زیبایی ها را ببینیم - صفحه 2 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2020/08/abasmanesh-22.gif
800
1020
گروه تحقیقاتی عباس منش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباس منش2015-09-12 13:15:272020-08-22 01:48:58زیبایی ها را ببینیمشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خداوندی که پشتیبان پناهندگان است.
سلام استادقشنگم .
زیبایی هارا ببینیم.
همین جا اعتراف میکنم که یه شخصیتی داشتم که اصلن به خاطرهیچ چیزی توطبیعت ،احساس یاواکنشی نشون نمیدادم .
توشهر خودم که هیچ ،حتی تومسافرتهاهم ،نه کوهی میدیدم نه درختی نه گلی ونه هیچ چیزی .تنها چیزی که یه نگاهی بهش مینداختم دریابود.
همیشه ب خاطرآفتاب زیاد،سرمای زیاد،هوای خشک ،هوای بارونی ،اومدن بادقورمیزدم و اه اه میکردم .
یه آدم بی احساسی به طبیعت وزیبایی هاش بودم .
ولی ازوقتی که ،ازاستاد، تمرکزبه زیبایی هارا یادگرفتم .کلی تغییرکردم .
صبح که پامیشم دخترموببرم مدرسه ،دم دراول به آسمون نگاه میکنم وبه خورشیدسلام میدم .
به خاطر هوای پاک و سالم ازخداسپاسگزاری میکنم .
هواهرطوریکه باشه احساس رضایت ازش دارم حالاگرمایی باشه که اذیتم کنه یاسرمایی باشه که جوردیگه اذیتم کنه .درواقع توجهم رابه چیزدیگه ای میبرم که اذیت شدن راحس نکنم .
ابرهای قشنگ آسمون رابالذت نگاه میکنم .
عاشق دیدن غروب و طلوع خورشیدم که بیشترغروبش رامی بینم .چون کوچه ی ما،ویوش بازه وماته کوچه هستیم ،شده چنددقیقه وایستم وغروب خورشیدراتماشاکنم ،اینکارومیکنم .بعدمیرم خونه .
دیدن ماه که کارهرشبمه ،هرجاباشیم به ماه نگاه میکنم وازدیدنش لذت میبرم .
ازاستادیادگرفتم که هروقت حالم خرابه حالابه هر دلیلی ،توجهم به زیبایی هاباشه .
سوارماشینم که هستم به درختهاوگلهای اطراف بلوارها،نگاه میکنم .ازنظم وچیدمانشون خوشم میاد.
هر ماشین لوکسی ببینم بهش توجه میکنم .
به خونه وآپارتمانهای شیک و مدرن نگاه میکنم.
حتی به آدمهایی که خوشتیپ وخوشگلن توجه دارم حالاچ مردباشه چ زن .ازدیدن بچه های بخصوص موقع تعطیل شدن مدارس ،خیلی لذت میبرم .قربون صدقه ی تک تکشون میرم .تودلم براشون سلامتی وموفقیت راآرزومیکنم .
به گل توخونه اصلن علاقه ای نداشتم ،مامانم هروقت میگفت گل بخر،میگفتم دوست ندارم .ولی الان خونموپرازگل کردم ،باعشق بهشون آب میدم .وهربارنگاشون میکنم ،کیف میکنم .
واقعن ازدیدن تمام این زیباییها،انسان حس خوبی دریافت میکنه .
هروقت غذادرست میکردم یاخونه راتمیزمیکردم باانرژی منفی بود.همش قورمیزدم چون احساس میکردم کلفت بچه هاوهمسرم هستم .اماالان بااینکه وعده های غذاییم به خاطرپسربزرگم ،بیشترشده ،باعشق اینکاروانجام میدم .وقتی میخام به خونه رسیدگی کنم ،یافایلهای استادرامیزارم یاموسیقی گوش میدم ومشغول کارای خونه میشم .واصلن احساس خستگی نمیکنم وزمان رامتوجه نمیشم .
ازاستادیادگرفتم ،باشروع روز تازه ،باتمام وجودم از زیبایی هالذت ببرم واجازه ندم هیچ مانعی باعث موندن تواحساس بدنشه .
خیلی وقتها به خاطر اوقات بیکاریم،افکارمنفی وپوچ سراغم میومدولی الان اصلن وقت ندارم که بیکاربشینم .تمام وقت آزادم برای گوش کردن فایلهای استادونوشتن مطالب توسایت هستش .
خیلی هاازم گله میکنن که چرازنگ نمیزنم ،چرارفت وآمدزیادی نمیکنم وجواب من اینه باورکنیدوقت ندارم ببخشیدعزیزای من .
هرجا دعوت بشم باکمال میل میرم .وخودم هروقت لازم باشه ،دعوت میکنم باعشق پذیرایی میکنم .
ولی خاله بازی ورفت وآمدزیادازاندازه رادوست ندارم .
توصحبتهام حواسم هست که اگه کسی ازمنفیها وخبرهای بدوبیماریهاصحبت کرد،سریع بحث راعوض کنم .وازخوشیهاوزیباییهاولذتهاحرف بزنم .
هروقت حرف میزنم مثل کسانی که توپ توپن ،حرف میزنم انگارنه انگارکه مستاجرم ،یادقدقه ومشکلاتی دارم .
حتی به خاطرباورفراوانی کادووهدیه های خوب به دیگران میدم .واینکاروباعشق انجام میدم بدون اینکه ازطرف مقابلم ،توقع جبرانی داشته باشم .
خداروسپاس میگم ب خاطرهمه ی این نعمتهای بیکرانش .
ازخداوندواستادعزیزم ممنونم که منوبه این سمت وسوحرکت دادن .
هرروزوهرشب به خاطر همه چیزسپاسگزاری میکنم .واین انرژی بی نهایتی بهم میده وانگیزموبرای ادامه ی زندگی بیشترمیکنه.
استادجونم عاشقتم ممنونم ک هستی .
سلام دوست عزیزم.خیلی بهتون تبریک میگم. احسنت به شما. این مثالهایی که برای توجه به نکات مثبت وعدم توجه به نکات منفی زدید از زندگی روز مره تون برام خیلی جالب ومفید وکاربردی بود.دوستان وقتی مثال می زنند خیلی به درک مون کمک بهتری می کنه.براتون آرزوی موفقیت سلامتی خوشبختی شادی وآرامش وثروت فراوان دارم.
استاد عزیزم و هم خانواده ای های مهربونم سلام
امروز بعد از چند سال دوباره به سمت این فایل بسیار زیبا هدایت شدم.
هیچوقت یادم نمیره، اولین باری که این فایل بسیار زیبا رو دیدم، فکر میکنم تابستون 95 بود که نقطه عطف زندگیم بود اون موقع، با فایل های استاد اشنا شده بودم و واقعا مثل تشنه ای که به آب رسیده، فایلای سایت رو میدیدم و جواب سوال هامو میگرفتم…
وقتی برای اولین بار این فایل رو دیدم، توی دلم به خدا گفتم، خدایا، منم دلم میخواد یه همچین آبشاری که از بین کوه ها بیاد پایین و این شکلی باشه رو ببینم. هنوز هم یادم نمیره که چقدر با تمام وجودم زیبایی های این فایل رو دیدم و تحسین کردم. خلاصه گذشت و من یادم رفت که اصن همچین آرزویی کردم و حدود یکماه بعدش به لطف خدا یک سفر شمال خیلی خوب جور شد و اتفاق فوق العاده ای که افتاد این بود که توی جاده وقتی بسمت دریا داشتیم میرفتیم، دقیقا همچین آبشار فوق العاده ای رو دیدم. باورم نمیشد که انقدر زود به آرزوم رسیدم، اونم توی کشور خودم، و انقدر از اون لحظات با تمام وجودم لذت بردم که حال و هواش هنوز یادمه…
خلاصه اون سال، سال بسیار قشنگی بود، خیلی توی مدار خوبی بودم، آرزوهام خیلی زود به حقیقت میپوست، ولی منم مثل خیلی از دوستان، بعد اینکه شرایطم یکم خوبشد، تمرینات رو کنار گذاشتم و از مدارش خارج شدم.
چند وقتیه که تصمیم گرفتم فایل های استاد جزو روتین صبگاهیم باشه. خیلی حس خوبی بهم میده.
امروز این فایل قشنگ رو با یه دید دیگه نگاه کردم و به خودم گفتم، ببین، استادی که انقدر روی خودش تمرین میکنه که همش زیبایی ها رو ببینه و تحسین کنه از ویلای تهرانش به این مکان فوق العاده و از این مکان فوق العاده به اون استیت پارک های معرکه و پارادایس همیشه زیبا هدایت میشه.( البته که از بندر عباس به تهران و…)
واقعا مهم نیست که اسم اون مکان چیه و کجاست، مهم منم، مهم درون منه، مهم اون نگاهیه که به اتفاقای اطرافم دارم.
اگه چند روزیه که صدای جوشکاری میاد توی خونمون، بجای اینکه توی دلم غر بزنم و بگم آخه اینجا هم شد جا، بگم خداروشکر که این کارگرا توانمندن، میتونن کار کنن، بگم خداروشکر که اطرافمون رو دارن میسازن و قراره قشنگ تر و امروزی تر بشه
و…. .
استادعزیزم، مریم جانم، من از اساتید مختلفی فایل نگاه کردم و ته تهش از هیچکدوم اون حس فوق العاده قشنگ و صاف و صداقتی رو که از فایل های شما گرفتم رو نگرفتم.
اینکه شما همیشه و همه جا خودتونین، هیچوقت هیچ نقابی نمیزنین، فایل هاتون رو دایمی میکنه و باعث میشه همیشه حس خوبی انتقال بده بهمون.هروقت فایلا رو پلی میکنم ناخودآگاه لبخند میاد روی لبام
چند روز پیش داشتم یک از فایل های زندگی در بهشت رو میدیدم، از خودم پرسیدم یعنی ممکنه ادم یمدت اینجا زندگی کنه و بعد یمدت از خواب که بیدار میشه، اون حسی که روز اول رو داشته رو نداشته باشه؟؟ یا اینکه برای عادی شه و بگه خب حالا که چی ایناهم چندتا درخته و اینم یکم آب!!
جوابش خیلی ساده بود: تا وقتی که حس باشه توی دل آدم، تا وقتی که آدم زیبایی هارو ببینه( البته به قول استاد عادت کنه که زیبایی هارو ببینه و تحسین کنه، نه اینکه یبار زیبایی هارو ببینه و یبار زشتی هارو؛ یا اینکه سعی کنه زیبایی هارو ببینه ولی مثلا توی صحبت با اطرافیانش از شرایط ناله کنه،…)، تا وقتی که شوق و ذوق توی وجودمون باشه، نه تنها عادی نمیشه، بلکه هر روز زیبا تر از روز قبل میشه
اصن کسی که عادت نداشته باشه به زیبایی های رو دیدن اصلا به همچین مکانی هدایت نمیشه، حتی اگر هم وارد همچین مکانی بشه بطور دائم و پایدار نمیتونه اونجا باشه.
پاداش این عادت های قشنگ و زیبا میشه پارادایس هایی که توی این جهان قشنگه..
واقعا همه چیز از درون شروع میشه، حس لیاقت و ارزشمندی برای اتفاقات بیرونی، حس سپاسگزاری
این کامنتی که نوشتم به خودم چندتا نکته رو یادآوری کرد
یک اینکه سعی کنم واقعا از شرایط فعلیم لذت ببرم با تمام وجود و از این شرایط بعنوان یک فرصت نگاه کنم که عادت زیبایی هارو دیدن و تحسین کردن رو توی خودم ایجاد کنم
و اینکه حتی توی حرف زدن ها هم حرفام، هیچ اثری از شکایت و ناله و غر زدن رو نداشته باشه. این یکی خیلی نیاز به تمرین داره
بعد از کلی وقت که به خاطر اهمال کاری و کمال گرایی منفی، کامنت نمیذاشتم، به این احساسات غلبه کردم و کامنت نوشتم و واقعا حس خوبی دارم..
خدایا شکرت بابت این حس خوب و زندگی زیبا..
به نام الله یکتا و سلام بر استاد شیرین تر از عسلم
این فایل رو اول داشتم صوتی گوش میدادم که یهو فهمیدم باید دید این فایل رو و سریع اومدم روی ویدیو و مبهوت شدم از این همه زیبایی و بیشتر از زیبایی مبهوت شدم از اینکه شما اون موقع در حالی که الان ما میدونیم هیچ قصد جدی برای آمریکا و بعدش پرادایس نداشتید ولی با همین تحسین و فرکانسی که دادید به اون هتل چوبی الان جایی هستید که همیشه اون بوی زیبای چوب رو دارید درک میکنید و خدا بردتون وسط یه عالم چوب از خونه چوبی گرفته تا اون همه درخت و اون همه فراوانی چوب در اطرافتون از اون آبشار زیبا فیلم گرفتید و الان روی آبید و در آغوش چوب و فقط میگم خدایا شکرت که من چنین استادی دارم
استاد مگه داریم سایتی یا نمیدونم مدرسه ای یا دانشگاهی که استاد یه درسی بده و بعد بتونی بری ببینی همون استاد رو تو گذشتهکه دقیقا همون درسی که داره بهت میده رو خودش عمل کرده و بعد اون هم فیلم چند سال بعد اون استاد رو ببینی که به نتیجه رسیده
به خدا قسم الان که ساعت 1.5 شبه دوست دارم سر به کوچه و خیابون بزارم و این شور درونی رو فریاد کنم
که خدایا شکرتتتتتتتتتتتت که من چنین استادی دارم و آیا میشه بهتر از این آموزش داد و آیا تو بهترین دانشگاه دنیا میشه اینطوری یاد گرفت-
استاد چقدر شما بزرگید و چقدر شما متعهد هستید من دیشب قسمت ششم مصاحبه رو گوش میدادم که میگفتید هیچ کسی مثل من به خودش سخت نمیگیره و من الان دارم این تعهد شما رو و این خودسازی رو میبینم مثل یه فیلم مستند از اول حرکتتون با اون فیلم بندرعباس و بعد فیلم سمینار سال 88 و همینطور بگیریم بیاییم جلو تا الانتون
من همیشه از خدا میخواستم کاشکی میرفتم تو یه دستگاهی یا ماشین زمانی میرفتم مثلا تو زمان شمس و مولانا و زندگی و زن و بچه رو رها میکردم وشاگردیشونو میکردم تا به خوشناسی برسم
ولی الان به لطف الله یکتا نشستم تو اتاقم و پشت میز و کامپیوترم و دارم همزمانی که کار میکنم از یه گوهر ناب از یک انسان موحد و متعهد و عاشق درس میگیرم
استاد عزیز من میخوام همینجا و در همین لحظه خداروشکر کنم که در عصر شما دارم زندگی میکنم و نفس میکشم و خدا میدونه این حس درونیمه و من هیچ وقت در گمراه ترین روزهای زندگیم آدم چاپلوس و مجیز گوی الکی کسی نبودم -ولی به خدا قسم نمیتونم قربون صدقه شما نرم و ساکت بشینمو ننویسم و همین که میدونم تک تک نظرات رو میخونید کلی بهم انگیزه میده که براتون بنویسم
واقعا متحیر شدم از این ویدیوی 14 دققیه ای و این که استادم میگه تحسین کنید و من عاشق چوبم و بعد چندین سال استاد تو یه خونه چوبی تو بهترین نقطه این کره خاکی داره به بهترین شکل زندگی میکنه و مگه میشه استاد من شاگرد حرف شما رو عمل نکنم با دیدن این همه آگاهی
به قول حضرت حافظ :
عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند — کافر عشق بود گر نشود باده پرست
و من دوست دارم امشب تا صبح و همیشه شما رو تحسین کنم – چون طبق قانون خدا از اون آگاهی و احساس بی نظیر شما به منم میده و فرکانس منو به شما نزدیک تر میکنه و چه چیزی بهتر از این .
استاد عزیزم من هر روز که از عضویتم تو سایت شما میگذره شاد تر و بنده تر و نترس تر و مجکم تر دارم زندگی میکنم و این نیست جز لطف الله یکتا برای آشنایی با شما با این همه فایل که چه عرض کنم
با این اقیانوس های عظیم و بی پایان آگاهی که بدون ریالی در اختیار ما قرار دادید
استاد شما الگو و اسوه من در تعهد به قانون هستید و من افتخار میکنم در میدان نبرد با باورها و ترمزها و نجواهای شیطانی دارم زیر پرچم فرمانده ای چون شما نبرد میکنم
و تو این جهاد اکبر خدا رو شکر که من خضری هم چون شما دارم و بی نهایت خداروشکر میکنم و میبوسم اون دستی رو که من رو به سوی شما هدایت کرد و از خدا میخوام به هر چه که میخواد برسه و نمیدونم چه طور باید شکرگذار این نعمت شنیدن و دیدن شما باشم و روز و شب و شب وروز من صدا و کلام شماست که من رو به سمت خودم و به سمت خالقم داره هدایت میکنه
استاد عباس منش عزیزم – استاد شیرین تر از عسلم – عاشقتونم و افتخار میکنم به شاگردیتون
زیبایی ها را ببینم ، ۱
بنام خدایی که در دنیایش هم زیبایی وجود دارد و هم نازیبایی ، چرا که او قدرت و اختیار را به بندگان خود داده تا هر چه دوست دارند بیافرینند
اما قانونی هم قرار داده که به هر چیزی توجه کنی ، کانون توجهت هرچه باشد ،به همان سمت هدایت خواهی شد
و من ، هدایت شدم
چند روز قبل ، زمانی که به خیال خودم تمام باورها رو ساخته و تمام ترمزها رو برداشته بودم
اما باز نمیتوانستم تسلیم ِخدا شوم
نمیتوانستم از سر راه خدا کنار روم و اجازه دهم او رهبری کند زندگیم را … او برایم کارها را درست کند
از خدا سوال کردم ، خدایا چرا نمیتوانم تسلیمت باشم
و دقیقا فردای آن روز وقتی هدایت شدم به سایت دیدم خدای هدایتگرم خدای مهربانم دستان مهربانش را به حرکت واداشته و مریم عزیز را هدایت کرده تا بنویسد تا دوره به صلح رسیدن با خود را بر روی سایت قرار دهد
و بنویسد آری تو که گمان کردی کل قانون را بلدی ولی باید برگردی به اصل قانون و آن زیبابینی است آن شکرگزاری است آن صدق بالحسنی کردن است آن کنترل ذهن است . و نه توجه بر بدی ها و نه کینه و نفرت و خشم و قضاوت …
نه …. برگرد … برگرد به فرکانس عشق ، آنجا که خدا منتظر توست
برگرد و تحسین کن شکرگزاری کن و زیبایی ها را ببین
و مدام هدایتم میکرد آن خدایی که از رگ گردنم بمن نزدیکتر است . گفت شکرگزاری گفت ماندن در احساس شادی گفت ستاره قطبی …. باز هم برایم سخاوتمندانه از در و دیوار راهکار داد
و آمدم این فایل … و گفت بنویس
بنویس زیبایی ها را …
و من که تا قبل از آن میگفتم چه زیبایی؟؟ حالا خجل شدم از اینکه این همه زیبایی بود و من با عینک بدبینی که بر چشمانم زده بودم گوییا کور بودم از دیدن فراوانی زیبایی های زندگی ام و دنیایی که باآن احاطه شده ام
و چه فرکانس لطیفیست این فرکانس عشق فرکانس زیبابینی و شکرگزاری
حالم خوب است و می خواهم بنویسم
و چه جالب تر آنکه مانند تشنه ای هستم که تازه به آب رسیده ، لذت و شیرینی این زیبابینی چنان من را شیفته خودش کرده که انگار حتی خواسته ی خودم را هم یادم رفته و دوست دارم باز وارد دنیای جادویی تحسین بشم و غرق بشم در حس خوب آن
نمیدانم چرا همش دنبال دلیل بودم . چرا تسلیم نمیشدم هرچه میگفتید بابا کینه نفرت عیب جویی بد بینی و دیدن بدیها توجه بر بدیها قضاوت و …. اینها باعث حال بد میشه باعث میشه از جنس همون بدیها برات بیاد
من واسه این جوری بودن واسه خودم دلیل میاوردم
فکر میکردم باید اینکارها رو انجام بدم تا توسط اونا خودم رو از بدی دیدن از بقیه یا از اتفاقای بد ، حفظ کنم
ولی حالا تازه دارم یاد میگیرم که لازم نیست من با توجه کردن به بدیها و مرور کردن بدیها خودمو از بدی حفظ کنم
وقتی من توجهم روی خوبیهاست ، بااون حال خوب ، خدا هدایتم میکنه بسمت خوبیها و اونه که منو هدایت میکنه اونه که منو حفظم میکنه از بدیها
ایمان با توجه بر بدیها شکل نخواهد گرفت
ایمان نقطه مقابل ترسه وقتی توجهت بر بدیهاست ترسهاتم زیادن
و این یعنی اتفاقات بدتم زیادن …
واقعا چه دلیلهای بظاهر موجهی برای خودم ساخته بودم واسه توجه بر بدیها
و هنوزم ریشه این دلیل و منطقای بظاهر درست خشکیده نشدن باید بیشتر روشون کار کنم
☘🌳☘
من زیبایی را دیدم
من زیبایی را دیدم در اون بچه آهوی زیبایی که بر روی چمن ها خوابیده بود
و خدای زیبای من ، بر پشت او خال های سفید زیبایی را نقاشی کرده بود
من مسحور زیبایی اش شدم . او که با چشمان درشت و کشیده و قهوه ای خودش داشت جهان زیبای پروردگارم را تماشا می کرد
او که خدا دو شاخ کوچک زیبا بر سرش نهاده بود
او که پوست قهوه ای روشنش که با کرک های ریز پوشیده شده بود ، و زیبایی اش را بیشتر کرده بود
و من خدا را دیدم
که داشت من و او را نظاره می کرد
خدا داشت با لبخند مهرانگیزش من و او را نگاه می کرد به من لبخند میزد که از زیبایی آهو به شگفتی آمدم و به آهوی زیبایش لبخند میزند که حالاشده بود نشانه زیبایی پروردگارم برای من
در آن دشت زیبا خدا داشت با احساس رضایت به من و به مخلوقاتش باافتخار نگاه میکرد
از اینکه چنین زیبایی های خلق نموده
من آرامش را در نگاه خدا دیدم
من رضایتش و افتخار کردنش را دیدم
و خدا بمن گفت ،اگر این زیبابینی ات را ادامه دهی
تو هم روزی با افتخار و آرامش و رضایت به زیبایی هایی که خودت با کانون توجهت خلق کرده ای نگاه خواهی کرد
آنگاه خدا دستم را گرفت و گفت بیا برویم در دشت سرسبز من با هم قدم بزنیم
او مرا برد لب یک چشمه کوچک که با آب سرد و زلالش بمن پاکی روح را یادآور شد
خدا گفت پاهایت را در آب سرد چشمه بگذار و اجازه بده تا سیاهی ها از وجودت خارج شوند
من مدتی نشستم …. و آنگاه که سبک بال تر شدم
خدا من را برد به دیدن زیبایی های بیشتر
من را در اطراف دشت چرخاند گفت کوه ها را ببین . آن هامانند ابرها حرکت می کنند اما تو گمان می کنی که ثابت هستند
من کوه ها را مانند میخ هایی بر زمین کوبیده ام
و من نگاه میکردم آن کوه های پوشیده شده با درختچه های سبز رنگ زیبا را
و غرق آن رنگ سبز چشم نوازش شده بودم
خدا بمن گفت حالا کمی بر چمن ها دراز بکش
من دراز کشیدم و آسمان آبی بالا سرم بصورت تمام رخ بمن چشمک زد
آن آسمان آبی که حتی یک لکه ابر هم داخلش نبود
یک آبی پهناور زیبا
که خورشید در گوشه اش داشت بمن گرما و روشنایی اش را سخاوتمندانه می بخشید
خدا بمن گفت این آسمان که میبینی یکی نیست بلکه هفت آسمان است که به صورت طبقه طبقه روی هم قرار گرفته است
و من محو گفته های پروردگارم بودم
او داشت روحم را با سخنانش جلا می داد
او داشت با کلامش به من آرامش می بخشید
او سراسر عشق بود و مهربانی
او برایم همه ی زیبایی ها را آفریده بود
و اکنون تازه چشم بند سیاه را از چشمم برداشته بود
و من وارد دنیایی دیگر شده بودم
چه دنیای شگفت انگیزی
آن جا که هیچ بدی نیست
هیچ سیاهی و زشتی نیست
خدایا سپاسگزارم
سپاسگزارم
سپاسگزارم
سلام دوست عزیز
عجب کامنت زیبا و تاثیرگذاری نوشتی
چقدر فرکانسش بالاست
چندبار کامنتت را خوندم و لذت بردم
واقعا احساس خوب داشتن فرکانس انسان را بالا میبره
و یکی از بهترین راهها برای تجربه احساس خوب ، توجه به زیباییهاست که شما چقدر قشنگ توضیح دادی.
سلام.
امروز روز نظافت خونه مون بود.
همه ی قسمت هایی که مد نظرم بود پاکیزه و پر انرژی شدن.
الهی شکر.
اکرم خانم، خانم بسیار محترم و نازنینی هست که پارسال و امسال برای پاکسازی منزل میان خونه مون.
بسیار خانمِ شریف، تمیز، خوش اخلاق، مدیر و منظمی هست.
روزی شون پربرکت، تنشون سلامت.
حرف جالبی زد امروز که منو یاد یکی از کامنتهای سایت انداخت.
اکرم خانم گفت من کاری رو میکنم که علاقه ی خودمه از بچگی.
من تمیزی رو دوست دارم.
تمیزی انرژی بالایی داره.
این حرف رو یه بار از خانم شایسته هم شنیدم که تو سریال زندگی در بهشت موقع تمیزکاری منزل میگفتن.
الان انقدر حسم خوبه.
پارسال هم همینطور بودم.
تا چند روز هی میومدم تو پذیرایی، میدیدم همه جا تمیزه حس میکردم خونه نورانی هم شده.
الهی شکر.
امشب هم همینطوره.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
سلام سمانه جان صوفی قشنگم.
خوبی مامان توحیدیِ مهربون؟!پسر قشنگم خوبه؟!
نامبرده از سرصبح که فایواستارت رو دیده و فهمیده اومدی سرکلاس خیییلی خوشحال و ذوق زده شده،نتونستم ساکت بمونم و ذوقم رو بهت نرسونم.
احساسم شبیه کسی بود که یکی از دوستاش بعد از مدت ها برگشته به مدرسه و دوباره باهاش هم کلاس شده.
دوستت دارم دختر،خیلی خوشحالم برات،خیلی خوش اومدی،خیلی خوشحالم که سر کلاس میبینمت.
پسر قشنگم رو از طرف من بچلونش،انشالله در بهترین زمان و مکان،در دنیای واقعیت میبینمتون.
بوس به کله ت رفیق،عاشقتم.
به نام خدا
سلام.
زیبایی های چهارشنبه 5 اردیبهشت 1403.
1- سال 1403 و اردیبهشتش برای من بوی خوش و متفاوتی داره.
چون خدا هدیه و معجزه شو روز دوم اردیبهشت 1403 وارد زندگیمون کرد.
حافظ جان به لطف و اراده و محبت خداوند یکتا به سلامتی به دنیا اومد و رنگ و بوی زندگیمونو زیباتر از قبل کرد.
هر بار روی ماهشو میبینم میگم: مامان فدات شه مامانی.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
2- این روزها مشغول بودم حسابی از لحاظ های متفاوت.
از شادی، هیجان، دلتنگی، ترس، اضطراب و …
خیلی بیشتر متوجهِ اهمیتِ توحید شدم تو لحظات زندگی.
که چطوری میتونه به کنترل ذهن و بهبود شرایط کمک کنه.
خیلی نعمت رو تجربه کردم، خانواده و محبت هاشون.
الهی شکرت.
3- امروز صبح طبق هر روز گفتم خدایا هدایتم کن به بهترین ها.
تو موقعیتی قرار گرفتم که چیزی که دل و قلبم میخواست نشد، گفتم خیره، همون هدایته، تسلیم باشم، به خودم گفتم اینطوری بهتره حتما، من چیزی نمیدونم که خدا میدونه.
سعی کردم با شرایط جدید سازگار شم و زندگی رو جلو ببرم.
اتفاقا در ادامه عالی و عالی تر جلو رفت، با شادی و حس های خوب، با آدم های خوب اشنا شدم، تجربه های خوب کسب کردم، مهارتم هم بهتر شد.
تازه الان درک کردم چه نعمتی شد برام این تغییر و هدایت.
4- بعد از چند روز الان با بهبودگرایی نوشتم تا موتورم مجدد روشن شه برای نوشتن.
این روزها با بهبودگرایی شفاهی سپاس گزاری کردم، توجه کردم به زیبایی ها و داشته هام.
خدایا ازت سپاس گزارم برای این همه نعمت، زیبایی، داشته ها و روزی هامون.
سلام به مامان سمانه عزیزم
قدم حافظ جان تون مبارک
تبریک به خودت و همسرعزیزت.
نوش جان تون بشه این نعمت الهی
بوس به روی ماه خودت و حافظ جان
خداوند حفظ تون کنه ان شاالله برای هم .
خداروشکر که به سلامتی و دل خوشی حافظ جان به دنیا اومد و جمع تون سه نفره شد .
کلی تبررررررررررریک سمانه جانم.
الهی که همیشه سرشار از نگاه خداوند باشین و زندگی تون در بهترین مدارها قراربگیره ان شاالله.
سلام سمانه جانم
بهت تبریک میگم عزیزدلم!
خداوند حافظ خودت و حافظ کوچکت باشه.
امروز یکی از پیامهات رو چک کردم و متوجه شدم، نینی دنیا اومده.
اومدم از قسمت پروفایلت همه پیامهات رو دوباره نگاه کردم و اولین پیامی که این خبر خوب رو داده بودی پیدا کردم.
قدم اردیبهشتیت مبارک!
دختر منم اردیبهشتیه و وجودش دنیا رو بهشت میکنه. یه شادی غیرقابل وصف از حضورش ساطع میشه. پر از انرژیه، پر از حس زندگی. یقینا حافظ تو هم چنین است و خواهد بود.
دنیا به کامت دختر پرتوان عباسمنشیها!
سلام زهرا جانم.
امیدوارم دلت در بهترین حال باشه وقتی این پیامو دریافت میکنی. چون من در بهترین حال دارم برات مینویسم.
یک حس خوب از آرامشی که خدا به قلبم داد.
احساس مشرک بودن داشتم نسبت به درآمد فکر میکردم فقط اون پولی که خودم به دست آوردم ثروت واقعی محسوب میشود و چون خانهدار هستم پس وابسته به پول همسرم هستم مشرک هستم، اما خدا امروز بهم گفت وقتی هدیه میگیری از دوستت از همسایت از فامیلت میگویی اینها روزیهایی از طرف خداست! برای من است !
پس چرا پولهایی که همسرت به تو میدهد از طرف من حساب نمیکنی اینها همه روزی من است برای تو! هدیه من است به تو! البته که من درآمد مختصری برای خودم دارم ولی چون درآمد اصلی مال همسرم است همیشه از این بابت حس ناخوشایندی داشتم، ولی امروز شکوفه قلبم با این الهام خدا باز شد و عطرش روحم را تازه کرد.
از آنجایی که خدا همیشه را آسان میکند برای آسانیها و راههای مختلفی دارد برای رساندن پیامش به ما،من امروز دست خدا شدم برای رساندن پیامی به همسرم.
مدتها میخواست مطلبی را به یکی از دوستان بگوید، جور نمیشد که حضوری او را ببیند امروز به او پیشنهاد دادم پشت تلفن با او صحبت کن زیرا همسرم احساس میکرد حضوری بسیار محترمانهتر است، به او گفتم نظر کسی برایت مهم نباشد، از کسی جز خدا نترس و حرفت را بزن، که اتفاقاً این کار را انجام داد و نتیجهاش خوب شد.
امروز کامنتی خواندم از آقای جمال در پاسخی به سوالِ چگونه باورهای توحیدیم را تقویت کنم، در عقل کل.
جواب خیلی سنگینتر از فهم من بود فقط بخشی را که جالب بود برایم و خاطرم ماند میگویم، تاریکی روشن یا روشنایی تاریک ، بیماری سالم ، ذهن ساکت ، همه به یک اندازه غیر قابل تصور هستند اما ذهن ساکت ، خداست.
خیلی وقت بود کامنت ننوشته بودم این حس رهایی از ستارهها و امتیازات رو دوست دارم آخه من از کودکی همیشه در رقابت و مقایسه بزرگ شدم و حالا دارم رها بودن را تمرین میکنم. من همینجور که هستم کافیم خودم ستاره ام.
خورشید قلبت درخشان زهرا جانم. نور الهی قلبت ساطع بشه و همه جهان اطرافت رو روشن کند. تابنده و پایدار باشی641
نفیسه جانم، سلام و مهر فراوان به اون روح زیبا و قلب مهربانت.
آرامشی که به آن رسیدی، در تک تک کلماتت هویدا بود. یه حس رهایی از اینکه دیگران ببینن، بپسندن یا نه.
حقیقتا در میام کلماتت حس کردم که حتی اگر منی که مخاطب کلمات پرمهرت هستم هم پیامت رو نمیدیدم، قرار نبود ناراحت بشی.
این رهایی گوارای وجودت عزیزم!
راستش برای من هم یه زمانی این اتفاق افتاد. ستارههای من نزدیک به پرشدن بود. یه نصفه ستاره باید میگرفتم تا بشم شاگرد پنج ستارهٔ سایت عباسمنش؛ اما آیا به عملکردم هم میتونستم 5 ستاره بدم؟
بیشک من به لطف الله کارهایی کرده بودم که برای دیگران شگفتآور بود و از اینکه چنین کارهای عظیمی به این راحتی اتفاق افتاده بود، متحیر مانده بودند؛ اما من میدانستم که یکی دیگه داره کار رو جلو میبره و من فقط میخوام.
اما هنوز خیلی اتفاق دیگه باید بیفته که من 5 ستاره رو به خودم بدم.
از اون مهمتر اتفاقی بود که بعد از نوشتن کامنت برام میافتاد. اینکه دائم بیام و چک کنم که چند تا ستاره خورده، کی تاییدم کرده، کی جوابم داده، تو صفحه چندم قرار گرفتم، کی اول شد، کی دوم شد، ارتعاش مثبتم رو از کامنت نوشتن کم میکرد، و من خیلی راحت رها کردم.
البته که در سایت هستم. بعضی کامنتها رو دنبال میکنم؛ اما زمانی کامنت میذارم که برایم مهم نباشه که چه بازخوردی قراره بگیرم.
البته الان به چنین درجهای رسیدم. گهگداری اگه چیزی مینویسم، حتی خودم هم یادم میره که توی سایت مطلب نوشتم و این رهایی یعنی یک گام دیگر به جلو.
باور کنم عزیزدلم که گاهی کم شدن ستارههای زندگی یعنی عبور از یک مرحله و بالارفتن به مرحلهٔ قشنگتر.
و تمام زندگی حل قدم به قدم این مسئلههاست تا اینکه یک روح خودساخته قوی و زیبا در ما رشد کنه.
پیامت زیبا بود و پر از درس. ممنونتم عزیزدلم و دوستت دارم.
دست خدا پشت و پناهت.
سلام به قند عسل ، حفظ جان و سمانه جان ، خاله این دفعه بوس انگشتی که می فرستم مامان میتونه از جانب من روی ماه شما را ببوسد و یک دنیا لذت ببرد.
سمانه جانم سلام عزیزم، قدم نو رسیده ، فرشته ی هدیه خدا مبارک.
الان دیگر حسااابی سرت گرم شده ، جالبه من تقریباً سی و یکم فروردین از خدا برات زایمان سلامت خواستم و سوم اردیبهشت پیام تبریک به آخرین کامنتت ، (دقیقا کامنت قبل، یکم اردیبهشت منتشر شده) ، فرستادم، همزمانی را میبینی چه عالی کار می کند!!!
خیلی خوشحالم برات ، مزه هیچ چیز تو دنیا مثل بچه نیست با همه لذت هایی که بردی فرق دارد ، همه یک طرف این یک طرف.
سمانه جانم میدونم فرصت زیادی برای خواندن کامنت نداری، خیلی صحبت داشتم اما باشد برای بعد .
سلامت و دلشاد کنار عزیزانت در پناه خدا باشی.
سلام نفیسه جانم.
ثانیه ای نیست که نگاه کنم به صورت حافظ و فکر نکنم به اینکه خدا چه هدیه ای به همه مون داده…
بی نهایت بار شکرت خدا جان.
ممنونم ازت برای تبریک و پیامت.
تو این هفته کلی اتفاق و چالش و لذت و شادی و هیجان رو تجربه کردم.
هر کدومش واسم درس هایی داشته.
اونجاهایی که رها کردم و تسلیم شدم، راحت تر جلو رفتم.
اونجاهایی که قفلی زدم، گیر کردم و نجواها آزارم دادن.
الان هم دقیقا تو کلاس خودشناسی هستم.
باگ هام دارن هویدا میشن.
قوت هام هم همینطور.
دارم تکاملی یاد میگیرم با تغییرات جلو برم.
کارهای مراقبت از نوزاد و اهمیت دادن به خودم رو دارم سعی میکنم تمرین کنم و انجام بدم.
لحظاتی رو تجربه کردم که حالِ روحی ام میزون نبوده و حسابی تو نوسان روحی گیر کردم…
تو اوج این احساسات منفی که بعد از زایمان رایج هست به دلیل تغییرات هورمونیِ بالا، گفتم خدایا خودت نجاتم بده، خودت یادم بده…
و شاهد بودم بعد از یه شبِ سخت که ناشی از مواجهه ام با تغییرات و چالش هامه، روز دیگه ای آغاز شده و چندین مرحله بهتره تا دیشبش.
تو این هفته درس بزرگی هم گرفتم:
وابسته بودن منو ترسو کرد و میکنه…
یهو به خودم اومدم و متوجهش شدم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت با تمام وجودم.
سلام سمانه جان خوبی عزیزم
الهی مبارک باشه این هدیه بهشتی براتون هم برای خودت و هم همسر نازنینت
ان شالله خداوند حافظ حافظ عزیزمون باشه
خیلی ذوق کردم از تولدش
تمام این مدت من چراغ خاموش میخوندمت و لذت می بردم از مسیر توحیدی و کنترل ذهنت و تمرکزت روی زیبایی ها
تولد حافظ جان دیگه منو سر ذوق آورد که یه تشکر حسابی بکنم ازت
روی ماه این میوه بهشتی رو می بوسم از دور
ان شالله خداوند حافظ و نگهدارش باشه
آفرین که نوشتی، بازم بنویس برامون
خدا حفظتون کنه
به به سلام بر مامان سمانه ی زیبا و توحیدی ….مبارکه بانو …..
وای که تصور میکنم چه مامانی بشی شما برای حافظ جان جانان. روی ماهشو ببوس. قدمش خیلی خیلی مبارک باشه. خدا قوت از 9 ماه بارداری و به امید خدا شروع مسیر حدیدت در زندگی هم پر باشه از درس و هدایت ….
من که زمان به دنیا آمدن علی جان که اصلا با قانون آشنا نبودم و اصلا به تمام معنا له، بودم و …… و زندگی ام نابود شد … ولی اما:
اصلا حضور علی جان باعث رشد من و قدم گذاشتن در این مسیر شد. یعنی وجود علی برای من خود خودشناسی بود. اصلا الان هم همینطور است … خیلی خودشناسی برای من داره …. عالی هست این نعمت مادر شدن که پروردگار عنایت کرده …. و اگر هم نکنه، باز خیری است ….
وای سمانه جان، اتفاقا بعدازظهری یاد شما در ذهنم کردم و به خودم گفتم شاید زایمان کرده باشین و وقتی فراغت یافتم و نشستم و گوشیم رو باز کردم تو ایمیلم نام شما رو دیدم و کامنت را باز کردم و دیدم بعله…. به به، چه خبر مبارکی …. حسابی خوشحال شدم و برای هر سه تاتون، مخصوصا شما و کوچولو جان که شرایطتتون خاص تر است، آرزوی بهترین لحظات را میکنم و اگر هم به تضادی برخوردین، به امید پروردگار خیلی خیلی راحت هدایت الله را درک کنین و حلش کنین و لذت این مسیر را ببرین ….
احسنت به شما شاگرد توحیدی استاد که همیشه در حال تلاش برای بهتر شدن دارین.
در پناه خود خدا جون باشین همیشه
شیما
سلام شیما جانم.
خیلی ممنونم از پیامِ محبت آمیزت.
به سلامتی حافظ جانم امروز یک ماهه شد.
یه ماه شده که من به لطف خدا مامان شدم و زندگیم خیلی عوض شده.
لحظات شاد و لذت بخش و پرچالش رو تجربه کردم و میدونم همچنان ادامه داره.
وقتی به صورتم میخنده خیلی لذت بخشه.
بچه ها خیلی معصومن.
منم باهات هم عقیده ام، بچه دار شدن ورود به دوره ی خودشناسیه، ظرفیت هام دارن مشخص میشن، حساسیت ها و قوت هام دارن مشخص میشن.
تو این مدت مخصوصا اوایل وقت نداشتم و نمیتونستم بنویسم تو دفترم و بیام تو سایت.
چند روزی هست که وقتم بهتر باز میشه برای خوندن و نوشتن کامنت.
مثل الان.
حافظ جان لالاست، منم اومدم قبل از خوابیدن پاسخ بنویسم برای محبتت و ازت تشکر کنم که به یادمی و برام پیام نوشتی.
دونه به دونه پیام های بچه ها خوشحالم کرده و میکنه.
برات ارزو میکنم بهترین لحظات رو کنار علی جان و همسرت و عزیزانت سپری کنی شیما جون.
خیلی دلم میخواست مامان های سایت مثل خودت، و مامان های نوزادها بیان و از تجربه ها و چالش ها و شیرینی های بچه داری شون بنویسن تا منم بهتر درک کنم بچه داری رو.
تو و فاطمه جان و اقای زرگوشی و سمیه جان زمانی از فرزندانتون مینویسین، و من همیشه لذت میبرم از خوندن در مورد بچه ها.
همگی در پناه الله مهربان باشیم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خدایا شکرت که فرشته هاتو (آقاجون و مامان زری- منشیِ مهربانِ کلینیکِ نور- دکتر بهرامی- دکتر طوطیان) امروز فرستادی برامون برای کمک.
سلام سمانه جان امیدوارم حال دلت و حال جسمت عالی باشه. هم خودت هم همیرت و هم کوچولوی نازنین که با خودش کلی نعمت و رحمت آورده و میاره. چقدر خوشحالم از اینکه مادر شدن رو داری تجربه می کنی. دختر من لیلیَن هم سه ماه و نیم پیش بدنیا اومد. البته من یه دختر 9 ساله هم دارم، تینا. واای خیلی حرف دارم بگم نمی دونم کدومو اول بگم :)))
من سر تینا خب با قوانین آشنا نبودم و شرایط پیچیده ای هم داشتم. کار ریسرچ می کردم تو دانشگاه و مرخصی زایمان نداشتم، بخاطر همین تینا 20 روزه بود که من برگشتم سر کار. البته حدود یکماه و نیم بیشتر از اون دوره ی تحقیقی نمونده بود. خدا رو شکر که همسرم کارش فلکسیبل بود و مامانم هم اومده بودن پیشمون. اما می خوام بگم اگه قانون رو می دونستم چقدر می تونست راحتتر بگذره. تجربه ی اول همیشه بخاطر ندانسته ها یکم ترس هم داره. من یادمه ما تو همون دوهفته ی اول سه بار تینا رو بردیم اورژانس چون گریه ای می کرد که هرکار می کردیم آروم نمی شد. و بعد می گفتن چیزی نیست برین خونتون بچه کولیک داره. خلاصه که الان تو که با قوانین آشنا هستی مطمئنم خیلی بهتر هندل می کنی چون همونجور که تو کامنتت نوشتی از خدا هدایت می خوای و می دونی که خدا در هر لحظه باهات هست. من سر لیلی هم بارداریم خیلی راحتتر از بارداری اولم گذشت و هم الان خدا رو شکر بچه ی آرومتری هست و به لطف خدا شرایط روحی و جسمیم خیلی خوبه. اما با این وجود بازهم سختی بود و روزایی بود که واقعا کنترل ذهن کار راحتی نبود. منی که مدتها بود بخاطر داشتن حال خوب گریه نکرده بودم، چندین بار از فشاری که بهم میومد گریه هم کردم اما زود می پریدم تو آغوش خدا و اون خودش دلم رو آروم می کرد.دختر من یکم زود بدنیا اومد و دکترا هر روز یه چیز جدید می گفتن خودم هم بعد از زایمان سزارین بهرحال کلی هورمونام قاطی پاتی بود. اون دو سه روز اول خیلی نگران بچه بودم و با هر صحبتی که دکترا می کردن اشکام جاری می شد. حتی برا خودمم عجیب بود این حالم. اما بعد دو سه روز یهو یادم میفتاد که باید خودمو جمع کنم، نباید انقدر نگران باشم اگر به خدا می سپارم پس نگرانی معنی نداره اما باز سینوس بعدی شروع می شد. تا اینکه فکر کنم 6-7 روزی گذشته بود و ما هنوز بیمارستان بودیم، سر عکس از ریه و اینا خیلی بهم ریختم که بچه ی کوچولو تو هفته ی اول زندگیش چقدر تست و اینور و اونور شد و یهو بخودم اومدم که من اینجوری دارم رو ناخواسته تمرکز می کنم. دیگه شب آخری بود که سنسورها به دخترم وصل بود و قرار بود فردا (بعد از 13 روز) دکتر مرخص کنه، دیدم دوباره مانیتور اکسیژن خون رو از عدد لیمیت دو سه تا پایینتر نشون می داد و بوق دستگاه هی در میومد دوباره دو دقیقه خوب می شد دوباره بیب بیب صداش میومد. دیگه زدم زیر گریه و شروع کردم با خدا صحبت کردن که خدایا من خسته شدم از نگران شدن از انتظار برای خونه رفتن. من تسلیمم اصلا اگه قراره یکماه هم بمونیم من اکی هستم. همه ی این دنگ و فنگ ها برای اینه که دخترم رو با خیال راحت ببریم خونه.همه چیش اکی باشه، این خواسته ی منه حالا فردا یا بعد ده روز دیگه، هر وقت تو صلاح بدونی. با خودم گفتم این خدای دختر من همون خدای موسی ست پس از چی نگرانم؟ خدایا من به هر خیری از تو برسه فقیرم و اشک می ریختم. یادم نمی ره قشنگ مثل اجی مجی تا اینا رو گفتم بوق قطع شد و دیگه صداش در نیومد و من مونده بودم در قدرت تسلیم بودن… و بعد خوابم برد. ولی واقعا از ته قلب آماده بودم تا هر وقت لازمه بمونیم. خیلی طولانی میشه ولی دو سه تا اتفاق معجزه وار دیگه هم افتاد که اولش ناراحت می شدم ولی بعد می دیدم وای چقدر خوب شد اینطوری شد.همه ی اون استرسها و نگرانی ها تموم شد. یاد گرفتم که فقط زبانی نمیشه توکل کرد، توکل باید با جون و دل باشه، باید یؤمنون بالغیب باشیم. همون یکماه اول به لطف خدا تمام کانسرن های دکترا برطرف شد و ما به حالت نرمال بچه داری رسیدیم و از اون روز تا الان به لطف خدا فقط و فقط دارم لذت می رم از بودن با لیلی نگاه کردنش و به قول خودت برای تک تک اجزائ بدنش خدا رو شکر می کنم بخاطر شیر خوردنش بخاطر خوابیدنش.
راستی اگه درست یادم باشه شما هم با قانون سلامتی شروع کردی و باردار شدی، منم همینطور البته تو بارداری یهو میلم به گوشت خالی اصلا نمی کشید و دیگه مجبور بودم کارب بخورم، هنوزم می خورم ولی می دونم که به محض اینکه شیر دادنم تموم بشه قطعا برمی گردم به شیوه ی قانون سلامتی.
…..
امیدوارم از لحظه لحظه ی بودنت با حافظ کوچولو لذت ببری و یادت باشه به چشم بهم زدنی بزرگ می شن. به خدای مهربون می سپارمت و امیدوارم در آغوش خدا آرام و قوی باشی. بوس به خودت و حافظ کوچولو
سلام به سمیه جانِ نازنینم.
نمیدونی چقدر خوشحال شدم از پیامت.
خیلی دلم میخواست یه نفر تو شرایط خودم باهام صحبت کنه، بگه چطوری گذشته یا میگذره…
کسی که فرکانس مشابه داشته باشیم و از یه دنیا باشیم.
اتفاقا امروز به دوستم نسیم، که فرکانس مشابه داریم پیام دادم تا برام صحبت کنه از روزها و ماه های اولِ بچه داریش، الان دخترش بزرگ شده و حدودا 5-6 سالش هست خدا حفظش کنه.
این چیزهایی که نوشتی رو منم تا حدودی مشابهشون رو تجربه کردم.
نوزادِ قشنگم چند ساعت بعد از تولد به تشخیصِ پزشک برای تند تند نفس کشیدنش رفت nicu.
اولش زیاد متوجه نبودم اما شب دوم که از بیمارستان مرخص شدم و خانواده رفتن، یهو متوجه جای خالی حافظ کنارم شدم و اشکام سرازیر شد…
همون شب رفتیم بیمارستان دیدیمش، با گریه به مسیول اونجا گفتم من از وقتی مامان شدم هنوز نتونستم بچه مو بغل کنم…
اجازه بغل نداشتم اونشب ولی دیدنش ارومم کرد تا حدودی.
از فرداش گفتن برم اونجا و بهش شیر بدم.
اونجا اتاق استراحت مامان های بچه های nicu هم بود، با همسرم اونجا بودیم و من شیر میدادم به حافظ و بعد از 4 روز به لطف خدا مرخص شد صحیح و سلامت…
کاملا حس کردم تو آزمونِ توکل هستم.
جالبه تا وقتی بیمارستان بودم خودم متوجه نبودم حافظ کنارم نیست چون درد تمرکزمو به خودش گرفته بود، بعد که مرخص شدم تازه فهمیدم چی شده، مامانِ هم اتاقی ام و همه ی مامان ها بچه هاشون کنارشون بودن، بهشون شیر میدادن و باهاشون بودن اما بچه ی من بعد از زایمان کنارم نبود.
خونه که متوجه این قضیه شدم اشکام گوله گوله میومد.
این تغییرات هورمونی خیلی واسم عجیب بود، دایم احساساتم در نوسان بود، گریه که دم دستم بود و با ساده ترین چیز اشکم سرازیر میشد.
یادمه من از خدا میخواستم پسرم زودتر مرخص شه بیاد خونه پیش خودم، همه خانواده هم منتظرش بودن…
روز سوم صبح دکتر دیدش و گفت خوبه فقط امروز کامل بمون بیمارستان و بهش شیر بده، فردا اگه همه چیز خوب باشه مرخص میکنیم.
من گفتم خانم دکتر اگه مسیله فقط شیر دادن هست برم خونه، مامان و خواهرم کمکم میکنن و …
گفتن بمونی بهتره، خلاصه که موندم با اینکه اولش ناراحت شدم چرا مرخص نشد.
یه لحظه به خودم اومدم، یادم افتاد که حتما خیره، من که نمی دونم، چشم میگم به پلن و چیدمان خدا، اتفاقا بعدش روز خوبی رو تجربه کردم.
یه بچه دیگه به خاطر زردی اومد nicu و بالطبع مامانش مثل من باید میموند تو اتاق استراحت تا به بچه اش شیر بده.
شدیم دو نفر در اتاق استراحت و همراه ایشون.
قبلش دعا میکردم کسی نیاد و همسرم بتونه بمونه، اما عصر که همسرم رفت و مامان جدید اومد اتاق ورق برگشت، کلی حرف زدیم، معاشرت کردیم و تجربه ی خوبی بود برام.
اون روز کامل بودم شب هم خوابیدم اونجا و فردا مرخص شد به لطف خدا.
اما متوجه خیر بودن ماجرا شدم..همون روز که کامل موندم و با هر تماس از nicu به اتاق استراحت مادران، میرفتم شیر بدم به حافظ و برگردم مهارتم در شیردهی خیلی بالاتر رفت و عملا یاد گرفتم چی به چیه..که اگه نمونده بودم حالا حالاها راه نمیوفتادم تو زمینه شیردهی.
ظاهرش ساده است ولی من هیچی بلد نبودم هنوزم نیستم از بچه داری، هر چی الان یاد گرفتم از لطف خداست که ادامه داره.
تو دل این ماجرا کلی زیبایی وجود داشت برام:
اینکه پسرم 4 روز اول زندگیشو تحتِ بهترین مراقبت ها و نگهداری ها بود تو nicu.
اینکه وقتی اومد خونه که از هر لحاظی سلامتیش تایید شد.
اینکه جواب همه ازمایش هاش عالی بود الحمدالله.
مسیولین تو nicu همه شون خوش اخلاق بودن و مهربون.
یکی از اون عزیزان به نام خانم خلیقی خیلی با عشق و عطوفت رفتار میکرد با حافظ.
خداوند تو پروسه زایمان و بیمارستان و … دل ها رو برام نرم کرد خیلی خیلی.
همه خوش اخلاق، مهربون، با تجربه.
کلی محبت دریافت کردم و میکنم تو خانواده.
یعنی اگه قرار باشه نعمت ها و نگرانی هام تو دو کفه ترازو قرار بگیرن بی شک کفه ی نعمتها با اختلاف سنگین تره.
خیلی سپاس گزار خدا هستم.
الان هم مقداری نگرانی و ترس رو دارم.
اما پیاده روی عصر امروز و صحبتهام با خدا جان، مسایل رو برام شفاف تر کرد.
که سمانه لحظه الان رو بچسب.
به گذشته فکر نکن چون ناراحت میشی.
به آینده فکر نکن چون میترسی.
همون قدم به قدم و لحظه به لحظه جلو برو.
خدا هست، کمکت میکنه، همونطوری که همیشه هدایتت کرده و میکنه.
برای خودت و خانواده ی نازنینت و فرزندان قشنگت سلامتی و شادی و ارامش ارزو میکنم سمیه جان.
اعتراف میکنم تقریبا 10 روز اول زیاد با اگاهی ها کار نکردم تو ذهنم، ولی ناخوداگاهم به زیبایی ها و نعمتها توجه میکرد چون عضله اش رو قبلا پرورش داده بودم، حالا شاید کمتر از قبلم اما قطع نشد برام که از فضلِ خداست.
هر چی جلوتر میره ارامشم نسبت به روز قبل بهتر میشه.
خدا هر روز محبتش و معجزاتش رو بهم نشون میده.
یادم آورده که سخت نگیر تا سخت نگذره بهت.
تسلیم باش تا به ارامش برسی.
کنترل کن گفتگوهای ذهنیتو تا به ارامش برسی.
خدا خیلی بهم محبت کرده برای سلامتی خودم و حافظ و عزیزانم.
خیلی سپاس گزارشم.
من روز زایمان به بعد وارد دنیای دیگه ای شدم، کلی نعمتِ ریز و درشت رو تجربه کردم که واقعا سپاس گزارم براشون.
کلی ادم های مهربون سر راهم قرار گرفتن، بهترین مراقبت ها و شرایط رو دریافت کردم.
به عبارتی خدا زیبایی ها رو برام چیدمان کرد.
دلم میخواد چند ساعت فقط دفترم رو باز کنم و از این چیزها بنویسم.
درسته زمانم محدودتر شده خیلی اما خوشحالم که با بهبودگرایی همچنان مینویسم.
پیامت خوشحالم کرد، شاد باشی همیشه.
الهی شکرت.
سلام به روی ماهت سمانه جان. منم خیلی خوشحال شدم از پیامت دوست عزیزم. خدا رو هزاران بار شکر می کنم که هم دختر خودم صحیح و سالم اومده خونه هم پسرکوچولوی تو. منم دقیقا خیلی زیبایی دیدم حتی تو همون دو هفته ی بیمارستان. پرستارا خیلی مهربون هی علاوه بر کارایی که باید انجام بدن چک می کردن آبی آبمیوه ای غذایی چیزی می خوام یا نه، چقدر با بیبی ها خوب رفتار می کردن چقدر قربون صدقه می رفتن و حس خوب به آدم می دادن. واقعا لطف خدای مهربونمون بوده این پلنی که چیده بود تا بچه هامون از هر نظر چک بشن و با خیال راحت بیاریمشون خونه. خدایا چقدر تو خوب و مهربونی… چجوری آخه عاشقت نباشم…
سمانه جان مژده اینه که بچه که یکماه یا چهل روزش می شه قشنگ شرایط آسونتر میشه. خدا رو شکر الان که لیلین سه ماه و نیمشه خواب شبش خوبه بین هر وعده ی شیرش 4 یا 5 ساعت فاصله هست تو شب، البته من شیرخشک می دم شبا، کلا شیرم زیاد نیست ولی خدا رو شکر در حدیه که روزی دو وعده شیر منو می خوره و مواد مغذی لازم بهش می رسه، بقیه ش رو هم شیرخشک می دم. اوایل 2 ساعت به 2 ساعت بود بعد دو سه هفته با تایید دکتر شبا سر سه ساعت بیدارش می کردیم تا شیر بخوره و الانم که می گم یا 4 یا 5 ساعت بین هروعده ی شیرش تو شب فاصله هست و خب ما 3 یا 4 ساعت می تونیم بخوابیم البته من و همسرم شب رو نوبتی کردیم، یه وعده رو من پا میشم می دم بهش یه وعده رو همسرم. خلاصه که اون بی خوابی های ماه اول خیلی خیلی کمتر شده به لطف الله مهربون. و از دوماهگی یا نزدیک سه ماهگی که شروع می کنن به زبان خودشون حرف زدن دیگه شیرینیشون چندین برابر میشه وای یعنی من روزی هزار بار می گم خدایا شکرت چقدر شیرینه این بچه… وقتی دستاش رو پیدا کرد و تلاش قشنگ و بامزه ش برای اینکه دستشو برسونه به دهنش… که گاهی اشتباهی می رسید به گوش یا چشم خیلیییی خوشمزه و شیرینه. آره سمانه جان به امید خدا هر روز که بگذره هی شرایط آسونتر میشه عزیزم. امیدوارم از تک تک لحظه ها و روزهات لذت ببری. راستی خیلی کار خوبی می کنی پیاده روی رو هر روز می ری، قشنگ آدم رفرش میشه. من دیگه کمتر از یکماهه که با لیلی می رم پیاده روی، می ذارمش تو کالسگه (بسینت البته) و می رم پیاده روی هوا هم که خدا رو شکر عالیه این روزا.
بوس به خودت و حافظ کوچولوی نازنین
در پناه خدا شاد و سلامت باشی سمانه جان.
درود و سلام سمیه جونم
چقدر این کامنتتپ دوست داشتم چون همش داشتی از این قند عسل تعریف می کردی بخدا دلم ضعف میره برای نوزاد .. وقتی از حرکاتش می نویسی دلم میخواد بخورمش .. نوزاد سمانه جون رو میخوام بخورمش بخدا بوی این دوتا فرشته های الهی رو حس می کنم عاشق بوی گردن شونم الهی فداشون بشم بخدا اگه ی نوزاد جلوی چشمم باشه میترسم بچلونمشون و بخورمشون .. آخخخخ دندونامو تیز کردم آنقدر که عاشقشونم ..
سمیه جونم میدونم قدرشو میدونی ولی بازم یادآوری می کنم خیلی خیلی از وجودش لذت ببر خیلی بهش نگاه کن بخدا از این معجزه ها کم پیش میاد یعنی یهویی میبینی بزرگ شدند آنقدر زود می گذاره که یک روز بهش میگی عزیزم تو کی اینقدر بزرگ شدی
سمیه جونم مواظب خودت و زیبایی هات باش . مواظب این قند عسل نازنینمون باش .. امشب بهترین کامنتی که بهم احساس لذت داد و کلی ذوق کردم کامنت تو و سمانه جون بود . چون اونم خیلی از نوزادجیگر طلامون می نویسه خیلی دوستون دارم مرسی مرسی که اینجا هستید ..
مرسی که برامون از زیبایی ها می نویسید .
من همیشه کامنت هاتون رو می خونم و لذت میبرم
مرسی عاشق تونم
از طرف منم دست های خوشکل لیلین رو بخورش … مخصوصا که گفتی الان به زبان خودشون حرف زدن . الهی من فدای اون قوم قوم حرف زدنشون برم عزیزممممموم مرسی به این نکته های ظریف و زیباشون توجه می کنی و برامون می نویسی .مرسی عزیزم
روز و شبت در کنار این فرشته ی الهی خوب و خوش و لذت و شادی
سلام به رویای مهربون، وای که چقدر از دیدن این نقطه ی آبی که بهم هدیه دادین خوشحال شدم. واقعا بوی نوزاد یه بوی بهشتیه، اصلا لذتی توش هست که نگو. آخ آخ گردن رو گفتین، وااای بوسای لای گردن اصلا معرکه س، مرده رو زنده می کنه :)))
نگاه کردن بهش یه تمرکز بر زیبایی بی نظیره. خدا رو هزاران بار شکر. شکر برای چشمای قشنگش، ابروهایی که اولی که بدنیا اومده بود تقریبا نبود و الان خوش فرم بالای چشماشه، برای مژه های قشنگش، برای لبخند که قلبم رو آب می کنه، صبح که بیدار میشه با یه لبخند ناز دلم رو می بره و روزم رو زیباتر می کنه. برای صدای قشنگش که وقتی یه عروسک پارچه ای جلوش می ذاریم با اون صدای ظریف و با کلی میمیک صورت باهاش حرف می زنه..برای دستای ظریفیش و انگشتاش که موقع شیر خوردن هی باز و بسته شون می کنه، برای پاهاش که گاهی انگار داره هندل می زنه انقد با یه پا می زنه و کلی ما رو می خندونه… یادمه قبلنا شنیده بودم که می گن تو خونه ای که نوزاد باشه یا بچه ی کوچیک باشه غیبت نمیشه… خدا رو شکر ما کهاصولا اهل غیبت نیستیم اما واقعا انرژی مثبتی که دارن اصلا فرکانس همه رو می بره بالا تر. واقعا نعمتیه که خدای مهربونم دوباره بهمون هدیه داده.
دو سه روز پیش داشتم با یه دوست دوران دانشگاه صحبت می کردم اتفاقا اون هم امریکاست ولی خب خیلی دوریم از هم. این دوستم همسن من هست یا شایدم یکسال بزرگتر و تازگی ازدواج کرده و قصد داشتن بچه دار شن. خب چون بالای چهل سال بوده دکترش بهش گفته آی وی اف کنن (چیزی که دکتر من هم به من می گفت ولی من قبول نکردم) و نزدیک یکسال درگیر این قضیه بوده، این ژانویه قرار بود ترانسفر به رحمش انجام بشه و بارداریش شروع بشه اما دو روز پیش بهم گفت که متاسفانه موفقیت آمیز نبوده. و یکماهی بعدش افسرده شده و الان بهتره ولی دیگه بی خیال شده. من بعد تلفنش با خودم فکر کردم خدایا من چقدر باید تو رو شکر کنم و می کنم که بااینکه دکتر منم همین نظر رو داشت من ته دلم قرص بود که نه من طبیعی باردار می شم. من حوصله ی اون همه تزریق و تست و مراجعه ی زیاد رو ندارم. و خودت خیلی واضح بهم گفتی اگر می خوای باردار شی قانون سلامتی رو رعایت کن، منم گفتم چشم و بعد سه ماه همون شد. به همین راحتی… خدایا شکرت که آسانم کردی برای آسانی ها. چقدر قانون خوبه و جواب می ده. فقط ای کاش اینو تو هر مساله ای یادم باشه که قانون بلا تغییره و ردخور نداره.
راستی منم خیلی از کامنتای شما رو می خونم و همیشه تحسینتون می کنم. امروز رفتم نحوه ی آشناییتون رو با استاد خوندم و لذت بردم از اینهمه کنترل ذهن که تو موارد مختلف از خودتون نشون دادین. و چقدر خوشحال شدم از پیداکردن قصر طلاییتون. امیدوارم به زودی زود خبر خریدن همچین خونه ای رو بهمون بدین.
بازم ممنون که برام پاسخ گذاشتین و کلی انرژی مثبت بهم دادین. در پناه خدای مهربون شاد و سلامت و ثروتمند باشین.
سمانه بانو جان سلامی دوباره به شما و حافظ کوچولو ….
دیشب که اومدم کامنت بنویسم براتون ، اولش اومدم با ذوق بنویسم که به به …. چه روزی هم بدنیا امده، دوم ماه زیبای اردیبهشت و با ذوق بگم اتفاقا من هم 1 اردیبهشت به دنیا آمده ام و خیلی خیلی روز تولدم رو دوست دارم که در این ماه زیبا است. واقعا زیبا است. انگار خدا جون در این ماه زیبا، یک فنجان معجون عشق برامون دم کرده و میده که نوش جان کنیم. بعد که شروع کرده بودم به کامنت نوشتن، در کل یادم رفته بود … اما الان دوباره هدایت شدم به کامنت تان و گفتم دوباره در ادامه براش مینویسم که تولدم 1 اردیبهشت است و خیلی هم خوشحال شدم از روز به دنیا آمدن حافظ جان جانان. در پناه خدا جون باشه همیشه….
شیما
سلام شیما جان ،
تولدت با تاخیر مبارک .
این جمله ات را خیلی دوست داشتم ؛/انگار خدا جون در این ماه زیبا، یک فنجان معجون عشق برامون دم کرده و میده که نوش جان کنیم؛/
چقدر خوب کردی باز نوشتی و نگفتی ای بابا دیدگاهم که ارسال شده منم یادم رفته ولش کن ، نه! برگشتی و اون نکته زیبایی که جا مونده بود را اضافه کردی . این جنبه خوب اصلاح را در وجودت حفظ کن . ما همیشه در حال بهبودیم خداروشکر.
هر روزت یک دمنوش الهی باشد برات .
سلام بر دوست عزیزم، نفیسه جان. خیلی ممنون از کامنتتون و باز ممنون از بیان احساسات در مورد جمله ام در کامنت. واقعا که اردیبهشت یه ماه فراموش نشدنی سال است. واقعیتش اونجا که اومدم دوباره کامنت نوشتم برای سمانه جون و روز تولدم رو گفتم، تو دلم یکم خجالت کشیدم. ولی الان که تحسین شما رو دیدم، باز به خودم افتخار کردم و ویژگی مثبت خودم رو دیدم.
در پناه خدا جون باشی همیشه
شیما
سلام سلام به مامان سمانه عزیز و دوست داشتنی
به به خیلی خیلی مبارک باشه عزیزم تولد پسر نازنینت حافظ جان من تازه خبردار شدم خیلی خوشحالم برات
گوارای وجود خودت و خانواده ات این نعمت زیبای الهی و پر خیر و برکت و به همه شون تبریک میگم
بچه ها واقعاً شیرینی و معنویت خاصی به زندگی ما میدن
خوشا بحال حافظ جان که چنین مامان توحیدی و با کمالاتی داره که دائم در حال قدم برداشتن برای رشد شخصیت و پیشرفت خودش هست
مطمئنم که یکی از بهترین مامان های دنیا میشی
به مامان مهربونت هم سلام برسون
زندگیت پر از اتفاقات شیرین و زیبا باشه
خداوند حافظ و پشتیبان حافظ جان و خودت و همسر عزیزت و کل خانواده باشه
به نام الله
سلام.
این روزها چند بار چند کامنت نوشتم ولی در همون حالت پیش نویس موندن و ارسال نشدن…
یکی این بود که در مورد ترس هام نوشته بودم، یکی در مورد بهبودهام در بچه داری، یکی تحسین کامنت اقای نارنجی ثانی بود…
یه عالمه حرف هم تو دلم هست که نمیدونم هنوز کجا باید مکتوب بشه و ارسال…
اشکال نداره، خداوند بهم میگه چطوری جلو برم.
مطمینا در بهترین زمان مکتوب و ارسال میشن.
امروز همسرم off بود و رفتیم خونه مادرشوهر عزیز و مهربانم.
امروز تمریناتی رو با خودم انجام دادم و از خودم راضی هستم بسیار.
الهی شکرت برای همه ی روزی های حساب و غیر حسابمون.
امروز در مسیر رفت، یهو تو ذهنم رسید چی شده که تو مراقبت از حافظ، آروم هستم و استرس ندارم، یعنی سطح نگرانیم خیلی خیلی کمه.
اینکه انقدر دلم قرص و محکمه و نمیترسم.
و البته حافظ هم محفوظه؟
بله جواب واضحه.
من تسلیم خداوندم، در آغوش خداوندم، من اعتماد دارم به خداوند و باور دارم با قلبم که خدا، حافظِ حافظ جانم هست.
بارها دقیقا سر بزنگاه بالای سرش بودم، کنارش بودم، اطرافش بودم، بهش رسیدم…
یه وقتایی که مجبورم تنهاش بذارم برم برای انجام کاری، با تموم وجودم خیالم راحته و میگم خدایا مراقبش باش من میرم، بعد که نجوا میخواد شیطنت کنه میگم خیالم راحته خدا پیششه.
و همیشه هم راضی و خوشحالم از این باور و اعتماد قلبی به خدا.
مگه وقتی تو دلم بود، من مراقبش بودم؟
در هر صورت برای حافظ، پسرم، قند عسلم، من فقط دستِ خداوندم تا همراهیش کنم برای آسایش و رشدِ بهتر.
من مادری هستم که هر لحظه بیشتر پی میبرم باید روی خودم کار کنم تا مادر بهتری باشم برای حافظ.
قرار نیست من چیزی یادش بدم.
قراره فقط خودمو بهبود بدم، اون خودش یاد میگیره.
هر وقت آب میپره گلوش یا آب دهن خودش یا قبلا شیر میپرید گلوش من سریع میگفتم و میگم:
یا الله
مثل قدیم که طبق عادت و شنیدن از دیگران میگفتم یا ابوالفضل
وقتی میگم یا الله تمام قلبم میفهمه کیو دارم صدا میکنم.
اروم هستم میگم یا الله.
حافظ وقتی میپره گلوش با چشم های ترسان منو نگاه میکنه.
من با ارامش و محکم میگم یا الله و میزنم پشتش.
بهش ارامش میدم.
و به لطف الله، همیشه سریع برطرف میشه.
خدایا شکرت که الان اوردیم اینجا تا بنویسم.
حافظ جون و باباییش خوابن، منم داشتم کامنتهای ایمیلمو میخوندم.
سعیده شهریاری قشنگم
میدونی چقدر دوستت دارم دخترِ خلاق و باهوش و هنرمند؟
میدونی جنس کلماتت خیلی دلچسبه؟
میدونی وقتی حتی یه پاسخ تشکر آمیز برای دوستی مینویسی که برات کامنت نوشته از کلمات زیبایی استفاده میکنی که روح رو نوازش میده؟
میدونی که من از همین الان، با خوندن اخرین کامنتت که نمیدونم مال کدوم فایل بود و از جریان کتابت نوشتی و اینکه دو فصل دیگه بسه و اماده میشه برای چاپ، مشتاقم اسم کتاب و انتشاراتش رو بدونم تا اقدام کنم برای خریدش؟
میدونی تو یه عالمه مخاطب تو سایت داری که بالقوه اولین خریداران کتابِ اول و ان شاالله سایر کتاب هاتم هستن؟
میدونی که وقتی از فراز و فرودهات، از تقوا و حمله ی نجواهات، از تصمیمات شجاعانه و جسورانه ات، از نعمت ها و سپاس گزاری هات و … مینویسی مسیر بهبود رو برای من واضح تر میکنی؟
میدونی وقتی اینارو مینویسی بهتر درک میکنم که سمانه فقط تو اینطوری نیستی.
سمانه بقیه هم گاهی اسیر حمله ی نجواها میشن ولی به خاطر لطف خداوند دوباره برمیگردن تو مسیر بهبود.
نیلا و نیکا مامان خوب و درستی دارن.
وقتی خوندم نوشتی از خودت راضی نیستی ولی داری تلاشتو میکنی، یهو تلنگر خوردم.
سمانه تو هم تازه فهمیدی از خودت کم راضی هستی، شاید اصلا خودت رو نمیبینی گاهی.
مامانم چند روز پیش گفت از خودت راضی باش، و تازه اونوقت بود که فهمیدم وااااااای، من خودم و تلاشهامو نمیبینم چون فکر میکنم درست یعنی کامل بودن.
درست یعنی خطا و اشتباه نداشتن.
درست یعنی همه چیز کامل و مرتب و همه چی تموم باشه.
درست یعنی با به دست بتونی ده تا هندوانه برداری.
درست یعنی نقص نداشته باشی.
درست یعنی هیکل قشنگ داشتن، لاغر بودن و اضافه وزن نداشتن.
درست یعنی انرژیِ بی نهایت داشتن و رسیدن به همه ی امور زندگی و بچه داری و خودت و …
درست یعنی همه اونطوری باشن که تو میخوای.
درست یعنی بقیه طوری حرف بزنن که تو بهت برنخوره حتی اگه اشتباه کرده باشی و مسیولیت پذیر نبوده باشی در موردی.
بخوام از درست های ذهنم بگم زیادن…
اما اینا حقیقتا درست نیستن.
باورهای مسموم من هستن که حالمو بد میکنن.
منو عقب نگه میدارن.
درستِ حقیقی یعنی هر فکری که بهبود گرا باشه نه کمال گرا.
آره، من از عجله و کمال گرایی در عذابم.
الهی شکر که خداوند با نگاه بهبود گرایی دستم رو میگیره.
دختر خوبی که انقدر تلاش میکنی ولی بلد نیستی راضی باشی از خودت.
(مخاطب هر کسی میتونه باشه، اما اولیش حتما خودمم)
راضی باش از خودت
راضی باش از خودت
راضی باش از خودت
یعنی چی؟
یعنی خودتو ببین.
تشکر کن برای تک تک تلاش هات.
استعدادهات.
شور و شوقت برای هر لحظه.
سمانه کوله باری از خوبی هاست…
انقدر دست نذار روی نداشته هاش.
سمانه جان، تو کوله باری هستی از نکات مثبت.
تو خیلی دختر صادق، ساده، روان، بی غل و غشی هستی.
همین ویژگی دنیا دنیا میارزه.
عاشقتم.
سعیده جان یه مقدار ماست ها و قیمه ها قاطی شد.
از خودم و تو نوشتم.
لذت بردم.
چسبید.
الهی شکر.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
سلام سمانه ی قشنگم
منم دارم قیمه وماست رو قاطی اشکام میکنم و برات مینویسم…خوندن کامنتت و نوشتن این کامنت میشه آخرین تمرین های ستاره قطبی من قبل خواب…
مرسی از قلب روشنت،مرسی که انقدر خوبی،مرسی که انقدر قشنگ مینویسی،پیغامت در بهترین زمان به دستم رسید …
چقدر دلم میخواد درآغوش بکشمت،دلم میخواد حافظ رو چند ساعتی دست من بسپاری تا غرق بازی با این فرشته ی الهی بشم…چقدر من شماها رو دوست دارم… به خدا… از صمیم قلبم….
شما خانواده ی منید،دلگرمی های خدای قشنگ منید…شما هرکدوم یک نوری هستین که تموم این مسیر همراه من بودید….
یادته فریدونکنار بودم سمانه؟!برات از لب دریا نوشتم…؟!نوشتم تو آدم ها دنبال چهره ی تو میگشتم؟!میگفتم شاید سمانه اینجاها باشه؟!یادته برات از نظم جهان نوشتم….؟!از هم آهنگی با جریان هدایت…؟!
من یادم نمیره چه مسیری رو طی کردم تا به اینجا رسیدم…من رفیق های کهنه م رو یادم نمیره…
دعا میکنم در بهترین زمان ومکان ببینمتون…
خیلی دوستت دارم دختر،ممنونم برای همه ی عشقی که فرستادی ….بیفته روی مومنتوم وبرات کلی اتفاق عالی رقم بزنه….
در پناه نور میسپارمت رفیق،خانواده ی قشنگ سه نفره تون رو ….عااشششششقتم….
سلام به سمانه ی قشنگم و حافظ کوچولوی نازنین
چقدرخوبه که داری عالی وبا اگاهی با کنترل ذهن با توجه به زیبایی با توکل وایمان بچه داری میکنی
منم مامان دوتافرشته ام اما زمان نوزادیشون بااین قوانین اشنانبودم و چقدر به خودم سخت گرفتم.خودمو اذیت کردم بیخیال نبودم خیلی جاها و…
اماخیلی خوشحالم که خداهدایتم کردبه این مسیر تابتونم اروم اروم درونم روشخم بزنم
تابتونم اول بنده خوبتری برای خداباشم
وتوهرنقشی بتونم ورژن بهتری ازخودم نشون بدم
اعتراف میکنم که من اصلا بلدنبودم از زندگیم لذت ببرم
ادم منفی نگری بودم که همش دنبال مقایسه کردن بود .هنوزم بسیییار کار دارم برای تغییر شخصیتم ولی رو به بهبودم شکرخدا
خواستم بهت بگم همگی ماکه توسایتیم با کلی پاشنه اشیل ونجوادرگیریم ولی همین که ثابت قدمیم و هر روزسعی میکنیم کمی بیشتر به قانون عمل کنیم یعنی درمسیر درستیم.
خنده ی توعکست خیییییلی قشنگه
الهی که نتایجت به زودی مثل این خندت زیباو عمیق بشه
سمانه قشنگم ایه اخری که هربار انتهای کامنتت مینویسی عجیب به دلم نشسته واعتراف میکنم تازه یه کم باورش کردم که الله خیر حافظا
همین یه کم باور چقدر ارامشه قلبم شده وهرنجوایی رو ساکت میکنه .ایمانی به قلبم میده ازجنس ارامش
ممنونم ازت دختر مهربون
درپناه الله باشی
سلاام استاد عزییییییییزم
چقدر به شنیدن این فایل نیاز داشتم
بخصوص این روزها
استاد عزیزم این فایل مربوط به ماه ها پیش هست ولی من الان باهاش همفرکانس بودم با اینکه قبلا این فایلهارو زیاد گوش میدادم ولی انگار الان باهاش همفرکانس بودم که فهمیدمش😍
🙏🏻خدایا شکرت🙏🏻
تاحالا دقت کردین یه موضوعی که ممکنه مانع ذهنی خیلیامون باشه چقدر متضاد با تحسین کردن زیبایی ها هست؟
و اون هم حسادته
با وجود این حس بد اینقدر توجهمون روی ناخواسته ها میره که تحمل نداریم ببینیم کسی به موفقیت برسه ولی میتونیم تغییر کنیم
مثلا خود من از قبلا اینقدر زیبایی ها و موفقیتهای دیگرانو تحسین کردم و واقعا هم حس خیلی خوبی بهم میده
حس فراوانی
اینکه میگه اگر اون شخص تونسته به این موفقیت برسه قطعا منم میتونم
خدایا شکرت بابت این مسیر که خودش
توجه به زیباییی های بی انتهای قانون جذبه
و یک موضوع خیلی مهم دیگه اینه که بعضی از موفقیت هارو که میبینیم خودمون هم باور میکنیم که میشه کسی که نتونه موفقیت های دیگرانو ببینه و تحسین کنه ممکنه اصلا خبردار نشه که همچین چیزی هم ممکنه و اینجوری هم میشه زندگی کرد و یا اینجوری هم میشه ثروتمند و موفق بود🤗😉
❤️👌🏻
بازم ادامه میدم و در مسیر میمونم
دوست ارزشمندم سلام
خوندن کامنتت بسیار انگیزاننده بود
و یادم خودم افتادم برای اونموقع ها که در مدار نبودم و حسادتم گاهی داشتم ولی الان تا میبینم یکی به یه ثروتی به یه موفقیتی رسیده تا میخواد حس حسادت بیاد آگاهانه جلوش رو میگیرم و بهش میگم حتما لایقش بوده که بهش رسیده تو هم میتونی وقتی ایشون تونسته و اینجوری حال خودمو خوب نگه می دارم
خداوند به هممون کمک کنه در این مسیر الهی هر روز بیشتر و بیشر رشد کنیم
براتون بهترین ها رو آرزومندم
در پناه الله یکتا باشی دوستم
سلام خانم نرگس نوشادی پر انرژی🌹
و دوست هم فرکانسی 🙏🏻💜
خیلی خوشحالم که دیدگاهم اگر ذره ای هم مفید بوده باشه چون میدونم انرژی بازگشتیش به سمتم میاد
وقتی که این این دیدگاه رو نوشتم خیلی توی فکرم بود که لایک سبز بگیره و مفید باشه خدایا شکرت که اینطوری شد😍🌺
احتمالا شما هم مثل من به این نتیجه رسیدین که ناراحت شدن برای همچین موضوعاتی و محدود کردن ذهن به این چیزا خیلی کار بیهوده ایه✅
و برعکسش داشتن حس خوب و آرزوی موفقیت برای دیگران عالیه 😍✅
بازم خیلی خوشحالم که دیدگاه پر مهرتون رو خوندم مرسی ازتون🙏🏻🌹
بله پارسا جان منم دقیقا به همین نتیجه رسیدم و چقد حالم بهتره با درک این قانون
از خداوند رحمان و رحیم رسیدنت به تمام خواسته هات رو آرزومندم
استاد اونقدر میری همچین جاهایی رو میگردی، حال میکنی، روحت رو صیقل میدی، همفاز میشی، که دیگه شدی از زیبایی های جهان، از بس هر روز خوشگلتر و سفیدتر و توپل تر میشی.
ینی وقتی صحبت میکردین، چشم من یه جورایی شمارو بخشی از اون طبیعت زیبا میدید، نمیتونم بگم طبیعت شما رو زیباتر کرده بود یا شما جلوه خاصی به اون طبیعت داده بودین، خلاصه که هرچی بود زیبایی بود و خدا بود.
استاد راس میگی بخدا، انگار بعضیا تنشون میخواره فقط واسه بدبختیا، میبینی رفتی یه رستوران خیلی شیک و مجلل، یه غذای عالی سفارش دادی و با لذت داری میخوری، ناخودآگاه گوشِت یه صدایی رو میشنوه، میبینی میز بغلی تو اون جلال و شکوه رستوران، با اون غذاهای خوش عطر و خوش طعم دارن با همدیگه راجع به مشکلات مملکت باهم حرف میزنن😐، آخه چرا؟؟ بجای لذت بردن و به به و چهچه گفتن و حال کردن، چرا باید غذایی رو که بابتش پول دادی و نشستی که بخوری، واسه خودت زهرش میکنی، البته ناگفته نمونه که من فوری اعراض میکنم 💪 چون قانون رو یاد گرفتم، اونقدر به به، میگم، اونقدر لذت میبرم از لحظه حالم که، انگار وسط باغ بهشتم، ینی هرکی بامن بشینه غذا بخوره، حتما براش سوال پیش میاد که، خدایا ینی این آدم تاحالا همچین غذایی نخورده بود؟ که اینقدر داره تحسینش میکنه؟ بقدری من یاد گرفتم که از هر چیزی لذت رو بکشم بیرون.
یادمه رفته بودم شانگهایِ چین، یه باغی بود (منطقه گردشگردی و توریستی) بنام “باغ آقایِ یو” یک عمارت بزرگ یک طبقه ایی با وسعت حدود ۵هزار متر که همش روی آب ساخته شده بود، دالانها، راهروها، اتاقها، تالارها، همه چیز از چوب و روی ستونهای چوبی روی آب، و توی آب پر بود از نیلوفرهای آبی باقطر یک متر و حتی بیشتر، ماهیهای بزرگ قرمز، سفید، نقره ایی، سیاه، اندازه تقریبا نیم الی یک متری، و درکل یک بهشت واقعی بود، یک بهشت وسط هزاران بهشت دیگه، آرامش خاصی داشت، نه صدای موسیقی، نه صدای تردد ماشین، نه صدای مردم، آرام آرام آرام بود، یک بهشت با سکوت مطلق، حتی صدای بادهم اونجا نبود، وقتی من رفتم اونجا، از ۷صبح اونجا رو میگشتم تا ۸شب، ینی بیشتراز ۱۲ساعت اونجا تنها بودم، و اونقدر اونجا حالم عالی بود که ناخودآگاه، گهگاهی اشک خودش از چشمم سر میخورد میومد پایین، اصلا اونهمه زیبایی برام درکش خیلی سخت بود، داشتم از فرط خوشحالی اوور دوز میشدم (overdose) ، من شب تو هتل بخدا باز داشتم خواب اونجا رو میدیدم، فردا و پسفردا، که یک روز رفتیم پارک آبی و روز بعدش باغ وحش، که هر کدوم به وسعت یک شهر واقعی بودن و با امکانات سوپرلوکس برای تفریح و لذت بردن و هر کدوم ۲۴ساعت وقت استفاده کردن از امکانات رو داشت، من بقدری دلم پیش زیباییهای اون باغ بود که هر دو روز بعد یکی دو ساعت، من ماشین میگرفتم و میرفتم باغ آقای یو، و پولی که واسه اون پارک آبی و باغ وحش داده بودم هم از بین رفت، ولی ارزشش رو داشت، من چقدر اونجا آقای یو رو تحسین کردم، چقدر براش ایول گفتم، تشویقش کردم، براش دست زدم (البته آقای یو گویا نزدیک ۷۰۰سال پیش فوت کرده بودن) ولی اون اثری رو که ساخته بود، برام خیلی خیلی لذت بخش بود، الانم که عکسهاش رو میبینم، باز بوی اونجا، بوی چوب، بوی آب، بوی خزه ها، بوی کوهستان رو با تمام وجودم احساس میکنم، همیشه فکر کردن بهش باعث میشه خود به خود اخم صورتم باز شه، و لبخند بیام به صورتم، اونبار من ۳۰روز که چین بود، دوستام دیگه مانع میشدن که بابا ولش کن تو رو ول کنیم یکماهت رو میری اونجا میخوابی 😅، ولی میخوام بازم برم، حتما میرم، انگار روح آدم با بهشت همسازتره، انگار یه مغناطیسی هست تو جاهای زیبا وقتی بری و ببینیش لمسش کنی، دیگه دل کندن برات سخت میشه، بقول شما جاهای زیبا زیاده، حتی تو شهر خودمون، حتی تو محله مون، نیازی نیست واسه دیدن زیباییهاپاشی بری اونور دنیا، فقط کافیه عینکت رو عوض کن، وقتی عینک زیبا بینت رو به چشمت میزنی، دنیا رو هزاران بار زیباتر میبینی، یک ابر، یک آسمان صاف، یک درخت، یک گربه ناز، چندتا بچه که از مدرسه برمیگردن، یه دختر جوان که داره نهایت سعیش رو میکنه خوشگلتر دیده بشه، یه پسر که سعی داره مخ بزنه، یک پیرمرد سالم که یک کیلو سیب خریده داره میره خونه، همه چی زیباست، اصلا دنیا سرشار از زیباییهاست، زندگی زیباست.
خداشکر، خدایاشکر، خدایاشکر🌺🙏❤️
استاد سپاسگزارم بخاطر همه چیز، علی الخصوص بخاطر زیبایی هایی که به تصویر کشیدین.
موفق و پیروز باشید
❤️🙏🌺
سلام و هزاران سلام خدمت شما
اول از خدای مهربون و عاشقم متشکرم که بازم بدست استاد عزیز منو به زیباییها هدایت کرد و همچنین از استاد عباسمنش و مریم بانو و مایک متشکرم که مارو در این تابستون همسفر خودشون کردن و فقط خود خدا میدونه چقدررررررر به ما خوش میگذره???
چی شد که دلم فرمان داد اینجا بیام و بنویسم ؛ خیلی جالب و هیجان انگیزه داستان برای من .
حقیقتا ما که عادت کردیم هرروز یه فایل زیبا و عاشقانه از مریم بانوو استاد ببینیم ؛اگه روزی بشه مثل امروز که استاد فایل محصول گذاشتن و فایل سفرنامه رو فردا میزارن , من دلم پر میکشه برای دیدن زیبایی ها و میام سراغ سایت تا به هرحال با خوندن مطالب سایت حالم باز عالی بشه , و امروز هم اومدم با اینکه از تلگرام چک کردم و دیدم فایل سفرنامه نداریم .
وقتی اومدم گفتم خدا جون مثل امروزی که فایل سفرنامه نیست تو بگو من چیکار کنم ؟ منو هدایت کن بهم بگو ؟
و وارد سایت که شدم گفتم بهتره از این امکان بسیار عالی(نشانه امروز من) که استاد عزیز در سایت گذاشتن برای شنیدن حرف خدا استفاده کنم و سرپا شوق شدم تا ببینم خدا چی میگه .
وقتی روی اون گزینه کلیک کردم چشمامو بستم و در سکوت منتظر شدم تا صفحه باز بشه ؛ بعد چشمهامو باز کردم وای خدای من چی مبینم ,?????
خدا داره میگه
??? ???
نمیدونین چه حالی شدم پریدم بالا از شوق و گفتم خداجونم مرسی .مرسی که هستی .
چشم خدای مهربون و حامی من ؛
همیشه و در هرلحظه زیباییهارو میبینم .
این اولین سفرنامه سایت بود که من ازش خبر هم نداشتم .
اینطوری شد که با هدایت خداوندامروز هم فایل سفرنامه ای دیدم ؛ خداروشکرررررررررررررررررررررررررررررررر?????