ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2 - صفحه 22
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/02/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-02-04 20:39:222024-02-14 06:06:02ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام به استاد بزرگوار و تمام دوستان خانواده عباس منشی
استاد بسیار سپاس گذارم که این سلسله فایل ها را در اختیارمان قرار می دهی تا به خود اگاهی و خودشناسی بهتری برسیم
در مورد سوال این جلسه که فرمودید
در حال حاضر چه چالشی در زندگی داری که می خواهی از ان فرار کنی ؟
تقریبا دو هفته پیش با صاحب مغازه ام صحبت کردم که چیزی نمونده تا قراداد مغازه ام تمام شود
امسال می خواهی مغازت را با چه قیمتی بهم اجاره بدهی چون تقریبا چهار ساله که در مغازه اش هستم ویک قیمتی بهم گفت که خودم باور نمی شد که اجاره اش نسبت به پارسال دو برابر کرده بود که از نظر خودم مغازه اش این قیمت ها نمی ارزید و بهم گفت تو این یکی دو روز فکر کن و بهم بگو بعد دو روز گفتم که مغازت را اجاره بده نمی خواهم و همون موقع قردادش رو با یک نفر نوشت که اون موقع فهمیدم که این یک نفر همچین قیمتی بهش گفته و صاحب مغازه هم وسوسه شده و اجاره داده است
ذهنیت محدود کننده ای که داشتم و به سراغم می امد وقتی این تصمیم و گرفتم
مشکلی نداره همه مغازه ها این منطقه اجاره هاشون بالاست و تو مجبوری با این شرایط خودت و وقف بدهی
هفت . هشت ساله که در این منطقه هستی و چند نفر تو رو می شناسند و در این منطقه تو را می شناسند و کارت را می شناسند
صاحب مغازه ات انسانی مهربان و ساده ای هست و از این انسان ها کم است و خدا می داند که صاحب مغازه بعدی ات چه جوری است
مغازه با کرایه پایین کم است مگر در کوچه و پس کوچه ها با قیمت کم پیدا شود
ولی ذهنیت قدرتمندی که برای خودم ساختم :
هر کجا بروم تا وقتی روی خودم و باورهایم کار می کنم خدا مشتریان را به طریق مختلف به سمتم هدایت می کند
مگر برای کدام یک از این مشتریان الانم کارت پستال فرستاده ام تا بیاینند و ازم خرید کنند تمام این ها را خدا برایم فرستاده
اتفاقا در محله جدید با ادمهای جدید اشنا می شوم و اعتماد به نفسم هم بیشتر می شود و چیزهای جدیدی یاد می گیرم
همان طور که برای خانه ام و همین مغازه ام مگر چه کار عجیب و غریبی کردم و چه بدو بدوی کرد ام که بهم داده اند همه این ها به طور کاملا معجزه اسا و طبیعی گیرم اماده مغازه بعدی هم اسان گیرم می اید مانند قبلی ها پس نگران نباشم
خدا دل ها را نرم می کند نگران نباشم
مغازه ها با موقعیت خوب و کرایه مناسب و صاحب مغازه مهربان فراوان است
حتما حکمتی تو این کار است که انقدر زود مغازه الانم به اجاره رفته و قرداد نوشته اند و خدا می داند
احساس می کنم خدا می خواهد با این تضاد بزرگترم کند و هر چی پیش اید خوش اید
شکر خدا با کنترل ذهنم همین امروز یک مغازه با قیمت بسیار مناسب و با قیمت مد نظرم و با موقعیت بهتر از مغازه قبلی ام و تمیزتر و با امکانت بیشتر گیرم امده که ان شالله قراره فردا قرداد بنویسم
خدا را شکر در یکی دو هفته خدا مرا هدایت کرد که چششم بخورد به همچین مغازه ای و قراره اجاره کنم
خدا را هزاران مرتبه شکر بابت وجود استاد و خانواده عباس منش
البته نا گفته نماند این یکی دو هفته خیلی از نشانه های امروزم استفاده می کردم تا خدا مرا هدایت کند و از صمیم قلب از خدا هدایت می خواستم که چه کار باید در این لحظه انجام بدهم
استاد بی نهایت سپاس گذارم و خدا را شاکرم که در این جمع هستم
با سلام و وقت بخیر خدمت استاد گرامی و خانم شایسته و همه دوستان و عزیزان بزرگوار
در مورد سول اول فیل باید بگوییم قبلا از مسائل یه جورایی فراری بودم و ز برخورد با آنها احساس ترس می کردم اما حالا نه چون میدانم این مسائل باید حل شوند و هر بار که هر مسئله ای را حل میکنم اطمینان دارم که رشد خواهم کرد و کل چالشهایی که دارم در 3 مورد خلاصه میشن در حال حاضر :
1- دفاع فوق لیسانسم 2- برنامه نویسی و کد نویسی 3- بهبود وضع مالی و معیشتی خودم و خانوادم
1- در این مورد حقیقتا نمیدانم چرا ولی همش یه جورایی ازش فراری هستم با اینکه میدانم باید حتما انجام شود و کل کارهای لازم را هم در این خصوص انجام دادم
2- در مورد چالش دومی که دارم چون یکه و تنها یک سایت بزرگ را استارت زدم برای همین باید خیلی چیزها را باید یاد بگیرم و چون یه جورایی به برنامه نویسی و کد نویسی علاقه دارم اصلا ازش فراری نیستم و هر مسئله ای که به وجود میاد میدانم این مسئله باید حل بشه و با حل شدن اون مورد من می توانم هر روز خودم و کارم را بیشتر و بهتر گسترش بدم و هر روز خودم را می توانم بهتر بهبود دهم و فرصتی بریم به وجود میاد که باید مطالب بهتر و بیشتری را بید یاد بگیرم که در کارم استفاده کنم و حقیقت هیچ وقت احساس نا امیدی در کارم نکردم چون میدونم خیلی جا دره برای رشد و گسترش
3- در مورد چالش سوم باید بگوییم که من هر چقدر سایتم و خودم را بهتر کنم و فوت و فن برنامکه نویسی و کد نویسی را بهتر و عالی تر یاد بگیرم می توانم به بی نیازی مالی کامل برسم و با این کار خیلی راحت سایتم به راحترین شکل ممکن به درآمد و سود آوری برسه
بنام حق
با سلام و عرض ادب و احترام خدمت پیام آور زمانم
درمورد سوال اول که فرمودید
کمی در نوشتن جواب تعلل کردم نمیدونستم از هدای چند وقت پیش ها بگم از هدای الانی که به مقداری آگاهی رسید و تصمیم گرفتم از دوتاش بگم که رد پایی باشه و فراموش نکنم چی بودم و چی هستم و بعد ها قراره به چه آگاهی های برسم
اگر قبلا به چالشی برخورد میکردم همیشه سعی میکردم قوی باشم در برخورد با چالش ها ولی دیدگاهم نسبت به چالش همش دوست داشتم تموم بشه به خوب یا بد بودن یا خیری توش باشه فک هم نمیکردم عملا مغزم جوابی به هیچ نمیداد فقط به اتمام اون مرحله فک میکردم
اما الان در اخرین باری که به چالش برخوردم اولین موضوع که بهش فک میکنم حس حالت رو برای رو به رو شدن بااین چالش خوب کن بعد ، در وحله اول سعی میکنم خودمو کنترل کنم حالم خوب کنم بعدش به این فک میکنم که چکار کنم و اما دیدگاهم در اون زمان حسم بهم میگفت هدا این چالشه برای خود تکونیه برا اینکه یه مدل دیگه کار کنی رو خودت روشی جدید و جدی تر از همیشه بعد از اون شروع کردم کار کردن با روشی جدید و متعهد تر
سوال اول دوتا از مسائلم بود که مقاومت داشتم برم سمتشون یا همون بقول استاد آشغال زیر مبل بردن
چالش روابط هستش من از اینکه رابطه عاطفی داشته باشم میترسم چون فک میکنم وابسته میشم یا اون شخصی که میخوام نباشه یا… پس کلا وارد رابطه نشم تا عزت نفسم بره بالا تا خودم عالی باشم و… و عملا دارم فرار میکنم. مهارت های که ممکنه تو مسیر این چالش یاد بگیرم اینکه یاد میگیرم چطور با دیگران ارتباط برقرار کنم ، بفهمم افرادی که با من هم فرکانسن میان تو زندگیم پس نگران نباشم فردی که میخوای نباشه ، قبل از هرچیز اول باید عاشق خودم باشم خودمو دوست داشته باشم ، یاد میگیرم هر چیز به موقعه اش وارد زندگیت میشه و در اخر یاد میگیرم که هر عشق ومحبتی که از طریق آدما بهمون داده میشه از سوی خداست به واسطه اون آدمه پس وابستگی معنا نداره وقتی خدا همیشه هست _ اولین قدمی برای حرکت کردن اینه که رابطه های عاطفی که میبینم رو تحسین کنم و از افراد خانواده ام شروع کردم پدرم خیلی راحت ابراز عشق میکنه و همه جا از دست پخت مادرم از همه چیز ایشون تعریف میکند قبلا برام این امر خیلی عادی بود اما از وقتی که شروع کردم به توجه کردن ، تحسین میکنم پدر ومادرمو، هرجا میرم کلی از زوج های میبینم که با عشق دست همو گرفتند یا بهم نگاه میکنند ، مرحله بعدش نشستم ویژگی فردی که دوست دارم وارد زندگیم بشه رو نوشتم ، بعد از نوشتن با اشخاصی برخورد میکردم که حداقل یک ویژگی از چیزهای که نوشتم رو داشتن و شروع کردم به تحسین کردن که مغزم باور کنه هست همچین آدمای وجود دارن و دنیا پر از فراوانیه ، و مرحله بعد شروع کردم به خودم عشق ورزیدن هرروز کلی جمله زیبا به خودم میگم خودمو تحسین میکنم تا درک کنم که خودمو قبل از هرچیز و هرکس دوست داشته باشم و الویت قرار بدم.
چالش دوم بحث داشتن آزادی زمانی و مکانی بود این خیلییی برام چالش بود و تاحدی هنوز هست من دوست دارم هر تایمی در هر مکانی که دوست دارم باشم یا برم مسافرت و… با اینکه میدونم که من خالق زندگی خودم هستم اما بازهم میترسم از واکنش پدرم، مادرم و… اگر بگم این وقت بخوام برم چی میگن کجا داری میری اگر بیرون باشم وای کی برگردم خونه که بابام گیر نده نزار دفه بعد برم بیرون و…. و یادم رفته که اگر واکنشی از هرکس ببینی نتیجه باور ها و فرکانس خودته نه پدرت ، نه مادرت، و نه کس دیگه ولی هر دفه میگم یاد گرفتم که اگر حالم خوب باشه اگر تلاش کنم افکار ناجالب پس بزنم و بجاش به چیزای جالب توجه کنم واقعا همه چی عالی پیش میره جوری که باورت نمیشه ، با این چالش چقدر نکات ظریف و زیبایی که در پدر ومادرم بود و من همیشه اون ها رو میدیم اما توجه نکرده بودم هرروز زیادتر و نمایان تر میشن برام و چقدر لذت میبرم و اینجاست که معنی توکل واقعی میفهمم همون بنظرم معنی رهایی هم میده یه وقتیا میگفتم خدایا من که دستم به جایی بند نیست تو درستش کن و رها میکردم بخدا یجوری قشنگ میچید برام که الله اکبر . در این باره اول شروع کردم ببینم عاقا چرا من اینجوری در مورد خانواده ام فک میکنم چرا فک میکنم اونا منو محدود کردن چه باور مخربی پشت بندشه، اون باور ها رو شروع کردم نوشتن ، بعد نشستم باورهای سازنده اون باور رو نوشتن بعد هم کلی جمله تاکیدی نوشتم ، و طی روز تکرار کردن این باور ها و جملات تاکیدی ، و توجه کردن به نکات زیبا پدر و مادرم و هرروز توجه میکردم و مینوشتم ، هرروز اینکارروز تکرار میکردم تااینکه علاوه بر اینکه اوضاع عالی شد هیچ من چطور کار کردن روند کار کردن روی خودمو یادگرفتم روند بقول استاد تکاملی، پله پله .
این چالش ها بهم شجاعت و شهامتی میده که قبلا تو وجودم حسش نمیکردم برام جدید و تازگی داره و خیلی لذت بخشه.
از استاد مهربون و عزیزم سپاس گذارم برای این فایل های بینظیر و بیصبرانه منتظر میمونم فایل بعدی بیاد که بشنوم و ببینم استاد با چه سوالهای قراره مغزمون به چالش بکشه این دو جلسه بقدری جذاب و زیبا بودن که حد حساب نداره
در پناه الله شاد تندرست و پر انرژی باشید.
سلام به استاد و خانم شایسته عزیزم
من زهرا هستم. استاد عزیزم بابت جلسه دوم ممنونم ازتون. من فایل رو پاز کردم تا خودم رو کندوکاو کنم.
در مواقعی که به تضاد میخورم چیکار میکنم؟
من از بچگی به شدت باور داشتم که من توانایی حل همه مسائلم رو دارم و خلاق هستم. به خاطر این باور؛ من هر بار به تضادی میخورم میگم باید میوه ش رو بچینم و مسئله رو حل کنم.
در مورد روابطم با همسرم از روز عقدمون هر بار ما اختلاف نظر داشتیم همسرم میگفت ما باید بریم پیش مشاور و من همیشه مقاومت داشتم. دلیلشم این بود که میدونستم من از پسش برمیام. مساله ای در زندگی من نیست که من نتونم حلش کنم. و من هر بار که روی خودم کار میکردم رابطمون بهتر و بهتر میشد و واقعا الان بعد از رابطه شما و خانم شایسته، با کیفیت ترین رابطه ای که دیدم رابطه خودم و همسرمه.
در مورد دلسوزی کردن برای دیگران؛ من به تضاد میخوردم و سخت بود اینکه بخوام شخصیتمو تغییر بدم و دیگه بجای دلسوزی برای دیگران رومو برگردونم چون نمیخواستم اون اتفاق بیاد تو زندگی خودم، ولی بارها تمرینش کردم و دارم میکنم.
برای من سخت بود وقتی یه نفر بمن هدیه میداد و هدیه ش استفاده شده بود! و نو نبود. این اتفاق برای من تضاد بود و حال من رو از درون بد میکرد. ولی بعد از دوره احساس لیاقت من به خودم گفتم من باید ارزش واقعی خودم رو بشناسم و بخاطر کم رویی نباید هدیه ای رو بپذیرم که دوست ندارم. و بعد از اون تصمیم، من هدایای کاملا نو و زیبا دریافت کردم.
استاد هر چیزی که بتونه حس خوب من رو ازم بگیره من اسمشو میذارم تضاد و تنها چیزی که نمیتونم تحملش کنم حس بده. من نمیتونم حس حسادت رو چندین بار درون خودم شناسایی کنم و به عنوان بخشی از شخصیتم بپذیرمش!!! برعکس من با چکش میفتادم به جون ریشه اون احساس! وقتی فهمیدم ریشه خیلی از تضادهام و بی احترامی هایی که دیدم احساس بی ارزشیه، یک سال تمام هر روز روی این موضوع کار کردم. و حالا خیلی خوشحالم.
استاد، تضادها همیشه با من حرف میزدند. خودمو بهم نشون میدادند. من استوری میذاشتم برای سالگرد ازدواج خودم و همسرم. اقوام همسرم میدیدن و تبریک نمی گفتن. این برای من تضاد بود و سخت بود که رفتار بقیه رو به خودم ربط ندم و فکر نکنم بی ارزشم. خیلی برای من سخت بود که یاد بگیرم خودم رو از نگاه بقیه نبینم. خودم رو از نگاه دیگران قضاوت نکنم. ولی با دوره احساس لیاقت انجامش دادم. من خودمو از زنجیر توجه و تحسین بقیه رهایی بخشیدم و بعد ورق برگشت. آدمها خودشون بمن پیام میدادن. اصلا یه وضی.
یا تضاد من این بود که هدفهام رو به بقیه میگفتم بعد از لحظه ای که میگفتم دیگه انرژی نداشتم روی هدفم کار کنم. بعد اون طرف که مثلا بهش گفته بودم زنگ میزد میگفت وای از اون روز که باهات حرف زدم انرژی گرفتم و اینکارا رو کردم.
نمیدونم دلیل منطقی داره از دید قانون جهان هستی یا نه. ولی انگار هدفهام سوخت انرژی من هستند و وقتی در موردشون با دیگران حرف میزدم ذهنم دیگه میگفت بسه دیگه و اون روز نمیتونستم اصلا برا هدفهام قدم بردارم. یعنی انگار ذهنم حرف زدن در مورد اهداف رو گرفته بود به عنوان اقدام کردن.
از اونور دیگه هم تضاد داشتم. مثلا دوستم یک سال با یه اقایی دوست بود بمن نگفت وقتی جدا شدن پیام داد بمن و اه و ناله کرد و از من انرژی مثبت میخواست. بعد دوره احساس لیاقت میخواستم دوستای ارزشمندی داشته باشم که باهم لذت ببریم. و الان چند روز پیش باز همون دوستم پیام داد گفت برام دعا کن. من اگر انسان قبلی بودم میپرسیدم آخ عزیزم چی شده و خودمو مسئول میدونستم به بقیه کمک کنم. ولی اینکارو نکردم و حرف رو عوض کردم بدون دلسوزی و یا قضاوت خودم.
تضاد دیگم این بود تو خانواده ای به دنیا اومدم که از نظر مالی سطح بالایی نداشتیم. و من یاد نگرفتم مدیریت کردن پول رو. و وقتی اولین بار رفتم سرکار، درامدم تکاملی بالا اومد ولی من احساس لیاقت نمیکردم و مدیریت پول رو بلد نبودم. ولی این مدت سعی کردم مدیریت پول رو یاد بگیرم و به خیلی از خواسته هام رسیدم.
استاد، وقتی مرور میکنم اکثر مواقع بخاطر نگرشم که من میتونم مسائلم رو حل کنم اکثر مسائل رو حل کردم. ولی گاهی هم تشخیص ندادم که جهان داره خودمو بهم نشون میده و موفق عمل نکردم.(در واقع من کاملا فراموش کردم اگاهی های قبل از تولد رو) یعنی مثلا من تو روابط بی احترامی میدیدم با تغییر انسانهای اطرافم و تغییر مکانم این مساله حل نشد (معلومه که حل نمیشه دختر. چی فکر کردی با خودت) تا وقتی من خودم از درون شخصیتمو تغییر دادم. و همه چی گل و بلبل شد. کاش من بصیرت کافی رو داشتم و متوجه میشدم که این تضاد داره با من حرف میزنه به صورت واضح.
یا گاهی من اذیت شدم تو مسیر پیشرفتم و وقتی برمیگردم میبینم آقا جهان داشت فریاد میزد ده پله ده پله نپر! تکامل رو رعایت کن ولی من هی زور میزدم!!!!
شاید تضاد وقتی به وجود میاد که ما طبق قانون جهان هستی رفتار نمیکنیم.
در مورد اولویت قرار ندادن خودم چقدر به تضاد خوردم. در مورد اینکه بخوام شبیه بقیه باشم چقدر تضاد خوردم. و همه اینهارو من حل کردم. استاد من هنوز خیلی راه دارم. ولی دیگه دلم نمیخواد تضاد به وجود بیاد تو زندگیم. من فکر میکنم از اول که میخواستم به دنیا بیام گفتم من میخوام تو دل تضادها باشم تا فقط یه راه داشته باشم اونم حرکت به سمت خوبی های جهان باشه. من میدونستم که این اتفاقات و شرایط بد رو نمیذارم رو شونه هام با خودم حمل کنم. چند روز پیش به خدا گفتم من تسلیمم. من فقط میخوام لذت ببرم باقی عمرم رو. بهش گفتم تو بمن بگو چیکار کنم. من انجام میدم و به غیب ایمان دارم و تغییر میکنم حتی وقتی هیچ نتیجه ای نیست و همه جا تاریکه. ولی دیگه تضاد نمیخوام. سختی نمیخوام. مسیر هموار و سوت زنان میخوام.
و نشستم لیست نوشتم که اون چیزهایی که میدونم باید تغییرشون بدم چی هستن. اون مهارت هایی که باید یادشون بگیرم چی هستند. اون اقداماتی که از الان باید برای ده سال دیگه انجام بدم چیا هستند. و از خداوند هم خواستم هدایتم کنه و به خودم هم گفتم تسلیم هدایت خداوند باش. من فکر نمیکنم جهان خیلی مشتاق باشه حتما با تضادها ما رو متوجه کنه. ما خودمون میخوایم که با تجربه بعضی چیزهارو متوجه بشیم و گاهی هم حاضریم ده بار یک تضاد رو تجربه کنیم ولی اون باور رو؛ اون تغییر رو لحاظ نکنیم. پس نه صد در صد ولی خیلی از تضادها رو میشه با استقبال از تغییر؛ تجربه نکرد. شاید بعضی مواردو اصلا تشخیص ندیم باید تغییری/ اصلاحی/ اقدامی لحاظ بشه تا وقتی به تضاد بخوریم.
خب بریم ادامه فایل استاد عزیزم:
استاد؛ باور محدود کننده اول روکه گفتین لحظه اول فکر کردم من ندارم این باورو. بعد یه کم مکث دیدم چرا… باورها هزار چهره دارند چنان پنهان شده. دوران مدرسمو به یاد اوردم که همیشه درس میخوندم و خیلی وقتا نمرم 19.75 میشد. بعد کم کم باورم شد که هر چی هم بخونی باز یه بی دقتی ریزی!!! میکنی. و دیگه تا الان این باورو تغییر ندادم! از اون طرف هم من فرد خیلی کمالگرایی بودم متاسفانه. بنابراین احتمال زیاد یکی از دلایل اینکه من خیلی وقتها سوخت لازم رو برای حرکت در راستای اهدافم ندارم همین باشه که من میگم یا نمیشه یا سخته. پس عطاشو ببخش به لقاش!!!!
بله استاد، منم قبلا چالش هارو مجازات الهی میدیدم. ولی حالا بعد از آموزشهای شما، فقط از یه چیز تو دنیا میترسم اونم اعمال و باورهای خودمه نه خدا و عذابش.
درسته استاد. وقتی نگاه میکنم به زندگیم؛ هر جا پیشرفتی بودی من یه مساله ای رو حل کردم. یا یه باوری رو تغییر دادم یا یه ایده ای رو پیاده کردم یا یه چیزی خلاصه.
بریم سراغ تمرین این جلسه:
چالشی که الان دارم و ازش فرار میکنم؛ اینه که دوست دارم تو زمینه خودم متخصص بشم. و میترسم از حرکت کردن. میدونم چه مسیریو باید برم و قبلا برای یک موضوع دیگه مسیر رو طی کردم و متخصص شدم تو اون زمینه. نمیدونم چه باوری دارم. ولی الان برای من تمرکز کردن روی اینکار جدیدم سخت شده. و میبینم که در طول روز رشته افکارم بجای اینکه حول این زمینه باشه حول موضوعات دیگه هست و حسرت میخورم. و احساس ناتوانی میکنم گاهی. حتما یک باوری/ یک کدی اون زیر تو ناخودآگاهم داره ران میشه. بیشتر شکم به اینه که این باور باشه: من خالق ضد در صد زندگی خودم هستم. چون یه عمری قدرت رو از خودم میگرفتم و میگفتم خدایا تو نعمت بده! و فک میکردم باید از خدا بخوام و بخوام و بخوام! ولی در واقعیت همه فرصت ها و شانس ها و درها رو من باید برای خودم باز کنم. خداوند آلردی اجابت کرده است و بحث, دیگه بحث خواست خدا نیست. بحث ایمان و عمل من هست.
توی برخورد با این چالش یادگیری تقویتی رو کامل یاد میگیرم. مسائل مربوط به ریسک و انتقال بهینه رو کاملا یاد خواهم گرفت. تسلطم به کد نویسی پایتون بیشتر خواهد شد. راحت تر میتونم مقالات حوزه خودم رو بخونم و میتونم ببینم کجاها میشه چه ایده ای رو پیاده کرد و جای چه چیزی خالی هست. میتونم تدریس کنم یادگیری تقویتی رو. میتونم با افرادی که سال بعد میان تو آزمایشگاهمون همکاری کنم و مقالات مشترک بنویسم. میتونم سریعتر فارغ التحصیل بشم. میتونم دانشگاه های خوب زیادی برای پست داک اپلای کنم. میتونم برای گرین کارت اقدام کنم. میتونم به عنوان ویزیتینگ اسکولار برای استنفورد اقدام کنم و با یکی از اساتید همکاری کنم و ایده هامو پیاده کنم. میتونم منتور بشم. ریسرچم خفن میشه و استاد بهتری خواهم بود.
قدم اول چیه؟تمرکز روی کد/ قدم دوم چیه؟ چک کردن همه بخش های کد /قدم سوم چیه؟
تحلیل نتایج کد/ قدم چهارم چیه؟ نوشتن گزارش از نتایج کد
/قدم پنجم چیه؟تلاش برای ران کردن کد برای محیط به ابعاد 10*10
خدایا شکررتتتتت…
ممنون استاد عزیزممممم….
در پناه خدا باشید….
سلام به همه
به طور کلی، با مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟
راستش همین الان که دارم مینویسم استرس گرفتم. در کل از چالش فراری هستم و نگران بوجود آمدنش هستم. بدم میاد.
البته در مواردی غیر از موارد عاطفی مثلا اگر با یک چالش مالی روبرو بشم می تونم مدیریتش کنم. یا اگر چالش در زمینه موضوعی باشه که تسلط دارم مثل کار با لپ تاپ و نرم افزارهای جدید چون مورد علاقه ام هست و اعتماد بنفس خوبی در این زمینه دارم اطمینان دارم که می تونم. حلش کنم.
ولی اگر چند موضوع با هم پیش بیاد یا در نقاط ضعفم باشه اونوقت کم میارم و چالش ها رو دردسر می دونم.
حتی گاهی اوقات از حق خودم چشم پوشی می کنم که وارد ماجرا یا چالشی نشم.
الان چالش اصلی من یک موضوع عاطفی هست که همه زندگی من رو تحت تاثیر گذاشته.
تا الان فقط سعی کردم ازش فرار کنم و بهش فکر نکنم.
حالا استاد میگه به شکل فرصت نگاه کن.
الان نمی دونم چه قدمی می تونم بردارم که به من کمک کنه.آخه طبق راهنمایی های نزدیکان کارهای زیادی انجام دادم ونتیجه اونها فرار کردن و فکر نکردن به موضوع هست.
در نگاه اول اگر بتونم این موضوع رو حل کنم در زمینه روابط پیشرفت خوبی خواهم داشت.
پیشرفت خوبی هست ولی الان نمیدونم با چی شروع کنم.
سلام
واکنش من در یک سال اخیر در مقایسه با قبل در هنگام روبرو شدن با چالشها و مسائل خیلی متفاوت شده
قبلاً اینطوری بود که وقتی تو کارم به مسئله برخوردم که اوایل شروع کارم هست و هر روز با مسائل سر و کار دارم یا هر چند روز یک مسئله بزرگ برای من پیش میاد، به هم میریختم کل تمرکزم و احساس خوبم رو از دست میدادم و شاید یک روز و بیشتر ،طول میکشید تا کم کم آروم میشدم
با تجربههایی که طی این چند وقت اخیر در مواجهه با چالشها به من ثابت شد ، به این نتیجه رسیدم که اولا واقعاً چالشهای اجتناب ناپذیرند و همیشه هستند و پیش میان و باید اندازه خودم و ظرفیت خودم رو بالا ببرم
دوم اینکه ،چالشها حل میشن و اتفاق خاصی نمیافته و مهم ،مهم اینه که احساستو خوب نگه داری و اگر بتونی تمرکزت رو از دست ندی و ذهنت رو کنترل کنی و به اون اتفاقی که افتاده شاخ و برگ ندی ،مسلماً زود تر حل میشه، چندین بار بهم ثابت شد که چقدر اوایل خودخوری کردم و از مسیر قانون و احساس خوبم خارج شدم و بلاخره هم مشکل در زمان مناسبش حل شد فقط من روزهایی رو با حال بد گذرونده بودم و از زندگی لذت نبرده بودم
استاد جان، چند وقت بود از خدا درخواست داشتم فعلا استاد سفر به دور آمریکا رو نذاره، چون درگیر یک چالش و یک جامپ بزرگ هستم وخیلی به این فایلهایی که این چند روز روی سایت قرار میدهید احتیاج داشتم، از خداوند بسیار سپاسگزارم انقدر زود اجابت میکنه
چالش این روزهای زندگی من اینه که میخوام کارگاه مستقلم رو راه بندازم هم کارم رو به صورت پراکنده مثل قبل ادامه بدم و هم کار کارگاهی ا داشته باشم
خیلی دودل بودم که از خونه خودم شروع کنم یا جایی رو اجاره کنم یا چی ….
این فایل شما برای من خیلی الهام بخش بود تصمیم دارم از همین جا از یکی از اتاقهای خونه خودم شروع کنم یکی از اتاقا که خیلی بزرگه رو نصف کنم تا عید آزمایشی همین جا نیرو بگیرم و کار کنم مثل آمازون که از پارکینگ خونه شروع کرد و اینطوری قدم ها رو برای خودم کوچیک کنم
این خیلی عالیه که دیگه مثل قبل احساسم بد نمیشه ،چقدر خودم راحتم و وقتی که احساست خوبه مشکل و چالش به راحتیو زود تر حل میشه دستای خداوند میان، آدمها میان، ایدهها میان ، خیلی به من ثابت شده که واقعاً احساس خوب همه چیه واقعاً باید بتونی ذهنت رو در این مواقع کنترل کنی
من از زمان آشنایی باشما و بخصوص بعد از دوره 12 قدم رو ترسهای زیادی پا گذاشتم مثل خارج شدن از منطقه امنم و پا گذاشتن تو مسیری که اصلاً تهش معلوم نیست و یه کار تقریباً مردونه است،مثل رها کردن کار قبلیم با وجود درآمد خیلی خوب مثل ترس از تاریکی ،مثل رها کردن وابستگیهام، مثل ترس از حیوانات ،مسافرتهایی تنهایی کاری
هر بار هر بار که یکی از مسائلم را حل کردم تاثیرش رو روی شخصیتم واعتماد به نفسم دیدم، شاید که اصلاً تاثیرش دیدنی نباشه ،نتیجه واضح ی نداشته باشه ، اما خوب مهم اون خودی که میدونه اون آدم قبلی نیست
مهم اون تغییراتیه که کاملاً حس میکنی در درون اتفاق افتاده و بزرگ شدی و اعتماد به نفسی که بالاتر رفته و اون حس دوست داشتن خودت و افتخار کردن به خودت که خیلی لذت بخشه اگه اینا نتیجه نیست پس چیه .
وقتی که دونه دونه با این چالشها رو به رو شدم،گفتگوی درونی که چقدر من قوی هستم بلندتر شد و انگیز ه ام برای حل مسائل بزرگتر بیشتر
سپاس فراوان از بهترین استاد دنیا
سلام وعرض ادب خدمت استاد عزیزم و همینطور مریم جانم
و سلام ب همگی دوستان عزیزم…1402/11/16
وقتی هنوز فایلو گوش ندادم و فقط متنو میخونم دوستدارم سریع جواب بدم بعد فایلو نگاه میکنم،چون ذهنم میگه سریع باش اول جواب بده،بعد گوش کن.. بریم سراغ انجام تمرین…
سوال این قسمت..
#دربرخورد با چالشهای زندگی چگونه رفتار میکنید؟؟
ابتدا ناراحت میشم و کمی بیشترتو لاک خودم میرم و هزاران چرا و اما و اگر میاد تو ذهنم ولی بعدش خودم و جمعوجور میکنم ن خیلی زود ولی،لِخ لِخ کنان خودم و جمع میکنم و بدنبال راه چاره میگردم،بعدش اولین سوالی ک میاد تو ذهنم میگم از دل این اتفاق چ چیزی قراره بیرون بکشم!؟چ چیزی داره ک قراره بنفع من تموم بشه!؟
البته،اولش اینو بگم ک اولین سوالی ک میاد سراغم این هست،ک من ب چی فکر میکردم افکارم چطوری بوده ک این شده نتیجه اش،!؟
دوباره برمیگردم بخودم نگاه میندازم ولی جز ضعیف کردن خودم چیزی عایدم نمیشه ،باخودم میگم منی ک زاویه دیدم و عوض کردم و سعی میکنم دیدم ب اتفاقات زندگیم مثبت باشه؟سعی میکنم شکرگزار نعمتام باشم،سعی کردم روی خودم تمرکز کنم؟چراباید این اتفاقا بیوفته،!؟
(یکطرف قضیه زندگی منم ولی طرف دیگه همسرم هست،)
قدم بعدی،میام از دل این چالش اتفاقاتی ک قراره بنفع من تموم بشه میکشم بیرون، سعی میکنم آرامشو بخودم برگردونم،ولی بازم چالش برام پیش میاد،باعلم اینکه اگر از دل این چالش بیام بیرون حتی اگر حرکتی کنم،قراره اتفاقات خوبی از سمت خدا برام رقم بخوره ولی تو دلم آشوبی برپامیشه،بااینک اونور قضیه مثل روز برام روشنه ک،پشیمون میشم ک چرا زودتر حرکت نکردم..
قسمت دوم سوال،،
#چ چالشی در حال حاضر بااون مواجه هستین ک ازش فرار میکنین؟؟
وجود شخص سوم در زندگیم و وجود خیانتهای مکرر شریک زندگیم ،
واقعا جای تأسف داره،بخاطرترسام،بخاطرنداشتن ایمان،روزهایِ روزه ک همه جوره بالا پایین کردم همه جوانب و از هرطرفی بالا پایین کردم،
تاالان میگفتم موندم بخاطر بچها ولی همین بچها آمار از پدرشون میدن بازم تکرار همون خیانتها،فقط بافرق اینکه الان زبونش کوتاهتر شده ولی در خفا بازم خیانت خیانت خیانت..
استاد من خودم بزرگترین خیانت رو بخودم کردم با موندنم،با دروغ گفتن بخودم با صبوری بیموردم بهتره بگم تحمل همراه با زجر..
گل گفتین استاد،،قسمت دوم…
#بایدذهنیت خودم رو بسمتی هدایت کنم ک…
+چ نعمتهایی برام ب ارمغان میاره
+ ب چ ترسایی میتونم غلبه کنم.
+دربرخورد بااین چالش چ مهارتهایی یاد میگیرم.
+چ توانایی های در من بیدار میشه ک خودم ازشون بیخبر بودم.
+چ نعمتهایی بهم هدیه داده میشه،شجاعت انجام هرکاری بالارفتن اعتمادبنفسم خصوصا از گفتن حقیقت و دفاع از شخصیت و شعور خودم بدون اومدن اشکی ازچشمام.
+قراره چ پیشرفتهایی تو زندگی و کارم بکنم..
(ناگفته نماند ک در این مدت 2ماه همه این گفته های شما جلو چشمم اومده و همین نکات و اینک تاالان بفکر بچه و دیگران بودی پس کی فاطمه،فاطمه چی میشه،،
ب این نتیجه رسیدم ک من فقط قِسم وجودیِ بچهارو درنظر میگرفتم ک آواره نشن زیردست نامادری نباشن،
ولی قافل بودم از قسمت روح و روان فرزندانم من با موندنم در این خونه و سرکردن با این شرایط ،ب بچهام یاد میدم ک تو میتونی بعد ازدواجت آزاد باشی میتونی هرکاری بکنی و من با سکوتم و مهلت دوباره دادن ب پدرشون بهشون یاد میدم ک خیانت اشکالی ندارد و آنقدرها هم بدو زشت نیست،و تو براحتی میتونی هرررجوری ک دلت میخواد زندگی کنی و نیازهای شریک زندگیتم برات مهم نباشه (همینطور ک الان داره بامن تو این خونه برخورد میشه)
متاسفم استاد عزیزم ک اوقاتتون مکدر کردم و همینطور از دوستانم عذرخواهی میکنم،
الان ک دارم تایپ میکنم،دستام ازشدت عصبانیت میلرزه و اشکام نمیتونم کنترل کنم.
چندماه پیش بعداز برملا شدن مجدد خیانت همسرم،رفتم تو دل ترسم ،و رفتم شکایت کردم و مهریه ام و اجرا گذاشتم،بااینکه همون موقع هم خیلی کلنجار رفتم باخودم،ولی بلاخره حرکت کردم،متاسفانه دوباره باچرب زبانی و ابراز ندامت و پشیمانی اومد سراغم و یک مهلتی خاست تا عوض بشه،ولی دریغ از تغییری،دریغ از حرکتی رو ب جلو،«داعما یک جمله میشنوم،آره منم خسته شدم ازین وضعیت ،دلم میخاد تغییر کنم،ولی متوجه شدم ک داره بازیم میده(بزرگترین مسعله ای ک ازدل این اتفاق بظاهر ناگوار بنفع من شد،متوجه شدم چون همسرم ازدواج دومش رو بدون اجازه من انجام داده،هم حق طلاق بامنه و هم میتونم مهریه ام رو تماما بگیرم،قبلا سوال کرده بودم ولی بهم گفتن اگه همون موقع اقدام میکردی حرفت میرسید ولی الان دیگه دیره،وااای خدا چقدر تباه بودم)درسال 85زمانی بود ک خیلی بچه تربودم ودرسنی نبودم ک اعتماد بنفس بالایی داشته باشم،بهتره بگم اعتمادبنفسم 0،داعما میخواستم خودم و ثابت کنم داعما از خودم دفاع میکردم،چون همیشه انگشت اتهام بسمتم بودهم وابستگی عاطفی شدیدی ب خانواده ام داشتم و هم ترس از بزگترام خصوصا برادرام ترس از ترد شدن و تنها موندن،و بیتجربگی،21سالم بود،(جالبه بگم ک الان هیچکسی ندارم ترد شدم،تنها موندم،ولی دیگ اون همه ترس از وجودم رفته)درسته حرکتم ب سمت جلو مثل حرکت حلزون بود ولی درسال 94تازه با اسم قانون جذب و استاد عباس منش آشنا شده بودم،(بماند ک داستانها داره قبل این سالها),ولی الان کسیو دارم ک با تمام بیتجربگی و نادانیم بازم هوامو داشته و داره و خواهدداشت، و در این مدت بظاهر ناگوار معجزاتش رو جوری برخم کشیده ک از زمین ب عرش رسیدم،یکدفه ای اعتمادبنفسم از 0ب 100رسیده ، البته این امتیاز برام زوده بعد اینکه رفتم تو چالش بزرگ زندگیم میشه بگم 100،
استاد،قبلنا و حتی همین حالا با خودم میگفتم من روی باورام کار کنم تا جهان خودش این شخصو از سرراهم ببره بیرون ولی متوجه شدم،)اونم از تکرار فایلهای شما چ رایگان چ غیررایگان،درسته ک تو روی باورات کار میکنی ولی خداهم بیکار ننشسته داره نشونه میفرسته برات تو کافیه هوشیار باشی و حرکت کنی ن اینکه بشینی دست روی دست بذاری ک کاعنات خودشون بیان اون شخصو ببرن کنار از زندگیت،باخودم گفتم فاطمههه بخودت بیا،چقددیگه میخای بشینی و فایل گوش کنی یجایی باید حرکت کنی،نزار بیشتر ازین از کاعنات چک و لگد بخوری،ببین لبو دهنت پراز خونه ببین کمرت شکسته ببین چطوری لنگ لنگ میکنی ک این زندگی رو با چنگ و دندون بزور ب جلو بکشی بابا دندونات کنده شدن ناخونات ازبین رفتن این زندگی ،اون زندگی نمیشه ک تو میخوای،
چرا فکر میکنی ینفر دیگه رو تو میتونی عوضش کنید!؟تا شخص خودش نخاد نمیتونه عوض بشه بخودت بیا،
استاد اینا جملاتی بودن ک الان بمدت چندین ماه و چندین هفته هست ک با خودم تکرار میکنم و جدیدا داره برام پررنگتر میشه،
اینکه تجسمم نسبت ب رشدم در آینده،چقدر واضح و روشن هست..
جملاتی ک وقتی الان یادشون میوفتم ک چطوری من تحملشون کردم و سکوت کردم،و من چطوری رفتار کردم ک شخص مقابلم ب این توهم رسیده بود ک فقط اون تو این زندگی مهمه و باارزشه،و اگ اون حالش خوب نباشه زنوبچه مهم نیستن و اونا برن بمیرن،خدایا من چطوری رفتار کردم ک ب این توهم رسیده بود.(حالم از خودم بد میشه ،ک کجای این سکوت نشان از مثبت اندیشی هست،!؟ب این میگن مثبت اندیشی؟ب این میگن حماقت ب این میگن خودتو هرروز بااره برقی تیکه پاره کنی،،
کسیکه معتاده و هرروزش باخیانت ب سر میرسه فقط خدا میتونه هدایتش کنه…
یادمه شما در فایلی گفتین ک پول آدمارو عوض نمیکنه،پول ذات واقعی آدمارو بیرون میکشه..
و برای مرحله سوم سوال یا بهتره بگم تمرین،وقتی حرکت اصلی رو زدم..
میام و گزارشاتمو مینویسم.
فایلهای رایگان زیادی از سایت دانلود کردم دیشب محل کارم،میخاستم فایلی ازشما بزارم و گوش بدم ک ناخودآگاه دستم ب فایل تصویری خورد و این فایل باز شد
# قدرت تحمل شما چقدر است؟؟ نشستم ب گوش دادن استاد انگار شخص مقابل تون من بودم و داشتین اون حرفارو بمن میگفتین،بیدار شدم یعنی بهتره بگم بیدارترم کردین،
استاد من با کمک فایلهای شما و دوره هاتو سعی و تلاشم این بود ک باتغییر باورام هم زندگیرو داشته باشم بخاطر بچهام و هم خودم در آرامش باشم و همسرم و ندید بگیرم شاید،بلکم، روزی سرش بسنگ روزگار بخوره و درست زندگی کنه و برگرده،
ولی زهی خیال باطل،هرروز وقیعتر میشد،و احساس کردم ک کارش بجایی رسیده ک زن بیاره تو خونه جلو چشم خودم……. واای خدای من..
من در چ عالمی بودم همسرم در چ عالمی.
پسر کوچیکم میگه من از بابام متنفرم ک با خانمهای دیگه هم حرف میزنه هم چت میکنه،(هه من موندم ک بچهامو از آسیبهای جامعه در امان نگهدارم،ولی الان متوجه شدم ک آسیب های جامعه اومدن تو خونه ام)خدایا چطوری 21سال تحمل کردم این شرایطو
این متنو نوشتم ک هم حرف استادو گوش داده باشم ک تو سایت فعالیت بکنیم بهتره و هم تمرین انجام داده باشم چون مدتها هست ک خودم رو مجاب کردم برای رسیدن ب نتیجه بهتر ب انجام تمارین ممارست داشته باشم و هم،همین حرکتم باعث حرکت عملیم بشه و بازم از شما استاد گرامی و دوستان عزیزم بخاطر مکدر کردن اوقاتتون عذرخواهی…
در خدا آرام و ثروتمند باشید
بنام الله
سلام به فاطمه عزیز وارزشمند
فاطمه جان تمام مراحلی که گفتی من در زندگی سابقم تجربه کردم بخاطر تایید طلبی وترس از حرف مردم وآبروی خانواده ام 12 سال زندگی با شخصی را تحمل کردم که حتی پدرش اندازه 200 هزارتومن بهش اعتبار نمیداد منم میترسیدم قدم بردارم هم خیانت بود هم اعتیاد هر دفعه قول میداد که عوض میشه ومن فکر میکردم باصبوری با محبت کردن میتونم او را تغییر بدم ولی زهی خیال باطل ،تفاوت من با شما این است که من فرزندی نداشتم چون پسرم که 8 ساله بود یکسال قبل از جدایی از همسرم به رحمت خدا رفت وبعد من پا رو ترسام گذاشتم جدا شدم فاطمه جان همین که من اقدام کردم برای اینکار به طرز جادویی جهان وخداوند به کمک من آمدند وبا استاد آشنا شدم وشروع کردم با تغییر باورهام
فاطمه عزیزم خداوند در آیه اول سوره طلاق بعد از اینکه از حق زن میگه آخر آیه میفرماید نا امیدی ویاس در اسلام ممنوع است ومسلمان باید به آینده خوش بین باشد حوادث تلخ را به فال نیک بگیریم تقوا وحدود الهی را رعایت کنیم وآینده را هم بخدا بسپاریم
فاطمه عزیز بهترین بهترینها را برات از خداوند آرزو دارم
یه حسی منو وادار کرد تا این دیدگاه را در جواب به کامنتت بنویسم امیدوارم برات مثمر ثمر باشد
یاحق دوست عزیز
سلام ب شما دوست و خواهر عزیزم فهیمه جان،ممنونم از پاسخ زیبا و دلگرم کنندتون،
خواهرم بخاطر فوت فرزنددلبندتون متاسفم و خداوند رحمت کند،
پاک از دنیارفتن،
کارخداوند هیچ وقت بیحکمت نیست،
دعامیکنم درراه پیشرفت و خودشناسیتون پراز خبرهای خوب باشین و همیشه تنتون سلامت و پرامیدباشید
آیه اول سوره طلاق همانند چراغی روشنگر راهم شد ودلم امیدوارتر،باخودم گفتم اگر طلاق زشت و کراهت داشت خداوند بازم منع میکرد درحالی ک خداوند امید داده ب امیدوار..
سپاس ازشما خواهر خوبم..
درخداوند آرام و ثروتمند باشید
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به استاد عباسمنش و خانم شایسته
سلام به همه دوستان ثروتمندم
برخورد با چالشها:
چند مثال از خودم دارم که هم از چالش ها فرار کردم ، هم به خوبی حل کردم ؛
اولین چالش من : قبلا من کارمند دانشگاه بابلسر بودم به مدت 13 سال ،ولی حقوق من بسیار پایین بود و مشکل مالی داشتم ، بعد دیدم نمی تونم ادامه بدم مهاجرت کردم به مشهد ، و از شغل کارمندی و بیمه و مزایای که داشت شدم راننده مسافرکش، 6 ماه مسافر کشی می کردم بعد دلم خوش بود به آزمون استخدامی آموزش پرورش ولی قبول نشدم دوباره به کار مسافر کشی ادامه دادم و تمام پولی که در می آوردم داخل یک سماور می گذاشتم تا پس انداز کنم ولی بعدأ ماشینم خراب شد و حتی از همسرم پول قرض کردم تا تعمیر کنم ، بعد در ادامه خداوند مرا هدایت کرد به شغل مغازه سوپر ، که همون ماشین خراب را فروختم و زدم به مغازه، و کلی وضع ام خوب شده و الان معنای الخیر فیه ما وقع را درک می کنم .
مثال برخورد با چالش بصورت اجبار،
زمانی که کارکند بخش آموزش دانشگاه بودم مدیر آموزش بخش ما استعفا داد ، مرا ترس گرفت که نکنه کار آمار دانشجویان برای ارسال به سازمان سنجش را از من بخواهند که اصلا هیچی نمی دونم و بسیار برام چالش بود ، چند روز دیگه رئیس دانشگاه بهم زنگ زد و گفت آقای یکتا ،وظیفه توی که آمار را به سازمان سنجش ارسال کنی ، از این خبر و دستور بسیار ناراحت شدم ولی پساز مدتی رفتم کلی برنامه اکسل دانلود کردم و یاد گرفتم و اسامی دانشجویان را با نرم افزار به اکسل انتقال دادم و بعداز شاید یک هفته تلاش و ویدئو دیدن و فرمول نوشتن برای اکسل، با موفقیت تونستم کل آمار دانشجویان، اساتید و کارکنان را در سامانه سنجش با موفقیت ثبت کنم که در جلسه دانشگاه از من تقدیر و تشکر شد.
حل چالش آگاهانه:
در ادامه تمرین آگهی بازرگانی، من خودم را به چالش کشیدم و رفتم توی کلاس فن بیان و سخنرانی ثبت نام کردم ، جلسه اول روز 5 شنبه شرکت کردم و هیچی نمی دونستم ، ولی فقط ایمان داشتم خدا بهم کمک می کنه ، استاد بعداز تدریس گفت ، فردا روز جمعه پارک ملت مشهد بیاید تا جلوی جمع سخنرانی کنید ، من با وجود اینکه هنوز ترم اول بودم و صدا کشی کار می کردم رفتم پارک ملت که بچه ها همه ترم 4 و5 بودن و کلی کلاس رفته بودن ، استاد اعلام کرد چه کسی حاضر اولین نفر بیاد، من آگاهانه تصمیم گرفتم برای خودم چالش ایجاد کنم ، دستم را بلند کردم و رفتم برای سخنرانی، شکر خدا محتوای خوبی برای سخنرانی داشتم ، فایل های استاد در مورد حجاب را کاملا مسلط شده بودم و خیلی تمرین داشتم و رفتم جلو و با وجود اینکه می ترسیدم، ولی سخنرانی با محتوای حجاب کردم ، که همه تحسین کردن ، استاد من که خانمی بود اینقدر خوشش آمد دیدم آمده کنارم واستاده و با علاقه داره به حرف های من گوش میده ، البته زمانی هم بود که بخاطر حجاب توی کشور مساله دار بود ، همه برام دست زدن و لذت بردم از این خاطره.
مثال بعد ام از آگاهانه برای چالش رفتم ؛
از بچگی آرزو داشتم برم ترکیه و استانبول را ببینم و هیچ موقع اتفاق نمی افتاد ، تا اینکه یکی از دوستانم در مشهد گفت من لیدر هستم و تورا می برم و من روی او حساب باز کردم ( شرک) اما سفر جور نشد ، تااینکه من هنوز جلسه سوم کشف قوانین زندگی بودم و خواسته ام را کدنویسی کردم و ترمزهای سفرم را شناسایی کردم و بخوبی آنها را حذف کردم و نتیجه همین ماه پیش دیماه خودم تنهایی رفتم به ترکیه و 4 روز اقامت داشتم و از ته قلبم لذت بردم و موفق شدم به آموزه های استاد عباسمنش عمل کنم و به ترس هام غلبه کنم ، و موفق شدم اولین سفر خارجی برم که بسیار به اعتماد به نفس من و ایمان من تاثیر فوقالعاده گذاشت .
خدایا شکرت
علیرضا یکتای مقدم مشهد مقدس
سلام به استاد عزیزم
سپاسگزارم بابت ادامه این سلسله فایل
راجب جلسه قبل باید یه تشکر خیلی ویژه داشته باشم که کامنت ایدای عزبز رو به عنوان متن صفحه قرار دادین
خیلی کاربردی و عالی بود و خیلی عالی تمرین رو انجام داده بود و زیبا تر از همه تمرین ههی عملی بود که برای رفع این باور های محدود کننده داده بودن
اولش خیلی کوتاه ناراحت شدم که من چرا این مدلی انجام نداده بودم ولی بعدش خودم اروم کردم و از این دیدگاه بهش نگاه کردم که یه نفر کارشو عالی انجام داده و باور هایی رو بیرون کشیده ته منم دارم و راه حل هم داده و الان کار من برای بهبود خیییلللیی راحت تر شده ، مهم نتیجه اس دیگه
و اینکه الان یه الگو دارم که چطوری تمریناتم رو انجام بدم و دنبال چی بگردم
انگار که یه قطب نما دستم اومد
من تا قبل از خوندن کامنت ایدای عزیز داشتم دنبال این میگشتم که خب الان ّراه حل چیه و بعد خوندن این کامنت فهمیدم که دقیقا جواب توی خود تمرینه
سعی میکنم از اگاهی های کامنت ایدای عزیز استفاده کنم و مسیرمو. باهاش زیبا تر کنم
در مورد سوال این قسمت که در حین مواجه شدن با چالش ها چه واکنشی دارم؟
باید بگم که وقتی گذشته ی خودمو مرور کردم چالش حل شده زیادی ندیدم و این فقط به خاطر ذهنیت محدود کننده ی منه ،
در مواجه شدن با اون تعداد چالشی که خاطرم هست من دوست داشتم فرار کنم ، برخورد با چالش برام به این معنی هست که باید بیشتر تلاش کنم و سختی بکشم و چون اون ویژگی هایی که برای حل چالش نیاز هست رو ندارم احساس ناتوانی میکنم ، دوست دارم دورش بزنم دوستدارم که مثلا معجزه بشه و یهویی خودش حل بشه و از مواجه شدن باهاش میترسم
به وقتایی هم که گریه میکردم که خدایا کمک کن که شکر خدا این رفتار و باور رو از خودم دور کردم و فایل خدا را بهتر بشناسیم برام مثل یه معجزه بود و تحث تاثیر این فایل من به سایت جذب شدم
به توانایی های خودم باور ندارم که میتونم قدم به قدم با تکامل پیش برم و وجودم عمیق تر بشه تا بتونم چالش رو حل کنم
قدرت حل چالش رو به عوامل بیرونی گره میزنم
مثلا توی کنکورم یا حتی ازمون ورودی تیزهوشانی که هیچوقت شرکت نکرده بودم ، من فکر میکردم سهمیه داشتن باعث موفقیت راحت تره ( همین الان که نوشتم یه لحظه از خودم پرسیدم واقعا چقدر تاثیر داره این سهمیه؟ باید برم تحقیق کنم ، نمیدونم از کجا ولی انشالله که میفهمم) این باور رو داشتم که مسیر اینقدر طولانیه که خیلی سخته طی کردنش و واقعا هم با اون طرز فکر ریز جزئیاتی و تمرکز بر ناتوانایی هام واقعا هم راه سخت بود و الان کم کم یواش یواش ذهنم داره روش کار میشه که مسیر رو راحت تر ببینم
این طور فکر میکردم ( و فکر میکنم)که اونایی که قبول شدن زودتر لز من شروع کردن و من الان دیگه زمان کافی ندارم
در مواجه شدن با چالش ها من خودمو گم میکنم و اون چالش نه تنها بهبودی ایجاد نمیکنه بلکه منو ضعیف تر میکنه
مدام به این فکر میکنم که چطور ؟ ولی ناامید و ناامید تر میشم و خود باوری ام از دست میدم
یه چیز دیگه هم که از مرور گذشته ام متوجه شدم اینه که من اینقدر از چالش فراری هستم که حتی از چالش های احتمالی هم فرار میکنم ، من هرگز ازمون تیزهوشان ثبت نام و شرکت نکردم چون میترسیدم چون باید براش قوی تر میشدم و من جرعت تغییر خودم نداشتم
زمانی که توی کلاس زبان به سطح کتابای بالا رسیدم که نیاز به تمرکز و تمرین بیشتر داشت ، من تمام گذشته رو نادیده گرفتم موفقیت های قبلی ام فراموش کردم که چطور از سطح صفر من به این مرحله رسیدم و به محض اینکه به نقطه ای رسیدم که یکم از توانایی های من بالا تر بود احساس خطر کردم و ازش فرار کردم و به دلیل واهی کلا کلاس زبان کنار گذاشتم
من در مواجه شدن با چالشها احساس نگرانی و ناتوانی میکنم و به دلیل تغییر نکردن زیر چرخ های جهان اسیب میبینم
این پاسخ اولیه من ،به محض شنیدن سوال هست
سلام به همه دوستان واستاد گرامی سپاس از فایل باارزشی که تهیه کردید
من چند چالش بزرگی که خیلی سال هست تو زندگیم شناسایی کردم وتو دفترم نوشتم واگر این چالش رو بتونم حل کنم به چه دستاورد هایی میرسم رو نوشتم ودر حال برسی وکوچک کردن وقدم برداشتن هستم ومیخوام براش کارهایی انجام دهم
یک چالشی که همیشه تو کامنت نوشتن وگذاشتم دارم والان دارم می نویسم
سپاسگزارم