چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم - صفحه 45

882 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    حسنعلی سوختانلو گفته:
    مدت عضویت: 1050 روز

    سلام

    سلام به استاد عزیز

    سلام به خانوم شایسته عزیز.

    سلام به تمام دوستان.

    اسناد جان سوالی که الان تو ذهنم اومد اینه که

    اگر خلقت انسان گام به گام بود یعنی از ذره (اب و خشکی) شروع شده.

    اگه انسان به زمین فرستاده نشده و از اول در زمین (منظور کره زمین) آفریده شده.

    پس خداوند چه زمانی به شیطان گفته باید به انسان سجده کنی.

    یعنی شیطان از اول شاهد تکامل ذره ذره انسان بوده و دیده. بعد از این که انسان به تکامل خودش رسیده و به شکل امروزی خودش رسید. اون موقع خداوند دستور سجده به انسان داده؟؟؟؟

    نسبت به کلیپی که شما تو سایت منتشر کردین بودین اول یه فایل بود… (کلیپ نظریه داروین)

    این برای سؤال شده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    مجتبی محجوب گفته:
    مدت عضویت: 1909 روز

    به نام خدای مهربان سلام

    خداروشکر میکنم که من تکه ای از خداوند هستم و خداوند به همین اندازه قدرت خلق زندگیم رو به من داده

    قدرت خلق زندگیم

    گفته برو زندگیت رو هر جور که میخوای خلق کنم

    از اون طرف هم شیطان گفته که من سر راهش میشینم و حمله میکنم و تو اونها رو سپاسگزار نمی بینی

    و به قول استاد که قشنگ این موضوع رو توضیح داد اینکه این نشون میده فرکانسی که به فرکانس خداوند نزدیکه فرکانس سپاسگزاری هست

    چون دقیقا مکالمه شیطان با خداوند و وسیله ای که شیطان ازش استفاده میکنه همین بحث سپاسگزاریه

    راست میگه

    خداوند در این آیه نگفته که اگر بری تو شغل املاک ، یا فلان شغل که میگن پول توشه ، یا بهمان شغل ثروتمند میشی و عامل اصلی ثروتمند شدن نوع شغله ، یا حتما باید بری در فلان مکان تا ثروتمند بشی،

    به شما در زمین مکانت دادم و تمام امکانات معاش شما رو فراهم کردم باشد که سپاسگزار باشید

    این بالاترین منطقی هست که نشون میده مکان خاص عامل اصلی ثروتمند شدن یا فقیر بودن نیست و هر مکانی در این کره خاکی پتانسیل بی نهایت ثروتمند شدن رو داره ، چون خداوند گفته که در زمین به شما مکانت دادیم و تمام امکانات معاش شما رو فراهمی کردیم

    پس خود این منطق به تنهایی کافیه برای اینکه مکان عامل نیست ،پس نتیجه میگیرم اگر من میخوام مکان رو بخاطر اینکه ثروتمند بشم تغییر بدم و عامل رو مکان بدونم و بگم اینجا بدرد نمیخوره و تهران خوبه برای ثروتمند شدن یا ایران خوب نیست و آمریکا خوبه برای ثروتمند شدن یعنی دقیقا خلاف حرف خداوند که رب آسمانها وزمین است و کلید گنج آسمانها و زمین در دست اوست حرف زدم و اینطور بوده که شاه بخشده و شاقلی نبخشیده

    الکی اومدم کارو برای خودم سخت کردم با این فکرم

    پس همین جایی که همین الان نشستم پتانسیل بی نهایت ثروتمند شدن رو داره

    دقیقا در همین جا روی همین صندلی پشت همین لپ تاپ ، یعنی حتی نیاز نیست که من از این اتاق برم اون اتاق که بگم اون اتاق عامل اصلی ثروتمند شدن منه

    پس اون باورهای من اشتباه بود که میگفتم حتما باید برم تهران که ثروتمند بشم ، الان نتیجه گرفتم و درک کردم و متوجه شدم که همین جایی که نشستم پتانسیل بی نهایت ثروتمند شدن رو داره ، آره دقیقا همین جا

    من سر راه آنها می نشینم و از هر طرف حمله میکنم به اونها و تو اونها رو سپاسگزار نخواهی یافت

    خدایی که به من یاد داده که تنها یه راه برای رسیدن به خدا وجود داره و اونم مسیر راست است ، مسیر کسانی که به اونها نعمت داده نه مسیری که به اونها غضب کرده و نه گمراهان

    و شیطان میاد میگه که من سر مسیر اونها میشینم و حمله میکنم و تو سپاسگزار نخواهی یافت اونها رو

    و وقتی که من سپاسگزار نباشم چی میشه ؟ از مسیر راست ، از مسیری که نعمت ها در اون هست و هدایت خداوند هست ، آرامش هست ، ثروت هست، الهامات هست ، خارج میشم

    همین منطق به تنهایی نشون میده که نه شغل عامل اصلی ثروتمند شدنه ، نه مکان ، نه سن و سال ، نه جنسیت ، بلکه فقط باورها هست

    چرا باورها هست ؟ چون که آیا فقط توسط شغل خاص میشه سپاسگزاری کرد؟ یا توسط مکان خاص ؟ یا اینکه جنسیت خاص؟ اصلا هیچ ربطی نداره

    سپاسگزاری عملی ذهنی هست

    و چه باوری باعث میشه که سپاسگزار باشی؟

    ایمان به خدا؟ و اینکه او رب است؟ و اینکه او قدرت خلق زندگی رو به من داده و من هر چی رو دلم بخواد خلق میکنم و او برام فراهم میکنه و فقط احساس همین باور آدم رو پر میکنه از سپاسگزاری

    پس نتیجه میگیرم که بجای اینکه به این فک کنم که چه شغلی توش پول هست که برم سمتش به این فک کنم که چطور باورهای سپاسگزای بسازم و تمرکز کنم روی خودم تا الهامات رو در حالت آرامش سپاسگزاری دریافت کنم و به اون عمل کنم اگر واقعا مرد عمل هستم

    و مطمئن باشم که عمل به اون الهام زندگی من رو جهت میده و متحول میکنه

    نه شغل خاص نه موقعیت خاص نه جنسیت خاص

    پس یادم باشه که اگر این دفعه اومدم بگم که جنسیت و شغل خاص و سن و سال و موقعیت خاص عامل اصلی ثروتمند شدنه جلوی خودم رو بگیرم و بگم که به یاد بیار که شیطان چی گفت به خداوند که من حمله میکنم از هر طرف و تو اونها رو سپاسگزار نخواهی یافت و من با این حرف و فکر که عوامل بیرونی عامل اصلی ثروتمند شدنه دارم با دست خودم ، خودم رو از مسیر راست دور میکنم

    و بگم که عامل اصلی ثروتمند شدن من باورهای من هست

    باورها هم

    نوع نگاه من به خداوند

    نوع نگاه من به موضوعات و اتفاقات

    نوع نگاه من به شغلی که درحال حاضر دارم

    نوع نگاه من به مسائل زندگی و واکنش های من

    نوع نگاه من به خداوند یعنی چی؟ یعنی آیا باور دارم و آیا یادم هست که خداوند از روح خودش در من دمید و این یعنی من قدرت خلق کنندگی پیدا کردم و من ارزشمند شدم

    یعنی به واسطه اینکه از روح خود در من دمین نقش عوامل بیرونی در موفقیت و ثروتمند شدن من صفر شد

    یعنی وقتی که خداوند از روح خود در من دمید یعنی من هرچی بخوام رو میتونم خلق کنم و دیگه دیگران نقشی ندارن در زندگی من و وقتی که من دستم رو جلوی دیگران به صورت مجازی و ذهنی دراز میکنم یعنی شرک ،یعنی باور ندارم که خداوند قدرت خلق رو به من داده و کی متوجه میشم زمانی که دیگه دیر شده و پرده از چشمم برداشته شده و فرشتگان از من میپرسند که در زمین چگونه بودی و من میگم که من مستضعف بودم

    و دیگه اونجا تا ابد در حسرت زندگی میکنم

    یعنی وقتی که خداوند از روح خود در من دمید یعنی اینکه وقتی که به دلیل رفتارها و کارهام و حتی نوع شغلی که برای امرار معاشم انتخاب کردم نگاه میکنم میبینم که همش از باورهای بنیادی درونم هست که به واسطه اهرم رنج و لذت دارن کار میکنن و چون من ازشون خبر نداشتم و راهی هم نداشتم و نمیدیدم و خبر نداشتم و اصلا بلد نبودم که به درونم رجوع کنم تا اینکه به لطف خدا هدایت شدم به سمت سایت و استاد تازه فهمیدم که باورها چی هست اونم بعد ازچند سال

    و فهمیدم که دلیل تمام کارهام افکار خودم هست و الان متوجه میشم ک چرا در روز آخر شیطان میگه که خداوند دعوت کرد و من هم دعوت کردم و خلاف کردم و از اینکه شما من رو به شریک خداوند قرار دادید بیزارم و ول میکنه و میره و ما رو میزاره در حسرت دائمی و بعد من متوجه میشم که ای دل غافل همش توهم بود و همش افکار خودم بود که جلوی من رو گرفته بود

    دو حالت داره

    یا الان باید بفهمم و در این مسیر استوار باشم و بمونم و تمام انرژیم رو بزارم که حرفهای استاد و تمرین جلسات رو انجام بدم و قطعا نتیجه بگیرم

    یا اینکه نه سرسری بگیرم و فقط راه بیفتم و حرف مفت به این و اون بزنم و یکم از این و یکم از اون کنم و بعدشم کار تمام شود در اخر با حسرت برم اون دنیا که از اینجا بدتر میشه

    نه

    من راه اول رو آگاهانه و با تعهد قبول میکنم و تسلیم میشم و بر میدارم

    خداروشکر امروز تونستم که سر مزار وقتی که دایی حسین برگشت کلی در مورد این آدمها گفت که اینها معلوم نیست چکار میکنن و فلان و بهمان و بعدش برگشت به من گفت تو هنوز خداقبولی ؟ و من هیچی نگفتم و جلوی خودم رو گرفتم و سکوت کردم ، و یاد حرف استاد افتادم که گفت کوچکترین بحث با هر کسی یعنی خروج از قانون و بعد از چند لحظه انگار همه چیز تموم شد و اصلا انگار ندیدمش

    و گفتم خدایا شکرت که تونستم ذهنم رو کنترل کنم ، دقیقا من با همین شخص حدود یک سال پیش سر خدا و این مسائل کلی بحث کردیم و چقد من به خودم فشار آوردم ولی این بار نه

    و به خودم احسنت گفتم که تونستم به اگاهی ها عمل کنم و یاد حرف استاد افتادم که گفت که دلیل موفقیت آدمها توانایی کنترل ذهنشون هست

    درس دیگه ای که گرفتم این بود که :

    امروز فهمیدم و جواب سوالم رو گرفتم ، منم خیلی شنیده بودم که شیطان از هر طرف حمله میکنه یعنی چی ولی وقتی که استاد توضیح داد گفتم ای دل غافل انقد ساده بوده و من نفهمیده بودم

    و چقد برام سپاسگزاری بهتر جا افتاد

    آخه همش قبلش این سوالم بود که سپاسگزاری چه فایده ای داره و هر چی هم که سپاسگزاری میکردم حالت الکی و حالت حرفی داشت و اصلا پی به اصل موضوع اینکه اصلا قدرت من در این دنیای خاکی همین توانایی سپاسگزاری کردن هست

    و اصلا همین که تو باور به این داشته باشی که سپاسگزاری کنی خودش کل مسیره

    تا الان درکم سطحی بود ولی الان عمقی شد

    و فهمیدم که حربه شیطان چیه

    خدایاشکرت

    استاد عزیزم بی نهایت ازشما سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 693 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 16 آذر رو با عشق مینویسم

    مقاومت از چی میاد؟؟؟؟

    از باور محدود تو طیبه

    از اینکه نمیتونی قبول کنی! بدون که باورای محدودت قوی هستن و باید باورهای قوی براش بسازی

    امروز تو جمعه بازار شدیدا مقاومت داشتم ، به جایی که وایساده بودم و جایی بود که خلوت بود و دور از شلوغی بازار و دور از در اصلی بازار، که هر هفته میرفتم اونجا وایمیستادم و میفروختم

    از صبحِ بسیار بسیار زیبایی که چشم هامو به این جهان هستی باز کردم و بی نهایت داشتم لذت میبردم بنویسم

    از اینکه اول صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و قشنگ احساسم رو با تجسم سعی کردم یکی کنم

    وقتی با مادرم حاضر شدیم بریم جمعه بازار ،قرار بود ساعت 12 بریم خونه یکی از فامیلامون تا برای تولد پسرش که یک سالش بود ،ببینیمشون

    و دعوتمون کرده بودن

    من همه اش میگفتم چرا قبول کردیم امروز بریم ، امروز نمیتونیم زیاد بفروشیم و از این حرفا ، و میگفتین برای شنبه باشه ،مادرم گفت طیبه اشکالی نداره میریم جمعه بازار از اونجا میریم ناهار خونه شون ،یه روز نریم‌برای فروش چی میشه

    ما ساعت 9 سوار اسنپ شدیم و 10 رسیدیم بازار

    مادرم بهم گفته بود ، طیبه دیگه ورودی بازار نمیری وایستی ، گفتم چرا؟ گفت به این دلیل که هفته پیش نگهبانا گفتن واینستا و برو ، که البته بعضی نگهبانا میگن‌ و خیلیاشون‌میگن‌اشکالی نداره

    و برای خودت ارزش قائل باش و نرو اونجا

    درسته اونجا ورودی اصلی بازاره و فروشت چند برابر بیشتر از داخل بازاره

    ولی دیگه نرو اونجا و با من بیا ، یه جا میرم ، درسته بالای پله هاست ولی مشتری رو خدا میرسونه

    اینارو که میگفت تو دلم میگفتم آره درسته

    ولی خدا نگفته که برو تو جای خلوت وایسا ، با این فکر که نگهبانا اونجا هیچی نمیگن وجای خلوت فروشت کم باشه

    انقدر مقاومت ذهنم زیاد بود که نمیدونستم فکری که دارم درسته یا غلط

    وقتی رسیدیم ، رفتیم کنار ساختمون کوشک وایسادیم ،مامانم گفت ببین چه منظره زیبایی داره ، کل تهران دیده میشه

    من چند هفته شد که اینجا گل سر میفروشم و حتی اینجا ازم عمده گرفتن

    بعدش گفت خب بیا وسایلامونو بچینیم

    بهش گفتم مامان اینجا؟؟؟؟

    اینجا که پشت بوم حساب میشه و از پله ها کسی نمیاد بالا که بره سمت رستورانش ، تازه این هفته هم هوا سرده جلو پله هارو با چادر برزنتی گرفتن و دو تا در کوچیک جا گذاشتن که هر کس خواست بره بالا

    با این حرفا و توجیح ها داشتم میگفتم که اینجا کسی نمیاد و از بالای ساختمون ، پایین بازارچه رو نگاه میکردم و میگفتم خدایا کمکم کن

    میدونم که به گفته استاد عباس منش ،باید اصل رو یعنی تو رو اول ببینم ،وگرنه حتی اگر خلوت ترین جا هم باشم مشتری میشی برای من

    مدام سوالاتی به ذهنم میومد

    بعد مادرم نشست و گفتم مامان بشین چهره تو رو طراحی کنم

    گفت باشه و نشست

    وقتی داشتم کار میکردم ،مامانم میگفت طیبه وقتی تو کار میکردی آدمایی که رد میشدن به کار کردنت نگاه میکردن

    بعد من چون هنوز کامل بلد نیستم و ضعف دارم تو طراحی مدل زنده ،نتونستم ادامه بدم و مدام میترسیدم که خوب در نیاد و آدما ببینن و بگن بلد نیست طراحی کنه و یه جورایی میترسیدم و اعتماد به نفسمو پایین میاورد

    یاد حرف استاد طراحی افتادم ، میگفت که وقتی ضعف دارین تو طراحی ،اعتماد بنفستون پایینه

    اگر زمان بذارین و پشت سرهم کار کنین پیشرفت میکنین و هرچقدر مهارتتون بیشتر بشه اعتماد به نفستونم قوی میشه و اگر موقع طراحی جمعیت زیادی بهتون نگاه کنن ، اصلا اذیت نمیشین ،چون کارتونو دارین درست انجام میدین

    وقتی دیدم دارم اذیت میشم ، به مامانم گفتم ولش کن ،فقط بینیتو طراحی کردم

    و بعد که پایین بازارچه رو نگاه کردم دوباره اون سوالا رو پرسیدم

    به مادرم گفتم ، تا ساعت 12 کم مونده ،مادرم گفت بذار یکم برم دور بزنم و بیام بریم

    وقتی رفت من نشستم و گوگل درایومو باز کردم و برای خدا نوشتم

    به نام ربّ

    سلام خدا جانم ربّ ماچ ماچی من

    من الان با ماما اومدیم نشستیم طبقه بالای جمعه بازار کنار ساختمون کوشک هنر ،

    یه سوال دارم ازت

    درخواسته البته

    جواب این سوالمو بهم بده

    و هم اینکه درخواستمو جواب بده

    استاد عباس منش میگفت که شما یه مغازه ای که تو پایین ترین منطقه شهره رو در نظر بگیرین که یه عالمه مشتری داره که تو کوچه پس کوچه های شهره

    و یه مغازه رو تو شلوغ ترین جای شهر رو ببینین که هیچ مشتری نداره

    خدایا خودت میدونی که دقیقا سوالم چیه و درخواستم چیه

    میدونم که باید این باورو داشته باشم که تویی که داری مشتری میفرستی حتی در خلوت ترین جایی که باشم

    ولی بالاخره انسانم و با کلی باورهای محدود

    ازت میخوام کمکم کنی ، بهم ایمانی بدی که حتی در اینجایی که هستم هم مشتری میشی برای من و آینه دستی و گردنبندای انارم رو میخری

    یه نشونه بهم بده که قلبم آروم تر بشه و ایمانم به اینکه تو در خلوت ترین جا هم مشتری میشی ،قوی بشه

    نمیدونم چجوری سوالمو بیان کنم ، تو خوب میدونی سوالم چیه کمکم کن

    یعنی من نرم ورودی بازار که جمعیت زیاده ؟؟؟

    و چرا باید اینجا وایسم ؟؟؟؟؟

    به این فکر مادرم که بهم گفت طیبه اینجا نگهبانا هیچی نمیگن

    و میگفت من دو هفته که اینجا وایسادم نزدیک 3 میلیون فروش داشتم تو این جایی که میگی رفت و آمد کمه

    نمیدونم واقعا

    هیچی نمیدونم

    خدای من

    ربّ من

    خودت بهتر میدونی درخواستمو

    دیگه خودت یادم بده که چشمم به این نباشه که تو شلوغ ترین جا برم و به عوامل بیرونی که شرک هست ، چشممو نندازم

    تو این مدت که من میام جمعه بازار ،بارها شده که شرک ورزیدم و حتی تو ورودی بازار که کلی مشتری میاد ، وقتایی که شرک ورزیدم اصلا مشتری نداشتم

    و وقتایی که تسلیم بودم نذاشتی 5 دقیقه بیکار باشم دائم کارت میکشیدم و خرید میکردن

    حتی هفته پیش که یک ساعت تمام توی اون شلوغی مشتری نداشتم ، و وقتی طلب بخشش کردم و عاجز بودنمو بهت گفتم برای من به یکباره مشتری شدی

    اینارو میدونم ، اما چه کنم که باورهام محدودن و دلم میخواد بهم یاد بدی

    که این درس و یاد بگیرم که اصل تویی و هرجا باشم چه در جای خلوت و چه در جای شلوغ

    در هر دو ،تویی که داری مشتری میشی برای من

    خدای من تویی قدرتمند و من عاجزم در مقابل تو

    ربّ من کمکم کن تو آگاهی و دانایی تو بگو چه کنم

    من فقط میخوام یاد بگیرم خدا ،یادم بده که هرجا هستم اصل رو که تویی همیشه یادم باشه و بدونم که کلی مشتری میشی

    البته درخواستمم دارم که از آینه دستی و گردنبندام بخری که ایمانم رو قوی کنی

    چون با دیدن اینکه تو این مکان مشتریم میشی ،باورم رو به اینکه همه جا تو میتونی برام مشتری بشی قوی میکنی

    سپاسگزارم ازت

    میدونم که جواب میدی

    چون اون روز تو دل تاریکی شب یادمه که چجوری برای من مشتری شدی و آینه دستی گرفتی ازم

    یادمه روزی رو که اولین بار اومدم دست فروشی پفیلا،تو پل طبیعت ،تو دل تاریکی شب بهم گفتی پفیلاهاتو اینجا زیر نور کم تابلو بذار و ازم خریدی

    سپاسگزارم

    وقتی اینارو نوشتم تو گوگل درایوم ،ساکت نشسته بودم وداشتم جمعیت رو نگاه میکردم که خرید میکردن ، برخلاف تمام روزهای قبلم توی این یکسال ، که اون حس تقلا برای اینکه آینه دستیام به فروش برن و یا اینکه گردنبندای انارم به فروش برسن رو نداشتم

    دلم میخواست این مقاومت ذهمیم برداشته بشه و با دیدن نشونه هاش باورم قوی بشه که خدا همه جا مشتری میشه حتی در خلوت ترین قسمت بازار

    ته ته دلم میدونستم که خدا میتونه ، ولی باورای محدودم مانع از این میشدن که باور کنم

    باورهایی که از بچگی شنیده بودم

    که مثلا

    باید بری تو جای شلوغ تا آدما ببینن و بخرن ،جای خلوت بری هیچکس رد نمیشه و کسی کارتو نمیبینه

    الان که اینو گفتم یاد مثال استاد عباس منش افتادم

    میگفتن تو اینستاگرام همه استوری و فالور جمع میکنن و کلی تبلیغ میکنن که فالورشون بیشتر بشه و دیده بشن

    اما اصل رو باید رعایت کنن تا مشتری خودش بیاد حتی تو اینستاگرام

    وقتی داشتم از اون بالا که حالت پشت بوم بود و نرده چوبی و فلزی داشت پایین رو نگاه میکردم ،نشسته بودم

    به تک تک غرفه ها نگاه میکردم و میخواستم ببینم کدوم غرفه تو اون مکان شلوغ مشتریش زیاده

    همینجور داشتم نگاه میکردم و هیچ کس از پله ها نمیومد بالا

    چشمم افتاد به پله های آهنیش ، با خودم گفتم جمع کنم برم اونجا بشینم که جمعیت از پایین ،میان طبقه بالا

    وچشمم به یه خانمی افتاد که رو پله ها داشت گرد گیر میفروخت

    بعد گفتم نه طیبه بشین سر جات دنبال جا نگرد ،اصل رو یادآور شو به خودت

    بارها سوالاتمو از خدا پرسیدم

    ولی باز هم داشتم جمعیتو نگاه میکردم

    یکم بعد حس کردم زیادی دارم فکر میکنم و گفتم طیبه رها کن بذار خدا کارشو بکنه ،تو سوالتو مطرح کردی ، از این لحظه ات لذت ببر

    وقتی توجهمو به آدما دادم و درمورد سوالم فکر نکردم شروع کردم تو پینترست ،به طراحی های طلا و جواهرات نگاه کردم

    همین که نگاه میکردم متوجه شدم که چقدر جمعیت داره زیاد میشه تو طبقه بالای سمت کوشک هنر

    برام جالب بود

    گفتم خدا میدونم که تو آدما رو فرستادی تا بهم بگی ببین خلوت نیست و اگر من بخوام ،آدمارو میارم این قسمت از بازار ، و همینجور نشسته بودم که دیدم یه دختر که رو سرش از گل سرای مادرم هست اومد تا از پله ها بیاد بالا

    چهره اش خیلی آشنا بود ،با دقت که نگاهش کردم دیدم همون دختر طراحی هست که اومده بود ورکشاپ رایگان که هر هفته یک شنبه میرم و یه بار اومده بور و عکسمو رایگان برای من طراحی کرد

    وقتی منو دید سلام کرد و بغلم کرد و گفت داشتیم با دوستم صحبت میکردیم میخواست گل بخره و میگفتیم یعنی از این گل سرا از کجا باید بخریم

    چه جالب که داشتیم اینارو میگشتیم و اینجا دیدیمت

    و دو تا ازم گل قرمز خرید و رفتن

    یه لحظه با خودم گفتم طیبه ببین ، دقت کن

    مگه میشه تو این تهران به این بزرگی ، دختری رو که فقط یک بار در ورکشاپ دیدی و معلوم نبود که دیگه ببینیش یا نه ، دقیقا الان اومد ازت خرید کرد

    اومدن بالا و گل گرفتن و دوباره رفتن پایین

    حتی نرفتن سمت کوشک و یه قدم اونور تر نرفتن ، انگار خدا فرستاده بود تا ازم بخرن و برن پایین

    با اینکه قبولش کردم ، اما ذهنم مقاومت داشت، میگفتم نه اینا که برای مادرمه و پولشو خودش برمیداره

    نقاشیا و گردنبندای انار منو که نخریدن

    و الان که فکر میکنم دلیلشو متوجه میشم

    مادرم باور داشت که خدا تو اون جای خلوت بهش مشتری رو میاره

    ولی من باور نداشتم ، و مقاومت داشتم

    و میگفتم چجوری آخه ؟ خدا نگفته که برو خلوت ترین جا وایستا و راحت بشین ،چون هیچ نگهبانی کاری نداره

    و جلو در ورودی بازار نری که پر نگهبانه و میگن‌اونجا نفروش !

    بازم نمیدونستم چیکار کنم

    ولی آروم نشستم تا ببینم چی رخ میده ، یه جورایی درسته ته ته دلم بود که فروش داشته باشم

    اما از یه طرفم آروم بودم و دلم میخواست یاد بگیرم که خدا چجوری میخواد بهم یاد بده و توجه میکردم

    آرامشم از این بود که بارها توی این یکسال ، جواب داده بود بهم و باورامو قوی کرده بود ، یه حسی بهم میگفت اگر آروم باشم نتیجه رو میبینم

    همین که دوباره نشستم ، دیدم دوباره یه خانم از پله های پایین اومد و یه راست اومد 3 تا گل سر برداشت و گفت حساب کنید و خیلی راحت کارتشو داد

    و دوباره همین خانم هم بدون اینکه بره سمت رستورانش یا کوشک ،دوباره با همسرش برگشت و از پله ها رفتن پایین

    دو بار داشت یه مدل مشتری تکرار میشد

    صد در صد این برای من پیام و درس داشت

    چون قشنگ میفهمیدم و حسش میکردم

    با خودم گفتم ببین طیبه ، هر دو نفر اومدن ،گرفتن ،رفتن

    انگار ماموریت داشتن که فقط بیان بالا و بخرن و برن

    این یعنی چی؟؟؟؟

    یعنی باور

    باور به اصل

    یعنی اگر تو‌باورت رو قوی کنی که هرجا باشی ، حتی اگر خلوت ترین جای بازار باشه ، خدا برای تو‌مشتری میشه

    به نظرم این حرفامم از باور محدود میاد که کمی بالا تر نوشتم که خدا که نگفته برو خلوت ترین جای بازار وایسا ،باید خودتم حرکت کنی یا نه

    خودتم‌باید بری جای شلوغ تر

    نمیدونم این موضوع رو هنوز کامل درک نکردم ،از خدا میخوام درک صحیحش رو بهم بده و مسیر رو برای من هموار کنه

    وقتی بیشتر دارم فکر میکنم و از خودم میپرسم چرا تو اون دو ساعتی که وایساده بودی ،نه از انارات و نه از نقاشیات ،هیچی فروش نرفت ؟!

    خدا داشت بهت نشونه میداد تا یکم مقاومت ذهنت از بین بره

    خدا نمیتونست از گوشواره یا نقاشیات بخره ،چون تو مقاومت شدید داشتی و نمیتونست بهت کمک کنه طیبه ..

    چون طبق باورای تو ،خدا داره بهت پاسخ میده

    یه چیزی هم هست ،من باور نداشتم‌که تو جای خلوت مشتری میاد برای نقاشیام ،اما چون باور داشتم که خدا صد در صد به یه طریقی جواب سوالمو میده ، شاخکامو تیز کردم و خدا از طریق فروش گل سرای مامانم بهم نشونه داد

    تو درخواست کردی طیبه

    درسته کسی تو اون مکان چیزی ازت نخرید ،از نقاشی و گوشواره و گردنبند انار ، اما دو تا نشونه بزرگ بهت داد

    1 .

    اینکه به یکباره اون‌مکان خلوت رو شلوغ کرد و یادته خودتم متعجب بودی که چی شد یهو ، اینجا که شبیه پشت بومه ،آدما اومدن و حدود ساعت 11 بود که اونجا پر آدم بود

    در صورتی که وقتی اومدیم هیچ کس نبود

    و مادرم بارها بهم‌گفت طیبه خودت میگفتی استاد عباس منش میگه هرجا باشین اصل رو یادتون باشه

    پس خدایی که مشتری میفرسته تو همین جای خلوت هم مشتری میفرسته

    و انقدر مطمئن میگفت که طیبه من اینجا مشتری زیاد دارم ،که معلوم بود باورش قویه که خدا داره مشتری میشه برای گل سراش

    یادمه یه بار این فکرو کردم که گل سرو همه استفاده میکنن ولی نقاشی رو نه و این باز باور محدود منه در مورد نقاشی

    من باید بیشتر سعی کنم تو دفترم بنویسم تا پیدا کنم باورای محدودمو درمورد نقاشی

    و حتی هفته های پیش از مادرم تعداد بالا خرید کرده بودن تو همین مکان خلوت که به نسبت ورودی بازار و داخلش ،خلوت تره

    اگر بخوام با عدد بگم

    داخل و بیرون بازار اگر 1000 نفر در رفت و آمد بودن در نیم ساعت

    اینجا 10 نفر بودن

    که خدا بعد نوشتن من و درخواستم ،به یکباره جمعیت رو از 10 به 100 رسوند

    این یعنی چی ؟؟؟؟

    یعنی اینکه میشه

    این محدود بودن ذهن و باورهای منه که مانعم میشه که نتونم قبول کنم که اینجا میتونم نقاشی و آینه دستی بفروشم و گردنبند انار بفروشم

    من باید دقیق بشم روی افکارم و دقیق بنویسم و براشون باور بسازم

    یادمه وقتی مادرم اومد تا جمع کنیم و بریم خونه فامیلمون برای ناهار

    به مادرم گفتم ، من از هفته بعد میرم سر جای خودم که دو ماهه ورودی بازار وایمیستم

    اونجا بیشتر میخرن

    و من داشتم باز شرک میورزیدم طبق باورهای محدودم

    اینو که گفتم 4 تا چوب لباسی که برای دوتاش گردنبندا و گوشواره انارو با سنجاق وصل کرده بودم ،با دو تای دیگه که نقاشیامو که زیر لیوانی و آینه دستی و گردنبند بودن رو گرفتم دستم و کارتخوانمو گرفتم و مادرم گفت طیبه بارم سنگینه ظرف گلامم با خودت تا دم در مترو ببر و منم جمع کنم بیام

    وقتی همه رو برداشتم ،انقدر سنگین بودن که دستم درد میکرد ، نقاشیام یه دستم و گوشواره های انارم یه دستم آویزون بود و با دستام دو دستی ، ظرف بزرگ گل سرارو گرفته بودم و راه افتادم

    از مسیری رفتم که چند ماه پیش روی سکو اولین بار رفتیم نشستیم و آینه دستی میفروختیم که نگهبانا میگفتم اونجا میشه بشینیم و فروش خوبی داشتیم ،که اون موقع من قیمتای نقاشیمو از 80 تا 180 گذاشته بودم

    که الان قیمت نقاشیام از 110 تا 390 شده

    وقتی رفتم ،خواهرمو دیدم که جلو در ورودی بازار وایساده و جای من که قبلا وایمیستادم با پسرش داشت گل سر میفروخت

    وقتی رد شدم و رفتم ، تو راه چند تا مشتری ازم خرید کردن و همه گل سر خریدن و هیچ کس از کارای خودم نخرید

    ولی آروم بودم

    میدونستم باید اول درس بگیرم و توجه کنم و فکر کنم تا ظرفم بزرگتر بشه

    2.

    دومین درسی که تو اون مکان خلوت گرفتم این بود که دقیقا دو تا مشتری که صاف اومدن ازم خرید کردن و صاف همون مسیرو برگشتن

    اینا همه نشونه هست

    من باید شاخکام تیز باشه که بفهمم که خدا داره چی یادم میده

    چون خدا داره به باور های من جواب میده ، و باور من درمورد مکان خلوت و فروش بالا محدود بوده ، اما باور من به اینکه خدا یادم میده و نشونه میده و هدایتم میکنه قویه

    خدا از طریق فروش گل سرای مادرم خواست درس رو بهم یاد بده

    چون مادرم باور داشت به اینکه تو اون مکان فروش خواهد داشت و خدا مشتری میشه براش و همین هم میشد ،حتی اگه خودش اونجا نبود

    کاراش فروش رفتن

    دلم میخواد که هم باورای قوی درموردش بسازم و هم اینکه هفته بعد جمعه اگر خدا بخواد و رفتم جمعه بازار ، برم همون جای خلوت

    دلم میخواد ایمانم قوی بشه

    دلم میخواد قدرت خدا رو ببینم تا قلبمو آروم کنه

    دلم میخواد با دیدن تک تک نشونه هاش باورم قوی بشه ، که بگم ببین طیبه ،استاد عباس منش میگفت که همه جا مشتری میشه

    اگر دیدی داری تقلا میکنی و به فکر اینی که برم ورودی بازار فروشم بیشتره ،صد در صد داری راهو اشتباه میری

    درسته دلم میخواد از ته ته دلم که نقاشیام و انارا فروش برن

    اما بیشتر مشتاق اینم که باورم قوی بشه ،حتی اگه فروش نداشتم هم ، دلم میخواد انجامش بدم

    دلم میخواد یاد بگیرم که به اصل توجه کنم

    میخوام ببینم خدا چه درس های دیگه ای میخواد بهم یاد بده

    درسته وقتی دارم مینویسم که میگم دلم میخواد که برم هفته بعد همون جای خلوت ، ولی هنوز مقاومت رو حس میکنم که نرو ،مگه دیوونه شدی جای پر فروش بازار و در ورودی بازارو ول کنی و بیای بشینی اینجا که چی بشه

    ولی هرچی میخواد بشه بشه

    میخوام سر این تصمیمم با وجود تمام تردید هام و ترس هام و نگرانی هام که آیا فروش میرن نقاشیام و گردنبندام یا نه ، وایسم و ادامه بدم

    چون وقتی به تجربه های قبلم نگاه میکنم و مرور میکنم ، میگم چرا که نه

    یادت بیار که خدا روز سه شنبه که رفتی پل طبیعت و شب بود و تاریک‌، روی اون پلی که کنار پله های پارک آب و آتش بود ، چجوری مشتری شد برای تو و 280 ازت آینه دستی خرید

    حتی بدون اینکه به پولش نگاه کنه خرید کرد

    وقتی خدا تو تاریکی شب بارها برات مشتری شده ،تو جای خلوت هم مشتری میشه

    فقط باید آروم باشی و مشتاق این باشی که یاد بگیری و ایمانت رو در عمل نشون بدی

    وقتی ریز تر میشم و به قول استاد شاخکامو تیز میکنم چقدر چیز یاد میگیرم

    مثلا همین الان که نوشتم اصلا نفهمیدم دارم چی مینویسم یهویی یه سری درک هایی رو کردم و تصمیمم رو نوشتم

    حالا ادامه مسیرم رو بگم که پر از عشق بود و عشق

    وقتی مشتری اومد و من کنار سکو وایسادم تا گل سر بفروشم

    نگهبان اومد ، میشناختمش

    بارها دیده بودمش و با موتور میومد رد میشد و منو میدید هیچی نمیگفت

    نه فقط منو ،به همه دستفروشا هیچی نمیگفت

    انقدر مودب بود و با احترام

    بهم گفت ببخشید میگم، میشه جمع کنید

    الان از دوربین دیدن و بهم گفتن بیام بگم

    و من گفتم چشم و برگشت بهم گفت که ببین از این به بعد یه کاری کن ،من میبینم هر هفته میای

    وقتی اومدی جاهایی وایسا که دوربینای بازار نبیننت

    یا زیر دوربینا وایسا ،یا کنار اون درختی که مسیر دوربین روگرفته وایسا

    و داشت به من راه نشون میداد که راحت بفروشم

    که گفت اگرم‌ نگهبانا گفتن یکم‌برو بگرد و دوباره بیا سر جای خودت ،اما الان واینستا اینجا و برو

    که منم گفتم میخوام برم امروز زیاد نمیمونم بازار ،منتظرم مادرم بیاد

    وقتی مشتریا خرید کردن و من دوباره راه افتادم تا طرفای مترو رفتم

    یکم چرخیدم و یهویی گفتم من چرا نمیرم وایسم در ورودی مترو تا بفروشم و هرموقع مامان اومد باهم بریم

    وقتی رفتم حدود 5 تا قطار فکر کنم مسافرارو پیاده کرد تو ایستگاه حقانی ،منم همینجور آروم بودم و هی از گل سرای مادرم میگرفتن و چند باری اومدن به نقاشیام نگاه کردن و چون قیمت هاشونو نوشته بودم دیگه نمیپرسیدن و میرفتن

    تا اینکه یهویی دو نفر زن و شوهر گردنبند گرفتن و پشت سرش یه گوشواره خریدن

    همین که داشتم جواب میدادم به مشتری ، حفاظت مترو اومد گفت برو و من جمع کردم و منتظر موندم تا مادرم بیاد

    الان میفهمم که استاد عباس منش میگفت خدا به باورای تو هست که پاسخ میده یعنی چی

    من باور داشتم که تو شلوغی مترو فروش میره و خدا مشتری میشه برام ، اما باور نداشتم به اینکه تو قسمت خلوت بازار خدا مشتری میشه

    و این سبب میشد که فروش نداشته باشم

    و البته باورای محدود دیگه هم دارم برای نقاشیام که باید قوی بشن

    وقتی با مادرم رفتیم ،توی قطار دوتا گل سر مادرم رو خریدن و باهم رفتیم خونه فامیلمون

    وقتی رسیدیم بر خلاف تصورمون مهمون داشتن و ما با کلی وسیله به دست رفتیم

    وقتی ناهار خوردیم و بعد از ظهر داشتیم صحبت میکردیم دو سه بار تصویر فروش کارامو قشنگ دیدم و حتی به خنده ،به پسر عموم گفتم ،ببین الان این تصورو کردم

    که وسایلامو آوردم و میگم اینا کارای من هستن ،هرکدومو بخواین بخرین ،کارتخوان هم موجوده و گفتم و دوتایی خندیدیم

    بعد به عموم گفتم و بازم خندیدیم

    انقدر واضح داشتم میدیدم که دارم کارت میکشم که انگار رخ داده بود

    جدیدا وقتی تصور میکنم انقدر واضح میتونم تصور کنم که جدیدا از وقتی تمرین ستاره قطبیم رو انجام میدم ،تجسمم قوی تر شده

    وقتی گفتم و گذشت ،به پسر عموم گفتم بیا من و تو یه گوشه بشینیم ،من کاغذ آوردم ،بیا مدل من بشو و من چهره تو طراحی کنم ،که سریع گفت باشه و رفتیم تا طراحی کنم

    حالت کلی صورتشو که کشیدم گفت نمیخواد دیگه بکشی و گل یا پوچ بازی کردیم

    و باقی مهمونا و صاحب خونه داشتن صحبت میکردن

    نمیدونم که چی شد یهویی دیدم گل سرا دست مهمونشونه و گفت بیار بقیه وسایلاتم ببینیم

    به طرز شگفت انگیزی بدون اینکه من چیزی بگم خودشون خرید کردن و از انارای من 450 فروش رفت و با کارتخوان کارت کشیدم

    امروز کلا با فروشم تو مترو 650 فروش داشتم

    وقتی شب برگشتیم و عموم مارو رسوند خونه ، داداشم گفت یکی از انارایی که با صدف درست کردی رو بده ببرم برای همکارم که صدفارو بهت داده که هدیه بشه و تشکر بابت صدفا

    یهویی دیدم مادرم گفت طیبه دو تا هم انار بده که بشه سه تا و پولشو میدم

    و بعد با خنده گفتم براش آینه هم میخری

    گفت باشه و من میخوام از بیرون کادو بخرم‌چه بهتر که از تو بخرم

    و یک میلیون ازم خرید کرد

    خیلی خوشحال بودم نقاشیام داره کم کم فروش میره با قیمتای جدید

    میدونم که اگر تابلوی برگ و گردنبند طلا رو با برگ درخت درست کنم و برم به طلا فروشیا صد در صد نتیجه میاد

    چون ایده شو خدا بهم داده که دارم قدم هاشو برمیدارم

    امروز من یه درسی هم گرفتم

    من از صبح به فکر این بودم که میخوام یاد بگیرم و دیگه تقلایی برای فروش کارام نداشتم که کلا 1 میلیون و 650 فروش داشتم

    این فروشای من اولین فروشام برای تکاملم برای نقاشیه

    و مینویسم تا به یاد بیارم این روزهارو که از کجا و چگونه شروع کردم

    خدایا شکرت

    بی نهایت سپاسگزارم که به من این همه نعمت و فراوانی عطا کردی در این روز زیبا

    و کلی درس یادم دادی

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    ابوالفضل گفته:
    مدت عضویت: 1110 روز

    سلام خدمت استاد و هم فرکانسی های عزیزی که کامنت رو میخونند

    ابلیس میخاد بندگی خداوند رو در چشم انسان ها زشت جلوه بده بارها اومده بهم گفته ببین این خدای جبار میگه تو بنده من باش یعنی داره میگه ی جورایی برده من باش بگو مگه زوره؟من نمیخام برده تو باشم

    و انسان ب راحتی گول میخوره و راه خودش رو میره و در جاده سختی ها میفته و ناسپاسی و …جهنمی ک خودش برای خودش ب وجود اورده

    ی سری ها هم فقط و فقط و فقط وضع مالی خوبی دارن و در هیچ کدوم یک از جنبه های زندگیشون شادی رو تجربه نمی کنن و مردم فقیر فقط گول ظاهر رو نگاه میکنن و فقط از یک جهت ب زندگی اون خلق خدا نگاه میکنن و اون شخص میشه بت برای اون ها

    و اما خداوند میگه عشق من فقط من رو بپرست

    حالا این پرستش یعنی چی

    این بندگی ای ک خدا میگه دقیقا خود آزادیه. دقیقا خداوند برای من رهایی رو میخاد رهایی از ترس ها و نگرانی ها

    چون دقیقا همین ترس ها و نگرانی ها ست ک جهنم دنیا رو ی وجود می آورند

    چ جوری؟اینجوری ک قدرت رو ب تنها کسی ک نمیدم خداست و ب همه قدرت میدم و اگر یک روزی قدرت اونا ب نفعم باشه ب ظاهر سود میبرم و فردای آن روز از قدرت اون ها باید بترسم و نگران باشم

    وقتی قدرت رو فقط ب خدا میدم ویعنی فهمیدم قدرت بقیه صفره و هیچ گونه تاثیری در سرنوشت من ندارن و این باعث میشه ن از هیچ کس بترسم و ن نگران باشم

    ن از مریضی همه گیر میترسم نه از رکود و تورم و نه از جنگ

    چون فهمیدم ک خدا قدرتش رو ب من دادا و من دارم با استفاده از اون قدرت زندگی خودمو خلق میکنم

    در واقع بندگی خداوند خود بهشته

    امروز داشتم ب این فکر میکردم ک تمام رفتار های استاد عین بندگیه و باید مثل اون رفتار کنیم

    مثلا همین ک استاد میگه رو انرژی خودت خسیس باش و نخواه رور بزنی تا مردم رو هدایت کنی و برای هیچ ن دلسوزی کن و نه حسودی

    در واقع حسودی نکردن هم از بندگیه

    ب این صورت ک در کار خدا دخالت نمی کنی و میگی همه جیز سر جای خودشه

    وظیفه ما مثل استاد فقط رساندنه و مثلا معرفی سایته اونم تازه اگر کسی ازمون بپرسه ن این ک ما بریم سراغش

    استاد تو دوره 12 قدم میگه ک ب هیچ عنوان در مورد کارم با کسی صحبت نمی کنم و فقط میگم ک من یک محقق هستم و فقط با کسایی صحبت میکنم ک اونا خودشون در این فرکانس ها هستم و ب طور اتوماتیک از قوانین صحبت میکنن

    چرا مثلا یک فردی مثل استاد میاد و سعی میکنه بقیه رو ب زور بیاره تو راه؟چون فک میکنه اون طرفه ک میتونه بهش سود برسونه چون فک میکنه ب اون فرد نیاز داره

    در صورتی ک همه این ها باور اشتباهه چون داره احساس نیاز میده و ب کسی غیر از خدا داره توکل میکنه

    بندگی خداوند یکی از خوبی هاش اینه ک پیدونی ک هیچ کس نمیتونه بهت خیر یا ضرر برسونه فقط اون چیزهایی ک خدا بهت میگه رو انجام میدی و خودش افراد رو برات میاره

    اکثر اوقات شیطان این عمل منو برام تزئین می‌کرد و می گفت چ کار قشنگی داری میکنی ک داره مردم رو دعوت میکنه ب سمت خدا و هر جی حرص بخوری و سختی بکشی خدا بیشتر بهت پاداش میده

    در صورتی ک داشتم در کار خدا دخالت میکردم و اون سختی ها نشانه خداوند برای اشتباه بودن راهم بود در صورتی ک من برعکس فکر میکردم این قدر شرک ب آدم استرس و نگرانی میده ک حتی نمیتونی درست روی قرآن تمرکز کنی و یکبار درست بخونیش تا بفهمی خدا چی گفته

    هر چ دردسر کمتری داشته باشم هر چه سختی های کمتری بکشم یعنی بیشتر در راه درست هستم

    طبق این ایه سوره اسرا

    مَّن کَانَ یُرِیدُ الْعَاجِلَهَ عَجَّلْنَا لَهُ فِیهَا مَا نَشَاءُ لِمَن نُّرِیدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ یَصْلَاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا (18)

    میفهمم ک اگر دارم عجله میکنم و حرص میزنم یعنی در راه شیطان هستم یعنی دارم شیطان رو بندگی میکنم خداوند همواره داره دعوت میکنه ب آرامش

    عجله باعث میشه تهش فقط شاید اونم شاید دنیارو فقط از لحاظ مالی داشته باشم ک اونم با اون ترس و نگرانی هاش اصن ارزش نداره و طبق ایه تهش اون دنیا هم در جهنم خواهد بود

    عجله صرفا مثل دنبال کردن سرابه و هیچ وقت ب آرامش نمیرسم چرا بیام این راه رو چند سال برم و بعد بگم خدایا غلط کردم از الان پا در این راه نمی‌گذارم و صبر جمیل میکنم و شکرگزاری و یکی یکی قدم هارو برمیدارم

    اگر اینطوری پیش برم ب هیچ عنوان راه نداره ک وضعم بدتر بشه فقط میتونه بهتر و بهتر بشه و هر اتفاق ب ظاهر خیلی بری هم بیفته در نهایت ب نفع منه

    شکر کنم بابت موفقیت هام در زمینه سلامتی و روابط و آرامش

    چون اعتبارش تمام ب خدا میرسه اگر خدا هدایتم نمی کرد هیچ کس دیگه نمیتونست منو ب این ها هدایت کنه پس اول و آخر اونه

    خدایا شکرت ک چقدر لطف داشتی ب من

    چقدر آرام ترم کرد این کامنت نوشتن و اعتبار این هم ب خدا میرسه و اصن هیچ دلیلی برای مغرور شدن من وجود نداره هر چی هست اونه

    تمام ذرات آسمان ها و زمین دارن اونو ب پاکی یاد میکنن

    من ک انسانم و فهمم از همه اون ها بالاتره پس من باید بیشتر از همه و بالاتر و با فهم تر از بقیه تسبیح کنم خدارو

    خدایا هر آنچه دارم از آن توست و اول و آخر تویی و من هیچ

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  5. -
    امیررضا دانش مقدم گفته:
    مدت عضویت: 1969 روز

    بنام یکتای بی همتا.

    داشتم کامنتهای پر از عشق و آگاهی اعضای سایت میخوندم.

    یادکودکی و زمانی افتادم که باران می‌آمد و بعد از آن هوا باز می‌شد و آفتابی میشد من با اون شوق کودکی میرفتم توی کوچه و با چکمه ی پلاستیکی سبز قشنگی که تازه برام خریده بودند با شوق جفت پا توی چاله های پر از آب می‌پریدم چاله های کوچیک و بزرگی که همه پر از آب بودند و چه حالی میداد پریدن داخلشون و اون صدای چلپ آب که به هوا می‌پاشید. یادش بخیر.. اون چاله ها یادم اومد کوچیک و بزرگیشون بعضی از چاله ها غافلگیرم می‌کردند چون عمقشون زیاد و چکمه هام پر آب میشدمنو یاد ظرف وجودم که مثل همون چاله هاست میندازه که از باران رحمت خدا پر شده راستی تاحالا چقدر تونستم ظرفمو بزرگتر و جادارتر کنم؟؟!!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  6. -
    Majid Naseri گفته:
    مدت عضویت: 209 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سید حسین عباسمنش من مجید ناصری هستم گواه های آشکاری دارم که انسان های زیادی از طریق قانون اول و آخر قبل از تولد توانستند از طریق قانون واحد و مُبدی خداوند ماندگار شوند و از طریق راههای زیادی انسان ها توانستند از طریق قانون واحد بدون اینکه بمیرند خداوند ماندگار شوند و به این باور درستکار رسیدم که خداوند ماندگار شدن برای همه خیلی آسان و امکان پذیر است.

    دقیقاً منظورم با تو است تویی که این پیام را میخوانی.

    برای مثال : نزدیکان و دوستان زیادی از من توانستند از طریق قانون واحد بدون اینکه بمیرند خداوند ماندگار شوند.

    ▪︎هدف باید همه انسان ها از طریق قانون واحد بدون اینکه بمیرند به راحتی و به آسانی خداوند ماندگار شوند.

    و یا هرچند انسان که میتوانند از بین همه انسان ها از طریق قانون واحد بدون اینکه بمیرند خداوند ماندگار شوند.

    انشالله این هدف در بهترین شکل محقق شود.

    که من از آن به خوبی راضی شوم و خوشحال شوم.

    تاریخ امروز شنبه :

    1403.9.17

    ساعت : 15:04

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    خوشبخت آزاد گفته:
    مدت عضویت: 1934 روز

    سلام استاد

    من سعی کردم اموزه های این فایل رو توی زندگیم پیاده کنم

    مثلا دیروز که رفته بودم مهمونی

    که اصلا جایی نبود که من خوشم بیاد و آدمایی که اصلا خوشم نمیاد ازشون

    سعی میکردم نخوام این فکر تو سرم باشه که من از اونا مغرور ترم

    سعی میکردم

    خودمو با اونا برابر ببینیم

    اما نمیتونستم

    هربار که نگاه میکردم

    به آدما حالم بد میشد

    چون داشتم فکر میکردم که اونا خیلی خوبن

    و همش افکار مقایسه به سرم میومد

    مثلا میگفتم اره فلانی خیلی خوب لباس پوشیده ولی من چی من یه لباس معمولی کهنه تنمه

    فلانی چنتا بچه داره پیشرفت کرده تو زندگیش من اینهمه کار میکمم روی خودم نه زندگی درستی دارم نه بچه دارم رابطمم با شوهرم خوب نیست

    وضع مالی جالبی هم ندارم

    من اصلا از سبک اونا خوشم نمیاد

    میتونستم مثل اونا باشم ولی خودم نخواستم

    برای همین تصمیم گرفتم دیگه توی این جمع ها نرم

    اما اگر تخریبشون میکردم

    اگر توجه نمیکردم به خوبیاشون و خودم رو بالاتر میدیدم حالم خیلی بهتر بود

    استاد فشاری بهم اومد که واقعا غیر قابل تحمل بود

    احساس کردم پست ترین عضو اونجا هستم

    احساس خیلی بدی کردم

    و حالم خیلی بد شد

    چجوری باید هم مغرور نشیم

    هم باید خودمونو برتر از همه نبینیم

    هم خودمونو بپذیریم توانایی هامونو

    بپذیریم

    انقدر خرد نشیم پیش بقیه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    حسین و نرگس گفته:
    مدت عضویت: 1804 روز

    وَقَالَ الَّذِینَ أُوتُوا الْعِلْمَ وَالْإِیمَانَ لَقَدْ لَبِثْتُمْ فِی کِتَابِ اللَّهِ إِلَىٰ یَوْمِ الْبَعْثِ ۖ فَهَٰذَا یَوْمُ الْبَعْثِ وَلَٰکِنَّکُمْ کُنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ

    و کسانی که آگاهی و ایمان به آنان داده شده است می گویند: بی تردید شما در کتاب خدا [لوح محفوظ] تا روز قیامت درنگ کرده اید و این روز قیامت است، ولی شما آگاهی نداشتید.

    ———————–

    سلام خدمت دوستان و استاد عزیزم

    چندیه دارم روی خودشناسی کار میکنم..نه از اون خودشناسیا که تهش شناخت ویژگی های شخصیتی و … هست نه!

    و خداوند هر روز با آگاهی های جدید شگفت زدم میکنه..

    آخرینش و عجیبترینش امشب اتفاق افتاد.

    داشتم انیمیشنی با موضوع زمان میدیم..و دختری در این انیمیشن بود که مدام در زمان به عقب برمیگشت تا اشتباهاتش رو اصلاح کنه…

    یهو من به حالتی ژرف در ناخودآگاه فرو رفتم و در قلبم صدای خداوند رو میشنیدم که بهم میگفت:

    ماده اسیر در زمانه..ماده و زمان در هم تنیدس..پس اگر قرار باشه کسی در زمان سفر کنه باید با بعد فرامادی یا همون نفسش سیر کنه..و اگر کسی با نفسش در زمان سیر کنه و وارد کالبدش بشه چیزی از سفرش یادش نمیاد و اصلا انگار اتفاقی نیفتاده!!

    بزارید دقیقتر توضیح بدم. فرض کنید ما در سن بیست سالگی قادر میشیم که در زمان سفر کنیم..و تصمیم میگیریم که به سن 18 سالگی برگردیم.. در این سفر کالبد ما مارو همراهی نمیکنه چون ماده و زمان در هم تنیدس..اما نفس یا بعد متافیزیکی یا همون ضمیر نیمه هوشیارمون میتونه در زمان سفر کنه..خوب نتیجه این میشه که ما به سن 18 سالگی سفر میکنیم و وارد کالبدمون میشیم..چه اتفاقی میفته؟ هیچی!! همون مسیر رو که قبلا از اون لحظه به بعد طی کرده بودیم دوباره طی میکنیم!! چون در این سفر حافظه خودآگاه که مربوط به مغزه ما رو همراهی نمیکنه!! اما حافظه نیمه هوشیار چیزی رو از دست نمیده و چیزی که ذخیره میکنه از جنس احساسه نه دیتای فیزیکی مثل اعداد و ارقام!! و ذهن نیمه هوشیار از تماثیل و نمادها استفاده میکنه برای اینکه با ما حرف بزنه! خوب ذهن نیمه هوشیار چطوری میتونه به ما دیتا بده که اگر فرضا تونستیم در زمان سیر کنیم از این دیتا استفاده کنیم؟ پاسخ کهن الگوها هستن..نمادهایی که در عمیق ترین لایه ذهن بشر پنهانه..همون که معبران خواب ازش استفاده میکنن..مثلا گاو در تعبیر خواب فرعون نماد ساله! و این علم رو حضرت یوسف داشت..وای خدایا این حجم از آگاهی داره مغزمو منفجر میکنه!! و خدا بهم گفت سیاهچاله ها ماده رو میگیرن و انرژی رو به صورت امواج الکترومغناطیس برمیگردونن و نظر انیشتن که سیاهچاله ها راه های ارتباط فرا زمانی عوالم مختلف هستن و ازشون ماده عبور نمیکنه اما آگاهی عبور میکنه…

    میرسیم به داستان آیه ابتدا..خدا به قلبم الهام کرد که علمی که در قرآن اومده مفهومش آگاهیه نه علم کتابی…و الهام کرد اگر انسان به اندازه کافی در روز آگاه باشه میتونه آگاهانه شب ها وارد دنیای خواب بشه و نمادها رو ببینه و ازشون استفاده کنه..انگار که بارها در زمان سفر میکنه و تجربه کسب میکنه..

    ولی افراد ناآگاه وقتی فرصتشون در این دنیا به پایان میرسه متوجه میشن زمانی نبوده و همش سیر درونی بوده…در کمتر از لحظه ای…

    همون که در اوپانیشاد هندو, در کابالا و آثار محی الدین هست..که هیچ خلقتی اتفاق نیفتاده و همه سیر درونیه…بحث وحدت وجود…

    و همچنان که غرق در این این الهامات بودم خداوند به من چشمه های دیگری نشون داد… گفت بنظرت دژاوو از این دست اتفاقات نیست!!

    و اتفاق عجیبی که در این لحظه افتاد و میترسم در موردش صحبت کنم اینه که …

    در همین زمان که غرق در این افکار بودم و داشتم به اون کارتن نگاه میکردم دیدم که شخصیت اصلی دوباره در زمان سفر کرد و دوباره روند تکرار شد و من پیش خودم گفتم چندبار این صحنه باید تکرار بشه و وقتی تایم لاین فیلم رو بررسی کردم دیدم از چند دقیقه عقبتر داره فیلم پخش میشه و من داشتم صحنه تکراری میدیدم!! درحالی که حتی به لپ تاپ نزدیک هم نبودم که دستم اتفاقی بخوره و فیلم به عقب برگرده!! و خدا در این لحظه به قلبم الهام کرد کسانی که آگاه هستند این تکرارها رو درک خواهند کرد چون به حافظه ناخودآگاه اشراف دارن! اما بقیه به محض بیدار شدن خوابشون رو از یاد میبرن یا بهتر بگم..ازش بی خبر میشن..همونطور که روز قیامت بیخبر محشور میشن..در ورای زمان و مکان..

    و خدا به قلبم الهام کرد که تمام سالهای زندگی انسان از طریق دالان خواب به هم متصلن و فقط قلبی آگاه میتونه از این ارتباط استفاده کنه!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 13 رای:
  9. -
    فرشته کوهستانی گفته:
    مدت عضویت: 1309 روز

    بنام الله یکتا

    سلام بر استاد نازنینم

    داد از قضاوت های بیجا که باعث سیلی از مشکلات میشه

    یادمه تو فایل دیگه ای گفتید،حتی اگه خواستی صدام رو قضاوت کنی،اول خودتو جای اون بذار

    چه بسا تو در جایگاه اون کاری زشتتر میکردی

    تفکیک اینکه در هر زمان چه کاری انجام بدیم،برای منی که سه ساله تو این مسیر هستم،هنوز سخته

    نمیدونم کی باید سخت بگیرم و زیر پا بذارم روابط رو

    کی باید ببخشم و کوتاه بیام

    سالها تو رابطه ام،میخواستم حرف بزنم،اما حرف زدن بی فایده بود

    همیشه به تنش ختم میشد

    روزی تصمیم گرفتم سکوت کنم

    وقتی همسرم خط قرمز روابطمون رو زیر پا گذاشت

    در سکوت رها کردم و رفتم

    اما این شد جرقه ای در رابطه

    رها کردن و گذشتن و رفتن تو دل ترسم

    باعث شد رابطه ام زنده بشه و جون بگیره

    از اون روز هر دفعه موقع دلخوری،همسرم تلاش میکنه برای صحبت کردن

    فهمیدیم که صحبت تو زمانی که ذهن آرومه باعث میشه برسی به یه رابطه ی دلخواه

    گاهی وقتها ندانسته خودم رو برتر دیدم

    واقعا خدا منو ببخشه.

    همیشه و همیشه خودم رو برتر دیدم،اگرچه احترام بقیه رو نگه داشتم

    ولی با این وجود خلأهای درونم باعث میشه اجازه ندم بقیه خودشون رو هم مرتبه با من ببینند

    گاهی حسادت و غرورم ضربه زده و متوجه نشدم

    خدایا ممنون برای دریافت این آگاهی

    خدایا منو ببخش برای غرور و تکبرم

    من چندباری سقوط کردم،اما متوجه نشده بودم

    اما صحبت های شما باعث شد تلنگری بخورم

    نگران شدم که چطور میتونم مرز غرور و آرزو و درخواست رو جدا کنم

    اطمینان دارم حتماخداوند منو هدایت میکنه به جوابی واضح تر برای تفکیک این حد و مرز ها

    در پناه الله یکتا ،شاد و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  10. -
    ابوالفضل گفته:
    مدت عضویت: 1110 روز

    سلام خدمت استاد و دوستانی که کامنت رو میخونند

    اکثر اوقات با این ک حالم خوب بود و به زیبایی ها توجه میکردم اما نتیجه ای نمی دیدم بلکه هر روز داشتم بیشتر فرو میرفتم و فکر میکردم در مسیر درست هستم

    زور میزدم تا حالمو خوب نگه دارم و میگفتم نتیجه میاد اما هیچی به هیچی

    و خیلی اوقات هم شد ک خیلی راحت ب چیزهای شگفت انگیزی رسیدم

    اما باز هم بعد یک مدت از هم میپاشید و حالم بدتر میشد

    همیشه برام سوال بود خدایا چرا؟ اشکال کار من کجاست؟خسته شده بودم

    حالا ایه 92 سوره نحل رو دیرم ک خدا دقیقا همینو داره میگه

    وَلَا تَکُونُوا کَالَّتِی نَقَضَتْ غَزْلَهَا مِن بَعْدِ قُوَّهٍ أَنکَاثًا تَتَّخِذُونَ أَیْمَانَکُمْ دَخَلًا بَیْنَکُمْ أَن تَکُونَ أُمَّهٌ هِیَ أَرْبَی مِنْ أُمَّهٍ ۚ إِنَّمَا یَبْلُوکُمُ اللَّهُ بِهِ ۚ وَلَیُبَیِّنَنَّ لَکُمْ یَوْمَ الْقِیَامَهِ مَا کُنتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ (92)

    همانند آن زن (سبک مغز) نباشید که پشمهای تابیده خود را، پس از استحکام، وا می تابید! درحالی که سوگندها (و پیمان) خود را وسیله خیانت و فساد در میان خود قرار می دهید. بخاطر این که گروهی، جمعیّتشان از گروه دیگر بیشتر است (و کثرت دشمن را بهانه ای برای شکستن بیعت با پیامبر می شمرید). خدا شما را با این وسیله می‌آزماید. و به یقین روز قیامت، آنچه را در آن اختلاف داشتید، برای شما روشن می سازد.

    طبق قوانین اگر عمل نکنی و خشوع نداشته باشم هر چی هم حالم خوب باشه همش نابود میشه

    این نیست ک خدا بخاد منو عذاب کنه و اذیت کنه این منم ک انتخاب کردم خدارو و برای این ک ب خدا برسم باید قانون رو رعایت کنم وگرنه خدا میتونه تمام نعمت های این دنیا رو بهم بده و آخرتی نداشته باشم

    کسی ک پولداره و تکبر و غرور داره کسی ک زیر دست خودش رو آدم حساب نمی کنه اینجور آدم ها غبطه خوردن ندارن یعنی وقتی آدم میبینه اونهارو نباید بگه خوش ب حالشون بلکه باید ب حالشون افسوس بخوره چون فریب خوردن و آخرتی در کار نیس

    مثل قارون ها ک دقیقا خدا تو قرآن گفته تا روز قبل عذاب مردم ب حالش غبطه میخوردن و بعد از روز عذاب برعکس بود

    وای ک چقدر دردناکه عذاب خدا و ب خودش پناه میبرم از تکبر و خودبرتر بینی

    خدایا ممنونتم ک دعامو مستجاب کردی و داری منو نجات میدی خودت میدونی ک من آگاهانه نبود اگر جایی تکبر ورزیدم واقعا خودم نمیخاستم

    واقعا تکبر خودش ذاتا خود عذابه

    کسی ک تکبر داره آرامش نداره

    منی ک خدا رو ب لطف خودش انتخاب کردم پس باید بندگی کنم اونو فقط بهم میگه ک باید بدونی ک در مقابل من هیچی نیستی اصن تویی وجود نداره همش منم…تو فقیر و نیازمندی ب این ک خیری از جانب من ب تو برسه

    واقعا این ک انسان بدونه ک خدا داره کار هارو انجام میده از بزرگترین نعمت های خداست

    خدا اجازه نمیده ک یک سری آدم ها بفهمن ک اون همه کارست ب خاطر اعمال خودشون ی جوری قلبشون رو میبنده ک فکر کنن خودشون دارن کاری انجام میدن

    تازه دارم میفهمم ک هر کسی اجازه نداره در مقابل خدا خشوع داشته باشه یک سری ها باید ب خاطر تکبرشون عذاب ببینن

    پس لزوما هر کسی ک در این دنیا خیلی مال داره نمیتونه آخرت بهتری داشته باشه

    فقط صرفا افرادی آخرتی بهتر از دنیا دارن ک مثل استاد رفتار میکنن حتی اعتبار کوچکترین کارهاشون رو ب خدا میدن حتی اعتبار راه رفتنشون

    برای هر قدمی ک برمیدارن شکر میکنن و ب خدا میگن من راه نمیرم من ناتوانم اعتبار همین راه رفتن ساده هم ب تو میرسه

    وقتی ک اینجوری رفتار میکنن باعث میشه وقتی خدا بهشون موفقیت های بزرگ میده تکبر برشون نداره و هیچ تغییر رفتاری نسبت ب خدا و خلقش نداشته باشن

    این یعنی این ک ظرفشون بزرگه هر چقدر هم ک ب بالا برسن ب هیچ عنوان مغرور نمیشن چون خدا بهشون لطف کرده و قلبشون رو باز کرده ک اعتبار تمام موفقیت ها ب اون میرسه و هر چی در دنیا هس مال اونه

    ی سری ها هم مثل خودم الکی فیلم خشوع بازی میکنن الکی میگن ما خاکی هستیم اما تکبر درونشون موج میزنه

    خدایا از خودت میخام ک هر لحظه خشوع منو بیشتر و بیشتر کنی

    خدایا من چرا بابد مغرور بشم در حالی ک اعتبار همین کامنت ساده هم ب تو میرسه

    اول و آخر تویی

    و منی در این بین وجود نداره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: