تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 12 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام
اشنایی من با استاد سر یه ارتباط اشتباه شروع شد,قبلش با قانون جذب و اینا اشنا شده بودم و نشسته بودم خصوصیات فردی ک میخواستم را وارد زندگیم بشه را نوشتم و اون فرد به طرز عجیبی با من اشنا شد و انقدررر شبیه چیزی بود ک نوشته بودم و میخواستم که فکر میکردم باید همینو تا همیشه نگهش دارم و با این دیدگاه رابطه هر روز متشنج تر میشد میخواستم بهم بزنم این افکار نمیزاشت حتی خود طرف نمیزاشت ,میخواستم بمونم هیچ چیزی درست بشو نبود تا اینکه یه روز که مامانم و بابام رفته بودن روستامون و من صبح ک بیدار شدم حسم بهم گفت برم کوه!کوه زیاد رفته بودم ولی اون اولین باری بود انقدر حسش سنگین و قاطع بود ک باید میرفتم,دقیقا وقتی گفتید حسم بهم گفت نرو یا برو یه ضررب یاد این خاطرم افتادم, رفتم تنهایی کوه و خیلیم برام غریب بود ولی رفتم ,میدونستم دلیلی داره ولی دلیلش را نفهمیدم,تو راه برگشت یه دختری تنها داشت اواز میخوند بهش گفتم چه صدای قشنگی وسر صحبت باز شد و رسید به اینکه چرا تنها اومدی گفتم نیاز داشتم به تنهایی و بعد شروع کرد از رابطش با کسی گفت که هشششتتتت سااااال اونو تو جهنم تردید قرار داده و نمیزاشته رابطشونو تموم کنه و میگفت همش تو تردید مونده بودم یه بار داشت رانندگی میکرد ماشین داشت چپ میشد و میگفت یهو همه چیز رو سرم خراب شد و دیگه بهم زدم, حتی با اینکه هشت سال براش اون تردید طول کشید,اون روز اون دختر منو رسوند خونه و اون پتک سنگین تو سرم خورد ک اگ بخوای کتکارو از جهان بخوری تا هشششتتتت سال میتونی همینطور از جهان بخوری و عمرت بره حالا میخوای چیکار کنی؟؟ با همه ی اون تفکرات اشتباهو عذاب وجدانی ک بهش داشتم رابطه تموم شد, نمیزاشت, خیلی تلاش کرد همه چیز سرپا بشه ولی چنان خدا قدرتی در من به وجود اورد که هیچ رفتاری ازون نتونست رو من اثر بگذاره و همشم مقصر رو شما میدونست استاد ,بعد از اون خیییییلی لیزری رو خودم کار کردمو وضعیت کار و مالی و یک طبقه خونه با وسایل کاامل و ماشین و مهمتر از همه اعتماد به نفسم را بدست اوردم
بعد تقریبا یکسال و نیم اینا فکر کنم زمستون پارسال بود دیدمش,هیچ فرقی نکرده بود ,هنوز همون ادم بلاتکلیف بود. ادم بدهکاری ک با هزارتا وام ماشین شاسی بلند چینی خریده بود,بالای یک و نیم میلیارد بدهی, با هزارجور قرض میرفت سفر خارجی تا بزاره تو اینستاگرامش و من قبلا محو و مات این زندگی تو خالی بودم یعنی بهتر بگم نمیدونستم پشت پرده را و فقط ویترینو می دیدم و اگه خدا قدرت بهم نداده بود من عمرا میتونستم با اون نجواها کنار بیام,انقدر عذاب وجدان بهم میداد,وعده های بیخود و بی سر وته ,یادم نیست چه روزی به عجز رسیدم ولی میدونم چطور قدم به قدم همه چیو تغییر داد برام, خداوند خیلی مهربون بوده باهام حتی نزاشته کتک خورمم ملس بشه سریعا حالیم میکرد که فرمونو بتابون!!!
بخدا که این شخصیت قوی ای ک ازم ساخته با ارزشترین نعمته ,شاید اوایل بگیم فقط پول و پول ولی اون عزت نفس ,اون قاطع بودن,نترس بودن ,اینها خیلی بزرگتر از چیزای دیگست مخصوصا برای ما دخترها ,اعتبار و احترام, بعضی وقتا مشتری بازاری زنگم میزنه فکر میکنه چهل سالمه بخاطر کارم بعد که منو میبینه هی فقط میپرسه چجوری انقدر کار بلدی و جوونی ,پول خودش میاد ولی اول ما باید قوی باشیم,هنوزم باید خیلی قوی تر اینا باشم که مثل بید نلرزم ,چقدر اون تضادو دوست داشتم خدایا شکررررررتتتتتت,بقول استادجانم اون تضادها باعث شد یه عالمه درسها تو ذهنم حکاکی بشه
بعد این فایل گفتم بزار یک دفترچه بردارم و همشو بنویسم ,اصلا روزانه از هدایت استفاده کنم و بنویسم تا یادم نره ,جدیدا که دارم رو دوره مودت کار میکنم و جلسه اول روی اگاهی های ذهن و روح صحبت میشه تازه فهمیدم که چقدرررر خداوند بهمون نزدیکه و باید بریم روی فرکانسش تا دریافت کنیم,باید با حس خوب روی فرکانس روح تنظیم باشیم
من بعضی وقتا پررو بازی در میارم و بدون مپ یه ادرس جدیدی رو میرم که وسط کار خودمم خندم میگیره و میگم بابا تو دیگ چقد پررویی و وقتی میرسم به مقصد یه حس شادی و اطمینان و شجاعت خاصی رو بهم میده.
شاید بعد بازم بنویسم
شاد باشید
سلام استاد
باز هم ی فایل هدایتی دیگه
امروز کارم که تمام شد گفتم بذار برم تو سایت ببینم چه خبره .من اکثر اوقات که میام تو سایت، مستقیم میرم عقل کل و دنبال سوال و جوابهام میگردم اینقدر که صفحه گوگلم شده عقل کل .
اما امروز خودش گفت برو تو سایت ببین فایل جدید چی اومده .اومدم دیدم نوشته روزشمار تحول زندگی،زدم صفحه بعد،ی لحظه چشام گرد شد، دیدم نوشته تسلیم بودن در برابر خداوند .دقیقا همون چیزی که بهش احتیاج داشتم .زدم دانلود فایل .تا دانلود بشه شروع کردم متن توضیحات فایل خوندن ،با همون متن بغض کردم و اشکهام ریخت .آخه انگار خدا داشت باهام حرف میزد.اخه دو شب پیش من با خدا حرف زدم و حالا اون داشت جوابم میداد .دو شب پیش خیلی حالم بد بود ماشین سوار شدم و رفتم بیرون، تو ماشین کلی باهاش حرف زدم گریه کردم بهش گفتم من تسلیمم من دیگه زورم به خودم نمیرسه خودت ی کاری کن .شاید دو ساعت بیرون بودم و اشک ریختم و باهاش حرف زدم آخرشم چند تا فایل مناجات گوش دادم سبک تر که شدم برگشتم خونه .
و حالا امروز اون داشت باهام حرف میزد .از طریق این فایل .
بهم گفت یادت نره تو هم ی روز نوزاد بودی نمیتونستی گردن بگیری ،تو هم ی روز ضعیف بودی،حالا برا خودت بزرگ شدی قد کشیدی مدعی شدی تعیین تکلیف میکنی راه مشخص میکنی خودت عقل کل شدی همه چی بلد شدی،خودت همه چی بلد شدی که ته رابطه هات میرسه به وابستگی و بعدشم کله پا میشی،همه چی بلد شدی که هشتت گرو نهت مونده .
بهم گفت اگه رابطه خوب میخوای،اگه آرامش میخوای،اگه ثروت و سلامتی میخوای باید بیای پیش خودم .من بهت میگم چیکار کن.نیازی نیست زور بزنی و پدر خودتو در بیاری .همه چی پیش من .بیا پیش من
بهم گفت کی تو را به اینجا رسونده ،کی تو را از این همه فراز و نشیب ردت کرده،این همه سالی که رفتی ی شهر دیگه زندگی کردی ،اصلا کی هدایتت کرد که بری ی شهر دیگه ،کی تا حالا بهت روزی رسونده که تو حالا نگران بقیشی که چی میشه و چی نمیشه .
تو چه میدونی پشت اون رابطه ای که تمام کردی و اینقدر چسبیده بودی بهش چی بوده! تو چه میدونی وقتی بهت گفتم از کارت بیا بیرون بعدش اونجا چه اتفاق هایی افتاده و بعدش برای تو چه اتفاق های بهتری میتونه بیافته .
هربار که در گوش راستم زمزمه کرد من آرام شدم درست مثل لالایی که مادر برای بچش میخونه و آرامش میکنه .
چند روز پیش شنیدم مریضی پدرم بدتر شده،ناراحت شدم اشک ریختم اما به خدا گفتم من هیچ کاری از دستم بر نمیاد خودت شفاش بده.
و امروز به تمام جاهایی که هدایت خدا را پذیرفتم و کارها برام راحت شد فکر کردم ،از رفتن به دانشگاه حتی وقتی که قانون نمیدونستم ،جداشدن از ی رابطه سمی و طولانی مدت که خییییلی راحت انجام شد،مهاجرت به ی شهر دیگه ،هدایت شدن به کار مورد علاقه ام،بالارفتن درآمدم و ….
استاد شما راست میگین قدم اول احساس عجز .قدم اول تسلیم بودن .قدم اول آرام بودن .کنترل نکردن و تغییر ندادن بقیه چیزهاس .قدم اول پذیرفتن هدایت هاس،اگه من امروز هدایت خدا را قبول نمیکردم و به جای باز کردن این فایل، میرفتم اینستا و تلگرام و …. به این آگاهی نمیرسیدم و کسی جز خودم مقصر نبود .
و من از این به بعد باید به خودم بگم آیا میخوای هدایت خدا را بپذیری یا نه ؟ چون اون اینقدر مهربون و بزرگ که هدایت ما را وظیفه خودش دونسته و هر لحظه داره این کار میکنه .
امروز یاد گرفتم تا جایی که میتونم برای خواستههام « چرا » بپرسم و وقتی « چرایی » آن را مشخص کردم آن را رها کنم و به خدا بسپارم و براش راه مشخص نکنم زیرا که خدا چیزهایی را میبیند و میداند که من نه میبینم و نه میدانم و نه درک میکنم .
خدایا کمکم کن در برابر هدایت های تو تسلیم باشم و آنها را با جان و دل پذیرا باشم
خدایا شکرت برای همه چیز
به نام خداوند بخشنده
سلام خانم محمدی
براوتن بهترین هارو از خدا میخوام بعضی وقتا میام تو سایت و یهو دستم میخوره رو پاسخ بعضی هز کامنت ها و اینبار گفتم بیخودی نیست
حتما چیزی هست که باید تایپ کنم
و من چیزی هم نمیدونم فقط کامنت شمارو خوندم و از هدایت ها وتسلیم بودن های شما لذت بردم در برابر حق
و چه اتفاقاتی براتون رقم خورده از اینکه سکان هدایت رو به خداوند سپردن
در برابرش احساس عجز کردین و
اذا سئلک رو در برابر قدرت خداوند اجرا کردین و الا به این نتایج خوب و زیبا رسیدین و آزادی بهتون داده درآمد داده
و شما رو متواضع کرده در برابر خودش
چون اعتبار همه این لذت ها با خداوند
و اگر هم در مسیر با تضادی برخورد کردین باهدایت های خداوند و سپردن به خودش به راحتی میتونین حل کنید اون تضاد رو تضاد ها میان که خواستهارو برآورده کنن
شما هم ی نمونه و الگوی خوب هستین از آدمی که از رابطه سمی جدا شده و خداوند اونو هدایت کرده و به خوشبختی رسیده آفرین
در پناه تنها فرمانروای عالم
شاد سام سلامت سعادتمند و ثروتمند باشید
سلام دوست عزیز
ممنون از شما که من برگردوندی به این فایل و کامنت خودم
« اعتبار همه این لذت ها برای خداست » چقدر این جملتون بهم تلنگر زد که حواست باشه همه چیز برای خداست.حتی این ستاره های پایین پیام هم برای خداست .تو هیچ کاره ای .
من کلا با عربی میانه خوبی ندارم چون هیچ وقت معنیش نفهمیدم و درکش نکردم برای همین همیشه دعاها و حتی قرآن را فقط با ترجمه فارسی میخونم .اما تنها دعایی که عربی خوندش حالم دگرگون میکنه و هنوز نخونده اشکم جاری میکنه مناجات امیرالمومنین هست .چون اینقدر ساده هست که راحت معنیش متوجه میشی و باهاش ارتباط میگیری .از وقتی یادمه هرموقع به بن بست میخوردم یا دنبال بهونه بودم که با خدا حرف بزنم این مناجات گوش میدادم .اون شب تو ماشین همین مناجات گوش دادم و کل مسیر باهاش زمزمه کردم و اشک ریختم و الان میفهمم چرا این مناجات اینقدر حالم خوب میکنه چون تو کل این دعا تو تمام قدرت و اعتبار را میدی به خدا و خودت تسلیم میشی .
مولای یا مولای
تو مولای منی و من بنده توام و غیر از مولا چه کسی به بنده ترحم میکنه
مولای یا مولای
انت العزیز و آنا الذلیل
انت الخالق و انا المخلوق
انت القوی و آنا الضعیف
انت الغنی و آنا الفقیر
انت المعطی و آنا السائل
انت الباقی و آنا الفانی
انت الرازق و آنا المرزوق
انت الهادی و آنا الضال
انت الرحمن و آنا المرحوم
انت الدلیل و آنا المتحیر
انت الغالب و آنا المغلوب
انت المتکبر و آنا الخاشع
خدایا سپاس که امشب هم هدایتم کردی به این مناجات زیبا
جمعه 26 مرداد 1403 ساعت 1:55 شب
خدایا شکرت برای همه چیز
به نام خداوند جان و جهانم
سلام دوست عزیز
مرسی که پاسخ کامنت من رو دادین
کامنت شما منو برد به مناجات حضرت علی و ی مراقبه عالی با خداوند و خداوند جاری شد بر قلبم
من گفتم و ساکت شدم و اون پیام داد به من که مالک و صاحب من اونه
اون گفت و من اشک ریختم
گفت جاری باش مثل رود بذار از وجودت استفاده کنن مثل من
تا حالا انقد با من حرف نزده بود ولی امشب ی جور دیگه حرف زد
انگار بنده تر شدم براش
جنس صحبت ها فرق کرده بود
انگار من خالط تر از قبل شدم
آنچنان امشب خداوند بارید بر قلبم که تنها راه سعادت و خوشبختی در بودن با خداوند
ممنونم از کامنت زیبای شما
در پناه حق
شاد سالم سلامت و ثروتمند باشید
به نام خدای مهربان
باعرض سلام خدمت استاد عزیزم و همه دوستان
تسلیم خداوند بودن:
من باید این باور را در خودم تقویت کنم که این جهان فقط یه خالق داره که کل این کیهان را خلق کرده و داره مدیریتش میکنه و همه چی را میدونه از همه چی باخبره و بالغ بر تمام امورات هست و من باید بهش توکل کنم و تسلیمش باشم تا من را با توجه به اهداف و خواسته هام و ویژگی هام و شرایطم به بهترین مسیرها هدایت کنه و من باید روی شونه های خداوند بشینم و فقط لذت ببرم از این مسیر، من به اندازه ای که در مقابل خداوند خاضع و خاشع باشم به همون اندازه به درجات بالاتری میرسم و به همون اندازه سرم توی دنیا بالاست.
یه مثال خیلی خیلی واضح در مورد خودم:
عید امسال بود که نشستم برای هدفگذاری کردن و نوشتم من میخوام امسال درآمدم برسه به 10 تومن (3برابر) و هدفگذاری کردم که یکسری دوره ها را امسال برم که در آخر هزینش شد حدود 110ملیون!!
ذهنم شروع کرد به نجوا کردن که اصن میفهمی تو یکماه دیگه میخوای بری سربازی بهد چجوری میخوای توی دوران خدمت اولا 10 تومن ماهیانه در بیاری ، دوما 110 ملیون فقط میخوای دوره بری!!!!!دیوونه ای!!!
ولی من بهش گوش نکردم و خداشاهده فقط و فقط و فقط نوشتم و به خدا گفتم من اینارا میخوام( فقط باید بنویسیم و بقیش بسپاریم به الله) 2.1 رفتم خدمت، بعد الان افتادم منطقه عملیاتی ولی خب اسمش عملیاتی و هیچ خبری هم نیست و حقوقم همونی شد که نوشتم و هدفگذاری کردم ، حدود 7ماه کسری خوردم و درضمن حدود یک سوم از خدمتم را در مرخصی میگذرونم یعنی هر 45 روز 17 روز میام خونه
و واقعا خدا خیلی عالی برام چید.
اولش خیلی ترسیده بودم و واقعا بد گمان شدم به خدا که چرا من باید اینجا بیفتم ولی الان میبینم که همش همونیه که من میخواستم ، من دوست داشتم توی پادگان باشم توی سکوت توی خلوت دوست داشتم برم توی برجک به خاطر اینکه روی خودم کارکنم و بزرگتر بشم ایمانم قوی بشه ،شب ها ستاره ها را ببینم ،الان افتادم توی پادگان
میخواستم زودتر تمومش کنم که تمرکزی برم سراغ کار خودم و اهدافم ،الان 7 ماه کسری دارم.
میخواستم مرخصی هام جوری بشه که بتونم توی مرخصی ها برم مسافرت برم دوره ببینم ،الان 15 روز وقت آزاد دارم که هرکاری میخوام بکنم
در کل میخوام اینا به خودم بگم که :
1-وقتی میخوای هدفگذاری کنی ،ذهن منطقیت را بهش گوش نده و فقط با توجه به قانون تکامل بنویس
فقط بنویس و باور کن بهش میرسی.
2-وقتی به خداوند توکل میکنی و تسلیمش هستی ،تو را باتوجه به شرایطتت به بهترین مسیرها هدایت میکنه که تو فکرش را هم نمیکنی چجوری ازکجا؟
3 -وقتی به خدا میسپاریم بهش اعتماد کامل داشته باش واگه همون اول یذره اوضاع اونجوریکه میخواستی نبود فقط صبر کن وبه خدا بدگمان نشو، ایمانت را از دست نده .
این یک مثال واضح و نزدیک در مورد این موضوع
عاشق همتونم عشقای من
به نام خداوند علیم
سلام استاد عزیزم، خانم شایسته عزیزم و دوستان ارزشمندم
چرا تسلیم نباشیم در برابر چنین خدایی؟ خدایی که بقول ابراهیم
ٱلَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهۡدِینِ
همان کسى که مرا آفرید و هم او مرا هدایت مى کند،
وَٱلَّذِی هُوَ یُطۡعِمُنِی وَیَسۡقِینِ
و آنکه او طعامم مى دهد و سیرابم مى کند
وَإِذَا مَرِضۡتُ فَهُوَ یَشۡفِینِ
و هنگامى که بیمار مى شوم، او شفایم مى دهد
وَٱلَّذِی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحۡیِینِ
و آنکه مرا مى میراند سپس زنده ام مى کند
وَٱلَّذِیٓ أَطۡمَعُ أَن یَغۡفِرَ لِی خَطِیٓـَٔتِی یَوۡمَ ٱلدِّینِ
و آنکه امید دارم روز جزا خطایم را بر من بیامرزد
رَبِّ هَبۡ لِی حُکۡمࣰا وَأَلۡحِقۡنِی بِٱلصَّـٰلِحِینَ
پروردگارا! به من حکمت بخش، و مرا به شایستگان ملحق کن
وَٱجۡعَل لِّی لِسَانَ صِدۡقࣲ فِی ٱلۡأٓخِرِینَ
و براى من در آیندگان نامى نیک و ستایشى والا مرتبه قرار ده
وَٱجۡعَلۡنِی مِن وَرَثَهِ جَنَّهِ ٱلنَّعِیمِ
و مرا از وارثان بهشت پرنعمت گردان،
استاد جان من منتظر این فایل بودم من منتظر توحید عملی 12 بودم، منتظر بودمخداوند با من صحبت کنه، چون داشتم باهاش صحبت میکردم…
جاهایی رو بیاد میارم در زندگیم که پر از عجله بودم با عقل خودم با دو دوتا چهارتای ذهن محدود خودم فقط و فقط میخواستم برسم، آروم و قرار نداشتم فقط این دنیای مادی رو میدیدم خدایی وجود نداشت البته که هدایتهای خداوند بود خیلی هم واضح اما گوش شنوایی نبود تسلیم نبودم اصلا نمیدونستم تسلیم بودن چی هست هیچ اعتمادی بهش نداشتم، اعتماد نداشتم که برنامه های بهتری برای من داره که برای من آرامش بیشتر میخواد شادی واقعی میخواد لذت واقعی میخواد عزت بیشتر میخواد، نعمت بیشتر میخواد، چرخ زندگیِ رواان میخواد، در گفتگوی عاشقانه بودن با خودش رو میخواد، خلوت با خودش رو میخواد، زندگی آرام رو میخواد ، برخورداری از بهترین نعمتهاش رو در وقت مناسبش و همراه با عزت و احترام بینهایت برای من میخواد، آره تسلیم نبودم چوم بهش اعتماد نداشتم ، اما وقتی مجبور شدم تسلیم بشم و برگشتم به سمتش و رها کردم اون زور زدنهارو اون دو دوتا چهارتای ذهن محدودِ خودم رو و فرمون رو سپردم دست اون و گفتم هر جایی که منو ببری همونجا میخوام برم، هر کاری که تو بگی رو انجام میدم، گفتم تو بگو، تو راهمو نشونم بده، تو هدایتم کن، گفتماز خودم هیچی ندارم، تو کمکم کن، بدون تو هیچی نیستم، و او به من عزت داد، آگاهیهایی رو که نیاز داشتم سر راهم قرار داد تا تغییراتی رو که لازمه در خودم ایجاد کنم و انسان بهتری بشم ، با خودم در صلح بیشتری قرار بگیرم، چه افکارِ غلط و آزاردهنده ای که در من از بین برد و بجاش افکار و باورهای زیبا و حقیقی رو در من بوجود آورد.
نیازهامو به عالیترین شکل با مهربانی تمام برآورده کرد و میکنه هر بار، هر آنچه که نیاز داشته باشم و بخوام، برام شادی شد، برام لذت شد، برام سلامتی بیشتر شد ، برام مکانی آرام و زیبا شد برای زندگی و تمرکز، برام ماشین راحت شد در زمانی که نیاز داشتم، راه رو از بیراهه برای من مشخص کرد و میکنه هر لحظه هم در جنبه کسب و کار هم در مورد ارتباطات، من یه چیزایی میخوام با عقل و اراده ی محدود خودم گاهی هم خیلی زیاد اونارو میخوام اما به خداوند هممیگمخدایا هدایتم کن و مثلا میگه Stop کن این مسیری که با عقل خودت تصمیم گرفتی بری، توش به سختی میخوری پولتو از دست میدی تهشم به هیچی نمیرسی نرو تو این مسیر میگمچشم ، بهش میگم خب خدایا من نمیدونم تو بگو چیکار کنم چه مسیری رو برم؟(دو جلسه اول دوره شیوه حل مسائل منو به این نقطه ی باز گذاشتن دستهای خدا میرسونه) و راهی باز میکنه معجزه وار، پیشنهادی برای کمک دریافت میکنم و من عشق میکنم و رشد هم میکنم و به هدفم به بهترین شکل نزدیک میشم با راحتی با آسانی یعنی خاصیت مسیرِ خدا، هرگز نمیخواد به سختی بیافتیم همواره مسیر صاف و هموار رو به ما الهام میکنه و اگه به هدایتهاش عمل کنیم زندگی همیشه آرام و لذتبخش و پر از رشد و پیشرفت و نعمت و ثروت و شادی و راحتیه، آره این خاصیت گوش سپردن و عمل به هدایتهاشه این خاصیت هر لحظه تسلیم بودنه، خدایا شکرت برای همه ی هدایتهات ، برای نشون دادن راه از بیراهه، خدایا من عقلم محدوده اما تو خوب میدونی، تو دیدی از بالا که چه خبره و با علم بینهایتت به من میگی لیلا stop کن از این مسیر نرو یه ذره جلوتر یه خطر هست یه سختی هست، سپاسگزارم که هدایتم میکنی که آگاهم میکنی که از چه مسیری برم و از چه مسیری نباید برم تا همیشه راحت زندگی کنم از خطرها از سخت شدن زندگی در امان باشم، تا همیشه در زندگیم فقط لذت ببرم، فقط خوشی و آرامش و نعمت و ثروت رو تجربه کنم و با دست خودم با عقل محدود خودم، خودم رو توی هچل نندازم.
استاد عزیزم سپاسگزارم که باز هم از توحید گفتید. باید بقول خانم شایسته نازنین با گوشِ جان بارها و بارها شنید و لذت برد و عمل کرد. خدایا مارو تسلیم تر کن در مقابل خودت. خدایا مارو هیچ تر و متواضعتر کن در مقابل خودت.
سلام لیلا جان
از خلوص کلامت چیده شده با کلمات کناروهم بسیار سپاسگذارم
حس خوب .حس خوب میافزیند
واکنون از این حس خوب سپاسگذارم
همیشه سلامت وشاد باشی
چرا تسلیم نباشیم در برابر چنین خدایی؟ خدایی که بقول ابراهیم
ٱلَّذِی خَلَقَنِی فَهُوَ یَهۡدِینِ
همان کسى که مرا آفرید و هم او مرا هدایت مى کند،
وَٱلَّذِی هُوَ یُطۡعِمُنِی وَیَسۡقِینِ
و آنکه او طعامم مى دهد و سیرابم مى کند
وَإِذَا مَرِضۡتُ فَهُوَ یَشۡفِینِ
و هنگامى که بیمار مى شوم، او شفایم مى دهد
وَٱلَّذِی یُمِیتُنِی ثُمَّ یُحۡیِینِ
و آنکه مرا مى میراند سپس زنده ام مى کند
وَٱلَّذِیٓ أَطۡمَعُ أَن یَغۡفِرَ لِی خَطِیٓـَٔتِی یَوۡمَ ٱلدِّینِ
و آنکه امید دارم روز جزا خطایم را بر من بیامرزد
رَبِّ هَبۡ لِی حُکۡمࣰا وَأَلۡحِقۡنِی بِٱلصَّـٰلِحِینَ
پروردگارا! به من حکمت بخش، و مرا به شایستگان ملحق کن
وَٱجۡعَل لِّی لِسَانَ صِدۡقࣲ فِی ٱلۡأٓخِرِینَ
و براى من در آیندگان نامى نیک و ستایشى والا مرتبه قرار ده
وَٱجۡعَلۡنِی مِن وَرَثَهِ جَنَّهِ ٱلنَّعِیمِ
و مرا از وارثان بهشت پرنعمت گردان،
و خدایی که در این نزدیکی است…
سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد عباس منش عزیزم، بانو شایسته و همه عزیزان حاضر در این مکان مقدس…
واقعا حس و حال من دقیقا اون حالیه که می تونم بگم پر حرفم ولی هیچی نمی تونم بگم!
چقدر این فایل عالی بود. چقدر کلمه به کلمه اش نکته داشت… چقدر میشه فهمید که این کلمات از زبان انسانی به نام «سیدحسین عباس منش» جاری نشده! بلکه از زبان نیرویی میاد که در هر لحظه حاکم بر جهان هستیه. و داره مدیریتش میکنه. و زیر و بالاش رو میدونه و قول داده که در هر لحظه با بندگان صحبت کنه. از طریق الهامات بهشون بگه که چی درسته و چی غلط…
و وقتی بنده درجه یکی مثل استاد عباس منش که در تمام لحظات زندگیش سعی کرده با ایمان و باور آموزههای الهی رو اجرا کنه، بر کلامش جاری میشه و حرف هایی زده میشه که به طرز عجیبی با قوانین جهان هستی مطابقت می کنه. حرف هایی که مثل قرآن اگه هزار سال دیگه هم شنیده بشن، تازگی و جذابیت دارن…
و چقدر ذهن من مقاومت داره برای شنیدن این حرف ها. برای باور کردنش. مدت زیادی که کم و بیش فایل های استاد رو دنبال کردم و با این آموزه ها آشنا بودم، اما در هر زمان فرسنگ ها با این آموزه ها فاصله داشتم. در زبان مثل طوطی کلمات استاد رو بیان کردم ولی در باطن افسار بندگی شیطان بر گردنم بود…
از بچگی همیشه می خواستم همه چیو خودم انجام بدم… تسلیم بودن برام واژه نامانوسی بود. اعتماد به آدم ها هم برام سخت بود. چه برسه به خدایی که نمی دیدمش… از بچگی وقتی فوتبال بازی می کردم،پدر و مادرم می گفتن تو میخوای به جای همه بدوی… بعد از یک ساعت بازی کردن، تمام هیکل من مثل لبو سرخ شده بود و مثل آبشار عرق می ریختم، در حالی که بقیه کاملا اوکی بودن و هیج فشاری هم بهشون نیومده بود.
برام سخت بود که بپذیرم کار تیمی کردن رو! میخواستم هم خودم دروازه بان باشم، هم دفاع، هم هافبک و هم مهاجم! و این روحیه در من بود و بود و بود و با من رشد کرد. و الان هم هست. و داره خودشو در قالب عدم اعتماد به خداوند نشون میده.
به واسطه درخواست هدایت از خداوند برای رخ دادن اتفاق بزرگی در یک زمینه خاص برای خودم،در تاریخ 10 شهریور 1401 خداوند من رو در مسیری قرار داد که بتونم یه سری شرایط رو برای تحقق یک هدف رقم بزنم.
همه چیز رو خدا داشت درست می کرد اما من به خاطر عدم اعتمادم بهش هی اومدم وسط و فکر کردم من باید کاری کنم! و به خودم تکیه کردم. این شد که بعد از 2 سال از اون داستان هنوز که هنوزه اتفاقی نیفتاده و باز خدایی که همیشه مراقب منه و با وجود همه بی معرفتی هام حواسش بهم هست، دوباره تلنگری بهم زد که در مسیر درست حرکت کنم و این بار میخوام همه چیو بسپارم به خودش…
یک نوع مهاجرتی پیش رومه که همیشه ترسی در موردش توی وجودم بوده. اما الان که خدا به طور واضح داره منو هدایت می کنه میخوام دیگه بهش اعتماد کنم. میخوام بسپارم که اون برام همه چیو رقم بزنه. البته که ترس های زیادی هست و نجواهای شیطان هم کار خودشو می کنه، ولی من میخوام بسپارم به خدای خودم. برم توی دل ترس ها… هر چه بادا باد. به قول نیچه هر آن چه مرا نکشد قوی ترم خواهد ساخت…
اگه خداوند به استاد الهام کرد که اون موقع شب به دل یک ساختمان متروکه وارد بشه و استاد به این الهام عمل کرد و پا روی ترس هاش گذاشت، من هم می تونم این کارو انجام بدم. تازه الهام من خیلی واضح تر و کار من خیلی ساده تره. اگه میخوام شاگرد خلفی باشم، باید پا جای پای استاد خودم بذارم.
البته که این فایل پر از نکته است و میشه ساعت ها در مورد نکاتش صحبت کرد. اما دوست داشتم منم تعهدی رو برای پذیرش الهامات خداوند و عدم مقاومت در موردش بنویسم و با همه وجودم سعی کنم که با تکیه به نیروی خداوند، ترس هارو از خودم دور کنم.
استاد عزیزم، با دنیایی از عشق برای شما و مریم بانوی دوست داشتنی آرزوی هر آنچه میخواهید رو دارم. در پناه الله یکتا، تنها، و تنها، و تنها قدرت حاکم بر جهان هستی، شاد و سالم و پیروز و سربلند و سعادتمند باشید.
خدانگهدار
1403/5/22
18:28
به نام خداوند بخشنده ای که به شدت کافیست
سلامودرود خدا به استادعزیزم ومریم جانم و تمامی دوستان عزیز رشد یافته ام درمسیر الهی
استادجان این چهارروزی که دارم به آگاهی های ناب این قسمت ازسایت مقدس گوش میکنم معجزه های زیبایی رو تجربه کردم که قطعا و یقینا به این خاطر دارم این معجزات رو تجربه میکنم چون باور کردم که من تو کل زندگیم هیچی نیستم و اون خداونده که مدیریت کل جهان رو میتونه به عهده بگیره و من واقعا هیچ توانایی خاصی ندارم ازینکه بخوام مدیریت کل زندگیم رو برعهده بگیرم،تنها وتنهاقدرت خداوند حاکمیت داره برزندگیم و این رو واقعا باتمام وجودم دارم درک میکنم و ایمانم داره درهرلحظه نسبت به فرمانروای کل کیهان بیشتروبیشتر میشه
خداوند بی نهایت بخشندست و بی نهایت حواسش به بنده هاش هست،دروغه محضه که کسی از خداوند هدایت طلب کنه و تسلیم واقعی به درگاه اون باشه و بگه خدا برام معجزه نکرد
بخدا قسم اگه تسلیم به درگاه خداوند باشیم خدا چنان معجزاتی رو بهمون نشون میده که وقتی برمیگردیم از اول اون اتفاق رو مرور میکنیم میبینیم که ماهیچ نقشی جز تسلیم بودن و رهایی دراون اتفاق نداشتیم،و میتونم بگم نودونه درصد از کل اتفاقات رو خوده خدا برامون پیش برده
یک اتفاقی رو دوسه روز پیش تجربه کردم که واقعا سپاسگزارخداوندم شدم که چقدر درهرلحظه حواسش بهم هست
هفته ی گذشته به دندان پزشک درمانگاهمون مراجعه کردم و یک نوبت برای دندانم گرفتم تا اون رو ترمیم کنم
بعدازاینکه آقای دکتر بهم نوبت دادن،متوجه شدم که ایشون به هیچ کس به این راحتیا نوبت نمیدادن و اینکه به هیچ عنوان نوبتی برای ترمیم دندان به هیچ کس نمیدادن،وچون قرارداد ایشون با اون درمانگاه داره تموم میشه فقط نوبت محدودی برای دندان کشیدن میدادن،و برای ترمیم که دیگه اصلا هیچ نوبتی نمیدادن،اما وقتی دندان من رو معاینه کردن بدون هیچ مقاومتی برای هفته ی اینده نوبت دادند
روزی که قراربود من برای ترمیم دندانم مراجعه کنم خودم رو سروقت رسوندم و تااومد نوبتم بشه آگاهی های این فایل رو برای خودم مرورمیکردم و ازخداوند خواستم که دندانپزشک کارش رو خیلی عالی انجام بده،چون اکثرا دندانپزشکی شخصی رو بیشتر ترجیح میدن تااینکه دندانپزشک درمانگاه محلشون،کشیدن یا ترمیم دندانشون رو انجام بدن
خوب من همون دندانپزشک درمانگاه محلمون رو ترجیح دادم و چون دیده بودم که همیشه این درمانگاه ازلحاظ نظافت تمیز بوده،هیچ فرقی بین دندانپزشکی شخصی و اون ندیده بودم
خلاصه وقتی که نوبت من شد،یلحظه نجواهای شیطان شروع کرد تو ذهنم رژه رفتن که نکنه پولت رو ازدست بدی و اون دندونپزشک نتونه کارش رو درست انجام بده،نکنه چون تو درمانگاه هست خیلی به کارش اهمیت نده و دندونت رو بدتر کنه و نتونه درست ترمیمش کنه
خلاصه بااین نجواهای نکنه نکنه…یلحظه به خودم اومدم و بااین اگاهی ها نجواها رو کنترل کردم و همین که خواستم روی صندلی درازبکشم بسم الله گفتم و نشستم و دکتر متوجه شد که من یکم استرس گرفتم و گفت چرااینهمه ذکر میگی،گفتم راستش یکم ترسیدم،بعدایشون باارامش خیلی عالیی منو آروم کردن و گفتن که اصلا هیچ ترسی نداره حالا دندونتو جوری برات ترمیم میکنم که چندین سال برات کار بده…همین جمله رو که بهم گفت انگار دلم یکمی آروم شد و گفتم خدایاخودت کاردندونمو انجام بده،من نمیدونم تو بهتر به هرکاری توانایی…
خلاصه اون آقای دکتر محترم نزدیک به چهل دقیقه بادقت عالی کارش رو انجام داد و وقتی که ترمیم دندونم تمام شد،و خواستم برم حسابداری حساب کنم ایشون در کمال ناباوری گفتن که برو هزینه ی کشیدنِ دندان رو باحسابداری حساب کن!
هزینه ای که ده برابر از ترمیم دندانِ من پایین تر بود!واقعا نمیتونستم باورکنم که آقای دکتر گفتن من میخوام ازینجا برم و میخوام یک کار خیر حداقل برای یکی از همشهری های این شهرتون انجام داده باشم،چون واقعا خدمت کردن به مردمان این شهر روخیلی دوست دارم،و میخوام که ازشما هزینه ای بابت ترمیم دندونتون نگیرم،فقط یه هزینه ی کمی بخاطراینکه تو لیست امروز نوبتت رو وارد کرده باشم برو و هزینه ی کشیدن یه دندون رو پرداخت کن!
من واقعااز خوشحالی نمیدونستم چی بگم وچطوری ازش تشکرکنم و فقط میتونم اعتبارش رو به خدا بدم،چون اون خدابود که به من گفت نیازنیست به دندانپزشکی شخصی بری،همین درمانگاه نزدیک به خونتون بهتره،و بااینکه ذهنم مقاومت داشت ولی به اون حسی که همون خداوند بود عمل کردم و معجزه ی اون رو دیدم که بهش گوش دادم و گفتم چشم و عمل کردم
خلاصه همون یک مقدار خیلی کمی هم که خواستم از کارتم پول بکشم،دیدم که همسرم اومد درمانگاه و خودش اون روحساب کرد،و پولی که داخل کارتم داشتم دست نخورده باقی موند،خدایاشکرت
خیلی معجزات ازخداوند ازین جنس اتفاقات رو تجربه کردم،و هی من رو دراین مسیر ثابت قدم تر کرده که مسیرم درسته،هرچند که ازلحاظ ثبات شخصیتی و اینکه اخلاقم رو تو یکسری اززمینه های زندگیم باید بهتر کنم،اما میبینم وقتی تو یک موضوعی ارامش خودم رو حفظ میکنم و یک حس رهایی و تسلیم رو درونم ایجاد میکنم معجزات پشت معجزات برام رخ میده که میدونم داره از کجا آب میخوره
ولی وقتی که زیادی منم منم کردم و فکر کردم که خودم همه کاره هستم و رو عقل پوک خودم حساب بازکردم دیدم که به چه خاریو ذلتی افتادم،دیدم که این کبروغرور چه بلایی سرم اورده
استادجان این کلام پرازآرامشتون رو بارها و بارها تحسین میکنم واقعا این رشد شخصیتیتون تو این چندسالی که باشما آشنا شدم بسیار تصاعدی رو به بالا داره پیش میره،و یک حس آرامتری نسبت به شما پیدامیکنم وقتی که به صحبتهای گوهربارتون گوش فرامیدم،قشنگ دارم میفهمم که من هم دارم مثل شما بایک ارامش خاصی با دیگران صحبت میکنم
خیلی بی نهایت ازشما سپاسگزارم استاد توحیدی ام،و امیدوارم هرکجاهستید شادوپیروز و سعادتمند باشید
سلام به استاد عزیزم، خانم شایسته دوست داشتنی و دوستانم
نمیتونم منکر این موضوع بشم که فایل زمانی روی سایت اومد که یه چیزی توی وجودم داشت منو به سمت نابودی میبرد! و خدا هیچ وقت دیر نمیکنه!
این روزا دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم هر چه قدر بیشتر روی دوره ها کار میکردم درها پشت هم بسته میشد زور زدن خودم رو کامل حس میکردم. هر روز کلی ایده میومد انجام میدادم( با حس شک و تردید) که اینم قرار نیست جواب بده مثل تمام اون ایده های قبلی! اینقدر این شک بزرگ شد که داشت میرفت به سمت بی ایمانی که خدا با سرعت و چراغ زنان اومد و گفت هی خانم کجا کجا؟؟؟
وقتی داشتم گوش میدادم بار اول تمام مدت میخکوب بودم حتی الان که فکر میکنم یادم نمیاد چه جوری کل فایل بار اول گوش دادم و همین که تمام شد دوباره پلی کردم، بار دوم هم تمام شد بازم پلی کردم یادم نمیاد بار سوم بود یا چهارم بود که توی دفترم نوشتم خدایا من دیگه کشیدم کنار خودت رو برسون خدا که من گم شدم فقط دارم دور خودم میچرخم هدایتت رو برسون به من توفیق قرار گرفتن توی جریان هدایت رو بده و همین که اینا رو گفتم اروم شدم. یه جوری اروم شدم که انگار سنگینی همه چی از دوشم برداشته شد خدا در کسری از ثانیه شرح صدر بهم داد، لا اله الا هو بعد از اون روی زبونم شروع به تکرار شد و بعدش بوم بوم درها داره یکی یکی باز میشه.
یه چیزی که دیگه ازش با همه وجودم میترسم اینه که روی خودم و عقلم حساب کنم و وارد شرک بشم. به من بگن تو ادم مشرکی هستی به هیچ وجه قبول نمیکنم ولی به وضوح دیدم که اره من خیلی وقتا مشرک بودم و هستم و در اینده هم با احتمال زیاد خواهم بود. تنها راهم اینه که دائم بگم خدایا من رو جز متوکلان جز متقین و صالحان قرار بده و این تنها درخواستی هست که میدونم من رو از شرک تا جایی که بشه و من تکرار کنم و یاداوری کنم حفظ میکنه.
در پناه خداوند ثروتمند، سعادتمند و سلامت باشد.
هوالحق
سلام من ایمان رئیسی هستم
یه حسی بهم گفت این کامنت رو بزارم
چون گوشی خودم به شارژ زدم
با اکانت خانمم این دیدگاه رو ثبت میکنم
داستان بر میگرده ب تقریبا 4 5سال قبل که توی یه کارخانه تن ماهی در چابهار مشغول کار بودم.
انبار دار بودم و 2500 حقوق میگرفتم.
شرایط سختی بود من و خانمم توی یک اتاقی ک بهمون داده بودن زندگی میکردیم بعد دو سه ماه بس ک فشارها زیاد بود و مکان نامناسب بود خانمم رو فرستادم روستای خودمون و من خودم اونجا موندم.
در کنار کار انبار داری به شدت داشتم روی باورهام کار کردم و توی همون کار درآمدم تقریبا دو سه برابر شد
یعنی رئیس کارخانه بهم تن ماهی میداد و من طی یک هفته میفروختم و پول کارخانه رو بر میگردوندم.
تا اینکه احساس کردم مدارم داره تغییر میکنه فکر مهاجرت ب تهران ب سرم خطور کرد.
گفتم باید از این کار برم بیرون و برم دنبال خواسته های بزرگتر و فضای بهتر کار.
یه حس قویی بهم گفت ک الان وقتشه که بری خدمت سربازی.
منی که اینقد بدم میومد از سربازی
چند سال قبل اون دوره آموزشی رو توی بیرجند گذرونده بودم و بس ک خوشم نمیومد و احساس کردم کار بیهوده ای هست که بعد اتمام آموزشی دیگه سربازی رو ادامه ندادم و رفتم دانشگاه ک فوق لیسانس رو ادامه بدم.
اون خودش داستان خیلی جذاب و جداگانه ای داره شاید جای دیگه تعریف کنم.
بعد چندین سال از اون آموزشی رفتن حالا حسم داره میگه دوباره پاشو برو خدمت.
وقتی با این وضوح پیام هدایت رو شنیدم عزمم رو جزم کردم که برم سربازی
من متاهل بودم و یه پسر داشتم که سه سالشه
و اونا توی روستا هستن منم مشغول انبارداری در کارخونه تن ماهی.
رفتم با مدیر تولید حرف زدم ک من میخوام برم سربازی و کارای تسویه مو انجام بدین ک گفت باشه با رئیس حرف میزنم ک بری.
دیدم ک مدیر تولید امروز و فردا میکنه
یه هفته ده روز گذشت ولی هیچ خبری نشد همش میگفت فردا فردا
از اونور اون هدایته فشار میاورد که باید بری و این کار رو انجام بدی دیگه خودم دست بکار شدم و رفتم با رئیس کارخانه حرف زدم ک برای اینکه مدرک ارشدم رو بگیرم باید اول کارت پایان خدمتم و بگیرم.
خلاصه رئیس قبول کرد و تسویه ام انجام شد و من بلند شدم رفتم روستامون پیش همسرم گفتم میخوام برم خدمت.
و فک کنم یه نامه از دانشگاه میخواستن تا بتونم برم خدمت و چون نزدیک هفت میلیون بدهکار بودم اون نامه رو نمیدادن
و گفتن اول باید تسویه کنی تا اون نامه رو بدیم.
من که اصلا پولی نداشتم کل حقوقم 2500بود ک 2تومنشو دادم ب خانومم و با 500 تومن اومدم شیراز ک کارای دانشگاه مو انجام بدم ک بعدش برم خدمت.
گفتم خدایا چکار کنم.
یه ایده اومد ب یه خیریه ک ب دانشجوها کمک میکردن و بعضا شهریه رو بپردازن تماس گرفتم و قضیه رو گفتم
این دوستان گفتن ک برسی میکنیم و تماس میگیریم.
من ک هیچ پولی برام نمونده بود فک کنم کرایه برگشتم رو از داداش کوچکترم ک اونجا کار میکرد گرفتم.
و توی این مسیر ک با اتوبوس برمی گشتم با خودم فکر میکردم ک حالا ک میخوام برم خدمت باید یه کسب و کار کوچیکی راه بندازم ک یه ورودی یکی دو تومن برای بچه هام داشته باشه. ک خیلی اذیت نشن.
ایده ای ک به ذهنم رسید این بود که یه تنور بزنم و یه نفر استخدام کنم و نان سنتی تنوری بپزم و از این راه کسب درامد کنم.
هیچ سر رشته ای توی این کار نداشتم فقط شنیده بودم با 4 یا 5 تومن میشه راهش انداخت.
رفتم کلی تحقیقات کردم ک چکار کنم و چکار نکنم.
به این نتیجه رسیدم همه مراحل قابل انجام و خیلی راحته حتی حاظر بودم خودم برم یکی دو ماه کارگری کنم رایگان و شاطری رو یاد بگیرم و بعد بیام راه اندازی کنم.
ولی تنها مشکلی ک داشت تامین آرد بود و طبق آمارهایی ک گرفته بودم اگه بخوام آرد بصورت آزاد بگیرم خیلی گرون میفته ک هیچ سودی برام نداره تازه ضرر هم میکنم.
چند روز پشت سر هم آمار میگرفتم ک از کجا آرد تامین کنم.
رفتم صنعت و معدن و گفتم همچین ایده ای دارم و میخوام توی این شهر نان سنتی درست کنم و…
گفت خیلی هم خوبه ولی مربوط ب ما نمیشه باید بری اداره روستایی و عشایری ک هر ماه بار آرد براشون میاد.
رفتم پیش رئیس عشایری ایده مو گفتم ایشون هم گفت این آرد ها برای روستایی هاست و آمار دقیقه و هر نفر سهمیه داره .
نهایتا من 10 کیسه آرد بتونم بهت بدم.
من با خودم حساب کرده بودم اگه روزی 5یا 6تا آرد بپزم میتونم سود کنم.
خلاصه اونجا هم نشد.
توی مسیر برگشت ب خونه ک پیاده داشتیم میومدیم سه نفر بودیم.
یه تریلی دیدم که داره بار آرد خالی میکنه ب اون دو نفر گفتم شما برید من میام.
رفتم پرسیدم این بار مال کیه گفتن مال فلانیه ک رفته کار داره و بعد غروب میاد.
شماره صاحب بار رو گرفتم و گفتم این بار برای شماست؟
گفت آره
گفتم آرد فروشی ندارید؟
گفت چند تا میخوای
گفتم دویست سیصد تا
خندید و گفت ک کل بار 200تاست
جالب اینجاست ک من یه قرون پول هم توی حسابم ندارم.
گفت که بعد غروب بیا مغازه باهم حرف بزنیم.
مغازه عطاری داشت.
بعد دو سه ساعت هوا تاریک شده بود رفتم مغازش و بعد احوال پرسی گفت ک بهت این قیمت میدم
چون سهمیه دولتی داشتن خیلی ارزون پاشون میفتاد.
ازم پرسید برای چی میخوای این همه آرد رو
گفتم ک همچین برنامه ای دارم.
گفت ک ما هم یه نانوایی داریم نزدیک ب دو ساله تعطیله و من آدم شو ندارم و گر نه راه اندازیش میکردم همینجوری افتاده.
این بار آرد رو هم من نخریدم ا
اشتباهی اومده
یه نفر شش ماه قبل اومده بود اجاره کنه نانوایی رو ولی بعد اینکه دستگاه ها رو چکاپ میکنه و مغازه رو رنگ میکنه و همه چی تکمیل میکنه دیگه نمیاد و گفته ک نمیخوادش بیاد و با اینکه این همه خرج نانوایی کرده کلا منصرف شده.
یه هو از دهنم پرید که چجوریه شرایط اجارش؟
فک کنم گفت 6تومن اجاره اش هست
گفتم ک میشه بریم ببینیم
نانوایی بغل عطاریش بود
گفت آره همه چی اوکی هست فقط یه نظافت میخواد چون چندین مدته کار نکرده فقط گرد و خاک گرفت یه نظافت میخواد فقط.
گفتم چطوره ب نظرت گفت درآمدش خوبه اگه من خودم آدم شو داشتم حتما راهش مینداختم.
حیفه اینجوری افتاده.
بهش گفتم من اجاره اش میکنم .
گفت اتفاقا خیلی خوبه
هم کار پر سودیه برای شما هم برای ما خوب میشه ک نانوایی مون راه میفته (از طرف صنعت و معدن گیر داده بودن ک اگه نانوایی تونو راه اندازی نکنید سهمیه آرد که 20 تن یعنی 500 کیسه 40 کیلویی بود ازشون گرفته میشه و جریمه میشن)هم یه خدمتی ب شهرمون هست.
بعد ازم پرسید ک چکاره فلانی هستی
گفتم داییم هست
اینقد ذوق زده شد گفت واقعا داییت هست؟ گفت که گردن من خیلی حق داره به من خیلی توی کار عطاری کمک کرده و یه جورایی مدیونشم و ….
من گفتم تا فردا بهت خبر میدم
رفتم همون شب با داییم حرف زدم ک فلانی رو میشناسی
میخوام نانوایی شو اجاره کنم.
داییم گفت ن نانوایی خوب نیست اگه خوب بود خودشون راه اندازیش میکردن
نمیدونم نمی صرفه و ….
برو با داداشت ک میخواد لوازم یدکی بزنه شریک شو اون سود داره و از این حرفا.
من ک کاملا مطمن بودم ک باید این کار رو بکنم
گفتم ن دایی من تصمیمم رو گرفتم
دایی گفت باشه بزار من ی رفیق شاطر دارم با اون مشورت کنم بعد بهت میگم چجوریه.
من ک اصلا ن تجربه کار نانوایی رو داشتم ن هیچ سررشته ای کلا صفر صفر بودم.
یکی دو روز بعد داییم گفت اون شاطر گفته اگه 3500اجاره بده خوبه
رفتم پیش صاحب نانوایی گفتم که من 3500 اجاره میکنم
سه ماه اول ازم 3تومن بگیر تا راه بیفتم
چون اولین باره کار نانوایی انجام میدم.
با کلی اینور و اونور قبول کرد گفت از کی شروع میکنی؟
گفتم از همین فردا
کلیدها رو بهم داد قرارداد بستیم مغازه رو باز کردم دیدم کلی نقص داره ک باید رفع بشه لامپ نداشت
سیم کشی ایراد داشت
سقفش چکه میکرد باید ایزوگام میشد
خیلی خیلی کثیف بود و کلا کاشی هاش جرم گرفته بود
صاحب نانوایی گفت من نمیدونم چ نقص هایی داره برو با محمد خواهر زادم مشورت کن چون قبلا کلا نانوایی دست ایشون بوده و همه جیک و پیکشو میدونه
من در شرایطی هستم ک یک قرون پول ندارم دارم یه نانوایی رو اجاره میکنم ک هیچ تجربه ای توش ندارم
زنگ زدم ب محمد فرداش اومد و گفت این دستگاهش سالمه فقط سقف نانوایی باید ایزوگام باشه چون بهداشت گیر داده و یه نظافت میخواد و همین
_بار آرد ک اونجا اشتباهی اومده بود قرار شد من از اون آرد استفاده کنم و بعد پولشو بدم
_نمک هم سه چهار تا گونی از قبل بود همون شخصی ک میخواست اجاره کنه و منصرف شده بود آورده بود
_سوخت گازوئیل هم یه تانکر اون پر کرده بود
_ایزوگام هم خریده بودن فقط چون سقف باید قبل بتن سیمانکاری میشد نصبش نکرده بودن و اونا همینجوری مونده بود.
لامپ هم پول میخواست ک بخرم
خمیر مایه هم همینطور
به محمد گفتم من هیچ تجربه ای توی این کار ندارم تو بیا دو سه ماه پیش من باش ب عنوان شاطر منو راه بنداز تا روی غلطک افتادیم برو
اصلا مگه قبول میکرد
چون چند سال اونجا بوده کلا از کار توی نانوایی بیزار بود و متنفر شده بود
من باهاش حرف زدم و خداوند دلشو نرم کرد در نهایت قبول کرد در ازای فلان حقوق بمونه منو راه بندازه
من بهش گفتم من نمیدونم خودت بگو این رقم رو در میاره، این کار؟
ک من حقوق بدم؟
گفت آره بیشتر از اینا در میاره،
گفت تو کاراشو بکن آماده ک شد بهم زنگ بزن ک بیام
تقریبا یک ماه زمان برو
تا کاراشو کردیم
برای ایزوگام ش طرف بهم گفت کفشو سیمان کاری کن ک صاف بشه بعد من میام نصبش میکنم.
خدایا پول سیمان و دستمزد کارگر و اینارو از کجا بیارم چطور دستمزد ایزوگامیه رو بدم
چطور لامپ بگیرم
چطور خمیر مایه تهیه کنم.
فردای اون روز گوشیم زنگ خورد
از طرف همون خیریه بود ک من درخواست داده بودم برای شهریه
گفت که با 2 میلیون توافق شده و ما نمی تونیم 7 تومن پرداخت کنیم یه شماره کارت بده 2 تومن واریز کنیم.
من اینقدر خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم ک اینقد دقیق داره پلن رو پیش میبره
رفتم سیمان و اینا گرفتم
ک سقفش و درست کنم
همون روز داداشم و نیروهائی ک روشون حساب کرده بودم کار براشون پیش اومد رفتن یه شهر دیگه
چون بودجه کم بود نمیتونستم بنا و کارگر بگیرم
سیمان ها باید دوطبقه تا پشت بام میرفت و با ماسه و شن میبردیم ک سقفش درست کنیم
کسی هم نیست
فقط خودمم
گفتم طوری نیست باید انجامش بدم
خدا گفته این مسئله
منم انجام میدم
تا قبل اون هیچ گونه تجربه بنایی و کارگری ب اون سختی نداشتم
کارگری کرده بودم ولی ن ب اون سختی مثلا کار در کافه و کافی شاپ ک خیلی راحته
گفتم خدایا این سیمانی ب این سنگینی رو چطور دو طبقه ببرم بالا؟
ایده اومد از وسط نصفشون کن راحت تر میبری
انجام دادم با اینکه باز هم خیلی سنگین بود برای من
چندین گونی کوچیک پر ماسه کردم بردم بالا
نفسم بند اومده بود
خیلی سخت بود
ولی گفتم باید انجامش بدم
آب آوردم ملات درست کردم
شروع کردم سیمانکاری
اولین تجربه ام بود ک خودم انجام میدادم دیده بودم ک دیگران انجام بدن ولی خودم اولین بارم بود.
ادامه دادم تا اینکه نزدیک غروب سقف ک نزدیک 100متر بود رو تمومش کردم
یکی دو روز صبر کردم خشک بشه و آب میزدم
بعد اومدیم و ایزوگام ش کردیم
و یه صبح تا نصف شب مغازه رو شستیم
لامپاشو نصب کردیم
ب محمد گفتم بیا فردا یا گونی آزمایشی بزن ک من حساب کتاب کنم چند تا چونه میشه و خمیر چطور درست میشه و ….
فردا اومد آزمایشی زدیم و نون ها رو بصورت رایگان میدادیم ب مردم
یادمه 75 تا چونه شد
و حساب و کتاب کردم دیدم خوبه متصرفه
شروع کردیم یه نیروی خمیر گیر و چونه گیر استخدام کردم شروع ب کار کردیم
خمیر گیر خمیر آماده میکرد بعد چونه میکرد شاطر خمیر هارو میزد توی دستگاه من پاچالدار بودم و نون ب مشتری میدادم و پول میگرفتم
روز بعدش 3تا آرد زدیم
روز بعد 5 تا
7تا
و…
کم کم رسوندیمش به 20 تا 22 تا کیسه در روز
کیفیت کار رو روز ب روز بالا بردیم
مردم اینقدر استقبال میکردن
و می گفتن خیلی عالیه
درآمدم از ماه اول دو سه برابر کار در کارخانه شد بعد 5 برابر
بعد 10 برابر بعد 20 و 25 برابر
خیلی خوب بود بعد یک سال برای تمدید صاحب نانوایی اینقدر راضی بود ک نگو
با آغوش باز تمدید کرد قرارداد و
امسال دیگه بیشتر شده بود و تعداد کارگران رسید به 5 یا 6 تا دیگه خودم کار فیزیکی نمی کردم
یه گزارش پخت طراحی کرده بودم که نیاز ب حضور من توی نانوایی نبود
فقط از اون گزارش پخت یه عکس میگرفتن و برام ارسال میکردن و می گفتم ک چکار کنن و
خیلی راحت شده بود در طول سال اول
گفتم حالا ک کارم راه افتاده برم سربازی رو هم اقدام کنم
سربازیم اینقدر راحت پیش رفت ک مثل آب خوردن بود
کلا شاید سر جمع یک ماه بیشتر توی پادگان نبودم
همش مرخصی بودم
شاید باوراتون نشه از همون روز اول که رفتم گفتم اگه میشه ب من مرخصی بدید اون افسر ک تعجب کرده بود از درخواست من و خوشش اومده بود تماس گرفت که بهم مرخصی بدن
بعد یک ماه ک اومدم شب پنجشنبه رسیدم جمعه توی پادگان بودم شنبه سر صبح همون افسر ازم پرسید ک خوش گذشت گفتم آره ولی اگه میشه دوباره بهم مرخصی بدید
باز 25 روز دیگه بهم مرخصی داد
بعدش زنگ زدم 10 روز تمدید کردم خلاصه 5 ماه همینجوری تلفنی تمدید میکردم
بعدش انتقالم دادن زاهدان
اونجا هم رو اول ک رسیدم درخواست مرخصی کردم باز قبول کردن و چند ماهی ک اونجا بودم کلا توی مرخصی بودم و و کلا شاید سر جمع یک ماه یا کمتر توی پادگان بودم من حتی درجه ها رو هم نمیدونستم.
ولی خدا پلن رو از قبل ریخته بود و باعث شد ب این راحتی خدمتم تموم بشه
حالا برنامه بعدیم ک مهاجرت ب تهران بود رو باید اجرا میکردم
البته 3 تا گزینه انتخاب کردم
تهران
تبریز
اصفهان
میخواستم یه پله بالاتر پیشرفت کنم
اون کار دیگه برام خسته کننده شده بود
درآمدم بالا رفته بود
از بس ک توی خونه بودم کلا کسل کننده بود
کلا از راه دور بود کارم فقط با چک کردن گزارش پخت برنامه میدادم
هفته ای یا ماهی یه بار در حد نیم ساعت سر میزدم
نشانه ها اومد ک وقتش باید بری مهاجرت کنی
من برنامه ام سه تا گزینه تهران اصفهان تبریز بود که در نهایت چون 5ماه خدمتم و اصفهان بودم و خوشم اومده بود و شنیده بودم ک شهر خیلی صنعتی هست و جای پیشرفت داره
اصفهان رو انتخاب کردم
و یک ماه از خدمتم مونده بود اومده بودم مرخصی
ب خانمم گفتم باید وسایل و جمع کنیم بریم یک ماه زاهدان ی خونه اجاره میکنیم وقتی خدمتم تموم شد میریم اصفهان
اصلا برام سخت نبود چون استاد عباسمنش رو الگوش توی ذهنم بود ک مهاجرت کرده بود با ی ساک ب تهران
ما هم دو سه کیف فقط لباس و اینا ورداشته بودیم
زاهدان یکی دو روز بودیم رفتم پیش امیر پادگان و گفتم من کلا یک ماه مونده ب خدمتم یا ب من مرخصی بدید یا یک سویت از سویت های هتل ارتش رو ب من بدید ک با خانمم و بچه هام اقامت کنیم
الان دوتا بچه دارم یه 4 ساله یه چهار پنج ماهه
گفت ک میگم 10 روز بهت مرخصی بدن
بعدش رفتم با فرمانده حرف بزنم گفت ک نمیشه تو کل خدمت و توی مرخصی بودی این ماه باید بمونی فرداش
بهم زنگ زدن ک عموم ک میشه پدر زنم فوت کرده
باید می رفتیم
با فرمانده حرف زدم و گفت 20 روز برو
کیف وسایل رو گذاشتیم پیش یکی از فامیلامون و برگشتیم
خانمم درد خیلی سختی رو داشت ب دوش میکشید
واقعا براش سخت بود
بعد چند روز من ب خانمم گفتم ک یه هفته از خدمتم مونده من بدم تسویه حساب کنم بعدش از همون جا میرم اصفهان کار و بار و اکی میکنم خونه میگیرم بعد شما بیاین
اومدم زاهدان
بعد انجام کارهای ترخیص از خدمت
شبش ی آگهی دیدم توی دیوار
استخدام گمرک مشهد
من تا این آگهی رو دیدم گفتم چ عالی اگه برم توی گمرک اونجا کلی چیز یاد میگیرم
با تاجرای زیادی ارتباط میگیرم
خلاصه اگه رایگان هم بگن کار کن میرم فقط میخوام کار تجارت و صادرات و … رو یاد بگیرم
تماس گرفتم
گفت ک گمرک دوغارون هست لب مرز افغانستان
یادم افتاد ک یکی از هم خدمتیام قبلا مرز دوغارون خدمت کرده
زنگ زدم پرسیدم ک چطور جایزه گفت ک اونجا خیلی خطر ناکه طالبا همیشه میان لب مرز سربازارو میکشن
رفیق خودمو ک اونجا بود رو کشتن و…
قطع ک کردم گفتم اشکال نداره میرم یاد میگیرم
باز الگوی استاد عباسمنش توی ذهنم بود ک برو ب الهامات عمل کن
گفتم اگه ا اونجا کشته هم بشم باز میرم
اون بنده خدا گفته بود باید بیای مشهد باهات مصاحبه کنن بعد میفرستنت گمرک دوغارون
گفتم چجوریه کارش ؟
تجارت و یاد میگیرم؟
صادرات و یاد میگیرم؟
گفت آره
کار خیلی عالی هست و فرصت خوبیه
همون شب بلیط گرفتم برای مشهد با اتوبوس سر صبح ساعت 6 و نیم رسیدم مشهد
دیدم اون پسره با یکی دیگه اومدن دنبالم
اول فک کردم با ماشینت
بعد منو بردن با اتوبوس خط واحد
دیدم قیافشون نمیخوره ک مثلا استخدام گمرک باشن
گفتم کجا میریم آدرس شرکت کجاست
گفت رسالت
از اون یکی دیگه پرسیدم یه جای دیگه رو گفته بود
بخاطر همین شک کردم و گفتم نکنه کلاهبردار باشن و یا اینکه دزدی چیزی باشن.
بهشون گفتم شماره رئیس تو بگیر میخوام باهاش حرف بزنم
گفت چی میخوای بگی الان میریم اونجا حضوری حرف بزن
در حالی ک سوار اتوبوس خط واحدیم داریم میریم
دوباره گفتم ن شمارشو بگیر میخوام حرف بزنم
شمارشو گرفت گفت رئیسی میخواد باهات حرف بزنه
اون گفت من دارم میام نزدیکم
همونجا حرف میزنیم
یه جایی پیاده شدیم پایین شهر بود گفت بریم جلو تر اونجاست
حقیقتش من ترسیده بودم و کم کم مطمن میشدم ک کلاه بردارن
گفتم من گرسنه مه این ساندویچی بریم ی چیزی بخوریم اگه رئیس اومد همینجا حرف میزنیم یا میریم پارک روب رو
من نشستم صبحانه خوردن ک رئیس زنگ زد رسیده
گفتم ک میریم توی پارک حرف بزنیم
دیدم این دو نفر شروع کردن ک نباید اینقد بدبخت باشیم باید راحت کار کنیم و …
تا رئیس اومد
دیدم سرو وضعش ب رئیس ی شرکت نمیخوره
نشست و سلام احوال پرسی کردیم
گفت ک ی آرزومه از خودت بده
گفتم من ایمان رئیسی هستم
فوق لیسانس مدیریت صنعتی
کار های خیلی زیادی انجام دادم
آخرین کارم نانوایی بود
که دادم ب داداش کوچکترم ک برای خودش کار کنه
و برای اینکه تجارت و صادرات رو یاد بگیرم
میخواستم برم اصفهان بعد آگهی شمارو دیدم تماس گرفتم و اومدم الان درخدمت شمارم.
ایشون شروع کرد از سختی های زندگیش
از کارهای سخت قبلی
و نمیدونم از اینکه چقدر خوبه آدم راحت پول بسازه
.
و… داشت ادامه میداد من گفتم ببخشید میشه بریم سر اصل مطلب و در باره کارمون گمرک حرف بزنیم.
گفت ک این کار گمرک نیست ولی خیلی بهتر و پردرآمد تر از گمرک هست
درآمد دلاری داره و …..
من خنده ام گرفته بود و یاد استاد افتادم ک توی روانشناسی ثروت یک ترفند پونزی رو میگفت
ک هر وقت بو بردید ک ترفند پونزیه فرار کنید
بعد کلی حرف گفت بریم دفتر شرکت ک اونجا قشنگ پرزنتت کنیم
و از الان کار رو شروع کن و چون وقت طلاست
نباید وقت و تلف کنی
منم ک ب زور خندمو نگه داشته بودم گفتم باشه من از صبح کلاسای شما رو میام الان خسته ام 20 ساعت توی اتوبوس بودم میرم هتل استراحت میکنم فردا حتما میام.
ب زور از دستشون فرار کردم و رئیس حافظی کرد و گفت فردا حتما بیا
منم گفتم چشم
از اون دونفر خواست ک یه عابر بانک نشونم بدن ک پول بردارم کرایه تاکسی بدم
تا کنار عابر بانک همراهمی کردن و توی مسیر همش از خوبیای این شرکت هرمی می گفتن
من گفتم برادر خوب من ب عنوان یک برادر بهت میگم واقعا ته این شرکتا هیچی نیست توضیح دادم ک چجوری کار میکنن.
دیدم مقاومت شدیدی دارن دیگه ادامه ندادم
در آخر گفتم من این ماه 50 میلیون درآوردم تو چقد از این شرکت درآوردی ک اینقدر اصرار داری بیام
گفت 1000 دلار
دیدم ک دروغکی داره حرف میزنه گفتم خدا حافظ
رفتم قشنگ استراحت کردم
چون خسته بودم حسابی خوابم برو
شب بیدار شدم رفتم ی غذایی خوردم و اینقدر بهم ریخته بودم و ناراحت بودم
هی سعی میکردم خودمو آوردم کنم ولی نمیشد
ذهنم ب شدت رفته بود هی منفی میبافت
هی می گفتم این پلن خداست شاید باید میومدی مشهد اصفهان نمیرفتی
ولی ذهن داشت کار خودشو میکرد
اون شب تا صبح بیدار بودم و حالم گرفته بود
صبح زدم بیرون کن یه کم کم بارون داشت می بارید
منم آروم شده بودم و با خودمو خدای خودم حرف میزدم
و هی حالم بهتر میشد
و آخر گفتم همینه آره همینه خدا خواسته ک من بیام مشهد
چی بشه ک من بدم توی دیوار
و چی بشه ک توی دیوار زاهدان استخدام مشهد بنویسن
چی بشه ک استخدام گمرک بنویسن
با خودم گفتم اگه غیر از گمرک هر چیز دیگه ای مینوشتم من نیومدم
اونا به من گفتن ما خودمون هم اینجوری گول خوردیم نوشته بودن استخدام در کارخانه آب معدنی اومدیم دیدیم این شرکتا و کار در این شرکت خیلی بهتر از آب معدنیه اینجا دلار درمیارین و ماشین آخرین مدل میگیریم و… از این چرت و پرت
من حالم کاملا خوب شده بود
خدا رو شکر کردم
گفتم تو ی پلن قشنگ تر برام داری
همون روز رفتم یه سوئیت یک خواب اجاره کردم برای یک ماه
و گفتم حالا ک پلن اینجوریه پس مشهد میمونم.
شب روی تخت دراز کشیدم
و هی فکر میکردم ک خدایا از کجا شروع کنم چ کاری رو استارت بزنم
توی حسابم کلا 5 تومن مونده بود
4 تومن اجاره یک ماه دادم
ولی باز پول داشتم از جاهای مختلف بعدا واریز میشد
تقریبا یه هفته ای اونجا بودم و کارهای مختلف رو برسی میکردم
خانمم زنگ زد گفت حالا ک خونه گرفتی بیا ما رو هم ببر ک ی تفریحی بکنیم
رفتم دنبالشون
از داداشم ک ماشین داشت خواستم مارو ببره تا مشهد
اومدیم و بعد یه مدت رفتیم ی خونه اجاره کردیم برای یکسال
و گفتم حالا ک اومدیم حتما باید همینجا بمونیم.
کارهای مختلف و تست میکردم.
جنس می خریدم می فرستادم واسه مشتری
بعد شش هفت ماه هدایت شدم ب خرید زیره سبز یه دوستی گفت زیره بخر من واست می فروشم.
از 200 کیلو شروع کردم بعد یکسال رسوندمش ب 4 تن در ماه
کلا سال اول 25 تن زیره خرید و فروش کردم
اعتبار پیدا کرده بودم توی بهترین کارخانه های زیره سبز
با دستانی از خداوند آشنا شدم ک میلیاردی بهم جنس میدن بدون اینکه منو ببینن
الان نزدیک ب یکساله باهم کار میکنیم هنوز از نزدیک همو ندیدیم
تلفنی اعتماد شکل گرفته و خداوند داره پولشو خوب اجرا میکنه
الان چند ماهی هست میخوام باز ورود کنم ب صادرات
ولی میگم ک اول باید توی کل ایران مشتری داشته باشم و توی ایران نفر اول بشم بعد کم کم خودش پیش میاد
ایده ای ک دو سه روزه بهم الهام شده اینه که ماشینو بردارم بدم شهرهای مختلف بازاریابی کنم و کارم و گسترش بدم.
وقتی ب جریان هدایت فکر میکنم میبینم کل مسیر هدایت بوده
خداوند در هر لحظه داره هدایت میکنه
اینکه ما هدایتهای دریافت میکنیم یا خیر ب خودمون ربط داره.
هدایت جدیدم اینه که بازارم در چند استان دیگه هم گسترش بدم
الان امروز قدم ششم رو از سایت خریدم دارم کار میکنم
روانشناسی ثروت رو دوباره دارم کار میکنم
قانون سلامتی رو هم خریدم و کار میکنم
عزت نفس رو خانمم گرفته داریم کار میکنیم
برنامه اینه تا پایان سال قدم ها رو بریم و بعد روانشناسی دو و سه رو کار کنم
آرزوی موفقیت و خوشبختی برای همه ی دوستان دارم.
ا
سلام و درود بر برادر رییسی گل
احسنت و احسنت و احسنت
بنظرم خیلی قشنگ با توضیح هدایت ها را نوشتی رد پای خداوند در کارهایت موج میزنه
بله بنظرمنم دقیقا همینه اینکه نترسی ایمان و توکلتا حفظ کنی و این ایمان و توکل از وقتی که شروع کردی به نانوایی و در حد پایین بود شروع شد و قدم به قدم ایمانت بیشتر و بیشتر میشه دقیقا مثل من که از کارمندی شروع شد و بهم ثابت شد اگر دراین ترس ها بمونم و ایمان خودمو نشون ندم نتیجه فرقی نخواهد کرد
مهمترین اصل کار همین بوده نه من و نه هیچکس دیگه مطمن نیست که چه اتفاقی میوفته اینده را نمیدونه ولی وقتی میری باتوکل و نگاه اهدنا صراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم
نه اینکه ترس ها نباشه
ترس ها هستند و به مرور که تکامل طی میکنی درجه تو هم همراه این ترسها بالاتر میره
یبار اجاره نانوایی بار بعدی یه پله بالاتر
بقول استاد وقتی درجه تو 10 تضاد 20 برات خیلی ترسناکه ولی وقتی درجت بشه 40 بدون ترس و تردید اون تضاد 20 را رد خواهی کرد
سرگذشت قشنگی بود
کلا دنیای قانونمند قشنگیه
و زمانی که این را یاد میگیری و لذت میبری ازش نعمتها پشت سر هم میاد
هم خودت درجت میره بالا هم به واسطه بزرگتر شدنت ظرفت بزرگتر میشه و نعمت و ثروت بیشتر میشه
برات بهترین ها را ارزو دارم
همیشه شاد و توحیدی باشی
سلام دوست عزیز
بابا تو کی هستی
به به
چقدر لذت بردم
چقدر عالی بود
چه اعتمادی
چقدز نیاز داشتم
چیدز شبیه استادشده بودی
از هیچی به همه چی
چه پشت کاری
واقعا بهت تبریک میگم
عالی بود پسر
چقدر لذت بردم
و چقدر الگو گرفتم
خدایا شکرت
و واقعا سپاسگزارم بابت این هدایت
سلام به دوست خوبم آقا ایمان عزیز
ایمان جان بسیار تحسینت میکنم برای عمل کردن به ایدها و حرکت کردن مداوم و رسیدن به خواسته هات
من خودم خیلی وقته میخوام توی زمینه تجارت در کنار دوستی باشم تا این بیزینس رو بهتر یاد بگیرم و بتونم این حرفه از صفر مطلق یاد بگیریم
میخواستم ببینم شما دوست من که توی این زمینه تجاربی کسب کردی میتونم از شما کمکی بگیرم در این زمینه
ممنون دوست خوبم
سلام به استاد عزیزم
بدنبال گوش کردن این فایل چیزی که توجه ام رو جلب کرد این بود
زمانی که شما هدایت شدین اون شب از منزل بزنید بیرون وقبل از اون دو نفر برسین ،،درک من این بود که چون در مدار رفتار فیزیکی که اون افراد (بصورت عادت همیشگی شون تو اون خونه باغ داشتند)انجام میدادن نبودین
وفرکانس خوبی برای هدایتشون وشروع تغییر ودیدگاه متفاوتشون نسبت به رفتاری که با خودشون ودیگران داشتند هرلحظه براشون ارسال کردین
خداوند خواسته که شما قبل از اونها اونجا باشین نه اینکه زمان مصرف مواد وحتی بعد از اون که در حالت طبیعی نباشند وهدایتی برای تغییر دریافت نکنند
حتی حضور شما قبل از اونها با اون ضربه ای که زدند نشون میده ،چقدر باورهای غلطی مثل اینکه
یکی اومده همین نعمت کوچکی که هم داشتیم بگیره یا حتی گنجی که حق ماست واون میدونه کجاست رو ازش بگیریم(باورهای اشتباهی که در زمینه های مختلف افرادی که با خودشون در صلح نیستند ونجواها میگه یکی حقتون رو گرفته پس باید به زور ازش بگیرین)واینکه ما توانایی ولیاقت خلق اون نعمت رو که نداریم ونمیتونیم شرایطمون رو تغییر بدیم وباید از بقیه به زور بگیریم
حتی زمانی که اون انفجار رخ داد وشما هدایت شدین در منزل بمونین ونجواهای شیطان نتونست تحت فشار اقتصادی که داشتین شما رو وادار کن به روند قبلی کار کردنتون ادامه بدین
وحضور اقوام همسرتون درب منزل وتعجبشون از سلامت شما ،،باور توحیدی که رسالت خاصی خداوند براتون قرار داده رو در شما تقویت کرده وهر بار با این قدرت مطرح کردنش،،نشون میده که چقدر قدرت وتوانایی شما برای عمل به هدایتهاتون وبازگو کردن اونها در این مسیر توحیدی بیشتر میشه
وبه ماکمک میکنه تکاملمون رو با جدی گرفتن هدایتهای کوچک وکنترل نجواها طی کنیم وایمانمون رو در عمل نشون بدیم
خداوند را سپاسگزارم بابت هدایتم در این مسیر زیبا وکمکی که برای عمل کردن آگاهانه ام با انتخاب خودم هرلحظه نشونم میده
قرار بود آخر ماه بریم سفر
یکسال و نیم بود که درگیر ساخت خونه و اسباب کشی بودیم سفر نرفته بودیم.
از نظر مالی هم خیلی اکی نبودیم که با هواپیما بتونیم بریم سفر و برای سفر زمینی هم ماشینمون شرایط خیلی خوبی نداشت
وقتی این فایل تسلیم بودن رو گوش کردم
ازش یادگرفتم که چه جوری درخواستم رو مطرح کنم
به خدا گفتم من تسلیم، من خیلی دلم سفر میخواد، من میخوام طبیعت رو تجربه کنم
من میخوام آرامش رو تجربه کنم، میخوام تورو تجربه کنم
با توجه به شرایطم تو مارو هدایت کن
هی از اول ماه سایت ها رو چک میکردیم
قیمت ها رو چک میکردیم
همسرم میگفت آخر تصمیمت چی شد؟
بذار برای پاییز که شرایط مون اکی تر بشه.
من گفتم بذار ببینیم خدا چجوری مارو هدایت میکنه
همسرم خندید گفت مگه تو پیامبری!!!! ؟
چیزی نگفتم.تو دلم گفتم انا علینا للهدی.
من آرامش داشتم. چند روزی گذشت یه ایده اومد که بابا توی مازندران کلی جا هست که تو هنوز ندیدی چرا انقد ایده آل گرایی
(تمرکز بر اصل بهبودگرایی بجای کمالگرایی)
سرچ زدم تو گوگل مکان مناسب برای سفر تابستانی در مازندران
اومد آلاشت، کلاردشت، پلور
که ما هیچکدومشون نرفته بودیم
تصمیم بر این شد بریم آلاشت که با خونه ما (فریدونکنار) 2ساعت و نیم فاصله داشت.
جای شما خالی خیلی سفر خوبی بود.
یک شب موندیم هدایت شدیم به یک خونه عالی با ویو عالی کوه با قیمت بسیار مناسب
طبیعت رو تجربه کردیم، خونه رضاشاه رو دیدیم، تجربه خوبی تو رصد خونه داشتیم
به آسانی با لذت با لذت به هدفمون رسیدیم
من از استاد یاد گرفتم هدف رو تعیین کنم و مولفه هارو آزاد بذارم، اجازه بدم که خدا منو هدایت کنه، روی دوش خدا بشینم
کاش جای این همه درسی که تو مدرسه و دانشگاه خوندیم اینارو به ما یاد میدادن.
من با اینکه همه چیز داشتم حال دل خوب نداشتم.
احساس میکنم آموزش های استاد مثل آبی بود که پای یه نهال خشکیده ریخته میشه و اون نهاله کم کم داره جون میگیره و از پژمردگی درمیاد
ممنون از استاد و این جهان توحیدی که ساختین که مارو از بدنه مشرک جامعه جدا میکنه