https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2021/08/abasmanesh-2.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2021-08-12 09:14:102024-04-27 07:26:49گفتگو با دوستان 34 | نگاه گذرا به کلیّت زندگی
145نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
سلام ودرود به دو استاد عزیزم ،استاد عباسمنش عزیزوخانم شایسته ی نازنین وهمه دوستان بهشتیم در این سایت توحیدی ومقدس.
الان دارم با خودم فکر میکنم وقی بچه ها از نزدیک صدای استاد رامی شنوند ومی بینند چقدر حس وحال خوبی دارن چقدر لحظه ی رویایی است وقتی کسی را که برات ارزشمند است وزندگیت رو متحول کرده از نزدیک توی فضای clubhouse ببینی ،واقعا چقدر لحظه ی قشنگی است وقتی استاد با مهربونی ولبخند جواب سلامتو میده ،چقدر خاطره میشه برات.
امروز قبل از ظهر من همینطور که داشتم فایل های استاد را گوش میدادم به خواب رفتم ودر خواب استاد را دیدم که داشت برای من از نزدیک به من درس میداد وبرای من قوانین را توضیح میداد ولی من همش میخواستم در بین صحبت های استاد حرف بزنم واین باعث میشد که حرف های استاد را درست متوجه نشوم ،
در این هنگام بیدار شدم وباخودم گفتم نجواهای ذهنی من مانع از شنیدن ودرک بهتر میشوند وباید آنقدر خودم را به شنیدن قوانین عادت بدهم که فقط صدای خدا رابشنوم.
واقعا استاد عزیزم چقدر برای ما ارزشمند وتاثیر گذار هستید چقدر زندگی ما را تغییر دادید ومن چقدر خوشحالم که استادی مثل شما رادرزمان حیات خودم دارم.
در پناه الله مهربان شادو خوشبخت وسعادتمند در دنیا وآخرت باشید.
آیا براى هدایتشان کافى نبود که [ببینند] چه نسلها را پیش از آنان نابود کردیم که [اینک آنها] در سراهاى ایشان راه مى روند به راستى براى خردمندان در این [امر] نشانه هایى [عبرتانگیز] است (128)
خداوند مهربانم بینهایت سپاسگزارم
خدایا من تسلیمم هیچی نمیدووووونم تو بگو تا بنویسم
حسم گفت بیا بنویس منم اعتماد کردم
و همیشه وقتی نشستم به نوشتن هیچی نمیدونستم و خودت بر قلبم و قلمم جاری کردی
من به خدای خودم اعتماد دارم.
خدا یا شکرررررررررت تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری میجویم مرا به راه راست به راه کسانی که به آنها نعمت داده ای هدایت کن نه کسانی که بر آنها غضب کرده ای و ن گمراهان
خدایا شکرت من هر آنچه دارم از آن توست مالک اصلی تویی عاشقتم جان جانانم سپاسگزارم
خدایا شکرت من به هر خیری از جانب تو برسد فقیر ترینم پس مرا تسلیم خودت کن تا همواره بندگی ات را بجا آورم و هدایت های ناب الهی را دریافت کنم
چون بی قید و شرط ارزشمندم
چون دردانه خداوند عالم هستم
چون ارزشمندی من درونی است
و هیچ دستاوردی ارزشمندی مرا نشان نمی دهد.
خدایا شکرت
برای این فایل بینظییییر توحیدی
از استاد عزیزم و دوستان عزیزم که در این فایل با استاد صحبت کردن بینهایت سپاسگزارم
انشاالله که همچنان در مومنتوم مثبت حرکت کنند
خدایا شکرت استاد عزیزم همه چی با تکامل خودشو کاملتر میکند
و هر چیزی که بوجود آمده طبق قانون تکامل بوده و هست و خواهد بود
اگر این آگاهی ها را نهادینه کنیم در وجودمان درک و فهم بهتر و بیشتر ی از قوانین جهان هستی کسب میکنیم
و بهتر سیستمی بودن خداوند را درک میکنیم
استاد طبق قانون تکامل و این چند سالی که لایق هم مدار شدن با شما و عضو شدن در خانواده صمیمی عباس منش شده ام
هر بار بلطف خداوند دارم بهتر عمل میکنم
و بقول دوست عزیزم آقا نعیم نمیدانم که آیا باز هم نه به حرف بلکه در عمل هم میتوانم توحیدی تر باشم
استاد همینکه به حرف الان میتونم بگم در مورد مرگ عزیزان خیلی پیشرفت خوب و دستاورد عالی برای تغییر شخصیتم است.
چند ماه پیش که عمه بزرگم بر اثر بیماری از دنیا رفت و به روح ابدی اش پیوست
من کاملا آرام بودم.
حتی روزهای آخر عمرش هم من در روستا بودم خانه مادرم و همه عزیزان به شهر رفتند برای عیادت در بیمارستان
خواهر برادرهایم از شهر دیگه اومدن و با مادر و خواهر و برادرهای دیگرم همگی با هم رفتند و من برای اینکه خودم را وارد جمع منفی و ناراحتی نکنم
تمام بچه ها را نگه داشتم در خانه مادرم و گفتم من از بچه ها مراقبت میکنم تا شما بیاین
و اونا هم خیلی فشار نیاوردند
چون میدونن من اگه تصمیم قطعی برای انجام کاری داشته باشم منصرف نمیشوم
گفتند مطمئن هستی نمیخوای بیای
گفتم آره این همه بچه که نمیشه تنها بزاریم شما برین من هستم
و وقتی رفتن به آهنگ شاد گذاشتیم و کلی با بچه ها بزن و برقص کردیم وبعدش زنگ زدم به خواهرم و چوشی داد عمه باهاش حرف زدم و بلطف خداوند اون لحظه خیلی حالش خوب و همش برامون داشت دعا میکرد و قطع کردم و رفتیم تو طبیعت با بچه ها کلی گشتیم و تا غروب لذت بردیم و اومدیم خونه و عزیزان کم کم از راه رسیدن و اصلا همه نا راحت وغمیگن و چشم های پف کرده و من و بچه ها با کلی روحیه شادتر بودیم بلطف خداوند و
و وقتی بعد از چند روز عمه به رحمت ایزدی پیوست و خبرش را شنیدم برای آرامش روحش دعا کردم و کاملا آرام بودم در حالی پشت تلفن صدای گریه بقیه را شنیدم اصلا ناراحت نشدم و حتی پشت تلفن با مادرم کلی هم صحبت کردم که مرگ تولدی دوباره است و الان به نور ابدی پیوسته و جاش تو بهشته و در آغوش خداوند است و مادرم هم کلی آرامتر شده بود .
غروب که ما رفتیم از شهر به روستا برای مراسم خواهر بزرگم هم با خودمون بردیم و
خواهرم ومادر همسرم کلی ناراحتی کردن (مادر همسرم دختر عموی پدر من هستند )
من در اون شرایط هم کاملا آرام بودم
و رفتیم بعد از کمی نشستن
مادرم اومد گفت میخوا برم برای غسل و کفن
انگار خداوند منو از جام بلند کرد و به زبانم جاری کرد که منم همرات میام
یعنی استاد هر چقدر فکر میکنم فقط پلن خدا را میبینم
ما رفتیم و بقیه فکر میکردن که من میترسم
و وقتی با کمک مادرم این کار را انجام دادم خیلی حس خوبی داشتم و فقط سوره هایی از قرآن که در ذهنم بود را میخواندم و کاملا آرام بودم بلطف خداوند و فردای خاکسپاری که همگی گریه و زاری و ناراحتی میکردن من کاملا آرام بودم و کارهایی که توانایی انجامش را داشتم انجام میدادم برعکس همه من انگار در یک مهمانی بودم و هر لحظه برام ملموس تر میشد که من در بهترین زمان و بهترین مکان و بهترین شرایط قرار میگیرم
اصلا جوری اون روز خداوند پلن ریخت که من با وجود اینکه مراسم تشییع بود ولی من حضور داشتم ولی نبودم در مکان و موقعیتی که مناسب من نبود .
و حتی خیلی حضور م در اون جمع که تا چهلم همه حاضر هستند من حاضر نبودم و تو خونه داشتم فایل گوش میدادم و سریالهای سایت را نگاه میکردم و اصلا حرف و حدیث و قضاوت دیگران هم برام مهم نبوده
حتی چندتا عروسی هم در اون حین دعوت شدیم و رفتم بر خلاف جامعه که لا اقل تا چهلم هیچ مراسم شادی نمیروند
و چقدر هم خوش گذشت خدایا شکرت من تسلیمم هیچی نمیدووووونم خودت کمکم کن تکاملم را بدرستی طی کنم.
و استاد یه تجربه دیگه از همین دیروز و امروز خودم که فهمیدم چقدر تغییر کردم
از دیروز به یه تضاد جسمی مواجه شدم
و به طرز عجیبی یک روز مرا درگیر کرد
و من با اینکه توان راه رفتن نداشتم
از درون کاملا آرام بودم و فقط شکر گذاری بابت سلامتی ام میکردم و میگفتم روزی که سالم و سلامت باشم دوباره و دارم به کارهام رسیدگی میکنم و همینطور با کلامم داشتم ذهنم را مدیریت میکردم و شکر گذاری میکردم
و حتی چندباری که همسرم گفت ببرمت دکتر
گفتم ن بدن من بزرگترین داروخانه دنیاست
خودش بلده خودشو ترمیم کنه نیازی نیست
و حتی وقتی همسرم دیشب مهمان بود و رفت من کاملا راضی و خوشحال بودم با اینکه جسمم در تضاد بود ولی اصلا انتظار نداشتم که کسی پیشم باشه و بهم احساس ترحم و دلسوزی داشته باشه
حتی بهشون گفتم طبق پایین که خانواده همسرم هستند متوجه نشوند
با اینکه مادر همسرم دوبار اومد بالا و برام گل کاشته بود داخل گلدون می آورد ولی بلطف خداوند اصلا متوجه نشد .
و امروز با هدایت خداوند که بهم گفت فلان چیز رو بخور و من بدون مقاومت خوردم و چنان آب روی آتیش شد برام که الان کاملا سالم و سرحال هستم و تمام خانه و اتاقها را جارو کشیدم و سپاسگزاری کردم از خداوند مهربان و شفا دهنده من که وقتی من خودم را بیمار کردم خداوند مرا شفا داد
و امروز با عشق چندتا فایل بینظییییر گوش دادم و کلی لذت بردم و به آگاهی هایم افزوده شد و انشالله که بتونم در عمل هم به ابن آگاهی های ناب الهی عمل کنم و انسان توحید ی تر و بنده متوسل به خداوند باشم
خدا یا شکرررررررررت
من تسلیمم بدون تو هیچی نیستم هر آنچه دارم از آن توست
خدایا شکرت برای این ردپایی که برایم نوشتی
خدایا شکرت
در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند خوشبخت و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت دوستون دارم الهام جون عزیز دردانه خداوند عالم
بی مقدمه شروع میکنم من امروز داغون بودم از همه چی شاکی بودم چند روز هست فرزند کوچکم بیمار شده و حالش خوب نبود با همسر سر این بیماری همش دوسه روزه بحث جدل وناراحتی داشتیم همسرم هم مریض شده و ایناهمش بخاطر شرایط بد خونمون بوده که اونممریض شده براش سلامتی ارزومیکنم …استاد امرز که اومدم شیفت با تمام حال بدی هام اول شکرگزاریمونوشتم و به خدا گفتم یک تغییری نشانم بده تا بتونم حالمو عوض کنم بعد شکرگذاری گفتم بزار برم سایت شاید استاد قسمت 15 هم جهت شدن روگذاشته باشه اما دیدم هنوز نیومده گفتم بزار یک فایل ببینم واین فایل 200 رو دانلود کردم و الله اکبر که دقیقا صحبت های نعیم و جواب شما برای من بود …من بخاطر بیماری فرزندم از مسیر خارج شده بودم داشتم ممنتوم میگرفتم تا این فایلوگوش کردم چقدر بهم ارامش داد چقدر خدا ساده جوابمو داد چقدر هدایت خدارو درک کردم چقدر خدا دوسم داره ممنونم خدا جون برای هدایتت با این که من تمام اینارو میدونستم اما الان واقعا احتیاج داشتم به مرور ودوباره شنیدنشون خدایا ممنونم ….در مورد صحبت های نعیم باید بگم دقیقا همینجوره که منم اول نقاب داشتم وهمه رونصیحت میکردم به مسیر که شما میگید حتی به زور. اما الان چند وقته مخصوصا از زمان دوره هم جهت شدن سعی میکنم اجازه بدم هرکس مسیر خودشو بره ونقابمو برداشتم واینمسیر مسیر مسیر تکامله دستم داره میلرزه نمیتوتم بنویسم ممنونم استاد براهمه چیز بقیشو میخام برام خودم تو ذهنم مرورکنم وای خدا ممنونم برای همه چیز حالم خوب شد مرسی استاد
استاد جانم . با چه زبانی از شما تشکر کنم . بابت اینکه در زندگیم هستید . من از شما چطور حال خوب داشتن رو آموختم . آموختم که خداوند مانند آیینه عمل میکند و نتیجه افکار و فرکانسم رو به من برمیگرداند .
استاد جانم شما به من قران را آموختید و توحید و دوستی و معامله با خداوند را آموختید .
استاد جانم در مدت آشنایی با شما ، من چه جاهایی که گیر کردم و فقط یاد خداوند و حال خوب من رو نجات داد .
با دیدن فایل های سفر به دور آمریکا و زندگی در بهشت به چه مناظر بی نظیر و دریا و کوه هایی که هدایت شدم .
استاد جانم من تقریبا تمام روزم رو با آموزه های شما طی میکنم . و سعی میکنم که به صورت عملی آموزه ها رو در زندگیم اجرا کنم .
فهمیدم که اگر به چیزهای خوبی میخوام برسم فقط با حال خوب هست که امکان پذیر هست .
یاد گرفتم که چطور روی عزت نفس ، اعتماد به نفس و ایمان و توکلم کار کنم . از خدای مهربانم بابت وجود شما و اینکه من را هدایت به شما کرد سپاسگزارم .
از خداوند میخواهم که کمکم کند که فقط ایمان بدون عمل نداشته باشم .
شما به من معنی عمل صالح را آموختید .
استاد جانم من با شما و سایت خداییتون واقعا حالم خوب هست .
امروز ازتون یاد گرفتم، تکامل مراحلی داره و نمیشه سریع بخوای و بشه. بچه های طلاق و سرزنش خانواده هاشون، توقع نداشتن از کسی و اینکه درک کنی: نمیشه اونا رو تغییر بدید. واقعا فهم وپذیرش و اجرا کردنشون، خیلی عمیقه و نمیشه در آن واحد، بگی : فهمیدم. استاد، حرفهای شمارو باید فهمید و اونکه میفهمه، میتونه از سختی و پیچیدگی های راه ها، جوابو پیدا کنه. سپاسگزارم ازتون
سلام و درود فراوان به استاد عزیز و بزرگوارم و مریم جان عزیز و تمامی دوستان گرامی.
خیلی خوشحال شدم از اینکه صدای یکی از همشهریای عزیزمو تو سایت شنیدم .
نعیم جان امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت موفق و موید باشی مطمئناً الان پیشرفتهای خیلی بهتر و بزرگتری کردی .
آرزوی ما خوشحالی و خرسندی تک تک بچههای سایت و کسانی که واقعاً تلاش میکنن برای بهتر بودن و بهتر شدن .
بارها گفتم از مرگ میترسم و اصلاً دوسش ندارم شاید فک کنید که خیلیا دوست ندارن بمیرن ولی خیلیا رو دیدم در حین داشتن آرامش و زندگی خوب آمادگی رفتن هم دارن .
درکی از این موضوع ندارم چون تو هر حس و حالی که باشم از مرگ وحشت دارم .
خیلی دوست دارم به جایی برسم که نسبت به مرگ دیدگاه خوبی داشته باشم به دنیای پس از مرگ فک نمیکنم اتفاقاً به خاطر نقص و ضعفی که فک میکنم از عدم ایمانم میاد به دنیایی که زندگی میکنیم فک میکنم و اینکه دوست ندارم از اینجا برم .
درست حدس زدید وابستگی و تعلق خاطر به این دنیا دارم که اینم مرتبط به کمبودهایی هستش که تو وجودم دارم و اینکه نیاز دارم فرصتهایی داشته باشم برای بدست اووردنشون !
که تو همه ی زمینهها برای دیدن رشد و پیشرفتم و لذت بردن بیشتر از زندگی دنبال این فرصتها بودم .
یه نقصی که سالها داشتم این بود که همیشه انتظار وقوع اتفاقاتی رو میکشیدم تا با بدست اووردنشون حالم خوب شه اما کم کم متوجه شدم این طرز فکر فقط وقت و زمان رو از من میگیره فرصتها تو چ بخواهی چ نخواهی از دست میرن و زمان به خاطر ما توقف نمیکنه و عمر ما همچنان به حالت صعودی بالا میره تازه اگر عمری باشه .
دقیقاً فکر کردن به مرگ و تصور کردن اینکه من میتونم هر عان تو این دنیا نباشم باعث شد در لحظه زندگی کردن رو یاد بگیرم و دنبال غبطه و حسرتهام نباشم البته هنوزم که هنوزه گاهی پیش میاد که فک کردن به حسرتها و چیزهایی که بدستشون نیووردم و ندارمشون حالمو بد میکنه اما بعد از چند دقیقه گاهی بعد از یک ساعت فک کردن دوباره به خودم میام که فکر بیهوده و بیخود نکن ، ذهنتو درگیر موضوعات و مسائلی بکن که باعث پیشرفت و حال خوبیت بشه چیزی که بهت انرژی و انگیزه بده نه اینکه غمگین و ناامیدت کنه و تو رو به احساس بد ببره .
فکر کردن به مرگ فقط اینجور وقتا بهم کمک میکنه اینکه در برخورد با تضادها و مشکلاتی که باهاش مواجه میشم آرومم میکنه ، بهم یادآوری میکنه دنیا رو جدی نگیرم و بدونم همه اینها گذری هستن و باور اینکه خودمم مهمون این دنیا هستم و قرار نیست تا ابد اینجا بمونم .
فک میکنم قسمتی که اذیتم میکنه همینه که اون احساس رضایت از زندگیمو ندارم.
سعی میکنم با توجه و تمرکز کردن به نقاط مثبت آدمهای اطرافم البته بیشتر منظورم به همسرمه چون با کس دیگهای مشکلی ندارم و توجه کردن به زیباییها و نعمتها و داشتههای زندگیم و سپاسگزاری به خاطرشون ، افکار منفی رو کنترل کنم و به مومنتوم منفی نرم اما از اونجایی که ما انسان هستیم و تو وجودمون کمال گرایی وجود داره همیشه باید مراقب و مواظب گفتگوهای ذهنیمون باشیم و در هر لحظه بخصوص وقتایی که نجواها تو ذهنمون پرسه میزنن به هر طریقی که میتونیم ورودیهای مناسب بدیم تا تو اون حالت بد نمونیم .
این روزا بیشتر به رفتار و عملکردها و واکنشهای خودم نسبت به همسرم نگاه میکنم اگه فقط شخصاً اسم همسرمو میارم به خاطر اینکه تغییرات مثبت زیادی بابت بالا بردن اعتماد به نفس و عزت نفسم نسبت به بقیه داشتم هر مشکلی که تو وجودمه فقط مرتبط به همسرمه !
میبینم تمام رفتارهام حتی محبتها و چیزهایی که به نظر خودم وظیفه میدونستم نسبت به ایشون تو افکار و باورهای غلطی بوده که ریشه تو ترسهام داشته و من اصلاً متوجه این قضیه نبودم اینکه هر کاری رو فقط به خاطر خوشحال کردن ایشون انجام میدم که ظاهراً خیلی از این خوشحال کردنها فقط به خاطر ترس و وابستگی بوده آخه همیشه به خیال خودم فک میکردم همسرم به من وابسته ست، اما تازگی ها متوجه شدم که خودمم خیلی وابسته هستم و خیلی از کارهام برخلاف میلمه .
تصمیم گرفتم پا ، رو ترسام بذارم و قطع وابستگی کنم به چیزی فکر نکنم و هرجا احساس کردم نگران موضوعی هستم اونو به دستان قدرتمند خداوند بسپارم.
میبینم این وضعیت خیلی خستم کرده و منو از خود واقعیم خیلی دور کرده یه اتفاق تلخی بینمون افتاد که منجر شد به این موضوع بیشتر فکر کنم و تصمیم جدی بابت این قضیه داشته باشم . دوست دارم تغییر کنم و هر نقطه ضعفی که تو این قضیه دارم رو از بین ببرم .
دقیقاً به مرگ فکر کردم ، اینکه نمیدونم تا کی و چقدر زنده هستم چرا تو روابطم با همسرم اونی نباشم که خودم دلم میخواد ؟!!
چرا انقدر میترسم و انقدر خودمو موظف به انجام کارهایی میکنم که اصلاً تمایلی به انجامش ندارم ؟!
چرا همیشه من باید حواسم به این باشه که چطور زندگیمو حفظ کنم؟!
چرا خیلی از احساسات و تمایلات درونیمو خفه میکنم فقط به خاطر اینکه همسرم ازم احساس رضایت داشته باشه؟!
با وجود اینکه همسرم بیشتر ادعا داره که منو دوست داره اما وقتی به زندگیم نگاه میکنم میبینم تو عمل اونی که بیشتر مایه میذاره و حواسش به همه چیز هست منم و این منو خسته کرده !!!
خسته شدم از اینکه همش مراقب اینم که زندگیم حفظ بشه و همه چیز سر جای خودش باشه .
دلم میخواد یکم رهاتر و آزادتر زندگی کنم دلم میخواد خیلی از کارایی که میکردمو دیگه نکنم یه کمی همسرم زور بزنه زندگیشو نگه داره البته اگه براش مهمه .
میخوام خیلی جاها کنار بکشم و کارایی که دیگه وظایفم نیست انجام ندم الان که دقت میکنم میبینم خیلی از کارا رو انقدر که خودم کردم شده وظیفه.
دلم میخواد بدون اینکه واکنشی نشون بدم بدون اینکه حرفی بزنم سکوت کامل اختیار کنم و به روند زندگیم ادامه بدم اینو گفتم به خاطر اینکه خیلی جاها به بینهایت طریق ، بیان احساس کردم ، درخواست کردم ، خواهش کردم که خیلی از اشتباهات و رویه های غلط زندگی رو انجام نده و برای دوام و قشنگتر شدن زندگیمون خودشو تغییر بده اما همیشه به طور موقت و خیلی کوتاه مدت شاید به یکی دو جلسه حرفهای من تو ذهنش بمونه . همیشه میپذیره اما عمل نمیکنه . از اونجایی که اصلاً اهل مطالعه نیست و افکار و باورهای خیلی کوچیکی داره نمیتونه ادامه بده گاهی احساس میکنم کند ذهن یا فراموشکار یا اینکه آلزایمر داره نمیدونم به هر صورت که در عمل اگه حواسم بهش نباشه همه چیو یادش میره تا حالا خودخواه نمیدیدمش اما الان فکر میکنم خیلی خودخواهه همه عشق و علاقش فقط به خاطر منفعت هاشه یعنی عشق و علاقه رو نثارم میکنه در ازاش خیلی درخواستها و توقع ها ازم داره . تازگیها این موضوع منو میرنجونه.
همه این احساساتم رو بهش گفتم گفتم که میخوام تغییر کنم و از این به بعد کاریو از رو ترس انجام ندم هر کاری که باب میلم بود و خودم تمایل داشتم انجام بدم در غیر این صورت حتی محبت معمولی رو هم انجام نمیدم .
فکر میکنم دیگه به جایی رسیدم که فرق بین وظایف و از خود گذشتگی و فداکاری رو بدونم .
فرق اینکه با انجام چ کارهایی آدم خودخواه و مغروری نباشم و به عنوان یک زن به وظایف خودم واقف هستم .
فکر میکنم با تکامل پیش رفتم و الان که به اینجا رسیدم شاید ظاهری تلخ داشته باشه و اتفاقات خاص دیگهای رو تو زندگیم بوجود بیاره اما از درون به خاطرش خیلی خوشحالم و خیلی آرامش دارم از اینکه دلم میخواد تو روابطم با همسرم خود واقعیم باشم.
خیلی وقتا وقتی با همدیگه مشاجره و یا بحث و گفتگویی داشتیم به یک روز نمیرسید هر دومون به حالت اول برمیگشتیم اما اندفعه تصمیم جدی خودمو گرفتم که تغییر اساسی بکنم الان نزدیک 10 روزه ، که خودم بودم و هیچ کاری رو برخلاف میلم انجام ندادم مطمئنم همسرم از دستم خیلی شاکیه اما احساس خودم مهمتر از احساس ایشونه .
بهش گفتم دیگه راجع به هیچی صحبت نمیکنم فک میکنم به اندازه ی کافی تو این 30 سال به شخصیت و اخلاقها و خواسته هام واقف باشه .
فک میکنم به اندازه ی کافی از احساساتم با خبر هست از اینکه مثل بچهها هر بار خودمو کوچیک کنم و مدام هر چیزو یاد آوری کنم خسته شدم . با این کار به خودشم آزادی میدم البته ما نسبت به سالهای قبل به هم آزادی داده بودیم و تغییرات مثبت زیادی داشتیم اما هر چقدر انسان آگاهی هاش بیشتر میشه بیشتر متوجه میشه که یه جاهای دیگهای ضعف داره شاید خیلی جاها منم برای ایشون کم کاری داشتم البته از دید و باور ایشون !!!
منکر اشتباهاتم نمیشم انقدی که تو مغز من یه چیزایی رو پر کرده بود ، اجازه ی درست فک کردن رو تو روابطم نداشتم .
به هر صورت من به افکار و باورهای ایشون کاری ندارم و تصمیم گرفتم هر رفتار درست و سالمی که خودم باید انجام بدم رو انجام بدم بدون اینکه از چیزی ترس و هراسی داشته باشم و حالا میخاد این داستان به هر قیمتی تموم شه .
میدونم باید خیلی مقاوم باشم و خیلی اتفاقهایی که بر خلاف میلم از سمت ایشون میفته رو تحمل کنم شایدم نیفته ! شایدم اتفاقات خوبی بیفته و ایشون تغییرات خوبی داشته باشه همونطور که قراره من رشد کنم ایشونم رشد کنه و روابط مستحکم تر و بهتری رو داشته باشیم.
به هر صورت هدفم از این تغییر به هم ریختن زندگیم و از دست دادن روابطم نیست بلکه دلم میخواد درست و رو اصول خودش پیش بریم تا در کنار هم بتونیم با آرامش و لذت بیشتری زندگی کنیم البته اگر هم فرکانس و هم مدار هم باشیم.
نمیخوام ذهنمو درگیر آینده و اتفاقات بعد کنم دلم میخواد فقط برای امروز و در لحظه زندگی کنم و تا جایی که ذهنم یاری میکنه درست پیش برم.
میدونم تنهایی از پسش بر نمیام فقط با تکیه کردن به نیروی برتر دیگهای که خدای قدرتمند خودم هست پیش میرم در هر لحظه سعی میکنم ازش هدایت بطلبم .
حسم میگه اتفاقات بهتری رو تجربه خواهم کرد الان تو این 10 روز که گذشته خیلی بیشتر از قبل بهم احترام گذاشته حتماً در دیدگاه های بعدی از تجربهای که تو این زمینه بدست میارم خواهم گفت .
هدف اصلیم تغییر خودم بابت ترسها و نگرانی هام بابت حفظ و دوام زندگیمه ، اینو متوجه شدم هر کاری که از رو ترس انجام بدم مسیر درستی برام نیست .
هر کاری حتی محبتی که از روی ترس باشه قشنگ نیست و منو به رشد نمیرسونه .
میخام به این ترسها و نگرانی هام خاتمه بدم .
میخام بزرگ شم رشد کنم ذهن آرومی داشته باشم انقد همسرم دقدقم نباشه .
شاید با این ضعفم جلو خیلی از اتفاقاتی که باید زودتر از اینا میفتاده رو گرفتم .
باید خیلی چیزا رو رها کنم .
فهمیدم من ناتوان تر و عاجز تر از اونی هستم که بخام مراقب همسرم باشم .
خودش باید حواسش به زندگیش باشه نه اینکه من مدام بهش یاد آوری کنم که چ وظایفی داره .
البته به نسبت گذشته تو خیلی از کاراش دخالت و کنترلی نداشتم اما جاهایی که به احساس خودم برمیگشت نمیتونستم خودمو کنترل کنم که حالا میفهمم همیشه خاطر ترسهامه .
باید از این ترسها خلاصی پیدا کنم و تکلیف خودم با خودم معلوم بشه .
دنبال هرچی هستم تو وجود خودم دنبالش بگردم نه همسرم .
ما ایرانی ها ب خاطر باورهای غلطی که داریم خیلی جاها خیلی از کارا رو به هم مرتبط میدیم و در نتیجه توقعاتمون از هم بالا میره .
هر کی خودش تو هر جایگاهی که هست باید به وظایفش آگاه باشه .
اینکه من زور بزنم نتیجش میشه اینی که میبینید .
زن و مرد هر دو باید آزاد و رها باشن نه اسیر و برده ی هم .
تو تمام این سالها تلاش کردم خطا نره اما حالا میبینم خواسته ها و علایق ایشون چیزهایی هست که خودش باهاش حال میکنه و اینکه بزاره کنار و انجام بده یا نده و به احساسات من توجه کنه ، باز به خودش ربط داره . من نمیتونم تغییرش بدم .
هر کدوم با میل قلبی خودمون باید به احساسات هم توجه کنیم نه از سر اجبار و تحمیلی و از روی ترس .
فیتیله ی همه چی داناییمو میخام بکشم پایین و اجازه بدم ببینم خودش چطور میخاد زندگی کنه .
بازم اعتراف میکنم منم خیلی جاها به رویه ی غلط پیش رفتم .
شاید نه اون شکل من بشه نه من شکل ایشون ، باید به جایی برسیم که با احترام به حق و حقوق هم ، تجاوز به حد و مرزهای هم نکنیم .
میشود کنار هم بود میشود احترام گذاشت و آرامش داشت میشود از زندگی لذت بیشتری برد نه با وابستگی بلکه با آزادی و رهایی !
باید به این نقطه رسید تا طعم واقعی خوشبختی رو چشید.
امیدوارم بتونم از پسش بر بیام و به درکهای بهتری از روابط برسم .
دلم میخواد بقیه ی عمرم رو خوب سپری کنم بدون اینکه از چیزی یا کسی بترسم .
دلم میخواد بیشتر به خدا تکیه کنم و بیشتر با هدایتش پیش برم میدونم تنهایی از پیش بر نمیام .
دام میخواد جاهای سخت و لحظات سخت زندگیمو به خدا بسپارم حتمن که بهتر از خودم از من مراقبت خواهد کرد.
استاد جونم مرسی که هستی دوستت دارم عاشقتم الهی که همیشه باشی
خدایا تنها تورا می پرستم و تنها از تو یاری می جویم؛ خداوندا منو هدایت کن به راه راست، همواره و در همه حال کنارم باش، با من باش، خدایا هر آنچه من الان دارم به فضل و کرم و بخشش توست.
سلام میکنم خدمت استاد عباسمنش عزیز، سرکارخانم شایسته بزرگوار و همه دوستان عزیز.
خوشحال و خوشنودم و سپاسگذار خداوندم که اینجام تو این سایتم وهر روز وهر روز دارم خودمو بهتر و بهتر و میشناسم، خدایا خودم رو بهتر و بهتر درک میکنم و شخصیتم هر روز در حال رشده.
خدایا شکرت
گذارا بودن زندگی و داستان مرگ: زمانی که شروع کردم به گوش دادن؛ یاد بابابزرگم افتاد؛ به معنای واقعی عاشقش بودم، اونقدر دوسش داشتم که دنیارو حاظر نبودم باهاش عوض کنم و دلیلشم این بود که بابا عاشقم بود، اگر رفتن پیشش از 7 روز به 8 روز میرسید: زنگ میزد گریه میکرد که چرا نیومدی بهم سر بزنی؛ کل دنیام بود
اکثر شبا به این فکر میکردم، اگه بابابزرگ بمیره من چیکار کنم؟ من دق میکنم: یه روز صبح داییم با من تماس گرفت؛ گفت یه چیزمیخام بگم به مامانت نگو؛ بابابزرگ سکته کرد بیمارستانه: من دنیا رو سرم چرخید؛ فقط تحمل کردم که سوار ماشین شم مامان منو نبینه وقتی سوار ماشین شدم و از پارکینگ خارج شدم شروع کردم به گریه کردن؛ دیگه داشتم بیهوش میشدم؛ زنگ زدم به داییم، نمیتونستم حرف بزنم، فقط هق هق میکردم؛ داییم گفت چته؟ گفتم بابابزرگ زندست؟ گفت آره به خدا، رفتم بیمارستان؛ وقتی بابابزرگ منو دید ما شروع کرد به گریه کردن و منم شروع کردم؛ پرستارا تعجب میکردن که نوه چرا انقدر برا پدربزرگش گریه میکنه؛ داییم اینا براشون توضیح میدادن اینا به هم خیلی وابستن.
وقتی منو مریم با هم دوست شدیم تقریبا یکسال قبل ورود به سایت؛ مریم متوجه وابستگی منو پدربزرگم شد، وقتی بهم میگفتن تو دنیا اول کی؟ من بی تردید میگفتم بابابزرگم، مریم همیشه ترس روزایی رو داشت که من بابابزرگمو از دست بدم.
وقتی وارد سایت شدم؛ دیگه بابابزرگ مریض شده بود، من وقتی خدارو وارد قلبم کردم؛ دیگه به این چیزا فکر نمیکردم، وقتی خدا اومد تو وجودم دیگه ترس از دست دادن هیچ کسو نداشتم، حتی بابابزرگم.
منو دوستم و مریم باهم رفتیم بیرون؛ تا 2 شب بیرون بودیم، من معمولا شبا که تا دیر وقت بیرون بودیم خونه رفیقم میخابیدم؛ نمیرفتم خونه خودمون؛ چون شب رانندگی کردن برام سخت بود، هر چی رفیقم اصرار کرد، گفتم من باید برم خونه، اولین بار بود این وقت شب رانندگی کردم.
رفتم خونه خابیدم؛ 4 صبح مامان بهم زنگ زد، گفت پسر بابابزرگت آخراشه، شما همو خیلی دوست داشتین، میخاد جون بده نمیتونه یه حسی بهم گفت چشم انتظارته بیا قبل مرگت ببینه تورو، مامان قطع کرد چند دقیقه بعد من اونجا بودم( اگه شب خونه رفیقم میخابیدم، چند دقیقه بعد نمیرسیدم) مامانم همیشه میگه انگار تو سوار باد شدی خودتو رسوندی.
وقتی رفتم تو اتاق دستمو گذاشتم رو صورتش؛ جلو چشام نفس آخرشو زد؛ گریه کردم اون روزو تا شب، اما اونقدر قوی شدم که خودم شستمش و کفنش کردم، دلم برای خنده هاش و دورم گشتناش تنگ میشد؛ اما قلبم آروم بود، اما تو قلبم همون خدایی بود که بابابزرگمو( بابای مامانم)خودش آفریده و الان بردتش پیش خودش.
به قول نعیم جان که اینجا همه نتایج مالی گرفتن، باید از تغییر شخصیت گفت باید از بزرگ شدن شخصیت گفت، باید از شناخت خدا گفت، باید از حضور خدا تو زندگیت گفت، باید از آرامشی که کل وجودت رو به واسطه درک و شناخت خداوند گفت.
البته که ادعا نمیکنم؛ گاهی اوقات یکم ترس از دست عزیزام رو دارم: اما این شخصت کجا و اون شخصیت کجا.
این فایل سبب شد من دوباره یاد بابابزرگم بیوفتم؛ روحش شاد باشه( من خیلی خاطره ازش دارم) داییم به مامانم میگفت بابامون بچه تورو بیشتر از همه ما که بچشیم دوست داره
به نام الله که بخشاینده و با رحمت وبی نهایت وهاب است
سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان و همه شما عزیزان که در این مسیر زیبا وتوحیدی هستید امیدوارم که حال دلتون کوک کوک باشه مثل خودم
سپاسگزارم از خداوند مهربانم بابت یک فرصت دوباره که در اختیار من قرار داده تا یک روز زیبا وپر از شادی وسلامتی را در این فضای توحیدی تجربه کنم
استاد همیشه از خداوند این درخواست رو داشتم که آیا تو دنیا کسی هست که مثل خودم فقط از الله مهربان کمک بخواهد و یکتا پرست باشه در عمل که توحید عملی رو من با شما شناختم چون تا قبل از آشنایی باشما شاد توی این 37سال زندگی که خداوند به من بخشیده است شاید بگم یک سال هم نه 6ماه آدم متوکل در عمل بودم که آنم با ترس ولرز که همون خودش شرک بوده در کل من متوکل بودن در عمل را با شما دوست عزیزم واین خانواده توحیدی شناختم خداوند رو بی نهایت سپاسگزارم که منو تو این مسیر توحیدی قرار داده
چون الان احساس راه شدن پیدا کردم مثل پرده ای که سالها در قفس بوده و تازه پرواز کردن رو از خداوند مهربان و شما استاد عزیز یاد میگیره خدایا شکرت
سلام به استاد و سلام به مریم بانو و سلام به دوستان
امروز صبح من این فایل رو گوش دادم و چون نت ضعیف بود نیمه کاره فایل رو خاموش کردم …
من الان مدت 3 سال هست که به همراه شوهر و 2 پسرم از شهر تهران به شمال مهاجرت کرده ایم
شهر سرخرود مازندران بسیار زیبا و نزدیک دریا و خوش اب و هوا میباشد .
از انجاییکه من و خانواده ام اینجا تنها هستیم و هیچ اشنا و فامیل اینجا نداریم من تصمیم گرفتم که در زمینه ی روابط و دوستیابی روی خودم کار کنم …
این نکته رو هم بگم که کلا من اصلا دوستی ندارم و از لحاط دوستیابی هم خیلی ضعف دارم…
امروز اولین قدم رو برداشتم و در مسیر پیاده روی با دو تا خانم اشنا شدم و چند دقیقه ای رو با انها صحبت کردم و الان خیلی خوشحالم که تونستم اولین استارت رو بزنم و از خدا میخوام که کمکم کنه تا بتونم دوستان هم فرکانس با خودم رو به سمتم جذب کنه …
به نام خدای بخشنده ی مهربان
سلام ودرود به دو استاد عزیزم ،استاد عباسمنش عزیزوخانم شایسته ی نازنین وهمه دوستان بهشتیم در این سایت توحیدی ومقدس.
الان دارم با خودم فکر میکنم وقی بچه ها از نزدیک صدای استاد رامی شنوند ومی بینند چقدر حس وحال خوبی دارن چقدر لحظه ی رویایی است وقتی کسی را که برات ارزشمند است وزندگیت رو متحول کرده از نزدیک توی فضای clubhouse ببینی ،واقعا چقدر لحظه ی قشنگی است وقتی استاد با مهربونی ولبخند جواب سلامتو میده ،چقدر خاطره میشه برات.
امروز قبل از ظهر من همینطور که داشتم فایل های استاد را گوش میدادم به خواب رفتم ودر خواب استاد را دیدم که داشت برای من از نزدیک به من درس میداد وبرای من قوانین را توضیح میداد ولی من همش میخواستم در بین صحبت های استاد حرف بزنم واین باعث میشد که حرف های استاد را درست متوجه نشوم ،
در این هنگام بیدار شدم وباخودم گفتم نجواهای ذهنی من مانع از شنیدن ودرک بهتر میشوند وباید آنقدر خودم را به شنیدن قوانین عادت بدهم که فقط صدای خدا رابشنوم.
واقعا استاد عزیزم چقدر برای ما ارزشمند وتاثیر گذار هستید چقدر زندگی ما را تغییر دادید ومن چقدر خوشحالم که استادی مثل شما رادرزمان حیات خودم دارم.
در پناه الله مهربان شادو خوشبخت وسعادتمند در دنیا وآخرت باشید.
به نام تنها فرمانروای کل کیهان خدای مهربانم خدای وهابم خدای رزاقم سپاسگزارم
سلام عزیزان جان
نگاه خداگونه درباره مرگ عزیزان؛
مفهوم تولد و مرگ؛
چرا درک قانون تکامل، تا این حدّ ضرورت دارد؛
سوره طه
وَکَذَلِکَ نَجْزِی مَنْ أَسْرَفَ وَلَمْ یُؤْمِنْ بِآیَاتِ رَبِّهِ وَلَعَذَابُ الْآخِرَهِ أَشَدُّ وَأَبْقَى ﴿127﴾
و این گونه هر که را به افراط گراییده و به نشانه هاى پروردگارش نگرویده است سزا مى دهیم و قطعا شکنجه آخرت سخت تر و پایدارتر است (127)
أَفَلَمْ یَهْدِ لَهُمْ کَمْ أَهْلَکْنَا قَبْلَهُمْ مِنَ الْقُرُونِ یَمْشُونَ فِی مَسَاکِنِهِمْ إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِأُولِی النُّهَى ﴿128﴾
آیا براى هدایتشان کافى نبود که [ببینند] چه نسلها را پیش از آنان نابود کردیم که [اینک آنها] در سراهاى ایشان راه مى روند به راستى براى خردمندان در این [امر] نشانه هایى [عبرتانگیز] است (128)
خداوند مهربانم بینهایت سپاسگزارم
خدایا من تسلیمم هیچی نمیدووووونم تو بگو تا بنویسم
حسم گفت بیا بنویس منم اعتماد کردم
و همیشه وقتی نشستم به نوشتن هیچی نمیدونستم و خودت بر قلبم و قلمم جاری کردی
من به خدای خودم اعتماد دارم.
خدا یا شکرررررررررت تنها تو را می پرستم و تنها از تو یاری میجویم مرا به راه راست به راه کسانی که به آنها نعمت داده ای هدایت کن نه کسانی که بر آنها غضب کرده ای و ن گمراهان
خدایا شکرت من هر آنچه دارم از آن توست مالک اصلی تویی عاشقتم جان جانانم سپاسگزارم
خدایا شکرت من به هر خیری از جانب تو برسد فقیر ترینم پس مرا تسلیم خودت کن تا همواره بندگی ات را بجا آورم و هدایت های ناب الهی را دریافت کنم
چون بی قید و شرط ارزشمندم
چون دردانه خداوند عالم هستم
چون ارزشمندی من درونی است
و هیچ دستاوردی ارزشمندی مرا نشان نمی دهد.
خدایا شکرت
برای این فایل بینظییییر توحیدی
از استاد عزیزم و دوستان عزیزم که در این فایل با استاد صحبت کردن بینهایت سپاسگزارم
انشاالله که همچنان در مومنتوم مثبت حرکت کنند
خدایا شکرت استاد عزیزم همه چی با تکامل خودشو کاملتر میکند
و هر چیزی که بوجود آمده طبق قانون تکامل بوده و هست و خواهد بود
اگر این آگاهی ها را نهادینه کنیم در وجودمان درک و فهم بهتر و بیشتر ی از قوانین جهان هستی کسب میکنیم
و بهتر سیستمی بودن خداوند را درک میکنیم
استاد طبق قانون تکامل و این چند سالی که لایق هم مدار شدن با شما و عضو شدن در خانواده صمیمی عباس منش شده ام
هر بار بلطف خداوند دارم بهتر عمل میکنم
و بقول دوست عزیزم آقا نعیم نمیدانم که آیا باز هم نه به حرف بلکه در عمل هم میتوانم توحیدی تر باشم
استاد همینکه به حرف الان میتونم بگم در مورد مرگ عزیزان خیلی پیشرفت خوب و دستاورد عالی برای تغییر شخصیتم است.
چند ماه پیش که عمه بزرگم بر اثر بیماری از دنیا رفت و به روح ابدی اش پیوست
من کاملا آرام بودم.
حتی روزهای آخر عمرش هم من در روستا بودم خانه مادرم و همه عزیزان به شهر رفتند برای عیادت در بیمارستان
خواهر برادرهایم از شهر دیگه اومدن و با مادر و خواهر و برادرهای دیگرم همگی با هم رفتند و من برای اینکه خودم را وارد جمع منفی و ناراحتی نکنم
تمام بچه ها را نگه داشتم در خانه مادرم و گفتم من از بچه ها مراقبت میکنم تا شما بیاین
و اونا هم خیلی فشار نیاوردند
چون میدونن من اگه تصمیم قطعی برای انجام کاری داشته باشم منصرف نمیشوم
گفتند مطمئن هستی نمیخوای بیای
گفتم آره این همه بچه که نمیشه تنها بزاریم شما برین من هستم
و وقتی رفتن به آهنگ شاد گذاشتیم و کلی با بچه ها بزن و برقص کردیم وبعدش زنگ زدم به خواهرم و چوشی داد عمه باهاش حرف زدم و بلطف خداوند اون لحظه خیلی حالش خوب و همش برامون داشت دعا میکرد و قطع کردم و رفتیم تو طبیعت با بچه ها کلی گشتیم و تا غروب لذت بردیم و اومدیم خونه و عزیزان کم کم از راه رسیدن و اصلا همه نا راحت وغمیگن و چشم های پف کرده و من و بچه ها با کلی روحیه شادتر بودیم بلطف خداوند و
و وقتی بعد از چند روز عمه به رحمت ایزدی پیوست و خبرش را شنیدم برای آرامش روحش دعا کردم و کاملا آرام بودم در حالی پشت تلفن صدای گریه بقیه را شنیدم اصلا ناراحت نشدم و حتی پشت تلفن با مادرم کلی هم صحبت کردم که مرگ تولدی دوباره است و الان به نور ابدی پیوسته و جاش تو بهشته و در آغوش خداوند است و مادرم هم کلی آرامتر شده بود .
غروب که ما رفتیم از شهر به روستا برای مراسم خواهر بزرگم هم با خودمون بردیم و
خواهرم ومادر همسرم کلی ناراحتی کردن (مادر همسرم دختر عموی پدر من هستند )
من در اون شرایط هم کاملا آرام بودم
و رفتیم بعد از کمی نشستن
مادرم اومد گفت میخوا برم برای غسل و کفن
انگار خداوند منو از جام بلند کرد و به زبانم جاری کرد که منم همرات میام
یعنی استاد هر چقدر فکر میکنم فقط پلن خدا را میبینم
ما رفتیم و بقیه فکر میکردن که من میترسم
و وقتی با کمک مادرم این کار را انجام دادم خیلی حس خوبی داشتم و فقط سوره هایی از قرآن که در ذهنم بود را میخواندم و کاملا آرام بودم بلطف خداوند و فردای خاکسپاری که همگی گریه و زاری و ناراحتی میکردن من کاملا آرام بودم و کارهایی که توانایی انجامش را داشتم انجام میدادم برعکس همه من انگار در یک مهمانی بودم و هر لحظه برام ملموس تر میشد که من در بهترین زمان و بهترین مکان و بهترین شرایط قرار میگیرم
اصلا جوری اون روز خداوند پلن ریخت که من با وجود اینکه مراسم تشییع بود ولی من حضور داشتم ولی نبودم در مکان و موقعیتی که مناسب من نبود .
و حتی خیلی حضور م در اون جمع که تا چهلم همه حاضر هستند من حاضر نبودم و تو خونه داشتم فایل گوش میدادم و سریالهای سایت را نگاه میکردم و اصلا حرف و حدیث و قضاوت دیگران هم برام مهم نبوده
حتی چندتا عروسی هم در اون حین دعوت شدیم و رفتم بر خلاف جامعه که لا اقل تا چهلم هیچ مراسم شادی نمیروند
و چقدر هم خوش گذشت خدایا شکرت من تسلیمم هیچی نمیدووووونم خودت کمکم کن تکاملم را بدرستی طی کنم.
و استاد یه تجربه دیگه از همین دیروز و امروز خودم که فهمیدم چقدر تغییر کردم
از دیروز به یه تضاد جسمی مواجه شدم
و به طرز عجیبی یک روز مرا درگیر کرد
و من با اینکه توان راه رفتن نداشتم
از درون کاملا آرام بودم و فقط شکر گذاری بابت سلامتی ام میکردم و میگفتم روزی که سالم و سلامت باشم دوباره و دارم به کارهام رسیدگی میکنم و همینطور با کلامم داشتم ذهنم را مدیریت میکردم و شکر گذاری میکردم
و حتی چندباری که همسرم گفت ببرمت دکتر
گفتم ن بدن من بزرگترین داروخانه دنیاست
خودش بلده خودشو ترمیم کنه نیازی نیست
و حتی وقتی همسرم دیشب مهمان بود و رفت من کاملا راضی و خوشحال بودم با اینکه جسمم در تضاد بود ولی اصلا انتظار نداشتم که کسی پیشم باشه و بهم احساس ترحم و دلسوزی داشته باشه
حتی بهشون گفتم طبق پایین که خانواده همسرم هستند متوجه نشوند
با اینکه مادر همسرم دوبار اومد بالا و برام گل کاشته بود داخل گلدون می آورد ولی بلطف خداوند اصلا متوجه نشد .
و امروز با هدایت خداوند که بهم گفت فلان چیز رو بخور و من بدون مقاومت خوردم و چنان آب روی آتیش شد برام که الان کاملا سالم و سرحال هستم و تمام خانه و اتاقها را جارو کشیدم و سپاسگزاری کردم از خداوند مهربان و شفا دهنده من که وقتی من خودم را بیمار کردم خداوند مرا شفا داد
و امروز با عشق چندتا فایل بینظییییر گوش دادم و کلی لذت بردم و به آگاهی هایم افزوده شد و انشالله که بتونم در عمل هم به ابن آگاهی های ناب الهی عمل کنم و انسان توحید ی تر و بنده متوسل به خداوند باشم
خدا یا شکرررررررررت
من تسلیمم بدون تو هیچی نیستم هر آنچه دارم از آن توست
خدایا شکرت برای این ردپایی که برایم نوشتی
خدایا شکرت
در پناه الله یکتا شاد سلامت ثروتمند خوشبخت و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت دوستون دارم الهام جون عزیز دردانه خداوند عالم
سلام استاد عزیزم
بی مقدمه شروع میکنم من امروز داغون بودم از همه چی شاکی بودم چند روز هست فرزند کوچکم بیمار شده و حالش خوب نبود با همسر سر این بیماری همش دوسه روزه بحث جدل وناراحتی داشتیم همسرم هم مریض شده و ایناهمش بخاطر شرایط بد خونمون بوده که اونممریض شده براش سلامتی ارزومیکنم …استاد امرز که اومدم شیفت با تمام حال بدی هام اول شکرگزاریمونوشتم و به خدا گفتم یک تغییری نشانم بده تا بتونم حالمو عوض کنم بعد شکرگذاری گفتم بزار برم سایت شاید استاد قسمت 15 هم جهت شدن روگذاشته باشه اما دیدم هنوز نیومده گفتم بزار یک فایل ببینم واین فایل 200 رو دانلود کردم و الله اکبر که دقیقا صحبت های نعیم و جواب شما برای من بود …من بخاطر بیماری فرزندم از مسیر خارج شده بودم داشتم ممنتوم میگرفتم تا این فایلوگوش کردم چقدر بهم ارامش داد چقدر خدا ساده جوابمو داد چقدر هدایت خدارو درک کردم چقدر خدا دوسم داره ممنونم خدا جون برای هدایتت با این که من تمام اینارو میدونستم اما الان واقعا احتیاج داشتم به مرور ودوباره شنیدنشون خدایا ممنونم ….در مورد صحبت های نعیم باید بگم دقیقا همینجوره که منم اول نقاب داشتم وهمه رونصیحت میکردم به مسیر که شما میگید حتی به زور. اما الان چند وقته مخصوصا از زمان دوره هم جهت شدن سعی میکنم اجازه بدم هرکس مسیر خودشو بره ونقابمو برداشتم واینمسیر مسیر مسیر تکامله دستم داره میلرزه نمیتوتم بنویسم ممنونم استاد براهمه چیز بقیشو میخام برام خودم تو ذهنم مرورکنم وای خدا ممنونم برای همه چیز حالم خوب شد مرسی استاد
به نام خداوند بخشنده ی مهربانم
استاد جانم . با چه زبانی از شما تشکر کنم . بابت اینکه در زندگیم هستید . من از شما چطور حال خوب داشتن رو آموختم . آموختم که خداوند مانند آیینه عمل میکند و نتیجه افکار و فرکانسم رو به من برمیگرداند .
استاد جانم شما به من قران را آموختید و توحید و دوستی و معامله با خداوند را آموختید .
استاد جانم در مدت آشنایی با شما ، من چه جاهایی که گیر کردم و فقط یاد خداوند و حال خوب من رو نجات داد .
با دیدن فایل های سفر به دور آمریکا و زندگی در بهشت به چه مناظر بی نظیر و دریا و کوه هایی که هدایت شدم .
استاد جانم من تقریبا تمام روزم رو با آموزه های شما طی میکنم . و سعی میکنم که به صورت عملی آموزه ها رو در زندگیم اجرا کنم .
فهمیدم که اگر به چیزهای خوبی میخوام برسم فقط با حال خوب هست که امکان پذیر هست .
یاد گرفتم که چطور روی عزت نفس ، اعتماد به نفس و ایمان و توکلم کار کنم . از خدای مهربانم بابت وجود شما و اینکه من را هدایت به شما کرد سپاسگزارم .
از خداوند میخواهم که کمکم کند که فقط ایمان بدون عمل نداشته باشم .
شما به من معنی عمل صالح را آموختید .
استاد جانم من با شما و سایت خداییتون واقعا حالم خوب هست .
ازتون سپاسگزارم .
در پناه خداوند باشید .
سلام استاد عباس منش عزیز،
امروز ازتون یاد گرفتم، تکامل مراحلی داره و نمیشه سریع بخوای و بشه. بچه های طلاق و سرزنش خانواده هاشون، توقع نداشتن از کسی و اینکه درک کنی: نمیشه اونا رو تغییر بدید. واقعا فهم وپذیرش و اجرا کردنشون، خیلی عمیقه و نمیشه در آن واحد، بگی : فهمیدم. استاد، حرفهای شمارو باید فهمید و اونکه میفهمه، میتونه از سختی و پیچیدگی های راه ها، جوابو پیدا کنه. سپاسگزارم ازتون
آرزوی سلامتی وثروت و خوشبختی برای همه مون دارم.
سلام و درود فراوان به استاد عزیز و بزرگوارم و مریم جان عزیز و تمامی دوستان گرامی.
خیلی خوشحال شدم از اینکه صدای یکی از همشهریای عزیزمو تو سایت شنیدم .
نعیم جان امیدوارم تو تمام مراحل زندگیت موفق و موید باشی مطمئناً الان پیشرفتهای خیلی بهتر و بزرگتری کردی .
آرزوی ما خوشحالی و خرسندی تک تک بچههای سایت و کسانی که واقعاً تلاش میکنن برای بهتر بودن و بهتر شدن .
بارها گفتم از مرگ میترسم و اصلاً دوسش ندارم شاید فک کنید که خیلیا دوست ندارن بمیرن ولی خیلیا رو دیدم در حین داشتن آرامش و زندگی خوب آمادگی رفتن هم دارن .
درکی از این موضوع ندارم چون تو هر حس و حالی که باشم از مرگ وحشت دارم .
خیلی دوست دارم به جایی برسم که نسبت به مرگ دیدگاه خوبی داشته باشم به دنیای پس از مرگ فک نمیکنم اتفاقاً به خاطر نقص و ضعفی که فک میکنم از عدم ایمانم میاد به دنیایی که زندگی میکنیم فک میکنم و اینکه دوست ندارم از اینجا برم .
درست حدس زدید وابستگی و تعلق خاطر به این دنیا دارم که اینم مرتبط به کمبودهایی هستش که تو وجودم دارم و اینکه نیاز دارم فرصتهایی داشته باشم برای بدست اووردنشون !
که تو همه ی زمینهها برای دیدن رشد و پیشرفتم و لذت بردن بیشتر از زندگی دنبال این فرصتها بودم .
یه نقصی که سالها داشتم این بود که همیشه انتظار وقوع اتفاقاتی رو میکشیدم تا با بدست اووردنشون حالم خوب شه اما کم کم متوجه شدم این طرز فکر فقط وقت و زمان رو از من میگیره فرصتها تو چ بخواهی چ نخواهی از دست میرن و زمان به خاطر ما توقف نمیکنه و عمر ما همچنان به حالت صعودی بالا میره تازه اگر عمری باشه .
دقیقاً فکر کردن به مرگ و تصور کردن اینکه من میتونم هر عان تو این دنیا نباشم باعث شد در لحظه زندگی کردن رو یاد بگیرم و دنبال غبطه و حسرتهام نباشم البته هنوزم که هنوزه گاهی پیش میاد که فک کردن به حسرتها و چیزهایی که بدستشون نیووردم و ندارمشون حالمو بد میکنه اما بعد از چند دقیقه گاهی بعد از یک ساعت فک کردن دوباره به خودم میام که فکر بیهوده و بیخود نکن ، ذهنتو درگیر موضوعات و مسائلی بکن که باعث پیشرفت و حال خوبیت بشه چیزی که بهت انرژی و انگیزه بده نه اینکه غمگین و ناامیدت کنه و تو رو به احساس بد ببره .
فکر کردن به مرگ فقط اینجور وقتا بهم کمک میکنه اینکه در برخورد با تضادها و مشکلاتی که باهاش مواجه میشم آرومم میکنه ، بهم یادآوری میکنه دنیا رو جدی نگیرم و بدونم همه اینها گذری هستن و باور اینکه خودمم مهمون این دنیا هستم و قرار نیست تا ابد اینجا بمونم .
فک میکنم قسمتی که اذیتم میکنه همینه که اون احساس رضایت از زندگیمو ندارم.
سعی میکنم با توجه و تمرکز کردن به نقاط مثبت آدمهای اطرافم البته بیشتر منظورم به همسرمه چون با کس دیگهای مشکلی ندارم و توجه کردن به زیباییها و نعمتها و داشتههای زندگیم و سپاسگزاری به خاطرشون ، افکار منفی رو کنترل کنم و به مومنتوم منفی نرم اما از اونجایی که ما انسان هستیم و تو وجودمون کمال گرایی وجود داره همیشه باید مراقب و مواظب گفتگوهای ذهنیمون باشیم و در هر لحظه بخصوص وقتایی که نجواها تو ذهنمون پرسه میزنن به هر طریقی که میتونیم ورودیهای مناسب بدیم تا تو اون حالت بد نمونیم .
این روزا بیشتر به رفتار و عملکردها و واکنشهای خودم نسبت به همسرم نگاه میکنم اگه فقط شخصاً اسم همسرمو میارم به خاطر اینکه تغییرات مثبت زیادی بابت بالا بردن اعتماد به نفس و عزت نفسم نسبت به بقیه داشتم هر مشکلی که تو وجودمه فقط مرتبط به همسرمه !
میبینم تمام رفتارهام حتی محبتها و چیزهایی که به نظر خودم وظیفه میدونستم نسبت به ایشون تو افکار و باورهای غلطی بوده که ریشه تو ترسهام داشته و من اصلاً متوجه این قضیه نبودم اینکه هر کاری رو فقط به خاطر خوشحال کردن ایشون انجام میدم که ظاهراً خیلی از این خوشحال کردنها فقط به خاطر ترس و وابستگی بوده آخه همیشه به خیال خودم فک میکردم همسرم به من وابسته ست، اما تازگی ها متوجه شدم که خودمم خیلی وابسته هستم و خیلی از کارهام برخلاف میلمه .
تصمیم گرفتم پا ، رو ترسام بذارم و قطع وابستگی کنم به چیزی فکر نکنم و هرجا احساس کردم نگران موضوعی هستم اونو به دستان قدرتمند خداوند بسپارم.
میبینم این وضعیت خیلی خستم کرده و منو از خود واقعیم خیلی دور کرده یه اتفاق تلخی بینمون افتاد که منجر شد به این موضوع بیشتر فکر کنم و تصمیم جدی بابت این قضیه داشته باشم . دوست دارم تغییر کنم و هر نقطه ضعفی که تو این قضیه دارم رو از بین ببرم .
دقیقاً به مرگ فکر کردم ، اینکه نمیدونم تا کی و چقدر زنده هستم چرا تو روابطم با همسرم اونی نباشم که خودم دلم میخواد ؟!!
چرا انقدر میترسم و انقدر خودمو موظف به انجام کارهایی میکنم که اصلاً تمایلی به انجامش ندارم ؟!
چرا همیشه من باید حواسم به این باشه که چطور زندگیمو حفظ کنم؟!
چرا خیلی از احساسات و تمایلات درونیمو خفه میکنم فقط به خاطر اینکه همسرم ازم احساس رضایت داشته باشه؟!
با وجود اینکه همسرم بیشتر ادعا داره که منو دوست داره اما وقتی به زندگیم نگاه میکنم میبینم تو عمل اونی که بیشتر مایه میذاره و حواسش به همه چیز هست منم و این منو خسته کرده !!!
خسته شدم از اینکه همش مراقب اینم که زندگیم حفظ بشه و همه چیز سر جای خودش باشه .
دلم میخواد یکم رهاتر و آزادتر زندگی کنم دلم میخواد خیلی از کارایی که میکردمو دیگه نکنم یه کمی همسرم زور بزنه زندگیشو نگه داره البته اگه براش مهمه .
میخوام خیلی جاها کنار بکشم و کارایی که دیگه وظایفم نیست انجام ندم الان که دقت میکنم میبینم خیلی از کارا رو انقدر که خودم کردم شده وظیفه.
دلم میخواد بدون اینکه واکنشی نشون بدم بدون اینکه حرفی بزنم سکوت کامل اختیار کنم و به روند زندگیم ادامه بدم اینو گفتم به خاطر اینکه خیلی جاها به بینهایت طریق ، بیان احساس کردم ، درخواست کردم ، خواهش کردم که خیلی از اشتباهات و رویه های غلط زندگی رو انجام نده و برای دوام و قشنگتر شدن زندگیمون خودشو تغییر بده اما همیشه به طور موقت و خیلی کوتاه مدت شاید به یکی دو جلسه حرفهای من تو ذهنش بمونه . همیشه میپذیره اما عمل نمیکنه . از اونجایی که اصلاً اهل مطالعه نیست و افکار و باورهای خیلی کوچیکی داره نمیتونه ادامه بده گاهی احساس میکنم کند ذهن یا فراموشکار یا اینکه آلزایمر داره نمیدونم به هر صورت که در عمل اگه حواسم بهش نباشه همه چیو یادش میره تا حالا خودخواه نمیدیدمش اما الان فکر میکنم خیلی خودخواهه همه عشق و علاقش فقط به خاطر منفعت هاشه یعنی عشق و علاقه رو نثارم میکنه در ازاش خیلی درخواستها و توقع ها ازم داره . تازگیها این موضوع منو میرنجونه.
همه این احساساتم رو بهش گفتم گفتم که میخوام تغییر کنم و از این به بعد کاریو از رو ترس انجام ندم هر کاری که باب میلم بود و خودم تمایل داشتم انجام بدم در غیر این صورت حتی محبت معمولی رو هم انجام نمیدم .
فکر میکنم دیگه به جایی رسیدم که فرق بین وظایف و از خود گذشتگی و فداکاری رو بدونم .
فرق اینکه با انجام چ کارهایی آدم خودخواه و مغروری نباشم و به عنوان یک زن به وظایف خودم واقف هستم .
فکر میکنم با تکامل پیش رفتم و الان که به اینجا رسیدم شاید ظاهری تلخ داشته باشه و اتفاقات خاص دیگهای رو تو زندگیم بوجود بیاره اما از درون به خاطرش خیلی خوشحالم و خیلی آرامش دارم از اینکه دلم میخواد تو روابطم با همسرم خود واقعیم باشم.
خیلی وقتا وقتی با همدیگه مشاجره و یا بحث و گفتگویی داشتیم به یک روز نمیرسید هر دومون به حالت اول برمیگشتیم اما اندفعه تصمیم جدی خودمو گرفتم که تغییر اساسی بکنم الان نزدیک 10 روزه ، که خودم بودم و هیچ کاری رو برخلاف میلم انجام ندادم مطمئنم همسرم از دستم خیلی شاکیه اما احساس خودم مهمتر از احساس ایشونه .
بهش گفتم دیگه راجع به هیچی صحبت نمیکنم فک میکنم به اندازه ی کافی تو این 30 سال به شخصیت و اخلاقها و خواسته هام واقف باشه .
فک میکنم به اندازه ی کافی از احساساتم با خبر هست از اینکه مثل بچهها هر بار خودمو کوچیک کنم و مدام هر چیزو یاد آوری کنم خسته شدم . با این کار به خودشم آزادی میدم البته ما نسبت به سالهای قبل به هم آزادی داده بودیم و تغییرات مثبت زیادی داشتیم اما هر چقدر انسان آگاهی هاش بیشتر میشه بیشتر متوجه میشه که یه جاهای دیگهای ضعف داره شاید خیلی جاها منم برای ایشون کم کاری داشتم البته از دید و باور ایشون !!!
منکر اشتباهاتم نمیشم انقدی که تو مغز من یه چیزایی رو پر کرده بود ، اجازه ی درست فک کردن رو تو روابطم نداشتم .
به هر صورت من به افکار و باورهای ایشون کاری ندارم و تصمیم گرفتم هر رفتار درست و سالمی که خودم باید انجام بدم رو انجام بدم بدون اینکه از چیزی ترس و هراسی داشته باشم و حالا میخاد این داستان به هر قیمتی تموم شه .
میدونم باید خیلی مقاوم باشم و خیلی اتفاقهایی که بر خلاف میلم از سمت ایشون میفته رو تحمل کنم شایدم نیفته ! شایدم اتفاقات خوبی بیفته و ایشون تغییرات خوبی داشته باشه همونطور که قراره من رشد کنم ایشونم رشد کنه و روابط مستحکم تر و بهتری رو داشته باشیم.
به هر صورت هدفم از این تغییر به هم ریختن زندگیم و از دست دادن روابطم نیست بلکه دلم میخواد درست و رو اصول خودش پیش بریم تا در کنار هم بتونیم با آرامش و لذت بیشتری زندگی کنیم البته اگر هم فرکانس و هم مدار هم باشیم.
نمیخوام ذهنمو درگیر آینده و اتفاقات بعد کنم دلم میخواد فقط برای امروز و در لحظه زندگی کنم و تا جایی که ذهنم یاری میکنه درست پیش برم.
میدونم تنهایی از پسش بر نمیام فقط با تکیه کردن به نیروی برتر دیگهای که خدای قدرتمند خودم هست پیش میرم در هر لحظه سعی میکنم ازش هدایت بطلبم .
حسم میگه اتفاقات بهتری رو تجربه خواهم کرد الان تو این 10 روز که گذشته خیلی بیشتر از قبل بهم احترام گذاشته حتماً در دیدگاه های بعدی از تجربهای که تو این زمینه بدست میارم خواهم گفت .
هدف اصلیم تغییر خودم بابت ترسها و نگرانی هام بابت حفظ و دوام زندگیمه ، اینو متوجه شدم هر کاری که از رو ترس انجام بدم مسیر درستی برام نیست .
هر کاری حتی محبتی که از روی ترس باشه قشنگ نیست و منو به رشد نمیرسونه .
میخام به این ترسها و نگرانی هام خاتمه بدم .
میخام بزرگ شم رشد کنم ذهن آرومی داشته باشم انقد همسرم دقدقم نباشه .
شاید با این ضعفم جلو خیلی از اتفاقاتی که باید زودتر از اینا میفتاده رو گرفتم .
باید خیلی چیزا رو رها کنم .
فهمیدم من ناتوان تر و عاجز تر از اونی هستم که بخام مراقب همسرم باشم .
خودش باید حواسش به زندگیش باشه نه اینکه من مدام بهش یاد آوری کنم که چ وظایفی داره .
البته به نسبت گذشته تو خیلی از کاراش دخالت و کنترلی نداشتم اما جاهایی که به احساس خودم برمیگشت نمیتونستم خودمو کنترل کنم که حالا میفهمم همیشه خاطر ترسهامه .
باید از این ترسها خلاصی پیدا کنم و تکلیف خودم با خودم معلوم بشه .
دنبال هرچی هستم تو وجود خودم دنبالش بگردم نه همسرم .
ما ایرانی ها ب خاطر باورهای غلطی که داریم خیلی جاها خیلی از کارا رو به هم مرتبط میدیم و در نتیجه توقعاتمون از هم بالا میره .
هر کی خودش تو هر جایگاهی که هست باید به وظایفش آگاه باشه .
اینکه من زور بزنم نتیجش میشه اینی که میبینید .
زن و مرد هر دو باید آزاد و رها باشن نه اسیر و برده ی هم .
تو تمام این سالها تلاش کردم خطا نره اما حالا میبینم خواسته ها و علایق ایشون چیزهایی هست که خودش باهاش حال میکنه و اینکه بزاره کنار و انجام بده یا نده و به احساسات من توجه کنه ، باز به خودش ربط داره . من نمیتونم تغییرش بدم .
هر کدوم با میل قلبی خودمون باید به احساسات هم توجه کنیم نه از سر اجبار و تحمیلی و از روی ترس .
فیتیله ی همه چی داناییمو میخام بکشم پایین و اجازه بدم ببینم خودش چطور میخاد زندگی کنه .
بازم اعتراف میکنم منم خیلی جاها به رویه ی غلط پیش رفتم .
شاید نه اون شکل من بشه نه من شکل ایشون ، باید به جایی برسیم که با احترام به حق و حقوق هم ، تجاوز به حد و مرزهای هم نکنیم .
میشود کنار هم بود میشود احترام گذاشت و آرامش داشت میشود از زندگی لذت بیشتری برد نه با وابستگی بلکه با آزادی و رهایی !
باید به این نقطه رسید تا طعم واقعی خوشبختی رو چشید.
امیدوارم بتونم از پسش بر بیام و به درکهای بهتری از روابط برسم .
دلم میخواد بقیه ی عمرم رو خوب سپری کنم بدون اینکه از چیزی یا کسی بترسم .
دلم میخواد بیشتر به خدا تکیه کنم و بیشتر با هدایتش پیش برم میدونم تنهایی از پیش بر نمیام .
دام میخواد جاهای سخت و لحظات سخت زندگیمو به خدا بسپارم حتمن که بهتر از خودم از من مراقبت خواهد کرد.
استاد جونم مرسی که هستی دوستت دارم عاشقتم الهی که همیشه باشی
به نام خداوند بخشنده و بخشایشگر
خدایا تنها تورا می پرستم و تنها از تو یاری می جویم؛ خداوندا منو هدایت کن به راه راست، همواره و در همه حال کنارم باش، با من باش، خدایا هر آنچه من الان دارم به فضل و کرم و بخشش توست.
سلام میکنم خدمت استاد عباسمنش عزیز، سرکارخانم شایسته بزرگوار و همه دوستان عزیز.
خوشحال و خوشنودم و سپاسگذار خداوندم که اینجام تو این سایتم وهر روز وهر روز دارم خودمو بهتر و بهتر و میشناسم، خدایا خودم رو بهتر و بهتر درک میکنم و شخصیتم هر روز در حال رشده.
خدایا شکرت
گذارا بودن زندگی و داستان مرگ: زمانی که شروع کردم به گوش دادن؛ یاد بابابزرگم افتاد؛ به معنای واقعی عاشقش بودم، اونقدر دوسش داشتم که دنیارو حاظر نبودم باهاش عوض کنم و دلیلشم این بود که بابا عاشقم بود، اگر رفتن پیشش از 7 روز به 8 روز میرسید: زنگ میزد گریه میکرد که چرا نیومدی بهم سر بزنی؛ کل دنیام بود
اکثر شبا به این فکر میکردم، اگه بابابزرگ بمیره من چیکار کنم؟ من دق میکنم: یه روز صبح داییم با من تماس گرفت؛ گفت یه چیزمیخام بگم به مامانت نگو؛ بابابزرگ سکته کرد بیمارستانه: من دنیا رو سرم چرخید؛ فقط تحمل کردم که سوار ماشین شم مامان منو نبینه وقتی سوار ماشین شدم و از پارکینگ خارج شدم شروع کردم به گریه کردن؛ دیگه داشتم بیهوش میشدم؛ زنگ زدم به داییم، نمیتونستم حرف بزنم، فقط هق هق میکردم؛ داییم گفت چته؟ گفتم بابابزرگ زندست؟ گفت آره به خدا، رفتم بیمارستان؛ وقتی بابابزرگ منو دید ما شروع کرد به گریه کردن و منم شروع کردم؛ پرستارا تعجب میکردن که نوه چرا انقدر برا پدربزرگش گریه میکنه؛ داییم اینا براشون توضیح میدادن اینا به هم خیلی وابستن.
وقتی منو مریم با هم دوست شدیم تقریبا یکسال قبل ورود به سایت؛ مریم متوجه وابستگی منو پدربزرگم شد، وقتی بهم میگفتن تو دنیا اول کی؟ من بی تردید میگفتم بابابزرگم، مریم همیشه ترس روزایی رو داشت که من بابابزرگمو از دست بدم.
وقتی وارد سایت شدم؛ دیگه بابابزرگ مریض شده بود، من وقتی خدارو وارد قلبم کردم؛ دیگه به این چیزا فکر نمیکردم، وقتی خدا اومد تو وجودم دیگه ترس از دست دادن هیچ کسو نداشتم، حتی بابابزرگم.
منو دوستم و مریم باهم رفتیم بیرون؛ تا 2 شب بیرون بودیم، من معمولا شبا که تا دیر وقت بیرون بودیم خونه رفیقم میخابیدم؛ نمیرفتم خونه خودمون؛ چون شب رانندگی کردن برام سخت بود، هر چی رفیقم اصرار کرد، گفتم من باید برم خونه، اولین بار بود این وقت شب رانندگی کردم.
رفتم خونه خابیدم؛ 4 صبح مامان بهم زنگ زد، گفت پسر بابابزرگت آخراشه، شما همو خیلی دوست داشتین، میخاد جون بده نمیتونه یه حسی بهم گفت چشم انتظارته بیا قبل مرگت ببینه تورو، مامان قطع کرد چند دقیقه بعد من اونجا بودم( اگه شب خونه رفیقم میخابیدم، چند دقیقه بعد نمیرسیدم) مامانم همیشه میگه انگار تو سوار باد شدی خودتو رسوندی.
وقتی رفتم تو اتاق دستمو گذاشتم رو صورتش؛ جلو چشام نفس آخرشو زد؛ گریه کردم اون روزو تا شب، اما اونقدر قوی شدم که خودم شستمش و کفنش کردم، دلم برای خنده هاش و دورم گشتناش تنگ میشد؛ اما قلبم آروم بود، اما تو قلبم همون خدایی بود که بابابزرگمو( بابای مامانم)خودش آفریده و الان بردتش پیش خودش.
به قول نعیم جان که اینجا همه نتایج مالی گرفتن، باید از تغییر شخصیت گفت باید از بزرگ شدن شخصیت گفت، باید از شناخت خدا گفت، باید از حضور خدا تو زندگیت گفت، باید از آرامشی که کل وجودت رو به واسطه درک و شناخت خداوند گفت.
البته که ادعا نمیکنم؛ گاهی اوقات یکم ترس از دست عزیزام رو دارم: اما این شخصت کجا و اون شخصیت کجا.
این فایل سبب شد من دوباره یاد بابابزرگم بیوفتم؛ روحش شاد باشه( من خیلی خاطره ازش دارم) داییم به مامانم میگفت بابامون بچه تورو بیشتر از همه ما که بچشیم دوست داره
به نام الله که بخشاینده و با رحمت وبی نهایت وهاب است
سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان و همه شما عزیزان که در این مسیر زیبا وتوحیدی هستید امیدوارم که حال دلتون کوک کوک باشه مثل خودم
سپاسگزارم از خداوند مهربانم بابت یک فرصت دوباره که در اختیار من قرار داده تا یک روز زیبا وپر از شادی وسلامتی را در این فضای توحیدی تجربه کنم
استاد همیشه از خداوند این درخواست رو داشتم که آیا تو دنیا کسی هست که مثل خودم فقط از الله مهربان کمک بخواهد و یکتا پرست باشه در عمل که توحید عملی رو من با شما شناختم چون تا قبل از آشنایی باشما شاد توی این 37سال زندگی که خداوند به من بخشیده است شاید بگم یک سال هم نه 6ماه آدم متوکل در عمل بودم که آنم با ترس ولرز که همون خودش شرک بوده در کل من متوکل بودن در عمل را با شما دوست عزیزم واین خانواده توحیدی شناختم خداوند رو بی نهایت سپاسگزارم که منو تو این مسیر توحیدی قرار داده
چون الان احساس راه شدن پیدا کردم مثل پرده ای که سالها در قفس بوده و تازه پرواز کردن رو از خداوند مهربان و شما استاد عزیز یاد میگیره خدایا شکرت
میسپارمتون به آغوش گرم رب العالمین
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به استاد و سلام به مریم بانو و سلام به دوستان
امروز صبح من این فایل رو گوش دادم و چون نت ضعیف بود نیمه کاره فایل رو خاموش کردم …
من الان مدت 3 سال هست که به همراه شوهر و 2 پسرم از شهر تهران به شمال مهاجرت کرده ایم
شهر سرخرود مازندران بسیار زیبا و نزدیک دریا و خوش اب و هوا میباشد .
از انجاییکه من و خانواده ام اینجا تنها هستیم و هیچ اشنا و فامیل اینجا نداریم من تصمیم گرفتم که در زمینه ی روابط و دوستیابی روی خودم کار کنم …
این نکته رو هم بگم که کلا من اصلا دوستی ندارم و از لحاط دوستیابی هم خیلی ضعف دارم…
امروز اولین قدم رو برداشتم و در مسیر پیاده روی با دو تا خانم اشنا شدم و چند دقیقه ای رو با انها صحبت کردم و الان خیلی خوشحالم که تونستم اولین استارت رو بزنم و از خدا میخوام که کمکم کنه تا بتونم دوستان هم فرکانس با خودم رو به سمتم جذب کنه …