می خواهی جزو کدام گروه باشی؟ - صفحه 28
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-20.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباس منش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباس منش2015-08-14 09:38:012024-06-08 20:59:00می خواهی جزو کدام گروه باشی؟شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
بسم الله الرحمن الرحیم
و قل رب زدنی علما… و مداوم و همیشه تکرار کن پروردگارا بر علم و درک و ذهن و افکار نیک ما هر لحظه و هر روز در هر زمان و مکان و شرایط بیفزا…
با سلام به تمام خواننده گان عزیز امیدوارم زندگی تان را بر وفق مرادتان ایجاد کرده باشین…
من عذرخواهی میکنم بابت دوبار نوشتن اما چون آقای عباسمنش نیکنام گفته بودن موشکافانه و ریز به ریز تمام رخداد های تغییر رو بیان کنید من میخواهم اینبار حتی جزیی ترین اتفاقاتی ک در تمام شرایطم بوجود آمده هست بیان میکنم امیدوارم این تغییرات من سودمند بوده باشد و پیشاپیش بخاطر خواندن مطالب از شما سپاسگزارم…
قبل از شروع صحبت هایم اینکه میخواهم واقعا یکبار دیگه خدا رو شکر کنم بخاطر تمام قوانین و عدالت بینظیرش که برای همه یکسان هست و غیر قابل تغییر بدون استثنا برای هیچکس…
خداوند میگوید من سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمیدهم مگر آن قوم سرنوشت خویش را تغییر دهند.
من از این آیه قرانی اینگونه برداشت میکنم…
1٫خداوند سرنوشت و تقدیر هیچ شخص یا قومی را تغییر نمیدهد یعنی اصلا به سرنوشت هیچ یک از انسان ها کاری ندارد
2٫خداوند سرنوشت یک قوم یا شخص را نه به درجه ی اعلی میرساند و نه در پستی قرار میدهد و همه اینها عدالت بینظیرش هست
3٫هر کسی در گرو اعمال خویش هست
4٫با توجه به آیه من به این موضوع رسیدم که اکثر انسان های که برای رفع بدهکاریهاشون یا درست شدن زندگیشون به تمام زیارت ها میرن یا امامزاده ها یا انسان های صاف و یا…. و دعا میکنن خدایا بخاطر فلانی امام زندگی منو تغییر بده بخاطر مظلومیت فلان شخص منو ثروتمند کن هیچ موقع در زندگیشون تغییری نیست
5٫بیشتریا میگن خدایا تو که ارحم الراحمین هستی بخاطر این صفتت من رو خوشبخت کن یا مثلا میگن بخاطر مظلومیت امام حسین من رو از این وضع خراب در بیار و اونجا شخصی نیست که بگوید ک امام حسین بخاطر امر به معروف جهاد کرد اما مسلمانان فقط عزاداریش رو پاس میدارن مثل این میماند ک یک شخصی از خدا درخواست کند خدایا بخاطر هوش انیشتین ذهن من رو هم قوی کن تا در درس هام نمرات خوبی بگیرم خب هرگز خدا این کار رو برای هیچکسی انجام نمیدهد… چون هر کسی در گرو اعمال خویش هست
من یکی از دانشجویان مهاجر افغانستانی اما با طرز فکری متفاوت و 21 ساله مقیم اصفهان هستم
تغییرات من چگونه اتفاق افتاد…
*من سه سال هست در زمینه روانشناسی و قانون جذب تحقیق و پزوهش میکنم و روزانه سه ساعت تجسم میکنم
1٫(تغییرات من در زمینه روابط در تمام زمینه ها)
من تا سال پیش دانشگاهی انسانی با طرز فکر معمولی و مثل باقی انسان ها بودم که انواع دوست داشتم از ورزشکار گرفته تا کارگر ساختمان و دانش آموز و رفیق های ناباب و همچنین افرادی که به اعتیاد دچار بودن البته اکثر دوستانی داشتم افرادی بودن که من رو مسخره میکردن با القاب متفاوت و بد
خلاصه من در همین شرایط بودم و وقتی راجع به انسان های موفق چیزی میشنویدم کلی حال میکردم و همیشه پشت اینهمه احساس خوبی ک بهم دست میداد یک علامت سوال در ذهنم بود ک من چرا اینطور موفق خوشحال جذاب انسانی متفاوت و مفتخر نیستم؟؟؟؟؟؟
بالاخره تصمیم گرفتم از این شرایط بیرون بیام و شروع کردم راجع ب انسان های موفق البته افغانستانی تحقیق کردن انسان های بیشماری بودن اما تصمیم خودم رو گرفته بودم ک در هر زمینه ای دوستان نخبه مربوط به اون بخش رو پیدا کردن… اولینش مصطفی رضایی بود (مخترع دوم جهان) همین جوری چون از قبل آشنایی کمی ازش داشتم در فیس بوک اسمش رو سرچ کردم البته مصطفی رضایی های زیادی بود ک بالاخره بعد کلی وقت گذاشتن اولین حرکت من ب نتیجه رسید و پیداش کردم و درخواست دوستی بهش دادم خلاصه اونموقع کلی حال کرده بودم که با همچین شخص مهمی آشنا شدم و بعد از چند ساعت درخواست دوستی من رو قبول کرد ک با هم چت خوبی داشتیم و تا الانم داریم من همیشه هر بار ک باهاش چت میکردم اون رو خیلی بالا میبردم و فکر میکردم از این شخص مهمتر دیگه نمیتونم پیدا کنم اما طبق افکاری ک از قبل داشتم شروع کردم به سرچ کردن دنبال انسان های موفق و سرشناس که هر کدومشون پس از دیگری پیدا میشدند البته من در این زمان چندین ربات درست کرده بودم و کمی هم من معروف بودم و وقتی خودم رو بهشون معرفی میکردم اینها من رو به شخص مهمتری معرفی میکردن و این دامنه و مدار هر روز قدرتمندتر و عالیتر میشدن…
خلاصه من در مدت کمتر از یکسال با این افراد دوست شدم و ارتباط صمیمی برقرار کردیم…
1٫آقای شاران اولین فیزیکدان افغانستانی در جهان و جزو استادان برتر اروپا
2٫دکتر جعفری مخترع و پروفسور دستگاهی که سرطان رو از بین میبرد
3٫رضایی مخترع دوم جهان و همچنین رییس کل مخترعین افغانستان
4٫آقای رویش (جزو ده معلم برتر جهان)
5٫با شاعران بزرگ افغانستان بانوان سجادی از کانادا نوری از سویدن خانم نصر و حسین زاده و حسینی از ایران
6٫مستند و فیلم سازان بزرگ افغانستان آقای محبی و عطایی
7٫ورزشکاران مهمی نظیر آقای نیکپا ک مدال آور المپیک برای افغانستان بودن
8٫هنرمندان و خوانندگان بزرگ کشورم نظیر آقای سرخوش و ….
خلاصه با همه اینها کانکت شدم من از کودکی بخاطر شرایطی ک بزرگ شدم از مردم ایران خاطرات خوبی نداشتم و علاقه ی هم نداشتم ک ارتباطی برقرار کنم و موانع ذهنی زیادی ک در ذهنم همیشه وجو داشت میگفت ک نه اینها مردمی هستن ک اصلا بهت اهمیت نمیدن حتی جواب سلامت رو نمیدن
خلاصه اولین جرقه زمانی زده شد ک با یک جوان موفق و پزوهشگر سال ایران بطور اتفاقی در فیسبوک آشنا شدم سنش از من 2 سال کوچکتر بود ولی نخبه و مخترع و محقق برتر ایران شده بود خلاصه صحبت های عالی داشتیم اینقدر ک من رفتم بیشتر گشتم و هر روز دوستان و افراد واقعا شماره یک ایران رو پیدا میکردم هر روز بیشتر از روز بعد تلاش میکردم برنامه های جدیدی مثل لینکدین رو نصب کردم و اینستگرانم… و همینطوری مداوم ارتباطاتم کلا به نتیجه میرسید و هر روز دوست جدید ایرانی و واقعا درجه یک و بینظیر پیدا میکردم و هر سوالی که ازشون داشتم 95 درصد جواب داده میشد اما با خوش رفتاری که من قبلا حتی فکرش را هم نمیکردم
الانم من هنوز با اونها دوست هستم و ارتباطات دارم… از جمله
1٫آقای رستگار دبیر کل فدراسیون مخترعی جهانی
2٫آقای شفقی معاون فدراسیون مخترعین جهانی و مخترع برتر جهان در سال 2013 در کلاس عمران
3٫آقای سرحدی جزو ده مخترع برتر جهان ک حتی اسمش در جله تایمز به ثبت رسیده
4٫آقای یعقوبی جوانترین دانشمند ایرانی و نخبه علمی و مخترع جهان از سوی سازمان بین المللی
5٫ خانم رستمی که دعوت نامه ناسا براشون اومده…….
6٫آقای اشتری مخترع برتر جهان در کلاس نوآوری
خلاصه خدا رو شکر اینقدر دوستان فوق العاده ی دارم که میخواهم اسم تک تکشان رو صدا بزنم
همه این اتفاقات زمانی ایجاد شد که من تصمیم گرفتم تمام قفل های ذهنی خودم رو از بین ببرم و الانم هم دوستان خارجی زیادی دارم از جمله
1٫رییس شرکت کواد کوپتر امداد و نجات در جهان
2٫مدیر عامل فروش ربات های انسان نما در کره جنوبی
3٫استادان دانشگاه صنعتی شریف
4٫طراحان شرکت جنرال موتورز
5٫تجاران و صنعت داران بزرگ رباتیکی در جهان
6٫برنامه نویسان قوی از هند و ….
البته الان بیشتر توضیح میدم که قبل از دوست شدن من چه فعالیت های انجام دادم
1٫کتاب هاب موفقیت زیادی شروع ب خواندن کردم
2٫کتاب های راجع ب انواع شخصیت ها مطالعه کردم
3٫کتاب های در زمینه اعتماد ب نفسی و نحوه صحبت کردن
4٫مطالب بیشماری راجع ب اینکه چگونه دیگران را جذب خود کنیم
5٫ دیدن چندین بار فیلم راز
6٫نوشتن و درخواست کردن و سپاسگزاری راجع ب انسان های مردم جهان
7٫آشنا شدن با انواع رابطه ها
8٫تحقیق و پزوهش راجع ب انسان های موفق
9٫تغییر دادن کلی مکالمه و صحبت کردنم
و ….
و یک اتفاق جالب اینکه من تا سال اول دبیرستان مثل باقی انسان ها دنبال دوست دختر بودم و تمام تلاشم رو میکردم ک دوست بشم از مزاحمت تلفنی گرفته تا سه هفته مکرر با افرادی درخواست دوستی دادن البته همه اینها تلفنی بود اما بعد از یک اتفاقی ک خدا رو شکر یک نشانه ای بهم نشون داد زندگیم رو تغییر داد و من تصمیم گرفتم اینقدر صادق و شوخ و درستکار بشم که همه عاشق من بشند ک خدا رو شکر همه اینها اتفاق افتاد
الان من 7 درخواست ازدواج دارم از دخترانی در ایران افغانستان آمریکا استرالیا و هر روز تعداد بیشماری از دخترها با من در تماس میشوند و میخواهند با من در ارتباط بشن و ملاقات کنیم ولی خدا رو شکر من فعلا خدا رو دارم و نسبت به تقریبا اکثریت اونها بی اعتنا هستم و علاقه ی نشون نمیدهم
*ارتباط دوستی من با انسان ها الان فوق العاده هست بطوریکه در ده دقیقه میتونم به قول معروف مخ انسان ها رو بزنم و اونها رو تحت تاثیر خودم قرار بدم
2٫(تغییرات من راجع ب سلامتی)
من قبلا انسانی فوق العاده بیمار و وحشتناک حساس بودم و هیچ جور قرص و داروی جوابگو نبود
بطوریکه من از بهار تا آخر تابستان سال کل بدنم جوش میزد از پا گرفته تا سر و همچنین سه ماه تابستان کلا آبریزش و حساسیت داشتم زمستان هم با کوچکترین سرما خورده گی تبدیل ب انواع مریضی ها میشدم بطوریکه یک بیماری سرفه ام 9 ماه طول کشید اما زمانی که فکر کردم اینهمه زجر چرا؟؟؟ البته من انسانی مذهبی خشک بودم احادیث اعتقاد داشتم مثلا یک حدیث خوانده بودم ک بیماری شما بخاطر گناهان تان هست و من چون با ذهنم متثل شده بود هر بار ک مریض میشدم میگفتم این مال گناهم هست پس بزار مریض بشم و خیلی تب کنم و این مریضی ادامه داشته باشد در نتیجه مریضی های من همیشه مدت دار بود اما روزی شد ک گفتم دیگر بس هست مگه من چقدر گناه کردم؟؟؟ خدا چرا اینقدر منو مجازات میکنه؟؟؟ چرا گناهان من پاک نمیشه؟؟؟
خلاصه دوباره رجوع کردم به کتابخانه ها و انواع کتاب ها رو خوندم از آب درمانی و پزوهش های دکتر ماسارو ایموتو تا قران درمانی و میوه درمانی هر روز به نتایج عالی میرسیدم فیلم راز رو هم ک دیده بودم دیگه کلا موقع تغییرات بود ک کتابی به نام ذهنی سالم و بدنی سالم رو دیدم و مطالعش کردم اینقدر جالب و جذاب بود ک هر روز انجامش میدادم و خدا رو شکر الان یک سال هست ک نه بیماری فصلی گرفتم نه جوش های فصلی نه حساسیت و نه سرفه ای هیچی نیست و خدا رو شکر الان به سختی بیمار میشم اما زمان خوب شدنم حداکثر دو روز هست یعنی قبل از اینکه دو روز تمام شود من سالم شدم مثل دفعه قبلی
من مثل باقی بچه های دیگه صورتم فوق العاده جوش میزد ک حتی خجالت میکشیدم بیرون میرفتم ک ملقب به موتور جوش شده بودم اما الان صورتم صاف و شفاف هست خدا رو شکر اما گاهی اوقات دو تا جوش پیدا میشود اما زودی هم ناپدید میشوند
3٫(تغییرات من راجع به موفقیت)
من سال دوم دبیرستان تنها شخصی بودم که کلاس آموزشی رباتیک ثبت نام کردم و یک دوره را گذراندم و پس از آن سال سوم کاری خاصی انجام ندادم اما اواخر پیش دانشگاهی کلاس رباتیک ثبت نام کردم و باز یک دوره را گذراندم و سال بعدی یک نمایشگاه برای مهاجرین افغانستانی برگزار میشد که در آن غرفه های علمی داشتند عده ی به من درخواست میدادن اما من رد میکردم اما نزدیک های نمایشگاه بود ک یکدفعه ی تصمیم خودم رو گرفتم و به خودم گفتم حداقل فعالیتی داشته باشم
دو نوع از ربات هایم رو بردم خلاصه در دو روز ک حتی باور خودم نمیشد کولاک کردم کلی بازدید کننده داشتم و خلاصه اختتامیه غرفه ما برتر شناخته شد و من کلی انگیزه گرفتم و در بین دوستان و دانش آموزان و دانشجویان کلی معروف شدم و همچنین از پرداخت هزینه شهرداری بخاطر شرکت در این جشنواره معاف شدیم
هنوز چیزی نمیگذشت که من هر روز طرح های جدیدی به ذهنم میرسید سال بعدش در فروردین ماه 1393 ک در تهران بزرگترین تجمع و نمایشگاه مردم افغانستان بود ما رو دعوت کردن اوایل بدلیل مشکلات زیاد انصراف دادم اما سه روز مانده بود به جشنواره کلی تجسم کردم و به خودم هیجان و انگیزه دادم که حتما اول هستم
چند نوع ربات برداشتم و همراه چند کلیپ از انواع ربات ها و بنر کوچک درست کردم
در همان روز اول در نمایشگاه 27 اگر اشتباه نکنم غرفه دار بود ک من مسول غرفه رباتیک بودم
کلا همونطور که تجسم کرده بودم و بعدش سپاسگزاری خلاصه کلا همه چی عالی شد مصاحبه با یکی از تلویزون های افغانستان گرفته و سایت ها و انواع رادیو ها و کلی تشویق
روز اختتامیه شد و لیست غرفه داران برتر رو میخوندن همونطور که انتظار داشتم غرفه ما غرفه برتر شد و من تندیس و لوح اون جشنواره رو به نام خودم ثبت کردم
چند ماهی گذشت و من فقط همون دستاورد رو داشتم تا اینکه در دی ماه 1393 گفتم اینبار کار خاصی و تکی میخواهم انجام بدم و گفتم گروهی تشکیل میدم ک هواپیمای بدون سرنشین بسازیم مهاجرین و اتباع بیگانه اجازه ورود ب رشته هوافضا رو ندارن
و این کار مربوط میشد به این رشته که کار ما بزرگترین ریسک ما بود و ما شروع به ساختش کردیم که اولین هواپیمای بدون سرنشین رادیو کنترل افغانستان رو بنام خودمان کنیم (سرپرست و مدیر تیم خودم بودم) تا اینکه خدا رو شکر در 19 اسفند ماه رونمایی کردیم این طرح رو البته جلوی کارمندان و مسولین استانداری و اداره اتباع و بزرگترین فیلم ساز و بسیاری از نخبه ها اینقدر سالن به هیجان اومده بود ک حتی خودم هم داشتم دست میزدم
خلاصه بعد از آپلود این فیلم در سه روز 400 هزار بیننده داشت باعث شد ک من با دو شبکه افغانستان صحبت کنم و با چندین سایت مصاحبه بدم
هنوز از هیجان هواپیمای اولی نمیگذشت که دومین هواپیمای بدون سرنشین دیگر رو شروع به ساخت کردیم و توانستیم این هواپیما رو در تهران جلوی کارمندان سفارت افغانستان و کارمندان وزارت خارجه ایران رونمایی کنیم
خلاصه با دومین هواپیما این بار در دهها سایت اسم من رفت از جمله
1٫خبرگزاری بین المللی تسنیم
2٫خبرگزاری فارس
3٫خبرگزاری شفقنا
4٫خبرگزاری افق نیوز
5٫خبرگزاری صلصال
6٫رادیو دری
7٫مجله چهاچراغ و مجله سرک
8٫مصاحبه با شبکه تمدن و نگاه افغانستان و ……
وقتی در این حس ماندم و کلی معروف شدم و همه یک جوری دیگر نگاه میکردن و شرایط کاملا عالی بود
من نمیخواستم دیگه اینجوری پیش برم و خودم رو از سمت سرپرستی تیم برکنار کردم(استعفا دادم) و الان خدا رو شکر اولین نماینده افغانستان در مسابقات بین المللی روبوکاپ هستم و امسال در مسابقات ک در بین 12 کشور برتر جهان هست اعلام حضور کردم از جمله (ایران-آمریکا-استرالیا-پرتغال-زاپن-چین-مکزیک-هلند-آلمان)
و واقعا خوشحالم ک از بین 30 هزار دانشجو استاد و مهندس و فارغ التحصیل من انتخاب شدم من ترم سه دانشگاه هستم
و از اون مهمتر اینکه در شهر غزنین افغانستان درخواست سمت ریاست دانشکده شده که آموزش رباتیک بدهم که واقعا عاشق خدا هستم که هر روز بر ذهن و افکار من میفزاید
البته من برای این کار
1٫کلاس تخصصی زبان انگلیسی ثبت نام کردم
2٫کلاس های تخصصی آموزش رباتیکی ثبت نام کردم
3٫کتاب های آموزش گرفتم
4٫از سایت ها pdf و جزوات و فیلم های رباتیکی دانلود کردم
و ……
(زمانی بود که من نیاز به تغییر نداشتم اما تغییر کردم)
سال چیش دانشگاهی سره کلاس بودیم ک استادمان نیامده بود و بچه ها کمی شوخ بودن و پاسور آورده بودن تا که ناظم میامد بچه ها سریع جمع میکردن خلاصه بچه ها همینجوری بازی میکردن که یکدفعه ی دوستم گفت بیا بازی کن منم بدون اختیار رفتم یک دست بازی کردیم که در دست دوم دیدیم ناظم بالای سرمان هست و خلاصه همه ما رفتیم دفتر و نزدیک ب اخراج شدنمان بود ک خدا رو شکر بخیر گذشت …
بعد از چند وقت همه در همون شرایط بودیم اما من یک حس جبران کردن در ذهنم پدیدار شد که باید چون مدیرمون ما رو بخشیده جبران کنم
در نتیجه در دو رشته تفسیر قران و نهج البلاغه شرکت کردم و توانستم با تلاش و مداومت و امتحان گرفتن از خودم در مسابقات شرکت کنم و مقام اول نهج البلاغه و و مقام دوم تفسیر قران رو از آن خودم کنم ک در روزنامه شهرداری اصفهان اسمم چاپ شد و مدیرمان بخاطر این موفقیت بنر من رو چاپ کرد و در سطح شهرمان قرار داد
و من الان جزو ده نوآور کشورم هستم و نفر اول رباتیک
سه سال هست که در زمینه کاینات و قوانین جهان و جذب و قران فعالیت میکنم
سپاس از همه شما
سلام من16 سال دارم
از حدود چند سال پیش بود که احساس کردم زندگی من اگه مثل بقیه بود خیلی خسته کننده میشه میرن یره کار میان خونه بعد صبح زور بهد همین طور هر چند وقت یکبارهم میرن مسافرت من عاشق زندگی هیجان انگیز بودم وهستم ..پس تصمیم به تغییر گرفتم ولی دسترسی به امکانات نبود ومن فقط بدون اینکه بدونم تصور چقدر مهم وتاثیر گزاره هرروز تصور میکردم….ولی چون تغیر چندانی حاصل نشد فراموش کردم ودرگیر برخی خرافات شدم ولی از حدود سه سال پیش جهان با کارهای خودش شایدم نتیجه ی تصورات خودم امکانات رو فراهم کرد که برای تغییر از امکانات استفاده کنم تا کم کم راهم رو پیدا کنم حالا در حال تغییر وشکل دادن به باورهامم تا به آرزو هام برسم واول از خدا و دوم از آقای عباس منش تشکر می کنم کهقانون جذب رو بهم معرفی کردن………
با سلام خدمت استاد عزیز
تغییر در من از دوران راهنمایی شروع شد و خب طبیعتا من تنها تحت تاثیر فشار اطرافیانم تغییر میکردم تا در ازمون ورودی دبیرستان موفق بشم و همیشه تو ذهنم این بود که بعد از این ازمون ها دیگه تا اخر عمر راحت میشم و استراحت میکنم و تقریبا هم اینکارو تا 2 سال اول دبیرستان ادامه دادم و همان طور که استاد گفتن به شرایط قانع شده بود و ویژگی بد این حالت اینه که از همون شرایط هم نمی شود لذت کامل برد و انسان به مرور بی انگیزه میشه این شرایط ادامه داشت تا به مسافرتی رفتم و اتفاقات عجیبی درون اون سفر رخ داد و من مانند افراد گروه 3 شروع به تغییر کردم
سلام
یه سلام داغ به استاد و گروه تحقیقاتیشون
خب خلیلی خوبه که استاد همه جوره ما رو همایت میکنه
اما در مورد این موضوعاین سالی که گذشت من کنکور داشتم و تجربه ی خودم رو از همین پارسال میگم:
خب من خیلی درسم خوب نبو همیشه جزو نفرات متوسط کلاس بودم تارسیدم به کنکور
باید بگمم که من تا 4 ماه پیش جزو گروه سوم بودم :
مثالش: یکی از دروسی که من توش ضعیف بودم شیمی بود و تو آزمون آزمایشی ها درصد هام بد نبود اما کم کم داشت درصدم میومد پایین و منم اولش خیلی توجه نمیکردم به این که داره میاد پایین اما مشاورم که منو تحت فشار قرار داد و من هم به خودم اومدم و بالاخره این درس رو به اون درصد دل خواهم رسوندم و تو کنکور شد بالاترین درصد در دروس تخصصی . البته رتبم 4 رقمی شد ولی خب دیگه بازم بهتره
اما
اما الان که دارم براتون این متن رو تایپ میکنم اومد جزو گروه چهارم :
خیلی خوش میگذره
میدونیین چرا ؟؟
چون خودم فهمیدم که یک سری تغیر د رخودم و باور هام به وجود بیارم
باید ایمانو بیشتر میکردم که دارم میکنم
باید با یک سری شرایط جدید خودمو تطبیق بدم که دادم تموم شد رفت
خب اینم از من
خدا قوت به استاد عباس منش و گروهشون
ببخشید دیگه من وقت نداشتم بیشتر از این تایپ کنم اما مثال خیلی داشتم از زمانی که جزو دسته ی سوم بودم
اما وقت ندارم
خوحال شدم
موفق و پیروز و سلامت و ثروتمند باشید
بای
سلام
من الان 21 سال سن دارم و دانشجوی پزشکی دانشگاه مشهد هستم.داستان من برمی گرده به کنکورم.من کلا ادم خیلی درس خونی نبودم و شب امتحانی بودم و اینطور نمیتونستم که در کنکور قبول شم و دانشگاه خوب میخاستم.سال 91 کنکور دادم و رتبم خوب نشد ولی دروغ گفتم که رتبم شده 1500 و با این رتبه هم پزشکی شهر خودمون و خیلی جاها میشد زد ولی من گفتم ک نمیخام برم و دانشگاه بهتری میخام و موندم برای سال 92 و سال 92 هم متاسفانه مثل سال قبل شدم و این بار یک کار بسیار بدی انجام دادم و چون که برام افت داشت که بگم رتبم کم شده چون سال قبل هم دروغ گفته بودم و بنابراین سال 92 مجددا با یک کارنامه جعلی رتبه 210 برای خودم زدم و به همه گفتم و انتخاب رشته هم انجام دادم و زمان اعلام نتایج به بهانه مشکلات سربازی و معدل سال نهایی همه رو پیچوندم و گفتم ک اجازه تحصیل نمیدن و نمیتونم برم دانشگاه البته باید بگم ک خیلی خالی بندی های دیگه هم انجام دادم ک کلا ب ضررم شد ولی الحمدالله کسی نفهمید ب جز دو سه نفر ک این کاره بودن اما داستان اصلی این جا شروع میشه ک من به عنوان دارنده رتبه 210 خیلی شاخ شده بودم و ب همین خاطر یکی از همکارای بابام به پدرم گفته بود که اگه میشه علی شما که در درسهاش و مخصوصا زیست بسیار قوی هست امسال با دخترم با هم درس بخونن و هفته ای دو سه جلسه با هم کار کنند و پدرم هم قبول کرده بود ومن هم نمیشد بگم ن و مشکل اینجا بود که کسی نمیدونست من هیچی بارم نبود و مشکل اساسی تر این بود که من مدت ها بود که به پری شدیدا علاقه داشتم و نمیخاستم این فرصت رو از دست بدم برای همین وقتی در این شرایط قرار گرفتم به ناچار و از روی اجبار تغییرات زیادی در من شکل گرفت و من تا مهر که قرار بود من و پری با هم درس بخونیم رفتم به بهانه سفر تهران و اونجا کل زیست رو در حد عالی خوندم و برای این که آبروم نره و کسی نفهمه که من هیچی بلد نیستم از مهر هم با برنامه شدیدا درس میخوندم که جلوی پری کم نیارم و این تا زمان کنکور ادامه و این شرایط باعث شد که من از یک رتبه 5 رقمی و دروغ گفتن و پس از 2 بار کنکور دادن در سال سوم همپای پری در کنکور موفق بشم و کلی هم بتونم به پری کمک کنم و اون هم موفق بشه.من رتبه 119 شدم و پری 341 و با هم هر دو دانشگاه مشهد رو زدیم.اما نکته اینجاست که بیشتر تلاش من و پری در زمان کنکور به ایجاد رابطه عاطفی بسیار شدیدی بین من و اون بود که بعد از دو ماه به طور کامل برای هر دو مشخص شده بود و به هم قول دادیم که درس بخونیم و با هم به دانشگاه بریم و من بعد از اعلام نتایج نهایی کنکور اواخر شهریور 93 بود که موضوع رو به پدر و مادرم گفتم و رفتیم خواستگاری و عقد کردیم و عید نوروز هم مراسم رو برگزار کردیم و الان هم رابطه بسیار خوبی داریم و اگر من در اون شرایط قرار نمیگرفتم ن میتونستم در رشته پزشکی قبول بشم و ن میتونستم به راحتی ب کسی که دوستش دارم برسم.
با سلام خدمت همه عزیزان
دو ست داشتم چند تا تجربه از خودم بگم، من با اینکه بیست ویک سال دارم ولی تو چند ماه اخیر بشدت وباسرعت زیاد سعی کردم ذهنم رو برای عادات جدید ورسیدن به پله های بالاتر با ترک عادت های مخرب گذشته تربیت کنم. به نطر من تغییر کردن واقعا سخت ترین کار دنیاس و ذهن آن چنان با تکرار رفتارهای قبلی خو میگیره که واقعا سخت بشه اونا رو کنار گذاشت. تو این چند مدت که با آشنایی با سایت و خوندن مطالب اون با خودم فکر کردم چه جوریه که خیلیا از من موفق ترن و من فقط دارم در جا میزنم و وقتی که این تلنگربهم وارد شد وشدیدا تحت تأثیر قرار گرفتم با دیدین اولین نشنه های رحمت وهشداری از جانب خدای رحمان تونستم در عرض یک ماه سیگار رو به طور کامل ترک کنم جوری که الان از یک فرسخی آدم سیگاری هم رد نمیشم در واقع این بهترین تجربه ی من از تغییر با دیدن اولین نشانه ها بود. من به طور کلی انسانی هستم با دیدن اولین نشانه ها تغییر رو در خودم به وجود میآرم و پنیر کهنه رو رها میکنم وبه این حقیقت پی بردم فقط با برنامه ریزی ضمیر ناخودآگاه به طور مستمر طی یک دوره فشرده یا طولانی وبا داشتن هشیاری واشراف وبصیرت لحطه ای میشه غول بازگشت به گذشتهه رو شکست داد.مدام این سیگنال های عالی رو به ضمیر ناخودآگاهم میفرستم واون سمعا وطاعتا درخواست من رو اجرا میکنه.البته باید صبور بود وبا اولین سختی جا نزد.
همه چیز فقط به پروگرام کردن ذهن ناخودآگاه بر میگرده.
مرسی
به نام همون خدای که اقای عباس منش ازش حرف میزنه…
سلام
من این کامنت رو فقط و فقط برای سپاسگزاری از اقای عباس منش میذارم…از وقتی که خیلی بچه بودم تو زندگیم جریانات مختلفی پیش میومد که گاهی رو به سوی موفقیت بود و گاهی شکست…چیزی که خیلی عجیب بود این بود که من هیچ وقت هیچ ارزو..رویا و یا هدف و انگیزه ای در هیچ بعدی از زندگیم نداشتم…و این روند تا سالهای سال ادامه داشت…فکر میکنم بی در خواست ترین انسان روی کره خاکی بودم..از همون بچگی تا حالا هم اطرافیانم متوجه بودند و هم خودم فهمیده بودم ادم مستعدی هستم..زود یاد میگرفتم..روابط عمومی خوبی داشتم..دوستای زیادی داشتم…همه چیز خوب بود..تنها چیزی که وجوئ نداشت هدف و انگیزه برای حرکت به جلو بود…هر اتفاق و پیشرفت خوبی هم که در زندگیم حاصل میشد به خاطر هول دادن اطرافیانم بود…در واقع هیچ کدوم از موفقیتهام حاصل هدفمندی خودم نبود…همیشه میدونستم یه جای کار ایراد داره ولی نمیدونستم کجا…نمیدونستم باید چیکار کنم…شغل داشتم..تحصیلات داشتم…اما هدف واضح و روشنی نداشتم..تا اینکه سه سال پیش در یک جریان کاملا اتفاقی یک ادم عین خودم وارد زندگیم شد…شغل داشت…تحصیلات داشت…ولی کاملا بی هدف و بی انگیزه بود(تازه حالا فهمیدم که طبق قانون جذب همانند خودم رو جذب کرده بودم)تازه این بشر از منم بدتر بود…چون من با تمام بی انگیزگی و تنبلی ته وجودم میدونستم یه جور دیگه باید زندگی کرد ولی این بنده خدا اصلا ذهنیتی ازین حرفا نداشت…خلاصه که یک رابطه ی فوق العاده اشتباه شروع شد…و من رو از همون افکار خام خودم هم درو کرد..کم کم قانع شدم که زندگی همینه…کار کنیم و یه پولی و یه خونه و ماشین و…تمام!!همه ی چشم اندازی که از زندگیم ترسیم کرده بودم همین بود…ضمن اینکه از نظر روحی و عاطفی هم تبدیل به یک ادم ضعیف و وابسته شده بودم…تمام روز فکرم اون ادم بود..در تمام اون مدت نشانه های مختلفی رو میدیدم از اینکه باید تمومش کنم ولی جرات و ارزه این کارو نداشتم….هر چه زمان میگذشت نشانه ها واضح تر و روشن تر میشد..طوری که یه ادم کندذهن هم شاید درکشون میکرد..ولی من بازم نمیتونستم تصمیم قاطع رو بگیرم…تا بالاخره یک شب طی یک جریان معجزه اسا متوجه یک سری مسایل در مورد اون ادم شدم…اینکه از صداقت من چجوری سواستفاده شده بود داشت منو میکشت…اوضاع خیلی سخت بود..وحشتناک بود…شبا احساس خفگی داشتم…نمیدونستم باید چیکار کنم…فقط از خدا یک چیز خواستم…گفتم
خدایا تو شاهد همه چیز بودی..من گله ای ندارم…قصد انتقامم ندارم(موقعیت عالی واسه انتقام داشتم و میتونستم اساسی گوشمالیش بدم)نمیخوامم به هیچ کس اسیبی برسه چون من خودم عاقل نبودم…ازش با تمام وجود خواستم که راهی رو برام روشن کنه و نجاتم بده…با تمام روح و جانم خواستم…و صدامو شنید!!!!!یک ماه نگذشته بود که یک فایل ویدیویی رو که قبلا بارها دیده بودم رو توی کوشیم نکاه میکردم…یهو یه جرقه تو وجودم زده شد..به ادرس اون سایت مراجعه کردم.فایلهای بعدی رو دونه دونه دانلود کردم…کم کم داشتم روشن میشدم…تون اتفاقی که نمیدونستم چیه ولی منتظر اومدنش بودم افتاد…با گروه تحقیقاتی شما اشنا شدم…اقای عباس منش می دونم که توی دنیا هرچی خواستی رو داری…واسه همین دعا میکنم توی اخرت هم هرچی بخوای خدا با دست خودش بهت بده…دعا میکنم در محضر الهی با روی سفید حاضر بشی و در بهشت همنشین رول الله باشی…شما زندگی منو دگرگون کردین…اون ادم بی هدف باری به هرجهت بعد از اون شوک روحی ناگهانی تبدیل به یک ادم دیگه شد…پر از شور و نشاط و عشق و انگیزه و هدف…هدف های والا…و اینا رو مدیون خدایی هستم که شمارو فرستاد..حالا دارم با دلگرمی به خدایی زندگی میکنم که شما بهم معرفی کردی..برای شغلم…تحصیلم..خانوادم..اعتقاداتم..سلامتیم و همهی امورم هدفهای واضح و روشن دارم…و برای رسیدن بهشون حرکت میکنم….منم دلم میخواد خوب زندگی کنم و کمک کنم زمین جای بهتری برای زندگی دیگران بشه..انشاالله.
استاد ودوستان عزیزم سلام .
من اولین فرزند خانواده و متولد19 اسفند 59هستم.و اونجوری که در زندگینامه استاد دیدم یه روز از استاد کوچیکترم . نمیدونم شاید هم ربطی نداشته باشه ولی وقتی برای اولین بارنظر استاد را در مورد خدا دیدم فهمیدم خیلی از نظر فکری به هم نزدیکیم و اینجوری علاقه من به مطالعه محصولاتشون شدم و تقریبا تمام محصولات را خریدم.
من هم از جمله کسانی هستم که مثل استاد فکر میکنم. به محض عالی شدن اوضاع خودم را به چالش میکشم و میگویم باید یه کاری کنم که اوضاع از اینکه هست بهتر بشه.والگوی من در این زمینه پدرم بودند.
سال 1368بود که به قول خودشان وقتی اوضاع کارشان در زمینه تولید پیراهن مردانه بسیار عالی بود و مشتریان بسیار ثروتمندی داشتند که حاضر بودند برای پیراهنی که پدرم برایشان میدوزد بالاترین دستمزد رابدهند. ودر آن زمان در آمدشان از ثروتمند ترین طلافروش شهرمان بیشتر بود تصمیم گرفتند کارشان را عوض کنند و با این باور که اوضاع برای ادامه این شغل بعد از انقلاب مناسب نیست وارد کسب وکار طلا فروشی شدند .بدون اینکه بیشتر از چند ساعت در این زمینه آموزش دیده باشند .ایشان باور داشتندند که در ادامه این مسیر هرچه نیاز خواهند داست به ایشان گفته خواهد شد. و این همواره برای من الگو بود.
من پیوسته کمال گرا بودم همیشه بسیار درسخوان و با انگیزه ومتعهد و با پشتکار بودم و میگفتم یا کاری را شروع نمیکنم یا وقتی شروع کردم میخواهم در آن بهترین باشم.
وارد رشته مورد علاقه ام د ر دانشگاه شدم و با معدل19٫02فارغ التحصیل شدم در دوران تحصیل بخاطر ایده های متفاوتم و میل زیاد به یاد گیری پیوسته مورد تمسخر هم دانشگاهیانم بودم ولی به خودم میگفتم این یک نشانه است که در مسیر درستم.وقتی که ابن آدمهای احمق من را به خاطر ایده های جالبم مسخره میکنند و به خاطر میل به یاد گیری به من برچسب بچه دبستانی میزنند نشان میدهد که در مسیر درستم. دقیقا آخرین روز ترم هشتم با عالیترین مرد روی زمین ازدواج کردم کسی که بسیار مهربان و نازنین است و نا آگاهانه جذبش کرده بودم بدون اینکه اون موقع از قانون جذب اطلاعی داشته باشم. واین را نشان از خوش شانسی ام میدانستم وباور خوش شانس بودن من را به سمت یک زندگی عالی هدایت میکرد.
چند ماه بعد برای گذراندن طرح /دوره دو ساله ای که باید درآن در قبال آموزش رایگان دانشگاهی به دولت خدمت کرد، مستقیما به یک مرکز تحقیقاتی فرستاده شدم در حالیکه آرزوی همه هم دو ره ای هایم بود و باید برای رفتن به همچین جایی حتما پارتی داشته باشی و چند ما هی را هم در روستا ها خدمت کنند.ولی من بدون پارتی و خیلی غافلگیر کننده به آنجا فرستاده شدم در آنجا هم مثل همه مراحل تحصیلم به علت خوش اخلاقی ،رفتار های عالیم و فعالیت ،توانمندی ،خلاقیت و پشتکار بسیار زیادم مورد توجه بودم . در اواخر طرحم باردار شده بودم . اوضاع برایم بصورت کسل کننده ای خوب پیش میرفت وبعد از اینکه طرحم به پایان رسید با توجه به سابقه عالیی که داشتم پیشنهادات زیادی برای کار دریافت کردم تا جایی که بخاطر رد کردن پیشنهادات یا جواب ندادن تلفن رییس مرکز تحقیقاتی نزد پدرم رفتند و از ایشان خواستند که از من قول همکاری در آنجا با در بخش میکروبیولوژی دانشگاه بگیرند.
ولی من نپذیرفتم و جوابم این بود:
در بهترین سرایط اگر حتی رئیس دانشگاه هم شوم مجال مناسبی برای اجرای ایده هایم و نشان دادن توانمندیهایم ندارم با توجه با تجربه دو ساله کار در آن مرکز تحقیقاتی مراحل اداری و محدودیتها ی زمانی و بودجه ای برایم جای مناسبی جهت اجرای ایده هایم نبود
با سلام
دو ماهه که به طور جدی تصمیم به تغییر زندگیم گرفتم و بیشتر تمرین هایی رو که برای تغییر کردن به طور پیوسته انجام میدم مربوط به همین یکی دو ماه میشه. هفت سال پیش به دلیل مهاجرت به یک شهر کوچیکتر زندگی من و خونوادم دچار طوفان شد و به دلیل اینکه نتونستیم و نخواستیم خودمون رو با شرایط وفق بدیم، از اون به بعد همواره با درهای بسته و مشکلات فراوان روبرو شدیم. روندی که در هر موضوعی (چه رفتاری و چه غیره) جهان منو با سختی ها و مشکلات فراوان مجبور به تغییر کرد به شرح زیره:
اضافه وزن:
هفت سال پیش ترم اول دانشگاه به دلیل افسردگی یهو بیست کیلو به وزنم اضافه شد. دو سال اول: این موضوع رو انکار میکردم و اصلا به خودم توجه نمیکردم و اگر یکی میگفت چقدر چاق شدی خیلی ناراحت میشدم و بهش میگفتم اینقدر بهم نگین چاق شدی. دو سال دوم: بالاخره پذیرفتن این موضوع و انداختن تقصیر به گردن دیگران و شرایط زندگی و این دفعه اگه یکی میگفت چقدر چاق شدی جوابشو نمیدادم و آهی میکشیدم و با خودم میگفتم اون که نمیفهمه من تو زندگیم چی کشیدم. دو سال سوم: رفتن به کلاسهای ورزش مختلف و خریدن یک سی دی خوب برای لاغری اما هیچ کدوم نتونست وزن منو کاهش بده. دو سه کیلو کم میشد و دوباره به حالت اول برمیگشت. به دلیل اینکه از تلاش کردن احساس بدی داشتم و میگفتم آخه چرا من باید تمرکزم رو بگذارم روی موضوعی که قبلا تو زندگیم وجود نداشته. قبلا که اینطوری نبودم. حتی تجسم در هنگام غذا خوردن هم به من کمک نکرد و یاد تمام مشکلات زندگیم می افتادم. امسال: بالاخره خسته شدم و به خودم گفتم تا کی میخوای تقصیر رو گردن شرایط و اتفاقات بندازی و هیچ تلاشی نکنی. بالاخره یک جمله تأکیدی برای خودم ساختم که آرامش رو توش احساس میکنم و دیگه از اضافه وزنم ناراحت نیستم. این جمله که: من هر روز صد گرم وزن کم میکنم و در … کیلو ثابت میشم. دیگه اصلا برام مهم نیست که کی نتیجه میگیرم و آیا واقعا جمله تأکیدیم داره عمل میکنه یا نه. چون با اضافه وزنم احساس راحتی می کنم.
بیماری:
باز هم هفت سال پیش یه بیماری ای گرفتم که تا امسال اونو یدک میکشم و خیلی رو اعصاب بود. دو سال اول: رفتن به مطب های مختلف و نتیجه نگرفتن و اعصاب خوردی شدید و طبق معمول انداختن تقصیر به گردن شرایط و وقتی هم که پزشکا میگفتن ریشه عصبی داره بیشتر تحریک میشدم تا همرو مقصر بدونم. دو سال دوم : رفتن پیش بهترین متخصص اما چون باید دوره درمان رو کامل می کردم و شرایط رفت و آمد رو زیاد نداشتم مجبور شدم وسط دوره، درمانو قطع کنم و تحمل کنم. دو سال سوم هم همین احساس قربانی شدن رو داشتم . امسال بالاخره خسته شدم و گفتم که دیگه وقتشه که تغییر کنی این چه وضعیه و بعد کتاب شفای زندگی لوئیز هی رو خوندم که چندین سال تو خونمون بود و فقط خاک میخورد و از جدولش جملات تأکیدی بیماری خودم رو نوشتم و اونو هرروز تکرار میکنم. همچنین متوجه شدم من چند تا بیماری دیگه هم دارم که توجه به بیماری اصلیم باعث میشد نبینمشون و چقدر افکار منفی رو جسمم تأثیر گذاشته. بنابراین جملات تأکیدی اونها رو هم نوشتم و هر روز تکرار می کنم و الان احساس آرامش میکنم.
متنفر بودن از محل زندگیم و نپذیرفتن اون
چهار سال اول گریه و خداوند رو مقصر دونستن.حتی بزرگترین و زیباترین پارک شهر روبروی کوچمون بود ولی به خاطر لجبازی با زندگی هیچوقت اونجا نمیرفتم و دلم هم نمیخواست افکارم رو تغییر بدم چون فکر میکردم حق با منه. دو سال بعدی به ستوه اومدن از این وضع و رفتن به پارک و جاهای تفریحی ولی همچنان شکایت میکردم البته کمتر از قبل. امسال: دارم سعی میکنم رو ویژگی های مثبت محل زندگیم تمرکز کنم مثلا اینکه هیچوقت لازم نیست تو ترافیک باشم و اینجا آدم خیلی میتونه از وقتش استفاده کنه و پیشرفت کنه. همچنین عکس کشور و شهری که دوست دارم توش زندگی کنم، همیشه جلوی چشمم هست و دیگه خیلی کمتر برام مهمه که کجا زندگی می کنم.
شغل:
مدت یک سال و خورده ای یه جایی کار میکردم و از شرایطم خیلی ناراضی بودم و دلم میخواست مدیر اونجا حداقل جامو عوض کنه تا کمی اوضاع بهتر بشه. ولی روم نمیشد مطرحش کنم. میدونستم اگه تغییر نکنم خیلی اوضاع بد میشه. همیشه نامه نگاری میکردم در مورد اینکه بعضی از شرایط اینجا نیاز به تغییر داره ولی هیچوقت این نامه ها رو بهشون ندادم و خیلی تحمل کردم. تا اینکه یک روز که داشتم در مورد شرایط طاقت فرسا با یکی از همکارا درد دل میکردم، مدیرمون همه حرفامون رو شنید و ما متوجه نبودیم. ازون به بعد همش باهام بدرفتاری میشد و خودم آخر مجبور شدم ازونجا بیام بیرون. البته بیشتر به دلیل اینکه رشدی وجود نداشت و احساس کردم داره عمرم تلف میشه و بعد ازون به خودم قول دادم دیگه سرکاری نرم که ازش متنفرم و کارایی رو که دوست دارم انجام بدم. اولش میخواستم برای خودم کار کنم با کارای کوچیک و تصمیم گرفتم ایده های خودم رو عملی کنم. ولی هر ایده ای رو چندین هفته دنبال میکردم و بعد رهاش میکردم و باز یه ایده دیگه ای رو دنبال میکردم و بالاخره دیدم در طول یک سال پنج شیش ایده رو دنبال کردم ولی هیچ کدوم رو نتونستم به جایی برسونم و واقعا خسته شدم و تصمیم گرفتم رفتار نصفه و نیمه رها کردن رو کنار بگذارم و فقط رو یه ایده متمرکز بشم، قبل اینکه خیلی دیر بشه. و باز هم در کنارش از عبارات تأکیدی این موضوع استفاده می کنم.
روابط:
تو این هفت سال اولا به خاطر افسردگی کلا دلم نمیخواست با کسی دوست بشم یا صحبتی بکنم. و ناراحت هم بودم از اینکه از دوستان قدیمیم که خیلی با هم صمیمی بودیم دور شده بودم و به خاطر اینکه خودمو زجر بدم ارتباطم رو با اونها هم قطع کردم تا مثلا به خودم ثابت کنم خیلی زندگی داغونی دارم. و یه دیوار دور خودم کشیده بودم تا هیچ کسی نتونه بهم نزدیک بشه. جالب اینجاست که هرکی از ازون دیوار رد میشد و به سختی باهام دوست میشد بعد از یه مدت که میخواستم باهاش احساس صمیمیت کنم به طرق مختلف از من دور میشد و خیلی تعجب میکردم که آخه چرا اینطوری میشه. تا اینکه از تنهایی خسته شدم و بعد از اون یه مدت وابستگی شدید رو تجربه کردم و بعدش فشار تنهایی باعث شد که تفکراتم رو عوض کنم و تصمیم گرفتم دوستان تازه ای پیدا کنم و با دوستای قبلیم هم روابطم رو دوباره آغاز کنم و الان واقعا دوستان خوبی دارم. برای ازدواج هم همش افرادی رو جذب میکردم که دلخواهم نبودن و کلی مجادله سر همین موضوع با خونوادم پیش میومد که بعدش دیگه تصمیم گرفتم تغییر کنم و هر روز دارم تمرین میکنم اول عاشق خودم بشم.
ناسپاسی:
این روال عادی زندگیم بود و هر روز شکایت میکردم و اصلا به این اعتقاد نداشتم که شکرگزاری تأثیری تو زندگی داره و حتی یک بار از پدربزرگم که همیشه رو لبش خدایا شکرت بود، پرسیدم واقعا نتیجه ای هم ازین همه خدا رو شکر گفتن گرفتین؟ و ایشون گفت خیلی زیاد. و یه نتیجش رو برام تعریف کرد که یه بار چطور به طرز عجیبی از مرگ نجات پیدا کرده. اون موقع باور نکردم و به خودم گفتم چقدر آدما همه مسائلو الکی به هم ربط میدن. اصلا با هیچ منطقی جور در نمیاد که این دوتا موضوع به هم ارتباطی داشته باشه. تا اینکه چند سال بعد با نگاه کردن به زندگی خونوادم از خودم پرسیدم چرا ما همش با درای بسته مواجه می شیم. و مثلا ما که تا حالا تو زندگیمون یه سرما خوردگی کوچیک بیشتر نخورده بودیم همه با هم و همزمان دچار بیماری های عجیب غریب شدیم و همیشه مشکلات دیگه ای هم داشتیم. چرا هیچ چیزی درست نمیشه تا دلمون خوش بشه. و با مشاهده اینها به این نتیجه رسیدم که تفاوتمون با گذشته اینه که الان خیلی ناسپاسی می کنیم. و باور کردم حتما مسائل دیگه ای هم جدا از چیزهایی که اعتقاد دارم، تو دنیا وجود داره و تصمیم گرفتم دیدگاهمو وسیع تر کنم. حالا فقط گاهی اوقات به طور ناخودآگاه شاید شکایت کنم و سریع متوجه میشم که ادامه ندم و به سپاسگزاری کردن اعتقاد کامل پیدا کردم.
تحصیلی:
بیشتر موقع ها تو دوران دبیرستان کتاب ها رو دو سه ساعت قبل امتحان باز میکردم و به نسبتی که درس میخوندم نمره هام بهتر از افرادی میشد که چندین روز برای یک امتحان وقت میگذاشتن چون بیشتر مواقع سوالهایی رو که قبل امتحان میخوندم یا از بقیه میپرسیدم تو امتحان میومد و ازین موضوع خیلی لذت میبردم. البته خودم میدونستم که بار علمی ندارم و این یه تله بود.تا اینکه ماه های آخر دبیرستان ازین وضعیت خسته شدم و گفتم تا کی میخوای خودتو گول بزنی و درس نخونی. بعد تصمیم گرفتم زندگیم رو تغییر بدم و رتبه تک رقمی بیارم. ولی از درون میدونستم سطح علمیم پایینه و این باور محدود کننده وجود داشت که فقط افرادی که مدارس ویژه میرن میتونن تک رقمی بشن. تا اینکه یه ایده به ذهنم رسید که اگه مثلا بتونم تمام مطالب کنکور رو از طریق جعبه لایتنر وارد ناخودآگاهم کنم اون وقت میتونم تک رقمی بیارم. ولی کلا روشم مشکل داشت و بلد نبودم. از صبح تا شب فقط برگه نویسی میکردم بدون اینکه کلمه ای درس بخونم. مثلا یه کتاب ریاضی تست سه هزار سوالی رو برمیداشتم و شروع می کردم به نوشتن سوالها در یک طرف برگه و کل جواب تست در طرف دیگه و اصلا به این موضوع فکر نمیکردم مگه ریاضیو اینطوری میخونن. و هرروز به تعداد برگه هایی که مینوشتم و اصلا نمیخوندمشون اضافه و اضافه تر میشد و آخر سر دریایی از کاغذها. و حاضر هم نبودم روشم رو تغییر بدم و اصلاح کنم. همش میگفتم پس برگه هایی که نوشتم چی میشه. من این همه وقت گذاشتم. بلد نبودم انعطاف پذیر باشم و نمیخواستم این راه اشتباه رو رها کنم فقط به این دلیل که براش خیلی زحمت کشیده بودم. و زمان گذشت و گذشت من مونده بودم با این کاغذا واقعا چیکار کنم. در آخر هم هیچ کدوم رو نخوندم.تا اینکه بالاخره تسلیم شدم و به خودم اعتراف کردم که اشتباه کردم. و بعدش تو یه دانشگاه معمولی پذیرفته شدم و این یه سرخوردگی بزرگ بود برام حتی ترم اول جزو شاگرد اولا شدم ولی به خودم گفتم من دوست داشتم تو تهران موفق بشم اینجا که هنر نیست و شروع کردم به تخریب خودم و درس نخوندن و مشکلات فراوانی رو گذروندم و وقتی که فارغ التحصیل شدم حس این رو داشتم که از یک قفس آزاد شدم. و تمام این مدت پدرم رو مقصر میدونستم چون من میخواستم برم یه شهر دیگه که حداقل از محیط زندگیم راضی باشم. و پدرم بهم گفت با این رتبه چه ارزشی داره بری جای دیگه مثلا اگه تهران قبول میشدی یه چیزی. و همین یه سوژه شد که تو این چند سال همه اتفاقات و شکست هامو بندازم گردن بقیه و هر روز تکیه کلامم این بود که: زندگی منو شماها نابود کردین.تا اینکه خسته شدم و وقتی میخواستم دوباره برای مقطع بعدی شروع به درس خوندن کنم به این فکر کردم که بهتر نیست قبل اینکه بخوام دوباره درس بخونم، اول باورامو تغییر بدم و اول در خودم احساس لیاقت کنم و همچنین مسئولیت کامل زندگیمو به عهده بگیرم تا دوباره اگه مشکلی پیش اومد بقیرو مقصر ندونم؟
موفقیت:
اولین بار تو دبیرستان با کتاب موفقیت نامحدود در 20 روز آنتونی رابینز آشنا شدم و خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و تصمیم گرفتم که جزو آدمهای موفق دنیا بشم. چون کتابش به این صورت روز اول روز دوم و … بود، هر وقت تصمیم میگرفتم زندگیمو عوض کنم بازش میکردم و روز اول رو اجرا میکردم و روز بعد، روز دوم و همین جور تا روز چهارم پنجم جلو میرفتم و بعد مثلا روز ششم به دلیل عمل نکردن به تمرین همه چی بهم میخورد و ناامید میشدم. باز یه مدت کتاب رو کنار میگذاشتم و چند هفته بعد دوباره می رفتم سراغش و همین روال رو از روز اول طی میکردم و باز همه چی خراب میشد و این اتفاق شاید بیست سی بار برام افتاد و این باور در من شکل گرفت که برای موفق شدن آدم خیلی باید زجر بکشه. در آخر هم یروز رفتم کتابو سوزوندم که دیگه این روند مضحکو دنبال نکنم. بعد ازون دیگه اگه کتابی میخریدم یا نمیخوندم یا اگه میخوندم بهش عمل نمیکردم. و کلا مثل خیلی ها به این نتیجه رسیدم که همه این نویسنده ها خارجین و تو ایران که نمیشه موفق شد.
تا اینکه فروردین 93 بود که برای اولین بار محصولاتی رو ازین سایت تهیه کردم. اولش خیلی خسته بودم و میگفتم خدایا حالا میخوای کمکم کنی؟! حالا که دیگه همه انرژی هام تموم شده؟ حالا که اینهمه شکست رو تجربه کردم و دیگه دلم نمیخواد به هیچ هدفی فکر کنم؟ حالا که نابود شدم؟ اولش فکر میکردم خیلی خسته باشم که دوباره بخوام به موفقیت و تغییر زندگیم فکر کنم. ولی رفته رفته با گوش کردن به فایل های صوتی باورهام عوض میشد و دیدگاه بهتری نسبت به زندگی پیدا کردم و به این فکر کردم که چقدر بد زندگی می کردم و چه باورهای احمقانه ای داشتم. و چقدر زندگی رو به خودم و اطرافیانم سخت میگرفتم و چقدر افکارم باعث عقب موندگیم شده بود.
خیلی سردرگم بودم که کدوم قسمت زندگیمو اول تغییر بدم و رو کدوم تمرکز کنم و اصلا نمی تونستم متمرکز بشم. ولی زندگیم بهتر شده بود. بعد از هفت سال اولین باری بود که از کلمات چقدر خوش گذشت، چقدر عالی بود و … استفاده می کردم. تمرینا رو پراکنده انجام میدادم و نتایج کوچکی میگرفتم. تا اینکه دو ماه پیش تصمیم گرفتم تمرین ها رو جدی بگیرم و متمرکز بشم و سعی کنم مشکلاتم رو یکی یکی حل کنم. و همین طور ایده برام میومد که چیکار کنم که بهتر نتیجه بگیرم. من با عبارات تأکیدی بیشتر زندگیم رو میگذرونم چون وقتی که تکرارشون میکنم همون موقع احساس قدرت میکنم. شاید اگه کسی از بیرون زندگیمو ببینه بگه چقدر گیر داره. ولی من از درون هیچ مشکلی ندارم و بیشتر مواقع تقریبا نود درصد مواقع احساس آرامش می کنم.
این فایل تأثیر گذارترین فایلی بود که تا حالا شنیدم چون سعی کردم همون اول بهش عمل کنم و سعی کنم ازین ببعد تو زندگیم مثل افرادی بشم که تو شرایط خوب شروع به تغییر میکنن. و این هفته ای که گذشت تصمیم گرفتم که بیشترین انرژیو برای تغییر زندگیم بگذارم و موفق هم شدم و دو برابر هفته های گذشته برای تغییر زندگیم انرژی و وقت گذاشتم.
با تشکر از شما
سلام دارم مینویسم