پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1 - صفحه 56
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/06/abasmanesh-2-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-06-25 09:26:272024-02-14 06:20:18پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام خدمت استاد و خانوم شایسته و همه دوستان عزیزم که با خوندن کامنتهاشون درس ها میگیرم و سپاسگذار از این جمع الهی و هدایت شده … و سپاسگذار از خالق بی کران این جمع
استاد عزیزم چه فایل عالی گذاشتین و چقدر همه کامنتها صداقت داشتن خیلی لذت بردم .
همونطور که تو دوره 12 قدم گفتین پاشنه های آشیل همیشه باما هستن و وقتی روی اونها کار میکنیم کم کم بهتر میشن ولی همیشه باید مواظبشون باشیم تا ازین شکاف ها انرژی ما که باید صرف ساختن زندگیمون بشه و صرف لذت بردن در کمال عزت نفس بشه ، الکی هدر نره و انرژی کم بیاریم .
آدم فکر میکنه وقتی فایلی گوش میده و یه کم تمرین میکنه خب اون نقطه ضعف رو از بین برده ولی وقتی داشتم فایل شمارو گوش میدادم تازه فهمیدم همه اونا هستن و هیچوقت از بین نمیرن و ریشه کردن و باید مواظبشون باشم همیشه…
اما پاسخ سوال
چه شرایط و اتفاقات در زندگی شما بیشترین احساسات رو برانگیخته میکنن ؟
انقدر زیاده که واقعا نمیشه همه اونهارو نوشت تا حدودی بهتر شدم ولی خیلی راه دارم همه اینها به نظرم شکاف عزت نفسه …
من یادمه از بچگی اگه کسی در حق یکی دیگه ظلم میکرد من به شدت عصبی و ناراحت و افسرده میشدم جوری که خودمو وسط مینداختم و دفاع میکردم و خیلی بهم میریختم و تو خلوت خودم براش گریه میکردم و بیشترین مورد برای دفاع از مادرم بوده که همیشه مورد ظلم واقع میشد چه از طرف پدرم چه مادربزرگم و حتی خانواده خودش ، بعدها فهمیدم مامان من یه جورایی خودش داره این شرایطو جذب میکنه و ناخواسته میخواد احساسات مارو بر انگیخته کنه و ازش دفاع کنیم و اون حس دلسوزی و ترحم رو جذب کنه البته اینو وقتی متوجه شدم که با قوانین آشنا شدم و فهمیدم این برمیگرده به عزت نفس پایین مادرم وگرنه اگه اون آدمها ظالم بودن چرا در مورد بقیه این اتفاق نمیفتاد و فقط برای مادر من پیش میومد …. چقدرررر روزهای عمر ما اینجوری خراب شد بیشتر از همه من ، هرچقدر که در مورد عواقب و ضربه هایی که ازینجا خوردم و بعدا باعث شد عزت نفسم به شدت پایین بیاد کم گفتم … چون من به عنوان دختر بزرگ یه جورایی خودمو مسئول حال خوب کردن مادرم میدونستم و بعد هر دعوا ساعتها پای حرفاش میشستم و باهاش درد دل میکردم و بهش حق میدادم ....
بعدها من این قضیه رو تو جاهای دیگه هم تجربه کردم مثلا وقتی بین خواهرام دعوا میشد و یکیشون به اون یکی زور میگفت یا بین دوستام اختلاف پیش میومد و حتی توی فیلمهایی که میدیم من به شدت احساساتم درگیر میشد و گاهی حتی روزها داشتم به سرنوشت یک آدم مظلوم تو فیلم فکر میکردم و غصه شو میخوردم …
و من خودم بعدا خیلی مورد ظلم واقع میشدم و همیشه با وجودی که همه کارهامو خودم انجام میدادم و هیچ مسئولیتی از خودمو گردن بقیه نمینداختم موقعیتهایی جذب من میشد که حقم پایمال بشه و با وجود تلاش زیادم چه ذهنی و چه عملی بادرس خوندن دنبال کار گشتن دختر خوبی بودن و مواظب شرایط بودن و… به حقم نرسم و نمیتونستم هیچ موقعیت شغلی یا عشقی رو جذب کنم و همیشه ناکام بودم و بعضی وقتا مادرم برام دلسوزی میکرد نمیدونست خودش چقدر توی این قضیه سهیم بوده …. من حتی نمیتونستم به هیچکس گله و شکایت کنم و فقط این فرکانس رو داشتم تکرار و تکرار میکردم …
مورد بعدی که من خیلی احساساتی میشدم این بود که جایی باشم و یکی بیشتر از من مورد توجه قرار بگیره و من نادیده گرفته بشم به شدت ناراحت و افسرده میشدم جوری که در آن واحد احساساتم تغییر میکرد و اطرافیانم میگفتن چرا ناراحتی چیزی شده ! و من چقدررر ازینجا هم ضربه خوردم چون قانون جهان اینه هر حسی داشته باشی از همون جنس دوباره میاد تو زندگیت من همه جا مورد بی توجهی واقع نیشدم جوری که دیگه عادی شده بود برام ولی همچنان احساسات منفی با من بود و من همچنان ازین قضیه به شدت ناراحت بودم بخاطر همین یه جورایی از جمع خودمو دور نگه میداشتم….
