آیا خداوند مانند یک مادر مهربان عمل می کند؟ - صفحه 14

402 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    یاسمن اسدنژاد گفته:
    مدت عضویت: 1894 روز

    سلام بر عزیزانم

    استاد جان سلام

    استاد جان خیلی خوشحالم که میبینمتون راستش من از طوفانها خبر نداشتم اما خب خیلی خوشحالم که شما و خانم شایسته سالم و سرحال هستید

    میدونستم جواب سوال آیا خداوند مثل مادری مهربان است ، نه هستش و این فایل خیلی بهم کمک کرد برای اینکه منطقش رو درک کنم

    من اینو تجربه کردم سالهای پیش وقتی که روز و شب نماز میخوندم و گریه میکردم و احساس بدبختی و عجز و ناتوانی داشتم و از خداوند میخواستم روابط منو درست کنه و یه آدم درست سر راهم قرار بده برای ازدواج و میدیدم که نه تنها به خواستم نمیرسیدم بلکه هر روز آدمهای بدتری سر راهم قرار میگرفتن و حالم بدتر و ناامید تر میشدم تا جایی که دیگه کلا ازدواج و رابطه رو بر خودم حرام کردم و گفتم حتما خدا نمیخواد که نمیشه و به خیال خودم فکر میکردم که من تلاش خودمو کردم و دیگه راهی نیست و سرنوشت من اینه که تا آخر عمرم تنها باشم و خودم میدونستم که این احساس تنهایی داره چه عذابی به من میده مخصوصا این که میدیدم دور و بریام همه دارن ازدواج میکنن و من احساس قربانی بودن بسیار شدیدی میکردم که آخه چرا خدا برای من نمیخواد . بله من شرک داشتم شرک بسیار شدید و بی نهایت نیاز داشتم که یه آقایی بیاد حال منو خوب کنه و چوب این شرکو خوردم بد جوری هم خوردم و الان خدارو شکر بعد از اینهمه سال تازه دارم میفهمم قانون چیه من پارسال وارد دوره عشق و مودت شدم و توو روابطم خیلی نتیجه گرفتم اما هنوز رابطه عاطفی دلخواهمو بهش نرسیدم البته که دیگه نه عجله ای دارم نه با خدا دعوا دارم و مطمئن هستم که هر وقت که آماده باشم در بهترین زمان اتفاق میوفته اتفاقا همین الان قبل از اینکه این کامنتو بنویسم رفتم توو کانال تلگرام و کامنت الهه عزیز رو خوندم که چه طور رابطه دلخواهشونو جذب کردن و خیلی خوشحال شدم و اشک شوق توو چشام جمع شد

    استاد جان این جمله که گفتین خدا طرفدار آدمای بدبخت بیچاره نیست رو دقیقا در زندگیم تجربه کردم هر چی سنگه مال پای لنگه واقعا همینطوره کسی که ناامید باشه و حرکت نکنه و احساس عجز و ناتوانی کنه روزگارش بدتر و بدتر خواهد شد

    سه سال پیش نزدیک به یک سال بیکار بودم و هیچ ورودی مالی نداشتم و صبح و شب از خدا میخواستم منو هدایت کنه به یه شغل مناسب و میدیدم که هیچ ایده ای نمیاد هیچ اتفاقی نمیوفته بعد دیگه از اون وضعیت خسته شدم و تصمیم گرفتم برگردم سر کار قبلیم و وقتی این حرکتو زدم دیدم که درها چه طور برام باز شد وقتی که حرکت کردم با اولین ایده ای که به ذهنم رسید

    متاسفانه من خودم کتک خوریم ملسه مثلا در سلامتی که برمیگردم به عقب میبینم چقدر خداوند به من نشانه داده بود و میخواست منو بیدار کنه اما من جدی نگرفتم اما من گوشامو گرفتم که صدای خدارو نشنوم تا اینکه رسیدم به جایی که احساس کردم اگر به خودم نیام و تسلیم نشم حتما میمیرم تازه امروز یه باگ جدید در خودم پیدا کردم و فهمیدم که یکی از دلایلی که مقاومت دارم برای زندگی به شیوه قانون سلامتی اینه که تمابل دارم مثل بیشتر آدمها رفتار کنم و اگر همه یه طرف باشن و من یه طرف احساس تنهایی و ضعف میکنم و این یعنی هنوز خدارو در وجودم پیدا نکردم و به نظر خودم اصلا ایمان ندارم

    اما خبر خوب اینه که دارم متوجه این باگها میشم و میپذیرمشون و میفهمم که اینا ایراده و دیگه مقاومت نمیکنم و امید دارم که آرام آرام میتونم همه جیزو درست کنم . بعد از 4 سال تازه دارم احساس میکنم که دارم در مسیر موفقیت قرار میگیرم

    الان مطمئن هستم که میتونم از جام بلند و این بار قدرتمندتر خیلی قدرتمندتر چون دیگه نمیخوام زجر بکشم میخوام سعادت واقعی رو در این دنیا و آخرت تجربه کنم میخوام آسان بشم بر آسانی ها چون آسان شدن بر آسانی ها رو تجربه کردم و میدونم که چقدر شیرین و لذت بخشه

    استاد عزیزم و خانم شایسته عزیزم بینهایت از شما سپاسگذارم شما فوق العاده هستین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    فاطمه شاکری گفته:
    مدت عضویت: 1926 روز

    سلام استاد جان چقدر دلم براتون تنگ شد دیروز که فایل امد رو سایت یه حس خیلی قوی بهم گفت برو سایت امروز استاد فایل گذاشته و امدن دیدم بله حسم درست میگفت خدارو شکر

    بعد مدتها دارم کامنت میزارم ذهن چموشم میگه تو که دیروز این فایلو گوش دادی چیزی یادت نیست توکل میکنم به الله

    از حرفهایی که گفتین جهان موجودات افراد ضعیف از بین میبره این موضوع منو یاد کسب کار خودم میندازه دقیقا پارسال همین موقع من بوتیکمو بستم در ظاهر شرایط خوب بود منم به اصلاح داشتم قانون اجرامیکردم یه حرفتون یادم نمیره اگه شرایط سخت شد تحمل کنی کافری من میدیدم روز به روز مشتریهام کمتر میشد توان خرید جنس جدید کمتر میشد من فهمیدم پنیرم جا به جا شد خلاصه اینکه با شهامت زیاد بوتیک بدون هیچ بدهکاری قرض وام بستم یه روز نشستم با خودم خلوت کردم که با این شرایط پیش برم 10 سال آینده کجا هستم و ذهنم به طرز وحشناکی سناریو میساخت و اینده خوب نمیدید یه حس ته قلب یه اطمینان بهم گفت ببند من هواتو دارم نگران نباش من همگفتم چشم گوش دادم به الهامی که بهم شد اون روز خیلی شاد بودم داشتم بوتیکمو جمع میکردم الان بعد یکسال ایراد کارمو فهمیدم من ادم کمالگرایی بودم هستم اینمشکو باید ریشه ای رفع کنم. تو این چند سالی که بوتیک داشتم مشتری ها همش از سمت خودش بود تمام مشتری های من رهگذر بودن همه هم میگفتن ما میخواستیم یه جای دیگه بریم نمیدونم چطور اینجا امدیم من همیشه سپاسگزار بودم رو هیچکی جز خدا حساب باز نکرده بودم اینو عمیقا درک کردم روزهایی بود چطور دست منو گرفت یعنی پول کم داشتم همه میرفتن تو پاساژ کسی نبود یهو مشتری میفرستاد به اندازه پولی که نیاز داشتم ازم خرید میکرد منم میدونستم کار خودشه دست تنها بودم چه ادمهایی فرستاد کمکم کردن چیزهایی که دلم میخواست برام پیدا میکرد من عاشق این خدام هستم خدای قبل این 4 سالی که با استاد اشنا بشم خدا ترسناکی بود خدایی بود که من باید تمام زورمو میزدم بعد می امد کمکم به لطف اموزشهای استاد من این خدا تغییر دادم هنوز خیلی جا داره باورش کنم ولی میدونم طبق سیستمش پیش برم کنارمه کمکم میکنه

    من تو او کسب کارم ضعیف بودم و حذف شدم

    ولی بعدش اعتمادی که به الله کردم پیشنهاد های کاری بهم شد تو بخش تخصص که خودم داشتم بهش علاقه دلشتم درهای باز شد من نمیدونستم وجود داره اصلا

    یه فایلی بود استاد داشت مثال میزد درباره دوستش بدن ساز بود استاد میگفت خداوندگار اینکار بود ولی خودشو قبول نداشت و میگفت برم ماساژور بشم استعدادش تو یه چیز دیگه بود فکر میکرد نمیتونه از کاریکه علاقه داره پول در بیاره

    این موضوع وصف حال منه کاری که بلدشم فکر میکردم نمیتونم پول در بیارم و رو این موضوع کارکردم ماه اول سود کارم 22 میلیون بود اصلا خودم هنگ کردم گفتم چرا من تو حاشیه رفتم تمرکز رو خودم نکردم البته اون در دیوار رفتنه اون بوتیک داشتنه منو سپاسگزارتر کرد اعتماد به نفسمنو بیشتر کرد تو تمرین قدم اول یه تمرین آگهی بازرگانی گذاشتین که خودمون ویژگیهای خودمون معرفی کنیم به دیگران من بدون هیچ مشکلی این تمرینو انجام دادم الان الگوهایی پیدا کردم از دوستای خودم که تو حوضه کاری من کارمیکنن چه پولهایی ساختن دمشون گرم

    نمیدونم چقدرکامنتم ربط داشت به حرفهای استاد فقط خود افشایی بود از خودم سپاسگزارم ازتون استاد جان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  3. -
    فاطمه شفیعی زاده گفته:
    مدت عضویت: 286 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    خدا گر ببندد زحکمت دری

    گشاید زرحمت در دیگری

    چقدر امروز خدا سپاسگزارم بابت شنیدن این فایل عالی خدا مادر زمینی نیست ترحم دلسوزی نمیکنه. خدا انرژی هست انرژی که احساس نداره

    انرژی هرچه قوی باشد درمسیر درست باشی قوی میشی

    درمسیر نادرست باشی در چرخه جهان له میشوی

    در بلاهای طبیعی زلزله طوفان خیر برکت هست. باعث پیشرفت جهان میشود بناها محکم خانه ها ایمن جاده شهرسازی مستحکم خانه های پوشالی از بین رفته

    ادم ضعیف در طوفان از بین میرود چون اعتماد به نفس نداشت چون مشرک بود باید قوی باشیم تا سربلند از طوفانهای زندگی بیرون بیایم

    ضرب المثل هست نخ ازجای که باریک‌ترین پاره میشه مثل آدم ضعیف که ازبین میروند درمسیر تکامل جهان

    قوی باشید سربلند در پناه الله یکتا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    حسین و نرگس گفته:
    مدت عضویت: 1808 روز

    به نام خدا

    هدف زندگی ما بر اساس نوع نگاه ما به خداوند

    سالهاست که دارم روی بهبود رابطم با اصل و همه زندگیم، یعنی خدای عشقم کار میکنم و مدام چکش کاری میکنم، بارها پیش اومد که مسیرمو گم کردم، دنبال فرعیات رفتم، ناامید شدم، اما همیشه ته دلم یه احساسی منو به ادامه ترغیب کرد، همیشه سوالم از خودم این بوده که من به این دنیا اومدم برای چی؟ و ته تمام اون پاسخ ها رو درآوردم و دیدم هیچ چی نیست..

    اول از لذت های مادی که با حیوانات مشترک هستیم شروع میکنم.. خوردن، خوابیدن، مسائل جنسی و …

    تمام این لذت ها فقط یه سری شرطی سازی های مغزی و ذهنیه، و در تمام موارد اونی که به ما پاداش میده و ما لذت میبریم مغز خودمونه!! مثلا وقتی گرسنه میشیم هورمون گرلین از سلول‌های طاق معده و سلول‌های اپسیلون در پانکراس ترشح می‌شود که به ما پیام گرسنگی میده، یعنی گرسنگی یه شرطی سازی مغزیه که اگه وجود نداشته باشه ما هیچ وقت متوجه خالی بودن شکم نمیشیم!! و وقتی هم غذا میخوریم با طعم هایی روبرو میشیم که همش ساخته و پرداخته مغزه..یعنی تمام مزه ها و طعم ها رو مغز ما شبیه سازی کرده!! اصلا چیزی به نام ترش تلخ و … مفهوم نداره و همشون شبیه سازی های مغزه از ارتباط با یکسری مواد خاص.. تمام لذت های حیوانی از این دسته اس و اصالت ندارن.. این ها فقط برای حفظ حیات بدن طراحی شدن و نمیتونن هدف باشن… و اونی که پاداش میده مغز انسانه که میتونه بر اساس یکسری تنظیمات اشتباه و ایجاد باورهای غلط حتی این کارایی رو از دست بده و ما رو ترغیب به خوردن چیزهایی بکنه که به ما آسیب بزنه…پس:

    التذاذ های مادی حتی ماهیت بیرونی ندارن چه برسه به این که هدف ما باشن!

    میریم سراغ دسته دوم: خواسته هایی که باز مادی هستن اما مختص انسان ها هستن… ثروت، کسب و کار، موفقیت های شغلی، خرید ماشین، خونه دوبلکس در فلان منطقه تهران و …

    چی باعث میشه ما تلاش کنیم به این موارد برسیم و لذتمون رو بهش گره بزنیم؟ باز هم مسئله فریب مغزه اینجا خودشون نشون میده!! بله درسته! ما به مرور توسط والدین، جامعه و … از کودکی شرطی شدیم و خواسته هایی در ما شکل گرفته که در مغز ما کد شده و مغز ما در صورت رسیدن به اونها به ما پاداش میده! یه عمر میدویم با احساس بد، مقایسه، رقابت، نشون دادن موفقیت ها و … که تهش برسیم به اینجا که این موارد رو مغز ما برامون بلد کرده بخاطر اینکه اینجوری شرطی شده.. بخاطر اینکه وقتی کودک بودیم چیزهایی برامون عقده شد که اصلا اهمیت نداشتن، اما همون ها مسیر زندگی ما رو تغییر دادن تا به خودمون و بقیه ثابت کنیم ما هم میتونیم داشته باشیمشون..و بدویم و بدیم که تهش با ترشح هورمون دوپامین احساس شعف کنیم و خودمونو گول بزنیم که چقدر احساس خوبی دارم از این موفقیت!! و اینقدر ناآگاه میشیم که وقتی هورمون دوپامین توسط سلولهای شریفمون مصرف شد و اون شعف گذرا از بین رفت به خودمون میگیم خوب حالا چی؟! و بعدش بخاطر عدم استغنای درونی میدویم دنبال یه موضوع دیگه که ریشه در گذشته دارم و باز هم جناب مغز ما رو فریب میده!!

    خوب سوال پیش میاد که اگه تمام این موارد شرطی سازی های ذهنی و فریب مغزه، پس ما اصلا باید دنبال چی باشیم؟ پاسخ این سوال رو در دوره احساس لیاقت دریافت کردم…

    وقتی ما به این دنیا اومدیم بخاطر اینکه خدا رو در وجودمون به روشنی درک میکردیم احساس لیاقت بی قید و شرطی داشتیم که با هیچ شرطی سازی ذهنی شکل نگرفته بود.. و از روح الهی ما نشات میگرفت.. ما اومدیم تا خدا رو مشاهده کنیم، از طریق کسب و کار، از طریق رابطه، از طریق معنویت..

    اما یه فرق بزرگ هست بین خواسته های حقیقی و خواسته های ذهنی

    به قول حضرت موسی که به فرعون گفت: قَالَ رَبُّنَا الَّذِی أَعْطَىٰ کُلَّ شَیْءٍ خَلْقَهُ ثُمَّ هَدَىٰ

    یعنی خدای ما کسیست که به هر موجودی ویژگی های خاص اون موجود رو بخشید و بر اساس اون ویژگی ها هدایتش کرد

    دسته اول کشش های درونی ما نشات گرفته از شرطی شدنهای ذهنیه.. اما دسته دوم که به مرور به حاشیه رونده میشه همون هدایت خداونده ک به صورت شوقی مداوم در قلب ما جریان داره و هیچوقت نمیتونیم سرکوبش کنیم و نادیده بگیریمش..این دسته دوم همون هدایت خداونده

    مسئله اصلی اینه که ما بتونیم با خودشناسی و کار روی خودمون تکاملی درک کنیم که کدوم خواسته از هدایت خداوند و اشتیاقی الهی نشات گرفته که خداوند با ایجاد یه شوق ما رو در مسیر رسیدن به خواسته هایی که ما رو رشد میدن هدایت میکنه..یا این که اون کشش فقط یه فریب مغزیه و ناشی از باورهای اشتباه و عقده های گذشتس…

    تصور کنید خواسته های ما ذهنی و بر اساس شرطی شدنهای ناشی از جامعه، خانواده، مذهب و … نبود.. در این صورت آیا میشه تصور کرد که خواسته ای وجود داشته باشه؟ بله، در این صورت تازه میرسیم به هدایت خداوند و مسیر منحصر به فردی که در این جهان در پیش خواهیم گرفت و سبک شخصی خودمونو خواهیم داشت.. چطور میشه تشخیص داد که خواسته ای مربوط به شرطی شدنهای ذهنیه یا هدایت خداونده؟ نشانش اینه که وقتی در مسیر خواسته های حقیقی فطری خودمون هستیم از مسیر لذت میبریم، عجله نمیکنیم، اگه موفق نشدیم نا امید نمیشیم، نگاهمون فقط به خودمونه، نا امید نمیشیم، از لحظه لحظه ش لذت میبریم، سختی هاش هم برامون لذت بخشه.. و در تمام مراحل زندگیمون اشتیاقی درونی که ساخته و پرداخته مغزمون نیست ما رو مدام به جلو سوق میده.. احساسی لذت بخش که با رسیدن ها رنگ نمیبازه و با نرسیدن ها کم رنگ نمیشه.. مثل تلاش یه نوزاد برای شناخت دستهاش، و بعد تکون دادنش، و بعد آرام آرام خزیدن و چهاردست و پا شدن.. احساس لذت خالص و ناب.. این نگاه توحیدیه که ما خدا رو اینگونه ببینیم که با حرکت بر اساس خواسته های فطری و الهی با اشتیاق روز افزون فارغ از اینکه دیگران در چه مسیری هستن یا چه موفقیت هایی به دست آوردن در مسیر منحصر به فرد زندگیمون حرکت کنیم و از لحظه لحظه ش لذت ببریم…

    در این صورت، اون موفقیت ها، خونه، ماشین، بیزینس و … نیستن کا ما رو خوشحال میکنن، بلکه این مسیری که ما رو به اونجا رسونده و درک ما رو از خداوند عمیقتر کرده برامون لذت بخشه و نتایج فقط به ما نشون میدن که ما چقدر تونستیم موفق عمل کنیم و خود اون نتایج به خودی خود احساس لذتی ندارن..همون که استاد میگفتن که در بندرعباس که هیچ کدوم از این امکانات رو نداشتن اما اون حس اشتیاق بود..اشتیاق بی قید و شرط.. کلا هر جا اسم شرط میاد که اگر فلان بشه من حالم خوب میشه،اگر به فلان جا برسم من راضی خواهم بود، اگر این کار رو بکنم ارزشمند خواهم بود و .. تمام این اگرها و اگرها شرطی شدن و خارج شدن از مسیر لذت بخش توحیدیمونه..

    اما اگر در مسیر توحید حرکت کنیم در تمام مسیر لذت میبریم نه اینکه لذتمون معطوف به رسیدن به هدف باشه..مثل کوهنوردی که از کل مسیر لذت میبره و در نهایت رسیدنش به قله لذت متفاوتی از کل مسیرش نداره و فقط درکش از خودش و تواناییهاش و خدای نازنینش بیشتر و بیشتر میشه…

    الان واقعا درک میکنم چرا استاد اینقدر کم صحبت شدن، حال خوبشو، آرامششو، سکوتشو درک میکنم.. من خودم وقتی دوره احساس لیاقت رو خریداری کردم اول با نگاه شرطی شده رفتم سراغش و تا فایل 16 رو گوش دادم و هر فایل رو هم چندین بار گوش دادم و کامنت گذاشتم و تمرینات رو انجام دادم…اما از وقتی که این اصلو درک کردم االان مدتهاست دارم مدام فایل 1 دوره احساس لیاقت رو گوش میدم و هنوز نتونستم برم فایل بعدی رو گوش بدم..چون دیگه دارم با قلبم گوش میدم نه با ذهن شرطی شدم

    وقتی خودمونیم، وقتی داریم سوت زنان در مسیر منحصر به فرد خودمون حرکت میکنیم…

    در این صورت، احساس لذتی که میبریم فریب مغزی نیست، بلکه احساس شعف و شور ناشی از بزرگتر شدن ظرفمون و در نتیجه بزرگتر شدن ادراکمون از خداونده، احساس شور ناشی از درک عمیق تر عشق خداونده به ما، یعنی خودش، یعنی تمام ما جلوه هایی از خداوندیم که ادراک میکنیم این عشق رو، و احساس لیاقت بی قید و شرط رو و جهان هر روز داره با رشد آگاهیش خودشو توسعه میده و هر روز از صورت زیبای خداوند جلوه ای بهتر به تصویر میکشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
    • -
      محمد هادی دارابی گفته:
      مدت عضویت: 968 روز

      سلام دوست عزیز یکی از بهترین مطالب بود و فکر کنم باید هزار بار بخونیم تا درکش کنیم و عمل کنیم .

      واقعا برام لذت بخش بود و بزرگترین پاشنه آشیل منو برام روشن کرد.

      میدونید درک شرطی شدن ذهن که به خودمون میگیم من به خدا گوش میدم ،من ایمان دارم . بعد میبینی نتایجت درست نیست و اصلا با چیزی که میخواستی جور درنمی‌آید.

      خیلی نکته ریزی بود که خدارو برای بدست آوردن خواسته هات نخواه. یعنی هر کاری که میخوای باید قلبت آروم باشه و انجامش بدی.

      سپاس از شما

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  5. -
    معصومه سلمانی پور گفته:
    مدت عضویت: 1040 روز

    بنام الله مهربانم

    سلام به استادان جان و دوستای عزیزم

    لایو ویژه استاد بین گام 19 و 20 :

    ایا خداوند مانند مادر مهربان عمل میکند؟

    فکر نمیکردم بتونم در موردش بنویسم ولی از خدا کمک خواستم و شروع میکنم بلطف خودش

    من یک مادرم ،مادر .کلمه ای زیبا و دوست داشتنی .تا اونجا که یادمه در درونم یا ناخودآگاهم دوست نداشتم مادر بشم چون مامان خودم رو دیده بودم که چقدر سخت ما 8 تا رو مدیریت میکنن. و ترس از مسئولیت داشتم و شاید الان هم دارم (من اینو نمیدونستم ولی وقتی الان نوشته شد متوجهش شدم) دیده بودم که مامانم به خواهرایی که مشکل و مساله ای دارن بیشتر توجه میکنن ، دل میسوزونن ،بیشتر کمک و توجه میکنن و باورم شده که باید به ضعیفها کمک کرد.

    و خودمم هرموقع نیاز داشتم به توجه میمودم و هودم رو ضغیف نشون میدادم ،چیز جالبی نیست ولی انجامش میدادم تا همین میشه گفت سال پیش و قبل از جداییم از همسر سابقم.

    هر چی میگذشت میدیدم که اینکار جز اینکه به قولی تو سری خورتر بشم چیزی نداره (نه فقط از سمت ایشون از همه طرف) به طرق مختلف بهم الارام میداد الله مهربانم ،زبونی ، عملی و منم مثل اکثر جامعه باید اون پتکه به سرم میخورد و اینم یجور باور غلطه دیگه تا ضربه بدی نخورم نمیتونم . نمیشه تغییر کنم.

    دیشب داشتم پیاده روی میکردم تو هوای خنک پاییزی دور باغ امام رضا که نزدیک خونمونه و فایلتون رو پلی کرده بودم و گوش میدادم باد سرد میومد به صورتم میخورد ولی عجیب حال میداد بهم پیاده روی تو این هوا و گووووووش دادن و فکر کردن به صحبتهاتون .

    استپ کردم و شروع کردم فکر کردن ،که من الان تو این زمان با اینهمه وقت و انرژی گذاشتن رو بهبود خودم ،هنوزم باید پتکه بخوره به سرم یا نه؟؟؟

    بیادم اومد که ظهر که رفتم مهد دنبال پسرم به معلم پسرم پرسیدم مهدیار چطوره ؟خوبه ؟معلمش گف عالیه و خیلی پسر خوبیه.چیزی که گفتن بعدش حالم رو منقلب کرد ،اینکه با اینکه شما جداشدین از هم چقدر خوب که مهدیار خوب رفتار میکنه ،حالش خوبه و نسبت به خیلی از بچه ها که پدر و مادر باهمن، عالی رفتار میکنه درست برخورد میکنه و درساشم عالیه.

    نه فقط بخاطر تعریف ایشون ،بیاد اوردم و از جلو چشمم گذشت مسیری که اومدم همون لحظه(من چون مادرم دیده بودم و همیشه خودم رو مظلوم میدیدم دوست داشتم پسرم قوی باشه برام سخت بود و هست که رو کاراش و رفتارش سخت بگیرم تا بهتر عمل کنه ،همیشه بهش میگفتم ببین کارت درسته ؟! گاهی دعواش میکنم گاهی باهاش صحبت نمیکنم گاهی جایزه نمیدم و برای هرکارش پاداش و تنبیه داشتم و دارم اینکه فکر کنه برای کاراش ،{گاهی عذاب وجدان میگرفتم گاهی خودم اینقد ناراحت میشدم که گریه میکردم که چرا سخت گرفتم،گاهی خوشحال بودم، فقط یچیز برام مهمه که دلسوزی کردن ،مظبوم واقع شدن ،بسه ، چه برا خودم چه برا پسرم} و میزارم خودش مسائلشو هندل کنه)و الله مهربان بهم نشون داد که مسیرم درسته شاید در ظاهر سخت گیرم ولی میدونم بعد کمتر به مساله برمیخوره و اسیب میبینه.

    من درس گرفتم از مادرم و خیلی از مادرای دورو برم که مثل اونا عمل نکنم چون تهشو دیدم. و تو پیاده روی که داشتم با خودم به این رسیدم که میخوام متفاوت از بقیه مردم باشم (خواهر فامیل و …)من زندگی از هر لحاظ عالی میخوام که پر باشه از ارامش ،ایمان، صلح با خود ،عشق، ثروت بی حساب ،آزادی مالی مکانی زمانی ،روابط فوق العاده و عالی،شغلی که دوستش دارم ،ساختن درامدهای عالی از عشقم،لذت بردن لذت بردت و لذت بردن .

    دیگه بقیش مهم نیست،دیگه اطرافیان مهم نیستن ،دیگه مسیرایی که اکثریت میرن مهم نیست.

    من یک چیز میخوام اونم بهبود ، بهبود و بهبود روزافزون در همه جنبه های زندگیم و باید به نشانه ها و نوازشهای اروم الله مهربان بیشتر توجه کنم و حرکت کنم ، اقدام کنم ،عمل کنم.

    ی چیز دیگم یادم اومدکه ربط داره به موضوع

    دیروز پسر داشت صحبت میکرد در مورد دوستش که چیکار کرده تو کلاس ،اولش که گف حرف خوبی نیس ولی باید بگم اخه اینجور چیزارو نمیگه معمولا وبرام جالب بود که چیه و شرو کرد و گف کم بود ولی اشک منو دراورد از خوشحالی و اینم شد نشونه دیگه از درستیه مسیرم ،گفت دوستم یک حرفی زد دوبار ،دفعه اول گوش نداده و دفعه بعد که گفته امده دعواش کنه و بزنش ولی با خودش گفته(( بزار فکرکنم که چکار کنم بهتره))و بهش گفتم این حرفو نزن دیگه وگرنه دیگه دوستت نیستم.

    اینقد به دلم نشست حرفش که همونجا اشک از چشام میریخت و قربون صدقش میشدم و تایید میکردم بهترین کارو کردی.

    خدایا چجوری شکرتو بجا بیارم که جوابگوی اینهمه خوبی و بزرگی و مهربونیت باشه؟!

    خدایا شکرت خدایا شکرت خدایا شکرت بابت تمام انچه به من دادی و ندادی و میخوای بدی، عاشقتم من.

    ببخشید که خیلی شلوغ و بهم ریخته نوشته شد به بزرگی خودتون ببخشید استادان جان.

    مقصد یکیه ولی بی نهایت مسیره و این منم که انتخاب میکنم از کدوم مسیر برم ،مسیر سخت و پراز سنگلاخ ،یا مسیر صاف و هموار و پر از سرسبزی و خیر وخوبی ؟؟

    انتخاب کن ؟؟

    بهترین بهترینها رو برای تک تکمون ارزومندم.

    ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  6. -
    سید امین موسوی گفته:
    مدت عضویت: 1346 روز

    به نام خداوند هدایتگر مهربان؛

    سلام به شما استاد عزیز و دوستان گرامی.

    باز هم یک فایل بسیار عالی رو استاد آماده کردن که پر از نکات عمیق و شگفت انگیزه. نگرشی که من میتونم به این فایل داشته باشم و آگاهی هایی که میتونم بگیرم اینه که:

    در تایید حرف های استاد، ما وقتی آیات قرآن رو نگاه می کنیم با دوتا موضوع مهم روبرو میشیم:

    1) لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِی کَبَدٍ ( سوره بلد، آیه 4) : همانا ما انسان را در رنج و سختی آفریدیم

    2) اِنّ مَعَ العُسْرِ یسْراً (سوره شرح، آیه 6) : همانا سختی همراه با آسانی است

    علت تو سختی قراردادن ما انسان ها چیه؟

    آیا خدا واقعا با ما مشکلی داره؟

    دوست نداره ما آسایش و راحتی داشته باشیم؟

    چرا اصلا راحتی رو تو دل سختی قرار داده؟

    پاسخ این دوتا سوال بسیار ساده ست!

    اجازه بدید با یه مثال توضیح بدم: همه ما وقتی خیلی بچه بودیم رو یادمونه. زمانی که مدرسه می رفتیم و تنها سختی و دغدغه ما در طول روز نوشتن مشق ها و انجام تکالیفمون بود. چیزی که اون زمان برای ما خیییلی سخت و آزاردهنده بود ولی الان که بهش فکر می کنیم خنده مون میگیره که موضوع به این سادگی چقدر انجام دادنش برای ما سخت بوده؛ ولی الان که بهش فکر می کنیم برامون هیچ سختی ای نداره.

    خب چه اتفاقی افتاده؟ مشق نوشتن کمتر شده؟ نه! ما بزرگتر شدیم!

    ظرفیت ما بزرگتر شده و دیگه اون موضوع به اون کوچیکی اذیتمون نمی کنه. حالا همینو بسط بدیم به بقیه مشکلات زندگی که با بزرگتر شدن سنمون برامون خیلی ساده تر شدن. نمره پایینی که تو دبیرستان گرفتیم و بابتش خیلی ناراحت بودیم و الان برامون اصلا مهم نیست، رابطه ای که به هم خورده و…

    و موضوع مهم اینجاست که هر اتفاق ناگوار، یا سختی که ما بهش خوردیم، باعث شده ما قوی تر بشیم و ازش تجربه کسب کنیم و رشد کنیم.

    نکته همینه: ای انسان! منِ خداوند دارم بهت سختی میدم که بزرگ شی! که ظرفیتت بره بالاتر و رشد کنی. که دیگه با یه موضوع کوچیک به هم نریزی. وقتی بزرگتر شدی، همون مشکلاتی که تا دیروز آزارت می داد دیگه برات سختی نیست. چون تو ظرفیتت بالاتر رفته .

    برا همینه که خدا میگه سختی و آسانی باهمه. مهم اینه که تو ظرفیتت چقدر باشه که اون مشکل برات سخت باشه یا راحت.

    خلاصه اینکه : به نظر من رنج و سختی که تو زندگی بوجود میاد یه نعمت خیلی ویژه از طرف خداست. نعمتی که باعث میشه ما به تضاد بخوریم.

    حالا اونی برنده ست، اونی قوی میشه و به قول استاد تو قوانین طبیعت خداوند باقی مونه و از بین نمیره که از این تضاد استفاده کنه و حرکت کنه. صدای خدا رو بشنوه و اقدام کنه. استاد خیلی مثال عالی زدن: وقتی خوابی، اون سختی که خدا بهت میده اول در حد یه صدای کوچیکه. اگه متوجهش شدی و حرکت کردی که هیچی، وگرنه خدا این سختی ها و تلنگرها رو هی بزرگتر و بیشتر میکنه که بیدار شی!

    – اگه میبینی چک هات هی داره برگشت میخوره، از لحاظ مالی مشکل داری، این یه سختی و تلنگر از طرف خداست که بفهمی بابا! داری راه رو اشتباه میری. بیا طرف من! بیا تو مسیر درست قرار بگیر تا هدایتت کنم

    – اگه وضعیت سلامتی درستی نداری، اگه تو هر رابطه ای وارد میشی به مشکل میخوری، اگه به هر دری میزنی مشکل مالیت بر طرف نمیشه، بدون داری راه رو اشتباه میری و این مشکلات رو خدا سر راهت قرار داده که به خودت بیای. که از خودش بخوای، خودت رو تغییر بدی و حرکت کنی.

    به نظر من مهربونی خدا اینجوریه!

    به قول استاد شاید تو نگاه اول این موضوع ظالمانه به نظر بیاد، ولی به نظر من اتفاقا عین عدالته!

    چرا؟ چون اون آدمای قوی میتونن به خدا معترض باشن که خدایا، چرا به اونی که ضعیف تر از من بود بیشتر کمک کردی؟ آیا ایمان قوی تری داشت؟ آیا عمل بیشتری داشت؟ آیا نسبت به منی که قوی ترم صفات غیرالهی بیشتری نداشت؟ آیا به تو توکل کرد؟ آیا شیطان بهش مسلط نشده بود؟ پس چرا بیشتر کمکش کردی؟

    ولی وقتی ملاک هدایت الهی ایمان، توکل، تغییر و حرکت کردن باشه، دیگه خدا اونجا میگه من هدایتش کردم چون خودش خواست! چون تغییر کرد و از من خواست کمکش کنم. چون ایمان آورد و بهم گفت خدایا: إیّاک‌َ نَعبُدُ وَ إِیّاک‌َ نَستَعِین‌ُ ( تنها تورا می پرستیم و تنها از تو کمک میجوییم)

    ——————————————————–

    نکته مهم بعدی در خصوص قسمت دوم صحبت های استاد که فرمودن بعضی ها کتک خوردنشون ملسه ( و مثال اینکه همه فکر می کنن اول باید خاک یه حرفه یا شغل رو بخوری تا بتونی موفق بشی و…)

    این صحبت رو اتفاقا من زیاد شنیدم که:

    – بیزینس مَن خوب اونیه که بدهکار باشه!

    – مرد باید بدهی داشته باشه!

    – اگه برای خرید یه خونه 3 میلیاردی تو به همون اندازه پول داری و میخوای خونه رو بخری، دیر اقدام کردی! باید وقتی خونه رو بخری که 1 میلیارد بیشتر نداری. بری خونه رو بخری، خودت رو بدهکار کنی و کم کم بدهی تو بدی و صاحب خونه بشی.

    و من چقدر حالم بد میشد وقتی این حرف هارو میشنیدم. چون یه حسی بهم می گفت با ذات من و باورهای من در تضاده، ولی راستش قبولش کرده بودم ( چون از آدمای خیلی موفق و مولتی میلیاردر میشنیدم) ولی الان که این صحبت هارو از استاد شنیدم فهمیدم ذات من و احساس من دروغ نمیگه و خدارو شکر می کنم که استاد چقدر زیبا به این موضوع اشاره کردن.

    ممنونم ازتون استاد. ممنون از شما که آگاهی هایی که به ما میدید تو نگاه اول شاید یکم غیر منطقی یا ظالمانه باشه، ولی وقتی بیشتر بهش دقت می کنیم میفهمیم که اتفاقا شما درست می گفتید و ما راه رو اشتباه متوجه شدیم و مسیر رو مثل بقیه انسان ها داریم اشتباه میریم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  7. -
    مریم پهلوان گفته:
    مدت عضویت: 2028 روز

    به نام الله وسلام به عزیزان همراه

    چندین باور قدرتمنده کننده این فایل

    1)بلایای طبیعی عذاب الهی نیستن موهبت الهی هستند که ضعیفتر ها از بین بروند وجا برای قوی تر باز بشه.یا سازه های قدیمی نابود بشن وسازه های جدید وقوی درست بشه

    2)خداوند مثل مادر مهربان عمل نمی‌کند احساساتی نمی‌شود طبق قانون وسیستم عمل می‌کند از انسانها ی قوی حمایت می‌کند وبه انسانهای ضعیف کاری ندارد.یا روی خودت کارمیکنی وقوی میشوی یا ضعیفی ونابود میشوی

    سیستم این جوری کارمیکنه این اساس پیشرفت جهانه.اینقدر شخصیتت رو قوی کن که از پس هر طوفانی بربیای.اگر شخصیتت ضعیف باشد افراد ازت سو استفاده میکنن هرچه بدبخت باشی جهان بدبختی بیشتری برات میاره

    3)باور اشتباه دیگه،هرچه دراین دنیا زجر بکشم اون دنیا ثوابش بیشتره.نه اینطور نیست زجرکشیدنت به خاطر بی ایمانی به خاطر ترسهاته اون دنیا هم بیشتر زجر میکشی

    4)باور اشتباه بعدی،چون خیلی سختی کشیدم الان دیگه موقعش هست که موفق شوم.لازمه موفق رو این میدونن که قبلش زیاد سختی بکشن.

    هرکجا ضربه خوردیم چون شرک داشتیم چون بقیه رو از خدا بالاتر دیدیم چون وابسته به عامل بیرونی شدیم.الزاما برای موفقیت لازم نیست که شکست بخوری از همون اول هوشیار باش ودرمسیر درست کار درست رو انجام بده.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  8. -
    سمیه زمانی گفته:
    مدت عضویت: 2227 روز

    سلام به استاد عزیزم و به استاد شایسته ی نازنین و به همه ی دوستان هم خانواده م. وای که چقدر دلم تنگ شده بود برا کامنت نوشتن. خداجونم شکرت که این توفیق رو دادی تا بازم کامنت بنویسم. الان حس و حال کسیو دارم که بعد چندوقت اومده تو جمع رفقاش و دلش می خواد تک تک حال و احوال کنه با بقیه…

    استاد شما که مثل همیشه قبراق و سرحال هزار ماشالا روز به روز جوون‌تر می شینا!!

    استاد بانوی شایسته ما دلمون برای روی ماه شما هم تنگ شده ها… یه فکری به حال دل ما بکنین لطفا :)))

    فاطمه جانم خوبین همگی؟ خودت، داداش رسول، هلیسا و محمدحسن جان…خدا قوت رفیق…

    سعیده جانم حسابی منتظریم از غیبت صغری برگردی ه اونم با دست پرا… دلمون تنگ شده واسه کامنتات رفیق…

    حمیدخان حنیف، امیدوارم حال دلت عالی باشه و بعد از هزار و اندی روز عضویت در این خانواده ی بهشتی بیشتر برامون از آیات قران و فضا و موشک و اینا بنویسی ؛)

    آقا اسدالله شما که عین این شاگرد زرنگ درسخونا کمر همت بستی و دوره ها رو داری یکی پس از دیگری می ری جلو، دمتون گرم، اگه میشه من از شما جزوه بگیرم….

    سعیده جان رضایی، نوا خانوم قدم به این دنیا گذاشتن به سلامتی؟؟ امیدوارم همه چی خوب و عالی و آسان پیش بره براتون عزیزم

    سمانه جان صوفی رفیق در چه حالی با حافظ جان؟ دیگه فک کنم شش ماهی داشته باشه نه؟ می بینی چقدر زود گذشت؟ لیلین منم الان هشت ماهشه… خدایا شکرت

    امیدوارم بقیه دوستان هم که اسم نبردم عالی عالی باشن :)

    خیلی از دوستان هم خیلی وقته ندیدمشون تو سایت که الهی حال دل اونها هم عالی باشه و مشغول کلی اتفاقات خوب باشن.

    (همینه دیگه آدم چند وقت ننویسه تو سایت، سلام علیکش انقدر طول می کشه)

    استاد جان چندتا موضوع رو دلم می خواد بنویسم تا هم خودم یادم بمونه هم شاید برای بقیه مفید باشه…

    استاد من و همسرم و دو دخترم دو هفته پیش یه سفر رفتیم ترکیه، از اون طرف هم مامان و بابای من، و مامان و خواهر و برادر همسرم هم اومدن و اونجا دیدارها تازه شد… خانواده ی همسرم رو بعد از 5 سال دیدیم و کلا خیلی سفر خوبی بود و خوش گذشت. اول اینکه یه چیزی که توجه من رو تو خیابونا جلب می کرد، این بود که چقدر چهره های زیبایی داشتن این همسایگانمون. و بعدم همه جور پوششی بود و همه در کنار هم خوش بودن.

    یه اتفاق جالبی که افتاد و دوست دارم اینجا بگم، اینه که یه هفته قبل از سفرمون خیلی اتفاقی یاسی خواهرم، متوجه میشه که محمد فتحی عزیز هم یه سفر به ترکیه داره می ره و اینو به من هم گفت. من اول از تصور دیدن یه دوست عباسمنشی ذوق زده شدم و گفتم عه چه باحال، حالا یه پیام بهش می دم و هماهنگ می کنم اونجا همو ببینیم… اما تو اون یکی دو روز بعدش این به ذهنم اومد که نع، نباید با مارکوی عزیز هماهنگ کنم. چون قانون میگه اگر ما در مدار دیدن هم باشیم حتی شده تو خیابون از کنار هم رد میشیم یا تو فروشگاه و همدیگه رو می بینیم پس نیازی به هماهنگی نیست… و اینکار رو نکردم. تو استانبول هم با مامان (فاطمه سلیمی سایت ( چشمای قلبی)) راجع به همین قضیه صحبت کردیم که آره قانون قانونه پس نیازی به هماهنگی نیست. بقول سعیده جان شهریاری یه کیفی می ده وقتی از این بازی های توحیدی با خدا می کنی و می دونی که اتفاق می افته… خلاصه روز سه شنبه قرار بود ما بریم مرکز خرید جواهر و یکم خرید کنیم.

    اول قرار بود با مترو بریم اما بعد نظرمون عوض شد و قرار شد پیاده بریم،

    بعد 5 دقیقه من یهو یادم افتاد لیری که داشتم تو خونه جا مونده و خلاصه مامان و تینا و لیلی تو کالسگه و خواهر شوهرم و پسرش همونجا تو مسیر وایسادن تا من برگردم و پولم رو بردارم،

    بعد هم یه بیست دقیقه که رفتیم مامان یادشون افتاد که باید صرافی برن و گفتن انشالله همین نزدیکی یه صرافی عالی پیدا میشه دو دقیقه نگذشته بود که اون دست خیابون یه صرافی دیدیم و رفتیم اون دست و با قیمت خیلی خوب پولشون رو چنج کردن.

    بعد به مسیر ادامه دادیم و وایسادیم بچه ها بلال بگیرن بخورن. دیگه چیزی به پاساژ نمونده بود که مامان و تینا و پسر خواهرشوهرم جاوتر رفتن و من داشتم کالسگه رو هل می دادم که یهو دیدم تو اون شلوغی پیاده رو، چهره ی محمد فتحی عزیز رو دیدم که داره باز روبرو میاد… همینطور که نزدیک می شد من به سمتشون خم شدم و گفتم محمد فتحی؟؟ و محمد بمون نگاه کرد و سلام کرد، خودم رو معرفی کردم و فهمید. من انقدر ذوق زده شدم از دیدن یک دوست عباسمنشی که در آغوش گرفتمش و بعدم همراهشون که ایشون هم عباسمنشی و نازنین بودن رو در آغوش گرفتم… مامان هم تو این فاصله برگشتن و کللییی ذوق کردن… خلاصه یه خوش و بش کردیم و عکس یادگاری هم گرفتیم باهم… انقدددر این اتفاق به من و مامان انرژی داد که خدا می دونه. ما تا شبش و روزای بعدش هی از اون اتفاق صحبت می کردیم و لذت می بردیم… جالب اینجاست که من انگار اون صحنه قبل از اینکه اتفاق بیفته از ذهنم گذشته بود و خلق کرده بودم اون اتفاق رو… و جالب‌تر این بود که چقدر همزمانی اتفاق باید می افتاد و افتاد تا ما در اون زمان خاص و مکان خاص باشیم و همو ببینیم چقدر ایمانم به قانون که بابا همینه همیشه کار می کنه بیشتر شد… خدایا شکرت.

    تصمیم داشتم از هدایتهای خداوند و زمانی که قبل از آشنایی با استاد هِی پتو رو می کشیدم رو سرم و بعد با چک و اگد مجبور شدم بیدار شم و از زمان‌هایی که خیلی زود با اولین تپ رو شونه م پا شدم بنویسم ولی ساعت داره می گه باید همینجا تمومش کنی و بری برای خواب ناز تا فردا صبح به امید خدا… منم گوش می کنم و از خدمتتون مرخص می شم :))

    خوشحال شدم و خوش گذشت خخخ… شماهم تشریف بیارین خخخ…

    خدایا شکرت که در زمانی زندگی می کنم که استاد و آموزشهاشون هستن

    خداجونم شکرت برای اینکه من رو از جهل و تاریک آوردی به این بهشت نور

    خداجونم شکرت که خدایی چون تو دارم بی نظیر و یکتا…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 49 رای:
    • -
      نسرین سیفی گفته:
      مدت عضویت: 1052 روز

      سلام سمیه جان

      چقدر کامنت شما فوق‌العاده بود

      چه حس قشنگی داشت اینکه ار بین اون همه آدم تو یه کشور غریب شما یه دوست همفرکانسی رو ببینی و در صورتی که قبلش از خدا درخواست کرده بودی

      اون برگشتن دوبارت‌ برای برداشتن پول ، پیدا کردن صرافی ،حتی با فاصله حرکت کردنتون‌ از بقیه ، همش میخواسته پدیده‌ همزمانی رو برای رسیدن به خواستت‌ فراهم کنه

      من عاشق خوندن اینطور کامنتها‌ هستم

      و اصطلاحا موهای تنم سیخ میشه و اشک شوق از چشمام جاری میشه ، که چقدر قوانین خدا قشنگه ، برای خدا فرقی‌ نداره خواسته ما چیه اون اجابت میکنه

      ممنون که نوشتی عزیزم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
      • -
        سمیه زمانی گفته:
        مدت عضویت: 2227 روز

        سلام نسرین جان، ممنونم از لطفت و خوشحالم که کامنتم به دلت نشسته… چه خانواده ی قشنگ و دوست داشتنیی… نحوه ی آشناییت رو خوندم و کلی تحسین کردم شما و همسرت رو…خیلی خوبه که با همسرتون در این مسیر هستین قدرش رو بدونین و مطمئن باشین مسیر پیشرفت برای شما خیلی هموارتر هست به امید خدا… امیدوارم در این مسیر پایدار باشین و باشیم… در پناه خداوند مهربان باشین عزیزم:)

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
    • -
      سعيده رضايى گفته:
      مدت عضویت: 2008 روز

      سمیه جانم دوست باحال و قشنگم سلام به روی ماهت

      ممنونم از احوالپرسیت. به لطف خدا منم خوبم. نوا جان هم به زودی ان شاالله به دنیا میاد. نزدیکی قدمش رو حس می کنم.

      خیلی خیلی خوشحال شدم که رفتی سفر و هم بهت خوش گذشت و هم با خانواده ات بخصوص مامان نازنینت تحدید دیدار کردی.

      و چقدر بیشتر خوشحال شدم از بازی توحیدی که راه انداختی و حسابی گرد و خاک به پا کردی.

      فکر کنم اگر من جای تو بودم حتما هماهنگی رو انجام می دادم.

      ماشاالله به این کنترل ذهنت و توکلت به پلن خداوند.

      و چه پاسخ شیرینی به توکلت داده شد. چه لذت بزرگتریه که خدا واست پلن بچینه و تو مثل یک مهمون افتخاری بشینی و فقط لذتشو ببری.

      همه اون اتفاقاتی که قبل از اون لحظه برخورد افتاده، پیش درآمدهایی بوده که بایستی رخ می داده تا در بهترین زمان در بهترین مکان قرار بگیری.

      بذار منم تجربه همین امشبم رو بگم.

      دستبند و حلقه طلام رو از دستم درآوردم که برشون دارم چون هم هر روز احتمال زایمانم هست هم اینکه دستام ورم دارن و طلاهام واسم تنگ شدن.

      گذاشته بودم رو میز توالت که اول شام بکشم بعد برم برشون دارم.

      ترانه رفت سراغشون و دستش کرد و گفت مامان مامان من مثل تو شدم.

      منم کلی ذوقشو کردم و بعد از دستش گرفتم که یه وقت مثل بقیه وسایلی که بازی بازی گمشون میکنه اینا رو هم گم نکنه. (ترس از اتفاقی که نیفتاده و حاصلش که میشه همون اتفاق بد)

      داشتم سفره می چیدم و این حلقه و دستبند هم تو دستم بودن که یهو دیدم حلقه تو مشتمه ولی دستبند به اون گندگی نیستش.

      حدود نیم ساعت من و ابراهیم تمام خونه رو حتی داخل سطل زباله آشپزخونه زیر و رو کردیم و عجیب دستبنده پیدا نشد.

      بعد یهو یادم اومد که هر اتفاقی رو اولا من جذبش می کنم با افکارم، و دوما هر خواسته ای رو با احساس خوب بگم حتما به آسونترین شکل برآورده میشه.

      به خدا گفتم خدایا تو که داننده نهان و آشکاری، تو که بر غیب بینایی لطفا دستبند منو بیار بذار جلوی چشمم. من که می دونم همین دور و براست.

      من نمی گردم واسش. تو واسم پیداش کن.

      دو سه دقیقه بعدش ابرهیم پیداش کرد. کجا؟

      تو جعبه کورن فلکس ترانه توی کابینت.

      چطور؟ من که داشتم سفره می انداختم و همزمان جمع و جور هم می کردم یک لحظه حواسم پرت شده پاکت کورن فلکس رو که گذاشتم تو جعبه اش، دستبند رو هم گذاشتن اون تو و اصلا متوجه کار خودم نشدم.

      حالا چطور به عقل ابراهیم رسیده بره توی اون جعبه رو از بین اونهمه کابینت و اونهمه ظرف و جعبه های دیگه نگاه کنه من نمی دونم!

      اون که اصلا توی اون زمان توی اتاق بوده و نمی دونسته من کورن فلکسها رو تازه جمع کردم و برداشتم. چرا رفته توشو نگاه کرده؟

      من نمی دونم.

      همون خدایی می دونه که من ازش خواستم دستبندمو بی دردسر بهم برگردونه.

      اینم یه تجربه شیرین بود که امشب به من درسهام رو یادآوری کرد.

      خدا شما و دخترای گلت و همه عزیزانت رو در پناه لطف خودش حفظ کنه.

      ممنونم که تجربه قشنگت رو نوشتی و خوشحالم کردی.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 26 رای:
      • -
        سمیه زمانی گفته:
        مدت عضویت: 2227 روز

        سلام سعیده جانم… عکس پروفایلت رو دوست دارم… باعث شد برم نحوه ی آشناییت رو بخونم و کلی تحسینت کنم رفیق… الاااهی… نوا خانوم هم انشالله بزودی به سلامتی بدنیا میاد و دنیا رو جای زیباتری می کنه… خدایا شکرت برای وجود این موجودات نازنین و دلربا… بقول فاطمه جان اصل تمرکز بر نکات مثبت هستن :)))

        خیلی دلم می خواد تجربه ای که خودم داشتم رو باهات شیر کنم و جاهایی که خوب عمل کردم رو بگم و جاهایی که بعدا دیدم باید بهتر عمل می کردم رو هم بگم تا تو حواست رو جمع کنی ولی واقعا تا فردا باید بنویسم اگه بخوام همشو بگم :))) پس فقط از خداوند هدایت می خوام تا یکی دوتا نکته ی مهمش رو برات بگم:

        – یادت باشه احساس خوب =اتفاقات خوب مال هرزمان و هرمکانیه. باید قبل و بعد زایمان خیلی اینو به خودت بگی و آگاهانه مراقب احساس خوبت باشی.

        – بعد از زایمان چون هورمونا خیلی بالا پایین میشن بیشتر حواست باشه، اون حس مادرانه یهو قلیان می کنه تو آدم و یادمون می ره که بابا من فقط یه مادرم، این نوزاد کوچولو و دوست داشتنی خدایی داره که از یک نقطه این بچه رو به اینجا رسونده بدون اینکه من بتوتم کاری بکنم براش، پس بقیه ش رو هم بسپریم بخدا… همون خدا بای دیفالت به بچه یاد داده مکیدن رو… فک کن همین یکی اگه نبود چقدر سخت بود واقعا… پس خدای مهروبون حواسش هست خوبم هست…

        انقدر زیبا و بی نظیر ذره ذره مهارتهاشون بیشتر میشه که فقط باید حواسمون باشه لذت ببریم و شکرگزاری کنیم برای تک تک اون لحظات.

        – اون یکی دوهفته ی اول چه تو بیمارستان چه تو خونه هرکسی یه نظری می ده بخصوص اگه چیزی جای سوال داشته باشه، و مادر پر از احساسات فقط می خواد زودتر به جواب اون سوال برسه و شرایط رو برای بچه ش آسون تر کنه، امااااا خیلی مهمه که حواست اینجورجاها باشه که به حس مادرانه ت و الهامی که از خدا می گیری اعتماد کنی… اصلا خیلی نپرسی هم خودت راحتتری هم نی نی کوچولو.

        اینا موردایی بود که من اون یکی دو هفته ی اول خیلی بالا پایین داشتم بعضی مواقع خیییلی خوب عمل کرده بودم و گاهی هم رفته بودم تو خاکی…

        ولی یه چیزو خوب و واضح یادمه، جایی که اعتماد و یقین داشتم که خدا باهامه و هوامو داره همه چی عالی پیش رفته مثل خود زایمان که از همون ماه سوم چهارم بارداری بهم گفتن چسبندگی رحم داری و باید زود زایمان کنی و چه بسا مجبور شیم رحم رو در بیاریم که در اونصورت عمل سنگینی خواهد بود… و خب طبق روال اینجا که می گن hope for the best, be prepared for the worst (به بهترین امید داشته باش و خودت رو برای بدترین آماده کن)! شرایط رو برای اون عمل سنگین فراهم کرده بودن، ولی من از همون سونوی اول که اینو گفتن تو دلم گفتم از این خبرا نیست، اینو شماها دارین می گین قدرت دست خداست حالا شما هرچی دوست دارین بگین… و تا خود اتاق عمل چنان یقینی داشتم که همه چی خوب پیش می ره و خدا همراهمه که واقعا نمی دونم از کحا میومد اون یقین… و در طول عمل هم که بیدار بودم هی میومدن بهم می گفتن همه چی خوبه خیلی خوبه و بعد که تموم شد دکتر گفت واقعا معجزه بود عین یه سزارین معمولی انجام شد… و من فقط خدا رو شکر می کردم و خوشحال بودم که توکل من و یقین من درست و بجا بود…

        کلی حرف دارم تو این زمینه ولی اینا حرفایی بود که باید گفته می شد:) اگر قرار باشه بیشتر صحبت کنیم خداوند خودش پیش میاره :)

        امیدوارم آسان بشی برای آسانی ها و لذتی ببری که هرشب تو شکرگزاریت صفحه ها پر کنی ازش :)

        مواظب خودت و دخترای نازت باش… به خداوند مهربان می سپارمتون :)

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
        • -
          سعيده رضايى گفته:
          مدت عضویت: 2008 روز

          سمیه جان نازنینم سلام به روی ماهت

          سلام به اون دوتا گل زیبای کنارت. منم عاشق عکس پروفایلت شدم بخصوص با اون پیراهن تف تفی لیلین کوچولوی مامانی! چقدر شیرینن خدایاااا

          امشب برای دومین بار موضوع شکرگزاری برام تکرار شد.

          حتما اومده که به من پیغام مهمی بده. این یک نشونه است که باید سرنخشو بگیرم و دنبال کنم.

          شکرگزاری شکرگزاری شکرگزاری.

          به روی چشم

          آفرین به تو هرجا که خوب عمل کردی یا هرجا که تلاشتو کردی که خوب باشی.

          منم به تجربه ارزشمند شما احترام می گذارم و سعیم رو می کنم.

          اتفاقا همین امشب بخاطر بی خوابیهای مکرر این هفته اخیر یکی دوبار عصبی شدم

          این نعمتی که از زبون شما جاری شد و رزق امشبم شد اومده قشنگ نشست سر جای درستش توی ذهنم و پاسخ سوال نپرسیده ی منو داد.

          تازه فهمیدم داشتم میزدم جاده خاکی که خدای مهربون قبل از درخواست من پاسخ رو پیشاپیش واسم فرستاده بود.

          چه خوان نعمتی واسم پهن کرده و چه عشقی به من ارزونی داشته که دوستان سطح بالایی مثل شما رو نصیبم کرده. الهی شکر.

          الهی شکر که من تونستم در این جایگاه قرار بگیرم که شماها دوستانم باشید.

          بی نهایت متشکرم بابت راهنمایی ها و قوت قلبت.

          خدا شما و خانواده گلت رو در پناه آرامش خودش حفظ کنه.

          می بوسمتون

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1907 روز

      به نامِ خداوندِ هادی

      سلام به سمیه جانِ نازنینم.

      ممنونم از احوالپرسی های گرم و مهربونت.

      ممنونم از احوالپرسیِ شیرینت با من و حافظ جانم.

      بله عزیزم، حافظِ قشنگِ مامان، 4 روز دیگه 6 ماهش پر میشه به سلامتی و دلِ خوش.

      دقیقا از یه جایی به بعد، روند بزرگ شدنش برام تند تر شده و صد البته شیرینیش داره روز به روز بیشتر میشه.

      الان بهتر درک میکنم ماه های اول تولدِ فرزند باید بگذره، و در ادامه شیرینی هایی رو تجربه میکنیم که دلمون ضعف میره برای بچه مون.

      امیدوارم خودت و دو فرزند نازنین و قند عسلت و همسر محترمت خوب و شاد و تندرست باشین کنار هم.

      و در کنار عزیزانت همیشه شاد باشین.

      کامنتتو دوست داشتم.

      چون جنس احوالپرسیت خیلی به دلم چسبید.

      چون از مدار و نزدیکیِ فرکانس نوشتی.

      منم با قلبم دوست دارم از نزدیک دوستانم در سایت رو ببینم، شماره همو داشته باشیم و با هم ارتباط برقرار کنیم.

      آخه خیلی میچسبه با کسی صحبت کنی که حواسش به قانون هست.

      حتی اگه تو یادت بره، اون مسیر رو اصلاح میکنه.

      دوستی که قضاوتت نمیکنه، چون تو سایت یه فضای ایزوله و صمیمی تشکیل شده که ادم ها با احترام و عشق کنار هم باشن و گفتگو کنن.

      خیلی دوست دارم از این یهویی ها و هم مداری ها رخ بده و سعیده جانِ رضایی و نفیسه جانم و زهرا جانِ نظام الدینیِ عزیزم رو از نزدیک ببینم.

      میدونی، وقتی داشتی میگفتی هماهنگی نمیخواد و فرکانس و مدار کار خودشو میکنه، خیلی کیف کردم..‌

      گفتم پس دیگه دوری و نزدیکی از لحاظ مسافت هم مسئله نیست، هم مداری که رخ بده در بهترین زمان و بهترین روش من وصل میشم به دوستانم…

      منم قبلا تجسم میکردم مثلا فلان دوست عزیز از سایت رو مثلا تو خیابون میبینم و چقدر ذوق زده میشم از این دیدار.

      پس خواسته ی دوری نیست، تجسم کنم و لذت ببرم از ملاقات یا ارتباطم (مثلا تلفنی یا پیامی) با دوستانم، محقق میشه.

      خوشحالم که خانواده ی نازنینت رو دیدی و دیدارها تازه شد براتون.

      خدا حفظتون کنه برای هم.

      در پناه الله مهربان باشی، همه مون باشیم.

      فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      الهی شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
      • -
        سمیه زمانی گفته:
        مدت عضویت: 2227 روز

        سلام سمانه جان نازنین، خدا رو شکر که هم خودت و هم حافظ جان خوبین و داری لذت می بری از لحظات بزرگ شدنش… واقعا لذتی از این بالاتر نیست بنظرم… چقدر این بچه ها شیرین هستن، چقدر خدا رو و قدرت خدا رو یاد آدم میارن… یعنی لیلین که صبح بیدار میشه و می رم تو اتاقش سرش رو بلند می کنه و نگاهش رو که می بینم دلم غنج می ره از خوشی از لذت… اون نگاه پر از عشق، با اون لبخندی که تمام صورتش رو می گیره… و من فقط دارم تو ذهنم میگم خدایا شکرت…

        آره سمانه جان… یادمه پارسال که گاهی تو کامنتا می خوندم که بچه ها نوشته بودن فلانی از بچه های سایت زنگ زده بود صحبت می کردیم… چقدر دلم می خواست که منم با بچه های سایت در ارتباط باشم، ولی با خودم می گفتم من این سر دنیا، اونا اونور، ای کاش تو دور و برم یهو یکی پیدا شه که اونم از شاگردان استاد باشه… الان نگاه می کنم می بینم چقدر خداوند قشنگ هم مداری ها رو می چینه. چقدر زیبا ارتباطا از جایی یا زمانی که اصلا توقعش رو نداری جور میشه. الان بعد از چندماه ارتباط مجازی با دو سه تا از نازنینای سایت، هنوزم هربار که بهش فکر می کنم قند تو دلم آب میشه و عادی نمیشه. و چقدر هدایت از طریق همین ارتباطا می رسه…

        اتفاق ترکیه هم که نور علی نور بود. واقعا از اینکه اعتماد کردم به قانون و هماهنگی نکردم لذت بردم. راستش از همون اول یه جورایی مطمئن بودم… خدا رو هزاران بار شکر. دقیقا همینی که گفتی… اصلا نیاز نیست آدم کاری بکنه برای ایجاد ارتباط. خواسته ش که باشه کافیه تجسم کنی و لذت ببری، قطعا بزودی اتفاق می افته.

        حافظ جان سایت رو ببوس و مراقب خودتون باش. امیدوارم ارتباط ما هم در زمان مناسبش شکل بگیره:) دوست دارم و به خدای بزرگ می سپارمت.

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
        • -
          سمانه جان صوفی گفته:
          مدت عضویت: 1907 روز

          سلام سمیه جانم.

          چه کار خوبی کردی عکس پروفایلتو با قند عسل هات گذاشتی.

          ان شاالله تنتون سلامت باشه کنار همدیگه و همسر محترمت.

          از لبخند صبحگاهیِ لیلین جان نوشتی.

          حافظ نازنینم هم همینه، تا چشم هاشو باز میکنه، همو میبینیم، به پهنای صورت قشنگش میخنده و منم از درون و بیرون به وجد میام از این پاکی، خلوص، زیبایی، قشنگی، طراوت و … درونِ پسرم.

          خدا حافظِ همه ی بچه ها باشه که نورِ زندگی هستن.

          میخوام از خدا تشکر کنم که منو مامان کرد و این شهد شیرین رو چشیدم و هر لحظه میچشم.

          ان شاالله هر عزیزی که چشم انتطارِ نی نی هست خدا بهش بده.

          امروز عکسهای بارداری مو میدیدم، دیدم تو تخته کوچولویی که دستم بود و معمولا اسم بچه رو مینویسن من نوشته بودم Nini…

          قند تو دلم آب شد از یادآوریِ روزهای شیرینی که حافظ تو دلم بود و بهش میگفتم نی نی…

          انقدر گفتم نی نی تا خدا خودش اسمشو بهم بگه که گفت.

          و ممنونم از خدا برای اسم زیبایی که هدایتمون کرد بذاریم روی پسرم.

          دونه به دونه ی بچه های سایت شدن اعضای خانواده ی همدیگه.

          بسیار لذت بخشه همدیگه رو در بهترین زمان و مکان ببینیم.

          به امید اون روزِ جذاب و هیجان انگیز.

          به خدای بزرگ میسپارمت عزیزم.

          فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

          الهی شکرت

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    سبحان گفته:
    مدت عضویت: 774 روز

    سلام استاد عزیزم و خانم شایسته گل

    سلام دوستان هم فرکانسی خودم

    چقدر استاد زیبا گفتن در این فایل که نیاز نیست چک و لگدخوردن که سهله‌ حتی ضربه دوم رو آروم بزنن رو شونت خدارو شکر من از اون دسته ای بودم که با ضربه دوم که نه ولی سومی بیدار شدم و خودمو به خواب نزدم

    در روابط که یادم میاد چندین بار تو سن 16سالگی با دوستای که من بهشون میگفتم دوست مسافرت رفته بودم که وقتی میخواستن برن بیرون دوست نداشتن من برم و من این رفتار اونا رو توی مسافرت متوجه شدم و همین رفتار اونا باعث شد که باهاشون بیرون و من تا سه چهار روز تقلا میکردم که منم باهاشون باشم هرجا میرن تا اینکه دیگه بریدم و خسته شدم از این تقلا کردنم و قسمتی از مسافرتم رو با یه انسان بسیار بزرگ از خودم همراه شدم و چقدر از بودن با اون آقا در این مسافرت بیشتر لذت بردم

    اون آقا وقتی باهاش بودم و هرکجا اسکان میکردیم میرفتم بیرون به من گفت سبحان جان

    ببین اینایی که اینقدر تقلا می‌کنی باهاشون بری بیرون اصلا بهت احترام نمی‌زارن و تازه اصلا شخصیتشون مثل تو نیست

    انگار خداوند اون لحظه داشت با من صحبت میکرد

    و من این گفته ها رو مثل وحی منزل گوش دادم و از اون به بعد اصلا نرفتم بیرون و جواب تماسشون هم نمی‌دادم

    و اتفاق جالبی افتاد بعد از مدتی رفتار همون آدم ها با من بطور باورنکردنی تغییر کرد و اینقدر عالی شد ولی من همون کاری رو کردم که اون آقا بهم گفت و دیگه حذفشون کردم از زندگیم

    18سالگی وارد دانشگاه شدم و خداوند اینقدر دوستان عالی برای من فرستاد و اینقدر لذت بردم از اون دوران و اینقدر اساتید با من خوش رفتار بودن که خودم تعجب کرده بودم

    و الان تازه متوجه شدم که استاد میگفتن اگه در مسیر درست باشی لاجرم کاری رو انجام میدی که درسته و نتایج هم عالی میشن

    من ناخودآگاه اون موقع در مسیر درست بودم دقیقا مثل الآنم که در مسیر درست هستم و اینو از رفتارم و افکارم متوجه میشم چون اینقدر تو این یکی دو ماهی که بصورت جدی در سایت استاد عزیزم روی خودم کار میکنم حالم خوبه و رفتارم با خانواده ام بهتر شده و اطرافیانم که حس میکنم تو این یکی دوماه به معنای واقعی دارم

    زندگی رو،زندگی میکنم

    وقتی سعی کنیم در مسیر درست قرار بگیریم و ثابت قدم باشیم تو این مسیر

    مثل استاد این حس رو تجربه می‌کنیم و میرسیم به این حد که میگیم خدایا اگه همین الان بمیرم راضیم چون اینقدر حس و حال خوب در این مدت تجربه کردم

    به حول قوه پروردگار که در مسیر شناخت قوانینش و درک و عمل به اونها ثابت قدم بمونیم و لذت ها رو یکی پس از دیگری تجربه کنیم.آمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  10. -
    حسین دانش خواه گفته:
    مدت عضویت: 750 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیزم و مریم خانم عزیزم و تمامی اعضای این خانواده توحیدی

    خیلی مهم هست که من و هرکسی که توی مسیر هست به مشکلات اجازه ورود کردن ندهد خیلی موضوع مهمی هست ذهن کارش رو خوب بلده آروم آروم نفوذ میکنه و اگر اجازه ورود مشکلات رو اجازه ورود افکار منفی رو بدیم و باج بدیم بهش خیلی سریع مارو میندازه توی مثلث حیوانی و شهوت رانی یعنی توالت حمام آشپزخانه ….

    من خیلی پیشرفت کردم خیلی زیاد اما یه درسی رو خیلی بهتر الان یادگرفتم که نباید به مشکلات اجازه ورود بدم خیلی مهم هست که من از این لحظه به بعد تسلیم باشم و نشانه هارو دنبال کنم و از قوانین آگاهانه تر و بیش تر پیروی کنم …

    استاد همه چیز هرچیزی که وجود داره طبق قانون داره پیش میره و من نوعی خلاف قانون و با احساسات

    خب معلوم هست من نتیجه مطلوب رو نمیگیرم …

    واقعا عمل کردن به قانون زندگی رو از جهنم تبدیل میکنه به بهشت توی یه مدت کوتاه …

    کسی که خوابش سنگین هست و اول نشونه هارو نمیبینه و خدا باید یه نیوجرسی برداره بزنه تو کمرش تا بیدار بشه باید بیاد سنگینی خوابش رو اول درست کنه اول باید بیاد و پاک کنه وجودش رو بعد که کلیر تر شد خوابش هم سبک میشه و به مرور زمان با اولین صدای آرام بیدار میشه و هیچ وقت گمراه نمیشه ….

    خیلی از افراد رو مشاهده کردم افرادی که سال هاست با استاد هستند اما هنوز نفهمیدن اصل رو افرادی که توی سمینارهای سال 88 حضور داشتند و هنوز روی هم نگاه احساسی هستند و زندگیشون کاملا مثل یویو هست …

    واقعا ثروتمند شدن در تمامی زوایا شجاعت همه جانبه ایمان و عمل صالح پایدار میخواد…

    عمل صالح داشتن هست که انجام دادنش سخته کار درست انجام دادن هست که انجام دادنش سخته پیروی از قانون و احساسی نبودن هست که انجام دادنش سخته …وگرنه زندگی حیوانی و افتادن توی مثلث شهوت رانی که بالا عرض کردم از پس هر سگ و کفتار و خوکی بر میاد …

    عمل به قوانین یعنی تسلیم بودن یعنی رها بودن ….تکامل یعنی تسلیم بودن رها بودن ….

    من به این نتیجه رسیدم که هرکس نسبت به تارکت ها و هدف هایی که داره مسیری براش باز میشه و اولش هم توی ذهنش ماینست بلد مدت باز میشه یعنی مسیر رو درک میکنه …

    الان من نسبت به اهداف و تارکت هایی که دارم مسیری برام باز شده که دارم میبینمش به طور واضح و خداوند هم میگه لذت ببر و عمل کن به قانون و به آسانی توی مسیر قدم بردار و مهم تر از همه عجله رو با تمام وجود بزار کنار حتی توی آب خوردن که یکی از راحت ترین کارهاست…

    خب این مسیر از وقتی برای من باز شد و من مثل یه موج عمیق توی ذهنم دارم درکش میکنم که قوانین رو شناختم سیستم رو شناختم تکامل رو بهتر فهمیدم و الانم اگر بتونم اجراش کنم و حرف مفت نزنم بهشون میرسم به آسانی …

    من خیلی از دست خودم راضی هستم در همین لحظه خیلی شجاع بودم همیشه خیلی زیاد فقط مسیر رو بلد نبودم فقط کج فهمی داشتم و به لطف آموزه های شما دارم بهتر میشم و میدونم که اگر این شوق و شجاعت و این پشن یکم اصلاح مسیر داخلش باشه غوغا میکنه …..

    عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: