آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2 - صفحه 24
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/12/abasmanesh.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-12-10 22:21:532024-12-11 22:35:54آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟ | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
با سلام به همه اعضای خانواده هم فرکانسی عزیزم و استاد و خانوم شایسته عزیز.میخوام با یه نوشته زیبا از صفحه کتاب “بهشت یا جهنم””انتخاب با شماست”شروع کنم.از خدا خواستم عادت های زشتم را ترک دهد خداوند فرمود خودت باید آنها را رها کنی،از خداوند خواستم فرزند معلولم را شفا دهد فرمود،لازم نیست ،روحش سالم است.جسم هم که موقتی است،از او خواستم لااقل به من صبر عطا کند،فرمود”صبر حاصل سختی و رنج است.عطا کردنی نیست آموختنی است.گفتم مرا خوشبخت کن،فرمود”نعمت از من،خوش بخت شدن از تو،از او خواستم مرا گرفتار درد و عذاب نکند،فرمود”رنج تو را از دلبستگی های دنیا جدا و به من نزدیک میکند.از او خواستم روحم را رشد دهد،فرمودند تو خودت باید رشد کنی،من فقط شاخ و برگ اضافی ات را هرس میکنم تا بارور شوی،از خدا خواستم کاری کند که از زندگی لذت کامل ببرم فرمود”برای این کار به تو زندگی داده ام.از خدا خواستم کمکم کند همان قدر که او مرا دوست دارد من دیگران را دوست بدارم.خدا فرمود”آری بالاخره اصل مطلب دستگیرت شدخیلی به دلم نشسته این نوشته یه حسی بهم گفت با شما عزیزان به اشتراک بذارم.وااای از این فایل های تاثیر ما در زندگی دیگران که داره میترکونه زندگیمون.من یه نمونه واضح میخوام براتون بگم.از اقوام همسرم هستن.ایشون تا قبل ازدواج با خواهرشون که اونم مجرد بود زندگی میکردن که خواهرشون بزرگ تر از خودشون هستن.خلاصه هر خواستگاری می اومد یه بهانه ای میتراشید این داداش کوچیکه که وصلت جور نمیشد البته کم سن نبود اون موقع خواهرشون چهل و خورده ای بود سنشون .خلاصه لی لی به لالاش میذاشت بیرون میبرد چون پدر و مادرشون هم فوت کرده بودن دیگه حس ترحم به این خواهر داشت و خودش ناجی اون میدونست.تا جایی که الان ازدواج کرده دو تا خونه داره خودش توی یکی از خونه ها نشسته اون یکی رو داده خواهرش نشسته یعنی الان شده مایه دردسر براش .کلی به چالش خورده همش به داداش زنگ میزنه حالم بده بیا پیشم یا بیام خونتون .تازه بگم چون حقوق پدرش رو میگیره دیگه دنبال هیچ کاری هم نرفته و به معنای واقعی مفت خور هست و آویزون داداشش.که الان ازدواج کرده داداشش خانمش باهاش به چالش خورده از دست خواهر شوهرش بس که زنگ میزنه میگه من تنهام بیام پیشتون .یا هر وقت بدهکاری بالا میاره داداش جمع میکنه خراب کاری هاش و کلا یه روز خوش نداره بنده خدا از دست این خواهر.الانم که زن گرفته حسابی به زن داداشش حسادت میکنه چون فکر میکنه داداشش دور کرده ازش ولی خب اون بنده خدا هم حق زندگی داره و کلا آویزون داداش هست و بهتره بگم موی دماغ داداش شده الان با حرکاتش مریضی هاش .از بس اضافه وزن داره حتی داداش براش مربی داخل منزل گرفت که ورزش کنه لاغر بشه انگار نه انگار هر چی هم بهش میگن شیرینی نخور اصلا گوش نمیده با این که از چاقی داره میترکه و قلبش مشکل پیدا کرده.و واقعا این برای من یاد آور این شد که نخوام چالش های دیگران رو حل کنم و دلسوزی بیجا حتی برای عزیزان درجه یکم کنم.و جالبه یه داداش معتاد داره که اونم آویزون این بنده خداست براش کار پیدا کرده براش وسیله میخره میبره اصلا یه وضعی حالا جالبیش اینه رابطشون با هم افتضاح ولی حس دین بهش میکنه و مثلا به قول خودش هوا رو داره.اصلا به قول خودمون زینب بلا کش واسه همه است تازه شنیدم جدیدا برای بچه داداشش که باباش تازه فوت شده هم داره خیر به قول خودش میرسونه و میخواد سر و سامانش بده.کلا سوپر من میدونه خودش رو.و من باید باید درس بگیرم از این اتفاق هایی که جلوی چشمام می افته.خدایا شکرت ..استاد عزیزم فایلا عالی هست دوستان گلم کامنت هاتون بدجور داره کمک میکنه به هممون .ممنونم سپاس گزارم از همتون .انشالله خداوند کمک کنه از جاهلین نباشیم و مثل استاد عزیزمون عمل کنیم.الهی شکر.خدا یار و نگهدار همتون باشه تا کامنت بعدی بدرود
سلام خدمت استاد گرامی و خانم شایسته عزیز
وای خدای من چقدر آسوده شدم که با بقیه بحث نکنم و به بقیه برای متقاعد کردن آنها تلاش نمی کنم بسیار راحت شدم فقط بسیار فوکوس کردم روی خودم و تغییر باورهای خودم . من در محیط کار اوایل که کربوهیدرات را ترک کردم برای بقیه افراد توضیح میدادم و منو تمسخر می کردن الان حدود یکساله که اندام بسیار ایده آل دارم و 13 کیلو کم کردم همین افراد اومدن میگویند چه کاری کردم که خوش هیکل شدم و همان آموزه های استاد که میگه خداوند با صابران هست باید صبر کنیم تا نتیجه بگیریم و دیگران نتایج ما را ببینن. از خداوند بسیار شاکرم که با استاد عزیزم آشنا شدم .
به نام خداوند یکتا
شاید گاهی دست گذاشتن روی بعضی از زخم های وجودت برات درد به همراه داشته باشه ولی اینا همون زخمایی اند که اگه درمونشون نکنی عفونت میکنن و احتمالا تا حالا هم عفونت کردن و حتی بوی تعفنش هم حس کردی و گاهی حتی یه چیزی بستی روش که فقط نبینیش
قبل از آشنایی با این مسیر اوضاع به این شکل بود که میخوام شرح بدم
اول رو نمایی کنم از یکی از سم های این مسیر اونم اینه که بهم گفتن آرزو تو مسیر زندگیمونو عوض کردی …
نگم براتون
این سم باعث شد من هی به اون کار ادامه بدم تا تایید بشم تا بقیه مهر و امضام کنن
تا بلکه من با مهر و امضاشون ارزشمند شم
و همون بقیه رو یه هفته بعد میدیدم که تبدیل شدن به همونی که بودن !!
یعنی طرف تو هر حیطه ای با شوق میگفت تو عجب چیزی گفتی آره حق با توئه تو منو بیدار کردی نباید این باشه باید اون باشه
بعد به هفته بعد میدیدی همون که شوریده سر شده بود از راه حل ، الان دوباره تو مسیر خودشه و …
سم بعدی ناجی بودن که مرتبطه با قبلی ولی جور دیگست
انقدر با گوشت و پوستم یکیه که نگم براتون
فکر میکردم من اومدم بشریتو نجات بدم کلا و با این نجات دادنه چی به دست بیارم؟ احساس ارزشمندی ، چرا ؟ چون من که به خودی خود ارزشمند نیستم بیام زندگی آدما رو نجات بدم بلکه به عنوان یه منجی از درون به احساس ارزشمندی برسم ، نتیجه چی میشد؟؟
هرچی آدم درب و داغون توی دنیا وجود داشت میخورد به تور من !!
حالا چه همکلاسی، چه رابطه عاطفی ، چه خانواده، چه اجتماعی و هرجور ارتباطی ، همه آدمایی بودن که دنبال ناجی بودن و دنیا پیچ و مهره رو باهم چفت میکرد و من شااااکی که یعنی چی!
بعد همه یه سری صفت و تایید میچسبونن بهت تا کاسه گداییت رو پر کنن و تو یه ذره احساس ارزش کنی چون از درون تهی هستی !
و یادمه چقدر افتخار هم میکردم !!!
یعنی زیر یه سری فشار ها له میشدم ولی افتخار میکردم که ببین من کی ام که دارم نجاااات میدم فلانیو !!! بعد خطرناک ترش اون تایید و تحسین است که چون در درون خلاءش وجود داره و اینجا میشد دریافتش کرد انگار یهو معتاد میشی که راهش همینه و میوفتی تو مسیری که واقعا مسیر نابودیه و ته نداره !!!
یا یه مثال دیگه که شنیده بودم توی اطرافیانم و مرتبطه به بحث اینکه زن زندگی شوهرشو از فرش به عرش میبره و میسوزه و میسازه و نجات میده و به این خاطر شوهرش تاج افتخار میزاره رو سر این زن !!!! هووپ این باور یعنی ای زن تو که ارزش نداری حالا برو زجر بکش شوهرتو نجات بده که عملاَ غیر ممکنه و وقتی له شدی شاید احترام و عزت به دست بیاری!!! خب چرا این زن نباید لیاقت احترام رو در خودش پیدا کنه بجای مسیر صعب العبوری که به باتلاق نابودیش میرسه !؟
یه مثال دارم یادم به زمانی اومد که سوپرمن میشدم که حق داداشمو براش بگیرم چون خودش نمیتونست و منم که ناااجی ، میگرفتم و هم ایشون و هم مامانم کلی به به چه چه نثارم میکردن و خلأ درونیه رو حس میکردم یه ذره ارضاش کردم ، نتیجه چی بود؟؟ داداشم خوشی هاش رو با بقیه بود وقت داغونی و نیاز یادش به آرزو میومد !! و من متعجب بودم که چرا !!
همه میگفتن آرزو تو خیلی مهربونی خیلی بادرکی خیلی خوش قلبی خیلی پخته و در عین حال باطراوتی و خوش بحال اونا که همیشه کنارتن ولی کیا کنار من بودن؟؟ یه مشت آدم داغون ! شاکی بودم که خدایا عدلتو شکر ، فلانی یه صدم منم حالیش نیس انقدر دورش پر آدم حسابیه چرا تا انقدر دور من اینجوریه ! انگار بنیاد خیریه و توانبخشیه خخخ
یا جلسات شبه تراپی که میزاشتیم تا فلانی رو حالشو خوب کنیم یا فلانی رو بیاریم تو فلان راه …
دیگه مثال نزنم که بخوام مثال بزنم حالا حالاها هست و هست و هست
وقتی با این مسیر آشنا شدم خیلی مقاومت داشتم با حرفی که میگفت فقط خودت و بقیه رو ول کن ! اوایل انقدر داغون بودم که حتی نعمتی به دست میاوردم میگفتم نکنه دارم به بقیه ظلم میکنم که از هدایت خدا استفاده میکنم و کارم راحت پیش میره و بقیه دارن زجر میکشن ! باید نجاتشون بدم (آخ از این ناجی بودن) طول کشید تا کمی درک کنم مفهوم دسترسی یکسان همه به نعمتا رو ، مفهوم دسترسی همه به هدایت خدا رو ، مفهوم واقعی تر عدالت خدا رو ، مفهوم عاجز بودنم از تغییر دیگران ، مفهوم تاثیر نداشتن بقیه در زندگی من و تاثیر نداشتنم در زندگی بقیه و مفهوم آزادی در انتخاب مسیر و پذیرش عقاید مختلف و خیلی مفاهیم دیگه
از اونجایی که نشانه ی تغییر باور تغییر در عملکرده رجوع کردم به رفتارای الانم و جا داره بگم آفرین بهم دارم با روند راضی کننده ای بهتر از قبل عمل میکنم و البته که جا داره خیلی بهتر عمل کنم و البته که مسیر بهبود انتهایی نداره
الان مدتهاست من برای گرفتن حق کسی کاری نمیکنم و اوایلش وقتی مثلا مامانم زنگ میزد که آرزو بیا بیین تو خونه چی شده و فلان شده میگفتم مامان جان اجازه بده خودشون حل کنن ، یا بالطبع اگه بابام یا برادم زنگ میزد میگفتم پدر من یا برادر من انتظار داری من چی کار کنم ؟؟؟ خودتون باید مسائلتون رو حل کنین!!
چی شد؟؟اوایل شاید گفتن چرا آرزو بی تفاوت شده یا چرا خودخواه شده ، اما نتیجه در نهایت چی شد؟؟الان مدتهای زیادیه هرگز برای درخواست کمک و دنبال ناجی بودن به من زنگ نمیزنن بلکه همه تماس ها از این بابه که دلمون برات تنگ شده ، میخوایم فلان چیزو درست کنیم میخوایم تو هم باشی یا فلان جا بریم تو هم باشی ! چی عوض شد دقیقا ؟؟
درباره دوستان و اطرافیان باید بگم که الان در مرحله ی رسیدن به تنهایی ام ، کس خاصی اطرافم نیست دایره ارتباطم خلاصه شده به همسرم و خانوادم و در این مرحله ی گذار حداقل خشنودم از اینکه اون همه آدمای مسئله دار کنارم نیستن و این مرحله بسیار برام ارزشمنده
اما درباره عزت نفس ، احساس ارزشمندی و در صلح بودن با خودم
باید بگم یه پاشنه آشیل اساسی همه ما همین حس ارزشمندی بی قید و شرطه که اگه درصدیش باشه خیلی از مسائل ما حل میشه
خیلی از مسائل من ریشه شون به دست آوردن حس ارزشمندی و لیاقته ، کارایی که در هرجنبه ای میکنم تا اون ارزشه رو به دست بیارم تا دوس داشتنی بشم تا لیاقت داشتن فلان چیزا رو به دست بیارم !!! غافل از اینکه لازم نیست ، از اونجایی که دنیا آینه ی رفتار من با خودمه شرایط و اوضاع به میزان در صلح بودن من با خودم تغییر میکنه اما امان از انسان فراموشکار که باز میخواد از بیرون یه چیزیو تغییر بده و عوض کنه !! میدونم خیلی از مسائلم با بهبود عزت نفس و احساس ارزشمندیم بهتر میشه پس با جدیت بیشتر به کار کردن روشون ادامه میدم چرا که به میزان تغییر من دنیای پیرامونم تغییر میکنه و هیچ ماده و تبصره ای نداره که این قانونو کج کنه !
یه نکته دیگه هم اینکه قبلا میدیدم بعضی بچه ها چقدر خوب دلیل رفتاراشونو پیدا میکنن یا میتونن خودافشایی کنن و من این توانو اصلا نداشتم چون وجود من درون گاوصندوق صدقفله بود ، الان هرچی به این توانایی بیشتر دست پیدا میکنم و با خودم رفیق تر میشم خوشحالترم و راضی تر و به طبع شرایط شیرین تری رو تجربه میکنم وقتی میفهمم گره کجاست .
خدایا شکرت
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 30 آذر رو با عشق مینویسم
این رد پام رو قصد نداشتم که در فایل های رایگان بذارم
مقاومت داشتم ، چون نجوای ذهنم میگفت نباید از عشق بگی ،نباید بگی که از عشق زمینی به عشق الهی رسیدی ، و میخواستم فقط در دوره 12 قدم بنویسم
از طرفی هم فکر میکردم بیام اینجا بنویسم و افکار نامناسب داشتم از اینکه اینجا بنویسم
اما به خودم گفتم ، طیبه تو اول از همه برای خدا مینویسی ، تو بعدش برای خودت مینویسی ،برای پیشرفت خودت ،برای بزرگ شدن ظرف خودت
تمام افکار رو بذار کنار
و به خدا مینویسی و خدا قدرتمند ترینه و خودش خوب بلده چجوری کاراتو انجام بده
پس این سه روز رد پات رو که بزرگ ترین قدم زندگیت رو برای تغییر برداشتی رو در فایل رایگان هم میتونی بنویسی
و فکر کنم تنها چیزی بود که بزرگترین بود برای ذهن من و در عمر 32 ساله ام یکی از بزرگترین بار سنگینی که در قلبم داشتم رو برداشتم و من ایمانم رو در عمل نشون دادم و الان قلبم پر هست از عشق ربّ ماچ ماچی من
و فوق العاده خوشحالم که این قدم رو برداشتم
چون خدا رو پیدا کردم
دلیل اینکه در این فایل نوشتم این بود که
من از اول مسیر تغییرم دوست داشتم کسی رو متقاعد کنم و به زور عشقی رو بدست بیارم و تغییرش بدم
که سبب شد همه چیز تغییر کنه
و من الان بعد از دوسال قدم رهایی رو بردارم و روی خودم کار کنم و فهمیدم که خودم زندگیم رو در دست دارم
این منم که ریز ترین چیزهایی که دارم تجربه میکنم، خالقش هستم
و عاجزم از تغییر دادن دیگران
من فقط باید با خودم به صلح برسم و این ماموریت من میشه ،از این به بعد بیشتر روی خودم تمرکز میکنم و با در صلح بودن با خودم لذت مسیر پر از عشق به سمت خدا رو میبرم
خدایا شکرت
خدایا شکرت
قبل اینکه بنویسم اول بگم که من با گوش دادن فایل جلسه یک و دو و سه ،قدم دوم، دوره 12 قدم ،این قدم هارو برداشتم ،اولین بار 23 آذر گوش دادم،حدود یک هفته فقط گوش دادم و فایل جلسه 2 رو و اونجا تصمیم گرفتم تا قدم آخر رهایی از عشق رو بردارم و در ادامه رد پام مینویسم
امروز آخرین جمعه ای بود که پل طبیعت رفتم وامروز تصمیم نهایی رو گرفتم برای یه تغییر اساسی و جدید
1:8نصف شبه
من قبل خواب ، دو تا فایل تصویری از استاد در اینستاگرام دیدم ، که فایلای تیکه ای میذارن
تو هردو ، آبشاری بود که من دیروز تو حموم زیر دوش آب تصورش کردم و یه لحظه تجسم کردم زیر اون آبشارم واز خونه ام میتونم اون آبشارو که از دور دیده میشه ببینم
وای خدای من شکرت
این فیلم رو دیدم و خوابیدم
امروز صبح زود ،که مادرم و خواهرم رفتن جمعه بازار ،من موندم خونه، تا یکم دیر برم و سنگک و پتو ببرم ، چون داخل بازار خیلی سرده
امروز صبح ، که بیدار شدم و تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و با احساس خوب تجسم کردم و درمورد قدم آخرم کا باید برمیداشتم هم تجسم کردم و بعد
قرار بود قدمی که باید برمیداشتم و خدا از جمعه هفته پیش با شنیدن این جمله استاد که در فایل گفت
اگر به چیز خاص فکر میکنید کاملا اشتباه میرین مسیر رو
بهم گفت ،که طیبه الان وقتشه ،باید کامل رها بشی، قدم آخر رو بردارم برای رهایی از عشق و بگذرم از عشق
بگذرم از عشقی که دو ساله مدام در فکرم اینه که یه راهی پیدا کنم و بهش برسم ، که همه چیز تغییر کرد
که کل این دو سال رو تکاملی کم کم رها شدم و باید قدم آخر رو برمیداشتم
که تازه دارم یاد میگیرم که من نیازی به عشق ندارم
چون خدا در درونم این یک سال رو انقدر عشق داد که من دارم رهاتر میشم
و عاشق خودم شدم و این راه عشق همچنان بی نهایت ادامه داره و هرچقدر بیشتر تمرین کنم ،بیشتر عشق رو دریافت میکنم
و ساعت 9:7دقیقه قدم نهایی رو برداشتم ، که باید یه پیام میفرستادم و قرار میذاشتم که یه امانتی رو میگرفتم از کسی و امانتی هایی که پیش من داشت رو بهش میدادم
و بعد حاضر شدم و رفتم جمعه بازار
وقتی از خونه بیرون اومدم ، به طرز عجیبی آسمون و ابراش خوشگل تر از همیشه بودن
وقتایی که من میخوام یه قدم بزرگ برای تغییر بردارم ، همیشه ابرا به شکلای فرشته درمیان
قشنگ بال های فرشته ها ،صورت و لباسای بلندشونو میشه به وضوح دید
و بارها عکس گرفتم و به هر کس نشون دادم ، گفتن ببین انگار یه عالمه فرشته هستن که در کنار هم پرواز میکنن
امروزم از اون روزایی بود که ابرای آسمون به شکل فرشته هایی که انقدر بزرگ و کوچیک بودن که من مدام وایمیستادم و عکس میگرفتم
از مسیر خونه تا مترو و از متروی حقانی تا خود بازار
و اون جایی که بهمون جا داده بودن برای فروش، سقف نداشت ، و میتونستم آسمون زیبا و ابرای زیبا که به طراحی نقاش برتر جهان هستی، ربّ من ،ربّ ماچ ماچی من ، نقاشی شده بود رو ببینم ، و قشنگ میشد شکل ابرارو دید و من فقط عکس میگرفتم
وقتی رسیدم در ورودی بازار، دیدم خانمایی که دست فروشی میکنن منو دیدن و گفتن امروزم نمیذارن
من هیچی نگفتم و رفتم پیش مادرم که داخل بازار جا گرفته بود
امروز یه حس عجیبی داشتم نسبت به بازار
حس میکردم دیگه نباید بیام اینجا
وقتی رسیدم پیش مادرم ، روی سکویی که جا داده بودن نشستم و مادرم رفت نون و سنگک بخوره و بیاد، چون صبح قبل اومدن هم نون گرفتم و هم سنگک و از خونه پنیر آوردم با چای ، من تا بعد از ظهر اونجا بودم و فقط گل سرای مادرم فروش میرفتن ،ولی از نقاشیا و انارای من هیچی
میدونستم ،این من بودم که باورهای محدودی درمورد نقاشی دارم و نقاشیا و انارام فروش ندارن
ولی چند روز پیش ، فکر کنم سه شنبه بود ، که رفتیم پارک آب و آتش که در جشنواره انار وسایلامونو بفروشیم که هدایت شدم به مسجد خرمشهر کنار مترو حقانی ، درست همون جایی که اولین بار دست فروشی رو شروع کردم ، که تو رد پام نوشتم که تضادی سبب شد که به خودم بیام و باورهامو قوی کنم و هر روز تکرار کنم و تمرکزمو روی کار ذهنی بذارم
و از این به بعد کار ذهنیم رو بیشتر کنم تا کار فیزیکی
من امروز، از طرفی فکرم درگیر اون قدم آخر بود و نجوای ذهنم میگفت که ، دیگه تموم شد طیبه ،پیامی که فرستادی دیگه تموم شد
و میخواست نگرانم کنه
تو دیگه هیچ راهی برای رسیدن به خواسته عشقت نداری و اگر امانتی هات رو بگیری ،دیگه تمومه
تو دلم مدام میگفتم مهم نیست ، درسته ته ته دلم خواسته مو میخوامش
اما دیگه نمیخوامش
جمله ام چه جالب شد ،خندم گرفت
مگه میشه در عین خواستن ،نخوای ؟!
چرا نشه ، میشه و فکر کنم این اسمش رهاییه
با وجود این که دوست دارم به خواسته ام برسم ، اما نمیخوامش ، اگر مانع از توجهم به خدا بشه نمیخوامش
در صورتی میخوامش که با داشتنش خدا در تک تک لحظه هام باشه و تسلیمش باشم و عشق خدا در زندگیم باشه و بس
که خدا دستی از دستانش رو به سمت من هدایت میکنه که عشقش رو به من عطا کنه
دوست دارم خدا بگه ،چون وقتی خودش میگه چیدمانی بی نظیر داره ،که بارها توی این یکسال طعم چیدمانش رو چشیدم
و با توجه به اون تجربه های شیرین ،امروز سعی کردم خودم رو آروم تر کنم و کنترل کنم ورودی های ذهنم رو
و توجهم رو به نکات مثبت ، که ابرهای فرشته گونه بودن ،بدم
اینارو به خودم میگفتم و میگفتم ،من باید حسمو خوب نگه دارم
احساس خوب = اتفافات خوب
من بهترین ربّ رو پیدا کردم
الان که دارم مینویسم صورتم تماما خیس و پر از اشکه ،اشکی از سر شوق که عشقی پیدا کردم که داره دلبرانه هاشو نشونم میده و هدایتم میکنه
الان 2 دی هست که دارم رد پای روز 30 آذر شب یلدا رو مینویسم
مگه میشه ولش کنم ،خدایی رو که این همه عشقه
دلم هرچی هم بخواد ،بخواد ،دیگه برام مهم نیست
نه اینکه خواسته هام مهم نباشن ، نه ، مهمن ، من باید خواسته داشته باشم ،خواسته هام هست که من رو به خدا نزدیک و نزدیک تر میکنه
مثلا همین خواسته عشق
من دو سال پیش
هرکس رو میدیدم که عاشقانه به هم عشق میورزیدن ،شدیدا احساس تنهایی میکردم
و دوست داشتم من هم کسی رو داشته باشم که به همدیگه عشق بدیم
و جهان جوری با من رفتار کرد که من در درون خودم باورها و افکارهای محدودی داشتم و متوجهشون شدم
و سبب تضاد شد
و سبب شد به دلم مهر کسی بشینه که نمیتونستم حتی دوست داشتنم رو بهش بگم
تا اینکه تضاد رخ داد و من نتونستم درست بگم و از این اصرار من که من چرا انقدر دوستش دارم ، سوء تفاهم پیش اومد
و این تضاد سبب شد من تصمیم بگیرم که متقاعدش کنم با حرف هام
و شروع کردم به خوندن کتاب هایی که مثلا چجوری میشه متقاعد کرد
و یا چجوری میشه دوست داشتنی شد
چطوری میشه تو ناخودآگاه دیگران تاثیر گذاشت
چجوری میشه که کسی رو عاشق خودم کنم
و سعی داشتم هر وقت دیدمش هدیه بدم و دوست داشتنم رو از هدیه دادن بهش نشون بدم
چقدر خنده داره
من دو سال پیش تمام فکر و ذکرم همین بود
بزرگترین خواسته من عشق بود
که میخواستم به هر طریقی که شده در بیرون از خودم پیداش کنم
اما من باید یه سفر طولانی به درونم میرفتم تا عشق رو پیدا کنم
و این یک سال سفری بود که تا جایی که قدم برداشتم خدا تکاملی بی نهایت کمکم کرد
وقتی فکر میکنم ،حتی من قدم بزرگی برنداشتم
اما با قدم های کوچک من ، خدا بی نهایت قدم برای من برداشت
دو سال پیش مدام میگفتم چرا همه به راحتی ازدواج میکنن ،چرا به راحتی پسرها ، دختر هارو دوست دارن و به سرعت ازدواج میکنن
چرا دختر ها ممکنه از نظر رفتاری و مهربانی مثل من نباشن و یه سریاشون بد رفتاری میکنن با مرد ها ،اما دوستشون دارن
مگه من چی کم دارم از دختر هایی که ازدواج میکنن
همیشه آدما میگفتن دختر خوش قلبی هستی ، چرا تا به این سن ازدواج نکردی
و کلی حرف ها که سبب میشد من از بودن در اون لحظه و روزها اذیت بشم
که چرا من دختر خوبیم اما ازدواج نکردم
و دلیلش فقط دوست نداشتن خودم بود و من اینو وقتی متوجه شدم که اصرار داشتم که به خواسته ام برسم
با خودم در صلح نبودم
بدنم و روحم رو دوست نداشتم و این کافی بود که فرکانس رو ارسال کنه به تمام جهان هستی که اینو بشنوم که
سبب سوء تفاهم در ابراز علاقه ام بشه
تا اینکه نتونستم حرف دلم رو به کسی که دوستش داشتم بگم
که سبب شد سوء تفاهم پیش بیاد و ابراز علاقه ام رو یه جور دیگه متوجه بشه
همه اینها گذشت و من شدیدا به دنبال راهی بودم که دوست داشتنم رو ثابت کنم
به هر قیمتی که شده
اما داشتم مسیر رو اشتباه میرفتم
همون اولش از خدا نشونه میخواستم ،و چون در مدار دریافت نبودم و در این سایت هم نبودم و خبری از وجود چنین سایت پر از آگاهی رو هم نداشتم ، نتونستم به پیام واضح خدا که وقتی قرآن رو باز کردم و خدا به من سوره قصص ،آیه 7 رو نشونه داد ، چشم بگم و تسلیمش باشم
وَأَوۡحَیۡنَآ إِلَىٰٓ أُمِّ مُوسَىٰٓ أَنۡ أَرۡضِعِیهِۖ فَإِذَا خِفۡتِ عَلَیۡهِ فَأَلۡقِیهِ فِی ٱلۡیَمِّ وَلَا تَخَافِی وَلَا تَحۡزَنِیٓۖ إِنَّا رَآدُّوهُ إِلَیۡکِ وَجَاعِلُوهُ مِنَ ٱلۡمُرۡسَلِینَ
آیه 7
و به مادر موسى وحى کردیم که طفلک را شیر ده و چون بر او ترسان شوى به دریایش افکن و دیگر هرگز مترس و محزون مباش که ما او را به تو باز آوریم و هم از پیغمبران مرسلش گردانیم
الان دوساله که از صفحه قرآن که عکس گرفتم ،گذاشتم تو صفحه ای که هر کس زنگ میزنه اون آیه رو ببینم
و میفته به صفحه گوشیم
و دو سال پیش هرکاری که خودم دوست داشتم تا به خواسته ام برسم رو انجام دادم
و رفتم سراغ کتاب هایی که بتونم یه ترفندهایی یاد بگیرم که عشق رو بدست بیارم
حتی متوجه شدم که باید درست گوش بدم به حرف آدما و کتاب هنر خوب گوش دادن رو گرفتم
یادمه کتابایی که میخوندم هر روز از صبح تا شب گریه میکردم
اما میگفتم باید هرجور شده کاری کنم که اون فرد دوستم داشته باشه
تا اینکه من بعد چند ماه حدود سه ماه متوجه شدم دارم روی خودم و شناختن خودم کار میکنم
یادمه اولین کتابی که خوندم ملت عشق بود
که باز هم در مدار دریافتش نبودم و رفتارهای شمس تبریزی با همسرش کیمیا رو نمیتونستم درک کنم
که بهش میگفت :
گمان میکنی که در آرزوی منی ،حال آنکه تنها آرزویت ،التیام بخشیدن به نفس رنجیده ات است
این حرفش خیلی اذیتم کرد ،دو سال پیش و تمام بی توجهی هاش به کیمیا
یه جورایی خودمو میدیدم
و یه جورایی هم حس میکردم که این جملاتش درسته
اما مقاومت داشتم که چرا عشقم دریافت نمیشه
تا اینکه بعد ها که کلی تمرین کردم و بعد وارد سایت عباس منش شدم معنی حرفای شمس تبریزی رو متوجه شدم
من هم مثل کیمیا ،همسر شمس تبریزی ، نمیدونستم دنبال چی هستم و در اصل باید خودم رو پیدا میکردم ،با خودم به صلح میرسیدم
اول عاشق خودم بودم و بعد میتونستم عشق رو دریافت کنم
و اون رورها مدام سوال میپرسیدم و چون خیلی از قوانین سوال کردن اطلاعی نداشتم سوالاتم زیاد بود و رفته رفته خدا به من پاسخ داد
و به یک باره دیدم جلو آینه وایستادم و با خودم رو به رو شدم
طیبه ای که شدیدا عاشق یک فرد بود و نمیتونست دوست داشتنش رو به اون فرد ابراز کنه و وقتی ابراز کرد سوء تفاهم پیش اومد
که اولین تمرین من برای دوست داشتن خودم
جلوی آینه وایسادم و گفتم دوستت دارم و گریه کردم
شب و روز گریه میکردم
و مادرم شاهد این تغییراتم بود و هیچی نمیگفت ، مادرم گفت طیبه جوری تغییر کن که خودت رو پیدا کنی ،نه به دنبال عشقی باشی که به زور بخوای بدست بیاری
به دو سال پیش که فکر میکنم خندم میگیره
منِ دو سال پیش چی فکر میکردم و منِ دو سال بعد چی فکر میکنم
من دوسال پیش به یه عشق زمینی فکر میکردم و من دو سال بعد به خدایی فکر میکنم که اگر بخوام دقیق بگم که اینم تکاملی بود
توی این یک سال که وارد سایت عباس منش شدم
پیداش کردم و کم کم باهاش حرف زدم و با قدم هایی که برداشتم هدایتم کرد ،تا تکاملم رو طی کنم
حتی هفته پیش، خدا با نشونه روز 23 آذر با شعری بهم گفت ای دیوانه لیلایت منم
که سبب شد قدم نهایی رو بردارم
و حتی دوباره بعد از چند روز در شب یلدا این شعر رو تکرار کرد و من از تلویزیون شنیدمش
و الان در فکر اینم که قدم آخر رها شدن از خواسته ام رو بردارم
به قول استاد عباس منش
رها باش
اگرم چیزی رو میخوای، بگو ،اگر بشه خوشحال میشم ،و اگر نشه بازهم خوشحال میشم ،چون خیری هست در این
دلم میخواد با خدا عشق و حال کنم ،من تو این یکسال ،اولین سالی بود که ،کل روزم رو در فکر کسی بودم که ، نه ،بذار اینجوری بگم، بهتره
به یاد و به فکر نیرو و انرژی بودم که انقدر قدرتمند و انقدر زیبا و عظیم هست که قدم به قدم این یک سالِ من رو ، به قشنگی هر چه تمام تر چید
از اون روزی که فایل رسالت من رو دیدم و قرآن رو گرفتم به دستم
و گفتم اجازه میدم ،هدایتم کنی
با اینکه میدونستم اگر این اجازه رو بدم
خیلی چیزارو از دست میدم
اما اجازه دادم
با اینکه میدونستم مسیر برای من و تغییرم سخته و واقعا در اذیت بودم
اما اجازه دادم
چون تو اون مدت کم ،من آروم تر شده بودم
از دختری که شب و روز گریه میکرد و به دنبال عشق بود و مادرم اذیت شدنم رو میدید که چرا به خاطر خواسته ام باید انقدر ناراحت باشم و بچسبم به خواسته ای که فانی و تمام شدنی هست
من تو اون مدت کم ، تبدیل شدم به یه دختری که تازه داشت خودشو میشناخت ،شادتر شده بودم
فهمیده بودم که باید با خودم به صلح برسم و دوست داشته باشم خودم رو
درسته ترس هایی داشتم ،اما دیگه خبری از گریه و دلشوره نبود ، که آیا به خواسته ام میرسم یا نه
نمیگم اصلا نبود ،اگر بود ،کمتر از قبل بود و هی داشت کم رنگ و کم رنگتر میشد این ترس
من دیگه داشتم یاد میگرفتم که با ربّ و صاحب اختیارم صحبت کنم
داشتم یاد میگرفتم که کم کم رها بشم از خواسته ام
و این شیرینی مسیر بود که در هر روز، با اتفاقات جدید و متنوعش ،که سبب رشدم میشد ، من رو مشتاق کنه به این مسیر
و من اجازه دادم و کم کم با توجه به هر قدمی که برمیداشتم ، خدا برای من بی نهایت قدم برمیداشت
و من توی این یکسال ، در مقایسه با یک سال قبلش، انقدر تغییر کردم که وقتی به اون روز اولی که ،خواسته ام سبب شد پا در مسیر تغییر بذارم ،فکر میکنم
دیگه نمیشناسم اون طیبه 2 سال پیش رو
و حالا با همه این ها به یادم میاوردم و میگفتم طیبه به یادت بیار
و کنترل کردم ذهنم رو که البته خدا انجام داد همه کارهارو
وقتی نشسته بودم روی سکو
یه خانم اومد گفت ، میشه یه زنگ به همسرم بزنی ؟
گمش کردیم تو بازار و گوشیمو نیاوردم
گفتم باشه و شماره شو گفت و گرفتم
وقتی صحبت کرد ،گفت دخترم تو به این انارا نگاه کن هرکدومو دوست داشتی بگیم بابات بخره برای امشب
و وقتی پدرش اومد ست گردنبند و گوشواره انار و یه گل سر بنفش خریدن و رفتن
خیلی خوشحال بودم از کار من 150 فروش داشتم
بازم میگم، این خدا نبود که به من مشتری نمیفرستاد ،این من بودم که با باورهای محدودم جلوی ورودی نعمت رو گرفته بودم
وقتی نزدیک غروب شد، من دیگه بی قراری میکردم
مدام دلم میخواست برم خونه و بشینم و باورهای قوی رو تکرار کنم و تو گوشم در همون لحظه میشنیدم باورهای قوی رو ولی نمیتونستم تمرکز کنم
چون از طرفی هم نجوای ذهنم مدام میگفت دیگه تموم شد و فردی که دوستش داری رو اگر امانتیشو تحویل بدی دیگه تمومه و سعی داشتم کنترل کنم ورودی ذهنم رو
و به یک باره گفتم من دیگه جمعه بازار پل طبیعت ،نمیرم
خدا چند روز پیش به من نشونه داد
و گفت باید متمرکز بشی روی تکرار باورهای قوی و پیشرفت در مهارت نقاشیت و تجسم
و اصل رو یادت باشه
و کار ذهنی رو بیشتر انجام بدی
از صبح که من قدمم رو برداشتم ، یه سری جریاناتی شد که من امانتی که داشتم و باید تحویل میگرفتم و به قدم آخر رها شدنم از خواسته ام مربوط میشد
و قرار بر یکشنبه شد تا من تحویل بگیرم
حتی کسی که سال قبل حاضر نبود من رو ببینه ومن اصرار داشتم که ببینمش و امانتی مو ازش بگیرم ، و با گفتن احساس قلبیم سبب سوء تفاهم شده بود ،به یک باره گفت خودش میاد و تحویل میده امانتی من رو و من هم امانتیش رو تحویل میدم
و عجیب تر اینکه دیگه اون حس دو سال پیش رو که شدیدا دوست داشتم عشق رو دریافت کنم نداشتم
درسته که هنوز دوست دارم به خواسته ام برسم و دوستش دارم
اما به اون شدت دو سال پیش نیست
و به قول استاد ،رها شدم از خواسته ام
وقتی شب رسیدیم خونه
قرار بود مادربزرگم و عمو و پسر عموم بیان برای شب یلدا
وقتی رسیدن پسر عموم اومد ازم خرید کرد و دو تا جاکلیدی توپ شکل ازم خرید
دو سه روزی هست که شروع کردم باورهام رو تکرار میکنم
، و تجسم و تمرین ستاره قطبی رو انجام میدم ، از جاهایی که فکرشو نمیکنم راحت مشتری میاد برای من ،بدون اینکه زحمتی بکشم و برم بیرون
مهمون میاد ،خرید میکنه
وقتی قرار بر این شد یکشنبه امانتیم رو تحویل بگیرم
نشسته بودم و نمیدونستم بگم شنبه یا یکشنبه تحویل میگیرم
به احساسایی که داشتم دقت کردم
به پسر عموم گفتم شنبه یا یک شنبه
گفت یک شنبه ،بدون معطلی
گفتم چی شد یک شنبه گفتی
گفت نمیدونم همینجوری
میدونستم نشانه هست و همون یکشنبه بهترین زمانه
گفتم طیبه تو ارزشمندی و کلاست ارزشمند تره و از کلاس شنبه ات نزن ، پس بگو یک شنبه
اما مدام تو ذهنم بود که تابلوی تمرین کلاسمو ببرم و نشون بدم ،به کسی که امانتیمو برام میاره
وقتی بیشتر دقت کردم ،گفتم طیبه تو برای خودنمایی نقاشیتو میبری؟؟؟که چی بشه؟ بگی من نقاشی کار میکنم؟؟؟؟؟
و تحسینش رو دریافت بکنی
تو نیاز به تحسین کسی نداری
بعد نجوای ذهنم گفت اگر فردا یا یک شنبه بری ، دیگه هیچ وقت به خواسته ای که از خدا داشتی و تصورش رو با جزئیات لحظه پایانی دیدی همه تموم میشه ها
همین که شنیدم این نجوا رو یه لحظه حس کردم نگرانی داره شکل میگیره
سریع به یاد آوردم و گفتم ،من با ارزش ترین چیز رو بدست آوردم و دیگه از دستش نمیدم
من خدارو دارم
ته دلم گفتم ،خدا ، درسته ته دلم میخوام به خواسته ام برسم اما تو اولویت منی و تو برای من مهمی ، پس اگه بگی نه
چشم میگم
هرچی تو بگی
هرچی تو بخوای
آخه من یه ربّ باحال پیدا کردم که دو روزه دارم براش اشک میریزم ،دو روز گفتم
چون قلبم جا باز شده فقط برای ربّ و دارم یاد میگیرم ،آزادانه انسان هارو دوست بدارم
و بهشون عشق بورزم بدون اینکه وابسته باشم و شرک بورزم
گفتم، میدونم شجاعتش رو تا الان دادی، از این به بعدشم آرومم میکنی
وقتی من رسیده بودم خونه ، از سایت برای من پاسخی اومده بود که یکی از دوستان که دستی شده بود از دستای خدا ، بهم گفت که
رو مشتری تمرکز نکن
رو مهارتت نقاشی تمرکز کن بعد مشتری خودش میاد
حتی به جا های مختلف برای فروش هم تمرکز نکن
وقتی روی خودت کار کنی همه چی دنبالت میاد
وقتی سفره یلدا رو باز کردیم ،عموم شیرینی خریده بود ، همه که داشتن میخوردن ،مادربزرگم گفت شیرینی بخور طیبه چرا نمیخوری ؟؟!
منم گفتم نه دیگه نمیخورم ،چند روزیه که شیرینی و قند رو کنار گذاشتم
اصرار میکرد و بهم میگفت این یه بار رو بخور شیرینیش کمه
هرچی گفت گفتم نه و با اینکه دلم میخواست بخورم
اما تعهدم یادم بود و متعهد موندم
من میخوام لیاقتم رو برای دریافت دوره قانون سلامتی نشون بدم
امروز به خودم افتخار کردم، که عموم شیرینی آورد و نخوردم
یه حس ارزشمندی داشتم ، ارزشمندی اینکه من میتونم زندگیم رو جوری که دوست دارم بسازمش
اینکه من خالق زندگیم هستم و توانایی تغییرش رو 100 در100 به بهترین شکل دارم
هنوز داداشم و بقیه در تعجبن که من شیرینی نمیخورم
آخه من عمرا به شیرینی نه میگفتم و همیشه اولین نفر من برمیداشتم ،جوری بود که همه بهم میگفتن یکم مراعات کن ، حریص بودم در خوردن شیرینی و خیلی چیزها
اما الان دیگه دارم از طیبه این روزهام هم فاصله میگیرم
امروز من یه قدم عملی هم برداشتم
اینکه به خواهرم احترام بذارم
استاد عباس منش میگفت ،اگر رابطه شما با خواهر یا اعضای خانواده و عشقتون و آدما خوب نیست ، تقصیر خواهرتون و خانواده و عشقتون و … نیست ،شما یه چیزی دارین که نمیتونین کنار بیاین
و من وقتی اینو شنیدم گفتم خب طیبه الان وقتشه
چند جا که امروز با خواهرم محترمانه رفتار کردم خیلی خوشحال بودم
در صورتی که طیبه قبل همیشه رفتارش برعکس بود
مثلا وقتی سوار اسنپ میشدیم و بیایم خونه ،وسیله های خواهرم زیاد بود و دلش میخواست آخرین نفر بشینه
و از اون جایی که من قبلا همیشه آخرین نفر میشینم تو ماشین و دوست ندارم وسط بشینم ،این بار آگاهانه سریع خودم نشستم وسط و وسایلای آبجیمو گرفتم و نشستم
یه موفقیت بود برای من این قدمی که برداشتم
امروز عمیقا مادر بزرگمو بغل کردم و بوسش کردم ،اول ازش اجازه گرفتم و گفتم میشه بوست کنم ؟؟ ، عجیبه مادر بزرگم هیچ وقت نمیذاشت کسی بوسش کنه ،اما وقتی داشتم بوسش میکردم ،انقدر حالش خوب بود و ذوق میکرد که کیف میکردم و عمیقا میخندید
اولین باری بود که از بغل کردن مادربزرگم حس خوب دریافت میکردم
خیلی حس خوب میگرفتم
وقتی خواهرم و مهمونا رفتن ، با خدا داشتم صحبت میکردم ،گفتم یه نشونه بده و دلم رو آروم کن
همین که اینستاگراممو باز کردم
یه فایل بود میگفت
خدا حساب کتاب سرش میشه ، میبینه شور و شوق داری ، یه کاری میکنه که همه ناممکن های زندگیت به ممکن ترین حالت خودشون در میان
این برای من یه حس بی نهایت آرامش داد که آروم باشم و به مسیرم ادامه بدم
و بعد فایلی از الهی قمشه ای دیدم
نترس غمگین نباش
میگفت
اگر یه لاتخفی به ما بگن، چه لذتی و چه وجد و شادی ایجاد میشه، قابل بیان نیست
که در وسط یه همچین عالمی که صد هزار خطر مارو احاطه کرده ، یه کسی بیاد در گوش آدم بگه که
لا تخف
تو نترس
هیچ حادثه بدی برای تو رخ نمیده
ولا تحزن
حزن و اندوه هم نداشته باش
کلا شاد باش
اینو که شنیدم یه حس آرامش عجیبی وجودمو گرفت
چون از صبح به آخرین قدم فکر میکردم که اگر برداشته بشه دیگه تموم میشه
اما این پیام سبب شد که من آروم بشم
حتی اولین نشونه ای که خدا در مورد درخواست عشق به من داد ،آیه 7 سوره قصص بود که گفت نترس و غمگین نباش
که من در مدارش نبودم و دو سال پیش نتونستم خودمو آروم کنم
اما امروز با این نشونه ها دلم قرص بود که خدا مراقبمه
و از بودن مادر بزرگ و خانواده و عمو و پسر عموم لذت بردم و کلی گفتیم و خندیدیم
و شبم رو باعشق روی شونه های خدا کیف کردم و تایید کردم اتفاقات ناب و شگفت روزم رو و تیک زدم به تمرین ستاره قطبیم
و خوابیدم با عشق روی شونه های وسیع و نرم و نورانی خدا
من نمیخواستم رد پای این چند روزم رو واضح بنویسم ، دلیل اینکه مقاومت داشتم و توی این یکسال، هیچ وقت درمورد این خواسته ام ننوشتم که همیشه سر بسته مینوشتم ،این بود که هنوز میخواستم کاری کنم که به خواسته ام که عشق هست ،به فردی که دوست دارم برسم ، و ترس داشتم که آیا میشه یا نه
و امروز هم مقاومت هایی داشتم که نجوای ذهنم میگفت خجالت بکش ،از عشق ننویس که تو عاشق شدی دو سال پیش
و موقع نوشتن این رد پام
که امروز 3 دی هست و من این رد پارو در سه روز نوشتم
هدایت شدم به پیام یکی از دوستان در قسمت
برخی از تجربیات خریداران دوره قانون آفرینش
و اونجا بود که فهمیدم نباید هیچ خجالتی بکشم از اینکه دو سال پیش عاشق فردی شدم که سبب سوء تفاهم شد
عشق زمینی برای من لازم بود تا من خودم رو پیدا کنم و بعد به خدا برسم و از خودشناسی به خدا شناسی برسم
و به یاد آوردم تک تک انسان هایی رو که عاشق بودن و از عشق زمینی به عشق الهی رسیدن
مثل زلیخا که از عشق یوسف ، به عشق خدا رسید
پس نباید خودمو سرزنش کنم چون من در مسیر هدایت بودم و تضاد باید میبود تا من به خدا برسم و البته این راه همچنان ادامه داره
و این راه باز هم بی نهایته و من تلاش میکنم تا بیشتر دوست هم باشیم و خدا رو بیشتر در قلبم داشته باشم و به جهان هستیش و انسان ها عشق خدا رو ارسال کنم
و رفتارهام رو اصلاح کنم
اما این روزا رها تر شدم وقدم آخر رو برداشتم و سبب شد مقاومت بشکنه و بنویسم
بنویسم که چقدر خوب خدا تکاملی کمکم کرد تا رها بشم در این یک سال
منی که حاضر بودم هر کاری کنم تا عشق رو به زور داشته باشم ،الان عشق رو در وجود خودم دارم که خدا هرلحظه به من عطا میکنه و این راه بی نهایته و هرچی بیشتر تلاش کنم خدا بی نهایت تر عشقش رو به من عطا میکنه
و من از خدا میخوام که قلبم رو با نور عشقش همیشه باز کنه و دریافت کنم بی نهایت عشقش رو
و در این دو روز آینده بی نهایت کمکم میکنه و آرومم میکنه میدونم
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
خدایا شکرت
برای استاد عزیز مریم جان شایسته و تک تک دوستان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
سلام طیبه جان
به جرات می تونم بگم که یکی از زیباترین و لذت بخش ترین و آرامش بخش ترین و الهام بخش ترین و الهی ترین کامنتی بود که در سایت استاد خوندم و ازش لذت بردم
مسیر تو بی نهایت روشنه
بشین روی شانه خداوند که خودت می برتت به هر جا که برای تو حس خوبه
در پناه خدا باشی طیبه جان
بازم ممنون از کامنت زیبات
سلام طیبه عزیز واقعا لذت بردم از کامنت عالیتون
خدا را شکر که عشق خداوند را پیدا کردی
کلی از کامنت شما نتیجه خوب گرفتم ممنون از کانت زیبایی شما با
ارزوی موفقیت برای شما دوست همفرکانسی
این کامنت شما پر از نکته های عالی بود
وپراز اگاههی
چقدر شما خوب قانون را متوجعه شدین
افرین را تعهد شما برای سلامتی منم خودم یکساله با شکر وهر چیزی از شکردرست میشه قهر کردم واز خدا میخوام منو هدابت کنه به قانون سلامتی
با ارزوی موفقیت برای شما دوست عزیز
درود و خدا قوت به طیبه عزیزم
یعنی فوق العاده ترین کامنتی بود که تا به الان خوندم چقدر عالی بود
چقدر الهام بخش بود چقدر قشنگ با دقت و با جزئیات این کامنت عالی رو برامون نوشتی
و من چقدر نیاز داشتم به این جملات شما چون خودم هم توی همین حس و حال بودم.
خیلی کمکم کرد
و شما رو تحسین میکنم که عشق واقعی رو عشق الهی رو پیدا کردی و لذت میبری
از خداوند بینهایت سپاسگزارم که منو هدایتم کرد تا این کامنت شما رو بخونم
الهی شکرت واقعا
سلام استاد جان
سالهای سال بود میخاستم بچه ام دخترم موفق باشه سودمند باشه ادم به درد بخوری تو جامعه باشه ولی خدارو شکر فهمیدم اگر خودش نخاد کاری از دست من برنمیاد. خیلی وقته اینو فهمیدم که من نمیتونم به زور قانعش کنم که باید تلاشتو بیشتر کنی تا موفق بشی. ولی مشکل من اینکه وظایف روزانه و شخصیشو به درستی انجام نمیده. دیگه واقعا برام مهم نیست که موفق باشه یا نه چون کسیکه صبح تا شب سرش توگوشی مشغول چت کردن و شبکه های اجتماعیه فقط خودش باید به این درک برسه وقت گذاشتن برا دوستا و اطرافیان کار بیهوده ایه. خیلی وقته به این درک رسیدم که خودم هستم که ارزش دارم خیلی وقته فهمیدم دیگه نباید منتظر باشم کسی برام دل بسوزونه یا برا کسی دل بسوزونم همون طور که من خدا رو دارم اونا هم خدا رو دارن. ولی چیزی که اذیتم میکنه اینکه نمیخام برا اعضای خانواده بیش از حد وقت بزارم دیگه چهل سالم شده میخام هر کسی وظیفه هودشو خودش انجام بده اینکه دخترم کارهای شخصیشو انجام نمیده اذیت میشم. وقتی هم بهش میگم اتاقتو جمع کن یا غذایی درست کن یا نمیدونم وظیفه تو امرثز تو خونه اینه در 70درصد مواقع یا میگه حوصله ندارم یا میگه خسته ام یا اونقدر لفت میده که واقعا پشیمون میشم میگم ولش کن خودم انجامش میدم. خیلی خسته ام. نمیتونم ذهنمو کنترل کنم اینکه صبح تا شب رو تخت درازه داره گوشی بازی میکنه واقعا اذیتم میکنه. نمیخام سر به سرش بزارم مرتب بگم پاشو پاشو ولی واقعا نمیدونم دیگه چیکار کنم. به پدرش گفتم از پول تو جیبیش کم کنیم میگه نمیشه اون میدونه که وضع مالیمون بد نیست و کفاف تمام خرج هاشو میده من نمیتونم بهش بگم پول ندارم بهت نمیدم. نکات مثبتی هم داره مثلا اهل کوچه بیرون نیست رفیق ناباب نداره اهل دوستی های ناجور نیست. خیلی خونگیه. سر به راهه. شاده. بی غمه. خونسرده. اهل باشگاه و ورزشه. منم دیگه برام مهم نیست که موفق باشه یا نه فقط اینکه کارهای روزانه شو یا وظایفشو به خوبی انجام نمیده ناراحتم میکنه. احساس میکنم یک حمال به دنیا اومدم. خونه پدرمم که بودم همش کار میکردم الانم که ازدواج کردم بچه هام بزرگ شدن وضع همونه. اینجا کامنت گذاشتم که استاد ببینه دوستانی که در این زمینه تجربه دارن ببینن تا راهنماییم کنن. هر فایلی از استاد خریدم رو بارها گوش کردم عمل کردم در مورد همسرم به هوبی جواب داده واقعا روابطمون بهترو عالی شده ولی در مورد دخترم که بیست ساله شه موفق نشدم. منظورم از موفق نشدم این نیست که تغییرش بدم منظورم اینکه روابطمون بهتر بشه تو خونه مسئولیت پذیر باشه. استاد عزیزم این دغدغه خیلی از ما پدر مادرا هست که بچه هامون مرتب سرشون تو گوشیه و واقعا نمیدونیم چیکار کنیم. انگار تو یه دنیای دیگه ای سیر میکنن انگار تو این دنیا نیستن. یه کاری بهشون تحول میکنی اصلا تمرکز ندارن نصفه نیمه انجام میدن. از دوستان و استاد عزیزم ممنون میشم راهنمایی کنن.
دست حق نگهدارتون
سلام عزیزم،
چه کامنت خوبی گذاشتی ، دقیقا منم وقتی این فایل رو گوش دادم به این سوال تو رسیدم.
من در همین حد که دخترام کارهای شخصی و وظایف شون تو خونه رو انجام بدن و نسبت به همدیگه احترام و ادب داشته باشند برای من کافیه، و حاوی نشتی کلی از انرژی و وقت من رو میگیره،
اما دقیقا از همین نقطه که اتفاقا بچه ها مخالف خواسته ی من هستند، من قانون رو فراموش می کنم ، احساسم بد میشه و کاملا از مدار خارج میشم.
پاسخی که من برای خودم و برای تو دوست عزیز به ذهنم میرسه اینه که
ما باید روی خوبی های فرزندانمون تمرکز کنیم تا خوبی های بیشتری ازشون بزنیم.
باید اون جنبه های از وجودشون و رفتارشان که ازش راضی هستیم، برای خودمون بولد کنیم تا رفتارهای بیشتری ازشون ببینیم که باعث احساس رضایت مندی در ما میشه.
به شخصه میدونم که این کار خیلی کار سختیه،
بخصوص وقتی که اهمال کاری بچه ها ، کار تورو زیاد می کنه و وقتت رو میگیره.
ولی بنظرم این قانونه و راه دیگه ای نیست.
بی صبرانه منتظرم اگر دوستان پاسخی به سوال شما دادند، در جریان قرار بگیرم و استفاده کنم.
شاید بد نباشه سوالتون رو در عقل کل بپرسید. اونجا بعضی از شاگردان بی نظیر استاد به سوالات پاسخ می دن.
در پناه حق باشید.
سلام زهرای عزیزم
دقیقا من میدونم که جواب شما و تمرکز بر خوبیهاش تنها کار و بهترین کاریه که میتونیم انجام بدیم. ولی مشکل اینجاست که انجام این کار برای من از کار کردن تو معدن زغال سنگ شاید سخت تر باشه چون هر دفعه که صبح تصمیم میگیرم به نکات مثبتش بیشتر توجه کنم دقیقا همون روز یه کار منفی انجام میده. اما این دفعه تصمیمم جدیه منی که اینستا رو به خاطر مکانهای زیبا و سفرهای مختلف دنبال میکردم پاک کردم که بتونم تمرکزی روی نکات مثبت زندگیم و مخصوصا بچه هام بیشتر کار کنم. مثلا امروز بهش گفتم غذا درست کن برا بابات بفرست ظرفا رو هم بشور روتختی ت رو هم عوض کن. از این سه تا کار دوتاشو انجام داده بود الان با خودم میگم خدایا شکرت غذای درست کرده بود فرستاده بود چقدرم خوشمزه بود غذاش چقدر دستپختش خوبه و درسته اتاقشو جمع نکرده بود ولی رو تختیشو عوض کرده بود. اینا میشه دوتا نکته مثبت نکته موبت دیگه اینکه طراحی فیگور و لباس بلده و تدریس میکنه حقوقش خیلی کمه ولی از 18 سالگی داره کار میکنه خدایا شکرت میتونه از الان درامد داشته باشه حتی کم. من خودم سن اون بودم بچه تو بغلم بود بدون هیچ درامدی ولی اون الان هم خیاط خوبیه هم طراحی های زیبا میکنه البته اگر میلش باشه. خلاصه که تمام سعمیمو دارم میکنم به نکات مثبتش توجه کنم سه روز اول خیلی سخت بود ولی الان روز پنجمه خیلی بهتر شدم و کار برام کمی راحت تر شده. خوش حال میشم اگر شما هم انجام میدین و نتیجه میبیننین تو کامنت برام بنویسین. مطمینم اگر بگردیم هزار تا نکته مثبت دیگه هم تو بچه هامون پیدا میکنیم.
پیدا کردن نکته مثبت تو همسرم و توجه کردن به اونا خیلی برام راحت تر بود تا دخترم و نمیدونم این موضوع از کجا نشات میگیره. ولی میدونم منی که همسرم 360درجه تغییر کرده قطعا کارم راحت تر بود. امیدوارم بتونیم موفق بشیم. منتظر کامنتهای پر انرژیتون هستم عزیزم.
یا حق
سلام عزیزم،
خوشحال شدم دیدم برام پاسخ نوشتی. ازت متشکرم.
من کاااملا حست رو می فهمم و این که گفتم تمرکز کنیم روی نکات مثبت به این معنی نیست برای من راحته، واقعیت اینه که برای من هم بسیار بسیار سخته ،
من یک مادر سرپرست هستم و سه تا دختر قد و نیم قد دارم که بدون کمک کسی بزرگشون میکنم.
البته که خداوند بزرگ و سرپرست ماست و الحق که خوب ولی و سرپرستیه،
اما میخوام بگم که واسه من این که سهم خودم رو انجام بدم و اغراض کنم واقعاسخته،
بچه ها با هم دعوت می کنن و به من شکایت می کنن،
من دوست دارم برای خودم وقت بگذارم و الان که چهل سالم است دوست دارم مسیر رشد خودم رو دنبال کنم و این مشغله خانواده منو خیلی درگیر می کنه.
ولی می دونی ؟
وقتی از دید ناظر بیرونی نگاه. میکنی میبینی که زندگی توی نوعی واقعا گلستانه،
واقعا فرزندت سرشار از نکات مثبته ،
اینو به خودم میگم. بچه های من که مدرسه می رن تو این چند سال همیشه وضعیت درسی عالی داشته اند و نیاز چندانی به کمک و نظارت من نیست.
پر توقع نیستند و با شرایط تا حد خوبی کنار اومدن،
.اینا برای من در این شرایط بسیار با ارزش هستند.
می دونی ، من گاهی به خودم تلنگر می زنم و می گم به دور و برا نگاه کن، تک تک جزئیتت زندگیت نعمت هستند که اگر حذف بشن واقعا برات دردسر میشه.
دقت کردی همین برق همیشه در دسترس وقتی میره زندگی لنگ میشه،
ساعت وقتی باطریش تموم میشه و میخوابه اصن انگار تبدیل میشه به ی مشکل… ی سر درد می گیریم دیگه تحمل هیچی رو نداریم…
اینا رو اول به خودم میگم چون به شدت تحت تأثیر اتفاقات روزانه فراموشکار میشم.
من ی تمرینی برای خودم گذاشتم، اونم این که هر وقت تایم آزاد دارم، مثلا بیرون از خونه دارم قدم میزنم به خودم میگم 15 تا نکته ی مثبت ردیف کن، از هر چی، آدمها، وسایل، تجربیاتی در گذشته و…
میخوام به امید خدا روزانه چند بار این کار رو انجام و حتما باید تواین نکات از ویژگی های مثبت فرزندانم هم باشه تا ذهنم به دیدن خوبی های آنها عادت کنه.
واقعا تا افسار ذهن رو نکشیم با ما راه نمیاد.
دیشب داشتم موقع خواب خونه ی مورد علاقه م رو تجسم می کردم.
رسیدم به قسمت بالکن، که من خیلی دوستدارم،
ولی ذهنم همش می گفت نه بالکن خطرناکه ، بچه ها شیطنت می کنن میفتن پایین،
حالا من هی دلیل میارم که نه ایمنش می کنم و فلان می کنم اما ذهنم دست بردار نبود.
به قول استاد اصن نمیذاشت من دو ثانیه با حال خوب به خواسته م فکر کنم.
تا اینکه ی ایده اومد که تو اینترنت سرچ کنم ببینم بابا بلاخره راهی حتما باید باشه برای ایمن سازی بالکن ،
من معمولا انگلیسی سرچ می کنم ،
و دیدم بله!! چه حفاظ های ایمن خوبی درست کردن برای بالکن، اونم بالم های بزرگ ، واقعا کیف کردم ، و به همین قدم برداشتن برای تغییر باور ، ذهنم در مورد بالکن خلع سلاح شد.
در مورد تمرکز روی نکات منفی فرزندان هم باید یک مدت ذهن رو مجبور کنیم جور دیگه ورودی بگیره تا کم کم رام بشه.
در قدم های ابتدایی دوازده قدم استاد درباره ی تضادی که با فرزندشان داشتند صحبت کردند و راهی که در پیش گرفتند اعراض بود و گفتند که دقیقا بعد از مدتی همون تغییراتی که خواهانش بودند در فرزندشان مشاهده کردند.
دوست عزیزم خوشحال میشم شما هم درباره ی تلاش هایتان و نحوه ی انجام تمرین در این مسیر برای من بنویسید ،
در پناه الله یکتا باشید.
سلام زهرای عزیزم
چقدر زیبا نوشتی چقدر نکته خوبی رو گفتی که روزی 15 تا نکته مثبت رو موقع پیاده روی مرور کنی و چه بهتر که نکات بهتر فرزندانمون باشه.
دیشب داشتم کامنت بچه ها رو میخوندم که چشام خاب رفت تو خاب و بیداری داشتم با خدا حرف میزدم ازش کمک خاستم گفتم بهم بگو با دخترم چیکار کنم گفتم واقعا تو مدار من نیست و خیای به تکیه داره میخام یه مدت ازم دور باشه تا روی پای خودش بایسته میخام این مدت منم ذهنم اروم باشه تا بتونم بهترین راهکارها رو پیدا کنم. خیلی واضح و محکم بهم گفت اعراض کن فقط اعراض کن باهام حرف زد گفت تو موقعیتهای سخت تر از اینو گذروندی تو اعتیاد همسرت رو درمان کردی(البته منظورش این بود با رفتارت اونم اونو کنار گذاشت) تو تمام بداخلاقیاشو درمان کردی بیکار بودنشو جبران کردی و عکس اعمل درست در درباره یک دختر 19ساله و پسر 11 ساله برای تو کاملا راحته چرا سختش میکنی. بهم گفت یادت میاد روزاییکه شوهرت تا ظهر تو خونه خاب بود و تو اعراض کردی و به نکات مثبتش توجه کردی و در کمتر از چند ماه و یک سال خودش گفت میخام کارهای بدم رو کنار بزارم؟ و تو تو این مدت تجسم میکردی که صبح زود میره سرکار و فلان ماشین و خونه رو میخرین و همین ژور شد!
حالا الان از من میپرسی چیکار کنم؟ خنده داره تو یه بار موفق شدی پس بازم میشی.
این موقع بود که نجوای شیطان اومد که اگر این کار درست بود پس چرا استاد مایک رو از امریکا فرستاد ایران یا چرا پسر نوح از بدان شد اگر اینجوریه پس مایک نباید ناشکر میشد چون استاد به بهترین نحو باهاش رفتار کرد.( مدتها بود تا میومدم به خودم باور درست بدم این فکر میومد تو سرم) تا اینکه دیشب خدا گفت چرا مایک رو میبینی چرا دنبال الگوی درست نیستی چرا زهرا دختر بیست ساله که عضو سایته و از 15سالگی کار میکنه و درامد داره و پدر و مادر ناتنیش هم عضو سایت هستن رو نمیبینی. چرا هزار دختر دیگه ای که مادراشون فارق از هر دو جهانن ولی دخترای شکرگذاری هستن و کاملا موفق هستن رو نمیبینی.
تو از کجا میدونی اینده مایک و استاد چی میشه. استاد تاحالا کدوم کارش اشتباه بوده که رفتار با بچه اش اشتباه باشه. بعدم تو هیچ وقت نمیتونی زندگی دیگران رو تغییر بدی تو فقط میتونی زندگی خودت رو تغییر بدی. تو حالت رو خوب نگه دار اگر دخترت تو مدار تو نباشه میره جاییکه تو مدارشه و به اون تعلق داره. میره و تا وقتیکه خودشو و خدای خودشو پیدا نکنه نمیتونه تو مدار تو بیاد. خدای تو خدای اونم هست. همون طور و همون اندازه که تو رو دوست داره اونم دوست داره تو نمیتونی از خدا براش مهربون تر باشی.
تو فقط اعراض کن سه روز اول سخته ولی بعد راحت میشه مول روزه اس. بعدش عادی میشه. تو مرحله بعد میتونی به نکات مثبتش توجه کنی. تو به بار این راه رو رفتی پس بازم میتونی بری…..
اینا صحبتهای منو خدا بود. الان چند روزه اینستا موپاک کردم شبا حتما کامنت میخونم صبحا کامنت میخونم شکرگذاری و تمرکزم بیشتر شده. سبکتر شدم. هر موقع از جهان غافل میشم دور میشم به خدا نزدیکتر میشم و بهتر باهام حرف میزنه و بهتر صداشو میشنوم. زهرای عزیزم اینکه گفتی روزی 15تا نکته مثبت سعی میکنم عمل کنم ایده عالی بود. مرسی که وقت میزاری کامنتمو میخونی و جواب میدی. ممنون از راهنمایی قشنگت. یاحق
سلام دوست خوبم،
اوفاتت به خیر باشه.
خوشحال شدم نقطه ی آبی رو دیدم که نوید پاسخی از تو را می داد.
متشکرم.
پاسخی که در رویا گرفتی روزی من هم بود، واقعا این چند روز که سعی میکردم اعراض کنم و گاهی یادم می رفت و گاهی مؤثر نبود و تک و توکجام سالم به در می بردم از خودم راضی نبودم،
ولی به قول تو (یا الهام خداوند در رویایت) من هم سخت تر ازین رو سپری کردم.
با افراد ناهمگون تری سر و کار داشتم و از مدارشون خارج شدم ،
اینها که پاره ای از وجود من هستند و صد البته اگر به خوبی هاشون توجه کنم صد برابرش رو میبینم.
امروز در کنار اتفاقات خوبی که یادداشت کردم،
5 تا از خوبی های خودم و 3 تا از خوبی های هر کدام از دخترهایم را هم نوشتم،
احساس می کنم به شدت به این تمرین به ظاهر ساده نیاز دارم.
شاید اولش خیلی حس سپاسگزاری توش نباشه ولی چالش خوبی برای ذهن منه.
میدونی محجوبه جان ،
همیشه فکر میکردم که خودم را خیلی خوب میشناسم ، ولی به تازگی متوجه شدم که 1صلا هم خوب نمیشناسم.
حتی در مسائلی ساده مثل تشخیص نوع پوستم من سالها اشتباه فکر می کردم چه برسه به دلایل رفتارها و نتایجم.
دلیل همه ی اینها نشناختن بهانه ها و کلک های ذهنه.
امروز من به زحمت چند تا از خوبی های خودمو نوشتم در حالی که در ساده ترین حالت من یک زن بسیار قوی هستم که بعد از فوت همسرم در حالی که هیچ تجربه ای در مدیریت مسایل مالی نداشتم ، سرپرست خانواده و عهده دار مسائل زیادی شدم و الان ما یک زندگی سرشار از آسایش و آرامش از لحاظ مالی داریم.
نمیگم عالی ولی در حد خیلی قابل قبولی نسبت به استانداردهای من در این شرایط.
نمیدونم ربطی داره که میخوام بگم اینو،
چند ساعت پیش نداشتم مدیتیشن می کردم ،
آخرش در سکوت ذهنم ، ذهنم را تماشا کردم و از بزرگی آن خیلی شگفت زده شدم.
مثل یک کارخانه ی بزرگ تولید داده است،
من مدتی خیلی دوست داشتم هم خوابهام یادم بمونه واسه همین کاغذ و قللمرغزیر بالشم میزاشتم و اگر چیزی یادم می اومد می نوشتم ، و از تنوع خواب هام تعجب میکردم.
امروز فهمیدم که اصصصلا عجیب نیست.
در این کارخانه تولید فکر چه بسا فکرهایی هست که ما ازشون ظاهراً آگاه نیستیم و در ناخودآگاه ما ذخیره میشن،
و اونها روی رفتار ما تأثیر میزارن.
همان طور که بازخوردهای کودکی ما تأثیر خود را کماکان می زارند.
مثلا من به تازگی دوزاریم افتاد که چرا من نسبت به فرزندانم سختگیر هستم و گاها سخت میتونم اونا رو ببخشم در صورت خطا.
یادمه کلاس اول یا دوم ابتدایی بودم و به مادرم گفتم که تو میای مدرسه من خجالت می کشم( مادر من آدم جا افتاده ای بودو ظاهر چادری و ساده ای داشت)
حالا نمیدونم چرا اونو گفتم ولی خوب ذهنیت من کودک این بود،
مادر من از من خیلی ناراحت شد و با من قهر کرد.
فکر کنم چند روز طول کشید این قهر و این رفتار برای من خیلی عذاب آور و آزاردهنده بود.
شاید مادرم خود را محق و این رفتار را مطابق استانداردهای اون زمان مؤثر میدانسته ( در حالی که حرف من لزوما جسارت نبود و فقط اظهار نظر بود چون من کودکی کم رو و کم حرف بودم!)
این تلنگر به من خورد که تو داری این رفتار رو خودت تکرار می کنی ،
این یکی از جاهایی بود که فهمیدم خودم را کم می شناسم.
و البته این شده اهرم رنگ ذهن من ،
استاد در یکی از دوره ها به همین قضیه اشاره کردن که شما به فرزندان تون همون رفتار را خواهید داشت که شاکی هستید که پدر. و مادرتون با شما داشتند.
من فعلا در حال شناسایی خودم و رفتارهام هستم.
کار کردن روی دوره عشق و مودت را به تازگی شروع کردم و امید دارم که بتونم نشتی انرژی مو از این ناحیه ببندم.
ازت متشکرم که کامنتم رو خوندی ، عذرخواهی می کنم که طولانی شد.
برایت نور در قلبت آرزو میکنم.
به نام خداوند بخشنده ومهربان
سلام به اساتید عزیزم ودوستان خوبم
آیا من می توانم زندگی دیگران را تغییر دهم؟؟؟؟
قسمت 2
لا اکراه فی الدین قد تبین الرشد ومن الغی
هیچ اجباری در دین نیست وراه درست از راه انحراف روشن ومشخص است
این باور اشتباه که ما میتونیم دیگران رو تغییر بدیم،خیلی بنیادین هست،بخصوص اینکه در سنین پایین تر هم تشویق میشدیم به اینکه به افکار وگفتار دیگرانی که صلاح ومصلحت زندگی وآینده روشن ما رو میدونستن،عمل کنیم،هم اینکه وظیفه مون بود که با افرادی که دیدگاه مذهبی مثل ما نداشتند،از زاویه دید خودمون قضاوت شون کنیم واین روند باعث شده که نا خودآگاه در هر شرایطی، علی رغم دانستن روش درست وقانون خداوند،در عملکردمون واحساسمون در هر لحظه هم خودمون وهم دیگران رو قضاوت کنیم
هرچند در حال حاضر بهتر از قبل عمل میکنم وتقریبا کاری به بقیه وعملکرد وگفتارشون ندارم وتقریبا سرم تو لاک خودم هست،ولی ریشه ای حل کردن این باور غلط برای تغییر دیگران بخصوص در مورد فرزندم نیاز به تمرکز بیشتر وشناخت بیشتر از خودم داره که کم کم متعهدانه تر از قبل حلش میکنم، چون هنوز حاشیه های این تمرکز وانرژی برای بقیه،باعث میشه از خودم دور بشم واون تمرکز لازم رو نداشته باشم
اینکه هرکسی که کار اشتباهی میکنه ،میدونه که اینکار رو داره انجام میده واشتباه هست،،دقیقا بر اساس قانون درسته،مثلا در مورد فرزندم ،کاملا رفتار وگفتار من رو وخط قرمز ها رو در شرایطی که باید رعایت کنه(وظایف درسی وارتباطی با دوستانش)،میدونه وحتی خیلی بهتر از من عمل میکنه وبازی رو خوب میدونه، ،،،کاملا آگاهه که من نسبت به باباش خیلی احساسی تر در شرایط مختلف باهاش کنار میام ودر لحظه به خودم قول میدم که دیگه بازی رو نمیبازم،ولی متاسفانه بازم تکرار میشه،،،یعنی قانون رو میدونم ولی در عملکردم باید خیلی بهتر باشم ،،،،
آگاهانه باید این هشدار جدی رو مدنظرم قرار بدم که علاوه بر اینکه ممکنه با عدم مواجه شدن با چالش های مختلف زندگیش با حضور من،ضعیف بار بیاد،،خیلی از مهارتهای اجتماعی وارتباطی که خودش در مسیر رشدش میتونه تجربه کنه که مسیر زیباتری در زندگیش ایجاد کنه رو با این بی توجهی وعدم آگاهی من از عواقبش، براحتی از دست میده
بهتره هر لحظه به خودم یادآوری کنم که هر فردی رو خداوند مختار آفریده،،فقط من میتونم بهش عواقب رفتارش رو یادآوری کنم ونگرانی خودم رو کاهش بدم وبه خودم عواقب تمرکزم رو بقیه وفراموش کردن خودم ،،،مسیر زیبایی که براحتی میتونه آرامش بیشتری وقتی رو خودم متمرکز هستم رو بهم هدیه بده،،،رو به خودم یادآوری کنم
نتایج خیلی خوب همین تمرکز کمی که روزانه ،،نسبت به تمرکزم روی بقیه،،،روی خودم دارم وبهم آرامش وبرکت ونعمت داده ببینم وآگاهانه بیشتر تجربه اش کنم
در اطرفیان افراد موفقی رو میبینم که خودشون با چالشهایی که مواجه شدن،حتی از کودکی،،،موفق تر از افرادی هستند که از کودکی ساپورت شدند توسط والدینشون وحتی الان در سن 50 سالگی هنوز در خانه والدین ووابسته به اونها زندگی میکنند واینهم عواقب عدم تجربه چالشهای زندگی وانعطاف بیشتر ناشی از اون ،،توسط این افراد هست
الان که شخصیت مستقل ورشد وتوانمندی بیشترم رو نسبت به دوستانم در حل چالشهای زندگی ام میبینم،،بهتر درک میکنم که این مسئولیت پذیری رو از کودکی مادرم از من وخواهر وبرادرهام انتظار داشت وگاهی ما شاکی میشدیم ولی الان خوشحالم وبهتر درک میکنم که ما انسانها در هر شرایطی توانایی حل مسائل زندگیمون رو داریم،،فقط عجولیم وناخودآگاه خودمون رو مقایسه میکنیم واین روند رشدمون رو کندتر میکنه، ،مگر اینکه آگاهانه موفقیتهامون در زمینه های مختلف رو با همین تضادهایی که تجربه کردیم به خودمون یادآوری کنیم
اینکه بارها با احساساتی عمل کردن واینکه خواستم تلاش کنم برای موفقیت پسرم علی رغم عدم تمایل خودش ،،،خودم رو توجیه کردم که بچه هست ومن وظیفه دارم مواظبش باشم،،، براحتی زمان رو برای تجربه خواسته های خودم وفرزندم از دست دادم
واینکه اصلا مهم نیست،،که چقدر از زمان وپول وارتباطاتمون هزینه میکنیم،،،اون درست نمیشه
وخودش باید مسئولیت وعواقب رفتارها وگفتارش رو بپذیره تا بعدا درست فکر کنه، قبل از هر اقدامی که میخاد انجام بده،،،رو بهتر درک میکنم وسعی میکنم بهتر عمل کنم ورها تر باشم
باید مواظب باشم وروی اصولم پافشاری کنم ونتایج بدنبال اون رو در نظر بگیرم
ومسئولیت زندگی بقیه رو بعهده نگیرم تا آرامشم هر لحظه دچار تزلزل نشه،،واز رشدشخصیت فرزندم لذت ببرم
با توجه به اینکه فرد حمایتگری هستم علاوه بر فرزندم گاهی برچسب بی معرفتی رو از دوستان وخانواده ام در راستای کمک بهشون، ،،اینکه از وقتم وانرژی ام وپولم هزینه کنم،،تا خواسته هاشون رو تجربه کنند،،با هدر رفتن انرژی وتمرکزم تجربه کردم والان بهتر از قبل عمل میکنم ،،ولی هنوز باید احساس لیاقت وعزت نفسم برای تجربه زندگی راحت وشادتر رو تقویت کنم
با اینکه به گفته استاد،به شکل سختش درس ها رو یاد گرفتم،ولی هنوز تو شرایط احساسی نمی تونم بهش عمل کنم،،بویژه در مورد فرزندم،وتقریبا در مورد سایر افراد آگاهانه مواظب اتلاف انرژی وتمرکزم بهتر از قبل هستم،ولی در مورد فرزندم باید بهتر از قبل باورهام رو تغییر بدم ورها کنم تا خودش هم از تجربه کردن تصمیمات خودش لذت ببره واحساس رهایی کنه
البته بیشتر افکار من وتجربیاتی که باشنیده هام دارم ترس ونگرانی ایجاد کرده که زمان میبره تغییر کنم،،وگرنه بارها توانایی واستقلال فرزندم در انجام امورات منزل،بویژه آشپزی وکیک پزی وخرد کردن نارگیل وآناناس رو دیدم وخودم متعجب شدم که با سرچ کردن داره تجربه اش میکنه ،ووقتی از سر کار میرسم من رو سورپرایز میکنه،،،وخیلی از ترسهای من در زمینه موفقیتش بی مورد هست وبا رها کردنش ،این ترس های واهی هم از بین میره وهم من وهم فرزندم آرامش بیشتری با تجربه خودمون خلق میکنیم
من مسئول اعمال خودم هستم
بقیه افراد هم مسئول اعمال خودشون هستند
واین عین عدالت خداونده
من باید باورهای مذهبی اشتباهم رو تغییر بدم،هر چند بهتر از قبل عمل میکنم،،ولی ریشه ای بودن این باورها، ،هر لحظه افکار وعملکردم رو تحت شعاع قرار میده که آگاهانه باید روش کار کنم وبتدریج تغییر کنم
آیه 11 سوره رعد
خداوند سرنوشت قومی رو تغییر نمیدهد مگر اینکه خودشون تغییر کنند
هر لحظه باید مد نظرمون باشه که ما باید خودمون وافکار وعملکردمون رو تغییر بدیم،،،تا آماده هدایت خداوند باشیم ولذت بیشتری از زندگیمون ببریم وخواسته هامون رو تجربه کنیم
اگر من به خودم سخت بگیرم آسان می شوم برای سختی ها ،،مثل سخت گرفتن مسیر تربیتی فرزندم
ووقتی به خودم آسان گیر هستم،آسان میشوم برای آسانی ها،،مثل مهارتهایی که تجربه کردم وکمتر از مقاومتهای دیگران وتجربه هاشون شنیدم وبیشتر رو موفقیتهای افراد وتجربه اون توسط خودم زوم کردم وبراحتی از خلق اون مهارت دارم لذت میبرم
اینکه ما بی نهایت آزادیم برای انتخاب مسیر مون
خیلی عادلانه هست واحساس رضایت بهمون میده
وبا تغییر خودمون بهتر درک میکنیم که خشک وتر باهم نمیسوزن، ،،چون اگر آماده باشیم ودر مسیر درست باشیم،قبل از هر اتفاقی از افراد وشرایطی که لازم هست جدا میشیم وبراحتی هدایت میشویم وتجربه دیگران هیچ ربطی به تجربه ما در شرایط ایجاد شده نداره
سلام به استاد عزیزم ، استاد آگاهی دهنده ، که از جان و دل این آگاهی های ناب رو با عشق به ما میده و سطح فرکانس من با این آگاهی ها بالاتر میره ، و چقدر به خودشناسی عمیق تری نسبت به خودم میرسم.
و سلام به خانم شایسته عزیز و دوست داشتنی ، الگوی من در خیلی از زمینه ها
استاد عزیز تر از جانم.انگار این دو فایل کامل برای من بود ، و داشت منو توصیف میکرد.
من فکر میکردم که میتونم به دیگران کمک کنم و درواقع باید این کار رو انجام بدم و این رسالت منه.
فکر میکردم آروم کردن بقیه مهارتیه که من دارم، اصلا دوست داشتم به بقیه کمک کنم.
برنامه ماه عسل رو هربار نگاه میکردم غبطه میخوردم به اون آدمهایی که کار خیر انجام دادن.
همیشه دوست داشتم کار خیر انجام بدم.
الان فهمیدم علت اون احساسم چی بوده و چرا دوست داشتم حتی از زمان و انرژی خودم بزنم و برم کار خیر انجام بدم.مثلا برم خانه سالمندان بهشون کمک کنم،برم مرکز نگهداری از فرزندان بی سرپرست و بهشون کمک کنم،برم توی روستاهای دورافتاده و به بچه ها و مردم اونجا کمک کنم،حالشون رو خوب کنم،بهشون یه چیزی یاد بدم، خوشحالشون کنم.
الان میفهمم علت همه ی اینها رو.
مشکل در درون من بود.
من این قدر احساس بی ارزشی میکردم.این قدر احساس پوچی میکردم، و این قدر عزت نفسم پایین بود که با این کار میخواستم احساس کنم که ارزشمندم.
یعنی هیچ نکته و مهارت و ویژگی مثبتی رو در خودم نمیدیدم و میخواستم ته دلم، حتی اگه دیگران نبینن و منو تحسین نکنن، ته دلم احساس کنم که آقا ، من به یه دردی میخورم، من یه ذره برای این جهان مفیدم، من الکی به دنیا نیامدم، یه جایی ،به یه دردی میخورم، یه ارزشی دارم، دارم تاثیر میذارم توی زندگی افراد نیازمند ، افراد محتاج.
چقدر از درون تهی بودم و الان اینو میفهمم.
من حتی یه مدت دوره خنده درمانی رو رفتم و مربی خنده درمانی شدم.
الان میفهمم که چرا با خنده درمانی احساسم خوب بود.با اینکه الان فهمیدم که فرعیاته و اصل نیست.
ولی اون موقع احساس میکردم که با این کار میتونم حال دیگران رو خوب کنم.احساس ارزشمندی میکردم، احساس مفید بودن.حتی حاضر بودم رایگان برم و برای خیریه ها و جاهای دیگه این کار رو انجام بدم تا حال مردم رو خوب کنم.
احساس میکردم که به آرزوم رسیدم ، یک مهارتی پیدا کردم که میتونم باهاش کار خیر انجام بدم و به دیگران کمک کنم.
الان میفهمم چرا بعد از بیرون اومدن از مرکز بیماران اعصاب و روان ،وقتی خنده درمانی رو اجرا کردیم از شدت خوشحالی اشک هام بند نمیامد.
درواقع من به آرزوم رسیده بودم.من یک کار خیر انجام داده بودم.احساس ارزشمندی میکردم.
من ، منی که احساس بی مصرفی و بی ارزشی داشتم حالا میتونم مفید واقع بشم.
احساس قدرت میکردم از اینکه من تونستم اونا رو بخندونم.احساس مهم بودن، احساس تاثیر مثبت گذاشتن در زندگی دیگران.و دوست داشتم این کار رو تکرار کنم، حتی رایگان، حتی برای مراکز خیریه.
با اینکه خنده درمانی و حرکاتش از دید خیلی ها مسخره بازی بود ولی من دوست داشتم این کار رو ادامه بدم و سعی داشتم از لحاظ علمی فواید خندیدن و حرکات خنده درمانی رو به همه بگم.
احساس میکردم من تونستم کاری کنم که یک محیط ماتمکده و غمناک بعد از اجرای ما تبدیل بشه به یک محیط شاد ، و همه خوشحال باشن.با اینکه میدونستم این حال خوبشون موقتیه و دوباره همون آدم های قبلی میشن ،اما من از درون به خودم افتخار میکردم.
به جای اینکه روی خودم کار کنم و مهارت های خودم رو بالا ببرم و درواقع خودم رو همین جوری که هستم دوست داشته باشم و زمان بزارم روی پیشرفت خودم، حاضر بودم زمان بزارم برای کمک به دیگران، کمک های خیرخواهانه.
من به خاطر مشکلاتی که اوایل ازدواج با همسرم داشتم کتاب های زیادی مربوط به روابط زوج ها، راز مردان، راز زنان و … میخوندم. و این باعث شده بود اطلاعات زیادی در این زمینه داشته باشم.ولی خودم به هیچ کدوم عمل نمیکردم، چون همیشه میخواستم همسرم رو تغییر بدم، درواقع عالم بی عمل بودم.
ولی به خاطر اطلاعاتم به تمام دوستام مشاوره میدادم، و همیشه مورد تحسین و قدردانی قرار میگرفتم.
دوستام به من میگفتن تو باید بری مشاور بشی، چقدر خوب میتونی راهنمایی بدی و حالمون رو خوب کنی.
کم کم کار به جایی رسیده بود که فقط وقتی حالشون بد میشد یاد من میکردن و میگفتن حالمون بد بود گفتیم یه زنگ بزنیم بهت یکم باهات صحبت کنیم حالمون خوب بشه.
ولی هیچ تغییری نمیکردن و هیچ کدوم از توصیه ها و راهنمایی های من رو انجام نمیدادن.و من فقط یک قرص مسکن بودم.
کم کم به حوزه روانشناسی و موفقیت علاقه مند شدم،درواقع به دنبال حال خوب توی زندگی خودم بودم و به خاطرش هر کاری میکردم و تعجب میکردم چرا دوستام حاضر نیستن با این همه مشکل یک قدم بردارن ، یک کتاب بخونن، یک کلاس برن و…
و من کتاب های بیشتری در این حوزه میخوندم ، و مشاوره های بیشتر و شنیدن درد و دل های بیشتر.
و این تحسین و تمجیدها باعث شده بود بیشتر این کار رو انجام بدم.
کار به جایی رسیده بود که زنداییم به من میگفت بیا دایی ات رو نصیحت کن، یکم باهاش صحبت کن ، خیلی خودش رو غصه میده، یعنی من بزرگ فامیلمون رو نصیحت کنم.
چه احساس ارزشمندی داشتم اون زمان.
حتی کلاس های مثبت اندیشی رو تو شهرمون رفتم و اونجا یکی از بهترین ها بودم و استاد اون کلاس اومد خانم های مراجعه کننده رو بین ماها که خوب بودیم تقسیم کرد و یک زیرمجموعه درست کرد برای ما. و کار ما این بود که بهشون مشاوره بدیم.چکشون کنیم که کتاب هاشون رو خونده باشن، تمرین هاشون رو انجام داده باشن، جملات تاکیدی جدید بهشون بدیم، سوالاتشون رو جواب بدیم.
و هر بار افراد مشکل دار بیشتری وارد زندگیم میشدن.
بعدها که وارد حوزه مربیگری ورزش شدم و چون به یوگا علاقه داشتم ، واسه خودم هدف گذاشته بودم که یک مکانی رو فراهم کنم که هم مراجعه کننده هام رو از لحاظ جسمی خوب کنم با حرکات یوگا ، هم ذهنی با مدیتیشن و مراقبه و مشاوره.و پیش خودم میگفتم چه پکیج کاملی بشه.
جسم و ذهن در کنار هم خوب بشه.
استاد عزیزم من حتی احساس میکردم که با این کمک هام و وقتی که برای دیگران میذارم و مشاوره هایی که به دیگران میدم پیش خدا عزیزتر میشم.
حتی وقتی خداوند یکی از دستان مهربانش رو برای کمک به من فرستاد تا به من راهنمایی بده ، من احساس میکردم که چون به دیگران کمک کردم با راهنمایی هام، خداوند هم یک نفر رو برام فرستاده تا به من راهنمایی بده و کمک کنه.
حتی زمان هایی که وقت نمیکردم راهنمایی کنم دوستام رو احساس عذاب وجدان میگرفتم،
و زمان هایی که همون دست خداوند دیرتر جواب من رو میداد من میگفتم این به خاطر اینه که من وقت نذاشتم برای کمک به دوستم و این تاوان اونه.
باید به دیگران کمک کنم تا دیگران به من کمک کنن.
و چه باور اشتباهی داشتم من.
من فکر میکردم باید دست دیگران رو بگیرم و کمک کنم و مشاوره بدم و راهنمایی کنم تا خداوند کسانی رو برای من بفرسته که به من کمک کنن و به من راهنمایی بدن.
چه باور اشتباهی
الان میفهمم که من اگر در مسیر درست باشم ، اگر آماده باشم دستان خداوند به کمک من میان .و خداوند از بی نهایت طریق من رو هدایت میکنه.به من الهام میکنه، به من پاسخ میده.
و نیازی نیست من به خاطر دریافت هدایت های خداوند بیام ناجی دیگران بشم.
دارم این روزها رو میبینم تو زندگیم ، با اینکه تمرکزم رو گذاشتم روی خودم و از مشاوره های بیجا دست برداشتم ولی هدایت های خداوند رو دارم میبینم.
و الان میفهمم که اصلا من نباید بخوام ناجی دیگران باشم، من نباید بخوام به دیگران کمک کنم.خداوند هست و از بی نهایت طریق به اونا کمک میکنه . همون طور که به من کمک میکنه.
من فکر میکردم « کارما» یعنی اگه من به دیگران کمک کنم، دیگران هم به من کمک میکنن.
الان متوجه اشتباهم شدم.الان که قدرت رو به خداوند دادم.
الان که فهمیدم انسان ها برای هدایت شدن باید آمادگی داشته باشن.و خداوند هست، همون طور که برای من هست.برای دیگران هم هست.خداوند خودش خوب بلده خدایی کنه، هم برای من ، هم برای دیگران.
من حتی به خاطر مشکل ناباروری میخواستم فرزندی رو به سرپرستی بگیرم.الان دارم میفهمم یکی از علت هاش این بوده که میخواستم با این کار خیر یه مقدار احساس ارزشمندی بکنم.و بگم آره ،من الکی به این دنیا نیامدم.من به دنیا اومدم تا به یک فرزند بیگناه معصوم که پدر و مادری نداره کمک کنم و دلش رو شاد کنم.خدا ببین من دل یک فرزند یتیم ات رو شاد میکنم و براش مادری میکنم. تو هم دل من رو شاد کن و معجزه وار منو به خواسته هام برسون.
درواقع هم میخواستم حس ارزشمندی خودم رو ببرم بالا، و از درون حسم نسبت به خودم خوب باشه، هم اینکه یه جورایی باج گیری کنم از خداوند.
درصورتی که همیشه ته قلبم دوست داشتم فرزند خودم رو در آغوش بگیرم.
الان دارم میفهمم اشتباهاتم رو، باورهای اشتباهم رو، علت بعضی از افکار و تصمیماتم رو .
و استاد جانم این خودشناسی که به واسطه فایل های شما برای من اتفاق میفته بی نظیره، کاری که صد تا مشاور نمیتونستن برام انجام بدن. و من دارم توی این سایت بی نظیر خودم و درون خودم و اعماق وجود و افکار خودم رو بهتر میشناسم.
چقدر این خودشناسی زیباست.
استاد جان من حتی زمانی که اصلاح سبک رو برای ناباروری شروع کردم که البته الان فهمیدم چه اشتباهاتی داشت،
خودم رو در زمینه تغذیه علامه دهر میدونستم و همه جا صحبتم در مورد تغذیه بود ، و چیزهایی رو که یاد گرفته بودم رو با اطمینان همه جا میگفتم و دوباره مورد تحسین قرار میگرفتم.
حتی صبر نکردم که ببینم روی بدن خودم چه جوابی میده.
استاد جان من همیشه عزت نفس و احساس ارزشمندی رو از بیرون دنبالش بودم، با تعریف و تمجید های دیگران خودم رو ارزشمند میدونستم.
من سال های سال خودم رو درگیر مسائل خواهرهام و مادرم کرده بودم.در واقع وظیفه خودم میدونستم.و چه ضربه هایی که نخوردم.وقتی خواهرم با شوهرش مشکل داشت، تمام زندگیم رو براش گذاشتم و کلی از شوهرش بی احترامی شنیدم،از آخر با هم آشتی کردن و من شدم آدم بده.
همیشه حرف مردم برام مهم بوده که نکنه بگن خواهرش یا فرزندش کوتاهی کرده.مخصوصا برای مادرم.
از کارها و برنامه ها و برنامه ریزی های خودم میزدم تا بهشون کمک کنم تا وظیفه خودم رو به عنوان فرزند به جا آورده باشم، و به مادرم سرزده باشم.و فکر میکردم چون پدرم فوت کرده و مادرم تو خونه تنهاست این وظیفه منه که برم پیشش که احساس تنهایی نکنه.که دلش نگیره.
و این باور اشتباه رو داشتم که اگه من هر طوری با مادرم برخورد کنم ، در آینده فرزندانم هم با من همون جور برخورد خواهند کرد.
من با این فایلتون استاد باورهای اشتباه زیادی رو در خودم پیدا کردم.
من این باور رو داشتم که کار اشتباهی نکنم تا یه وقت لعن اش به پدر و مادرم نرسه.
من بارها و بارها برای روح پدرم نذری و خیرات دادم تا به روحش برسه.
من 17 سال از زندگی زناشویی ام رو صرف تغییر همسرم کردم.تمام تلاشم این بود که اصلاحش کنم .الان میفهمم اصلا اون مشکلی نداشته و علت اختلافاتمون درون من بوده.
تاریکی های من ، درصلح نبودن با خودم، احساس عدم لیاقت، عدم ارزشمندی خودم، انتظارات بیجا از همسرم ، غرور بیجای من.
من خودم رو پاک و درست میدونستم و تمام رفتارهای همسرم رو غلط.
و با فرستادن فرکانس های منفی، روز به روز رفتارهای به ظاهر غلطتش بیشتر و بیشتر میشد.
من 17 سال خودم رو از آرامش دور کردم.
و نتیجه اش شد کلی مشکلات جسمی و روحی.
من حتی این باور اشتباه رو داشتم که به همسرم میگفتم وقتی توی جمع یک رفتار اشتباهی داری، مردم نمیگن آقای فلانی این کار رو کرد، بلکه میگن همسر بهناز این کار رو کرد، پس کار اشتباه تو باعث آبروریزی من هم هست.
چقدر در جهل بودم، الان میفهمم هر کسی مسئول اعمال و رفتار خودشه،
من حتی پدر و مادر همسرم رو مقصر میدونستم که چرا تو پیری بچه آوردن که نتونستن درست تربیتش کنن، ولش کردن که خودش بزرگ بشه، خوب و بد رو بهش یاد ندادن، بهش یاد ندادن با یه خانم ، با همسرش چه طور برخورد کنه، آداب معاشرت رو یادش ندادن.و من به عنوان همسرش باید این همه عذاب بکشم به خاطر کوتاهی اونا، من باید بشینم تربیتش کنم.کاری که مادرش باید انجام میداده و وظیفه مادرش بوده رو من باید انجام بدم.
چه نفرینی میکردم مادرش رو که وظیفه اش رو درست انجام نداده.
و من چقدر در جهل بودم.
استاد عزیزم. این فایل ها و این سایت بینظیره.
پر از آگاهی های ناب و الهی هست،
این حس خودشناسی رو فوق العاده دوست دارم، و احساس میکنم رشد کردم، وقتی درون تاریکم رو بهتر شناختم و بهتر میتونم خودم رو تغییر بدم، به سمت مسیر درست، به سمت نور ، به سمت پیشرفت ، به سمت فرکانس بالاتر .
استاد جانم بی نهایت از شما سپاسگزارم.️️️️
جاء الحق زهق الباطل ، انّ الباطل کان زهوقا
سلام استاد جانم
روز و شبتون خوش و خرم الهی
حال دل آباد الهی
مدتهاست که نیومدم برای کامنت خوندن و نوشتن ولی دلم پر می کشید براش
استاد به قدری حجم آگاهی تو فایل محصولات و دانلودی ها زیاده که من نمیکشم همه رو یه جا قورت بدم
کوچولو کوچولو گوش میدم و پیش میرم
چه نکته ها و یادآوریها که این فایل داره و نمیشه همش رو یکجا بلعید
استاد جانم وقتی شما از یه کامنت میای این آگاهی رو بیرون میکشی و تبدیل به فایل میکنی ، چه قدر هوشمند و هوشیاری میخواد همین رفتار ؟! واقعاً خارق العاده ای شما …. تحسین ها بر شما …
میخوام از تجربه خودم بگم در جایگاه مادری خودم بگم که شاید رو حساب دلسوزی باشه شاید رو حساب درس دادن به پسرم!! من از هر زاویه که نگاهش میکنم میگم دوتاش هم بوده ولی درس دادنه میچربیده به دلسوزی کردنه
موضوع از این قرار بودش پسرمو که پارسال کلاس هفتم شده بود و از ارزیابی درسی رسیده بود به نمره گرفتن و این داستانا ، نتونست حد نصاب قبولی تو مدرسه اش رو بدست بیاره و باید از اون مدرسه می رفتش و بهم خبر دادند که بیا پرونده اش رو ببر
من نگم براتون که چند ماه بدو بدو کردم تا موفق شدیم ، تایید نهایی ثبت نامش رو تو مدرسه اش بگیرم !!
قبلش هم اینو بگم که من از خدا برای حل شدن این مسئله کمک خواستم و کاملا به صورت الهامی بهم گفت این هدفی که میخوای دست یافتنیه ولی زحمت زیادی داره و تو نباید تسلیم بشی
خدا خودش شاهده وقتی تا یه جاهایی پیش رفتم و گفتم دیگه دست من نیست خودت یه راهی نشونم بده ، منو صاف برد سراغ عزیزی تو خونواده ام که من اصلا یادم نبود که اون توانمندی یه سری کارهای اینطوری( کاغذ بازی از این اداره به اون اداره رو داره) و من فقط تماشا کردم که کارها چطور داشت توسط دست خداوند انجام میشد .
انکار نمیکنم که این وسط اعضای خونواده تک به تک منو با حرفهاشون ناامید میکردند ولی من هر بار یاد حرف الهام شده می افتادم و امیدوار به انجام شدن هدفم …. تا اینکه شد آنچه که باید میشد
هر چند من باز هم میگم که من خیلی تو چالش و دردسر افتادم ولی درسهای زیادی ازش یاد گرفتم و مهمترین نکته این بود که به پسرم فهموندم : تو حق اینو نداری وقتی مسئولیتی رو به درستی انجام نمیدی به سادگی از کنارش رد بشی و بری سراغ کار بعدی …. چون پسرم دو ماه تابستون رو درگیر درسا بود که حد نصاب قبولی رو بیاره و این بهش درس خوبی رو داد
از طرفی من هم با این مسئله روی خدا حساب باز کردن رو خوب یاد گرفتم ، یعنی تو هر لحظه از حل کردنش باهاش حرف میزدم ، ایمانم خیلی به چالش کشیده شد
یه سری از توانمندیهایی که ازش آگاه نبودم رو تو وجودم کشف کردم ، یکیش اینکه من نمیدونستم میتونم به قدری صبور باشم و توکل کنم بهش در عین اینکه توجهم رو طرف مثبت مسئله ست و این خودش کلی عزت نفسم رو تقویت کرد
همین موضوع به قدری بهم خود باوری داد که تونستم تو شناخت خودم در زمینه کاری به شفافیت برسم و تکلیفم با خودم رو برای همیشه یکسره کنم و اینقدر خودمو این در و اون در نزنم و تصمیم قاطع بگیرم
یه موضوعی که متوجه شدمش اینه که ترسم برای تصمیم گیری تو مسائل زندگی کمتر و کمتر شده طوری که میگم اگه قرار هست با گرفتن تصمیمی که در موردش شک و تردید دارم برم وارد چالش ها بشم و بهم سخت بگذره هراسی ندارم میگم بزار بشه اون چیزی که باید برام بشه
آخه اینطور زندگی کردن بیشتر منو راضی میکنه
یادم میاد یه تایمی از زندگیم من با قانون آشنا شده بودم ، تقریباً همه کارها و برنامه ها رو ول کرده بودم و فقط رو قانون کار میکردم ، یعنی یادم میاد اون دوره عملگراییم رسید به منفی ، به خودم اومدم دیدم من هیچ کاری انجام نمیدم و فقط دارم فایل گوش میدم ، تو فایل ها هم میرسیدم به اینکه استاد میگفت عملگرا باشید و اینا …. من خودمو توجیح میکردم و تهش نمیرفتم سراغ علاقه و کارم
تا اینکه یه چند سالی پیش رفتم و بد ضربه ای از این عملکردم خوردم که آثارش هنوز هم تو رفتارم هست و من باهاش درگیرم که رفعش کنم!!
دیگه رسیدم به اینجا که دوستام و نزدیکانم بهم میگفتند فلان کن و فلان و من اونا رو هم توجیح میکردم به اینکه دیگه از این روش دست بردار و پاشو یه کاری انجام بده بلکه برای تغییر شرایطت یه فرجی حاصل بشه
خلاصه که من با این ذهنیتم هنوز که هنوزه درگیرم و هربار باهاش کار دارم
ترسهام کمتر شده برای تصمیم گیری ولی باز جا دارم که بهتر بشم ، انگاری هربار با وارد شدن تو دل ترسهام پوست میندازم و کلفت تر میشم و این بهم انگیزه میده برای ادامه دادن و تسلیم نشدن …
استاد برای همین الان که فایل گوش میدم میبینم که چقدر آگاهی های نابی تو هر کدومش هست که اگه بخوای به یکیش عمل کنی برای کل زندگیت کافیه !!
در کل نمیتونم بگم همیشه تو زندگیم به موقع فهمیدم که تو مسیر اشتباه و یا تو جهل هستم ، زمانهایی رو داشتم که با دیدن چند تا ناخواسته متوجه شدم تو مسیر اشتباه افتادم و سریع تغییر ذهنیت هامو تغییر دادم .
یه تحسین و تمجیدی که خودم به خودم میدم این هست که با وجود اوضاع و شرایط سخت زندگیم تو شهرستان کوچیک جسارت کردم و دست به مهاجرت زدم با پسرم و این حرکتم باعث شد که همسرم هم از اون شهر بزنه بیرون ، یعنی یه طوری مجبور به انتخاب شد با انتخاب من …. چون نشستم و کلاهمو قاضی کردم و با خودم گفتم اگه اینکار انجام بشه چی میشه و اگه نشه چه ها که قرار هست برام بشه
خدا رو شکر با تمام ترسهام اقدام کردم و این برام حرکت بزرگ بود به سمت تغییر های بعدی
من که اینطور دارم برای تغییراتم اقدام میکنم
و احساس میکنم برای تغییرات بزرگ بعدی هم دارم آماده میشم و این بهم انگیزه و امید بیشتر برای ادامه میده
استاد خیلی خیلی ممنونم ازت
خیلی خیلی دوستت دارم و عاشقتم
مرسی بابت فایل های ارزشمند و طلاییت
مرسی از شماهایی که این متنو میخونید
شاد باشید
به نام خداوند بخشنده مهربان، خداوند هدایتگر من و همه دوستان به شرط باور قلبی به خودش
استاد جان در مورد این قسمت از این فایل باید بگم واقعا یه سری چیزها بازمواسمروشن شد،
اول اینکه همونطور که خودتون هم گفتید در دین هیچاجباری نیست، در مسیر درست رفتن هیچ اجباری نیست ولی تو ادیان ، امروزه میخوان همه رو به زور ببرن بهشت واز اسم دین و خدا و پیامبر دارن سواستفاده میکنن که اصلا درست نیست وهرکس حق انتخاب داره، بعدشم اون چیزی که کسانی که خودشون رو سران مذهبی مخصوصا کشور ما میدونن ومیگن که یک درصد هم با گفته های خدا تو قرآن برابری نمیکنه و نباید این خزعبالت رو به خورد بقیه بدن ، و الان جهان داره به سمتی پیش میره که آگاهی ها بیشتر در دسترسه و همه میتونن بهتر مسیر رسیدن به خدا رو درک کنن حالا اونهایی که نمیخوان بیدار شن خودشون میدونن
دوماینکه هرکس مسئول اعمال خودشه هیچ کس رو در دنیای پس از مرگ بخاطر گناه یا مسیر اشتباه نزدیکانش یا اقوامش مواخذه نمیکنن ، پس این هم موردی بود که واسه خودم روشن و قسمت روشن ترش این بود که اگه پدر یا مادرت عبادت خدارو نکردن تو مسئول نیستی ؛ استاد جان این واقعا واسه من سوال بود چون بارها و بارها شنیده بودم که اگه پدر یا مادرت نماز نخونده دارن پسر بزرگتر باید نمازهای اون های رو بجا بیاره ، اون اوایل انقدر ناراحت میشدم و بدم میومد که باید این کارو بکنم و رفته رفته این باور کمرنگ شد و الان شما جواب سوال منو دادید و خداروشکر از فکر این سوال البته که سالهاست بهش فکر نمیکنم ولی شما جوابشو بهم دادید؛
سوم اینکه اگه فرزندی کار بدی کرد مسیر اشتباهی رفت خدا به پدر و مادرش لعنت نمیفرسته یا برعکسش اگه کسی کار خوبی انجام داد کمکی انجام داد خدا بیامرز واسه پدر و مادر تاثیری نداره و هرکسی نتیجه اعمال خودشو میگیره
چهارم اینکه حتی خود خدا هم برای تغییر بنده هاش دخالت نمیکنه و وارد عمل نمیشه ، اگه کسی آماده باشه در مسیر هدایت قرار میگیره، به زور چیزی رو به کسی تفهیمنمیکنه ، واصلا نیازی نیست ما بخوایم بفهمیم خدا چطور میخواد مارو تو مسیر قراربده یا چطور کارمون رو راه بندازه یا بهمون نعمت و ثروت بده، به موقعش بهمون گفته میشه
در واقع خدا به پیامبر هم این وظیفه رو محول نکرده که برو مردم روبه مسیر درست هدایت کن پیامبر کارش ابلاغ پیامبوده و همین و بس حتی اونجایی که از روی احساس کاری کرده یا درخواستی داشته خدا صراحتا گفته جاهل نباش
پنجم اینکه هرکسی کار خوبی کنه خیرش به خودش میرسه هرکس کار بدی کنه شرش به خودش میرسه و نگران چیزی نباشیم
استاد جان کاش تو دوران مدرسه تو دانشگاه به جای مسائل انحرافی و حاشیه از این صحبت ها میشد از این آگاهی ها بهمون میگفتن ولی بازم خدارشکر حداقل خودمو میگم تو مسیر شنیدن و انشالله درمسیر عمل کردن به این آگاهی ها قرار گرفتم و تا جایی که بتونم سعی میکنم بر طبق قانون تکامل این موارد رو رعایت کنم
خیلی دوستون دارم ودوست دارم بیام امریکا از نزدیکببینمتون
به نام خدا و با سلام خدمت همه ی عزیزان
تشکر می کنم از استاد بزرگ بابت این فایل و این آیات ارزشمند.
این چیزیه که دقیقا همین الان در زندگی خود منه نه اطرافیان دور ، چیزیه که خودم درگیرشم ، چیزیه که خودم در حال تمرین بودم که فاصله بگیرم و توجه خودم رو بذارم روچیزای دیگه تا بتونم از این چیز الکی فاصله بگیرم که داشتم زور میزدم برا تغییر دیگری … ،
خودم مدتیه که گوش میدادم و حرف میزدم و … ولی خودم گرفتارش شدم ، خودم هی سعی می کردم کنار بکشم ولی باز رفتم و رفتم تا خیلی قشنگ سیلی خوردم از جهان و قانونش، کنارنکشیدم تاخیلی قشنگ نزدیک بود زندگی خودم و زن و سه تا بچم رو خراب کنم به طور کامل ، اما فقط خداروشکر می کنم که با اینکه احتمال میدادم ارتباطات خانوادگی کاملا قطع بشه و … ولی توی همین اوضاع حتی یک کلمه دروغ نگفتم و گفتم هرچی شد، شد .
گفتم حداقل اگه خراب بشه الان روی اصول بمونم و همه چیزم شفاف باشه ، چون این اصل رو از همون زمان نوجوانی داشتم که توی هیچ شرایطی دروغ نگم …،
من خیلی درگیر برادرم بودم ،
البته نه فقط برادرم ،
یکی برادرم و بدهیاش که چندین ساله و حتی ماشینمم فروختم و فکر می کردم تمام میشن و الان بعد چندسال باز دوباره فهمیدم تمام که نشدن هیچ،تازه بیشترم شدن …
ولی این دفعه فرق داشت ،درسته خیلی دوس دارم کمکش کنم ولی الان نه ماشینه هست و نه چیز دیگه،
الان فهمیدم اول خودم باید داشته باشم ، اول باید خودم بتونم آزادی برسم تا اگه کمکی هم کردم از سر دلسوزی نباشه و کمک فقط به خاطر خودم باشه ،
الان دیگه به پدر گفتم ،ولی پدر هم از سر دلسوزی فقط و فقط داره خودشو به آب و آتیش میزنه که بدهیاش رو پرداخت کنه غافل از اینکه من فهمیدم که چیکار کردم این چند سال و … ولی اصلا بعد این فایل گفتم هیچی نمیگم بهش ، چون نباید بگم ، چون هر کسی در مسیر باشه خودش متوجه میشه ،
فقط امید دارم که ان شاالله خودش بالاخره توی مسیر قرار بگیره و بعد از چندسال بالاخره تغییری اول در درونش ایجاد بشه و بعد در ظاهر زندگیش … چون خیلی خیلی خیلی دوسش دارم و به فکرشم. چون هیچ مردی رو اندازه اون دوس ندارم به خصوص الان که همین یه برادر رو دارم و اون برادرم سال 99 از دنیا رفت …
خوب ببخشید این یکیش بود و درگیرشم و ضربه هاشم خوردم حالا دومیش که سیلی محکم تری بود اینه بازم ربط داره به زندگی خودم و زن برادر مرحومم …
نمیدونم ولی شد.
نمیدونم ولی لابه لای همین سعی کردن برای تغییر خودم و سعی کردن برای کنترل ذهنم و سعی کردن برای وابسته نشدن و سعی کردن و تمرین کردن روی قوانین و لابه لای همه اینا بازم گرفتار شدم و خودم کردم و خودم پذیرفتم که چقدر آگاهانه سیلی خوردم ، چقدر آگاهانه اشتباه کردم ، چقدر آگاهانه به جهان گفتم بزن منو تا بیدار بشم ،شاید بیدار بشم ، آگاهانه توجه و تمرکزم رو از خودم و همه چیز برداشتم و همشو گذاشتم سمت زن برادر و بچه هاش … ،
کم کم و یواش یواش گفتگو و صحبت و شنیدن درددلاش و اشکاش و … کم کم و یواش یواش احساس قدیمیش در دلش زنده شد و … چون زن برادرم دختر خاله ی خودمه،
خیلی صحبت می کردیم خیلی ،
هر کاری داشت چه در خفا و چه نمایان تا میتونستم انحام میدادم ، اونقدری که هیچ کس انجام ندادبراش ، اونقدری که برای زندگی خودم انجام ندادم،
از ب بسم الله تا آخر هر کاریش فقط کافی بود یه عرصت گیرم میومد و همه رو انجام میدادم … ،
خلاصه لابه لای این کارای فیزیکی و گوش دادنا و رفت و آمدا به چیزایی که نمیخواستم داشتم توجه میکردم،مثلا لباس و مثل رفت و آمد یا هر چیز دیگه که توی ذهن شما میاد، چون دوسش داشتم، بچه که بود هم همینطور ، چون حتی فهمیدم از همون اول عاشقم بود ولی …
خیلی گفتم چون میخوام خلاصه تر بشه دارم اصلیاش رو میگم،
نزریک شدیم ، خیلی نزدیک،
چقدر تلاش کردم برای شاید چیزای الکی تغییرش بدم ، خودش خیلی خوب بود ولی من آگاهانه با اینکه میدونستم و داشتم تمرین میکردم که به چیزای ظاهری و چیزایی که نمیخوام نباید توجه کنم ولی داشتم توجه می کردم به چیزایی که نمیخوام ببینم یا بشنوم …
چیزایی که شاید خیلی عادی بود ولی من داشتم خودم کاری میکردم که جهان بهم سیلی بزنه و زد … چقدر هم محکم زد … چقدر قشنگ میگفتم به هیچ چیز نباید وابسته بشیم و خودم شدم ،
چقدر براش حرف میزدم و چقدر گوش میدادم ،
حرفایی که به هیچ کس نزدم ، من زیاد حرف نمیزدم با کسی ولی برای دخترخالم چقدر حرف زدم ، چقدر از قوانین گفتم که نباید میگفتم به قول استاد،
خلاصه اینو بگم که به جایی رسید که ضربه سختی به خودم زدم ، خودم به خودم ، نه کس دیگری به من ، نه خدا به من ، فقط خودم به خودم ،
الان فقط خداروشکر می کنم که دارم به خودم میام و دارم کم کم باز هم معنی قوانین ثابت و غیرقابل تغییر خداوند رو درک میکنم ،
اخدایا مرا به راه صحیح هدایت کن … ،
دوستان شاید اگر کسی به جای من بود خیلی خیلی کارای احمقانه میکرد و راحت دروغ میگفت و بدتر و بدترش میکرد …
ولی خداروشکر میکنم که حداقل یه اصولی داشتم و بهشون عمل کردم با اینکه سیلی خوردم ،
دوستان تغییر دیگری غیرممکنه ، تا زمانی که خودش نخواد، تغییر هیچ کس ، هیچ کس و هیچ کس توسط ما انجام نخواهد شد ،
فقط از خدا بخوایم که خودمون قبل از سیلی خوردن به خودمون بیایم و خودمون رو تغییر بدیم و در مسیر صحیح خداوند و فرکانس خداوند قرار بگیریم ،
من مطمئنم و امیدوارم که ان شاالله دوباره به خونه و ماشین و … میرسم ولی همین که درس گرفتم و فهمیدم این ها همه فرعیات بودن و اصل چیز دیگه ای بود همین برام ارزشمنده ،
همه ی اینا برمیگردن ولی کنترل کنیم خودمون رو و احساسی نشیم برای دیگران و کنترل کردن دیگران و تغییر دیگران و دلسوزی کردن برای دیگران،
کنترل کنیم ، کنترل کنیم فقط و فقط خودمون رو …
در پناه خدایی باشید که آسمان ها و زمین را آفرید و ما رو بسیار ارزشمند و قدرتمند قرار داد تا بتونیم متفاوت فکر کنیم و متفاوت نتیجه بگیرم .
خدایا بی نهایت ازت ممنونم