پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 2 - صفحه 36 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/06/abasmanesh-photo.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-06-30 07:02:222024-02-14 06:19:27پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
بنام خدای بخشنده و نهایت مهربان
سلام به همه دوستان و استاد عزیز
استاد عزیز پرسیدن چه الگوهای تکرار شوندهیی در روابط داریم.
من قبل از آشنایی با آموزههای استاد آدمهایی را جذب میکردم که نیاز به کمک داشتند، نیاز به یک شنونده که از دردهایشان حرف بزنند. قبلا آدمی بودم که خودم را در برابر احساسات و مشکلات دیگران و خوب کردن حالشان مسئول میدانستم و هرکاری میکردم تا حس بهتری داشته باشند و از زندگی لذت ببرند. اما الان به لطف استاد اولا آدمهای بدبخت جذب نمیکنم و آدمهای بهتری وارد زندگیام میشوند، دوما اگر آدم نامناسب و غمگینی هم به تورم خورد، حس و حال خودم را خراب نمیکنم و حتی دلسوزی هم نمیکنم چون معتقدم هر کس هر بلایی سرش میآید بخاطر خودش است و من مسئول خوب کردن حال دیگران نیستم.
جدیدا متوجه شدهام که علاقمند آدمهایی میشوم که سرد و بیاحساس هستن و ازین موضوع ناراحت میشم و حس کمبود و دوست نداشتنی بودن میکنم.
البته این موضوع جز دو سه بار بیشتر تکرار نشده اما همین نشان میدهد که باور نادرستی دارم و باید اصلاحش کنم.
از خدا میخواهم در اصلاح این باور غلط کمکم کند و هدایتم کند به سمت آدمهای درست و اتفاقات عالی.
سپاسگذار خداوندم برای این همه نعمت و آرامش و آگاهی.
سپاسگذار استاد برای حرفهای زیبا و مفید شان که سخاوتمندانه آن را با ما به اشتراک میگذارند.
سلام به همه
وقتی داشتم در مورد ویژگیهای مشترک افرادی که با من ارتباط دارند فکر میکردم اولین چیزی که به ذهنم رسید اینه که همه اونها بچههای خوبیاند اما انسانهای قوی نیستند، یعنی اعتماد بنفس بالایی ندارن و اکثراً هم نیاز به کمک دارند.
ادمی نیستم که راحت بتونم با بقیه ارتباط بگیرم ،
(اینجوری نبودما ، یادمه تو راهنمایی با همه ی بچه های کلاس یا با بقیه صحبت میکردم ، اما دوست صمیمی نمیشدم ، تو دبیرستان دایره ی صحبتم با افراد خیلی کمتر شد و رفتم تو لاک خودم و تو دانشگاه فقط هم اتاقی ها و یک طیف خاصی از بچه ها ارتباط داشتم ا و با دخترا هم که اصلا ارتباط نداشتم و همین الان هم ندارم ، )
یجورایی میتونم بگم آدم های ضعیف تر از من
که نمیتونن به من آسیب بزنن
(این یهو از ناخوداگاهم اومد به ذهنم )
بیشتر رفیق های من دوستای زیادی ندارن
و منزوی و خاص اند .
من با همچین ادم هایی خیلی راحت تر ارتباط میگیرم
و با کسانی که هم زبان و لهجه ی خودم باشند راحت تر ارتباط میگیرم
کلا کسانی که دوستان زیادی دارن ،برونگرا ترن، و مثلا یه اکیپ ان ، من با اونا نمیتونم ارتباط بگیرم
با ادم هایی که اعتماد بنفس خوبی دارند نمیتونم خوب ارتباط بگیرم ، چون خودم اعتماد بنفس خوبی ندارم
خودم ادم تنهایی ام ، دو سه تا رفیق صمیمی دارم که چندین ساله رفیقیم ،
کلا توی جمع ها راحت نیستم و خیلی کم حرف میزنم ، یچیزی اینجا میگم که هیچ جا نگفتم
چیزی به ذهنم نمیاد که بگم ،قفل میکنم کلا
چه الگوهای تکرار شونده ای درباره روابط، در زندگی شما هست؟
با همسرم تا وقتی به خودم ارزش قائل هستم و خودم را دوست دارم و زیباییها و نکات مثبت همسرم را در ذهنم مرور میکنم، یرخورد او با من زیبا و زیباتر میشود و محترمانه و به من عشق میورزد ولی
وقتی به خودم اهمیت نمیدهم و میخواهم که محبت را از بیرون دریافت کنم و وقتی که از خدا محبت نمیخواهم و وقتی که به نکات منفی همسرم توجه میکنم، آن موقع رفتار همسرم و فرزندانم و همه ی کائنات با من نامناسب و نادلخواه میشود.
من باید قائم به ذات باشم
همواره خداوندی که خود را مهربانترین مهربانان معرفی کرده است را ببینم که عاشقانه مرا دوست میدارد و مهربانی هایش تمامی ندارد و هیچ منّتی نمیگذارد بلکه عاشقانه دوست دارد که مهربانی هایش را بر جهان و جهانیان عرضه کند چون جهانی با این گسترش روز افزون و فراوانی نعمتها و ثروتهایی که هر روز بر مقدار آنها افزوده میشود تایید کننده ی این مهم است که خداوند بسیار بسیار مهربان و وهاب و بخشنده و عطا کننده است پس مهربانی فراوان روز افزون او را بخواهم و علاوه بر مهربانی بینهایت خداوند خودم به خودم عشق بورزم.
به به خدایا سپاسگزارم برای هدایتت به این فایل ارزشمند و سوال ارزشمند و با اهمیت جلوه دادن این فایل برای من،، که ذهنم میخواست از این فایل با بهانه های مختلفی فرار بکنه.
و سپاسگزارم برای الهاماتی که گفتی و نوشتم و مخصوصا خودم رو لایق منطقی دریافت مهربونی های تو بدونم خودم رو لایق پریدن در آغوش پر مهر تو بدانم؛ که چون خودت همواره وعده ی بخشش گناهان و رحمت و فضل و وهابیت خودت رو در کتابهای مختلفت و قرآن و الهامات میدی.
و
نکته بعدی که تا چند ماه قبل خیلی خیلی برام پاشنه آشیل بود رفتاری از من بود که ترحم و دلسوزی و احساس گناه دیگران رو برانگیزانم که البته شدیدا تاکید میکنم که هیچ نتیجه ی مثبتی، از ایجاد ترحم در دیگران یا ایجاد احساس گناه در دیگران وارد زندگیم نمیکرد و به لطف خدا ین رفتار و باور رو با این جملات دوره ی عزت نفس استاد عباسمنش بهتر کردم؛
همان جملهی طلایی استاد توو اوون دوره که گفتند ادب از که آموختی و جواب داد از بی ادبان
یعنی کارهایی که افراد با عزت نفس پایین انجام میدن رو انجام ندم و شروع کردم به تمرین و تمرین
با این جمله گفتم؛ هیچ انسان موفقی این رفتار من رو نداره، پس باید حذفش کنم
بارها و بارها با خودم تکرار میکردم که من میخواهم
عوض قربانی بودن عوض مورد ظلم قرار گرفتن عوض جلب ترحم و دلسوزی مخرب دیگران، قهرمان زندگی خودم باشم
من میخوام که قهرمان زندگی خانواده ام باشم
من قهرمان زندگی خودم هستم
من به لطف الله صاحب قدرت جهانیان، قهرمان زندگی خودم هستم و شاید هزاران بار این جملات رو به خودم گفتم، میگم و به لطف خدا خواهم گفت
البته که قدرت نجواهای ذهنی و شخصیت قبلی ام کم شده ولی با عشق این تمرین رو انجام میدم و نتایج عالی اش رو گرفتم
در مورد کارم نتایج خیلی عالی شده و هر روز داره عالیتر میشه
یعنی دوره عزت نفس خوراک این سوال هستش
و البته دوره عشق و مودت، که من نخریدم
استاد عزیزم از اینکه هستید خداوند رو سپاسگزارم و سپاسگزارم که رسالتتون رو عالی انجام میدهید
بنام خدای مهربان
سلام به استاد عزیزم مریم جون عزیز و بچه های بینظیر سایت بهشتی عباسمتش
یه الگویی که من داشتم اینه که با جنس مخالف وقتی رابطه پیدا میکردم اولش براشون خیلی جذاب و فوق العاده بودم
یعنی میگفتن تو یه دختر بینظیری اخلاقات با اکثریت دخترای دیگه فرق داره
بعدش نه اینکه دیگه این فکرو نکنن
من انقدر بهشون وابسته میشدم که دیگه براشون عادی میشدم
اینو الان میفهمم که علتش وابستگیه خودم به اونا بوده
قبلنا فکر میکردم پسر جماعت همینن
تا یه مدت براشون عزیزی بعد عادی میشی و دیگه اون جذابیتت ازبین میره
اصلا دست من نمک نداره به هرکی عشق میدم بعد ازمدتی اون عشق دیگه براش جذاب نیست
کلا من آدمی بودم که وقتی عاشق یه نفر میشدم تمام خودمو واسش میزاشتم
انقدر زیاد که شاید از درون خالی میشدم
الان داره اینا به ذهنم میرسه
خدایا تو داری میگی به والله خودش داره میگه ومینویسم
استاد وقتی در مورد انفاق میگید باید از مازادتون ببخشید نه اینکه تکه ای از وجودتون رو بدید اونوقت خالی میشید ودنبال یکی میگردید که پرتون بکنه
درمورد عشقم باید انقدر عاشق خودت باشی وبا خودت درصلح باشی
که از لبریزت عشقی رو ببخشی
اونوقته که بی قید وشرط عشقتو نثارمیکنی
منتظر جبران نیستی
و برعکس جون منتظرجبران نیستی دریافتش هم میکنی
اونم در حدزیاد
احتمالا من از درون پر نبودم در واقع خودمو انقدر دوست نداشتم با خودم در صلح نبودم که وجودم غنی باسه
بعد میومدم از اونچه که برای خودمم کافی نبود در حد اعلا میبخشیدم
بعد خودم خالیه خالی میشدم
مثل برکه ی کم آبی که همون یه ذزه آبش هم خشک میشه تبدیل میشه به کویر و برهوت
ومنتظره از بیرون یکی سیرابش کنه
ولی نمیدونه که فقط خودشه که میتونه آبی رو این کویر بپاشه و با عشق ورزیدن به خودش میتونه کم کم این کویر رو تبدیل به رودی پرآب کنه
ولی فقط منتظره اونایی که اینهمه بهشون عشق داده حداقل چند درصد جبران کنن تا بتونه نفس بکشه تا حداقل روحش زنده بمونه
ووقتی این اتفاق نمیفته سوئ تفاهم ها شروع میشه
بی محلی و کم محلی و سردی بینشون ایحاد میشه
و اون عشق تبدیل میشد به نفرت
خدایاشکرت که الان همه ی اینارو گفتی
پس ریشه ی این مسئله این بود که من اولا باخودم در صلح نبودم خودمو به اندازه ی کافی دوست نداشتم
احساس ارزشمندیم ایراد داشت و نهایتا اینکه وابسته بودم
عشق بدون وابستگی رو اصلا بلد نبودم
نمیدونستم میشه عاشق واقعی بود درعین حال هم رها
فکر میکردم هرچی بیشتر بهم بچسبین و تو هرکار همدیگه اظهارنظر کنی و دم به ثانیه جویای حال همدیگه باشین
عشقتون عمیق تره واین یعنی عشق واقعی
وقتی تو فایلاتون میگفتید شما و مریم جان یه عشق رویایی دارین
یا تو فایل در پراو اگاهی در مورد عشق بی قید وشرط میگفتید
نمیفهمیدم یعنی چی بعد تو سریالها و درک بهتری که از قانون پیدا کردم فهمیدم منظورتون چیه
مدتیه دارم رو دوست داشتن خودم کار میکنم برا خودم و خواسته هام ارزش بیشتری قائلم
رفتارهمسرم که باهام خیلی فرق کرده
یه جوری که باورم نمیشه
این همون مردیه که خیلی از چیزایی که من تو رابطه دوست داشتم و فطرتا بلد نبود
ولی الان داره انجامشون میده
استاد خیلی خوبه
خیلی خوشحالم که اصل و ریشه رو فهمیدم
اینکه مجرای همه چی رو فهمیدم که هر عملم باعث کدوم عکس العمل میشد .
خدایاشکرت برا علم واگاهی درست برا هدایتم به این سایت و امروز به این فایل و انچه که گفتی و من نوشتم
خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت
باسلام به استاد عزیزم وهمه دوستان………واقعا ممنونم استاد که این فایلهای رایگان دراختیارمون قرار میدین بلکه اون باورهای سیمانی مغزمون یه ترکی بخوره…سپاس فراوان. استاد بنده دایره ارتباطی بسیار کوچکی دارم یه جورایی از صمیمیت با آدمها گریزانم کسانی که با من در ارتباط بودن یا با حرفاشون دلمو شکستن یا صرفا جهت راه افتادن کارهاشون با من تماس گرفتن واین باز هم برمیگرده به پایین بودن عزت نفسم. شما حساب کن نزدیکترین وصمیمیترین دوست دوران دبیرستان سالی یکبار زنگ میزنه ومن ذوقمرگ میشم که بالاخره دوستم زنگ زد ومیبینم یه درخواستی داره وبه خاطر اینکه کارشو راه بندازم بهم زنگ زده واون لحظه نابود میشم. احساس میکنم هیچکس دوستم نداره وهیچکس از ارتباط بامن لذت نمیبره تنها دلخوشیم اینکه استادی دارم که همچی میدونه وباهمراهیش بالاخره من هم به نقطه آرامش میرسم چنانکه تابحال به خیلی از خواسته هام رسیدم استاد این نوشته ها باعث نمیشه ما رو نکات منفیمون تمرکز کنیم؟؟؟؟
سلام خدمت استاد عزیز و دوستان
در مورد الگو های تکرار شونده باید بگم که من هر از گاهی با کسی قطع رابطه میکنم با دلیل یا بی دلیل.
یا اینکه در مورد موضوع خاصی با همسرم بحث میکنم و بخودم قول میدم که دیگه حمایت نخوام ازش و دوباره بعد از یه مدت فراموش میکنم و باز تکرار میشه.
اطرافیانم در کل از من توقع زیادی دارند.
کاری میخوام انجام بدم و نیمه کاره میمونه و در نهایت رهاش میکنم.
کسانی هستند که به من محبت و لطف میکنند و ابراز دوست داشتن میکنند.
خواسته هایم محقق میشوند.
با سپاس.
سلام به استاد عزیزم ،مریم جان شایسته و تمامی دوستان نابم در این سایت خودشناسی و خداشناسی
موضوع فایل:الگوهای تکرار شونده در روابط
اتفاقا همین روزها حال و هوای من ارتباط مستقیمی با موضوع این فایل دارد همیشه نقش حامی بودن و حفظ روابط بین اعضای خانواده رو ایفا کردم . به دلیل مشکلاتی که از بچگی توی فضای خانوادگی داشتیم و اکثر اوقات دعوا و تنش بین پدر و مادرم بوده از همون بچگی احساس میکردم من باید جلوی از هم پاشیدگی روابط خانواده م رو بگیرم تو هر دعوای پدر و مادرم همیشه احساس می کردم باید از مادرم حمایت کنم و پیش پدرم پشتیبانی از مادرم میکردم البته همیشه با خونسردی خودم این مورد رو پیش میگرفتم الان که برمی گردم عقب میبینم سالها و سالهاست که من مدام دارم هرچند وقت یکبار سعی میکنم حامی مادرم باشم پیش پدرم و همیشه هم در نهایت هم پدرم و هم مادرم از من ناراضی شدند که باید اینطور میکردم یا آنطور که مد نظر آنها بوده صحبت میکردم و نکردم .
بارها و بارها هر جا توی خانواده و خواهر و برادر ها اختلافی بوده من میانجی شدم که دو طرف رو آروم کنم که رابطه شان بهم نخورد و در نهایت هم متهم به طرفداری از دیگری شدم الان سالها و سالهاست که این الگو داره هر چند ماه یکبار به صورتی
تکرار میشه و من هم مدام در حال قانع و آرام کردن این و آن و اتلاف انرژی زیادی دارم جالبه در ارتباط با همسرم هم این حمایت عاطفی رو به صورت یه الگو در ایشون میبینم که وابستگی زیادی به من داره و من رو عامل ایجاد حال خوبش میدونه و بنابراین من اگر به هر دلیلی نتونم بهش رسیدگی کنم یا زمان نداشته باشم ایشون ازم دلخور میشه و واقعا حالش بد میشه به طوری که یه شب بدون من نمیتونه تنها باشه و اگر بنابه دلایلی من بخوام برم جایی ایشون ازم دلخور میشه که تنهاش گذاشتم و اولویتش نبودم الان که خوب دقیق میشم میبینم با اینکه متاهلم بارها و بارها افرادی با حال داغون ازم کمک خواستن که کمکشون کنم تا حالشون خوب بشه!!
وای خدایا الان که دقیق شدم روی این موضوع این باور حمایتگری من و اینکه تلاش میکنم صلح رو بین همه ایجاد کنم باعث شده اکثرا درگیر مشکلات و دلخوری های دیگران بشم و زمان بزارم و در بسیاری موارد چوب دو سر سوز بشم بدون نتیجه…
واقعا همین الانشم که به این فکر میکنم که آیا میشه از این نقشی که برای خودم ساختم در بین اطرافیان رها بشم؟
یعنی میشه اینقدر قوی بشم که جواب تلفن مادر و پدرم رو ندم و بگم خودتون حلش کنین…
آیا این باعث دلشکستن مادرم با تمام زحماتی که برام کشیده نمیشه؟
آیا من وظیفه ای ندارم در مقابلش؟
آیا این خودخواهی نمیشه ؟
سلام عزیزم.
من مسئول هیچ کس نیستم .
من نمیتونم کسیوخوشبخت یابدبخت کنم.
من عامل شادی وآرامش یاناآرومی وحال بدی کسی نیستم جز خودم.
مدام این چند تا جمله روبه خودت بگو.
لزومی نداره شما به فکرانسجام خانواده باشید.
آیا باتوجه به تجربه های زیادی که دراین راستا داشتی ،نتایج خوبی دریافت کردی؟مسلما خیر.
پس چرا باز رفتارتکراری انجام میدی ودنبال نتیجه ی متفاوت میگردی!
من اگر جای شما باشم تمرکزوکنترلم رو از روی خانوادم برمیدارم.
قرارنیست شماطبق افکاروباورهای پدریامادریاهرکس دیگه ای به مسیرتون ادامه بدید.واگه طبق میل اونهانبودید،خودتون روموردسرزنش قراربدید.
اطرافیان ماافکاروباورهای ناجالبی داشتن ودارن که هنوزتواون مقطع وبااین عملکردها موندن.
بهتره اینا،تجربه باشه برای شماکه شمانجات دهنده وپیونددهنده ی کسی نیستید.
وشماهیچ قدرتی برای تغییرکسی ندارید.
شمامیتونیدباتغییرنگاه وتغییرافکاروباورهای خودتون ،آرامش رابرای خودتون به ارمغان بیارید.
مطمئن باشید وقتی جایی مداخله نمیکنید،اونهابهترازخودشون مراقبت میکنن ومسئله روحل میکنن.
میتونی امتحان کنی.
با خودت عهدببندکه اندفه توهیچ کاری هیچ دخالتی نمیکنی حتی به نظراگه خیرباشه.
شما رها کن وبسپاربه خدا.وبادعا کردن فرکانس مثبت برای خودت دریافت کن .
کنار بایست وفقط تماشا کن.
سعی کن کنترلی هم نداشته باشی وخودت دنبال اینکه چ اتفاقی افتاد؟کی چی گفت ؟کی چکارکرد؟هم نباشی.
اصلا برات مهم نباشه.
تمام تمرکزت روی حفظ آرامش خودت واحساس خوب خودت باشه.
اگه به همین منوال ادامه بدی،میبینی سالهای سال هم گذشته وبه جای رشدوپیشرفت خودت،هنوزدرگیراین مسائل پوچ هستی وهنوزهیچ اتفاق خاصی نیفتاده.
اینو ازذهنت پاک کن که تو بایدمیانجی گری کنی تاروابط خوب در خانواده شکل بگیره.
اجازه بده خودشون بفهمن چکاری انجام بدن بهتره؟
باسلام
خانم رحیمی تبار عزیز بسیار ازتون سپاسگزارم که به دیدگاهم پاسخ دادید و برام راهنمایی های ارزشمندی نوشتید. من کامنت های شما رو دنبال میکنم و متوجه پیشرفت شما توی این مسیر شدم و نوشته هاتون واقعا به دلم میشینه .
باید بگم که کامنتتون در بهترین زمان به دستم رسید تا برام نشونه ای باشه برای تغییر، در این روزایی که واقعا توی این موضوع روابط دچار بحران هستم و بغضی توی سینه م هست که دوست دارم بترکه و رها بشم از اینکه خودم عامل دیدن برخوردهای اطرافیانم هستم که تا عمق وجودم رو میسوزونه و باید بگم در حال حاضر توی یه چرخه معیوب هستم.
مجدد سپاسگزارم ازتون و دست هاتون رو میفشارم …
به امید الله مهربان که بتونم واقعا این باورهای مخرب رو از وجودم دور کنم و رفتار درست رو انجام بدم.
سلام و عرض ادب به استاد عزیز و خانم شایسته عزیز
چقدر این فایل ذهن من رو درگیر کرد و باعث شد تقریبا تمام گذشته و حال خودم رو شخم بزنم توی ذهنم
من کلا از قبل عقیده داشتم اگر کاری بیش از 2بار تکرار بشه توسط کسی اون دیگه سهل انگاری نیست و عادت طرف هست و خوب طبیعتاً انتظاراتم رو به همون نسبت از طرف کمتر میکردم توی اون زمینه(حالا اینکه این ایده اصلا چطور به ذهن من رسیده بود رو واقعا نمیدونم اما خوشحالم که شما توی فایل نحوه برخورد با الگوهای تکرار شونده دیگران دقیقا این موضوع رو گفتید و من خیلی خوشحال شدم که از این قانون مدتهاست که استفاده میکنم )
از طرفی خیلی وارد رابطه با دیگران نمیشم و واقعا از تنهایی خودم لذت میبرم مثلا همکار من برای من همیشه همکار هست و سعی میکنم صمیمیتم رو در همون حد همکار نگه دارم چون خیلی دیدم که دیگران از صمیمیت نابجا توی زندگی شخصی و مشترکشون ضربه خوردن برای همین خیلی مقاومت میکنم و تقریبا هم با هیچکس درد دل نمیکنم
بخصوص از وقتی در جهت عشقم کارم رو گسترش دادم واقعا زمان رو از دست میدم موقع کار و تفریح و کارم خیلی با هم مشترک شده
به لطف خداوند تقریبا تمام افرادی که وارد رابطه با من میشن انسانهایی بی نهایت خوش قلب و مهربان هستن و این ویژگی کاملا واضح هست در وجودشون به شکلی غیر قابل انکار محبت میکنند حداقل به من و به لطف آموزشهای شما الان حتی غریبه ها هم با من خیلی مهربون هستند ،وقتی توی طبیعت میرم برای کار امکان ندارد کسی پیدا نشه که بهم انرژی مثبت بده یا حتی وقتی توی خیابون قدم میزنم اکثر مواقع دیگران نزدیک من که میشن لبخند میزنن البته بچه های کوچیک بیشتر از بزرگترها واکنش نشون میدن گاهی اینقدر شدید که نظر خانوادشون جلب میشه به من و لبخند اونها رو هم میگیرم و این حس خوب رو از شما دارم و از لطف خداوند بزرگ
با وجود اینکه من خیلی درگیر کار هستم اما همیشه دوستانم از من خبر میگیرند و انرژی مثبت برای من میفرستن با کارها و پیام هاشون
ولی این رو هم بگم که تعداد افرادی که من با اونها در ارتباط هستم خیلی کمه
کلا با هر کسی حتی یک دوستی ساده هم برقرار نمیکنم و یکی از الگو های تکرار شونده در روابط من هم شاید همین باشه که سخت کسی رو به عنوان حتی دوست معمولی میپذیرم و راحت اعتماد نمیکنم و اگر ببینم که انرژی خوبی بهم نمیده سریع حذفش میکنم از زندگیم حتی اگر عدم حضورش برام دردناک باشه به جون میخرم ولی از طرف میگذرم بخصوص اگر اسم رابطه عاطفی یا پارتنر روی طرف مقابل بشینه به شدت حساس میشم تا ریزترین چیزها و سعی میکنم ببینم و تحلیل کنم البته شدت حساسیت در این موضوع به تجربه گذشته من برمیگرده اما قبل از اون هم این رفتار رو داشتم
از وقتی باور کردم که رفتار دیگران بازتاب افکار من هست و کسانی که به سمت من میان هم فرکانس من هستن تصمیم گرفتم تا زمانی که به فرکانس نسبتا مطلوبی نرسم وارد رابطه با کسی نشم و یکی از معیارهای من برای رابطه جدید این باشه که شخص مقابلم حتما مثل من در حال کار کردن روی فرکانسش باشه و هم مسیر من باشه
یک مورد دیگه این هست که بر خلاف من طرف مقابل من همیشه من رو سنگ صبور خودش میکنه و خب احساس میکنم انگار من میشم سطل ذباله افکار اون و این برای من اصلا خوشایند نیست چون واقعا فکر من درگیر مسائل اونها میشه ،گاهی حتی مردهای با جذبه و سن بالا اطراف من چنان مقابل من خودشون رو شکننده میکنن که دیدگاه من رو تغییر میدن نسبت به خودشون و این برای خوشایند نیست واقعا (البته قبلا حس خوبی داشتم که من اینقدر به نظرشون قابل اعتماد میام که با من صحبت میکنند اما از وقتی متوجه شدم که این صحبت ها برای من هم باور میسازه و جمع این انرژی های منفی چه کارهایی با زندگی من میکنه دیگه برام خوشایند نیست)
مورد بعدی در زمینه کاری این اتفاق میوفته که همکار یا مدیر من خیلی از من انتظار دارن،در حدی که کار چندین نفر رو براشون انجام بدم و حتی به خودشون اجازه میدن گاهی توی وقت استراحت من ،من رو درگیر کار کنن اما در نهایت اونقدر که من انتظار دارم کارم به چشمشون نمیاد انگار لطف من تبدیل به وظیفه میشه و باز جالب قضیه اینجاست که همشون این مسئله رو بر پایه احساس صمیمیت با من توجیه میکنن که چون تو خیلی برای ما عزیز هستی احساس نمیکنیم داریم مزاحمت ایجاد میکنیم و این الگو هنوز هم تکرار میشه البته از شدتش کم شده مثلا قبلا کارهای شخصی خودشون رو گردن من مینداختن اما الان خلاصه میشه به یک تماس یا یک کار کوچیک اما در ساعت استراحت من
من حتی قبل از آشنایی با شما برای حل این مسئله یکسری کارها کردم اما واقعا هنوز به راهکار اصلی نرسیدم ،میدونم این برمیگرده به افکار من و باورهای من اما نمیتونم پاشنه آشیلم رو توی این موضوع پیدا کنم این اندازه از پیشرفت رو هم با تمرکز روی نکات مثبت طرف مقابل کم کردم نه با پیدا کردن باور درونی من که این مسئله رو برای من ساخته ،خیلی مشتاق پیدا کردنش هستم و خداوند خواستم من رو به سمت حل این مسئله هدایت کنه
امیدوارم که به همین زودی خواسته من پاسخ داده بشه چون لطف خداوند ثانیه به ثانیه داره در زندگی من بیشتر و بیشتر میشه
به نام خداوندیکتا
سلام
سوال=چه الگوهای تکرارشونده ای درروابط درزندگی شماوجودداره
من این باوررودارم که هروقت میخوام برم وجایی کارکنم درروابط کاری من باافرادی برخوردمیکنم که صادق هستندوحلال خورهستندواین یک الگوی تکرارشونده برای من هست
چون صداقت برای من خیلی مهمه ودوست ندارم افراددروغ گودرزندگی من باشندبرای همین باافرادی که صادق هستندروبرومیشم
واین که من این باوررودارم که هروقت میخوام برای کسب درامدبه سمت شرکت شغلی یاشرکتی برم همه وقتی تیپ وچهره من رومیبینندبه من اعتمادمیکنندومن روقبول میکنندودوست دارندبامن همکاری کنندوبعدهمین اتفاق هم میافته ومثلامن چندوقت پیش چندمصاحبه کاری رفتم وهمه به اتفاق من روقبول کردندوگفتندبیاشرکت ماوباماهمکاری کن
من هنوزاون احساس دلسوزی وترحم رودارم وقبلافکرمیکردم من باکمک کردنم چه مالی وچه عاطفی ووومیتونم به دیگران کمک کنم وهنوزهم هرچندوقت یک باردوستان یاخانوادم ازمن درخواست میکنندواین برمیگرده به عدم احساس لیاقت که تومهم نیستی ودیگران مهم هستند
من اول بایدبرای خودم بخوام بعدبرای بقیه
بغضی وقت هابایدتنهاباشم وبرم رستوران وبرای خودم غذای عالی بخرم ونوش جان کنم
بایدبرای خودم کادوبخرم برای هدیه تولدم
برم مسافرت تنهایی ولذت ببرم
برای خودم خودخواه باشم نه این که مغرورباشم به هیچ کس اهمیت ندم نه اینومیگم که اول برای خودم بخوام بعدبرای دیگران ودیگران هم برای من قابل احترام باشن
یک الگوی تکرارشونده دیگه اینکه که خانواده من من روهنوزکنترل میکنن و10شب که میشه زنگ میزنن ومیگن کجایی ومن اصلادوست ندارم وازادی ورهایی رومیخوام واینم به کمبودعزت نفس واحساس لیاقت من برمیگرده
معمولاادم هایی روجذب میکنند سنشون ازمن بیشتره بااختلاف
چون ازبچگی به خودم میگفتم بایدباادم های بزرگ رفت وامدداشته باشم تابتونم ازتجربیات اون هااستفاده کنم وخودم روازسنم بزرگترمیدونستم
مثلاالان که32سالگه درسن20سالکی میرفتم بانگ پیش سرپرست کل ودوست داشتم ازبچگی باادم های بزرگترازخودم رفتوامدکنم
یک الگوی تکرارشونده دیگه اینکه فکرمیکنم دخترهانمیتونن بامن ارتباط برقرارکنندچون من توخانواده مذهبی به دنیااومدم
ویادمه تومدرسه ودانشگاه همه دوست دخترداشتندوبادخترهاراحت رابطه برقرارمیکردندولی من نه وتنهابودم اونم به خاطرباورهای مذهبی که نگاه به نامحرم نکنی
نبایدبه دختردست بزنی واین باورهای مزخرف که به خوردمادادند
ولی الان یکم بهترشدم وتواین زمینه خیلی بایدکارکنم چون هنوزخجالت میکشم بادخترارتباط داشته باشم واینم به خاطراحساس لیاقت من هست
شادوموفق باشید
احمدفردوسی
به نام خداوند هدایتگر
سلام دوباره به استاد عزیز و تمام دوستای خوب این سایت
این دومین الگویی هست که در روابطم پیدا کردم و چون موضوعش متفاوت بود، ترجیح دادم تو یه کامنت جداگانه بهش اشاره کنم.
من از کودکیم دوستای نزدیک متعددی داشتم، و از همنشینی باهاشون لذت میبردم. اما فارغ از سنم و اینکه چه دوره ای با دوستام بودم، ینی از دوران مدرسه گرفته تا دانشگاه و فضای کار و رفت آمدهای خانوداگی بعد از ازدواج، یک الگو همچنان ثابت مونده. ینی آدما کلا عوض شدن، جنس رابطه ها و نوع دوستی و خوش گذرونی و کیفیت روابط به کلی عوض شده، اما همچنان یه چیزی تکرار میشه تو همشون.
اونم اینه که بعد از صمیمی شدن روابط، دوستام از اعمال شوخی های هماهنگ شده روی من لذت زیادی میبرن! شاید خنده دار باشه اما واقعا عجیبه. مثلا یادمه تو دبیرستان، هر وقت با دوستامون میخواستیم بریم تو شهر خوش گذرونی، همه پیشنهاد میدادن که کجا بریم، و منم پیشنهاد میدادم، فارغ از اینکه پیشنهاد من خوبه یا بد (بعضا واقعا بهترین پیشنهاد بود) ولی همه با خنده میگفتن که “صرفا چون تو اینو گفتی، اصلا اینجا نمیریم!” و واقعا نمیرفتیم. نه که از قبل هماهنگ کرده باشن حال منو بگیرن، نه! در لحظه تصمیم دسته جمعی این میشد که به من ضد حال بزنن و بخندن.
یا مثلا، الان که با یک سری از دوستامون رفت و آمد خانوادگی داریم بعد از ازدواج، موقعی که دور هم داریم بازی دسته جمعی انجام میدیم، بدون هماهنگی، اکثر دوستان به طور پیشفرض میخوان منو جریمه یا اذیت کنن تو بازی، بدون اینکه از هم دلخوری داشته باشیم. انگار اذیت کردن من لذت بخشه براشون! البته باید بگم که الان این قضیه خیلی کمتر از 10 – 15 سال پیش شده و دوستای خیلی پخته تری دارم که حد خودشون رو میدونن و احترام زیادی برای من قائلند.
این شوخی های هماهنگ نشده اما همه جانبه، کاملا برای من یک الگو شده و میدونم فرکانس درونی من باعث به وجود اومدنشون میشه. خیلی وقتا میگیم و میخندیم دور هم، منم یکم بهم فشار میاد ولی وقتی میبینم همه خوشحالن و می خندن، سخت نمیگیرم به خودم و میگذرم. اما بعضی وقتا واقعا اذیت میشم و احساس میکنم بقیه دارن به قیمت ناراحت کردن من خوشحال میشن.
من واقعا دلیلشو نمیفهمم، چندبار تلاش مختصری کردم علتشو پیدا کنم ولی چیز خاصی دستگیرم نشده. اما الان یه چیزای دیگه ای رو میخوام توضیح بدم که شاید بی ربط نباشه.
من ازونجایی که در کودکیم کوچک ترین نوه فامیل بودم، همیشه در مرکز توجه بودم و البته ازین مساله بسیار راضی بودم. همیشه با شیطنت هام باعث میشدم که تا همه بخندن. خندوندن بقیه رو همیشه دوست داشتم. حتی یادمه بعضی وقتا عمدا خودمو تو دردسر مینداختم یا عمدا اشتباه میکردم تا بقیه بخندن! این شخصیت به طریقی، در دوران مدرسه و دانشگاه هم ادامه پیدا کرد. من در اکثر روابطم، به طور ناخودآگاه در نقشی فرو میرفتم که سعی میکنه با همه صمیمی باشه، مسخره بازی در بیاره و همه رو بخندونه. در عین حال، از نظر فرکانسی هم اکثرا جزو کم سن و سال ترین افراد گروه به نظر میرسیدم، فارغ ازینکه ممکن بود سنم و درک و شعورم از بقیه بیشترم باشه. این کم شدن “سن فرکانسی”، به خیلی ها این فرصت رو میداد که با من بیشتر شوخی کنن تا بقیه.
شاید یه جور دیگه هم بشه بهش نگاه کرد: من چون دوست دارم بقیه رو بخندونم، سن فرکانسیم رو انقدر میارم پایین که بقیه با هر سنی بتونن راحت باهام شوخی کنن و بخندن! من از بچگی چون خیلی اینو تمرین کردم که با کوچیک ترین عضو گروه بودن میتونم بقیه رو بخندونم، الانم هی دارم این فرکانس رو در روابط دیگه تکرار میکنم تا هم بیشتر خوش بگذره به بقیه و هم من مورد توجه بیشتری قرار بگیرم. اما بعضا در این فرآیند کم کردن سن فرکانسی، عزت نفسم آسیب میبینه و اینجا جاییه که بقیه شروع میکنن به اذیت کردن من و من ناراحت میشم. (در لحظه دارم اینو میگم و هیچ ایده ای ندارم که درسته یا نه)
این الگو انقدر ادامه دار شد در زندگی من که بعد از مهاجرتم به تهران، فقط با آدمای بزرگتر از خودم دوست شدم. تمام دوستایی که تو محیط کار و تحصیل در تهران پیدا کردم همگی از من بزرگتر بودن و من به طور طبیعی در اون نقش “کوچیک ترین شخصیت جمع” قرار میگرفتم و نیاز به تلاش اضافه برای پایین آوردن سن فرکانسی نیست. این اتفاق خیلی هماهنگه با فرکانسم! و البته اصلا ازش ناراضی نیستم. کوچیک ترین شخص جمع، همیشه کلی چیز برای یادگرفتن از اطرافیان مسن تر از خودش داره و منم کلی چیز ازشون یاد گرفتم.
فقط دوست ندارم شدت این فرکانس سنی کم، بیش از حد متعادل باشه تا عزت نفسم تخریب شه و باهام بیش از حد شوخی کنن و تو سری خور بشم. پس شاید لازم باید یکم این فرکانس رو تعدیل کنم و خودمو بزرگ تر جلوه بدم. چندین بار تلاش کردم برای این قضیه، اما ذهنم مقاومت داره باهاش، چون فکر میکنم آدمایی که خودشونو جدی میگیرن، خشکن و دوستای صمیمی ندارن، بحث خنده داری برای گفتن با دوستاشون ندارن چون مشغول جدی بودنن. اما اینطور نیست، بین همین دوستای بزرگتر از من، افرادی هستن که عزت نفسشون خیلی زیاده و شخصیت مقتدری دارن، ولی در عین حال خوش رو و اهل خنده هستن. خیلی کم پیش میاد کسی بخواد مسخرش کنه و یا سر به سرش بذاره، یا همه با هم بریزن سرش.
پس شدنیه! اما چجوری؟ امیدوارم خدا هدایتم کنه به راه حل صحیحش
از استاد عزیز و دوستان میخوام که اگر آگاهی یا باور مناسبی در این رابطه دارند، با من اشتراک بذارند. ممنون