مصاحبه با استاد | تفاوت «تسلیم بودن دربرابر خداوند» با «تسلیم شدن دربرابر مسائل» - صفحه 44 (به ترتیب امتیاز)

668 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    امیر محمد گفته:
    مدت عضویت: 2360 روز

    سلام استاد گلم و دوستان هم فرکانسی

    استاد اول که منظره پشت سر شما محصور کننده هست ایشالا که قسمت بشه کنار شما تو پرادایس یه بعبعی بخوریم 😁

    اما برسیم به معنای توکل وتسلیم بودن به بخدا استاد فکر میکنم معنای توکل بخدا در خیال راحت و ازادی معنا میده ینی دیگه گفتم توکل خیالم راحت مث موسی که زد به دل دریا مث ابراهیم ک با خیال راحت رفت تو اتیش مث مریم که عبادت میکرد و براش میووردن غذا و طلای واقعی در توکل هست وقتی که توکل میکنیم به قول خداوند در قران خدا مارو کفایت میکنه و از جایی که گمان نمیبریم مارو روزی میده پس ینی ما نباید بددونیم از کجا اگه بدونیم توکل که معنی نمیده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  2. -
    خاتون حاجی وند گفته:
    مدت عضویت: 1953 روز

    سلام استاد عزیزم

    واقعا نکته کلیدی این فایل همون به دید بازی نگاه کردن به چالش هاست . همونطور که میگن زندگی یه بازیه .

    خدایا شکرت که به من توانایی کنترل ذهن دادی تا بتونم به چالش ها به دید یک بازی برای رشد کردن و محک زدن خودم نگاه کنم.

    خدایا شکرت که توانایی حل مسائلمو به من دادی

    مرسی استــــــــــــــــاد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  3. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3278 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام خدمت استاد عزیزم، خانم شایسته ی شایسته، و همه دوستان ارزشمندم

    کامنت اول

    تمرین برای دانشجویان پروژه “مهاجرت به مدار بالاتر”

    تجربیاتی را به یاد بیاورید و در بخش نظرات این قسمت بنویسید که:

    به جای تسلیم شدن در برابر هر شکلی از مسائل و مشکلات، تصمیم گرفتید روی هدایت های خداوند حساب کنید و با اینکه ایده ی کاملی از حل آن مسئله نداشتید، اولین قدم را با این جنس از توکل بر داشتید که: “خدایم با من است و قطعا من را هدایت خواهد کرد”. سپس هدایت ها یکی پس از دیگری آمد. حتی از جاهایی که هرگز فکرش را نمی کردید. در نهایت نه تنها آن مسئله حل شد بلکه ایمانی در شخصیت شما ساخته شده که: توانایی روبرو شدن با مسائل، جسارت برای حل آنها و رشد دادن ظرف وجودتان از این طریق را به شما می آموزد. ایمانی که هر بار به شما این اطمینان را می دهد: اگر روی خداوند حساب کنم، قطعا خداوند برایم کافی است.

    ج:

    مثال خیلی زیاده بخوام بگم ولی برجسته ترین هاش رو بخوام بگم و خیلی هم دور نباشه تو خاطراتم..

    یادمه یکی دو سالی رفته بودم یه شهری دیگه دنبال کار گشتن و ایده هایی که به ذهنم میرسید رو پیاده کنم، قبلش تازه با سایت و استاد آشنا شده بودم سال 94 بود، توی یه مسابقه سخت افزار بزرگ کشوری شرکت کرده بودم در یکی از وبسایت ها و رسانه های معروف کشور و جوایزش هم واقعا اون موقع خیلی ارزنده و دهن پر کن بود و منم به شدت عاشق سخت افزار و کامپیوتر و مخصوصا گرافیک بودم همیشه از بچگی، و شرکت کردم تو مسابقه و واقعا تمام توانمو تلاشمو گذاشتم پای اون مسابقه و با تمام انرژی و جون و دل واسش وقت گذاشتم و هر ایده ای هر منبع اطلاعاتی ای هر چی تجربه و پشتکار داشتم تو زندگیم گذاشتم پای اون مطلب، و دیگه رها کرده بودم و داشتم زندگیمو زندگی میکردم و بهش زیاد فکر نمیکردم، یعنی راستش اصلا خودمو بیخیال گرفته بودم چون یکمی هم پیش خودم میگفتم بابا خدا میدونه هزاران و میلیون ها کاربر شرکت میکنن و اصلا معلوم نیست چی بشه و چجور بشه و خلاصه حساب نمیکشیدم روش، ولی خیلی خوب اون بخش حساب کشیدن روی خدا و یه انرژی یه خیریت یه مثلا شانس اوردنی هم همیشه گوشه ذهنم بود از بچگی کلا، و خب اونموقع هم اصلا اینجوری نبودم با این قوانین و استاد و این مباحث اصلا زیاد آشنایی نداشتم فقط از سالها قبلش یه کوچولو با کتاب های مختلف و بعضی اساتید موفقیت و انگیزشی یکم آشنا شده بودم و خیلی خوشم میومد از مباحث قانون جذب و اینا، خلاصه اینکه زیاد حسابی روش نمیکشیدم تا اینکه گذشت و گذشت و من زندگیمو میکردمو بخاطر اینکه تازه با استاد آشنا شده بودم حالم خیلی خوب شده بود و دنبال اهدافمو تغییر زندگیم بودم، نمیدونم دقیق یک ماه یا بیشتر گذشت و فکر کنم ایمیل برام اومد که یه سر بزنم به سایت مذکور که تو حوزه کامپیوتر و سخت افزار بود، و مشخصات هویتی و شماره تماس و .. رو برم بدم تو سایت، و وقتی اینکارو کردم، چند روز بعد دیدم داداااااااا بعله من نفر اول مسابقه شدم! : ) و بهترین قطعه که کارت گرافیک GTX 970 شرکت گیگابایت بود که غولی بود واسه خودش اون دوران و اون سالها، رو برای نفر اول که من بودم در نظر گرفته بودند، حالا حسابشو کنید مقام های دوم و سوم هم فکر کنم کارت گرافیک بود ولی خب از این کارتی که من برنده شده بودم ضعیف تر بودند خیلی و یادمم نیست اصلا فکر کنم اونا قطعه های دیگه بهشون تعلق گرفت، و این در حالیه که من دیوانه و عاشق بحث گرافیک و قدرت پردازش گرافیکی و کلا سیستم های قوی گیمینگ مخصوصا بودم همیشه از سنین کم. و واقعا تو پوست خودم نمیگنجیدم و اصلا اینقدررر احساس لیاقت و ارزشمندی میکردم و روحیه ام خوب شده بود که حد و حساب نداشت، بعد چه اتفاقی افتاد، توسط یکی از فامیلامون که تقریبا هم سن هستیم، که من از طریق ایشون با استاد و این سایت الهی آشنا شده بودم، این ایده بهم داده شد که بلند شم برم یه شهر دیگه نزدیک خودمون تو استان خودمون و دنبال کار بگردم، و این قطعه سخت افزاری هم که برنده شده بودم که پول واقعا خوبی بود اون موقع و خیلی گرون بود، رو هم ببرم باهام و توی بازار مخصوص سخت افزار و کامپیوتر و لوازم جانی اون شهر که خیلی معروفه تو استان هم، بگردم دنبال کار و این قطعه رو هم بفروشم و این نشانه ای هست از اینکه من مدتها چیزی رو میخواستم و اونم کار گیر اوردن بود و یه پولی بدست اوردن و هم اینکه برم دیارِ عشقم که چند سالی بود باهم آشنا شده بودیم، خلاصه دلو زدم به دریا و بلند شدم سریع این ایده رو پیاده کردم، توی چله تابستون هم بود اتفاقا، و خب استان و شهرهای مختلف استان ما هم وحشتناک گرم و سوازنه، مخصوصا اون شهری که من رفتم دنبال کار، سعی میکنم خلاصه تر و مختصر بگم..

    اینکه چقدر تلاش کردمو با مسائل مختلف دست و پنجه نرم کردم تو اون روزها و بالاخره یکی از فروشگاه های معروف و معتبر اون مجتمع بزرگ ازم استقبال کرد و خوشش اومد مخصوصا که گفتم برنده مسابقه سخت افزار هم شدم و قطعه هم باهام بود و راهنمایی کرد برم ببرم کدوم فروشگاه بفروشمش، و بعد بخاطر صداقتم و ویژگی هام از من خوشش اومد و قبول کرد برای کار وایسم اونجا، کلللی گشته بودما و حتی دیگه داشتم ناامید میشدم اما یه چیزی تو وجودم امید میداد بهم و یه حس خوبی داشتم در کنار نجواها و اینا، خلاصه مشغول شدمو با هزار بالا و پایینی هایی که کشیدم که جای خواب نداشتمو خونه نداشتمو چی شد و کجا بودمو اینا بماند..، ولی مدت کوتاهی فکر نم دو سه ماه اونجا بودم یا کمی بیشتر حدود 5 ماه فکر کنم و بعد باهم نساختیمو مسائلی پیش اومد و من درومدم از اونجا، و موقعیتمم جوری شده بود که برای خودم خونه جور کرده بودم یه خونه نقلی که در اصل بالا خونه بود و اتاق بگم بود بهتره! 40 یا 50 متر بود..

    مدتی گذشت و من دیوانه و مست فقط فایلا و دوره هایی که از استاد تهیه کرده بودم و حالم خیلی خیلی عالی شده بود بودم، و مدتی باز بیکار بودم و دنبال کار میگشتم خیلی اما مدتها گیرم نیومد، تا اینکه بازم فکر کنم روی دوره راهنمای عملی رو که خیلی وقت هم نبود تهیه اش کرده بودم داشتم کار میکردم و خیلی حال دلم عالی بود و تمرین انجام میدادمو سپاسگزاری و.. بعد نمیدونم یه آگهی اسمسی اومده بود واسم یا تو نت توی سایتی ثبت نام کرده بودم دقیق یادم نیست، یه شرکت بزرگ از توابع شرکت نفت بود که نیرو میخواست تو حوزه IT و انفورماتیک البته آگهیش فکر کنم با عنوان کار اداری یا کارمند ساده یا بازرگانی و همچین چیزی بود، مشخصات که ثبت کرده بودم تو سایتای مختلف، این شد که باهام تماس گرفتند و رزومه فرستاده بودم و بهم گفتن که فلان تاریخ بلند شم برم شرکت، حالا شرکت کجاس!؟ تو یه جای پرررت و بیابون یه شهرک صنعتی بود که اصلا مسیرش جوریه که ماشینی چیزی گیر نمیاد اصلا و جاده هست و باید بین راهی میرفتم تا مقصد شهری دیگه و وسطاش پیاده میشدم، حالا کی بهم گفته بودن برم شرکت؟؟ دقیقا یادمه روز جمعه ای بود یا تعطیلی رسمی بود یه همچین چیزی، بعدم هوا خاااااک و نابود بود خلاصه : ) من به خودم میگفتم اینا اصلا مهم نیست! من باید به هدفم که کار پیدا کردن هست برسم و مشغول بشم این چیزا اصلا مهم نیست، کار مهمه ولو تو بگو تو صحرای برهوت باشه. بلند شدم رفتم و رسیدم با هزار مشقت و پرسون پرسون تا رسیدم شرکت مورد نظر، حالا من اصلا عین خیالمم نبود که مثلا یه لباس ساده و اداری بپوشم و نمیدونم یه کارایی که خیلیا میکنن اینجور مواقع از گذاشتن ریش و نمیدونم یقه بسته و چی و چی بگیر تا هزاران کار خنده دار دیگه، انگار که طرف میخواد بره مثلا چمیدونم دفتر ریاست جمهوری اونم اسلامی و مذهبی دو آتشه! من با یه تیپ کاملا اسپورت و تیشرت ساده و کلاه کپ و هندزفری تو گوشام که فایلای استاد گوش میکردم، بلند شدم رفتم و منتظر بودم تو کارگزینی و نیرو انسانی تا بهم بگن برم پیش رئیس شرکت، خلاصه بماند که از خود لحظه اول ورود به شرکت همه ملت جوری نگام میکردن انگار که از مریخ اومدم : ) و نکته جالب اینجاست که مدیر بخش نیرو انسانی که خانم بود و همسر خود رئیس شرکت بود اصلا اینقدر از این تیپ و قیافه و برخورد و ریلکس بودن من خوشش اومده بود که میتونم سریع تاییدم کرده بود با رزومه و ویژگی هایی که توی مصاحبه کاری ازم پرسید و دید، از شخصیتم خوشش اومد و معرفیم کرد به یه اتاق دیگه که طرف مشاور ارشد شرکت و یه سمت بالایی داشت تو خود منابع انسانی شرکت که یه جورایی دست راست رئیس محسوب میشد، و زبان خارجه اش هم فول بود و مسن بود و کلی تجربه داشت و اصلا بازنشسته شرکت نفت یا یه ارگان دولتی هم بود ولی اونجا چون شرکت خصوصی و توابع شرکت نفت و ملی حفاری بود و دانش بنیان هم بود، اونجا بیشتر بصورت مشاور ارشد و نیروی نظارتی کار میکرد، خلاصه من چون گفته بودم زبانم عالیه و تو رزومم هم قید کرده بودم، فرستادنم پیش همون بابا باهام مصاحبه انگلیسی کنه و تستم کنه، رفتم پیشش و دو تایی پشت یه میز گنده تو اتاق نسبتا بزرگی نشستیم اینور اونور روبروی همدیگه، و سوالای مختلف به انگلیسی پرسید و هم به لحاظ مکالمه و هم نوشتاری منو تست و محک زد، و خیلی خوشش اومد مخصوصا که با لهجه امریکایی هم حرف میزدم دیگه اونم خودش خیلی مثل خودم عاشق امریکا و لهجه امریکایی بود، و تاییدم کرد البته یه جورایی اول میخواست مثلا چی میگن، «شکم سیری» (یعنی یه جوری کلاس بذاری یا وانمود کنی که انگار زیاد مهم نیست واست یا نیازی بهت نداریم ) بره به قول معروف (وای خدا استاد این اصطلاح از دوران گلد کوئست مونده یادم هنوز! : )) ) ، و همونجا بهش گفتم آقای فلانی، خانم فلانی که منابع انسانی هستند منو تایید کردند، اینو که گفتم گفت جدی پس اوکی حله دیگه مشکلی نیست من نمیدونستم اینو! خلاصه فرستادنم پیش رئیس شرکت که انسان بسیار خوب و شریفی بود خدا حفظش کنه هرکجا که هستن..

    وقتی رفتم پیشش تو دفتر بسیار بسیار شیک و مجللش و مصاحبه کرد باهام اونم اتفاقا خیلی خوشش اومد ازم و خیلی هم تعریف داد ازم به خودم و از تیپ و قیافمم تعریف داد، حالا اینم بگم جالبه که من تنها فردی تو شرکت بودم که وقتی مشغول شدم تو این شرکت هیچ احدی کاری بهم نداشت و حق نداشت بهم چیزی بگه یعنی حتی حراست و مشاورها و هیچکسی، چون خود رئیس و خانمش و مشاور ارشد تاییدم کرده بودند و هیچ مشکلی با تیپ و قیافم نداشتن، انگاری که یه نیرویی تو دلشون بهشون گفته باشه این پسرو کاری نداشته باشین همینجوری که هست ولی تو کارش خیلی تخصص داره و مثلا شرایط و محیط کار و آزادی هاش رو براش ارزش قائل باشید، یه اینجور حالتی داشت. چون تمام پرسنل لباس کادر و مخصوص داشتند و اینقدرم حسود داشتم تو شرکت که خدا داند و بس الله و اکبر هوووف امان از این حسد!

    خلاصه تو همون مصاحبه با رئیس شرکت آخرش بهم گفت مهندس بهزادی (از خود اولم اینجور صدام کرد انگاری که اصلا تایید شده در نظر گرفته شده باشم)، یه چیزی تو وجودت میبینم که واقعا نمیدونم چی بگم هیچ حس شبیهی قبلا نداشتم اینجوری در مورد کسی، و این فرصت رو بهت میدم خودتو واقعا نشون بدی و کمک کنی شرکت موفق تر بشه و با کمک هم پیشرفت کنیم و با جایگاهی رفیع برسیم انشاالله، منم حسابی با قدرت و عزت نفس بالا باهاش حرف میزدمو خلاصه همه چیز عالی پیش رفت تو همون روز، و اینم بگم بخاطر اینکه اصلا اون روز تو یه همچین وضعیتی که گفتم هوا چجور بود و روز تعطیل هم بود و خلاصه عواملی اینجوری که ممکنه اصلا هر کسی همچین چیزی رو قبول نکنه و اصلا خیلی آدما مخصوصا جوونا بی محلی کنن بگن بابا کی میره همچین جایی و تو این هوا و روز تعطیل و فلان.. و این کار من و نشون دادن جسارتم و تعهدم و قدم برداشتنم توی اون روز خب پوئن مثبتی برام محسوب میشد و نشون دهنده برادری و صداقتم.

    خلاصه باهام قرار گذاشتن و وعده دادند که یه سری کارهارو انجام بدم و مدارکو تکمیل کنم و واقعا میگم واقعاااا هفت خوان رستم رو رد کنم!!!!! : | یعنی اینقدر تو عمرم واسه یه اداره ای شرکتی و کار گیر اوردنی اذیت نشده بودم که اینجا اینقدر منو دووندن و اذیت کردند! باورتون نمیشه یکی فقط یکی از این هفت خوان رو از سر گذروندن، تست و مرحله آزمایش های مختلف من جمله تست عدم اعتیاد بود! که چشمتون روز بد نبینه به قدر من اذیت شدم توی این مرحله تست سلامت مختلف اقصی نقاط بدن که پیش خودم و گاهی هم دیگران تو اون بیمارستان و مرکز، میگفتم واقعا این تستا و این مراحل رو طی کردن لازمه!!!؟؟ چه خبره مگه کجا میخوام برم؟؟؟!! یعنی وایت هَوس و کرملین مسکو و پنتاگان و سازمان سیا اینقدر دنگو فنگ نداشت باور کنید که اینجا اینقدر اذیت شدم، باورتون میشه استاد، معذرت میخوام، معذرت میخوام واسه تست اعتیاد و ادرار با اجازتون یه اتاق گنده (که اصلا چی بگم آخه که چی بشه اصلا همچین فضای آخه!!! : | ) با انواع دوربین مدار بسته و یه پنجره گنده از اول تا وسط اتاق!!!!!! که یه بدبخت مفلوک خدا زده و مادر مرده نشسته بود پشتش با ماسک روی صندلی به حالت چمباتمه! اینجوری عین بگم چی عین این ماهیای گٌلد فیش چشم تلسکوپی، با چشمای ور قلمبیده و عینک اینجوری عبوس و اخمو نشسته بود پشت این پنجره و با تلسکوپ زوم بود روی بازم عذر میخوام روم به دیوار، روی شلوارت و دستگاه تناسلیت!!!!!!!!!!!!!!! : | : | : | : )))))))))

    یعنی من اونجا با همچین تستی و صحنه ای که مواجه شدم کلا رگم زده شد و بیخیال شدم، میخواستم برگردم برم که یه جوونی بود دید غر میزنم و دارم از اینجور تستی حرف میزنم بهم گفتش که آره هست همچین چیزی و نیازه واسه بعضی جاها و شرکتا خیلی سفت و سخت میگیرن واسه بحث اعتیاد. آقا خیلیا ول میکردن میرفتن یعنی قشنگ یادمه یه اتاق واسه خانما بود یه اتاق واسه آقایون که همچین داستانی بود، چی بگم! خلاصه آقا منم که دیگه پی همه چیو مالیده بودم به خودمو کلی سختی کشیده بودمو دنبال کار بودم به شدت و مدتها بود بیکار بودم، گفتم یا مرگ یا زندگی! مرگ یه بار شیونم یه بار : ) آقا اسممو صدا زدن منم رفتم با قدرت درو چنان باز کردم رفتم جلو درم محکم بستم و بازم معذرت میخوام واقعا استاد و کاربران گرامی، شلوارو بی مقدمه کشیدم پایین با جسارت و پر رویی تمام بدون ذره ای فکر کردن! و لیوانو برداشتم گرفتم دستم و مونده بودمم نگاه طرف میکردم انگاری که مثلا دوتاییمون داریم فیلم سینمایی نگاه میکنیم : ))

    بعد اشاره داد گفت بشین کارتو بکن با اون لهجه محلی، گفت بیریز تو لیوان : )) (انگار که چیه مثلا میخوام عذرمیخوام نذری بدم!) آقا من نشستم اینقدر استرس گرفته بودم و حالم گرفته بود ولی عادی شده بود و گفتم دیگه چی باید بشه!؟ دیگه چیزیم هست که تو بخوای بترسی یا خجالت بکشی بخاطرش؟؟؟ : ) بعد آقا از شدت استرس و عصبانیت چیزی نمیومد!!! بعد خداااا آدم چی بگه، یارو از پشت پنجره به اون گندگی که انگار دیوارو کرده بودن پنجره! من همش دلم تو دستم بود که نکنه چمیدونم یه خانمی کسی تو اون اتاق پیش اون بابا باشه یه گوشه ای یا مثلا پشت کامپیوتر دارن منو دید میزنن! : )) یارو رو هی میگفتم بابا این چه مسخره بازی ایه خداوکیلی این چه بساطیه اینقدر غر زدم سرشون که خدا میدونه! یارو هی سرشو تکون میداد میومد نزدیک پنجره هی اینجوری اونجوری نگاه میکرد و من سرم و نگاهم به اون بابا از اینور دستام لیوانو گرفته بود و کارمو میخواستم بکنم! اونم هی نگام میکرد هی سرشو تکون میداد که یه وقت مثلا کاری نکنم!!!!!!! وااااای خدا این تجربه مزخرفی بود من داشتم اون سال هیچوقت یادم نمیره! چون ظاهرا خیلی کارا میکنن این عزیزانِ معتاد! : ) نمیدونم چی میریزن تو ادرار یا چی میخورن قبلش خلاصه یه کارایی میکنن آزمایش اعتیاد منفی در بیاد. با هر بدبختی ای بود لیوانو پر کردم منم نامردی نکردم لیوانو پر کردم واسش! : ))))))))))))))))))) :D:D:D بلند شدم گذاشتم جلوی پنجره رو طاقچه، بعد میبینم مونده نگام میکنه، میگه وولک عامو چیه چایی گرفتی واسمون قهوه گرفتی این چیه!!!؟؟؟؟؟ = )))))))) خدایا مردم از خنده یادم نمیره اون روزا!!!

    بخدا کارد میزدی منو خونم نمیومد نمیدونستم بزنم تو سر خودم بخندم گریه کنم چیکار کنم! گفتم خو لامصصصب یعنی چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟ خب لال بشی الهی میمردی حرف بزنی، ایندفه که کارو تموم کردم میگی چرا اینقدر پر کردی لیوانو!!!؟ باورتون میشه اصلا یه دعوا مرافعه ای راه انداختم تو بیمارستان کلی بحث و مشاجره کردم باهاشون، پزشکا و نیروهای کادری اومدن کمی آرومم کردن گفتن نیازه خب چیکار کنیم بله میدونیم خیلی سخته و اذیت میشن مردم ولی الزامیه چه میشه کرد. خلاصه دوباره کلللی آب خوردم و موندم منتظر تا گلاب به روتون دوباره دستشوییم بگیره، رفتم داخل کج کج نگاه طرف میکردم یعنی خون جلو چشامو گرفته بود بخدا! بعد بهم گفت عامو تو خو ملت اگه 4 ساعت لفتش میدن با هزار سرخ و سیاه و سفید شدن از خجالت تا فقط بکشن پایین شلوارو، تو خو اومدی راحته راحت بی رو در واسی کشیدی پایین، دیگه چته اینقدر خودتو مارو اذیت میکنی؟؟ هیچی بهش نگفتم فقط نشستم کارمو کردم و به اندازه ای که میخواستن لیوانو واسشون تبرکی کردم :D : ))) و از اون خراب شده زدم بیرون، یکی از بدترین تجربیات زندگیم بود اون روز و اون بیمارستان.

    اینو رد کردم، ایندفه نوبت به خوان بعدی رسیده بود، کارای بانکی و اداریش رو کردن، سفته و نمیدونم مدراک چی و فلان جور کن، آی مبلغ اینقدر بریز فلان حساب و ببر سازمان نمیدونم دقیق یادم نیست اصناف و اسناد چی بود خدا یادم رفته، اصلا یه وضعی نگم براتون، باور کنید فکر نکنم هیچ ارگان دولتی مهمی مثل مجلس و شوراهای مختلف و اینجور جاها هم از این خبرا بوده باشه که این شرکت اینقدر بیخودی سختش کرده بود.

    گذشت همه اینا و من بالاخره وارد اون شرکت شدمو مشغول شدم، از لحظه اولی که وارد اونجا شدم اکثر کارمندا و روئسای شرکت چشماشون از حدقه میزد بیرون از همه چیز من، از حسادت میخواستن بمیرن اکثرتون. خلاصه با هر داستانی و بساطی که داشتم اول واسه کارای بازرگانی میخواستن منو، ولی از اونجایی که یه خانم جوان نپخته تو اون بخش بود که بینهایت حسود و لجباز و مغرور بود، اینا هم صاف منو فرستاده بودن برم اونجا مشغول بشم و میز کارمو دفترم اونجا بود، از همون لحظات ابتدایی ورودم به اونجا این خانم باهام مشکل داشت انگاری که ارث باباشو کشیدم بالا یا مثلا چشمم به جایگاه و موقعیت شغلیشه! چون تو مدت کمی از خود اول که پامو گذاشتم اونجا همکارای قدیمی و کسایی دیگه که آدمای شریف بودند و اینو میشناختن، بهم میگفتن که بابا این چند نفرو اینجوری کرده باهاشون و بخاطر اخلاق گندش و حسادتی که داره هیچکس باهاش نمیسازه و ملت یا میرن از اینجا یا میرن بخشی دیگه اگه بشه، بعد من سر یه بحثی که با این خانم پیش اومد همون اوایل رفتم پیش رئیس شرکت و خانمش که اتفاقا اونا هم خودشون دلشون پر بود ازش و اصلا دوست نداشتن اونجا باشه اون خانم ولی به قول معروف به زور تحمل میکردن چون مجبور بودند، و علنا یعنی داشتن باج میدادن به طرف. و خلاصه صحبت کردم باهاشون و از قرار معلوم قسمت IT و انفورماتیک شرکت هم نیرو کم داشت و هم مسئول و سرپرستش باهاشون به مشکل خورده بود و میخواست بره از شرکت، و خب شرکت هم کلا تعدیل نیرو داشت و بخاطر بعضی از بخش هاش هم که نیرو هاش رو یا میخواست بفرسته برن یا کمبود نیرو داشت، شانس من شده بود که همه چیز دست به دست هم داده بود برم اونجا مشغول بشم. و خب اون بابا که مسئول واحد IT بود کارو همه چیزو تحویل من داد و تمام واحد IT و سیستمای کل شرکت و نیروهایی که واحد IT داشت اومدن زیر دست من و من شدم سرپرست واحد IT و انفورماتیک شرکت و خودمم نیروهایی که واسه این بخش نیاز بودند رو گزینش و تایید میکردم و تست میکردم، چون در حال نیرو گرفتن بود شرکت و منم مدتی بود اونجا بودم خودمو نشون داده بودمو از روز اولم که گفتم رئیس و روئسای شرکت خیلی قبولم داشتن و باهام عین یه کسی که چندین ساله اونجا مشغوله و عضوی از خودشونه باهام رفتار میکردند، و توی جلسات و کنفرانس ها و میتینگ های مختلف شرکت که بین روئسای بخش ها و مسئولین و رئیس شرکت برگزار میشد فقط، من حضور داشتم و باید همیشه ایده و خلاقیت و راه کارهای مختلف برای مسائل پیش رو و احتمالی ارائه میدادم و همین موضوع که من مدت زمان کوتاهی بود اومده بودم اون شرکت و از همون اوایل اینجوری مورد اعتماد بودم و جایگاه بالایی بهم داده بودند، خیلی از کارمندای شرکت واقعا بدجوری بهم حسودی میکردند و من فقط میخندیدم بهشون به رفتارشون و اصلا پشیزی واسم مهم نبود، و با انسان های شریفی که اونجا بودند و خیلی باحال و بامعرفت بودند نشست و برخاست میکردمو ارتباط داشتم، طولی نکشید که حسابی تو شرکت جا افتاده بودمو همه بخش ها و نیرو ها و پرسنل باهام خوب شده بودند و میشناختنم، آخه چون من بخش خیلی مهمی یعنی میتونم بگم مهم ترین بخش کل شرکت دست من بود و حتی خیلی از نیروها وقتی میخواستن ترخیص بشن یا نیرو میخواست بگیره شرکت، باید بخاطر طی کردن یه سری کارای اداری و سیستمی حتما میومد پیش من تایید میشد و واسش یه پروسه اداری و مکاتبه ای لحاظ میشد و میرفت مدیریت تایید میشد بعد باقی کاراش انجام میشد واحد های دیگه. از این رو خیلی مهم و کلیدی بود موقعیتم و از اولم چون تحت فرمان فقط شخص رئیس شرکت بودن و نه هیچ کسی دیگه، این خودش یه شرایط و موقعیت عالی واسم بوجود اورده بود که شده بودم مثل دست راست پادشاه به قول معروف.

    جوری شده بود اینقدر بهم اطمینان داشتند، که حتی وسائل شخصی خودشون از قبیل موبایل، سیستم، لپتاپ، آیپد، تبلت و.. غیر از مال شرکت، مال خودشون و خانواده شون رو هم گاهی میوردن مسپردن دست من، رئیس شرکت که اصلا برنامه ها داشت و منو خیلی قبول داشت چون واقعا خودمو نشون داده بودم اونجا و خیلی خیلی ازم راضی بود هم خودش هم خانمش، هم برادر خانمش که اونجا یکی از سهام دارای شرکت بود اونم همینطور، بعد آها جوری شده بود اینقدر همه شرکت باهام خوب شده بودند که همون خانمه که اول گفتم واحد بازرگانی بود + خانمهای قسمت های دیگه، که کلی خودشونو میگرفتن و مغرور بازی در میاوردن و حسادت میورزیدن از روز اولم، اینقدر باهام خوب شده بودند که اصلا گاهی کل بچه های شرکت کلا میومدن تو دفترم واحد IT و کلی واسم چیز میاوردن و خوراکی و کلی گپ و گفت میکردیم باهم و شوخی و بگو بخند..

    ادامه در کامنت دوم..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    فرشته رحیمی گفته:
    مدت عضویت: 1306 روز

    با یاد خدا سلام ب همگی منم تسلیم خدا هستم و همه امور زندگیم را ب خدا میسپارم و در این لحظه میخوام رد پای به جا بزارم خدایا با تمام وجودم ازت درخواست کمک دارم من بنده ضعیف وناتوانی هستم وبا تمام وجودم ازت درخواست میکنم در زمان ومکان مناسب مشکل دوتا پسرامو درستش کن تا منم مثل هزاران بنده خوبت خوشبختی رو احساس کنم خدایا ازت سپاسگزارم بابت تمام نعمتهای ک بهم دادی تو خدای و فرمانروا من خیلی ضعیفم کمک کن یا رب یا رب یارب انشالله بیام خبرای خوشبختی وسعادت را ب دوستان همفرکانسیم بگم واعلام کنم کنترل ذهن توکل ایمان تسلیم شدن توجه ب زیبایها وغیره جواب میده انشالله دوستدار شما فرشته رحیمی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  5. -
    مریم شریعت گفته:
    مدت عضویت: 870 روز

    به نام خدای مهربانم

    سلام استاد جانم

    کانال 4k تی وی آخر شبها برنامه های خیلی فوق العاده ای نشون میده و من گاهی میشینم نگاه میکنم و اکثر برنامه هاش درمورد طبیعت هستش و من خیلی شگفتیهای طبیعت رو دوست دارم هم ببینم هم درک کنم

    مثلا دو نفر با دوربین میرن قعر دریا و از شگفتیهای اونجا فیلم میگیرند

    یا مثلا دو نفر میرن توی جنگل و از شگفتیهای اونجا فیلم میگیرند

    باور کنید استاد من حتی از تصور این صحنه ها وحشت دارم چه برسه بخام به اونها فکر کنم و بگم خب اونها تونستند پس منم میتونم

    نه نه من نمیتونم حتی فکر کنم

    همیشه میگم خدای من اینها خیلی شجاع هستند خیلی میگم خدا جونم اینا چه ایمانی دارند خدایا اینا به کجا وصلن که اینقدر با ایمان و شجاعانه جلو میرن

    بعد من ، منِ ترسو دم از ایمان و شجاعت میزنم من حتی نمیتونم تو کوچکترین مسئله به خدا اعتماد کنم من کجا تسلیم بودن کجا

    وقتی به افراد شجاع فکر میکنم تازه میفهمم من کلا دارم ادا درمیارم اشکها نمیزارند بنویسم

    من کجا شجاعت کجا ، من کجا تسلیم بودن کجا من حتی به اندازه اون بچه ای که به آغوش امن پدرش ایمان داره به خدا ایمان ندارم در حالی که همون پدر امنیتش به کس دیگری گره خورده

    آره الان میفهمم ایمان بدون عمل حرف چرته من کدوم عملم نشات گرفته از ایمانمه من چه کاری کردم چه قدمی برداشتم که نشون دهنده ایمانم باشه من که حتی از فکر کردن به کارهایی که افراد شجاع میکنند میترسم

    به خودم گفتم کجای کاری باید حرکت کنی من که یاد گرفته بودم همینکه مسلمانم و شیعه هستم و واجبات دینی رو انجام میدم پس مومن هستم و جام توی بهشته و کلا که غیر شیعه ها بهشت رو نخواهند دید اما الان

    فهمیدم که اونی که به خدا وصله و تسلیم هست اون جاش توی بهشته و مسلمان و غیر مسلمان نداره

    کسی که تسلیم باشه دیگه ترسی نداره و شجاع هستش و ایمان داره و خداوند پاداش شجاعان رو میدهد

    باید بدونم که ترس مقابل ایمانه و تا زمانی که میترسم خبری از ایمان نیست و نمیتوانم تسلیم باشم

    خدایا ایمانم رو قوی کن تا بتوانم تسلیم باشم

    خدایاطعم شیرین تسلیم بودن را به ما بچشان آمین یا رب العالمین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  6. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3278 روز

    Update..

    در ادامه کامنت قبلم یادم رفت یه تجربه و نکته دیگه رو هم در مورد همون شغل بگم، وقتی که من تازه وارد شرکت شده بودم و اون کسایی که تو واحد IT مشغول کار بودند و خب داشتند میرفتند از شرکت یعنی هم بخاطر تعدیل نیرو و هم بعضیا خودشون داشتن میرفتن، اون کسی نفر اصلی بود و باید کارو تحویل من میداد کامل با جزییات و گزارش کامل، اذیت میکرد و کارو تحویل نمیداد درست و اطلاعاتی رو که حیاتی بود و باید به من منتقل میکرد، نمیکرد این کارو و با رئیس شرکت هم به مشکل خورده بود و داشت اذیت میکرد، و من توی مدت بسیار کوتاه چند روزه فقط با کمک و یاری این نیروی هدایتگر درونی و البته جسارت و ایمان، و عشق و مهارتی که توی وجودم قرار داده بود الله مهربان، تونستم خیلی زود خودم متوجه کلی نکات کلیدی بشم و به قولی کارو ازش بدزدم، و خب واقعا هم سطح اطلاعات و مهارت هاش از من خیلی کمتر بود ولی من هیچوقت جوری رفتار نمیکردم که بخوام حس بدی بهش بدم یا فخر بفروشم و خودشم میدونست اینو که کلاس و سطح اطلاعات و دانش و تخصص من ازش بالاتره بهمم میگفت اینو، کارو ازش بدزدم که کار خاصی نباید میکرد فقط وظیفه شو که انتقال اطلاعات سیستم ها و سرور و تنظیماتشون بود رو باید بهم میداد چون کسی غیر از اون نداشت همچین اطلاعاتی رو ولی از لحاظ فنی و تخصصی چیز جدیدی برای گفتن به من نداشت و من با تمرکز و مداومت و پشتکار تونستم خیلی زود کامل مدیریت کنم اون شرایط رو و تمام سیستم های شرکت و سرور رو، و چند روز هنوز نگذشته بود از مستقر شدن من تو اون شرکت، که این مسئول IT گرامی به همراه یکی دو نفر از اعضای به اصطلاح زرنگ شرکت که برنامه داشتند برای اون رئیس شرکت و کلا اون شرکت که میخواستن زمینش بزنند و زرنگ بازی در بیارن به اصطلاح، و در نبود من یه شیطنت هایی کرده بودند که یه ویروس خیلی بدی رو توی سرور پخش کرده بودند که تمام سیستمهای شرکت و سرور رو مختل کرده بود و علنا کار شرکت خوابیده بود و تمام کارمندا و مدیرا و همه دم و دستگاه ها مختل شده بود، و کارایی و عملکرد کلی شرکت واقعا افت شدیدی کرده بود، اونجا بود که باز هم به لطف خدای مهربان و هدایت شدنم، خیلی زود متوجه قضیه شدم و با اینکه هم خود اون طرف نمیدونست چیکار باید بکنه و حتی زنگ زده بودند از شرکت های IT و از تهران حتی بصورت ریموت کمک بگیرند نتونسته بودند مشکل رو شناسایی و رفع کنند، اونجا بود که باز هم متوجه خیلی چیزها شدم و بارها و بارها خدارو شکر کردم بخاطر هم لطفش به من و هدایت هاش و هم سطح اطلاعات و آگاهی خودم و استعدادهام که تماما کردیتش بر میگرده به خدای عالم، خیلی زود از روند تخریب و پیشرفت اون ویروس جلوگیری کردم و تونستم در عرض چند ساعت تمام سیستم رو پاکسازی و ترمیم کنم و مشکل رفع شد و دوباره کل سیستم ها رو به علاوه سرور رو بارگذاری مجدد کنم و خب خیلی اذیت شدم بخاطر اینکه یکی دو روز کامل رو اختصاص داده بودم برای این کار و این بهترین و سریعترین حالتی بود که میشد از خودم مایه بذارم، یعنی من تا شب حتی یک روزش رو کامل ایستادم شرکت و کارو به انجام رسوندم که شرکت متضرر نشه و بخاطر اون تعهد و احساس مسئولیتی که میکردم و از روز اول مصاحبه به رئیس شرکت تعهد داده بودم، به شدت پایبند بودم به حرفم و مسئولیتم و صداقت در رفتار و گفتارم. بخاطر همین ویژگی ها و رفتارمم بود که از خود اول همه کارا برام جور میشد و کارا عالی پیش میرفت واسم و رئیس شرکت از چشماش بیشتر بهم اطمینان داشت. و تمام این اتفاقات و نتایج وقتی بود که من تسلیم این نیروی هدایتگر بودم و اجازه میدادم کمکم کنه و منو هدایت کنه، و جا نمیزدم و مسئولیت پذیر بودم توی مثال هایی که زدم، اگر میخواستم جا بزنم یا تسلیم نجواها و مشکلات و شرک بشم که هیچی دیگه، کاری از پیش نمیبردم و اصلا اقدامی نمیکردم اصلا نمیرفتم تو دل مسائل و همچین مسئولیت هایی رو قبول کنم، من از خود روز اول از همون مصاحبه با رئیس شرکت بهش بصورت کاملا چشم تو چشم و قوی و با عزت نفس بالا گفتم که آقای مهندس فلانی من کمکتون میکنم توی کارتون موفق بشید و پیشرفت کنید، کلی ایده دارم واستون و بخاطر همین بود که از اول چیزی در من دیده بود، غیر از اینکه اصلا خودِ این نیرو کارارو درست میکنه و هدایت میکنه و اصلا به دل طرف میندازه که اون حرفها رو زد در موردم و تاییدم کرد از اول، خود اینکه منم چه حرفهایی رو بهش بزنم و اطمینان قلبی هم در خودم هم به اون منتقل کنم، اینا همش تسلیم امر پرورگار بودن و جسارت داشتنه هست.

    این مورد رو چون فراموش کرده بودم توی توضیحات بنویسم دیشب، امروز پای فایلای شما استاد عزیزم، یادم اومد و گفتم بیام بنویسم..

    البته شاید کلی از مثال های دیگه هم بعدها نوشتم باز ولی فعلا در همین حد فکر میکنم مناسبه.

    استاد من پریروز یه چالشی واسم پیش اومد به یه تضادی خورده بودم که اولش یکم بهم ریختم، ولی واقعا خودمو تحسین کردم و خدارو بینهایت شکر کردم که چقدر تغییر کردم من، واقعا مثل گذشتم عمل نکردم و نمیکنم، و این بخاطر این تمرینات فوق العاده و دوره های بینظرتونه مخصوصا من با دوره احساس لیاقت به اینهمه نتایج و تغییرات اساسی در شخصیت و وجودم پی بردم و قطعا لطف و هدایت پروردگار عزیزم فرمانروای بینهایت عالم که معبودی جز او نیست و حمد و ستایش مخصوص اوست. من نسبت به همین یه مدت پیش خیلی تغییر کردم و ذهنم رو خیلی خوب کنترل میکنم به لطف خدا و آموزش های شما استاد جان، و چقدر از این نتایج و حال خوبم راضی و خوشحالم. بینهایت سپاسگزارم و سپاسگزار تر شدم تو این مدت. و همیشه استاد اون مثال نهال میاد تو ذهنم و به خودم میگم ببین رضا اون نهال وجودت رو باید مواظبش باشی تا رشد کنه قدرت بگیره و نزنی لهش کنی.

    سپاس از توجهتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  7. -
    مصطفی ابوطالبی گفته:
    مدت عضویت: 534 روز

    به نام خدای بخشنده و مهربان

    به نام خدایی که از رگ گردن بهم نزدیکتره

    به نام خدایی که قدرت فقط دست اونه

    به نام خدایی که نعمت ثروت و پول دست اونه

    سلام و تحیت پروردگار بر پیامبر خدا استاد سید حسین عباس منش

    سلام و تحیت پروردگار بر خانم مریم شایسته محترم و عزیزم

    سلام و تحیت پروردگار بر اعضای سایت بینظیر عباس منش

    من خودم مقصر اصلی گنده کاریهای زندگیم بودم و هستم و من خودم مقصر همه چیز زندگیم هستم ولی مشکل اینجاست که من هنوز باور ندارم صد در صد که منم که دارم اتفاقات رو خلق میکنم

    آقا من امروز که هیچ الان به مدت چهلو خورده ای روز هست که دارم میرم سر کار اونم کاری که دوسش دارم من بازیم میاد من باور ندارم هنوز من می‌خوام کارم خراب بشه من خودم رو اذیت میکنم که به سختی کار پیش بره من خوشی بهم نیومده من اخلاق خوب صاحب کار بهم نیومده من با ذهنم بازی میکنم من همش میگم این ذهن این ذهن در صورتی که این ذهن آقا دیگه مثل گذشته نیس تغیر کرده بهتر شده ولی من فکر میکنم که مثل گذشته هس من دارم هرروز اذیتش میکنم من خودم خودم رو رنج میدم الکی من خودم رو به سختی میندازم الکی یادم رفته روزهایی که بی کار بودم نه عذت داشتم نه پول داشتم هیچی نداشتم الان دارم میرم سر کار آقا شدم تغیر کردم ولی مثل اینکه روی خوش به من نیومده و می‌خوام دوباره برگردم به روزهای تنهایی و بی کسیو اون حال خرابیهای تنهایی و اون نجواهای لامصب شیطان من بازیم میاد خدا مقصر منم نه صاحب کارم مقصر منم نه زن بابام مقصر منم نه مشتریا من نمیتونم موفقیت خودم رو ببینم من برای خودم حسودم هر جا میبینم کار و زندگیخداره راحت جلو میره چشم دیدنشو ندارم و خرابش میکنم چه روز فوق العاده ای بود همین امروز مثالش همین امروز چه روزی بود اول صبح برام اومدن خونه برا ناهار ظهر رفتم خونه بابام اون حرفای لعنتی شیطان رو پس زدم هم حال خودم خراب شد هم حال اون زن بابام که آنقدر منو دوست داره که حاضره برا من بمیره من چقدر احساس میکنم براش بی معرفت هستم آخه چرا مصطفی چرا خودت کار خودتو خراب میکنید خوب میخوای دیگه با خوانوادت نشست و برخواست نکنی نکن کار خوبی هم میکنی چرا دیگه طبق گفتهای شیطان و اون خزعبلات ذهنیت جلو میری خوب اخلاقت باهاشون بزار خوب باشه عیبی نداره که اونا رو درک کن مصطفی اونا مثل تو نیستن که صبح تا شب به فایلهای استاد عباس منش گوش بدن و ساعت های بیکاری تو سایت فعالیت کننپ اونا ورودیهای ذهنشون مسیر شیطانه اینو بفهم خدایا کمکم کن من تکاملم طی بشه حقوقم بیشتر بشه طلب کارام رو بدم دیگه برا ناهار ظهر هم نمی‌رم خونه بابام برا خودم یه یخچال میخرم میوه میخرم ناهار هم یا درست میکنم یا میرم آشپزخونه

    استاد خیلی ذهنم آروم شده ولی من چشم دیدن این آرامش رو ندارم

    استاد خیلی ذهنم با تربیت شده ولی من چشم دیدن این خوبیها رو ندارم

    من دشمن خودم هستم

    یک سال و خورده ای هست دوره عذت نفس رو خریدم هیچ وقت نیومدم بشینم درست کار کنم رو این دوره فقط گوش دادم بخدا همین رفتن به سر کار هم برمیگرده به گوش دادن به این جلسها و دورها و فایلها

    شونزدهم این برج که برج سه هست عروسی پسر خواهرم هست تالار و قراره خواننده بیارن من خیلی خوشحالم ولی یه جورایی چشم دیدن این رو ندارم که اون شب تو تالار منی که میتونم شاد باشم درست منی که میتونم ارتباط برقرار کنم درست چشم دیدنش چون ندارم میام خودم رو میزنم به دیوونه بازی و شخصیت زیبام رو خودم خودم خراب میکنم

    صبح میرم سر کار صاحب کار آدم به این خوبی اخلاق با من عالی اصلا این مرد بی نظیره ولی من چشم دیدن این صاحب کار به این خوبی هم ندارم

    امروز بهم می‌گفت مصطفی ببین دستگاه اینجور کار می‌کنه اگر این دستگاه رو یاد بگیری و شاطر بشی حقوقت اول میکنم بیست ملیون بعدش اگر دیدم نونت خوب بیرون دادی همینجور پنج ملیون پنج ملیون میبرم بالا

    بابا من تو تنهاییهای خودم غرق بودم و فکر میکردم که دیگه دنیا تموم شده و دیگه خلاص شد زندگی این خدا اینجور دست منو گرفته کشیده بالا آخه چرا من بازیم میاد استاد حرف کمی نیس منی که همه چیم درب و داغون بوده الان چشم باز کردم تو ناز و نعمتم منظورم اینه که چیزایی که الان دارم سه چهار ماه پیش نداشتم و اگرم نعمت داشتم اونقدر حالم خراب بوده که نمیتونستم ببینم آخه چرا چرا مصطفی تو بازیت میاد

    استاد عباس منش به این خوبی

    مسیر به این طلایی

    چرا بازیت میاد آخه

    تو مصطفی برا گوش دادن و عمل کردن به حرفای استاد هم بازیت میاد تو اصلا نمیتونی ببینی این حرفا رو عمل کنی که به جایی برسی خودت خودتو نمیتونی ببینی اونوقت توقع داری دیگران بتونن موفقیت هات رو ببینم

    مصطفی تو اینی این که تو این کامنت نوشتم برو برو حالا دیگه بخدا برو حالا دیگه درست عمل کن به حرفای استادبرو کار کن رو خودت برو بشین ببین چرا خودت دشمن خودت هستی و داریدست خدا رو پس میزنی و میگیخمن که خوشبختی نمیخوام من همچنان می‌خوام بدبخت بمونم

    ببین من هنوز خیلی چیزا ذهن مقاومت داشته که برات تو این کامنت ننوشتم ولی برو به درون خودت ببین چه باورهایی باعث شده که اینجور باشی

    مصطفی جان تو خدا هدایتت کرده به این مسیر تو رو انتخاب کرده ببین چقدر دوست داشته و داره آخه چرا چرا بازیت میاد

    استاد من خیلی تو زندگیم تسلیم مشکلات شدم و رفتم سراغ کارهای ناشایست

    امیدوارم بتونم تسلیم خدا بشم

    استاد این آرامش این حال خوب بخدا من دارم ولی چشم دیدنش رو ندارم و بهم میزنم این نعمتهای خدا دادی رو

    منی که میتونم با مشتری درست برخورد کنم آخه چرا میام تقلید از اون شاطر نانوایی که میرم نون ازش برا خونه میخرم ‌میکنم و اخلاق بد به مشتری تحویل میدم و حال ادما رو با حرکات و رفتارا و حرفام خراب میکنن

    مصطفی جان حالا خوبه بری مغازه خواسته باشی خرید کنی طرف بیاد پول ازت بگیره که هیچ حالتم خراب کنه پس چرا این کارا رو میکنی عزیزم

    تغیر کردم که اخلاق مردم باهام خوب شده جوری که قبلا این جور نبوده

    تغیر کردم که آنقدر صاحب کارم باهام خوب برخورد می‌کنه و مثل صاحب کارای قبلیم نیس که اگر اشتباهی کنم سریع اخراجم کنه

    ولی استاد من بازیم میاد

    به قول خودتون که توی یکی از فایلهاتون فرمودید پسر من میکائیل باید بره سرش به سنگ بخوره

    منم باید هنوز اگر می‌خوام اینجور برم جلو حالا حالاها باید سرم به سنگها بخوره تا آدم بشم اگر میخوام این روش هر روز جلو برم

    استاد ولی این رو خوب می‌دونم من باید پشت سر شما تا میتونم رد پاهاتون رو بیام جلو بالاخره یه روزی منم به کل تغیر میکنم اگر با شما باشم اگر نباشم که دیگه واویلاااااااست

    خوشحالم خوشحالم که این سایت هست این کعبه خدا هست که ما دانش آموزان شما استاد میتونیم بیایم حرفایی رو اینجا بنویسیم که هیچ جای دنیا نمیشه نوشت و حتی گفت چون به هر کی اینا رو بزنی و اگر تو مدار نباشه یه سیلی بهت میرسه و میگه گمشو برو.

    آره استاد ذهنیتم داره در مورد پول عوض میشه و امروز استادم حرف این رو بهم زد که زود یاد بگیر دستگاه نون و مغازه رو بدم دستت و من برم و حقوق بالایی هم بهت میدم

    و خوشحالم که اونقدر آدم با اعتمادی هستم که بعد از سه روز کار کردن در مغازش کلید تمام دربهای مغازه نانوایی رو بهم داد چون من آدم با اعتمادی هستم و مطمئنم اگر علاقه داشته باشم و ادامه بدم شاطر هم میشم و حقوق بالاتر از این ده ملیونی که دارم میگیرم دریافت میکنم

    و یه چیز دیگه بگم که استاد تو یکی از کامنتهای دوستان میخوندم که شما تو دوره روانشناسی ثروت 1فرمودید که بچها با پول رفیق باشید و یه پنجاه هزار تومانی بزارید کنار و به هیچ عنوان هم خرج نکنید

    وقتی که من اون کامنت رو خوندم میدونی استادچقدر خوشحال شدم

    آخه من هنوز یک و نیم پولی که از فروش مغازه کبابیم تو حسابم مونده و بعدش پولهای دیگه واریز شده من اون پول رو دست بهش نزدم هنوز و اون پول به مدت چهار سال هست که تو حساب کنه و هیچ وقت حسابم یادم نمیاد صفر شده باشه یعنی من استاد همیشه پول داشتم برا خرج خودم و هیچ وقت به بابام نگفتم که پول قرضم بده پول قرضش دادم قدیماخولی قرض نگرفتم

    استاد من برا پول خیلی تا بتونم ارزش قائلم حواسم به حساب بانکیم هست و خیلی از افراد بهم گفتن تو خسیسی و پول خرج نمیکنی ولی من برام مهم نیس من باید تا میتونم درست پول خرج کنم

    لزومی ندارد پولمو خرج چیزایی بکنم که دیگران خوششون میاد

    و این عمل کردن به قانون و درست پول خرج کردن و با پول رفیق شدن که همیشه پولها مو دارم من حتی پولهای برج چهار پارسال که میرفتم روضه میخوندم هم دارم تو حسابم

    و این رفاقت من با پول که اگر دوست نبودم بخدا این پولام همش از دست می‌رفت مثل قدیما که پول میمد دستم سریع خرجش میکردم اونم خرید چیزای چرت

    خوب این باعث شده که من تو مدار دوره روانشناسی ثروت 3قرار بگیرم و من استاد باورتون میشه من پول اون دوره رو دارم ولی نمیخرمش تا خداوند هدایتم کنه و بیشتر بهم ثابت کنه که خرید این دوره برا من ضروریه

    فعلا هدفم اینه که بدهیام که شاید ده تومان هم نشه پرداخت کنم و بعدش تصمیم بگیرم

    استاد عاشقاونم دوست دارم عزیزم

    براتون آرزوی موفقیت ثروت سلامتی خوشبختی حال خوب اتفاقات خوب و سعادت در دنیا و آخرت خواستارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  8. -
    مهشید و شیرین گفته:
    مدت عضویت: 1244 روز

    به نام خداوند مهربان

    سلام استاد و خانم شایسته عزیز

    تفاوت بین تسلیم شدن در برابر خداوند و تسلیم شدن در برابر مشکلات را بیشتر توضیح دهید؟

    تسلیم بودن در برابر خداوند به معنای:

    -ایمان داشتن به خداوند به عنوان نیروی برتر که جهان را خلق کرده و هر لحظه در حال هدایت آن است

    -اگر به خداوند ایمان و باور داشته باشیم ما را هدایت می کند

    -افراد شرایط ایده ها موقعیت ها با تسلیم بودن در برابر خداوند به سمت ما هدایت می شود

    -به خداوند اجازه داده تا به درخواست های ما پاسخ دهد

    -تسلیم خداوند باشیم نگران نباشیم غصه نخوریم و به او شرک نورزیم

    -تسلیم بودن به معنای سپردن تمام کارها تنها به خداوند است

    -تسلیم بودن مانند کودکی است که خود را در آغوش والدین رها می کند

    -تسلیم کسی است که احساس خوبی دارد

    -هیچ گاه نمی توانیم تسلیم محض خداوند باشیم

    -سعی کنیم همواره تسلیم خداوند باشیم

    -از خود انتظار نداشته باشیم از باورهای شرک آمیز گذشته به باورهای توحیدی یک شبه و یک دفعه دست یابیم

    -به میزانی که در مقابل خداوند تسلیم هستیم به همان میزان از زندگی لذت بیشتری می بریم

    -تسلیم بودن بدون شک باعث احساس خوب شادی امید توکل و آرامش می شود

    -الا بالذکر الله تطمئن القلوب

    -تنها با یاد خدا دلها آرام می گیرد

    -داستان های قرآنی به ما کمک می کند تسلیم خداوند باشیم

    تسلیم نبودن در برابر مشکلات خود را :

    -هنگام رخ دادن اتفاقات نامناسب و ناجالب و تسلیم آنها نشدن

    -توکل به خداوند باج ندادن به افراد ناامید نشدن هنگام رخ دادن شرایط و اتفاقات نامناسب نشان می دهد

    -چالش ها و تضادها را به چشم مسئله ای که باید آنها را حل کنیم دیدن است

    -چالش ها و تضادها را به چشم بازی یا معمایی که باید حل شود نگاه کردن است

    -کنجکاوی برای حل مسائل به ظاهر غیر قابل حل است

    -به چالش کشیدن توانمندی های خود برای حل مسائل است

    -امتحان کردن روش های متعدد برای حل مسائل است

    -با نگاه مثبت به مسائل و مشکلات پیش رو نگاه کردن است

    -مسائل را به شکل چالشی در نظر گرفتن که به رشد و پیشرفت بیشتر ما کمک می کند دیدن است

    -بالا رفتن اعتماد به نفس و خود باوری با حل هر مسئله است

    خدایا شکرت

    عاشقتونیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  9. -
    مهشید و شیرین گفته:
    مدت عضویت: 1244 روز

    به نام خداوند مهربان

    سلام استاد و خانم شایسته عزیز

    تمرین برای دانشجویان پروژه “مهاجرت به مدار بالاتر”

    تجربیاتی را به یاد بیاورید و در بخش نظرات این قسمت بنویسید که:

    به جای تسلیم شدن در برابر هر شکلی از مسائل و مشکلات، تصمیم گرفتید روی هدایت های خداوند حساب کنید و با اینکه ایده ی کاملی از حل آن مسئله نداشتید، اولین قدم را با این جنس از توکل بر داشتید

    -در مورد بسیاری از مسائل مانند فروش محصولات هیچ ایده ای نداشتیم تنها تصمیم گرفتیم هنگام پیاده روی محصولات خود را به دیگران معرفی کنیم و به محض برداشتن اولین قدم افراد زیادی محصولات ما را که سالها نتوانسته بودیم آنها را بفروشیم خریداری کردند

    در مورد خرید لوازم منزل هیچ ایده ای در مورد آن نداشتیم تنها به فروشگاه هایی که محصولات مورد نیاز ما را داشتند مراجعه کرده یا در اینترنت مشخصات آن ها را مطالعه می کردیم و به فردی هدایت می شدیم که با سپردن پروژه ای به ما همان مقدار پول مورد انتظارمان را به عنوان دستمزد به ما پرداخت کرده و به راحتی می توانستیم محصولات مورد نیاز خود را خریداری کنیم

    در مورد تحقق بسیاری از خواسته هایمان به سمت افرادی هدایت شدیم که به عنوان هدیه خواسته های ما را برآورده کردند

    خدایا شکرت

    عاشقتونیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  10. -
    مصطفی ابوطالبی گفته:
    مدت عضویت: 534 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    به نام خدایی که از رگ گردن بهم نزدیکتره

    به نام خدایی که قدرت فقط دست اونه

    به نام خدایی که ثروت و پول دست اونه

    به نام خدای زیباییها

    سلام و تحیت پروردگار بر پیامبر خدا استاد سید حسین عباس منش بزرگوار و عزیزم

    سلام و تحیت پروردگار بر استاد خانم مریم شایسته بزرگوار و عزیزم

    سلام و تحیت پروردگار بر اعضای سایت بینظیر عباس منش

    نمی‌دونم چی قراره بنویسم اصلا نمی‌دونم فقط اینو داره ذهنم بهم میگه که تو چی میخوای بنویسی ولش کن ننویس بزار برا بعداً خلاصه من قرار کردم از دست نجواهای شیطان و اومدم فقط بنویسم چون میدونم هر چی تو این سایت بنویسم معجزها میبینم ازش

    دیروز مراسم مهر بوری همون شب اول عروسی که میرم مهر و اینا تعین میکنن برا داماد و عروس دیشب بود

    من به خدا گفتم خدایا اگر من به نفعم هست که برم اون مراسم ردیفش کن که برم اگر به صلاحم نیس نرم

    خلاصه وقتی که رفتم در مغازه استاد کارم بعد از اینکه برق بیاد من دستگاه رو روشن کردم و یه چند دقیقه بعدش استاد کارم سید مجید اومد یه نگاهی به دستگاه کرد و دید شعله تنور کم هست و گفت ببین اگر این شعله رو زیاد نکنی داغ نمیشه تنور و همون لحظه به خودم گفتم الله اکبر خدا تو رو سریع فرستاد که شعله رو برسی کنید چون من اصلا تو فکر کم و زیادی شعله نبودم و اگر اون نمیومد تنور دیر تر داغ میشد و بایستی دیر تر نون میزدیم

    خلاصه استاد کارم بهم گفت مشعل بالا رو روشن کن زود تر تنور داغ بشه و منم انجام دادم

    خمیر رو زدیم و شروع کردیم نون زدن

    یه مشتری اومد گفت من پونصدتا نون می‌خوام استاد کارم گفت نمیتونم بهتون بدم باید زود تر سفارش میدادین و اصرار کرد و استاد کارم گفت نمیتونم راستیتش این بنده خدا منظورش من بودم شب عروسی داره و میخواد بره

    خدایا تو چقدر بزرگی تو چقدر دقیقی تو هر کاری که هر کسی بهت بسپارد به درستی و عالی انجام میدی کارم تموم شد اومدم خونه ساعت هشت بود خواهرم زنگ زد کجایی تو گفتم تازه اومدم خونه رفتم حموم خدا بهم گفت عجله نکن اومدم بیرون کارهامو کردم و آماده شدم رفتم عروسی خیلی هم خوش گذشت اولین نفری بودم که بلند شدم رقصیدم و همه با بلند شدن من بلند شدن

    یاد جلسه اول عذت نفس میوفتادم که استاد میگفتن اونایی که عذت نفس پایینی دارم تو مراسم عروسی نفر اول نمیشن من نفر اول شدم و دیشب خیلی بهم خوش گذشت خیلی وقت بود که خوانواده ام رو ندیده بودم آخه من طبق قراری که با خدا گذاشتم چون اونا منفی هستن باهاشون تا میتونم ارتباط برقرار نمیکنم و خدا گفت دیشب مشکلی ندارن تو برو

    خلاصه رقصیدیم با عسل آقا و کلی حال داد و شاواش همون پول هم گرفتیم از شاه دوماد پسر خواهرم و شام هم خوردیم و اومدیم خونه با حال خوب خوابیدیم

    از صبح تا الانم حالم خوبه خدا رو شکر

    دیشب به فامیلای پسر خواهرم که داماد نو دیشب بود گفتم ببین این حمیدرضا اونم پسر خواهرم هست ما تو رمضان پارسال دامادش کردیم و الان 16هین برج یعنی جمعه تالار ونوس همراه با خواننده عرپسیش هست گفتم ببین امسال چه سال پر خیر و برکتی هست برا من که از همون اولش برام شادی بوده و هست

    اول حمیدرضا

    و دیشب هم سید حسین

    مراسم عروسی حمیدرضا جمعه هفته آینده هست

    مراسم عقد سید حسین هم یک هفته بعدش هست

    و من اینا رو به فال نیک میگیرم که امسال متفاوت تر از سال قبلم هست و واقعا هم امسال من مثل سال قبلم نیس اونجوری که خودم میبینم

    چند روز پیش استاد کارم گفت می‌خوام یه دو کلام نصیحتت کنم گفت باید اخلاقت با مشتری بهتر کنی خوبه ولی یه ذره بهتر گفت باید این کار و این کار کنی و گفت آدم خوبی هستی با مرامی با معرفتی من بهت اعتماد دارم کلید مغازم رو دادم دستت نه دوربین گذاشتم هیچی بچه دست و دل پاکی هستی و منم قبول دارم حرفاشو و گفت من تو رو میتونستم بیرون کنم و بهت نکن به چه دلیل بوده ولی دارم عیبهاتو بهت میگم تا رفعشون کنی و می‌خوام اینجا ماندگار باشی و استاد میکنیم و مغازه رو میدم دستت و منم یه خورده اول مقاومت داشتم و وارد بحث شدم گفت ببین حقیقت تلخه اولش ولی بعدش شیرین میشه برو فکر کن

    و من اومدم خونه حرفایی که بهم گفته بود کارایی که گفته بود باید انجام بدم رو آوردم رو کاغذ و به خودم قول دادم انجامشون بدم

    استاد کارم گفت بچه خوبی هستی دوست دارم

    چیزی که باعث شده نجواهای شیطان حمله ور بشن بهم اینه که تو که داری عباس منش گوش میکنی ببین این عیبها رو داری ولی من به خودم میگم مصطفی تو تازه وارد جامعه شدی الان یک هفته دیگه میشه دوماه و تازه داری رو برو میشی با خیلی چیزا و باید خودتو ببخشی و خودتو بخواطر عیبهات سرزنش نکنید و درسته تو هنوز تو درو دیواری و داری خیلی جاها خلاف قانون عمل میکنیم درسته تو عیبها داری ولی اینو بدون تو تا یکی دوماه پیش همش تو خونه بودی و تازه اومدی تو جامعه و خداوند تو رو درک می‌کنه تو فقط با استاد باش و تو جامعه هم باش و خدا بهم گفته کمکت میکنم هم بیشتر اهل عمل میشی هم عیب هاتو برطرف میکنی

    خیلی خوشحالم که تونستم کامنت بنویسم و حالم خوب تر شد خداروشکر

    حالا یه چنتا از اون عیبهام رو می‌خوام بنویسم

    عیبهایی مثل غیبت کردن

    مثل قضاوت

    مثل گاهی اوقات فوش دادن

    مثل مسخره کردن

    مثل بد اخلاقی با دیگران

    مثل عجله داشتم

    مثل سیگار کشیدن

    و عیبهای ریزو درشت که همینجا از خداوند می‌خوام کمکم کنه تا بتونم مثل نقطه ضعفاییم که بهبودشون دادم اونا رو هم بهبود بدم

    بخدا همین سر کار نرفتنم هم جزو عیبهام و نقطه ضعفم بود که دارم میرم سر کار چرا نتونم اون عیبهام هم برطرف کنم ذهن پس ساکت باش ممنون

    سپاسگذارم ازتون استاد که شما باعث شدید من خدا رو بهتر از قبلم بشناسم

    براتون آرزوی ثروت سلامتی خوشبختی شادی آرامش حال خوب اتفاقات خوب و سعادت در دنیا و اخرت خواستارم

    استاد عاشقتم دوست دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: