ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2 - صفحه 38 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/02/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-02-04 20:39:222024-02-14 06:06:02ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 2شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام خدمت استاد عزیز و دوستان،بیشتر بستگی به احساسم داره،وقتی احساس خوبی دارم و البته وقتی روی ذهنم کار میکنم به این حس میرسم و به خودم میگم فرست برای رشد منه ولی وقتی احساسم بد شده چالش به وجود بیاد به چشم یه اتفاقی که فقط منفیه سودی نداره نگاه میکنم چون این باور رو دارم که اگر احساسم خوبه اون چالش نتیجه اش کمکه ولی وقتی احساسم بده اون چالش فقط یه اتفاق ناخاسته است
با سلام خدمت استاد عباسمنش عزیز و تمامی دوستان سایت
من تشکر میکنم از دوستانی که کامنت میگذارند و فایلهای که دوست داشتند رو در کامنتهاشون نام می برند. که الان من قبل جواب دادن به سوالات کامنت یک دو تا از بچه ها رو خوندم و با خواندن یکی از کامنتها هدایت شدم به فایل (الخیر و فی ما وقع). و چقدررررررررررر بهش احتیاج داشتم این روزها، و چقدر اشک ریختم باهاش، و چقدر لذت بردم از شنیدنش. دوستتون دارم و خدا رو سپاسگزارم از آشنایی با شما و این سایت
سلام و درود، خب من از وقتی با این قانون آشنا شدم، سعی کردم به طور خودآگاه وقتی میبینم کسی چیزی که من میخوامو داره خوشحال شم و بهش به چشم یک نشونه نگاه کنم که خواستهی من در راه است. ولی گاهی وقتی میبینم من با این همه ویژگی عالی و بهتر از فرد مذکور هنوز نرسیدم و اون رسیده، دلم میگیره، میگم اون چطوری و چه باورهای خوبی داره که من ندارم و نتونستم با وجود اگاهی به این مسائل و قانون همچنان به خواستم دسترسی پیدا کنم وباورشو بسازم ولی اون تونسته، خصوصا اگه بدونم اون آدم اصلا از قانون چیزی نمیدونه و به طور ناخودآگاه باورهاش عالیه، یه جورایی حسرت میخورم که کاش بارورهای منم از اول خودش عالی بود. البته باز سعی دارم به جهان به چشم یک ژورنال نگاه کنم، به هرچی که میخوام با توجهم بله بگم و هرچی که نمیخوام و ناخواستس را نادیده بگیرم.
از شما و این فایل های رایگانتون ممنونم
ب نام خداوند بخشنده و مهربان
سلام خدمت استادگرامی
و سلام خدمت خانم شایسته عزیز و دیگر دوستان…
من اگر با چالشی روبرو بشوم دست و پامو گم میکنم اولش.و برام ناخوشاینده ک چرا واسه من؟
البته چالش ها فرق میکنه.
من چون سالها با بچه هام تنها زندگی کردم و همه بهم گفتن مثل مرد هستی از پس خیلی چالش های زندگی ک شاید مردونه و سنگین هم باشه با اعتماد ب نفس برمیام. هرچند ک از وجود اومدنشون خوشحال نیستم ولی از اینکه قراره خودم حلش کنم خوشحالم.
اما در مقابل بعضی چالش ها خیلی خودمو میبازم و ن تنها خوشحال نمیشم از وجودشون بلکه هیچ تمایلی هم برا حلش ندارم و در کل فرق میکنه جنسش.
مثلا اون چالش هایی ک نیازه ک روی بعد شخصیتم کار بشه برام مثل جهاد اکبره و سخته برم تو دلش ولی اون چالش هایی ک نیازه ب لحاظ فیزیکی برم توش حلش برام ساده تره.
.
.
.
درحال حاضر یک چالشی درون زندگی من هست ک اونو توی دفترم مینویسم و حل اون نیازمند تغییر شخصیتم و رشد خودم هست و اینکه یک گذشت و صبری رو داشته باشم و سپاسگزار باشم.ک چندین بار تا وسطش هم خوب پیش رفتم ولی به گردنه های باریک و جانفرسا ک میرسه بندو آب میدم و رفتاری ک نباید بکنم رو میکنم…
.
.
.
قسمت بعدی اگر من ب این چالش فائق بیام و برم تو دلش فارق از نتیجه این هس ک زندگی من واقعا ب آرامش میرسه و خیلی دستاوردها منجمله استقلال خیلی خوبی برام خواهد داشت.توکلم از روی آدم ها برداشته میشه و روی خدا توکلم بیشتر میشه و مهارت مادربودنم و انجام کارهام و لذت هامون بیشتر و بیشتر میشه…
خلاصه خیلی اتفاقات خوب میفته.
.
.
.
قسمت آخر تمرین هم خب باید اونو برای خودم کوچیک کوچیک کنم تا قابل هضم باشه برام.قابل اجرا باشه برام. این رو هم در دفترم مینویسم چون شخصی هس…
با تشکر از استاد
به نام خدای هدایتگر وهابم
سلام خدمت استادان عزیز و گران قدر و همه بچه گل و بینظیر سایت
به طور کلی با مسائل و چالشهایی که در زندگی برات به وجود میاد چه برخوردی داری ؟
راستش لحضه اول خیلی بهم میریزم و قاطی میکنم یا داد و بیداد میکنم کلی احساسم بد میشه و افکارم منفی میشه و نجواهای ذهنم شروع میشه و هی خودخوری میکنم تو ذهنم و احساس ناتوانی میکنم اکثرا سعی میکنم از مسائل و چالش ها فرار کنم و به قول استاد آشغالها رو بریزم زیر مبل ها تا حالا از این زاویه بهش نگاه نکردم که این میتونه یه فرصت باشه برای رشد و پیشرفت کردنم ولی الان خدا رو شکر خیلی بهتر شدم و سعی میکنم خودم رو کنترل کنم و نزارم احساسم بد بشه یا بهم بریزم یه چیزیکه نوتیز کردم اینه که وقتی که رو دوره ها کار یا از فایلهای رایگان استفاده میکنم و کلا تو فضای سایت هستم و کامنت میزارم و کامنت میخونم شرایط خیلی خوب پیش میره و همه چی گل و بلبل زندگی چرخش خیلی رونتر میچرخه اما امان از روزی که یکم فاصله بگیرم از این فضا یه سری اتفاقات برام میافته که یه مدت بعد با خودم میگم که این به خاطر کنترل نکردن ورودی ها و کار نکردن رو برنامه های استاد مثلا یه سری آدم هایی که تو مدار خوب نیستن رو میبینم یا مشتری هایی که میان چونه میزنن سر قیمت و اتفاق هایی از این قبیل.
در رابطه با چالشی که الان تو زندگیم دارم و ازش فرار میکنم هم یکیش مسئله ازدواج که تا حرف ازدواج میشه هزار تا ترمز و نجوا شروع میشه تو ذهنم به صدا دراومدن و زود بهم میریزم با اینکه 29 سالمه ولی احساس میکنم که خودم رو خوب نشناختم و هنوز زود واسه ازدواج و این فکرها میاد سراغم و هزارتا فکر و نجوای دیگه و هنوزم هیچ ایده و راهکاری ندارم براش
مرسی از همه عزیزان
باسلام خدمت استاد و مریم جان و دوستان
تنها چیزی که منو ترغیب کرد تا این کامنت و بزارم اون علامت بالای کامنت ها که نوشته شده بود
خریدار این محصول هستش.
استاد گفتن چالش من از بچگی از خدا خواسته بودم که زندگیم و پر از چالش کن. چون از زندگی اروم و یکنواخت به شدت بدم می یاد عاشق مسایلم حتی اگر نتونم حلشون کنم یکی از دلایلی که حقوق خوندم و نرفتم دنبال خلق اثار هنری که علاقه بیشتر دارم همینه .خدا دقیقا خواسته منو به عرصه ی حضور کشوند از در و دیوار برام چالش می یاره .چند وقت پیش داشتم ماشین داخل پارکینگ پارک می کردم رو کردم به آسمون گفتم خدایا گفتیم چالش نگفتیم حتی توی پارک کردن ماشین تو پارکینگ غلط کردم.البته خودمم خندم گرفت.
شاید نزدیک ترین چالش به من فوت پدرم بود پارسال اسفند ماه پدرم رفت تو کما با سطح هوشیاری 3 پدرم 12 سال بود که تومور مغزی داشت وقتی 12 سال پیش فهمیدم دقیقا مثل پارسال خدا قبلش به من یه رهایی که ارامش داده بود اون موقع به خدا گفتم چرا من ؟ چرا نمی زاری یه اب خوش از گلوم پایین بره
اما پارسال به خدا گفتم :
پروردگارا من به هر خیری که به
سویم بفرستی سخت نیازمندم
سوره قصص آیه: 24
دوست ندارم بیاد بیارم و خوشبختانه مثل استاد حافظم توی گذشته اصلا خوب نیست.
چه روز و شب های سختی و پشت سر گذاشتم من 24 ساله تمام مسیولیتهای خونه و پدرم روی دوشم بود فکر اینکه تمام اموالش به نام پسر عموم کرده باشه بیشتر عذابم می داد.
من باید در کم ترین زمان ممکن بهترین راه حل و پیدا می کردم و تصمیم می گرفتم. چیزی که بارها دیدم بزرگ تر ها اصلا بلد نبود انجام بدن مخصوصا عموم میگفتم خدایا این از من 20 سال بزرگترها چرا اینقدر خودشو گم میکنه و استرس میگیره توی شرایط سخت.
شب بی خوابی صبح بی خوابی این دکتر و اون دکتر تمام انچه که بهم تسلی داد اینکه روزای تاریک همیشگی نیست.گاهی هم عصبانی می شدم از کوره در می رفتم از دست خانواده پدرم ولی خوب کل عصبانیتم به نیم ساعت هم نمی کشید.
چالش مرگ :
درسته قبل از مرگ پدرم توی ویس های استاد به صلح رسیده بودم درمورد مرگ ولی ته قلبم می گفت نکنه الکلی دارم میگم نکنه اتفاق بیوفته نتونتم خودمو کنترل کنم . دو روز قبل از فوت پدرم یکی از دوستای عباسمنشی توی تلگرام برام فایل گفتگوی استاد با استادعرشیانفر فرستاد درمورد فوت پسر استادبود حرف های استاد انگار ارامش تمام وجودم و گرفت و فهمیدم مرگ پدرم خیلی نزدیکه . شب قبلش ناخودآگاه اشک می ریختم دست خودم نبود و لحظه فوتش با اینکه کنارش نبودم از خواب با ضربان قلب بالا پریدم اما هر طور بود خودمو اروم کردم .وقتی برای اولین بار جنازشو دیدم انکار کردم و خندیدم اما تمام این عدم پذیرش و حالت عصبی پنج دقیقه بود .گاهی خودمم شکه میشم کنارش تمام مراحل تدفین بودم .
دیگه گریه نکردم پذیرفتم تمام اشک و اه ما ادم ها برای دلتنگی ندیدن اون فرده و گاهی پیش خودم میگم واقعا شاید مرگ چیز بدی نباشه شاید دنیای بدون تضاد مادی اون عالم هستی بینظیر باشه و ازش نمی ترسم .
درسته که در چند ماه اول که دلتنگ می شدم میرفتم کافه و کلی گریه می کردم اما توی ده روز کاملا سر پا شده بودم دوباره کارای خونه و دست گرفتم دانشگاه شروع کردم
وقتی مرگ رخ میده پذیرفتنش برای من خیلی راحت تره تا زنده بودن و نداشتن.
من مرگ و از دست دادن و نبودن و دلتنگی و کنار گذاشتن ادم ها و با فراق و فقدان پدرم کامل پذیرفتم
منی که نمی تونستم دلتنگی و دوری و تحمل کنم الان میتونم ماه ها از کسی که دوستش دارم دور باشم بدون هیچ اطلاعی و از زندگیم لذت ببرم و زندگی کنم قبلا افسردگی بود حال بد ته ندار بود وای نگم براتون.
چالش بعدی ارث خواستن مامان بزرگم بود
این غیر از یه چالش بیرونی چالش درونی عظیمی بود
گاهی تو بغل شیطون نقشه بد می کشیدم و گاهی هم می پذیرم بالا و پایین زیاد داشته برام این چالش چون هنوز از نظر ذهنی به باور ثابتی درموردش نرسیدم هنوزم با هر جلسه وکیل و دادگاه تا یک ساعت بعدش عصبی و داغونم به فکر انتقامم
یه چیزی که خیلی برام جالب بود اینکه تا تو می یای به صلح برسی با موضوع انگار که قرار امتحان بشی ادمی و یا فکری سر راهت قرار می گیره که تو باز برگردونه به جاده خاکی که تو این مورد برای من خیلی اتفاق افتاد.
اما الان که این پیام مینویسم سعی کردم به صلح برسم سعی خودمو کردم نمیگیم کامل رسیدم فکوس کردم به خودمو و اینده ام دنبال باورهای خوبم و پیدا کردن باور هایی که منو به این تضاد و چالش کشوند.
اگه من تمام این ماجرا ها جور دیگه باور داشتم کرده بودم جوری دیگه ای رقم میخورد.
باورایی بگم که واقعیت شد
من به واسطه رشته ام میدونستم که دختر یک سهم و پسر دو سهم داره داره ولی یاد گرفته بود که نسبت به این نگاه های فمنیستی واکنش نشون ندم و اصلا یادم رفته بود وقتی دو تا دختر باشند هر دو تاشون اندازه پسر ها سهم می برند و این تضاد فمنیستی به من برنخورد.
همیشه میگفتم من مطمئنم بابام برام جهاز نمی خره و بقیه بهم میگفتن دیونه شدی بابات برات سنگ تموم میزاره و در اخر پدرم نیست الان اینکار و بکنه و خودم باید اینکار و انجام بدم .
و یک نتیجه گیری کلی که میتونم از چالشی که همیشه با پدرم داشتم البته همیشه با احترام باهاش برخورد می کردم بگم به دوستان :
بعد فوتش فهمیدم با رفتن و مردن و طلاق گرفتن و جدا شدن و مهاجرت کردن و خط عوض کردن نمیدونه هر معیار و پارامتر بیرونی که تغییر بدی دنیای تو تغییر نمیکنه تو خوشبخت نمیشی تو زمانی خوشحال و خوشبت میشی که از درون تغییر کرده باشی و این تغییردرونیت اینقدر قوی باشه که باعث بشه دنیای بیرونت عوض بشه وگرنه تا تغییر نکنی اسمون خدا همه جا یه رنگه . بازم تو در رنج خواهی بود چه اون ادم ها باشند چه نباشند.
من اولین نفرم که نسبت به یه چالش و تغییر واکنش نشون میدم اما اولین نفرم هستم که می پذیرم و دنبال راه حل میگردم . الان تا با چالشی بر میخورم فوری میرم یه جای خلوت و میگم خوب این اتفاق و چالش داره چی به من میگه؟ چرا داره دوباره تکرار میشه؟ تو خواب تو بیداری تو زمین و آسمون بهم گفته میشه ایراد کار کجاست؟
الان تنها سوال که چند روز درگیرم کرد و به خاطر این که مودم خوب نبوده جوابش بهم الهام نشده اینکه
چرا وقتی یه چالش یا تصاد بر میخورم اولش واکنشم خوبه ها ولی بعضی وقتا هم بهم میریزم و بد فکر میکنم انگار اون باور خوبه اون سیمان سفیده خوب ماندگاری نداره احتمال اینکه بد فکر کنم اخرش هست فکر میکنم به خاطر تاثیری که از محیط میگیرم و تلقین پذیری بالایی دارم .
ممنونم از تمام دوستان که نظرمو خوندن.
چه جای خوبیه اینجا مطمئن هستی همه نوشته ات و میخونن.
بسم الله الرحمن الرحیم
احزاب:23
مِّنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا
از میان مؤمنین، [آزاد] مردانی هستند که بر آن چه با خدا پیمان بسته بودند صداقت ورزیدند؛پس بعضی از آنها عهد خویش را به پایان رساندند [=در راه حق جان باختند] و برخی در انتظارند و [این جانبازان، در تغییر عهد و پیمان با خدا] هیچ تبدیلی نکردند.
سلام به استادعزیزم وهمراهان نازنیم
تمرین عالیه این جلسه
باچالش هایی که درزندگی برام بوجودمیاد چه برخوردی میکنم؟
خوب بزار تمرین جلسه دوم ذهنیت قدرتمند کننده در برابر ذهنیت محدود کننده رو اینجوری شروع کنم اینکه چالشهایی که در زندگی برام به وجود میاد چه جوری برخورد میکنم خوب اولش قاطی میکنم به خودم میگم که چرا باید همچین چیزی پیش بیاد خب بعد از اینکه یکم قاطی میکنم مثلاً ممکنه یه ذره داد و بیداد کنم و یه ذره بد و بیراه بگم اما بعد خودمو آروم میکنم و یه جوری باهاش برخورد میکنم که به من رشد بده و چالشی که الان فعلاً باهاش مواجهم و به عنوان یک ضعف شخصیتم کشفش کردم اینه که من توی کنترل ذهن خیلی ضعیفم خیلی ضعیفم الان از اولی که اومدم توی این مسیر خیلی بهتر شدم ولی باز هم خیلی جاها اصلاً فکرم میره به چیزایی که بعد بعد از مثلاً حتی ممکنه بعد از یک ساعت دو ساعت یه دفعه ببینم او چه فکرایی کردم من فکرایی که اصلاً هم راستا درباره آگاهیهایی که از قوانین کیهانی یاد گرفتم نیست پس این یک ضعف شخصیتی خیلی بزرگ منه یک ذهنیت محدود کننده است که من دارم منی که فهمیدم همه اتفاقات زندگی من و افکار منه که رقم میزنه پس من خیلی بیشتر باید حواسم به ذهنم باشه حالا باید برم تو دل این چالش و یه فکری به حالش بکنم که اومدم و برای خودم مثل یک دوره پاکسازی 40 روزه در نظر گرفتم که بیام روی کنترل ذهنم کار کنم و هر روز سعی کردم یه قدم بهتر بشم دوباره شروع کردم بعد از 40 روز یه مدل دیگهای روی این کار کردن که توی این مدت خیلی بهتر شدم که الان حداقل مثلاً ممکنه به اندازه چند دقیقه ذهن من بره و من نفهممش اصلاً که چی داره تو ذهنم میگذره و با هدیه قشنگی که درباره قانون سلامتی استاد عزیزم بتازگی اومد روی سایت اومدم دوباره گفتم که حالا فهمیدم که یه سریهاش از اینکه من نمیتونم ذهنم رو کنترل کنم مال خوراکمه که اومدم روی این کار کردم که من میتونم خوراکمو بهتر از اینکه اصلاحش کردم دوباره هم اصلاحش کنم منم میتونم مثل استادم که داره در روز یک بار غذا میخوره اونم فقط غذاهای گوشتی منم میتونم چرا برام سخت باشه هم به لحاظ مالی میتونم این کارو بکنم چون خودمو لایق میدونم هم به لحاظ ارادهای که دیگه بیخیال مثلاً چیزایی که خیلی دوست دارم بشم یه جورایی چون من محصولو نخریده بودم و با هدیههای معرفی این قانون سلامتی من تونسته بودم لاغری رو برای خودم ایجادش کنم و نتایج خیلی عالی گرفتم خیلی اعتماد به نفسم رفت بالا جوری که همه دیگه متوجه تغییرات من از همون ظاهره شدن که چیکار کردم یا اینکه سبک غذاییمو تغییر داده بودم اینکه مثل بقیه غذا نمیخوردم خیلی تغییرات ایجاد کرده بودم اما متعهدنشده بودم که درست بسبک قانون سلامتی رفتارکنم ولی اینقدرخواسته ی کنترل ذهن برام پررنگ شده بود که گفتم من میخوام به این برسم چون استادخیلی جاها میگن که کنترل ذهن =کنترل زندگی خُب منم میخوام بهتربتونم زندگی موکنترل کنم پس میام به این آگاهی عمل میکنم که ذهنم بره فقط روی سوخت چربیها واینجوری من بهتربتونم تربیتش کنم مگه دست خودشه واین شدکه باز یه تغییر بزرگ کنم باید بتونم غذامم کنترل کنم و اومدم این ذهنیت محدود کنندهمو که میگفت تو که نمیتونی مثلاً برنج نخوری اصلاً کم میتونی ولی کلاً نخوری نه تو که نمیتونی در روز فقط یک بار غذا بخوری بعد گفتم نه چطوری استاد تونسته چطوری بچههایی که از قانون سلامتی استفاده کردن تونستن من کامنتهاشونو دیدم که اونا نتیجه گرفتن همون طوری که نتیجه لاغری رو و یکم تغییر تو نحوه قضاییمو تونستم با قدمای کوچولو و تمرین انجام دادن انجامش بدم اینم میتونم و اومدم شروع کردم اول برای اینکه بیام مثل روزه که توی کنترل ذهن میخواد به ما کمک بکنه و هدف و فلسفش همینه اومدم روزه گرفتم روزه گرفتم و دیدم که من توی اون چند ساعت چقدر راحت تونستم حتی آب که مثلاً خیلی فکر میکردم ضعف دارم توش اگه نخورم حالم بد میشه اونو تونستم کنترل کنم پس میام ریزه ریزه این کارو میکنم و از خدا هم کمک خواستم که خدایا من بعضی چیزا رو نمیتونم کنترل کنم تو عشق و علاقه به اون خوراکیا رو از من بگیر بهم بفهمون جریان چیه و مدتی بود که تپش قلب میگرفتم خیلی شدید ولی دلیلشو نمیفهمیدم با سرچ کردن توی غذاهام و کنجکاو شدن فهمیدم که وقتی که شیرینی میخورم وقتی که برنج میخورم خیلی تپش قلب میگیرم جوری که اصلاً احساس میکنم الانه که مثلاً بمیرم بعد اینجوری فهمیدم که خدا داره اینجوری کمکم میکنه که اگر ادامه بدی به این روند خوراکت ممکنه باعث مرگت بشه و اینجوری برای ذهنم زجرآور کردم خوردن برنج و شیرینی رو و الان چند روزه که من فقط همون یک وعده غذا رو میخورم و حالمم خوبه و خیلی راحتتر میتونم ذهنمو کنترل کنم و طبیعتاً غذاهامم کنترل کنم و اینطوری رفتم تو دل این چالش و اون ذهنیت محدود کنندهمو که میگفت تو نمیتونی فقط با روزی یه بار سیر بشی تبدیلش کردم به ذهنیت قدرتمند کننده و الان فقط با روزی یک بار غذا من سیرم و زمانمو میذارم روی تمریناتی که باید انجام بدم و کارایی که باید بکنم یه چالش دیگه من این بود که میخواستم برای فایلهای هدیه روی سایت یا محصولاتی که خرید کرده بودم پول پرداخت کرده بودم بهاشو پرداخت کرده بودم میخواستم کامنت بنویسم اما اون کمال گراییه و مقایسه خودم با دوستام اجازه نمیداد این ضعف بزرگه منه ذهنیت محدودکننده ام که منو از رشدبهتر ولذتهای خالصتر داره محروم میکنه
و من خیلی جاها مغلوب ذهنم میشدم و نمینوشتم فقط تو دفترم مینوشتم ولی این بار اومدم و با این چالش برخورد کردم به خودم تعهد دادم که من شده حتی یه کامنت کوتاه اما باید بنویسم که میخوام لذت ببرم از اینکه قدردانی میکنم با قلبم از استادم و دیدم باز که بچهها با نوشتن خودشونو رشد دادن خب منم این رشدو میخوام پس میام این ذهنیت محدود کنند مو که کمال گراییه و میگه که تو نمیتونی مثل اونا باشی مقابله میکنم و از کامنتهای کوتاه و حتی روزی یک دونه شروع میکنم و تمرینا رو دقیقتر انجام میدم تا منم بتونم این کارو بکنم من اومدم تو دل این چالشم و این کارو کردم و دارم روزی یه کامنتو بااخلاص فقط برلی رشدوگسترش خودم وسپاسگزاری باقلبم ازاستادم انجام میدم وکوچیک کردم خواسته من تا بتونم براش قدم بردارم
خدایا شکرت که به تعهدامروزم بخودم عمل کردم
سپاسگزارم استادعزیزم بابت این هدیه ی ارزشمند وگرانبها که باعث رشده من شده
واینجا تعهد میدم که این روندکامنت نوشتنمو ادامه بدم
سپاسگزارم از دوستان عزیزم که باخوندن کامنتهای عالیشون هربار بهترقوانین ومیفهمم ویادمیگیرم که چطوری بهترانجام بدم تمریناتو
امیدوارم که کامنت منم راهگشای دوستان عزیزم باشم
درپناه خدای مهربان همواره درحال رشد وگسترش خودمون باشیم
بنام الله
سلام بشما استاد گرانقدر و مریم جان عزیزم و تمام دوستان
بطور کلی با مسائل و چالشهای زندگی چه برخوردی دارم؟
قبل از آشنایی با شما ناراحت میشدم و حتی گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم و همش احساسم بدبود احساس ناتوانی و ناامیدی میکردم و بقیه رو مقصر میدونستم ولی بعد از آشنایی با شما ناراحتیم کمتر شد احساسم خیلی بهتر بود دیگه تو اون تضاد نمیموندم و میگفتم که خدا خودش کمکم میکنه و آرام بودم و هستم و میگم که این تضاد میخواد بمن یه درس بده من باید یادش بگیرم
در حال حاضر به یه تضاد مالی برخوردم تو زندگیم اولش که متوجه شدم ناراحت شدم گفتم چرا باید اینجوری بشه بعد خودمو آروم کردم گفتم این تضاد به این دلیل اومده که بمن این درس رو بده که تو خودت باید درآمد داشته باشی حتی کاری به درآمد همسرت نداشته باشی گفتم من باید شروع کنم این یه نشانه هست .
همینطور که باخودم و خدای خودم صحبت میکردم که چکار کنم و چطور کارمو شروع کنم که این فایلهای شما اومد رو سایت و این فایل دوم جواب سوال من بود
بله باید بجای افکار و ذهنیت محدود کننده ذهنیت قدرتمند کننده جایگزین کنم تا بتونم قدم بردارم و حرکت کنم
اگه من قدم بردارم و حرکت کنم اعتماد بنفسم چندین برابر میشه احساسم عالی میشه شور و اشتیاقم چندین برابر میشه خیلی امیدوارتر میشم به ثروت میرسم به خوشبختی میرسم به خودم و تواناییهام امیدوار میشوم و به خود ارزشی میرسم
و الان متوجه شدم این خودم هستم که دارم جلوی خودمو با افکار محدود کننده میگیرم
که اگه نشه چی؟
اگه از عهده انجامش برنیام چی؟
اگه نتونم چی؟
یا اینکه میگم چطور صحبت کنم ؟ نکنه کلمات رو نتونم درست بیان کنم یا من کلمات با کلاس و قشنگ رو بلد نیستم یا اینکه کسی به من اهمیت نمیده همه این حرفهارو بلدن این همه اساتید قدر و بزرگ هستن کی میاد پیش من ؟؟
اینا افکار محدود کننده هستن که باعث شده من تا حالا قدم برندارم با اینکه وقتی با اطرافیانم و دوستانم صحبت میکنم از همه تواناتر و جلوتر هستم و همه تحسینم میکنن ولی خودم خودمو قبول ندارم و همیشه با اساتیدی که چندین و چندساله دارن کار میکنن مقایسه میکنم
و متاسفانه من تو تمام کارهام اینطور کمالگرا هستم تو تمام زمینه ها و همین موضوع باعث شده اصلا قدمی برندارم تو هیچ زمینه ای با اینکه خیلی مهارتها دارم از جمله آرایشگری ،منبت کاری گلسازی، موسیقی، مشاوره،و جالب اینکه تو تمام این مهارتهایی که یاد گرفتم واقعا کارم عالیه و همه تعریف میکنن ازم ولی خودم میگم ن خیلی بهتر از این باید باشه و قدمی برنمیدارم و همچنان بیکارم
اگه من شروع کنم ثروت ونعمت و آزادی مالی بیشتری وارد زندگیم میشه خیلی بخشنده تر خیلی شادتر خیلی مهربانتر میشم
اگه شروع کنم ترس اینکه من نمیتوانم یا من بلد نیستم و ترس اینکه مردم چی میگن و به چطور و چگونه ها غلبه کردم و از همه مهمتر اینکه بخودم امیدوار میشم به تواناییهام که من هر کاری رو میتونم انجام بدم اگه خودم مانع نشم باتکرار افکار محدود کننده
اگه شروع کنم ایمانم چندین برابر میشه چون من هر موقع اراده کردم و از خدا کمک خواستم به بهترین شکل ممکن رخ داده برام
اگه شروع کنم پیشرفتهای زیادی میکنم که اول از همه بخودم کمک میکنه و باعث میشه خودم نسخه بهتری از خودم ارائه بدم به درک بهتری از خودم و جهان هستی میرسم
کارهایی که میتوانم همین الان انجام بدم و مدیریت کنم
1. یک فایل مقدمه و معرفی درست کنم
2.یک فایل صوتی تنظیم کنم و برای دوستانم بفرستم
3. یه چالش بزارم از دوستان بخوام که هرسوالی دارن در زمینه تخصصم ازمن بپرسن
فعلا این چند مورد ب ذهنم رسید اینکارهارو انجام بدم و به امید الله همینطور قدم به قدم جلو برم تا به موفقیتهای عالی برسم
استاد عزیز ممنونم از شما بابت وقت و زمانی که برای ما و تهیه این فایلها میزارید ممنونم ازتون بابت وجود شما بابت اینکه هستید و شما یکی از افرادی هستید که بابت وجودتون از خداوند سپاسگزاری میکنم.
بهترینهارو براتون آزومندم
باسپاس فراوان
سلام به استاد عزیزم
سلام به همه بچه های باعشق .خدا قوت
من از همین کامنت نوشتن شروع کردم چون هیچ
موقع کامنت نمیزاشتم
شغل من بازاریابی هستش همیشه دوست داشتم
یه فروشنده موفق باشم به لطف خدا بودم .
بعد از 10سال سابقه تواین زمینه امسال خودم
تصمیم گرفتم به یه شرکت بزرگتر برم به لطف خدا رفتم یه شرکت بزرگ .ولی وقتی کارو شروع کردم
اونی نبود که فکر میکردم یه سری شرایط سخت داشتن .محصولات زیادی داشتن ولی به من یه محصول بیشتر ندادن برای فروش حالم گرفته شد
حتی یک بار رفتم با مدیرش صحبت کردن گفت نگران نباش درست میشه محصولات بیشتر بهت میدم برای فروش.اما تابه این لحظه ندادند
بچه ها قوانین یادم رفته بود ایمانم از دست داده بودم نجواها حالمو بدکرده بود
هی با خودم میگفتم پس چرا اینجوری شد
من میخواستم رشد کنم
تو شرکت قبلی درآمد خوبی داشتم
ولی تواین شرکت خیلی درآمدن کم شد
بی انگیزه شده بودم
ولی به لطف خدا دوروزه که این فایلو دیدم حالم
عالی شد
آره من خودم خواستم تویک شرکت بزرگتر وبهتر برم
حالا باید تمام چالشهاشو بپذیرم حرکت کنم اقدام کنم باعشق با حس خوب وتمان ایرادهارو برطرف کنم .
این همون مسیر رشد منه
این همون جایی که من دیگه باید توکل کنم و راهی
جز توکل ندارم .
اما چالش زبان که چند ساله میخوام انجام بدم
ولی میترسم تا آخرش ادامه بدم .
میترسم نتونم یادش بگیرم
ولی اگه یادش بگیرم اعتماد به نفس بالا میره
جایگاه شغلیم خیلی تغییر میکنه .
خودم حال میکنم یه زبان بلدم
استاد ممنونم از شما
خدایا شکرت
سلام استاد عزیزم ومریم جانم
خدایاشکرت برای هدایت امروزم این فایل ارزشمند.
مسائل یا چالش هایی که در زندگی برایت بوجود می آید، چه برخوردی داری؟
آیا نگاه شما این است که: این چالش فرصتی برای بهبود، یادگیری و پیشرفتم است؟!
اولش که با یه تضادی برخورد میکنم خوب طبیعی هستش ناراحت میشم. اما بعد به خودم میگم مگه تو عباس منشی نیستی؟؟؟؟؟
با خودم خیلی حرف میزنم ..و سریع میگم الخیر فی ماوقع..حتما خیره برای من..
هر تضادی باعث رشد و پیشرفت منه…
مخصوصا این تضاد آخری و هدایت والهام خدا بهم یه درسی داد که باعث شد بیشتر و بهتر روی خودم کار کنم و روی توحیدم روی اینکه تسلیم خدا باشم.
شروع کردم کانون توجه رو آگاهانه روی خواسته هام گذاشتم.لیزری روی دوره های استاد وعبارت تاکیدی وتجسم خواسته ها و…. دارم کار میکنم
خدایاشکرت برای این مسیر پراز آگاهی..