تسلیم بودن در برابر خداوند - صفحه 29
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/08/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-08-08 08:57:552024-08-08 09:05:31تسلیم بودن در برابر خداوندشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام تنها فرمانروای کل کیهان …..
تسلیم بودن در برابر خداوند باید ابدی باشد
خداوند برنامه ریز کل جهان است
خداوند برنامه هایی را برای ما می چیند که هیچ کسی از عهده اش بر نمیاد
خدایا تنها تو را می پرستم
و تنها از تو یاری می خواهم
…….
…..
همیشه جهان در حال رشد است
جهان ایستایی ندارد
جهان همیشه در حال بهترشدن است
اگر من متوقف هستم
اگر من متوقف شده ام ایراد دارم
باید ایراد را درست کنم
و وقتی به این روند ادامه دادم سقوط آزاد
…
وقتی استاد را می بینم خیلی برام روشن میشود قانون . مثلا مثل این می ماند که استاد بگویند خب احساس خوب اتفاقات خوب همین …. و تمام
نه اینطور نیست
باید برای ذهن دلیل بیاری . منطق بیاری . منطقیش کنی . نشانش بدهی تا ثابت شود و
وقتی هم ثابت شد و بهش ثابت کردی چرخه باید ادامه داشته باشد
خدایا شکرت
……
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
….
خدایا شکرت که به دل استاد عباس منش عزیزم انداختی تا این فایل را آماده کند و ضبط کند و من دریافت کنم
خدایا شکرت برای وجود استاد عباس منش عزیزم
خدایا شکرت برای کامنت هایی که خودت قلم به دست بندگانت می گذاری و می نویسی
الله اکبر از این همه بزرگی
خدایا تو همه هستی
و من بنده هیچم در برابر تو
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
یادمه چند سال پیش اونقدر شب تا صبح نماز شب . نماز هایی که حاجت را زود برآورده می کنند
را می خواندم برای اینکه خونه دار شوم
تا اینکه خداوند به من و همسرم و دخترم لطف کرد
و از در و دیوار آدمهای عالی . دست به جیب . خوب .
و اصلا آدمهایی که می گفتند یعنی طبق حرف همسرم چند سال قبل «««« تو چیکار داری . ما خونه دارت می کنیم . با ما … این خونه دار شدن شما با من یعنی این می گفت با من و اون یکی می گفت با من »»»»
یعنی چندین نفر همین کلام شون بود
بعد اینکه ما صاحب چند تا خونه شدیم
و بعد صاحب باغ بزرگ
البته که اون موقع قانون را نمی دونستیم
یعنی باغ را شریکی خریدیم یعنی اولش باغ نبود
و من اصلا یادم رفت که از توکل و ایمان این همه آدمهای مناسب اومدند در زندگیم تا به ما کمک کنند
تا ما را صاحب خونه و باغ کنند
یعنی باید ایمانم را ادامه می دادم
همون آدمهایی که می گفتند ما براتون همه کار می کنیم رفتند مجوزهاش را گرفتند . بنا . کارگر آوردند . مصالح آورند و تبدیل به باغش کردند
الان داره یادم میاد خدا را شکر
و بعد تبدیل به باغ بزرگ و عظیمی شد
کم کم و به مرور زمان من یادم رفت که شکرکزاری کنم
یادم رفت که بدونم ای بنده این همه خونه و باغ را این آدمها به تو نداده اند
این معنی شرک هست ها .
خدایا کجا هستند اون خونه ها ؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!! همه تموم شد و ما بی خونه و آواره شدیم
و اینکه
بلکه خدای تو به تو عطا کرده
خدایا توبه . خدایا توبه. خدایا توبه
نتیجه ی اون همه خونه و باغ و آدمهای خوب و دست به جیب چی شد ؟؟؟!
کجا هستند الان ؟؟؟
از روح اونها هم خبری نداریم
اصلا نمی دونیم کجا هستند
کو اون همه خونه و باغ ؟؟؟
همه پودر شد . همه دود شد و تموم شد و ما انگشت به دهن که چرا این طور شد
جواب خداوند : تو عامل را اون بنده ها دونستی .و جواب را گرفتی
چند دقیقه ای از نوشتنم از اینکه خدایا خودت هدایتم کن . من نمی دونم . من این خواسته و خواسته ها را دارم نگذشته
و جواب خداوند اینکه
تو بنده هستی
تو باید در برابر عظمت من سر سجده فرود بیاوری
هر چی داری از آنه من است
خدایا تسلیم
خدایا من تسلیم
خدایا من چند دقیقهای نیست که از تو جواب خواستم . هدایت خواستم
و تو جواب من را در جا دادی
خدایا منو هدایت کن
من نمی دونم
خدایا به من بگو
با من حرف بزن
با من صحبت کن
من در برابر تو نااگاهم
نشانه ها را به من بده
خدایا صد هزار مرتبه شکر
…….
الان ساعت ده دقیقه به دو بامداد است
خدا را صد هزار مرتبه شکر که خداوند باز هم به من لطف کرد و به من فهماند که داری شرک می ورزی
داری بنده های دیگر را برای خودت بزرگ می کنی
بخشی از آیات سوره مبارکه نحل که قرآن را باز کردم
«««« در آن حال مرگ مجبورا سر تسلیم پیش دارند»»»»
«««« و گویند ما بدنیا ابدا کاری نکردیم ( فرشتگان جواب دهند که آری کاری بدتر از شرک و تکبر بر خدا چیست که شما مرتکب شدید ؟) آری خدا بهر چه کرده اید
آگاهست »»»»»
…….
از خدا خواستم که وقتی به خواسته هام رسیدم اوضاع باز هم بهتر و بهتر شود
من نتایج پایدار را می خواهم
من می خواهم در تصاعد باشم
همیشه در خلق کردن . همیشه در رشد کردن . همیشه تا می تونم در احساس خوب بودن و در احساس خوب ماندن
خدایا تسلیم
خدایا من تسلیمم
خدایا من در برابر تو عاجزم
آیه 40 سوره مبارکه نحل
««« ما به امر نافذ خود هر چه را اراده کنیم و گوئیم موجود باش همان لحظه موجود خواهد شد»»»
خدای من تو بزرگی
خدایا من در برابر هیچم
من هیچی نمی دونم
ازت می خواهم ایمانی استوار محکم پابرجا و همیشگی را در دل و قلب و روح و جان و ذهن من ماندگار کنی برای همیشه تا زنده ام تا نفس می کشم
…….
خدایا ازت می خواهم باز هم بر من و زندگیم به راحتی بزودی و پایدار و پیوسته ببارانی و مهر و عطوفت و پایداری خودت را در دل و قلب من زنده نگه داری
یا رب
یا رب
یا رب
…..
حالا دلیل این همه اتفاق چی بود که من این همه دریافت کردم و
همه را پس دادم و تموم شد ؟؟؟
باید اینجا ثبت کنم تا یادم باشه و همیشه بخونم و یادم بمونه برای همیشه و تا ابد
اول که شرک به خداوند بود که باید از خودم دور کنم و عامل تمام خوشبختی هام و دریافتی هام را خودش بدونم
و سوال اساسی تر اینکه
این اتفاق چه درسی برای من داشت ؟؟؟
درسش اینکه توکل کن
و بعد اینکه اگر الان هم خواسته ای داری و فرض کن خداوند به من داد و دریافتش کردم و دوباره ازم گرفت و همین طور این چرخه ادامه داشت
من این نوع چرخه را دوست ندارم و نمی خواهم
چی رو می خواهم؟؟؟
من موفقیت های بزرگ پیوسته و همیشگی و پایدار را می خواهم
من نمی خواهم خودم و زندگیم سوسو باشیم
من می خواهم همیشه در مدار عالی و تصاعدی و رشد و پیشرفت باشیم
إن شاله
حالا چی شددرسش ؟؟؟؟؟؟
اینکه اونقدر باورهای قوی بساز که از دست دادنی وجود نداشته باشه .
مثلا استاد ماشاالله هر روز بهشون اضافه میشود
چیزی گرفتنی نیست
باید در ذهنم شکسته شود
با مثال و فکت های زیاد
همیشه
و بعدش اینکه
صبر کن
صبور باش
توکل را نه امروز برای دریافت این خواسته بلکه همیشه داشته باش
همیشه روی خودم کار کنم
نه الآن نه یه ماه و دو ماه
بلکه همیشه مثل استاد عباس منش که همیشه دارند فایل تولید می کنند .
مثل بچه های سایت که همیشه هستند
و سر حرفم هم بمونم
و عامل اصلی را خداوند بدونم
به نام خدا
وقتی می سپری به خودش برات خلقش می کنه و ما هیچ کاره هستیم
می خواهم از تجربه ی خودم بگم
ما قرار بود بریم شیراز برای عروسی و هیچ جا و مکانی هم نداشتیم .
من آرایشگاه بودم و به خانم آرایشگر گفتم می خواهیم بریم شیراز . ایشون وقت جا دارید ؟ گفتم نه . یه کم فکر کرد و گفت : یه کانکس هایی هست که می تونید داخلش بروید و من هیچی نگفتم
شب اومدن خونه . خواهرم زنگ زد و گفت : خیلی خوبه که می خواهیم بریم فقط جا و مکان نداریم
من تو دلم به خدا سپردم ولی بهش نگفتم و گفتم من را به بهترین مکان در بهترین زمان هدایت بفرما و بعد خودش برامون درستش کرد بهترینها را
همسر خواهرم در اداره کار می کنه و یه دفعه بهش گفتم : می تونه جا برامون بگیره . گفت نمی دونم . بهش بگم . خبرت می دهم
بعد زنگ زد و گفت آره هتل بهش می دهند
حالا بریم ببینیم چی میشه
ما راه افتادیم بدون اینکه بدونیم اون هتل کجا هست و چطوریه
نزدیک های ظهر رسیدیم شیراز و بعد از عبور از خیابون ها و دیدن زیبایی ها رسیدیم به هتل
هتل در بهترین خیابون بود
وارد شدیم
هتل خلوت
بزرگ
زیبا
با بهترین امکانات
وارد که شدیم
حدود 9 نفر بودیم
دو تا واحد به ما دادند با بهترین امکانات
چند تا اتاق خواب داشت
مبلمان های تمیز و نو و زیبا
صبحانه کامل کامل با مخلفات
فرش های زیبا
اتاق های خواب مجهز
و خیلی همه چی عالی
خدا را صد هزار مرتبه شکر
ما دو روز در واحد بودیم
و خیلی بهمون خوش گذشت
خدا را صد هزار مرتبه شکر
و هدایت خداوند را من دریافت کردم
…..
من از خداوند خواستم می خواهم بروم مشهد
بعد از چند روز در به جمعی بودم که یکی درآمد و گفت می آیید همه با هم خانمها با هم برویم مشهد
من هم گفتم میام
بعد یکی از خانمها تمام کارها را قبول کرد از بلیط قطار . از رزرو کردن هتل و همه چی
اینها همه کار خداوند است
ما رفتیم و بهترین هتل بهترین اتاق با بهترین امکانات و
بهترین غذاها
و زیادی غذاها ما را به تعجب وا داشته بود
و من فراوانی را اونجا دیدم و لمس کردم و حس کردم
اونقدر فراوانی غذا بود که حد نداشت
از صبحانه . از ناهار. از شام
اونقدر تنوع بود که همه باید فکر می کردند
همه صفر سرویس
کارکنان به شدت مودب . صبور
و همه چی عالی و خوب
خیلی خودش گذشت
خدا را صد هزار مرتبه شکر
……
من در مورد مسافرت و سفر خیلی ترمز خاصی ندارم و الحمدلله رب العالمین برام زود محقق میشود و کیف می کنم و لذتشو می برم
ولی برای محقق شدن بعضی از خواسته هام خیلی زمان می برد
خدایا خودت درست کن که به تمام خواسته هام به همین راحتی مسافرت رفتن و لذت بردن و حال کردن برسم
خدایا خودت هدایتم کن که به خواسته ی فعلیم که توجه و تمرکز اصلیم را روش گذاشتم برسم
به امید الله به زودی براحتی به این خواسته هم می ریم و همین جا مکتوبش می کنم هم برای خودم و هم دوستان عزیزم
الهی آمین
آمین یا رب العالمین
باعرض سلام وخسته نباشید خدمت استاد عزیز
وسرکارخانم شایسته
همچنین عرض سلام به خانواده بزرگ عباسمنش
پیرو صحبت استاد که در زمان بچگی از کانالی خواستن بپرن وبه عمو اعتماد کردن وپریدن ازکانال ،
چندسال قبل من دخترمو میزاشتم تویه بلندی ، روی اپن یا کمد …..میگفتم بپر بغلم بیدرنگ بدون فکر میپرید اینکار همیشه من ودخترم بود یه روز داداشم این حرکت رودید رو به دخترم کرد گفت عموجان ننداز خودتو اگه بابا نتونست تورو بغل کنه بخوری زمین ضرب میخوری دست وپات میشکنه ها ، گفت نه عمو من مطمئنم بابام منو میگیره نمیزاره زمین بخورم وباذوق بیشتر دوباره خودشو انداخت بغلم
ازون زمان 10 سال میگذره وهمش این جمله دخترم توذهنمه ،
چرا یه بچه به بابا اعتماد میکنه اما ما به خدا اعتماد نداریم خودمونو رها نمیکنیم دراغوشش وهمه چیزو ازخودش بخوایم
امید به اینکه با شنیدن این فایل بسیار زیبا ازین لحظه بتونیم تسلیم خداوند بشیم نه به زبان بلکه درعمل تا خداوند مارو به ساحل ارامش هدایت بفرماید
درپناه الله شادباشیدو سعادتمند
به نام الله یکتا
ایمانمون ضعیفه که باورش نداریم و فقط خودش باید کمکمون کنه و بس
چند روز پیش صاحبخانه مون برای تمدید خوانه اش همون مبلغی رو که دوست داشت کشید روی اجاره اش و بالاتر از عرف،و منم از ترسم چون میدونستم خیلی خونه ی خوبی هست و جاشم عالیه قبول کردم اما دلم راضی نمیشد و هی یه حسی میگفت تو از ترست قبول کردی و نه از رضایت،از ترس اینکه از دستش بدم و نقطه مقابل ترس ایمانه و اگر میترسم یعنی ایمان ندارم و این بی ایمانی رو دوست ندارم،و توکل کردم و دیشب سپردم به خدا و به صاحبخونه گفتم با این قیمتی که گفتی نمیخوام و قیمت خودم رو بهش پیشنهاد دادم و گفت نه نمیدم و برو دنبال خونه، احساس خوبی دارم که به ترسم باج ندادم و مطمئنم که یک خونه ای به مراتب بهتر شیک تر با بودجه من به من میده مثل همیشه
مرسی ازت بابت کامنت زیبایی که نوشتی
خدایا شکرت
چقدر عالی بود اون نکته آخر که فرمودید باید یاد میگفتم که نباید فلان کارها رو میکردم. چیزی که به ظاهر و به عقیده 99درصد مردم شکست بود رو با تغییر نوع دیدگاه به نفع خودتون تغییر دادید. قدرت انسان در تغییر نوع دیدگاهشه. با تغییر نوع دیدگاه همه چی به نفع آدمه. تغییر نوع دیدگاه زمان بر هست ولی بسیار شیرینه و انسان رو رها میکنه و در آرامش قرار میده. خداوند رو شاکرم و ممنونم ازتون که این آگاهی ناب در اختیار ما میگذارید.
به نام آن که جان را فکرت آموخت
چراغ دل به نور جان برافروخت
لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّهَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ
سلام به استاد عزیزم و همه رفقای این محفل نورانی
میخوان مقدمه ای چند روز قبل و اتفاقی که برام افتاد رو اینجا بازگو کنم
من از کودکی به طبیعت علاقه خیلی فراوان داشتم به حدی که با مادر بزرگ و پدر بزرگم توی روستا زندگی میکردم و اصلا شهر برام جذاب نبود .
پدر و مادرم توی شهر زندگی میکردن .
من اون زمان انواع تفریحات روستایی رو داشتم و لذت میبردم و چوپان بودم
هیچ گاه تلویزیون و تفریح بصری مثل الان نبود و مادربزرگم که شخصی بود که با وجود بی سوادی ، ذهنی پر از شعر و شاعری و داستان های قدیمی داشت
و اکثر داستان های ترسناک برای من تعریف میکرد چون منم علاقه مند بودم و میخواستم
از گذشته های دور زمانی که بچه بودم تا به الان یک ترس همیشگی از قبرستان مخروبه قدیمی که در از بیشه زار پر از درخت بود و به واسطه داستان خانوادم و اتفاقات اونجا پیش زمینه گرفته بودم و پدر بزرگم هم تنها اونجا نمیرفت و همیشه کسی رو همراه خودش میبرد و من پر از این ترس بودم
مدتی پیش نشانه های واضحی اومد که قرار مهاجرت کنی ،
نشانش این بود اسپیکر گوشی خود به خود فایل مهاجرت رو پخش کرد قطع میکردم دوباره میومد ، روی کاغذ نوشتم مهاجرت و روی میزم گذاشتم جالبه این کاغذ چندین بار میومد جلوم میوفتاد انگار خدا پرتش میکرد سمتم
میگفتم خدایا شوخی نکن و یه شوخی خنده دار برام شده بود.
خلاصه همه وسایلم رو جمع کردم و منتظر موندم که نشانه بیاد و چند روز گذشت اما خبری نبود و گفتم خودش میگه و منتظر شدم . و لباسا رو اوردم بیرون از کیف
چند روز بعد بیادم اورد که باید بری شب تو قبرستان قدیمی .
این همانا و اومدن ترس ها و نجواهای ترسناک همانا . دو روز کابوسم شده بود .
من نمیدونستم که ارتباط این کار با مهاجرت چیه.
خلاصه روز سوم گفتم خدا نشونه بفرست
تا شب هیچی نیومد و منم بخیال رفتن شدم و بهانه اوردم که کار دارم و از کارام عقب میوفتم و گفتم بیخیال باشه هفته بعد .
شب ساعت حدود 9-10 شب بود که به طور واضح انگار یه نفر جلوتو میگیره و میگه باید این کار رو انجام بدی و اینقدر این نشانه واضح بود
منم سریع وسایل چند روزه این سفر رو همون شب دوباره ریختم تو کیفم و شب خوابیدم و صبح بیدار شدم
و صبح حرکت کردم به مسافرت ، از لحظه شروع تمام کارها رو فقط داشت خدا برنامه ریزی میکرد و من کیف میکردم چقدر اسان شدم برای اسانی ها
رسیدم شهرستان و کارها جور شد و رفتم روستا و شب رسیدم و تنهای تنها بودم.
(اتفاقات همزمانی با این فایل استاد بود)
گفتم امشب که هیچ ، فردا و روز میرم منطقه رو میبینم که ترسم بریزه و راحت بشم و کم کم این کار رو انجام میدم و تو ذهنم با خودم ok گرفتم
شب نظرات ایمیل بچه ها رو میخوندم و زمان از دستم در رفته بود ، نمیدونم ساعت چند بود.
هدایتی از یکی از بچه ها رسیدم به پیام خانه نفیسه حاجی محسن . تمام آنچه قرار بود بشنوم رو میخوندم و مخاطب کلام خدا من بودم و اشک می ریختم
طاقت نیاوردم به همون لباس راحتی بدون اینکه بقیه پیام رو بخونم ،خودکار حرکت کردم و راه افتادم تو تاریکی شب و سکوت میرفتم
اول راه چراغ قوه گوشی روشن بود و بعد خاموشش کردم و جایی رو نمیدیدم و مستقیم میرفتم حتا جلوی پام نمیدیدم ولی ادامه دادم ، رفتم و رفتم تا رسیدم به قبرستان قدیمی.
میدونی چی شد ؟
فقط خدا بود و من بودم و ستاره ها و هلال ماه بود ،
اشکام سرازیر شد
و داد زدم همین بود؟
و اشک می ریختم که چه سالها خودم رو محدود کردم از چیزی که نبود و من می ترسیدم
و همینطور اطراف رو گشتم و کنارش جوی اب و درختان بودن
برام جالب بود انگار من این ترس رو اصلا نداشتم و قلبم در کل مدت بسیار اروم بود و برام عجیب بود ، از خودم پرسیدم زنده ای بس که اروم بودم
قبلا که از چیزی ترس داشتم عرق میکردم و قلبم به تپش شدید میوفتاد .
شبش خیلی خواب عجیبی دیدم که مجال گفتنش نیست و دری رو باز کرد.
دو روز بعد برای اینکه باز هم به خودم ثابت کنم از غروب تا تاریکی شب همونجا موندم ،
غروب و مزرعه ی گلهای آفتابگردان که همه به یه سمت نگاه میکردن چقدر زیبان و صدای اب.
و چقدر اسمان شب زیبا بود و همون شب با دوچرخه به قبرستان دیگه ای رفتم و ارامش را حس کردم.
این سفر منو با ترسم که تو خالی بود روبرو کرد.
و تو این مدت تعطیلات از طبیعت لذت بردم و گردش کردم و در سکوت طبیعت به قوانین فکر میکردم و همینطور کتاب رویاهایی که رویا نیستند را با تمرکز خواندم خصوصا داستان استاد که توی باغ کنار قبرستون از چادرش زد بیرون و منم با همون ایمان این کار رو انجام دادم
این روزها به وضوح دارم حس میکنم، این جسم منه اما یه نیروی دیگه داره این جسم و روح رو هدایت میکنه و در کنترل من نیست.
در پناه الله مهربان شاد و سلامت باشید
به نام خدا
سلام داداش عزیزم
نمی دونم چه هدایتی بود که من به کامنت شما هدایت شدم
حتما و قطع به یقین هدایتی از سوی خودش بوده و بس
از اینکه کامنت شما را خوندم خیلی برام جالب بود
من یک خواسته را از خداوند با قانون تمرکز و توجه به یاری خداوند دارم پیش میروم
و چند روزی هست که تمرکزم را بیشتر گذاشتم روی این خواسته
و در طی این چند روز . شب تا صبح خواب ندارم یعنی خوابم نمی برد یعنی همین طور می نویسم . خدایا می خواهم . سوال می کنم . نماز می خونم . فایل ها را گوش می دهم
و این را می خواهم بگم که:
من هم در طی این چند روز و چند شب خیلی بهم گفته میشود که
بلند شو برو بیرون از خونه
برو داخل حیاط
الان راه برو
الان برو خونه ها را ببین . الان لذت ببر
ووووو
ووووو
…..
من به هدایت خیلی خیلی ایمان دارم
ولی اینکه این طور بهم گفته میشود خیلی برام سوال بود و جالب
حالا من تا می تونم گوش می کنم و بهانه نمی آورم خدا را شکر
چون می دونم داستان هدایت را البته در حد خودم
الان هم هدایتم کرد به کامنت شما
خیلی برام جالب بود
که شما هم به قبرستان هدایت شدید
البته به من چیزهایی گفته میشود
اونقدر صدا واضح است که جای شک و تردید نیست
ممنون که نشانه ای شدید برای من و برای بچه ها
سپاس
خدایا شکرت
سلام به |آقای پاکدامن هم فرکانسی عزیز
چقدر عالی نوشتین چقدر آرامش بخش بود کامنت شما و چه زیبا فرمودید انگار من این ترس رو اصلا نداشتم
و بنده هم چقدر از این ترس های محدود کننده دارم که باعث میشه خیلی از کارهای ساده رو به خاطر بودن این ترس ها انجام ندم و بازم ممنونم و خداروشکر میکنم که کامنت شمارو خوندم و شاکرم که خدا چنین زیبا هدایتمون میکنه و چنین دوستانی میتونم داشته باشم…
ممنون که جسارت به خرج دادین و با جزییات نوشتین، و الگویی شدین برای غلبه به ترس ها و قدم گذاشتن و روبه رو شدن با ترس هامون، چقدر این حس رهایی از ترس و احساس نشستن روی شونه های خداوند و آرامشی که از حس حضورش آدم حس میکنه دلنشینه، تبریک میگم بهتون برای تجربه ی این احساس و سپاسگزارم برای نوشتن لحظه های نابتون
سلام به استاد عزیزم، خانم شایسته دوست داشتنی و دوستانم
نمیتونم منکر این موضوع بشم که فایل زمانی روی سایت اومد که یه چیزی توی وجودم داشت منو به سمت نابودی میبرد! و خدا هیچ وقت دیر نمیکنه!
این روزا دیگه کم کم داشتم ناامید میشدم هر چه قدر بیشتر روی دوره ها کار میکردم درها پشت هم بسته میشد زور زدن خودم رو کامل حس میکردم. هر روز کلی ایده میومد انجام میدادم( با حس شک و تردید) که اینم قرار نیست جواب بده مثل تمام اون ایده های قبلی! اینقدر این شک بزرگ شد که داشت میرفت به سمت بی ایمانی که خدا با سرعت و چراغ زنان اومد و گفت هی خانم کجا کجا؟؟؟
وقتی داشتم گوش میدادم بار اول تمام مدت میخکوب بودم حتی الان که فکر میکنم یادم نمیاد چه جوری کل فایل بار اول گوش دادم و همین که تمام شد دوباره پلی کردم، بار دوم هم تمام شد بازم پلی کردم یادم نمیاد بار سوم بود یا چهارم بود که توی دفترم نوشتم خدایا من دیگه کشیدم کنار خودت رو برسون خدا که من گم شدم فقط دارم دور خودم میچرخم هدایتت رو برسون به من توفیق قرار گرفتن توی جریان هدایت رو بده و همین که اینا رو گفتم اروم شدم. یه جوری اروم شدم که انگار سنگینی همه چی از دوشم برداشته شد خدا در کسری از ثانیه شرح صدر بهم داد، لا اله الا هو بعد از اون روی زبونم شروع به تکرار شد و بعدش بوم بوم درها داره یکی یکی باز میشه.
یه چیزی که دیگه ازش با همه وجودم میترسم اینه که روی خودم و عقلم حساب کنم و وارد شرک بشم. به من بگن تو ادم مشرکی هستی به هیچ وجه قبول نمیکنم ولی به وضوح دیدم که اره من خیلی وقتا مشرک بودم و هستم و در اینده هم با احتمال زیاد خواهم بود. تنها راهم اینه که دائم بگم خدایا من رو جز متوکلان جز متقین و صالحان قرار بده و این تنها درخواستی هست که میدونم من رو از شرک تا جایی که بشه و من تکرار کنم و یاداوری کنم حفظ میکنه.
در پناه خداوند ثروتمند، سعادتمند و سلامت باشد.
هوالحق
به نام خداوند یکتا
وَإِذْ قُلْنَا ادْخُلُوا هَذِهِ الْقَرْیَهَ فَکُلُوا مِنْهَا حَیْثُ شِئْتُمْ رَغَدًا وَادْخُلُوا الْبَابَ سُجَّدًا وَقُولُوا حِطَّهٌ نَّغْفِرْ لَکُمْ خَطَایَاکُمْ وَسَنَزِیدُ الْمُحْسِنِینَ
و آنگاه که گفتیم بدین قریه درآیید، و از آن هر چه خواهید به فراوانی و گوارایی بخورید و سجدهکنان از دروازه وارد شوید و سخنی فروتنانه بگویید تا خطاهای شما را بیامرزیم،و بر نیکوکاران بیش از پیش بیفزاییم.بقره.آیه 55
چند لحظه پیش به این ایه هدایت شدم کلی اشک ریختم.
اخرین باری که مهاجرت کردم بعد از چند ماه زندگی در طبقه پایین خونه مادربزرگ دوستم یه اتاق که یه سمتش انباری ایشون بود و یه سمتش رو تمیز کرده بودم و چند ماهی بود اونجا بودم دنبال کار.و هزینه خاصی هم ایشون ازم نمیگرفتند قرار بود تا زمانی که کار و خونه پیدا کنم اونجا باشم خیلی نمیخوام جزییات رو بگم فقط یه روزی با اینکه هنوز هیچی از قوانین نمیدونستم و تو این مسیر الهی نبودم یه حس خیلی قوی گفت بسته زهرا برگرد نمیدونم چرا من که هیچوقت تو روستا و خونمون بند نمیشدم و همیشه به یه بهانه ای بارها و بارها مهاجرت میکردم این بار اون ندا انقدر قوی بود که عجیب تسلیم شدم و این اولین باری بود که به انتخاب خودم برگشتم چون قبلنا به خاطر اسرار خانوادم و یا اینکه تضاد هایی که بلد نبودم حلشون کنم بر میگشتم این بار هم تضاده بود اما یه انتخاب هم بود .یک سال اول که برگشتم شبانه روزم رو طراحی میکردم که متوجه هیچی نشم اما همون تمرینات شبانه روزی طراحی تا حدی قلبم رو آروم کرده بود تا اینکه درست یک سال بعدش هدایت شدم به این سایت الهی و همزمان سریال زندگی در بهشت شروع شد هر قسمت زندگی در بهشت درسها برام داشت و هر روز زندگی من بیشتر رنگ میگرفت.اولین کاری که کردم همون اوایل رفتم تو حیاطمون با هر آنچه که بود یه فایر پیت درست کردم احساس میکردم روحم خیلی بهش نیاز داره وقتی میدیدم استاد و خانم شایسته چقدر تجربه زیبا و لذت بخش کنار اون فایر پیت زیباشون تجربه میکنن دلم میخواست منم تجربه کنم چون حتی قبل از آشنایی با قوانین هم خیلی با دنیای بیرون از خونمون ارتباط نمیگرفتم و وقتی هم وارد این مسیر شرم برای کنترل ذهن اگاهانه تر روابطم رو محدود کردم .اون فایر پیت شروع خیلی اتفاقها شد نزدیکش یه درخت گیلاس یه نهال رو پدرم همون سال کاشت همون کنار فایر پیت میرفتم اتیش روشن میکردم و چایی و غذا و جوجه میپختم و ساعتها زیر سایه اون نهال مینشستم و فایل گوش میدادم و نکته برداریهام رو میخوندم راستش فایر پیت یه جورایی اوایل فقط یه فان بود یه نقطه خارج از فضای خونمون و یه نقطه که خیلی تمرکز داشتم رو خودم. اویل حتی شکر گذاری هم بلددنبودم فقط مداد رنگی دستم میگرفتم با رنگای مختلف برگه های دفترچه رو پرمیکردم از خدایا شکرت.کم کم یاد گرفتم اطرافم رو نگاه کنم و شکر گذار باشم .هر چی بیشتر پیش میرفت احساسم بهتر میشد و دنیا رو قشنگ تر میدیدم. روستامون .کوه ها طبیعت .آفتاب .درختا .میوه ها. گلا. افراد خانوادم. هی رنگ میگرفتن و خوشرنگ تر میشدن قبلش شاید همه چی طوسی بود.اوایل تنها ساعتها پیش فایر پیتم با خدا مراقبه میکردم .اطرافیانم رو دوست نداشتم و مقصر خیلی چیزا میدونستم و خیلی هم ارتباطی نداشتیم با اینکه تو یک خونه بودیم به ندرت باهاشون حرف میزدم.کم کم اونا هم دوست داشتن اتیش و غذاهای فایر پیتم رو تجربه کنن و بعد از سالها ساعتها ما دور هم جمع میشدیم مادرم برامون غذا اتیشی میپخت و چایی و کلی میخندیدیم خنده هایی که تا اون موقه تجربه نکرده بودم چون از بچگی فقط شاهد صدای خنده همسایه ها بودیم و باورمون نمیشد ما بخندیم و شاد باشیم.اما دنیای من کلا تغییر کرد و هی اروم تر شدم.دیگه بودن تو روستا ووخونمون برام زجر اور نبود انقدر فضایی که خدا بهم داده بود تا تغییر کنم و فرصتی که تواناییهام رو بدون تکیه به انسانها رشد بدم برام جذاب بود و بولد بود که نمیفهمیدم کی شب میشه کی روز میشه همش با احساس خوب میگذشت با شادی و هیجان تغییرات ریز ریز و تکاملی .یه روزی اتفاقی یکی از دخترای هم بازیم که تو کوچه خودمونن ولی حتی دیگه سالی یک بار هم به ندرت میبینمش بهم گفت ما هم محلیها همیشه وقتی دور هم جمع میشیم دعا میکنیم خدایا تو این خونه خونه زهرا اینا هم شادی بیاد اینا هم طعم شادی رو بچشن.اون لحظه من اصلا متوجه هیچ چیزی ازاین جمله نشدم جز اینکه من با تمام وجود احساس خوشبختی دارم و شادم مگه تعریف اینها از شادی چیه؟چقدر خوشحال بودم که نمیفهمیدم اون چی میگه و چه شادی رو میگه.نمیخوام بگم همه چی حل شده و عالیه ولی حجم بسیار زیادی از تاریکها رو خدا از رو دوشم برداشت بار سنگینی که پشتم رو خم کرده بود.الان رابطه بهتری با خانوادم دارم.اون زهرای زود رنج که همه نازک نارنجی خطابش میکردن الان خدا بهش قدرت صبر داده .دو هفته پیش همین روز تولدم بود کلی خانوادم سورپرایزم کردن و این در حالیه که تا قبل از این چند سالی که با قوانین اشنا شدم اصلا ما تولد همدیگه رو نمیدونستیم و این اتفاقات درست از زمانی شروع شد که خدا به این مسیر الهی و این سایت و قوانین هدایتم کرد.پریشب رو درخت خرمالو تو باغچمون چند تا میوه کوچولو دیدم چون خرمالوها خیلی وقت پیش میوه دادن اینجا ما فکر میکردیم میوه نداده من دو تا میوه دیدم چقدر خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم که اکه بخواد کاری کنه فقط اراده میکنه دیوز دیدیم پر از شکوفه شده قشنگ لازیدنهم رو به چشم خودم دیدم که چجوری شکر گزاری برای اون دو تا میوه کوچیک اینجوری وفور فضل الهی رو به ارمغان اورد انگار اینها همه هدایتند که قدمها رو بهم میگن.
لَّقَدْ رَضِیَ اللَّهُ عَنِ الْمُؤْمِنِینَ إِذْ یُبَایِعُونَکَ تَحْتَ الشَّجَرَهِ فَعَلِمَ مَا فِی قُلُوبِهِمْ فَأَنزَلَ السَّکِینَهَ عَلَیْهِمْ وَأَثَابَهُمْ فَتْحًا قَرِیبًا
همانا خدا از مؤمنان خشنود گردید، آنگاه که زیر آن تک درخت با تو بیعت کردند، پس آنچه را در دلشان بود شناخت پس بر آنان آرامش نازل کرد و پیروزی زودرسی را نصیب آنها کرد.فتح.آیه18
وقتی برمیگردم به سالها قبل از اشناییم با قوانین و 8تی الان که تمام تلاشم درک و عمل درست به قولنین هست میبینم تمام هر آنچه که باعث تضاد ها و یو یویی بودن پیشرفتم میشده ریشش همینجا شکل گرفته و هدایت خدا حق بود که من رو تسلیم کرد که برگردمو حل کنم رشد کنم به میزانی که ریشه ها رو پیدا کردم و حل کردم نتیجه دیدم .همون روزهای اخر از بودنم استان گلستان و اون روزهایی که طبقه پایین خونه مامان جون مینشستم قبل از تسلیم شدنم و تصمیم به برگشتم تو یه دفتر که از اون روزها مینوشتم یه جا نوشتم خدایا من ازت معجزه میخواماحساس میکنم اون جا نقطه عجزم بوده و بعدش هدایت اومد که برگرد و نقطه عطف زندگی من همین برگشت شد همین تسلیم.من کار زیادی داشتم نسبت به خیلیا که رو قوانین کار میکنن به خاطر کلی باور محدود کننده که ریشش همینجا هست این سالها ریز ریز خودم رو شناختم و هر بار تکاملی قدم برداشتم اما الان خدا ازم قدم های بزرگتری میخواد که تمام تلاشم تسلیم بودن و عمل کردنه .اون نهال گیلاس الان درختی شده واسه خودش هر سال کلی گل میده ولی میوه نمیشن امسال باز پر از گل شد اما 6 تا گیلاس داد گیلاسهاش بسیار مرغوب و خوشمزه و درشت هست و پدرم از مهندسین کشاورزی پرسیده بود گفتن باید کنارش یه نهال نر کاشته بشه تا گلاش میوه بشن.کنارش ایسادم گفتم من و تو با هم رشد کردیم هر امیدی که تو دل من زنده میشد تو هم پر برگ و بزرگتر میشدی ریشه هات قرص تر میشد اما من نمیخوام مثل تو باشم و میخوام تا اینجام گل ها و شکوفه هام میوه بشن اون فرد مناسبه بشم و بعد برم تو زندگی مشترک چیزی که یک عمر بهمون گفتن نمیتونید نمیتونیم انقدر این دو تا کلمه تکرار شد تا ما حتی جرات نکردیم به ازدواج حتی فکر کنیم.
نوشتم تا به خودم یاد اوری کنم کی بودم کجا بودم و خدا همینجا که همیشه ازش نفرت دادم چقدر تعمت بهم داد.خدایا به تو میگم من بدون تو هیچم اظهار عجز میکنم .وقتی یه انگشتم خواب میره کاملا متوجه میشم بدون تو حتی قدرت صاف نگه داشتن انگشتمو ندارم هر چی دارم تو دادی و هر چی ندارم خودم ندادم
خدایا هر لحظه و هر ثانیه به تو مهتاجم به تو که خودت من رو از قعر جهل و شرک و تاریکیها به نور خودت هدایت کردی.جهنم رو برام بهشت و گلستان کردی.خودت همه مون رو هدایت کن به سمت خودت و نزدیگی بیشتر به خودت.
خدایا ازت سپاسگزارم که شاگرد فرشتگانی چون استاد عزیزو خانم شایسته هستم و در این لحظه درراین مکان مقدس و سایت الهی حضور دارم.
زهرای عزیز و دوست داشتنی سلام، مرسی که برامون نوشتی از زندگی و تجربیات خودت، لذت بردم و لذت بردم و عمیقأ به فکر فرورفتم، خواستم برات بنویسم و بگم تولدت مبارک و از صمیم قلبم رابطه ی عاطفی فوق العاده و احساس آرامش و رهایی رو برات آرزو کنم عزیزم
سلام زهرای عزیز
خیلی لذت بردم ازنوشته ات واینکه چقدرساده وزیبامتنی نوشتی که بردل میشینه.
برات آرزومیکنم که بتونی این مسیرروباهمین استمرارپیش ببری وبرای ماهم از به بارنشستن رویاهات بنویسی.
واقعا که کلام استادبه معنای واقعی حقققه.مابدون خداهیچی نیستیم .منم اینوباتمام وجودم درک کردم .تاجایی که خودم زورمیزدم یه
قدم هم جلونمی رفتم امابه محض اینکه سپردم به خودش(وقتی که دیگه واقعا نای ادامه دادن نداشتم وهمه راهها رورفته بودم)درهایکی یکی بازشد وخداوندآسانمکردبرای آسانیها وازش بی نهایت سپاسگزارم بخاطراینکه بهم فهموند که بدون اون هیچ هیچ هیچم .
ممنونم ازت دختر قوی وبااراده .
به نام الله
به نام خدایی که در این نزدیکی است
الهی به امید خودت
سلام و صد سلام
………
……
…….
من قبلا مشرک بودم
من خدا را در شوهرم می دیدم
هر چی که می خواستم را از همسرم می خواستم
و هر چی که نمیشد و
و درست نمیشد به چشم همسرم می دیدم و می گفتم تقصیر تو است . این برای وجود تو بود
هر درددلی
. هر حرفی و
وو همه و همه را به همسرم ربط می دادم
یعنی مشرک بودم یک مشرک به تمام واقعی
ولی خداوند خودش گفت ::
من هستم
چرا به بنده روی میاری ؟
چرا سر تعظیم به بنده میاری ؟
من عاشق استاد هستم
ولی خودشون می گویند بنده ها را برای خودت بت نکن
حتی خود ایشون را
من عاشق بچه های سایت و کامنت هاتون هستم ولی نباید بت کنیم
این به تمام معنا شرک است
و بخشیدنی نیست تا موقعی که دوباره از خودش طلب مغفرت کنی
و دوباره بر می گردی
الان خدا را صد هزار مرتبه شکر هر چی که پیش میاد همه و همه را از خداوند می دونم
البته که به رسم ادب تشکر می کنم
ولی میگم یادت باشه این خداوند است که داره دل بنده اش را نرم کرده
خدایا عاشقتم
خدایا عاشق بندگانی هستم که تو برام بوجودشون آوردی
الهی شکر
الهی شکر
الهی شکر
به نام رب العالمین
سلام و درود خداوند بر استاد عباسمنش گرانقدر و همه عزیزانم
از وقتی که خودم رو شناختم همواره یه شمعی در تاریکی دلم روشن بود که که در طوفانهای زندگیم سویش کم میشد؛ ضعیف میشد اما خاموش نمیشد.
ازین احساسم نمی توانستم با کسی حرف بزنم. چون هیچکسی از چنین احساسی تا بحال حرفی به میان نیاورده بود. تو هیچ کتاب و فیلم و مکتبی هم از آن سخنی بمیان نیامده بود! برای همین احساس میکردم که آدم غیر طبیعی ای هستم و باید این حس رو در درونم افشاء نکنم.
استاد اولین کسی که من ازش این احساس رو شنیدم شما بودید. دلیل اصلی گرایش من به سمت آموزش های شما هم فقط همین بود. یکی تو دنیا پیدا شده بود که اونم این احساس رو تجربه کرده! جالبه نه! دیگه آدم غیر طبیعی و غیر نرمالی نبودم! میتونستم راجع به این احساس بیشتر باهاش گفتگو کنم. و وقتی پای کلامش نشستم فهمیدم گه گوهر گرانبهایی در وجودم دارم! بی دلیل نبود سالها ازش مراقبت کرده بودم. بی جهت نبود با کسی راجع بهش حرف نزده بودم! بارها اشکهامو دزدیده بودم و یا انکار کرده بودم تا نخواهم توضیح بدم یا ازین حس حرف بزنم. چون می دونستم همانقدر که برای من این احساسات ارزشمندن؛ برای دیگران عجیب و غیر قابل درک است.
یادم میاد یروز که از باغمون بر گشته بودم سری به اینستا زدم و از اکسپلورر یه پستی رو داشتم رد میکردم که چند تا خانم دور هم نشسته بودن. همشون باکلاس و زیبا بودن و در یک فضای شیک دور هم نشسته بودن. برام جلب توجه کردن و برای اینکه بدونم چه خبره برگشتم و روی آن پست کلیک کردم. دیدم در عین تعجب داشتن حرف میزدن و گریه میکردن! بیشتر که دقت کردم متوجه شدم اینها کسایی اند که نتایجی بدست آوردن و توسط استادشون که اونم یه خانم بود به این دورهمی دعوت شدن تا از نتایجشون بگن. بعد یکی دو دقیقه که میخواستم پُستُ رد کنم استادشون گفت شما ؟! آره شمایی که دارید این پستو می بینید!!! بدونید شما اتفاقی به اینجا هدایت نشدید و این خواست خداوند است که شما را هدایت کرده به اینجا!!! آقا این کلام انگار از زبان خداوند بر من نازل شد و احساسی رو داشتم که انگار جبرئیل بر پیامبر؛ کلامش رو نازل کرده بود و حال ِ منو زیرو رو و دگرگون کرد . با تمام وجودم کلامش رو پذیرفتم و اونو هدایت خداوند دونستم. و از همان لحظه با دنیای قبلی ام خداحافظی کردم. و اینقدر تشنه تغییر بودم که فردا برای اولین بار من 5 صبح از خواب بیدار شدم و این شروع آشنایی من و کار کردن روی خودم بود و بعد مدتی که فرکانسم رفت بالاتر هدایت شدم به چند استاد دیگه و در نهایت به استاد عزیز.
گاهی وقتها که مرور میکنم چند سال گذشتمو میبینم که اصلا من هیچ شباهتی با اون آدم سابق ندارم. نه اینکه اونوقت ها بد بودم. نه. خیلیم از دید دیگران موفق و موجه و حتی محبوبتر بودم. اما حال دلم خوب نبود. با خودم و جهان در صلح نبودم. خلاء های درونی زیادی داشتم که نمی دونستم چجور باید پر بشن. با اینکه دائمآ در گشت و گذار و تفریح بودم ولی اولویت برایم دیگران بودن و رضایت آنها نه خودم. دائمآ دوست داشتم اطرافم شلوغ باشه تا احساس تنهایی نکنم. در حالی که الان عاشق تنهائیم. گاهی اوقات آدمها کارهایی می کنند که دلیلش رو نمی دونن. در واقع دلیلش همان خلاء های درونی است که نمی دونند چجور پُرش کنند. شایع ترینشون سیگار کشیدنه. من از چهار پنج سالگی با سیگار آشنا شدم. آنوقت ها حتی کوپن سیگار می دادن و در مراسمات ختم هم با سیگار پذیرایی میکردن. شب دهم محرم یه رسمی داشتیم که همه با هم شروع میکردن به حلیم درست کردن. امشبم مادرم حلیم داره و هنوز این رسمو ادامه میده با اینکه روزش رو دیگه اصرار نداره حتما شب دهم باشه. شب دهم برای همسن و سالهای ما انگار که پارتی بود. هر کدوممون یه بسته سیگار میگرفتیم و شب تا صبح بازی میکردیم و به خونه های همدیگه سر میزدیم و پای حلیم بودیم و سیگار میکشیدیم ( میگفتند ثواب داره!!) تا خود صبح بیدار بودیم و صبحش میرفتیم مراسم عاشورا. تو خانواده ما هیچ کسی سیگاری نبود و کوپن سیگارو همیشه میفروختیم. واسه همین هیچ کدوممون سیگاری نشدیم. این خلاء ها سبب شده بود برای اینکه حالم رو خوب کنم یا تفریح بیشتر بهم بچسبه؛ در مسافرت ها یا تعطیلات آخر هفته تفننی سیگار بکشم. و همسرمم خیلی ازین موضوع ناراحت میشد و همیشه نگران بود که نکنه خانواده خودش منو جایی با سیگار ببینن و اون وجه من نزدشون خراب بشه. برای همین همیشه بمن تذکر میداد و نگران بود نکنه من سیگاری بشم. ولی خودم ازین موضوع مطمئن بودم. چون روح و درون من با اینچیزا سازگاری نداشت و عجین نبود ولی جایگزینی هم برایش نداشتم. از همان روزی که من با اون کلام هدایت شدم اصلا در مداری قرار گرفتم که حتی شنیدن اسمش یا بوش هم حال منو خراب میکرد. اصلا تلاشی نکردم که دیگه تفننی هم سیگار نکشم. خودبخود دسترسی فرکانسی من به اون قطع شد. اون خلاء ها کم کم جاش و داد به حضور خدا؛ به عشق بازی با خدا؛ جهانبینی ام؛ نگاهم به خدا؛ به جهان ؛ به خودم؛ به همسر و فرزند و پدر و مادر نسبت به گذشته زیر رو شد. با خودم رفیق شدم؛ با خدایم رفیق شدم؛ قاب زندگی برایم رنگی شد؛ از شبکه های اجتماعی فاصله گرفتم؛ دنبال تائید دیگران نیستم؛ از تنهائی ام لذت میبرم؛ با خیلی از ترسهام روبرو شدم؛ هر روز در حال تلاش برای شناخت خودمم و نعمت پشت نعمت و عشق بازیم با خداوند بیشتر و بیشتر و زندگیم بهتر و بهتر و شادتر و شادتر و صمیمی تر و صمیمی تر و واقعآ احساس خوشبختی میکنم و قدر نعمت هامو بیشتر میدونم و این مسیریست که تا آخر عمرم به ادامه دادنش متعهد هستم.
………………………………………………………………………………………………………
چی میشه که ما هدایت میشیم و میتونیم نشانه ها رو ببینیم
همونطور که استاد در این فایل گفتن خداوند هدایت کردن ما را وظیفه خودش دانسته (إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَى 12/ اللیل﴾. پس هدایت همیشه هست. مهم مائیم که آیا میتونیم دریافتش کنیم یا نه؟
گاهی اوقات این مطالب اینقدر برای ما بدیهی هستند که فکر میکنیم دیگران هم اینو می پذیرند و وقتی گاهی جایی بحث میشه و مقاومت های دیگران و میبینیم؛ آنوقت متوجه میشیم که چقدر تفاوت فکر و فرکانس داریم (تفکری که الهام و هدایت رو فقط مخصوص پیامبران و امامان می دانند) و بهمین دلیله که استاد همیشه تاکید می کنند که انرژی مان را برای دیگران هدر ندیم و تا کسی در فرکانسش نباشه پذیرش برایش مقدور نیست.
تجربه ای که خودم در این زمینه دارم اینست که هر زمانی که روزم رو آگاهانه شروع کردم. و شاخک هامو بقول استاد برای دریافت و دیدن نشانه ها تیز کردم. مقاومت نکردم. و تسلیم و رها بودم؛ حال خوبی داشتم، آنوقت جنس هدایت و قدرت آنرا با وضوح و بصورت ملموس تری دریافت کرده ام. تا وقتی که مثل عامه مردم یروز عادی رو شروع کرده ام. در واقع اگه هر لحظه منتظر دریافت الهام باشیم؛ هر لحظه هدایت دریافت میکنیم و هدایت میشیم. برای همینه که استاد میگه من حتی برای عبور از خیابان هم از خداوند هدایت می خوام چون این یک جریان و اتصال دائمیه.
یکی دو هفته پیش یه ناخواسته ای برام اتفاق افتاد. که همون لحظه الهامی رو دریافت کردم و بهش عمل کردم که هر کسی میفهمید میگفت از تو بعیده چرا اینکارو کردی؟ چون الهام همواره با منطق منطبق و هماهنگ نیست. و شرح کامل اون رو وقتی میخوام بگم که این موضوع خاتمه یافته باشه و خیریت اصلی آن برایم واضح شده باشه هر چند به خیریت چیزایی از آن پی بردم. ولی اینو بهم الهام شد اینجا بگم که چند روز پیش که ماشینم و روبروی دادگاه پارک کرده بودم و رفته بودم داخل دادگاه؛ هنگام برگشتن میخواستم گوشیمو روشن کنم و به سمت کوچه پشتی داشتم میرفتم ( چون نیم ساعت پیش اونجا پارک کرده بودم و فکر میکردم ماشینم اونجاست!) یه خانمی چند بار از پشت منو صدا زد و داشت بهم نزدیک میشد و یکمم می دوید پشت سرم. رومو برگردوندم گفتند آقا شما از ماشینتون که پیاده شدید من پشت سر شما بودم و دیدم شیشه ماشینتون رو بالا نکشیدید و هر چی صداتون زدم متوجه نشدید و رفتین داخل دادگاه. من منتظر موندم و پیش ماشینتون بودم تا از دادگاه برگردید! کلی ازش تشکر کردم و تازه متوجه شدم که ماشینم اونور خیابونه و بعدش شوهرش با یه ماشین باکلاس اومد و سوار شد و رفت. اگه خدا هواتو نداشته باشه کی میتونه این جور برات فرشته بفرسته تا کمکت کنه. اصلا همینکه حرکت من همزمان شد با رسیدن شوهر این خانم با یه ماشین خفن باز کلی پیام داشت برام که یوقت ذهنم نخواد بگه حالا آدم بیکاری بوده کاری نداشته اونجا وایستاده یا دوست داشته من ازش تشکر کنم؛ یا ماشین براش جلب توجه کرده یا هزار دلیل دیگه ای که ذهن می خواد سناریو بچینه تا دستهای خداوند رو برایمان کمرنگ کنه؛ تا باورمان به اینکه خداوند هر لحظه حافظ و محافظ ماست رو تضعیف کنه. یعنی خداوند حتی اجازه اومدن چنین نجواهایی رو با این همزمانی به ظاهر اتفاقی و بی اهمیت ازم گرفت. دیشب یکم از کامنتم رو نوشتم در لابه لای دیدن بازی های المپیک و صبح که میخواستم کامنتم رو تکمیل کنم، در حال نوشتن برق رفت و نوشته هام چون سیو نکرده بودم حذف شد.اینو نشونه ای دیدم که ادامه ندم کامنتمو و قصد نداشتم کامنت بنویسم. وقتی که یکی دو ساعت پیش اومدم لپ تابمو روشن کردم دیدم نوشته ها م در صفحه این فایل هنوز هست و اینو نشونه ای دیدم که کامنتم رو ادامه بدم و ردپایی از خودم بجا بگذارم.
………………………………………………………………………………………
استاد جان ِ گرانقدر؛ یکی دو روز پیش یکی از دوستانم تو کتمنتشون گفتند شما لایو داشتید و خیلی ازین خبر خوشحال شدم چون هر فایلی که شما رو سایت میذارین مایه خیر و برکت است برای ما. همانوقت به همسرم گفتم از اینستا پیج آقای عرشیانفر رو چک کنن ببینند تو پیجشون گذاشتن یا نه؟ و چون چیزی پیدا نکرده بود رفته بود سایت ایشونم نگاه کرده بود و میگفت الان تفاوت استاد و با بقیه درک میکنم. چون حتی یه فایل رایگان هم پیدا نکردم ولی فایل های رایگان استاد (که واقعا حیفه اسمش رو رایگان بذاریم) رو بخواهیم گوش کنیم دو سه سال فقط طول میکشه! خواستم بازم تشکری کرده باشم برای اینکه دستی از جانب خداوند شدی برای تغییر دین و دنیا و آخرت ما. یا حق
بنام الله
سلام ودرود خداوند به وجود نازنینت اسداله عزیز
امیدوارم که حال دلت عالی باشه وروز به روز عالی تر
خداروشکر خداروشکر که بلاخره به کامنت تو شما هدایت شدم البته که چند روزه ذهنم رو این موضوع متمرکز بودم
چه جالب بود از احساس درونت که گفتی انگار که همه ما این حس درونی واین خلأ هارا داشتیم که نتونستیم با هیچ عاملی حس را نادیده بگیریم یا خلأ را پر کنیم وهمین هست که به این مسیر زیبا وبه استاد عباسمنش عزیز هدایت شدیم
بازم خداراسپاسگزارم به خاطر این لحظه که به من توفیق نوشتن داد
شینا جان را از طرف من ببوسید به همسر محترمتان سلام برسانید
بهترین بهترینها را در هر لحظه در تمام زمینه های زندگی برایتان آرزو میکنم
یاحق
سلام و درود خداوند بر فهیمه عزیز
ممنونم از لطف و محبتتون دوست عزیز. خداوند رو شاکرم که بعد مدتها نقطه آبی رو از شما هدیه گرفتم.
امیدوارم شما هم حال دلتون عالی باشه و روند بهبودی تان روز بروز بیشتر و بیشتر بشه و همیشه سلامت و شاداب باشید.
در پس تمام رفتارها و افکار ما دلیل و علتی وجود داره که اگه ما به آن آگاه بشیم، بدون مقاومت و به راحتی میتونیم رفتار و عمل درست رو انجام بدیم. به همین دلیل این سخن گزافی نیست که اگه خودمان را بشناسیم در حقیقت انگار خدایمان را شناخته ایم. و این نیاز داره به آگاهی و آموزش درست. که خدا رو شکر این موهبت و نعمت برای ما فراهم است تا از این آموزش ها برای رشد خودمان؛ برای تجربه شادی و لذت و خوشبختی بیشتر بهره بگیریم. تحسینتون میکنم بابت مداومتتون در این مسیر زیبا و با آرزوی بهترینها برای شما دوست عزیزم. یا حق
سلام و صد سلام به آقا اسدالله عزیز و گرامی …. به شما و خانواده عزیزتون، مخصوصا شیما جان جانان ….
اول از همه خدا قوت از این رشدهایی که تا به الان داشته آید و کاملا مشهود است و تا آنجایی که بتونم از خواندن کامنت هاتون لذت می برم و درس میگیرم و تحسینتون میکنم. میدونم که مدتی است که لیزرفوکوز روی دوره 12 قدم هستین که من هم همینطور در حال کار کردن روی دوره 12 قدم هستم ولی فعلا تا الان تا قدم سوم را خریداری کرده ام و مدتی است که شما از قدم سه جلو زده آید و دسترسی زیاد به خواندن کامنت هاتون ندارم و مطمینم نتایجتتون خیلی خیلی زیادتر رشد خواهد کرد با این مدل کار کردنتون.
خیلی اتفاقی به این کامنتتتون هدایت شدم و اصلا فکر نمیکردم که درس های زیادی برای من خواهد داشت.
راستی این جمله در ابتدای کامنتتتون هم خیلی تحسین برانگیز بود که همیشه از قبل به این شکل بوده آید:
از وقتی که خودم رو شناختم همواره یه شمعی در تاریکی دلم روشن بود که که در طوفانهای زندگیم سویش کم میشد؛ ضعیف میشد اما خاموش نمیشد.
بریم سراغ درس بزرگ برای من از این کامنت شما:
من که پاشنه آشیلم در روابط بوده و با وجود رشد بسیاااااار عظیم از زمان آشناییم با استاد جان در این زمینه و الان هم با دوره 12 قدم، حتی فعلا تا قدم سه، کلی به خلأهایی که دارم و راه حلشون، دارم هدایت میشم. مثلا یه بار در کامنت فاطمه جان، همسر آقا رسول گرامی، جوری هدایت شدم که فاطمه بانو جان چطور از نکات مثبت تغییر شغل های آقا رسول میگفتند و من کمی آرام تر شدم و رها تر شدم به نقطه ای که همیشه در زندگی من رو اذیت کرده بود مثل یه الگوی تکرار شونده داره تکرار میشه و این چیزی نبود جز موضوع تغییر شغل های بسیار زیاد در همسرم. البته که خیلی تفاوت بود بین همسرم و آقا رسول …. چون همسرم تا حدودی در این فاز قانون نیست. اما باز برای من خیلی آرام کننده بود که شیما یکم رهاتر باش و فقط رو خودت کار کن ….همه چیز را بطور به خدا و روی نکات مثبت همسرت تمرکز کن ….
در اینجا شما از موضوع سیگار فرمودین که انصافا من از کودکی بدجور نسبت به این موضوع گارد داشته ام و در انتخاب همسرم، خیلی این موضوع برام مهم بود و اصلا فکر نمیکردم که فردی با تحصیلات عالیه، ورزشکار و به ظاهر مذهبی و اهل نماز و روزه، اهل این چیزها باشه …..خوب خیلی سطحی فکر میکردم که این موضوع ها اصلا ربطی بهم نداره ….. اما شیما بانو بعد از 7 سال از زندگی مشترک از طرف همسرش میشنوه که از 15 سالگی، سیگار تفننی میکشیده و اما شیما شوکه شد …. من ابدا تا حالا نه چیز مشکوکی ازش شنیده بودم و نه بویی …. یه جورایی شوکه شدم از این اعتراف همسرم … البته من چون در اون زمان، در تضاد عاطفی سخت بودم و اون موضوع برام اولویت داشت و … زود از این موضوع گذشتم و فکر میکردم که همسرم دروغ گفته بوده و الکی یه بار با یکی اینکار را کرده و …. چون اصلا اصلا ایشون همه افراد سیگاری را همیشه زیر سوال میبردن و انصافا اصلا چیز مشکوکی نداشتند و همیشه به راحتی در ماه رمضان روزه میگرفتن و …. من هم واقعیتش باور نکردم و یه جورایی اینقدر تمرکز کرده بودم روی رشد خودم، یه جورایی فراموش کردم. سال ها گذشت و من هم در حال رشد خودم …. تا اینکه دو سال پیشکه تا حدودی از مدار درست در اومده بودم، خیلی اتفاقی متوجه شدم در پیغامی به دوستشون از لذت این کار با هم صحبت کرده بودن ….. و حالم خیلی دگرگون شد و یه جورایی تازه باورم شد و دعوای بدی بین من و همسرم اتفاق افتاد….. بعد ایشون هم خیلی راحت گفت اصلا خوب کاری میکنم … و من بیشتر و بیشتر ناراحت ….
من هم که دیگه رفته بودم تو بد ناراحتی و غصه و بحث و متاسفانه دایم چک کردن جیب لباس هایش و بو کردن ها …. اما به لطف خدا با درس هایی که از استاد عزیز کرده ام، بعد از گذشت مدتی کوتاه، تمام تلاشم را کردم که با وجود این تضاد، از این حال بد در بیام. چون انصافا خیلی حالم بد بود …. دایم قرآن تو گوشم بود و از خدا طلب هدایت میکردم، حدودا دی ماه سال بود و اومدم با خدای خودم عهد بستم و گفتم دیگه حداقل تا عید با خدای خودم عهد میبندم که تیکه نمیندازم و اصلا جیبش را چک نمیکنم و تا خدا جون جواب من رو بده …. مطمینم از خدا ….
خلاصه الان از اون روزها دو سال میگذره و من دیگه عبدا چک نکردم و تا حدود زیادی از ذهنم گذروندم و فعلا سپرده ام به خدا تا هدایت بشم به راه درست …. چون من هیچی از این ویژگی همسرم نمیبینم …. ولی هنوز تو دلم ازش ناراحت هستم به خاطر دروغی که از ابتدای زندگی بهم گفته …. ولی ولی ولی میدونم و باور دارم که خودم خلق کرده ام چیزی که خط قرمز من بود …. منی که فکر میکردم، آدم های تحصیلات عالیه دارند و ورزشکار هستند و به اصطلاح مذهبی و اهل نماز و روزه، به هیچ عنوان اهل این چیزها نیستند. خودم خلق کردم …. خودم ….
این هم مطمینا از دوران کودکی نشات میگیره که شیما بانو خیلی سفت و سخت است و یکم رها کردن هایم، به نفع خودم است. البته نه اینکه بخوام این کار را بپسندم، نه این کار را من نمیپسندم ، اما خیلی خودم رو اذیت کرده ام …. خیلی زیاد…و این صحیح نیست … و از قانون خارج است ….
حالا قسمت قشنگ ماجرا که به کامنت شما در این موضوع هدایت شدم و ممنون باشم از خدا که هر روز داره شرایطم از روابط بهتر و بهتر میشه …. کامنت شما که درس بزرگی برام داشت که حتما حتما خیری بوده که باهاش مواجه شدم و خیلی خیلی زیاد آرام تر شدم در مورد مواجه با این موضوع …. و واقعیتش برام تا حدودی دیگه مهم نیست. به قول فاطمه بانو جان، شیما فقط باید رو خودش کار کنه و به نکات مثبت همسرم توجه کنم که واقعا نکات مثبت فراوانی داره …. و این رو به شما بگم که خوش به سعادتتون که در این مدار درست قرار گرفته آید و مدارتون کلی بالاتر رفته و این موضوع به قول خودتون تفننی را هم دیگه گذاشته آید کنار و برای خودتون بیشتر از این ها ارزش قایل شده اید….
تبریک بسیار …
شیما جان جانان را ببوسین
در پناه خود خود خودش باشین
شیما بانو
سلام و درود خداوند بر بانو شیمای عزیز
ممنونم بابت کامنت بسیار خوبی که برام نوشتی. تحسین میکنم پروفایل زیبایی که گذاشتین که به بیننده احساس خوبی رو منتقل میکنه.
حرفهای زیادی برای گفتن دارم با این کامنتتون. و وقت و زمان هم بمن این فرصت رو میده که ریشه ای تر به این موضوع نگاه کنم. میدونم کامنتم طولانی میشه ولی بیشتر از همه این جواب برای خودمه و به خودم کمک میکنه. پس سعی میکنم ذهنم رو آزاد بگذارم و از هر دری سخن بگم!
تا حالا این جمله رو بارها شنیدی یا به خودت گفتی که خودتو جای دیگران بگذار! چرا این جمله کلیدیه؟ چون مانع قضاوت میشه. مانع بررسی موضوع با دید خودمان میشه. مانع این میشه که انتظار داشته باشیم بقیه هم مثل ما به موضوع نگاه کنن و تصمیم بگیرن و واکنش نشون بدن. چون ذات جهان بر همین تفاوت هاست. اگه قرار بود که همه یجور ببینن؛ یجور تصمیم بگیرن؛ یجور فکر کنن؛ یجور واکنش نشون بدن که همه یکنفر میشدیم با ظاهر متفاوت! اما خدا اینو نخواست؛ جهان اینو نمی خواهد. پس باید بپذیریم و مقاومت نداشته باشیم و همراه بشیم با این جریان تا به صلح برسیم با خودمان و با جهان.
دیدن زندگی از دریچه نگاه یک بانو به زندگی، خیلی کمک میکنه به یک آقا برای درک درست رفتار بانوان. و برعکس، دیدن زندگی از دریچه نگاه یک آقا به زندگی؛ کمک میکنه برای درک درست رفتار آقایان. از همین پاراگراف میشه پی برد که خیلی از مسائل و مشکلات زندگی متاهلی بر میگرده به وجود موانعی که تحت عنوان محرم و نامحرم؛ دختر و پسر و … در مسیر زندگی ما ایجاد کردن. اسمش دین باشه ؛ مذهب باشه؛ حرام و حلال باشه؛ بهشت و جهنم باشه مهم نیست! مهم اینه که اینها خلاف مسیر جهانه؛ اینها خلاف مسیر خداونده و هر چیزی خلاف مسیر جهان و خداوند باشه؛ محکومه به شکست، محکومه به زوال. همونگونه که ممنوعیت ویدئو و ماهواره و کشف حجاب رضاشاه و حجاب جمهوری اسلامی محکوم است به شکست.دنیا بر پایه تنوع بنیان گذاشته شده و هیچ نیروی بیرونی ای قادر نیست که این تنوع رو از بین ببره.
سالها زمان برد تا منو همسرم بعضی انتظارات اولیه از همدیگه رو متوجه بشیم و درک کنیم. اونهم پس دعواهای بیشمارو روزهای تلخی که برای هم ساختیم. چرا؟ چون نه ایشون رابطه ای با جنس مخالف داشت و نه من تا زمان ازدواج چنین رابطه ای رو تجربه کرده بودم. منظورم از رابطه؛ رابطه اجتماعی و دوستی است. معاشرت اسمشو بذاریم یا آداب رفتار با جنس مخالف شاید بهتر باشه. حالا ما دوتا آدم سوپر مذهبی با دیگاه مذهبی متفاوت رسیدیم به اینجا که همسرم میگفت کاش دوست دختر داشتی که حداقل یاد میگرفتی احساسات یه خانم چجوریه!
هدف از اومدن ما به این جهان مگه چیزی جز تجربه کردن و رشد کردن است؟ شما تا ترشی و شیرینی رو تجربه نکنی نمیدونی کدوم و دوست داری و کدومو دوست نداری. تا صد بار زمین نخوری نمیتونی راه رفتن و یاد بگیری. نوزاد قبل از اینکهزبان باز کنه هی داره با تجربه کردن خودش رو رشد میده. اینها رو گفتم که به اینجا برسم که نگاه یک مرد به خیلی از مسائل بسیار متفاوت از نگاه یک زن به همان مسائل است.برای همین اگه از دریچه نگاه او به مسئله بتونیم نگاه کنیم کمتر دچار تضاد و تعارض میشیم و بیشتر به صلح میرسیم.
آقایان بواسطه آزادی های اجتماعی که در مملکت ما دارند؛ قطعآ مسائل و موضوعات بیشتری رو تجربه می کنند در مقایسه با خانم ها. و خانمها چون آن مسائل رو تجربه نکردن معمولا با آموزش ها و گفته ها و چیزهایی که از دیگران شنیدن نسبت به آن مسائل موضع می گیرن و برخورد می کنند. به همین دلیل خیلی اوقان نگاه شون به این مسائل و ناخواسته ها نگاه صفر ویکی است.در حالی که آقایون کمتر این جور نگاه و دارند. و طبق قانون جهان باز اینم مطلق نیست و در هر دو طیف هستند کسانی که عکسش رو عمل می کنند.
تو این مثالی که در مورد سیگار زدم. تصور یه خانم یا واکنشش به کشیدن سیگار ممکنه این باشه که اینی که الان داره جلوی من سیگار میکشه خدا میدونه در خلوت خودش چی میکشه! و این احتمالا معتاده و معتاد هم خلافکاره و همینطور تا تهش میره. اینها همه ناشی از آموزه های غلطی است که تو ذهن ما کردن و ما رو از همه چی ترسوندن. آیا شما اگه یه خانم تو کافه یا پارک یا طبیعت ببینید تصور می کنید که معتاده؛ خرابکاره؛ دزده… قطعآ اینطور نیست. چرا؟ چون جامعه چنین دیدی رو به شما نداده! خیلی از این مسائلی که ما در برابرش واکنش بد و تند نشون میدیم بر میگرده به همین باورهایی که از محیط و جامعه و اطرافیان به خوردمون دادن. من به خانمم هم گفتم من و برادرم تجربه سیگار کشیدن رو از 5 ساگی داشتیم! اینو برای این میگم که گفتی من از اینکه همسرم از 15 سالگی تفننی سیگار کشیده شوکه شدم. پس همسر من باید شاخ در میاورد با این مقیاس! نباید نگاهمون به مسائل نگاه صفر و یکی باشه. حالا هر کسی یه بچه 5 ساله رو ببینه سیگاری دستشه چی میاد تو ذهنش؟ آیا آینده ای برای این بچه میتونه متصور بشه؟ آیا نمیگه این دو سال دیگه معتاده صفره و از تو جوب باید درش بیاری؟ نمیخوام تائید کنم این کار رو بلکه میخوام بگم بابا اینجور نیست که اگه کسی یه چیزی رو تجربه کرد؛ یه خطایی انجام داد دیگه تا تهش میره.اینو درک کنیم واکنش نامناسب نشون نمیدیم. من و برادرم هر دو تحصیلات عالیه داریم؛ هیچکدوممان سیگاری نیستیم؛ موقعیت اجتماعی بالایی داریم؛ هر دو نسبت به همسالانمون تو فامیل موفق تریم و زندگی های عالی داریم. پس اینها در هر مقطعی از زندگی هر شخصی ممکنه اتفاق بیفته و دلیل نمیشه بخواهیم اینو تعمیمیم بدیم به همه چی. اگه باهاش برخورد درست بشه قطعآ به بیراهه نمیره. من تو اواخر نوجوانی و اوایل جوانی همسن و سال ها و فامیل من رفتند سمت سیگاار و مواد. تو این سن برای آقایان داشتن دوست و رفیق و اینکه دورت شلوغ باشه و همه تحویلت بگیرن خیلی اهمیت داره و خیلی تاثیر میگیرن از همسن و سالها. ولی من در اون سن اصلا خط قرمزم بود و به هیچ وجه سمتش نرفتم و تنهایی و انزوای شدید رو تجربه کردم ولی این برایم با ارزشتر بود تا بخواهم قاطی این مسائل بشم.حالا همین فرد که ازدواج میکنه و دچار یه خلاء هایی میشه تو وجودش و ممکنه برای پر کردن اون خلاء ها چند نخم سیگار بکشهتا ببینه حالش بهتر میشه؟ خلاء هاش پر میشن؟ حالا اگه ما داد و بیداد کنیم و انگ بزنیم و مقاومت کنیم فکر میکنید اوضاع درست میشه؟ قطعآ خیر. اگه تا حالا جلوی شما اینکارو میکرد به مسیری کشیده میشه که دور از چشم شما اینکار و بکنه و چون داره تو ذهنش یه کار خلاف رو میکنه به بدتر از این کار کشیده میشه و بقول معروف میگه ما که هیچ کاری نکردیم این انگو بهمون چسبوندن پس بذار حداقل تجربه اش کنیم که الکی قربانی نشده باشیم! برخورد یه همسر؛ یه مادر در اینگونه مواقع خیلی تاثیر گذاره.هر چقدر به اون فرد نزدیکتر بشید و اونو بپذیرید؛ سریعتر و بهتر در مسیر درستش قرار میگیره تا بخوای واکنش نشون بدی و توجه کنی. دقیقآ قانون هم همینو میگه. شما در مواجه شدن با هر ناخواسته ای که در همسرتون میبینید، اگه اعراض کنید و به خصوصیت های خوب اون توجه کنید؛ جهان به این فرکانس شما پاسخ میده و شرایط رو بگونه ای براتون تغییر میده که شما به خواسته تون به راحتی میرسید. به جرات میگم بالای 70 درصد طلاق هایی که اتفاق میفته اگه این موضوع رعایت بشه خودبخود رابطه درست میشه و اون مرحله و تضاد رو رد میکنن و به صلح با همدیگه میرسن.ولی ما با ذهنمون سناریو میسازیم و میگیم تموم شد. ما به آخر خط رسیدیم. چرا؟ چون انتظار داریم دیگری تغییر کنه نه خودمون! چون تمرکزمان روی نقاط منفی طرف مقابلمان است. چون میخواهیم همه تغییر کنن تا دنیا بکام ما بشه. چون بقول استاد میخواهیم در کویر برنج بکاریم! و وقتی ناامید میشیم از اینکار، آنوقت میگیم تمومش کنیم این آخره خطه. و باز تکرار و تکرار . و به این نتیجه میرسیم که خدا برای ما نخواسته یا ما شانس نداریم یا پیشونیمون بلند نیست و …
جهان و خداوند هر لحظه در حال هدایت بشرن. إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَىٰ 12/ اللیل و بشر هم دائمآ در تمنای هدایت. اما نه از راهی که ما میخواهیم الزاما و نه زمانی که ما تعیین میکنیم.بلکه زمانی که ما آماده دریافت هدایت میشیم.
راز خوشبختی در اینست که بدونیم ما فقط مسئول خودمانیم! نه هیچکس دیگه ای. نه همسر؛ نه فرزند… وظیفه من اینه که روی خودم تمرکز کنم؛ روی خودم کار کنم؛ ناخواسته ها رو pauss و خواسته ها رو play کنم. بقول استاد تموم شد و رفت. آنوقت میبینیم که چقدر خوشبخت خواهیم بود. آگاهی های دوره 12 قدم بی نظیره. خوشحالم که در این دوره هستید و دارید قدم بر میدارید. قطعآ شیمای قدم 12 قابل مقایسه با شیمای قدم اول نخواهد بود. اسم دختر منم شیناست و هموزن اسم شما. موفق باشید. یا حق
سلام و صد سلام به آقا اسدالله عزیز و گرامی سایت …
بسیار بسیار ممنون از کامنتتتون که بارها خواندمش که درس گرفتنم کامل تر بشه ازش و درسها ازش گرفتم ….چون میدونم اصلا اتفاقی نبوده که من با این کامنت شما روبرو شوم.
و ممنون از تحسین عکس پروفایلم و من هم همیشه از عکس های پروفایل شما، حس خوب گرفته ام و بگم که این مکان که در اکثر عکس هایم است، بام شهرستان رودبار است که عاشقش هستم و به تازگی خدا روزی مان کرد که به خرید یه زمین اونجا تو اون بهشت هدایت بشیم و خدا جون روزی مان کرد. حتما با خانواده محترم، تشریف بیارید و لذت ببرین و براتون روغن زیتون بکر بکر تهیه خواهم کرد.
بله دقیقا حرفتون درست است که در جامعه ما، بین دیدگاه زن و مرد تفاوت های بسیاری است و اگر بشه تا حدودی نگاه خود را در جایگاهمان تغییر بدیم، راحتتر زندگی خواهیم کرد …. ممنون از این آگاهی از طرف شما
ممنون از یادآوری این بیان که آیا شده خودتو جای دیگری بگذاری ؟؟!!! یعنی راحت راحت قضاوت نکنیم….
ممنون از یادآوری خیلی نکات زیبا در این کامنت که اتفاقی نبود که به کامنت شما در این موضوع هدایت شدم … همانطور که به کامنت فاطمه بانو در مورد آقا رسول عزیز هدایت شدم و درس ها گرفتم ….
بعضی اوقات از اتفاق های عجیب غریب که در زندگی زناشویی ام برام افتاده تا به الان فکر میکنم و به خودم میگم آخه شیمایی که خیلی خیلی دختر ساده و سالم و آرام و درس خون بود …. و عاشق شد و عاشقانه داشت زندگی میکرد، چرا باید این همه تضاد در رابطه عاطفی اش تجربه کنه … بعد با آموزه های استاد میفهمم که همه اومده که من رو رشد بده … رشد بده … رشد بده ….
و مواجه شدن با کامنت شما در این موضوع یا کامنت فاطمه بانو از آقا رسول عزیز، همه اش برای این است که از خدا درخواست رشد بهتر در آرامش در روابط را داده ام …و حتما جواب میده … فقط باید رها باشم که خودش از راه خودش بهم نشون بده …
اینکه شیما جان جانان، فقط رو خودت کار کن و ادامه بده و کاری به کار کسی نداشته باش و ادامه بده …. و یا به گفته شما:
راز خوشبختی در اینست که بدونیم ما فقط مسئول خودمانیم! نه هیچکس دیگه ای. نه همسر؛ نه فرزند… وظیفه من اینه که روی خودم تمرکز کنم؛ روی خودم کار کنم؛ ناخواسته ها رو pauss و خواسته ها رو play کنم.
بازم ممنون
راستی من میدونستم که اسم دختر نازنین شما شینا، است، اما یه اشتباه تایپی باعث شده بود در کامنتم اشتباه تایپ کنم و با اینکه کامنت رو یه بار مرور کردم و بد ارسال کردم. خودم هم تعجب کردم …. خیلی اسمش را دوست دارم و شاید روزی صاحب دختری شوم که اسمش را شینا، بگذارم. خدا حافظش باشه که الحق دختر شما و همسرتون است …
در پناه خود خودش باشین
شیما بانو