‌آوردیم من آنقدر شب ها می‌ترسیدم زمان پست دوساعت بود اندازه 20ساعت برای من طول می‌کشید من همیشه از خدا میخواستم برام شرایطی پیش بیاد این ترس من از بین بره چون علاوه بر اینکه از تاریکی می‌ترسیدم اما شب ستاره هارو دوست داشتم چون شب ها خیلی راحت بودم و با خدای خودم صحبت میکردم و خیلی برام لذت داشت من با فرمانده خودم خیلی دوست بودم و خیلی گرم صمیمی بودم بخاطر اینکه من جنوب نرفته بودم تا اون زمان و بخاطر سربازی شرایطی برام پیش اومد و رفتم با فرهنگ مردم عرب عزیز انسان های دوست داشتنی خون گرم مهمان نواز اهواز اشنا شدم و چقدر ازشون باور های خوب عالی یاد گرفتم و جالب بود آنقدر من جنوب دوست داشتم حتی زمانی که 15روز میخواستم برم تهران خونه میرفتم حداقل 6 هفت روز تو اهواز جاهای دیگه تو منطقه خوزستان میگشتم عاشق فلال های سر راه خرمشهر اهوازم باورتون نمیشه بعضی وقت ها حتی دوست دارم فلال اونجا بخورم برگردم آنقدر عاشق اونجا هستم برم سر اصل مطلب یک شب من خواب بودم فرمانده من بیدار کرد گفت خواب نمی بره بچه تهران بیا برو آب بیار چای بزار چای بخوریم من بلند شدم تو ذهنم آنقدر ترس داشتم آنقدر اضطراب داشتم نمیتونستم به فرمانده بگم من از تاریکی میترسم گفتم باشه من سرباز ارشد بودم الان یکی از بچه هارو بیدار میکنم بره بیار گفت بچه ها خوابن خودت برو بیار دیگه گفتم چیزی فرمانده گفت نه برو خودت بیار من بهش گفتم نمی‌رم گفت چرا بهانه آوردم الان تاریک چیزی معلوم نیست خلاصه بهانه آوردم گفتم نمیرم فهمیدم من از تاریکی میترسم گفت برو بیار 10 روز بهت اضافه مرخصی میدم ده روز مرخصی برای ما حکم خیلی بزرگی بود گفت نمیرم بخدا یک ماه هم بدی نمیرم گفت برو اضافه خدمت میزنم برات گفتم بزن نمیرم بازداشگاه هم بندازی نمیرم با تیرم من بزنی نمیرم خلاصه یکی بیدار کردم رفت آورد اما بعد از چند روز یک شب خواب بود با صدای شلیک تیر بیدار شدم رفتم ببینم چی شد دیدم هم جمع شدن میگن سربازی که پست بوده جن دیده تا این گفت من تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد شروع کردم به ترسیدن تمام وجودم ترس گرفت فرداش فرمانده گفت از این به بعد باید دو نفری پست بدید و جاهای دیگه هم به پست اضافه میکنم پست هارو نوشتن دادن به من نگاه کردم دیدم ساعت دو صبح تا چهار صبح من با یکی از سربازها کنار منبع آب گذاشتن شب شد نوبت پست من شد من به همراه سرباز دیگه رفتیم سر پست تاریک ماه نبود تاریکی مطلق یک مقدار هم باد ضعیف می آمد و نی های هور تکان میخورد پست من بعد شروع 15دقیقه گذشت سرباز گفتم من می‌خوام برم سرویس بهداشتی گفتم چی من تنها بزاری گفت آره چرا چی شد مگه گفتم من تنها این جا خطرناکه این جای امنی نیست شرایط خوبی نیست بعد با حالت عصبانی بهش میگفتم با تعجب به من نگاه میکرد و بعد گفت مگه جنگه ما تو جنگیم که منطقه خطرناک باشه خیلی ترسیده بودم گفت من فقط می‌خوام برم سرویس بهداشتی همین دو دقیقه هم میام خلاصه من گفت برو فقط سریع بیا گفت باشه این همین جوری که دور میشد من آنقدر ترس بیشتر بیشتر میشد تمام بدنم داشت می‌گرفت پاهام سست شده بود میلرزیدم ترسیده بودم نی ها تکان میخورد بعد شروع کردم با آواز خواندن با صدای بلند داد میزدم بلند فریاد چند دقیقه گذشت نیامد 10گذشت ترس بیشتر اسلحه از رو ضامن برداشتم گذاشتم روی رگبار هر چند لحظه یکبار پشت سرم همه جارو نگاه میکردم حالا صدا های که از تو هور می آمد برام ترسناک تر شده بود خیلی حتی به کوچک ترس صدا هم واکنش نشون میدادم میخواستم ول کنم برم پست از این طرف می گفتم الان میاد الان میاد بعد دوباره ای بابا این چرا نیامد خلاصه من هم ساعت نداشتم ببینم چقدر طول کشیده هی بخاطر ترس هر ثانیه اندازه یک روز طول می‌کشید من با این ترس وقت می‌گذشت 20گذشت همچنان خبری نبود من ترسیده 30 دقیقه یک ساعت یک ساعت نیم بعد یک چیزی درون من شروع کرد صحبت کردن خیلی عجیب بود من تا به حال آنقدر صدا خوب نمی شنیدم گفت چرا از تاریکی میترسی اینجا که چیزی نیست بعد من می‌گفت بابا تاریک تاریک جن داره صدا بیشتر میشد و من وجودم آرام تر آرام تر گفت اینها همه به خاطر خودته تو داری بهش قدرت میدی نگاه کن ستاره ها چقدر قشنگ چقدر زیبا است من همچنان که میترسیدم ترسم کم کم داشت فروکش میکرد این صدا با من صحبت میکرد بعد آرام تر آرام تر میشدم از چی میترسی تو خدا رو داری اون کنارت نترس آرام باش آرام باش تاریکی فقط خودت تو ذهن ساختی ساختی صدا قطع شد اما من ترسم کم کم داشت فرو می ریخت من به خودم اومدم گفتم چرا من از تاریکی می‌ترسیدم چرا اصلا آنقدر من درون پر ترس بود این صحبت های که با خودم میکردم به کل من از یادم رفت تاریکی ترس جن نگاه میکردم به آسمان آنقدر زیبا بود در منظره من آنگاه اونا با من یک متر فاصله داشتن خیلی اصلا صحنه بینهایت زیبای نمی تونم با نوشتن توصیف کنم باید تجربه اش کنید من دیگه ترس از درون رفت ریخت شد دیگه حتی به این که چه مقدار زمانی گذشت هم از یادم رفتم آنقدر احساس خوبی داشتم درون پر از حس خوب بود حال بینظیر بود به کل از یادم رفتم بعد مدتی که 3ساعت نیم بود گذشت بعد دیدم یکی داره بهم نزدیک میشه تو حالت دفاعی ایستادم گفتم امین اگه تو هستی اسم رمز بگو بعد دیدم فرمانده است اسم رمز میگه به من نزدیک شد می‌خندید هیچ وقت یادم نمیره گفت حالت خوب گفتم تا حال آنقدر به لحظه الان خوب نبودم نمیتونستم چجوری براش تعریف کنم چه اتفاقی برام افتاد صدا ولی بعدش براش تعریف کردم این اتفاقات این شرایط فرمانده من برام درست کرده بود تا کاری انجام بده من ترسم از بین بره می‌گفت دیدی هیچ خبری نیست از چیزهای که می‌ترسیدی الکی بود اینا فقط خودت به خودت تلقین می‌کنی جالب بود از اون به وقت من شب ها دیگه به بچه میگفتم بخوابید من شب ها پست میدم شما روز ها بیاید برای پست آنقدر ستاره ها اونجا قشنگ بود آنقدر زیاد بود فوق‌العاده الان هم هنوز گاهی هوا که شفاف باشه میرم پشت بام به خدای خودم صحبت میکنم و ستاره هارو نگاه میکنم خیلی لذت بخش در درون فایلی که استاد عزیز لحظه ای پرید تو آب انگاری یک چیزی درون من مثل یک دیوار فروریخت اون لحظه چندین بار عقب جلو کردم و نگاه کردم چه حس فوق‌العاده‌ای بود چه حال عجیب لذت بخشی درون به وجود اومد گفتم من تو مسائل زندگی که به موانع ها بر میخورم به شرایطی بر میخورم به همین شکل باید به ترس هام غلبه کنم ازش عبور کنم همیشه این مثال سربازی برای خودم میزنم گفتم همین ترس ها فقط فقط زایده ذهن خودم است و درون خودم خودم به وجود آوردم من هم باید این شرایط پریدن تو آب سرد تجربه کنم باید از سرما از آب سرد از هوای سرد که خودم میپوشونم باید کنار بزارم این یک ترس دیگه است که بایدن این فایل اصلا عاشق این شدم برم تجربه اش کنم یک حال عجیب عالی دوست داشتنی بهم دست داد از خدای یگانه خدای

    زیبای عزیزم خدای قشنگم خوشگلم که پشتیبان من و همراه من با منه کنارم درون من چرا باید بترسم یک چیز جالب دیگه از وقتی که با استاد عزیز آشنا شدم و تو فایلهای رایگانش وقتی درباره الهامات صحبت کرد فهمیدم این خدای من بود که با من صحبت کرد و این صدا در زندگی در قلب در گوشم بیشتر بیشتر شده چقدر حس خوبی است وقتی به یک ترست غلبه می‌کنی و بعدش میگی همین بود من فقط بخاطر همین از خیلی مسائل لذت ها خودم دور میکردم با خاطر همین ترس ساده آره ساده بود بخاطر اینکه بهش غلبه کردم بعد یک حساس سرشار خوشایندی و یک اعتماد بنفس درونی بهم داد میشه که انگیزه من برای کارهای بهتر بزرگتر و ترس های دبگم باشه که غلبه کنم بهشون خدا رو بینهایت شکر میکنم سپاسگزارم امروز باز هم دستان دیگه خودش به من و دوستان که همراه با سایت عباسمنش که همراه و هم مسیر در این حرکت بزرگ و زیبا هستیم شاکرم شاکرم که افرادی مثل استاد عزیز عباسمنش و سرکار خانم شایسته به من معرفی کرد و سر راه من گذاشت تا مسیر هر چه بهتر با کیفیت تر زندگی خودم بهبود بدم امروز که استاد عزیز و خانم شایسته مبینم و عزیزان گران قدری که کامنت میزارن و به هر نحوه در این کار این سایت هرچند کوچک سهیم هستن سپاسگزارم خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم ممنونم ازت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    مهتاب سعادتمندی گفته:
    مدت عضویت: 1965 روز

    سلام بر استاد جان و مریم جان عزیز

    استاد جان واقعا ممنون از شما و مریم جان نازنین که با سفرهاتون تمام زیبائیها را به ما نشان میدهید و ما را همراه میکنید با دیدن فایلهای شما جدا از اینکه میتونیم با شما همسفر باشیم و میتونیم به تضاد های خود و خواسته های خودمان هم برسیم شما اینقدر ساده در جریان سفرتان ما را همراه میکنید که واقعا حس میکنم با شما هستم و خودم هم آن تجربه ها را دارم کسب میکنم از پیاده روی هاتون و طلوع زیبا خورشید با تداخل شدن با رنگ های پائیزی و شنیدن سکوتی که اطراف شما بود دقیقا مثل این بود که من هم با شما هستم و چقدر احساس لذت بخشی است درست در این مواقع است که چند باره شکر گذاری میکنم و یاد خواسته هایم می افتم همانطور که شما گفته اید درست در حال خوب و احساس آرامش و لذت بخش چون ارتعاش بالاست توجه به خواسته ها میتونه بهتر باشه چیزی که از شما یاد گرفتم در کنار تمام آموزه های شما . از مریم نازنین هم ممنون که خیلی حرفه ای ولی ساده با توجه به تمام نکات مثبت از رنگ مختلف برگها و روان بودن آب و زلالی آن زیبائی و آرامش را برای ما به تصویر میکشه . استاد جان وقتی شما را میبینم خدا را شکر میکنم چون شما و مریم جان کاملا با هم همسو هستید و این را به ما نشان میدهید و به قولی باز ثبات حرفهای شماست که جهان و قوانین جهان درست کار میکنند . با دیدن شما بیشتر متوجه میشم که به هرچی توجه کنی واقعا جهان همان را به سوی تو جلب میکنه استاد جان شاید خنده تان بگیرد درست زمانی که در زندگی خودم به تضادی میرسیم چند باره و چند باره فایلهای شما را میبینم و به خود انگیزه میدهم و به خود میگویم وقتی استاد تونسته پس من هم میتونم و خدا را هزاران مرتبه شکر میکنم که من را در فرکانس شما قرار داده و هنوز فیلمها و صحبتها فایلهای شما برای من تازگی دارد و با هربار گوش کردن نکته ای جدید از آن بدست میاورم خدا را شکر .

    استاد جان به نقل از خودتان امیدوارم خوشبخت ، سلامت ، سعادتمند و ثروتمند در دنیا و آخرت باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    یگانه ثروت گفته:
    مدت عضویت: 1783 روز

    سلام به استاد عباس‌منش عزیزم و مریم جانم و همه دوستان بی نظیرم در سایت. ❤️

    خدایا شکرت. چه لوکیشن رویایی و زیبایی.

    استاد شما هر جا که می رید بهشته. اصلاً انگار فقط به بهشت هدایت می شید.

    این حجم از زیبایی و بکر بودن واقعاً بی نظیر و باورنکردنیه.

    استاد، شما و مریم جون که درباره برکت های خلوت کردن با خود حرف می زدید، به ذهنم اومد که منم درباره تجربه های خلوت کردن با خودم و برکت ها و نتایج اون در زندگیم بنویسم.

    استاد عزیزم، من از بچگی، یعنی طبق تاریخی که بالای یادداشت هام می زدم، از حدود دوازده سالگی همیشه در هر جمعی که بودیم، یه گوشه دنج پیدا می کردم و هر تکه کاغذی که به دستم می رسید برمی داشتم و شروع می کردم به نوشتن.

    وقتی سفر یا پیک نیک می رفتیم و یا حتی در روزهایی مثل سیزده‌بدر من همیشه جدا از بقیه، در یک گوشه با خودم خلوت می کردم. پابرهنه روی زمین، حالا چمن بود یا ساحل دریا یا جنگل، روی زمین می نشستم و شروع می کردم با خدای خودم حرف زدن.

    شروع می کردم به تجسم کردن چیزهایی که می خواستم.

    استاد من اون موقع ها هیچ چیزی از تجسم کردن و قدرت خلق خواسته ها نمی دونستم.

    فقط می دونستم که وضعیتی رو که توش هستم دوست ندارم.

    بنابراین از اون وضعیت و از اون شرایط موجود، آگاهانه پناه می بردم، واقعاً پناه می بردم به رویا، به تجسم، به فکر کردن درباره شرایطی که می خوام.

    استاد زمان می گذشت و همین رویه ادامه داشت.

    این سفر و پیک نیک که گفتم، مال همون زمان بچگیم بود و بعدها کلاً دیگه هیچ جا نمی رفتیم. چون شرایط خانواده هر روز بدتر می شد و اصلاً نمی تونستند و اینها.

    من از نظر دیگران یه دختر ساکت و آروم و غمگین بودم که همیشه توی عالم هپروت بود. همیشه توی عالم خودش بود و با کسی کاری نداشت. مثل دیوونه ها تنها می نشست و به یه جا خیره می شد و با خودش حرف می زد. و یا چیزی می نوشت و قایم می کرد.

    استاد، در دوره دانشگاه صبح های زود و یا بعد کلاس ها می رفتم توی پارک. یه گوشه خلوت پیدا می کردم، می نشستم و با خودم خلوت می کردم و به خواسته هام فکر می کردم و یادداشت می نوشتم. و دیگه هوا که تاریک می شد و سر شب می شد، ناچار پا می شدم می اومدم خونه چون نمی تونستم دیر برم خونه.

    استاد من اون موقع اصلاً نمی فهمیدم که دارم چه کار باارزشی انجام می دم. اصلاً آگاهانه این کارها رو نمی کردم و با قوانین و مدارها هم آشنا نبودم.

    ولی می دونستم که اون زندگی و شرایط خانوادگی رو دوست ندارم.

    استاد شاید باورتون نشه ولی همه اعضای خانواده من و حتی بیشتر افراد فامیلمون اعتیاد داشتند. و روز به روز و سال به سال وضعیت ظاهری و شرایط اونها بدتر می شد.

    اعتیاد و شرایط نابسامان و ناجالب خانوادگی ما و وضعیت بد مالی و وجود تنش زیاد و داد و بیداد در خانواده من باعث شده بود من شدیداً دلم بخواد از اون خونه بیام بیرون.

    ولی به این راحتی نبود. به هر حال وابستگی بود.

    علاوه بر این، در اون سال ها وضعیت طوری نبود که یه دختر به راحتی بتونه از خونه بزنه بیرون و مستقل زندگی کنه. هم از نظر مالی و هم فرهنگی.

    در عین حال من خیلی دلم برای خانواده ام می سوخت. اونها رو قربانی می دونستم که به هر حال اشتباه کرده و دچار اون وضع شدند. و خودم رو هم قربانی می دونستم که بین اونها گیر افتادم. و همه ش برای خودم دلسوزی می کردم (مشکل عزت نفس).

    استاد، من فقط به خدای خودم پناه می بردم. باهاش حرف می زدم، می نوشتم، قران می خوندم و با هیچ کسی حرف نمی زدم. همیشه ساکت و توی خودم بودم‌.

    خیلی وضع عجیبی بود.

    ولی همین جور که زمان می گذشت، خدا جون هی راه ها رو برای من باز می کرد.

    در دانشگاه همزمان با تحصیل کار کردم، حقوق می گرفتم. به خانواده ام هم کمک می کردم. راه های جدید باز شد، از نظر اقتصادی مستقل شدم.

    کسی عاشقم شد که حتی سیگار هم نمی کشید.

    یه فرد خیلی محترم و عالی از هر نظر.

    به هر ترتیبی بود، با سختی فراوان، ازدواج کردیم و من از خانواده جدا شدم.

    می گم سختی فراوان، چون وضعیت خانواده ام جوری بود که من باید حفظ آبرو می کردم.

    به همسرم حقیقت رو گفته بودم و پذیرفته بود ولی خانواده اش نباید می فهمیدند…

    استاد ظاهراً هیچ معجزه ای در زندگی من رخ نداد. همه چیز خیلی تکاملی و طی یک روند اتفاق افتاد. ولی واقعاً وضعیت الان من در مقایسه با وضع خانواده ام معجزه است و قابل باور برای کسی نیست.

    من ذره ذره، به اندازه وسعم و توانم، روی خودم کار می کردم. و جهان هم همین طور آهسته آهسته، به اندازه ظرفم، من رو به مدارهای بالاتر می آورد.

    استاد عزیزم نتیجه این شد که من با فردی سالم، خوش اخلاق، مهربان، فهمیده و با پشتکار و بسیار سازگار و منعطف که عاشقم شد ازدواج کردم.

    و خدا رو صدها هزار بار شکر زندگی روی خوشی به من نشون داد.

    اینها نتیجه خلوت کردن من با خودم بود.

    من با خلوت کردن هام، با کنترل ورودی هام، با حرف نزدنم با دیگران و در جمع اونها حضور نیافتن تونستم الهامات خدای خودم رو بهتر دریافت کنم.

    تونستم به درک بهتری از چیزی که در زندگی می خوام، برسم.

    چون به قول شما جهان به فرکانس ما پاسخ می ده و با ما همراهی می کنه.

    چون من روی خدا حساب باز کردم. فقط خدا.

    و خدا به من جواب داد، چون خودش گفته «اُدعونی اَستجب لکم».

    چون خدا جون هر گروهی رو به راهی که خودشون می خوان هدایت می کنه. خودش گفته «کُلًّا نُمد هؤُلاء و هؤُلاء»

    استاد جون خلاصه مسیر من و خانواده ام از هم جدا شد. به راحتی، به راحتی. منظورم از «به راحتی» بدون جنگ و دعوا و ناراحتیه. وگرنه تا زمانی که در اون خونه بودم به هر حال تحمل اون وضع سخت بود.

    من بارها تلاش کردم برای سلامت اونها، ولی هر بار ناموفق بودم. هزینه مادی و معنوی کردم. از پولم و جونم مایه گذاشتم ولی نشد.‌

    دلیلش رو شما خوب می دونید. خودتون یادم دادید. دلیلش اینه که هیچ کسی نمی تونه کسی دیگه رو بدبخت یا خوشبخت کنه. منم نتونستم تغییری در اونها ایجاد کنم‌.

    ولی چون روی خودم کار کردم جهان من رو هدایت کرد به مدارهای خیلی بالاتر از اون مدار.

    محله زندگی خیلی خوب، سطح زندگی خوب، همسر عالی، زندگی خیلی آروم و بدون تنش، افراد سالم، سالم، سالم از هر نظر. افرادی که هیچ کدومشون حتی سیگار نمی کشن و خیلی خوب و قابل اعتماد هستند.

    اینه قانون جهان. اینه قانون بدون تغییر خدای عزیز من.

    استاد جانم من فکر می کنم امروز عضو این سایت شدن و شنیدن حرف های شما پاداش کار کردن اون روزهای من روی خودمه. نتیجه فرکانس هاییه که فرستادم. همون «بما قدمت ایدیهم».

    استاد عزیزم، مریم جانم عاشقتون هستم و ازتون بی نهایت سپاسگزارم.

    در پناه الله یکتا.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  6. -
    هدا پویان گفته:
    مدت عضویت: 2540 روز

    سلام به استاد جانم و مریم عزیزم ، خداروصدهزار مرتبه شکر برای اینهمه زیبایی ، اینهمه نعمت. وااااای ک چقدررررر من عاااشقِ این صدای خش خش برگها و سنگ ریزهای زیر کفشم 😍 دلم ضعف رفت براش ، یه بار فقط فایل رو با چشم بسته گوش دادم تا غرقِ این صدای دلنشین گام هاتون بشم و خودم رو تصور میکردم اونجا ک دارم قدم میزنم و این لذت رو تجربه میکنم ،دیدن درخت های زرد و قرمز و نارنجی و سبز در کنار هم ، برگ هایی ک داشت از درخت میوفتاد ، بوی نم جنگل ، هوای مطبوع و بوی چوب و برگ و خاک بارون خورده ، نور خورشید روی صورتم ،صدای آب و سردی آب ، اینقدر غرقِ تصویر سازی شدم ک با تمام وجودم حسش کردم و از شوق ضربان قلبم بالا رفت انگار واقعا تجربه ش کردم 😍 من یه بار تجربه ی تنها سفر رفتن رو داشتم ک به قصد سفر و تفریح نبود ولی حین مسیر کلا همه چیز عوض شد برام و تبدیل شد به اولین تجربه ی سفرم 😊 جریان این بود که مدتی بود یه تضاد خیلی بزرگ برام به وجود اومده بود و نمیتونستم کنترل ذهن کنم و هرکاری میکردم ک نرم پایین و از مسیر خارج نشم انگار فقط داشتم دست و پا میزدم و بیشتر توی باتلاق فرو میرفتم ، به حدی از ناامیدی و یاس رسیده بودم که میگفتم قانون و خدا و همه چیز دروغه و همش حرف الکیه ، با وجود اینکه من بارها از اجرای قانون نتیجه گرفته بودم و هدایت های خدا راه گشای زندگیم شده بود ولی وقتی از خدا دور میشی و اتصالت قطع میشه دیگه نمیتونی خودتو جمع و جور کنی و اونوقته ک ب سمت تباهی میری ، خلاصه اینکه یه روز وقتی داشتم زار میزدم و با صدای بلند با خدای خودم دعوا میکردم ک چرا با اینکه هرچی گفتی انجام دادم ولی بازم همه چیز بهم ریخت ؟؟؟تصمیم گرفتم ک ماشینو روشن کنم و بزنم بجاده چون نمیتونستم از وابستگی هام دست بکشم و حس میکردم به جایی رسیدم ک دیگه نمیتونم ادامه بدم ، بهش گفتم یا خودتو بهم نشون بده یا زندگیمو تمومش کن ،من بریده م و دیگه نمیتونم ادامه بدم، نشستم تو ماشین و بدون هدف مشخصی رفتم تو جاده، اولین باری بود ک تنهایی و با ماشین خودم میزدم به جاده و از اونجایی ک پرازخشم و عصبانیت و یاس بودم هیچی برام مهم نبود و از چیزی نمیترسیدم ، یکساعتی رفتم و غرق افکار خودم بودم و توی ذهنم در حال جنگیدن با خودم و خدا بودم ک اصلا حواصم ب جاده نبود ، یهو با صدای بوق ماشین سنگینی ک سرعتش زیاد بود و من منحرف شده بودم سمتش به خودم اومدم و اصلا نمیدونم چی شد و چجوری از جلوی راهش اومدم کنار و چطور جون سالم به در بردم 🥺 فقط یادمه تا نیم ساعت هنگ بودم و از ترس فقط گریه میکردم و فقط میگفتم خدایا شکرت خدایا شکرت . انگار یه پرده از جلوی چشمام برداشته شد و دوباره خدا رو دیدم و حسش کردم ولی ایندفعه یه جور دیگه بود یه حالی دیگه ، ایندفعه خودم تجربه ش کرده بودم و بهش رسیده بودم ، وقتی تا این حد به مرگ نزدیک میشی بعدش قدر زندگی رو خیلی بیشتر میدونی، بیشتر شکرگزاری و از هر لحظه ش بیشتر و بیشتر لذت میبری ، بعد از این ماجرا با یه حال دیگه به مسیر ادامه دادم و رفتم به یکی از شهرهای لرستان ، طی مسیر از هر چیزی ک میدیم لذت میبردم و بخاطرش شکرگزار بودم ، از آسفالت صاف جاده ، از هوای صاف و فوق العاده ، از آسمون آبی و ابرهای پشمکی سفید ، از دیدن کلاغ ها ، درختهای خوشرنگ پاییزی ، از رهگذری ک بهم لبخند میزد ، از دیدن و تحسین زوجی ک ازم خواستن ازشون عکس بگیرم ، از برخورد عالیه مغازه دارها ، از هم صحبتی با یه خانم جوان توی پارک ک بسمتم اومد و شروع کرد تحسین کردن از چشم هام و کلی بهم عشق داد

    ، من خدا رو توی تک تک اینا دیدم و حس کردم و اشک شوق ریختم 😍 کلی گشتم و لذت بردم و کلییی تجربه ی جدید داشتم ک خیلی بزرگ تر و قوی تر و توحیدی تر برگشتم به سمت خونه ، ب خودش قسم وقتی برگشتم یه آدم جدید شده بودم یه هدای توحیدی تر و بزرگتر و قوی تر ❤️ من عاااااااشقِ این خدام و هر لحظه در حال عشق بازی باهاشم ، عاااااشقتمممممم من 😍

    دو روز دیگه هم قراره با تور برم طبیعت گردی و کلی تجربه ی جدید به دست بیارم 😍

    عاشقتونم و همتون رو به خدا میسپارم ❤️😍

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    بهار گفته:
    مدت عضویت: 1034 روز

    به نام خدا

    سلام خدمت استاد گرامی و مریم جون و دوستان عزیز

     چقدر این تمرین فوق العاده اس که بخوای با خودت تنها باشی واسه ی مدت چند روزه و  شروع به صلح رسیدن با خودت باشه  همیشه وقتی با یک سری ادمها روبرو میشم که رفتار مناسبی ندارن به خودم میگم که این ادم با خودش در صلح نیست که اگر بود با دیگران هم در صلح بود و سعی میکنم به یک سری رفتار که خیلی کم از این ادمها  سر زده میشه در مقابلم توجهی نکنم و بسیار کم در این مورد موفقم

    البته من خودمم جزو اشخاصی هستم که باید با خودم به صلح برسم 😄

    وقتی استاد تعریف میکردن که ایران بودن تنهایی میرفتن و کمپ میزدن داخل جنگلای شمال در ذهنم زنگ خورد که یکی از دلایل اینکه استاد الان اینجاست و به این درجه رسیده که با تراک کمپر میره و هرجا خواست چند روز استراحت میکنه اینکه اون زمان بهونه نیاورد اون زمان فقط و فقط سعی کرد لذت ببره و با همون چادری که داشته و بی بهونه با خودش تنها میشده و بهونه نمیاورده که سخته که نمیشه که فلان اگر مثلا یک ماشین درست داشتم میرفتم و فلان استاد با همون امکانات رفته و لذت برده از تنهاییش که الان با این امکانات اینجاست و بهترینارو تجربه میکنه

    چقدر این مکان و این جنگل واقعا رویایی هست صحنه ای که خورشید از بین درختان داشت سرک میکشید چقدر حال خوبی و انرژی خوبی و انتقال میده 

    خداوند از بهترین رنگهای جعبه مداد رنگیش داخل پاییز استفاده کرده برگهای درختان یکی از یکی زیبا تر و خوش رنگ تره خدا با برگ های درخت هاش زمین و فرش کرده و یک صحنه رویایی به ارمغان آورده

    جدا از این همه زیبایی در این جنگل که میشه به عظمت خداوند پی برد این انبوه برگ و درخت هست که خدا خودش گفته هیچ برگی بدون اذن اون از درختی نمیفته و دیدن این برگها واقعا اگر به عمقش بری مو رو به تن آدم سیخ میکنه مگه میشه اخه میلیون ها و میلیارد ها درخت در این جهان وجود داره که این قسمت از این جنگل یک میلیاردمش هم نیست و این فقط میتونه نشون از این باشه که همه چیز بدست خداست و تا خدا نخواد هیچ چیزی پیش نمیاد

    این رودخانه واقعا خیلی حس خوبی به من انتقال میده اینکه انقدر روان و اروم حرکت میکنه اینکه انقدر زلال هست این جنگل تقریبا مثل جنگل های شمال هست اما من هیچوقت چنین رودخانه زیبا و روان و زلال و تمیزی هنوز ندیدم داخل ایران که فضای اطرافش انقدر رویایی باشه و روان حرکت کنه ،شما چند روز بعد اولین قسمت از این جنگل چیزی  داخل سایت نذاشتید تو اون چند روز من چندین بار این قسمت از فیلم و این رودخانه رو نگاه کردم و هربار بیشتر لذت بردم واقعا فوق العاده اس

    واقعا خدارو صد هزار مرتبه شکر بابت این همه زیبایی این همه شگفتی😍

    هر روز و هرلحظه همه چی رو به راحتی بیشتر حرکت میکنه اینکه الان یک ساعت میتونه این همه امکانات در بر بگیره فقط و فقط بخاطر تضاد هایی هست که در گذشته پیش روی ادمها بوده و از اونها استفاده کردن  و تونستن حلشون کنند و الان به جای اینکه استاد هم دماسنج هم قطب نما و ساعت و … بخواد همراه خودش جایی ببره فقط بایک ساعت میتونه همه این امکانات و داشته باشه

    و ما هم باید تضاد هارو یک پله ببینیم نه اینکه زمانی که با تضاد برمیخوریم بخوایم بکشیم کنار و به قول استاد  آشغالارو بریزیم زیر مبل و بخوایم از اینکه تضاد هارو حل کنیم کناره بکشیم و خودمون و به ظاهر راحت کنیم در حالی که با حل کردن تضاد ها همه چی خیلی راحت و راحت و راحت تر میشه هر لحظه

    وای چقدر شهامت شما قابل تحسینه واقعا خیلی ترسناکه بخوای بپری داخل اب سرد

    چقدر خوبه که با قانون سلامتی انقدر از همه لحاظ چه هیکل و چه جسمی حالتون فوق العاده اس و میتونید چنین تجربه هایی داشته باشید و بدنتون به تعادل رسیده .

     

    این فایل فوق العاده بود واقعا سپاسگزارم که مارو با خودتون در دیدن این زیبایی ها همراه میکنید😍

    از خدای مهربونم هم متشکرم که باز فرصت داد که چنین زیبایی هارو ببینم و کامنت بگذارم 😍❤

    در پناه حق باشید❤

    Melika

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    سپیده گفته:
    مدت عضویت: 1101 روز

    سلام استاد قشنگ و خوش تیپ من و مریم جان زیبا

    خدارو صدهزار مرتبه شکرت برای وجود این دو انسان ارزشمند و دوس داشتنی

    شما یکی از دستان خدا هستین برای هدایتم به این مسیر رویایی.

    به خدا یه وقتایی فکدمیکنم فایل های سفر به دور آمریکا یکی از جلسات دوره 12 قدم هست

    یعنی توی هر قدمی ک هستم هماهنگی خواستی داره و خیلیییی لذت میبرم

    چون بیشتر مفاهیم رو درک میکنم و درواقع استاد حرفاشو توی دوره 12 قدم عینن زندگی میکنه و این خیلییی خوبه ، من با تمام وجودم باورش میکنم.

    دقیقا دیروز من یکم احساسم خوب نبود و میخواستم ذهنم رو کنترل کنم و از خدای خودم خواستم منو هدایت کنه.

    چون‌من توی شهری زندگی میکنم که دریای بیکران خداوند اونجا جریان داره و رفتم ساحل دریای زیبای شهرم ، نگم براتون که چه قدر آسمون زیبا بود و دریا زیباتر و ترکیب این همه زیبایی با مرغ دریایی های مهاجر چه شود.

    من دقایقی محو دیدن این زیبایی ها بودم که یوهو ندای از درونم بهم گفت به پرواز مرغ دریای ها نگاه کن و ببین چه آزاد و رها پرواز میکنن و نگران هیچ چیز نیستن….

    از کشور دیگه ایی مهاجرت میکنن بدون ذره ایی استرس و نگرانی از اینکه مسیر رو اشتباه برن و…

    میدونی چرا؟؟؟!!

    چون به این انرژی که در جهان جریان داره ایمان دارن ، با تمام وجودشون به خدا و قوانینش ایمان دارن.

    سپیده ایمان داشته باش به این انرژی و نگرانی هاتون بسپار به خودش

    اون خدایی ک این آسمان و دریاها رو هدایت میکنه و قوانینش اینقدر دقیق کار میکنه قطعا

    برای تو هم‌کار میکنه، آروم شدم، آروم تر از همیشه و سرشار از عشق و امید

    و معجزه اتفاق افتاد و این انرژی کار خودش رو‌کرد و این قوانین درست عمل کرد و نتیجه ی ایمانم‌رو‌دیشب دیدم😍

    اون لحظه لبخند زدم و گفتم خدایا شکرت🤍

    این کامنت رو باعشق تقدیم میکنم به دوستان هم فرکانسیم، عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  9. -
    بهار بختیاری گفته:
    مدت عضویت: 1696 روز

    سلام استاد جانم

    سلام مریم عزیزم

    سلام به تو دوست عزیزم

    استاد جان من عاشق این دکوراسیون خونه تون هستم.

    برگهای پاییزی اون تراک کمپر زیبا، تنه ی درخت و رودخانه و هزاران هزار درخت.

    استاد امروز خیلی عالی بیدار شدم. رفتم سر کار و با کلی دلتنگی بچه ها را بغل میکردم و میچلوندمشون، بعد هم بازی باهاشون و فقط لذت و لذت. بعد از آن رفتم به به جلسه و چه درس‌هایی گرفتم. درس ممارست، درس تداوم راه، درس انرژی بودن پول، درس شجاعت و باز هم خدا برام نشانه فرستاد که راهت درسته. و به خدا گفتم من دیگه تو این راه و بیزنس هستم. خودت منو هدایت کن، خودت مسایل را حل کن.تو تضادها میگم خوب شد اتفاق افتاد، باور خرابم پیدا شد.

    بعد از آن ناهار عالی که پدر درست کرد و در نهایت یه پیاده روی با بابام.

    تازه انگار تو چهل سالگی خدا بهم فرصت داد بابام را بشناسم. یه مرد شصت ساله که همه کارهاش با آهنگ و موزیکه. با بابا تو خیابان راه رفتیم و ببند بلند آهنگ خوندیم. با هم حس آزادی را تجربه کردیم. آزادی، حسی که اگر تجربه اش کنی تو ثروتمندترین آدم خواهی بود.

    بعد هم یه خرید عالی، یه واریز به حسابم، یه سفارش جدید و عالی، شام خوشمزه به سبک قانون سلامتی، هدایت به دیدن یک رابطه ی عاشقانه و زیبا و بعد هم سریال سفر به آمریکا.

    تازه با بابا دو تا قسمت از سریال زندگی در بهشت هم دیدیم که در مورد خرید و امکانات تراک کمپر آف وان فیفتی جادویی مون بود را نگاه کردیم.

    استاد جان تحسینتان میکنم برای ماشین زیبا و لوکستون

    برای آزادی مالی تون

    برای آزادی زمانی

    آزادی مکانی

    رابطه رویایی با عزیز دلتون

    برای این محیط بکر که هدایت شدید

    برای قدرت غلبه بر ترس هاتون

    نوش جانتون

    جانید و جانان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    زینب گفته:
    مدت عضویت: 1238 روز

    به نام الله تنها قدرت هستی ،مهربان و بخشنده

    درود به بندگان مومن خداوند استاد عزیز و بانو

    در مورد تجربه حضور در طبیعت باید بگم من خیلی زیاد چنین تجربه ای را نداشتم ولی الان که داشتم فایل را می‌دیدم واستاد گفتند بنویسید کجا ها در طبیعت بهتون الهام شده یهو یاد افتاد به همین چند روز پیش.

    من یک جراحی داشتم و خوب قبلش استرس و ترس زیادی از جراحی و عوارضش داشتم .روز قبل عمل توی محوطه سرسبز و بزرگ محیط کارم روی صندلی نشسته بودم و به آسمان زبیا نگاه میکردم یه ندایی گفت حالا تا فردا اصلا شاید جراحی کنسل شد اصلا مگه تو از فردا خبر داری،اصلا حالا تا پس فردا،شاید عوارضی که بقیه داشتند را تو نداشته باشی حالا کو تا پس فردا ،از الان به پس فردا و عوارض فکر میکنی ،یهو یه پرنده را روی سقف بلند ساختمان دیدم و با خودم گفتم مگه این پرنده به فرداش فکر میکنه فقط در این لحظه زندگی میکنه ،فردا را خداوند تدبیر میکنه و قرار نیست فرداها را ما تدبیر کنیم ،کار خود خداست ،بابا حالا تا فردا و پس فردا…..

    و باورم نمیشد که به فاصله چند دقیقه یعنی قبل ازحضورم توی محوطه سرسبز محل کارم و بعد ازآن،آنچنان من به آرامش رسیدم که حد و حساب نداره، بییییییییییییی نهایت آرام شدم.

    واتفاقا جراحی ام فوق العاده راحت بود و هیچکدام از عوارضی که ازش ترس داشتم اتفاق نیفتاد

    والبته درس دیگه ای که برام داشت همین بود که ترس ها توهم اند،

    آفرین به شجاعت و ایمان شما به الله

    در پناه خدا شاد باشید و سعادتمند در دنیا و آخرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: