پروژه «مهاجرت به مدار بالاتر»

خداوند را سپاسگزاریم که پروژه «مهاجرت به مدار بالاتر» را با هم آغاز می کنیم و بدون عجله، بدون کمالگرایی، گام به گام پیش می رویم.

آگاهی های گام امروز را با تمرکز گوش کنید، از آنها بهره برداری کنید و  تجربه های خود را پیرامون گام امروز، به عنوان رد پا در بخش نظرات همان گام ثبت کنید.



فایل صوتی دستور العمل پروژه «مهاجرت به مدار بالاتر»

247 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «مریم عبدلی» در این صفحه: 1
  1. -
    مریم عبدلی گفته:
    مدت عضویت: 1233 روز

    سلام دوست عزیزم

    خیلی خوشحالم که هدایت شدم به خوندن کامنت زیبای شما

    واقعا لذت بردم؛ سپاسگذارم

    وضعیت من هم مثل شماست؛ به زعم خودم دارم تمام تلاشم رو میکنم خیلی از دوره ها رو به لطف خدا خریدم و نتایج خوبی هم گرفتم و انصافا هم زمان زیادی هر روز برای اینکار میگذارم اما احساس میکنم قفل شدم رشد م متوقف شده !!!

    خیلی فکر کردم که چرا اینطوری شده و چیکار کنم که از این مرحله رد بشم؟

    دلم بیشتر بهم میگه صبر کن و از زندگیت لذت ببر!

    اما انگار من منتظر چیز دیگه ای هستم!

    انگار نمیتونم لذت ببرم انگار همیشه منتظرم

    امروز (22/10/1403) چون شرکت تعطیل بود با اینکه کمی بی انرژی بودم رفتم کوه نزدیک خونه و همون اوایلش نشستم و چایی رو که همراهم برده بودم رو خوردم و داشتم به همین مسائل که خدایا هدایتم کن که چیکار کنم فکر میکردم که یکدفعه یه گربه اومد دقیقا کنارم روی سکو!

    فهمیدم که دلش نوازش میخواد! نوازشش کردم (من کلا از گربه و سگ ها زیاد خوشم نمیاد به همین خاطر نوازششون نمیکنم)

    گربه که حسابی خوشش اومده بود کم کم اومد تو بغلم و من ترسیدم و بلند شدم

    بعدش فکر کردم چه احساس خوبی داشتم وقتی که داشتم نوازشش میکردم!!@@

    بعد انگار یه حسی بهم گفت مریم جان تو واقعا شاد نیستی!تو منتظر آینده نیامده ای!

    درسته تو خوب داری رو آموزش‌ها کار میکنی اما نکته مهم اینه که تو دلت شاد نیست!

    تو زندگی رو زندگی نمیکنی!

    راست می‌گفت من خیلی وقت بود که از ته دل نخندیده بودم!!!

    شاید این دلیل توقف ام شده بود مگه قانون اصلی این نیست که احساس خوب مساوی اتفاقات خوب!

    امشب تصمیم دارم در این مورد برنامه ریزی کنم نمیدونم چطوری؟ اما باید اینکار رو بکنم

    و حتما هم به ایده شما عمل میکنم اینکه با پروژه مهاجرت به مدار بالاتر همراه بشم مطمئنأ تاثیر گذاره!

    مورد دوم در مورد اینکه حالتون بد شده یاد یه خاطره ای از خودم افتادم قصد قیاس کردن ندارم صرفا یاد اون خاطره افتادم که براتون بازگو میکنم

    سالها قبل زمانی که مادرم فوت کرد و من عاشق مادرم بودم! یادمه همیشه به خدا میگفتم خدایا من نمیخوام بدون مادرم زنده باشم! من میخوام بمیرم! همون اوایل یه شب خواب دیدم که عزراییل داره منو دنبال میکنه که منو بگیره! و من با وحشت فرار میکردم ترسیده بودم و با خودم ذکرهایی رو تکرار میکردم مثل لا الله الا الله و … که از خواب بیدار شدم و دیگه از خدا نخواستم که بمیرم.

    باز هم سپاسگزارم دوست عزیز از کامنت زیبایی که گذاشتید

    بهترین ها رو برات آرزو میکنم

    موفق و شاد باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: