چه افرادی برای مهاجرت کردن، مناسب ترند | قسمت 1 - صفحه 20

343 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    Paria گفته:
    مدت عضویت: 1409 روز

    به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند

    و با سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و تمامی انسان های نابی که در اینجا حضور دارند.

    استاد عزیزم من این چند روز که دوره با ارزش 12 قدم رو خریداری کردم همش تو این فکر بودم که بیام تو توضیحات پروفایل ، داستان زندگیم از گذشته تا به امروز رو بنویسم و جالبیش آپلود فایل مهاجرت توسط شما بود، چرا که داستان زندگی من بشدت با مهاجرت عجینه و هر جا که من مهاجرت کردم قوی تر شدم ، تواناتر شدم ،پیشرفت کردم و کامل تر شدم.

    بر می گردم به گذشته خودم با این توضیح که خیلی به دیتیل و جزئیات نمیپردازم تا گوش و چشم مخاطبم خسته نشه و از طرفی چون طولانیه با اجازه استاد عزیزم در 2 پارت مینویسم:

    وقتی من 9 سالم بود پدرم فوت شدند ، من موندم و یه خواهر کوچک تر ازخودم و مادرم. و چون مادرم همسر دوم پدرم بودن بچه های پدرم بعد فوت ایشون، ما رو راهی روستای محل زندگی مادرم کردند.

    ما از تهران راهی روستایی شدیم که یادمه هیچ امکاناتی نداشت و از اون گذشته خودمون هم هیچ وسیله و مایحتاج اولیه ای برای شروع زندگی نداشتیم، چون زمانیکه پدرم فوت شد برادر بزرگ ناتنی من ، ما رو سریعا به روستا فرستاد بدون کوچکترین وسیله برای زندگی.

    ما تقریبا دو سال کنار مادربزرگم زندگی کردیم و ایشون به هیچ وجه از شرایطی که ما باهاش زندگی میکردیم راضی نبود و هر روز با من و خواهرم که خیلی بچه بودیم دعوا و .. و به گفته خودش از نوه دختری متنفر بود چه برسد به ما که تو اون شرایط بقول خودش نون خور اضافی هم شده بودیم .

    این توضیح رو هم بدم که مادرم من بسیار بسیار زن ساده و آرومی بود و مطلقاً هیچ واکنشی به اتفاقات نداشت و قدرت تصمیم گیری یا اینکه بتونه اون شرایط رو بهتر کنه نداشت و انگار از همون بچگی متوجه شدم که سرپرست خانواده منم و من باید عنان این زندگی رو به دست بگیرم.

    ما تو اون شرایط و با تمام محدودیت ها و بی امکاناتی زندگی میکردیم و جالبیش اینه من در تمام مقاطع تحصیلم شاگرد اول و در تمام طول تحصیل مور توجه معلم ها بودم چون رفتار و برخوردم و طرز تفکرم با همه بچه های همسن و سالام بسیار فرق میکرد.

    برای مقطع دبیرستان من در آزمون مدرسه نمونه شهرمون قبول شدم و یادمه با چه شرایطی توی برف و بوران ( چون روستای محل زندگیمون منطقه بسیار بسیار سرد و خشکی بود جوری که در سه ماه زمستان هیچوقت ما آب نداشتیم و یخ میزد و ما مجبور بودیم از خونه هایی که این مشکل رو نداشتن بررای زندگی آب تامین کنیم ) خودم رو به شهر میرسوندم .

    در اکثر مواقع هیچ ماشین و یا مینی بوسی نبود و من ساعتها صبر می کردم تا اینکه یکنفر با ماشینش بخاد به شهر بره ، سگ هایی وجود داشت که بیشتر خونه ها برای نگهداری گله هاشون داشتند و اگر احتیاط نمیکردی و مواظب نبودی حتما بهت آسیب میرسوندند،مردم اون روستا که در اون زمانها رفتن یک دختر به شهر و درس خوندن براشون قفل بود و باور داشتن دختر در سن پایین باید ازدواج کنه و عملاً درس خوندن یک دختر از نظرشون یک امر بیهوده ای بود و همیشه با پچ پچ باهم یا بصورت مستقیم به من میگفتن فلانی تو که بابا نداری از طرفی مادرت هم که بنده خدا دست و پایی نداره پس این درس خوندنت واسه چیه !!!!!!!!!

    اما با همه این شرایط من خودم رو به شهر میرسوندم و وارد مدرسه ای میشدم که اکثر همکلاسی هام از قشر مرفه و خانواده های سطح بالای شهر بودند و انواع کلاسهای کمکی رو میرفتند یا هر آزمونی که شما فکرش رو بکنی شرکت میکردند و در کل سطح دغدغه اونها فقط و فقط درس و آزمون و معلم خصوصی و اینها بود و از لحاظ شرایطی بسیار بسیار بامن فرق داشتند اما من هیچوقت اعتماد بنفسم رو از دست ندادم و همیشه درسم رو میخوندم و خوشحال بودم چون در محیطی قرار گرفته بودم که یک لول من رو به جلو هدایت کرده بود.

    دبیرستان سپری شد و با اینکه من میتونستم داشگاه شهر دیگه ای برم ولی بخاطر خانواده ام شهر خودم رو انتخاب کردم و در دانشگاه شهر خودمون ثبت نام کردم.

    یادمه اونروزها واقعا شرایط رفت و امد به شهر برام خیلی خیلی سخت شده بود و همش در فکر مهاجرت به شهر بودم.

    (الان که به اون لحظات فکر میکنم میبینم خداوند چقدر قشنگ در تمام لحظات من حضور داشت و چقدر چیدمان خداوند زیباست)

    من دانشجوی شهرمون شدم و هیچ درآمدی نداشتم تا منزلی در شهر اجاره کنم اما همش به این فکر میکردم باید یه کار برای خودم پیدا کنم و شما این رو هم در نظر بگیرین که شهر ما خیلی بزرگ نبود و از طرفی پیدا کردن کار هم بسیار مشکل بود.

    ولی یک روز بعد از دانشگاه و در عین ناباوری از جلوی چاپخونه ای عبور کردم و بصورت معجزه آسایی هدایت شدم به آگهی کار در اون چاپخونه که دقیقا متن اون آگهی استخدام این بود :که به یک نیرو جهت کار در چاپخانه فلانی و مسلط به ورد و اکسل نیازمندیم.

    با اینکه من خیلی به محیط آفیس مسلط نبودم ولی با اعتماد بنفس گفتم بلدم و اگر هم یک سری چیزها رو بلد نباشم در حین کار یاد میگیرم و خلاصه با صحبت کردن ، خانم صاحب چاپخونه رو متقاعد کردم که من همون نیرویی هستم که شما دنبالشین و از فردای اون روز شروع به کار کردم و بقول استاد عزیزم اگرخداوند بخواهد چه قلب هایی نرم می شود… و استارت کارکردن من و کسب درآمد من که خدای من چه لذتی داره شروع شد.

    در زمانی که به چاپخونه میرفتم به فکر پیدا کردن یک خونه و حتی یک اتاق در شهر هم بودم.

    که باز هم بصورت کاملاً هدایتی و معجزه آسایی یک اتاق برای اجاره پیدا کردم(که داستان پیدا کردن این اتاق هم در نوع خودش جالبه) که سرویس های بهداشتیش با صاحبخونه مشترک بود ولی برای شروع تغییر زندگی من ، از روستا به شهر عالی بود و من در پوست خودم نمیگنجیدم و از اینکه بالاخره از اون شرایط راحت شدم خیلی خوشحال بودم.

    و الان که به اون لحظات فکر میکنم فقط و فقط خدا رو میبینم و بابت تمام حمایت ها و پشتیبانی هایش شکر.

    من اون روزها درس میخوندم و کار میکردم و براحتی بعد کار یا درسم به خونه میومدم و چه نعمت بزرگی و چه نعمت بزرگی و خدایا شکرت و خدایا شکرت و میلیونها بار شکرت.

    تقریبا دو ماه شد که من تو اون چاپخونه بودم که یادمه یه روز تو چاپخونه صحبت این بود که فلان جا دنبال نیرو میگردن و من با خودم گفتم فلانی برو ببین چه جوریه چون حقوقم هم تو چاپخونه زیاد نبود و دوس داشتم به جای بهتری برم

    و رفتم و صحبت کردم و شرایط و رشته تحصیلیم رو هم گفتم و گفتن بیا و بعد صحبت با خانم صاحب چاپخونه و تسویه حساب، از اون چاپخونه به یک نمایندگی فروش محصولات کامپیوتری هدایت شدم و یادمه حقوقم که در چاپخونه 50 هزار تومن بود در نمایندگی به 150 هزار تومن ارتقا پیدا کرد .این توضیح رو هم بدم که اون نمایندگی گفت بیا اول کارآموزی و حقوقی هم در کار نیست و اگر خوب بودی و ما راضی بودیم میتونی اینجا کار کنی و یادمه چقدر این پازلی که برام خدا چید قشنگ بود و من از صمیم قلبم و با تعهد کار میکردم و حتی یادمه خیلی وقتها کارها رو میبردم خونه و تو خونه هم انجام میدادم و خلاصه وار اینکه تو اون نمایندگی شدم یکی از بهترین نیروها با درآمدی که در اون مقطع برای من عالی بود.

    حقوقم بهتر شد و موقع جابجایی خونه به یک جای بهتر ،راحت تر و با امکانات بیشتر بود .

    اتاقی که درش ساکن بودیم رو به یک خونه بهتر تغییر دادم خونه ای که چندتا اتاق داشت،سرویس بهداشتی مجزا داشت،ویو قشنگی داشت در محل خوبی از شهر بود ،نزدیک محل کارم بود و در کل آپارتمان عالی برای من و خواهرم و مادرم بود.

    حقوقم خوب بود و شروع کردم به تهیه وسایل زندگیمون .مبلان قشنگ کرم رنگ ،فرش های زیبای کرم رنگ،کمد لباس عالی ،وسایل آشپزخونه و هر آنچه زندگیمون احتیاج داشت چون تا اونموقع شرایط مالی اجازه نداده بود تا وسایل زیبا داشته باشیم ولی در خونه جدید وسایل و مایحتاج زندگی احتیاج بود و چقدر خونه قشنگی چیدمان کردیم و یادمه چقدر خوشحال بودم…

    من همچنان در دوره لیسانس درس میخوندم درسم در دانشگاه خوب بود و بمحض تموم شدن کلاسهام به سر کار میرفتم و فارغ از یک سری حواشی های دانشگاه بودم.

    من فقط به فکر درس و پیشرفت و کار …

    یه روز از روزایی که رفته بودم امور دانشگاهی دانشگاهمون برای کارهای فارغ التحصیلی یکی از کارمندای دانشگاه داشت با یکی از بچه های دانشگاه صحبت میکرد که چقدر محیط کاری که در تهران داشتم خوب بود،چه موسسه عالی ای بود و چه حقوق خوبی و چه مزایایی فوق العاده ای داشتم و چه اشتباهی کردم از تهران به شهر خودم اومدم. همون لحظه شاخک های من تیز شد و پرسیدم آقای کریمی چطور میشه تو این موسسه ها کار کرد و شرایط استخدام به چه صورته و ایشون توضیح داد تو گوگل سرچ کنی زیاده و یادمه من با چه ذوقی خودم رو به خونه رسوندم و یک عالمه موسسه پیدا کردم و تند تند زنگ میزدم و همگی میگفتن نه ما نیروی با سابقه کار حسابرسی میخوایم. تا اینکه یک موسسه که از قضا رئیس و صاحب اون موسسه جواب تلفن من رو داد و وقتی باهاش صحبت کردم گفت دوروز دیگه بیا برای مصاحبه و این که چرا در اون لحظه باید رئیس موسسه جواب تلفن رو بده و نه منشی!!!!!!!!!!! بقول استاد عزیزم فط کار خدا میتونه باشه و باز بقول استاد عزیزم که میگن “خداوند قلب هایی رو نرم میکنه ” …

    چون صاحب اون موسسه فوق العاده انسان سخت گیر و جدی بود و وقتی یادم میفته چقدر با اخلاق خوب جواب من رو از پشت تلفن دادند قطعا فقط میتونه کار خدا باشه.

    من دوروز بعد راهی تهران شدم بدون هیچ رزومه کاری که در اون فیلد بخام کار کنم و بدون داشتن هیچ سرپناهی و بدون اینکه بخام فکر کنم خب اگر در مصاحبه قبول بشم کجا زندگی کنم و شبها کجا بمونم.

    روز مصاحبه رسید و رئیس اون موسسه من رو بعنوان نیروی اداری استخدام کرد و یادمه وقتی از در اون موسسه اومدم بیرون فقط از خوشحالی جیغ میزدم و خداروشکر میکردم.

    در محیطی استخدام شده بودم که از هر لحاظ عالی بود و برای منی که از یک محیط کوچیک اومده بودم بسیار بسیار امن بود ،همکاران بسیار محترمی داشت،جایی که میشد براحتی کار یاد گرفت و از همه مهمتر حقوقم هم نسبت به شهرستان بسیار بالاتر بود و یادمه در اون مقطع 750هزار تومن بود که اضافه کاری هم بهش تعلق میگرفت،بیمه داشت،عیدی و سنوات و مرخصی داشت و هزینه ناهار و رفت و آمد رو هم پرداخت میکردند و خلاصه این شرایط نسبت به شرایط قبلیم عالی و فوق العاده بود .

    ولی یک مشکل وجود داشت و اون مشکل این بود که جایی که اسمش رو بشه گذاشت خونه یا اتاق که بعد کارم برم و شب اونجا بخوابم نبود.

    خاله من تهران زندگی میکرد و من اجباراً چندشب که یادمه دقیقاً 7 شب بود خونه اونها رفتم و از اونجایی که من خودم دوست نداشتم و ندارم برای کسی مزاحمت ایجاد کنم از خدا میخواستم برام سرپناهی مهیا کنه و یادمه یک روز با یکی از دوستان زمان لیسانسم صحبت میکردم و از دغدغه خونه یا اتاق براش گفتم بهم گفت خیلی از کارمندهایی که از شهرستان میان تهران تو خوابگاه زندگی میکنن و تو هم سرچ کن ببین نزدیکی محل کارت خوابگاه هست یا نه که وای خدای من با یه سرچ کوچیک متوجه شدم یه خوابگاه کارمندی نزدیک محل کارم وجود داره و عصر بعد کارم رفتم اونجا و یه تخت داخل یه اتاق دوازده متری که دقیقاً 12 نفر دیگه هم اونجا زندگی میکردن اجاره کردم که اگر اشتباه نکنم اجاره ماهیانه اون تخت 170هزار تومن بود و من راضی و خوشحال که بالاخره این چالش رو هم حل کردم.

    مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودند و من کار میکردم و برای اونها هم پول میفرستادم و این نکته رو هم بگم که خواهرم مشغول درس خوندن در دانشگاه شده بود و من هزینه تحصیل اون رو هم میدادم

    یادمه تقریبا 5 ماه میشد که در اون موسسه مشغول به کار بودم که آزمون ارشد رشته تحصیلیم رو شرکت کردم و قبول هم شدم اما مشکل اینجا بود که یکی ازشهرهای نزدیک تهران قبول شده بودم و با اینکه کلاسهای ارشد یک روز در هفته برگزار میشد و من صبح خیلی زود ساعت 5 صبح به ترمینال جنوب میرفتم و سوار اتوبوس میشدم و غروب از اون شهر به تهران برمیگشتم و مجددا فردا به سر کار میرفتم و عملاً خیلی به کارم خلل وارد نمیشد اما همان یک روز رو هم اعضای موسسه قبول نمیکردند و کم کم صحبت هایی شد که بین دانشگاه و کار یکی رو انتخاب کن و نمیتونی همزمان هم دانشگاه بری و هم سر کار.که یادمه وقتی دو روز برای امتحانات ترم اولم مرخصی گرفته بودم بمحض اومدن به موسسه با من صحبت کرند و مجبور به استعفا شدم و تسویه حساب و بیکار.

    از فردای اونروز ،روزنامه استخدامی همشهری رو گرفتم و مثلا ده تا شرکت رو انتخاب میکردم و برای مصاحبه زنگ میزدم و یادمه برای اینکه خیلی هزینه رفت و آمدم نشه با اتوبوس یا مترو بترتیب محل اون شرکت ، از جنوبی ترین تا شمالی ترین نقطه تهران برای مصاحبه میرفتم.

    که دقیقا یکی از شرکتهایی که برای مصاحبه رفته بودم دوتا کوچه پایین تر از خوابگاهی بود که زندگی میکردم و وقتی با رئیس اون شرکت مصاحبه کردم من 50امین نفر بودم که اون روز مصاحبه کرده بودم و گفتن شما قبولی و از فردا بیا سرکار و باز هم خدا برای من خدایی کرد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
    • -
      محبوبه قنواتی گفته:
      مدت عضویت: 1649 روز

      به نام خداوندی که در هر حال به فکر ماست

      دوست عزیزم پریا جان کامنت شما رو خوندم و انرژی زیادی گرفتم. چه با اراده چه پرانرژی چقدر ناخودآگاهانه طبق قانون عمل کردید و چقدر باعث افتخار هستید.

      من هم مثل شما اولین و تنها دوره ای که تابحال خریداری کرده ام دوره 12 قدم هست.

      داشتم فکر میکردم که من چقدر به فایل این جلسه احتیاج داشتم و کاملا اتفاقی کامنت شما رو دیدم.

      من هم چند بار مهاجرت درون کشوری داشتم با یه بچه شیرخوار و هر سری که برمی گشتم روزهای گذشته رو نگاه میگردم می دیدم چقدر قوی تر شدم چقدر بالغانه تر مسائل رو در ذهنم مرور و تحلیل میکنم. چقدر اون تضادهایی که در زندگی من وجود داشت خوب بودن که باعث شدن من مهاجرت و به دنبال اون پیشرفت کنم. گاهی غر میزدم ولی تهش به خودم میگفتم تصمیم خودته و باید پاش بایستی. و الان که صحبت های این فایل استاد رو داشتم می نوشتم خوشحال بودم از تغییر مسیرم که بدون اینکه متوجه باشم یا از قانون در این زمینه آگاه باشم، درست عمل کردم و به راستی که طبق فرمایش استاد، قرارگیری در مسیر درست آرامش رو بهمراه داره. چقدر استقلال من در 18 سالگی باعث شد وابستگی من به خانواده م خیلی خیلی کم بشه چقدر خودم رو با شرایط وفق دادم و فکر کردم چون راهی جز این نیست من دارم تحمل میکنم الان میفهمم که چه خوب که از دل سختی های استقلالم راهی پیدا کردم برای تداوم اون شرایط و همه اینها امروز به دردم میخوره. بعد از این فایل فهمیدم که من مسیر مهاجرت رو از مدت ها قبل بدون اینکه قانون رو بدونم شروع کرده م و الان وسط راهم.

      از این به بعد با قاطعیت بیشتری مهاجرت رو به خارج از کشور در زمره اهدافم قرار میدم و میدونم که یه روز میام توی همین سایت از مسیر روان مهاجرتم کامنت میذارم و راجع بهش صحبت میکنم فیلم میگیرم و برای استاد میفرستم.

      شاد و سالم و ثروتمند باشی

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
      • -
        Paria گفته:
        مدت عضویت: 1409 روز

        سلام محبوبه جانم

        چقدر خوب که کامنت گذاشتی و چه ذوقی کردم با خوندن مسیر زندگیت،باعث خیر شدی امروز چرا که این چندوقت نتونستم متمرکزانه مابقی داستانم رو بنویسم ولی با خوندن کامنتت خودم رو متعهد کردم که بنویسم ،امیدوارم مسیر من راهگشا باشد،برایت نور و آرامش و ثروت و سلامتی از خدا طلب دارم،روی ماهت رو میبوسم .

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      Paria گفته:
      مدت عضویت: 1409 روز

      به نام خدایی که هر لحظه برای من خدایی می کند

      با سلام خدمت استاد نازنینم و مریم جانم و با عرض پوزش بابت اینکه من در قسمت اول فایل چه افرادی برای مهاجرت مناسب ترند ؟!! پروسه زندگیم رو در یک پارت نوشتم و قرار بر این شد پارت دوم رو هم قرار بدم که یک مقدار بدقول شدم ، ولی امروز خودم رو متعهد کردم که حتما مابقی داستانم رو بنویسم چون شاید چند نفر خونده باشن و حداقل اونها رو منتظر نگذارم .

      تا جایی پیش رفتیم که من در مصاحبه شرکتی که نزدیک محل خوابگاهم بود قبول شدم و از فردای اونروز من کارمند اون شرکت شدم..شرکت خوبی با محیطی گرم و صمیمی و همکارانی که کم کم باهم دوست شدیم.از همه اینها مهمتر با خوابگاه محل زندگیم هم فاصله کمی داشت.

      هر روز سر کار و از طرفی چون دانشجوی ارشد هم شده بودم با اجازه رئیس شرکت(هرچند بعضی روزها موافقت نمیکرد و دانشگاه نمیرفتم)روزهای یکشنبه ساعت 5 صبح ترمینال جنوب میرفتم تا خودم رو به شهری که دانشگاه قبول شده بودم برسونم و از ساعت 8 صبح تا عصر دانشگاه بودم و عصر به تهران برمیگشتم و فردا مجدداً کار و کار .

      مسیر کاری من در این شرکت تقریبا یکسال طول کشید.مادرم و خواهرم همچنان شهرستان بودن و گهگداری که تعطیلات بود من چندروزی پیششون میرفتم همش در فکر جمع کردن پولهام و انتقال خانواده ام به تهران بودم اما حقوق دریافتیم واقعا اونقدری نبود که بتونم پس اندازی داشته باشم .

      شهریه دانشگاه،اجاره خونه مادرم و اجاره خوابگاه و هزینه خورد و خوراک و…خیلی اجازه پس انداز به من رو نداده بود.

      یکی از خانم هایی که باهم در اون شرکت کار میکردیم و بسیار بسیار محترم و انسان بودند و از قضا من رو هم خیلی دوست داشت یکروز به من گفتند فلانی حیف تو نیست که یک جای خیلی خیلی بهتر و بزرگتری کار نمیکنی و من اون لحظ گفتم خب اگر همچین جایی باشه چرا که نه با کمال میل !!! و باز دستی از دستان خداوند در زندگی من پدیدار شد تا من باز به جلو حرکت کنم ….

      همسر این خانم مدیر مالی و مشاوره مالی چند تا ارگان مهم بودن و یکروز از طریق همسرشون به من پیغام دادن که برای مصاحبه برو فلان بیمارستان و من با یک شور وشوق عجیبی رفتم که وصف شدنی نیست.

      خلاصه روز مصاحبه رسید .

      تعداد زیادی آمده بودن و حتی خیلیا سفارش شده و بقولی با پارتی اومده بودن ولی پارتی من خدا بود و من تنها و فقط و فقط خدا رو در کنارم داشتم .

      چند روز پشت سر هم با آدمهای متفاوت مصاحبه داشتیم و روزی که به من گفتند تو قبول شدی هیچ وقت و هیچوقت از ذهنم بیرون نمیره.یادم نمیره که وقتی از بیمارستان اومدم بیروی چه حال و احوالی خوبی داشتم انگار دنیا رو به من دادند .من جایی استخدام شده بودم که با اینکه بیمارستان بود ولی بیمارستان عالی در تهران محسوب میشد ، امکانات خوبی داشت ، حقوق و مزایای خوبی داشت و خلاصه این اولین جایی که بود که در طول این چند سال که من کار میکردم از همه لحاظ عالی و بینظیر بود.

      الان که دارم خاطرات اونروز رو مروز میکنم بقول استاد عزیزم باورهام قوی تر میشه و وقتی یادآوری میکنی و مینویسی به خودت تلنگر میزنی که ببین خدا چقدر بزرگه ، ببین وقتی احساس خوبی داشتی و توکلت فقط و فقط به خدا بوده و عنان همه امور رو به دست خودش داده بودی چقدر همه چیز عالی پیش رفت .پس پریا خانوم باز هم میشه …

      وقتی قبلا تونستم الان هم میتونم و باید بگم من اونموقع به اندازه الانم باورهای درستی نداشتم و بشدتی که الان باورهای توحیدی قوی دارم اونموقع نداشتم ولی خدای مهربانم واقعاً واقعا در همه برهه های زندگیم در کنارم بود چون من همیشه خودم بودم و خودم .

      من هیچوقت مثل بقیه دخترهای هم سن و سالام نبودم شاید اگر شرایطم جور دیگه ای بود من هم مثل بقیه بودم ولی هیچوقت هیچوقت نگفتم خدایا چرا من !!!!چون معتقدم شرایطم باعث شد من کاملتر ،مستقل تر و صبور تر باشم

      من تو اون محل کار شرایطم باز بهتر از قبل شد، حقوقم بهتر شد ،مزایای خوبی داشتیم و از هر بعدی که شما فکر کنین مسیر برای من راحت تر شد.

      در اون مقطع من روی پایان نامم کار کردم و مدرک ارشدم رو هم گرفتم و الان دیگه موقع جابجایی مادر و خواهرم به تهران بود .من چندروز تو بنگاه های محله های تقریبا مرکز شهر دنبال خونه گشتم تا اینکه یک خونه که با شرایط مالی من اوکی بود رو پیدا کردم و خانواده ام هم به تهران اومدند و ما سه نفری زندگیمون رو در تهران شروع کردیم.

      همه چیز خوب بود و من تو اون بیمارستان شرایط خوبی داشتم.

      من تا اون مقطع مجرد بودم و واقعا به ازدواج هم فکر نمیکردم و فقط و فقط به پیشرفت فکر میکردم .خیلی دوست داشتم مدیر مالی بشم چون در اون زمان حسابدار بودم و سالهای زیادی حسابداری کرده بودم .مدرک ارشدم رو هم گرفته بودم .یک سری دوره های سرپرست مالی شدن رو هم گذرونده بودم و فکر میکردم باید الان من مدیر مالی بشم اما باید این توضیح رو بدم که من فقط سواد این قضیه رو داشتم و در خودم این عزت نفس رو نداشتم و قلباً به خودم این اعتماد رو نداشتم که بتونم یک تیم مالی رو مدیریت کنم.

      من چون بعد آشنایی با استاد به مفهوم عزت نفس پی برده بودم .هر چند در گذشته به پیشرفت های خوبی رسیده بودم ولی فکر به شرایطم در گذشته و خیلی فکرهای دیگه باعث میشد فقط به مدیر مالی شدن فکر کنم ولی جرات قطعیت بخشیدن در ذهنم به خودمم نمیدادم.

      بقول استادجانم پام روی گاز بود ولی باورهای مخربی داشتم که ترمز ذهنی من بود. دوست داشتم در اون جایگاه باشم ولی خودم رو لایق نمیدیدم.

      همونطور که قبلا گفته بودم من واقعا هیچوقت به فکر ازدواج نبودم چون جدای از مقوله پیشرفت فکرمیکردم که شرایطم هم مناسب برای ازدواج نیست .

      ولی یکروز بصورت خیلی خیلی هدایتی و واقعا معجزه وار با عزیزدلم همسر عزیزتر ازجانم آشنا شدم ،آشنایی با ایشون به حق که نور امید رو در زندگی من تابوند.کسی که بمعنای واقعی انسانه ، بسیار فهمیم و فهمیده و من چقدر خوشبخت بودم و هستم که با این شخص آشنا شدم.

      یادمه هر چند که بمحض آشنایی و مطرح کردن مسئله ازدواج من خیلی خوشحال نشدم چون متوجه شده بودم که سطح خانوادگی اون ها از ما خیلی بالاتره و این موضوع برمیگشت به عدم عزت نفس در من.

      با این که من کلی دستاوردهای مهم در زندگیم داشتم و باید به مسیر زندگیم نگاه میکردم و به خودم افتخار میکردم ولی انگار نمیخواستم قبول کنم و فقط نداشته هام رو میدیدم.

      همسرم خیلی باهام صحبت کرد و قرار بر این شد خوانواده شون برای خواستگاری بیان منزل ما و آمدند و با اینکه من خیلی استرس داشتم ولی همه چیز به خوبی و خوشی برگزار شد و ما رسماً ازدواج کردیدم .

      تقریبا 7 سال از زندگی مشترک ما میگذره،همسرم فوق العاده انسانه و من این رو مدیون الله خودم میدونم.

      از لحاظ کاری من از بیمارستان اومدم بیرون ،همون اوایل ازدواجمون ، چون دوست داشتم پیشرفت بیشتری داشته باشم .

      شناختی که من از خودم پیدا کرده بودم این بود که هیچوقت دوست نداشتم در نقطه امن خودم باشم و اگر محل کار برام تکراری میشد و موضوع چالش برانگیزی نبود جابجا میشدم تا موضوعات بیشتری یاد بگیرم.

      وقتی ازبیمارستان اومدم بیرون چندجا برای کار رفتم ولی هیچ کار مناسبی پیدا نکردم و این برمیگشت به خودم چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و در یک چرخه معیوبی افتاده بودم و جهان پیشرفت من رو به یک باره قطع کرد. من حالم خوب نبود و این موضوع اصلا ربطی به همسرم نداشت . بی مورد و بی دلیل حال روحیم خوب نبود ،بیکار شده بودم ، همه آدمهای گذشته ام رو مقصر میدونستم ،خیلی وقتا گریه میکردم،بشدت دنبال اخبار و اتفاقات بد بودم از لحاظ بدنی چاق شده بودم و در کل اون دختر پویا و اکتیو همیشگی نبودم.

      جهان داشت منو حسابی چک و لگدبارون میکرد.یادمه ظهر بود و کف اتاق داشتم گریه میکردم خودمو کشوندم رو تخت و رفتم تو اینستا و بصورت کاملاً هدایتی مسیر زندگی یک خانم موفق رو خوندم و اینکه چطور بعد

      آشنایی با فردی به نام استاد عباسمنش زندگیش به اون شرایط عالی رسیده بود.

      وارد سایت شدم ،چرخی زدم و سریع اومدم بیرون چون اصلا حال و حوصله دیدن و شنیدن حرفهایی که فکر میکردم روانشناسی زرده رو نداشتم(دیدگاه من اون در شرایط این مدلی بود)

      چندوقت گذشت که باز بصورت اتفاقی دو تا انسان موفق دیگه در اینستاگرام دیدم که باز حرف از استاد عباسمنش میزدن .اینبار به خودم گفتم چندروز برو فقط کامنت بخون و چیزی گوش نده و…

      الله اکبر از اینهمه کامنت و عوض شدن شرایط هزاران هزار انسان.

      کم کم مشتاقانه شروع کردم به گوش دادن فایلها و حالم بهتر شد .روز به روز بهتر شدم ، مشتاقانه تر زندگی میکردم ،همیشه فایلها در خونمون پلی بود و اوایل با اینکه همسرم اصلا دوست نداشت گوش بده ولی ایشون هم کم کم شیفته استاد شدند.

      تقریبا پاییز 1400با استاد شروع کردم ولی جدی تر بهار 1401 بود که حرفهای استاد در روح من رخنه کرده بود .تا اون موقع من همچنان بیکار بودم چون اعتقاد داشتم من دیگه هیچوقت نمیتونم مدیر مالی بشم چون من آشنا و پارتی ندارم و برای مدیر مالی شدن باید خیلی کارهای دیگه انجام داد که در شخصیت من نیست و یک دوره زیبایی هم در یک آموزشگاه گذروندم تا با عوض کردن کارم موفق بشم، ولی تو اون حرفه هم فقط تجربه آموختم و بار مالی برای من نداشت.

      تابستون 1401 بود و منو همسرم از زیاد بودن عدد مالیاتی کسب و کارش خیلی ناراحت و عصبی بودیم و معتقد بودیم که چرا ما باید انقدر مالیات بدیم در صورتیکه بقیه کسبه اطراف مغازه همسرم اصلا مالیاتی براشون نیومده.خیلی به این در و اون در زدیم که بتونیم از یک راهی این مالیات رو کم یا صفر کنیم .من یادم افتاد یکی از دوستان قدیم من مشاوره مالی مالیاته و شماره اش رو پیدا کردم و بهش زنگ زدم و بعد کلی صحبت گفت فلانی تو الان کجا مشغولی و من گفتم خیلی وقته بیکارم و ایشون تعجب که چرا تو با این همه توانایی بیکاری و خلاصه گفت یک جایی به همسر من سپردن برو مصاحبه .

      در اون مقطع من هرروز به فایلهای استاد گوش میدادم ،شکرگزاریم رو داشتم ولی در همین حین ،چالش مالیاتی برای ما پیش آمد ،با دوستی تماس گرفتم که تقریبا 3 یا چهار سال ازش بیخبر بودم ،ایشون به من کار پیشنهاد دادن و مصاحبه و بعد هم استخدام……..

      مگر داریم از این زیباتر ،آخ که خدای من چه خداییست ………………………..

      تقریبا دوسال میشه که بیشتر مواقع به آموزه های استاد گوش میدیم ،دوروز پیش قدم دوم دوره 12 قدم رو خریدیم .

      آرامش در زندگیمون موج میزنه.

      همسرم که بقول خودش در کسب و کارش وقتی به چالشی بر میخورد بسیار عصبی و کلافه میشد امروزه روز بسیار آرامش داره.

      بنظر من آموزه های استاد در وهله اول آرامش رو در زندگی ها متبلور میسازه،چیزی که آدمی بهش بسیار نیازمنده.

      وقتی آرامش باشه آسایش هم توامان جاری خواهد شد.

      من یکروز دوست داشتم مدیر مالی بشم نه بخاطر موضوع مالی این جایگاه ،فقط بخاطر این که میگفتم من باید در این جایگاه قرار بگیرم و شد و شد اونهم بصورتی بسیار معجزه وار.

      خونه ای که با همسرم زندگی میکردیم در محله بدی نبود اما محله ای هم نبود که دوست داشته باشیم و پارسال اینموقع کلی توی دفترم نوشتم و باورهام رو درست کردم و خدا بصورت معجزه آسایی ما رو به محله ای هدایت کرده که عاشق این محله ایم.

      لحاظ سلامتی با همسرم باشگاه میریم و بسیار خوش استایل تر شدیم چرا که شور و شوق زندگی داریم.

      هنوز خیلی آرزوها داریم و با همسرم خیلی خواسته ها داریم و میدونیم که بهشون میرسم.

      یاد جمله ای از استاد می افتم که میگن تنها راه گذر از یک تجربه ، رسیدن به اون تجربه اس من الان به جایگاه مدیر مالی بودن رسیده ام و دوست دارم مسیر جدیدی رو شروع کنم ،دوست دارم کسب و کار خودمو شروع کنم و استارتش رو زدم و میدونم بسیار موفق خواهم شد.

      منو همسرم اینستاگراممون رو کلا بستیم و همسرم بعد بستن اینستا صد خودش رو برای یادگیری طراحی سایت گذاشت و در عرض مدت کوتاهی (تقریبا یکماه) سایت کسب و کار خودش رو طراحی کرد.

      همسرم همیشه میگفت کسب و کار من خیلی رونق نمیگیره چون ما پول و سرمایه اولیه ای نداریم یا جای مغازه جای خوبی نیست اما در حال حاضر باورهاش صددرصد عوض شده و کسی که انرژی زیادی برای رفتن به مغازه نداشت و با کلافگی به خونه برمیگشت امروزه روز با شوق بالا و با توکل به رب در مغازه اش رو باز میکنه و با ذوق میاد خونه.

      امروز 10مرداد ماه 1403 است من روی یک صندلی نشستم که ویوو زیبای حیاط محل کارمون رو در بهترین محله تهران میبینم و شکرگزارم.

      مادر و خواهرم همچنان تهران زندگی میکنند و خداروشکر براحتی از پس هزینه های زندگیشون (مثل اجاره منزل)بر میام.

      من دختر قوی هستم که از دل یک روستا با شرایط بسیاربسیار سخت خودم رو ارتقا دادم و با اینکه بظاهر تنها بودم ولی در تمام ادوار زندگی خداوند در کنارم حضوری پررنگ داشت،در مقطعی از زندگی احساسم خوب نبود و حال خوبی نداشتم اما منتج به آشنایی من با استاد عباسمنش شد که در واقع حال بدم خیر بزرگتری بهمراه داشت.

      در این لحظه و این زمان شاکر خدایی هستم که هر لحظه برای من خدایی میکند و سپاسگزار و قدردان استادی هستم که براستی استاد بودن شایسته و بایسته ایشان است.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    سجاد طبسی نژاد گفته:
    مدت عضویت: 2834 روز

    به نام تنها قدرت در زندگی

    سلام به اساتید عزیزم

    سلام به همگی دوستان عزیزم خداروشکر من اول رفتم این آزمون رو کامل انجام دادم و واقعا تمام سوال هارو صادقانه جواب دادم وقتی نتیجه رو نگاه کردم دیدم من فرد مناسب برا مهاجرت هستم فقط باید یسری ترمزهای مخفی ذهنمو بگردم پیدا کنم و اصلاح شون کنم

    و دوم اینکه یاد 12سال پیش خودم افتادم وقتی برا اولین بار تصمیم گرفتم بخاطر هدفم که برام مهم بود مهاجرت کنم به یه شهر دیگه با تمام مسائل مالی مکانی و همه چیز اما رفتم تقریبا یکسال اونجا موندم اما بخاطر باورهای وحشتناک اشتباهم دوباره بعداز یکسال برگشتم به شهر خودم چونکه قبلش من یسری فکارها باورها و دیدگاه دیگه ای داشتم اما وقتی رفتم اصلا خیلی چیزها اونطور که‌من فکر میکردم نبود و یسری دلخوری ها،حرفا و مشکلات برام پیش اومد اما در نهایت واقعا خیلی برام درس شد در زندگیم و خیلی آگاه تر شدم و چشمام بازتر شد و یسری بازخوردهای آموزنده در زندگیم گرفتم که وقتی پارسال مهاجرت کردم به تهران تقریبا تهرانم نزدیک به یکسال موندم که همین چندماه قبل برگشتم به شهر خودم اینبار دیگه برا این نبود که ناامید شده باشم بلکه گفتم خدایا شاید همینکه من میگم باید از لحاظ پیشرفت در کارم و کسب ثروت داشتنم فقط از تهران باشه شاید اینم یه مولفه ای یت که من میخوام ثابت نگهدارم و اون مدت که تهران بودم کلی آموزش های اصولی و خوب در تخصص خودم دیدم و چقدر با فرهنگ جدیدتر و متفاوت تر آشنا شدم و الان در همین جایی که فعلا هستم دارم در کار خودم فعالیت میکنم و دارم میگم خدایا من اصلا نمیخوام بگم حتما من باید اینجا یا فلان جا باشم اما واقعا مهاجرت به خارج از کشور دوست دارم چونکه با یه زندگی جدید آشنا میشم اما نمیدونم چه زمانی این اتفاق میفته اما من خودمو رها کردم و سپردم به خدا

    و فقط سعی اصلیم فعلا اینه که تمام تمرکزم رو کارم و ساختن احساس لیاقت درونیم باشه دیگه بقیه مسائل قدم به قدم درست میشه

    و من یه نکته دیگه رو متوجه شدم از خودم اینکه من الان در کل با هرتغییر مثل مهاجرت یادگیری مهارت جدید و هرچیز جدید و ناشناخته ای که باشه واقعا خیلی راحت تر و اماده تر از گذشته خودم هستم خیلی زودتر میتونم با چالش های جدید دوست بشم و تغییر بپذیرم

    هنوز مقاومت های زیادی در وجودم هست ولی اما در کل من نسبت به گذشته خیلی رهاتر و زودتر تغییر میکنم و ریلکس ترم

    مثلا سالها پیش به سختی تغییر میکردم

    یا دوست جدید میتونستم پیدا کنم اما الان خیلی زودتر میتونم اینکارهارو انجام بدم و الان کلی دوست های خوب و مختلف از تهران دارم که با هم در تماس و ارتباط هستیم

    واقعا من نسبت به قبل خیلی متوکل تر هستم

    و اینم الان خیلی بهتر درک میکنم تفاوت بین تصمیم به مهاجرت با فرار کردن از مکان قبلی چیه

    بااینکه خیلی چیزها رو ندونی ولی فقط باایمان قدم برداری با اینکه همینجور فقط با تصمیم احمقانه گرفتن بری جلو چیه

    واقعا بین هرکدوم از اینا مرزهای باریک و مهم وجود داره که ما باید حواسمون باشه و درک شون کنیم

    مثلا من خودم قبلا اگر میخواستم یه گردش کوچک یا مسافرت برم باید حتما همه چیز برام محیا بود و خیلی سخت میگرفتم حتی مکان های خیلی نزدیک

    اما الان نسبت به قبل خیلی بهترم و زیاد سخت نمیگیرم یا اگر یه مشکل غیرمنتظره هم برام توی مسیر رخ بده خیلی ناراحت نمیشم و عصابمو خورد نمیکنم خداروشکر از این تغییرات و رشد درونی من که از برکات تضادهای زندگیست

    و واقعا الان خیلی بهتر درک میکنم که همین کارهای بظاهر ساده در زندگیمون که مثلا قبلا برام رخ داده ولی چقدر باعث شده من رشد کنم و رهاتر بشم

    یا مثلا اگر قبلا یه وسیله خوب یا نو که داشتم یه اتفاقی براش میفتاد تا مدتها همش حرص میخوردم و عصابمو خورد میکردم اما الان شاید به اندازه یک هزارم یا یک صدم اونموقع برام طول بکشه که از فکرش بیام بیرون

    و خیلی نکات دیگه که واقعا این آگاهی ها دارن یادم میاره که چقدر درس ها برامون هست که اگر در نظر بگیریم و درستشون کنیم واقعا زندگیمون کاملا تغییر میکنه چرا؟؟

    چونکه باعث شده ما احساس خوشبختی درونی و رهایی کنیم که باعث بشه روند زندگیمون روغنکاری و لذتبخش تر باشه

    خداقوت به همگی.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  3. -
    لیلا طهماسبی گفته:
    مدت عضویت: 3183 روز

    و هو معکم این ما کنتم

    او با شماست هر کجا که باشید.

    حدید4

    من عاشق این مسیرم عاشق این مسیری که من روی خودم کار میکنم باورامو از درون بهتر میکنم و هماهنگ تر میشم با خواسته ام و تلاش میکنم باورهای هماهنگ با خواسته م رو هر روز کمی بیشتر در خودم ایجاد کنم و تمام تمرکزمو میذارم روی این موضوع و تغییر میکنم و خداوند زندگیمو عوض میکنه شرایطم رو عالیتر میکنه بهم پاداش میده پاداشهایی مثل روابط زیباتر کار لذتبخش تر خونه زیباتر و مهاجرت به مکانی فوق العاده تر همه و همه در اثر کار کردن روی خودم.

    چقدر انعطاف پذیری؟ چقدر راحت میتونی خودتو تغییر بدی و با شرایط سازگار کنی و از شرایط اطرافت هر چی که هست همونجوری که هست لذت ببری؟ این ویژگی خیلی مهمه، میشه گفت فرق بین داشتن این ویژگی و نداشتن این ویژگی فرق بین احساس خوشبختی و احساس بدبختیه چون همیشه در زندگی شرایط جدیدی پیش میاد  که لازمه رشد ماست و همیشه این انتخاب رو داریم که بشینیم ایراد بگیریم از این شرایط جدید و احساس بدبختی کنیم و لحظاتمون رو با احساس بد سپری کنیم یا اینکه یه سوال عالی بپرسیم چطور از این شرایط جدید لذت ببرم یعنی نه اینکه بتونم تحملش کنم نه لذت ببرم باشکوه بشه لحظاتم برام و این سوال همیشه جواب داره .

    چند روز پیش وارد داروخونه ای شدم و به محض ورود به خودم گفتم کسی که اینجا توی یه داروخونه کار میکنه چه کار نا امید کننده و خسته کننده و تکراری داره نمیدونم چرا یه دفعه این فکر به ذهنم خطور کرد شاید چون من هیچ علاقه ای به کار فروشندگی ندارم اما وقتی با خانمی که اونجا کار میکرد روبرو شدم دیدم اصلا اینطور نیست که من فکر میکنم و اون خانم قوی و بیخیال و رها، متمرکزه شاده و با هر کسی که روبرو میشه خیلی صمیمانه باهاش برخورد میکنه و پیرمرد و پیرزنی که قبل از من بودن رو با حوصله به سوالاتشون جواب داد و اونهارو بابا و مامان خطاب کرد در کمال حترام البته و چقققدر این پیرمرد و پیرزن خوشحال شدن ار توجه و صمیمیتی که اون خانم باهاشون داشت و درحالیکه قبلش داشتن غر میزدن با خنده و شاااد خداحافظی کردن و رفتن وقتی نوبت به من رسید اون خانم اسم و فامیلم رو از روی نسخه م خوند و همین کارش یه حس صمیمیتی در من ایجاد کرد و مکالممون جوری پیش رفت که من هم با خنده و شادی خداحافظی و تشکر کردم خیلی برام جالب بود طرز برخورد این خانم با کارش دیدم که داره هر لحظه لذت میبره رشد میکنه عشق میده و عشق میگیره  و به ذهنم رسید که حتما این آدم سوالات فوق العاده ای از خودش پرسیده مثل اینکه چطور هر لحظه لذت ببرم از کارم؟

    چطور میتوم برای خودم این شرایط رو نه تنها قابل تحمل بلکه حتی لذتبخشش کنم؟ بعد این جواب میاد که ببین آدمها مثل هم نیستن هر کدوم یه دنیای متفاوت دارن برخورد با هر آدمی یه فرصته برای ارتباط با درون اون آدم و تجربه عشق و شادی از همون ارتباط کوتاه، برای عشق ورزیدن و اینجوری شرایط اطرافش رو و لحظاتش رو برای خودش لذتبخش میکنه.

    و از اونجایی که من هم به شدت نیاز دارم به تغییر و مهاجرت و تجربه های جدید باید یاد بگیرم سوالات عالی از خودم بپرسم ،بله درسته جای جدید این ویژگیهارو داره شاید نتونم فعالیتهای ورزشی سابق رو تا مدتی بعد از مهاجرت انجام بدم شاید لازمه فرهنگ جدید رو بپذیرم لازمه اخلاقای جدید رو بپذیرم با آدمای جدید روبرو بشم و ارتباط برقرار کنم اما سوال عالی اینه که :

    چطور از این همه تغییر هر لحظه لذت ببرم و کیف کنم؟

    چطور هم راحتی و ارامش خودم در اولویت باشه و هم ارتباطهایی دوستانه و احترام امیز با حفط حد و مرزهای خودم ایجاد کنم؟

    چطور در مواجهه با تغییرات آرامشمو حفظ کنم و در جای جدید هم همچنان در آرامش زندگی کنم؟

    چطور به بهترین شکل خودمو با شرایط جدید اداپت کنم به طوری که هر لحظه رشد کنم و لذت ببرم؟

    در مورد وابستگی به خانواده و شهر و دوستان فعلی هم سوالات عالی بپرسم، مثل ابنکه:

    خدایا چطور اونقدر تمام وابستگیم به خودت باشه که دیگه کوچکترین وابستگی به هیچ کس حتی نزدیکترین فرد زندگیم هم نداشته باشم؟

    چطور عزیزانم رو به بهترین شکل به دستان پرقدرت تو بسپارم مثل یعقوب در سپردن بنیامین به برادرانش، بگم :خداوند خیرالحافظین وارحم الراحمینه.

    چطور رها باشم در این دنیا از هر وابستگی و نچسبم به هیچ چیزی که در نتیجه بتونم خوب زندگی کنم؟

    در مورد راحت پذیرفتن تغییرات جدید، شرایط جدید؟

    چطور مقاومت نکنم در برابر شرایط جدید و چالش برانگیز؟

    چطور تغییرات جدید در همه جنبه هارو بخوبی بپذیرم؟

    چطور عاشق قراردادن خودم در شرایط ناشناخته بشم؟

    چطور عاشق رشدی بشم که فقط با قرار گرفتن من در شرایط جدید و چالش برانگیز بوجود میاد؟

    چطور همیشه داوطلبانه وارد شرایطی بشم که برام جدید و ناشناخته ست اما میدونم یه آدم با اعتماد به نفس تر و شادتر بیرون میام بعد از اون تجربه؟

    چطور شخصیتی باشم که داوطلب تغییره؟

    چطور این باور رو بسازم که خارج شدن از منطقه امن لذتبخش و رشددهنده ست و پر از پاداشها و ثروتهاست؟

    چطور جسورتر باشم؟

    چطور نترس تر باشم؟

    چطور خودخواسته خودمو وارد چالش و تغییر بکنم و از این کار لذت ببرم؟

    چطور بتونم اون رشدی رو ببینم که در شخصیت من ایجاد میشه در اثر قرارگرفتن توی چالش تغییرات جدید بجای مقاومت در برابر تغییر؟

    و صرف پرسیدن این سوالات قدرتمندکننده حتی قبل از اینکه جوابی بیاد چقدر احساس قدرت کردم برای روبرو شدن با شرایط جدید و ناشناخته و چقدر در ذهنم جوابهای عالی اوند مثل اینکه از تغییرات و چالشهای کوچیک شروع کن ، با هر بار وارد شدن به دل شرایط جدید و ناشناخته خودتو تشویق کن و تحسین کن و رشدتو ببین و ….

    دوستان عزیزم ممنونم برای کامنتهای آگاهی بخشی که مینویسید.

    استاد عزیزم، خانم شایسته نازنین سپاسگزارم برای این آگاهیهای گرانبهایی که مسیر زندگی مارو هر بار زیباتر و آسانتر و هموارتر و لذتبخشتر میکنه.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  4. -
    زکیه لرستانی گفته:
    مدت عضویت: 1729 روز

    بنام خدای مهربان

    سلااام ب همگی عزیزانم

    روز14

    خداروشکر میکنم ک درمدار دریافت این آگاهی ها قرار گرفتم

    چرا من دوسدارم مهاجرت کنم؟

    دلیل مهمی ک دوسدارم مهاجرت کنم چیه؟

    دلیلی ک من دوسدارم مهاجرت کنم اینه ک دوسدارم فصل های مختلف سالو ببینم

    تو منطقه ای ک من زندگی میکنم

    دوفصل بیشتر نداریم

    و نصف سال هوا گرمه

    دیدن طبیعت سرسبز جنگل و دریا

    تجربه ی پاییز و زمستان

    تجربه بارون تو تابستون

    دیدن غروب زیبای خورشید رو دریا

    ارتباط با آدم های جدید و شرایط جدید

    شغل جدید و تجربه ی امکانات بیشتر

    وابستگی ب خانواده تا حالا زیاد دور نبودم از خانواده ام

    ولی الان ک دارم فک میکنم من مث خواهرهام و مادرم نبستم ک دم ب دقیقه ب همدیگه زنگ میزنن تا از حال هم باخبربشن

    تقریبا ب هیچ کس زنگ نمیزنم مگه اینکه کاری داشته باشم کلا با تلفن ارتباط برقرار نمیکنم

    کنجکاو بودن واقعا مقدسه و باعث رشد آدم میشه

    من دوسدارم چیزای جدید و یادبگیرم و تجربه کنم جاهای جدید برم

    با آدم های جدید آشنا بشم

    محک زدن ایمان خودم رو

    تقریبا یک هفته ی پیش ی شرایطی پیش اومد و من هدایت شدم ب ی مسافرت دوروزه ب تهران اونم با قطار

    خییلی بهم خوش گذشت و تونستم راحت بخوام و با هم سفرهام ارتباط, خوبی برقراز کنم

    یادگرفتم چطور تخت پایین رو بزرگتر کنم و تخت بالا رو درست کنم

    از پله برم بالا و تعادلم و حفظ کنم

    تو مسیر ک از شهرها رد میشدیدم خیلی حس خوبی داشتم و با عشق داشتم بیرونو نگاه میکردم

    وقتی رسبدیم تهران هوا ابری بود چقد زیبا بود آسمون ساعت 7ونیم صبح بود

    هوا عالی بود ی نسیم خنک ب صورتم میخورد و کلی لذت میبردم و خداروشکر میکردم

    واقعا تجربه ی هوای خنک نسبت ب هوای گرم خرما پزون خوزستان ی حس فوق العاده داره

    نشانه قدرت خداست ک چطور تر یک منطقه هوا اینقدر خنک و جای دیگه کولر هم جواب گو نیست

    ولی خب اینم میدونم ک باید اول باورها درست کنم و تو همین جایی ک الان هستم موفق باشم و بعد در زمان مناسب هدایت میشم ب سمت خواسته ام

    و ی باور خوبی ک از یکی از دوستان گرفتم اینه ک هم میتونی ازدواج کنی و هم همزمان مهاجرت کنی بدون اینکه مجبور باشی تنها یی مهاجرت کنی و کلی سختی بکشی

    خدایا صدهزار بار شکرت بابت روز عالی ک داشتم امروز حالم خیلی بهتر بود خداروشکر ب اندازه کافی استراحت کردم

    خواهر زاده ام باهام تماس گرفت و کلی بهم عشق داد

    آگاهی های جدید دریافت کردم و ستاره قطبیم هم تیک خورد

    تونستم جلسه16احساس لیاقت و گوش بدم و برای دوستان کامنت بنویسم

    کامنت بخونم و آگاهی جدید دریافت کنم

    تونستم کنترل ذهن کنم و حالمو خوب کنم

    الهی شکرت خدایا سپاسگزارم بخاطر هدایتم ب این مسیر زیبا و دوستان فوق العاده

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    فاطمه(نرگس) علی پور گفته:
    مدت عضویت: 1315 روز

    بسم الله الرحمن الرحیم.

    سلام و درود خدا،’به استاد عزیزم…که همه زندگیش بر پایه تحقیقات می باشد…

    صحبت شما راجع به این فایل…مرا بیاد الهامی که یه شب خداوند بصورت واضح برام فرستاد،تا درک مرا نسبت به زندگی و خوشبختی ،’قوی تر کند…

    این فایل از صحبتتون و فایل دوم…بیشتر مرا به خودشناسی وادار نمود…که طی این مدت عضویتم..این موضوع ،’یکی از موضوعاتی بود.که دوستداشتم تجربش کنم..

    استادم.یه خصلت خیلی خوبی نسبت به خانواده ام دارم.که حتی افراد نزدیک بهم،’به من میگن…

    من ادمی هستم که وقتی بجایی به شهر غریبه که میرم.کلا،’ خانواده ام برام یفرد تافته جدا بافته میشن…زود به استقلال میرسم..زود خودمو جمع میکنم..

    با وجودی که سن سالم کم بود برای یه موقعیت جدید.فردی که تفریح خاصی بهیج جا نداشته بود…هیچ تجربه بجز اعضای خانواده و دو تا دوست….

    موقعه ایی که چند سال دور از خانواده بودم از تمام فرصتهام استفاده میکردم..

    دوستانی داشتم که هر هفته به خونشون میومدن..ولی من فردی بود اصلا احساس دلتنگی نداشتم…

    و خانواده ام باهام تماس میگرفتن.اصلا احساس دلتنگی نداشتم..من اونجا تو اون موقعیتها فهمیدم..من ادمی هستم که میتونم با هر شرایطی که باشه خودمو وقف بدم..

    درکل ادمی هستم.عاشق افراد غریبه ام با همه زود دوست میشم.روز اول.هنوز دوستتم بهم یاداوری میکنه..بهم میگه یادته روز اول با لبخند باهام نزدیک شدی…درکل عاشق تجربه زیباییها و چیزهای جدیدم..

    زود رابطه برقرار میکنم زود به افراد چه مرد چه زن سلام میکنم….و بهشون نزدیک میشم…

    همون اتفاقات تو زمان سن سال کم باعث شد..که یه روز مهاجرت کنم.دوستداشتم.ادمهای حدید ملاقات کنم.به لطف خدا..الهامی بهم شد بصورت واضح از طرف خداوند…

    اینقدر نشانه هاش واضح هست.که مدام خداوند بهم یاداوری میکنه..همون عشق مهاجرت و خاسته ام…

    باعث شد تا من خدا رو بشناسم و هدایت بشم.به سایت شما استاد عزیزم.

    استادم من از بچگی.این الهام رو میدیدم.ولی اینبار با سایت شما شدیدتر شده..و خداوند به واضح بهم نشون داد..

    فقط من باید بتونم ایمانمو نشون بدم..تا این اتفاق بصورت ظاهری وارد زندگیم شود…

    که بازم زمان خودشو داره اون زمانی که خودش بخاد.و برای من مناسبه که اتفاق بیفته وارد زندگیم میکنه..

    یه شب حدودا چند ماه پیش از خداوند خاستم چیشد این خاسته من با مهاجرت…

    میخام قدرت خداوند رو بگم..وقتی تو مسیر درست قانون الهی هستی..دیگه یه جاهایی تقلا وجود نداره!.باید ارامش داشته باشی.تا اون اتفاق بیفته….

    خواب دیدم وارد کشوری شدم…اتفاقا چند تا از افراد نزدیک بهم بودن..این خواب دقیقا دو تا از خاسته امو بهم نشون داد…و مهرشو همون لحظه کوبید..

    این خواب اینقدر وحشتناک و بدون مدار بود.که من گفتم خدایا من هیچی نمیدونم.

    خواب دیدم وارد کشور اروپایی شدم.اون افراد نزدیک بهم فرار کرده بودن از اون موقعیت.که تو خواب بهم گفتن..ما فرار کردیم..

    و از اون جهت اون کشور غریبه..تو خواب میدیدم.اون پیشرفت و اون زیبایی کشور..

    حالا شما استاد عزیز.سفر که کردین.بیشتر میبینید کشورهای دیگه تو چه پیشرفتین.چقدر همه چیز تازگی داره با روند زندگی که ما دارییم..

    حسش حس خارجی بود(خنده).دقیقا انگار همون ساعت تو اروپا بودم.

    یه اقایی اعلام کرد شما کجا میریید من امریکا رو انتخاب کردم.

    هر شخصی یه کشوری رو میگفت..

    ای دل قافل..استاد.!مثل اینکه منو بغل کرده بود فرسنگها منو برده بودن بجایی که هنوز قیافشم ندیده بودم..

    .شهر شلوغ بود همجا زیبا و پر از تکنولوژی انواع سرگرمیها…

    ولی

    ولی…

    ولی…

    از اونطرف….دلی پر از حسرت.یه لحظه تو اون خواب برگشتم به خانواده ام.دیدم چقدر بد بیراه بهم میگن!….

    و میدیدم اطرافمو با خودم میگفتم چقدر این کشور زیباست.میگفتم یه عمر کجا زندگی میکردیم..!..

    ولی

    از طرفی بسیار پشیمان از کارم که چکار کردم.نمیتونستم صحبت کنم.زبان گنگی که فقط میبینه..دستشوییم میومد..گرسنم بود!.. جایی بلد نبودم.اقا اینقدر هراسناک بود اون محیط…

    که تو خواب میگفتم دیدی چه غلطی کردم.دیدی خودمو با دستم بدبخت کردم.اینقدر تو خواب …بخودم.!فحش میدادم.

    انگار توی دوزخ گم بودم..

    اون خواب دو تا موضوع رو خداوند بهم گفت..که دقیقا اون دو خاسته رو بهم نشون داد..

    که من بهت میگم چکار انجام بدی..فکر خودت و راهنماییت از طرف دیگران.حز خودتو جهنمی کنی چیز دیگه ایی نیستا!..

    بچه ها اون خواب جهنمو بهم نشون داد..همینه استاد میگه من تکاملمو گذروندم..

    واقعا هر تعقییراتی نیاز به حهادی اکبر درونی داره..

    تا ما اماده یکار نشیم..پیروی از خیالات اشتباه جهنمو به واقعیت بهت نشون میده..

    اصلا مهم نیست که کجا با چه امکانات و زیبایی هست…اینقدر اون باورا اشتباه تو رو با دست خودت به نابودی کشونده که نمیزاره زیباییها رو ببینی..

    استادم .تمام صحبتهات پر از نور الهیه..وقتی که صحبت میکنید وقتی به چشماتون نگاه میکنم.مردمک چشمتون مخصوصا با قانون سلامتی.برام یه حالت خاصی شده…ترس از خداوند رو تو وجودتون میبینم!

    واقعا انسان میتونه با تکامل به کجاها برسه.از تمام وجودم این درخشندگی وجودتونو تحسین میکنم.

    قدرت الهی وجودتونو در برگرفته هر بار کنترل ذهن برام سخت میشه یادم از چهره شما با اون مردمک چشمتون میشم.اینقدر جسورانه صحبت میکنید…

    استادم.به لطف خدا.دوروزه دارم به هدایت خدا بجاهای ناشناخته از شهرم.پیاده روی میکنم.بهمون خدای احد،’چقدر روزمو رگلاژ میکنه ..هر روز طلوع خورشید یه جای زیبا و نور الهی هست..میبینم!

    من دارم این مهاجرت رو از شهرم شروع میکنم.برم ببینم و لذت ببرم..

    همین باعث شده که ما روی ترسهام بیشتر بزارم..و هر لحظه شیطان نجوا میکنه.با خودم میگم من خدا رو دارم.

    خدایی که به من تزدیکه و مراقب منه..

    و من در زمان مناسب و در مکان مناسبم.

    اینقدر کارها برام بذت بخش و اسان شده..

    همین مهاجرت کوچک و پا گذاشتن روی ترسهام.و ایمان بخداوند که قدرت داره و هیچکسی نمیتونه به من آسیب بزنه…

    باعث شده..تا من این ایمان رو بیشتر تو وجودم بپرورونم…

    این خواب و این مسیری که هستم…داره به من یاداور میکنه..هر چیزی از درون شروع میشه…

    تا من از درون قوی نشم.نمیتونم تجربه احساس خوب،’ داشته باشم..

    هر جا خودمو شناختم.هر جا ایمانم به قدرت خداوند زیاد بود.که اون میتونه هدایتم کنه..تو مهاجرت ،’بر ترسهام کمتر بشه.

    من میگم .استاد.دلیل موفقعیتهاش.احساس میکنم از همین جنسه…

    مهاجرت .غلبه بر ترس….نمیدونم درسته احساس کردم باید بنویسمش..

    حالا استاد اومد..تکاملشو طی کرد..همون مهاجرت .غلبه بر ترس..منظورم ..

    اون ترسهای کوچکی که داشت،’بهشون عمل کرد.و انجامشون داد.و هی این تکامل بزرگ و بزرگتر شد..

    و به این نتیجه رسید هر قدمی که برای غلبه بر ترسش میزاره پاداشهاش میاد..و هر بار خودشو قوی قوی تر کرد..

    که الان میوه های درخت استاد..پر از ثمر شده…

    و ما دارییم نتایجشو میبینیم..

    من میگم.کل ماجرا..برای مهاجرت..همه از این نقطعه ذهنیت شروع میشه!

    باورا همه چیزه..وقتی همه چیز از درون درست شد..بیرونم درست میشه..

    اتفاقا این موضوع الهام خداوند…

    یه روز با تصویر پدرو مادرم..دیدم اشک گلوله گلوله..بدون اختیار از چشمانم سرازیر میشه.

    گفتم ای وای هنوز اون اتفاق نیفتاده چرا من احساس دلتنگی میکنم!

    دیدم اره!

    من هنوز وابستگی دارم…

    پاشنه ام پیدا شد.مخفی بود..و وقتی خداوند بهم نشون داد..که زمان درستش بود..گفتم نگاه کن..تو میخای این اتفاق برات پیش بیاد..نگاه کن چقدر راحت همین الان احساس دلتنگی میکنی..

    با وجودی که من چند سال تو سن پایین..تو یکماه میشد.نمیدمشون!..و اصلا هیچ احساس دلتنگی نسبت به خانواده ام نداشتم.دیدم هنوز زره این عطشها تو درونمه…

    ولی چون جنس این مهاجرت متفاوته داره خودشو بروز میده..

    الان به این ذهنیت رسیدم..حالا حساب کن.مهاجرت به یه کشور دیگه.چقدر مسیر بزرگیه.باید همه جوره توی ذهنت حلاجیش کنی. و از درون اماده بشی..

    حالا برای من مهاجرت به شهر دیگه هست.خداوند برام امادش کرده.فقط من باید آماده باشم.که بازم همین الان مینوشتم نشانشو خداوند برام اورد…

    میخام در نهایت بگم…همه چیز تکامله..هیچ چشم بر چشمی وجود نداره..

    هر چیزی که بشه شعاف و دهن پری..برای صحبتهای دیگران..یا فرار از محیطی که برای خودت زهر مار کردی که بازم بخاطر باورامونه..همه اینها…

    شرک هست..

    هر چیزی که ختم بشه به شرک..که این خودت اگه خودشناسی داشته باشی..میدونی از چه زاویه ایی هست…

    این نابود شدنیه…

    به نظر من.فنا شدنیه…

    من خیلیها رو دیدم از اطرافیانم میشنون.که میگن خیلی اشتباهه که بخای از کشور خودت بری…

    نه اون موقعیت اشتباهه..اون باورا اشتباه بودن که به این موقعیت ختم شده..

    که همه رو خداوند بهم نشون داد…

    تا تو از نظر ذهنی آمادگی یه تعقییر رو نداشته باشی.بجایی اینکه برات لذت بخش باشه ..برای دردناکه..

    و این مورد مهاجرت..میتونه توی ازدواجت باشه.توی رفتن موقعیت کاری جدید باشه..تو تمام کارهای روزانمون…

    همه ربطش داده میشه به درون و آمادگی ما!

    استاد عزیزم…خیلی تحسینت میکنم.که همه چی رو با دید قانون بهمون میگید…

    قانونی که همه چیزش، مرتب و تمییز ،’سر جاش قرار گرفته..

    فقط ما انسانها نادونیم.و میخام هر چیزی رو با ذهنیت خودمون بسازیم!

    ذهنین ما هم مثل همون دوست شما میمونه..که میاد،’ خودشو از چاه میندازه به چاله!..با باورای نادونی خودش..

    و من این مورد رو تو خیلی از جنبه ها…با تفکر و تعقل و نشانه پروردگار…از اطرافیان نزدیک بهم ،دیدم..

    و بهم یادآوری کرده.خداوند….نکنه با ذهن سرکشت بری جلو…که بد ضرر میبینی..

    پس بیاییم و بخودم میگم…بیشتر توحیدی عمل کنیم..بزارییم با درک قوی تری جلو برییم.

    نخاییم حرف دیگران رو معیار قرار بدییم.

    که بقول مثالی که میزنن.با بند پاره دیگران به چاه نرییم که بد ضرر میکنیم…

    …..

    …………

    بی نهایت سپاسگزار خداوند و این روز بزرگشم.که مهاجرت رو هر روز در زندگیم.میبینم.و باعث شده ایمانم بخداوند بیشتر بشه..و بیشتر بدونم اون مواظب منه..

    و من دارم با همین حرکت کوچک که واقعا برای من بزرگه…و هر روز داره ایمانم بخداوند و قدرتش قوی تر میشه.

    چیزی که کم افراد رو میبینم.که بتونن.از غار،’اون محل زندگیشون بیرون بیان…

    تعقییرات کوچک ،’مثل همون بهمنی که سر قله میاد پایینه..و هر بار برف بیشتری رو بطرف پایین میکشونه…

    پس گام به گام جلو برییم.و زمانی برسه بقول استاد دیگه اون تعقییرات ،برام که بزرگ نیست حتی برام لذت بخشم میشه..

    این چند تا صبحی که به لطف خداوند عازم این سفر میشم..هر جایی که میرم.مرحمت خداوند رو بیشتر حس میکنم.و احساس میکنم یه پله رشد میکنم.فعلا ما روی شونه خداوندیم..انشالله این تعقییر بزرگ که نشانهاش میاد.به زودی و ساعت مخصوص خودش وارد زندگیم میشه..

    موقعه ایی که من آماده و خوشحال و راضیم..و برام خوبه برام اتفاق بیفته..

    خداوند نامه ایی برام فرستاد.

    …اسم شناخته شدنم،’ نرگس هست!.یه تصویر گل نرگس برام اورد..بهم گفت..نرگس…!عجله نکن.بزار زمان درستش اتفاق بیفته…

    فقط باید بزارم تکاملیم رو بگذرونم.و زمان درستش اتفاق بیفته..

    اینجا توحیده..اینجا ایمانه..نه حرف مفته!حرف مفت هیچ ارزشی نداره..

    فقط حرف درست با مدار درست هست…

    در پناه خداوند شاد و سلامت باشید!..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  6. -
    یوسف علیزاده گفته:
    مدت عضویت: 1728 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان، خداوند هدایتگر من و همه دوستان به شرط باور قلبی به خودش

    درود بر شما استاد عباسمنش عزیز

    این فایل برای الان من یه سری چیزهارو روشن کرد که خودم در جریانش نبودم؛ من به تازگی نقل مکان کردم به خونه جدید و یک محله جدید و شرایط جدید که با محل سکونت قبلیم کلی فرق میکنه

    وقتی اومدم اینجا واسم سخت بود و دوست داشتم مثل جای قبلی که بهش عادت داشتم همه چی ست شده باشه و بخاطر اینکه چند سالی بود اونجا بودم همه چیز ست شده بود و تغییر واسم سخت بود، ولی باید جا بجا میشدم چون مالک خونه رو میخواست؛ به خودم گفتم یوسف اگه میخوای ایمانتو نشون بدی باید حرکت کنی ، نگران نباش تو قدمتو بردار سمت خودتو انجام بده خدا بقیه شو واست انجام میده اون سمت خودشو خوب بلده؛ الان نزدیک یک ماهی میشه اومدم خونه جدید و خداروشکر کم کم تونستم با شرایط خودمو وفق بدم و تونستم اون تغییر شرایط و تغییر مکان رو پشت سر بذارم ، این فایلو وقتی دیدم متوجه شدم من تو این قسمت خوب عمل کردم و میتونم گزینه خوبی واسه مهاجرت باشم چون واقعا منم دوست دارم مهاجرت کنم؛ و دیدم که آدم تغییر هستم

    مورد بعدی دوری از خونواده بود که خیلی وقته از خونواده ام دورم و سالی چندبار همدیگرو میبینیم چون من تهران هستم و خونوادم شهرستان هستن

    و اینم متوجه شدم که میتونم دور از اونها زندگی خوبی داشته باشم و وابسته نباشم، البته که وقتی میبینمشون خوشحال میشم ولی وابستگی خاصی ندارم

    مورد بعدی رفتن به کمپ و گذروندن شب تو طبیعت بود که اون رو هم تجربه کردم، دوسال پیش با دوستام رفتیم شمال و تو جنگل کمپ زدیم و برای اولین بار تو طبیعت خوابیدم، البته قبلا وقتی کوچکتر بودم وقتی مسافرت رفتیم تو ماشین هم خوابیده بودم ولی این بار متفاوت بود؛ یا اینکه چند وقتی هست خودم تنهایی میرم سفر میرم پارک بازار باشگاه گردش و از تنهایی لذت میبرم وابسته به اینکه کسی با من بیاد یا نه نیستم

    انگیزه و هدف من از مهاجرت خمون مواردی هستم که شما اشاره کردید، آزادی بیشتر اینترنت آزاد، مردم آرام تر و با فرهنگ بهتر ، بهبود وضعیت مالی، بهبود زبان، سفر به جاهای جدید و آرامش بیشتر، درآمد دلاری

    البته کنجکاو بودن هم دارم و وقتی کشور جدید یا شهر جدید میرم سعی میکنم برم جاهای بیشتری رو ببینم و بشناسم

    نکته مهم اینه که کجا احساسمون بهتره ، وگرنه هیچ جایی کاملا بی نقص نیست و همه جا تضاد ها و خواسته ها هستن

    سپاس از شما استاد عزیز شاد و سلامت و پر روزی باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  7. -
    زیبا گفته:
    مدت عضویت: 2499 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    خدای روزی ده رهنما

    سلام استاد و مریم جان

    سلام به دوستان

    مهاجرت

    تو بچگی تو شهرستان بدنیا اومدم و بزرگ شدم

    ولی همیشه از اینکه میای بیرون همه میشناسن و کل شهر رو تو نیم ساعت میشه پیاده روی،کنی دوست نداشتم

    و دلم میخواست به جای بزرگتر بدم و اومدم شهر

    اینجا را دوست دارم از اینکه امکانات داره

    و میتونی دل آسون باشی

    هیچ وقت وابسته نبودم

    خانواده شلوغ و پر رفت و آمد و پر تفریح بودیم

    ولی وابسته نبودم تفریح دوست دارم و تنهایی هم رفتم گشتم و کوه

    و از این سفر و مهاجرت خوشحالم

    دلم سفر میخواهد تا مهاجرت

    دلم میخواد بگردم و تفریح کنم و برگردم خونه

    خونه را دوست دارم

    چالش را دوست دارم

    و دلم آخر گشت و گذار میخواهد

    و دارم با خودم تمرین میکنم برای رفتن

    و از خداوند هدایت میخواهم

    تا مرا به مسیر آسانی و مسافرتهای عالی هدایت کند

    خدایا مرا به راه راست راه کسانی که به آنها نعمت داده ای راهنمایی کن خدایا از تو مدد می طلبم

    شاد موفق و ثروتمند باشید در پناه خداوند متعال

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1281 روز

    به نام خداوند بخشاینده و مهربانم

    سلام ب استاد عزیز، خانم شایسته جان و دوستانم

    این فایل برام مبحث تغییر رو یادآوری کرد، مطمئنم خیلی از ماها الان تو مدار هجرت و تغییر هستیم و همزمانی این فایل استاد مثل معجزه ای بود برامون.

    بله من هم باید تغییر کنم، بعد از گوش دادن جلسه آخر قدم 7، مصمم ب تغییر شدم، انگار خدا جلوم نشسته بود و باحرفای شما سرم داد میزد، تغییر کن، شرایط بده؟ دوسش نداری؟ خب تغییر کن. اگر تغییر نکنی اوضاعت بدتر میشه.

    ب یاد میارم تغییرات گذشته ام رو، ترس داشت خیلی هم ترس داشت ولی یک اطمینان قلبی بهم آرامش میداد، اون خدا بود ک قلبم رو مطمئن میکرد، خودش بهم ایمان میداد.

    اولینش انصراف از دانشگاه بعد از یک ترم، من تصمیمم رو گرفته بودم و انتخاب رشته ام رو انجام ندادم و بعدش ک آب از سر گذشته بود ب خانواده ام اعلام کردم هههه. یادمه اصلا درس ها رو دوست نداشتم، برای امتحان کلی با زجر خوندم با اینکه برای کنکور خیلی درس خوندم و رتبه خوبی گرفتم، و فهمیدم جایگاه من اینجا نیست و خیلی زود جلوی ضرر رو گرفتم. چون خیلی زود ب الهامم چشم گفتم، درصورتی ک دوستانم میگفتن چقدر خوب کردی ک همون اول انصراف دادی ما هرچه بیشتر میگذره بیشتر ب اشتباه مون پی میبریم ک چرا داریم ادامه میدیم، و جالبه همچنان ادامه میدن، بخاطر حرف مردم، در کل بخاطر ترس. ب قول شما ترس ترس میاره و تو رو میبره پایین، ضعیف ترت میکنه

    مورد بعدی وارد حیطه کار شدن، باز ترس ها رو داشت،من هجرت کردم و تغییر کردم و الگو شدم، اولین کاری ک میرفتم خیلی سخت گیر بودن من 3 ماهی اونجا بودم و بعد ک دیگه چک و لگد جهان رو خوب چشیدم گفتم من دیگه نمیام، حالا من تجربه اول کاری ایم بود، مدرک شناسایی ام گرو اونجا بود و میگفتن تا مدت قراردادت ک حداقل یک سال بود باید بمونی وگرنه بهت نمی دیم مدرکت رو، و یک الگویی داشتم از همکاران ک 10 ماه مونده بود و میگفت آخ جون دو ماه دیگه مونده ک رها بشم، و من فکر میکردم حتما تنها راهش همینه، و یک رئیس بسیار سختگیری داشت ک همه ازش می ترسیدن و من هم الگوهای ترسو دیده بودم و من هم مشرک میشدم و میترسیدم، ولی باز اون قدرت درونی منو وادار ب تغییر کرد و با وجود ترس فراوان استعفا دادم و همون رئیس ب خدمت من در اومد و ب راحتی ب منشی شون گفتن مدرک ایشون رو بهشون بدین. جایزه رفتن در دل ترسم رو خدا بهم داد، جایزه شریک قائل نشدن. جایزه اصلی ورود ب شرکتی بسیار بهتر بود.

    مورد بعدی استعفا از شرکت بعدی ک منطقه امن شده بود، باز ترس هایی ک همکارم بهم میداد منو 2 سال اونجا نگه داشت، ولی این بار فرق میکرد من با سایت شما آشنا شدم و کمی ایمان داشتم و دوره عزت نفس شما بسیار ب من کمک کرد، جالبه اون همکارم از همه بیشتر غر میزد و حس منفی و ناسپاسی ب ما و خودش میداد، و از همه ترسوتر بود، چون 5 ساله اون شرایط رو داره تحمل میکنه و هم چنان ناراضی هم هست. ولی من استعفا دادم از اون شرایط خوب و موقعیت عالی، ک مثل هتل بود، کمترین کار رو میکردم، و بیشترین حقوق بین همکاران، مهره اصلی شرکت بودم ولی یک تضاد منو ب خودش آورد، یک اشتباه از سمت رئیسم ک در مورد من قضاوت کردن، اون روز رو یادم نمیره 1 ساعت گریه کردم و بعدش خداروشکر کردم ک این مسئله پیش اومد و فرداش گفتم من تا آخر این ماه میام.

    وارد شرکت جدید شدم بعد از 2 روز، همون نجواهایی ک میگفتن بدبخت شدی رفت، کار کجا بود؟ شرکت بعدی منو باعشق و احترام فراوان سریعا استخدام کردن، شرایط بهتر، حقوق بهتر، همکاران سطح بالا، رئیسان محترم و جوان، شرایط بهتر و بهتر. باز بعد از 1 ماه کار کردن متوجه شدم من متعلق ب اونجا نیستم و خیلی راحت انصراف دادم و اتفاقا خیلی راحت رئیس مون قبول کرد و گفت باشه موردی نداره، اونجا متوجه شدم من برای کار اداری نیستم، میز و صندلی ام عوض شد، رئیسم عوض شد ولی من آدم پشت میز نشین نیستم.

    تغییر بعدی کاری متفاوت انجام بدم، کار در کافه، این هم ترس هایی بسیار داشت، ترس از اعلام کردنش ب پدرم، ب خانواده ام و اطرافیان، تو ک تجربه نداری کی قبولت میکنه، خیلی از کافه ها باید شیفت شب وایستی، وووو. ولی من یک کافه موندم از ساعت 8 تا 3، شرایط خوب، تجارب عالی کسب کردم، مسئولیت ک اصلا بلدش نبودم رو قبول کردم ب لطف خدا عالی از پسش براومدم، قهوه زدن، ویتر بودن، باریستا بودن، آشپزی کردن، ارتباطات جدید ساختن  چقدرررر من رشد کردم و باز بعد از 20 روز انصراف فهمیدم نه اینم نیست اون کاری ک میخوام. من میخوام برا خودم کار کنم، آدمی نیستم ک برای کسی کار کنم این منو آزار میداد.و البته اینم بگم باز ب مدیر بهتری هدایت شدم در کافه، ک ایشون کلی با من حرف زدن و من کلی ازشون درس یاد گرفتم، ب من گفتن چرا استفعا دادی از کار خوبت، برو بگرد دنبال علایقت، من گریه میکردم از سردرگمی خودم، اون روز رو هیچ وقت فراموش نمیکنم. احساس قدرت میکنم با یادآوری اش

    و اینکه بعد از 1 ماه کار در کافه دستان خداوند یاری گر من شدن از طریق پدر و بقیه افراد، ک من مغازه بزنم، من اصلا فکرشم نمیکردم چطور میخوام مغازه بزنم، من ک سرمایه ندارم، تو این اوضاع گرونی ملک اونم مغازه؟؟؟ با دو ردیف از قفسه شروع کردم و برای خودم کار کردم، خدا رئیسم شد، از مترو و اتوبوس رها شدم، محل کارم فاصله 5 دقیقه ای با خانه مان دارد، غذای گرم خونه رو میخوردم، استراحت عالی میکردم، از سرما و گرمای رفت و آمد رها شده بودم، آزاد تر بودم، جوابگوی رئیس نبودم، تلفن و سیستمی درکار نبود، آسانی بیشتر، آسان شده بودم برای آسانی.کلی روی باورهای ثروت سازم کار کردم، کلی بهبود شخصیت، کلی تایم داشتم ک روی خودم و دوره ها کار کنم، مثل کتابخانه شده بود ک پول هم میساختم در کنارش.ولی باز از این بهتر رو میخوام، ب یک تضادهایی خوردم ک خواسته هام رو نوشتم و گفتم آره من از این هم بهترشو میخوام.میشه از این هم لذت بخش تر زندگی کرد، میشه از این هم آزادتر بود، میشه از این هم بیشتر و لذت بخش تر خلق ثروت کرد.

    امسال قصد دارم تمدید نکنم، نمیدونم قراره چه کاری کنم، ولی میدونم سمت خودم چیه، ب همه اعلام کردم فعالیتم کمتر از 2 ماه آینده است، در جواب چرا های دیگران هیچ جوابی ندارم، میگم فقط میدونم جای من اینجا نیست، و این کار رو تجربه کردم میخوام برم سراغ کار جدید، می پرسن چییییی؟؟ میگم نمیدونم حالا پیش میرم. تمسخرهاشون برام اهمیتی نداره، چون نتایج شون رو دارم می بینم، و هم نتایج خودم رو بعد از هربار تغییر دیدم. و این کافیه. و خداوند کافیه. می نویسم از آینده روشنم، دلم خیلی روشنه، یه موقع هایی ب خدا میگم خدایا ینی چه جایزه ای برام داری، ینی قراره چیکار کنیم برای این جهانت؟ خیلی مشتاقم، و از خدا میخوام عجله رو ازم دور کنه و سعی کنم فقط برای امروزم زندگی کنم و از لحظه حال غافل نشم، و احساس خوبم رو ب آینده موکول نکنم.

    استادجان سپاسگزارم، یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  9. -
    نگار گفته:
    مدت عضویت: 2147 روز

    بنام خدا

    استاد در مورد مهاجرت نکات خیلی خوبی رو گفتین

    من در شهر بابلسر متولد شدم و زمانی که میخواستم برم کلاس اول

    ب زادگاه پدرم ابادان اومدیم

    و تا زمان اتمام دانشگاه اونجا بودم

    بعد ازدواج کردم و اومدم توی شهری که حتی ی دوست یا فامیل نداشتم

    فقط خانواده همسرم و فامیلاشون اونجا بودن

    ولی من این باور داشتم . ( نا اگاهانه) که من. راحت کار پیدا میکنم

    و من از عهده هرکاری بر میام

    و همینم شد و از همون اول این رو حیه رو داشتم که بخاطر دوری خیلیییی زیاد از خانواده ام بی قراری نمیکردم

    نق نمیزدم

    ( بعد از ازدواجم خانواده ام ب تهران مهاجرت کردن و فاصله ما حدود ١4٠٠ کیلومتر شد)

    و خودم رو مشغول کار کردم

    کلا شخصیتی که دارم اینه که باید مشغول باشم

    از بی کاری بیذارم دوست دارم دایم در مسیر علایقم حرکت کنم

    و دوست دارم تو حوزه مورد علاقه ام کار کنم

    تو اون روزا توجمه میکردم سر کار میرفتم

    و خیلی راخت با مردم ارتباط میگرفتم

    زبان اموزام خیلی دوسم داشتن

    و از شرایط زندگیم راضی بودم

    سالی دو هفته هم میرفتم تهران پیش خانواده ام

    و همیشه خوبی ها و مهربونی های مردم و خانواده همسرم رو میدیدم

    مثلا گاهی اینجا میشنیدم که فلان مردم یا فلان طایفه تو این شهر همچین شخصیت نامناسبی رو دارن

    ولی من تا الان هر وقت ازم میپرسن مردم این شهر چطورن

    میگم خیلی خوب و مهربون

    من فقط خوبی دیدم

    و الحق هم که برا من اینطوری بوده

    و ب من محبت دارن

    خداروشکر

    در مورد خودم فکر میکنم که میتونم مهاجرت کنم

    و درسته دلتنگ میشم ولی این روزا رفت و امد راحت شده و با ی پرواز راحت میتونم ب هرجا که میخوام برم

    و فکر میکنم که باید روی باور مالیم بیشتر کار کنم

    تا ب ازادی مالی برسم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  10. -
    صدف صادقی گفته:
    مدت عضویت: 628 روز

    بنان خدای فراوانی ها

    سلام به همه دوستان

    من واقعا همینجا تعهد میدم به خدا که دیگه هرگز به خاطر چیزی که نعمت من هست شکایت نکنم

    اصلا فکر نمی کردم این ویژگی هایی که استاد توضیح دادن جز ضروریات یک زندگی رو به جلو باشه

    و داشتم تو این که چرا ….. گیر می کردم

    اینکه رابطه عاطفی با هیچ اعضای خانواده ندارم نه من نه اونا …..

    اینکه خودم پدر خودم مادر خودم خواهر خودم برادر خودم همسر خودم بودم همیشه و نه هیچ چیز دیگه .نه اینکه واقعا از ته دلم بخوام … فکر می کردم این ندادن ها اجحاف بوده در حق من …. چون میدیدم افرادی چیزهایی دارن به صورت فابریک که من باید خودم برای اونا و همه چیز از صفر بسازم ….

    و اینکه با تغییر شرایط غر نمی زنم …. و وقف میدم خودمو ….

    اینکه عاشق اینک تجربه کنم

    وقتی استاد اینا رو میگفت من میگفت خب طبیعیه دیگه مگه همه اینطوری نیستن ….

    ازین به بعد به جای رد کردن این ویژگی هام سعی میکنم عاشقانه ازشون استفاده کنم

    منم تو سن 18 سالگی کامل از خانواده ام جدا شده بودم اونم 17 سال پیش منی که یه دختر روستایی بودم اونم زمانی که اصلا این ها مرسوم نبود که هیچ خیلی بد می دونستن … من با لذت و خیلی عادی انجام داده بودم

    ولی مدت بود به خدا می گفتم دوسم نداری که به همه یه چیزایی دادی به من ندادی … نه خانواده نه سرمایه نه ……………

    ولی الان فهمیدم همه این ندادن ها موهبتی بود از طرف پروردگارم به من و به جاش یه شخصیت فوق العاده قوی پر انرژی شاد امیدوار با ایمان بهم بخشیده …. که هر چیزی و هر کاری که بخوام از نظرم امکان پذیره و انجام میدم …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای: