معرفی دوره احساس لیاقت | قسمت 2 - صفحه 9
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/11/abasmanesh-11.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-11-23 03:39:282024-02-14 06:08:55معرفی دوره احساس لیاقت | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خالق ارزشمندی ها
سلام به تمام باارزش های زندگیم
یکی از شاهد ها و آگاهی هایی که مدتهاست در ذهن من مرور میشه از داشتن احساس لیاقت درونی اینکه هر هنرمند و فرد موفقی که میبینم که زمانی جنس مخالف به پیشنهادش جواب منفی داده اما اون طرف بعدها کلی پیشرفت کرده که همه انگشت به دهان موندن و اغلب افراد موفق با این نوع تجربه ها نتنها به خودشون نگفتند ماچقدر بی ارزشیم یا بدبختیم بلکه پی به یه عالمه از ارزش هاشون بردن ،خلاصه این آگاهی همیشه در ذهن من داره مرور میشه
واقعا این احساس لیاقت چقدر مهم و سرنوشت سازه من تازه دارم متوجه میشم که یکی از نکات در احساس لیاقت اینه که وقتی تو جمع و ارتباطات میبینم به کسی دیگه بیشتر از من توجه میشه اگر من احساس بد و کمبود میکنم به این معناست که من از درون احساس لیاقت ندارم که اینجور احساسی دارم
یادمه تا همین چندسال پیش تو رابطه هامون اگه افراد مقابلم حرف خصوصی با همدیگه میگفتن با من نمیگفتند بهم برمیخورد و احساس کمبود میکردم هرچند هنوزم این احساس رو در ناخودآگاهم گاهی اوقات میبینم
یعنی تا این حد از احساس عدم لیاقت بود
اگر کسی بهم جواب منفی میداد خیلی احساس کمبود میکردم
یا اگه به کسی بیشتر از من به اون توجه میشد بازم احساس کمبود و بی لیاقتی میکردم
من بارها دیدم که چه نکات ریز و خفیفی از عدم احساس لیاقت در وجود حتی آدمهای بظاهر موفق و بزرگ وجود داره که اوایل برام خیلی جای تعجب بود که چرا در وجود این آدم این نوع از احساس وجود داره اما کم کم فهمیدم که من هم خیلی کمالگرام هم سطحی بین چونکه خیلی چیزهارو نمیشه فقط از ظاهر هرکسی سنجید بلکه باید خیلی اساسی تر و عمیق تر به هرچیزی نگاه کرد
چقدر خوبه اگر هرکدوم از ما بتونیم مثل نوزادها به زندگی نگاه کنیم اگر هر حرف یا تحقیر بهمون کنند انگار که دارن با دیوارها حرف میزنن بلکه ما فقط داریم میبینیم دیگه چیز خاصی برامون نداره و ما هیچوقت احساس کمبود یا محدود نسبت به چیزی نداریم و همچنبن انتظاری از کسی نداریم اونوقت واقعا زندگی میشه فقط بهشت و خوشبختی واقعی
من کاملا میدونم شاید بعضی از دوره هارو فعلا تهیه نکنم اما این دوره ارزشمند رو حتما بزودی دریافت میکنم چونکه هم احساسش میکنم هم نیازمند ساخت همچین شخصیتی هستم خدا خودش برام میاره چونکه من خواهان احساس لیاقت و ارزشمندی هستم
خیلی عاشق همتونم آرزوی بالاترین احساس لیاقت زندگی رو براتون دارم خدانگهدار همتون باشه.
سلام آقا سجاد عزیز که همیشه از خوندن کامنتش لذت میبرم
نکات ارزنده ای رو اینجا در مورد کمبود لیاقت نوشتین که وقتی خوندمش دیدم چقدر در مورد منم صحت داره و چقدر ریشهاش قوی در وجود من و باید کار کنم روش
بارها پیش اومده توی محیط کارم با اینکه من صاحب کسب کار هستم ولی همکارم تا ازش تعریف میشه که شاگرد من بود حسم بد میشه و با اینکه بارها سعی کردم آگاهانه روی این موضوع کار کنم اما بازم ضعیف بودم توش و اصلا نمیدونستم از احساس عدم لیاقت منه
این نکات اینقدر زیبا باز کردین برام که الان کدش توی سرم جا افتاد و جا داره سپاسگزار شما باشم بخاطر اشتراک گزاری این موضوع با ما ..
به نام خداوند زیبایی ها
سلام به محمد جان عزیز
ممنون شما لطف داری
آره واقعا همینطوره من خودم از وقتی این موضوع رو فهمیدم دیگه مچ ذهنمو گرفتم که این نوع احساس به وضوح یه نوع توهمه
و هنوزم الان متوجه خودم میشم در همچین شرایط هایی میاد سراغم اما خیلی ضعیف و لو رفته شده برام
چونکه چندروز پیش در همچین شرایطی قرار گرفتم یهو دوباره بیاد آوردم و از خودم سوال کردم سجاد آیا این احساس توهم پوچ و بیخود نیست؟ پاسخ: بله معلومه که یه احساس بیخوده الان این آدم داره میگه فلانی خیلی خوبه،توانمنده،ارزشمنده خب میشه بگی چی داره از تو کم میشه یا اصلا چه ربطی به احساس بد تو داره خب نیومد بگه اون خوبه ولی سجاد تو بدی هرچند اگر هم بگه اصلا مهم نیست اما خلاصه الان اشتباه نمیکنی که داری به همچین احساس منفی و بی ارزشی توجه میکنی جواب بود: بله صد در صد
البته این احساس ها خب ریشه از یسری باورها و تجربه هایی که برداشت های گذشته ما رو داره نشون میده اما با همین کار کردن ها و مطالعه کامنت ها که واقعا گنج های ارزشمند هستند میتونه خیلی کمک کننده و بینظیر باشند
محمدجان بهترینهارو برات آرزو میکنم.
