چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 20
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهدشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام به استاد عزیزم و مریم جون زوج خوشبخت ،️که الگوی عالی برای من هستید ️
استاد حرفاتون به دل میشینه فرکانس هایم با این حرفهاتون عوض شده استاد از خدا درخواست دارم انشالله به آمریکا مهاجرت کنیم و همسایه شما بشیم به امید الله
استاد همه چی عالیه به لطف خدا
و جزو 5 نفر اول زندگی ام هستید ️ از صبح تا شب فایل هاتون رو گوش میدهیم و تمرین ها رو انجام میدهیم ،و شب هم زندگی در بهشت و سفر به دور آمریکا را میبینیم
و با آرامش سوت زنان داریم زندگی را زندگی میکنیم به لطف الله
در پناه الله یکتا شاد باشید
سلام دوست عزیز
انشاالله مهاجرت میکنی چون درخواست به جهان هستی دادی
خدا رو شکر راضی هستی
آفرین که داری فایل گوش میدی
تحسینت میکنم که تمرین انجام میدی همین که آرامش داری بزرگترین نعمت هست
امیدوارم از نتیجه هات برامون بگی
در پناه خداوند باشید
به نام خداوند بخشنده و مهربانم
سلام به همه عزیزانم
یکی از موارد من که با اینکه صدها بار خوب بود اما یکبار چنان نتیجه نا جالب بود که تمام وجودم را بهم ریخت همین قانون بود
توی این قانون اعراض از ناخواسته ها مهمترین کاری هست که باید انجام بدیم اما من در مورد فرزندانم و با توجه به توجه نکردن به ناخواسته برای فرزندانم خیلی خیلی ضعیف بودم
سعی بر توجه نکردن به ناخواسته برای سلامتی فرزندانم باعث میشد من بیشتر توجه کنم به توجه نکردن به ناخواسته ها و این باعث میشد آرامش نداشته باشم و با کوچکترین مسئله ای به هم بریزم و این توجه من به توجه نکردن به ناخواسته ها باعث شد چیزی که نباید بشه شد و من کلی به هم ریخته و از قانون فاصله گرفتم. با اینکه بارها نتیجه گرفته بودم.
اما یک چیز که من همیشه توی ذهنم بود و از استاد یاد گرفته بودم از فایل میزان تحمل شما چقدره؟؟؟ و فایلهای دیگه ،این بود که هر چیزی راه حلی داره و این صحبت استاد که همیشه و بیشتر در سریالهای زندگی در بهشت بارز بود این بود که هر چیزی به راحترین و آسانترین روش حل میشه و هر چیزی راه حل داره
و در جایی که هر کسی و دکتری میگفت همین که هست باید مدار کنی من میدونستم که راه حلی هست و این به لطف خدای مهربان در ناخودآگاهم فرو رفته بود با اینکه از قانون فاصله گرفته بودم اما این رو یاد گرفته بودم و دنبال راه حل بودم و به لطف خدای مهربانم هدایت شدم به درمان و راه حل و این فقط و فقط به لطف خدا بود و شاید اگر با استاد و این قوانین آشنا نبودم وقتی میگفتن همین که هست باید مدارا کنی و مواظبت من هم قبول میکردم
بعد از بهبود فرزندم و آرامتر شدنم به این نتیجه رسیدم که مشکل قانون نیست من درست نمیتونم از این قانون استفاده کنم
من وقتی کودک بیماری میدیدم حتی سرما خورده دلم میلرزید که من این رو دیدم وباید بهش توجه نکنم تا برای من پیش نیاد و این خودش باعث میشد بیشتر بهش توجه کنم
بعدها متوجه شدم مشکل من ایمان هست نه قانون من ایمانم نسبت به خدا و توانایی خدا و توکل بهش خیلی خیلی کمه
و سعی کردم روی ایمانم کار کنم و خداوند رو قدرتمند و توانا بدونم و این رو بارها و بارها به خودم گفتم که خدایا این کودک بنده خودته خودت افریدی و خودت نگهبان و حافظه هستی به من هیچ ربطی نداره و اینجا بود که ارامش در قلبم وارد شد و درها یکی یکی باز شد و اضطرابها دور شد و به لطف خدا منی که هر بار با کوچکترین مسله ای باید دکتر می فتیم و فرزندم کلی دارو و آمپول و سُرم مصرف میکرد به لطف خدای توانا خدای مهربانم همین هفته پیش مشکلی برای فرزندم پیش اومد و بدون نیاز به دکتر بعد از چهار روز پسرم خوب و عالی شد و منی که همون روز اول و با تمام استرس و اضطراب فرزندم را به دکتر میبردم حالا میدونستم که این چیزی نیست و خوب میشه و با لطف خدا پسرم خوب شد و همینطور پسرم صبورتر شده آرامتر شده و همه چی عالی و عالی هست به برکت وجود خداوندی که در قلبم پیداش کردم و ایمانی که به خداوند پیدا کردم
من قانون رو از خدا قویتر میدونستم و فهمیدم که اشتباه من چی بود و حلش کردم و هنوز در مسیرش هستم و مراقبت میکنم که ازش دور نشم تا زندگیم در کنار خداوند ارامترو روانتر و سالمتر و پر از شادی و نشاط هست
شرک که من داشتم خودم بودم من خودم راخالق میدونستم چون بارها و بارها شنیده بودم که من خودم خالق زندگی خودم هستم و خداوند در این قانون برای من نبود با اینکه استاد بارها تاکید کرده بودن و گفته بودن که من تمام کارها رو خدا برام انجام داده و من هیچکاری نکردم اما نمیدونم چرا این رو نمیفهمیدم و فقط خودم خالق زندگی خودم هستم رو میشنیدم
به نظر من اصل و اساس این قانون ایمان و توکل و باور به غیب هست باور به وجود خداوندی که همه چی رو درست میکنه چطوری در ذهن کوچیک من که کمی جلوتر رو میبینم نمیگنجه خدا میداند گه از آسمانها و زیر دریاها و اقیانوسها و فضا و همه و همه خبر داره و همه در فرمانروایی خود اوست
خدایا شکر بابت سلامتی فرزندانم
خدایا شکر بابت وجود خودت در وجودم در زندگی ام
خدایا شکر که هستی با تو همه چی درست و به جا و عالی و عالیست
الهی شکر
خدایا مارا هدایت کن به راه راست راه کسانی که به آنان نعمت داده ای آمین یا رب العالمین
در پناه خدای مهربانم باشید.
سلام به استاد عزیزم و همه ی دوستان گرامی ام
و مریم جان زیبا
چقدر این مسئله اساسی بود و چقدر زیبا شما اون رو بیان کردید
همهی ما صدها و هزاران مثال میتونیم تو زندگیمون پیدا کنیم
استاد من زمانی ک بچه بودم مادرم منو کلاس شنا ثبت نام کرده بود ، یکبار چون خیلی ترس داشتم زیر آب موندم و از اون به بعد از آب ترسیدم و هربار که میخواستم وارد آب بشم ذهنم اون صحنه رو نشون میداد تا این که بعد از چند سال تونستم ذهنم رو کنترل کنم و یه شناگر خوب بشم
توی روابط هم همین اتفاق برای من به عینه تکرار شد و فکر میکردم هرکسی با من وارد رابطه میشه به فکر سواستفاده ست ولی بعد از آشنایی با شما و درست کردن اون موضوع، به راحتی همه ی افراد با من وارد رابطه میشن و عاشقانه من رو دوست دارن
در رابطه با کار هم این الگو رو تجربه کردم ، زمانی که سنم کمتر بود کار رو شروع کردم ولی درآمد انچنانی نداشتم و این موضوع در ذهن من نقش بسته بود که من نمیتونم پول بسازم ولی انقدر روی خودم کار کردم که خداروشکر دائم درحال پولسازی و افزایش درامدم هستم
واقعا بی نهایت از شما سپاسگزارم برای این آگاهی های بی نظیری که برای ما یادآوری میکنید
در پناه الله یکتا شاد و تندرست و ثروتمند باشید
سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز
درمورد تمرین :
مورد الف: خوب یک روز من برای اینکه تصمیم داشتم برم تو طبیعت تا تو ارامش هم کلی کیف کنم هم این که روخودم کار کنم جاده چالوس و انتخاب کردم و رفتم تو مسیر رفت خیلی عالی. و خلوت رفتم یه جای بینظیر و یه طبیعت بکر کنار رودخانه پیدا کردم نشستم بعد از انجام دادن کارهام ساعت 5 بعد از ظهر بود ک تصمیم به برگشت گرفتم و وسایلمو جمع کردم و همین که وارد جاده شدم گیر کردم تو ترافیک شدید بطوری که من ساعت 12 شب تونستم به خونه برسم این که من برای اولین بار توی همچین ترافیکی گیر کردم باعث شد ک دیگه حتی کلمه جاده چالوس و فراموش کنم و ب هیچ عنوان حتی یک بار دیگر امتحان نکنم
مورد ب:من خیلی به کوه نوردی علاقه دارم و بیشتر اوقات فراقتم ترجیح میدم کوهنوردی کنم
خوب من تو پایین امدن کوه برای خودم اتفاقی. نیفتاده بود اما از بقیه دوستان و اشنایان چیزایی مثل زانو درد مثل افتادن هنگام پایین امدن شنیده بودم و با این که اینا برا خودم اتفاق نیفتاده بود ذهنم جوری برداشت کرده بود و بزرگش میکرد که انگار برا خودم اتفاق افتاده و منم میترسیدم ک دیگه از کوه پایین بیام بخاطر همین به جای تجربه کردن این همه کوه زیبای تهران فقط. توچال و میرفتم اونم بخاطر تلکابینش
بالا میرفتم ب استگاه ک میرسیدم با تلکابین بر میگشتم بخاطر اینکه قله های دیگه رو بتونم بزنم و کوه های دیگه ایو بتونم تجربه کنم شروع کردم به ریشه کن کردن این ترسم که با این که خودم تجربه نکردم ولی برا خودم قفل زدم شروع کردم به باور مثبت ساختن که عشق و حال کوه ب پایین امدنشه وقتی پایین بیای تو اون ارامشت الهاماتو میتونی دریافت کنی میتونی زیباییا رو ببینی کلی کیف کنی قرار نیست اتفاقی بیفته برام حواس من جمعه خدا بامنه هدایتم میکنه
با این باور سازی و انگیزه ای که برای تست کردن کوه های مختلف داشتم باعث شد از این ترسی
رد بشم کلی تجربه دیگه و کلی کیف کنم
مورد ج: در این مورد باید بگم که من یه رابطه عاطفی. داشتم که فکر میکردم اخرت عشق و عاشقی بود و تو هر زمینه درجه یک بودیم
من که کاملا انسان اجتماعی هستم دوست دارم تو جمع باشم شلوغ کنم کلا ازاد باشم تو این رابطه تمام این ازادی. گرفته شده بود ازم و من فکر میکردم که طبیعتش. اینه و باید اینطوری باشه همه همینطورن. رفته رفته ارتباطام با یسریا قطع شد نتونستم ارتباط بگیرم یعنی که ادامه بدم
هرکیم بهم میگفت میگفتم تو نمیفهمی ولی با پیدا کردن استاد و روی خودم کار کردنا و تغییر باورا باعث شد بفهمم ک اون رابطه اشتباه محظه اول سعی کردم با معرفی استاد و حرف زدن راجبش. متقاعدش کنم ولی دیدم فاییده نداره و مطممن بودم که ادامه با این شخص رسیدن به اون هدفایی که من تو نظرم بود یجورایی. غیر ممکنه و با تغییر. باورام با این که4 سال تو رابطه بودم و یجورایی سخت بود ولی این کارو انجام دادم و یک سال تنها بودم و فقط داشتم رو خودم کار میکردم و یاد گرفته بودم با تنهایی خودم لذت ببرم و بعد از یک سال تنها بودن با کاردن روی خودم و فهمیدن یسری چیزا هدایت شدم تو رابطه ای که واقعا فوق العادس و هم مداریم اتفاقا اون هم جزو خانواده عباس منشه و الان میفهمم رابطه ی. عاطفی یعنی چی و اونی که من داشتم و اصلا نمیشه اسمشو بزاری رابطه
مورد د: با این راهکار که حتما هدایت خداست که من این مدت باید اینجا صبر کنم
هر اتفاقی به نفع منه و در جهت رسیدن به اهدافمه حتی اتفاق های. ب ظاهر بد
سلام ودرود به اساتید عزیز ودوستان گرامی
ترسی که ذهنم همیشه منو میترسونه وممکنه خنده دارباشه اما برای من ترسناک وفلج کننده شده
من ازسوارشدن با اسانسور خیلی میترسم،چرا؟
چون توی زمان کودکیم فیلم هایی دیده بودم که اسانسورخراب میشه یا برق قطع میشه وادمها ازکمبوداکسیژن یا مشکلات دیگه میمیرن یا اسانسورسقوط میکنه یا توی بعضی فیلمهای تخیلی ازطبقه عجیب وغریب و ترسناکی سردرمیاوردن ومشکلاتی براشون پیش میومد،
من اینارو دیده بودم وذهنم خیلی مقاومت میکرد( توی شهرستان هم از اسانسور برای طبقهای زیاد خاصی استفاده نمیشه،(یعنی از 3طبقه بیشتر ساختمونی نیس)
اما خدانکنه بخوام جایی سوار اسانسور بشم اونم تنها،
این مقاومتو تومسافرتها که مجبوربودم،خیلی ذهنم داشت ،اما منم با این جمله که نه اون اتفاقها توفیلمها بوده وهیچ اتفاقی نمیوفته انجام میدادم
من تونستم تنها سواربشم ولی مشکل از اون جاشروع شد که اشتباه کلید زیرزمین رو زده بودم ومتوجه نشدم و درب اسانسور از زیرزمین تاریک بازشد ومن هم تنها تواسانسوربودم خیلی خیلی ترسیدم فضابزرگ بودوبسیارتاریک
وقتی که بااون همه مقاومت دوباره این ترس برام اتفاق افتاد واهمه ای توی دلم قرارگرفته ،دوباره ذهنم شروع به مقاومو میکنه
یا اینکه باتعدادزیادی توی اسانسور گیرکنی ،ک البته اون زیاد ترس نداره چون چندنفر دیگه هستن اما تنها گیرافتادن خیلی ترسناکه، که برام چندباراتفاق افتاده وهنوزم که هنوزه خیلی من برای سوارشدن با اسانسور ذهنم مقاومت داره وتاجایی که بتونم از راه پله استفاده میکنم
خیلی هم دنبال راه حل بودم وخیلی دوست دارم این ترس ذهنیم که هرچندوقت تبدیل به واقعیتش میکنه رو تموم کنم وخاتمه بدم بهش اما نتونستم
یک مورددیگه اینکه بخاطر فرکانسهای نامناسبی که درگذشته داشتم والبته الان تودوره ارزشمنده عزت نفس متوجه شدم که مشکلم ازکجااب میخوره وهمیشه هم همین بوده وباعث شده همون فرکانسو ارسال کنم اونم( احساس قربانی )شدن بود
همین احساس باعث شده بود من هرجایی سرکار برم،یک فردی پیدابشه(اونم ازخودم چندسال کوچیکتر) وبامن مشکل پیداکنه و دعوا بشه به طوری که من اون احساس قربانی شدن روتجربه کنم،واین جوری شد که من اخرین باری که رفتم سرکار دو یاسه سال پیش بود و احساس کردم که باید ترک کاربزنم تاقبل ازاینکه من قربانی یک اتفاق ناخواسته دیگه بشم واون احساس خطر نزاشته تامن بتونم با فرد دیگه ای همکاربشم خصوصا اگه فرد کوچکترهم باشه که ذهنم سریع تصویرسازی میکنه همه اتفاقهای قبل رو
من ادم ناسازگاری نیستم اصلا ،مسئله اینکه با اون افرادچون خیلی صمیمی میشم این انتظار رو ندارم ازشون
و خیلی توی کارها مسئولیت پذیرم وازخودمم بیشتر مایه میزارم یا سعی میکنم رفتاری کنم که دیگران میپسندند اما همین احساس قربانی شدن باعث میشد تا توقع دیگران بیشتر ویا واکنشی ازسوی اونها انجام بشه که تبدیل به دعوای بزرگی بین منو اون فرد میشد وجهان ثابت میکرد که اره توهرجاکارکنی یک فرد کوچکترازخودت میاد وزورمیگه و تو چون ادم مظلومی هستی همیشه حقت خورده میشه حتی نمیتونی ازخودت دفاع کنی ،
احساس قربانی بودن مسئله ای که من دارم که ناشی ازکمبود عزت نفس درمنه والان دارم روی خودم کارمیکنم
موضوع دیگه ،رابطم با همسرم بود
تاقبل ازاشنایی بااستادخیلی مشکل داشتم بارفتارهای غیرمنطقی همسرم،
وحدود 17سال به قول بقیه صبرکردم اما خودم میدونم که توی جهنمی بودم که خودم ساخته بودمش باافکار وباورهام با راهنماییهای اشتباه اطرافیانم وراه حلهای بدتر ونامناسبشون،که منجربشه به طلاق،
وچون طلاق هم برای فامیل وخانوادم خیلی خیلی کار بدی جلوه داشت میگفتم جدا زندگی میکنم یعنی ی خونه جدا بدور ازهمسرم با مقداری وسایل جزئی که فقط منو بچه هام دور از تنشها باشیم
تاقبل اشنایی بااستاداصلا به قوانین واین چیزااعتقادی نداشتم ،میشنیدم اما قبول نداشتم
تااینکه با استاد وسایت اشناشدم ،و فقط بیننده فایلهای رایگان بودم بعد کم کم مدارم اومدبالا
و بهتر حرفای استادوبیشتروبیشتر درک وقبول میکردم وبکارمیبستم وووووو
از اون روز که فقط سعی میکردم ارامش پیداکنم و زیبایی های اطرافموببینم و توجه کنم،کم کم همه چی تغییرکرد
تازه من متوجه شدم که توی همسرمم نکات مثبتی هست که من اصلا توجه نمیکردم وفقط به بدیها توجه داشتم ودنبال یک ذره بدی میگشتم واونو هی برای خودم با درددل کردن با غرزدن وتوجه کردن،بیشتر وبیشتر میکردم و متوجه نبودم
تونستم دانشجوی دوره مقدس دوازده قدم بشم
و روی خودم کارکنم
الان اون مردی که بداخلاق بود ،مردی مهربون وخانواده دوست شده
اون مردی که قلدربود وزور میگفت الان نظرخواهی میکنه،حتی توی مسائلی که مربوط به خونه وبچهها هم نیس بدون مشورت من کاری نمیکنه
بهم وابسته شده،مهربون شده حرفهای محبت امیز میزنه
،منو خیلی دوست داره
اون مردی که عصبی بود تبدیل به مردی اروم شده ومثل یک موم نرم شده برام به لطف خدا
من رابطه عاشقانه که نه، حتی خیلی خوبی هم دراطرافیانم ندیده بودم و پدرمم مردی بود که تقریبا همین موضوعاتو بامادرم حالا با رفتارهای کمی متفاوت داشتن وهمیشه بحث بودو دعوا
من توی چنین خانواده ای بزرگ شدم من زندگی رو اونجوری پذیرفته بودم
و ذهنیتم از مردها زورگو بودن وغیرمنطقی بودن،بود
وتقریبا میتونم بگم که ذهنیت مادرم هم همینه ومن اینو ازمادرم قبول کرده بودم
یک شخصیتی که مثل مهمون هس (یعنی همه چیزو اماده میخواد فقط برای خوردن وخوابیدن میاد وکاری به هیچی نداره) ،همیشه هم عصبانی باید باشه، اخه مَردِه…
سریالهای زندگی دربهشت خیلی کمکم کردتا صلح رو یادبگیرم،یادبگیرم که نگاهمو تغییر بدم به اطرافم ،به رفتارهای همسرم ، به واکنشهای خودم و…
مثلا توی یک قسمت خانم شایسته داشت توی جاده رانندگی میکردن ودرهمین حین هم صحبت میکردند ودوربین دست استاد بودیک ثانیه فرمون ماشین یک ذره تغییر جهت داد واستاد وسط صحبت ایشون گفت اگه شمانگاهت به جاده باشه ما ممنونت میشیم، مریم جان هم لبخندی زدن و ادامه صحبتاشونو گفتن،
همونجا گفتم چقدر مریم جان درصلحن هم با خودشون هم بااستاد ببین اگه من باشم چه عکس العمل وواکنش بدی انجام میدم،
من ازاون نمونه هاکه رفتاردرست مریم جان عزیزمو میدیدم بارفتارهای خودم مقایسه میکردم و میگفتم این رفتارمم باید درست کنم تا مثل مریم جان صلح داشته باشم وارامش
ورفتارهام نرم تر وواکنشهام ارومترشد
اگه بحثی پیش میومد من ساکت بودم جواب نمیدادم نه بخاطراینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم توی دلم مرور میکردم که چه فرکانسی باعث این رفتارشده یا قدرت خدارو خیلی بالاتر از بندهاش میدیدم که بخوان منو ناراحت کنه یا نگران واین باعث ارامشی دروجودمن میشه
دیگران خیلی بیشتر ازخودم متوجه تغییر شخصیتم شدن شوهرخواهرم که همیشه احساس میکردم نسبت به من وهمسرم تنش داره
از موقعی که من تغییر کردم رفتارهای اونهم خیلی متفاوت وعالی شده
وخیلی خوب متوجه شده که من تغییر کردم وهمیشه به خواهرم میگه که خواهرت خیلی مثبت نگرشده هرجایی که میره باخودش حال میکنه ولذت میبره بدوراز نگاه بقیه
یک روز ازم پرسید چه رازی دربین هست که منو زندگیم وهمسرم آرامش پیدا کردیم بهم میگه
شوهرت چه کتاب روانشناسی رو میخونه که این قدر اروم شده وتغییر کرده
من مات ومبهوت بودم ازاینکه چرا این حرفو زدیعنی متوجه نبودم که ماتغییرکردیم و ایشون یا خواهرم فکر میکنن که همسرم ارامشی که داره بخاطر خوندن کتابهای روانشناسی خاصی هست
،یا زن داداشم که فکرمیکنه ما دوتا(منوهمسرم)قِلِقِ همدیگرو بدست اوردیم وهمیشه میگه اگه ادم صبرداشته باشه میتونی قِلق شوهرتو بفهمی وزندگیتو درست کنی
عزیزم صبر چیه؟ قِلِق چیه ؟
باید روی شخصیتت وباورهات کارکنی اون باور غلطی که میگه مردها همشون زورگوهستن
همشون مثل اهن سختن
همشون خودخواه هستن واگه محبتی میکنن بخاطر خودشونه
باعث شده بود ذهنم مقاومت توی دیدن خوبیهای همسرم داشته باشه ومنو هم متوقع کنه
من تغییر کردم،شخصیتم عوض شده
اگه این سایت الهی نبود واگه من بااستاداشنا نمیشدم
تازه اگه این خدا ی جدیدمو که تازه پیداکردمش وشناختمش ،بااینکه از ریشه وخانواده ،ادم بسیار مذهبی بودم،رو استاد بهم معرفی نمیکرد
من کافرزندگی میکردم وکافرمیمردم
و هیچ وقت هیچ وقت تغییر نمیکردم وخدامیدونه چه اتفاقهایی برای خودم میساختم
استاد دنیا دنیا سپاسگزارم ازتون برای اموزشهاتون ،برای وجودتون
مریم عزیزم هزاران بوسه به صورتت ماهت میزنم وازت بینهایت سپاسگزارم که با رفتارهات الگوی یک زن فوق العاده ای برای من
خدایا سپاسگزارم ازت برای وجود ارزشمند استادعباسمنش واستادشایسته
به نام خدای هدایتگرم
سلامی گرم به استاد عباس منش عزیزم
ای کسانی که محصول کشف قوانین رو دارید این فایل به قطع میتونه فایل تکمیلی برای جلسه دوم باشه..
من هم مثل همه آدمها اتفاقاتی برام افتاده که ذهنم برای دفعات بعدی ارجاع داده به اون و من رو منع میکرده از انجام دوباره اون کار
یکیش اینکه من چون فروش آنلاین دارم ، گاهی پیش می آید مشتری جنس رو پس میده این کاملا عادیه و حق مشتری هست توی آمریکا …
سری بعدی که من جنسی میفروشم و ایمیلی از مشتری دریافت میکنم بعد از فروش جنس ، ذهنم سریع میگه حتما میخواد ریترن کنه
بارها و بارها من رو ترس فرا گرفته قبل از باز کردن ایمیلی یا چک کردن وب سایت به خاطر همین نجواهای ذهن
استاد درس بزرگی دادن در این بخش و گفتن ” اگر شما دارید روی خودتون کار می کنید به خودتون بگید من دارم روی خودم کار میکنم
من تغییر کردم دیگه اون اتفاق پیش نمی آید
و این میتونه برای شخص من جهشی باشه در مقابل این ترسها
در دوره کشف قوانین مخصوصا جلسه دوم خانم شایسته عزیز اشاره میکنه به تمرین کد نویسی و استاد هم درس میدن که اگر کدی نوشتی و اون چیزی که میخواهی اتفاق نیوفتاد …بیایید چک کنید ببینید چرا اون اتفاق نمی افته …کد ها رو تغییر بدید
و در این فایل هم استا اشاره کرد بیاییم بررسی کنیم که چرا اون اتفاق میوفته به جای اینکه دیگه اون کار خاص رو براش قدمی برنداریم
این ترس از پس دادن اجناس من رو همیشه اذیت می کرد هنوز ته مانده اش هست ولی من اینطوری باهاش مقابله کردم …به ذهن گفتم اون شخص حقش هست که اگر جنسی رو دوست نداره پس بده چرا من باید ناراحت بشم …همونطور که خدای من میخواد من خوشحال باشم خدای اونم میخواد اون خوشحال باشه و من کی هستم که بخوام ناراحت بشم از خوشحالی اون فرد
انقدر اینو تکرار کردم که الانا اگر اتفاق بیوفته و کسی جنسی رو پس بده استرس نمی گیرم و سریع بهش میگم اشکالی نداره من مشکلی بابت پس گرفتن ندارم
این در حالی هست که اون اوایل خیلی به هم میریختم و همش میگفتم من که دارم روی خودم کار میکنم چرا باید این اتفاق برای من بیوفته
نگو که من باید درس خودخواهی رو پاس میکردم
نگو که من باید به یک نیروی واحد ایمان می اوردم نیرویی که در قلب من میزنه و در قلب مشتری من هم میزنه
نگو که من باید فقط اون سرباز پیاده باشم توی بازی شطرنج تا به مرحله ای آخر برسم و ترفیع بگیرم و کیش کنم
این فایل زمانیکه آمد روی سایت ، من درگیر یک مشکلی بودم که برای من نبود ولی از من خواسته شده بود همفکری کنم
و قبل از اینکه این فایل رو ببینم در اون بحث داشتم میگفتم” قاتی بازی ذهن نشو” …به یاد بیار چند بار تا حالا ذهن به بازی گرفته تو رو
به یاد بیار درس استاد رو که میگه فکرهایی که احساس ترس به ما میدن از طرف شیطانن و فکرهایی که احساس امید میدن از طرف خدا هستن
و اون شخص به من گفت خیلی خیلی آرام شدم با حرفات
و بعد آمدم توی سایت و دیدم این فایل روی سایت آمده
و گفتم خدایا دمت گرم که همش داری باهام حرف میزنی
دست بوستم
فردای اون روزی که برای مشکلی هم فکری میکردم و میگفتم فقط باید بتونیم ذهنمون رو کنترل کنیم
اینجا توی پرانتز بگم من روی گوشیم یک قران داریم که هر روز یک آیه رو به عنوان آیه روز نشونم میده
فردای اون روز آیه ای که نشونم داد مضمونش این بود که خداوند پاداش میده به اشخاصی که فقط به خدا ایمان دارن
باز دوباره به خدا گفتم اینم یه نشونه دیگه که داری باهام حرف میزنی
دمت گرم
سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان
من یک بار ساعت 12 شب از یک خیابان خلوت پیاده میرفتم و یه برگه سندی گُم کرده بودم و کاملا ذهنم متمرکز این بود که این برگه سند و کجا مونده فردای اون روز هم می خواستم ماشین رو بفروشم و تو مسیری که میرفتم تاریک بود و خلوت و یک لحظه به اندازه یک ثانیه این فکر اومد تو ذهنم نکنه دزدی چیزی بیاد وسایلم و سرقت کنه
( چون زیاد شنیده بودم با چاقو میان زور گیری میکنن )
و تمام همین جمله اومد و با موبایلم سرگرم شدم به زنگ زدن اینور و اونور پیگیر سند شدم که یک دفعه یه موتور سوار اومد خیلی راحت گوشی من و دزدید رفت من چند ثانیه کُپ کردم که چی شد این شوخی بود یا جدی بود تا به خودم اومدم متوجه شدم بابا دزد اومد گوشی تو برد .
م بعد ها که با قانون فرکانس آشنا شدم متوجه شدم که خودم اون دزد رو جذب کردم و دعوتش کردم به اون مسیری که من بودم .ولی ..
من بعد از این تجربه که حدود 6 سال ازش میگذره هر موقع تو خیابون قدم میزنم مراقب هستم گوشیم و ندزدن .
اگر تو خیابون یک لحظه گوشی دست بگیرم و از پشت صدای موتوری بیاد سریع خودمو جم و جور میکنم ترس میاد تو جونم.نکنه دزد باشه
با اینکه الان قشنگ قانون رو درک میکنم و همیشه تو کسب و کارم تو روابطم اگر مشکلی پیش بیاد ،
همیشه میگم خیر و واقعا به خیر میگیرم و از اون تجربه درس میگیرم برای قدم بعدی و با منطق یک نتیجه خوب رو مثال ذهنم میزنم که یادت میاد اون اتفاق به ظاهر بد افتاد بعدش چقدر برات خیر رسوند . با این مثال ها ذهنم رو آروم میکنم و میگردم از اون اتفاق یه نکته مثبت بیرون میکشم و تو ذهنم هی تکرار میکنم تا ذهنم آروم بشه .
.
اما این یه مورد دزدی. اینکه همیشه مراقب هستم ماشینم و کجا میزارم چیز با ارزشی تو ماشین جا نمونه میدزدن . یا همیشه ماشین رو توی پارکینگ باید پارک کنم حتی اگر مهمان هم باشم یه پارکینگ پیدا میکنم ماشینم و از ترس دزدی پارک می کنم جای امن و اینجوری فکرم آروم میشه .
باورتون نمیشه حتی تو خیابون یکی رو میبینم تو شرایطی که موبایلش و خیلی راحت می تونن سرقت کنن بهش تذکر میدم مراقب باش اینجوری خیلی راحت گوشی تو سرقت میکنن .و فکر میکنم کار خوبی کردم حس خوب میگیرم
خیلی تلاش میکنم بهتر شدم. ولی این افکار تو ناخودآگاه ذهنم هست و هرچقدر میام بی خیال باشم و بهش فکر نکنم اما ذهنم یادآور میشه که مراقب باشم نکنه اتفاق نادلخواه برام بی افته
این مثال رو هم همیشه میزنم که بابا هزار بار پیش اومد حواست نبوده گوشی تو یه جا جا گذاشتی برگشتی کسی بهش دست نزده بود
چند بار ماشینم و تو خیابون پارک کرد بودم و در های ماشین و فراموش کرده بودم قفل کنم و یک شبانه روز در ماشین تو خیابون باز بود ولی اتفاقی نیافتاد خیلی از این مثال ها براش میارم اما باز اگر تو شرایط و موقعیت نادلخواه قرار بگیرم ذهنم سریع من روهوشیار میکنه تذکر میده مراقب باش نکنه
از دوستان کمک می خوام بگیرم که چطور ذهنم و کنترل کنم چه باورهایی باید بسازم که ذهنم بتونم تو اینجور مواقع کنترل کنم و تو این مورد رها باشم ؟
ممنونم و سپاسگزارم
سپاس از سایتتون و تلاشی ک میکنید
الان ک وارد ایملام شدم دیدم زده عباس منش و به یک باره دیدم زده پاسخ دادن دارم فقط مینویسم پس زیاد به خودم زحمت نمیدم
میخوام از خواسته هام و اهدافی ک دارم بگم ن از ارزو هام
پس سلام به تک تک شما عزیزان ک الان مسمام شدید سلام دیر دادم تا فقط به شمایی سلام کنم ک تا اینجا اومدید
و درخواستم قبل از شروع اینه ک استاد عزیز اگر غلط املایی دیدید لطفا درستش کنید
خب من یه پسر 19 ساله متولد شهریار و بزرگ شده اندیشه تا شش سالگی و از شش تا هشت یا نه سالگی پیش مادر بزرگم بودم در خراسان رضوی شهرستان خلیل آباد بودم به علت اتفاقات خونه ک نتیجه اش یه طلاق شد برای پدر مادرم ک خاطرات زیبایی به جا نزاشته
و پدرم در تهران بود و چون نمیتونست از من نگه داری کنه من تا 9 سالگی پیش مادربزرگم بودم و دوتا عمه هام و دوتا عمو هام ک در اون تایم مجرد بودن
اره خلاصه پدر من زمانی ک من 9 سالم بود دوباره ازدواج کرد با یه فرشته به تمام معنا و من از 9 سالگی تا الان ک میشه ده سال اتفاقات خوب و بد رو پشت سر گذاشتم با مادر جدیدم ک نتیجه این ده سال یعنی بهترین نتیجه اش شده یه برادر 10 ساله (الان ده سالشه) به اسم ارمین و من رابطه بسیار خوبی دارم با خانواده مامانم (مادر جدید)
من از ده تا دوازده سالگی به ورزش کاراته مشغول بودم با اینکه اصلا خوشم نمیومد من بینهایت عاشق فوتبال بودم ولی چون شهریه بالایی داشت پدرم مخالف بود و منو فوتبال نفرستاد بعد از دوازده تا 15 من به رشته والیبال رفت
بزارید یه توضیحی بدم منو تمام رشته ها میخواستن بفرستن ولی فوتبال نمیفرستادن به خاطره شهریه و میگفتن آینده ای نداره چون پارتی میخواد و تو هم استعدادی نداری
من از 15 سالگی دیگ نمیتونستم ادامه بدم چون من واقعا عاشق فوتبال بودم برای همین شروع کردم به تمرین از سن 15 جا داره بگم ک زمانی ک 14 سالم بود شهریه باشگاه والیبال رو میگرفتم و میرفتم بدنسازی و مامانم (مادرجدید از اینجا به بعد بدونید هروقت ک گفتم مامان منظورم نامادری ام هستش) بعد از یک سال فهمید ک من نمیرفتم والیبال، یه سال و خب خوب نباید برام تموم بشه اصولا ولی ایشون هیچی به پدرم نگفت دست منو گرفت و برد یه باشگاه فوتبال ثبت نام کرد و خب من تونستم برم باشگاه فوتبال و به آرزوم رسیدم و هزینه های اولیه مثل کفش و لباس تیم رو ایشون با هزینه خودشه داد و بعد رفت به پدرم گفت ک پسر مون خودش با این سن رفته کار کرده و پول در آورده و این وسایل رو خرید شماهم کمک کن بهش و شهریه رو هر ماه بده (جالب باشه بدونید ک بقیه باشگاه ها شهریه ماهی 100 تومن بود ولی این باشگاه ک من رفتم اولین جایی هم ک رفتم بود شهریه اش 25 تومن بود ک شگفت انگیز بود )
من رفتم سر تمرین و خراب کردم خیلی خراب داغون افتضاح اصلا یه وضعی
خلاصه یکی دو سال همونجا رفتم بعد برای پیشرفت رفتم یه جا تست دادم قبول شدم لیگ حوضه جنوب غرب تهران
ولی خوب بود من در سن 17 سالگی اونجا بازی کردم و در اولین لیگ شماره 11 پوشیدم و تمام هفت بازی اولمون رو 1 بر صفر زدیم یعنی بردیم ک تمام گل ها رو هم من زدم یه بازی چهار بر دو شد ک من دوتا گل زدم و بدون باخت صعود کردیم از گروهی و رفتیم حذفیا و در اولین بازی باختیم
یه توضیح بدم لیگ حوضه جنوب غرب تهران اسمش لیگ چهار تا گروه هستن از هر گروه چهار تیم میره بالا
حالا بگزریم من در بازی دوستان بعد از اخرین بازی مصدوم شدم در واقع با کف استوک گذاشتن روی ساقم ک هم ساقم ترک خورد و هم مچ پام شکست
بعد از اون تیم اومدم بیرون یعنی بعد از درمان و در سن 18 سالگی من وارد تیمی شدم ک الان هم هستم اول سال اول شماره 21 و در سال دوم شماره 14 رو پوشیدم ک الان 14 میپوشم و در لیگ دو بزرگسالان تهران در سن 18 سالگی بازی کردم و داغون بودم هیچ گلی نزدم و یه شش ماهی هست ک پس رفت دارم نمیدونم چرا شاید هم پس رفت نیست خدا افراد قوی تر از قبل رو هر سری میزاره جلوم نمیدونم ولی من اومید وارم و دارم دنبال یه پله بالا تر میگردم میدونم همینجا ک هستم هنوز نتیجه نگرفتم ولی میدونم ک مشکل از من نیست از جایی هست ک من قرار گرفتم ولی قدرت تغییر رو ندارم و میترسم ای خدداااااا هسش خیلی بده انگار دارم خودم رو دار میزنم وقتی میدونم باید از این تیم برم بیرون ولی چون میترسم نمیرم
بگذریم بریم سراغ اصل مطلب
من امیر حسین رفیع پناه خیلی خیلی دوست دارم در تیم بارسلونا بازی کنم
(استاد اینو خطاب به شما بگم ک من هدفم بارسلونا هستش میدونم شما میگید شرایط رو تایین کنید ن یک جای خاص امااام من هدفم بارسلونا هستش ارزوی بچه گیم بازی کردن pes بود چون نداشتیم و اینکه من بارسلونا بردارم الان بازی در خود بارسلونا با تی شرت بارسلونا و شماره ده هدف و آرزو و خواسته ام هستش) هدف اینه
وکلی جام بگیرم توپ طلا جام لیگ قهرمانان اروپا شش گانه در لالیگا وووووو من یک خواسته و هدف دیگ از لحاظ فوتبالی دارم اونم اینه ک من با تیم ملی ایران قهرمان جهان بشم و جام قهرمانی رو در شرایطی ک کاپیتان هستم بالای سر ببرم
حالا چی شد ک من دارم اینارو میگم
اگ براتون سواله
یا حتی اگر نیست
من این اهداف رو با جزییات بیشتر کامل تر برای خیلی ها گفتم و دیروز توست مربی تیم کسی ک عاشقشم واقعا یک مربی فوق العاده هستش اقای سعید گنج خانی ، ایشون برگشت گفت ک تو لیگ یک کشور هم بازی کنی باید کلاهت رو بندازی اسمون و خدات رو شکر کنی و این حرف ها
اخرشم گفت ک بهتر پیشرفت بیشتری کنی منم دستت رو میگیرم و کمکت میکنم بری بالا تر و لی اگر پیشرفت نکنی من کاری باهات نخواهم داشت و امسال سال اخر فوتبالیت هست
و من چند روز احساس بدی داشتم و دارم از چه لحاظ از این لحاظ ک من اون لحظه ترسیدم من به خاطر حرف مربی ام ناراحت نیستم اگرم باشم 1 در صد
99 درصد بابت این ناراحتم ک چرا اون لحظه من ترسیدم و خدا رو فراموش کردم ک خدا هسست و من دربرابر اون حرف بدنم لرزید
درسته من پیشرفت نداشتم ، درسته مودی ام یه روز در حد یه بازیکن ملی ام یه روز در حد اشغال جم کن سر کوچه هم نیستم اینا اعصابم رو خورد میکنه ولی چیزی ک خیلی ناراحتم میکنه اینه ک من اون لحظه خدارو فراموش کردم
فوتبال و اینجور چیزا بخوای نخوای تو مسیر درست میشه ولی …
به حال دمت گرم تویی ک تا اینجا خوندی خداییش دمت گرم عشق منی
ازه خللصه شما حرف ها و سخنان یی از تاپ های دنیارو شنید Top f
اگه یه روز AMIRRP رو دیدی روی پیراهن تیم ملی بدون اون منم یادت بمون
چند وقت دیگه یه فیلم از خودم میگیرم و میزارم داخل سایت تا با قیافه من اشنا بشید موضوعات نا مربوط بود تو متن بالا میدونم ولی دمت گرم خوندی
میدونم توقع داشتی ک اهرش به موفقیت خیلی خلیلی خاصی ختم بشه نشد ولی موفقیت من رو نتها شما بلکه تمام مردم دنیا خواهند دید و اسمم رو فریاد خواهند زد و میزنند
استاد سید حسین عباس منش عزیز دوست دارم بیای در جایگاه vip و بازی منو ببینی تو اسپانیا و بعد بشینیم باهم درباره بازی حرف بزنیم و بفهمیم دفعه بعدی چه کاری رو انجام بدم ک یکم بهتر بشه فقط یکم
ولی یکم های زیاد منظورمو میفمی میدونم از همینت خوشم میاد
در پناه یگانه پروردگار عالم بدرود تا درودی دیگر
خدایا هزاران بار سپاسگزارتم خدایا خاکتم من بندگیتو میکنم الحق برام بهترین اربابی میپرستمت خدای بزرگو مهربانم
سلام استاد عزیزم بابت این فایل هزار بار خداروشکر کردم من حالم بهتر شده بود ولی یهویی تا یک هفته قبل میرفتم بیرون پانیک میگرفتم کلا خونه شده بود منطقه امنم همش میپرسیدم چرا چرا میخاستم برم مغازه پانیک میگرفتم کلی خدای عزیزم بامن حرف میزد اون اتفاقات یکبار بود کلی بمن میگفت خیر بوده و غیره ولی من افسار ذهنمو ول کرده بودم خدایا شکرت
قبل اینکه شما این فایلو بزارین گفتم خدایا تسلیمم خستم توذهنم بهم میگی من نمیفهمم تو خودت همونجوری ک موسی نوزاد بود توی رود مواظبش بودی مواظب منم باش و خوابیدم صبح پاشدم دیدم به به استاد فایل گذاشتن و فایلو باز کردم میخ کوب شدم من قبل این فایل در رابطه با همین موضوع که شما با فایل جوابمو دادین تو عقل کل سوال پرسیدم و دوستای نازنینو باارزشم جوابای زیبا داده بودن
خب. بزرگترین پاشنه اشیل من از کجا شروع کنم
از کودکی درگوش من خوندن دختر باید سنگین باشه نباید بخنده و کلی نبایدو نباید و محدودیت و همیشه همیگفتن مرد صدای خندتو بشنوه گناهش کردن منه
خلاصه من تا الان دارم با این باورها میجنگم و همین باعث شده بود تا موتور سواری یا دوچرخهسواری نکنم من عاشق پیاده رویم ساعتها پیاده روی میکنم عاشق دوچرخه سواریم ولی یکبار یک ماشین پارک بود من داشتم راه خودمو میرفتم یهو گرفت روم منم کنترل نکردم گفتم بهش گاو و ایشون با ماشین هی میومد میگفت بابات گاوه مامانت گاوه خلاصه بشدت عصبی شده بودم بشدت حالم بد بود اومدم خونه شب تا صبح توی عقل کل داشتم درمورد کنترل خشم میخوندم و این شد که من هروقت بخام برم دوچرخه سواری پانیک بگیرم و همش تصور میکنم عین یک مگس پخش زمین میشم یا میخورم به یک ماشین از بس فکر میکردم نمیرفتم بیرون یا میرفتم دقیقا اتفاق مشابه میومد یکی در ماشبنو یهو باز کرد و من اگ همونجا راهمو کج نمیکردم بایک سرعت زیاد توی در ماشین بودم خیلی اتفاقات اینجوری و این باعث شده بود کلا پیاده و تنهاهم بیرون نرم همش میگفتم باید برم باز ذهنم میگفت نه اذیت میشی و غیره و غیره مدام سوره رعدو میخوندم که خدا گفته دوتا فرشته از عقب و از جلو برای ما گذاشته تا از حوادث احتمالی جلو گیری کنن و مدام میگفتم خدا بامنه مواظبمه ولی یکم اروم میشدم باز این صحنه های بد میومد جلوی چشمم بعد درونم منو اروم میکرد باز دوباره ذهنم اذیتم میکرد خلاصه که بعد گوش دادن این فایل گفتم مننننن باید امروز مسافت زیادیو دوچرخه سواری کنم اولش پانیک گرفتم نمیتونستم تکون بخورم افکار اذیتم میکرد همش ترس انقدر ترس از خیابون و رانندگی دارم هنوز نمیوتم گواهی نامه بگیرم هروقت برای اقدام میخام برم ترس وجودمو میگیره ولی گفتم هزاران نفر رانندگی میکنن کلی خانوم دوچرخه سوار داریم و گفتم خدایا کمکم کن میخام پا روی ترسم بزارم و امروز با اینکه سحت بود تونستم مسافت طولانی تنها دوچرخه سواری کنم از حس لذتش نگم از حس خوبش خیلی لذت بخش بود من وقتی یک نفر میره روی مخم یک حرفی بهم بزنه یا اذیتم کنه ذهنم نمیبخشه اذیتم میکنه مثلا طرف که بهم گفت گاوو اینا مدام تصور میکنم دستو پاشو بستم دارم شکنجش میکنم دارم زجر کشش میکنم و ذهنم کلی لذت میبره و من قدرت تصور بالایی دارم هرکی که یک جورایی به تضاد بخورم کشتنشو مدام با بدترین شکل تجسم میکنم قبلا که از قانون سر در نمی آوردم این کاره هرلحظه و هردفعه من بود توی واقعیت دنیای بیرون مدام با مردم جنگ داشتم کتک کاری باشگاه مبارزه میرفتم تا یکی چیزی بهم گفت بزنمش و فحش همش فکر میکردم همه میخان بمن اسیب بزنن همش همه رو مقصر میدونستم الان تا طبق عادت ذهنم شروع میکنه به فکر کردن تا میفهمم سریع حالتمو عوض میکنم مثلا میرم با بچم بازی میکنم یا سریع سپاسگزاری میکنم و مدام کنترل میکنم ذهنمو و دارم این باورو بوجود میارم همه انسان ها از طرف خدان و میخان بمن کمک کنن
این باورهای شکنجه هم از فیلما میومد از کودکی عاشق فیلمای جنی و تخیلی و بکش بکش بودم مثلا میگفتم یکی اذیتم کنه جن بفرستم پدرشو در بیارم خخخخ همه باورام از فیلما بود
خیلی وقته فیلمو گذاشتم کنار نهایت کارتونای قشنگو ببینم تا درس بگیرم فیلم اصلا مخصوصا انیمه و فیلمای ایرانی که طرف ثروتمندبود همه رو میخرید
همیشه دوستداشتم کلی ثروتمند بشمو نوچه داشته باشم هرکی هرچی گفت بکشم مثل فیلم یاغی و طلا مطلی و اینا خخخخخخخخخخخ خودم خندم گرفت
از وقتی با قانون اشنا شدم فهمیدم خدا کیه فهمیدم من فقط توی زندگی خودم قدرت دارم فهمیدم باید همه انسانارو دوست داشت الان از اون اقایی که ماشینو گرفت روم و گفتم بهش گاو و ایشون به پدرو مادرم فحش داد کلی هم درس گرفتم
الان میبینم همه انسانها ارزشمندن همه انسان ها عزیزن فهمیدم باید جوری رفتار کنم که دوستدارم باخودم رفتار بشه بخاطر باور و ذهنیت جنگ طلب گذشتم من کلی لذتو از خودم گرفتم و دارم سعی میکنم بشکنمشون استاد عزیزم ممنونم
دوست دارم خدای مهربونم ممنونم ارامشو توی قلبم اوردی بزرگترین مشکل و پاشنه اشیل من خیابونو رانندگی میخام برای گواهی نامه اقدام کنم خدایا شکرت همیشه بما گفتن هه طرف رانندش زنه اوه اوه زنه مواظب باشید و ازین حرفا من ترسیده شدم و باید بشکنمش کلی خانوم راننده داریم مادرخودم یک راننده حرفه ایه خاله هامو دختر هاله هامو….. همه خانوما و فقط من باید پاروی ترسم بزارم و میخام بزودی برای گواهی نامه اقدام کنم
سلام ودرود بر استاد عزیزم
خدایا شکرت که به موقع فایلی رو استاد گذاشتن که من الان بسیار نیاز داشتم به شنیدن این دریافتی ها که می دانم هدایت های خداوند هست .الهی شکر شکر شکر
استاد اون جای که گفتید رونالدو کنترل احساسات ش رو خودش داره و افسار را به ذهنش نداده چقدر من آرامش گرفتم و به خودم گفتم که بدون الان که فکرم به هم ریخته دلیلش اینه که روی خستگی ها زوم کردم و روی اینکه تکاملم رو انتظار دارم زود تموم بشه. و توی همون لحظه یادم آمد که من دارم تکاملم رو طی میکنم و عضلات تصمیم گیری و حتی جسمم رو قوی میکنم و حتی وقتی به نتیجه این 20 روزم نگاه کردم دیدم چقدر خوب عمل کردم و حتی نتیجه توی دستم هست و خدا رو شکر (من دوزه کشف قوانین رو طی میکنم) و توجه ام رو خیلی خوب روی آموزش های کسب و کارم و پیاده روی گذاشتم و دو روز بود کمی خسته بودم و این انرژی ام رو داشت میگرفت ولی دوباره امروز خودم رو جمع و جور کردم با اینکه ذهنم هنگ کرده ولی از خانه زدم بیرون راه رفتم و ارتباط گرفتم با هم فرکانس های خوب و چقدر قشنگ برام چیده شد و کنترل ذهنم رو دستم گرفتم خدا روشکر .
خیلی خوشحالم که خیلی بهتر از قبل کنترل ذهنم دستم هست و خوشحالم حتی آدم های که سر راهم قرار میگیرم از کسب و کار خوبشون میگن و انرژی میگیرم که فراوانی رو دارم میبینم .
من توی کسب و کارم کم آورده بودم ولی میدونم یک بار این اتفاق افتاده و من با باورهای جدیدم و استمرار و تکامل به یاری خدایم مطمئنا به زودی میام و از رشد کسب و کارم مینویسم .
سلام دوست عزیز
تحسینت میکنم که زود کنترل ذهن کردی
پیاده روی خیلی به ما کمک میکنه
خدا رو شکر آدمهای خوبی سر راهت قرار گرفته جهان به انسانهای شجاع پاسخ میده
همه چیز باوره و کنترل ذهن و مواظب ورودیها باشیم
امیدوارم موفق باشی
انشاالله بیای بیشتر از موفقیت برامون
در پناه خداوند باشید
بگی