همه مواردی که استاد گفتن رو من دارم بهتر شدم ولی هنوز دارم مثل ترس از صحبت در جمع و یا حتی حضور در جمع بعضی وقتا یه جوری مضطرب میشدم که وقتی بر میگشتم خونه تا چند روز حسم بد بود و مرتب به سوتی هایی که دادم و یا اونجور که باید نبودم فکر میکردم و باز حسمو بد میکردم … و باعث میشد تو هیچ جمعی بهم خوش نگذره و از جمع فراری باشم باوجودی که قلبا من آدم اجتماعی هستم و عاشق بودن تو جمع هستم اینو وقتی متوجه میشم که توی هزار تا تجربه منفی یه بار تو جمعی قرار میگیرم که بهم خوش میگذره …
تصمیم گیری برای من همیشه یک معظل بزرگه جوری که همیشه تو دو راهی بودم و وقتی میخوام تصمیم بگیرم با هزار نفر مشورت میکنم سرچ میکنم و اخر سر هم تصمیمم اشتباه از آب درمیاد و من در تعجب بودم که چرا من با وجود اینکه خیییییلیییی بیشتر از هر کسی دارم تلاش میکنم همیشه تلاشهام ناکام میمونه و من به نتیجه دلخواهم نمیرسم میدوم ولی نمیرسم . حتی گاهی فکر میکنم اگه تصمیم گیری انقد سخته چرا بقیه اینجوری نیستن و خودشون تصمیم میگیرن بدون مشورت یا اصلا چطور انقدر راحت تصمیم میگیرن و انتخاب میکنن نمیترسن اشتباه کنن؟ این قضیه برای من به شدت دراوره جوری که من هنوزم فکر میکنم علاقمو پیدا نکردم و نمیدونم چی بیشتر خوشحالم میکنه و…
من از ترد شدن به شدت حسم بد میشه و حس میکنم ارزشمند نیستم و حس کم بودن میکنم.
ازینکه تو موقعیتهای جدید قرار بگیرم مخصوصا برای آشنایی برای ازدواج به شدت فراری ام چون هر کسی تو زندگیم اومده به جوری جذب نشده و من مدام روابطم رو تجربه نکرده از دست دادم و هرچی فکر میکنم نمیدونم چرا نباید من تو روابطم یه کم عمیق بشم و همه ش سطحیه با وجودی که من اصلا دختر خوش گذران و یا دنبال روابط سطحی نیستم این قضیه هم تو رفاقت و هم توی عشق و هم با خانواده خودم برای من همیشه بوده و هیچوقت تجربه عشق نداشتم هیچوقت تجربه رابطه صمیمی نداشتم و انگار یه دنیا احساسات آزاد نشده درونم دارم … اطرافیانم فکر میکنن این شخصیت منه و خودم راضی هستم چون هیچوقت در مورد اینکه چقدر ازین قضیه ناراحتم به هیچکس نگفتم و هیچکس نمیدونه من چقدررر آرزوی تجربه یه رابطه عاشقانه دارم چقدر ارزوی تجربه رابطه عمیق دوستی رو دارم . و چقدر دوست دارم با خانواده م رابطه نزدیکی تجربه کنم با عشق نه از روی وابستگی یا صرفا چون خانواده هستیم …
چیز دیگه ای که منو خیلی احساسی میکنه اینه که کار نیمه تمام داشته باشم و انگار میچسبم به اون کار و نمیتونم رهاش کنم تا روند خودشو طی کنه یه جورایی من به شدت عجول هستم و میخوام زود زود به نتیجه برسم این باعث میشه من از مسیر لذت نبرم و نتونم روی مسیر تمرکز کنم و کارام خوب از اب در نیاد . مثلا همین الان کاری که گرفتم و مطمئنم هزینه ش برام واریز میشه فقط باید اون طرف موقعیت رفتن به بانک و واریزی براش پیش بیاد (با شبا) من مدام توی ذهنم درگیرم و میدونم اگه بیاد تو حسابمم اتفاق خاصی نمیفته ولی چسبیدم به اون نتیجه و این واقعا اذیت کن هست .
اگه من برای چیزی تلاش کنم و تلاشهام نتیجه نده به شدت احساساتی میشم کلافه میشم و نمیتونم ذهنمو کنترل کنم و نمیتونم تشخیص بدم اشکال از کجاست کلافه میشم و کنترل شرایط از دستم میره.
ی چیزی دیگه که خیلی منو درگیر میکنه اینه که توی جمع یکی بین من و یه نفر مثل دوستم یا خواهرم و … فرق بزاره و اونو بیشتر مورد توجه قرار بده و مدام تو ذهنم دارم به این چیزا توجه میکنم و این رفتارهارو تشخیص میدم و باز طبق قانون ازین دست اتفاقات زیاد برام پیش میاد …
همه اینها هست ولی جدیدا بخاطر گوش دادن به فایلهای استاد سعی میکنم یه جورایی بیخیال باشم و همیشه میگم باید صبور باشم و بزرگترین راه ورود شیطان از عجله کردن هست خدایی خیلی بهتر شدم ولی تا وقتی اون قضیه حل نشده همیشه باما هست و باید حل بشه تا یه پله برای بالا رفتنمون بشه ….
و الان چون به این آگاهی رسیدم که اینها شکاف عزت نفسه و میدونم که قوانین خدا برای همه ثابته و هیچ فرقی بین آدمها نیست و خدا هیچوقت به کسی بیشتر لطف نکرده حتی پیامبرا و هر کس خودشه که زندگیشو میسازه و میشه با تغییر فرکانسها زندگی رو تغییر داد . خصوصا وقتی استاد ما جلوتر از همه ما حرکت میکنه و خودشون یه روزی همه این مشکلات رو حتی سرسخت تر از ما داشتن و تجربه کرد و حالا به شرایط ایده آل رسیدن . من خیلی آرومتر و امیدوار ترم و مدام یه الهامی بهم میشه که همه چی داره تغییر میکنه همه چی درست میشه خدا کنارته نگران نباش عجله نکن فقط تو مسیر باش و دستت تو دستام باشه … واقعا خداوند مهربونمو شکر میکنم
استاد جان باز ممنون ازینکه مرتب دارین به بهتر شدن ما کمک میکنید .
در پناه الله مهربون باشید …
به نام خدای مهربان و بخشنده
سلام به همه خوبان
درباره با این سوالتون من خیلی جاها کنترل خودم رو از دست میدم مثلاً وقتی که مسخره میشوم
یا مورد بیاحترامی واقع میشوم همچنین وقتی که برای به دست آوردن پول تلاش میکنم اما به بنبست میخورم
یکی از الگوهای تکرار شونده که در یک سال گذشته برایم زیاد اتفاق افتاده از دست دادن یا گم کردن وسایل و پولم بوده
من وقتی که در خیابان میبینم که پدر یا مادری فرزند کوچکش رو میزنه بسیار ناراحت میشوم
الان که فکرشو میکنم ناراحت شدن من به خاطر مسخره شدن و بیاحترامی از کمبود عزت نفس میاد و
ناراحت شدن من از نتیجه نگرفتن از مسائل مالی از باور کمبود میاد
مورد دیگر که در چند سال اخیر برایم زیاد اتفاق افتاده این است که دو سه ماه اول آشنایی با هر فردی اعم از همکار دوست آشنا و غیره با هم رابطه خوبی داریم اما وقتی چند ماه از رابطه و دوستیمان میگذرد ناگهان رابطهمان سرد میشود
به نام خدای مهربان و بخشنده
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته مهربان
درباره با این سوالتون من خیلی جاها کنترل خودم رو از دست میدم مثلاً وقتی که مسخره میشوم
یا مورد بیاحترامی واقع میشوم همچنین وقتی که برای به دست آوردن پول تلاش میکنم اما به بنبست میخورم
یکی از الگوهای تکرار شونده که در یک سال گذشته برایم زیاد اتفاق افتاده از دست دادن یا گم کردن وسایل و پولم بوده
من وقتی که در خیابان میبینم که پدر یا مادری فرزند کوچکش رو میزنه بسیار ناراحت میشوم
الان که فکرشو میکنم ناراحت شدن من به خاطر مسخره شدن و بیاحترامی از کمبود عزت نفس میاد و
ناراحت شدن من از نتیجه نگرفتن از مسائل مالی از باور کمبود میاد
مورد دیگر که در چند سال اخیر برایم زیاد اتفاق افتاده این است که دو سه ماه اول آشنایی با هر فردی اعم از همکار دوست آشنا و غیره با هم رابطه خوبی داریم اما وقتی چند ماه از رابطه و دوستیمان میگذرد ناگهان رابطهمان سرد میشود
سلام عزیزان
مدت کوتاهی هست که با سایت عالی عباس منش آشنا شدم
خیلی از فایل های رایگان رو نگاه کردم
و واقعا مشتاقم که فایل عزت نفس و کشف قوانین زندگی رو خریداری کنم ولی فعلا پولش رو ندارم
درباره فایلی که قرار گرفت و درباره الگوهای تکرار شونده بود باید بگم که خانواده شوهر من بسیار از این الگو ها دارند
هر وقت هر چیزی مثل خونه و ماشین میفروشن در کمتر از یک هفته قیمتش دو برابر میشه
مثلا گاوهای دامداری رو فروختن و بعد از چند روز انقدر قیمت بالا رفت که مثل طلا شد
خونه فروختن و بعد از چند روز بازم قیمت ها بالا رفت
سهام خریدن و بعد از یک روز بازار سهام برای مدت های زیادی با رکود و افت شدید روبرو شد
طلا خریدن و قیمت طلا ثابت موند
سکه خریدن و قیمت سکه لاکپشتی شد
سلام به استاد قشنگم و مریم جون نازنین و بچه های سایت
امدم به جواب سوالتون پاسخ بدم تا به شناخت بهتری از خودم برسم
چه اتفاقاتی احساسات شدیدی از شما برانگیخته میکنه؟
من مواقعی که طرف رفتاری از خودش نشون بده که بهم این حسو منتقل کنه که داره ازم سواستفاده میکنه خیلی عصبی میشم در حدی که میخام بزنم دهن طرفو سرویس کنم
یا اینکه وقتایی که لحن صدای کسی بلند میشه و داد و هوار میزنه حتی گاهی اون فرد داره شوخی میکنه و اصلا جدی نیست خیلی عصبیم میکنه میخام برم بزنم اون طرفو بکشمیا اینکه وقتی میبینم یکی از سر یکی دیگه زور میگه و داد میزنه سرش خیلی عصبیم میکنه
وقتی یکی بهم دروغ میگه خیلی خیلی ناراحت میشم یا اگه بفهمم طرف بهم خیانت کرده خیلی ناراحتم میکنه و یه جورایی درونی بهم میریزم
یا اگه کسی بهم بی احترامی کنه این منو یه جور غیر عادی ناراحتم میکنه و روی این موضوع خیلی حساسم
و یه جورایی وقتی یکی تن صداشو زییاد میکنه حس میکنم داره بی احترامی میکنه .
یا متنفرم از اینکه کسی منو مجبور بکنه به کاری دوست ندارم انجام بدم اون موقع لجم میگیره و برام هیچی مهم نیست
یا اینکه وقتی یه مسئله ای برام رخ میده سعی میکنم از زیر حل کردن اون موضوع شونه خالی کنم تا جایی که مجبور میشم درستش کنم
سلام استاد عزیزم و هزار سلاممم!
خب بی تارف بذار همه چیزو در بیاریم بذاریم روی میز.
خب اول از اینکه اینجا یک مسئله تکرار شونده که بوده ارتباطاتی بود وه دقیقا تا به یک نقطه اوجی میرسید، اونم با جنس مخالف زودی همه چی درهم میشد و دوباره کلی سعی میکردمکه بیارمش به این حد.
دوم اینکه واقعا احساسی مثل احساس قربانی شدن با یادآوری یکسری تضاد ها گاهی بودن
سومین مسئله اینبود که هبرار یکی از دوست های دختر رو میدیدم انگار یه حسی اول خوشحالم میکرد ولی بعدا کلی مدت با فکرای که واقعا ناشی از احساس عدم لیاقت بود کامل بهممیریخت منو،خب شاید این دوست من خیلی دختر باحالی بود از نظر اینکه یکسری ویژگی هایی داشت که خیلی خواص بود برام، البته یک الگو دیگه همدر این مورد احساسی بود که بعدا در قالب حسادت خودشو نشون داد کهوالبته شعی کردمبا تنسنی کردمبهترش کنمو شد اما هنوزم کارداره.
مسئله دیگه زمانی هست که کسی شاید تقصیری رو گردن من بندازه و یا غر بزنه که حتما مجبوریمکه بیامایتجا، و امروز فلان کار رو کنیم و خلاصه عیب بگیره، و در این صورت بازهم کنترل ذهنآسون نیست برامبلکه سختم هست.
استاد عزیز این نکات چیزهایی بود که به ذهنماومد،خیلی دوست دارمکه دوره کشف قوانین رو بخرم که درحال آپدیت همهست اما باخودم شرط کردمکه بیامو این فایل رو تمرینشو انجامبدمو بعد اجازه بدمکه دوره رو خریداری کنم که فقط دوره جمع کن نباشم، بلکه عمل کننده و ساتفاده کننده فعال باشم.
سلام
چه شرایطی شدیدترین احساسات رو در من برانگیخته میکنه
زمانیکه مورد سرزنش قرار میگرفتم مخصوصا تُن صدا ولحن بیان و نوع نگاه خیلی واسم مهم بود والبته هنوز هم واسم تاثیرگذار هست ولی از شدت حساسیتم کم کردم … باصدای بالا ولحن ونگاه تحقیر امیز شدیدا عصبانی میشدم
البته روی خودم کار کردم قبلش هرچندروزی یکبار دعوا پیش میومد ، دیگه خیلی کم ماهی یکبار که حتمی بود… در فرکانس نامناسبی بودم حتی گاها از معمولی ترین صحبتها هم اتیش بپا میشد ، دقیقا مثل زمانیکه استاد تعریف میکرد طرف عادی هم نگاه میکرده، استاد با عصبانیت میگفته چیه نگاه میکنی بووووم…
من موقعیتی پیش میومد صدا واسم بالا میرفت یا سرزنش ومسخره میشدم قاطی میکردم و صدام رو بالا میبردم و دیگه بگومگو وجروبحث بالا میگرفت
ولی بعد از اینکه روی خودم کار کردم کم وکم وکمتر شد ، بجایی رسید که یادم هست پیش میومد یه متلکی میپروندم تازه وقتی پرونده میشد میفهمیدم چی گفتم و همون لحظه به ذهنم میومد اخ چی گفتی بمبی بود که انداختی وسط الانست که منفجر بشه بعد همون فردی که با عادی تر از این صحبتا عصبانی میشد وفریاد میکشیدفقط یک لحظه چهره در هم میکشید ولی چیزی نمیگفت …یا حتی میشد بابزرگواری میگذشت، بالبخندو کلامی مهربون صحبت رو تغییر میداد
بدقول بودم خیلی خیلی خیلی زیاد در حدی که کار از سبز شدن علف، زیرپای طرف، گذشته بود رسماً درختانredwoodکاشته میشد …
تو این چندسال اخیر خیلی نسبت به اونچه که بودم بهتر شدم به این فکر نکردم که چه باورهایی باعث شده بدقول بشم، فقط سعی کردم خوش قول باشم و به خوش قول بودن توجه داشتم، نه بدقول نبودن
نمیگم الان دیگه کاملا خوش قول شدم ولی نسبت به اونچه که بودم واقعا بهتر شدم و دوستانم هم بابتش خداروشاکر میشدن ،اتفاقا جدیدا واسه یه قراری بدقولی کردم و همون ادمی که همیشه از دیررسیدن من شاکی و عصبانی میشد و غر میزد وقتی تماس گرفت متوجه شد دیر میرسم سرقرار، بهم گفت اکیه عجله نکن … یا یه مواردی پیش میومد نمیخواستم توضیحی بدم میگفتم معذرت میخوام هیچ توضیحی ندارم فقط معذرت میخوام … قبلترا بهم گفته میشد نه دلیلش هم بگو دقیقا چرا اینطوری شد به چه علت و اصرار پشت اصرار ، بعد وقتی دلیلش رو میگفتم عصبانیتر میشدن…ولی چندوقت پیش بابت یه موضوعی همین جمله رو گفتم طرف هیچ توضیحی ازمن نخواست گفت فدای سرت،بهش فکر نکن
واسه تصمیمات بزرگ زیاد فکر میکنم
