ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن

دیدگاه زیبا و تأثیرگذار زهرا عزیز به عنوان متن انتخابی این فایل:

بسم الله النور

سلام استاد جانم سلام مریم جانم عاشقتونم

واااای خدای من این فایل دقیقا من وسط وسط همین موضوع هستم و داشتم به این فک میکردم چی شد که اینجوری شد همه چی که داشت خوب پیش می‌رفت ما همگی مدت ها بود هیچ کدوم حتی یه قرص هم نخورده بودیم اما الان این داستان برای همسرم پیش اومده که امروز دقیقا پاسخ منو دادید که سر کله این مسأله از کجا پیدا شد

آره استاد جان این احساس قربانی بودن و جلب توجه در من ریشه عمییییببببببببببق خیلی عمیقی داره که یادمه چند تا فایل هم راجبش از شما شنیدم که مثال اون خانوم که به بچه مریضش خیلی توجه میکرد اما آنقدر این احساس قربانی بودن و نیاز به توجه در من ریشه دار هست که حالا حالا باید کار کنم

من استاد میخام از دوجانبه که شما گفتید همین مثال زنده امروز رو بررسی کنم

خوب من از اول ازدواجم برای همه تعریف میکردم که آره ازداوج من اجباری بود و همسرم فلان هست و رفتارش بتمن فلان جور هست کلی داستان که هرکی مشنیدنی جیگرش کباب میشد تا قبل آشنایی با شما که بعد خدارو شکر با شما آشنا شدم و گفتید وقتی ناخواسته ای دارید چه روابط چه هرچیزی بهش توجه نکنید و حتی ازش حرف هم نزنید فایل حزن در قرآن هم که عالی بود. خلاصه تو این زمینه طول کشید تا قبول کنم این مدل حرف زدن و جلب توجه فقط داره به من آسیب می‌زند و اومدم تا یه اندازه ای دست حرف زدن راجب رفتار همسرم و مشکلاتم برداشتم و خدارو هزار مرتبه شکر که اصلا این آدمی که الان دارم باهاش زندگی میکنم اخلاقش هیچ ربطی به یک سال پیش ندارع همون آدم با رفتاری متفاوت که خودم همش میگم خدارو شکر و مشکلات ریز و درشتی که نقل مجلس بود برای من هم با همین صحبت نکردن خدارو شکر تا حد زیادی حل شد مشکلاتی که تو رابطه به خانواده خودم و همسرم داشتم و مدام ازش حرف میزدم که فقط و فقط توجه بگیرم و بگم من قربانی هستم آی ملت ببینید من چه آدم خوبی هستم گیر چه دیو های دو سری افتادم که خدارو شکر با درک قانون و همین که فهمیدم این از عدم عزت نفس من و نیاز به توجه من میاد وقتی دست برداشته اصلا روابط از این رو به اون رو شد خدارو شکر

تاقبل از عید که من دقیقا همون جور که گفتید انگشتم برید اونم به خاطر بی توجهی خودم و اومدم یه باند گنده بستم و کلی توجه گرفتم تازه چون نزدیک عید و خونه تکونی ما ایرانی ها بود و جوری وانمود کردم که ای مردم ببینید من با همین انگشت دارم تنهایی کار میکنم چقدر بدبختم و چه آدم خوبی هستم و در کمال تعجب استاد این انگشت جوری عفونت کرد که تا یک ماه پیش درگیر بودم اما اصلا حواسم نبود که این از همون احساس قربانی بودن میاد یعنی حواسم بود ها اما به قول قرآن انسان فراموشکار و خیره سر هست یعنی یادم رفته بود که منشا اون مسله ها با همسرم و اطرافیان چی بود و چه جوری حل شد خلاصه کلی اونجوری. توجه گرفتم مخصوصا توجه مامانم که از بچگی دوست داشتم که بم توجه کنه دقیقا استاد یه جورایی ته دلم داشتم لذت می‌بردم اما غافل از اینکه دارم با این زخم ساده چه بلایی سر خودم میارم خلاصه استاد تو این زمینه برای کنترل ذهن غفلت هم کردم و بعدش هی همسرم علاعم بیماری داشت که یه دفه یک ماه پیش بیمارستان بستری شد و الان درگیر یه بیماری هستیم که البته هنوز تشخیص نهایی ندادن اما دارم دقیقا به این میرسم که این اوضاع رو من جذب کردم برای خودم و اون بیماری رو همسرم برای خودش که بازار اون جنبه هم توضیح میدم

روزی که همسرم رفت و آزمایش داد و دکتر تشخیص یه بیماری داد و به من گفت من شوکه شدم و هرکس زنگ میزد احوال پرسی کلی داستان و طول وتفسیل و گریه که الان میفهمم انکار به قول دوستم که چند روز بعد گفت تو بعد اون همه زجر تو زندگیت فقط این بیماری کم بود آره من داشتم به جورایی باز توجه جلب میکردم و میگفتم من قربانی شدم و تازه به قول خودم خیلی راجب بیماری حرف نمی‌زنم اما به دوستان میگفتم دعا کنید برای سلامتی همسرم خلاصه که آنقدر ازش حرف زدم و چند روز که بیمارستان بستری بودیم رو مثل یه داستان مهیج برای همه تعریف کردم که دوباره کار به بیمارستان و بستری کشیده و حالا دارم میفهمم از کجا آب خورد از یه انگشت بریدن ساده خود که خود کرده را تدبیر نیست آره استاد جان دوستان و فامیل چند روز اومدن و گفتن آخی اما ما مدتی هست که درگیر این مسله هستیم که امروز حرف های شما تو این فایل مثل پتک خورد تو سر من که داری با خودت چیکار می‌کنی زهرا

اما استاد از یه جنبه دیگه هم بگم که همسر من هیچ وقت کارش به مریضی نمی‌کشه یعنی خیلی به ندرت اما من اخلاقی دارم که وقتی اون مریض میشه یا بی‌حوصله خیلی بهش توجه میکنم و اینو اصلا نفهمیدم چون فکر میکردم فقط به بچهام تو مریضی نبلید توجه کنم چون ایشون دیگه مرد هست و ازش گذشته این حرفا خلاصه که درکل من آدمی هستم که محبتم این جور وقت ها خیلی گل می‌کنه واسه همه و همسرم که بیماریش از بی‌حالی و این ها شروع شد من آنقدر تمرکز گذاشتم و دور و برش چرخیدم که یه دفه نگاه کردم تو بیمارستان بالاسرش هستم و حس میکنم که داره لذت می‌بره از این توجه چون اصلا کلا آدم نبودی که با کسی زیاد قاطی بشه و چون خیلی درونگرا و ساکت هست کسی هم زیاد بهش توجه نمی‌کرد اما تو این مریضی به قول خودش فقط خواجه حافظ شیرازی بهش زنگ نزد و سر نزد و اونم داره اینجوری توجه میگیره و چقدر هم داره از من تشکر می‌کنه به خاطر این همه محبت و توجه که الان میفهمم که سم هست

خلاصه که استاد در لحظه نیاز حرف هات مثل همیشه به دادم رسید انشالله امروز قراره مرخص بشیم تا جواب آزمایش های بیاد و تصمیم گرفتم زیپ دهنم رو بکشم و حداقل من دیگه برای خودم سختی و اذیت بیمارستان رو به وجود میارم و سعی کنم در خدا تعادل به همسرم رسیدگی کنم انشالله که مثل قبل نتایج عالی بگیرم و حتما میام و از بهبود همسرم و اوضاع می‌نویسم

استاد جانم عاشقتم مریم جانم عاشقتم و واقعا نمی‌دونم چه جوری به خاطر این فایل و فایل قبلی که گذر از ثروت بود تشکر کنم که برام بینهایت ارزشمند و به موقع بود عاشقتونم و به زودی میبینمتون

منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    340MB
    22 دقیقه
  • فایل صوتی ریشه جذب ناخواسته ها و راهکاری برای تغییر آن
    21MB
    22 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

698 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    ندابشارتی گفته:
    مدت عضویت: 1379 روز

    باسلام خدمت استاد عزیز‌و خانم شایسته

    روز 159 ام

    تقریبا 3ماه بود که تمرکزم روی دوره ی پر برکت هم جهت با جریان خداوند بود و بعد از دید فایل جدید از روز شمار ،نشونه ای بود ک برگردم به این دوره

    حس قربانی شدن،موجب توقع بیجا میشه

    توقع از کسایی که هیچ مسئولیتی در قبال ما دارن ولی ما گستاخانه ازشون متوقعیم و حتی این حقو به خودمون میدیم که ناراحت و دلخور باشیم

    اینارو الان میفهمم و میگم

    ولی قبلا،دوره قبل از خودشناسی و اشنا شدن با دنیای درونم،حق طبیعیه خودم میدونستم

    این نگاه باعث میشد ،در مقابل برای اطرافیان هم،کاملا از خودم بگذرم و حتی با تقلا و اذیته خودم،ولی به طرف مقابل توجه و کمک کنم

    یادمه روزهایی که برای پروسه ی طلاقم ،درگیر مسائل قانونی بودم،از برادر بزرگم توقع داشتم که کنارم باشه و اون هیچ وقت نبود و حتی یکبارم بهم زنگ نزد حتی وقتی ک به یکی از افراد خانوادم گفته بود ک فلان روز ک ندا جلسه ی دادگاه داره بگین من میام به عنوان شاهد

    ولی اون روزه مشخص نه تنها نیومد بلکه گوشیشم جواب نداد که من حداقل با کسی دیگ هماهنگ کنم

    اون روزها به شدت حس تنهایی و غم داشتم

    این روزها اون حس بد رو خوب انالیز میکنم

    اون حس غم و‌تنهایی ،فقطو فقط به خاطر شرکه من و فرکانسهایی بود ک از توقع و حساب کردن روی بنده های خدا میکردم

    این تجربه ،شد یه موضوع برای حرف زدن برای جلب توجه بیشتر

    هرجا بحثی بود که ادمها از تجربه های تلخشون میگفتن(چه جالب که من با اون فرکانس پایین و اون مدار،با انسانهایی تعامل داشتم که هم مدار بودیم و جنس صحبتها به فرم های مختلف ولی با یک بیس بود)منم شروع میکردم میگفتم بابا واسه تو که چیزی نیس،من وسط یک جلسه قانونی فلانی تنهام گذاشت…این میشد ک میگفتن اخی….

    خداروشکر وقتی کم کم ،توحید رو شناختم

    خدارو کمی درک کردم

    خالق بودن رو درک کردم

    احساس خوب درونی رو شناختم

    احساس لیاقت رو اشنا شدم

    حل مسائل رو قوی کردم

    و خیلی چیزهای دیگه،همه چیز به راحتی تموم شد

    و این روزها،حتی وقتی سرماخوردگی پیش میاد به هیچ کس نمیگم و صدامو پای تلفن صاف میکنم

    مثل همین اواخر ،همزمان منو دو نفر از اعضای خانوادم شروع به سرفه کردن کردیم (فصلو گرد گل،میوه ها،خلاصه دلیلشو نفهمیدیم)

    اونها هروز با تماس با مامان بابام،از اینک امروز چقد سرفه کردن چقد حالشون بده،هی بدو بدتر شدن

    صدای یکیشون کاملا رفت و کلی دکترو

    یکی دیگشونم امبولانس بیادو ….

    اما من هرموقع ازم پرسیدن،گفتم خیلی بهترم

    جوری ک مامان بابام ازم میخاستن برای اون دونفر سوپی چیزی درست کنم

    درواقع قدرت رو درمن دیدن که ازم این درخواست رو داشتن

    من یکبارم دکتر نرفتم

    دوبار دمنوش درست کردم

    با بی توجهی و صحبت نکردن و یه فست،همه چیز برای من عالی پیش رفت

    همه ی این راه حل ها،به لطفه اگاهی هایی که ازین سایت مقدس دریافت میکنم

    خداروشکر که اماده ی هدایت بودم و این مسیر ،خیلی بهم کمک میکنه

    ازتون سپاسگذارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    محمدرضا رضایی گفته:
    مدت عضویت: 1441 روز

    بنام خداوند بخشنده ی مهربان .

    سلام ،

    روز 159 سفر …

    خدایا شکرت برای اینکه 20 روز در مسیر تقوا هستم و تمام سعی من در این مدت کنترل ذهنم هست . خدایا شکرت برای اینکه در مسیر هدایت هستم و هر روز احساسم کمی بهتر میشود .

    خدایا شکرت برای این فایل و این جمله ی طلایی آن که ؛

    وقتی حالت خوب نیست با بقیه در موردش صحبت نکن ، با خدا هم صحبت نکن و سعی کن تو هر لحظه به گونه ای نگاه کنی که سپاسگزار باشی …

    این جمله رو در دفترم نوشتم و میخوام از امروز خیلی بیشتر سعی کنم که اینگونه عمل کنم ‌.

    این روز ها بخاطررمسائل کشور و اخبار هایی ک هست گاهی یادم میره و در مورد مسائل مملکت و برق و … صحبت میکنم .

    بعد از این فایل میخوام که زیم دهنمو ببندم و هرگز در مورد مشکلات حتی با خودم هم صحبت نکنم قطعا این کنترل ذهن و عزت نفس میخواد که به لطف خدا من سعی کردم در این مدت برای خودم بسازمش .

    از شما متشکرم برای این سایت و فایلهای عالیتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    جواد خاکی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 847 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام خدمت استاد عزیزم

    خانوم شایسته نازنین

    خانوم فرهادی عزیز

    بچه‌های گل سایت

    سلامی گرم از ته دلم به همتون

    امیدوارم حال دلتون عالی باشه

    الان میفهمم که خانوم شایسته عزیز چرا به شما میگفتن شما استاد تشخیص اصل از فرع هستید

    دیگران دیگران دیگران

    پاشنه آشیل من دیگران و جلب توجه آنهاست

    تغییر زندگی دیگران

    تغییر شخصیت دیگران

    جلب توجه دیگران

    کمک کردن به دیگران

    ….دیگران

    دیشب که داشتم با خودم مینوشتم متوجه شدم دوباره افتادم توی زنجیره‌ی تغییر دادن دیگران و وقتی توجهم بره سمت بقیه بدین معناست که من از خودم غافل شدم

    توی همون لحظه‌ای که دارم طرف مقابلم رو سرزنش میکنم چرا تو به دنبال حل مسائل دیگرانی خودم دارم همین کار رو انجام میدم بدون اینکه طرف مقابلم از من درخواست کمک کرده باشه یا ازم راهنمایی بخواد

    مدام به خودم میگم جواد جان خودت فقط خودت

    نمیخواد به خاطر بقیه هیچ کاری نکن هیچ حرفی نزن از بقیه هیچ انتظاری نداشته باش

    این بقیه رو ببوس بذار کنار

    کاریو هم انجام دادی بخاطر خودت باشه بخاطر خدای خودت باشه اگر ببخششی هم هست بخاطر خدای خودت باشه

    شرایط بیرونی و آدمهای بیرون از تو در موقعیت و جایگاه درست خودشونن تو نمیخواد براشون کاری بکنی اگر جایی هم ایراد هست اون ایراد مربوط به درون توعه جایی در درون توعه که زخم خورده چرک کرده جایی در درون توعه از فرکانس آرامش خارج شده و به فرکانس نگرانی وارد شده

    اون باید درست بشه و الا شرایط بیرونی کاملا درسته

    من باید یاد بگیرم که دیگرانی در زندگی من وجود ندارن و این خودم هستم که دارم اتفاقات زندگی خودم رو خلق میکنم باید یاد بگیرم که محتاج و نیازمند در برابر هیچکس و تنها نیازمند به او باشم

    از خدای متعال درخواست میکنم منو رو در راه درست خودم قرار بده

    من یه تمرین رو برای خودم گذاشتم و سعی دارم هر روز سوره حمد رو با معنی برای خودم پلی میکنم و بعد ادامه روز و این موضوع باعث میشه تا در مدار درست و صراط مستقیم قرار بگیرم

    هر کجا هستید در پناه خداوند یکتا شاد و موفق باشید

    خدانگهدارتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    مریم جهانبخش گفته:
    مدت عضویت: 3070 روز

    سلام استاد

    وای که من بخاطر توجه این بیماری جذب کردم .استاد از بس که من تنهاییم .کسی منو نمی‌بینه ..من کسی رو ندارم …من دخترم عروس کردم دیگه توی این شهر تنهاییم ….خواهرم بهم توجه نمیکنه …پدرم به من توجه نمیکنه …‌الان یک بیماری جذب کردم که بهم توجه کنند ..استاد یک مبل جا به جا کردم …و به طرز عجیبی دچار دیسک کمر شدم درد شدید … احساس میکردم اینجوری بقیه منو درک میکنند خانواده ام بهم توجه میکنند الان چند روزه داره میگذره از این دیسک کمر تازه دارم میفهمم که چرا بیمار شدم … چون حس خوبی به من میداد …من نمی‌خوام تا آخر بیمار باشم ..می‌خوام خوب بشم … دکتر به من گفت 10روز دیگه بیا ببینم حالت چطوره بفرستم فیزیو تراپی ..استاد الان میفههم اشتباه کردم … می‌خوام خودم رو درمان کنم به بقیه بگم من خودم رو درمان کردم

    نمی‌دونم چرا آنقدر دنبال جلب توجه بودم ..ولی دیگه نمیخای این بیماری رو تا آخر داشته باشم …

    میخام هرکسی بهم زنگ زد بگم خدایا شکرت عالی هستم ..عالی …الان که دارم این موضوع رو می‌نویسم دوروزه این درد دیسک با من همراه ولی همین الان دیگه نمی‌خوام تعریف کنم از بیماری هرکسی زنگ زد یا پرسید بگم عالی هستم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  5. -
    محمد آصف باقری گفته:
    مدت عضویت: 2405 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    خیلی خوشحالم که خداوند بازم پاسخ سوالی که دیروز ازش پرسیده بودم رو از طریق شما داد.

    می خواستم که مشکلاتم رو ریشه ای حل کنم، نه این که آشغال ها رو فقط بزارم زیر مبل.

    من یکی از اساسی ترین مشکلم هم همین توضیح دادن مشکلات به دیگران هست. چون که من این جوری بزرگ شدم.

    کوچک که بودم خب من از پدر تک فرزند هستم و پدرم رو هم ندیدم و هنوز به دنیا نیومده بودم که پدرم رو از دست دادم و با مادرم هم سه یا چهار سال بیشتر نبودم. خب مادربزرگم با این احساس توجه گرفتن اصلا روزگار می گذروند بنده خدا. خب اینجوری ایشون عادت کرده بود، با این که برای مردم و توی خونه های مردم کار می کرد. در کنارش احساس ترحم به دیگران میداد و می گفت: این بچه بچه شهیده، کسی رو نداره و فلان … بهش کمک کنید. عموم چند بار باهاش دعوا می کرد انقدر از اون بنده خدا یاد می کنی که توی گور هم نمی زاری آروم باشه!!! خب ایشون روزگارش اصلا تا آخر عمرش یک درصد هم بهتر نشد که هیچ، که این مرض رو به من هم منتقل کرد. حالا بنده خدا ایشون هر کاری برای من کرد، دست خداوند بود و من بی نهایت ازش سپاسگزارم و اگه ایشون هم نبود خدا میدونه که من انقدر پیشرفت نمی کردم.

    خب خلاصه اگه توی خونه ناراحتی می کرد، می رفت پیش همه محل می گفت که بچه من فلان رفتار رو کرده، فلان شده و فلان.. که افراد بعدا که عموم رو نصیحت می کردن ایشون غیرتی می شد و باهاش یک داد و بی دادی می کشید که حتی بحث به کتک کاری هم می گشید تا این شد که من و مادربزرگم از خونواده عموم جدا شدیم.

    خب لپ کلام اینه که هرچی که ایشون مشکلاتشو پیش دیگران برد، مشکلاتش بیشتر هم شد و تازه من رو هم برانگیخته می کرده که باهاش بدرفتاری کنم. خب تا جایی که بحث به جایی می کشید که می گفت که حرف حرف عموی بزرگه منه که میگه: این بچه به درت نمی خوره، به همین خیال باش که این بچه بشه عصای پیری و کوریت. که من انقدر کفری می شدم که رفتارهای خیلی بدی رو باهاش داشتم. چون ایشون به نکات منفی من توجه می کرد. و این داستان ادامه داشت.

    خب بیام در بحث احساس ترحم: توی بحث بیماری ایشون اصلا به من توجهی نداشت، نه که بی خیال باشه. ولی مثلی اگه سرما می خوردم، پول نداشت که ببره من پیش دکتر. می گفت گل ختمیر برای می جوشونم و یه علف دیگه هم میاورد که وقتی می جوشوند انگار مثل زهرمار تلخ بود. و من همونو می خوردم و خوب می شدم. تازه دعوا هم می کرد! اگه من سرما می خوردم. می گفت، مگه نگفت که کاپشنتو بپوش و فلان ….

    من شبا از ترس این که مبادا دعوام کنه سرفه که میومد، همچین توی گلوم خفه می کردم که نفهمه من سرما خوردم. مثل این که صداخفه کن سر اسلحه زده باشی. خب این دعوا و این جوشونده تلخ به ناخوداگاه من می گفت که اگه این بار سرما بخوری، همین داستانه. و این برای ناخوداگاه من خوشایند نبود و من به سادگی سرما نمی خوردم.

    اما یه تفاوت بسیار ریز هست بین حرفای استاد که میگه من راجع به مشکلاتم صحبت نمی کردم، ولی در خیلی از فایل هاش میگه که من از فلان سن از خونه فرار کردم و فلان شد … خب قبلا من این تناقص رو نمی فهمیدم. الان که فکر می کنم استاد از اون داستان گذشته، و با سالها سکوت و اعراض کردن الان وقتی از اون داستان ها برای انگیزه دادن استفاده می کنه داره قدرت می گیره. و این فرقش از زمین تا آسمون هست که باهاش احساس ترحم جلب کنه، و یا این که بگه: آره من از اون روزها الان به اینجا رسیدم، پس شما هم می تونید. فعلا راجع به مشکلات صحبت نکنید!

    البته این هم یه ریشه ای در باورهای مذهبی داره. که هی راوی ها احساس ترحم رو به پیروان مذاهب دادن. مثلا میگن که ببین علی اصغر رو، ببین حضرت عباس رو چه بلایی سرشون آوردن، بعد مستمع انقدر تحت تاثیر قرار میگره که اشک ساعت ها از چشمان جاری میشه. بعد یه وعده پاداش هم میدن که می گن: چشمانی که برای حسین اشک بریزه، جاش توی بهشته. من قصدم توهین به بزرگان و امامان نیست. ولی هدف اونا چی بوده، و هدف اینا چیه؟ اون با تقواشون به کجا رسیدن؟ الان من با زیر منبر نشتن اینا راهم به کجا رفت …

    اگه آدم با تقوا به عرش الهی میرسه، پس من هم این راه رو برم. نه راهی که به نفع شخصی افراد هست.

    خب اینو گفتم، چون قبلا من آدم مذهبی بودم و خیلی از احساس ترحم و احساس قربانی شدن رو از این داستان ها یاد گرفتم. که آقا هرچقدر احساس قربانی شدن بدی، مردم بهت کمک می کنن، برات اشک میرزن.

    من یه آدم بسیار درونگرایی بودم که مشکلاتم رو به هیچ کسی نمی گفتم، و یکی از اشتباهاتی که می کردم توی تنهایی خودم، خودمو ناراحت می کردم. گریه می کردم، البته اگه مشکل دیگه خیلی از حد تحمل من می گذشت. بعد توی جامعه ما خب افراد خیلی احساس دلسوزی دارن، اگه بهشون بگی که من مشکل دارم خیلی بهت کمک می کنن و البته انتظار هم دارن که تو هم کمک کنی توی یه جاهایی که برای اون مشکل پیش میاد.

    وقتی من اومدم آلمان من هم اون افسردگی رو خودم ایجادش کردم. درسته که یه خورده افسرده بودم به خاطر وابستگی که برام اتفاق افتاد، ولی نه در اون حد که دیگه ببرم.

    خب من اصلا حاضر نبودم و نمی تونستم که توی جلسه مصاحبه بگم که به خاطر چی من از کشورم امدم آلمان. حتی وقتی که اینا منو تحت فشار گذاشتن که من توی وسط جلسه گلومو بغض گرفت و دیگه نتونستم که جلسه رو ادامه بدم. تا اون حد که من مشکلات رو توی خودم ریخته بودم و اصلا با کسی هم صحبت نمی کردم. خب وقتی که از جلسه اومدم بیرون دیگه مشاورها می گفتن که اگه می خوای پناهندگی بگیری این راهشه که باید یه دلیل قانع کننده و فلان داشته باش. دیگه این شد که هر روز من شد که من به بیفتم درست روی مومنتوم منفی و غرق مشکلات گذشته بشم! که هی هر روز گله و شکایت و فلان و توی هر جایی خب آلمانی ها می پرسیدن که چرا اومدید اینجا، باز توضیح و فلان که این فشار روحی خیلی زیاد شد.

    و من اگه اون اولا یه ده درصدی حالم بد بود، بعدا شده بود تا 80 درصد. و اون پاشنه آشیل احساس ترحم دادن هم بود، و خب اینجا بعضی هاشون می گفتن که آخی افغانستان چقدر کشور مظلومیه و چقدر شما بدبختین. همینا هی بهم انگیزه میداد که بگم تو خبر نداری بیا من برات تعریف کنم.

    جالبه که اونایی که از من مصاحبه می گرفتن فنی بودن و مثل رباط، اصلا خم به ابرو نمیاوردن. انگار نه انگار که با دیوار حرف می زنی یا با آدم.

    اونجا من فهمیدم که عه من توی یه دنیای دیگه ایم انگار.

    توی کلاس زبان هم که باید در بحث نامه نگاری انتقاد می نوشتم، برای مثلا شرکت، کارفرما و … و باید هرچه نکته منفی بود رو جمع می کردم تا پوینت مثبت بگیرم و نمره بیارم. اصلا من این انتقاد و گله و شکایت از همین جا استارتش زده شد.

    تا اون زمان اصلا من توی عمرم توی نامه هام از کسی انتقاد نکرده بودم. و این چیزا اصلا توی زندگی من نبوده. الان می فهمم که میگه بنویس تا اتفاق بیفته.

    و مشکلات و این چیزا همین جوری زیاد و زیادتر میشد.

    یه معلم زبان داشتم که میومد برای کمک داوطلب می شد و از می پرسید که وضع کمپ چطوره؟ فلان …. می گفتم که وضع این طور نرمان نیست. ایشون منو تشویق می کرد که نامه انتقاد بنویس، من می نوشتم و جالبه که وضع به جای این که بهتر بشه بدتر هم می شد.

    تا جایی که من تصمیم گرفتم اصلا صبح که از خواب بیدار میشم برم بیرون و شب بیام خونه. که این روند یک سال ادامه داشت که یه خورده وضعم بهتر شد. به من یه روانپزشک داده بودن. من وقتی می رفتم پیش ایشون اصلا از اون مشکلات اصلی نمی گفتم، با این ذهنیت می رفتم که برم از ایشون زبان یاد بگیرم. بعد ایشون می گفت که ای کاش همه مریض های من مثل تو بودن. شاید منظورش این بود که بگه: تو مریض نیستی و خودتو الکی به خاطر پناهندگی زدی به مریضی.

    بزا حال یه داستان یادم اومد. یکی اومده بود به یکی از بچه های کمپ گفته بود که خودتو بزن به مریضی. بنده خدا این آدم سالم سالم، اصلا سرفه نمی کرد. خلاصه یه روز یه بشقاب پرت کرد به صورت یک از بچه ها و این خورد زیر گوشش، ولی انقدر مجروح نشد. اینو پلیس ها بردن، آدم سالم. بنده خدارو بردن تیمارستان یه دو ماه بستری کردن خلاصه بعد از اون بهش خونه دادن، خدمتکار براش گرفتن و …

    بعد ایشون بعضی موقع ها تلویزیون خودشو می شکست، براش نو میاوردن. … خلاصه این بنده خدا کم کم روانی شد.

    خلاصه اینا از شواهدی هست که من با چشم خودم دیدم.

    حتی توی همون بیمارستانی که من می رفتم، یه بنده خدایی از همین هم وطن های خودم میومد. این بنده خدا انقدر کار توی ذهنش رنج آور بود که سنش رو زده بود 51 یا توی همین خونه ها یه چند سال بالا و پایین. به قیافش می خورد که 30 سالش یا یه چند سال کمتر یا بیشتر باشه. اصلا دکترها تعجب کرده بودن! می گفتن که این آدم چقدر عجله داره برای بازنشسته شدن. بعد یه مترجم به من میگفت که بابا همه اینجا میان یه کاری کنن، هدف دارن تا به درد این جامعه بخوره ولی این بابا موهاش از من پرپشت تر و مشکی تر، صورتش یه چوروک نداره داده خودشو 50 چند ساله.

    از اون ور هم بچه هایی بودن که 28 سال یا 30 سالشون بود خودشونو داده بودن 16 ساله. 23 یا توی این خونه ها که خیلی دادن. ولی به نظر من اینا از خیلی از هم سن و سالانشون دیرتر پیر میشن، و من اینو در آینده خواهم دید، یه دلیل هایی داره.

    انقدر این اتفاقا افتاده که اصلا اینجا یه اصطلاح شده. به طرف میگن: اینجا چند سالته؟

    خیلی از مطلب دور شدم. نمی دونم چرا اصلا رفتم اونوری!

    خلاصه من داشتم با دستای خودم، به خاطر این که پناهندگی بگیرم، این دکتر رفتن رو ادامه می دادم. بعد یه جایی اصلا دیگه ولش کردم، مترجم من هم می گفت که جلسات رو بیا، به خاطر پناهندگی خوبه.

    ولی من انگار بعد از این که با سایت آشنا شده بودم، حال و هوای من عوض شده بود. تا جایی که اصلا نخواستم به کمک خدا پشت گواهی پزشک خودمو قایم کنم.

    یعنی انقدر از اونور فشار های ذهنی زیاد بود که می گفتن یا این جلسات رو بیا تا حداقل این جوری دپورتت نکنن. من با خودم گفتم که اصلا بزار دپورتم کنن. دیگه من خودمو پشت گواهی پزشکی قایم نمی کنم، که بگن ای این مریضه و فلان.

    اصلا من توی جلسه مصاحبه که برای چندمین بار برگزار شده بود، حالم بد بود که اونا از زبان من نوشته بودن که من خیلی حالم بده.

    خلاصه من دور شدم از اون فضا که چند ماه بعدش پندمیک شروع شد، چند سال بعدش دولت افغانستان سقوط کرد. بعد تازه از دادگاه برام نامه اومد که بیا بهت قبولی یک ساله می دیم.

    یعنی نزدیک بود که من به خاطر اهرم رنج و لذت با دستای خودم تا آخر عمر از خودم یه آدم روانی بسازم که دیگه نه راه پس داشته باشه و نه راه پیش، و این همه لطف خدای مهربون بود که منو نجات داد.

    خب اینجا دولت به یه آدم روانی همه جوره میرسه، همه جور امکانات و پرستار در خدمتش قرار میده. خب عملا مخیلشه رو هم نداره، چه لذتی؟ چه زندگی؟

    از امروز با خودم عهد می بندم که تا جایی که می تونم از مشکلات خودم پیش کسی نگم. البته که خیلی وقت ها شده که ناخوداگاه از احساسم می فهمم که دارم احساس ترحم به دیگران می دم.

    اونم وقتیه که از می پرسن، چند سالته؟ خانوادت کجاست؟ ازدواج کردی، نکردی؟

    وقتی که پاسخ می دم، می گن آخی طفلکی!!!!>….

    بعد یه نهیب به خودم می زنم، میگم: همینا باعث شده که شخصیت تو ساخته بشه. اینا نمی دونن که همینا خوراک من بوده.

    بعضی وقت ها هم قشنگ یه خورده کنترول از دستم در میره و بیشتر توضیح میدم. به خاطر همین هم ارتباطم رو با خونواده چند سالی قطع کردم. و اگه اونا زنگ بزنن تا حالا یه بار هم به کسانی که نزدیک بودن نگفتم که وضعم اینجا چطوره. و فقط یه بار یادمه که به یکی شون گفته بودم. و بعد از اون دیگه نگفتم.

    و امروز باز تعهد می دم که دیگه راجع به مشکلات به کسی چیزی نگم، و احساس خودم رو هم کنترول کنم.

    از خداوند می خوام که کمکم کنه. چون الان خیلی تنها هستم، از اون وقتی که جهان منو از خیلی ها جدا کرد دیگه الان اصلا با کسی در ارتباط نیستم. البته که خداوند یار و پشتبان من هست و من خداوند رو دارم که اوست بهترین وکیل.

    در پناه الله یکتا باشید

    خدا نگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  6. -
    مهشید و شیرین گفته:
    مدت عضویت: 1239 روز

    به نام خداوند مهربان

    سلام استاد و خانم شایسته عزیز

    -بسیاری از بیماری های جسمانی را خودمان برای خودمان با افکار و باورهای منفی و نامناسب تلاش برای جلب توجه و ترحم دیگران صحبت کردن درباره ی آن با دیگران جمع آوری اطلاعات درباره ی آن احساس قربانی شدن ایجاد می کنیم

    -یکی از مهم ترین عواملی که باعث جذب بیماری ها و مشکلات متعدد می شود داشتن احساس قربانی شدن است

    -اغلب ما به صورت ناآگاهانه تمایل داریم اتفاقات نامناسب برای ما رخ داده و از این طریق جلب ترحم کنیم

    -با صحبت کردن درباره ی بیماری ها و اتفاقات نامناسب با دیگران از خداوند درخواست بیشتری برای بروز مشکلات و اتفاقات نامناسب داریم

    -خداوند به پیامبر می فرمایید:

    درباره ی مشکلات خود با من صحبت نکن

    -درباره ی مشکلات و گرفتاری ها با خداوند خودمان و دیگران صحبت نکنیم

    -مشکلات اغلب ما ناشی از تلاش برای جلب ترحم از آنهاست

    -با توجه کردن به مشکلات باعث تولید مشکلات بیشتر می شویم

    -آگاهانه سعی کنیم درباره ی مسائل و مشکلات خود با دیگران صحبت نکنیم

    -هرگز نخواهیم با بیماری و مشکلات خود جلب ترحم کنید

    -ممکن است در ابتدا احساس خوبی از جلب ترحم دیگران داشته باشیم اما داشتن احساس خوب ناشی از آن باعث جذب مشکلات بیشتر و به مراتب بدتری می شود

    -به هر چیزی توجه کنیم از جنس همان بیشتر و بیشتر وارد زندگی ما می شود

    -بسیاری از بیماری های فرزندان ناشی از توجه والدین به بیماری آنهاست

    -باورهای خود را به شکلی تغییر دهیم که به جای تلاش برای جلب ترحم افراد از بیماری با سلامتی خود جلب توجه کنیم

    -از نقاط قوت خود برای جلب توجه استفاده کنیم

    -بدبختی ها و مشکلات دیگران را نشنویم

    -افراد نامناسب که همواره درباره ی مسائل و مشکلات خود صحبت می کنند را از زندگی خود حذف کنیم

    -آگاهانه به افراد گوشزد کنیم که دوست نداریم درباره ی مشکلات و اتفاقات ناگواری که برای آنها رخ داده بشنویم

    -با توجه به مشکلات از جنس همان را جذب می کنیم

    -با صحبت نکردن در مورد مشکلات و بیماری ها به حل اساسی و ریشه ای آن کمک می کنیم

    -جهان هر لحظه به باورها افکار کانون توجه ما واکنش نشان می دهد

    -به هر چیزی توجه کنیم درباره ی هر چیزی صحبت کنیم از اصل و اساس آن را جذب می کنیم

    -همواره متفاوت از عموم جامعه فکر و عمل کرده تا متفاوت از آنها نتیجه بگیریم

    -اغلب افراد دائما در مورد مشکلات و بدبختی ها صحبت می کنند

    -جهان کاری به خوشایند یا ناخوشایند بودن اتفاقات برای ما ندارد به هر چیزی توجه کنیم از اصل و اساس آن را جذب می کنیم

    -به جای بزرگنمایی مشکلات و مسائل ناجالب آنها را از دید خداوند و خودمان مخفی کنیم

    -اجازه ندهیم دیگران متوجه احساس بد ما شوند

    -علاقه ای به شنیدن اتفاقات نامناسب و ناجالب دیگران نداشته باشیم

    -در هر شرایط به جای گله و شکایت فرصت ها را برای رشد و پیشرفت بیشتر ببینیم به خاطر نعمت های کنونی خود سپاسگزار خداوند باشیم

    -با توجه به مشکلات دیگران ،مشکلات بیشتری را برای آنها ایجاد می کنیم

    -قانون را به درستی درک کرده و بدانیم همان گونه که با باورها و افکارمان اتفاقات نامناسب را برای خود رقم زده ایم به راحتی می توانیم اتفاقات مثبت را با تغییر باورها و افکارمان خلق کنیم

    خدایا شکرت

    عاشقتونیم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    سجاد معروف صوفیان گفته:
    مدت عضویت: 1567 روز

    سلام و درود

    استاد عزیز خیلی ممنون بخاطر آموزش های عالی تون که راهنمای زندگی من شدین

    فقط این مورد رو خیلی خلاصه میگم فقط بخاطر یادآوری تجربه

    این مورد برمیگرده به چندین سال قبل یعنی 1399 که حدودا سه سال بود که درگیر دادگاه و طلاق و مهریه بودم و حدود 23 تا پرونده تو دادگاه ها داشتم هر روز درمورد مشکلاتم با دوستام صحبت میکردم و هر روز یکبار یا یکروز در میان پدرم یا مادرم زنگ میزد که چه خبر چی شد و

    اونموقع ها شروع کرده بودم به استفاده از دوره های رایگان شما و یکسری فایل درمورد شرک و مناجات ملا صدرا

    تا اینکه یک روز به خودم اومدم و فهمیدم که خودم هر روز با توجه کردن به این موضوعو توضیح اش به دیگران دارم این مشکل رو بزرگتر و بزرگتر می‌کنم و کلا از درآمد ساقط شدم

    و یک روز زیپ دهنم رو کشیدم و دیگه در موردش با کسی صحبت نکردم و هرکی میپرسید میگفتم حل میشه، خودش حل میشه، فعلا خبری نیست، حل میشه و بلطف خدا وطبق قوانین دیگه هیچ خبری نبود که البته این قضیه یه مرحله بعدی هم داشت و اون هم شرک من بود نسبت به رب

    دنبال وکیل و پارتی و… بودم و هیچ نتیجه ای نمیگرفتم که بدتر هم میشد، استاد خدا شاهده عید 1400 فک کنم روز هفتم عید بود، رو بقبله واستادم دستامو بردم بالا و گفتم خدا من دیگه نمیتونم من توانشو ندارم تو ربی تو میتونی خودت حلش کن خودت تمومش کن و منو رها کن.

    الان که دارم اینارو مینویسم مو به تنم سیخ میشه

    استاد 14 فروردین همسر سابقم خودش دادخواست طلاق داد بدون اینکه حتی من به دادگاه برم یا به دفترخانه برم طلاقشو گرفت و همه چی تموم شد.

    اونموقع بود که فهمیدم باید زیپ دهنمو بکشم ودر مورد چیزی که نمی خوام صحبت نکنم حتی با خود خدا ومهم تر از همه چیز فقط و فقط بخدا ایمان داشته باشم چون تنها قدرت رب تنها فرمانروا رب تنها عامل موفقیت وپیروزی من رب.

    عاشقتم استاد

    موفق وپیروز باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    زهراهدایتی گفته:
    مدت عضویت: 458 روز

    به نام خدای مهربان که هرلحظه مراهدایت وحمایت میکند ..

    بازم سلام ..

    نمیدونم شایدم این تضاد داره میزنه تودهنم میگه برو بچسب و روی خودت کارکن همه چی ورهاکن بی توجهی بعضیارو رهاکن توخودت باش مثل قبل فعال باش ونتایج بگیر ،شایداین تضادداره مشخص میکننه توبازم روچه خواسته ای پایبندی …

    قوی باش ،طاقت بیار ،خودت وبساز توفقط برای خودت مهمی ،توکل کن به خدا فقط توبرای اون مهمی واونه که برات مونده ومیمونه ..

    همه چی ورهاکن تنهاقدرت جهان هستی خداونده ،نه بنده های ….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      مهسا 🌙پیریان گفته:
      مدت عضویت: 693 روز

      زهرای قشنگم سلااام

      حسم روی کامنتت قفل شد و گفت بنویس

      منم گفتم چشم (همین اول گفتم ک بدونی این من نیستم ک مینویسم خدای مهسا برای تو داره مینویسه)

      قبل از آشنایی با سایت به هرتضادی ک میخوردم ناراحت میشدم دلگیر میشدم از آدما از زندگیم از تجربه هام پیش خودم گله میکردم

      و شاید هم گاهی از مشکلاتم ب بقیه هم میگفتم

      اما نگاه خداگونه ای ک الان مهسا داره وقتی به یه تضاد میخوره اینه:

      مدام به خودم میگم قانون اینه وقتی ب تضاد میخورم خواسته ای در من شکل میگیره و حالا وقتی ک تو مسیر درست باشم هدایت میشم به سمت خواسته ام

      اگه همه چی همیشه خوب باشه ک من خواسته ای ندارم حرکتی نمیکنم چیزی نمیخام از خدا ،تضاد ها موهبت های زندگی ما هستن هر تضادی ک میاد ما نعمت های بیشتر میخایم از خدا زندگی راحت‌تر میخوایم تفریح های بیشتر آزادی بیشتر عشق بیشتر میخوایم

      اگه بی توجهی دیدی تو درخواست عشق بیشتر دادی ب جهان حالا کافیه تو مسیر درستت ادامه بدی قطعا ب خواسته هات میرسی از کل جهانت عشق دریافت میکنی انقددددد دریافت میکنی ک از وجودت فقط عشق سرازیر میشه

      هر تضادی ک میاد مدام ب خودم میگم حتما خیری توشه حتما قراره بیشتر رشد کنم حتما قراره قوی تر بشم اعتماد ب نفسم بیشتر بشه

      حتما قراره چیزای بهتری یاد بگیرم تا درونم و قشنگتر کنم

      حتما قراره خدا نعمت های بیشتری بهم بده و قبلش باید این تضاد و توی خودم حل کنم

      همیشه ب خودم میگم پشت این تضاد کلیییییییی نعمت و عشق و ثروت خوشبختی منتظره منه تا این قسمت و توی خودم درست کنم و بعد اینا همینجوری وارد زندگیم میشن و واقعا شده هاااا

      هربار این نگاه و داشتمم معجزه هاااااا برام رخ داده اصلا باورم نمی‌شده بخاطر همین انقدر الان با ایمان برات نوشتم

      و چیزی ک خیلی بهم کمک کرده ب توام میگم شاید بهت کمک کنه

      من با اکانت عزیزدلم عزت و نفس و استفاده کردم قبلا

      ی تمرین داره ک جلوی آیینه باید ب خودت عشق بدی

      هرروز بارها و بارها من اینکارو انجام میدم و بببین جوری شده ک من از کل جهاااااان عشق دریافت میکنم

      ن فقط خانوادم ن فقط دوستام ن فقط آدمایی ک منو می‌شناسن

      آدمای غریبه ی توی خیابون هم ب من واکنش مثبت نشون میدن

      ازم تعریف میکنن تحسینم میکنن

      انقدررررری عشق درونم ب خودم زیاد شده بود ک نیازی ب توجه آدما نداشتم اما طبق قانون دریافتش میکردم

      اگه بی توجهی میدیدم قبلا یعنی خودم ب خودم توجه نمیکردم و وقتی درون من درست شد بیرون خود ب خود درست شد

      زهرا جانم تو فوقالعاده ای و لایق بهترینها

      عاشقتم دختر قوی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: