ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی - صفحه 23 (به ترتیب امتیاز)

1144 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    Mohammad 2020 گفته:
    مدت عضویت: 799 روز

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام خدمت استاد عباسمنش بزرگ، خانم شایسته عزیز و دوستان و همراهان عزیزم در این سایت زیبا

    خدایا باورم نمیشه که جواب سوالمو گرفتم، نمیدونم چطوری براتون بنویسم،

    من حدود یک سال و نیمی هست که با قانون آشنا شدم و از فایل های دانلودی روزشمار تحول زندگی من شروع کردم، اوضاع مالی جالبی نداشتم تا به لطف خداوند به جایی رسید که تونستم دوتا قدم از دوره 12 قدم رو بخرم از سایت همون قدم اول کلیییی نتایج برام رقم زد، ماشین خریدم، یه خونه اجاره کردم توی بهترین جای شهر و کلی نتایج دیگه ولی رفته رفته انگار از قانون و خداوند دور شدم، تا این که چند وقت قبل دیگه واقعا فشار اورد بهم که دیگه حتی درآمد ماهیانه ام هم‌کفاف زندگی ام رو نمیداد، باز تصمیم گرفتم تمرکز بذارم روی دوره

    تعهدم شروع شد

    ولی خب اعتراف میکنم تعهدم هنوز قوی نیست

    تا اینکه واقعا به این فکر افتادم که خدایا چرا قبلا که هیچی نداشتم این همه زندگی آسون تر بود چرخ زندگی بهتر میچرخید، خدایا کمکم کن بر گردم به مسیر قبلم، ترمز ذهنی من چیه واقعا

    امروز که ستاره قطبی رو نوشتم، نوشتم میخوام به بهترین فایل هدایت بشم و یه درک جدید پیدا کنم

    اصن باورم نمیشه

    اون چیزی که منو داشت غرق میکرد شرک بود شرک

    دوستان تنها زمانی ما بهتر میشیم که توحید مطلق داشته باشیم به خداوند

    هیچی غیر از توحید نیست، یعنی بعد از توحید اون موقع شروع میشه که حالا چی میخوایم و فکر میکنم اصل قانون توحیده

    خدایا شکرت که کمکم کردی بفهمم مشکل اساسی من کجاست

    خدایا شکرت بابت این سایت زیبا

    خدایا شکرت بابت همه نعمت هایی که به من دادی

    تعهد میدم اینجا به خودم که دیگه هیچ وقت خودمو مقایسه نکنم، نخوام خودمو ثابت کنم، وهمه کار ها رو بسپارم به خداوندو دیگه هیچ دخالتی توی کار خداوند نمیکنم چرا که فقط اونه که به بهترین نحو کار ها رو انجام میده

    خوشحال میشم بقیه دوستان عزیزم نظراتشون رو راجبه این قانون زیبا به اشتراک بگذارند

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 22 رای:
  2. -
    اعظم برزگری گفته:
    مدت عضویت: 1432 روز

    به نام خدا

    سلام بر همگی…

    میخوام یه چیزی که امروز نتیجه اش مشخص شد و بی ربط به این فایل نیست رو براتون بازگو کنم تا ردپایی باشه برای خودم و اینکه کسانی که دوست دارند جریان هدایت خدا رو در زندگی تک تک اعضای این سایت ببینند یه انگیزه و ایمان قوی باشه!

    حدود شش ماه قبل،پسرم برای خدمت سرباز ی اقدام کرد و چون چندین نفر بودند از شهرمون،همگی با هم اقدام کرده بودند تا در یه منطقه ی نظامی با هم باشند و چون الان روال خدمت سربازی بسیار آسون هست و هر کسی هر کجایی که پذیرش بشه میتونه اونجا خدمت کنه برای همین شوق و انگیزه ی زیادی داشتند که همگی توی یه گروهان باشند و در کنار خدمت لذت هم ببرند!

    وقتی که فرم رو آورد خونه و داشت پر میکرد یه گزینه ای بود که پرسیده بود آیا عمل جراحی توی این سن دارید یا نه؟

    و چون سال قبل یه عمل داشتند ایشون،گفت میخوام بزنم گزینه ی نه چون به دردسرش نمی ارزه ولی من گفتم شما گزینه ی درست رو بزن و هر چی باشه به خیرت هست اگه اونجا مشکلی در هنگام رزم و آموزش برات پیش اومد دیگه اذیت نشی و ایشون همونی که من گفتم رو زد چون از وقتی با سایت و آگاهی هایش آشنا شدم فهمیدم که مسیره موفقیت از مسیر راستی و درستی میگذره و من با دروغ گفتن فرکانس ترس و ایمان نداشتن بخدا رو ارسال میکنم و فرم رو فرستاد رفت!

    بعده چند روز پسرم رو به نظام وظیفه خواستند و گویا اونجا گفته بودند که چون قبلا عمل داشتین باید مراحل پزشکی و بیمارستانی و انجام آزمایشات زیاد رو طی کنی تا صحت گفته هاتون مشخص بشه و این روند رو طی کنی و اومد و با ناراحتی که اجازه ندادی خلاف گفته ات عمل کنم و افتادیم تو دردسر و از هر کسی پرسید حتی یه نظامی با تجربه توی فامیلمون هست از اون پرسید ایشون گفتند که اشتباه کردید و باید به دروغ می گفتین که عمل نداره چون حداقل پنج شش ماه طول میکشه تا انجام آزمایشات و کارهای اداری و خیلی کارهای دیگه که کلا منظورش این بود که ول معطلین و هر کاره دیگه ای بکنین اشتباه کردید باید اونطوری نمیزدید و چون وارده سیستم کشوری شده دیگه هیچ کاری نمیشه براش کرد و بماند که چقدر سختی تو همین کارهای اداری کشیدیم و هر بار پسرم می گفت که تقصیره تو بود که گفتی حقیقت رو بگیم و من هر بار می گفتم یه خیری هست توی اینکار ولی اون با حالت عصبانیت و خشم می گفت لطفا دانسته هات رو در امور خودت بکار بگیر و کلا اینکه دیگه بهت اعتماد ندارم ولی من می دونستم که یه خیریتی هست تو این کار و باید قبول کنم!

    روزه اعزام دوستاش که همگی با هم توی یه گردان نزدیک به شهرمون افتاده بودند کلا این چند روز با من حرف نزدو ناراحت بود، ولی من میدونستم هدایت خدا و پلن هاش از خواسته های ما بهتره ولی این قبول نمیکرد!

    بعده کش و قوس های زیاد نتیجه ی نظام وظیفه اومد و این معاف از رزم شد ولی کوچکترین خوشحالی نکرد و گفت که موندم تو ماههای سرد سال باید دوره آموزشی رو بگذرونم و چون معاف از رزم هستم نمیتونم پذیرش کنم به این معنی که نمی تونست منطقه ای که میخواست اونجا خدمت کنه رو خودش تعیین کنه و می گفت حتی اون فردی که اونجا فرم رو پر کردم سه بار از من تایید گرفت که اینگونه اعزام ها از سخت ترین ها هستند چون مشخص نیست تو کدوم منطقه می افتی و احتمالا نود به صد اکثرا مرزها برای اینگونه افراد در نظر گرفته میشه و گفت سه بار از من تایید گرفت که هر کجا،هر کجا افتادی هیچ گونه حق اعتراض نداری و باید بری و می گفت قبول کردم و اومد به من گفت و گفتم بخدا بهترین جا رو خدا برات در نظر گرفته و بازهم گفت تورو خدا مامان شروع نکن یعنی بسه و گفت اگه میخوای در حق من بعده این همه اذیت شدنم و دور شدن از دوستانم کاری بکنی یه نفری هست که خیلی در کارهای نظامی،دست داره به بابا بگو بهش زنگ بزنه لااقل توی مرز نیوفتم و من چقدر در این زمان ها مقاومت میکردم چون خلاف آموزه های استاد بود و هر وقت زیر فشار اون میخواستم چیزی بگم تا زنگی بزنند و کاری بکنند انگار در بدترین شرایط روحی بودم!

    گذشت چند روزی و بازم پسرم گفت یه دوستی داشتم دوران آموزشش توی مرز افتاده بوده و پدرش بیش از صد میلیون خرج کرد و تونست کلا از اون منطقه اسمش رو پاک کنند و به یه جای نزدیک بیارنش و شما حتی یه زنگ نمیتونید بزنید تا یه کاری برای من بکنید و با اینکه در تضاد بود این خواسته اش و شرک بحساب میاد ولی دیگه زیر اون مقاومت ها کم آوردم و گفتم خدایا تو آگاهی به قلب من این مغایرت داره با دانسته های من ولی دیگه اصرار و ناراحتی ایشون من رو وادار به اینکار میکنه و از همسرم خواستم تا زنگ بزنند و سفارشش رو بکنند که شکر خدا فقط اون زنگ زدن ها بود وهیچ کاری انجام ندادند چون باور نداشتم هیچ کاری هم انجام نشد ولی دلم آروم بود،می دونستم که آخره این داستان خوبه و همیشه آیه ی

    الخیر فی ما وقع در ذهنم مرور میشد تا اینکه این هفته ی پیش رو نتیجه ی نهایی رو می دادند و همزمان شد با این فایل بسیار آگاهی دهنده با باورهای خوب که خدا از زبان استاد بارها و بارها تکرار کرد که خدا آگاهه از خواسته های شما،خدا میدونه تو دلت چی میگذره و نیازی نیست هر بار بهش بگی و فریاد بزنی!

    یعنی خدا شاهده از روزی که این فایل روی سایت قرار گرفته نان استاپ فقط دارم گوشش میدم هم صوتی هم تصویری،هم کامنت هاش رو میخونم و هم استفاده میکنم طوریکه که هر روز یه بخشی از محصولات رو کارمیکنم و هر از گاهی سریال زندگی در بهشت و نشانه ی امروز و…ولی این چند روزه فقط خودمو بستم به آگاهی های این فایل و نمیدونم انگار داشت این فایل رو برای من ضبط و پخش میکرد!

    تا اینکه دیروز خبر دادند که نتایج اومده و مشخص شده که هر کسی کجا افتاده و دوباره دلهره و نگرانی و ترس تو صورت پسرم نمایان شد و گفت اصلا حالم خوب نیست ولی دوباره بهش امید دادم و دلش رو قرص کردم که بخدا همه چیز عالی پیش خواهد رفت و نگران نباش!

    دو تایی رفتیم و هر وقت توی راه می گفت که می ترسم بیوفتم مرز دوباره آرامش رو بهش تحویل میدادم و میدونستم خدا خلف وعده نمیکنه و حتی یه لحظه توی ماشین نجوا اومد و دقیقا نشست روبه روم و گفت الان افتاده مرز و چی میخوای به پسرت بگی؟

    دیدی گند زدی به کارهاش؟

    دیدی اعتماد به تو چقدر کارهاش رو به تعویق انداخت و از دوستاش جداش کرد و داشت حسم رو بد میکرد ولی دوباره اون نوره ایمان،ایمانی که می دونستم خیره بهم گفت:

    مگه تا حالا بهم سپردی و خطا دیدی از من؟

    مگه زمان کودکی و خردسالی تا دم مرگ پیش رفت،تونستی کاری براش انجام بدی و من نجاتش دادم؟

    مگه ایمان نداری و مثل یه فیلم از جلوی چشمانم اون اتفاقات رد شدند و اشک توی چشمام جمع شد و روم رو برگردوندم تا پسرم نبینه ولی متوجه شد و فکر کرد بخاطر ترسیه که از نتیجه ی کارش دارم!

    رسیدیم و رفت و پرسید وگفته بودند که اسم همه و منطقه ای که باید خدمت کنند اومده بجز تو و دوباره اون ترس ها و اینکه گفته بودند اکثرا اگه این طوری دیر بیاد اسم کسی صد درصد در بدترین و دورترین منطقه میوفته و اومد بهم گفت ولی من گفتم باور نکن چون من ایمان دارم و میدونم همه چی خیره!

    هیچی نگفت یعنی تا رسیدن به مسیره خونه هیچ کلامی بین ما رد و بدل نشد و سنگینی فضا و شرایط رو شما خودتون درک کنید!

    همین طوری که ماشین حرکت میکرد گفتم خدایا تا فردا نمیتونم صبر کنم یه نشونه بده تا دلم قرص شه و روی اولین تابلوی مغازه ایی که اسم یه شهری رو دیدم بفهمم که کجاست جای این!

    دو سه دقیقه نشد که اسم ارس اومد جلوی چشمام!

    گفتم بخدا علی افتاده نزدیکترین و بهترین جای ممکن و دلم آروم شد!

    رفتیم بازار و گفتم چند دست لباس گرم بگیریم تا ببری اونجا و سرما اذیتت نکنه و اون قدر حال روحیش خوب نبود که گفت مامان حالم خوب نیست بریم خونه…

    گفتم باشه و خودم میام میگیرم،یعنی تو این حد ولی من دلم قرص بود و ایمان داشتم و بهش گفته بودم هر جایی باشی صد درصد به نفعت خواهد بود!

    امروز صبح کارهام رو انجام دادم و رفتم باشگاه چون میدونستم که امروز دیگه قطعی میشه و میره دنبال نتیجه اش عمدا خونه نبودم تا تنهایی بره!

    برگشتم و دیدم خونه نیست ولی نهایت تلاشم رو میکردم که احساسم رو خوب نگه دارم با وجود نجواها و حالم بد نشه و ایمان داشتم خوب خواهد شد!

    زنگ زدم و گفت تا ده دقیقه ی بعد میرم و دعاکن و گفتم انشاالله همه چی خوب میشه و خداحافظی کردم!

    خودم رو مشغول کردم و دوباره فایل رو باز کردم!

    خدا میدونه تو دلت چی میگذره…

    خدا از خواسته های تو آگاهه،فقط تو سمت خوده رو خوب انجام بده خدا سمت خودش رو خوب انجام میده!

    خدا بیشتر از ما میخواد که ما نهایت لذت و شادی رو تجربه کنیم!

    خدا،راه رو میدونه…

    خدا قادره مطلقه!

    خدا عالمه مطلقه…

    خدا خالقه و قدرت خلق زندگیمون رو به خودمون داده!

    و غرق در احساس خوب شدم که گوشیم زنگ خورد!

    علی بود…

    صداش میلرزید…

    مامان باورت میشه؟

    گفتم آره باورم میشه بگو کجا افتادی؟

    گفت بخدا من باور نمی کنم،تو بهترین و نزدیکترین جای ممکن،وقتی اسمش رو گفت دیدم فقط دو سه ساعت فاصله داره از شهر ما و جزوء بهترین ها برای آموزش هست!

    گفتم میدونستم،ایمان داشتم!خدایاااا شکرت

    گفت مامان متصدی اونجا می گفت بدون پذیرش توی صد سال یه بار از این اتفاقا میوفته و ببین تو چقدر شانس داری که افتادی اینجا…

    دیگه نشنیدم چی گفت و ادامه داد چون اشک هام داشت همین طوری می ریختند و سرم رو گذاشته بودم زمین و سجده میکردم…

    مامان میشنوی؟

    گفتم آره میشنوم ،می دونستم و ایمان داشتم که خدا همه کار میکنه برام،همه چیز میشه برام،همه کس میشه!

    چطور بشه تو بهترین منطقه باشی بدون رزم و بدون هیچ گونه دستی تا برات کار بکنند و بدون اینکه پارت داشته باشی ولی اعتماد کنی به خدا و بهترین ها رو برات در نظر بگیره!

    وقتی رسید خونه،اولین چیزی که گفت این بود که مامان ممنونم ازت!

    گفتم من کاری نکردم فقط ایمان به خدا،بقول استاد همه ی کارها رو برامون انجام میده!

    میگه دوستی داشتم که پذیرشش رو زده بود اینجا جایی که من افتاده ام!با پذیرش اون یه منطقه ی مرزی افتاده بود ولی علی بدون پذیرش تو بهترین جای ممکن!یعنی خدا بطور واضح و آشکار گفت که چطوری غیر ممکن رو برات ممکن میکنم بخاطر ایمانت!

    میگه بابای دوست دیگه ام بیش از صد میلیون خرج کرد که بیوفته جایی که من افتادم ولی ما بدون خرج کردن افتادم این جای خوب!

    گفتم اگه بخدا اعتماد کنیم ما به نیرویی که در جهان خیره و بپذیریم اون همه ی درها رو برامون باز میکنه…

    امروز این هدایت و این ایمان بخدا و نتیجه اش اونقدر حالم رو خوش کرد و اون قدر انرژی دارم که میتونم کل جهان رو پیاده فتح کنم،یعنی با خدا میشه پادشاهی کرد!

    میدونم خیلی طولانی شد کامنتم ولی قربون اون چشمای خوشگلتون که خوندید تا ایمانمون در این راه بیشتر بشه و به قول دوستمون اگه تو این راه حتی نتایج به ظاهر خوب نیستند ولی تو راه درستت رو ادامه بده…

    خدایا میلیاردها میلیارد بار شکرت،کامنت قبلی که میخواستم بنویسم گفتم کاش نتیجه ی این ایمان به شکل فوق العاده ای رقم بخوره تا بیام اینجا برای دوستان بنویسم و بعده دو روز بهترین و زیباترین هدایت رو از خدا گرفتم یعنی این نشون میده راهمون،مسیرمون درسته و خدا از ما راضیه!

    خدایا شکرررررررررررت…

    سپاسگذارم استاد عزیزم که دوست دارم از راه دور بغلتون کنم و بگم به خدا بهترین استاد این راهید!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
    • -
      فاطمه فضائلی گفته:
      مدت عضویت: 1259 روز

      سلام خانم برزگری عزیز

      خیلی خوشحال شدم, چقدر خوبه نتیجت ایمان رو دیدن و ازش نوشتن, خیلی حس خوبی داد, راستش اشکم هم در اومد, اسمتون همنام مادر منه اون بنده ی خداهم همه ی وقتها کنارمه و امید میده, چقدر وجود شما مامانهای اروم برای ما بچه ها خوبه, خداروشکر برای همه ی مامانها

      ای قربونت برم خداجون, بقول یه بچه ها که میگفت ما میگیم خدایا یه لیوان اب بده ولی خدا همیشه بیش از انتظار میده و بجای اب یه لیموناد دستمون میده!!!

      چقدر زیباست از خدا گفتن و نوشتن, الهی شکرت

      شاد باشی و در پناه خدا مهربون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
      • -
        اعظم برزگری گفته:
        مدت عضویت: 1432 روز

        سلام فاطمه ی عزیز

        خوشحال شدم از اینکه نوشتید برام!

        ایمان به خدا همه کار میکنه برامون اگه ما باور داشته باشیم و زیر فشارها و تضادها کم نیاریم!

        انشاالله در این مسیر پر از زیبایی و سعادت،خدا ازمون راضی باشه.

        ممنون فاطمه ی عزیز…

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      زینت چهارپاشلو گفته:
      مدت عضویت: 2741 روز

      سلام خانم برزگر عزیز

      واقعا از شما سپاسگزارم بابت کامنتی که نوشتید و قشنگ با جزئیات کامل توضیح دادین و حسابی بهمون چسبید و ایمانمون رو تقویت کرد و حسابی دلمون رو قرص کرد که آقا جواب میده

      توکل بر خداوند جواب میده

      تکیه کردن بر خداوند جواب میده

      هدایت خواستن از خداوند جواب میده

      حساب باز کردن فقط بر قدرت خداوند جواب میده

      مستندی شد بر اینکه خداوند از خواسته های ما خبر داره

      از نیازهای ما خبر داره

      از احوال ما خبر داره

      راه رسیدن به خواسته هامون رو میدونه

      راه برطرف کردن نیازهای ما را میدونه

      فقط از ما میخواد که بهش اعتماد کنیم

      لذت میبرم از نتایج دوستان

      واقعا کمک میکنه تا صحبت های استاد رو زودتر باور کنیم و عمل کنیم و خودمون هم تنیجه بگیریم

      باز هم از شما دوست عزیز سپاسگزارم و برای آقا پسر گلتون آرزوی موفقیت میکنم و انشاءالله که دوران سربازیش رو به خیر و خوشی به اتمام برسونه

      برای خودتون هم ارزو میکنم که هر روز بر ایمانتون به خداوند افزوده بشه تا زندگیتون رو اونطور که دوست دارید خلق کنید.

      خدایا شکرت خدایا شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
    • -
      حسین کهن‌زاده گفته:
      مدت عضویت: 1617 روز

      درود به همگی و استاد عزیز و خانم برزگری

      من خیلی وقته گریه نکردم

      اما این هیجان و ذوق شما برای این نتیجه‌ی ایمان و توکلتون اشک منو درآورد

      خدایا شکرت

      خدایا شکرت

      خدایا شکرت

      چقدر زود نتیجه توکل و ایمان رو به خودت نشونمون میدی

      تحسین شما برای این ایمانتون برای من افتخاره

      در مسیر ثروت و سلامتی باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        اعظم برزگری گفته:
        مدت عضویت: 1432 روز

        سلام حسین آقای عزیز!

        راستش توی این چند روز اون قدر احساسم عالی بوده که اصلا گذشت این چند روز رو حس نکردم چون نتیجه ی اون ایمان،بسیار لذت بخش بوده برام!

        انگار یاد می گیرم که بیشتر اعتماد کنم،بیشتر ایمان داشته باشم و بیشتر باور کنم که نیرویی خیر در کل جهان هست که نتیجه ی اون باور رو برامون رقم میزنه!

        دیروز یکی از سرهنگ های همشهریمون به علی گفته بوده که چیزی شبیه معجزه ست و باور نمیکرده که اون هایی که با پذیرش از خداشونه بیوفتند تو این جایی که علی افتاده تو بدون پذیرش که احتما 99به صد بوده افتادی اینجا و هر وقت میاد و میگه به هر کی میگم هیچ کدوم باور نمی کنند،تمام وجودم پر از حس خدا میشه!

        من به عینه دیدم قدرت خدا رو در این ماجرا و اینکه همونطوری که برای حضرت ابراهیم اتش سرد شد دقیقا اینجا برام معجزه کرد و هر چقدر شکر گزار این لطف خدا باشم تا آخره عمرم کم هست!

        اون قدر از لحاظ روحی آروم شده که میگم خدایا من چقدر باید تلاش میکردم تا بتونم استرس و نگرانی رو ازش دور کنم ولی خدا اون قدر آرومش کرده که اندازه نداره!

        ممنون از خدا برای اینکه در این مسیر با دوستان عزیزی چون شما همراه هستیم!

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    زهرا محمودی گفته:
    مدت عضویت: 1276 روز

    سلام به استاد گرانقدرم

    هر بار که فایلی از شما میبینم اونقدر غرق لذت میشم که باور کردنی نیست

    دیروز فیلمی میدیدم وسطهای فیلم پشیمون شدم از دیدنش با خودم گفتم اگه فایلی از استادم گوش میکردم خیلی لذت بیشتری می‌بردم و حیفم اومد از لحظاتی که دارم از دست میدم .

    راجبه این فایل بسیار ارزشمند واقعا اینطور هست وقتی من آرامش دارم واقعا کارها به طور بی نظیری پیش میره خیلی اتفاقات خوب پیش میره و همه چی سر جاش و به موقع اتفاق میفته و خیلی نظم تو کارم بیشتر میشه و آخر شب میبینم با وجود انجام اینهمه کار در طول روز باز هم انرژی دارم چون مغزم درگیر نبوده خسته نشدم .

    خیلی دقت کردم وقتی آرامش ندارم و آشفته و نگران هستم انگار کارها پیچ میخوره با اعصاب خوردی کارها انجام میشه آخرشم یه خستگی مفرط تو جون آدم میمونه اینهم به خاطر درگیری ذهنی هست

    یه مطلبی که دوست داشتم بگم اینکه من یکم فاصله گرفته بودم از استاد دنبال راهکارهای جدید از اساتید مختلف بودم ولی خدا رو شکر برگشتیم و الان قدر این مسیری که توش هستم رو میدونم به قول استاد دورهام زدم دیدم خبری نیست اصل همینه که استاد بسیار گرانقدرم همیشه متذکر میشن

    امیدوارم لیاقت داشته باشم همیشه از وجودتون استفاده کنم

    بسیار ازتون سپاسگزارم و خدا رو بابت وجود شما شاکرم ……

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  4. -
    کبری محمدی گفته:
    مدت عضویت: 1948 روز

    به نام خداوندبخشنده مهربان

    سلام به همگی…

    الان فکرکنم ازگذاشتن این فایل درسایت تقریبادوهفته است که گذشته ومن امروز خداراشکرتونستم درمدارشنیدن کل مطالب این فایل باشم.

    الان که مینویسم یادم افتادکه من وقتی این فایل روی سایت قرارگرفت حتی من نکته برداری هم کرده بودم ولی بازنتونسته بودم آگاهیهای ناب این فایل راانطورکه بایدبه قولی درک کنم.

    من همان لحظه یعنی باهمون یک بارگوش کردن فایل،فهمیدم فایلیه پرازآگاهی ولی تواین دوهفته چون شمااستادباورهای خوبی همون دقایق اول به اشتراک گذاشته بودیدمیومدم(باورهاتادقیقه 10)اونهارابه تکرارگوش میدادم ولی خب انصافاهمون کوچلوباورهانسبت به خداوندبهترمیشدومسیربرایم همواروراحترمیشدولی امروزاراده کردم دوباره کل فایل رادوباره گوش بدم ووقتی دوباره گوش کردم(شمابارهامیگیدبرگردیدفایلهاراچندباروچند بارگوش کنیدچون هرباریک آگاهی دیگه دریافت میکنید) اشک ازچشمام جاری شدوگفتم خدایاشکرت که درمداردرک ودریافت آگاهیهاشدم چون این بارجوردیگه میشنیدم. خدایاشکرت

    استادمن ازتجربیات خودم بگم ازهدایتهاواطمینان واعتمادم به خداونددرطول مسیر:من درست یک سال پیش درمانده همش دنبال کاربودم وهمینطورکه دنبال کاربودم ودنبال درامدزایی بودم برگشتم به خداگفتم خدایامن مسیرپولسازی وثروتمندشدنم ازتومیخواهم وواین مسعله رارهاکردم وبعددرست سه روزبعدش به کاری مشغول شدم که هم ازکاری که خودم سالهاانجامش میدادم(من مهاجرت کردم به شهردیگه)هم راحتربودوهم درامدبالاتری داشت.

    والان بعدازیک سال تواین کارچون به قولی روی خودم کارمیکردم وازانطرف خیلی متعهدتوی شغلم مشغول بودم هدایت شدم به کارراحتروپردرامدترازاون کاروالبته هنوزتوی اوایل کارهستم وبایدمهارت هایی راکسب کنم والبته بگم خداراشکرکارموردعلاقه ام هست وباکارفرمام داریم کارروپیش میبریم.

    هدایت دیگه ام من فقط دوهفته به صورت لیزری به طبیعت وزیبایهاتمرکزکردم، بعددوهفته بابرادرم به راحتی یعنی باهمسروبچه هایش به شمال رفتیم والبته همه چیزبرایم به رایگان(همه هزینه ها) انجام شدواینکه بسیارخوش گذشت.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  5. -
    فاطمه فضائلی گفته:
    مدت عضویت: 1259 روز

    سلام استاد قشنگم

    چقدر نورانی شدید استاد, تو این بکگراند زیباهم که فایل گذاشتید اصلا یه حال و هوای عجیبی پیدا کرد این فایل, اینم از هدایت های قشنگ خدا بوده قطعا و مطمئنم به دل همه ی بچه هام نشسته!!!

    استاد عزیزم منم همیشه به این موضوع فکر میکنم که چیی میشه یهو اتفاقات خب رو سر و کولم میریزه بعد دوباره انقدررر همه چیز سحت میشه! خیلی درخواست این فایلو داشتم و خداوند چه زیبا پاسخ داد

    من سر تمام فایلهای توحیدی از همون اولی که روی خدا حساب کن رو گوش میدادم انقدررر احساساتی میشم و ناخوداگاه اشکام میاد, بعد دوره لیاقت خیلی جالبه ناخوداگاه سر مسائلی که باعث میشه با احساساتم بازی بشه اعراض میکنم مثلا اگه فیلمی ببینم که داره احساساتیم میکنه, یا دریافت کمک هایی که با بازی کردن با احساساتمه سریعا ذهنم اعراض میکنه ولیییی وقتی میرسه به توحید اینجا بهترین جا برای منه که یه احساساتی به تمام معنا بودم, با اون شخضیت هنری حساس دوره لیاقت کاری با من کرد که از احساساتم فقط در درگاه خداوند استفاده میکنم, اینم از لطف خدا بود به من

    چندوقت پیش که دوره عشق و مودت رو کار میکردم و همش حرف از بهبود رابطه با خودمون بود یه روزی نشستم و همه ی وقتهای زندگیم رو مرور کردم

    دیدم خدای من

    هیچ کس جز خدا تو هیچ زمینه ای نتونسته به من کمک کنه

    هیچ دکتری, هیچ دوایی, هیچ دارویی ,هیچ کدوم سلامتی ندادن بهم

    تو ناتوانی ها هیچ کس حتی مامانمم نمیتونست کمکم کنه

    در برابر بی امنیتی هیچ کس مطلقا

    قلب ادمهارو هیچ کار فیزیکی نمیتونه بهم نزدیک کنه

    خدا تو رأس همه ی چیزهاست, یک منبع قدرت, سلامتی, علم, اگاهی, هلاقیت, هنر, ایده, روابط خوب, همه چی به معنای واقعی از خدای مهربونمه

    وقتی استاد تو دوره مودت میگفتید با هیچ کار فیزیکی نمیشه روابطو درست کرد با نزدیکی به روحمون که خداونده میتونیم درستش کنیم, گفتم این همه ادم برای عشقشون کادوهای چندین میلیونی میخرند, مهریه های سنگین میدن, این همه ادم مهمونی های خیلی لاکچری میدن, بریز و بپاش با کدوم این کارا روابط حسنه شده؟ شاید خیلیم شنیدیم طرف میگه همسرم فقط بلده پول بده یه توجه نمیکنه, یا ازین جور حرفها ولی میبینیم روابطی که هیچ خرجی توش نیست, هیچ کار خاصی, هیچ مهمونی گرونی ولی انقدرررر حالشون کنار همه, اصلا ادم به این چیزا فکر میکنه میگه خدایا ولله که همه کاره تویی, عشق فقط تویی!

    باورهایی که من باتوجه به زندگیم تو دفترچه ام نوشتم و کار میکنم ایناست:

    “خداوند چاره ی من در بیچارگی های زندگیمه, هرمسئله ای با وجود خداوند راه حلی اسان دارد, فقط کافیه ارام باشم”

    “او برایم تنها منبع حال خوب است و قلب مرا ارام میکند”

    “انسانهای خوب را اطرافم جمع میکند و قلب هارا برایم نرم میکنه ”

    “خداوند پول و هزینه های همیشگی زندگیم که مثل رودخانه ای درجریان است میشود ”

    “خداوند در جسم من جاری است و با حضور او سلامت و پرانرژیم”

    “اصلا نیاز به تحقیق و بررسی نیست, خدای مهربانم از همان اول بهترین مسیر را به سمت من هدایت میکند ”

    “خداوند هدایت کننده ی من به زیبایی ها و اوقات خوش و لذت بخش است”

    “خدای من میتونه چیزی که برام خوب نیست رو از یادم ببره و چیزی که باید رو به موقع یادم بیاره, خداوند در افکار من جاریه ”

    “خداوند بین قلوب عشق تزریق میکنه, افراد مناسب را سرراهم قرار میده, هروقت کسی ازم دور یا نزدیک شد میدونم برام خوبه, چون خدا حافظ احساسات پاک منه”

    “خداوند همیییشه بهترین محافظ کننده ی و جان و مال و شخصیت من است ”

    “خداوند دست و پا و چشم و حواس من در رانندگی است ”

    “خداوند همیشه بهترین خریدهارا روزی ام میکنه به اسانترین و به موقع ترین حالت ”

    “خداوند در راس امور است و درجهت بهتر کردن زندگی من کار میکند”

    “خدا همیشه زودتر از من حاضره و نیازهای مرا در هر برهه از زندگیم به بهترین و باکیفیت ترین مهیا کرده و خواهد کرد”

    خداجونم ازت سپاسگزارم که تو وادی عشق پا گذاشتم .

    شاد باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  6. -
    مهسا آبسری گفته:
    مدت عضویت: 888 روز

    بنام خداوند هدایتگرم بسمت زیبایی‌ها و خوبی‌ها

    قلْ یَا أَیُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَکُمُ الْحَقُّ مِنْ رَبِّکُمْ فَمَنِ اهْتَدَى فَإِنَّمَا یَهْتَدِی لِنَفْسِهِ وَمَنْ ضَلَّ فَإِنَّمَا یَضِلُّ عَلَیْهَا وَمَا أَنَا عَلَیْکُمْ بِوَکِیلٍ ﴿108﴾

    بگو اى مردم حق از جانب پروردگارتان براى شما آمده است پس هر که هدایت‏ یابد به سود خویش هدایت مى‏ یابد و هر که گمراه گردد به زیان خود گمراه مى ‏شود و من بر شما نگهبان نیستم (108)

    وَاتَّبِعْ مَا یُوحَى إِلَیْکَ وَاصْبِرْ حَتَّى یَحْکُمَ اللَّهُ وَهُوَ خَیْرُ الْحَاکِمِینَ ﴿109﴾

    و از آنچه بر تو وحى مى ‏شود پیروى کن و شکیبا باش تا خدا [میان تو و آنان] داورى کند و او بهترین داوران است (109)

    “سوره یونس”

    سلام به استاد عزیزم و مریم جان نازنینم و همه ی دوستای هم فرکانسی تو این سایت الهی

    پروردگارم سپاسگزارم که کمکم میکنی کامنت بنویسم و این پاشنه آشیلم داره دیگه برطرف میشه

    هربار کامنت میزارم انگار به درون خودم میرم انگار چیزای جدید از خودم کشف می‌کنم خیلی خوبه کامنت گذاشتن کل تمرکز آدمو میاره سمت سایت سمت زیبایی‌ها و حس خوب من باهاش احساسم خیلی خوب شده و همش به خودم میگم این بود اون چیزی که همیشه ازش فرار میکردی و همیشه بهانه میاوردی که کامنت نزاری ببین چقد احساست بهتر شده با اینکار خداروشکر که نیم پله دیگه تکاملمو طی کردم اینم درست شد شکرت

    چقددددر این فایل آگاهی داره استاد اگه بگم صدبار تا حالا گوش کردم کم گفتم هربار حرفا برام جدیده قشنگه آگاهی‌ها به دلم میشینه خدایا شکرت بخاطر این همه آگاهی استاد من با گوش دادن این فایل و توحید عملی 11 تونستم پا روی یکی از بزرگ‌ترین ترس‌هام یعنی رانندگی تنهایی تو تهران بزارم

    من با همین باوری که میگین خدایا من چیکاره ام من هیچی نیستم تو هستی همه چی من بدون هدایت تو کاری نمیتونم انجام بدم تونستم یه روز پا بزارم رو ترسم و برم سوییچ ماشینو بردارم و با پسرم برم مهدکودک و هر لحظه میگفتم خدایا کمکم کن که من رانندگی نمیکنم تو داری رانندگی میکنی الان نزدیک یکماهی میشه هرجا بخوام برم خودم میرم و از این نظر کاملا مستقل شدم و جالبیش اینجاست که من هررررجا برم استاد هرجا فرقی نمیکنه شلوغ باشه خلوت باشه واسه من جاپارک هست من میسپرم به خودش واقعا میگم خدایا خودت جا‌پارک برام پیدا کن،

    مهد کودک که میرم هربار تو همون کوچه مهدکودک جا هست من خیلی راحت پارک می‌کنم مامانای دیگه همیشه از نبودن جاپارک شاکین میگن جا نیست مجبوریم بریم کوچه های دیگه پارک کنیم و من میگم آخه مگه میشه وقتی خدا کاری رو درست کنه توش نقص داشته باشه

    خداروهزار هزار بار شکر این مشکلم تونستم حل کنم و دارم کم کم به خودم امیدوار میشم

    باورهایی که هرروز چندین بار باید تکرارشون کنیم و با تمام وجود باورشون کنیم:

    خداوند قادر مطلقه

    خداوند خالقه

    خداوند عالم مطلقه

    خداوند قدرت خلق زندگی من رو به خودم داده

    خداوند هر لحظه در حال هدایت منه

    خداوند از من بیشتر می‌خواد که من به خواسته هام برسم

    خداوند هر لحظه در حال برطرف کردن نیازهای بندگانشه

    خداوند هر لحظه در حال هدایت کل کیهانه میلیاردها ساله که داره نیازهای کیهان رو برطرف میکنه

    خداوند به مسایل من آگاهه

    خداوند راه رسیدن من به خواسته هام رو میدونه

    خداوند لذت میبره که من به خواسته هام برسم

    خداوند لذت میبرد از اینکه من زندگی بهتری داشته باشم

    خداوند لذت میبره از اینکه فراوانی و نعمت و خوشبختی در زندگی من باشه

    بقول قرآن خداوند برای شما فزونی میخواهد

    هر چقدر این باورها رو تکرار کنیم و باورشون کنیم ما به آرامش میرسیم به اطمینان میرسیم و احساس امنیت بیشتری داریم

    و این احساسات هر چی بیشتر در ما ایجاد بشه و باورهای مناسب درباره خداوند بیشتر باشه ما هدایت میشیم به مسیرهای درست و قدم ها به ما گفته میشه

    هر خواسته ای داری عجله ای واسش نداشته باش و اجازه بده که خودش هدایت کنه چون عجله نگرانی و ترس میاره و اینا تو رو از خواسته هات دور میکنه

    ما زمانی به فرکانس خداوند دسترسی داریم که در آرامش باشیم و نگران نباشیم و امیدوار باشیم و این امید و آرامش زمانی به وجود میاد که ما باورهای خوبی نسبت به خداوند داشته باشیم

    خدایا تنها تو را میپرستم و تنها از تو یاری میخواهم

    مرا به راه راست به راه کسانی که به آنها نعمت دادی هدایت کن آمین یا رب العالمین

    سپاسگزارم استاد عزیزتر از جونم مریم جانم مریم نازنینم عاشقتونم عاشقتونم از راه دور بغلتون می‌کنم و میبوسمتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  7. -
    فریبا گفته:
    مدت عضویت: 1930 روز

    بنام خدای هدایتگرم

    سلام استاد جان عزیزم واقعا دلم براتون تنگ شده هر روز و حتی روزی چندین بار میومدم تو سایت ببینم فایل جدید اومده یا نه

    واقعا منتظر این لحظه بودم چندین روز هست که از خدا هدایت میخواستم که راه رو بهم نشون بده و آرامم کنه

    الان 25 روز هست که به یه تضادی برخوردم که واقعا ترس کل وجودمو گرفته بود و نمیدونستم چکار کنم با اینکه از خداوند هدایت میخواستم و بهش میکفتم با من حرف بزن منو راهنمایی کن ولی بازم ذهنم نجواهای خودشو میداد و وجودمو ترس فرا میگرفت تا اینکه بعد از دو روز شروع کردم به تکرار باورهای توحیدی

    بهتره تضادی که بهش برخوردمو بگم

    استاد من تو یه آپارتمان زندگی میکنم که 14 واحده و همسایگان عالی دارم فقط یکی از این واحدها هست که دوتا پسر معتاد داره و اینا مشکل میسازن برای این ساختمان تا اینکه من از خدا خواستم کمکم کنه یه خانه در یه مکان مناسب بخرم و میدونم چون حرکت نمیکردم خدا با این پس گردنی بهم فهموند که حرکت کنم

    ولی باز من میگفتم پول ندارم چطور جابجا بشم

    تازه این خونه رو بازسازی کردم دلم نمیاد و کلی باور محدود کننده دیکه

    تا اینکه دقیقا 25 روز قبل صبح ساعت 5.30 صبح با صدای انفجار و لرزش خانه از خواب پریدیم و همسرم وقتی رفت انباری دید اون دوتا معتاد انباریشان را اتش زدند و شعله های اتش از پارکینک ساختمان بیرون میزد ولی به انباری ما که روبروی انباری آنها بود هیچ خسارتی وارد نشد فقط اتش نشانی شیشه انباری مارو شکست ببینه آتش گرفته یا نه و این ترس کل وجودمو گرفت و اصلا تا چندین شب من خواب نداشتم و با باورهای توحیدی تونستم خودمو آرامتر کنم بخودم گفتم همینطور که این همه سال خدا ازت محافظت کرد از حالا به بعد هم محافظت میکنه همینطور که از اموالت و تمام وسایلی که داخل انباری گذاشته بودم محافظت کرد از حالا به بعد هم محافظت میکنه. استاد من هرچی که دارم از برنج و روغن و مواد شوینده و هرچی که برای زندگی لازمه و کلی از لباسهامون اینجوری بکم واقعا همچی داخل انباری گذاشته بودم به دلیل کمبود جا ولی خدا محافظت کرد و هیچ اتفاقی نیفتاد برای انباری ما

    و این تضاد واقعا منو بهم ریخت اصلا اروم نبودم اصلا احساس خوبی نداشتم و هر روز از خدا میخواستم که منو هدایت کنه و واقعا صدای خدا رو نمیشنیدم شروع کردم به یادآوری که یادته فلان جا هدایت خواستی چقدر روشن واضح خدا بهت جواب داد و خیلی از هدایتهای خدارو یادآوری کردم بخودم و سریع یادم افتاد به ترس شما که تو جنگل بودید و بخودم گفتم نقطه مقابل ترس ایمانه من باید ایمانمو قوی کنم من باید روی باورهای توحیدی کار کنم و سریع یاد حرف شما افتادم که من هستم که با توجه به افکار و کانون توجه ام دارم تمام شرایط و اتفاقا زندگیم رو خلق میکنم و بازگو کردن این عبارتها وکوش دادن به باورهای توحیدی باعث شد آرامتر شوم و دوباره تونستم بخدا نزدیکتر شوم و ازش خواستم باهام حرف بزنه بهم بگه و آرامم کنه و تسلیم شدم در برابرش .

    چون من خیلی تقلا کردم که جابجا بشم میکفتم من یه لحظه اینجا نمیمونم باید برم ولی یه سری اتفاقات افتاد که فعلا نشد جابجا شوم و متوجه شدم که باید تسلیم باشم خداوند در زمان مناسب در مکان مناسب منو هدایت میکنه متوجه شدم همه چیز طبق برنامه خدا پیش میره من فقط باید روی خودم کار کنم و سپاسگزار این لحظه باشم و احساسمو خوب نگهدارم تا اتفاقات عالی رخ بده متوجه شدم خدا هر لحظه داره منو هدایت میکنه من باید بشنوم

    متوجه شدم خداوند هواسش بمن هست و اون دوست نداره من ضرر کنم و بهم آسیبی برسه

    متوجه شدم خداوند محافظ منه و منو دوست داره

    متوجه شدم به اندازه ای که من بخدا فکر میکنم و ازش درخواست میکنم به همون اندازه بمن میده

    متوجه شدم خداوند هر لحظه داره منو هدایت میکنه این من هستم که نمیشنوم

    متوجه شدم خداوند خودش هواسش بمن هست نیاز نیست تقلا کنم اون خودش مثل قبل کارهامو انجام میده و منو خوشحال میکنه

    بااین باورها که بخودم میکفتم و مینوشتم تونستم حالمو بهتر کنم و بخدا کفتم من نیاز دارم به ایمان بیشتر دوست دارم آگاهیم بیشتر بشه و الان که اومدم توسایت و چهره زیبای شما رو دیدم انقدر خوشحال شدم و لبخند به لب و با شادی سریع نکاه کردم ببینم عنوان فایل جدید چی هست وقتی دیدم درمورد درک قانون خداوند هست انقدر احساساتی شدم که نگو و فقط داشتم خدارو شکر میکردم بخاطر حرفهای زیبای شما بخاطر اینکه من تشنه شنیدن این آگاهی ها بود من وجودم پَر میکشید برای شنیدن این صحبتها خیلی آرومم خیلی حالم خوبه خیلی عاشق خدام خیلی عاشق شما هستم من اکثر وقتها فایلهای شما رو بصورت صوتی دانلود میکنم که بتونم بارها و بارها بشنوم ولی امروز دوست داشتم ببینمتون حتی یه حس خوبی از چشماتون میگرفتم وقتی که نگاهتون میکردم و صحبت میکردین واقعا نیاز داشتم به شنیدن این صحبتهای شما واقعا حال دلم خوب شد خیلی خیلی خیلی عاشقتونم خوشبحال شما که میشنوید این صدا و ندای خدارو و خوشبحال من که از دهان زیبای شما میشنوم این دُر و گوهرهارو

    واقعا ازتون سپاسگزارم دوستتتتون دارم باتمام وجود

    عاشقتم خداجوووونم ممنونم که جوابمو دادی بی نهایت ازت سپاسگزارم سپاسگزارم سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  8. -
    Forugh گفته:
    مدت عضویت: 837 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان

    سلام خدمت استاد عزیزم و همه ی دوستان هم فرکانسی

    چقدر حس خوبیه وقتی وارد سایت میشم و میبینم شما فایل جدید گذاشتین با عشق به هر جمله ی شما گوش میدم خدایا شکرت برای این هدایت ها

    حتی شنیدنش هم لذت بخشه که قرار نیست زندگی سخت باشه قرار نیست زجر بکشیم تا نعمت ها رو دریافت کنیم لازم نیست سختی بکشیم تا موفق بشیم لازم نیست برای رسیدن به خواسته هامون رنج بکشیم

    منم مثل خیلیا باورم این بود که برای رسیدن به هر خواسته ای باید زجر کشید اگر رنجی در کار نباشه قطعا گنجی هم در کار نیست اگر بدون سختی و مشقت چیزی ب دست بیارم یه ایرادی تو کار هست یا قراره از دست بره یا من لایقش نیستم چون خیلی راحت به دست اومده و یه باور دیگه هم داشتم که برای به دست آوردن چیزی باید یه چیز دیگه رو از دست بدم

    اینا واقعا پاشنه های اشیلم بودن و هنوزم هستن واضحه که زندگیم قبل از این آگاهی ها و این مسیر چطور بود خداروشکر میکنم برای آشنایی با شما از وقتی که فقط متوجه شدم نباید مسیر سخت و ناهموار رو بپذیرم چقدر همه چیز نرم تر و روان تر شد واقعا الان دارم معنای زندگی رو میفهمم تا قبل از این زندگی جهنم بود

    دیگه اهمیت تایید و حرف دیگران واسم خیلیبیی کمتر شده چقدر خودمو بیشتر دوست دارم با خودم در صلح هستم برای خودم زندگی میکنم نه دیگران خودم رو لایق و شایسته میبینم تفریح میکنم به خودم میرسم لذت میبرم شرایط مالیم بهتر شده دنبال اهداف و علایقم هستم آرامش دارم در روابطم خیلی بهتر شدم و از روابطم لذت میبرم و مهم تر ازهمه رابطم با خداوند عالی شده خدا رو میبینم در زندگیم واقعا حمایت و هدایت الله رو میبینم هروقت تسلیمش هستم چطور معجزه آسا کارها و انجام میده که هر بار من متحیر میشم اصلا نمیشه توصیفش کرد خدایا شکر ولی هر بار که خودم کم صبر میشم یا اعتماد نمیکنم نه تنها چیزی رو حل نمیکنم بلکه کلی مشکل هم درست میکنم

    هروقت به خداوند اعتماد کردم و خودم رو بسیار ارزشمند دیدم و احساس خوبی داشتم کارها خودشون انجام شدن و معجزه ها اتفاق افتادن

    من میخوام کسی باشم که خداوند کارها رو واسش انجام میده من میخوام رو شونه ی خدا بشینم و از مسیر لذت ببرم و خدا منو ببره و مسیرو هموار کنه و کارهای منو انجام بده

    استاد عزیزم برای این فایل بسیار عالی سپاس گذارم

    امیدوارم خداوند مسیر رو برای همه ی ما هموار و لذت بخش کنه و مارو آسان کنه برای آسانی ها

    در پناه الله باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 23 رای:
  9. -
    حکیمه کاظم زاده گفته:
    مدت عضویت: 1422 روز

    سلام استاد عزیزم گرامی

    واقعا سپاسگزار خداوند هستم که من را در مسیر این گفته ها قرار داده و از شما هم سپاسگزارم که نکات بسیار بسیار عالی را بسیار ساده بیان میکنید

    و از خودم هم ممنونم که دنبال تغییر و کسب آگاهی هستم

    خداروشکر که از این فایل من تجربه های مختلفی دارم و درک میکنم شما چه میگید و اگر هزاران بار فقط همین یک فایل را گوش بدیم برامون کافیه

    آرامش و اعتماد به خداوند بزرگ بسیار در زندگی تاثیر داره و اصل هست

    توکل و ایمان اصل هست و آرامش نتیجه ایمان هست

    خداروشکر که این حرفها را شنیدم و امیدوارم همه در درک این حرف های ارزشمند بیشتر تلاش کنیم چون فقط همین مسیر درست هست

    به امید موفقیت و آرامش و ایمان خودم و همه عزیزان در زندگی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 26 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 717 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 23 آذر رو باعشق مینویسم

    از جمعه های پر از درس و آگاهی من مینویسم

    تو لایقشی

    ببین طیبه ، با هر نشانه ام دارم بهت میگم که تو لیاقتشو داری

    از اول آذر ماه ،که تعهدی شروع کردی ، داری به فایل های دوره 12 قدم گوش میدی و تا الان قدم اول رو چند باری گوش دادی و دو جلسه از قدم دوم رو تو این چند روز گوش دادی

    با اینکه فعلا نرفتی تا درک هایی که داشتی در تمرینات فایل، رد پاتو بنویسی ، ولی از هر فایل که یه چیزی یاد گرفتی

    شروع کردی به عمل کردن

    حتی وقتی دیدی به یه سری از شنیده هات در فایل ها مقاومت شدید داری ،اول تا جایی که تونستی قدم برداشتی و در عمل انجام دادی

    و الان‌وقتشه که از اول ، دوباره شروع کنی و آگاهی هایی که مقاومت شدید داری ، گوش بدی و فکر کنی که چه باورهایی داری و برای تک تکشون باورهای قوی ، با صدای خودت ضبط کنی و هر روز گوش بدی

    اینکه داری عمل میکنی ، این لیاقتتو نشون میده به من (ربّ تو )،به تمام جهان هستی

    اینکه وقتی تعهدت رو دیدم ، هر بار که اومدی نشانه ات رو در سایت ببینی و تصمیم رو به عهده من گذاشتی و هر بار گفتی تو بگو، چی برای من خوبه ؟

    در حالی که قبلا هربار با خواسته ای میومدی نشانه ات رو ببینی

    نمیگم این ناخوبه ، نه

    خوبه

    اتفاقا وقتی تو خواسته ای داری سبب میشه که بیشتر به من نزدیک بشی

    اما تو داری انتخاب میکنی طیبه

    از بین خوب و بی نهایت خوب

    میخوای بی نهایت خوب رو انتخاب کنی

    اینکه تو تصمیم گرفتی تا از اول آذر ماه سعی کنی بیشتر به من بسپری تصمیم گیری هات رو

    اینکه میگی‌اول تو بگو

    این یعنی دلت میخواد بیشتر تسلیمم باشی و من میبینم تلاشت رو

    این یعنی لیاقت

    این یعنی ارزشمندی

    این یعنی داری رشد میکنی و تو مسیر تکاملت داری درست قدم برمیداری

    اینکه آروم شدی و سعی داری به هر رفتار خودت دقت کنی و در عمل اصلاحشون کنی ، این یعنی تو لیاقتش رو داری

    دقت کردی که چرا توی این 23 روز فقط در 90 درصد نشانه هات ، سریال زندگی در بهشت و سفر به دور آمریکارو نشونه دادم ؟؟؟

    چون که قبلا بارها بهت گفتم ، که شروع کن به دیدن این سریال ها ، اما کمی توجهت کم بود

    اما الان با عمل کردن های تو، میبینم که لیاقتش رو داری ، تو هم لیاقتش رو داری درچنین مکان هایی قدم برداری

    برای همین از اول آذر ماه، هی دارم برای تو به شیوه های مختلف قسمت هایی از این سریال هارو نشونه میدم

    دقت کردی چقدر راحت میتونی خودت رو در اون مکان ها تصور کنی؟؟؟

    دقت کردی طیبه ؟؟؟

    همه اینها کار ربّ و صاحب اختیارت هست

    یادته که بارها تلاش میکردی تجسم کنی اما نمیشد ؟!

    آره تو لایقشی طیبه

    تو بودی که با قدم برداشتن و عمل کردن ، به من نشون دادی که حقته که کاری کنم که انقدر بتونی واضح ببینی که شگفت زده بشی

    طیبه ، همین الان چند دقیقه پیش قبل اینکه بخوای بیای رد پاتو بنویسی رفتی نشونه ات رو دوباره ببینی

    گفتی خدا چی برای من خوبه؟ تو بگو ؟

    و من سریال سفر به دور آمریکا 179 رو به تو نشونه دادم

    وقتی این رد پات رو نوشتی حتما ببینش

    میخوام با این نشونه ها، بهت بگم که اگر روی باورهات کار کنی و هر روز تکرار کنی و به آموخته هات عمل کنی ، تصاعدی رشد خواهی کرد

    این وعده رو بهت میدم

    فقط کافیه که تو به تعهدی که دادی و سمت خودت رو وقتی میخوای انجام بدی، درست انجام بدی

    آفرین طیبه

    تو فقط به یاد بیار هر لحظه و به ذهنت یادآوری هارو بگو تا منطقی بشه که بفهمه، خدایی که قبلا، تو دل تاریکی شب مشتری شده برات

    تو خلوت ترین جا هم مشتری میشه

    اینو بارها به خودت بگو تا باورهات شکل بگیره

    اینکه خدا قدرت تمام جهان هستی هست ، که خدا میتونه مشتری بشه برای تو و از زمین و از آسمون و از چپ و راست مثل گیاهی که از زمین ،از دل خاک میاد بیرون

    همونجور برای تو هم مشتری بشه

    پس به یاد بیار هر لحظه و به خودت با احساس خوب تکرار کن

    میبینی که از وقتی تمرین ستاره قطبی رو انجام دادی چقدر سریع رخ میده

    خدایا شکرت

    به نام ربّ

    نمیدونم چی شد اینا رو نوشتم

    قبلش که خواستم بنویسم، گفتم خدا تو بگو چی بنویسم

    واقعا نمیدونم چی بنویسم که نمیدونم چی شد نشانه امروزم تو دلم پر رنگ تر شد و من اومدم سایت و نشانه ام رو انتخاب کردم و دیدم سریال سفر به دور آمریکا 179 اومد خواستم ببینمش حس کردم باید برگردم و رد پامو بنویسم

    همین که دیدم دوباره سریال سفر به دور امریکا اومد ،تنها جمله ای که به زبانم جاری شد تو ارزشمندی و لایقشی که در چنین مکان هایی قدم برداری طیبه

    و اومدم و خود به خود شروع به نوشتن کردم و فقط اشک ریختم چقدر حس خوبی داشتم

    خدایا شکرت

    از امروزِ بی نهایت زیبا و بهشتی و بی نهایت درس بگم که چه درس هایی گرفتم

    امروز دوباره با صدای الله اکبر اذان صبح بیدار شدم و به سرعت شروع کردم به صحبت کردن با خدا

    و بازهم تک تک سلول های بدنم رو دیدم‌که چقدر خوشحالن که بیدار شدن و قراره از قلبم از منشاء نور و عظمت خدا نوری به کل بدنم ارسال بشه که حامل بی نهایت کد سلامتی هست و قراره که به بی نهایت سلول های بدنم ملحق بشن و سلامتی به کل بدنم منتشر بشه

    وای خدای من امروز صبح دوباره وقتی تمرینم رو نوشتم قشنگ میدیدمشون ،همین الانم کد های سلامتی رو میبینم

    امروز که داشتم تو دفترم عکس کد سلامتی رو طراحی میکردم

    قلب رو قرمز تصور کردم

    ولی نه ، الان که داشتم مینوشتم قلب باید نورانی باشه

    که دو تا مولکول کنارش ، آبیه و کد سوم که سلامتیه و سفید ،

    وقتی با تک تک سلول های بدنم ترکیب شدن چنان رقصی بود که من از رقص و شادیشون میخندیدم و احساسم فوق العاده بود

    و شروع کردم به نوشتن درخواست هام و بعد ، نمازم رو خوندم و بعدِ نماز اومدم سایت ، تا تمرین ستاره قطبیم رو مجدد بنویسم ، از یه قسمت هایی از نوشته هایی که تو دفترم نوشتم ،بنویسم

    وقتی تو سایت داشتم مینوشتم یه صدایی بهم میگفت ننویس ،چرا مینویسی ؟ اگر نشد چی؟ اگر انقدر با اطمینان مینویسی

    نشه چی میشه؟

    یا الله

    قلبم به تپش افتاد

    از حیرت نمیدونم چیکار کنم ، فقط دارم با اشک مینویسم

    وقتی الان داشتم مینوشتم اگر انقدر با اطمینان مینویسی ….

    به یک باره نوشته ام که صبح تو سایت نوشتم، اومد جلو چشمم

    و گریه کردم الان

    چون من امروز کلا 675 به حسابم اومد

    و من امروز نوشته بودم 650 کارت میکشن

    یا الله

    یا الله

    الله اکبر

    چیکار داری با من میکنی ربّ من

    من وقتی داشتم مینوشتم که اون نجوا با کلی سوال سراغم‌اومد ،تا نگرانم کنه و ننویسم

    و تو سایت مکتوب نکنم ، حتی یه بار گفتم ننویس طیبه، اگر امروز فروش نداشته باشی ضایع میشیا ، که تو سایت نوشتی ،

    انقدر با اطمینان عدد ننویس

    و میخواستم به حرف ذهن گوش بدم و پاک کنم

    اما آگاهانه تمرکز کردم و گفتم من مینویسم ، قرار نیست که طبق باورهای محدودی که من دارم انتظار داشته باشم تمام نوشته هام رخ بدن

    ولی با این حال ،عدد 650 رو تو حسابم تصور کردم

    من دارم سعی میکنم احساسم رو خوب نگه دارم و بنویسم و سمت خودمو درست انجام بدم تا خدا هم سمت خودشو که همیشه درست انجام میده برای من بتونه کار انجام بده

    چون اگر من ، برای تغییر باورهام و صد البته عمل کردن و قدم برداشتن حرکت کنم ، خدا خیلی خوب کاراشو انجام میده

    حتی من وقتی صبح تو دفترم نوشتم که میخوام پشت سرهم کارت بکشم ، تو تصورم با اینکه با احساس خوب مبلغ هایی رو تجسم کردم

    مثلا یه بار 3500 یه بارم 5 میلیون تصور کردم

    که الان که دارم یادم میارم اون لحظه رو ، من وقتی تجسم میکردم و سعی داشتم احساسمو به زور برای اون مبلغ خوب کنم

    و اصلا حواسم نبود که من درمورد نقاشی تازه شروع کردم تکاملم رو

    و درسته از فروش گل سرا مبلغ فروشم 10 تا13 میلیون بود

    اما برای نقاشی نمیتونستم یهویی اون همه مبلغ رو مثلا 3 میلیون و 500 تجسم کنم

    الان یادم اومد، من زمانی که به مدارس میرفتم و نقاشیامو میفروختم با قیمت کم، از 45 تا 180 فروش میرفتن ،روزانه 600 تمنی فروش داشتم و باورم به این بود که 600 تمنو میفروشم

    درسته امروز از نقاشیام فروش نرفت و از راه دیگه از درصد مادرم و از فروش انار ها به حسابم 675 واریز شد ،اما نوشته ای که نوشتم رخ داد ،خلق شد

    اما من باید روی باور های فروش نقاشیم کار کنم تا اینکه از نقاشیام تکاملم رو طی بکنم

    و هنوز باورهام محدودن

    نباید از درآمد نقاشیم که حدودا 200 هزار تومانه

    به 3 میلیون و 500 و یا 5 میلیون فکر کنم

    باید مبالغی رو بگم و بنویسم که قابل درک برای ذهنم باشه

    وای خدای من الان متوجه یه چیزی هم شدم

    کل فروش امروز من و مامانم 3 میلیون و 550 بود

    چقدر این عددا درست بودن

    فقط درآمد من 25 هزار تمن بیشتر شد

    و درآمد کل فروش من و مادرم 50 هزار تمن بیشتر بود

    یعنی برای هردومون 25 هزار تومان

    این یعنی چی ؟؟

    دقیقا نصف نصف

    نمیدونم ، هنوز درکش نکردم ،ولی زمانش که برسه درکش بهم داده میشه

    هنوز حیرت زده این عددم

    650 تو تمرین ستاره قطبیم نوشتم توی سایت ،تو جلسه دوم قدم دوم

    3 میلیون و 500 تو تجسمم دیدمش

    پیام خیلی بزرگ برای من داره

    اینکه تکامل رو رعایت کنم

    اینکه ببین طیبه ، خدا چقدر قدرتمنده که میتونه کل روزت رو بسازه اونم اینجوری ،که بهت بگه من همه کار برات انجام میدم ، تو فقط آروم باش و ادامه بده

    و قدرت خلق زندگیت رو به خودت دادم

    آخه من امروز به چند تا از تمریناتی که از فایل ها یاد گرفتم ، عمل کردم

    که در ادامه مینویسم

    وقتی من تو سایت مکتوب کردم و کمی تا ساعت 8 خوابیدم و بعد حاضر شدیم و اسنپ گرفتیم و رفتیم جمعه بازار پل طبیعت

    هفته پیش درک کرده بودم و تصمیم گرفته بودم که برم همون جای خلوت که دلم میخواست یاد بگیرم که خدا تو هر مکانی مشتری میشه برام

    و من مدام چشمم به ورودی اصلی بازار نباشه و نگم فروش اونجا بیشتره که شرک محسوب میشه

    من باید به اصل توجه کنم

    همین

    وقتی رفتیم و رسیدیم جمعه بازار، خیلی هوا عالی بود و من داشتم فایل جلسه اول قدم دوم رو گوش میدادم و سعی میکردم تجسم کنم

    وقتی با مادرم، اول رفتیم دور زدیم کل بازار رو ، انقدر فراوانی بود از همه نظر ، که لباس و زیورآلات و گل بافتنی و عتیقه و خوراکی و همه چی فراوان بود

    و خیلی جای خالی برای فروشنده ها بود، فروشنده ها هنوز نیومده بودن با مادرم کمی نشستیم و چون صبح بود، تازه فروشنده ها میچیدن وسیله هاشونو

    مادرم گفته بود طیبه امروزو بیا باهم بچرخیم تو بازار و تو کارتخوان داری ،هر کس از من خرید کرد، کارت منم بکش

    اولش گفتم باشه

    بعد یه صندلی خالی دیدیم ،کنار میزای فروش نشستیم ، من یکم نشستم و به مادرم گفتم میرم بگردم و رفتم و به ورودی بازار که رسیدم

    گفتم وایستم مثل هفته های قبل اینجا

    اما تصمیم هفته پیشم ،به خاطرم اومد و خواستم برگردم به همون جای خلوت ،کوشک باغ هنر ، که هفته پیش اونجا بودیم

    اما ذهنم مقاومت کرد و من تصمیم گرفتم برم جلو درمترو حقانی وایستم

    و به خیال خودم گفتم قطار زود به زود میاد هرکس میاد بیرون وسایلامو میبینه میخره مثل هفته پیش

    اما کاملا اشتباه فکر میکردم و مسیر رو اشتباه میرفتم و شرک میورزدیم

    خودم متوجه بودم که نباید برم اونجا و میدونستم اشتباه میرم اما نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم

    وقتی وایسادم تو قسمت ورودی مترو حقانی ، نقاشیامو با گردنبند و گوشواره های انار رو گذاشتم زمین

    دیدم از هر دو طرف ورودیش چند تا گربه اومدن و نزدیکم شدن

    هی به چشمام نگاه میکردن و میخواستن نزدیک بشن و بومیکشیدن

    هی با خودم گفتم من که خوردنی ندارم فقط نون دارم

    که دیشب مادرم تو فر درست کرده بود تا امروز با خودمون بیاریم

    وقتی دیدم میخوان نزدیک کیف دستیم بشن ، تازه متوجه شدم من تو کیف دستیم توی یه ظرف کوچیک پنیر گذاشتم

    نگو بوی اونو متوجه شدن و همه شون میخواستن نزدیک بشن که بهشون پنیر بدم و من نون دادم و نخوردن

    چقدر داشتم اون لحظه عظمت خدا رو میدیدم

    که چقدر بویای شون قوی هست که بو رو سریع حس میکنن

    وقتی یکم وایسادم، دیدم یه پسر جوان ، که حدودا 18 یا 20 ساله میشه ، که همیشه تو ورودی مترو میبینمش که گیتار میزنه و میخونه و یه بار بهش جوانه گل سر دادم ، اومد و پایین پله ها کیف گیتارشو باز کرد و گیتارشو برداشت

    و شروع کرد به نواختن

    انقدر زیبا مینواخت که من ناخودآگاه تکون میخوردم سرجام

    همیشه که میدیدمش ،با بی نهایت حسش فوق العاده و چشمامشو همیشه می بست و در حال خودش میخوند و گیتار میزد

    انقدر با حس زیبا میخوند که متوجه اطرافش نمیشد

    ….

    (همین الان که داشتم رد پامو مینوشتم ساعت 23:23 روز 23 آذر هست من متوجه صدای محمد رضا گلزار از تلویزیون خونه مون شدم ، که درمورد عشق میگفت

    و گفت اگر به چیزی بیشتر وابسته و عاشق بشی و دوستش داشته باشی ازت گرفته میشه

    که وقتی به حرفاش گوش میکردم به یادم اومد که استاد عباس منش میگفت وابستگی یعنی شرک

    ما روح مجردیم

    و نباید وابسته بشیم

    باید آزادانه دوست داشته باشیم

    و وقتی ادامه صحبت های گلزار رو که در برنامه مسابقه اش میگفت و داداش و مادرم نگاه میکردن ، نمیدونم چی شد که شنیدم

    الان که دوباره دارم رد پامو از اول چک میکنم ساعت 21:50 روز 24 آذر هست

    و الان که به این قسمت رسیدم

    گفتم بذار ببینم جملات دقیقش چی بود، تو گوگل جستجو کردم و برنامه شو باز کردم

    جملات دقیقش این بود :

    یادتون باشه که عشق واقعی ، مربوط به خداست

    فقط و فقط عشق واقعی مال خداست

    خدا میگه، که هرچیزی رو بیشتر از من دوست داشته باشی ، ازت میگیرم

    هر آن چه

    یعنی

    میگه من آدما رو در سر راه تو قرار میدم تا کیف کنی ،لذت ببری ، به هم عشق بورزید ،ولی یادت نره که هر آنچه که داری از منه و عشق واقعی مال منه

    دیدید که اگر گاهی اوقات ،اگر تعادل رو رعایت نکنید در عشق ورزیدن ، اون عزیزی رو که دوست داشتید ،خدا ازتون گرفته

    همیشه اینشکلیه

    بیش از اندازه چیزی رو دوست داشته باشی ،خدا ازت میگیرتش

    من یه شعری رو امروز دیدم ،دلم میخواد اینو براتون بخونم

    حقیقتا دفه دوم سومم هست دارم میخونمش

    با خودم گفتم من چرا این حرفشو یهویی شنیدم

    من که محو نوشتن رد پام بودم و صدای اطراف رو نمیشنیدم

    چی شد ؟ چه پیامی برای من داره

    هم گوشامو تیز کردم

    و هم شاخکامو، که پیامو دریافت کنم

    چون مطمئن بودم یه پیامی برای من داره و یه حسایی داشتم از اینکه چرا این قسمت صحبت های گلزار رو شنیدم

    وقتی شروع کرد به خوندن شعر، شعرش این بود

    یک شبی مجنون نمازش را شکست

    بی وضو در کوچه لیلا نشست

    عشق آن شب مست مستش کرده بود

    فارغ از جام الستش کرده بود

    سجده ای زد بر لب درگاه او

    پر ز لیلا شد دل پر آه او

    گفت یا رب ، از چه خوارم کرده ای

    بر صلیب عشق دارم کرده ای

    جام لیلا را به دستم داده ای

    وندر این بازی شکستم داده ای

    نشتر عشقش به جانم می زنی

    دردم از لیلاست آنم می زنی

    خسته ام زین عشق، دل خونم مکن

    من که مجنونم تو مجنونم مکن

    مرد این بازیچه دیگر نیستم

    این تو و لیلای تو … من نیستم

    گفت: ای دیوانه ، لیلایت منم

    در رگ پنهان و پیدایت منم

    سال ها با جور لیلا ساختی

    من کنارت بودم و نشناختی

    عشق لیلا در دلت انداختم

    صد قمار عشق، یک جا باختم

    کردمت آوارهء صحرا نشد

    گفتم عاقل می شوی اما نشد

    سوختم در حسرت یک یا ربت

    غیر لیلا بر نیامد از لبت

    روز و شب او را صدا کردی ولی

    دیدم امشب با منی گفتم بلی

    مطمئن بودم به من سر میزنی

    در حریم خانه ام در میزنی

    حال این لیلا که خوارت کرده بود

    درس عشقش بیقرارت کرده بود

    مرد راهم باش تا شاهت کنم

    صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

    وای خدای من

    من فقط امروز دارم اشک میریزم

    امروز تو بازار یه عهدی بستم و گفتم دیگه نمیخوامش، دیگه اون خواسته مو نمیخوام ،دادم به خودت من فقط تو رو میخوام

    دقیقا این بیت شعر رو به زبون خودم به خدا گفتم

    مرد این بازیچـــــــــــــه دیگر نیستم

    این تو و لیــــــلای تو … من نیستم

    داشتم فایل جلسه دوم قدم دوم رو که در مورد تجسم بود گوش میدادم

    و درکی که داشتم این بود که درمورد یه خواسته ام باید دقت کنم و استاد میگفتن که مسیر رو اشتباه میرین اگر اینجوری تجسم کنین و صد در صد اشتباهه

    و من تو این‌یکسال ،درسته که رهاتر شده بودم و همیشه از خدا میخواستم رها بشم از این خواسته ام

    چون از استاد تو فایلای رایگان شنیده بودم که نباید به یک چیز تاکید کنی که حتما اینو میخوام

    مثلا برم فلان کشور و زندگی کنم و یا با فلان دختر یا پسر ازدواج کنم ،اما باز هم میگفتم من میخوامش و یاد گفته استاد که میگفت وقتی داشت خونه میخرید دوست داشت همون خونه رو بخره اما رها بود و میگفت اگر بشه خوشحال میشم و اگر نشه خیری هست در این

    ولی کامل رها نشده بودم تو این یکسال و این چند ماه رو حس میکردم که باید گامل رها بشم ولی راهش رو بلد نبودم و از خدا کمک میخواستم

    تا اینکه امروز حرفی از استاد در فایل شنیدم که گفت اشتباهه ،اگر این درخواست رو بکنید و مسیر رو کاملا اشتباه میرین

    اینو که گفت من تو اون قسمت بازار که خلوت بود و فکر میکردم قشنگ درک کردم که دیگه الان وقتشه

    باید از خواسته ام بگذرم

    دلم میخواد رها بشم

    به یک باره گفتم نمیخوامش ، دیگه نمیخوامش

    و من بارها اون فایل رو تو بازار گوش دادم و گفتم نمیخوام دیگه دادم به خودت

    من فقط تو رو میخوام

    من دیگه فقط قصد پشت خواسته مو میخوام ازت

    در صورتی که همین خواسته ام بود که سبب شد من تغییر رو شروع کنم

    این خواسته ام بود که انقدر وابسته اش بودم که حاضر بودم هر کاری بکنم تا بدستش بیارم

    اما الان بعد گذشت یکسال دیگه اون چسبیدن شدید و وابستگی رو نسبت به خواسته ام ندارم و دلم میخواد کامل رها بشم

    انگار به قول استاد وقتی از ته دل بخوای تغییر کنی و قدم برداری خدا کمکت میکنه و محدودیت هاتو ازت میگیره ،یهویی میبینی چقدر راحت رها شدی که این باز هم تکاملیه

    چون من از اولین روزهای تغییرم که مدام میخواستم خواسته ام رخ بده ،الان دیگه زیاد به اون شدت نیست

    انگار هر روز که سعی کردم عمل کنم آروم تر شدم و امروز تو بازار به یک باره گفتم نمیخوامش

    من قصد پشت خواسته مو میخوام

    وقتی این صحبتام‌با خدا بهم‌یادآوری شد که امروز تو بازار چی گفتم و این شعر رو از زبان گلزارتو تلویزیون ،از اتاقم، شنیدم

    پیامشو گرفتم و فقط گفتم نمیخوامش ،نمیخوامش ،نمیخوامش

    من فقط قصد پشت خواسته ام رو میخوام

    که آگاهی و شادی و دوست داشتن و احترام و ارزشمندی و آزادی و عشق و رها بودنه و … هست رو میخوام

    دیگه نمیخوام بگم همین خواسته ام باشه ولاغیر

    دیگه دادمش به تو ربّ من

    تو بگو ، تو بگی قشنگ تره ،تو برای من بخواه

    که آخر شب با این پیام محمد رضا گلزار من به یک باره تصمیمم رو گرفتم

    و حس کردم باید یه سری اقدامات عملی برای رها شدن کاملم انجام بدم ،هنوز یکم ترس دارم ،اما باید انجامش بدم

    چون وقتی عمل کنم نشون میدم ایمانم رو

    باید اون یه ذره اتصالی که بین من و خواسته ام هست و مدام دارم تجسم میکنم لحظه پایانی رو قطع کنم تا بتونم رها بشم

    نمیدونم چجوری ؟ ولی از خدا میخوام شجاعت انجامش رو بهم بده که دیگه اقدام کنم و رها بشم )

    وای خدای من الان 26 آذر ساعت 1:52شب هست

    من دوباره اومدم نوشته ام رو بخونم و بعد تو سایت بذارم برای رد پای روز 23 آذر جمعه بازارم

    اصلا خوابم نمیاد با اینکه امروز از صبح تا شب بیرون بودم

    به این قسمت از شعر که رسیدم

    عشق لیلا در دلت انداختم

    صد قمار عشق یک جا باختم

    به یکباره یاد فایل آقای الهی قمشه ای افتادم

    که اسم فایلش قمار خانه عشق بود

    سریع رفتم دوباره بعد چند وقت گوش بدم

    و متوجه یه چیز شدم و فقط اشک ریختم

    الهی قمشه ای میگفت که

    هر کسی عاشق خدا شد ،خداوند عاشقش میشه

    اگر محب شدی ،محبوب میشی

    اگر دلت رو فدا کردی فکر نکن چیزی رو از دست دادی

    میگفتن آقا در فلان جا قمارخانه ای هست گفتن چیکار میکنن اونجا ،گفت هیچی قمار میکنن پول در میارن

    گفتم اون قمار نیست که ،قمار بچه هاست

    گفت قمار جدی چیه

    گفتم قمار جدی اینه که خودتو بذاری وسط

    ببازی

    در قمار خانه عشق برو

    اون قمار خانه ها بچه بازیه

    مال بچه هاست که چیزی به عقلشون نمیرسه

    برو

    به قمار خانه رفتم همه پاک باز دیدم

    اگر همه چیز رو قمار کردی گفتی ،همه رو میدم به تو و باختی

    اونوقت همه رو میدن به شما

    دقیقا حرف استاد عباس منش

    اینکه عاجز بودنمونو اعلام کنیم

    همه رو برمیگردونن

    اگر عاشق خدا شدی ،فکر نکن که همه چیزارو ازدست میدی

    همه چیزارو بدست میاری

    بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

    هر چی زیبایی هست برای تو آفریدم

    فقط میخوام که تو به من توجه بکنی

    اگر هم لذتی میخوای ببری با من ببر

    با غیر من نبر

    وای خدای من تازه متوجه این حرفای الهی قمشه ای شدم

    من یک سال پیش بارها این فایل رو گوش میدادم و میگفتم خدایا کمکم کن

    این قسمت شعر رو به یک باره با فایل الهی قمشه ای درک کردم

    عشق لیلا در دلت انداختم

    صد قمار عشق یک جا باختم

    که خدا تو قمارخانه عشق ،خودش عشقش رو باخته

    خدا میدونسته که آخرش برمیگرده به خدا و خدا رو پیدا میکنه

    وقتی دیده که مجنون عاشق لیلیه و به خدا توجه نمیکنه خدا اول خودش گذشته

    تا مجنون با عشق زمینی به خدا برسه

    خدایا شکرت به خاطر این درک هایی که بهم دادی تا کمکم کنی که بتونم به عمل برسونم )

    ادامه رد پام رو بنویسم که پسر توپله های خروجی مترو گیتار زد و شروع به خوندن کرد

    وقتی مسافرا از مترو میومدن بیرون و بهش پول میدادن ، و از پله ها میومدن بالا و به کارای من نگاه نمیکردن و میرفتن

    بارها با خودم گفتم ، ببین برای اون پسر که میخونه و گیتار میزنه پول میدن

    ولی وسیله های منو نمیخرن

    اونم هنرمنده منم هندمندم

    چرا برای هنر اون ارزش میذارن ولی برای هنر من نه؟؟؟؟؟؟؟؟

    وای الان یه چیزی درک کردم

    بهم گفته شد تو وقتی به خودت و نقاشیات ارزش قائل نیستی و همه اش میخوای تو جمعه بازار ،بری جاهایی که ازت پول جای روز رو نگیرن ، که پول روزش 300 هزار تومانه

    چه انتظاری داری که مردم برای کارات ارزش قائل بشن و ازت خرید کنن

    تو باید میرفتی جا میگرفتی و پول جای روز جمعه بازار که 300 تمنه رو میدادی تا فرکانس ارزشمندی نقاشیات رو به جهان هستی ارسال کنی تا من بتونم برای تو مشتری هایی رو بفرستم که نقاشی هات رو بخرن

    در اصل مشتری بشم برای تو

    تا تو ارزشمندیتو به من نشون ندی نمیتونم کمکی بیشتر از باورهات بهت بکنم

    حتی با باور محدود خودت خواستی بری جای خلوت و به خیال خودت میخواستی که یاد بگیری که خدا بهت یاد بده ، که خدا همه جا مشتری میشه

    نه طیبه ،اینجوری نیست

    بیشتر به افکارت دقت کن

    این افکارت بر اساس باورهای تو هست که رخ داده و فکر کردی میتونی تو جای خلوت بازار که هیچ‌ پولی برای جای بازار ندادی و مدام نگران این هستی که نگهبانی بیاد و بگه خانم جمع کن و بگی خدا مشتری میشه ، حتی در خلوت ترین جای بازار

    طیبه دقت کن

    این دقیقا جواب توست

    تو حتی امروز گفتی که من دیگه از هفته بعد نمیام جمعه بازار ،چرا گفتی نمیای؟؟؟؟

    بهانه ات چی بود؟؟؟؟

    غیر از اینکه بهانه ات این بود که پول جای کل روز رو که یه میز بهت میدن داخل بازار رو نمیخواستی بدی ؟؟؟؟ که فقط 300 تمن بود ؟؟؟؟؟؟

    طیبه فکر کن

    الان که داری مینویسی کمکت کردم ، متوجه افکارت بشی و درکش رو دادم

    چون میبینم که داری تلاش میکنی، پس کمکت میکنم

    و الان که متوجه شدی، از هفته بعد میری جمعه بازار ،اما با این تفاوت که

    با پرداخت بها

    با پرداخت 300 هزار تمن پول میز ، میری و ارزشمندی کارهات رو نشون میدی و میبینی که چجوری برای تو مشتری میشم ،چجوری ثروت فرانم رو بهت عطا میکنم

    امروز با افکار محدود خودت ، رفتی جلو در ورودی مترو حقانی که اصلا هیچی فروش نداشتی و اونم باور محدود خودت بود

    وگرنه من برات همه جا مشتری میشم ، این تویی که با رفتارهات و فرکانس ها و باورهات مانع دریافت ثروت میشی و من با آوردن اون پسر گیتار زن ،بهت نشونه دادم که فکر کنی و متوجه افکارت بشی

    و انقدر پنهان بود این باورمحدودت که اگر نمینوشتی و به ریز ترین رفتارها و حرفایی که در طول روز زدی دقت نمیکردی متوجه نمیشدی

    این خیلی خوبه که داری هر روز به رفتار هات ریز میشی تا یاد بگیری آفرین‌به تو طیبه

    حالا که فهمیدی ،از هفته بعد با ارزشمندی و پرداخت بها

    هم لیاقتت رو نشون میدی و هم ارزشمندی خودت و کارهات رو نشون میدی تا منم بتونم که برات مشتری بشم

    و دلیل فروش نرفتن نقاشی ها ت در اون جای خلوت کوشک باغ هنر ،همین بود

    تو باید پرداخت کنی بهای جای یک روز تمام بازار رو و روی باورهات کار کنی تا ببینی من چجوری تو اون بازار به اون بزرگی برای تو مشتری میشم

    و به یاد بیار تک تک روزهایی رو که برای تو به طرق مختلف مشتری شدم

    وای خدای من نمیدونم این درکا از کجا میان ، صبر کن طیبه ، چرا ندونم ،خدا داره همه کارهامو انجام میده

    به قول استاد عباس منش

    وقتی قدم برمیداری و حرکت میکنی

    خدا به فرشته هاش میگه ببینین این بنده منو

    ببینین چقدر خوب داره عمل میکنه

    حقشه که بیشتر بهش بدیم

    حقشه که بی نهایت بهش بدیم

    و من الان درک کردم که من وقتی در آخر روز رفتارهامو تحلیل میکنم و فکر میکنم و سعی دارم تا جایی که میتونم عمل کنم به آگاهی ها ،خدا درک هاشو بهم میده

    درسته که هفته پیش درست درک نکردم و فکر کردم که جای خلوت اگر برم ،خدا اینو یادم میده که همه جا مشتری میشه برام

    اما من اون هفته درمدار درک این نبودم که من خودم بودم که داشتم با دستای خودم فروش نرفتن کارهامو رقم میزدم

    خودم بودم که احساس بی ارزشی رو با پرداخت نکردن پول روز جمعه بازار و با نگرفتن میز برای خودم ،خودم با دستای خودم به جهان هستی ثابت کردم که بی ارزشه کارام

    وگرنه خدا کارشو خوب بلده انجام بده

    این من بودم که چندین هفته حاضر نبودم برم جا بگیرم تو بازار و کل روز داخل بازار بفروشم

    به هوای اینکه فکر میکردم ورودی بازار شلوغه و پر از مشتری و اگر داخل بازار برم و میز بگیرم مشتری کم میشه

    و باز هم شرک

    که اشتباه فکر میکردم و خداست که داره مشتری میشه برای من

    حتی دو هفته پیش که سارای عزیزم از سایت عباس منش اومد و بیرون ورودی اصلی بازار خواستیم بفروشیم و نگهبان برگشت پیش سارا بهم گفت که

    برای ما ارزش قائل نیستی برای خودت ارزش قائل باش

    و این همه میگیم نیا ورودی بازار، حرف گوش بده و برو و هر هفته جا بگیر و راحت داخل بازار بفروش

    وای خدای من

    اون روز سارا جان گفت طیبه تو رو نمیدونم ، ولی بد جور به من برخورد ،من آخرین باریه که دارم میام ورودی بازار برای فروش

    و من حرفشو جدی نگرفتم و گفتم نه بابا اینا بگن اشکالی نداره

    اما من که خودمو میشناسم دو هفته پیش ته ته دلم میدونستم که یه پیامی داشت و این بود که خودتو داری بی ارزش میکنی

    و واضح گفت

    برای ما ارزش قائل نیستی برای خودت ارزش قائل باش

    حتی سارا جان واضح بهم گفت که این بی ارزشی رو به جهان هستی میفرسته ولی من گوش ندادم

    هر چی فکر میکنم میبینم اون روز یعنی دو هفته پیش در مدار دریافتش نبودم و الان که ظرفم بزرگتر شده خدا درکش رو بهم داد

    ولی من مقاومت کردم تا اینکه بعد دو هفته خدا با جریان پسر گیتار زن توی مترو بهم این درسو داد

    که تا وقتی خودت برای خودت ارزش قائل نباشی دیگران هم برای تو و هم برای نقاشی هات ارزشی قائل نخواهند شد

    درسته فروش میرن اما کم ، در حد باورهای الانت

    و اگر میخوای بی نهایت بشه فروشت، باید لیاقتت رو نشون بدی و ارزشمند بودنت رو با قدم هات نشون بدی

    خدایا شکرت که این درس بزرگ رو بهم دادی

    از صبح فکر میکردم، اما هیچ درکی نداشتم تا اینکه اتفاقات روزم رو نوشتم

    وقتی من از بالای ورودی مترو میدیدم پسر داره میخونه، انقدر زیبا میخوند که شروع کرد به خوندن یه آهنگ شاد

    دیدم یه دختر و پسر اومدن و با شنیدن اون آهنگ رقصیدن و پله هارو که میومدن بالا ،همدیگه رو بغل کردن و بوس کردن همدیگه رو و من با دیدن این لحظه پر از عشق، خیلی حالم خوب شد و خندیدم و تو دلم گفتم عشقتون افزون باد

    و وقتی به بالای پله هارسیدن خواستن شروع به رقص ملایم دونفره روی پله هارو شروع کنن که دختر دستشو به کمر پسر و پسر دستشو به شونه دختر گذاشت و خواستن برقصن که یهو یه مرد اومد و دختر خندید و به من نگاه کرد و دوباره خندید و رفتن

    همینجوری جمعیت میومد که دیدم یه دختر اومد پیشم ، با حالتی که انگار قبلا منو میشناخت انقدر راحت و صمیمی سلام داد ، گفت جمعه بازار نرفتی

    منم بهش گفتم میز ندادن

    و باید از صبح زود بیام

    اونموقع باز خودمو خوب میشناسم حواسم‌به افکارم بود

    داشتم دروغ میگفتم، تو دلم گفتم چرا دروغ میگی ، تو اصلا پرسیدی که جا بود یا نه، که ببینی بهت جا میدن یا نه؟؟؟؟؟

    صبح که یه عالمه جا بود، دروغ نگو

    ولی بازم باور محدودم باعث شد مقاومت کنم و خودمو بی ارزش بدونم و بی ارزشیمو هم با فرکانسش به جهان هستی ارسال کنم

    و دختر گفت ،میشه منم کنارت وایستم کارای منم انار هست

    گردنبند انار

    و بهش گفتم اشکالی نداره و تو دلم گفتم من کی باشم که بگم واینستا و اومد و پیشم وایساد و باهم صحبت میکردیم ، گفت از گرگان اومده برای نمایشگاه سوغات مصلی و اونجا بهش جا ندادن و اینجا اومده و بازم بهش جا ندادن و میخواست برگرده گرگان و وقتی صحبت میکرد جمعیت میومدن ودیدم به پسر گیتار زن، پول میدن ،من فقط از زانو به پایین بدن پسر رو و زمین رو میدیدم

    و میدیدم که پول توی کیف گیتارش جمع میشد و چون ورودی مترو همیشه یه بادی با فشار قوی میاد ،پولاشو باد میبرد

    من خندم میگرفت، به دختر گفتم ببین پولاشو باد میبره

    این پسر همیشه با چشمای بسته آهنگ میخونه و جوری تو کارش محو میشه که متوجه اتفاقات اطرافش نمیشه تا وقتی که چشماشو باز کنه میبینه پولاش رفتن

    و تو افکارم میگفتم ببین چقدر رهاست

    یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت دنبال چیزی برین که عاشقشین و دوست دارین شب و روز کار کنین حتی اگر پولی بابتش بهتون ندن

    اون دقیقا عشقتونه و باید کارتونو از طریق اون پیشرفت بدین و ثروت خلق کنین

    هیچی براش مهم نبود ،جز عشقش گیتار زدن و بستن چشماش و خوندن

    انقدر علاقه داره به کارش که حتی رفتن پولا که باد میبره رو متوجهش نیست

    و داشتم فکر میکردم

    که چه درسی برای من داره

    که الان فکر میکنم من باید انقدر که اون پسر تمرکز داشت به روی کارش ، منم باید در این حد تمرکز بذارم رو نقاشی و طراحی

    بعد دختری که کنارم بود گفت بریم بازار

    گفتم باشه و وسایلامونو جمع کردیم و رفتیم

    وقتی رسیدیم داخل بازار داشتیم میرفتیم پیش مادرم ، که یهویی دیدم دختر نیست

    سریع قضاوتش کردم ، با خودم گفتم حتما نمیخواسته با من بیاد و خودش رفت بگرده تو بازار تا بفروشه

    به این چیزا که فکر میکردم دقت کردم دیدم مشتری داره و به اناراش دارن نگاه میکنن

    رفتم بهش گفتم من از پله ها بالا میرم و خرید کردن بیا بالا

    همین که رفتم پیش مادرم وسیله هامو گذاشتم و دیدم یه گروه موسیقی که گیتار و تنبک و دف و سنتور داشتن 4 تا پسر به قدری حرفه ای هماهنگ کار میکردن که متعجب بودم

    باز هم داشت تکرار میشد یه پیام

    اینکه اگر تو هم تمرکزی روی نقاشی کار کنی و از نقاشی درآمد داشته باشی و باور هاتو قوی کنی

    صد در صد بهت داده میشه

    با خودم گفتم مگه میشه انقدر هماهنگ‌ و اینا باید کنسرت اجرا کنن

    خیلی زیبا بود

    یکم گوش دادم و بعد دختر اومد و پیشمون نشست و من شروع کردم به گوش دادن جلسه دوم قدم دوم

    نمیدونم یهویی چی شد

    یه حسی بهم گفت برو گوش بده

    گفتم آخه من که هنوز رد پایی تو فایلای قدم اول ننوشتم چرا برم قدم دوم

    حس کردم که باید گوش بدم و چشم گفتم

    و تا غروب فقط داشتم گوش میدادم

    وهم زمان صدای موسیقی شاد و زیبایی که مینواختن خود خود بهشت بود

    و من لذت میبردم ،دختری که پیشمون بود دو ساعتی نشست و گفت میره مصلی تا دوباره صحبت کنه که بهش جا بدن و بره تا سی ام کاراشو بفروشه

    و با هم خداحافظی کردیم رفت

    خیلی جالب بود وقتی صحبت میکرد گفت رشته دانشگاهش نقاشی و هنرهای تجسمی بوده

    وقتی رفت ، من دوباره با دقت نشستم و فایلارو گوش دادم

    مادرمم گل سراشو برداشته بود و رفته بود داخل بازار بچرخه و بفروشه

    من مدام سعی میکردم تا تجسم کنم که آینه دستیام فروش رفتن

    و مدام به اون 650 فکر میکردم و میدیدمش که تو حسابم اون عدد واریز شده

    تا غروب هیچی از کارای من تو اون مکان خلوت کوشک باغ هنر فروش نرفت

    من اصلا نگران نبودم

    به خودم میگفتم طیبه میشه در دست اقدامه

    ولی متوجه نبودم که من یه چیزو فراموش کرده بودم و بعد نوشتن رد پام فهمیدم که من بی ارزشی خودم و کارامو فرکانسشو فرستاده بودم و سبب شد که فروش نداشته باشم

    و شرک هم داشتم

    ولی سعی کردم خودمو آروم نگه دارم و خدارو شکر میکردم و از موسیقی لذت میبردم تا اینکه مسئول بازار اومد با یه پلیس

    با خنده گفت اینجا نباید بشینیا

    جمع کن صبح جمعه بیا بهت جا بدم

    گفتم باشه مادرم بیاد جمع میکنیم

    همینجور من داشتم به فایل گوش میدادم که رسیدم به اینکه باید قصد پشت خواسته تونو بگین و اگر بگین من فلان چیزو میخوام ، شمارو از مسیر دور میکنه

    من این حرفو تو چند تا از فایلای رایگان و حتی نوشته ها و توضیحات مریم جان هم خونده بودم

    ولی انگار امروز باید متوجهش میشدم چون در مدار دریافتش قرار گرفته بودم

    و البته باید اینم اضافه کنم ،تا زمانی که من قدم برندارم و ایمانم رو نشون ندم هیچ اتفاقی نمیفته

    همینو که شنیدم ،به یکباره گفتم نمیخوامش

    دیگه خواسته مو که تجسمش کردم با جزئیات که گفتم حتما این باشه ، نمیخوام

    دادمش به خودت ربّ من

    من فقط تو رو میخوام

    و اینو گفتم و مادرم که اومد و جمع کردیم و رفتیم، داشتم با خودم صحبت میکردم ، گفتم من منتظرم میدونم خدا مشتری میشه برای نقاشیام

    که یهویی خودم جواب خودمو دادم و گفتم نه طیبه اشتباه نرو

    خدا که عطا میکنه

    تو مانع عطا کردنش شدی

    فکر کن ببین چه افکاری داری

    همینجور فکر میکردم و آروم بودم و تجسم میکردم و رفتم

    یادم اومد نمازم مونده

    به مادرم گفتم تو اینجا رو میزای خالی بچین

    من برم و بیام

    نزدیک غروب بود و خیلی از فروشنده ها از ساعت 3 جمع میکردن و میرفتن

    و اکثر جاها از 4 به بعد خالی میشه

    وقتی رفتم ،جلو ورودی بازار همه دستفروشایی که هر هفته میدیدمو دیدم

    که همه کنار خیابون بساط کردن و از یکی پرسیدم گفت امروز کاری نداشتن

    تو دلم گفتم کاش میومدم اینجا

    و دوباره شرک ورزیدم

    بعد دوباره با هر قدمی که میرفتم به دستفروشا سلام میدادم

    یکی که یه بار براش کارت کشیدم و به من کیک ژله آبی داد بابت تشکر داده بود ، دیدمش و باهم صحبت کردیم ،بهش گفتم اگر بشه دیگه نمیام اگرم بخوام بیام ،نقاشیامو میارم

    وقتی نمازمو خوندم گفتم خدایا منو ببخش میدونم که من مانع ورود ثروتم ،باید قدم بردارم و عمل کنم تو کمکم کن

    وبرگشتم پیش مادرم

    گفت یدونه گوشواره انارتو فروختم طیبه

    من به قدری خوشحال بودم که فقط مثل دیوونه ها برای 50 هزار تمن میخندیدم

    میگفتم میدونستم در دست اقدامه و سپاسگزاری میکردم

    وقتی جمع کردیم بریم ورودی بازار یکی از فروشنده ها لحظه آخر داشت میرفت خونه اش

    من حواسم نبود به فایل استاد گوش میدادم

    دیدم یه خانم گفت اناراتو ببینم و گفت بین این انار و این موندم کدومو بردارم

    دقیقا دستشو رو اناری گذاشت که من تجسمش کرده بودم و وقتی گفتم خودتون به سلیقه خودتون بردارید

    انار کناریشو برداشت

    خواست پولشو نقدی بده

    گفت 100 بدم؟؟؟

    گفتم نه واقعا جا نداره

    گفت 110 آخرش

    گفتم نه واقعا نمیشه

    گفت بابا منم فروشنده ام یه تخفیفی بده که 120 داد و گفت 5 دیگه نمیدم

    گفتم نمیشه ،شما 10 بدین من 5 برگردونم

    از مادرم 5 گرفتم و بهش دادم و با خوشرویی ازش تشکر کردم و گفتم پر برکت باشین

    من اون لحظه از خوشحالی داشتم پرواز میکردم

    که امروز از صبح تا شب فروش نداشتم

    ولی داخل بازار که رو میز گذاشتیم فروش رفت

    این یعنی چی ؟؟؟

    یعنی اینکه اگر بهاشو بپردازم خدا به من مشتری رو میاره

    من باید ارزشمندیمو نشون بدم

    وقتی میخواستیم برگردیم ،خواهرم اومد گفت داره بارون میباره و با پسرش رفتن و من و مامانم باهم رفتیم

    وقتی رسیدیم مترو هنوز نرفته بودن باهم سوار شدیم

    وای از اینجا من یه تجسمی کردم

    متحیر شدم

    یه ایستگاه بعد جا باز شد و نشستم و چشمامو بستم و انارارو رو پام گذاشتم یه لحظه تصویر این به چشمم نشون داده شد که الان مادرم صدام میکنه میگه طیبه مشتری داری

    تا این تصویرو دیدم

    دو سه ثانیه بعدش همین رخ داد

    مامانم به دستام زد و گفت طیبه مشتری داری

    دیدم یه دختر روبه روم نشسته بود گفت برای فروشه ؟

    گفتم بله و ازم گرفت و 200 تمن ازم خرید کرد

    یه ست و یه گوشواره خالی

    وای من تو مترو که کارت میکشیدم فقط میخندیدم چقدر خوشحال بودم

    تو دلم میگفتم ببین تو کل روز فروش نداشتی ولی خدا غروب برات مشتری شد تا نوشته های اول صبحت رو تایید کنه

    وقتی رسیدیم و با بی آرتی برگشتیم خونه دیدم داداشمم تو بی آر تی بود و باهم پیاده شدیم

    مثل همیشه رفتم به درخت توت سلام دادم و برگشتم

    رفتیم خونه

    امروز اولین روزی بود که شهر بازی کنار مرکز خریدمونو راه انداختن و هوا بارونی بود و بسیار پاک و زیبا

    وقتی رسیدیم خونه من شروع کردم به حساب کردن فروش روزمون

    من کلا 375 فروش داشتم از انارام

    و مادرم 3 میلیون و 550

    که بابت درصد فروش برای گل سرایی که پیش من گذاشته بود 300 به من داد

    که کلا به حساب من 675 واریز شد

    من اصلا حواسم نبود که چرا 675 به حسابم واریز شد

    تا اینکه نوشتم و فکر کردم به اتفاقای روزم

    و بهم گفته شد

    که من تو تمرین ستاره قطبیم نوشته بودم 650 به حسابم واریز میشه

    و شد

    اما 25 اضافه تر

    و من به فکر این بودم که 25 برای من یه پیام داره اما چیه پیامش؟؟؟

    رهاش کردم گفتم به وقتش بهم گفته میشه

    و ادامه دادم نوشته هامو

    که از اول نوشتم و یکی یکی درک هایی که باید از کل روزم بهم گفته میشد رو متوجه میشدم

    شب که دیر وقت شد 12:15دقیقه رفتم مسواک بزنم و بخوابم و ادامه رد پامو فردا بنویسم تا تکمیل بشه و بعد بذارم تو سایت

    همین که مسواک میزدم یهویی شروع کردم به حرف زدن با خودم

    گفتم طیبه نمیخوامش که نوشتی ، تو رد پات و گریه کردی کافی نیست

    باید در عمل نشون بدی و نشون بدی که

    مرد راهم باش تا شاهت کنم

    صد چو لیلا کشته در راهت کنم.

    مرد راه ربّ بودن یعنی چی

    باید کامل دل بکنی و رها بشی از این خواسته ات

    خودت خوب میدونی چه کارهایی باید انجام بدی

    و قطع کنی به کل این شاخه های اضافه رو که مانع رشدت شدن

    پس در عمل نشون بده ،

    که نشون بدی کجای کاری

    ایمانت رو الان باید نشون بدی

    هر آنچه که توی گوشیت درمورد اون خواسته داری پاک کن که حتی تو پاورپوینتی که ساختی کلی عکس گذاشتی

    و آخرین مرحله از رهایی

    پس بگیر و بگذر از خواسته ات و پاک کن هر آنچه که باید از درین بورد آرزوهات پاک بشن

    و فقط قصد پشت خواسته هات رو بنویس

    وقتی برگشتم تا بخوابم دوباره شعر رو خوندم گریه کردم

    سخته

    به قول استاد ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است

    من در کلام گفتم خواسته مو نمیخوامش

    تو این یک سال بارها گفتم و در عمل نشون دادم و سبب آرامشم شد

    اما این بار باید به کل بگذرم از خواسته ام قشنگ این پیام رو حس میکنم

    ولی باید در اصل ، در عمل نشون بدم

    و وقتی نشون دادم

    خدا به وعده اش عمل میکنه

    صد چو لیلا کشته در راهم میکنه

    امروز در صحبت های تجسم استاد

    من فهمیدم که آخرین قدمامو برای رهایی کامل خواسته ام باید بردارم

    و از خدا کمک میخوام

    وقتی نوشتم، تمرین ستاره قطبیم رو باز کردم و تیک هایی که پشت سر هم زدم رو با عشقی بیشتر سپاسگزاری کردم و تجسم کردم روی شونه های خدا هستم و خوابیدم و صبح با کلی عشق دقیقا دوباره موقع اذان بیدار شدم

    اینجا مینویسم چون مربوط به امروز میشد و ادامه درکم از مبلغ فروشم هست که دیشب رهاش کردم وگفتم،

    به وقتش بهم گفته میشه چرا 25 هزار تمن اضافه واریز شد به حسابم

    (الان ساعت 5:48 روز 24 آذر هست

    وقتی بیدار شدم و داشتم به این فکر میکردم و تجسم میکردم که از قلبم سپاهی از کد های سلامتی دارن حرکت میکنن

    به یکباره دیدم و درک کردم که دلیل اینکه 25 هزار تومان اضافه بود از مبلغی که در تمرین ستاره قطبی نوشتم و دیشب نوشتم که عجیبه چرا 25 اضافه تر شده

    که الان تو همین ساعت نورانی و عظیم خود به خود درکش بهم داده شد

    و به قلبم این جمله جاری شد

    تو که با ایمان قوی که داشتی تصمیم گرفتی تخفیف ندی و تخفیف ندادی

    25 هزار تومان پاداش تو بود

    وای خدای من

    دیشب گفتم قضیه این 25 هزار تمن اضافه چیه ؟؟؟

    الان قشنگ بهم گفت که پاداش کسانی که به اصل ، به خدا توکل کنن همینه که می افزاید

    ظرف وجودش بزرگ و نعمت و ثروتش فراوان میشه

    چه درس بزرگی بود این عدد و مقدار اضافه

    قشنگ‌داره بهم میگه که تو همه کارهات ، و تمام جنبه های زندگیت

    اگر به اصل توجه کنی دائم ظرفت بزرگ میشه و برای دریافت نعمت و ثروت و عشق و شادی و سلامتی و آرامش و بهترین ها آماده میشی و بهت داده میشه

    خدایا شکرت

    کمکم کن تا سریع تر عمل کنم

    و امروز یاد گرفتم که دیگه فقط چیزای خوب رو بنویسم در سایت حتی اینکه فقط از مشتری هایی بنویسم که به راحتی کارت میدن و خرید میکنن تا تعدادشون بیشتر و بیشتر بشه

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
    • -
      خانم موفق گفته:
      مدت عضویت: 1459 روز

      سلام دوست عزیز

      من اکثر کامنتهایت رو دنبال میکنم . واقعیتش برام عجیب بود که چرا برای نقاشیهات ارزش قایل نیستی وحاضری فقط در جمعه بازار بفروشی .

      اونم به شکل دور گردی .

      خیلی خوشحالم که میخای برای خودت میز کرایه کنی و به کارهات ارزش بدی .

      کامنتت برام خیلی درس داشت ممنونم .

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 717 روز

        به نام ربّ

        سلام خانم موفق

        پیامتونو که خوندم فقط این بهم گفته شد

        من درمدار دریافت آگاهیاش نبودم

        و وقتی قدم برداشتم و بیشتر فکر کردم به رفتارهام

        خدا به بهترین شکل بهم فهموند که ارزش قائل باش به خودت و برو میز بگیر و بهاشو بپرداز

        و خوشحالم که درمدار دریافتش قرار گرفتم و از این هفته میز میگیرم و میام از نتیجه اش مینویسم

        خدارو شکر که در سایت پر از آگاهی دوستانی مثل شمارو دارم که با نوشته هاتون کلی درس یاد میگیرم

        سپاسگزارم که برام نوشتین

        تا یادم باشه که از این به بعد ارزشمند بدونم نقاشیامو و خودم رو

        نور خدا به شکل شادی و سلامتی و ثروت و عشق و آرامش در زندگیتون جاری بشه

        آمین

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
        • -
          فاطمه ۱۴۰۳ گفته:
          مدت عضویت: 676 روز

          سلام طیبه جانم

          عزیزم من کامنتهات 90 درصد میخونم

          وهدایت شدم ب این کامنتت

          خوندم یهو خارج شدم از سایت گفتم شاید درمدار نوشتن واست نیستم

          دوباره قلبم گف بیام بنویسم

          دوباره وارد سایت شدم

          تا بهت بگم طیبه اصلا فکرتو درگیر مشتری نکن

          فقط مهارتتو ادامه بده مشتری میات خودب خود

          خودم یکمدت قبل همش درگیر این بودم خدایا مشتری بیار

          چندبار کارامو توی دیوار گذاشتم ب همسایه و اینواون دوستان نشون دادم عکس ها فرستادم

          آخرش

          یکنفر توی سایت دیوار پیامی ازسمت خدا برام فرستاد شاید اگر عضو سایت توحید نبودم بااون شخص بحثم میشد یا ازدستش ناراحت میشدم

          اما پذیرفتم ک پیام خداست

          اون شخص حتی نفهمیدم مرد بود یازن

          برام نوشته بود میخام فقط بهت توصیه کنم

          حیفه اینهمه زحمتت

          کارهاتو اینجا نذار

          دنبال مال مفت می‌گردن

          کارهاتو جای دیگه بگذار

          من مات موندم

          نتونستم جلو خودمو بگیرم ب شوهرم گفتم گف من هم بارها بهت گفتم نپذیرفتی

          گفتم راست میگه شوهرمم بهم گفته بود تو مدار دریافتش نبودم

          الان نمیدونم تو مدار دریافت پیام من هستی یا نه

          اصلا توفکر این نباش کارهاتو کجا بفروشی

          همیشه راهی ک تو بهش فکر میکنی رو خدا میبنده

          دقیقا تجربه ی من از درک کارهای خدا وعمل ب غیب همینه

          هرراهی گ بهش فکر کردم بسته شد

          واز راه دیگه ای ب من عطا کرد

          من الان مشتری از جایی میات ک خبر ندارم قبلش و دنبال کسب مهارت بیشتر هستم

          ب اندازه ای ک مهارتم بیشتر میشه و باورام بهتر میشه مشتری هام بیشتر یا باکیفیت تر میشن

          اینو باید ب خودم هم خیلی بگم چون من تا یکمدت پیش همش توفکرم همین بود ک کجا برم بگم من کارم اینه واین کارام هستش

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
          • -
            طیبه گفته:
            مدت عضویت: 717 روز

            به نام ربّ

            سلام فاطمه جان

            چقدر عجیب و دقیقه،حتی پیام های دوستان

            من امروز رفتم جمعه بازار و اونجا تصمیم گرفتم دیگه پل طبیعت نرم

            بشینم خونه و روی باورهای قوی و قدرتمند کار کنم و به فایلا گوش بدم و بنویسم

            و از طرفی ایده برگ درختا رو خدا بهم داده که نصفه قدم برداشتم

            الان که رسیدم خونه ، اومدم سایت پیامتو دیدم

            و عهد بستم که روی مهارتم نقاشی از صبح تا شب که خونه هستم کار کنم

            و دیگه خدا خودش مشتری رو میرسونه ،من به ایده هایی که میگه در کنار این کارا حتما قدم عملی هم برمیدارم و میبرم برای فروش ، که بهم گفته برو طلا فروشی و باشگاه اسب سواری

            من قدممو برمیدارم تا قدم بعدیو بهم بگه

            چقدر پیامتون با تصمیمایی که گرفتم هماهنگ‌بود

            انگار مهر تایید بود بر تصمیمم

            سعیمو میکنم که از این به بعد بیشتر تمرکزم روی قوی کردن باورام باشه که خدا با باورای منه که بهم پاسخ میده و خدا رو قدرت بدونم

            و روی پیشرفت در مهارتم نقاشی باشه

            و به قول استاد اصل رو رعایت کنم

            ممنونم که برای من نوشتی

            بی نهایت سپاسگزارم ازت

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای: