ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدودکننده | قسمت 4 - صفحه 8

490 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    مریم اشکی گفته:
    مدت عضویت: 1572 روز

    بنام خداوندی که هر لحظه درحال هدایت ماست

    بسم الله الرحمن الرحیم

    سلام خدمت عزیزانم

    اول میخوام بابت کیفیت این فایلا تشکرکنم ینی هرباراین فایلارومیبینم ازکیفیت بالاشون لذت میبرم

    بعد هم خودتون روتحسین میکنم که اینقدر شاداب جوان خوش اندام وزیباترشدین روزبه روز جوانتر وزیباتر وجذاب ترمیشین استاد ازته قلبم تحسینتون میکنم

    فایل بسیارعالی بامحتوای عالی وآگاهی بخش

    بریم سراغ سوالات

    سوال اصلی فایل

    واکنش مادرمقابل تغییراتی که خودشون اتفاق میوفتن؟

    دراین مورد میتونم بگم به نسبت قبل خیلی خیلی خوب شدم

    قبلا ب شدت عصبی میشدم میذاشتم پای بدشانسی وبدبختی ولی الان میگم حتماخیریتی توشه به نفعه منه به خودم امتیاز80میدم ازصد

    چه تغییراتی در گذشته در زندگی شما رخ داده که در ابتدا در برابر آن تغییر به شدت مقاومت داشتی اما بعد از مدتی که آن شرایط تغییر یافته را تجربه کردی متوجه شدی نه تنها آن تغییر بد نیست بلکه چقدر به نفع شما بوده و چقدر به رشد شما کمک کرده است؟

    ((مثلا این اتفاق راجب خونه افتاده خونه قبلی که بودیم صاحب خونه گفت میخوادخونه روبفروشه ومابایدبریم اونموقع باقانون آشنانبودم عصبانی شدم ناراحت شدم بچمم تازه یه روزش بود چ دعواهاک نشد بااینکه تاقبل ازون چقد باهم خوب بودیم ولی بخاطرتغییرنکردن ومقاومت این اتفاقات افتاد اما روز آخری ک قراربود اسباب کشی کنیم متوجه شدم که خونه موریانه گرفته ومیدونین ک خونه ک موریانه بگیره دیگ تمامه(البته اینم باور محدوده میدونم) ومن اونموقع بود ک گفتم خداروشکر ک این اتفاق افتاد وگرنه من اینجامیموندم واتفاقات جالبی نمیوفتاد

    برنامه ای قابل اجرا برای ” استقبال از تغییر” بریز و آگاهانه شروع به ایجاد یک سری تغییرات در روند روتین زندگی خود کن.

    ((دراین موردایجادتغییربه خودم 40میدم هنوز اونجورکه باید اوکی نشدم باتغییری ک بیاد مشکلی ندارم ولی هنوزبرااینکه خودمودعوت کنم براتغییرضعیفم مثلا شروع میکنم براتغییر تاچندوقتم خوبم باز رهامیکنم ک میدونم مربوط به رنجولذتس البته یه سری چیزام دارم خوب پیش میرم براتغییردادن خداروشکر

    عبارات تاکیدی:

    تغییر مساوی رشد

    هرچی بیشترتغییرکنم ظرف وجودیم بزرگترمیشه

    هرچی بیشتر تغییر کنم اتفاقات خوب بیشتری برام میوفته که الان ازشون بی خبرم

    مورد 1: در حال حاضر چه تغییری است که می دانی باید در روند زندگی شما ایجاد شود اما به دلایل مختلف انجام آن را به تعویق انداخته ای؟

    ((نوع شغلم البته همین شغل ولی تویه قسمت دیگش بایدبرم))

    مورد 2: مورد را یادداشت کن و سپس توضیح بده چه برنامه ای برای اجرایی کردن این تغییر به تعویق افتاده داری؟

    ((به لطف خدا و آموزش های شما تصمیم گرفتم جابجا شم به قسمتی ک میخوام وفعلا بابودجه خودم ک دارم باهمین شرایطم شروع کنم به امید خدا چون توقسمت دیگه ک رفتم برااین بود ک پول جم کنم براقسمتی ک میخوام حالا پول جمع شده ولی من به تعویق انداختم))

    مورد 3: با توجه به آگاهی های این فایل، به صورت کلی از این به بعد چه برنامه ای برای ایجاد ذهنیت ” استقبال کننده از تغییرات” در زندگی ات داری؟

    ((باید ازاهرم رنج ولذت استفاده کنم تا تغییر توذهنم لذت بخش بشه وبصورت آگاهانه اقدام به تغییرکنم از موارد کوچیک حتی تویه رفتارم شروع کنم تا کم کم اون لذته تو ذهنم شکل بگیره وبه راحتی تغییراته بزرگتر روقبول کنه))

    عااااااشقتونم

    در پناه الله یکتاشادوپیروزوموفق باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    علیرضا جلیل پور گفته:
    مدت عضویت: 1882 روز

    سلام به مرد بزرگ استاد عزیزم کسی که بیشتر از هرکسی تو این چند وقته باهاش هستم و چقدر خوبه باشما بودن استاد خیلی دوست دارم خداروشکر سایه شما بالای سرماست

    استاد راستش خواستم از نتایجم بگم اومدم جای دیگه بنویسم الهامم گفت زیر این فایل بنویسم

    استاد من خیلی وقته با آموزش های شما سرکار دارم و کلی نتیجه بزرگ کوچیک دارم اما ی باگی داشتم و تازه بعد این همه مدت فهمیدم و حلش کردم و چنان نتایج گرفتم که الان عرض میکنم خدمتتون.

    اون باگ این بود که من با ثبات فایل های شمارو گوش نمیدادم یعنی وقتی نتیجه می‌گرفتم ول میکردم آموزه های شما و بعدش میگفتم چرا اینجور میشه و حالم بد میشد و واقعا حالیم نبود که بابا تو ثبات نداری مدام روی خودت کارکنی چیزی که شما همیشه تاکیید داشتید اما من الان امادش بودم و فهمیدم این قضیه رو و من دوره 12قدم رو داشتم تا قدم 4 رفته پارسال و اتفاقات عجیب غریبی رخ داده بود اما ول کرد بودم و یادم رفته بود… و اوضاع خیلی بد شده بود دیگه اوضاع بد همه میدونن چیه‌

    و من اومدم با تمام قوا با تمام انرژی با تمام تعهد گذاشتم و گفتم من باید مدام و همیشه روی خودم کار کنم و منطقی کردم برای خودم مثل غذا خوردن اگه نخوری میمری،و اگه روی خودم کار نکنم یعنی بدبختی، استاد خداشاهده به بزرگی خودت قسم،بعد از 26 روز به آموزهای شما من در آمد +90میلیون تومان ساختم،کسنول ps5اسبیلم. جدیدترین مدلشو خریدم،گوشیمو عوض کردم ی گوشی حرفه ای خریدم کلی به خانواده حال دادم، چقدر رابطم با دوست دخترم بهتر شده فقط 26روز انجام دادم اونم اونجوری که دلم میخواست کار کنم روی خودم نشداما عمل کردم، و این چکاپ گذاشتم برای شما و خودم و بچه ها که این حس خوب تقسیم بشه باهاتون.

    و استاد من کارم مشاور املاک تو زمانی که میگن بازار رکود هست برای من اینطور نیست تو این 26روز همون مشتری های که ازم نمیخریدن همونا دارن میان خرید میکنن ،اگه این اتفاق ها رو 30روز پیش به من میگفتن من میگفتم بیخیال اما من با خودم بستم گفتم باید شروع کردم و تو سایت ملق زدم هرروز و نتیجه این شد لبخند روی لبم هست و من دارم میفهمم که دارم رشد میکنم،خدایا شکرت،استاد چی بگم والا دوست دارم همین….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  3. -
    کیارش گفته:
    مدت عضویت: 1402 روز

    به نام خالق بی همتا.الهی هزاران بار شکر و سپاس برای بودنم در این مسیر الهی هزاران بار شکر و سپاس برای حمایت و هدایت کردن هر ثانیه من برای مسیرهای زیباو اسان و پر ثمر.سلام درود و قدا خودت خدمت استاد عباسمنش عزیز و همه همسفرهای گرامی.سپاسگذارم از استاد عباسمنش عزیز برای سخاوت و به اشتراک گذاشتن این اگاهی های ناب و کار امد.جواب سوال ک تغییراتی ک اتفاق میفته بیشتر اوقات من ناراحت میشم ک قبلا من ب اون شخص عادت کرده بودم و به اون تفریح عادت کرده بودم و یا اینجای جدید سخته ک باهاش خودمو رو اوکی کنم یا این ادم جدید اومده تویه زندگیم شاید اخلاقش ب من نخوره.و بیشتر ریشه در عزت نفس ضعیف من داره و باور محدود کنند .و قسمت دوم ک چ تغییراتی در زندگی من اتفاق افتاده ک برای من خیر بوده.من حدودا دو سال هست ک تقریبا میرم برا ی پیاده روی و تا الان 5 پارک مختلف رو عوض کردم برای پیاده روی ولی هر بار پارک بعدی خیلی بهتر و با امکانات تر از جای قبل بوده و خیلی زیباتر و تکمیلتر از قبل ک اگه اون موقع بهم میگفتن بیا اینجا بهتره نمیتونستم باور کنم ولی الله بی همتا لطف کرد و هر بار منو سوپرایز کرد.در رابطه با دوستان جدید ک هر بار بهتر و با احترامتر و هم فرکانستر شدن خدارو هزار مرتبه شکر.درباره با رستورانهای ک میرفتم هر بار لوکیشن و ویو قشنگتر و غذا بهتر و قیمت مناسبتر و خیلی خیلی خفن تر شده ب لطف الله و من تکامل رو جز ب جز در این تغییرات درک کردم و حس کردم ک وقتی شما خودتون رو میسپارید ب الله خودش ی جور برات خوب میچینه ک خودت هنگ میکنی و فقط میگی خدایا شکرت نوکرتم ارباب خوبم.و کارهای ک میخوام انجام بدم مسیر پیاده روی رو تغییر بدم ک جاهای زیباتر ببینم و با دست مخالفم غذا بخورم و در روز اهنگ شاد گوش بدم برای قدم اول این تغییرات رو شروع خواهم کرد به لطف ک کمک الله.تن سالم لب خندان و جیب پر از پول داشته باشید ب لطف الله مهربان.خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  4. -
    فردین ایران نژاد گفته:
    مدت عضویت: 1728 روز

    سلام استاد،

    اول اولش شاید یکم مقاومت باشه اگر تغییر از طرف بیرون رخ داده باشه. مثلا رییس محل کار عوض بشه. خوب باشه قوی تر ادامه میدم و اگر ان چیزی نباشد که من میخوام سعی میکنم آن تغییر بیرونی رو یک فرصت برای تغییر خودم یا یک حرکت جدید بدونم.

    اگر تغییر در عادت های خودم باشه از اونجایی که عادت هارو معمولا با یک هدفی میخوام تغییر بدم یکم ذهن رو میشه بهتر کنترل کرد .

    مثلا من الویتم در روز ورزش بود و تازگیا الویتم روی تولید محتوا اومده یکم مقاومت داشتم که ورزش رو نمیتونم درست انجام بدم بعد گفتم میتونم تولید محتوام رو در حالت ورزشی رو انجام بدم و باهم ترکیب کردم که هردو رو باهم انجام بدم.

    ممنون از توجه شما.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  5. -
    طاهرجان صدیقی گفته:
    مدت عضویت: 815 روز

    سلام استاد خدا کنه که خوب ‌و خوش باشید. خیلی تشکر به خاطر یکی دیگر از برنامه های‌ذهنیت قدرتمندکننده در برابر ذهنیت محدود کننده.

    می خوام به شما از روز اول معلمیم بگم که هم خنده داره و هم درس داره برامون. روز اول که رفتم مدرسه برای تدریس، مدیر پر چالش ترین و پر درد سرین ترین کلاس رو بهم داد و قرار شد برای یک هفته آزمایشی درس بدم مدیر برای تمام معلمان تازه کار این کلاس رو تعیین می کرد برای تدریس تا بدین شکل آزمایش کنه که می تونن از پسش بر بیان یانه،

    خوب زمان رفتن به کلاس فرا رسید مدیر منو برد تو کلاس البته کلاس دو ، و معرفی کرد منو بعدش رفت ، حالا من موندم و این کلاس بچه های شلوغ کار بیش از حد استاد یکی از شاگردا جلو معلم بالا می‌شد روی میز و یا از پنجره کلاس خودشو مینداخت توی صحن مدرسه و باید می رفتی دنبالش و از این ور هم بچه های دیگه شروع می کردن به شلوغ کاری یعنی باید هم اونو کنترول می کردی هم بقیه بچه های درد سر ساز رو و هم درس می دادی ، این موضوع حتی برای کسی که چند سال معلمی کرده باشه و تجربه داشته باشه کار سختی است چه برسه به کسی که تازه وارد باشه و تجربه هم نداشته باشه یادمه استاد اون روز من تا میومدم توش رو بگیرم و عنوان درس رو روی تخته بنویسم میدیدم آخر کلاس بچه ها زدن تو سر کله همدیگه و تا می رفتم ساکت شون کنم توش من اونجا جا میموند باز تا می رفتم توش رو بیارم اول کلاس شلوغ کاری می کردن یا تا دوباره شرایط جور می‌شد و من درس بدم دوباره اون شاگرد اساس میرفت بالای میز یعنی من استاد داخل کلاس اون روز اول فقط یا وسط کلاس بودم برای حل کردن دعوا یا آخر و یا هم اول و این شاگردا مثل توپ فوت بال منو هی از این ور به اون ور شوت می کردن یادمه اون روز در حالی که داشتم توی کلاس از این ور به اون ور می رفتم بدون اینکه بتونم درس درست حسابی بدم به خود گفتم منیره تو چه کم داشتی که خودتو به این بلا انداختی مگه نونت نمی رسید یا آبت و یا هم لباست بعد ختم تایم درسی تو راه به دوستم گفتم از فردا دیگه من نمیام تمام ، بعدش اون کلی نصیحتم کرد که این روز اوله و تو هم تجربه نداری کم کم همه چیز خوب میشه با شنیدن حرف های اون کمی آروم شدم و تصمیم گرفتم دوباره فردا بیام مدرسه بعد از یک هفته مدیر بهم گفت من ذره ذره تو رو زیر نظر داشتم و روز اول هنگام زنگ تفریح وقتی اومدی داخل اداره ازت پرسیدم چه تجربه ای داشتی از این چند ساعت در کلاس به جای این که شکایت کنی از بچه های شلوغ کار اون کلاس گفتی روز اول است و منم تجربه ای ندارم معلم جدیدم و شاگردا خصلت شونه وقتی یه معلم جدید رو ببینن کمی اذیت می کنن لذا طبیعی است این همه شلوغ کاری بچه ها . ولی اکثر معلمان جدید اینو نمی گم و اولین حرف شون پیش از این که من ازشون چیزی بپرسم غر زدن و شکایت کردنه و در این مدت یک هفته من چیزی که در تو یافتم صبر و پایداری هنگام چالشه و منم به این چنین معلمانی نیاز دارم حتی اگه چیزی بلد نباشن از روش های تدریس. و استاد درسته اون مدرسه کمی چالش زا بود و معاش‌من هم کم ولی منو قوی کرد بهم عزت نفس داد در قسمت وظیفه معلمی و منو تبدیل کرد از یک آدم ضعیف و نو یاد به یک معلم قوی و با تجربه و خلاصه بگم که اون تغییر خیلی به نفع من شد چرا ؟ چون اگه من بعد اون روز اول دیگه مدرسه نمی رفتم و این تغییر رو نمی پذیرفتم کی روش های معلمی رو یاد می گرفتم کی توی اون شغل عزت نفس می گرفتم و کی می تونستم سال دیگه با احساس قدرت و با اعتماد به نفس برم به مدرسه بالاتر با معاش بیشتر.

    برنامه ای که من برای پذیرفتن تغییرات تو زندگیم دارم:

    – دیگه سعی می کنم در رفتن به بازار از جایی برم که بهم نا آشنایت

    – از روش های جدید برای پختن غذا های مثل برنج ، گل پی، بامیه ، بادنجون و غیره استفاده می کنم که قبلا از روش معمول و عادت وار خودم استفاده می کردم

    – میوه ها و سبزیجات جدید را می خرم در کنار میوه ها و سبزیجاتی که می شناسم

    – کم کم میرم دنبال یاد گیری بیشتر برنامه های مبایل چون توی این زمینه ترس دارم و زیاد با برنامه های مبایل آشنایی ندارم و از برنامه های شروع کنم که برایم آسان جلوه می کنن در قدم اول و سعی کنم آرام آرام پیش برم برای یاد گیری

    عبارات تاکیدی مثبت

    پذیرفتن تغییرات باعث میشه:

    – تغییر باعث میشه از وابسته گی هام هی بیام بیرون و متکی به روش ، فرد، شرایط، و مکانی که توش عادت کردم‌- منطقه، شهر ، کشور- نباشم

    – تغییر باعث میشه من رهاتر باشم

    – تغییر باعث میشه من لذت بیشتری از زندگیم ببرم

    – تغییر نسخه قوی ای از من میسازه

    – تغییر اعتمادم رو به خدایم بیشتر می کنه

    – تغییر رابطه ام‌ رو با خدایم قوی تر میکنه –

    – تغییر منو به جهانی که توش زندگی می کنم آشنا تر می کنه

    – تغییر احساس خود ارزشی بیشتر در من میسازه

    – تغییر منو توحیدی تر میکنه

    – تغییر بیشتر آسونم میکنه برای آسونی ها

    تغییری که باید در روند زندگیم باید ایجاد شود:

    من به برادر زادم که دختره و تقریبا دو ساله است خیلی وابسته ام و هر بار که قبلنا نه حالا، تصمیم می گرفتم که ازش جدا بشم نمی تونستم چون برادرم با ما‌ زندگی میکنه هر بار که برادرم می گفت خونه می گیرم و از شما جدا میشیم خیلی بهم فشار میومد و حتی تصور این که برادرم از پیش ما بره و به این طریق برادر زاده ام ازم جدا بشه رو نمی تونستم بکنم حالا چه بر سه که من تصمیم بگیرم از اون جدا بشم اما از وقتی کتاب چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد رو خوندم سعی کردم خودمو آماده کنم برای تغییر بخصوص امروز که این فایل رو شنیدم کاملا آماده‌ام برای ترک برادر زاده ام هر چند اولش ممکن خیلی برام سخت تموم بشه ولی من کاملا آماده ام

    برنامه ای که دارم برای این تغییر به تعویق انداخته:

    اینه که خودمو آماده می کنم برای تغییر چنان که اگه برادرم تصمیم بگیره از ما جدا بشه یا ما از او جدا بشیم کاملا آماده ام با توکل‌ به ربم.

    برنامه ای که برای استقبال از ذهنیت تغییر کننده دارم:

    همیشه و همه روزه به خودم یا آوری و باز گو می کنم که جهان همیشه و همواره در حال تغییر است و تو هم وقتی به تغییرات در زندگیت رو به رو میشی بخاطر این که رشد کنی بپذیر و سعی کن بهم نریزی و منصرف از تغییر نشی چون تغییر روند طبیعی جهان است

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  6. -
    فاطمه کهوند گفته:
    مدت عضویت: 1177 روز

    سلام به استاد عباس منش نازنین

    کار خدا حرف نداره. درست در زمانی که نیاز به شنیدن یک سری حرف ها دارم، شما میای و به من راه رو نشون میدی.

    در فایل توحید عملی هم در این مورد حرف زدید که این حرف ها حرف هایی هستند که به شما الهام میشن.

    من از خدای مهربانم سپاسگزارم که همچون شمایی رو سر راهم قرار داد تا راحت تر مسائلی که باهاشون برخورد می کنم رو حل کنم.

    دقیقن چند وقتیه که قرار شده تغیرِ بزرگی تو زندگیم رخ بده. ترسِ به وجود اومدن اون تغیر منو از زندگی کردن تو لحظهٔ حال دور می کرد.

    با اینکه بعد از دیدن فایل بازی پینگ پنگ خیلی تونستم ذهنم رو مدیریت کنم اما باز هم این ترس گاهی اوقات منو دور می کرد از لحظهٔ حال.

    و حالا با شنیدن این فایل و انجام تمریناتش من به یاد آوردم که چقدر تغیرات تو زندگیم مؤثر بودن. چقدر کمک کننده و نجات دهنده بودم.

    ذهنم همهٔ اون اتفاقات خوب رو به فراموشی سپرده بود و حالا دوباره با نوشتن همه چیز رو به یاد آوردم و برای این تغیر بزرگ که مهاجرت هستش خودم و آماده می کنم.

    من باور دارم که تغییرات همیشه باعث موفق شدن من بودن.

    باز هم ممنون از شما برای این هم زمانی و قرار دادان این اطلاعات ناب برای ما.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  7. -
    ســـمیه گفته:
    مدت عضویت: 651 روز

    وقتی تغییری در روند روتین زندگی شما رخ می دهد، چه واکنشی نشان می دهید؟

    آیا در برابر آن تغییر مقاومت می کنی یا با آغوش باز از آن تغییر استقبال می کنی؟!

    راستش بستگی داره … تغییر تا تغییر فرق میکنه برام ، مثلا من تغییراتی که به تیپ و استایل و چهره م مربوط میشه هیچ مقاومتی ندارم و اتفاقا خودم به استقبال تغییر میرم … زود به زود مدل موهامو عوض میکنم ، سبک استایلم رو تغییر میدم ، همیشه سعی میکنم چهره و ظاهرم رو به روز کنم و کلا تغییراتی که به ظاهرم مربوط میشه رو طرفدارشم .

    در موارد دیگه م تا حدودی از خودم راضیم مثلا چند سال پیش خودم آگاهانه از کارم استعفا دادم چون میدونستم توش پیشرفتی نمیکنم و چون دوست داشتم زندگیمو تغییر بدم تصمیم گرفتم اول از همه محیط منفی کاریم رو تغییر بدم .

    حتی تو دکوراسیون اتاقمم زود به زود تغییر ایجاد میکنم چون کلا از یکنواختی خوشم نمیاد ….

    امااااااااا در مورد روابط که پاشنه آشیل من بوده همیشه تغییر برام مثل جون کندن بود … فکر میکنم اکثرا دخترا این مسئله رو داشته باشن که کلا جدای از رابطه عاطفی سخته …

    یادمه میگفتم همینو دوست دارم فقط همینو میخوام … نه این رابطه حتما باید نتیجه بده … و جدای از اون فرد کلی برام چالش برانگیز و سخت شده بود و خیلی تلاش کردم برای حفظ رابطه و حتی موقعیت های دیگه رو از دست میدادم یعنی اصلا نمیخواستم قبول کنم بابا خواست خداست بیخیال شو … ذهنم در این مورد نمیخواست از منطقه امنش بیاد بیرون … جهان هم کار خودش رو کرد ، من اوایل به شدت مقاومت داشتم اما کم کم به پذیرش رسیدم و الان سعی دارم به این باور برسم که اگه خدا چیزی رو از من میگیره حتما قراره با چیز بهتری جایگزینش کنه … و جالبه که خودمون گاهی نمیخوایم قبول کنیم مدار ما بالاتر از بعضی از آدمهاست و خدا بیشتر از ما خواهان پیشرفت ماست .

    پس بهتره به حکمتش احترام بزاریم .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  8. -
    محمد حسین تجلی گفته:
    مدت عضویت: 2231 روز

    به نام یگانه خالق هستی

    سلام ، وقت شما به خیر

    من در برابر تغییرات تقریباً پنجاه پنجاه هستم

    جاهایی بوده توی زندگیم که خداوند می خواسته من رو رشد بده و تغییرات اساسی مثل: تغییر محل زندگیم از محله ای که در اون بزرگ شدم و همه جا رو مثل کف دستم بلدم به محله ای بی نهایت جدید وا کاملا نا آشنا که تا قبل از عوض کردن خونم حتی یک بار هم پام رو توی اون محلع و اصلا اون قسمت از شهر نگذاشته بودم!!

    این مثال ملموس ترین مثالی هست توی ذهنم، در برابرش بسیار بسیار مقاومت داشتم

    اما بعداً همین تغییر با تغییر نگاهم و نگرشم و در نهایت تغییر عملکرد هایم تبدیل شد به نقطه‌ی عطف زندگی من و الان وقتی بهش فکر می کنم خدا رو شکر می کنم که این اتفاق و اتفاقات بعدش (در واقع هدایت ها، اون زمان ها مفهوم هدایت رو درک نمی کردم و با قانون آشنا نبودم ، این موضوعات بر می کرده به سال 95 و 96) باعث شده برگه‌ی زندگی من برگرده و زندگیم متحول بشه

    خدا رو صد هزار مرتبه شکر

    این مثال و یه سری مثال هایی مشابه به این اونجاهایی هستش که من مقاومت داشتم در برابر تغییر

    البته که هنوز وقتی این مثال رو توی صحبت های شخصی خودم با خودم مرور می کنم لبخند رضایت روی صورتم میشینه و این فکت محکم کمکم می کنه که من شخصیت قوی تری داشته باشم و ذهنیتم بیشتر سوق پیدا می کنه به سمت ذهنیت قدرتمند کننده در برابر تغییرات

    یه سری جاها هم هست که من تو زندگیم از تغییرات استقبال کردم

    مثلاً تجربه‌ی شغل هایی که دوست داشتم بفهممشون ، بهشون علاقه داشتم واردشون شدم و بعد دیدم نه ، این علاقه‌ی واقعیم نیست … و نه چندان راحت… بلاخره نجواهای شیطان بود ، حرف های خانواده بود … ولی من اهمیت نمی دادم ، به خودم همیشه اینو می گفتم زندگی یه فرصت کوتاهه

    من باید تجربه کنم و درس یاد بگیرم

    اگه همین الان فرشته‌ی مرگ بیاد سراغم و بگه بریم ، اصلاااا مهم نیست که دیگران چی می گفتن!! مگه دیگران کجای زندگی من هستن! اون ها هرگز به جای من نبودن ، شرایط زندگی من رو نداشتن و در یک کلام با کفش من راه نرفتن، اون ها به خاطر باورهای محدود کنندشون نمی توانند درک کنند که من تا به کاری علاقه نداشته باشم نمی توانم اون کار رو انجام بدهم

    اون ها نمی فهمن که پول خوشبختی نمیاره !!! بلکه انجام اون کاری که دوسش داری و بی نهایت از انجام دادنش لذن می بری خوشبختی و پول و سپاسگزاری و حال خوب و احساس رضایت از خودت و احساس رضایت از پرودرگار رو میاره

    این رو میشه اسمش رو گذاشت یه پکیج کامل

    من با این ذهنیت قدرتمند کننده طی چند سال چندین و چند شغل عوض کردم

    حتی تو همین شغل فعلی خودم مشاور املاک تا به حال چندین دفتر مختلف مشغول به کار شدم

    این در صورتی هست که خیلی ها چند سال کارشناس یک دفتر خاص هستن یا طرف خودش دفتر داره

    الان هشت ساله که تو همون مغازه اجاره ای هست یا نهایتاً همون مغازه رو خریدِ….

    نمی خواهم بگم این بده ها…

    نههه بین همین افراد کسایی هستن ، چه مشاور و چه مدیر دفتر خدا رو صد هزار مرتبه شکر کارو عالی یاد گرفتن ، درس های این بیزنس رو و خم و چم کار رو یاد گرفتن و به لطف الله مهربان ثروت های عظیم و فوق‌العاده ای ساختن که من خودم شخصاً تمام قد می ایستم و با قلبم براشون دست می زنم و تحسینشون می کنم

    اما دلیل پیشرفت اون ها یه جا بودنشون و برند شدن اون تابلو و اون مغازه نبوده :)))

    دلیلش باورهای خوب و عملکرد خوبشون بوده … ولی شاید خودشون هم ندانند

    و

    در مورد خودم

    من اگر کسب و کار های مختلف رو … معاشرت با افراد مختلف با فرهنگ های بسیااااار متفاوت که در شروع کار بعضی از کسب و کارهام واقعاً کار سختی بود برای من ارتباط گرفتن با اون آدم ها و بعضی وقت ها می خواستم گریه کنم و بگم خدایا چه اشبتاهی کردم اومدم تو این شغل ولی بعد به خودم می گفتم نهههه… این برایت خوبه داری بزرگ میشی داری قوی میشی ادامه بده

    به طور مثال: منی که چند سال در مشاور املاک آقااااای خودم بودم و عرج و قربی داشتم ، همه با سِمَت هایی مثل آقای مهندس یا آقای تجلی و … صدام می کردن و کسب و کارم کاملاً حول محور ارتباطات و مذاکره و فن بیان می چرخید و همیشه شیک پوشی و خوش استایل بودن رو تجربه کرده بودم

    وقتی بهم الهام شد که ببین تو می خواهی بری تو کسب و کار ماشین و اطلاعات نسبتا خوبی هم داری و فروش هم بلدی

    ولی اگه می خواهی حرفه ای بشی

    باید بری پشت صحنه ..

    یعنی چی یعنی باید بری اطلاعات فنی هم یاد بگیری و بفهمی زیر کاپوت… ، زیر بدنه ، زیر صندلی ها و در کل تمام اون چیزهایی که عموم مردم جامعه اصلا کاری باهاش ندارن… باید بری اون ها رو ببینی و در کل درک بسیار عمیق تری از یک خودرو پیدا کنی

    اونقدر خوب بشی که وقتی مثلاً نگاه می کنی به یه سمند تو‌ نمایشگاه و داری پرزنتش می کنی برای مشتری (ببین مثال سمند رو زدم که تقریبا همه یا داشتن و دارن‌… یا حداقل یه بار تو زندگیشون سوار شدن… حداقل طرف یه بار سوار یه تاکسی سمند شده دیگه.. اگه فرص کنیم هرگز تو فک و فامیلشون هم هیچ کس سمند نداشته که سوار بشه… دیگه سوار تاکسی که شده

    او کل ایران هم تاکسی سمند فراوانه) اون مو ببینه و تو پیچش مو… یعنی وقتی نگاه می کنی به ماشین بتونی شکل شاشی در قسمت های مختلف ماشین، شکل زیر بندی ماشین ، شکل جلو بندی ، شکل گیربکس که از زیر وصله به موتور و شکل دیفرانسیل ماشین رو تو ذهنت ببینی و به تصویر واضح ازش تو ذهنت داشته باشی

    خب گفتم اوکی من با شرایط فعلیم (منظورم از نظر روحی و احساست هستش) نمی توانم برم تو صافکاری یا ترمزی جلوبندی یا مکانیکی کار کنم ، اگه برم ممکنه نتوانم خودم رو زود با شرایط وقف بدهم و به قول معروف تو کار کردن با ابزار و اجسام سخت کم بیارم (دلیلش هم این نیست که ناتوانم دلیلش اینه که من در کل زندگیم به اندازه نیم درصد با ابزار تو خونم کار کردم و تجربه‌ی بسیار کمی در کار فنی و کار با ابزار دارم، من از بچگی دوست داشتم این کارهارو انجام بدهم ولی پدرم با توجه به روحیات خودش صلح نمی دیدید ابزار بده به من و همیشه کارها رو خودش انجام می‌داد یه دلیلش هم شاید بیش از حد نگران بودن مادرم بود برای سلامتیم، بگذریم هر چی که بوده به خاطر عشقشون نسبت به من بوده ولا عشق اشتباه ، من سرزنششون نمی کنم و عاشقشونم ، هیچکس کامل نیست شاید پدر ناخواسته در این زمینه باعث عدم رشد من شدن و خیلی جاهای دیگه هم با عشق برای من مایه گذاشتن و باعث رشد بی نظیر من شدن، من آگاهانه تمرکز می گذارم روی این ها و خدا رو هم شکر می کنم)

    خلاصه تو همین فکر ها بودم (این موضوعات مرتبط به سال 99 و 400 هستش) که بهم الهام شد ببین… برو تو این مغازه های روکش صندلی و نصب دزدگیر و این جور چیزها کار کن…

    و من هم معطلش نکردم

    فردا‌ یا پس فردای همون روز بود که رفتم یه جا مشغول شدم

    اونجا فقط چند روز موندم (به علت عدم هم فرکانسی ، خداوند مسیر من رو از اون آدم های جدا کرد) ولی تو همون چند روز بی نهایت بزرگتر شدم قوی‌تر شدم، از نظر احساسی قوی تر شدم و چقدر‌ در عین سخت بودن کار برام که…

    دست هام یه کمی خشک میشد یا زخم های کوچیک روی انگشت هام ایجاد می شد (مثلا داشتم برای باز کردن یه چیزی یه چکش نقلی کوچیک رو‌میزدم روی میله فلزی:)) بعد یهویی چکش در میرفت می خورد روی شصتم :)) دردم می اومد ولی سریع آگاهانه می خندیم و میگفتم آهان خب یاد گرفتم تو اینجور کارها نباید عجله کنم و باید چکش رو با ضربات پیوسته ولی با مکث بزنم یا مثلا از این زاویه چکش بزنم بهتره یا مثلاً به علت وزن سبک چکش و دست های من که نسبتاً کوچیک هستن بهتره قسمت پایین چکش رو بگیرم و ضربه بزنم چو‌ن اینجوری مسلط تر هستم به ضربه ها و احتمال خطا رفتن دستم کمتره) ولی می گفتم عیب نداره در عوض دارم کار با این ابزار آلات رو یاد می گیرم

    می دونید چی میگم… یا مثلاً یه جارو برقی مال عصر ناصرالدین شاه اونجا بود که کلید روشن خاموشش مرخص شده بود و فقط باید میزدیش به برق… و بعد تازه فقط یه لوله خرطومی داشت و تمام… و تازه سر اون لوله هم اون تیکه ای که وصل میشه به لوله وجود نداشت سر لوله خرطومی رو بریده بودن و یه جورایی مثل شلنگ شده بود :))) بهم حق بدهید بخندم دیگه، آخه تو کل عمرم همچین چیزایی ندیده بودم ، من نازک نارنجی بودم:)) البته اون موقع ها شک زده می‌شدم ولی الان یادش می افتم چقدر می خندم خدایا شکرت…

    می دونید چی می خواهم بگم زندگی همین چیزاش قشنگه دیگه …

    یا طرز برخورد مشتری ها باهام برایم اوایل خیلی عجیب بود

    دیگه آقای تجلی و آقای مهندس و… ای در کار نبود…

    نمیگم بهم بی احترامی می کردن ها … نه ولی مثل یه کارگر ساده… همون چیزی که واقعاً بودم باهام برخورد می کردن و برای من این تضاد ها سخت!!! و هضمش بسیارررر سنگین بود

    حالا یه عالمه تجربه‌ی دیگه هم دارم

    من تو کارگاه سرامیک سازی هم رفتم کار کردم

    سوپر مارکت

    فست فود (هم آشپزخونه و هم پیک موتوری)

    کافی نت (به ظاهر شاید ساده باشه ولی اون دوستانی که کار کردن می دونند که باید شما بی نهایت زبر و زرنگ و سریع باشی ، به شدت ذهن هزار بعدی می خواهد که در عین کار کردن با چندین برنامه و دستگاه های مختلف و … پولم از مشتری بگیری و با اعداد خورد و متفاوت که سر و کار داری حواست باشه درست حساب کتاب کنی ، بعد با همکارهایت هم حرف میزنی بعد تازه مشتری ها هم میان و سوال می پرسن باید جواب اون ها رو هم بدهی و حالا حساب کنید این وسط دستگاه پرینتر چهار رنگ حدود 100 کیلویی هم یه ایرادی عجیب غریب بهم بزنه، صاحب کارت هم نیست که ازش کمک بگیری و تلفنش هم در دسترس نیست ، همکارت هم یه خانمه که سطح اطلاعاتش در حد خودت یا حتی کمتره…

    و تو نمیتوانی قیدش رو بزنی بگی عیب نداره حالا فعلا با تک رنگ کار می کنیم تا … فلان

    تو سفارش کار رنگی گرفتی با تیراژ 400 تا یا خیلی از مشتری ها میان و کپی رنگی و پرینت رنگی میخواهن یا اصلا فکر کن هیچ کدوم از این ها هم نباشه پرینتر تک رنگت یه پرینتر جمع جور روی میزیه و تحمل فشار این حجم ار کار رو نداره و میدونی اگه بهش فشار بیاری احتمالا از کارتریج یا جایی اون فشاره باعث رد دادانش میشه و دیگه این هم میشه قوز بالا قوز) من دقیقاً در همچین شرایط هایی لای منگنه قرار گرفتم

    من اطلاعات کامپیوتری بالایی داشتم و از پس مدیریت اون مغازه و حالا کم‌ و بیش کارهای کامپیوتری بر می اومدم ولی این یه چالش جدیده ، من تا قبل از رفتن و مشغول شدن در کافی نت تقریباً هرگز با دستگاه چهار رنگ بزرگ کار نکردم که… یادمه یه سری تو همچین موقعیتی قرار گرفتم به اون همکار خانمم گفتم شما لطفاً دو دقیقه مغازه رو هندل کن من میرم میام ، اون بنده خدا هم گفت باشه

    به پارک دو قدمی مغازه بود رفتم اونجا چندین نفس عمیق کشیدم تا فشار استرس و نگرانی ها کم بشه و آروم بشم و البته اعصبانیتم از دست آقای عباسی!! همون بنده خدا صاحب کار کمتر بشه که چرا الان در دسترس نیست :))) و بعد یه کمی آروم شدم دوباره اومدم تو مغازه ، اون همکارم دید حالم خوبه و لبخند میزنم ، گفت خدااااا رو شکر راه حل رو پیدا کردی؟؟؟

    من هم مثل حیوان نجیب خدا یه نگاه به دستگاه کردم یه نگاه به ایشون گفتم اممم آره قراره دوتایی درستش کنیم !! گفت دوتایی!!! من که بلد نیستم بعد کی به کار مشتری ها رسیدگی کنه!! گفتم شما به مشتری ها برس من و خدا درستش می کنیم… با تعجب از اینکه احتمالا یه چیزی توی کله من خورده (چون خیلی منطقی بود و اصلا این حرف ها رو درک نمی کرد) یه لبخند زد و رفت سراغ میز خودش ، آقا من نشستم پای سیستم سرچ کردم تو گوگل ببینم چه راهکاری دادن

    باورتون نمیشه اینقدر تنوع دستگاه ها زیاد بود و اینقدر توضیحات سایت ها طولانی … که نگم براتون و بعد نیاز به آرامش و زمان داشت نا من اون مطلب رو بخوانم درک کنم و اون کاری که اون سایته گفته رو‌ انجام بدهم…

    یه لحظه حسم بهم گفت ببین دستگاه رو خاموش کن کاملاً از پشت کلید پاور رو بزن و بعد روشن کن

    دستگاه یه درو سیستم عاملش ریست بشه اوکی میشه بر میگرده به حال درست

    من هم سریع گفتم چشم انجامش دادم

    باورتون میشه درست شد ؟؟ و وقتی هم بعدها صاحب کارها رو دیدیم براش توضیح دادیم گفت این چیزی که شما میگید غیر ممکنه و اصلا همچین اتفاقی تا حالا برای این دستگاه نیافتاده یعنی باورش نمیشد!! خدا رو شکر دیگه هیچ وقت هم اون اتفاق تکرار نشد

    ولی من رسیدم به این آیه که آقاجان … با هرسختی آسانسیت، پس با هر سختی آسانیست

    و می‌توانید تصور کنید که من چقدرررر تو کسب و کار های مختلف که وارد شدم از این شکل اتفاقات برایم رخ داده و من در لحظه مستأصل شدم و وقتی کارها به صورت جادویی درست شده یا راهکار مسائل مثل کار با اون چکشِ و یا وقتی من تو یک‌ مجموعه بودم و توانستم با اون افراد دوست بشم و توانستم نتایح خوبی ایجاد کنم به کار مسلط بشم، من چقدررررر عزت نفسم بیشتر شده:)) چقدر خودمو بیشتر باور کردم؟؟؟

    برای مرحله‌ی دوم فعلا ایده‌ی خاصی ندارم ولی حسم میگه با خواندن کامنت های دوستان می توانم الهام بگیرم و شروع کنم

    مرحله سوم عبارات تأکیدی

    خداوند از شجاعان حمایت کنه و برای شهامت به خرج دادن و حرکت کردن من بهم پاداش میده

    و بعد برای خودم توضیح میدهم و مثال میارم که کجاها حرکت کردم و شجاع بودم و چه پاداش یا حتی پاداش هایی دریافت کردم

    دلیل اینکه میگم پاداش ها اینه که به قول آقای سید علی خوشدل کار خدا اینه که شما ازش درخواست آب می کنی بهت موهیتو بده :))

    اون چیزی که من احساس می کنم داره در وجودم همش فریاد میزنه که باید بیشتر روش کار کنم اینه که بیشتر با خودم رفیق باشم ، خودم تو آغوش بکشم به خودم عشق بورزم و اگه اشتباهی هم مرتکب شدم سریع خودم رو ببخشم و بگم اشکال نداره، این حزئی از مسیر پیشرفته

    و

    به همین شکل خدای قشنگ تر و مهربون تر و عاشق تری هم در ذهنم بسازم و همش به خودم یاد آور بشم که خدا احساستی عمل نمی کنه

    خدا آدم نیست

    عشق و محبت و بخشندگی و آمرزش خدا رو اگه می خواهی باور کنی برو قرآن رو بخوان

    خدا رو هر چقدر بخواهی تشبیه کنی به بهترین و مهربون ترین آدم ها یا حتی تشبیهش کنی به مادر اشتباهِ ، صدددد در صد هم‌ اشتباه

    چون آدم ها سیستمی عمل نمی کنند و احساستی عمل کنند ولی خدا سیستم هستش

    و اگه من بتوانم این رو هر لحظه به خودم یاد آور بشم و موقع مرتکب شدن به اشتباه ، حالا خواسته یا ناخواسته…

    خودم، خودم رو خیلی زود ببخشم با خودم عاشقانه برخورد کنم، مطمئناً خداوند هزار برابر عاشقانه بغلم می کنه و میگه اشکالی نداره عزیزم ، اصلاً من عاشقتم دیگه به هیچی فکر نکن

    دیشب وقتی برگشتم خونه به تضاد سنگین برخوردم و یه چیزی دیدم که توقعش رو نداشتم

    اتفاقا مهمون هم‌ خونمون بود و شلوغ.. ولی خدا رو شکر اتاق خودم خالی بود

    از طرفی در طی روز وقتی سر کار بودم

    مخصوصا تایم عصر چالش های جدیدی رو باهاش دست و پنجه نرم کردم و به نظر خودم هم خیلییی خوب عمل کرده بودم ها یعنی راضی بودم و احساس می کردم روی قله ایستادم و‌ پرچمم هم کوبیدم نوک قله ولی … امان از شیطان… و ذهن چموش

    همش پچ‌پچ می کرد که بنده‌ی خدااا به فکر نون باش که خربزه آبه…

    چند تا قول نامه زندی این هفته ؟؟ چقدر پول ساختی ؟؟ چقدر با مولد ثروت بودنت به رشد و گسترش جهان کمک کردی ؟؟؟ هان؟؟ تو همون طبل تو‌خالی هستی… فقط حرف میزنی و ….

    تأکید می کنم به خاطر کار کردن روی خودم

    مخصوصاً چهار فایل دانلودی قبلی

    شدت نجواها بسیار ضعیف شده و زورش بهم نمیرسید ولی یه سره با من بود تا یه جایی که دیگه گفتم بسه

    پنجره اتاق رو باز کردم

    لامپ ها رو خاموش کردم موبایلم هم خاموش کردمو زدم به شارژ… یعنی به این نتیجه رسیدم که دیگه بودن توی سایت هم یا دیدن فایل ها پاسخگوی نیاز من نیست

    یه بارون لایت یه چیزی تو مایه های شبنم هم داشت می بارید و یه بوی عطر خیلی خوبی تو اتاقم پیچیده بود

    حضور خدا رو احساس می کردم

    شروع کردم خیلی مهربانانه و خیلی قشنگ انگار که دارم با عزیز ترین شخص زندگیم صحبت می کنم با خودم صحبت کردن و دلایل منطقی آوردن برای خودم که نه خیرم اینطوری که شما میگی نیست اینطوریه :)) تأکید می کنم چهار فایل اخیر باعث شده که با خودم مهربون تر بشم و بیشتر عاشق خودم بشم (استاد جانم روی‌ ماه شما رو می بوسم ، خدا خیرتون بده) بعد از چند دقیقه همینجوری که پای پنجره بودم داشتم نفس عمیق هم می کشیدم و حالم هم بهتر شده به خاطر اون صحبت های مثبت با خودم دیگه احساس کردم خدا هم عاشقانه رو به روی من نشسته داره با تکان دادن های سر و لبخند های قشنگش حرفامو تأیید می کنه میگه آفرین درسته بگو دوست دارم باهات گپ بزنم و…

    در کمال تعجب وقتی حرفام تموم شد دیگه رفتم که مهیا بشم برای خواب (مهمون ها رفته بودن و من اصلا هیچ نفهمیده بودم تو کل این مدت ، چون وقتی اون ها رفتن حجم سر و صدا ها به طرز چشم گیری کاهش پیدا کرده بود ولی من نفهمیده بودم!!) دیدم موبایلم که روی سی درصد خاموش زده بودمش به شارژ شده نود و سه در صد از اونجایی که تایم فول شارژ شدنش همیشه دستم بود فهمیدم چیزی حدود چهل دقیقه داشتم لذت می بردم و با خودم و خدای خودم گپ میزدم و فکر می کردم که چهار و پنج دقیقه گذشته:)) باورش به جورایی برای خودم هم سخت بود چون این یه تجربه‌ی جدید بود ولی از اونجایی که دیگه درصد شارژ موبایلم رو دیدم و تایمش هم می دونستم دیگه باور کردم و کلی خدا رو شکر کردم و گفتم خدایا ممنونم که اجازه دادی باهات عاشقانه گپ بزنم و بعدش هم محیا شدم اومدم یه خواب عمیق و شیرین رو‌ تا صبح تجربه کردم

    خدایا شکرت

    این اون روندی هست که من تازه شروعش کردم و احساس خوشبختی بیشتری می کنم با اینکه به ظاهر تغییراتی در بیرون من مثل میزان درآمدم به شکل محسوس رخ نداده ولی این احساس خوشبختی درونیه و من می فهمم به خاطر صلح بیشتر با خودم و خدای خودم هست

    و

    این رو به خودم یادآوری می کنم که محمد تو هنوز در این مدار به ثبات فرکانسی نرسیدی و این پاشنه آشیل خود خوری و احساس خودتخریبی یه عمره که با توعه بنابراین هر چقدر که نیازه روش وقت بگذاری وقت بگذار

    و یه احساسی همش درونم میگه برای ثروت یا چیزهای دیگه عجله نکن

    اول عاشق خودت شو و باور کن که خدا هم بییییی نهایت عاشقته و بعد همه چیز خود به خود درست میشه

    تو هدایت میشی…

    الهامات درونم واضح نیست که باید 12 قدم رو بعد از حدود یه سال از قدم شش ادامه بدهم

    یا روانشناسی ثروت 1 رو بگیرم

    یا دوره قانون آفرینش که تو این صفحه بهش اشاره شده

    یا طبق اون تستی که در سایت چند وقت پیش زدم و در پاسخ بهم دوره‌ی حل مسائل و دوره‌ی کشف قوانین و استفاده ترکیبی از این دو دوره

    یا

    طبق کامنت هایی که از دوستان عزیزم دریافت کردم مثل خانم غرل عطایی یا فاطمه خانم همسر آقا رسول یا آقا اسدالله زرگوشی برم سراغ دوره‌ی احساس لیاقت

    ولی بیشتر از همه حسم میگه دوره‌ی احساس لیاقت اون چیزی هست که می توانه برگه زندگی من رو برگردونه

    حسم میگه باید خیلییییی بیشتر عاشق خودم بشم و خودم رو لایق بدونم تا جهان من رو لایق بدونه

    نمیدونم… ولی نگران هم نیستم، چون میدونم یه شاه کلید تو دستم به نام تسلیم بودن… وقتی تسلیم باشم بگم خدایا من هیچم تو همه چیز … خداوند راه گشای من خواهد بود و مسیر رو به من نشون میده

    الهی به امید تو …

    خیلی دوستتون دارم ، بیایید قدر خودمون رو بیشتر بدونیم و سپاسگزار خدا باشیم، که تو این فضای معنوی و روحانی قرار داریم

    به قول افلاطون دوست عزیزم که همیشه بهم میگه محمد حسین ما بنده های برگزیده‌ی خداوند هستیم ما هدایت شده ایم …

    مواضب حال دلتون باشید

    یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  9. -
    سمیه جعفری گفته:
    مدت عضویت: 573 روز

    به نام خدایی که قلم را آفرید تا عشق مکتوب شود

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته ی مهربانم

    سلام به دوستان غارحرا و چشمان زیبایی که کامنت منو میخونه

    من از دسته کسانی هستم که به سختی تغییر می کنم و در برابر تغییر مقاومت دارم.

    ولی در جاهایی که زیر فشار هستم و شرایط و موقعیت تغییر برایم فراهم می شود و مجبورم تغییر کنم. فرار نمیکنم سعی می کنم که خودم رو با هر سختی هست با تغییر هماهنگ کنم.

    من از اول ازدواجم مستقل بودم و در منزل پدر شوهرم زندگی نمیکردم . منزلی را رهن کرده بودیم و در آنجا زندگی می کردیم .منزل پدر شوهرم دوتا واحد مجزا داشت که جاری هایم در هر کدام زندگی می کردند و من خوشحال بودم که مستقل زندگی می کنم و باور داشتم دوری و دوستی و معتقد بودم اگر رابطه ام با مادر شوهرم خوب است به دلیل این است که از آنها دور هستم. سه چهار سال بعد یکی از برادر شوهرهایم خانه خرید و از آنجا اسباب کشی کردن و رفتند. یکی از واحدهای بالای خانه ی پدر شوهرم خالی شد و با اینکه هر برج کرایه خانه می دادیم، من حاضر نبودم آنجا زندگی کنم و وسایل اضافی که داشتیم رو توی اون واحد خالی گذاشته بودیم. خلاصه 2-3 سالی که آن واحد خالی بود.

    بعد از 7 سال که در خانه یمان زندگی کردیم ، صاحبخانه به خانه اش نیاز داشت و ما را جواب کرد و باید خانه را خالی میکردیم و چون وقتی برای پیدا کردن خانه نداشتیم چاره ای جز این نبود که به منزل پدرشوهرم نقل مکان کنیم . من حدود چند روز حالم اصلا خوب نبود و با فکر کردن به اینکه دیگر مثل سابق راحت نیستم . شاید مادر شوهر در کارم دخالت کند. دیگر هر جا دلم خواست بروم آزاد نیستم و شاید بعضی روزها اصلا دلم نخواهد غذا درست کنم، باید حساب پس بدهم و هزارفکر اذیت کننده توی سرم نجوا می‌کرد.تا جایی که شوهرم بهم گفت اگر راضی نیستی بریم واحد مامانم اینا ،برات میگردم خونه میگیرم. آنجا بود که به خودم گفتم من نباید فرار کنم باید با این چالش روبرو شوم. به شوهرم گفتم می رویم آنجا اگر دیدم اذیت میشم میگردیم دنبال خونه میریم جای دیگه

    به خانه ی پدر شوهرم اسباب کشی کردیم والان حدود 4 سال است که داریم اینجا زندگی می‌ کنیم، نه خبری از دخالت مادرشوهرم توی زندگیمون هست ، نه آنطور که فکر می کردم آزادیم گرفته شد. راحت تر شدم ، فرزندم از تنهایی بیرون آمد و می‌ تواند ساعاتی از روز را پیش پدر و مادر بزرگش باشد و با دختر عموهایش بازی کند و اگر کاری داشته باشم می توانم با خیال راحت فرزندم را طبقه ی پایین به مادر شوهرم بسپارم و با خیال راحت بیرون بروم و کارهایم را انجام دهم.

    الان که دارم این کامنت رو مینویسم هوا بارانی است و باران زیبایی در حال باریدن است و صدای بارانی که به نورگیر خانه یمان می‌ خورد ،بسیار آرامش بخش است

    خدا را شکر برای حضور پدرو مادر شوهر و تک تک عزیزانم که با وجود آنها زندگی خیلی ِلذت بخش تر و شیرین تر است و خدا راشکر برای خانه زیبا و راحتمان و خدا را شکر که با این چالش روبرو شدم و همه چیز بهتر شد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  10. -
    صدف احمدی گفته:
    مدت عضویت: 2389 روز

    سلام استاد عزیزم من همیشه اول هر اتفاق غیر منتظره ای که میفته ذهنم مقاومت داره ولی آگاهم به این مساله اکثر اوقات ولی خب بعضی مواقع هم از دستم خارج میشه و اصلا اگاهیمو از دست میدم و میبینم وای چقد مقاومت کردم …

    و اونموقع هایی که مقاومت میکنم خب بقول شما باعث میشه که هم شادیمو از دست بدم و از مدار خارج بشم و هم فرصتهامو نبینم درصورتی که وقتی مقاومت نمیکنم واقعا اون اتفاق به پله ای برای شادی حال خوب و نزدیک شدن به پیشرفت تبدیل میشه و تازه میبینم اصلا اون اتفاق چقدر خوب و مناسب بوده

    و واقعا استاد این حرف درسته که خودمون با دیدگاهمون و زاویه دیدمون به اتفاقات شکل میدیم و باعث میشیم اون به پله تبدیل بشه یا اینکه جوری نگاهش کنیم که باعث بشه حالمون بد بشه ….

    و ممنون ازین نکته ای که گفتید فقط با پرسیدن این سوال خوب و باعث شدید ذهنمون معطوف قوانین بشه و اینکه داره روزانه تو زندگیمون چه اتفاقاتی میفته و ما کدوم نگاه انتخاب میکنیم…

    نگاهی که به ما کمک میکنه به خواسته هامون نزدیک تر شیم یا….

    نگاه مقابل که باعث درجا زدنمون میشه

    امیدوارم هممون هر روز بیشتر از دیروز مواظب باشیم که چه اتفاقی داره در ذهنمون رخ میده و نتیجه ای که میگیریم چه ربطی میتونه داشته باشه به نوع تفکرمون….؟؟

    ممنون از شما و ممنون از دوستای عزیزم تو این سایت بینظیر و تجربیاتی که با کامنتاشون با ما به اشتراک میزارن :)

    دوستون دارم ^^

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای: