دستیابی به اهداف سخت است یا آسان؟ - صفحه 33
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2022/07/abasmanesh-7.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2022-07-26 07:33:532022-08-12 09:49:24دستیابی به اهداف سخت است یا آسان؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
171مین گام روزشمارزندگی به نام خدا وسلام به خدا.
سلام به استادومریم جون.
الهی سپاسگذارم بابت سلامتی خانواده ونی نی جونم.
چندوقت پیش عروس گلم، گفت: مامان شنیدم خانمی که باردارِ خیلی خوبه (بِه)بخوره بچه ش خوشگل میشه.
همش به فکربودم که براش بِه بگیرم.
یک روز برگزیده ی برنامه ی محفل رو بعداز ماه مبارک نگاه میکردم.
یک دختر کوچک وخیلی زیبا نشون میداد
قرآن رو حفظ کرده بودفکرکنم سوره های کوچک رو.
بعدمادردخترزیباگفت:وقتی حامله بودم سوره ی مبارک یوسف،یس رو به سیب خواندم وخوردم که دخترم زیباشده.
گفتم :خدایا چرااینورویادم رفته بود!!!!!!!؟؟؟؟؟؟؟؟
رفتم بِه خریدم وسوره هارو خوندم وبرای عروس گلم فرستادم .
گفتم: هرمدل دوست داری خام بخور،تاس کباب یاخورشت قیمه آلوبابِه درست کن بخور خوشمزه س.
دیشب ازپسربزرگم پرسیدم :فرداناهار چی درست کنم؟!گفت:قیمه ،گفتم :خوبه توی قیمه بِه وآلوچه میریزم خوشمزه میشه.
جای شماپرازعشق ومحبت دیشب قیمه رو تقریبانیمه آماده کردم .
ولی مدام به فکرعروس گلم بودم که بچه م نیست قیمه بخوره!!!!بازمیگفتم: براش میفرستم.
دیشب به پسرم زنگ زدم پرسیدم:خانمت بِه خورده یانه ؟؟چون بهشون قرآن خوندم گفت: خبرندارم!!!!
ازشیفت رفته خونه پرسیده مامان برات بِه فرستاده خوردی؟؟گفته یکیشوخوردم خوشمزه بوده.
صبح ازخواب بیدارشدم پسر دومی ،گفت: مامان یک کاری توی سایت برنده شدم .
بابرادربزرگش راهی شدن برن نمونه ی کار ببینند.
پرسیدمامان اگه پیاده روی میری بیا تا رود پارک(به همان مکان قدیمی خودمون چهل بازه )برسونمت؟.
گفتم: بریم غذارو روی گاز گذاشتم رفتم.
استادنمیدونین چه حال وهوایی داشت ما4سال قبل همون محل زندگی میکردیم .
یک سمت دریاچه پارک وفضای سبزعالی بود.
ولی سمتی که ما بودیم کانال خاکی و ناجالب بود.
ولی الان شده بهشت باهمت بخشهای مربوطه.
وقبل ازدرست کردن پارک که همان تپه های خاکی وخارخاشاک بود.
از روستا باعزیزدلم به سمت خونه میرفتیم پیاده میشدم تاجایی که لونه ی مورچه میدیدم براشون نون میبردم خُردمیکردم کنارلونه ها میریختم ودعامیکردم وگریه هامیکردم.
حتی بیشترکه برای پیاده روی ازخونه راه میفتادم توی همین مسیرخاکی میومدم وخُرده نونهارو ،روی لونه ی مورچه ها میریختم.یاتودریاچه برااردکها میریختم!
همون4ال5سال پیش بودکه دیدم لودرآمده همه رو زیرو،رو کرده ولونه ی مورچه هامو به هم زده خیلی گریه کردم.
گفتم: خدایا من بااین کارم لذت میبردم وکم کم کل اون محوطه به هم خُرد، ولونه های بقیه ی مورچه ها به هم خرد.
وماهم از اون محله هجرت کردیم!!!!!
بعدهم خیلی به چهل بازه رفتم .
برای پیاده روی یابرای شام خوردن.
ولی امروز اون قسمت روی پُل پسرم پیادم کردکه ویوی زیبایی داره به کوههانگاه میکردم هنوزکوههابرف داره،به ابرهایی که روی کوههانشسته،به زمینهای سبزاطرافم،درختهای سبز،دریاچه ی زیبا،اردکها،نگهبانان پارک،مردم در رفت و آمد بودند.
بزرگ راه میثاق به کوب ماشینهای کوچک وبزرگ در حال رفت وآمدباسرعت بالا باصدای دلنشین پرندگان ،صدای وزش باد ونسیمی که صورتم رانوازش میداد و اشکهای گرم روی صورتم باوزش باد سریع سرد میشد اصلانمیتونم همه چی رو توصیف کنم.از این همه زیبایی فقط اشک میریختم وشکرگذاری میکردم.
وبه سمت اتاق شیشه ای نگهبانی رفتم سلام وخداقوت وتشکرکردم بابت همکاری که برای این پارک زیباخدمت رسانی میکنند. خیلی تمیزه.
دوباره به پُل نگاه کردم الهامم گفت:بروازروی پل به مسیرت ادامه بده چون روی پل کناربزرگراه میثاق خیلی هوای دلنشین داره سردوبه حال بودباوجودتابش آفتاب!!!!هواعالی بود.
رفتم روی پل به سمت پارکینگ باصدای بلندگریه میکردم وفریادمیزدم خدایاشکرت با این همه نعمت وثروت،خدایاصدامومیشنوی!!!!!!!!!!!
جایی عالیه برای داد زدنه!چون ازبس صدای ماشینهازیاده!!هیچکس صداتونمیشنوه غیرازخودت وخدا!!!!
خدایاهمزمان بااین حرف من چی داری به من میگی!!!!؟؟؟؟
آقایک نیسان آبی تمیزباسرعت بالا از کنارم رد شد. رفتم جلوتردیدم کنارخیابون ایستاده فقط اینقدربودکه من نزدیکش شدم دیدم پشت نیسان نوشته وخدابامن حرف زد.
نوشته( باخداباش/// پادشاهی کن///)
وسریع راه افتادورفت.
دیگه ناله هاوفریادهام بلندترشدوسریع رفتم توی سبزه ها پای درختهاسرم را روی زمین گذاشتم بلندبلندگریه کردم وشکرگذاری کردم.
دوباره به مسیرم ادامه دادم .
رسیدم پارکینگ یک اتوبوس 2طبقه که کافی شاپ درست کردن خیلی جالبه وزیاد دیدمش البته از دورتماشا کردم ولذت بردم .
گفتم:برم داخلشوببینم!!!!
بازگفتم: نه!حالاسری های بعدمیای پارک میبینی.
ندایی روشنیدم گفت: برو داخلشو ببین!!!!
راهم راکج کردم به سمت این اتوبوس که رؤیای منه. رفتم!!!
ازپله ی اتوبوس رفتم بالا سلام کردم خانمی زیبارو خوش آمدگویی کرد.بفرماییدچیزی میل دارید!!!؟؟؟؟
خیلی عالی استقبال کرد.
گفتم:نه عزیزم ازبس که دوست داشتم بیام داخل این مکان رو ببینم وقدمهام خیروبرکت داره واحساس خیلی عالی دارم باشماتقسیم کنم دیگه خیلی خوشحال شدوگفت:یک چایی باهم بخوریم.
گفتم :نه !من الان چایی نمیخوام فقط میخواطبقه ی بالاشوببینم .
گفت: راحت باشین رفتم بالاچندتاعکس گرفتم وخداحافظی کردم .خیلی باحترام بدرقه کرد.
کناردریاچه اردکها رو تماشاکردم ورفتم مسجدکه بارها ازکنارش رد شدم و گفتم: خدایا دوست دارم برم داخل این مسجد نماز بخونم.
امروز رفتن به داخل این مسجد ونمازخواندن راخدا دراین مسجدرو، روزی من کرد.الهی شکرت.
نماز رو خوندم به سمت خانه پیاده روی کردم توی مسیر به عروس گلم زنگ زدم .
پرسیدم: کجایی ؟
گفت: امروزشوهرم خانه بوده آمدیم بهداشت.
عجله داشت خداحافظی کردم.
دوباره به پسرم تماس گرفتم گفتم به خانمت بگو قیمه با بِه آلو درست کردم .ناهاربیاین اینجا هماهنگ کردن ناهارآمدن چقدر روز دل انگیزی بود.
خدایاهمه برنامه هارو چیدی به راحتی وقشنگی وباعشق غذادرست کردم ولذت بردم.عاشقتونم استادومریم جون. برای همه آرزوی سعادت وخوشبختی دارم.یاحق.
استاد شما واقعا یکی از درخشانترین دستهای خدا توو زندگی من هستید…من بی نهایت شگفت زده شدم از این همه همخوانی بین نیتم و این فایل که روی قسمت مرا به سوی نشانه ام هدایت کن ،برام باز شد…
برای من یکی از کارهایی که به همیشه ازش فرار میکردم این بود که توو اورژانس بخوام کار کنم…تا اینکه توو مرحله ای از زندگیم به جایی رسیدم که دو تا انتخاب بیشتر نداشتم و انگار یهو دل رو زدم به دریا،و گفتم جایی که ترس توعه همونجا وظیفه ی توعه و باید بری توو دل ترست،اورژانس رو انتخاب کردم و خدا چنان دست کمکی توو شروع کار برام فرستاد که پنج شش شیفت اولمو کامل باهام همراهی کرد و تا دو ماه آنکالم بود و جایی که گیر میکردم حتی سه شب بهش زنگ میزدم و ازش کمک میگرفتم…و بعد همینطوری پیش رفتمو الان دارم فک میکنم چقد اون روزا قبل از انتخاب توو ذهن خودم پزشک اورژانس بودنو سخت کرده بودم و خودمو ناتوان میدیدم….
مورد بعدی وقتی بود که از همسرم میخواستم جدا بشم،متاسفانه ایشون دچار رفتارهای جنون آمیزی شده بودن و مدام منو با ترسها و ضعفهام تهدید میکردن و من راهی جز خودکشی به ذهنم نمیرسید،این قضیه مال سه سال پیشه،میترسیدم برگردم خونه ی پدرم و به پدرم پناه بیارم،اما یه روز دوباره با همین جمله که منصوب به حضرت علی هست،اینکه بهترین راه مقابله با ترس،رفتن توو دل ترس…از اون شهر با مشقت رفتم و بعد از 9ساعت رسیدم خونه ی پدرم….و در کمال تعجب پدرم چنان حامی من شد که میتونم بگم فقط معجزه ی خدا بود و بعد از اون هم همش دستهای کمکی خدا بود که یکی یکی به زندگیم اضافه میشدن برای بهتر پیمودن مسیر جدایی و رهایی.
بنام خدایی مهربان
سلام به همه دوستان خوبم و استاد عزیزم
گام چهارم از فصل دوم روزشمار تحول زندهگی من
دستیابی به اهداف سخت است یا آسان
کلا این فایل خیلی آگاهی دهنده و ارزشمند بود و من چقدررر تحسین میکنم استاد عزیزم و خانم شایسته زیبا را که از وقت خود درست استفاده کردند و حرفهای درست و کار آمد گفتند هم برای خودشان هم برای دیگران .
سوال اول ” چه زمانهای یک خواسته در شما بوجود آمده، اما با بیاد آوردن نکات منفی مسیر هیچ حرکتی انجام ندادی و افرادی دیگری انجام دادند و موفق شدند ؟
جواب من ؛درین مورد میتوانم در مورد مهاجرت کردن و بورسیه گرفتن میتوانم در مورد خودم بگم که چند بار در چندین بورسیه ثبت نام کردم اما نشد و بعد گفتم نخیر نمیشود رهایش کن اما بعضی دوستانم و هم کلاسی هایم که ادامه دادند و بعد دستهای خداوند آمد و کمکشان کرده و رفتند .
سوال دوم ” چه زمانهای یک خواسته را انجام دادید و بقیه میگفتند نمیتوانی؟
دقیق زمان کنکور یادم میآید که همگی میگفت نمیتانی اما چون مه خواستم و توانستم .
خداره صدهزار مرتبه شکر
به نام خدا
سلام به شما استاد عزیز و خانوم شایسته نازنین
چقدر لذت بخش صحبت میکنین و چقدر خوب مثال میزنین در حدی که هر لحظه با خودم میگم اااا اره اره منم این مورد داشتم یا دارم
در مورد سخت کردن کار تو ذهنمون که خیلی مثال هست حتی میشه گفت روزانه یه سری کارا تو ذهنمون سخت و یه سریا راحتن که انجام میدیم .برای راحت شدن کارا و قدم برداشتن به نظرم میشه از اهرم رنج و لذت استفاده
تا بتونیم یه چیزایی رو تغییر بدیم قدم برداریم
قدم برداشتنی که حتی خود خداهم بهش اسرار داره ایمان و عمل صالح و جمله معروف شما که ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
یه نمونع از سخت شدن کارا برای من همین درست کردن اهرم رنج و لذت هست
که کاغذ بیارم فکرکنم بنویسم بعد 21 روز بخونم و …من این تمرینو برای راحت کردن مهاجرتم از اراک به تهران میخواستم استفاده کنم که بتونم راحتت بمونم تهران و استفاده کنم از کارم و تایمم و …ولی یه وقتایی میگفتم الان اراک دوستام جمع میشن یا اگه اراک بودم الان میرفتم فلان جا اینجا تنهام و…چیزایی که هم انرژی خوار بودن و هم تمرکزم رو میگرفتن برای کار و زندگی
تصمیم گرفتم از اهرم رنج و لذت استفاده کنم و بتونم بیشتر تمرکز کنم روی کارم حتی بدون نوشتن(که اینم همون سخت بودن این تمرین تو ذهنم هست) و تکرار توی ذهنم که من اینجا کار میکنم پول میسازم کارمو گسترش میدم به فلان درامد میرسم بعد با خیال راحت هرجایی که دوس دارم فلان خونه شرایط و چیزایی که میخوام رو درست میکنم برای خودم تونستم با تمرکز بیشتر روی کارم و کمتر فکر کردن به گذشته به ارامش برسم و هی به الان چی میشد و اونجا چه خبره فکر نکنم و حالم اینجا خوب باشه و لذت ببرم
یه مورد دیکه یادگیری نرم افزار های ادیت برای کارم هست که میگم من چطوری یاد بگیرم بلد نیستم این چیه اون چیه کدوم نرم افزار به جه کاری میاد از کدم استفاده کنم پقدر وقت میگیره و…همین کار باعث شده حتی نتونم یه لحظه استفاده کنم ازشون و یاد بگیرم و قدم بردارم
موردی که خیلی سخت به نظرم میومد ولی انجامش دادم و تو ذهنم اسون شده بود کارکردن با سایت و اپلود عکس و متن و ..بود وقتی یاد گرفتم هم تمرکزم بیشتر شد روی سایتم هم کم کم دارم سفارش نیگیرم و هم هی نمیخوام به طراح سایتمون بگم این کارو کن اون کارو کن
یا مثال باشگاه رفتن که سخت بود و تونستم اسونش کنم و الان 3 ماه میرم باشگاه با خستگی که بعد از سرکار میام ولی با لذت میرم و تمرین میکنم
یا مثال خانوم شایسته کار کردن همزمان با دانشگاه
وقتی داشنگاه قبول شدم میگفتم مگه میشه هم کار کرد هم درس خوند؟
مادرم میگفت نصف مردم هم کار دارن هم درس میخونن منم بدون اینکه فکر کنم رفتم دنبال کار و گفتم بلاخره درست میشه
و دقیقا شرایط طوری شد که من هم راحت کار نیکردم و درس میخوندم
هرجایی که میفرفتم سر کار مخالف نبودن که من برم دانشگاه حتی گاهی اوقات وسط هفته هم میرفتم داشنگاه و صاحب کارم حرفی نداشت
وقتی با ایمان قدم برداری خداوند درها رو باز میکته و دستاش میرسن
این فایل و این کامنت چقدر برام یاداور موفقیت های گذشته و درس بود که باید کنترل کنم ذهنمو و قدم بردارم و ایمان داشته باشم که قدم دوم بعد از قدم اول هست
ممنون استاد عزیزم
دس مریزاد
به نام خداوندمهربان
سلام خدمت استاد بزرگوار،استادشایسته وهمراهان گرامی سایت.
استادمن باگوش دادن به این فایل فکرکنم بالای 10بارمتوجه پاشنه آشیل هامیشم یعنی هر
یکباریه کدجدید برام بازمیشه وسعی میکنم درذهنم تکرارکنم تا ملکه ذهنم بشه.
هرکجا دست به عمل شدم موفق شدم.
مثال بعدورشکستگی سال 90ومنفی 500م شروع کردم باموتوردرتهران برای جابه جای مسافروباروهمین الانم که سال1403/11/24هستش دارم کارم روادامه میدم به لطف الله ودرحال پرداخت بدهی 500م هستم باجریمه های 17برابرخدایا شکروسپاسگزارم برای این ورشکستگی این کامنت برای خودم نوشتم جهت ردپا ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است 13 ساله ادامه دارد این بدهی ها استاد من بانتایج درهمین سایت
راجع موفقیتم خودم رانشان میدهم چون من این مسیررو آسون گرفتم سپاسگزارم
سلام به همه دوستای عزیزم.
یه موردی که الان بهش پی بردم و به عنوان رد پا میخام از خودم به جا بزارم ، مسئله تکاملی عمل کردن و ریز کردن یه پاشنیل آشیل هست . من بدلایل مختلف خانوادگی و شخصیتی ، ذهنم زیاد تمرکزی نمیتونه مطالعه کنه .و هواس پرت هستم . واسه همین الان که این ویدئو رو نگاه کردم با خودم گفتم بیام بنویسم برای خودم و این مشکل رو ارام ارام حل کنم. چون دوست دارم وقت زیادی رو مطالعه روی رشته مورد علاقم که موسیقی هست بزارم. ایده ای که اومد از درونم این بود که به مدت مثلا یکسال بیام هرروز سعی کنم یه تایم کوتاهی که ذهنم یاری بده بپردازم به مطالعه و تمرین موسیقی . بعد یه مدت که دیدم عادت کدم به این داستان ، ذره ذره تایمی که میزارم با تمرکز رو بیشتر کنم تا به امید خدا دراینده به تمرکز دلخواه در حوزه مورد علاقم برسم.که میدونم همین تمرکز بیشتر ارام ارام هدایتم میکنه به سمت ایده های بهتر و شرایط بهتر که کمک میکنه به کسب موفقیت و ثروت در این مسیر .
در پناه خدای یکتا شاد و سالم و ثروتمند باشید
به نام خداوند مهربان سلام میکنم به استاد عباس منش دوست داشتنی و مریم جان عزیزم
من به میزان زیادی در حال حاضر در فضا به سر میبرم به قول استاد میخام جامعه بدرم بزنم تو کو و بیابون
به خاطر اینکه من امروز داشتم با خودم فکر میکردم به یه سری مسائل بعد گفتم نه ممکنه این فک کردن به نجوا تبدیل بشه بعد کانون توجهم بره سمت ناخواسته هام و ذهنم بم احساس بدی بده پس بزار شروع کنم این مسائل که بهش فکر میکنمو بلند بلند بگم و حواسم باشه دارم کانون توجهمو روی چی میزارم
امدم بغل بخاری دراز کشیدم تا به سغف سفید نگاه کنم و حواسم پرت نشه و شروع کنم حرف زدن با خودمو خدا
مسئله ای که شروع کردم راجب بهش حرف زدن این بود که من اصلااااا نمیتونم قبول کنم رسیدن به خواسته هامون راحته تا الان هر حرفی استاد زده قبول داشتم الا این و دلیلم براش دارم چون هر بار برای یه کاری زحمت کشیدم
اون کار نتیجه داده
اگه یه امتحان بوده که براش برنامه ریزی کردم کلی با دقت و تمرکز خوندمش وقت گذاشتم سوال حل کردم اون امتحانه عالی شده
اما اگه کتابو باز کردم گفتم اینجاش راحته اینجاش نمیاد اینو بلدم و… اون امتحانو خراب کردم
پس چجوریه که استاد میگه رسیدن به خواسته راحته
از طرفی استاد توی یه فایل دیگش گفته که وقتی به همچین جایی رسیدین که گفتین استاد من با همه حرفاتون مخالفم ولی این یکی هیجور تو کتم نمیره اونننن پاشنه اشیلتونه
پس من توی این موضوع پاشنه اشیل دارم
و باید روی این کار کنم
بعد دوباره گفتم این حرفارو کسی داره میزنه که هر وقت داستان گذشتشو میگه ادم نگاه میکنه میگه واااااوو این ادم چقدر کارای بزرگی کرده چه شجاعتایی به خرج داده
تو زندگی خودشم این راحت بودنه نیست و خیلی زحمتا کشیده پس حتما چون خیلی علاقه داشته اینقدر براش آسون بوده
شایدم چون پشت سرشون گذاشته فکر میکنه اسون بودن مثلا مام وقتی فکر میکنیم به درسایی که توی دبستان داشتیم میگیم بابا چجوری من اینارو انقد سخت میگرفتم و این حرفو با دانش الانمون میزنیم شاید اینم جریانش مثل اونه
ولی هر جورم نگاه میکردم میگفتم هرچی من راحت تر بگیرم کارا راحت تر برام پیش میره پس این باوریه که بم احساس قدرت میده باید در خودم ایجادش کنم در مورد هر چیزی و هر مسئله ای
بلند شدم رفتم درس بخونم راسش حالشو نداشتم گفتم خدایا من که میدونم اینجور موقع ها میگی برو بچه بشین درستو بخون ولی تو بگو روی یه برگه کاغذ ماژیک زرد کشیدم روی یکی دیگه ماژیک نارنجی کاغذار تا زدم و قرار بود اگه برگه ی زرد امد برم درس بخونم اگه برگه ی نارنجی امد بشینم کامنتای سایتو بخونم
کاغذارو انداختم بالا گفتم هر کدوم رفت سمت راست اونو برمیدارم و وقتی انجام دادم کاغذ نارنجی امد انقد خوشحال شدم
امدم توی سایت و دوباره از طریق هدایت و کامنت یکی از دوستان هدایت شدم به این فایل
که باز اینم هدایتی بود من نمیخواستم فایل گوش بدم میخواستم کامنت بخونم
تا اسم فایلو دیدم اصن دیگه شگفت زده شدم که اینقدر سریع خدا پاسخ سوالمو میخاد بده
و فایلو گوش دادم و خدارو شکر پاسخ این سوال بزرگ در من حل شد دلیل شگفت زدگیم که اول کامنتم گفتم همین بود که جهان اینقدر سریع پاسخ داد
اما در مورد تجربه ای که من مسائلو راحت گرفتم :
وقتی میخاستم انتخاب رشته کنم دوستام کلی سخت میگرفتن که خانوادهامون نمیذارن بریم رشته ای که میخایم
اون چیزی که ما میخایمو اینجا نداره (چون ما خیلی شهرمون کوچیکه و امکاناتشم کوچیکه)
این رشته اینده نداره اون یکی سخته مشاور میگه اینو برو اون میگه اینو برو و کلی مسئله که تو ذهنشون داشتن اما من اصلا هیچ کدومشو نداشتم تو ذهنم
اما شروع کردم به مقاله خوندن و فهمیدن اینکه چی برای من مناسب تره حتی یادمه برای اینکه بفهمم یه هنرستان توی شهرمون چه رشته های داره
رفتم تنها توی اون مدرسه وایسادم با مدیر اونجا که خیلی بیزی به نظر میومد حرف زدم ازش سوال کردم (این کار اولش خیلی برام سخت بود ولی میگفتم نه باید انجامش بدم الان میفهمم چرا اینقدر راحت میتونم با معلمام ارتباط صمیمی بر قرار کنم یا برای هر کاری یه کلی اعتماد بنفس دارم چون یه جا هایی اون عزت نفسه شکل گرفته)
خلاصه قدم برداشتم ولی اصلا سختش نکرده بودم توی ذهنم
نتیجشم شد اینکه از نظر خودم بهترین رشته دنیارو انتخاب کردم و حتما دوباره و دوباره هم اگه باشه همینو انتخاب میکنم
و ارتباط با خدارو سخت میگیرم و تا الان که نتونستم اونجوری که میخام به خدا نزدیک بشم
مثلاً شکر گذاریمو که مینویسم اصلا گریم نمیگیره
قطعا حسم خیلی خوب میشه ولی انقد حس عمیق برام رخ نمیده
یا نمیتونم به حرفش گوش کنم ذهنم برنده میشه با دلایل منطقیش
ولی کار میکنم روش انشاالله که خدا خودش اوکیش میکنه
ممنون که کامنتم رو خوندین فکر کنم کامت باحالی شد
سلام و درود مهر
یه تجربه خیلی قشنگی در همین موضوع میخوام بگم
امسال میخواستم معافی بگیرم خونه ی ما با اون شهر که باید کارای اداریش رو انجام بدیم دوره و باید با اتوبوس میرفتیم
ولی من یکمی مقاومت داشتم که الان بریم با چی برگردیم کجا واسیم خوب اتوبوس هم ساعت 6 صبح از شهرمون حرکت میکنه و 12 ظهر برمیگرده و ما فقط توی این تایم فرصت داریم کارای معافی رو بکنیم و مامانم که همیشه همرام بود حتا با پول کم همیشه میگه بریم خدابزرگه بریم یه کاریش میکنیم نترس بیا !! همیشه کارایی که بخواد رو انجام میده و کاراش هم انجام میشه با این حال که منطقی نیست با اون شرایطی که داره .
خلاصه ما هروقت میرفتیم کارای معافی رو بکنیم شرایط جوری تنظیم میشد که ما سر موقع به اتوبوس برسیم و برای من این یک معجزه بود . دفعه ی اخری که رفتیم ساعت 12 گذشت و مامانم زنگ زد اتوبوس که کمی دیر تر حرکت کنه و ما باید از پلیس +10 خودمونو به ایستگاه میرسوندیم ولی تاکسی پیدا نمیشد چندین دقیقه وایسادیم و یک نفر که ماشین شخصی داشت مارو تا خیابون اصلی رسوند!! و 3 دقیقه بعدش اتوبوس جلومون بود من اون لحظه گفتم خدایا تو چقدر هماهنگی دمت گرم مارو رسوندی ایول عشقی و تا چند روز توی فکرش بودم .
و یکی از روز های دیگه که رفته بودیم بازم داشت کم کم دیر میشد و من رفتم بانک مسکن کارت مامانم رو تعویض کنم شانس ما پسر خاله ام اونجا بود و ماشین داشت ما با ارامش کارامون رو انجام دادیم و اخر سر سوار ماشین شدیم و خودمونو رسوندیم به اتوبوس و بازم به مقصد رسیدیم . خدایا شکرت بخاطر دستانت بینهایتت عشقی
به نام خداوند مهربان
عرض سلام و درود خدمت استاد عزیز و دوستان گرامی
اسناد عزیز تمام حرفهایی که در این فایل زدین و من قبلا با تمام وجودم تجربه کردم . منتها اون موقع نمیدونستم که داستان چیه .
در تایید حرفهای استاد میخام تجربه ای رو بگم که امیدوارم به درد دوستان نیز بخورد
سال 82 که من ازدواج کردم طبق قولی که به همسرم دادم به شهر خودم مشهد برگشتم تا زندگی مشترکمان را شروع کنیم
شغل من اجرای تاسیسات ساختمان و برج های مرتفع بود و از آنجایی که من چندین سال در تهران کار میکردم بعد از ازدواجم که به مشهد برگشتم به دلیل اینکه ارتباطات کاریم در این چند سال از بین رفته بود 6 ماه بیکار بودم و نمیتونستم پروژهای بگیرم
بنابراین تصمیم گرفتم به اتفاق دایی خودم مغازه بزنیم در همین حین 4 میلیون تومان هم که از گذشته از کسی طلب داشتم به دستم رسید و سرمایه شروع کار هم فراهم شد
دوستان بزرگترین خصوصیت من پشتکارم هست و دایی بنده که 10 برابر پشتکارش از من هم بیشتر بود
من احساس میکردم با پشتکاری که ما دو نفر دارم و سرمایهای که جور شده بود و تخصصی که داشتیم ما خیلی راحت موفق میشویم
ولی متاسفانه این کار هیچ وقت شروع نشد
چرا ؟
چونکه همین طور که استاد فرمودند دایی بنده کار و خیلی سخت میگرفت و همون اول که میخواستیم مغازه اجاره کنیم میگفت اگر ما کارمون گرفت و صاحب مغازه سر سال گفت بلند شین چی ؟
یا اینکه ما تا جا بیوفتیم سر سالمون میرسه …
و دهها سوال منفی این شکلی
خلاصه 6 ماههم این شکلی گذشت و پول منم خرج شد فقط به خاطر اینکه ما به جای اینکه قدم اول و برداریم و به خدا توکل کنیم .میخواستیم قدمهای بعدی رو هم همون اول ببینیم
و حالا تجربهای مثبت
سال 90 که بالاخره من در شغل خودم جا افتادم و موفق شدم خیلی راحت و همزمان پیمانکاری چند پروژه بزرگ را بگیرم . کار من دستمزدی بود و تهیه جنس به عهده خود کارفرما بود
یکی از دوستان من که فروشنده لوازم تاسیسات ساختمان بود پیشنهاد داد. تو که اجرای پروژهها رو انجام میدی من رو هم معرفی کن که از من جنس بخرند و من هم اینکار رو برای دوستم سر پروژههای خودم انجام میدادم و این بنده خدا هم هر بار بخشی از سود خودشو به عنوان پورسانت به من میداد
تا اینکه شب عید همون سال من مقداری پول مازاد داشتم که نمیدونستم چیکارش کنم دوستم گفت که بیا مقداری لوله 5 لایه بخر بعد عیدبه خاطر تورم اتومات 20 درصدی افزایش پیدا میکنه . من هم به حرفش کردم و این کارو کردم و در طبقه پایین خونم که خالی بود دپو کردم .
کم کم میز و صندلی و یک کامپیوتر خریدیم و اونجا رو کردیم دفتر کار و خانمم هم که رشتهش حسابداری بود اومد کمکم و کار بار ما گرفت طوری که در طبقه پایین و حیاط خونه اجناس جا نمیشد و جا برای سوزن انداختن نبود
به همین خاطر ما مجبور شدیم خونه رو بفروشیم و یک انبار در بورس تاسیسات مشهد بخریم
وپیشرفت پشت پیشرفت
و بعد یک شرکت بازرگانی و تاسیساتی ثبت کردیم و یک دفتر در یکی از بهترین برجهای مشهد خریدیم
همه اینها از یک زیر پله ( زیرزمین خانه ) و با اولین قدم و بدون اینگه بدونیم قدم بعدی چیه شروع شد
خدایا شکرت بابت این همه نعمت
به نام خداوند عزیز
سلام به دوستان
یه شخصیتی ناجالبی که من در خودم چندسال پیش کشف کردم و در عده دیدم هم دیدم که باعث اشتراک و عدم نتایج دلخواه شده این بود که من بسیار اهل تجزیه و تحلیل اطلاعات بودم و همینطور خیلی اطلاعات به خورد خودم میدادم و خیلی نسبت به هر قضیه ای فکر میکردم و همین فکر کردن زیاد باعث میشد که حرکت نکنم
و یه دوست صمیمی داشتم که کاملا نقطه روبروی من بود و میگفت بریم ببینیم چی میشه و همین بی کله بودن باعث شد که خیلی تجربه ها و افتخارات خوبی به جلورفتن بدست بیاره.
به طور مثال :من در مورد رفتن و زندگی در چندین شهر ایران و خصوصا تهران اصلا هیچ فکری پشتش نبود و رفتم کار کردم و چه درهایی برام باز شد و خیلی پیشرفت کردم و چندین شهر زندگی کردم و مقاومتی نداشتم .
درصورتی که برای بقیه دوستانم خونه و هزینه ها یا ناشنایی و غیرهمزبونی مهم بود و حرکتی نکردن اما همین قدم رو برداشتن زندگیم رو عوض کرد و کلا جابه جایی رو خیلی دوست داشتم و پذیرفتم. یا برام مهارت هایی جالب بود و میرفتم یاد میگرفتم
نمونه بعدی من در مورد یادگیری زبان انگلیسی خیلی به روَندش فکر میکردم که طولانیه و این باعث شد چندین بار ولش کنم بس که تجزیه و تحلیل داشتم یا در مورد بحث ارتباط با دخترها خیلی مقاومت داشتم و دارم و باعث شد که هیچ وقت جلو نرم و نتونم اون رابطه دلخواه رو داشته باشم .
هرجا از کاه کوه ساختم قدم برنداشتم ولی انجایی که قدم برداشتم به نعمت رسیدم.