«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منش - صفحه 26
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2016/08/عکس-سایت-2.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2016-08-21 12:20:202020-08-22 21:46:45«الگوهای موفق» در خانواده صمیمی عباس منششاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
قسمت دوم
خرداد ماه 1394
بیش از یک ماه بود که وقت بیشتری نسبت به کار قبلی داشتم و می تونستم به بخشی از کارهای ناتمام و عقب مانده ام برسم. حدوداً 10 ماهی بود که درخواست مدرسی دانشگاه را داده بودم اما هر بار به یک دلیلی گره تو کارم می افتاد. انگاری گرفتن این کد مدرسی و تدریس برام طلسم شده بود. یک بار می رفتم می گفتند مدارکت کامل نیست، بار دیگه می رفتم می گفتند که منتظر جواب مرکز هستیم. آخرین باری که مراجعه کردم نزدیک 5 ماه پیش بود، یادمه گفتن خودمون اطلاع می دیم و یا برات ایمیل می آد. تقریباً ناامید شده بودم، همیشه وقتی که می خواستم کاری جدید کنم اولش انرژی زیادی می گذاشتم اما نمی دونم چرا بعد از کمی همه اش به در بسته می خوردم و در آخر ناامید می شدم. خیلی برام جالب بود که بدونم قانون و آموزه هایی که که ازش همین چند وقت پیش استفاده کردم و منو شگفت زده کرده بود، در مورد دریافت کد و مدرسی دانشگاه هم جواب می ده یا نه؟ برای همین سعی کردم بار دیگه از قوانین استفاده کنم و خواسته ام رو باز به صورت مشخص و دقیق بخواهم و بر روی کاغذ بنویسم و سعی کنم لحظه ای که کد مدرسی گرفته ام و در دانشگاه تدریس می کنم رو تا رسیدن به هدفم تجسم کنم ، طبق قانون گفته شده بود که هیچ در بسته ای وجود نداره و “مشکلات” نه که به عنوان مانع که برعکس “دلیل اصلی موفقیت”اند و در حقیقت مشکلات باعث شفافیت خواسته های ما از طریق تضاد می شند. حالا نوبت من بود که نشون بدم چقدر حاضرم برای خواسته و هدفم بهاء پرداخت کنم. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که در خودم احساس لیاقت مدرسی رو بکنم و با این احساس برم کارهام رو پیگیری کنم، دومین چیز این بود که تسلیم نه گفتن اون ها نشم و به جای اینکه به نیروهایی مثل پارتی و دوستای پدرم و بگذار خودش حل می شه، متوسل بشم، خودم شخصاً دست به کار بشم و هر اقدامی رو که به ذهنم می رسید و در توانم بود رو انجام بدم. دقیقاً همین کارها رو کردم اول مراجعه به خود دانشگاه و بعد باز خبرت می کنیم رو شنیدم اما طبق قانون این دفعه نباید مثل گذشته تسلیم می شدم و نشون می دادم چقدر برای رسیدن به خواسته ام اشتیاق دارم. باید به هر آنچه تا اون لحظه فکر می کردم درسته و به ذهنم اومده بود فقط عمل می کردم بنابراین به واحد استانی و کشوری مراجعه کردم. انقدر مراجعه و پیگیری کردم که از دفتر معاونت کل دانشگاه به ستاد استانی و دانشگاه تماس گرفتند و موضوع رو پیگیری کردند. باز جواب قطعی به من ندادند اما گفتند خودمون دیگه دنبال می کنیم…. توی اون لحظه دیگه تقریباً کارهایی که به ذهنم رسیده بود رو انجام داده بودم و فقط باید منتظر موندم و نتیجه رو به خدا می سپردم. همیشه در شرایط مشابه ته دلم این بود که فایده نداره، اما این دفعه با استفاده از قانون از احساسم مراقبت کردم و در نتیجه تجسم تدریس در دانشگاه و باورهای درست لبخند رضایت بر لبم اومد. آرام شده بودم. اصلاً چند ماهی بود که آرام بودم، حتی لیلا هم این رو خوب حس کرده بود و بهم گفته بود که خیلی آروم تر شدی و من به خوبی می دونستم که این ها همه نتیجه باورهای جدیدم هست. یک روز که داشتم از توی دفتر ایمیلم رو چک می کردم دیدم ایمیل مورد انتظار اومده و سوابقم تأیید شده بود و به من یک کد مدرسی اختصاص داده شده بود. اما این تازه شروع کار بود چون باید برای تدریس این بار به دانشگاه ها سر می زدم و درخواست تدریس می دادم. رفتم لیست تماس تمام دانشگاه های مربوطه از اینترنت سرچ کردم و آن را به همراه رزومه ام پرینت گرفتم. آدرس ها را نگاه می کردم و مکان های نزدیک به هم رو علامت می زدم تا در یک روز بروم. خیلی لذت داشت تقریباً توی یک هفته حدود 15 دانشگاه را رفتم و توی برگه پرینت جلوی نامشون تیک می زدم. اصلاً دیگه به این که چه جوابی بدهند اهمیت نمی دادم و فقط طبق برنامه ریزی ای که کرده بودم، اقدام می کردم. هیچ تردیدی نداشتم که باز هم موفق می شم.
بهمن ماه 1394
6 ماهی بود که از تکمیل مدارک و درخواست مؤسسه فرهنگی هنری به ارشاد می گذشت، سال ها بود که دوست داشتم برای خودم مؤسسه ی فرهنگی هنری داشته باشم حتی توی دوره دانشگاه تا نوشتن یک اساس نامه NGO پیش رفتم، اما کسی برای هیأت مؤسس حاضر به همکاری نشد. همیشه منتظر این بودم که یکی حمایتم کنه و یک پایه حداقل تو کار داشته باشم. اشتیاقم یک آن با آمدن ایده ای نو، توی ذهنم فوران می کرد و با چند تا نه شنیدن و تمسخر و بی اعتنایی دیگران فروکش می کرد. اما این دفعه با خودم تعهد کرده بودم که هرجور شده حتی اگه هیچ کس حاضر به همکاری نشه خودم شونه خالی نکنم و مسئولیت خواسته ام رو بپذیرم و تا آخرش پیش برم. بعد از ظهر بود، توی خونه نشسته بودم و داشتم یکی از فایل های “دوره عزت نفس” رو می دیدم، قرار بود روز قبلش مجتبی بره سری به ارشاد استان جهت پیگیری مجوز نشرش بزنه و درخواست ما رو هم پیگیری کنه، خوشبختانه تونسته بودم به قول فرانک گونزالس توی کتاب “بیاندیشید و ثروتمند شوید” که می گفت، اگر اراده ای باشد راهی وجود دارد ، با اطمینان درونی و قدرت کلمات و باورم، پدرش را که سوابق مدیریت فرهنگی هنری خوبی در سطح استانی داشت همراه و شریک ایده هام کنم، خوشبختانه موضوع مکان و سرمایه هم تا حدی حل شده بود اما مثل خیلی دیگه از کارهای اداری، پروسه ی طولانی ای داشت، خیلی ها همون ابتدای کار، به محض دیدن جدیت و پیگیری من برای گرفتن مجوز ، می گفتند اگه آشنا نداشته باشی به این راحتی ها بهت مجوز نمی دند! اونم مجوز چندمنظوره! حالا اگه تک منظوره می خواستی بگیری یک چیزی، اما برای چندمنظوره باید وزارتخانه تأییدت کن!. یکی از دوستای خودم دو سال طول کشیده بود که مجوزش رو بگیره و یکی دیگه از دوستام هم حدود سه سال؛ همین گفته ها و زمان بر بودن پروسه ی کار خیلی ها رو علیرغم داشتن مهارت ها و سوابق خوبشون، حتی برای درخواست کردن هم منصرف می کرد ، چه برسه به این که بخواهند چند ماه و حتی چند سالی این کار رو پیگیری کنند. دیگه قانون رو می دونستم و یاد آموزه های فایل “فقط روی خدا حساب باز کن” افتادم ، توی “دوره هدف گذاری” هم بارها شنیده بودم که استاد بدون چک و سفته تونسته بود، مکان همین دفتر نیایش و یک دفتر تو اصفهان رو اجاره کنه، چیزی که خیلی ها بهش می گفتند، غیر ممکنه. دوست داشتم طبق قانون چیزهایی رو باور کنم و بهشون توجه کنم که همراستا با خواسته هام باشند و منو قویتر کنند، هر تردیدی منو از مسیر دور می کرد. برای همین این دفعه گوش من به این حرف و حدیث و اگرها، بدهکار نبود. حتی توی این شش ماه هم چند بار گفتند فرم ها عوض شده و یا مدارکتون کامل نیست، خم به ابرو نیاوردم و با آرامش رفتم هرچی رو که خواسته بودند، تکمیل کردم. از توی آموزه های هدف گذاری یاد گرفته بودم، بهای رسیدن به هدف رو همون اول بنویسم و به یاد بیارم تا یادم نره که تا چقدر خواسته هام برام مهم اند، طبیعی بود که باید بهاش رو می پرداختم و دیگه ناراحتی نداشت. مجتبی بالاخره تماس گرفت، گفت مامانش از شهرکرد اومده و دوست داره لیلا و نیکان رو ببینه و قراره با خواهرش تا یک ساعت دیگه بیاند. توی فکر هماهنگی با لیلا بودم که اصلاً یادم رفت ازش توی تلفن بپرسم ارشاد رفته یا نه، وقتی اومد با خوشحالی برگه ای رو بهم داد، موافقت نامه ی اصولی مؤسسه فرهنگی هنری سروش نیکان معاصر بود که با 8 تا از 10 تا موضوع فعالیتی که درخواست کرده بودیم، موافقت شده بود!
اردیبهشت ماه 1395
به محض ورودم از در دانشگاه، چند تا از دانشجوهام که کنار بوفه داشتند چایی می خوردند با لبخند و احترام به من سلام کردند و گفتند استاد الان می آییم سر کلاس ، پله ها رو رفتم بالا و وارد اتاق اساتید شدم تا لیست اسامی دانشجویان رو از زونکن خودم بردارم. باز مثل همیشه داشتند چند تا از استادها راجع به بی برنامگی دانشگاه و درس نخوندن دانشجوها صحبت می کردند. باز طبق آموزه ها و فایل هایی که هر روز گوش می دادم یاد گرفته بودم که نسبت به ناخواسته هام اعراض و بی توجهی کنم. دو راه داشتم یا به بیخیالی و چایی خوردن دانشجوهایم در حالی که زمان کلاس شروع شده بود توجه کنم و یا به احترام و لبخندهای آنان، قانون می گفت که باید به خواسته هام توجه کنم، تا وقتی که به کلاسم توی طبقه سوم برسم، تجسم کردم که دانشجوهای خیلی خوبی دارم و همیشه در کلاس های من بچه ها با ذوق و شوق درسی رو که با من دارند گوش می کنند و در کلاس حضور پرشور و فعالی دارند. با انرژی وارد کلاس شدم. سینه رو صاف کردم و سرم را بالا گرفتم و با صدایی مطمئن و پرانرژی سلام کردم. درس جامعه شناسی فرهنگی بود. پس از مقدمه ای امیدبخش ، درس را شروع کردم، وقتی که داشتم درخصوص اثرات فرهنگ صحبت می کردم و توضیح می دادم که فرهنگ عبارت است از مجموعه های از باورها و ارزش ها و هنجارها و هر گونه فراورده های مادی و غیر مادی بشری ، باز این موضوع اهمیت باورها بود که توی ذهنم بیشتر از بقیه نقش بست. عجیب احساس می کردم حرف هام دیگه تحت تسلط ذهن هوشیارم نیستند و این باورهای خودساخته من اند که کلمه ها رو هدایت می کنند. چشم ها و حالت های نگاه دانشجوهام حاکی از علاقه و اشتیاقشون به موضوعات این جلسه بود. درس که تمام شد. یک نفر از دانشجوهام که میانسال بود و سنش از من حدود 10 سالی بیشتر می زد. به سمتم اومد، در حالی که خیلی ذوق زده شده بود، با اشتیاق نگاهم کرد و گفت: استاد خدا پدر و مادرتون رو بیامرزه، حرف هاتون خیلی روی من تأثیر گذاشت. چند نفر دیگه هم بعدا تو راه پله به سراغم اومدند. یکی شون که از همه دانشجوهای کلاس کم سن و سال تر بود شانه ام را بوسید و کلی ازم تشکر کرد اون یک چیزی از من خواست و اون این بود که اگه کلاسی آموزشی به غیر از دانشگاه داشتم خبرش کنم.
توی کلاس آسیب های اجتماعی و فرهنگی هم، باز این نحوه برخورد دانشجوها باهام تکرار شد و این بار موضوع از این قرار بود که چگونه فرهنگ و باورها بر ایجاد و نحوه پیشگیری و مواجه با آسیب ها اثر گذارند. باز شاه کلید باور بود و روح گریزپای من ، که با شمشیر کلمات، میدان رو به دست گرفت و هر اندیشه ی بدی رو از پیرامونم به در ساخت. بار دیگه حرف هام تکرار شد اما این بار به یک شکل دیگه. پس از اینکه آخرین جمله از دهنم بیرون اومد، کلاس به هیجان آمده بود و دست زدند. از همه محبت شون تشکر کردم و به آرامی از کلاس بیرون رفتم. هر وقت پیروز میدان درس و مذاکره بودم، به آرامی به خلوت خودم پناه می بردم. به سرعت از کلاس خارج شدم و از راه پله یک طبقه به پایین رفتم و یکراست به اتاق اساتید رفتم . خانم مسنی از دانشجویانم که معاون یک مدرسه بود و در کلاسم حضور داشت، وارد اتاق شد و از من سوال کرد که استاد مشاوره هم می دی؟ در جوابش گفتم برای چه کسی؟ گفت دخترم! چقدر لذت بخشه وقتی که می تونی خوب زندگی کنی و کمک کنی دیگران هم زندگی بهتری داشته باشند. اون لحظه بود که راهی دیگه جلوی چشم هام نقش بست، آموزش و مشاوره در خارج از محدوده ی دانشگاه.
مرداد ماه 1395
متن و سرفصل های دوره رو تهیه کردم و به همراه چند تا عکس از کلاس های رایگانم را برای علی ایمیل کردم که بنر و تراکت اطلاع رسانی دوره رو طراحی کنه. علی با اینکه گرافیست خوبی بود اما به دلیل مشغله اداری اش طراحی رو مدام به تعویق می انداخت، و این داشت دیگه من رو کمی نگران می کرد آخه تا برگزاری همایش زمان زیادی باقی نمونده بود و ما هنوز هیچ اطلاع رسانی ای نکرده بودیم. طبق باورهای سابقم همین می تونست مثل گذشته از ادامه کار منصرفم کنه، حدود یک ماهی بود که به مدیر یکی از سراهای محله پیشنهاد داده بودم که کلاس های مهارت زندگی و موفقیت و کارآفرینی رو در سرا برای مردم برگزار کنه و اون هم استقبال کرده بود. با اینکه همیشه انتظار داشتم در وسعت بیشتری کلاس ها و همایش هام را اجرا کنم اما واقعیت این بود که باید از یک جا شروع می کردم و دست از ایده آل گرایی برمی داشتم، دیگه می دونستم که طبق آموزه های “قانون آفرینش” و “روانشناسی ثروت” تنها می تونم به یک مدار بالاتر از مداری که خودم قرار داشتم دسترسی داشته باشم و به تدریج و به صورت تکاملی می تونستم پیشرفت درستی داشته باشم. بنابراین دیگه پذیرش این موضوع نه تنها سخت بلکه برام شیرین هم بود چرا که این بخشی از سناریوی موفقیت من بود، پله اولی بود که هر چند به زمین نزدیک بود اما برای رسیدن به بام موفقیت هایم باید پاهام رو روش می گذاشتم. یک لحظه به یاد این افتادم که اگر شکست بخورم به دلیل بدشانسی و یا هر دلیل دیگه ای نیست بلکه من باز برای موفقیت ام به جای خودم و خدای خودم به یک نفر دیگه تکیه کردم و یادم رفته، برای همین شروع کردم باز طبق معمول هرچیزی به ذهنم رسید رو به یاد آوردن و نوشتن، اطرافم رو نگاه کردم تا امکانات و فرصت های بی نهایت خدا رو که دور و اطرافم هست باز نگاه کنم، چرا که طبق آموزه های “تئوری سطل” یاد گرفته بودم خدا فقط برای من خوبی می خواهد و اون خیر مطلقه و بارون نعمت اش هم در زمین و هم در آسمون فراوونه، دیگه باور داشتم که اون” بیشتر از ما می خواد ثروتمند بشیم” و می دونستم اون برای موفقیت من مشتاق تر از من هست؛ این رو توی فایل های زیادی که هر روز گوش می دادم و توی فایل هایی که جدیداً با صدای خودم هم با موبایلم ضبط کرده بودم می شنیدم. نباید به خاطر مشغله ی یکی دیگه کار من انجام نمی شد. یکی از دوستانم که کار فتوشاپش خوب بود و در دفتری که حالا پاره وقت می رفتم در آنجا کار می کردم، کنار من می نشست یک فرصت بود که در یک قدمی من نشسته بود، به ذهنم آمد که در ازای مبلغی ازش بخواهم کارم را انجام بدهد. و او هم به سرعت قبول کرد. حدود دو سه روز بعد طراحی بنر و تراکت آماده شد و من برای چاپ به میدان بهارستان، خیابان ظهیرالاسلام رفتم. وقتی که می خواستم فلش محتوی فایل رو برای چاپ ، به مسئول چاپ بنر بدهم، برای لحظه ای ترس تمسخر به سراغم اومد، این که بگه تو اگه خودت موفق بودی که خودت نمی اومدی بنر و تراکت خودت رو چاپ کنی! اما دیگه مدتی بود که عادت کرده بودم که به این ترس ها اهمیتی ندهم و به موفقیت های زیادی که در انتظارم بود توجه کنم. این ترس ها دیگه قدرت سابق رو نداشتند و نمی تونستند من رو از کاری که می خواهم انجام بدهم منصرف کنند. به خودم اومدم، سینه رو صاف کردم و گردنم رو بالا گرفتم و با آرامش فلش رو تحویل دادم و فایل رو با عزت نفس کامل نشونش دادم، چرا که طبق آموزه ها یاد گرفته بودم که عزت نفس رو کسی به ما نمی ده بلکه این خود ما هستیم که باید خودمون و توانایی هامون رو پیش از تحسین دیگران ببینیم و سپاسگزار باشیم. نیم ساعتی طول کشید تا آماده شد. فردای اون روز باید می رفتم بنر رو تحویل سرا می دادم، بازم یک ترس دیگه اما دیگه این ترس و امیدها برام به یک بازی پرهیجان و لذت بخش تبدیل شده بود.
یک هفته بعد
50 قدم مونده به سرا ایستادم، کت و شلوارم را راست و ریس کردم که با ظاهری مناسب وارد سرا بشم. به هر حال بانی برنامه جشن تولد امام رضا شده بودم و قرار بود برنامه رأس ساعت 3 اجرا بشه، دکمه ی موبایل رو یک لحظه زدم تا صفحه اش روشن بشه و ببینم ساعت چنده، خدا رو شکر زمان به اندازه کافی داشتم، 5 ساعت دیگه هنوز فرصت داشتم تا کارها را ردیف کنم، باید سیستم صوت و نور سالن رو چک می کردم. سن هم کلی کار داشت، گروه موسیقی و فیلم برداری رو باید هماهنگ می کردم که رأس ساعت بیایند، قول داده بودم جشن باشه و فقط سخنرانی انگیزشی من نباشه. وقتی وارد سرا شدم یک لحظه بنر توجه ام رو به خودش جلب کرد که بین درب آسانسور و ورودی سالن گذاشته شده بود. با ورودم خانمی که همیشه در ورودی می نشست با حالتی از احترام بلند شد و ایستاد و سلام کرد، روی ردیف صندلی های ورودی سرا هم، 5، 6 نفر نشسته بودند و نمایشگاهی از کارهای دستی هنرجویان سرا را به نمایش گذاشته بودند. سعی کردم عادی رفتار کنم. به سرعت به کنار درب آسانسور رفتم و دکمه رو زدم، باز مثل همیشه تا آسانسور بیاد کلی معطل می شدم، یک نیم نگاهی باز به بنر کردم و از درون خودم رو تحسین کردم که خدا رو شکر شهامتی به خرج دادم و بالاخره هرجوری بود این بنر رو چاپ کردم و در سرا نصب شده، یکی از تصویرهای ذهنی ام شکل واقعی به خودشون گرفته بود، و همین منو خوشحال می کرد. توی آموزه های هدف گذاری چه فایل های رایگان و چه محصولاتی که تهیه کرده بودم هم به همین موضوع به خوبی اشاره شده بود که این نه رسیدن به هدف که بلکه حرکت در مسیر موفقیته که به انسان انگیزه و نشاط می ده، درسته هنوز کسی ثبت نام نکرده بود اما مطمئن بودم که در مسیر هستم و همین بهم آرامش می داد. ناگهان صدای یکی از کارمندان منو به خودم آورد که بفرمایید بالاخره اومد. نفهمیدم که کی رسیدم بالا، اما حالا داشتم با مدیر محله راجع به تجهیزات سالن صحبت می کردم. قرار بود چک کنم که خود سرا چند تا میکروفن و پایه میکروفن داره و سیستم صوتی رو چک کنم و سریعاً به گروه موسیقی خبر بدم، خانم مدیر، دستگاه پاورمیکسر و دو تا میکروفن رو که زیر یکی از صندلی های اتاقش گذاشته بود بهم نشون داد. گفتم کسی نیست اینجا این ها رو نصب کنه؟ گفت نه، معمولاً هر گروهی که اینجا برنامه داره خودش این ها را نصب می کنه. باز ترس اومد سراغم که این ها رو حالا چی کار کنم؟! اولین بار بود که با این دستگاه ها از نزدیک مواجه می شدم، اما قرار گذاشته بودم که هر جوری هست برنامه رو اجرا کنم بنابراین یک نفس عمیق کشیدم و بدون اینکه خودم رو ببازم دستگاه ها رو از زیر میز آوردم بیرون و بغل کردم، گفتم خب من این ها را می برم پایین، فقط هماهنگ کنید در سالن رو برام باز کنند. خدمه سالن در سالن را برام باز کرد و کمکم کرد که پاورمیکسر رو ببریم جلو سن روی میزی که بود بگذاریم. یک دستگاه بود پر از دکمه و یک سری جای فیش، با گروه موسیقی تماس گرفتم تا ببینم که اون ها اگه زودتر می آیند، خودشون بیاند نصب کنند. چند بار تماس گرفتم، گوشی رو برنداشتند، نمی شد بی خیال بشم. باز ازدحام افکار منفی به سراغم اومد که بیکار بودی خودت رو درگیر کردی، اصلاً جشن به تو چه؟ چرا قول دادی؟ اگه این گروه موسیقی نیاند چی؟ حالا اگه دیر بیاند آبروریزی می شه، کی سیستم صوت و نصب کنه؟ طبق آموزه ها و قوانین به خودم یادآوری کردم که ترس طبیعیه فقط باید با آرامش باهاشون مواجه بشی. بنابراین یک لحظه سعی کردم همه چیز رو طبیعی و عادی ببینم. باز به دستگاه یک نگاهی کردم. گفتم مرد از این وحشت می کنی؟ نگاه کن نهایتاً صد تا دکمه است و چند تا جای فیش! خیر سرت فوق لیسانسی و زبان هم که به حدی بلد هستی که یک چیزی از نوشته های بالای این دکمه ها و فیش ها سر دربیاری، نهایتاً اون هم که بلده باید فیش ها رو در جایی نصب کنه! سه ساعت مونده، وقت داری. نهایتاً دیگه خودت نتونستی می ری یک نفر رو پیدا می کنی، الان وقت ترسیدن و باختن نیست. دست به کار شو، خوشبختانه هیچ کی هم تو سالن نیست. باید به خواسته هام توجه می کردم، طبق آموزه ها راه درست این بود. بنابراین سعی کردم توانمندی ها و موفقیت های ریز و درشتم رو به خودم یادآوری کنم، مشابه ترین شرایطی که برام پیش اومده بود و من سربلند ازش گذر کرده بودم مربوط به همین یک ماه پیش بود که برای یک همایش که مجموعه ای از شهرداران نواحی یک منطقه به عنوان مدعو حضور داشتند از من خواسته شده بود که به عنوان مجری حاضر بشم و با وجودی که تجربه زیادی نداشتم، اما باز برای تجربه و غلبه به ترس هام حاضر شدم بپذیرم و این کار رو کردم، توی آغاز برنامه هنگامی که اومدم فایل قرآن رو برای اجرا بزنم، برق لپ تاپ یکدفعه خاموش شد. در اون لحظه هم طبق قانون عمل کرده بودم و بدون اینکه تسلیم شرایط بشم و به ترس و ناخواسته هام اجازه حضور زیادی بدهم، قرآن جلوی تریبون رو دیده بودم و کتاب رو در یک آن باز کرده و سوره ای رو با صوت خونده بودم، خیلی از بچه های گروه اجرایی خیلی عکس العمل طبیعی و سریع من براشون جالب بود، برای همین پس از برنامه ازم کلی تشکر کرده بودند. همین یادآوری خاطره های خوش موفقیت ها کافی بود که بتونم الان هم آرامشم رو حفظ کنم و یقین داشته باشم که از این شرایط هم می تونم سربلند بیرون بیام. چند دقیقه ای گذشت و کمی آرام شده بودم، یکدفعه یادم اومد که تلفن سرپرست گروه موسیقی همون همایشی که توش مجری بودم رو دارم به سرپرست اون ها زنگ زدم و از اون راجع به سوالاتم پرسیدم، با خوشرویی راهنمایی ام کرد و شاید به نیم ساعت نکشید که تونستم سیستم صوت رو نصب کنم. باز قانون عمل کرده بود و من موفق شده بودم. طبق قانون گفته شده بود که اگر احساست رو خوب کنی و آرامشت رو حفظ کنی و به داشته ها و موفقیت هات توجه کنی، به طور طبیعی راه به تو نشون داده می شه و همین هم شد، بی تردید اگر من یادآوری موفقیت ام در مجری گری همایش رو به یاد نمی آوردم، ذهنم شاید اصلاً به سمت داشته هام و اینکه تلفن سرپرست گروه موسیقی قبلی رو دارم داده نمی شد.
ساعت بالاخره سه شد، تمام صندلی ها پر شده بود، گروه موسیقی 15 دقیقه ای بود که آمده بود. ترس هام دیگه ناپدید شده بود و جاش رو به یک هیجان همراه با اطمینان داده بود. می دونستم که خدا وعده اش حقه و قانونش محکم و استوار و در آن تغییری نیست. متنی در پاورپوینت تهیه کرده بودم اما به دلیل اینکه ویدیو پروژکتور نداشتند. ترجیح دادم که در روز تولد امام رضا (ع)، راجع به باور و مسیر موفقیت پیامبران و رسولان و امامان و انسان های موفق صحبت کنم ، راجع به الگوهای موفقیت و شرایطی که با اون ها مواجه بودند و باورهای آنها و نحوه برخوردشون با شرایط و مشکلات. باز این ذهن نیمه هوشیار بود و شاه کلیدهای باور و الگوهای موفقیت که میدون رو به دست گرفتند. لحظه ای معجزه ی سپاسگذاری به ذهنم آمد، حدود 21 ماه بود در سلامت کامل بودم و به دکتر نرفته بودم و این در حالی بود که سال ها آلرژی و سینوزیت داشتم و گاهی حتی تا دو ماه بیمار بودم و دارو مصرف می کردم. لحظه ای که از قدرت سپاسگذاری و باور سخن گفتم با حرارت تمام از معجزه های طبیعی ای که خدا با ایجاد باورهای درست به من هدیه داده بود، پرده برداشتم. یاد فایل “چشم زخم” افتادم و اون قدرت باور به یک قدرت مطلق تو جهان، حالا این بار من روی سن، میدون رو به دست گرفته بودم و باز قوانین ثابت تکرار می شد، فقط این بار کلمات از دهان خودم بیرون می اومد. نمی دونستم چه کسی، اما تردید نداشتم که اینجا هم کسایی در شرایط مشابه دو سال گذشته من اند که آماده شنیدن این کلمات و این باورهاند و همونجور که خدا از طریق کسی راه رو به من نشون داد، حالا هم به وسیله من به اون ها که می خواند بشنوند و آماده اند راه نشون داده می شه و این کلمات رو می شنوند و می بینند و احساس می کنند.
شهریور ماه 1395
در حال تایپ کردن متن جهت شرکت در مسابقه هستم، این بار عجیب برای خودم می نویسم همیشه وقتی که برای مسابقه نظری می نوشتم، باید اعتراف کنم که خیلی برام مهم بود که لایک می گیرم یا نه و یا در مسابقه برنده می شوم یا نه! اما عجیب این بار برای خودم می نویسم، روز سومه که دارم تایپ می کنم، نیکان کمی بی تاب شده، باز مثل همیشه می آد توی اتاق و از من می خواد که باهاش برم توی پذیرایی بازی کنم، اما کشش نوشتن بخشی از خاطرات و زندگی نامه ی دو ساله ام بیشتر از صدای قشنگ و کودکانه ی نیکان منو غرق خودش کرده، این بار سومه که می پره روی تخت و کنارم سرش رو می گذاره و با اصرار از من می خواهد باهاش بازی کنم. کشمکش و جنگ عجیبی بین اشتیاق من و نیکان درگرفته، اشتیاق به نوشتن بازی زندگی و اشتیاق نیکان به بازی زندگی؛ دلم نمی آد بهش نه بگم، دارم تایپ می کنم پشت سر هم، توی ذهنم آخرای این قسمته ، بهش می گم بابا الان، الان می آم. لیلا می آد تو، هرچی به نیکان اصرار می کنه که ببرتش به بهونه بازی توی پذیرایی از جاش تکون نمی خوره، دوست دارم ببینم نظر لیلا که این دو سال واقعیت رو لمس کرده چیه؟ بنابراین ازش می خوام بشینه کنارم، حیوانات جنگل نیکان رو از کمدش درمی آرم می دم بهش، تا مشغول بازی می شه با اشتیاق برمی گردم می نشینم روی تخت و از روی لپ تاپ ادامه متن رو برای لیلا می خونم:
حالا 5 سال بود که از ازدواج من و لیلا می گذشت و نیکان چند ماهی بود که به دنیا اومده بود. دوست داشتم همیشه پسرم توی شرایط بهتری از من رشد کنه، اشتیاق تمام وجودم رو گرفته بود. دیگه تصمیم گرفتم برای بهتر شدن زندگی ام هر کاری کنم. دیگه نمی تونستم مسئولیت ام رو در قبال نیکان و لیلا انکار کنم ، من و لیلا تصمیم گرفتیم که نیکان به دنیا بیاد و حالا هم اون در جمع ما بود و من قهرمان پسرم و نگهبان خونوده ام بودم. لذت تصور رسیدن به رویاها و خواسته هام، لبخند نیکان و لیلا، از رنج تمسخر مردم و تغییر روش زندگی ام خیلی بیشتر بود. توی اون دقیقه های آخر کار باید بالاخره تصمیم ام رو می گرفتم که برم خونه یا برم به مجتمع ملت توی بزرگراه نیایش که خیلی هم از محل کارم دور نبود…..
این داستان پایان ندارد………
سلام جناب اقای پیش بین
اگ میشه ادامه داستانتونم بنویسید
مثل کتاب پر از انگیزه و باور هستش ادم هر چی میخونه منتظره جاهای قشنگش میشه
سپاس گذارم ازتونم بابت این همه توانایی ووقتی که گذاشتید و نوشتید :)
سلام دوست عزیزم
داستان خیلی قشنگی بود واقعا لذت بردم. لحن صمیمی داشت و صحنه های اونو قشنگ تصویر سازی میکردم. تبریک میگم بابت کارای بزرگی که کردید. بابت قدم گذاشتن بر روی تمام ترس هاتون.بابت اینکه همیشه ارامشوتنو حفظ میکردید. مخصوصا برای برگزاری سخنرانی که خودتون درو دستگاه ها رو درست کردید و دست به کار شدید…
خیلی درس گرفتم و انگیزه گرفتم.
خیلی متشکرم
شاد و پیروز و موفق باشید?
بنام خدایی که بشــــدت کافیست
و باز هم سلــــام😍
قسمت دوم کامنت تون رو هم خوندم و باز هم بی نهایت تحسین تون میکنم برای باارزش ترین سرمایه گذاری زندگی که کار کردن روی باورهامون هست رو شروع کردید و دارید با تعهد پیش میرید.
وقتی این قسمت رو خوندم مخصوصا اونحا که درمورد نوشتن اساس نامه NGo تون گفتید، یادم افتاد چطور من همین سال ۹۸ ngo خودم رو بدون پارتی و سفارش کسی و یا اینکه کسی از نزدیکام یا دوستام چنین تجربه ای داشتن، تاسیس کردم برای اولین بار که اولین ngo ورزشی اهواز هست، چقدر راحت تیم موسس رو جمع کردم، چقدر راحت شناسه ملی ام رو گرفتم درحالیکه همین الان که دارم مینویسم خیلی ها هستن با کلی سابقه تو این زمینه هنوز نتوستن بگیرن، خدایا شکـــــرت😍 درمورد پارتی گفتم، یادم اومد دو سه سال پیش، عَموم رفته بود اداره کل ورزش استانمون، یه دوستی داشت که سفارش من رو بکنه، وقتی بحث من رو کرد اون اقا بهش گفت شما سفارش کی رو داری میکنی، برادرزاده تون رو که ما میشناسیم خودمون خیلی اتفاقا دختر فعال و پرتلاشیه😃😍
آره این داستان پایان ندارد چون نعمت ها و زیبایی ها و ثروتها بــــی نهایته و این شمایی که هر روز داری آسون تر میشی برای دریافت اونها😊
هر لحظه تون توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین دوست ارزشمندم
جمله اخری که نوشتید:
سلام و درود مجدد
خیلی هم عالی و چه جالب که همشهری من هستید و من هم تا قبل از دانشگاه در اهواز زندگی می کردم درک خوبی نسبت به حال و هوای اونجا دارم. بله سرمایه گذاری روی باورها، بهترین سرمایه گذاریه و پارتی ما خداست و دست های ما دست خداست به شرط ایمان و باور و گام نهادن در این مسیر پربرکت. منتظر خوندن و شنیدن و دیدن موفقیت های بی نظیرتون هستم. بهترین ها نصیب چشم و دلتون باشه، زندگی تون سرای نور و آرامش و رضایت، در پناه خدا شاد و سلامت باشی دوست من
«به نام خدای مهربان»
خانواده عزیزم سلام،
تقدیم به همه شما که لایق بهترین ها هستید
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسئلت آموز صد مدرس شد (حافظ)
بهمن ماه 1393
توی شرکت بودم، لحظه به لحظه اون روز، به سرعت برام می گذشت، هنوزم تپش قلب و هیجان اون روز رو خیلی خوب به یاد دارم. چند روز بود که ذهنم رو به شدت درگیر کرده بود. از صبح تا شب دست از سرم برنمی داشت. تازه پروژه مون تمام شده بود و کار زیادی توی شرکت نداشتیم، دم به دم ساعت رو نگاه می کردم هنوز یک ساعت دیگه مونده بود تا 5:30 بشه و ساعت کاری تموم بشه. توی این مدت تمام نظرات خریداران سایت رو می خوندم و هی دوره می کردم. منطق به من می گفت اشتباه داری می کنی و این یک بازی تبلیغاتیه ، هی صفحه مانیتور رو نگاه می کردم فقط چند ساعت بیشتر مهلت نداشتم که با قیمت قبلی این دوره رو بخرم. اولین باری که چشمم به قیمت این دوره خورد فکر کردم 218 هزار تومانه، گفتم چه خبره؟! بعد که دقیق شدم ببینم که 218 هزارتومانه یا 21 هزار هشتصد تومان، با نهایت تعجب دیدم نه؟! چه خبره؟! دومیلیون و صد و هشتاد هزارتومان؟! گفتم این آقا چی فکر کرده با خودش که داره یکسری فایل دانلودی رو به این قیمت می فروشه؟! نهایتش می خواد یکسری مطلب از کتابهایی که خونده بگه دیگه. منی که پدرم استاد اقتصاد دانشگاه بود و مادرم معلم و خودمم 18 سال از عمرم رو توی مدرسه و دانشگاه گذرونده بودم و با توجه به علایقم از مهندسی و ریاضی گرفته تا علوم اجتماعی و فلسفه و عرفان و شعر مطالعه کرده بودم. این آقا چی می تونست به من یاد بده که توی اون درس های دانشگاه و کتاب های کتابخونه ام و اطلاعات پدرم نبوده. یک اعتراف اما دست از سرم برنمی داشت؛ این که بعد از این همه درس خوندن الان توی چه شرایطی زندگی می کنم؟ شرایطی که نه ایده آل، بلکه از یک حالت طبیعی مورد انتظارت هم پایین تره، دیگه واقعاً احساس می کردم بازیگرم. هر روز صبح می رفتم جلوی آینه و موهام رو شونه می کردم، کت و شلواری رو که برای یکی از همایش ها، مدیرعامل برای من و یکی از همکارهام خریده بود رو برای رفتن به شرکت می پوشیدم و ادکلن می زدم، تا بتونم انتظارات مدیر شرکت رو از یک مدیر روابط عمومی شسته و رفته برآورده کنم. همون موقع هم که برای مصاحبه رفته بودم، دخترخاله م که اونجا کار می کرد خیلی تعریف من رو به مدیر شرکت داده بود که فوق لیسانس جامعه شناسیه و از خانواده دانشگاهیه. به محض اینکه از در خونه می زدم بیرون و به پراید مدل نودم برمی خوردم که به تازگی و برای اولین بار توی زندگی ام اونم با فروش سهمی که در یک مؤسسه داشتم خریده بودم، بهم یادآوری می شد که کجام! توی یکی از ارزون ترین محله های تهران. در و دیوارهای کوچه رو می دیدم و یادم می آمد که تا رسیدن به شرکت، باید به فکر پول باشم که خربزه آبه. در و باز می کردم و خم می شدم و شاسی در صندوق عقب رو از کنار صندلی می زدم. کت و شلوار و کیف چرمی و پلاستیک غذام رو باید می انداختم توی صندوق ، تا هم جای مسافرها باشه و هم سر و وضعم با انتظار مردم از یک راننده تاکسی مطابقت داشته باشه. از اینجا اگه درست کار می کردم تا شرکت ما که توی میدون شیخ بهایی بود می تونستم دو سری مسافر بزنم و حدود 15 هزار تومان دربیارم و بعد از ظهر هم اگه مسافر می خورد می شد 30 هزار تومان، خودش کلی کمک خرج بود. از اونجا که دوست داشتم بیشترین استفاده از زمانم رو بکنم. یکسری از فایل هایی که از اینترنت دانلود کرده بودم رو توی ماشین می گذاشتم، اولش خجالت می کشیدم؛ به محض این که مسافری سوار می شد، صدا رو قطع می کردم، آخه خیلی به نظر خودم بی تناسب بود که آدمی که مسافرکشه بیاد “آهنگ های فرانسوی و انگلیسی” و “حافظ با صدای موسوی گرمارودی” و “اشعاری از دیوان شمس با صدای دکتر سروش ” “ویژگی های آدم های موفق” و یا “چگونه درآمد خود را در طی یکسال دو برابر کنیم” گوش بده، احساس می کردم مردم توی ذهن خودشون با تمسخر بهم می گند بدبخت تو اگه خودت خوب بلد بودی و راه و چاه رو می دونستی، که الان مسافرکش نمی شدی. تازه اگه می فهمیدند که از خونواده ی دانشگاهی ام و فوق لیسانس هم دارم که دیگه بدتر. اما حالا 5 سال بود که از ازدواج من و لیلا می گذشت و نیکان چند ماهی بود که به دنیا اومده بود. دوست داشتم همیشه پسرم توی شرایط بهتری از من رشد کنه، اشتیاق تمام وجودم رو گرفته بود. دیگه تصمیم گرفته بودم برای بهتر شدن زندگی ام هر کاری کنم. دیگه نمی تونستم مسئولیت ام رو در قبال نیکان و لیلا انکار کنم ، من و لیلا تصمیم گرفتیم که نیکان به دنیا بیاد و حالا هم اون در جمع ما بود و من قهرمان پسرم و نگهبان خونوده ام بودم. لذت تصور رسیدن به رویاها و خواسته هام، لبخند نیکان و لیلا، از رنج تمسخر مردم و تغییر روش زندگی ام خیلی بیشتر بود. توی اون دقیقه های آخر کار باید بالاخره تصمیم ام رو می گرفتم که برم خونه یا برم به مجتمع ملت توی بزرگراه نیایش که خیلی هم از محل کارم دور نبود. بالاخره پول کمی نبود اون هم توی شرایطی که خودم توی وضعیت مالی خوبی نبودم. حتی اگه هم می خواستم قرض کنم و پول رو بدم، برای منی که تا حالا رقمی بیش از 30- 40 هزارتومان از فروشگاه های اینترنتی خرید نکرده بودم، یک ریسک بود. با اینکه صدبار صفحه محصول و نظرات رو خونده بودم اما باز دلم جا نگرفت. ساعت 5:30 شد، انگشت زدم و زودتر از بقیه همکارها رفتم، از دم آسانسور تا زمانی که 9 طبقه رو بیام پایین، توی ذهنم جزئیات نه میلیون از دست رفته ای اومد که یک ماه مونده به عروسیمون توی یک صندوق خانوداگی گذاشته بودیم به این امید که بعد از 3 ماه دو برابر اون رو بهمون وام بدهند و بتونیم اول زندگی، خونه بخریم، 9 میلیونی که دقیقاً اواخر دی ماه 5 سال پیش بود که من به لیلا گفتم از حساب مسکن اش که برای وام مسکن گذاشته بودیم دربیاره و به حساب پسرخاله ام برای صندوق بریزه، اونموقع بیچاره لیلا نمی دونست که یک ماه قبل از عروسی، بهمون خبر می دن که صندوق برشکسته شده و حالا باید 5 سال شوهرش به دنبال گرفتن پول بدوه. تازه بعد از 5 سال دادگاه و شکایت و دعوای خانوادگی و بدو بدو. توی دلم جنگ ترس ها و امیدهام ولم نمی کرد. اما اشتیاق و امیدم به حدی بود که باز حاضر بودم قماربازی کنم. قماربازی برای سرنوشت خودم و خونواده ام. شعر مولانا توی ذهنم می پیچید، خنک آن قماربازی که بباخت آنچه بودش، بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر. از آسانسور که پیاده شدم به سرعت به سمت ماشینم رفتم. تصمیم ام رو بالاخره گرفتم ، ریسکی نداشت که برم سراغ پردیس ملت، لااقل با دفترشون از نزدیک آشنا می شدم. ماشین رو روشن کردم و به سمت بزرگراه نیایش حرکت کردم. دم پارکینگ مجتمع نگهبان جلوم رو گرفت گفتم سریع می رم می آم، یک سوال فقط دارم. گذاشت پارک کنم. اولین بار بود توی پردیس سینمایی ملت می رفتم، سال ها بود به دلیل درگیری ها و مشغله های زندگی وقت رفتن به تئاتر و سینما و از این جور برنامه ها رو نداشتم. وارد مجتمع شدم. با توجه به اینکه کارشناسی من مرتبط با معماری بود، طراحی مسیر و دسترسی فضاها برام جالب بود. انگار داشتم پا به یک دنیای دیگه می گذاشتم. با یک رمپ طولانی و پیچ در پیچ که با هیجانم همخونی غریبی داشت و اونو به اوج می رسوند مواجه شدم. از یکی از خدمه ی اونجا پرسیدم که گروه تحقیقاتی عباس منش کجاست و اون ها گفتند که همین مسیر رو ادامه بدهم. درست یادمه این مسیر رو ادامه دادم تا رسیدم به یک پیشخوان و یک میز که پشت اون میز یک آقا نشسته بود، و یک استند هم کنار پیشخوان بود که روی اون بنری درج شده بود که چگونه درآمد خود را در طی یکسال سه برابر کنید. و در جای دیگه هم تبلیغ دوره تندخوانی بود، یک دفعه به خودم اومدم که اصلاً همین دوره تندخوانی بود که منو با این سایت آشنا کرد و قرار بود که یک بسته “دوره تندخوانی” بخرم . ماجرا از این قرار بود که بعد از تمام کردن سربازی و مشغول کار شدن در این شرکت، یک روز توی خونه چشمم به کتابخونه ام افتاد و کتاب هایی توجه ام رو به خودشون جلب کرد که قبل از ازدواج و اوایل ازدواجم خریده بودم اما به دلیل مشغله ی زندگی خیلی هاشون رو نصفه نیمه رها کرده بودم و بعضی ها رو حتی لاشون هم باز نکرده بودم. حالا خدا رو شکر سربازی رو رفته بودم اما کار و زندگی و بچه بیشترین زمان روز رو از من می گرفت. اما از اونجایی که اشتیاق و علاقه ام به کتاب خوندن و دونستن به حدی زیاد بود، تصمیم گرفتم یک کاری کنم و هرجوری شده یک راهی پیدا کنم. به ذهنم اومد که شاید بشه از طریق تندخوانی بتونم راهی پیدا کنم و همین شد که شروع کردم به جستجوی آموزش های تندخوانی توی اینترنت که با بسته آموزشی تندخوانی ای روبرو شدم که نه نرم افزار داشت و تازه گرون تر هم نسبت به سایر بسته های آموزشی مشابه اش توی بازار بود. اما این دفعه این بسته ی آموزشی نبود که به چشمم اومد، 3 تا فایل صوتی رایگان بود که به من می گفت چطوری در مدت یکسال درآمدتون رو را سه برابر کنید. توی اون شرایط مالی ، کنجکاوی ام برانگیخته شد، از این جور تبلیغات زیاد دیده بودم و همیشه به ذهنم می اومد که این ها کلاه بردارند. اما این دفعه چون رایگان بود و هیچ ریسکی برام نداشت، تصمیم گرفتم که برای یکبار هم که شده به عنوان یک جامعه شناس ببینم این آدم ها چی به خورد مردم می دند که جماعتی می آند به سراغشون. بنابراین عضو سایت شدم و این فایل ها رو دانلود کردم. وقتایی که توی شرکت بیکار می شدم این فایل ها و فایل های رایگان بعدی رو گوش می دادم، یک تفاوتی در این فایل ها نسبت به آموزش های مشابه ای که قبلاً باشون برخورد کرده بودم به چشم می خورد. یک سادگی و روانی از یک طرف و از طرف دیگه یک ایمان و صداقت و هیجان عجیب و تجربه های شخصی توی گفته ها و صداهای این آدم بود که بی شباهت به ذهنیت خودم نبود. از اونجایی که بخش زیادی از جماعت دانشگاهی، خیلی بیشتر از محتوا به چارچوب ها و قوانین آکادمیک و دستور زبان دانشگاهی اهمیت می دند و منم بنا به زندگی خانواده گی و تحصیلاتم تحت تأثیر همین نظام آموزشی بودم. بعضی وقت ها صحبت های عامیانه و مثال های ابتدایی و روزمره این شخص از زندگی خودش دلم رو می زد و احساس می کردم خیلی ابتدایی حرف می زنه اما از طرف دیگه نگاهی که به قرآن و زندگی داشت شباهت زیادی به دیدگاه تغییر یافته خودم از سال 1381 نسبت به قرآن داشت (دوستانی که علاقه مند به ماجرای تغییر دیدگاه من نسبت به قرآن و تحولی که در نگرش من به این کتاب در سال 1381 پیش آمد می توانند به پاسخ من به پرسش عقل کل تحت عنوان “چگونه می توان حتی وقتیکه درون یک مشکل بزرگ گیر افتاده ایم، به کلیدی ترین اصل قانون، یعنی احساس خوب داشتن عمل کرد؟” مراجعه کنند) همینطور جسارت و جراتی که در مواجه با خواسته ها و رویاهاش داشت و همین که حاضر شده بود با شهامت و ایمان کارهایی انجام بده که بسیاری از آدم ها، حاضر به انجام اون ها نیستند و نبودند من جمله خودم، منو بیشتر مجذوب مسیری می کرد که خودش مدعی بود در اون رفته و بهاش رو پرداخته و موفق شده و بقیه هم دعوت به همون می کرد، طبیعتاً واقعاً به خودم می گفتم که اگر این آدم واقعاً این کارها رو کرده باشه کارهایی که بیشتر مردم و حتی همون قشر دانشگاهی دکتر و مهندس هم از انجام اونا ترس دارند، من دیگه حرفی برای گفتن ندارم و حاضرم مدتی مریدی این شخص رو بکنم. حتی اگه همه مسخره ام کنند که یک آدم دیپلمه رو کردی مرشد و راهنمای خودت. تو که خودت فوق لیسانسی و پدرت استاد اقتصاده چرا گول این حرف ها رو می خوری؟! این ها یک مشت بازاریابی برای کارشونه؟! اما توی ذهنم یک نیرویی می گفت، حتی اگه بازاریابی هم برای کارشونه، باز حرف های درستیه و انجام این کارها ایمان و باور خیلی قوی ای می خواد. یک روز که داشتم فایلی تحت عنوان “چشم زخم” رو نگاه می کردم، ناگهان منقلب شدم. بیایی جلوی دوربین و با اطمینان بگی که 7 ساله که مریض نشدی و هرکسی رو که می شناسید بگید بیاند منو چشم بزنند که مطمئناً نمی تونند چرا که من فقط به الله باور دارم و هیچ نیروی دیگری! همین اقدام جلوی دوربین کافی بود که تردیم نسبت به ایمان این آدم، خیلی کمتر و کمتر بشه؛ از اون موقع حدود 2 ماه می گذشت و من حالا از کنار پیشخوان یک نگاهی به بنر می انداختم و یک نگاهی به مردی که جلوی میز نشسته بود. هنوز مردد بودم اما باید بالاخره سوال می کردم. رفتم سراغ اون آقا به بهونه ی این که بتونم یک نگاهی به پشت سرش بندازم که در ورودی دفتر بود و باز بود ، قیمت دوره رو در حالی که می دونستم باز سوال کردم. سعی کردم یک جوری از پشت سرش داخل دفتر رو برانداز کنم و ببینم اون تو چه خبره؟ فقط تونستم صدای چند نفر که داشتند با هم صحبت می کردند رو بشنوم. باز از اون آقا تشکر کردم و کمی رفتم اون طرف تر تا تصمیم خودم رو بگیرم. یک خانمی بعد از چند دقیقه اومد پشت پیشخون و اون آقا رفت داخل، باز نمی تونستم بی خیال بشم و رفتم به سمت خانمه، سلام کردم و پرسیدم که فرق بسته روانشناسی ثروت با فایل های رایگان چیه؟ گفت که خب کامل تره، اون خانم خیلی آرام بود، نمی دونم چی شد که بهش اعتماد کردم ازش پرسیدم که خانم شما که خودتون اینجا کار می کنید درآمدتون با این دوره 3 برابر شده؟ با آرامش بهم جواب داد، بله. برام خیلی عجیب بود که هیچ اصراری برای این که سعی کنه تشویقم کنه که این دوره رو تهیه کنم نداشت. ازش پرسیدم شما تا کی هستید؟ گفت نهایتاً تا نیم ساعت دیگه. ازش پرسیدم با توجه به اینکه توی سایت اومده کسایی که مشکل مالی دارند فعلاً از همین فایل های رایگان استفاده کنند،خب چه فرقی می کنه این فایل ها با فایل های پولی؟ باز جواب قبلی رو بهم داد که این فایل ها همون موضوعات هستند اما به شکل کامل تری ارائه شده اند. بالاخره تصمیم ام رو گرفتم، دلم رو زدم به دریا، توی اون شرایط سخت مالی، اما این بار تصمیمم برای موفق شدن خیلی جدی تر بود. من باید هر طوری بود موفق می شدم. فقط این رو می دونستم حتی اگه این دوره و مطالبش یک صدم دروغ و کلاهبرداری هم باشه اما باید این رو هم امتحان کنم. زنگ زدم به خواهرم موضوع رو باهاش مطرح کردم و ازش خواستم که به کارتم مبلغ مورد نظر رو فعلاً بریزه، اینترنتش اشکال داشت و نتونست بریزه، یک لحظه می تونستم باز بی خیال همه چی بشم، توی ذهنم اومد بی خیال شو، مرد حسابی تو می خوای به اندازه پول یک گوشی اپل و یا لپ تاپ پول این فایل ها رو بدی که حتی دی وی دی اش رو هم بهت نمی دند. اما این دفعه مصمم و جدی بودم، باز زنگ زدم به یکی از دوستام و از اون خواستم تا خواهرم بتونه پول رو به کارتم انتقال بده، اون فعلاً اگه تو حسابش داره پول رو به کارتم انتقال بده. و در نهایت این کار انجام شد. کارت رو دادم به اون خانم و کارت رو کشید و به من نشون داد که چطوری می تونم برم فایل ها را دانلود کنم. برای اولین بار توی عمرم پولی داده بودم در ازای دریافت هیچ چیز فیزیکی، حال خیلی عجیب داشتم، یک جورایی گیج بودم از کاری که کردم. از اون خانم خداحافظی کردم و به سمت ماشین رفتم، دو میلیون و صد هشتاد هزار تومان پول داده بودم و حالا باید می رفتم به لیلا می گفتم که لیلا بالاخره خریدم. و لیلا هم طبیعتاً چی می گفت؟! می گفت تو دیوانه ای مرد. تازه پولمون رو بعد از 5 سال گرفتیم تو مثل اینکه برات درس عبرت نمی شه. سعی کردم این تصاویر و افکار و ترس ها را ندیده بگیرم و به موفقیت هایی که بهشون می رسم فکر کنم. توی ماشین که سوار شدم. به محض اینکه از پارکینگ ماشین رو درآوردم پنجره رو دادم پایین تا کمی هوای خنک بیرون گرمای درونم را کمتر کنه. نسیم خنک و ملایمی میومد . موزیک آهنگ های تجسمی رو گذاشتم، وقتی که از تونل توحید به سمت جنوب می رفتم. غول چراغ جادو رو می دیدم که به من می گفت سرورم در خدمتم. ماشین های مدل بالایی که از کنارم می گذشت، رو یک آن می دیدم که جای اون راننده نشسته بودم. من باور کرده بودم که توی مسیر موفقیت قرار گرفته ام. خیلی حال عجیبی بود، هیچ تردیدی نداشتم، فقط با هیجان به سمت خونه می رفتم و لبخند بر لبام بود. دوست داشتم سریع تر به خونه برسم تا اولین فایل دوره رو دانلود کنم و شروع کنم به نگاه کردن و تمرین کردن دوره. کلید رو انداختم و وارد خونه شدم. لیلا، نیکان رو روی کریر گذاشته بود و کنارش نشسته بود. بهش با خوشحالی سلام کردم ، گفت دیر اومدی! چی شده انقدر خوشحالی، با حالتی از اطمینان گفتم که بسته روانشناسی ثروت رو خریدم. گفت پول از کجا گیرآوردی تو که تو کارتت پول نداشتی؟ گفتم از حسین قرض گرفتم. لیلا برخلاف اون تصورهایی که از عکس العمل هاش توی ذهنم اومد اصلاً برخورد نکرد، فقط وقتی حالت مصمم من رو دید، گفت فقط اگه پولدار نشی خودت می دونی و من، پدرت رو در می آرم!
سه ماه بعد: فرودین ماه 1394
ترس های زیادی داشتم اما چند ماهی بود یاد گرفته بودم باور کنم که فرصت ها و موقعیت های زیاد و بهتری برای پیشرفت من وجود دارد. از من خواسته شده بود که نهایتاً تا هفته اول عید شرایط خودم را جهت همکاری با شرکت بگم و اون ها هم تصمیم بگیرند که می خواند با این شرایط ادامه بدیم یا نه؟ تنها چیزی که من رو با شرایطی که داشتم نگه می داشت ترس از دست دادن کار و وضعیت و شرایط مالی ام بود. رویای کار برای خودم و درآمد بیشتری را داشتم و حاضر نبودم با هر شرایطی کار کنم. همین موضوع باعث شده بود که حاضر بشم، بسته روانشناسی ثروت را بخرم. حالا وقت اون بود که از قوانینش استفاده می کردم. می دونستم که باید درخواست تغییر وضعیت کار و افزایش حقوق رو بدم. من به طور جدی می خواستم که درآمدم بیشتر بشه. ترس به ذهنم فرمان می داد که با این شرایط ادامه بدم، خیلی ها بهم می گفتند که توی این اوضاع کسب و کار، درآمد و کار بدی ندارم، همه اش بهم می گفتند سعی کن همین موقعیت ات رو حفظ کنی. اما روح و رویاهایم چیز دیگه ای از من می خواست. هفته اول نرفتم. حدود 16 فروردین بود، وارد شرکت شدم. گفتم من فکر هام رو کردم. گفتند پشت در بمونید الان جلسه دارند، خودشون صدات می زنند. ایستادم. شرایطم را باز مرور کردم. هی به خودم نهیب می زدم که قرار شد که اون چیزی رو که دوست داری بهش برسی رو به صراحت بخوای و بیان کنی و باور داشته باشی که بهش می رسی. گفتن اینکه شهامت داشته باشی یک چیزه اما اینکه واقعاً شهامت داشته باشی یه چیز دیگه است. ترس هام بهم هجوم می آوردند تا تسلیمم کنند. به هیچ عنوان نپذیرفتم سعی کردم به این فکر کنم که نهایتاً بیکار می شم. خب بشم مگه قبل از این که سرکار بیایم بی کار نبودم. پس اگه قبلاً کار پیدا کردم باز هم با توجه به توانمندی ها و مهارت هام بازم می تونستم کار پیدا کنم. لحظه ای در فکر بودم که صدام زدند و گفتند بفرمایید. وارد اتاق شدم. شرایطم را گفتم، و اون ها هم منو دوستانه به پذیرش شرایط قبلی ام ترغیب کردند، وقتی دیدند که برای شرایط پیشنهادی ام مصر و مصمم هستم وکوتاه نمی آم، نپذیرفتند. نمی دونستم که قراره چی بشه! اما تو اون لحظه فقط می دونستم که بالاخره موفق شدم به قانون عمل کنم و پل های پشت سرم رو خراب کنم. دیگه نباید تردید می کردم و باید باور می کردم که اتفاقات خوبی جلوی راهمه. حالا می فهمیدم توکل کردن یعنی چه؟ به طرز شگفت انگیزی شهامت و عزت نفسم بیشتر و بیشتر شده بود، آرامشی عجیب تمام وجودم را گرفته بود و هیچ اثری از ترس ها و دلهره هام نبود!
دو روز بعد:
دو روز بود که سر کار نمی رفتم اما مطمئن بودم اتفاق بهتری در راهه، از طرفی با امیدی که در من ایجاد شده بود، می خواستم کار خودم رو راه بندازم. یک ماهی بود که مصمم به دنبال ثبت یک مؤسسه فرهنگی هنری افتاده بودم. یک مؤسسه ای که می تونستم خودم صاحب امتیاز و مدیرمسئولش باشم. توی شرکت برای برگزاری همایش ها تونسته بودم به عنوان مدیر روابط عمومی کارهای زیادی رو انجام بدهم و تقریباً موفق بودم. تونسته بودم برای مجوز برگزاری یک همایش ملی و بین المللی پیگیری کنم و مجوز بگیرم. تونسته بودم حمایت های سازمان ها و وزارتخانه های و دانشگاه های زیادی رو با نامه هایی که نوشته بودم و پیگیری هایی که کرده بودم بگیرم. تونسته بودم یک کمیته علمی متشکل از بهترین اساتید دانشگاه رو تشکیل بدهم. حالا دیگه وقتش بود که از مهارت هام برای کار خودم استفاده می کردم و برای موفقیت ام تلاش می کردم و پشت خودم می ایستادم. فقط باید توانمندی هام رو می نوشتم و در خودم احساس لیاقت می کردم و یک قدمی برمی داشتم. برای این که یک مؤسسه ثبت کنم تقریباً همه چیز مهیا بود، مدرک کافی و سوابق کافی داشتم اما همیشه ترس هام نمی گذاشت حرکت کنم. توی ذهنم همیشه این می اومد که تو که سرمایه کافی نداری، تجربه کافی نداری، توی خونواده تم که کسی نیست که تا حالا این راه رو رفته باشه و موفق شده باشه، تازه داداشتم علی که در مقیاس کوچک تری توی اهواز رفت کانون تبلیغات زد بعد از چند ماهی از تولد آرش، علناً دفترش تعطیل شد و نتونست دووم بیاره و آخرش هم دفترو تعطیل کرد و رفت از طریق پدر زنش، توی شرکت نفت به صورت قراردادی استخدام شد. دیگه چه برسه به تو که همیشه سرت تو کتاب و درسات بوده و تجربه کافی از این جور کارها نداری. شنیده ها و دیده ها و تجربه های خودم و دیگران و باورهای گذشته و حرف های پدر و مادرم همه توی گوشم داد می زدند که تو نمی تونی تو کار آزاد موفق شی. اما فهمیده بودم که این ها واقعیت محض نیستند و فقط واقعیت های اند که از ترس ها و باورهام نشأت گرفتند. واقعیت هایی که دیگه می دونستم همونجوری که شکل گرفته اند، می تونم با تکرار شنیده ها و دیده ها و احساس های خوب و با ایجاد باورهای جدید بوجودشون بیارم. فقط کافی بود یک نگاهی به دور و برم می انداختم، باید می دیدم مدیری رو که تا دو روز پیش باهاش کار می کردم چطور موفق تر از من شده! باید می دیدم که چطور یک نفر همسن و سال خودم و دیپلمه تونسته شرکتی رو بنا کنه که چند تا فوق لیسانس و لیسانس از جمله خودم براش کارکنند در حالی که نه باباش پولدار بوده و نه حتی مثل من یک پدر استاد دانشگاه داشته و این همه ارتباط، این ها همه مواردی بود که هر روز داشتم توی فایل های صوتی و تصویری به نحوی می دیدم و می شنیدم و انقدر گوش می دادم که داشت به آرامی توی ذهنم حک می شد و قدرت می گرفت و با حضورشون به من هم قدرت و ایمان بیشتری می داد. باید طبق آموزه های این دوره و فایل های رایگان، تا می تونستم آدم هایی رو می دیدم که شرایط مشابه و یا حتی بدتری از من داشتند اما تونسته بودند موفق بشند. دکتر ماپار، متخصص پوست و مو، که پدر دوست صمیمی ام بود به ذهنم اومد که در حالی موفق شده بود که توی کودکی پدر و مادرش از هم جدا شده بودند و با مادرش در سختی بزرگ شده بود توی ذهنم ماجرای زندگی اش و بعضی از شرایط مشابه اش با من تکرار می شد شرایط سختی که بعد از سربازی اش باهاشون دست و پنجه نرم کرده بود، اون بعد از سربازی، درحالی که زن گرفته بود، دایی هاش اصرار داشتند که بره پیششون بازار کار کنه اما مادرش باور داشت که پسرش می تونه دکتر بشه و همین باعث شده بود که بره دانشگاه علوم پزشکی شیراز و با وجود داشتن سه تا پسربچه پشت سر هم خردسال تونسته بود درس بخونه و الان یکی از بهترین متخصص های پوست بود، حالا من چی می تونستم بهونه بیارم که فقط نیکان رو داشتم و تازه لیلا هم شاغل بود. همه ی این الگوها توی ذهنم بیشتر و بیشتر شکل می گرفت، و دیگه داشتم بیشتر و بیشتر باور می کردم که می شه کارهای بزرگی کنم.
داشتم فرم های و مدارک درخواست تأسیس مؤسسه رو آماده و تو خونه تکمیل می کردم که یک دفعه، دکتر صارمی با من تماس گرفت، این بار سوم بود که با این شخص صحبت می کردم، آخرین باری که باهاش صحبت کردم یک ماه پیش بود که برای گرفتن موافقت و امضاء فرم های مجوز همایش به دفتر یکی از دوستانش توی خیابون انقلاب رفته بودم. توی اونجا درباره نحوه کارم صحبت کردم و درد و دل هایی رد و بدل شد. ناقد شرایط مالی قشر دانشگاهی و فرهنگی بودم؛ با حرارت و قاطعانه صحبت می کردم. خیلی این موضوع رو پیش کشیدم که علیرغم داشتن توانایی و اطلاعات اساتید دانشگاه، چرا باید برگزار کننده های بیشتر همایش های علمی از قشر غیر دانشگاهی باشند؟! در حالی که شرکت های خصوصی از اعتبار دانشگاهی ها برای پیشبرد کارهاشون تا جایی که می تونند استفاده می کنند و در نهایت با عزت نفس کامل اعلام کردم که اگر دکتر و دوستان دانشگاهی اش متمایل باشند من حاضرم برای برگزاری همایش ها و کنفرانس های علمی به صورت مشترک باهاشون همکاری کنم. حالا دکتر تماس گرفته بود، ترسیدم مسئله ای در خصوص کنفرانس باشه و این در حالی بود که من دیگه توی اون شرکت حضور نداشتم. منی که با این همه قاطعیت صحبت کرده بودم و ریش گرو گذاشته بودم که دکتر به عنوان یکی از اعضای هیأت علمی موافقت خودش رو اعلام کنه، حالا اگر می فهمید که دیگه توی شرکت کار نمی کنم، صورت خوبی نداشت. با خوشرویی صحبت می کرد، گفت که در خصوص پیشنهاد من جهت راه اندازی یک کار مشترک فکر کرده و پیشنهاد و حرف های من تأثیر زیادی روش گذاشته، گفت خوشبختانه یک جایی رو هم یکی از دوستاش بدین منظور در اختیارش گذاشته، قرار شد فردا ساعت 3 بعداز ظهر توی مکان همون دفتری که می گفت همدیگه رو ببینیم و با هم مفصلاً صحبت کنیم. نمی دونستم که قراره چه اتفاقی بیافته اما مطمئن بودم توی مسیر درستی هستم. زمان موعود رسید و یک جایی توی مسیر قرار گذاشتیم و با هم به دفتر مورد نظر رفتیم. دفتر خوبی بود و تجهیزات به نسبت کافی ای داشت. حدود یک ساعت با هم صحبت کردیم و نهایتاً توافق کردیم که من بیام وقت کاری خودم را به اون دفتر اختصاص بدم و در ازاش، در شروع کار حقوقی معادل همون کار قبلی ام بگیرم اما با این تفاوت که هم مدیریت و برنامه ریزی کار در اختیار خودم باشه و هم سهمی از درآمدهای کارهای مشترک دریافت کنم. اون جلسه داشت و سریع رفت. در حالی که روی میز مدیرعاملی نشسته بودم به کلیدها و ریموتی که به این راحتی در دست هام قرار گرفته بود با شگفتی و خوشحالی نگاه می کردم. حالا می تونستم برم خونه و به لیلا بگم اینم کلید دفترم! دیدی قانون چه با سرعت عمل می کنه!
دوست عزیز آقای محمد حسین پیش بین سلام این چند روز بی صبرانه منتظر خواندن موفقیت هایتان بودم ، عالی بود امیدوارم همیشه سرافراز و پیروز باشید
سلام،خانم شبخیز، ممنونم از پیگیری و محبت شما. منم مثل شما و بقیه دوستان خیلی از خوندن موفقیت های خانواده عزیزم لذت می برم.
آقای پیش بین سلام
خوندن دیدگاه شما احساس عالی به من هدیه کرد ممنون
شاد و موفق باشید
آقای پیش بین خیلی سپاسگزارم از اینکه داستانتون رو به این زیبایی بیان کردید.
واقعا لذت بردم. و ایمانم به درستی قانون تقویت شد. احساس خیلی خوبی بهم دادید.
منتظر موفقیت های آتی تون هم هستیم. :)
سلام اقای پیشبین ، خوندن داستانت برام از چند لحاظ جالب بود اول این که هم رشته من هستین واین بهم خیلی انرژی داد و دوم این که استاد اقتصاد ما استاد پیشبین بودم نمی دونم همون پدر شما بودن یا نه ولی یاد حرفاشون افتادم همیشه می گفتن هر چه بگندد نمکش می زنند وای به روزی که بگندد نمک ………………. امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشن
سلام و درود بر شما دوست عزیز،
راضیه ی عزیز، بله چه جالب!!!!
بله پدر من همون استاد اقتصاد شما بوده و این جمله دقیقا یکی از جمله های پدره به همراه این جمله که به احتمال زیاد سر کلاس شما این بیت سعدی رو هم گفته: بر احوال آن مرد باید گریست……… که دخلش بود نوزده، خرج بیست.
انشاالله که در پناه خدا در هر کجا که هستید شاد و سلامت و لحظه لحظه های زندگی تون پر از شهامت و آرامش باشه. منتظر دیدن و خواندن و شنیدن موفقیت های شما هستم.
خیلی خیلی خیلی زیبا نوشتید. واقعا باجزئیات واحساساتی که درون متن جا داده بودید حس واقعیتون رو به تصویر کشیدید. خیلی لذت بردم. بسیار بسیار قلم زیبایی دارید
سلام و درود بر شما دوست عزیز
از اظهار لطف و رضایت تون، بسیار سپاسگزارم، و واقعا همین جوره که«سخن کز دل برآید لاجرم بر دل نشیند»… لحظه هایی پر از آرامش و رضایت و پر از حضور و نور خدا، آرزوی من هست برای شما. شاد و پرتوان باشی دوست من
بنام خدایی که بشــــــدت کافیست
دوست عزیز و ارزشمندم سلـــــام🙋
قبل از این، اگر کامنتی میدیدم طولانی هست با تردید میرفتتم که بخونمش ولی الان که به این کامنت شما هدایت شدم از همون اولش یه انرژی خاصی تو وجودم شکل گرفت و کلمه به کلمه اش رو خوندم بدون اینکه حتـــــی ذهنم یه بار مثل قبل بهم بگه خیلی طولانیه حالا نخونی هم اشکالی نداره😀
تازه فقط قسمت اول کامنت تون رو خوندم و همین الان میخوام برم قسمت دومش رو هم نوش جون کنم ولی دوست داشتم تو همین قسمت اولش یه اِستُپی کنم و بیام واست بنویسم و تحسین ات کنم برای این تعهدتون
دوست ارزشمندم هر لحظه تون توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین😊
سلام و درود بر شما دوست ارزشمند و مهربان، بسیار خدا رو سپاسگزارم که این متن علیرغم گذشت ماه ها و سال ها از نگارش اش اثرگذاره و می تونه چراغ راهی در این مسیر زیبا باشه، از خدای مهربان ، توحیدی ترین لحظه ها و بهترین ها رو براتون می خوام.
بنام خدایی که بشدت کافیست
و باز هم سلام دوست عزیز و ارزشمندم😊
واقعا چقدر این قانون بی نهایت دقیق عمل میکنه که به قول شما همین یه دونه متن شما علیرغم گذشت ماه ها و سال ها از نوشتنش، من امسال بعد از 4 سال بهش هدایت میشم و نوش جانش میکنم، وقتی آگاهانه روی خودمون کار میکنیم و هر روز سعی میکنیم بهتر و قوی تر عمل کنیم چقدر باعث رشد خودمون و جهان میشیم حتی خودمون هم حواسمون نیست اصلا، خدایا شکرررررررررررررت
در ضمن به نام خدای شما بسیار آرام کننده است:
“به نام خدایی که بشدت کافیست”
دوست داشتم این رو هم یادآوری کنم
سلام به روی ماهتون دوست ارزشمندم😊
آره خیلی یاداوری و تکرار این جمله بی نهایت بهم کمک کرده و میکنه، اوایل که اصلا نمی تونستم چیزی بنویسم اینجا که لاجرم بخاطر اعتمادبنفس بود ولی وقتی شروع کردم نوشتن، با جمله های مختلفی متنم رو شزوع میکردم ولی یه دفعه بنام خدایی که بشدت کافیست تو وجودم جاری شد و یه حسی بهم گفت زینب این رو تکرار کن با خودت باید بشینه تو تمام وجودت، منم هر روز با خودم تکرارش میکردم و اینم بگم روزای اول فقط در حد یه جمله در حد حرف بود ولی هر بار که تکرار میکردم بیشتر یه یک باور به یک یقین تزدیک میشد، تا جایی که یه بار تو یه مکالمه ای با کسی که همیشه نماز اول وقت و و و به موفقیت هام کا بدون نیاز به پارتی و دقیقا به همین دلیل (خدایی که بشدت کافیست و همه چیز میشه تازه اون موقع من اصلا مثل الان عمل نمیکردم و باز هم خیلی جا داره بهترها عمل کنم از همین الان) اون شتص بهم گفت حالا درسته خدا کافیه و شزوع کرد به اشاره یه اهمیت بالاتر دیگران و و ، اونحاست که فهمیدم این ها رو من اصلا نیازی نیست به کسی بگم، خدا حرف نیست، به نماز اول ویت و و نیست، به استدلال هایی که به اسم قران و خدا چسبونده شد و قایم شدن پشت اون نیست، یه باوره یهویقین که با تعقل و تدبر باید بهش برسیم و هر روز تلاش کنیم بهتر بشیم در اون، واسه همین دیگه خیلی وقته سعی میکنم تو هیچ بحثی شزکت نکنم و البته حساس هم نشم به قول استاد تا یکی جلو من از این چیزا صحبت کرد زود بخوام فرار کنم از اون موقعیت مثل اینکه مسموم شده باشم😄 خیلی راحت یه لبخند میزنم و سعی میکنم گفت و گو رو تغییز بدم
خدایا شکــــــرت
الان ساعت ۷ صبح از معدود دفعاتی که این ساعت چک میکنم سایت رو ولی امروز یهم گفته شد قبل اینکه روزت رو شروع کنی و البته بعد نوشتن ستاره قطبی ام بیام رو چک کنم و دیدم شما دوست عزیز واسم کامنت نوشتی و اومدم تا نوش جانشون کنم😊
هر لحظه تون عشق باشه و برکت و توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین
سلام و درود به شما دوست عزیز
چقدر خوندن کامنت شما حس و حال خوبی به من داد
کلام رسا و شیوای شما در عق جان و روحم نشست …
من شما تحسین میکنم برای این همه شجاعت و ایمان
یک جهان سپاس گزارم از شما از خداوند که این چنین دستانی روی زمین داره تا خوندن هر جمله از شما این چنین قلب من سبک بال بشه
براتون از خداوند یک دنیا سعادت و سلامتی و آرامش در کنار خانواده عزیزتون آرزو میکنم
سلام و درود به زهرای عزیز، خدا رو هزاران مرتبه شکر که حالتون بهتر شد و تونستم در این مسیر زیبا، دستی از دستان خدا باشم برای سبک بالی و خوش قلبی شما، ممنونم از شما که قدرتمند در این مسیر همراهمون هستید، منتظر شنیدن و خواندن و دیدن موفقیت های شما در پناه خدای مهربان هستم.
ممنونم ازینکه تجربه تون رو اینجا با من و سایر دوستان به استراک گذاشتید. آفرین به اراده و ایمان و پشتکارتون. آفرین به شجاعتتون.
هم ایمانم قویتر شد، هم امید توی قلبم بیشتر شد و هم از قلم زیباتون و طرز بیان داستان زندگیتون لذت بردم. نحوه ی نگارش داستانتون من ذو شدید به یاد کتاب های
دن براون انداخت. ایشون هم برای بیان داستانهاشون، از زمان حال شروع میکنند، و گریز میزنند به گذشته و دوباره با قلمی روان برمیگردند به زمان حال و تفکراتی که برای آینده هست.
در پناه خداوند باشید
– داستانی که برایم اتفاق افتاد داستان مهاجرتمان به کوالالامپور است.شرایطم قبل از تصمیم به مهاجرت این بود که چند ماه اجاره خانه معوقه داشتم و قرارداد اجاره ام تمام شده بود و باید خانه را تخلیه میکردم و با آن پول پیش خانه مناسب دیگری در تهران گیرم نمی آمد.این بود تصمیم به مهاجرت گرفتم
– از طریق فایلهای صوتی چگونه درآمد خود را یکساله 3 برابر کنید با سایت آشنا شدم. در این فایلها نکات جالبی بود که وقتی در ایران بودم ظرف چند ماه درآمدم دوبرابر شد ولی ساعات کارم نصف شد و درکل عایدی ام همان بود و نصف روزهای هفته به کارهای عقب افتاده و مطالعاتم میپرداختم.(کارم برنامه نویسی است و لیسانس نرم افزار دارم)
-فایلهای 1و 2 عزت نفس و نیز کتاب صوتی راهنمای درون را از سایت گوش داده ام و نیز بسیاری از فایلهای رایگان را.
-تغییری که داشتم در مورد باور روزی ام بود که مطمٔن بودم میرسد و با ترساندن صاحبخانه و اطرافیان احساس وادادن و کمبود نکردم و کمبود را باور نکردم بلکه از درون میدانستم فقط باور آنهاست که بیان میکنند.
-پس تصمیم گرفتن ببینم که محل ایده آل زندگی ام کجاست.به فکر ساحل شنی سفید افتادم و بعد از کمی جستجو در اینترنت کشور مالز ی را یافتم
-مهمترین ایده ام برای این تصمیم این بود که اگر کاری که به نظر سخت می آید را بر راکد ماندن ترجیح دهم موفقیت بسویم سرازیر خواهد شد.
-پس دو رزومه به دو شرکت که از طریق سایت آشنا شده بودم تا بتوانم خانه ای برای اجاره پیدا کنم و بعد از یکماه هم حقوقم دقیقا سه برابر دریافتی ایرانم میشد(البته ساعتهای کارم در ایران کمتربود)
-الان شش ماه است در کواالالامپور زندگی با استانداردهای بالاتر از تهران و آرامش بالا را تجربه میکنم.همکاران فوق العاده خوبی دارم و احساس رضایت و شکرگذاری دارم
نیما جان خیلی نوشته ات مینیمال و دلچسب بود. آدم احساس می کنه که چقدر موفقیت رو می شه به سادگی به دست آورد.
شاد باشی دوست من
سلام خدمت جناب استاد عزیزم آقای عباس منش امیدکه سالم وصحتمندباشید ان شاءالله که چنین هم هستید.
حقیقتش من مدت 6 ماه می شود که قوانین کیهانی،قوانین جذب و قوانین موفقیت ازطریق شما وسایت شما آشناشدم وبه شکر الله مهربان درین مدت کوتاه به موفقیت های زیادی دست یافته ام که بفکرخودم واقعاٌ این موفقیت هایم عالی بودند وهم چنان به شکر الله خوب ونازنینم که آدامه دارند
دوست دارم در باره ام کمی معلومات بدم اول که گذشته ام چه بوده و حالت فعلاٌ چی است .
من 5 ماه داشتم که پدرم فوت کرده بودند و در خانواده که حدود 6 فامیل می شدیم کلان شدم از همان سنین 6 الی 7 سالگی مجبور بودم که کار کنم آن هم در مقابل پول اندک و کارطاقت فرسا دست فرشی می کردم چانسی می فروختم شاگرد مغازه های مختلف بودم وازین سری کارها تاایکه از مکتب فارغ شدم
درجریان مکتب و کارهای مختلف دیگری که انجام می دادم
ذبیح الله جان، فقط می تونم بگم که محمد رسول الله در کودکی پدر و مادر خودش رو از دست داد و از دامداری گرفته تا تجارت به کارهای زیادی پرداخت اما باورهای توحیدی او ، او را به موفقیت رساند. موفق باشی دوست من
اسفند ٩٣ بود. من ، با ٢٧ سال سن با مدرک دکتری دامپزشکی یک زندگی شکست خورده رو تجربه میکردم. همسرم از لحاظ اقتصادی، فرهنگی، تخصیلات و خیلی ملاک های دیگه به من نمیخورد. هر روز دعوا و ناراحتی. کار به جایی رسیده بود که چند بار به فکر خودکشی افتادم. مدام قرص میخوردم که ساعت های طولانی بخوابم و متوجه نشم اطرافم چی میگذره. دی ماه از شرکتی که توش کار میکردم اخطار گرفته بودم و تا اخراج شدن فاصله ای نداشتم. شرایط خیلی سختی داشتم این در حالی بود که فروردین همون سال همه من رو به عنوان ادم شاد و پر نشاط و انرژی میشناختن. ولی الان تمام اعتماد به نفسم رو از دست داده بودم حتی برای تلفن کردن به مادر خودم استرس میگرفتم. واقعا ضعیف شده بودم.
علی رغم همه ی اینا وقتی به گذشته خودم فکر میکردم میگفتم حیفه این زندگی رو اینجوری هدر بدم. تا اینکه بهترین اتفاقی میتونست بیفته بطور کاملا ناگهانی افتاد! من یه مسیج از دوستم دریافت کردم که مربوط به گروه تحقیقاتی بود. فایل رایگان که برای هدف گذاری بود. یادمه سه تا فایل رایگان بود و مهم ترین نکته ای که من ازش انرژی گرفتم این بود که اگر کسی زندگی زناشویی خوبی تداره محکوم نیست اونو ادامه بده. این شد یه روزنه ی امید! حرف های استاد عباسمنش بدجوری به دلم نشست. اینکه چیزی به اسم صلاح وجود نداره همه چی انتخاب خودمه. اون رمان برای ثبت نام دوره ی هدف گذاری با تخفیف یه روز وقت داشتم و من با خوشحالی تمام دوره رو خویدم. هر سه شنبه فایل جدید و میگرفتم. و توی این هفته با ذوق و شوق همه تمرین ها وو انجام میدادم. این دوره به من کمک کرد من اولویت های خودم رو بهتر بشناسم. از زندگی که نامید بودم ولی به کارم امید داشتم. همه انرژی خودم رو کارم گذاشتم اردیبهشت ٩4 بود که یه مسافرت کاری داشتم و با تمام تمرین هایی که کرده بودم اونجا درخشیدم. اعتماد به نفسم کم کم داشت برمیگشت. دیگه مطمئن بودم خودم سرنوشت خودمو میسازم.
بعد از دوره هدف گذاری با دوره قانون افرینش اشنا شدم. از جلسه ی ٧ دوره وو گرفتم و کم کم کلشو کامل کردم. انقدر شیفته ی حرف ها ی استاد عزیز شده بودم که شبانه روز فایل ها رو گوش میکردم و با جون و دل باور داشتم. دیگه داشتم قوی و قوی تر میشدم. مدام به خودم میگفتم این شرایط زندگی حق من نیست و من لایق ارامش و بهترین ها هستم. قبول کرده بودم وابطه ای که توش هستم رو خودم ایجاد کردم. این ادمی که باهاش زندگی میکنم به انتخاب خودم اومده. نا گفته نماند تمام فایل های رایگان صوتی مربوط به قانون جذب و هرچیز دیگه ای که روی سایت میومد و دانلود میکردم. کتاب معجزه ی سباسگزاًی هم دریافت کردم و تمرین هاشو کامل انجام دادم.
سعی میکردم از لحاظ فکری موقعیت زندگی مو عوض کنم. معتقد بودم جهان خودش کارها رو به بهترین نحو انجام میده. خلاصه یه سری اتفاقاتی افتاد من با یه وکیل خوب اشنا شدم و کارها به قدری راحت پیش رفت که همسری که حاضر نبود منو طلاق بده با کمال میل رضایت به جدایی داد. مدام مثالی که استاد از خانمی میزد که هر روز کتک میخورد و نمیتونست جدا بشه و شوهرش تهدبد میکرد و بعد با تغییر افکارش خیلی راحت تونست جدا بشه. قانون داشت به بهترین نحو عمل میکرد. دادگاه من کلا نصف روز طول کشید و انقد خلوت بود که به گفته وکیلم سابقه نداشت.
در این بین من دوره ی عزت نفس هم خریدم و هروز گوش میدادم. شهریور ماه مدیرم از من تشکر کرد و گفت تغییرات خیلی چشمگیری داشتی عالی کار میکنی! قانون داشت عمل میکرد. کنتر از یک سال پیش داشتم اخراج میشدم و اللن تشویق. عالی بود.
بعد از جدا شدنم سعی کردم به افکارم دقت بیشتری داشته باشم. هنیشه این نکته گوشه ذهنم بود که ترک فیزیکی محیط راه خل قطعی نیست. همه سعی من این بود که به خواسته هام تمرکز کنم.
اتفاق خوب دیگه این بود در شرکت ما باید تارگت مشخصی رو اچیو میکردیم که بسیار بسیار غیر قابل دسترس بود. من همش روزی رو تصور میکردم که این تارگت رو ١٣٠ درصد اچیو کردم. تا اینکه یک روز جلسه ای گذاشتن و در یک اقدام واقعا بیسابقه تارگت های ما رو نصف کردن! هیچکس باورش نمیشد ولی من میدونستم قانون داره کار میکنه. دی ماه ٩4 من موفق شدم ١٣6 درصد تارگت خودم رو اچیو کنم و اون پولی که در ذهنم بود و تصور میکردم رو به عنوان پاداش دریافت کنم
زندگی بهتر از این نمیشد. قانون افرینش مثل قران زندگی من شده بود.
اتفاقات جالب دیگری هم افتاد. ارایش لاین کاری ما در شرکت عوض شد و با کمال تعجب همه چی ارنجور که من میخواستم پیش وفت! دو تا همکار داشتم که ازشون خوشم نمیومد ولی تمرکز من روی اهدافم بود و محیط کاری دلخواه و با کمال تعجب اون دو نفر در فاصله ی یک ماه از شرکت رفتن. من ایمانم به حرف های استاد هر روز محکم و محکم تر میشد و میشود. الان بعد یک سال و خورده ای در شرف ترفیع درجه در شرکت هستم. همه من رو بهعنوان ادم پر انرژی و مثبت میشناسن.
پولی رو طلب داشتم و طرف نمیداد. با تمرکز با اینکه من خودم اون پول و به دست اورده بودم و بازم میتونم به دستش بیارم و نیازی به نگرانی نیست. پول من تمام و کمال پس داده شد.
در زمینه ارتباط هم اللن بعد یک سال با فردی اشنا شدم که مطابق خواسته های ذهنی من هست. ولی میدونم که نباید به ادم ها تمرکز کرد. باید روی خصوصیات دلخواه تمرکز داشت. و تمها یک نفر نیست که میتونه منو خوشبخت کنه.
نا گفته نماند که بعد این همه تغییرات مفید و چشمگیر به خواسته ی همکار های شرکت یه جلسه در مورد قانون جذب براشون گذاشتم و پرزنتیشن انجام دادم. همه از من یه انسان موفق و قاطع و مثبت در ذهنشون دارن. هرچند که دیگه خیلی مهم نیست برام بقیه چه فکری دارن.
نکته ی خیلی خیلی جالب این ماجرا که منو به گریه میندازه اینه که دوستی که اسفند ٩٣ مسیج گروه تحقیقاتی رو برای من فرستاد خودش هیچکدوم از این فایل ها رو گوش نداده یود.
در پناه حق باشید
خانم صادقی عزیز
به قول مارگوت بیکل آلمانی با ترجمه احمد شاملو: گاه آنکه ما را به حقیقت می رساند خود از آن عاری است . زیرا تنها حقیقت است که رهایی می بخشد . پیروز و شاد و سربلند باشید.
سلام به استاد گرانقدر استاد عباس منش و تیم بینظیرشون و دوستان همراه و عزیزم .
سمانه مدنی هستم متولد آبان سال 1361٫
الان که تصمیم گرفتم داستان آشناییم رو با استاد و داستان پیشامدهای زندگیم رو بنویسم بانگ اذان صبح رو می شنوم برای همتون از همین ابتدا در این لحظات گرانقدر برآورده شدن همه آرزوها و اهدافتون رو آرزومندم.
شروع آشنایی من با استاد عباس منش عزیز در نیمه دوم سال 91 بود با پیامک همایش رایگان تندخوانی که در هفت تیر برگزار میشد تا آن زمان پیامک چندین بار برایم آمده بود منتها هر بار کاری و مساله ای نمی گذاشت شرکت کنم در همایش.
در آن زمان من ورودی سال 91 دانشگاه تهران در رشته تاریخ و تمدن بودم و از کیش که محل زندگیم بود برای ادامه تحصیلم با پسرم آمده بودم تهران و همسرم در کیش بودند و احساس نیاز به وقت من رو واداشت تا در این همایش شرکت کنم .در اون همایش انرژی استاد به من منتقل شد حس بینظیر امید به آینده .شروع به دانلود فایلهای رایگان استاد کردم از سایت و دایم پیگیر بودم که کی فایل جدید می گذارند .
در زمستان همان سال بسته تندخوانی رو تهیه کردم و شروع کردم به کار کردن انصافا بسته بینظیری بود با اینکه نتونستم کامل این مجموعه رو به اتمام برسونم اما بعد از گذشت 4 سال تا جایی که از این بسته استفاده کرده بودم سرعت مطالعه ام رو افزایش داده و از این موضوع خیلی خوشحالم .سی دی اعتماد به نفس و دو سی دی انگیزشی تهیه کردم که خیلی خوب بود و در یک دفترچه شروع به نکته برداری کردم اما همچنان فایلهای رایگان رو مکرر گوش میدادم یا نگاه می کردم آن زمان به دلیل تحصیل و داشتن پسر 4 ساله و نبود پدرش و نداشتن خانه مستقل خیلی تحت فشار بودم و ترم اول دانشگاهم رو خانه پدرم بودم اما به دلیل مشکلاتی که پیش آمد نتوانستم آنجا بمانم و همراه پسرم به خانه پدر شوهرم که آن زمان خالی بود و گاهی ازش استفاده می شد رفتم شرایط سختی بود از یک طرف دست تنها بودنم و از طرف دیگر منطقه و محل جدید که هیچ جا رو بلد نبودم اما باز فایلها بدادم رسید انقدر انرژی و حال خوب بهم می داد که من با وجود شرایطی که گفتم هم بر ترسها و کمبودها غلبه کردم و اداره امور زندگیم رو دست گرفتم هم ترم دوم دانشگاهم رو شروع کردم و هم بخاطر هدف گذاری که کرده بودم برای مربیگری مهد کلاسهای جدا می رفتم در این بین به ندرت کمک اطرافیانم رو طلب می کردم . بدلیل ناراحتی پسرم از دوری پدرش و پایبند نبودن همسرم که من رو ایشون تشویق کرده بود برای ادامه تحصیل تهران بیام بعد خودش نقل مکان کنه و بعد یکسال و چند ماه خبری ازش نشد تصمیم گرفتم برگردم کیش و همزمان هم تغییر رشته دادم هم تغییر دانشگاه در این مدت فایلهای صوتی و تصویری استاد عضو جداناپذیر زندگی من بود و هر قدم و تغییری در زندگیم می دادم بعد از امید و اطمینانی بود که از فایلهای استاد می گرفتم.
با انرژی مثبت و اهداف مشخص به کیش برگشتم اما نه خانه خودم بلکه به دلیل ضعف مالی همسرم خانه پدر شوهرم همراه پسرم رفتم و برادر شوهرم که متاهل و کارش کیش بود ،اما همسرش دوست نداشت کیش
زندگی کنه هم در آن خانه زندگی می کرد با دانستن این موضوع چون افسردگی پسرم برام در اولویت بود
.دوستان از بازگو کردن این موضوع هدفم این بود که یک اشتباه کردم و حرف استاد رو در این قسمت گوش نکردم و خواستم افراد آن خانه رو بدون اینکه در خواست کنن و یا احساس نیاز کنند خواستم به حس و حال خوب خودم
برسونم غافل از اینکه هر بار تلاش من باعث خستگی و هدر رفتن انرژیم می شود و از اهداف خودم دور می افتم تا حدی که یکسال 92 رو درجا زدم اما آنقدر پیگیر بودم که برای همایش عالی و بینظیر هدفگذاری سال 93 ثبت نام کردم وتنها بخاطر همایش به تهران آمدم که من یکی از روزهای همیشه بیادماندنی و عالی زندگیم رو تجربه کردم .در آن همایش به صورت عملی هدف گذاری کردم و با امید و انرژی که کسب کردم برگشتم .فراز و نشیب زندگیم در سال 93 کم نبوده اما چیزی که جالب است این هست که برگشت من به کیش در نوروز 93 بر این باور بود که کیش رو پذیرفتم برای زندگی دایم بدلیل شغل همسرم و همه هدفگذاریم این بود که از همان سال برنامه ریزی کنم تا حس عالی و زندگی هدفمند در کیش داشته باشم. اینجا به حرف استاد عباس منش رسیدم که وقتی رها می کنید به خواستتون می رسید و من دوست نداشتن کیش رو رها کرده بودم و برنامه ای داشتم که حتی زندگیم رو ارتقا بدم در کیش اما مسایلی نه چندان خوشایند اتفاق افتاد تا ما به کل یعنی زمستان 93 تا به امروز در مدت یک ماه نقل مکان کردیم تهران .سال 94 سال پرفراز نشیب و سال عطف زندگی من بود ما برگشتیم خانه پدر شوهر دوباره بخاطر ورشکستگی مالی همسرم و من بدلیل جابجایی و اتفاقات به ظاهر ناگوار کلا از کلام استاد غافل شدم تا زمستان سال 94 که تصمیم به جدایی گرفتم به جایی رسیدم که پسرم رو رها کردم و اصلا دوست نداشتم ببینم منی که سال 93 بخاطر پسرم خودم رو آواره کرده بودم منتها دوباره شروع کردم به گوش دادن فایلها و در این بین با استاد گرانقدر دیگر با پیامک همایش رایگان کارآفرینی آشنا شدم و در کلاس اینکه چطور از امکانات و توانایی ها و مهارتهایی که داریم برای کارآفرین شدن و استفاده کنیم و کسب درآمد کنیم شرکت کردم .قدرتی در خودم پیدا کردم که باز شروع کنم زیر یک سقف دوباره برگردم به خاطر پسرم که داشتم از دستش می دادم اما مثل همیشه الطاف خداوند شامل حالم شد .
شاید خنده دار باشه افت و خیزهای زندگی من اما لحظه لحظه رشد و بالغ شدنم رو احساس کردم از بهمن 94 که نقل مکان کردیم و عملا بعد 2 سال مستقل شدیم . من برای نوروز 95 شروع به درست کردن 7سینهای کوچک در طرحهای مختلف برای فروش کردم تجربه جدیدی بود با اینکه سود نبردم اما هم تجربه فروشندگی تولید خودم برام خیلی ارزشمند بود هم اعتماد به نفسم رو بالا برد که با تمام کمبودها هنوز می توانم . من به این باور استاد رسیدم که خودم حتی از نظر مالی باید مستقل بشم چون عمده مشکلات زندگی ما مسایل مالی است و هنوزم هست منتها من تازه متوجه شدم توقعی که از همسرم دارم برای یک زندگی معمولی در حد یک خانواده کاملا ساده زیست در توانش نیست و خودم باید یاعلی بگم .سخت هست اما شدنی در حال حاضر که این مطالب طولانی رو براتون نوشتم دانشجو کارشناسی روانشناسی عمومی دانشگاه پیام نور هستم و برای کسب تجربه کاری و بقول خیلی از دوستان تا درسم تمام بشه و کار اصلیم رو شروع کنم، مربی مهد کودک شدم تا هم تجربه کسب کنم هم پسرم بعد از مدرسه در کنارم باشه و مدیر مهد چون روانشناس است موقعیتهای مختلفی رو برام فراهم می کنه تا تجربه های ارزنده ای کسب کنم .
شاید صحبتهایی که کردم رشد چشمگیر مالی و اتفاق های خیلی عالی درونش نبود اما قصدم از صحبتهای طولانی این بود که من به مرور به تک تک صحبتهای استاد رسیدم که می تونید در لا به لای شرح زندگیم اونها رو حس کنید.
استاد عزیزم من بیشترین استفاده در لحظه لحظه زندگیم رو از فایلهای انگیزشی 3 – 4 .
فایل صوتی خلاصه 4 اثر از فلورانس اسکاول شین .
فایل صوتی بیندیشید و ثروتمند شوید از ناپلون هیل.
فایلهای صوتی و تصویری هدفگذاری سال 93
فایلهای تصویری گام به گام تا استقلال مالی
فایل صوتی آیین دوست یابی
فایل صوتی فرزندی که لایقش هستید و …..
همه فایلهای رایگانتون رو استفاده کردم نمی دونم چه قانون جذبی در حال حاضر باعث نوشتنم شده و چه پیامی برام داره اما من هر روز سعی می کنم دلیل اتفاقات روز که چه پیامی برام داره رو پیدا کنم.
من دلیل تمام اتفاقات زندگیم رو در خودم پیدا کردم چه خوب و چه بد و این باور قلبیم شده که به غیر خودم از هیچ کس توقع نداشته باشم و اگر کسی کاری انجام میده از لطف و محبتش هست نه وظیفه .
در همین صفحه در آینده ای نه چندان دور برایتان خواهم نوشت که از نظر مالی و جنبه های مختلف زندگی به پیشرفتهای عالی خواهم رسید که همه نشات از باورهای خودم هست .
برای تک تکون بهترینها رو در لحظه لحظه زندگی از خدای مهربانی که همیشه احساسش کردم خواهانم .
یادم باشه و یادتون باشه مهربانی تنها پل نامریی هست به خوشبختی که هیچ کس نمی تونه خرابش کنه
با سلام
ارادتون عالیه خانم سمانه مدنی
واقعا بهتون تبریک میگم و من مطمئنم که بزودی همه چیزایی که ارزو دارید رو به دست میارید
جمله اخرتون عالی بود
خانم مدنی از لابه لای فراز و نشیب های زندگی تون چیزی که به خوبی می شد دید اینکه باور دارید که هر اتفاقی هم که براتون پیش بیاد بالاخره موفق می شید و بی تردید موفقیت های بیشتری نصیبتون می شه. برای شما و پسر گلتون و همسرتون آرزوی بهترین ها رو دارم. شاد و پیروز باشید.
به نام خدای بخشنده و مهربان.
هر وقت که به صحبت های استاد گوش میکنم. احساس خیلی خوبی به هم دست میده، با تمام صداقت حرف میزنند، با ایمان فراوون به خداوند و کتاب ارزشمند قرآن تمام نتیجه های زندگیشون رو برای ما بازگو میکنند. خدا رو هزاران مرتبه شکر گزار هستم به خاطر وجود همچین شخصیتی در کنارم. چرا که چیزهایی که من از استاد یاد گرفتم تو هیچ فیلم یا کتابی ندیدم و نخوندم. همگی برام تازگی داشت. من به باورهایی رسیدم که مسیر زندگیم رو دارن تغییر میدن. سال های پیش نیتم از خوندن قرآن این بود که یا فقط ختم کننده قرآن. باشم. و یا اینکه. چون بچه مسلمون هستم باید بخونم. درکی درستی از خوندن قران نداشتم. بیشتر از ترس جهنم و خشم خداوند نماز و عبادت انجام میدادم. اما دیگه به لطف خداوند و کمک استادم. قران رو دارم می فهمم. خداوند رو جور دیگه دوست دارم. چون مهربون، چون عزیز، چون عشق واقعی می پرستمش، باهاش ساعت ها حرف میزنم، براش می نویسم. و احساس خوبم رو مدیون توجه خداوند و کمک استاد عزیزم میدونم.
خدایا استاد خوبم رو در پناه خودت شاد، خوشبخت، سلامت،و سعادتمندش کن در دنیا و آخرت.
دوستان خوبم حرف های استاد حقیقت داره و عمل به اونا ما رو به عشق به خدا و آرامش قلبی میرسونه.
و این بزرگترین نیاز انسانه.
من الان تو مسافرتم، تو یکی از شهرهای بزرگ ایران. و وقتی زیباییهای این شهر رو میبینم به این نتیجه میرسم که وقتی نگاهم و احساسم خوب باشه جهان برام زیباست. وقتی احساسم خوبه اتفاقات خوب رو تو هر لحظه تجربه میکنم. وقتی احساسم خوبه به همه ارامشم رو انتقال میدم. خدایا متشکرم و دوستت دارم بی نهااااااااااایت.
خانم ریحانه
واقعاً خیلی لذت بخشه که آدم با خودش و خداشو و جهانش در صلح باشه، فکر نمی کنم معنی آرامش چیزی به غیر از احساس خوب باشه. همیشه سفرهای خوبی داشته باشید. الله نگهدارتان
آرامش سهم قلبی است که در تصرف خداست…
دوستان عزیزم سلام؛ خدا قوت خدمت همه ای عباس منشی ها
زندگی یکایک شما عزیزان واقعا تحسین برانگیزه استاد بابت این کارتون صمیمانه ابراز تشکر و قدر دانی میکنم خیلی متشکرم!!! با این کار خیلی عالی باعث شدید روزنه جدیدی از انگیزه ایمان امید در بچه های گروه به وجود بیاد و این چقدر قشنگه من وقتی داستان زندگی بچه ها رو میخونم خیلی از جواب سوالام رو میگیرم و یه انگیزه میگیرم برا حرکت به خودم میگم وقتی فلانی تونسته پس منم میتونم *این حرف استاد ملکه ذهنم شده دیگه!!! بدون هر کسی در هر جایی دنیا به هر موفقیتی که رسیده توهم میرسی… تو چیزی از اون کمتر نداری ””’آره الان خیلی انگیزه دارم واسه حرکت کردن لیاقت من بیشتر از اینه؛؛؛که الان هستم و این انگیزه از مطالعه داستان زندگی دوستان گرامی بدست آوردم چقدر این عالیه… میدونم کتابی پر محتوا با بیانات عالی و خیلی قدرتمند کتابی که تا به حال در تاریخ بشر به ثبت نرسیده! به چاپ میرسونید… و این چقدر مایه خوشحالی شما و من و همه اعضایی سایته….خدا میدونه که از همین الان با یه شور شوق عجیبی منتظرم که هر چه سریعتر این کتاب اماده بشه انگاری که وعده ای دریافت کرده باشم! استاد شما به آرزوهای نابی که داشتید رسیدید میخوام بابت این همه موفقیت و پیروزی بهتون تبریک عرض کنم…آقا عباس منش استاد گرانقدر و گرامی موفقیتتان مبارکتون باد!!!
جا داره از همه ای عوامل این گروه بی نظیر تشکر ویژه بشه… واقعا خیلی دارن زحمت میکشن! از همه شما ها خیلی سپاسگزارم…کاش راهی وجود داشت که بشه حس آدم ها رو انتقال داد!!! دلم میخواد فریاد بزنم که همه بفهمند من تو زندگیم تونستم خدا رو پیدا کنم تونستم به معنی آزادی برسم به لذت به شیرینی زندگی برسم”””امروز از تلگرام برام پیام اومد که آخرین مهلت تا فرداست تصمیم گرفتم امشب هم در مورد موفقیت های زندگیم بنویسم! هر چند که داستان زندگیم رو قبلا نوشتم ولی حیفم میاد این کتاب قشنگ آماده بشه ولی من از موفقیتام کم گفته باشم؛؛؛ میخوام یه سوالی بپرسم اونشب بعد از اینکه داستان زندگیم رو تو سایت نوشتم واقعیتش تا صبحش بیدار بودم و یه حسی داشتم که نگذاشت بخوابم اونشب تو اتاقم “باز خودمو دعوت کردم به شربت پرتقال با سلیقه وافر خودم…تویی قالب یخ های شربت یه میوه گیلاس میذارم تا یخ ببنده بعدم یخ ها میریزم تو شربت پرتقال و نوش جان میکنم عجب! طعم خوشمزه ای داره دهنم اب افتاد!!!شربت پرتقال با طعم گیلاسی… دلم میخواد یه روز واسه همتون این شربت خوش طعم درست کنم به سلامتی موفقیتمان!!! مادرم عزیزم مادر مهربونم که تازه میدونم چه نعمت بزرگیه چه گوهر گرانبهایی… بهم میگه خیلی زرنگی با این کارت خودتو به میوه شربت دعوت میکنی منم میخندم میگم خیلی خوشمزه اس آخه”””” چقدر من موفقم تو زندگیم ولی خودم تا این حد خبر ندارم…آهان یادم رفتم سوالم رو بپرسم از بس که آقا این شربته طعمش لذیذ خب داشتم می گفتم سوالم اینه اگه یه نفر ازتون بپرسه؟ آیا میتونی موفقیتت رو نقاشی کنی چی جوابش میدی؟؟؟ خیلی ذهنم رو درگیر کرد انگاری این سوال به من الهام شد…
با چی رنگی موفقیتت رو نقاشی میکنی؟ سفید یا که سیاه یا قرمز شاید هم سبز و آبی…
باورتون نمیشه!!! یه بسته رنگ بیست چهارتایی با یا کلی برگه آچار گذاشتم کنارم؛ اول حدود یک ساعت تا یک ساعت و نیم فقط تو ذهنم تصور میکردم که من موفقترین فرد روی این کره خاکی هستم! مدام این صحنه رو تصویر سازی میکردم ولی امان از افکار بیمار گونه و باورهای غلط نمیذاشت صحنه موفقیتم جلو چشمام تداعی بشه هر چه سعی خودمو میکردم اما فایده نداشت تازه فهمیدم چقدر سخته که بخوای موفقیتت رو نقاشی کنی به نظرم هیچ نقاشی تو جهان نمیتونه این کار رو انجام بده’ ولی یه نفر یه کسی تو یه جایی میتونه! کنجکاو نشو فکر نکن یه آدم خیلی خاصیه به قول استادم ادما رو تو ذهنت خیلی بولد نکن ولی میخوام بگم خیلی خوشحال باش سعی کن حست رو خوب نگه داری برا همیشه… میدونی چرا؟! چون قراره روزی موفقیتت رو نقاشی کنی…
فقط آدمهایی میتونند موفقیت رو نقاشی کنی که به معنای تمام موفقیت و ثروت واقعی رسیده باشن اونوقته که دوس دارن از همه رنگها خوشگلترین نقاشی موفقیت رو بکشن…
وای خدا یه حسی دارم که داره منقلبم میکنه انگاری قراره اون نقاشی رو یه روزی بکشم
عجب تابلو نقاشی میشه موفقیت هر فرد تابلویی که به هیچ وج نمیشه هیچ قیمت روش گذاشت با ارزشترین محصول زندگیت میشه تصویری از موفقیت تو…
میخواستم از استاد بزرگوار آقای عباس منش گل بپرسم؟ اگه یه روزی یکی ازت بخواد موفقیتت رو نقاشی کنی اونو چه جوری میکشی… ؟!
تو باید بتونی میدونم که تابلویی از خوشگلترین رنگ به کار میبندی اما با چه شکلی…؟
وتو دوست عزیزم قربون چشمات که داری میخونی از خودت بپرس؟ شاید مدتهاست به موفقیت رسیدی اما نمی بینیش… الله یکتا رو سپاسگزار باش چون که تو پیشاپیش به محفلی از جنس موفقیت دعوت شده ایی خوشحال باش و بخند بگذار با تمام وجود باور کنی که روزی اینقدر موفق میشوی که به دنیا دلیلی خواهی داد تا نام تو را به خاطر بسپارد… مثل استیو جابزها… مثل ادیسون ها…
تابلو موفقیتشان رو دیده ای استیو چه قشنگ اپل رو نقاشی کرد یه سیبی که نصفش رو گاز زده بود راستی ادیسون چی؟ چه تابلو خوش رنگی هر کجا هست قشنگ میدرخشه با خودش روشنایی میاره چقدر قشنگ ترسیم شده!!! پر از صمیمیت و نور
خوشحالم! خوشحالم! خوشحالم! من همواره خوشحالم خیلی… تصمیم گرفتم به موفقیتی برسم که روزی اونو نقاشی کنم…الان دارم میخندم باور کن پس تو هم بخند ازت خواهش میکنم بخند…. آفرین خندیدی!!! چقدر اینطوری چهره ات قشنگتره بذار به دنیا ثابت کنیم که به هیچ دلیلی هم میشه شاد باشیم بذار رها بشن این همه روز ای سخت… میخوام به فکر فردات باشی نکنه فردات رو دست نخورده برا روزگار بذاری… روزگار آموزگاری نیست که بشه روش حساب باز کرد! پس ازت خواهش میکنم برای امروز زندگی کن فقط برای امروز….
اشکم داره سرایز میشه اینقدر بغض گرفتم که انگار تمام مالک جهان منم وای خدا؛؛؛ منم با این همه خوشبختی خدا قربون بزرگی و کرمت برم…
شکرش هزار بار شکرش که مسیری رو یافتم که آخرش به راه صالحیان آنان که فقط برای تو عبادت میکنن هدایت شدم باعث افتخار منه که عضو این گروه با ارزش هستم… دوس دارم امشب بیشتر از تجربیاتم بنویسم ببخشید اگه طولانی میشه ولی دلم نمیخوام موفقیتام رو دس نخورده بذارم…
میخوام تو هم باور کنی که میشه فقط کافیه امتحانش کنی… هر چند اگه موفقیتام کوچیک باشن ولی من الان بخاطر همین ها شادم و احساسم فوق العاده است هر چند که تحولات درونی زیادی داشتم ولی من خوشحالم!!!
فایل فراوانی ثروت در جهان اینقدر گذاشتم تکرار شد برام تا منو به این باور رسوند که همیشه در همه جا فراوانی ثروت با منه به خودم می گفتم غیر ممکنه فراوانی ثروت وجود نداشته باشه اینجوری برا ذهنم هر غیر ممکنی رو ممکن میکردم باور کنید فقط خدا رو ناظر بر این نوشته ها میگیرم روزای بود که حتی پونصدتومن کوچولو که الان یه بستنی هم نمیشه خرید تو خونه ما نبود که برم نون بگیرم واسه خونه؛ اینقدر تو ذهنم این جمله رو تکرار میکردم از جاهایی که به عقل جن هم نمیرسه پول بدستم می رسید اینا مال روزای بود که بلد نبودم نشونه ها رو تایید کنم ولی میدونستم حرفایی استاد جواب میده اما نمیدونستم چه جوری و چه میشه که حرفایی استاد نتیجه میداد…
فایل جهان مانند اینه عمل میکنه!!! چقدر مطالب با درک فهم عالی تو این فایل نهفته شده که اگه هزاران بارم نگاه کنی بازم یه جاهایی حرف استاد برات تازگی داره من یادمه هر رفتاری چه خشن آمیز، چه مهربون، چه بد اخلاق یا هر نوع رفتاری که تو فکرشو بکنی با خودم یا اعضای خانواده که برخورد میکردم داشتم دقیقا همون آدمهایی که ازشون توقع داشتم عکس رفتار خودم رو باهام داشتن همیشه این سوال باهام بود که چرا اینا اینجوری برخورد میکنن انگار میفمهند که من خودم این نوع برخورد رو تو وجودم دارم وقتی که تغییر کردم اونا هم خود به خود بدونی که بخوام کاری کنم تغییر میکردن و الان حرف استاد رو باور کردم که میگه *جهان برای تو کار انجام میده جهان به احساس تو واکنش نشون میده…
فایل انگیزشی چهارمی
روزای بود که حتی دل دماغ خودمم رو نداشتم نا نداشتم بلند شم اب به صورتم بزنم اگه تشنه ام میشد اینقدر تو حال بد خودم میرفتم که حاضر نبودم بلند بشم اب بخورم ولی به محض اینکه این فایل رو گوش میگرفتم انگاری شارژر بهم متصل میشد دقیقا مثل گوشی که شارژش صفر میشه و تا شارژ نکنی کار نمیکنه منم همینطور بخدا وقتی دو سه بار پشت سر هم گوش میگرفتم تا چند روز پی در پی همینجور پر از انرژی بودم هر کجا پا میذاشتم همه میفهمیدن من یه چیزیم شده که اینجوریم بخدا دوستان باور کنید تمام کاری که جلوم ظاهر میشد انجام میدادم برامم فرق نمی کرد چه کاریه و همین ها باعث میشد من به جلو و جلو تر برم و اصلا ناامید نشم بخدا یکی دوستان راست گفته بود این فایل انگیزشی سنگ رو هم از رو زمین بلند میکنه…
ارامش در پرتو آگاهی روح منو به نوازش می کشوند منو به یه حس مبهم چه بگم که کلمات در مقابلش هیچ قدرتی نداره یه حس درونی یه حسی مانند لحظه دیدار اشکت سر ایز میشه متوجه ای که؟ چی میگم انگاری که تازه میفمهی کی هستی و چه جایگاه ای داری اره دقیقا خود تو بودی که خداوند فرشتگان رو مقید کرد در مقابلت سجده کنند بدان که تو چه بلند مرتبه ایی
خیلی خوب بود احساس نیرومندی که من خیلی قوی ام میکردم و اینجوری بیشتر به خودم احترام میذاشتم…
فایلهای رایگان استاد در مورد ایمان و خدا رو بهتر بشناسیم خیلی برا من جالب بود تونستم خیلی بیشتر خدا رو باور کنم و به توانایی های خودم ایمان داشته باشم الان تمام مسولیت زندگیمون با منه به لطف پروردگار دارم مدیریتش میکنم من خواهرم در تصادف جان سپرد! بچه های خواهرم پدر ندارن یعنی مدتهاست که زندگی رو رها کرده و نیست طوری که مفقودالاثر شده الان نزدیک به دوازده ساله که بچه های خواهرم بی پدر بزرگ شدن و مسولیتش به گردن من بوده زمانی که نا امید بودم و وجود خدا رو تو زندگیم حس نمیکردم یاد حرفایی استاد تو این قسمت فایل میفتادم و خدا رو بیشتر باور میکردم پدرم دو هفته پیش بود اینقدر حالش بد شد و احساس خفگی میکرد که باید میرفت بیمارستان پدرم مریضی آسم داره و سالخورده از کار افتاده است که تا دو سه قدمی مرگ میرفت بر میگشت ولی من تو اون شرایط نه ناراحت شدم نه هم از خدا گله مند چون به قدرتش ایمان داشتم و دارم ازش درخواست کردم که حال پدرم رو خوب کنه الان به لطف پروردگار پدرم از همون موقع تا الان چهارستون بدنش سالمه و دیگه تنگی نفس نگرفته شرایط طوری پیش میرفت که من حتی واسه یه لحظه گریه ام در اومد چون پدرم احساس خفگی شدید پیدا میکرد و بلند یا علی میگفت و ائمه رو صدا میزد اونجا بود که از خدا درخواست کردم و خیلی از لطف پروردگارم ممنونم راستی میدونی خدا اغوشش به رو همه باز یاد گرفتم تازگیا خودم بذارم تو آغوش خدا اون خیلی مهربونه حس پرواز برام داره! حال عجیبی بهت دس میده امتحانش کن ببین احساست چه جوری میشه فقط کافیه خودت رو تو آغوش خدا ببینی…
زندگیم بالا پایین زیادی داشته ولی میدونی چیه؟ خیلی برام خوشحال کننده است خیلی… حس قشنگیه!!وقتی بخندی و بفهمی کنترل صد در صد زندگیت دس خودته! آره من دارم به روز ای قشنگم میخندم… با یه حس اشتیاق با ایمان قلبی با یه جهاد اکبر با یقین و اطمینان کامل رو به جلو میرم…
فقط یه درخواست از تو دوست عزیز دارم فقط سه ماه خواهش میکنم ازت! فقط سه ماه به حرفایی استاد عمل کن بی چون چرا بذار این سد عظیم باورهات بشکنه بذار که موفق بشی و موفقیتت رو برا خودت جشن بگیر… من مطمئنم که تو میتونی؛ چون در این قانون هیچ خطایی وجود نداره اینو با یقین میگم و باورش کن پس حرکت کن نذار از بقیه جا بمونی تو پیروز خواهی شد…
برا همتون آرزوی سلامتی؛ عشق؛ شادی؛ آرامش؛ خوشبختی و سعادتمند در این دنیا و آخرت دارم امیدوارم همواره ثروتمند باشید خدانگهدار!
موفقیتت را روزی نقاشی کن…
farshid. l 23 age
Bushehr
فوق العاده عزیز، احساستو فوق العاده بیان کردی
سلام انرژی مثبت
خیلی متشکرم دوست عزیز
گاهی وقتا آدم ها قدرتی های رو دارند که تا باورش نکنند بهش نمی رسند و این است فرق انسان های که متفاوتند از دیگران زندگی میکنند ومی اندیشند! چون قدرت هاشون رو باور میکنند…
در هر لحظه شاد و پیروز باشی…
آفرین فرشید عزیز
چه زیبا گفتی از ایمان به خدا چه زیبا گفتی از قدرت باور و چه زیبا گفتی از حس قشنگت نسبت به دست زیبای خداوند(استاد عباس منش عزیز)
امیدوارم خواهرزادهات در بیرق ایمان تو رشد کنند و خداوند رزاق رو بشناسند…
همواره شاد و ثروتمند باشید…
سلام اقایی بابائی بزرگ
متشکرم از حسن نیت شما دوست گرامی
آفرین به شما که توانستید همواره موفق باشید
چون شما ایمان قلبی دارید این حس ایمان رو درک میکنید چه بسا انسانهای که غافلند از ایمان خود به خدایی خویش…
خوشحال و مسرور باشید چون که روزی موفقیتت رو با همه زیبایی هایش نقاشی میکنی!!!
بگذار باورت بشود و شک نکن اتفاق می افتد…
براتون از خدای وهاب بهترین و قشنگترین لحظه ها رو خواستارم امیدوارم هر روز موفق تر از روز پیش باشید…
فرشید جان
نوشته هات شکل موج دریا رو داشت ، نوشته ای با طعم آب پرتغال با یخ گیلاسی. با یک دنیا رنگ و مداد رنگی. هر جا هستی شاد و پیروز باشی .
احساس خیلی خوبی بهم دادی. قربون دست های نازنیت که این متن زیبا رو برامون به اشتراک گذاشتی????
سلامی گرم خدمت استاد عزیزم جناب آقای عباسمنش و خانواده ی گرم و صمیمی گروه تحقیقاتی عباسمنش
امیدوارم همگی سلامت و خوش و خوشبخت و موفق و ثروتمند باشید در پناه خداوند یکتا.
حقیقتش من تصمیم نداشتم در این مسابقه شرکت کنم چون هر چی با خودم فکر می کردم ، به خودم می گفتم هنوز چندان دست آوردهای عمده ای که نمود بیرونی در زندگیم داشته باشن ، ندارم تا در موردشون بنویسم. اما مدام دلم اینجا بود ، تا اینکه امشب تصمیم گرفتم بیام و حتی در مورد کمترین دستاوردهام هم بنویسم. البته این حرفهای من به این معنی نیستند که با گوش کردن فایل ها هیچ نتیجه ای نگرفتم، نه! بلکه بیشتر رشد و تغییرات من تا به حال درونی بوده و مطمینم به زودی زود نمود بیرونی بسیار گسترده ای هم خواهد داشت!
خوندن نظرات یک سری از دوستان حقیقتاً بهم امید و انرژی و انگیزه ی بیشتری داد و از هیجان و خوشحالی بغض کردم. البته فرصت نکردم همه رو بخونم. اما این اتفاق و تهیه چنین کتابی خیلی ارزشمند و مفیده و در آینده ای نزدیک می تونم با خوندن این کتاب از تجربیات تک تکتون استفاده کنم و لذت ببرم.
بلاخره به خودم این جسارت رو می دم که از همین مقدار دستاوردهام هم براتون بگم که البته برای خودم بزرگ و ارزشمندن و یادآوریشون بهم قدرت می ده!
من خرداد ماه سال 93 ، در سن 29 سالگی و از طریق خواهرم با فایل های استاد عباسمنش آشنا شدم. خواهرم هم تازه با استاد آشنا شده بودن و مدت کوتاهی بود که فایل هاشون رو گوش می کردن. من همیشه آدم مثبت اندیشی بودم و سعی می کردم ایمانم به خدا قوی باشه و در سخت ترین شرایط سعی می کردم صبور باشم اما احساس می کردم زندگیم اونجوری که می خواستم پیش نرفته. سال 92 یکی از سخت ترین مراحل زندگیم رو پشت سر گذاشته بودم و تازه دوباره داشتم سعی می کردم خودم رو پیدا کنم. سردرگم بودم و گیج! نمی دونستم دقیقا از زندگی چی می خوام؟! همیشه از کودکی علاقه ی شدید به نوشتن در من وجود داشت و همیشه قلم خوبی داشتم. چندین بار هم برای مجله موفقیت مقاله فرستاده بودم و حتی چند سالی وبلاگ نویسی می کردم و به مدت سه ماه هم مدیریت وبلاگ مجله موفقیت به عهده ی من بود.
خلاصه این که ، خواهرم فایل ها رو به من داد و من شروع کردم به گوش کردن. ابتدا فایل های رایگان و بعد هدف گذاری ( تازه اینجا بود که یاد گرفتم باید در زندگیم هدف مشخص داشته باشم ، اونم بعد از 29 سال و کلی از این شاخه به اون شاخه پریدن). بعد از اون هم، دوره قانون آفرینش رو تهیه کردیم و گوش کردیم و بعد هم دوره ی ایتدایی روانشناسی ثروت. یواش یواش ابهامات ذهنی و درونیم داشت از بین می رفت. یه سری هدف برای خودم مشخص کرده بودم و متوجه شدم که چقدر به سرودن ترانه و فعالیت در این زمینه علاقمندم. سعی می کردم کمابیش فایل هارو گوش بدم و تمرینات رو انجام بدم. خیلی اتفاقات و نشونه های کوچیک در زندگیم دریافت کردم که بعضی هاشون خیلی برام غیرمنتظره و جالب و هیجان انگیز بودن، مثلاً دعوت شدنم به یک برنامه ی تلویزیونی که از شبکه جام جم پخش می شد به نام ” اینجا ایران است” که در آبان ماه سال 93 یک شب دوستم که خبرنگار بود با من تماس گرفت و گفت برای این برنامه به دنبال دو ترانه سرای تازه کار هستن که فردا شب به عنوان مهمان در برنامه حضور داشته باشن، حاضری در برنامه شرکت کنی؟ و من در کمال ناباوری با وجود ترس بسیار زیادی که در وجودم داشتم از شرکت کردن در یک برنامه ی تلویزیونی که در واقع از ماهواره پخش می شه و در سرتاسر جهان بیننده داره ، به دوستم گفتم که میام. تمام شب تا صبح رو با خودم کلنجار می رفتم که آخه می خوای بری تو برنامه چی بگی؟ تو که هنوز چهار پنج تا بیشتر ترانه ننوشتی! اگه یه وقت چیزی بپرسن که بلد نباشی یا ندونی چی جواب بدی؟ و… ؛ اما فردا شب در برنامه حضور پیدا کردم و اتفاقا علاوه بر ما دو نفر ترانه سرای تازه کار ، جناب آقای محمدعلی بهمنی هم مهمان دیگر برنامه بودن. تمام مدت سعی می کردم آرامشم رو حفظ کنم و با قدرت به سوالاتشون پاسخ بدم. شبی سرشار از شوق و هیجان و استرس و ترس و جسارت و تلاش برای اعتماد کردن به خودم بود. این اتفاق رو هرگز فراموش نمی کنم چون بعد از این جسارتم در بعضی موارد بیشتر شد. طوری که در فروردین ماه سال 94 خودم تونستم با یه آهنگساز خوب از طریق اینستاگرام ارتباط برقرار کنم و ترانه ای از خودم رو براشون ارسال کردم که استقبال بسیار زیادی از ترانم کردن و در عرض سه ماه ترانه ی من اجرا شد ، بدون داشتن هیچ پارتی ای! این ها اتفاقات به یاد موندنی برای من بودن و هستن!
اما بعد از اون مدتی به خاطر درس هام از گوش کردن فایل ها دور شدم و کمتر از قبل فرصت می کردم براشون زمان بذارم و همین باعث شد دوباره از فضای ترانه کمی دور بشم، از مرداد ماه 94 تا اسفند ماه 94 سه بار به شدت سرما خوردم و حتی یک بارش به مدت یک ماه و نیم سرفه های شدید داشتم و به شدت عصبی و حساسم کرده بود. دوباره شروع کردم با قدرت فایل هارو گوش کردن! دوباره برنامه ریزی کردم برای هر روزم! با خواهرم دوره روانشناسی ثروت 1 ، این بار به طور کاملش رو ، و همچنین دوره عشق و مودت در روابط رو تهیه کردیم و برای سال 95 هدفگذاری کردم. از ابتدای امسال سعی کردم هر روز فایل گوش بدم و تا جایی که می تونم روی باورهام کار کنم و تمارین رو انجام بدم. تصمیم گرفتم هر دوره ای از استاد رو که تهیه کردیم تا 21 بار به طور کامل گوش بدم و برای این کار جدولی درست کردم و هر دوره رو هر بار که به طور کامل گوش می کنم یه تیک در جدولم می زنم. مرداد ماه امسال هم دوره عزت نفس رو کامل تهیه کردیم و وقتی گوش می کردم به خودم گفتم قبل از تمام دوره ها اول باید این دوره رو گوش می کردم و چقدر این دوره تکونم داد و متوجه شدم همیشه ریشه ی بیشتر مشکلاتم همین عدم اعتماد به نفس و عزت نفس پایین بوده. البته قبلا هم این مورد رو می دونستم ولی برام روشن نبود که چه رفتارها و باورهایی باعث می شه اعتماد به نفس و عزت نفسم کاهش پیدا کنه و چه رفتارها و باورهایی باعث رشد بیشتر اعتماد به نفس و عزت نفسم می شه. دونستن اینها هم برام خوشحال کننده و هم ناراحت کننده بود… اما خودم رو بیشتر شناختم و دارم روی اعتماد به نفس و عزت نفسم کار می کنم.
در کل، آشنایی با استاد عباسمنش و تهیه دوره ها و گوش کردن به اونها، خوندن کتاب های مفیدشون و عمل به تمارین و کار کردن درست روی باورهام واقعا داره باعث تغییر در زندگیم می شه. شاید هنوز از لحاظ مالی اتفاقات مهمی که انتظارشون رو دارم ، برام نیافتاده که می دونم بیشتر باید روی باورهای ثروت آفرین کار کنم و باورهای غلطم رو از بین ببرم، اما از لحاظ درونی تغییرات زیادی در من ایجاد شده ، دارم هر روز بیشتر و بیشتر روی اعتماد به نفس و عزت نفسم کار می کنم. اتفاقات مثبت و جذب های کوچیک به مقدار زیاد داشتم و اینها همه برام نشونه هستن برای حرکت ، برای امید و توکل و انگیزه ی بیشتر ! برای هر روزم برنامه ریزی دارم. در زمینه ی ترانه و سرودن ترانه مطالعات زیاد و تمرینات زیادی داشتم و پیشرفت های درونی زیادی هم داشتم ، رشد کردم و ترانه هام پخته تر شدن و به زودی موفقیت های زیادی بدست خواهم آورد. مطمئنم! همیشه سعی می کنم به نشونه ها و الهامات درونیم و خواب هام توجه کنم که راهنمای من بودن! برای اجرای اولین ترانه ام هم دقیقا به همین نشونه ها توجه کردم. من می خوام از طریق هنر و سرودن ترانه به موفقیت و تروت برسم و همه ی تلاشم رو می کنم. امید و توکلم فقط و فقط به خداست!
باور کنید اول که می خواستم اینجا بنویسم، نمی دونستم درباره چی بنویسم و از کجا شروع کنم ولی الان می بینم که چقدر طولانی نوشتم…! این شب آخری که برای درج نظراتمون فرصت داریم به این سمت کشیده شدم و یه صدایی مدام تو درونم می گفت تو هم بنویس، تو هم نظرت رو بذار! هر چی که می دونی ، هر قدر که می تونی بنویس و نترس! با خودم می گفتم آخه من چی بنویسم؟! من که هنوز نه خونه ای دارم ، نه ماشینی ، نه شغل و درآمد ایده آلی ، و… اما خوشحالم که به حرف دلم گوش کردم! مهم اینه که باز هم به خودم جسارت دادم و یک سری از تجربیاتم رو براتون نوشتم. مهم این سهیم شدنه و اینکه شاید نظر من بتونه حتی به یک نفر ذره ای انگیزه بده!
دوستتون دارم و خوشحالم که در بین شما هستم.
خدا هوای تک تکمون رو داره…
حنانه جان دوست عزیز سلام ، همین نشانه های کوچک و الهامات خدا در زندگیتان به قول قرآن مژده می دهد به صابرین که ازجایی که امید ندارند به آن ها روزی می رسد
حنانه جون. اصلا به مدت زمان آشنائی با این مباحث ارتباط نداره شاید فردی بتونه با سرعتی رعد آسا ایمان قوی پیدا کنه پس خیلی نگران طول مدت نباش
درود بر سرکار خانم آهنکار
قطعا رسیدن به این ایمان که به موفقیتهای بیش از پیش دست خواهید یافت بسیار ستودنی و قابل تحسین است…
همواره شاد و ثروتمند باشید…
دوست عزیزم ، فکر می کنم موفقیت های شما خیلی هم بزرگ و عالی بودن واگه تمرکز بیششتری بزارین به زودی موفقق و موفق تر میشین
به نام خداوند بخشنده و مهربان
با عرض سلام و خسته نباشید خدمت استاد عزیز آقای عباس منش،طبق درخواستتون خواستم منم موفقیت های خودم رو برای شما و برای خانواده ی صمیمی عباس منش بازگو کنم،امیدوارم قوت قلبی باشد برای دوستان.
بنده کامران صابری 22ساله از استان کردستان شهرستان کامیاران هستم به تازگی لیسانس برق قدرت رو گرفتم و خیلی خوشحالم که افتخار نوشتن موفقیتهام و تجربه هام رو برای شما دوستان عزیز دارم.
نحوه ی آشنایی با سایت:
برای اخذ مدرک کارشناسی در بهمن ماه سال 1392به دانشگاه امام صادق بابل رفتم،ترم اولی که در دانشگاه حضور داشتم از طرف دانشگاه به ما خوابگاه عرضه شد در خوابگاه با دوستی به اسم سامان سلیمی که اهل مریوان بود آشنا شدم.هر دو پیگیر و عاشق پیشرفت و موفقیت بودیم خیلی با هم صمیمی شدیم و به همدیگر قول دادیم تا مثل دو تا برادر در کنار هم به سوی اهداف و خواسته هامون گام بر داریم.با تمام شدن ترم اول تابستون رو در پیش داشتیم از همدیگر جدا شده و هر کداممون به کارگری ساختمان مشغول شدیم.من در کرمانشاه پیش داییم که سنگ کار بود کارگری میکردم تا بتونم خرج و مخارج دانشگاه رو تامین کنم.مهر ماه که به دانشگاه برگشتم یک خانه در شهر بابل در محله ی فولاد کلا اجاره کردیم.ترم اول که در خوابگاه بودیم با شخصی به اسم ماجد پرتوی که ایشون هم مشغول گرفتن لیسانس گرافیک بودن آشنا شدیم ماجد شخص موفقی بود و وقتی که با هم در مورد اهدافمون صحبت می کردیم خیلی خوش بینانه و امیدوارانه حرف میزد همین ویژگی ماجد سبب شد تا من و سامان بیشتر به او نزدیک شویم ماجد خودش به تنهایی خونه گرفته بود. من و سامان هم گهگاهی به خونه ی ماجد میرفتیم و بهش سر میزدیم. یه روز با سامان به خونه ی ماجد رفتیم و صحبت از موفقیت شد ماجد تعداد زیادی فایل های صوتی و تصویری از اساتید و افرادی که در حوزه ی موفقیت کار می کردن به ما داد و ماهم پیگیر فایل ها و کتاب های موفقیت شدیم . در آبان ماه 1393 برای مهمونی به خونه ی ماجد رفتیم این بار ماجد فایل های استاد عباس منش رو به ما داد و به ما گفت که استاد توانمندیه و اینکه خودش هم پیگیر سایت و فایل های استاد عباس منشه،فایل هایی که ماجد به ما داد این ها بودند:”هفت اصل از امام علی”،”نامه ی 31 امام علی “و”دعای کمیل”هنگام تماشای فایل های استاد عباس منش،از ذهنیت باز،قدرت کلام،صراحت وقاطع بودنشون شگفت زده شدم و خیلی باعث خوشحالیم بود که همیشه از آیات قرآن در گفتارها و پندهاشون استفاده می کردند.آن روز عضو سایت عباس منش شدم.
قبل از آشنایی با سایت عباس منش فردی زود رنج و کمی عصبی بودم واز لحاظ مالی هم در وضعیتی نه چندان جالب بودم و این وضعیت همیشه من رو مجبور به قرض گرفتن و بدهکار شدن به دوستان و آشنایان می نمود.
چون به لطف خدا در زمینه های مختلفی موفقیت و پیشرفت کسب کرده ام آنها را دسته بندی می کنم و هر کدام را سعی می کنم جداگانه توضیح دهم امیدوارم باعث بی حوصلگی شما دوستان عزیز نشود.
موفقیت در زمینه ی ارتباط اجتماعی و کنترل خشم:
زمانی که در دانشگاه بودم با افراد خیلی زیادی آشنا شدم افرادی با ذهنیت ها و فرهنگ های متفاوت.در دانشگاه با فردی به اسم عزیز کریمی که اهل بانه بود آشنا شدم عزیز کریمی شخصیتی کاملا متفاوت با بقیه داشت ،که من درک نمی کردم چرا بعضی رفتارها رو از خودش بروز میده.گهگاهی به خونه ی ما می اومد وقتی به خونه ی ما می اومد همیشه سعی می کرد منو اذیت کنه،با نگذاشتن اینکه درس بخونم و سرو صدا،مسخره بازی و بچه بازی هاش خیلی اعصاب منو بهم می ریخت،بعد از اینکه موفق به عصبانی شدنم می شد و کارش که اعصاب خورد کردن من بود رو به خوبی انجام می داد می رفت یه گوشه ساکت می نشست و با سامان گپ می زد،ولی اعصاب منو به حدی بهم می ریخت که قادر نبودم درس بخونم و تمرکزم رو از دست می دادم.یه شب که فرداش امتحان پایان ترم بررسی سیستم قدرت داشتم عزیز به خونه ی ما اومدو سر یه موضوعی خیلی منو اذیت کرد منم اعصابم بهم ریخت و همش حرص می خوردم و به این فکر می کردم که فردا امتحان رو خراب کنم بعد از اینکه عزیز از خونه ی ما رفت اصلا نمی تونستم درس بخونم و هر چه به عزیز فکر میکردم حرص و جوش بیشتری می خوردم و کینه ام نسبت به او بیشتر می شد آن شب اصلا نتونستم بخوابم و فرداش امتحان رو خراب کردم.دوستان باور کنید در طول ایام امتحانات تنها ترس من این بود که عزیز بیاد خونه ی ما و با اذیت کردنش نذاره من درس بخونم و دقیقا این اتفاق برام افتاد.بعد از این اتفاق به دنبال راهکاری برای کنترل خشم و تسلط بر اعصابم بودم یه روز وارد سایت عباس منش شدم و فایل “قسمتی از قانون آفرینش”و فایل”عفو و بخشش در قرآن”توجه من رو به خود جلب کرد، فایل ها رو دانلود کردم و با اشتیاق آنها رو نگاه کردم بعد از تمام شدن فیلم ها حس عجیبی در من ایجاد شد و تحت تاثیر طرز فکر متفاوت استاد قرار گرفتم،به خودم گفتم این همون چیزیه که من می خواستم بعد نشستم باورهای غلط و احساس بدی رو که نسبت به خود داشتم رو روی کاغذ آوردم تازه فهمیدم که مقصر اصلی خود من هستم چون فکر می کردم نه تنها عزیز کریمی بلکه هر کس دیگه ای می تونه منو زود عصبانی کنه،فکر می کردم که من انسان زود رنجی هستم و این یک ویژگی منه،فکر می کردم زود اعصابم خراب میشه،احساس می کردم تسلط بر ذهنم ندارم،توانایی تحمل تفاوت دیگران را ندارم.این ها موانعی بودن که جلوی پیشرفت من رو میگرفتن بعد از شناسایی موانع راهم،به خودم آمدم و گفتم که من باید تغییر کنم مدام جملات و حرکات آقای عباس منش رو در ذهنم مرور میکردم،این جمله ملکه ی ذهنم شده بود:هر کسی تونسته به هر موفقیتی برسه منم می تونم من چیزی از او کمتر ندارم(مربوط به کلیپ انگیزشیه شماره 4).لحظات،حرکات و قاطعیت استاد در بیان این جمله به من قوت قلب می داد که می گفت هیچ کس نمی تواند من رو عصبانی کنه(در فایل قسمتی از دوره ی قانون آفرینش) و منم به خودم می گفتم اگر استاد عباس منش تونسته که خشم خود رو کنترل کنه منم می تونم من چیزی از او کمتر ندارم و دو عبارت تاکیدی مثبت نوشتم و هر روز صبح و آخر شب آن ها رو تکرار می کردم.دو عبارت تاکیدی من این ها بودن:1-من آدم صبوری هستم و می تونم خشم خودم رو کنترل کنم.2-هر احساسی که نسبت به خودم داشته باشم همه ی جهان همان احساس را نسبت به من دارند،من همیشه شاد و مسرورم.با تکرار و مرور این عبارات بعد از مدتی این جملات به صورت یک باور در ضمیر ناخودآگاه من ثبت شد.روزی که داشتم نماز می خوندم بعد از نماز از ته دل گفتم خدایا من عزیز کریمی را از ته دلم می بخشم و هیچ بغض و کینه ای نسبت به او ندارم و از تو هم می خواهم که او را ببخشی به محض ادای این دعاها حس شگفت انگیزی بهم دست دادو احساس آرامش بی نظیری می کردم. از اون لحظه به بعد با لبخند با عزیز کریمی برخورد می کردم.باور کنید دوستان روزی اومد پیشم و گفت که چرا من هر کاری میکنم نمی تونم عصبانیت کنم ،منم با لبخند بهش می گفتم اون کامرانی که می شناختی تغییر کرده.حتی جالبیش اینجاس بعد از تمام شدن درس و دانشگاه بهم زنگ میزنه و حلالیت میطلبه و میگه که عذاب وجدان داره و صمیمانه برام آرزوی موفقیت می کنه.این بزرگ ترین موفقیت من در زمینه ی کنترل خشم و ارتباط احتماعی بعد آشنایی با سایت عباس منش بود.الان به لطف الهی در کنترل احساساتم خیلی توانمند شدم ،کمتر پیش میاد که عصبانی بشم و ارتباطات اجتماعیم خیلی بهتر شده و خدا رو بابت این نعمت بزگ سپاسگذارم.
موفقیت تحصیلی و قانون جذب:
ترم 3 که بودم فایل های رایگان (معرفی دوره ی تند خوانی)را دانلود کردم به امید اینکه سرعت مطالعه ام بالا رود چون دوست داشتم غیر از کتب درسی ،کتب غیر درسی هم مطالعه کنم فکر خرید دوره ی تند خوانی تو مغزم بود اما پول نداشتم تابستان که شد باز هم مثل همیشه رفتم کارگری تا اینکه یه روز ایمیلی از سایت عباس منش برام اومد مبنی بر اینکه به دلیل جا به جا شدن انبار دوره ی تند خوانی با تخفیف 50درصد به فروش می رسد و منم این فرصت را مناسب ترین فرصت دانستم و سریعا اقدام به خرید دوره کردم بعد از اینکه این محصول را تهیه کردم و تمریناتش را انجام دادم باورهای غلط خود نسبت به مطالعه را شناسایی کردم و چنین باور های اشتباهی داشتم:همیشه باور داشتم برای اینکه در تحصیل موفق بشی باید سخت تلاش کنی،در طول روز حداقل پنج شش ساعت درس بخوانی،یا اینکه فکر می کردم حتما باید صبح زود بلند شی و شروع به درس خواندن کنی،همچنین قبل از تهیه ی این محصول وقتی کتابی را می خواندم حواسم پرت می شد و خط ها را گم می کردم و چند دقیقه کلافه می شدم تا ببینم کدام خط بودم و بعضی مواقع بر می گشتم و از اول صفحه دوباره می خوندم.اما با انجام تمرین خط بردن و ستاره (در دوره ی تند خوانی)حوزه ی دیدم رو تقویت کردم و تمرکز حواسم نیز چندین برابر شد و همچنین روش یادگیری(دیداری،سمعی،بصری،لمسی)خودم را نیزشناسایی کردم و فهمیدم که روش یادگیری من دیداری است و اما موفقیت اصلی من در پروژه ی پایان ترم بود:همزمان با دوره ی تند خوانی فایل های رایگان سایت را نیز دانلود می کردم و در ترم آخر فایل قانون جذب رو دانلود کردم و مثل همیشه مشتاقانه آن را نگاه کردم.معضل همه ی دانشجویان ترم آخر،پروژه پایانی بود و دانشجویانی که یک ترم جلوتر از ما بودن فقط و فقط سیگنال منفی پخش می کردن ،میگفتن:استادها سخت گیرن،الکی به پروژه گیر میدن،دانشجویان رو اذیت می کنن،نمره نمیدن و…واین دیدگاه در ذهن 95درصد دانشجویان شکل گرفته بود که پروژه تحویل دادن کار بسیار سختیه. باور کنید عده ای از هم کلاسی هام از ترس اینکه نتونن پروژه رو ارایه بدن اصلا اقدامی برای تعیین موضوع پروژشون نمی کردن اما من بر خلاف همه خیلی خوش بین بودم و رفتم پیش استادم و موضوع دلخواهم رو به استاد پیشنهاد کردم و اصلا ترسی از این نداشتم که موضوعم رو قبول نکنه .گفتم استاد من این موضوع رو دوست دارم،از این منابع می خوام استفاده کنم ،شبیه سازی را از فلان سایت می گیرم،هر دو هفته گزارش فعالیت هایی رو که انجام دادم رو براتون میارم و از خودتون هم راهنمایی می گیرم استادمون که مدیر گروهمون نیز بود موضوع را تایید کرد و گفت که خودش در این زمینه تخصص ندارد و یه استاد را به من معرفی کرد و گفت که راهنماییهام رو از ایشون بگیرم وقتی که از پیش استاد برگشتم هم کلاس هام ازم می پرسیدن که آیا موضوعت رو قبول کرده،بهت گیر نداده،بهانه نیاورده و…منم چون به خودم ایمان داشتم در در جوابشان گفتم که موضوع پروژه رو تایید کرده و مطمءنم که جز اولین کسانی هستم که پروژه ارایه میدن و از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند دوستان باور کنید دومین کسی که در رشته ی برق پروژه ارایه داد من بودم و چهار ترمه توانستم کارشناسی رو تمام کنم.ناگفته نماند من یک تجربه ای از دوره ی تند خوانی کسب کردم که دوست دارم شما هم از آن بهره ببرید :قانونی رو که من در دوره ی تند خوانی از استاد عباس منش یاد گرفتم رو نیز در زندگی شخصی نیز بکار می برم و آن این است که در دوره ی تند خوانی استاد میگه که اگر چیزی رو یاد گرفتید برای آنکه به حافظه ی بلند مدت برود کافی است وقتی که آن مطلب را یاد گرفتید آن رو برای دوستانتان یا هم کلاسی هایتان تدریس کنید من این اصل را نه تنها در درس خواندن بلکه در زندگی شخصی نیز بکار میبرم و به محض اینکه یک اتفاق خوب برام رخ می دهد یا به یک موفقیت دست می یابم آن را برای دوستای هم فرکانسم بازگو می کنم و آن ها هم راهکار های خودشان را در اختیارم قرار می دهند و پیشنهاد می کنن اگر فلان کار را اینجوری انجام می دادی نتیجه ی بهتری می گرفتی و اینجوری نقاط ضعف خودم رو پیدا می کنم و آن ها را تقویت می کنم این اصل در زندگی من باعث شده تا شکست هام رو نبینم و فقط روی موفقیت هام و خواسته هام تمرکز کنم ،این خیلی عالیه و اعتماد بنفس بی نظیری به من میده به شما دوستان هم پیشنهاد می کنم این راهکار را در زندگیتان بکار گیریدو نتیجه ی ان را ببیبنید.خداوند را بسیار سپاسگذارم برای اینکه من رو با این سایت آشنا کرد.آرزوی موفقیت و شادکامی براتون دارم.
موفقیت مالی:
قبل از هرچیز خلاصه ای از زندگی خودم و باورم نسبت به ثروت را برای شما بازگو می کنم:
من از بچگی با این تفکر بزرگ شدم که پول در آوردن کار سختیه و برای بدست اوردن ثروت زیاد باید جون بکنی تا بتونی بدستش بیاری چون من پدرم کارگر بود و بعضی وقتها که باهاش سرکار می رفتم به من می گفت یا درستو خوب بخون و کاره ای بشو یا اینکه آینده ی تو هم مثل من کارگری است از 15 سالگی منم تابستان ها کارگری می کردم و خرج و مخارج مدرسه را هم خودم می دادم در گرمای تابستان سخت کار میکردم و عرق می ریختم فقط به این امید که بتونم مخارج سال تحصلی خودم رو تامین کنم و دست پیش کسی دراز نکنم (حتی پدرم) در حین کارگریم در تابستان همیشه به این فکر می کردم که چگونه از این شرایط رها شوم به خودم می گفتم تا کی میخوام این وضعو ادامه بدم با کسایی که باهم کار می کردیم حرف می زدم که چگونه این کارو ول کنم و دیگه کارگری نکنم اما اونا چون خودشون به هیچ موفقیتی نرسیده بودند و این باور رو داشتن که ثروتمند شدن کار سختیه منو مسخره می کردن،می گفتن:تو پدرت کارگره پولی نداره که بخوایی باهاش کار دیگه ای رو شروع کنی،خدا به هرکسی که بخواد پول و ثروت میده ، مغزآدم های ثروتمند با ما فرق می کنه و …
اما من به تمسخر و تحقیر اونا گوش نمیدادم و به فکر تغییر بودم،الگوهای موفق را در ذهنم می دیدم به خودم می گفتم چگونه اونا تونستن به این موفقیت برسند من هم می تونم،هی با خودم کلنجار می رفتم از یه طرف پدرم منو محدود کرده بود به اینکه تنها راه موفقیت درس خوندنه،پدرم می گفت هرکاری رو که لازم باشه برای من انجام میده که فقط درس بخونم ،پدرم همیشه افرادی که از طریق درس خوندن به ثروت و آسایش رسیده بودن رو برای من مثال می زد منم کم کم به این باور رسیدم که فقط درس خواندن می تونه منو از کارگری نجات بده،سال سوم دبیرستان که شدم سخت تلاش می کردم ، درس می خوندم،شب و روز نداشتم به این امید که دانشگاه قبول بشم ،امتحان کنکور رو دادم نتیجه ی تمام تلاش رو گرفته بودم رتبه ی 139 شدم و دانشگاه قبول شدم در دوره ی کاردانی با اساتیدم حرف می زدم که چگونه پیشرفت کنم اما اکثر اساتیدم از کارشون راضی نبودن،می گفتن حقوق کافی نداریم این برای من که تنها راه موفقیت را درس خواندن می دانستم خیلی خیلی ناخوشایند بود دنبال راهی می گشتم که از این سردرگمی نجات یابم نشستم با خودم فکر می کردم اگر لیسانس بگیرم بعد از دو سال سربازی باید با یه حقوق کمی تو یه شرکت یا اداره ای استخدام بشم و همش به من امرو نهی کنند چنین وضعیتی اصلا تو ذهنم گنجانده نمی شد خیلی برام سخت بود قبول کنم که یه نفر یا یه رئیس به من دستور دهد همیشه به این فکر می کردم که چکار کنم خودم رئیس خودم باشم برای خودم کار کنم خلاصه من در شرایطی بد مالی کاردانی رو تموم کردم و کارشناسی دانشگاه بابل قبول شدم همیشه به فکر تغییر بودم اما هیچ راهکاری نداشتم و فقط تغییر برای من یه رویای دست نیافتنی شده بود.تا اینکه در ترم اخر کارشناسی فایل های رایگان (چگونه هدف گذاری کرد و به ان برسیم)را دانلود کردم و با دقت به ان ها گوش دادم بعد از دیدن فایل ها، هدف های خودم رو به صورت واضح وشفاف نوشتم در مورد هدف هام همیشه با ماجد و سامان حرف می زدم از آن ها راهنمایی می گرفتم و خیلی خیلی به هدف هام توجه می کردم جملات تاکیدی مثبت می نوشتم و جایی که همیشه در مقابل دیدم بود می زدم،ماشینی رو که دوست داشتم کنارش عکس گرفتم و آن را تصویر زمینه ی لب تاپم کردم بعد از مدتی احساس می کردم که مدارم عوض شده خیلی به آینده امیدوار شده بودم ،خیلی خوش بین شده بودم این روند ادامه داشت تا اینکه یک روز فایل های (چگونه درامد خود را در عرض یک سال سه برابر کنیم) رو که از قبل داشتم(هدیه ی دوره ی تندخوانی) نگاه می کردم این فایل ها خیلی منو به چالش کشید با دیدن اولین فایل تعهد نوشتم که تا یکسال آینده باید درآمدم سه برابر شود خیلی شگفت زده شده بود سریعا فایل دوم را نیز با دقت نگاه کردم بعد از اتمام فایل دوم شب و روز نداشتم که چگونه یک کلیپ انگیزشی تاثیر گذار برای خودم درست کنم چند روز مشغول بودم تا اینکه یک کلیپ بسیار جذاب و تاثیر گذار با صدای خودم درست کردم و هر روز آن را گوش می دادم یک روز هندزفری گذاشته بودم گوشم و داشتم می رفتم بابلسر کنار دریا،با پیاده که می رفتم سمت دریا یه اغایی رو دیدم که کنار یه سانتافه سفید رنگ نشسته بود منم رفتم پیش و ازش درخواست کردم که باهم بنشینیم و حرف بزنیم در کمال ناباروری من خیلی ساده قبول کرد جالبش اینجا بود که اون هم،هم رشته ای خودم (برق) بود. وقتی فهمیدم که هم رشته ای خودمه از خوشحالی پروبال در می آوردم و قانون جذب رو با تمام وجود باور کردم وکلی سوال ازش در مورد ثروت پرسیدم کاملا مخالف باورهای محدو کننده ای دوران بچگی که به من تحمیل کرده بودن جواب داد این جمله اش دائما در ذهنم تکرار می شد که می گفت خدا که حسود نیست تو ازش بخواه اونم بهت میده بعد از مصاحبه با شور و شوقی فراوان رفتم کنار دریا،همش خودمو تحسین می کردم،می گفتم که آدم جسوری هستم ،فوق العادهم،خیلی زود به خواسته هام می رسم و …. کامران صابری با نگرش جدید،باورهای ثروتمند و ذهنی باز و اعتماد بنفس بالا از دانشگاه فارغ التحصیل شد بعد از فار التحصیلی 2 ماه بدون مزد پیش یه مهندس کار کردم، دوربین مدار بسته و تابلو روان(led) یاد گرفتم و بهای یاد گرفتن رو دادم (دو ماه کار کردن بی مزد) بعد از آن به شهر خودم بازگشتم دو ماه بی کار بودم اصلا در طول این دوماه کوچکترین ناامیدی را به ذهنم راه ندادم.منی که قبلا در تابستان ها اگر یک هفته بی کار می شدم همش گله و شکایت داشتم و می گفتم که کارگری هم گیرما نمیاد.در طول دو ماه بی کاریم همش در حوزه ی اون چیزهایی که میخواستم مطالعه می کردم با اینکه داییم پیشنهاد کار سنگ کاری هم بهم می داد ولی بی کاری را ترجیح می دادم تا اینکه شغلی که منو از خواسته ام دور می کنه بپذیرم بعد از دوماه یکی از دوستام گفت من یه کاری تو تهران سراغ دارم بیا باهم بریم کار در زمینه ی مورد نظرم نبود و فقط به خاطر این قبول کردم گفتم که میرم تهران یک مدت کوتاهی کار میکنم یه پولی که دستم بیاد می رم زمینه ی مورد علاقه ی خودم .بخدا فقط چهار روز اونجا کار کردم و از طرف یکی دیگه از دوستام که تو تهران کار برق می کرد بهم پیشنهاد کار شد منم بلافاصله قبول کردم بعد از دوماه کار برق در پروژه همت واقع در شهید باقری تهران با دوستم توانستیم اعتماد پیمانکار اونجا رو جلب کنیم و نصبیات برق اون پروژه رو با دوستم گرفتیم بعد از آن نصب سیستم اعلام حریق 150 واحد از همان پروژه را گرفتیم الان که این کارها رو انجام دادیم و کلی تجربه و اعتبار کسب کردیم این مبلغ خیلی برام بدیهی شده و به فکر کارهای بزرگتر و ثروت بیشتر هستم دوستان باور کنید طبق تعهدی که به خودم داده بودم هنوز یک سال نشد که در امدم بیش از 3 برابر شده و خیلی خیلی خداوند رزاق رو بابت این ثروت و نعمت سپاسگذارم از همه ی دوستان که مطالب من رو خوندن نهایت تشکر و سپاسگذاری رو دارم و از خداوند متعال برای همه شما آرزوی موفقیت ،شادکامی ،ثروتمندی سلامتی و عاقبتی بخیری در دنیا و آخرت را خواهانم.
کامران گرامی. داستانت خیلی قشنگ بود و عالی عمل کردی.
خوشحالم. که هم استانی هستیم.
خیلی ممنونم امیدوارم که این بخش کوچک از داستان زندگیم براتون تاثیر گذار باشه.
آقای کامران صبری ممنون که وقت گذاشتید و با حوصله نوشتید عالی بود
نظر لطفتونه منم از شما تشکر می کنم که وقت گذاشتید و پیام منو خوندید.
آقای صابری برای مطالبی که نوشتید متشکرم
سلام
به به خیلی قشنگ بود خیلی لذت بردم و قسمتهای تندخوانی هم عالی بود
تشکر دوست گر امی
خدا همیشه همراه ماست ما بهترین را خواهیم داشت
دست حق همیشه همراهتان