یکدفعه با یه نفر به پیشنهاد من رفته بودیم یه مکانی که واسه اون ادم تکراری بود و بعد قرار گفتم خوش گذشت گفت به من که خوش نگذشت اومدن به مکان تکراری ، عصبانی شدم ودیگه باهاش تماس نگرفتم واون هم تماس میگرفت بریم فلان مکان نمیپذیرفتم…تااینکه یه روز در تماسی که داشت گفت اون روز ناسپاسی کردم همین خوشی های گپ و گفت و قدم زدن هم از من گرفته شد الان که فکر میکنم اون روز بهم خوش گذشت…اینو که گفت تونستم ببخشم
اگه کسی بامن بود وبهش خوش نمیگذشت احساس میکردم به من توهین شده …
واسه ارتباطات در جمع های دوستانه یا غریبه های آشنا احساس راحتی دارم، یسری ادما هستن غریبه هستن ولی احساس آشنایی دارن ، یا یسری ادما هستن غریبه ن ولی یه شناخت نسبی و علایق وسلایق و اشتراکاتی دارن که همین ها موجب میشه احساس راحتی داشته باشم
ولی زمانیکه هیچ شناختی ندارم احساس معذب بودن بهم دست میده و همچنین زمانیکه شناخت داشته باشم اما هیچ اشتراکی نبینم
درجمع هایی مثل سرکلاس برای ارائه پروژه یا صحبت کردن در مجالس بزرگ غریبه واسم اسون نیست ولی اینطوری هم نیست که بگم قلبم میخواد از قفسه سینه م بزنه بیرون ، چون از بچگی بعنوان سرگروه گروه سرود انتخاب میشدم و در کلاس هم مدام به من گفته میشد قران قرائت کنم و بازیگرنقش اول نمایش انتخاب میشدم و کنفرانس درسی تاحالا دادم و یبارهم خواسته شده بود که درس رو به حالت نمایشنامه تبدیلش کنیم و گروهی اجرا داشته باشیم ومن هم نمایشنامه رو نوشتم و یه بخشهاییش بشکل شعر بود که گروه من نمره ی کامل رو گرفت و روز بعدش هم یکی از بچه های کلاس اومد بهم گفت خاله ی من سردبیر مجله س ،از تو واسش تعریف کردم گفته بهش بگو دفترشعرش رو بده بنام خودش شعرهاش رو در مجله چاپ کنم که من به دلایلی که البته نشات گرفته از عزت نفس ناکافی بود پیشنهادش رو رد کردم…
در جمع هایی که موضوع بهم داده بشه، یا درخواست بشه که صحبت کنم تقریبا اکی هستم …
ولی با درخواست دادن اکی نیستم و خیلی زمانا احساسی شبیه خفگی بهم دست میداد ، مثلا همون حرکتی که شما زدید که رفتید درب کلاسا درخواست کردید که واسه دانشجوها صحبت کنید، من در این شرایط احساس میکنم فشار زیادی رو متحمل میشم …
یا مثلا من واسه تخفیف گرفتن از سمت افرادی که خدای چانه زنی بودن خیلی سرزنش میشدم که چرا درخواست تخفیف نمیدی چرا چونه نمیزنی تخفیف بگیری، خریدکردن بلد نیستی … خیلی رفته بود رو اعصابم خودم رو مجبور کردم باهمون احساس خفگی درخواست تخفیف بدم دفعاتی که انجامش میدادم همچنان احساس بدی داشتم … چانه زدن رو هم هیچوقت نتونستم انجام بدم … از بعد اشنایی با قوانین تونستم نفس راحت بکشم ، یا در زمان درست در مکان درست قرار میگرفتم که میرفتم واسه خرید خود اون جنسی که میخواستم تخفیف داشت یا خود فروشنده بی درخواست تخفیف میداد
دیگه مقایسه شدن ،منت و تهدید و یسری از تشویق تحسینهای مقایسه ای و تهدیدامیز و منت طور که از یک زاویه تحسین وتشویق بنظرمیاد از زاویه ی دیگه نه
دستور شنیدن یکزمانی یبار محل کار ،صاحب کار نمیدونم بهم گفت برو چای بریز یا بپر چای بریز منم با نگاه خشمگین ولحن تندوجدی گفتم نه بابا دیگه واست چیکار کنم …اون هم باحالت شوکه گفت هیچی … بعد از یکی فهمیدم که اخلاق وفرهنگش این مدلیه که دوست داره محیط کار همکارا صمیمی و راحت باشن و قصد دستور دادن نداشته، همگی کارشون دیرتر تموم شده و پرزحمت بوده وخسته بودن ،من کارم زودتر تموم شده بوده و داشتم آزادانه قدم میزدم این بوده که به من گفته …وفردی که روابط عمومی بالا داشته باشه خودش قبل از اینکه بگن این کارو انجام میده …ولی در کل من باورام ایراد داشت معتقد بودم که کاری نکنم ملت متوقع بشن و حکم وظیفه م بشه واز این صحبتا
بااین باورا ادمای متوقع هم جذب کرده بودم
دیگه شنیدن این جمله که از شما توقع نداشتم فلان رفتارو داشته باشی از شما انتظار نداشتم ...
وقتی کسی عقیده ونظرش رو میخواد تحمیل کنه
یا بطرز کنایه ای و بالحن نامناسب عنوان میکنه
مورد غیبت وقضاوت واقع شدن در یک زمینه هایی واسم مهمه ولی در یک زمینه هایی اصلا واسم اهمیتی نداره
با نه شنیدن و یک جاها وزمانایی نه گفتن هم مسئله دارم
یسری موارد نمیدونم چطوری ولی خودکار حل میشد ، شاید به صلح رسیدنه شایدهمین که توجهم رو از موارد ناجالب برمیداشتم وتمرکزم رو میبردم روی خواسته بجای ناخواسته …ومخصوصا شاید ورودی مناسبه
همین چند روز پیش با دوستم رفته بودم خرید به پیشنهاد دوستم و به مکانی که اون درنظر داشت که بولینگ وبیلیارد رو دیدم و هیجان زده به دوستم گفتم بریم ومقاومت داشت ومیگفت خجالت میکشم بلد نیستم وبزور متوسل شدم تا اومد …رفتیم پرسیدم واسه بولینگ اومدیم لطفا توضیحات لازم رو بگید
خلاصه بازی کردیم وکلی خوش گذشت مخصوصا من موفق شدم دودست مهره ها رو کامل بزنم … و دوستم هم در انتها گفت خوش گذشت دفعه بعد بیایم بیلیارد
پرسیدم حالا جدی چرا اولش اینقدر مقاومت داشتی گفت میخواستم با پرستیژ وارد بشیم، قبلش قوانینش رو تحقیق کرده باشیم و موقع سوال پرسیدن هم حرفه ای عمل کنیم ومثلا میپرسیدم لاین بولینگ خالی دارید و یه همچین چیزی …نه مثل سوالات امتحان پرسیدی لطفا بولینگ را شرح دهید :) گفتم واسه همین لذت بازی رو تجربه کردیم ، گفت اره ولی واقعیتش من واسه بی اطلاعی و ندونستن و یجاهایی سوتی دادن زیادسرزنش وتحقیر شدم واسه همین ترسیده شدم
من خودم واسه مواردی که واسه تجربه ش هیجان داشتم اصلا پرستیژ داشتن و اینکه چطور بنظرمیام مبتدی یا پیشرفته و…به ذهنم اصلا نمیرسیداگر هم میرسید لذت تجربه اینقدر در ذهنم پررنگ بود که پرستیژ واین صحبتا رنگ میباخت
ولی یادم اومد خودم هم در یک زمانایی این باپرستیژ بودن و ترس از قضاوت ومسخره شدن واسم دست و پاگیر میشد و یک جاهایی ورودیهای مناسب یکسری موارد رو واسم تغییر میداد … موقع کافی شاپ و رستوران خیلی واسم پیش میومد اینکه اسم خوراکی ونوشیدنی داخل منو رو اگه نمیدونستم چطور تلفظ کنم یا چی هست اصلا چه مزه ای داره انتخاب نمیکردم و درموردش سوال نمیپرسیدم ولی با ورودیهای سفر به دورامریکا تغییر پیدا کرد
سپاسگزارم
در پناه الله یکتا شاد سالم ثروتمند خوشبخت وسعادتمند در دنیا واخرت باشید خدا یارونگهدارتون باشه
به نام خدای مهربان
سلام خدمت استاد عزیزم خانم شایسته و همه ی دوستان هم فرکانسی امیدوارم هرجا هستین حال واحساستون عالی باشه پاسخ و تجربه ی زندگی من به این سوال (چه اتفاقاتی باعث برانگیخته شدن شدید ترین احساسات در من میشه) ؟
اصلا فک نمیکردم اینقد زیاد باشه امارم ولی الان که دارم با دقت فک میکنم رو این موضوع میبینم که این موارد خیلی زیاد هستن تا جایی که یادم بیاد مینویسم
من وقتی نادیده گرفته بشم خیلی حالم بد میشه و احساساتم درگیر میشه
وقتی کسی بهم بی احترامی کنه یا بهم دروغ بگه خیلی حالم بد میشه
وقتی کسی از نزدیکان و کسانی که دوستشون دارم دچار مشکل بشه خیلی احساساتم درگیر و حالم خراب میشه
وقتی کسی به فردی ضعیف تر از خودش زور بگه احساسم به هم میریزه و حتی تجربه داشتم که یه نفر به یکی از دوستام زور گفت و بی احترامی کرد و من پریدم وسط و خلاصه کمی کتک هم خوردم
وقتی کسی بهم زور بگه احساس ترس میکنم و حالم بد میشه
وقتی کسی بهم خیانت کنه احساسم به هم میریزه و حالم بد میشه
وقتی که دوستام جایی برن و به من نگن احساس بی ارزش بودن میکنم و حالم بد میشه
وقتی که برا کسی کاری انجام بدم و اون خیلی بی اهمیتی بکنه و به من توجه و تشکر نکنه احساسم بد میشه
وقتی که میخوام با جنس مخالفم ارتباط برقرار کنم و صحبت کنم احساسم به هم میریزه درواقع احساس ترس میکنم این موضوع درباره ی افراد هم جنس کسانی که جایگاه اجتمائی بالاتری نسبت به من دارن هم صدق
میکنه وقتی با کسی که از من جایگاه اجتمائی (چه از نظر مالی چه از نظر ارتباطی )بالاتری داره برخورد میکنم احساس ضعف میکنم و حالم بد میشه
این تجربیات من بود که قطعا تجربیات دیگه ای هم بوده که الان یادم نمیاد
ب نام خدا سلام
چیزی که در زندگی من من آشفته میکنه وداغونم میکنه فقط یک چیز من یک دختر قوی هستم یک کسب کار قابل قبول ساختم یک ذهن عالی خلاق دارم در ظاهر یک دختر کاملا قابل قبول و عالی هستم
اما چیزی که من داغون میکنه فقط بی توجهی همسرمه این که به من اصلا توجه نمیکنه برای خودم تعجبه چطور فردی مثل من که برای خودش تو بیزینس عالمی داره همسر ش چقدر بهش بی توجه تحسینش نمیکنه پاشنه آشیلی که یک عمر باهاش درگیرم همیشه همیشه برای من ساختن پول مثل اب خوردن بود اما روابط روابط نه
یادم دوران مجردی اگر خواستگاری داشتم ک میگفت دارم برات میمیرم بعد یک مدت ب طرز عجیبی سرد میشد میدونم که علتش وابستگی من هست و من بعد یک مدت ب افراد وابسته میشم و حال خوب خودم میسپارم دست اونا این پترن و الگوی من از بچگی من هرگز نمیتونستم کنترل حال خوب خودم داشته باش و پاشنه آشیل وحشتناک من اینه زنانی که میتونن توجه بگیرن و دائم توجه همسریادوستشون داشته باشند زنان زیبا هستن و زنانی هستند که ب خودشون دائم میرسن اما من از لحاظ ظاهری زیاد زیبا نیستم و چون صاحب یک کسب کارم وقتشم ندارم زیاد ب خودم برسم برای همین نمیتونم توجه و نگاه همسرم داشته باشم
دارم باصداقت تمام از پاشنه آشیل ک سالهاس دارم حرف میزنم برای من همیشه جای تعجب هست خانم های میبینم که اینقدر عالی محبت توجه همسرشون دارن گرچه همسر من در اوایل ازدواج کلی ب من التماس کرد تا قبولش کنم برام جای تعجبه ک الان خیلی کم برای من وقت میزاره و بیشتر سرش تو کار خودش بعضی وقتها ک میگم رهاش کن بزار آزاد باش هرجور ک دلش میخواد باش یه ترمزی دارم که سریع شروع به کار میکنه میگه اگر رهاش کنی ولش کنی بره جای دیگ سرش بند بشه چی گرچه همسرم یک آقای بسیار پاک هست اما من اصلا نمیتونم ذهنم کنترل کنم همین جدیدها یک لول درآمدی بالا برای خودم طرح کردم تا بشینم روش کارکنم درآمدم ببرم بالا منتها این ترمز روابط و ترمز رابطه من نمیزارع رو چیزی تمرکز کنم و عملا جلوی پیشرفت همه جوره من گرفته
واقعا خودمم موندم الگوی تکرار شونده روابط من اینه آدم ها میان منو دوست دارن بعد من ک بهشوابستع شدم و نیاز دارم تا اون بهم توجه کنه اون سریع کنار میکشه
شاید یکی خوب تو خودت رها کن احساس خوب خودت در خودت پیدا کن و خودت خودت حسن خوب کن
اینجا این ترمز میاد آخه من ازدواج کردم ب هرحال احساسات دارم ب هرحال نیاز دارم که ازدواج یکسری از نیازهای من رفع کنه منتها این ازدواج رفع نمیکنه
اگر هم کلا رها کنم این ترمز میاد ک نکنه برع جای دیگ خودش سرگرم کنه اون ک اصلا برای بهبود رابطه نه وقت میزاره نه اصلا مهم میدونه
ممنون میشم از عزیزان راهنمایی داشتن بگن
بسم الله الرحمن الرحیم
چه سوال زیبایی .
چه اتفاقاتی شدیدترین احساسات رو در شما برانگیخته کرده ؟
به این سوال در طی یک سال اخیر جواب میدم .
– من وقتی رابطه ی عاطفه ای که داشتم تموم شد، احساسات متفاوت بسیار شدیدی رو تجربه کردم . جدا شدن یک طرفه و از سمت ایشون بود و به این نتیجه رسیده بود در طول رابطه من نتونسته بودم رابطه رو به درستی پیش ببرم و رفتار درستی داشته باشم. یه جورایی فضا این طور بود که چون من توی این رابطه خوب عمل نکردم و اشتباهات زیادی داشتم و به طرف مقابلم از نظر روحی خیلی اسیب زدم ، ایشون میخواد از من جدا بشه و این جدا شدن کاملا یک دفعه ای بود و هیچ بالا و پایین اضافه ای نداشت .
پس اولین موردی که یادم میاد احساسات زیادی رو تجربه کردم که شاید یک ماه هم طول کشید تا دوباره خودم رو جمع و جور کنم این بود که پس از تموم شدن رابطه به شدت احساس گناه ، احساس کافی نبودن ، احساس آدم خوبی نبودن و … سراغم اومد و سعی کردم با شبانه روز روی خودم کار کردن این احساسات رو از خودم دور کنم و دوباره خودم رو بسازم . ولی به هر حال به عنوان یکی از شدیدترین احساسات که تجربه کرده باشم، توی ذهنم هست .
– مورد بعدی که متاسفانه هیچوقت نتونستم حلش کنم و تا به الان بارها و بارها تکرار شده و فقط یه دوره هایی کمتر شده ولی باز هم زیاد شده در مورد رابطه با پدرم هست. ایشون دیدگاه های خیلی تعصبی داره و یه جاهایی با حرف ها و خواسته هاش خیلی اذیتم میکنه . من هنوز سرکار نمیرم و با پدرم زندگی میکنم به خاطر همین تقریبا یه سری مسائل رو همیشه دارم . مثل وقتی با من بحث میکنه که باید فلان مانتوی بلند رو بپوشی یا باید دقت کنی موهات دیده نشه ، یا حواست باشه با پسرا حرف نزنی … متاسفانه هیچوقت نمیتونم مخالفت کنم چون تا یک کلمه مخالف حرف بزنم بحث به شدت بالا میگیره و من خیلی بیشتر بهم میریزم به خاطر همین در اکثر مواقع فقط تایید میکنم و میگم باشه و رد میشم .
یا باز هم توی همین مسئله اینکه من حق ندارم با دوست هام بیرون برم ، فقط خانواده ، و معتقده دوست نیاز نداری. در نتیجه من اگر یه روز در حد دوساعت بعد از ظهر بخوام یکی از دوست هام رو ببینم یه هفت خان رستم باید طی کنم و شجره ی نامه ی اون کسی که میخوام باهاش برم و اینکه دقیقا کجا دارم میرم و چه ساعتی برمیگردم رو رو کنم تا شاییید راضی بشه برم بیام. متاسفانه در این مورد هم چیزی بهش نمیگم و هر جا بخوام برم میگم دانشگاه و اصلا داستان رو باز نمیکنم .
یا یه مسئله ی دیگه هم که خیلی عصببیم میکرد قبلا ولی الان شدتش کمتر شده اینه که بهم میگه برو درس بخون ، خیلی درس بخون ، باید شاگرد اول بشی ، باید نمره ی بیست بگیری ، برو با استادت صحبت کن ببین بهت بیست میده یا نه…
– مسئله ی بعدی بحث مالیه. وقتی راجبش فکر میکنم که باید چیکار کنم و چطوری پول دربیارم انگار همش به در بسته میخورم و این عصبانیم میکنه. وقتی فرضا دو هفته دنبال کار بگردم و پیدا نشه خیلیی بهم میریزم و احساس میکنم هیچی اونجوری که میخوام پیش نمیره .
– وقتی پارتنرم طرف من رو نگیره ؛ مثلا توی یه بحثی که بین من و یه شخص ثالث اتفاق بیفته طرف اون رو بگیره خیلی بهم میریزم و احساس میکنم پارتنرم اصلا من رو درک نمیکنه و احساس نزدیکیم بهش خیلی کم میشه . همین طور اگر مثلا با یه اکیپی بدون من جایی بره و براش مهم نباشه که من هم هستم یا نه ، یا وقتی توی یه جمعی با یه نفری بیشتر از من خوش و بش کنه احساس بدی بهم دست میده . یا مثلا اگر به من بگه سرش شلوغه و وقت نداریم فعلا بریم بیرون ، بعد ببینم با یه نفر دیگه از دوستاش برنامه جور شده رفته یه جایی .
– وقتی راجب یه نفر یه برداشت خیلی خوب داشته باشم و فکر کنم ادم خوبیه بعد بفهمم اون ادم پشت سرم حرف زده یا اونجوری که فکر میکردم نبوده احساس بی اعتمادی و تا حدی ترس سراغم میاد جوری که بعدش خیلی محتاط تر میشم.
– وقتی میبینم مثلا دوستم توی یه مسئله ای شرایطش همونجوری هست که من خیلی دوست داشتم شرایط من باشه یکم بهم میریزم. احساس میکنم خیلی عقبم و سرعت رشد و پیشرفتم خیلی کمه و ناچارا مجبور میشم قبول کنم اون با بکگراند خیلی قویتری شروع کرده و کلا تو شرایط متفاوتی از من بزرگ شده پس همینه دیگه کاری نمیشه کرد. این که حس کنم تغییرات مثبتم کمه خیلی ناراحتم میکنه و یه جورایی گیج میشم که پس من باید چیکار کنم تا شرایطم عوض شه .
– یه مسئله ی دیگه ای هم که احساسات شدید لحظه ای بهم میده وقتیه که پارتنرم میگه بیا جداشیم. در عمل هیچوقت این کارو نکرده و حتی یه روز هم از من بیخبر نبوده ولی وقتی شرایط یکم سخت میشه و این رو میگه من ناراحت میشم و نمیدونم کار درست اینه که بهش بگم اروم باشه و میتونیم مشکلات رو حل کنیم یا اینکه بلخره بگم باشه و تموم کنیم . البته در حد حرف ساده فقط مطرح میکنه ولی خب هر جور نگاه میکنم این درست نیست. به خاطر وابستگی هایی که پیش اومده برام متاسفانه نمیتونم به جدایی فکر کنم و حتی اگر خودم هم بهش بگم بیا جداشیم و فکر کنم با توجه به شرایط و شخصیت هامون ادم های مناسبی برای هم نیستیم بعد نیم ساعت نظرم کامل عوض میشه و فکر میکنم باید ادامه بدم و اون هم متقابلا همین طوره . ولی میدونم کلا این الگو که خیلی تکرار میشه که به زبون میگیم جدا شیم اصلا چیز جالبی نیست.
یا اینکه وقتی اون عصبانیه ازم انتظار داره که باید یه کاری کنم اون اروم شه و من اصلا هیچ ایده ای ندارم و در این جور مواقع خیلی سرد میشم و احساس میکنم حتی یه جمله ی ساده مثل اشکالی نداره هم نمیتونم بهش بگم . و اون عصبانی تر میشه … البته در این مورد من احساسات شدیدی رو تجربه نمیکنم در مورد اونه ولی خب این هم یه الگوی دیگه توی رابطه ست که اصلا دوستش ندارم و نمیدونم چطوری کلا حذف شه.
– همین طور وقتی میخواستم موضوعی رو برای پایان نامه م انتخاب کنم خیلی درگیر بودم و نمیتونستم انتخاب کنم چه موضوعی خوبه و کلا پروسه ای که شاید برای بقیه همکلاسی هام خیلی ساده تر پیش رفت برای من خیلی درگیرکننده بود و کلا یک ماه فکر و ذکرم همین بود.
الان که دقت میکنم تقریبا بیشترین احساساتی که تجربه میکنم در مورد روابط بوده .
البته در این سوال به احساساتی که چالش برانگیز بودند و دوست دارم تغییر کنه فکر کردم و جواب دادم .
سپاس گزارم ازتون استاد برای این فایل با کیفیت و این سوال عمیق .