سلام به دوست عزیز سپاسگزارم از کامنت زیباتون
چه نکاتی رو گفتین دقیقا من هم از این مورد ها دارم مثلا از این که جایی من نباید صحبت کنم یه احساس کمبود میکنم و هر وقت هم خواستم خودم رو نشون بدم فرکانس بد فرستادم و حالم رو بد کرد با صحبتهام البته صحبتهام خوب بود و اموزنده اما من واسه جلب توجه فرستادم یا اینکه همسرم یه رفتار ناجالب داره هی تو ذهنم میاد که تو ناجالبی که با همچین ادمی هستی سپاسگزارم ازتون درپناه خدا شاد باشی دوستون دارم
به نام خداوند زیبایی ها
سلام به هم خانواده محترمم الهه خانم عزیزم ممنون شما خودت در مسیر خوبی و زیبایی ها و لیاقت بهترین ها هستی امیدوارم شما هم مثل من در مسیر ساختن لیاقت بیشتر خودت باشی چونکه من این دوره رو خیلی مشتاقم هرچه زودتر شروع کنم به امیدخدا شاد و موفق باشی.
سلام استاد، این کامنتم مربوط به این فایل نیست چ،فقط اینقدر ذوق پارمنمیدونم کجا بنویسمش.
باورتون میشه؟؟؟ به خدا که الله سریع الحسابه خیلی خیلی. خدای من. همین الان گفتم خدایا کاش برادرمبیاد با هم یه سری لباس هستش اونارواز ماشین هالی کنیم، به الله ای که میپرستمش یکثانیه نشد دیدمصدای ماشینپاومد دمدر،پاهام شل شده بود، اصن داداشم بیرونبود کلا دور بود خیلی دور بود.
ولی دیدمخودشه خود خودشه.
چقدر سریع جواب میدی تو اخه خدایا شکرت.
به نام خدای بخشنده ومهربان
سلام براستاد عزیزم وخانواده ی بزرگ عباس منش
منم به لطف وعنایت پروردگارم دانشجوی این دوره ی مقدس هستم
استاد بی نهایت بابت این دوره ازشما متشکرم
این دوره نگین الماسی هست برانگشتر محصولات عالی شما
با اینکه من دوره عزت نفس را قبلا خریدم وروش کار کردم. ولی الان تازه با این دوره دارم خودم را میشناسم
استاد. به حدی موشکافانه دست روی پاشنه آشیل های من میگذارید که با هرجلسه شگفت زده میشم
با اینکه خیلی روی خودم کار کردم. الان فکرمیکنم تازه دارم مطالب رادرک میکنم
به همه ی دوستانم که همفرکانس من هستند صمیمانه پیشنهاد میکنم حتما وارد این دوره بشن وپایه واساس سرمایه گزاری روی خودشون رو با احساس ارزشمندی بنا کنند
بازم ازاستاد سپاسگزارم
به نام خداوند هدایتگر و بسیار مهربان
سلامی گرم به استاد بینظیرم و خانم شایسته ی نازنینم و تمامه دوستان عزیزم
خیلی وقته کامنت نزاشتم ولی این به این معنی نیست که تمرکز روی خودم رو بیخیال شدم،بلکه سعی کردم جدیتر به خودم نزدیک بشم و دوره های قبلی که تهیه کردم رو بیشتر گوش کردم و کلیدهای بیشتری رو پیدا کردم و سعی کردم با تمرین تغییرات لازم رو انجام بدم،
نوع نگاهم به خودم،به جهان بیرون از خودم رو اصلاح کنم .
من گفته های شما رو فقط گوش نکردم بلکه تجربه کردم و رسیدم به اینکه دشمن من در ذهن خودم هست و دوست من هم در درون خودم هست ،
دشمن من ترسهای من،رنجش های من،که باید تبدیل میشد به اعتماد به خدای بزرگ به بخشش خودم و جهانم به مراقبت از خودم و انرژیه باارزشم ،که خیلی از نشتی های انرژی ام رو گرفتم وبا خودم صبورترومهربان تر شدم و این باعث شده دوباره زندگی برام راحت تر و آسان تر بشه،آرامش درونم رو احساس میکنم وگاهی هم که از چیزی ناراحت باشم میپذیرم و با خودم جنگ ندارم
،سعی میکنم با پیاده روی ،ورزش،دوش گرفتن،موزیک ،فایل گوش کردن مراقبه ،نوشتن ونواختن سازم و…انرژی ام را بیشتر و احساسم رو بهتر کنم
انسانها رو دنیا رو طبیعت رو بیشتر دوست دارم
انرژیه همین لحظه رو حس میکنم و سعی میکنم به گذشته و آینده نرم،
قبلا این توهم رو داشتم که حتما دنیای بیرون باید تغییر کنه !بهتر بشه!به فلان خواسته برسم!تا خوشحال باشم،اما واقعا درک کردم و این درک از جایی شد که من به درودیوار خوردم ،درد کشیدم تا یادگرفتم ،که نه به دنیای بیرون وابسته باشم که حالم رو خوب کنه و نه از افراد بت بسازم و بزرگشون کنم که بعد اونها قدرت این رو پیداکنند که احساسم رو کنترل کنندکه وقتی باب میل من باشن خوشحال و وقتی برخلاف میل من باشن ناراحت بشم.
این پاشنه ی آشیلم هست که به نظرم تا آخر عمر باید مراقب خودم و توجهم باشم که قدرت مطلقا برای خداست
اگه قدرت رو به بیرون بدیم این اجازه رو به اونهامیدیم که حالمون رو تغییر بدن
من شرک میکردم حتی وقتی که به خواسته هام چسبیدم.
خداوند چقدر من رو دوست داره که با احساسم به من میکه در مسیر درست هستم یانه؟
من اگه باور به فراوانی دارم پس باور دارم که همه چیز در این لحظه هست ،پس باید شکرگذارش باشم وحس داشتن همه ی چیزهایی را که میخاستم رو داشته باشم آنقدر که بدنم و ذهنم اصلا تشخیص نده که اون اتفاق افتاده یانه ،اون نعمت رو دارم یا نه،من که در این لحظه پر باشم از حس داشتن و وصل بودن به منبع هستی،مطمئنم که میتونم این مسیر رو با حس بهتر وآسان تر طی کنم و خلق کنم
کاری که از من بر میاد اینکه دهنده ی عشق باشم شکرگذار باشم وکاریکه از دستم بر میاد رو انجام بدم وبه نیروی برترم اعتماد کنم
لنز چشمهایم بشود عشق
من هنوز دوره لیاقت رو تهیه نکردم اما خیلی دوست دارم شرکت کنم و استفاده کنم از آگاهی های این دوره تا بتونم رشد کنم وبهتر زندگی کنم
خیلی سپاسگذارم از شما
یاحق
سلام به روی ماهت دخترآسمونی
عاشقتم که اینقدرقشنگ نوشتی حال دلمو خوب کردی باکامنت به موقعت عزیزم چه نکتههای خوبی رواشاره کردی دورت بگردم که اینقدرارتباط قشنگی بامعبود داری منم هروقت اینجوری سیمم وصل میشه وکارها روروال میفته اینقدرذوق دارم که میخوام درودیوارو ماچ کنم خدایاشکرت بابت این سایت الهی استاد عزیزم ومریم جان نازنینم وزهرای دوست داشتنی سایت عاشقتم وازت سپاسگزارم که نوشتی وباعث حال خوبمون شدی
درپناه عشق ونورمعبودباشی
زهرای نازنین درود بهت
من هم مثل شما مدتهاست که کامنتی نذاشتم. اما امروز واجب دیدم به جهت سپاسگزاری از شما و از این محیط بینظیری که استادجان و مریم جان ایجاد کردند، متنی بنویسم.
زهرا جان، مدتهاست من روی آگاهی های فایلهای رایگان و دوره هایی که خریده بودم کار میکردم و علاوه بر نتایج عالی کوچکی که داشتم، به دو تا از خواسته های بزرگم، که برای ذهن من دوردست و دستنیافتنی به نظر میرسید، رسیدم.
اما اخیرا (حدودا 3 ماهه) بخاطر یه سری اتفاقات با ظاهر بد، با اینکه میدونستم باید حالم را خوب نگه داشته باشم، اما شدت و توالی آن اتفاقات آنقدر سهمگین و شدید بود، انرژیهای مثبت من را آهسته آهسته کاهش داد. بحدی که به بی انگیزگی و بی هدفی رسیدم و زمام همهی امور زندگیم داشت از دستم در میرفت و روزهای متوالی، ساعتهای طولانی میخوابیدم به بهانهی اینکه استاد گفتن خواب یکی از راههای کنترل ذهن از ناخواسته هاست. اما وقتی بیدار میشدم، وضع بدتر بود….
بیشتر توضیح نمیدم، فقط بگم هیچ وقت اینحد از حال بدی رو تجربه نکرده بودم (حتی بعد از مرگ ناگهانی برادر جوانم) که حس میکردم آخر دنیامه و تصور میکردم تنها راه آروم شدن مغزم، مرگه!!!
سپاس رب بلند مرتبه را که استادجان و این سایت را دارم و در این هجمههای حال بدی، میدونستم باید به آگاهی هایی که یاد گرفتم پناه ببرم و از سقوط بیشترم جلوگیری کنم. این رو هم بگم که 100 درصد میدونستم و باور داشتم که هیچکسی به غیر از خودم، توان کمک به من رو نداره و من باید به خودم تکیه کنم و تنها از ربّم بخوام که ناجی من باشه.
امروز به کامنت شما هدایت شدم و همه حرفات به دل نشست اما جمله “به فلان خواسته برسم! تا خوشحال باشم” یه تلنگر بزرگی برام شد!!!!
با خوندن این جمله چشام گرد شد!!! از خودم پرسیدم: هی هاجر؟ آیا برای خوشحال بودن باید حتما به خواسته هات رسیده باشی؟
– اگر جواب خیر است، پس چرا خوشحال نیستی؟؟ خوشحالی من وابسته به رسیدنم به خواسته ها که نیست!!!
– اگر هم جواب بله است، خب دختر، تو که به دو تا از بزرگترین خواسته هات رسیدی! دیگه چه مرگته؟ چرا بابتشون خوشحالی نمیکنی که ازین حال بد فعلی خودتو رها کنی؟؟؟
برگشتم به عقب و گذشتهم رو مرور کردم که چطور تونستم به این دو خواستهی بزرگم برسم؟! دیدم اول اینکه خودم را لایق بهترینها دونستم، بعد خودم را واضحا در اون شرایط دیدم، و بعدش خودم را اندازهی اون خواسته کردم (یعنی ظرفم را برای اون خواسته بزرگ کردم) = هر دو خواسته محقق شد.
بعد از خودم پرسیدم: چرا با وجود رسیدن به دو خواستهی بزرگت، خوشحال نیستی؟
جواب: – چون رسیدن به خواستههام رو مرور نمیکنم و بزرگشون نمیکنم.
– چون نرسیدن به خواستههام رو مرور میکنم و بزرگشون میکنم.
با این نتیجه گیری به خودم گفتم الان یه خواستهبزرگ دیگه دارم اینکه: از شرایط ناآرام فعلی، به بهترین روش به آرامش برسم”
الهی به امید تو…
زهراجان و دوستای گلم که این متن رو میخونید، درخواست خالصانه از رب برای هدایت و همین چند دقیقه تفکر، انرژی عالیای بهم داد و نور امید رو در دلم روشن کرد که با الگو گرفتن از خودم، میتونم دوباره به این خواسته و دیگر خواستههام هم برسم.
باز هم از تک تکتون سپاسگزارم و شما رو به رب بلند مرتبه میسپارم.
سلام استادعزیزم چقدخوبه که خدارو داریم،شمارو داریم این سایت رو داریم واینهمه دوستِ خوب
الان توتاکسی ام ردپامو میذارم ازوقتم مفیداستفاده کنم،برگشتنی فایل رو ببینم
جریان ازاونجاشروع شدکه داداشم داشت میرفت سربازی دلم میخواس برم خونه مامانمم اینا یکی دو روز بمونم ولی بخاطر شرایط زندگیم نمیشد
تواین مدت خیلی کارکرده بودم نیاز به ارامش روحی واستراحت جسمی داشتم،دوس داشتم هیچ کاری نکنم فقط باخودم وخدام خلوت کنم
خلاصه مامانم یه مهمونی ترتیب دادکه شام دورهم جمع بشیم
خیلی ذوق داشتم اخه خیلی وقت بود نرفته بودم اونجا ودلم حسابی تنگشون شده بودباخودم گفتم زودترمیرم که هم به مامانم کمک کنم هم حسابی رفع دلتنگی کنم
یه نکته هم بگم یکی ازآشناهای شوهرم ازکربلا اومده بودن چندروزی بود هی میخاستیم بریم نمیشدیابراماکارپیش می اومدیااوناخونه نبودن ومونده بود
که شوهرم گف امروزبعدِاذان مغرب میریم برادیدارکربلایی ها بعدشم میریم خونه شماشام
ینی دقیقا سرِ شام میرسیدیم،حتی دیرترازبقیه مهمونا.
مناینوشنیدم بهم ریختم خب اینهمه مدت نرفتم برنامه چیدم زودبرم به مامانم کمک کنم ولی خودموآروم کردم به شوهرم گفتم فردابریم دیدارکربلایی ها ،اجازه بده زودتربریم توکَتِش نرفت قبول نکرد خیلی ناراحت شدم تودلم گفتم خدایا توکه ازدلم خبرداری،خودت میدونی مامانم دست تنهاس وازم خواسته زودتربرم کمکش،نه میتونم دل مامانمو بشکنم نه شوهرم خودت یکاری کن
نزدیک غروب زود اماده شدم که تاحدِ ممکن وقت کم نیارم،شوهرم زنگ زدبه اونا وجالبه گفتن نیایین خونه نیستیم ازطرفی هم زنگ زدن به شوهرم مجبورشدبره بیرون کارپیش اومد،انگارآب پاکی ریختن رو دلم،کلی شکرکردم،شوهرم باملایمت گف توکه آماده ای بیابرسونمت خونه مامانت اینا خودمم برم کارمو حل کنم بیام
اشک توچشام جمع شده بود خدای مهربانم توچقد شنواودانایی وازدل همه خبرداری
بعدِ شام اینا مامانم گف پس فرداداداشتو میبریم پادگان ازاونجاببرن،کاش این یه شبو میموندی راستش دلم خیلی میخواس بمونم ولی شوهرم اجازه نمیده بمونم الکی بهونه آوردم گفتم کار دارم باید برم ولی واقعیت این بود آقامون نمیذاشت بمونم
بازگفتم خدایا توازدلِ همه خبرداری یکاری کن نه سیخ بسوزه نه کباب،
اومدیم خونه خودمون شوهرم گف فردامن کلا شیفتم فردابرو خونه بابات اینا شبوهم بمون بهت خبرمیدم ازخوشحالی داشتم بال درمی اوردم خدایا توچقدبزرگی،
فردا رفتم خونه بابام اینا کلی باخانوادم خوش گذروندم ،حالِ روحیم خیلی بهترشد
تونستم استراحت کنم خیلی چسبیدبهم دوس داشتم بازم بمونم شبش شوهرم زنگ زد گف کاری پیش اومد من رفتم شهرِ دیگه بمون بهت خبرمیدم
خدایاهزاران مرتبه شکرت انگار کلِ دنیارو بهم داده بودن
راستش شوهرم سختگیره ووقتی گف ماست سیاهه ینی سیاهه امکان نداره نظرشوعوض کنه بحث هم کنی بیشتراستقامت میکنه رو حرفش
مدام این آیه توذهنم بود “کن فیکون” اگر بگویدباش میشود، هیج عالم وآدمی نمیتونن جلوش وایسن
خدایاشکرت
یجوری تندتندباذوق تایپ کردم حتی چک نکردم ببینم غلط املایی دارم یانه
به نام خداوند یکتا
سلام به شما استاد عزیزم خیلی خوشحالم و سپاسگزارم که این فایل بسیار خوب و عالی رو آماده کردید.
خیلی موقع ها هم یه جوری پیش میره که فکر میکنید که طبیعیه در صورتی که اصلا طبیعی نیست ما با افکار منفی و داشتن احساس بد نا امیدی ترس و غم و احساس بی ارزشی خودمون رو در فضایی قرار دادیم که نعمت ها و فرصت ها و آدم های درست وارد زندگیمون نمیشن،در واقع مسئله اینجاست که ما فکر کنیم تمام اتفاقات زندگی ما همه و همش باعث و بانیش خودمونیم و هیچکی نقش نداره تو ایجاد زندگی ما،
وقتی میگیم احساس خود ارزشمندی رو ایجاد کنیم یعنی خودمونیم رو لایق زندگی پر از شادی و نشاط و سلامتی و ثروت بدونیم،این اون چیزی هست که باید توجه کنیم،هر روز که از صبح بلند میشم به جای غم و اندوه به خاطر اتفاقات گذشته و داشتن ترس برای اتفاقات آینده،سپاسگزار نعمت هایی هستم که در حال حاضر خدا به من داده حتی اون نفسی که میکشم و در این لحظه که زنده هستم.
وقتی استاد میگن که گفتگو های ذهنمون رو باید کنترل کنیم و در مسیر اهدافمون بزاریم همینه به جای این که این صدا ها رو بشنویم که تو به این دلیل فرد بی ارزشی هستی و به این دلیل ثروتمند نمیشی یا به این دلیل سلامتی نمیتونی داشته باشی و بی نهایت دلیلی که میتونه شما رو از نعمت های (طبیعیه)زندگی دور کنه بیاید به خودتون بگید من من لایقم که بینهایت ثروت و سلامتی داشته باشم اصلا بدون هیچ کاری من لایقم من لایق زندگی عالی افراد سالم موقعیت های عالی زندگی شاد فرصت های ایده و بی نهایت اتفاقات خوب هستم خدایا بینهایت شکرت بابت این همه زندگی خوب.
و وقتی این باور ها ساخته میشه واقعا دیگه نمیخواد کاری بکنی و خواهی دید که زندگی گلستانی از اتفاقات دلخواه و زیبا میشه و هیچ مشکلی نخواهی داشت منظورم اینه که اتفاقات ناجالب فاصله پدید اومدنشون هی کمتر و کمتر میشه نه اینکه از بین بره و به جایی میرسه به قول استاد که آدم فکر میکنه هیچ ایرادی وجود نداره.
خدایا شکرت بابت این آگاهی های زیبا و خالص که در قلبم به من گفتی و در دستانم جاری ساختی ک ه هم من لذت ببرم و هم دوستان گلم و استاد و مریم خانم عزیز.
خدایا صد هزاران مرتبه شکرت.
بینهایت خوشحالم امیدوارن زندگیتون پر از شادی و ثروت و سلامتی و آرامش و لذت باشه.
خدانگهدارتون باشه عزیزان دل
بسم الله رحمان رحیم
هرآنچه که از دلم بیاد مینویسم پس خدایا به امید تو برای نوشتن کامنتی مفید هم برای خودم و هم دوستان خوش فرکانسی که میخونند این کامنت
اول میخوام از یه تجربه چندین ماه پیش براتون بگم
زمانی که ارتباط عاطفی که داشتم بهم خورد و من به شدت تحت تاثیر حرف و سرزنش و تخریب های طرف مقابلم قرار گرفتم و برای من در اون زمان بسیییار سنگین بود هضمش و کنترل ذهنم
و نجواهای که دوس داشتن تحقیر و توهین ها رو تایید و بزرگش کنند
اینجا خودآگاه خودم رو از بمباران نجواهای ذهنی کنترل کردم
و مداااااام و مدااااااام و مداااااااام میگفتم
من زهرا ارزشمندم بدون وابستگی به تایید و تحسین کسی
من ارزشمندم فارغ از وابستگی به افراد و نظرشون
من ارزشمندم و این کاملااااا درونی
من ذاتا ارزشمندم چون روح پاکی از جنس خدا دارم
و مدام احساسم خوب و نجواهای شیطانی رو رد میکردم و صدای خداوند تو وجودم بلند بلندتر میشد
که بهم میگفت زهرا تو ارزشمندی
و این ذاتا تو وجودت
تو لایق بهترینایی و ذاتا لایق تجربه های فوق العاده
تو لایق بودن در ارتباطی سالم و سرشار از عشق و توجه و احترام هستی پس اگر دریافت نمیکنی خودت را لایق بدون و ادامه نده و احساست خوب کن
و تمرکز رو رشد خودت بذار و 100 در 100 در زمانی بسیار مناسب شخصی که لایق وجود ارزشمندت باشه میارم
و من تو اون چند روزی که کمی سخت بود برام
مدام میگفتم خدایا من به تو اعتماد دارم
و نتیجه اعتمادم شد احساس خوبم
و احساس ارزشمندی ام
چون خداوند بلند تر میگفت که ارزشمندی
و اصلااااا مهم نیس عوامل بیرونی چی میگه
من بعداا بیشتر فهمیدم که اگه یه همچین موضوعی از بیرون مشاهده میکنم پس 100 در100 یه چیزی ته ته ته ناخودآگاهم هسن که اذیتم میکنه
پس گفتم باید بیشتر تمرکزم بذارم روی عشق به خودم و احساس ناب ارزشمندی ام
من باید محترمانه تر باشم با وجود خودم
باید بیشتر بهش عشق بدم چون لایق ترین کسی که تو زندگی مون میتونیم عاشقش باشیم اول خودمونیم
فهمیدم که ارزشمندی کاملاااااا درونی هست و این منم که باید این احساس تو خودم قوی تر کنم
احساس لیاقت
من لایقم چون آفریده شدم
لایقم چون به شکل انسان و اشرف مخلوقات به دنیا آمدم
لایقم چون از روح مقدس و پاک خداوندم من جنسی از جنس خداوندم و چی میتونه ازین ارزشمند تر باشه
و خود این مهر تایید بر احساس خود ارزشمندی من هست و دلیلی محکم تر و قوی تر و بزرگتر ازین نیس که تاییدش کنه
من لایقم چون قدرت خلق دارم
لایقم چون قلب بزرگی دارم
لایقم چون مغزی هوشمند ک قدرتمند دارم
من لایقم چون عشق خداوند تو وجودم عمیقااااااااا حس میکنم چی بهتر ازین؟؟؟
آیا شما عشقی زیباتر از عشق خداوند سراغ دارید،؟؟
من ارزشمندم چون از خود خود خود جنس عشقم.
مگه زیباتر و محکم تر ازین دلیل هم داریم؟؟؟
برای همتون عشقی به زیبایی عشق خداوند تو سراسر وجودتون خواستارم.
خداوند همراهتون با ارزش ترین مخلوقات خداوند
سلام به استاد خوشتیپ و سراسر عشق و مهربونی خودم ،سلام به استاد مریم نازنین و دوست داشتنی سلام به همه دسوتای هم فرکانسیم خفنم تو این سایت بی نظیر که اگر هدایت خدای قشنگم و عزم خودم نباشه حتی هدایت نمیشم به اینکه نام این سایت رو تو مرورگرم سرچ کنم پس الهی شکرت که خدای خوبم هدایتم کرد با بنده بی نظیرش بیشتر بشناسمش.
من فکر میکنم بیش از یک سال هست که اصلا تو مدار کامنت گذاشتن و مهمتر از اون کامنتایی که با طلا نوشته شده نبودم.انقدر حال این روزامو دوست دارم که مطمئنم هر کسی این کامنت من رو بخونه این حال و انرژی خوب و عالی بهش منتقل میشه.
چند وقتی هست که در مدار خوندن کامنتای دوستانم هستم و به قول استاد وقتی شروع میکنی به قدم گذاشتن تو مسیر درست ممکنه و حتی قطعا مسیر سراشیبی را تجربه میکنیم منتهی وقتی بتونی این رو درک کنی که اگر با عمق قلبت از خدا بخوای میشه و همه چیز در دستان و ذهن خودته دیگه واقعا از سر بالایی های زندگی نمی ترسی چیزی که من الان و تو این روزا تجربه کردم که البته بگم هنوز تو فرکانس خرید دوره های ارزشمند استاد خوبم نیستم ولی به زودی اتفاقات عالی میفته که میام و خوشحالتون میکنم استاد
انقدر دلم گرمه به حضور خدا انقدر حسش میکنم که واقعا یه ارامش خاصی گرفتم البته نیاز دارم خیلی خیلی کار کنم الان تازه دارم تاتی تاتی میکنم منی که حتی هنوز دوره احساس لیاقت رو نخریدم سعی میکنم فایلها رو چندین بار تو مسیر رفت یا برگشت از کار به خونه گوش کنم کامنت ها رو بخونم و واقعا قوت قلب گرفتم به شما دوستای خوبم توصیه میکنم که اگر ذهنتون مقاومت میکنه و میگه خسته شددم بسه دیگه کامنت نخون باز با نرمی بگید باشه ذهن قشنگم این یه دونه رو هم بخونم دیگه تموم و تلقین کنیند به اینکه حالتون خوب میشه قول میدم به بزرگی خود خدا قسم که واقعا این اتفاق میفته و هر زمان که تایم ازاد دارید دوست دارید کامنت بخونید چرا؟ چون این دفعه همون ذهن مقاوم یه حالت تشویقی داره که برو سریع بخون کامنتارو بهم تشویقی بده و واقعا زندگیتون معجزه میشه اینو قول میدم جوری که کامل حس میکنید یه لول ارتقا پیدا کرده عزت نفستون
ایشالا خدا همیشه همراه هممون باشه که تو این مسیر ثبات قدم ادامه بدیم
آمین
خدا نگهدار شما باشه الهی استادای عزیزم و دوستای خوبم
به نام خداوند هدایتگر
سلام به استاد عزیزم و خانوم شایسته دوست داشتنی
سلام به همه دوستان ارزشمندم
خدایا ازت سپاسگزارم که لایق دریافت این آگاهی های ارزشمند هستم
چند روز پیش یه مسئله ای که تو کارمون پیش اومده بود خیلی ذهنم و درگیر کرده بود و ذهنم خیلی نجوا میکرد و به قول استاد بدترین حالت ممکن رو داشت میساخت و کنترل ذهن و کنترل نجواهای شیطان برام خیلی سخت شده بود
از خودم پرسیدم چرا یه مسئله انقدر من و بهم ریخته که نمیتونم ذهنم و کنترل کنم ؟ یعنی انقدر شدت نجواها زیاد بود که من از اون صلح درون خودم خارج شده بودم و اتصالم با خدا خیلی کم رنگ شده بود
وقتی برگشتم و به چند روز قبلم نگاه کردم دیدم من تو این چند روز ورودیهام رو کنترل نکردم
من راجب همین مسئله ورودی منفی و اطلاعات منفی و اشتباه گرفتم و همین کنترل نکردن ورودی ها باعث شده من نتونم از پس نجواهای ذهنم بربیام
اون لحظه خیلی بیشتر و بیشتر اهمیت کنترل ورودی ها رو درک کردم
و دیدم من نیاز دارم که تنها باشم و به اون صلح درونی برسم تا نجواهای ذهنم خاموش بشه و هدایت خداوند رو دریافت کنم
چون یاد گرفتم که از خدا درخواست کنم که
خدایا راه حل تمام مسائل رو تو میدونی
من رو به راه حل مسئله ام هدایت کن
فردا صبح اول وقت برادرم بهم زنگ زد و شب ما رو برای تولد مامانم دعوت کرد به مهمونی
منم میدونستم که اگه برم چه افرادی اونجا هستن و میدونستم که من با اون افراد هم فرکانس نیستم و بازم ورودی مناسبی نمیگیرم
و به خودم قول داده بودم که بیشتر حواسم به ورودیهام باشه و دلم میخواست به اون صلح درونم برگردم
ولی اون لحظه نتونستم بهش بگم نمیام
دوباره خواهرم زنگ زد و گفت حتما بیاین
منم قبول کردم گفتم میایم
ولی خودم دلم نمیخواست برم و تنهایی رو ترجیح میدادم و احساسم نسبت به بودن تو اون جمع خوب نبود
ولی بازم داشتم کاری رو انجام میدادم که به خاطر خودم نبود و برای دیگران بود
رفتم تو صفحه توضیحات دوره احساس لیاقت و یه جمله که خانوم شایسته عزیز نوشته بودن برام بولد شد
و سوال این بود؟
چقدر برای آرامش خودت ارزش قائلی؟؟
همون موقع از خودم پرسیدم
مونا دوست داری امشب بری؟ گفتم نه
دلم میخواد تنها باشم احساسم خوب نیست به اونجا بودن
گفت پس چرا میخوای بری؟
گفتم به خاطر مامانم به خاطر خواهرم به خاطر برادرم
به خاطر حرف دیگران که نگن چرا نیمده؟
نگن بی معرفته بی احساسه
به خاطر اینکه کسی از دستم ناراحت نشه
و هزار تا دلیل آوردم که دیدم همش برای دیگرانه و
هیچ کدوم برای خودم نیست
همون موقع به خودم گفتم اگه خودت دوست داری برو ولی اگه برای دیگران داری میری نرو
این میشه همون ارزش قائل شدن برای خودت
و وقتی میخواستم به خواهرم پیام بدم بگم که ما نمیایم
میخواستم براش دلیل بیارم که از دستم ناراحت نشه یا میخواستم بهش دروغ بگم ولی میدونستم که این کار هم از عزت نفس پایین من نشات میگیره
و اتفاقا همسرم هم همین و بهم گفت که وقتی داری توضیح میدی و داری دروغ میگی و میخوای یه کاری کنی که از دستت ناراحت نشن یعنی اعتماد به نفس نداری
منم به خواهرم پیام دادم و از دعوتشون تشکر کردم و گفتم ما نمیایم
و جالبه اتفاق خاصی هم نیفتاد نه کسی پرسید چرا نمیاین؟
نه کسی ناراحت شد
نه کسی قضاوتم کرد
نه کسی بهم اصرار کرد
و چقدر احساسم خوب شد از اینکه برای خودم ارزش قائل شدم
از اینکه یه پله عزت نفسم تقویت شد
از اینکه یه کاری برای دل خودم انجام دادم نه برای دیگران
همون شب که قرار بود من تو مهمونی باشم و نبودم زدم رو قسمت من را به سوی نشانه ام هدایت کن
و متن انتخابی اون فایل دقیقا دقیقا جواب همون مسئله ای بود که از خدا خواسته بودم جوابش رو بهم بگه
اصلا انگار خدا خودش اون متن رو مخصوص من نوشته بود
دقیقا جواب سوال من تو اون متن داده شده بود
اون جواب باعث شد نه تنها بفهمم که برای حل مسئله مون باید چی کار کنیم بلکه با اقدام درست از سمت ما جلو کلی ضرر که ممکن بود تو کسب و کارمون به وجود بیاد گرفته شد
و به خودم گفتم این پاداش ارزش قائل شدن برای خودت بود
این پاداش کنترل کردن ورودی های ذهنت بود
درسته اون جمع شادی و تولد بود ولی تو میدونی اونجا فرکانس تو نیست
و اگه میرفتی این هدایت خدا رو دریافت نمیکردی
خدایا ازت سپاسگزارم که همواره در حال هدایت کردن ما به مسیر درست هستی فقط اگه ما اجازه بدیم که مارو هدایت کنی
سلام مونا خانوم دوسداشتنی و آگاهم
چقدر زیبا توصیف کردی جریان هدایتت رو از سوال درست پرسیدن و اجازه دادن به خدا که هدایتت کنه
منم باید بیشتر این کارو کنم و به جریان هدایت ایمان داشته باشم ،
نکته زیبای که گفتی و سوال درستی که پرسیدی همیشه باید از خودم بپرسم که من الان کاری که میخوام انجام بدم برای خودم است یا برای دیگران و راضی کردنشون و هر وقت جواب این بود برای دیگران پس مشکل از منه و باید برای خودم ارزش قائل بشم و به خودم خواستهام اهمیت بدم
سپاسگزارم از خداوند بخاطر وجود ارزشمندتون
به نام خدای مهربان
سلام به استادعزیزم و همه ی هم دوره ای های ارزشمندم در مسیر رشدوپیشرفت شخصیتی
استادمن گذشته هافکرمیکردم سحروجادو اونقدر قدرت داره که میتونه باادم کاری کنه که مثلا اگه یه نفری جادوت کنه یجوری به صورت ماورائی دستوپاتو میبنده که حتی نتونی پاتو خونه ی عزیزانت بذاری و اونها رو جوری جلوی تو جلوه میدن که انگار اون آدمه برات هفت پشت غریبه شده!!!
سالها بود باهمین افکار پلیدوشرک آلودچه اوقاتی از زندگی رو به کام خودم تلخ کردم،و اگه یروزی حالم گرفته میشد فوری ربطش میدادم به فلانی که دستش تو سحروجادویه و بامن هم که لج افتاده،حتما برام سحری انجام داده
باهمین افکار روز به روز چنان قدرتی به اون طرف میدادم که اولا هروز در مداری میوفتادم که اونو ببینم و جوری احساس مظلوم نمایی درونم برانگیخته میشد که حالا میفهمم چقدر باهمین احساسم اجازه میدادم رفتارایی بامن بکنه که روز بروز باورم بیشتر میشد که اون حتما دستش تو سحروجادویه و ترس ازخدانداره و منِ مظلوم و بی زبون رو گیر اوورده که زندگیمو از هم بپاشه وبهم ظلم کنه
باورکنید هیچوقت به این فکر نمیوفتادم که بخوام بیشتر درمورد قدرت خدا تحقیق کنم،وفکرمیکردم درکنار قدرت خدا قدرتای دیگه ای هم هست ویکی ازون قدرتها ساحران پلیدی هست که میتونن زندگی بقیه رو ازهم بپاشن
هرموقه هم که حوصله ی رفتن به جایی رو نداشتم بازم ربطش میدادم به سحروجادو های اون نفر ومیگفتم اون دستوپامو بسته که خونه نشین بشم
استادنگم براتون که چقدر این احساس بی لیاقتی رو داشتم تو وجودم با ظلم کردن به خودم و مظلوم نشون دادن خودم،رشدش میدادم
خلاصه این صفای پراز افکاروباورای پوچ وشرآلود بعداز مدتها تصمیم به رفتن یک مهمون شد
دوروز پیش بود با یک نگاه بسیار متفاوت از گذشتم وارد یک مهمونی شدم که واقعا تغییر مدارم رو کاملا نسبت به اطرافیانم متوجه شدم
استاداین مهمونی یه چالشی بود تا خودمو یه محکی بزنم ببینم چه رشدی ازهمه لحاظ کردم،تواین مهمونی حدودا پنجاه نفر بود
هرچند نفری به صورت گروهی قسمت به قسمت هرخونه نشسته بودن و هرکدومشون درمورد یه موضوع مختلف صحبت میکردن
یکی درمورد سیاستو محدودیت،یکی درمورد سحروجادو،یکی درمورد مظلومیت خودشو ظالم بودن طرفش حرف میزد ووو
هرکارمیکردم که تو یه قسمت از اون جمع بشینم انگار قلبم ناراحت میشد و تپش قلبم بالامیرفت،هرقسمتی که میرفتم و صحبتاشونو میشنیدم گذشته ی خودمو یاداوری میکردمو باخودم میگفتم ببین توهم مثل اونا بودی و این افکاروباورهارو داشتیا…
تو اینهمه جمع،انگار هیچ کس متوجه حضورمن نبود،بخدا قشنگ میفهمیدم هیچکی انگار نمیتونست منو ببینه،انگار من یه روحی بودم که داشتم بالای سراونا تاب میخوردمو من اونارو میدیدم ولی اونا منو نمیدیدن
تاذهنم وسوسه میشد برم با یه گروهی هم صحبت بشم،صحبتای این فایلو به خودم یاداوری میکردم ومیگفتم نه نه لیاقت تو دیگه این حرفانیست
خیلی هم پشیمون بودم که چرا این مهمونیو پذیرفتم
پذیرفتن من ازین مهمونی هم قشنگ میفهمیدم که هنوز حرف دیگران برام مهمه که یه موقه نگن چرا فلانی توجمعمون نبود
درصورتیکه اون جمع دیگه برازنده ی من نیست،چون زمین تااسمون باورام بااونا متفاوت شده بود
دقیقا دوروز پیش همون احساسیو داشتم که انگار دستوپام بسته میشد و اجازه نمیداد که برم توجمع اون گروه ها بشینم،اما این بار دیگه فرق داشت دستوپایی که قبلا فکرمیکردم کسی با سحروجادو میتونه ببنده
الان بایک نگاه متفاوت نسبت به افکارخودم و افکار اطرافیانم بود
الان میفهمم تفاوت من با تفاوت مداری اطرافیانم بوده که بعضی وقتا دستودلم راه نمیداد خونه ی کسی برم
فقط یه چیزه جالبی که تو اون مهمونی تجربه کردم این بود که،موقع پذیرایی اولین نفر انگار منو میدیدن و ازم پذیرایی میکردن
موقع سفره انداختن و نظر پرسیدن درمورد خوشمزگی و نوع غذا انگار فقط نظر ومشورت بامن براشون مهم بود
دم غروب انگار همه مأمورشده بودن به من بگن بیا آسمونو ببین چقدر قشنگ شده،تاآسمون رنگش متفاوت شد اولین نفر منو صدازدن که برم ببینم،انگار که خوده خدا داشت اون لحظه میگفت بیا نقاشیامو تو آسمونم ببین..
من هنوز خیلی تغییری نکردم که هنوز تو مدار دیدن اون آدما بودم بااون همه باورای دربوداغونی که داشتن
ولی انگار اون جمع یه پیامی برای من داشت که اگه این مسیرو ادامه ندم دوباره میشم یکی مثل اونا،دوباره میشم یه ادمی که به عوامل بیرونیش قدرت میده و روز بروز روبروشدن بامسائل عجیب غریبی که زندگیمو درگیرکنه
اصلا بااون ادمی که ساعتها تا نصف شب میشنستیم باهمدیگه صحبت میکردیم وازمشکلاتمون برای همدیگه میگفتیم،کاملا غریبه شده بودم،،انگار دیگه اونو نمیشناختم،ولی یدفه چشمم که به چشمش میوفتاد یک لبخند بسیار قلبی براش میزدم ولی نمیتونستم برم دوباره باهاش هم صحبت بشم
انگار یه پرده ای،نمیدونم یه دیواری چیزی مانعم بود که اجازه نمیداد برم پیشش بشینم وباهاش هم صحبت بشم
فکرمیکردم من تو یه مداریم که دارم ازون بالا اون همه آدم رو میبینم
هم یه ذوقی درونم بود،هم اینکه با یه سروگردن بالاتر اومدم خونه،،وصحبتای استاد هم با هندزفری توی گوشم بیشتر مهر تأیید رو میزد که افرین مسیرت داره ازبقیه جدا میشه همینجوری ادامه بده…
واقعاخوشحال شدم که تواین زمینه لیاقتم رو اونقدر بالا بردم که نخوام برا دوساعت مهمونی دوباره هم نشین اون حرفای پوچو بیهوده بشم
وازهمه مهمتر این بود که هیچ کسیو تواون جمع قضاوت نکردم بااین همه دیدگاه متفاوت انگار دوست داشتم بهشون عشق بورزم احساس مهم بودن بدم
وبرای اینکه تواون جمع میخواستم خودمو مشغول به یه چیزی کنم،یه سینی چای دستم میگرفتم و باعشق ازهمه پذیرایی میکردم،و با میزبان اون خونه دوست داشتم توی پذیرایی بدون هیچ منتی همکاری کنم،،،
خلاصه خیلی اون مهمونی بیشتر منو به خودم نشون داد که بفهمم چه تغییری درونم ایجادشده..
استاد ازتون ممنون بخاطر این همه آگاهی های ناب
دوست داشتم که این تجربم رو هم به اشتراک بذارم و به خودم یاداوری کنم که اگه تااین جا تونستم خودمو از بدنه ی افکار جامعه بکنم،بقیه ی مسیر رو هم با یاری خداوند هدایتگر میتونم ادامه بدم و به نتیجه ی خوب پایداربرسم و آدمای بهتر و هم مدار تریو جذب کنم
هرکجاهستید شادوپیروز باشید
سلام خانوم گنجی عزیز
صفا دادی این سایت الهی با کامنتهای زیباتون در مورد خودشناسی از خودتون که میشه گفت پاشنه آشیل همه ماهاست
جادو جنبل چیزی که جامعه ما رو بلعیده و همه یه جورای معتقدن با دعا میشه همه کار کرد و خودشونو میبندن به آب دعا و از این مزخرفات
سپاسگزارم ازت که با یادآوری این موضوع که ما باید برای خودمون و هم صحبتی با افراد مختلف ارزش قائل بشم و مجبور نباشیم پای صحبتهای افراد مختلف با دیدگاهای مختلف بشینیم و در عین حال برای هنه اون افراد هم ارزش قائل باشیم و با این باور که اونا با باورهای خودشون نتیجه خودشونو میگیرن و اصلا نیاز نیست ما طوری رفتار کنیم که ما چون روی خودمون کار میکنیم اونا هم باید مثل ما فکر کنن
سپاسگزارم ازت خانوم گنجی عزیز که همیشه با خوندن کامنتهای عالیت نکات عالی برداشت میکنم
سلام دوست قشنگم
چقدرررر از خوندن کامنتت لذت بردم
تبریک میگم که اینقدررر قشنگ داری روی خودت کار میکنی و مدار به مدار به سمت زیبایی و قشنگی های خداوند هدایت میشی
برات بهترین ها رو آرزو میکنم انشالا همیشه در این مسیر زیبا ثابت قدم باشی
در پناه رب العالمین باشید