پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1 - صفحه 38
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/06/abasmanesh-2-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-06-25 09:26:272024-02-14 06:20:18پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام دوستان
محمد هستم:
استاد سه تا فایل اخر شما بشدت حاوی الهاماتی بود که من بهش نیاز دارم.الان به همراه همسرم الهه توی قدم دوم هستم و واقعا که این دوره بی نظیره.
اولین کامنتی که دوست دارم توی سایت بذارم و امیدوارم بتونم برای همه مفید باشه:
خیلی فکر کردم و دیدم سالیان ساله که با قانون جذب اشنام اما مداومت توی عمل به قانون و کار کردن روی خودم نداشتم و چقدر که الگوی تکرار شونده منفی دارم و الان دارم متوجه این الگوها میشم و میخوام روشون کار کنم و رفته رفته تغییرشون بدم.
بزرگترین الگویی که توی زندگی من تکرار میشه وام و بدهی هست.این الگو توی 10 سال گذشته زندگیم مرتبا تکرار شده. مثلا توی یکسال اخیر به لطف خدا تونستم درامدم رو 3 برابر کنم اونم با تغییر باورهام. با اینکه صنف کاری ما بشدت به خاطر مسائل اجتماعی ایران بازار بدی داشت من به عدد مطلوبی با اینکه کارمند هستم با همون کار فقط و نه شغل دیگه ای برسم، اما موضوع این بود که بدهی ها هم اضافه شدن…
کلا من ادمی هستم که هرچند سال یکبار با یه اتفاق ساده حتی اگر همه بدهی ها رو پرداخت کرده باشم بازهم بدهکاری و وام میاد صاف تو زندگیم میشینه و اعلام حضور میکنه. جالبه که من دارم درامدم رو اضافه میکنم اما بازهم بدهی ها اضافه میشن و هنوز سوراخ های سطلم رو نگرفتم.خیلی سعی کردم با منطق فکر کنم اما یکی دوماهه متوجه شدم با هیچ کار فیزیکی نمیتونم جلوشونو بگیرم حتی با اضافه کردن درامدم هم نشد که نشد. نکته همینه حتی درامدم هم اضافه کردم اما انگار سطل من بدجور سوراخه.
مساله بعدی خرج های غیرمترقبه هستن. یادمه اسفند 1401 عدد خیلی خوبی درامد داشتم و عالی بود اما انقدر مخارج عجیب بوجود اومدن که این پولی که باید قسمت زیادیش برای من میموند از دستم رفت و وقتی میشینم و به مخارجم نگاه میکنم اصلا منطق ندارن.
میدونید این تضادها بهم توی یکماه گذشته ثابت کرد که دیگه تقلاهای فیزیکی فایده ای ندارن. شما اگر استاد سرمایه گذاری و حسابداری باشید و پولتون رو توی ده تا گاوصندوق بگذارید تا از دست نره اما باور مناسبی نداشته باشید از دستتون میره و اگر هیچ بویی از کسب و کار به شکلی که بین عموم مردم جا افتاده نداشته باشید اما باورهای مناسبی داشته باشید با کوچکترین کاری و به شکل خیلی معجزه اسایی روز به روز به پولتون اضافه میشه.
چقدر که من هوشمندانه توی یکسال اخیر حساب و کتاب میکردم اما بازهم بدهکاری میومد سراغم. تاکید میکنم من حجم ورودی پول به حسابم خیلی مناسب تر از یه کارمند خوب توی جامعه هست اما هیچوقت این پول نموند برام.
دوستان نمیدونم شما چقدر درگیر همچین مساله ای هستین اما راه اصلاحش اقدام فیزیکی و نرم افزار حسابداری و نوشتن مخارج و مدیریت دقیق حساب ها نیست.راهش تغییر باورهاست. مطمئن هستم توی قدم 12 میام و این کامنت رو خودم جواب میدم و میگم چطوری این مشکل رو از زدگیم حذف کردم.
شاداب باشید…
خبب سلام
اول اینکه چه الگوهای تکرار شونده ای برام اتفاق افتاده… چیزایی که برام ثابت شدست رو مینویسم…
زمان امتحانات که میشه همیشه استرس خیلی زیادی رو تجربه میکنم ولی هیچ وقت از زمانم برای درست درس خوندن استفاده نمیکنم یعنی حتی همین الانم فردا امتحان دارم ولی تا لحظه ی آخر هر کاری میکنم به جز درس خوندن… همیشه هم 1 ساعت قبل امتحان به این نتیجه میرسم اگر 1 روز دیگه وقت داشتم امتحانم رو 20 میشدم ولی اینجوری معملا 17 میشم. این پشت گوش انداختن هر ساله و هر ترم برام تکرار میشه و هر سری میگم ترم بعدی درستش میکنم ولی باز ترم بعدی هم همین میشه.
مورد دوم اینکه من خیلی از مساعل فرار میکنم… الان خیلی بهبودش بخشیدم ولی خیلی وقت ها از مسایل و رفتن تو دلشون فرار میکنم.
مورد بعدی روابطم هست… این حالت تکرار شونده اینجوریه که من یک فردی رو میبینم ازش خوشم میاد یک مدتی حدود2 ماه تا 3و4 ماه درگیر طرف میشم … و گاها شرایط سختی رو هم میگذرونم… بعد این تایم یا به خودم میقبولونم که طرف از من خوشش نمیاد و رها میکنم یا طرف هم به صورت متقابل از من خوشش میاد ولی من دیگه خوشم از اون نمیاد.. در صورتی که شاید دارم از رابطه فرار میکنم چون وقتی مثلا میشنوم همون فرد که من ردش کرده بودم با کس دیگه ای وارد رابطه شده ناراحت میشم.
مورد بعدی اینه که من چندین سال تو فکر راه انداختن کسب کار حالا آنلاین شاپ… یا کارای ادمینی و … هستم… همیشه تا مرز شروع میرم ولی در نهایت شروع نمیکنم… و 6 ماه بعد دوباره همون مراحل رو میرم ولی باز شروع نمیکنم.
خب خب سوالات
تو این زمانا من احساسات خیلی شدیدی رو حس کردم توی این چند سال
اولیش زملنی بود که توی رویداد های رقص شرکت کرده بودم.. دوبار شرکت کردم و هر دوبار هیجان زیادی رو حس کردم از این ناشی میشد که منم میخوام مثل این دنسر ها باشم و همزمان احساس حسادت که چرا من جای اونا نیستم
دومین بار شبی بود که یکی از دوستانم من رو با جن و روح و اینا ترسوند و من واقعا تا چند روز ترسیده بودم و باور کرده بودم و حال بدی داشتم
مورد سوم زمانی بود که توی المپیاد زیست قبول شدم … اون احساس شادی و هیجانی که داشتم وصف ناپذیر بود
مورد بعدی زمانیه که از یک فردی خوشم میاد که معمولا یک طرفه ست و من خیلی احساس غم و خواستن طرف و احساس خواستنی نبودن و عدم اعتماد به نفس میکنم.
دیگه… ام… وقتی پدر و مادرم با هم بحثشون میشه … و شبا پیش هم نمیخوابن … و زمانایی که ناراحتن و احساس عدم شادی میکنن و زمانایی که میبینم خواهر کوچیکم زندگی شادی نداره و داره زندگی و وقتش رو به بطالت میگذرونه ناراحتی خیلی شدیدی رو حس میکنم در واقع این حس ناراحتی از همه چیز بیشتره… دیگه چیزی یادم نمیاد… اها اها زمانی که دارم نقاشی روی تابلو میکشم و زمانی که دارم توی پلاتو تمرین رقص میکنم و زمانی که دارم برا خودم همینجوری آهنگ با صدای بلند میخونم خیلی احساس شائی میکنم. همینطور وقتی ویدیو تیک تاک میگیرم یا میکاپای خاص انجام میدم احساس شادی میکنم… همینطور زمانی که سر یه کلاسیم و استاده هم خوب درس میده و هم درسش جالبه احساس خفن بودن بیهوده نبودن و احساس خوب در کل میکنم.
اورتینک توی تصمیم گیری هم دارم بعضی وقتا ولی اونقدر نسبت به چیزای قبل اذیت نشدم
اها ادم ترسویی هستم معمولا توی شهر بازی احساس ترس شدیدی میکنم و معمولا سوار هیچی نمیشم
اها وقتی یه جایی توجه نداشته باشم یعنی به من توجه نشه یکم اذیت میشم.. و جایی که مرکز توجه باشم معمولا اوکیم و خوشحالم
زمانی که درس هام شب امتحان زیاد میشه و من باز نمیخونم و ازش فرار میکنم خیلی احساس بدی رو تجربه میکنم
سلام استاد عزیزم و مریم دوست داشتنی
من خیلی کم کامنت میزارم متاسفانه چون فک میکنم نتیجه ای که باید رو نگرفتم، وقتی فایلهاتونو استاد عزیزم گوش میدم و کامنت ها رو میخونم خیلی حالم خوبه به قول خودتون قلبم باز میشه ولی از ی طرف هم میگم من پیشرفت قابل توجه ای نداشتم، امروز که این فایل رو شنیدم دیدم برای من راجع به کار ی الگو تکرار شونده هست من خیلی دوست دارم درآمد خوب داشته باشم ی مدت میرم سرکار بعد میبینم صب تا عصر. سرکارم به خاطر ی حقوق کم خودمو سرزنش میکنم که هیچ آزادی ندارم همش برای این و اون کار میکنی اینجوری فایده نداره بعد از کار هرجور شده میام بیرون ی مدت بیکار میشم اذیت میشم و بعد دوباره همین روند پیش میاد الان با خودم گفتم باید ی کار واسه خودم داشته باشم هرچند درآمدش کم باشه ولی مال خودم باشه خاستم شروع کنم لباس هایی که نمیخام رو بزارم واسه فروش ی چندتا عکس گرفتم تو چندتا سایت گذاشتم خبری نشد، بعد گفتم بهتر مانکن بگیرم که لباسا مشخص باشه باز م تاثیری نداشت، ی جای کارم مشکل داره نیدونم ولی پیداش نکردم، نمیدونم جی شد بعد از خیلی وقت کامنت گذاشتم ولی ی حسی گفت بنویسم حتما به جوابی که میخوام میرسم خیلی ازتون سپاسگذارم استاد عزیزم من با شما خدامو پیدا کردم آرامش رو فهمیدم مریم جان از شما هم سپاسگذارم من همیشه شما رو تحسین میکنم شما بهترین هستین و لایق این هستین که عزیز در استاد باشین
به نام رب العالمین
به نام پروردگار جهان و جهانیان
به نامی پروردکاری که بهم قدرت خلق کردن داد
استاد عزیزتر از جانم مریم جانم عزیزم نمیدونم چطوری ازتون سپاس گزاری کنم بابت این به روز رسانی بی نظیرتون خدای من چه کرده با من
من قبل که گوش داده بودم دوره کشف قوانین و متوجه نمیشدم کد چطوری باید بنویسم و ترمزهای من چیه ولی العان با این به روز رسانی فوق العاده بینظیر خدا میدونه چه باورهای پیدا کردم خدای من چقدر این باورهای ریشه ای بود باورتون نمیشه چندین مرتبه من این فایل و فقط تا کمتر از نصف گوش دادم تا بتونم متوجه بشم و درکش کنم
کلا ذهن من برای تمرین کردن مقاومت داره به محض اینکه فایل و پاز میکردم اگر هم یک ساعت بود از خواب بیدار شده بودم خوابن میگرفتم و میخوابیدم بگم براتون چندین بار گوش کردم و بعد به خودم گفتم باید تمرینها را انجام بدید به ذهنم گفتم من دست تو را خواندم و میخوای از زیر این تمرینها در بری نمیخای من تر مزهام و بفهمم و درستش کنم اینبار نمیزارم این کار را بکنی و مقاومت کردم خلاصه چند روز طول کشید که بلاخره امروز که تا العان نشستم بودم سرش تمام کردم و تمرینها را انجام دادم
من دلیل الگوهای تکرار شونده را متوجه شدم
چرا همیشه آدمهایی را جذب میکنم که میخواند مثل مامان باشند برام درد و دل کنند از مرضیهاشون بگند برام از کمبود محبت هاشون بگند و دوست داشته باشند من بهشون محبت کنم
اینها همش مال احساس لیاقت کنه که میخوام بهشون محبت کنم ناخودآگاه و تحسین بشم و همش بر میگرده به عزت نفسم با این که به خودم میگم من مسعول حال خوب دیگران نیستم من فقط مسعول حال خودم هستم ولی ناخودآگاه دوباره کاری را که نمیخوام انجام بدم و انجام میدم بی وقفه میخوام محبت کنم که میدونم این محبت نیست سریع میخوام جبران محبت کنم و یادم میاره که اگه کسی برام کاری انجام میده اون دستی از دستهای مهربونم خدا هست که اومد بهم کمک کنه و من و به خواستم برسونه
استاد جان من امروز این باور اشتباهم و به وضوح متوجه شدم و نوشتم و امید وارم بتونم با نوشتن کد درست و تکاملی منطقی درست کنم که من مسعول زندگی کسی نیستم
من مسعول حال خوب کسی نیستم
من مسعول برآورده کردن خواسته ی کسی نیستم
من باید روی عزت نفسم کار کنم و نه گفتن را یاد بگیرم و به خودم ظلم نکنم و برای خودم ارزش قاعل بشم
هزاران هزار مرتبه شکر بابت این سایت بینظیر
هزاران هزار مرتبه شکر بخاطر وجود استاد عزیزم و مریم جان که به این خوبی و موشکافانه سوالات و طرح کردند که ما دست رهنمون و بخونیم و تر مزهامون و بشناسیم و با منطقی کردن اونها کدهای درست و متوجه بشیم و بنویسیم
خدا اجابت میکنه در خواست مارا فقط کافیه ترمزها را بشناسیم و رفعش کنم
ای خدای من چقدر بینظیره این به روز رسانی
خدا جونم خودت هدایتم کنم
خدای مهربونم لحظه به لحظه ،ثانیه به ثانیه هدایتم کن
خدایا تنها تو را میپرستم و تنها از تو هدایت میخوام من و به مسیر راستی ،پاکی ،صداقت هدایت کن
سلامت ،شاد،ثروامتد و سعادتمند باشیند
سلام مجدد به همه دوستان عزیزم و استاد نازنینم
امروز خیلی از کامنتهای این فایل رو مطالعه کردم و به قول استاد خودم رو از زاویه دیگر و سطح بالاتری رصد کردم. یبیشتر و عمیقتر فکر کردم و یک سری رفتار تکرار شونده و همچنین بازخوردهای تکراری در دیگران نسبت به خودم پیدا کردم. پس دوباره می نویسم.
سعی کردم همه چیز رو اینجا بنویسم تا رد و اثری خودم به حا بگذارم و بعدا بهش استناد کنم. چون اطمینان دارم که راه و روشی که 3 ماهه در پیش گرفتم متفاوت از تمام عمرمه. من بیش از 1260 روزه که عضو سایت هستم ولی عضویت منفعل و تقریبا بیهوده ای بوده. تلاشی هم اگه می کردم و دوره ای تهیه کرده بودم و گوش می دادم فقط داشتم دور خودم می چرخیدم.
سردرگمی که برای تعیین کسب و کارم و پیدا کردن علاقه اصلی زندگیم داشتم به علت بی هدف بودن روزمرگی های زندگیم و نادرست بودن انجام تمریناتم برقرار موند و اولین موردی که در مورد ناکامی های تکرارشونده ام می خوام بهش اشاره کنم همینه.
من از بچگی آدم غصه خور و استرسی اصلا نبودم. همیشه با یک بیخیالی خاصی طی می کردم و درگیر اطرافم نمی شدم. همیشه با همکلاسیهام دوست بودم. حتی چون شاگرد اول و منظم بودم مبصر دائمی کلاس هم بودم. بچه شادی بودم ولی از طرفی وابسته به جمع نبودم. معمولا یک دوست خیلی صمیمی داشتم و بیشتر اوقاتم رو با اون بودم. آدم گروه نبودم زیاد. ریشه این درونگرایی و استقلال شخصیتیم رو در این می بینم که وقتی خواهر بزرگترم مدرسه رو شد و من و مادرم توی خونه نصف روز تنها بودیم یادمه همش مامانم درحال خیاطی بود و با خودش زیرلب حرف میزد یا موسیقی گوش میداد. با من حرف نمیزد. مادرم هم آدم جدی و کم حرفی بود. اصلا یادم نمیاد که مامانم باهام بازی کرده باشه یا سرمو روی پاش گذاشته باشم که بخوابم. یادم نمیاد نوازشم کرده باشه. یادم نمیاد قصه برام گفته باشه. ولی یادمه کتاب خریده بود. نوار قصه می گذاشت برام. دعوام نمی کرد بداخلاق نبود ولی مهرش رو هم زیاد ابراز نمی کرد.
من بودم و صدای چرخ خیاطی و تیکه پارچه هایی که باهاشون واسه عروسکام دامن و بلوز میبریدم و می دوختم.
شاید به همین خاطر بود که وقتی دانشگاه کرج قبول شدم و پدر و مادرم منو گذاشتن تو خوابگاه که برگردن اهواز مامانم گریه میکرد ولی من اصلا نه. برای کشف جاهای جدید و تجربه دانشگاه و خوابگاه و زندگی دانشجویی پر از هیجان بودم بدون ذره ای دلتنگی. دقیق نمیدونم این شخصیت ذاتیمه یا بر اثر تجربه های کودکی در من شکل گرفته.
بعد از گذشت 38 سال از عمرم می بینم من همچنان آدم تقریبا جمع گریزی هستم. زیاد تو جای شلوغ بمونم اذیت میشم. توی خونه باشم راحت ترم و مثلا بیرون رفتن به منظور شروع یک کار جدید برام سخته.
اصلا یه بحث دیگه رو باز کنم: استارت زدن هر کار جدید برام سخته ولی اگر شروعش کردم تا آخرشو میرم. مثل دوره آیلتس که چندین و چند سال شروعش رو به تعویق انداختم ولی وقتی رفتم تنها کسی بودم که بی وقفه تا ترم آخر ادامه دادم. مثل کلاس رقص باله. دوستام اسممو نوشتن ولی حتی توی امتحانات پایان ترم کارشناسی ارشدم من کلاسمو می رفتم ولی خودشون نه.
این ترس از شروع خیلی واسم تکرار شده ولی از جنبه خوبش استمرار برای اتمام کار هم همیشه بوده.
یادمه بچه که بودم با بابام میرفتم خرید مایحتاج خونه تا به یه قنادی می رسیدیم می گفتم بابا من گرسنمه و بابام که همیشه عجله داشت تا سریع خریداشو بکنه می گفت باشه برگشتنی برات میخرم. و نمی خرید. شاید از هر 20 بار یه بار. و این یکی از دلایل من برای تجربه حس ارزشمند نبودن بود. این شد که یاد گرفتم درخواست نکنم که باز هم رد نشه و ناراحت نشم.
اینه که سالهای سال بعد وقتی فارغ التحصیل شدم خیلی سختم بود که درخواست کار بدم و رد بشه. چون حس بی ارزشی بهم می داد.
ترس از رد شدن باعث میشد حتی قدم برندارم و هنوز هم همین نقطه ضعف رو دارم.
در عوض یه بعد تحسین برانگیز شخصیتم اینه که چون همیشه شاگرد زرنگی بودم که فن بیان خیلی قوی هم در تدریس داشتم همیشه مورد تحسین و تشویق معلمهام و پدر و مادرم قرار می گرفتم. اینکه تو باهوش و بسیار دقیق و باحوصله ای تمجیدی بود که همیشه می شنیدم. پس این در من قوت گرفت و همیشه در یاد دادن هرچیزی به هر کسی موفق عمل کردم.
شاید به علت دقت فوق العاده ام بوده که همیشه کند و آهسته کارهامو انجام می دادم (بجز ورزش که واقعا فرز و تیز هستم). همیشه ازم انتقاد میشه که یواشم ولی واقعا خودم باهاش مشکلی ندارم. مدتیه که ازم انتقادی هم نمیشه فکر می کنم از وقتی با خودم خیلی در موردش کنکاش کردم و پذیرفتم که کند بودن بد نیست و یک نقطه ضعف محسوب نمیشه بلکه اتفاقا در خیلی موارد کمک میکنه بهتر و تمیزتر کاراتو انجام بدی.
از طرفی وقتی برنامه ریزی داشته باشی به همه کار میرسی حتی اگه نسبت به دیگران کندتر باشی.
یه پاشنه آشیل سفت و سختی هم دارم تو باور فراوانی که البته شاخشو هنوز نشکستم ولی خش انداختم روش. آفرین میگم به خودم که دارم نشونه های ریز و موذیش رو توی رفتارها و تصمیمات روزمره ام پیدا میکنم و جلوش قد علم کردم. سالهای ساله که معروفم به آدم قانع. ولی این مخربترین تمجیدیه که ازم شده.
من قانع بودم چون به رزاق بودن خدا اعتقاد قلبی نداشتم. چون امید کمی داشتم که اگر بخوام برام مهیا میشه. چون ترس از دست دادن داشتم. مثل همون موقعی که میترسیدم پولای بابام تموم شه و برام شیرینی نخره.
عمری گذشته و من تازه دارم خودم رو از صفر می کوبم و آجر به آجر با راهنمایی استاد و توسل به قرآن می سازم. منی که عمری قرآن به دست بودم الان دارم روزی یک صفحه یا یک آیه رو به قلبم میسپارم. حفظ نمی کنم بلکه تلاش می کنم عمقشو درک کنم. روز و شب با خودم حرف میزنم. چون استاد گفته راهش اینه. می نویسم و گوش میدم چون استاد گفته من هم نوشتم و گوش دادم و ادامه دادم تا شدم انسان متفاوتی که هیچ شباهتی به گذشته ام ندارم.
واقعا این حرف استاد درسته که انقدر چراغ خاموش تغییر میکنی که اکه ثبتشون نکنی یادت میره کجا بودی. بله من نسبت به 3 ماه پیش خیلی تغییر کردم.
در عزت نفس.
در دوست داشتن خودم همینطوری که هستم (هم باهوش هم گاهی نه. کند ولی بادقت. جسور ولی سخت از جا بلندشو و …)
در توانایی ابراز عقیده بدون نگرانی از نظر دیگران.
در توانایی تشخیص حرفهای سمی و مخرب دیگران و جسارت دور کردن خودم از اونها.
در ارتباط برقرار کردن با حیوانات که وحشت همیشگیم بوده.
در اعراض کردن از ناخواسته هام.
نمیگم کامل و عالی شدم ولی خیلی بهتر از قبل شدم. دارم نتایج رو لمس می کنم.
اصلا یه تغییر بزرگ اینه که از چهار نفر به سمت من پول رسیده که خودم نه درخواست کردم نه خبر داشتم. از دو نفرشون که پول قلمبه. در صورتیکه من قبلا اصلا خودم رو لایق دریافت هدیه یا کمک مالی اونم به مقدار زیاد نمی دونستم. ولی الان میگم الهی شکر خدا داره برام پول بی زحمت و هدیه از آسمون میفرسته چرا رد کنم؟ چرا گارد بگیرم یا نگران بشم که پول بادآورده اومده پس باد هم میبردش. من همینطوری هم بنده خوب خدا هستم. لایقم دوست داشتنی ام. و اینو با حال خوب تو دلم تکرار می کنم.
سال پیش دخترم 3 سالش بود و خیلی به لجبازی افتاده بود. سر غذا خوردن. سر لباس پوشیدن. سر همه چی. هر روز تکرار جنگ اعصاب و برانگیختگی من و اون. ولی از یه جایی به بعد تصمیم گرفتم رها کنم. بذارم به میل خودش باشه. تحقیق کردم. کتاب خوندم. خودمو از درگیری ذهنی با اون رها کردم و به یک ماه نکشید که بچه آروم شد. روند وزن گیریش بهتر شد. لباسهایی که نمی پوشید رو پوشید. و شد بچه ای که شخصیت خاص خودش رو داره و قدرت نه گفتنش هم سرجاشه ولی اصلا منو اذیت نمیکنه. دیگه خبری از جنگ و دعوا نیست. الان که در آستانه 4 سالگیه نمونه خیلی از اطرافیانه بعنوان یه بچه خیلی خوب و مودب و بی آزار. در عین حال باهوش و مهربون.
الهی صدهزار مرتبه شکرت که در هر سختی آسانی قرار دادی و به ما قدرت فکر کردن دادی تا با رجوع به قلبمون و استفاده از ذهن قدرتمندمون خلق کنیم آنچه احساسمون میگه زیباست.
الهی شکرت که با قلبمون متصلیم به تو که خود صراط المستقیمی.
الهی شکرت برای این استاد بی نظیرم که عاشقشم.
استاد جان، مریم بانوی عزیز و دوستان همفرکانسی سلام
نوبت نشستن روی صندلی داغ و به چالش کشیدن خودمونه.
اول که این فایل رو گوش دادم گفتم که خب، استادجان، من هر چی فکر میکنم هیچی که اینقدر برآشفتهم کنه تو خودم نمیبینم، البته قبلا بود، اما الان هر چی فکر میکنم به نتیجهای نمیرسم. این قضاوت اولیهٔ من بود بعد از شنیدن فایل. بعد به خودم گفتم حالا یه تلاشی بکن، اشکال نداره اگه خیلی هم اوضاعت خراب نیست، یه تک و توک ایراداتت رو رو کن، بالاخره اگه این تمرین رو انجام ندی، یعنی اصلا لزومی نداره که دنبال تهیهٔ دوره باشی. چون این تمرینات نمونهای از تمرینات دوره است. خلاصه که کلی با خودم چونه زدم تا بیام روی این صندلی داغ بشینم و صد البته که هنوز فکر میکنم خیلی اوضاعم خراب نیست و نمیدونم قراره چی بنویسم. از خدا خواستم خودم رو به خودم نشون بده. بریم ببینم چی برامون داره:
بسماللهالرحمن الرحیم
* یه چیزی که قبلا تا مرز عصبانیت میبردم ولی الان بهتر شدم، اما هنوز هم ته ذهنم رو قلقلک میده اینه که توی فضای مجازی به کسی پیام بدم و اون پیامم رو باز کنه و هیچ واکنشی نشون نده. یا چندین بار آنلاین بشه و توجهی به پیامم نکنه. حقیقتا قبلا خیلی این رفتار عصبانیم میکرد اما الان اینطور نیستم، ولی بالاخره هنوز هم درگیرم میکنه، مخصوصا اگر طرف برام مهم باشه. (نمیدونم چه باوری برای این رفتار مشکل دارم، اما به نظرم میرسه که عدم توجه دیگران رو حمل بر عدم توجه به خودم میکنم؛ یعنی یه جور پایین بودن عزت نفس، وگرنه طرف جواب نده، چی از من کم میشه که اینقدر بهش فکر میکنم. اصلا مگه کسی میتونه به دیگری بیاحترامی کنه مادامی که خود انسان اجازه نده. خلاصه که فکر میکنم هر چقدر عزت نفسم بالاتر میره، این موضوع برام بیاهمیتتر میشه، جواب نداد که نداد، چیزی از من کم نشد)
* به نظرم یه ذره هم حسودم!!! (استاد تو رو خدا استیکرها رو باز کنید، بتونیم حسمون رو برسونیم) آره، بیتعارف یه ذره حسودم. موفقیت یه نفر رو که میبینم در ظاهر خوشحال میشم، ولی ته دلم انگار همهش یه نهیبی بهم میزنه که اگه تو هم مدارت بالا رفته بود میتونستی این کار رو بکنی. (بیشتر از اینکه چرا خودم مدارم بالا نرفته ناراحت میشم نه اینکه طرف چرا مدارش بالاست) یا مثلا دائم به خودم میگم ببین فلانی و فلانی اصلا مثل تو نه پول دوره میدن نه این همه وقت میذارن برای این حرفها؛ اما ببین چقدر راحت از نظر مالی یا شغلی پیشرفت کردن. (نقص چه باوری باعث این افکار میشه؟ یکی شاید باور کمبود باشه. باور به عدم لیاقت. عدم باور به قانون. اینکه باور ندارم که وقتی دارم روی خودم کار میکنم لاجرم موفق میشم؛ بلکه همهش مثل آدمهایی که شک دارن، دارم چشم میدوانم و نگرانم که چرا وقتی بقیه رو خودشون کار نمیکنن دارن موفق میشن)
* مسئلهٔ دیگهای که واقعا از مسیر خارجم میکنه و حس بسیار بدی بهم میده، برخی از رفتارهای دخترم هست. (مثل استاد که میگفتن بعضی جاها نمیتونن به همون روونی که در مورد بقیه امور فکر میکنند، در مورد مایک هم آسان گیر باشند، من هم با اینکه میدونم دارم اشتباه میکنم، ولی بعضی جاها به دخترم سخت میگیرم. و اگه سخت هم نگیرم، حس خودم بد میشه اینقدر که فکر و خیال میکنم. ( دلیل این رفتار: من هنوز گرفتار باورهای مذهبی هستم و از اون بدتر من گرفتار حرف مردمم. از نظر خودم بعضی از رفتارها یا پوشش دخترم نه تنها مشکلی نداره؛ بلکه کاملا هم درسته؛ اما من فقط به خاطر حرف مردم باهاش مخالفت میکنم و ازش میخوام که عرف رو رعایت کنه. حرف مردم، حرف مردم و امان از حرف مردم)
* مشکل دیگهای که در من هست اهمالکاری و پشت گوش انداختن کارهاست. همون تمرینی که استاد تو جلسه اول عزت نفس بهش اشاره میکنند. من هفتهها طول میکشه تا تصمیمم رو عملی کنم و گاه سرآخر هم عملی نمیکنم. الان چندین ماه است که تقاضای اضافه حقوق کردم و مدیرکل گفته بیا حضوری صحبت کنیم و من عقب میاندازم که البته تو این مورد خاص ترس از حرف مردم، ترس از قضاوت دیگران و ترس از نه شنیدن هست. و در مسئلهٔ سریع انجام ندادن کارها نمیدونم چه باوریم مشکل داره؟ در حالی که من اصلا انسان تنبلی نیستم. البته الان خیلی بهتر شدم. توی فامیل معروف بودم که کارهام رو دقیقه نود انجام میدم. الان حدود هفتاددرصد تغییر کردم، اما هنوز هم سمج نمیشم که کار رو سریع برم سراغش.
* یه رفتار که آرزومه عوض بشه و همین امروز بعدازظهر دیدم که شاید فقط چند درصد بهبود پیدا کردم، حضور در جمع غریبه است. قبل از آشنایی با استاد به چند مشاور مراجعه کردم و همگی گفتن این رفتارت ناشی از شکستیه که خوردی و تبدیل شده به فوبیای اجتماعی، اما من فوبیاو … این عبارات و واژگان شیک و خوشگل رو قرار نیست بپذیرم. باید این رفتار من تغییر کنه. من هر موقعیتی که جدید باشه یا جای جدید هم نباشه، پیش افرادی که شاید هر روز میبینمشون یا پیش اقوام به شدت ضربان قلبم بالا میره، لرزش دست و صدا پیدا میکنم و این بسیاااار آزارم میده. (شاید این هم از عزت نفس باشه و اینها همه نشونهایه که من باید به جای دورهٔ جدید دورهٔ عزت نفس رو که الان یک سال هست خریدم، ولی چیزی مانع میشه تا به درستی برم سراغش، شروع کنم)
* در مورد عقاید مذهبی یقین دارم که باگهای وحشتناک پنهانی دارم که الان خودش رو نشون نمیده. بابد به موفقیت مالی خوبی برسم تا اون باورهای مذهبی سر از خاک بردارن. باید پول خرید ماشین لوکس، مسافرت لوکس، خرید مازاد بر نیاز و کلا زندگی به سبک تقریبا بالاتر از رفاه عادی رو تجربه کنم، اونوقت ببینم همهش نگران هستم که واااای خدا ازم راضی نیست که چنین زندگی دارم یا نه؟ باید بتونم برای یه سفر معمولی به کیش صد میلیون خرج کنم، بعد ببینم خودم رو سرزنش میکنم که اسراف شد یا نه؟ الان که معلومه میگم خدا هم راضی نیست که در شرایطی زندگی کنیم که شایسته انسان نیست، کار زیاد، پول کم و. …. الان مشخصه که یقین دارم خود خدا هم میگه اگه از این شرایط بیرون نیای کفران نعمت کردی. شاید سیدعلی خوشدل عزیز که راحت رقمهای بالاتر درآمد رو تجربه کرده، بتونه از باگهای مذهبیش بگه، اما من اگه الان بگم نگرانم که خدا راضی نباشه که من ثروتمند بشم، حس میکنم خود خدا بهم میگه: تو غلط کردی که میگی من راضی نیستم(استیکر خنده) اگه عرضه داری برو ثروتمند شو، گناهش رو گردن من ننداز. پس در مورد باگهای مذهبیم اگرچه یقین دارم مثل علف هرز دست و پای رشد من رو گرفته، اما ترجیح میدم که بعد از رسیدن به یه تارگت مالی صحبت کنم.
فکر کنم دیگه باید از روی صندلی داغ بلند بشم. چه خوش خیال بودم که فکر میکردم من که خیلی اوکی هستم، تقریبا هیچ چیز من رو به هم نمیریزه.
از میان همهٔ آنچه که گفتم، فکر میکنم حرف مردم بزرگترین مشکل زندگی من باشه. تایید مردم باگ بزرگیه که باید حلش کنم.
هر چی دیگه یادم اومد، زیر همین کامنت برای خودم مینویسم که برای خودم باقی بماند.
در پناه حق باشید!
سلام زهرای عزیزم ،
جانا سخن از زبان ما می گویی .
امان از حرف مردم که امام را بریده آنقدر حرف مردم برام مهم بود که حتی توی سایت اسمم را نمی نوشتم اما خدارو شکر این تابو را برای خودم شکستم و اسمم را نوشتم تا یک کار عملی کرده باشم ،و در واقع تا وقتی تو ایران بودم نتونستم حتی چادر را کامل کنار بگذارم برای اینکه خانواده خودم،خانواده همسرم و…ناراحت نشن و حرفی نزنند. اما دیگر غیر مهمانی چادر سر نمیکردم و این برام یک پله پیشرفت بود الآنم روسری ام را سر میکنم راستش هنوز قانع نشدم برای نداشتنش، در واقع منم باور های سفت و محکم مذهبی دارم که همون ها جلوی درآمد داشتنم را گرفته چه برسد به پولدار شدن .
صندلی داغی که روش نشستی یادآوری خوبی برای من که دقیق تر رو خودم کار کنم .
بوسه باران عشق الهی نصیبت
نفیسه عزیزم
چقدر به هم شبیه هستیم و چقدر جالبه که تو این سایت همارتعاشها همدیگر رو پیدا میکنند.
حقیقتا حرف مردم پاشنه آشیلی هست که اگه حلش نکنیم رفتن به مرحلهٔ بعد برامون غیرممکن میشه.
من بزرگترین قدم زندگیم رو زمانی برداشتم که یه تنه (من و خدا) در برابر یه لشکر مخالف ایستادم و با چشم خودم دیدم که وقتی دیگه هیچ کس برام اهمیت نداشت، هم شجاعتر شدم و هم اینکه به ناگهان ورق برگشت و تمام اونهایی که در برابرم بودند، کنارم قرار گرفتند؛ ولی جالب بود که دیگه برام مهم نبود که تو اون موضوع خاص من رو تایید کنند یا نه؟
هر چه هست اگه بتوانم برای همهٔ کارهام همینگونه شجاعت به خرج بدم و خودم رو از قضاوت مردم برهانم. به یقین راه موفقیت برایم کوتاهتر و لذتبخش تر خواهد شد. برای تو دوست عزیزم هم شیرینی چنین رهایی رو آرزو میکنم.
تحسینت میکنم که تونستی با اسم واقعی خودت توی سایت وارد بشی و پیشنهاد میکنم برای قدم بعدی و برای شکستن ترس از حرف مردم تصویر زیبایت رو هم توی پروفایلت نصب کن. روزی که من عکس پروفایلم رو اضافه کردم حس پیروزمندانهای داشتم. پیروزی بر نفسی که از قضاوت هراس داشت، پیروزی بر نتوانستنها.
با همین قدمهای کوچک امتحان کن و از همین برندهشدنهای کوچک لذت ببر که بیشک تو لایق بهترینها هستی.
زندگیت سرشار از خدا!
سلام به روی ماه زهرای عزیزم.
از اولین باری که پیام شما رو در دوره ثروت 1 جلسه 3 که برای عبادت شب قدر تون نوشته بودید خواندم، دقیقاً این حسی که می فرمایید #هم ارتعاش بودن ،هم مدار ی هم فرکانسی یا حس نزدیک بودن به شما را داشتم .
با خواندن کامنت های خوب سایت از جمله شما زاویه بهتری برای پیدا کردن پاشنه های آشیل ام پیدا کردم،یک پاشنه آشیلی که نگذاشته از جلسه 4 ثروت 1 جلوتر برو و 6 ماه است تو همین 4جلسه موندم. شرک در رزاقیت خداست .امروز خدا هدایتم کرد به خوندن کامنت شما در مورد اقدام به جدایی تون و نتایجتون و بعد دریافت پاسخ از شما دوست دارم یک روز هم من بنویسم چطور شجاعانه از این شرک که رو شد برام بیرون اومدم، و خدا کمکم کند از هر شرکی پاک بشوم .
پیشنهاد تون در مورد پروفایل هم اقدامی است که دلم می خواهد اما ذهن اجازه نمیداد همون حرف مردم اما به امید الله یک قدم دیگر برای غلبه به نفسی که از قضاوت شدن میترسد بر میدارم .
خدا حفظتون کند ممنون که دست مِهری از دستان پر مهر خدایید
سلام
قلبم پَر کشید به سمتت زهرا جانم.
داره آیه 35 سوره ی زیبای نور پخش میشه.
برای تو هست
برای من هست
برای هر کسی که تو این فرکانس حضور داره هست…
چقدر قشنگه خدا…
نور سماوات و الارض…
در مورد پروفایل کاملا تحسینت میکنم برای این باور عالی.
دقیقا وقتی خواستم پروفایل بذارم تا اینکه موفق شم زمان برد، اما شد، اینکه یه روزی با اسم و فامیل خودم کامنت نوشتم، با عکس خودم فعال تو سایت کاملا حرکتِ عزت نفسی محسوب میشه.
خوشحالم که انجامش دادم…
یادمه یه فایلی استاد گفتن خودتون باشین، راحت باشین و با اسم حقیقی تون بیان، این شجاعت میخواد…
الان دارم فکر میکنم اولش چی سخت بوده که با اسم فارسی و کامل خودم نبودم؟ عکس خودمو نذاشتم؟
همینکار رو برای اینستاگرام راحت تر انجام میدیم تا اینجا، چرا؟
مهم نیست، کلا هر چی شبکه اجتماعی و پیام رسان خارجی و داخلی داشتم پاکسازی کامل شدن تو موبایلم. تلگرام آخرین عضو این خانواده بود که حذف کرده بودمش اونم چند روز پیش دیلیت اکانت کردم فرستادمش بره در پناه خدا باشه.
الان پاکِ پاکم از اعتیاد شبکه های مجازی و پیام رسان هاش…
چند روز پیش یکی از اقوام میخواست لوکیشن بفرسته گفتم هیچی ندارم، گفت چرا، گفتم دوستشون ندارم…
در مورد حرف مردم نوشتی به عنوان پاشنه آشیل…
بله، منم ترس از قضاوت دارم.
اینکه مطلوب و محبوب جلوه نکنم…
نکن خب، چی میشه مثلاً؟
هیچی
ولی تا حالا درک کنم این هیچی رو زمان میبره، روند تکاملی ام رو باید طی کنم تا خوب شیر فهم شم کار و زندگی خودتو جلو ببر انقدر به نظر و حرف دیگران اهمیت نده…
زهرا جانم، امروز پاسخ رسید دستم که دلیل ناملایمات این اواخر که داشت میزد به همه چیز و آلوده شون میکرد مبحثِ عزت نفس هست…
همین ترس از قضاوت و نظر مردم هم تو دل همین عزت نفسه.
استاد بارها گفتن اول هر چیزی عزت نفس بعد چیزهای دیگه…
من درک نکردم
الان که داره آسیب میزنه به نتایج دیگه ام، تازه دوزاریم افتاده که کجای کاری سمانه جون…
داری از عزت نفس، ضربه میبینی…
ماچ به روی ماهت زهرا جان.
در آغوش خدا باشی همیشه عزیزم.
خدایا سپاس گزارم ازت برای زیبایی هایی که میاری جلوی چشم هام و در مسیرم.
سمانه قشنگم
چقدر زیبا حلاجی میکنی و مشکلات رو بیرون میآری. واقعا گاهی فکر میکنم استاد چه ذوقی میکنند وقتی شاگرداشون رو میبینند که چنین توانمند به خودشناسی میپردازند.
حقیقتا خودمون بودن، سختت ین کار دنیاست.
خودمونبودن و توجه نکردن به نظرات و قضاوتهای مردم و کار رو برای خوشایند اونها انجام ندادن همون اخلاصه که میگن اگه چهل روز با اخلاص کامل رفتار کنی، حکمت از قلبت بر زبانت جاری میشه و ما نمونههاش رو توی این سایت میبینیم. حرفهای استاد، قلم مریم جان، یاددداشتهای بچههایی مثل خوشدل عزیز، همه نشان از جاریشدن حکمت از قلب بر زبانشونه و تنها دلیلش اینه که اونها بیشتر تلاش کردند که در معرض دید یک نگاه باشند و آن هم نگاه خدای مهربان است.
پیداکردن این مدار حتی از در مدار ثروت قرار گرفتن هم سختتره؛ اما خوشا کسی که چنین است.
بهترینها روزی هر روز تو!
سلام به همه ی نازنیانِ سایت توحیدی مون.
سلام زهرای عزیزم.
نمیدونم چرا یا چطوری اینطوری شده ولی خیلی خیلی دوستت دارم، به طوریکه دلم برات تنگ میشه.
وقتی کامنتی نمینویسی کاملا بیشتر حس میکنم دلم برات تنگ شده.
الان به یادت افتادم، اومدم روی دیدگاه هات برای فایلهای دانلودی.
و دیدم چه جالب، آخرین کامنتت برای خود من بوده و دیدم چی بهتر از این، همینجا مینویسم:
ممنونم که تو تکاپوی روزانه ات برای من این پاسخ رو نوشتی.
اون موقع چیزی نداشتم از قلبم که بنویسم برات، الان دارم.
چند روز پیش از طریق ایمیل، کامنتت رو روی جلسه اول کشف قوانین زندگی دیدم و خوندم.
من هنوز دوره رو شروع نکردم، اما کشیده شدم که اون کامنت رو بخونم…
از خلق هات نوشته بودی…
چقدر شفاف و خالص نوشته بودی.
برات لحظه های سراسر آرامش رو آرزو میکنم.
زندگی هامون فراز و فرود داره از لحاظ های متفاوت چون در راه رشدیم و صد البته جای کار زیاد داریم برای درک و فهم اینکه چه فرکانس هایی داریم میفرستیم و چه بازخوردهایی میگیریم.
برای تو زهرا جان، و دختر نازنینت فاطمه جان از خدا میخوام لحظه به لحظه فرکانس هاتون به هم نزدیک شه با درک و فهمِ خودتون، با عشق و آسانی.
دیروز با یکی از دوستام صحبت میکردم، اونم در مسیر رشد بود و به تضادهای مذهبی برخورده بود…
یادِ خودم افتادم، یادِ شما افتادم، یاد آقای رضا احمدی افتادم و یاد هر کس دیگه ای که به واسطه سالها آموزش با باورهای معیوب از اصلِ دین فاصله گرفتیم و به فرع چسبیدیم…
و بعدش هم خوشحال شدم که خدا نور خودش رو در اختیارمون گذاشت و ما رو وارد مسیر رشد و آگاهی کرد…
دوستم حرف قشنگی زد:
گفت میخوام تجربه کنم، خودم بفهمم، اگه عبادتی میکنم یا هر کاری که گفته شده خدا پسندانه است تو تربیت گذشته مون، خودم بفهمم که خوبه، درسته، مفیده و …
از خدا صحبت کردم باهاش:
که این خدای جدیدی که خودم به واسطه آشنایی با استاد و آموزش هاشون کم کم پیداش کردم خیلی عشقه، عشقققق…
بگیر نگیر نداره برام مثل خدای قبلی که با باورهای مذهبی گذشته ام درست شده بود…
خدای قبلی کجا و خدایی که هر لحظه خودم دارم کشفش میکنم، پیداش میکنم، باهاش رفاقت میکنم، باهام رفاقت داره، عاشق هم هستیم کجا…
خلاصه که کیف میکنم میبینم و میشنوم آدمها دنبال کشف هستن، خودشون، دیگه ربات نیستیم، چشم و گوش بسته نیستیم، داریم تلاش میکنیم…
یه چیزی میخوام بگم، دوست دارم اینجا به تو بگم اول، البته که بقیه دوستان هم میخونن لاجرم :)))
من تجربیات جدیدی دارم میکنم، میخوام با خودم روبه رو شم ببینم چی به چیه؟
قبل عید موهای بُلند و مشکیِ خالص و طبیعیم رو برای تنوع و به دلیل انتخابِ شخصِ خودم هایلایت کردم.
من علاقه مند و پیگیر رنگ مو نیستم به خاطر آسیبی که به موها میزنه مواد…
به دلیل تنوع و تجربه، تست کردم، خدا رو شکر.
مرحله بعد موهامو خیلی کوتاه کردم.
مرحله بعد جلوی موهامو کوتاهتر کردم، که پسرونه تر شد.
مرحله بعد ناخن هامو ژِلیش کردم.
من لاک نمیزدم به دلیل باورهای مذهبیم که داشتم، اما کم کم لاک زدم تا رسیدم به ژلیش…
قبلا فکر میکردم لاک اونم با رنگ های جیغ ناپسنده، من نمیزدم…
اما الان رنگ های پاستیلی و تابستونی زدم روی ناخن های قشنگم: آبی، سبز، صورتی، بنفش، زرد.
من عاشق رنگی رنگی هستم تو همه چیز، هر بار رنگهای ناخنامو میبینم دلم ضعف میره از قشنگیشون.
یه مرحله هم دست زدن و نوازشِ سگ های نازنینم بود.
یه مرحله غذا دادن به سگ های نازنینم بود.
یه مرحله نوازشِ گربه جان بود.
(به دلایل باورهای مذهبی به سگ و گربه دست نمیزدم.)
و …
مرحله بعد دیشب یه تصمیمی گرفتم که تجربه کنم:
با همسرم که فایلهای استاد رو میشنیدیم و میدیدیم قبلا، زمانی بود که استاد موهاشون رو زدن و کچل کردن و با عشق گفتن چقدر خوبه و چقدر حسشون خوبه…
همسر من موهاشون در قسمت جلو کمه، ایشون هم بعد از بارها که گفته بود میخواد کچل کنه یه روز اینکار رو کرد…
اولش شوکه شدم اونطوری دیدمش، اما به مرور زمان همراهش شدم و الان مدتیه خودم موهاشو با ماشین میزنم و عجب تجربه ی جذابی هم هست برام.
خلاصه بعد از کوتاهی موهام به کوتاهی و سبکِ پسرونه که خیلی هم عالی بود هم به خاطر شستشوی راحت در حمام، هم فصل گرما، این آرزو در من شکل گرفت یه بار با ماشین بزنم …
پریشب موهای همسرم رو با ماشین زدم، با شونه ای کوتاهتر از همیشه به خواسته ی خودشون و حس کردم چه لذتی میبره از این خلوتی و خنکیِ مو روی سر با این حجم کم…
دیشب تصمیم گرفتم منم موهامو با ماشین بزنم، کوتاهِ کوتاهِ کوتاهِ کوتاه…
ایشون برام زد موهامو…
چند تا دلیل دارم برای خودم که میگم بهت:
راحتی در فصل گرما، شستشوی راحت تر، تقویتِ موهام تا رشد بهتری داشته باشن، تجربه ی جدید برای اولین بار تو عمرم، ببینم نظر مردم روم تاثیر میذاره نمیذاره مهمه مهم نیست؟ و …
و الان یهو به چی رسیدم؟
واسه ابروهام برم آرایشگاه…
یهو یاد موهام افتادم…
اوه اوه اینطوری میری ارایشگاه؟
کله ی مبارکِ قشنگم عینِ کیوی شده:)))
عاشقتم کیوی جانم(ایموجی چشمهای قلبی قلبی)
یهو دوزاریم افتاد تو آزمونِ عزت نفس وارد شدم:
آرایشگاه که روسریتو برمیداری، برات مهمه اونجا واکنش آدما چیه؟
اونم محیطی که اکثریت میان تا به معیارهای اکثریت زیباتر شن به واسطه رنگ مو، ناخن و …
اول گفتم روسریمو بر نمیدارم، کار ابرو که نیازی به سَر نداره…
بعد دوباره دوزاریم افتاد:
بها
بها
بها
قربانی کردن
قربانی کردن…
حاضری واسه تقویت عزت نفست تا کجا بری سمانه؟
آماده ای؟
امروز پلنم رو میریزم، خانم آرایشگرم باشه امروز، با کله میرم سالن…
میخوام روبه رو شم با خودم…
آخ جون بها دادن در راهِ هدف…
ترس=نجوای شیطان
همونجا موهامو کوتاه کردم و خانم کوتاهیِ مو هم همونجاست، اونم منو خواهد دید با سبکِ جدیدم…
وقتی خدا هدایتم میکنه، وقتی یادِ جسارت و شجاعت استاد و مریم جون و بهایی که پرداخت میکنن برای اهدافشون میوفتم، باعث میشه دلم قرص تر شه و برم توی دلِ ترس و تردیدهام …
بعدشم با این کله ی نازنین جمعه دعوتیم خونه ی مادرم…
بعدشم هفته بعد منزل مادر شوهرِ عزیزم…
خلاصه که تصمیم به انجام یک کار مرحله ی اوله.
حضور در جمع مرحله ی دومه.
راضی ام از این چالشِ تپل مپلِ خفنِ هیجان انگیز…
بعدا میام میگم بهت چی شد، چطوری جلو رفت…
نمیدونم آماده اش هستم یا نه، اما مطمئنم خدا بهم میگه چیکار کنم…
یادِ تکلیف آگهی بازرگانی اسناد در دوره عزت نفس افتادم، اونم به شدت نفس گیره اما انجامش آدمو عوض میکنه…
اون تمرین رو من جلوی مادر، خواهر، همسرم عملیاتی کردم.
میدونم باید جای غریبه باشه، تا شاخِ غول شکسته شه.
یکی از جاهایی که باید انجامش بدم، خونه مادر شوهرمه…
اونجا مقاومت دارم هنوز، گاهی رودربایستی دارم هنوز، گاهی نقاب میزنم هنوز، چون میخوام خوب و عزیز و گوگولی باشم…
این تمرینِ خودم هم کم نداره استاد جان از آگهی بازرگانیِ شما.
فشارش بالاست اما من از پَسِش برمیآمد.
چون احتیاج دارم عزت نفسم رو تقویت کنم.
چطوری سمانه جون؟
با عمل
موفق باشی عشقم.
خودم که با خودم در صلح باشم، جهان با من در صلحه.
خودم حال کنم با خودم و مهربون باشم با خودم و خودم دوست داشته باشم خودمو، انتقاد و سرزنش و تحقیر نکنم خودمو، جهان هم بهم احترام میذاره.
زهرا جانم جالبه که تصمیمِ جدیدم در راستای این قسمت از پیامته:
خودمون بودن و توجه نکردن به نظرات و قضاوتهای مردم و کار رو برای خوشایند اونها انجام ندادن همون اخلاصه که میگن اگه چهل روز با اخلاص کامل رفتار کنی، حکمت از قلبت بر زبانت جاری میشه و ما نمونههاش رو توی این سایت میبینیم.
استاد یه حرف قشنگی زدن که گوش دادم:
سعی کنین زیاد تصمیم بگیرین تو زندگی، چه درست چه غلط عالیه، باعث جلو رفتن میشه حتی تصمیمات غلط باعث میشه بفهمیم چی درسته چی غلط، عضله تصمیم گیری رو باید تقویت کرد.
خدایا شکرت برای تجربه های جذابم، خدایا شکرت برای موهای خیلی کوتاه و راحتم
کامنت دومم در ادامه ی کامنتِ صبح:
سلام به همه ی عزیزانم در سایت توحیدیِ tasvirkhani.com
زهرا جانم اومدم با یه خلقِ دیگه توسطِ خودم
اول بگم که خیلی به خودم افتخار میکنم.
باید کار کنم روی افکار و باورهام که:
نتیجه، کوچک و بزرگ نداره، باید سپاس گزار بود بابتش که بیشتر شه.
سپاس گزارم از خدا برای آزمونِ عزت نفسی که گذاشت سر راهم امروز.
قبل از آرایشگاه روی چند تا باور کار کردم:
اهمیتی نداره نظر دیگران در موردِ ظاهر تو چیه.
بعضیا با تو هم مدار، هم سلیقه هستن.
بعضیا با تو غیر هم مدار، نا هم سلیقه هستن.
انتخابِ تو چیه؟
سبکِ خودمو زندگی کنم.
واقعا مهم نیست نظر دیگران در مورد ظاهر من چیه.
مهم اینه خودم حالم با خودم و تغییراتم خوش باشه، والسلام…
فکر میکنی چی شد؟
من فکرم عوض شد، جهان برای من عوض شد…
یه سوال خیلی ساده دیدم، گفتم برای تجربه موهامو کوتاه کردم و تمام…
اما یه درسِ بزرگ گرفتم و دیدم به چشم…
آدمها اصلا براشون مهم نیست تو چطوری هستی یا چه تغییراتی کردی.
تهِ تهش چند دقیقه و بعد تموم…
حالا منم که میخوام به نظر اونا قدرت بدم یا نه؟
وقتی تو ذهن و فکرم قدرت رو گرفتم ازشون، اتفاقا نه تنها خجالت نکشیدم از موهای کوتاهم، بلکه حس کردم شیطون تر شدم، اکتیوتر شدم، شادتر شدم…
این مو نباید برای من باعثِ غرور یا منم منم بشه…
چون بلنده!
چون پر پشته!
خب که چی، خدا داده، یه لحظه هم میتونه بگیره هر چی که بهش وابسته ام یا چسبیدم رو…
خودم وابستگی رو بُریدم…
به موهام شاید وابسته نبودم، از قصد خواستم چالش بدم به خودم که ببینم طاقت دارم رفتارهای دیگرانو در برابر تغییرِ غیرِ متعارفمو؟؟
خانمها موهاشون بلند میکنن گاهی به منطور زیباتر دیده شدن…
من رفتم تو دلِ این نقطه ی امن…
خدایا مرسی.
چقدر بعضی وقتها الکی چیزهایی تو ذهنم بزرگ شدن که اصلا بزرگ و ترسناک نبودن…
تمرین خوبه
تمرین بهم یاد میده
ترس دارم از خیلی چیزها
اما با همین تمرین ها میرم توی دلِ ترس هام…
با تمرین، عزت نفسم تقویت میکنم.
خدایا میدونستم چالشه، میدونستم آزمون عزت نفسه، میدونستم هدایتِ تو بود، میدونستم میخوای یه پله مدارم رو بالا ببری، مطمئن بودم خودتم کمکم میکنی انجامش بدم، امروز باز هم بهم ثابت شد که میشه سمانه، صبور باش، تمرین کن، قدم به قدم با همه ی ترس هات چشم تو چشم میشی و عبور میکنی ازشون…
میدونم یه روز میام کامنت میذارم میگم تمرینِ آگهی بازرگانی رو انجام دادم، با عشق و افتخار مینویسم برای خودم و شما.
یه زمانی به چشم و در عمل دیدم مریم جون به عنوان یه خانم، موهاش کوتاهه و کوتاه نگهشون میداره، کاری به قضاوت دیگران نداره در مورد مدل و سبک موهاش، زندگیشو میکنه، رشد میکنه، بهتر و بهتر میشه، بزرگتر میشه…
اینه که الان الگوی من هست توی خروج از نقطه ی امن…
مقابله با ترس ها…
سَرِ قضیه ی موهام، مریم جون دائم تو ذهنم بود، وقتی ایشون تونسته منم میتونم، و شُد…
یه دلیل مهم دیگه هم داشتم برای ماشین کردن موهام:
با اینکه پشت موهام کوتاه بود پسرونه، جلوی موهام چتری هام بلند بودن و فرق به راست و چپ شدنشون و حالت گرفتنشون کمی از آرامش و راحتیم رو میگرفت، اینم دلیل روی دلیلای دیگه ام که برو دنبال راحتیِ خودت، ساده تر و راحت تر و شیرین تر …
زهرا جاااانم، از قلبم میخوام هر وقت میخونی این پیامو تو قلبت کلی نور و روشنی و شادی و سلامتی و آرامش بوده باشه، بعدشم بیشتز شه هر لحظه.
خدا مرسی ماشین کردنِ موهامو تجربه کردم، باحال بود.
بنام خدا
سلام برتمامی دوستان همفرکانسی عزیز
راستش من خیلی در مقابل کامنت گذاشتن مقاومت میکنم و دلیلشم میدونم عزت نفس پایینه وتوی وره کشف قوانین جواب هر سوالی رو میدادم تهش میرسیدم به یک ترمزززززززبزررررررگ بنام کمبود عزت نفس
اره حالا که یادم میاد من از بچگی چون بچه کو چیکه بودم و همه توجها به من بود خیلی دوس داشتم تایید بگیرم و به من توجه بشه وبزرگتر هم که شدم توی ذهنم حرف دیگران خیلی برام مهم بود .اینکه چه برداشتی میکنن ومن در ذهن اونا چه ادمی هستم . و همیشه وس داشتم ازم تعریف کنن. تو مدرسه همیشه شاگرد اول بودم اابته درسم خوب بود و به بقیه بچه ها کمک میکردم توی درسا خوب اینم یه راهی بود که معلما تعریفمو بکنن و سر صف اسممو بخونن به عنوان شاگرد اول خیلی احساس مهم بودن به من دست میداد . سر هر کاری میرفتم خیلی زود یاد میگرفتم خم وچم کارو ولی زیاد دوام نیاوردم چون میفهمیدم دوسش ندارم و البته خوب پول میساختم خداییش هم خیلی زرنگ ودس وپا دادر بودم وهمیشه ار کسانی که توی یه دوره با هم کار میکردیم یه سر وگردن بالاتر بودم .اممممممما تحمل انتقاد رو اصلا نداشتم وتا کسی به من میگف بالاچشت ابروعه دنیا برام تیره وتار میشد و دیگه فرقی نمیکرد کی باشه براحتی از چشمم میفتاد ودیگه رابطه مث قبل نمیشد .و همینطور وقتی مسخره میشدم.به دل میگرفتم وناراحت میشدم وسر وقتش قشنگ تلافی میکردم و سر طرف همون کارو در میاوردم.
وقتی میخاستم تصمیم بزرگی مثل خونه خریدن داشتم که با توکل به خدا به بهترین مورد هدایت شدمو خرید خیلی راحت انجامد شد من اونموقع از قوانین اطلاعی نداشتم .
اان حود 6 ماهی میشه درسایت عضوم وباقوانین اشنا شدم دیگه ون ادم قبل نیستم چون به شدت چک ولقد دنیا رو خوردم تضاد ایی رو دیدم که تصمیم به تغیر گرفتم واز خداوند هدایت خواستم.چند سال پیش همسرم پی اس فر گرفت وهر روز رو چندساعتی بازی میکرد و من میدیدم که هر روز توجهش به من داره کم میشه وکمتر حرف میزنیم وتفریحات ما…بهتره بگم خودش شده بود بازی ورفتن خونه پدرش ..من دیگه خسته شده بودم از اون وضعیت وهر چند وقتی یه بحثی داشتیم وحتی زمانی که حالمونوخوب بود بهش میگفتم کمتر بازی کن تا بیشتر با هم باشیمو بتونیم بیرون بریم چون من خیلی گردش وپیاده روی وکوه رفتن ومسافرت رو دوس دارم اما کو گوش شنوا …هروقت خانوادش پیشنهاد میدادن با کله میرفت واگه منومیگفتم بعد از چند بار درخواست کردن میرفتیم یا اصلا نمیرفتیم ..وابنطوری کم کم اون زیرزیرا یه کینه ای داشت شکل میگرفت .که اصلا این ادم منو نمیبینه… اون ادم رو را خودم کرده بودم خدا اگه اون مبخاست میشد فرقی نمکرد هر کاری ویا چیزی بود اگه خرید بود اگه گردش ومهمونی بود واگه اون نمیخاست نمیشد وغم ورنج سنگینی منو میگرفت ..حالم خیلی بد میشد و از خودم بدم میومد همیشه دنبال یه چاره میگشتم. حالا که دارم اینا رو مینویسم میگم ببین چه کردی با خودت….
هر چند وقت یکبار مدل یو یو در روابط تکرار میشد
تا اینکه 6 ماه پیش خیلی اتفاقی باسایت اشنا شدم وعضو شدم ودارم روی خودم کار میکنم وتا اندازه ای کهمتعهد بودم نتیجه گرفتم .از یه روابط داغون که همیشه من باید کوتاه میومدم چون یاد گرفته بودم برای حفظ زندگیم باید فداکاری کنم مخصوصا اگه بچه داشته باشم و کوچیک هم باشه انوقت مردم چه فکری میکنن( باور مخرب مهم بودن حرف دیگران) یا اینکه اگه منو بایه بچه تنهابزارهه وبره من چیکار کنم و….اشغلای دیگه ای که توذهنم میچرخید نمیخام بنویسم.
خودمو ندید میگرفتم واینکه چه جاهایی دوس داشتم برم ونشد چه مهمونی بود چه گردش البته اگه طرف خونواده خودم بود نمیشد واگه مهمونی وگردش از طرف خونواده ایشون بود اصلارد کردنش خیلی زشت بود….
تا ابنکه کم کم فهمیدم من هم مهم هستم ومنم حق زندگی دارم .
منم حق دارم خانوادمو ببینم .والان هروقت بخام خودم میرم .
اوایل خیلی سختم بود که یکسری کارا رو انجام ندم مثلاکارای خیلی سادهدکه شده بود وظیفم .انگار تنها بلد نبود کاری انجام بده .من کم کم خودمو کشیدم کنار .
مورد دیگه این بود که اگه خونه پدرش بودیم با اینکه بچه کوچیک داشتم وخوب من مهم برام بچم بود نه اینکه برم تواشپزخونه ظرف بشورم یا کمک کنم .که منم براش توضیح دادم ایندفعه ارومتر با دلایل منطقی که من برام بچم مهمه و اینکه اروم بشه نه ظرفای توی سینک.
یااینکه یوقتایی دوس نداشتم توی جمع خونوادش باشم فرقی نمیکرد گردش یا مهمونی یا مسافرت …اوایل میترسیدم بگم حتی فکرشو میکرم که چقد ناراحت میشه و ناراحت هم میشد ویکی دوباربحث بالا گرفت و من هم به ناچار رفتم ولی بعدش به خودم گفتم این که شد مث قبل پس تو کی میخای یاد بگیری خودتو مهم بدونی وبه خودت احترام بزاری .تا اینکه یه اتفاقی افتاد و ایشون فهمید چون همسر من هست نمیتونه منو مجبور کنه که هر دفعه که میخاد جایی بره مخصوصا خونه پدرش من رو هم همراهش ببره.والان مدتیه خودش میره ودخترمو میبره و من مجبور نیستن برم …
قبلا اگر از من تشکر نمیکردن در مقابل کاری که برای کسی انجام میدادم .هرکسی بود فرقی نمیکرد خیلی بهم میریختم واز خودم عصبانی میشدم وحالا یاد گرفتم برای اینکه حال خودم خوب باشه باید به کسی کمک کنم نه به زورواجبار ورودربایستی چون فقط احساسه منه که باید خوب باشه
دیگه برام مهم نیست خونوادش چه فکری میکنن یا خونواده خودم’ حتی خودش چون خیلی کم حرف میزنیم در حد ضروریات ومن بیشتر سرم توسایت وعقل کل هس و بیشتر با بچم هستم .رابطه ام با خودم وخدای خودم خیلی بهتر شده.سعی میکنم هرروز حالمو خوب نگه دارم شکر گزاری میکنم وبه زیباییها وفراوانی های اطرافم توجه میکنم و از دخترم یاد میگیرم در لحظه زندگی کنم ولذت ببرم از چیزایی که دارم .خودم تنهایی رستوران میرم ویا با دخترم میریم گردش خیلی راحت .چون توذهنم راحتش کردم البته که نجواهاهم این وسط میان ومن میگم حال واحساس من مهم هست ونه چیز دیگه ای ومن مسئول خوب کردن حال دیگران نیستم و ساکتش میکنم.
وقتی تنهام روی فایلا بیشتر کار میکنم وکامنتا رو میخونم وتوی عقل کل سرچ میکنم..البته همه اینا رو گفتم که به خودم یاداوری کنم چه دستاورهایی داشتم که برای خودم خیلی بزرگن .ومتعهدمیشم دوباره که روی خودم کارکنم تا تغیرات بهتر وبزرگتری رو داشته باشم در رابطه ام که شده یه پاشنه اشیل برای من داره انرژیمنو میخوره ومیدونم نشتی انژری دارم ..
در اخر ممنونم از کسانی که کامنت منو میخونن و با اگاهی هاشون منو هدایت میکنن وبرام کامنت میزارن.
هر لحظتون پر از حال خوب.
سلام استاد عزیز الگویی که تو زندگیم تکرار میشه اینه که اطراف آدمای سواستفاده گر زیاده هر کس دور و اطراف منه فقط استفاده میکنه و سعی میکنن کاری برا کسی انجام ندن من دقیقا نمیدونم دلیل این اتفاق چیه ولی کامل میدونم که یه الگوی اشتباه در من وجود داره که اینو تکرار میکنه ، یه الگوی تکرار شونده دیگه که متوجه ش شدم و برطرف شد دعوای شدید هر شش ماه یکبار من و همسرم بود که خدا رو شکر رفع شد خیلی دلم میخاد الگوی اشتباهی که منو هدایت میکنه به آدمای سواستفاده گر چیه البته ذهنا خیلی از سواستفاده بدم میاد نمیدونم شاید دلیلش اینه
به نام خدا
سلام استاد عباسمنش عزیزم و مریم خانم نازنین
سلام به همه ی دوستای ارزشمندم
سوالاتی که توسط استاد عزیز مطرح شد فوق العاده بود ، فقط می خوام برای تمرین خودم و بیشتر شناختن باورهای خودم به چند تا از سوالات جواب بدم تا یکسری چیزها برام واضح تر بشه
آیا هرچند وقت یکبار، درگیر آدمهایی می شوی که به شدت نیاز به توجه شما دارند و مسئولیت حل مسائل آنها به عهده ی شما می افتد؟
تا قبل از تغییراتم خیلی این اتفاق میوفتاد که آدم هایی با من دوست میشدن که یه جورایی دنبال جلب توجه بودند ولی من خودم خیلی آدمی نبودم که بخوام مسئولیت کسی رو توی مثلاً شاد کردنشون زمانی که داره احساس ترحم جلب میکنند ، به عهده بگیرم
آیا هرچند وقت یکبار درگیر هزینه های غیر مترقبه می شوی؟
باز هم قبل از تغییراتم این اتفاق خیلی میوفتاد
مثلاً کتونی میخریدم بعد از مدتی سوراخ میشد
یا لباس هایی که داشتم به طرز خنده داری پاره میشد
حالا که فکرش رو میکنم واقعا خیلی این هزینه های الکی پلکی توی زندگیم کمتر شده واقعا خدایا ازت سپاسگزارم
آیا هر چند وقت یکبار بدهکار می شوی؟
قبلاًها یه جورایی من همیشه بدهکار بودم به شرکتی که توش کار میکردم
به برادرم
به مادرم
ولی بازم خدارو صد هزار مرتبه شکر الان خیلی کمتر اتفاق میوفته که بدهکار بشم
دقیقا میشه گفت صفر شده توی زندگی من
آیا هرچند وقت یکبار شغل خود را از دست می دهی و بیکار می شوی؟
وای این مورد اشک منو در آورده بود
اصن سر مسائل بی خودی من نمی تونستم توی اون شرکت کار کنم
تقریبا میشه توی یک برهه ای من هر یکماه یکبار داشتم محل کارمو عوض میکردم ، حالا هر کدوم هم به ظاهر دلیل های خاص خودش رو داشت
از وقتی که خداوند یه جورایی به زور منو تو مسیر علاقه ی خودم هدایت کرد
دلیلش هم این بود که اصن من از اون کارهایی که توی هر کدوم از اون شرکت ها میرفتم خوشم نمیومد هیچ ، تازه حالمم بهم میخورد:)))
یکی این دلیل بود
یکی اینکه من اصلاً با کار کارمندی و کاری که هیچ جای خلاقیتی برای من نداشته باشه اصلاً و ابداً خوشم نمیاد
خداروشکر از وقتی که این موضوع رو متوجه شدم دیگه فقط مسیر علاقه خودم رو دنبال میکنم خیلی خیلی حسم عاااااااالیه
چه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟
اگر کسی بخواد مثلا یک نکته ی منفی از من به عصبانی و البته باز هم قبل از تغییرم خیلی خیلی بیشتر بود
الان دُز عصبانی شدنم از کسی که از من انتقاد میکنه یا منو بخواد مسخره کنه خیلی کمتر شده
اونم شاید بخاطر اینکه آدم های این مدلی توی زندگی من دیگه نیستند
وگرنه چرا ، احساس میکنم هنوز یه رگه هایی از این عصبانی شدنم از انتقاد دیگران تو من هست ولی آگاهانه سعی میکنم ذهنم رو کنترل میکنم
در رابطه با این سوال
یک موضوع دیگه ای هم که هست اینه که
وقتی میبینم یک کسی داره به یکی دیگه مخصوصاً بخواد به یکی از اعضای خانواده ام حالا یه رفتار نامناسبی داشته باشه واقعا ناراحت و عصبانی میشم
که اینم بر میگرده به همون تعصبات مسخره ی خاله زنکی که مثلا مومنین یا اعضای خانواده با پشت هم باشند و از این جور افکار پوچ و بی اساس
وگرنه من وظیفه ی اینو ندارم که بخوام از کسی دفاع کنم ، تموم شد و رفت
در رابطه با گرفتن تصمیمات مهم زندگیم ، اگر الان هر نگرانی هم به وجود میاد با تکنیک هایی که استاد عباسمنش یاد دادند سعی می کنم خودم رو آرام کنم و ذهنم و کنترل کنم
با این حال ممکنه گاهی اوقات در کنترل ذهنم موفق نباشم ولی من تلاشم رو میکنم و اون زمان هایی که تونستم ذهنم رو کنترل کنم واقعا همه چیز عاااالی پیش رفت
اگر بخوام یک مثال در این مورد براتون بزنم
من از سال 1394 تصمیم گرفتم بودم برای خدمتم اقدام کنم
ولی از ترس اینکه معلوم نیست چی میخواد بشه تا 6 الی 7 سال من بخاطر این ترسم هیچ اقدامی نمیکردم و خب این مورد هم همیشه نه تنها توی گوشه ی ذهنم بود و خیلی هم اذیت می کرد بلکه هر بقال و چقال و دوست و آشنایی پسرشون برای خدمت سربازی اقدام می کردند میومد به مامانم میگفتن که هنوز پسرهای شما اقدام نکردند ؟ نمیخوان اقدام کنند؟
خلاصه این باعث میشد ذهن منم بیشتر درگیر این موضوع بشه
تا اینکه من سال 1400 عضو سایت میشم به لطف الله و چند وقت بعدش دوره عزت نفس رو میخرم
هیچی تا سال 1401 روی دوره ی عزت نفس تمرکزی کار میکنم
فقط هم روی دوره عزت نفس کار می کردم
خلاصه بعد از بهار سال 1401 من از خداوند درخواست میکنم
به خدا میگم
خدایا من دوست دارم معاف بشم
کاری هم ندارم قوانین کشوری چی میگن
چون تو همه چیزی
خلاصه با ایمان به اینکه خداوند خودش معافیت دائم من رو میگیره اقدام کردم
و روند اینقدر رویایی پیش رفت که اصن فقط میگفت خدایاشکرت
فقط میگفتم خدایا تو داری این کارها رو برام انجام میدی و واقعا هم خود خداوند بود که داشت کارهای معافیت من رو انجام میداد
یعنی چه آدم های مهربون و فوق العاده ای رو خداوند در مسیرم قرار میداد تا کارهام طوری پیش بره که من معافیت دائم از خدمت سربازیم رو بگیرم
و وقتی این اتفاق افتاد نمیدونید من چقددددرررر خوشحال شدم
و قشنگ احساس کردم واقعا هر آن چیزی که از خداوند بخوام
اون به من میده
و چقدر ایمانم بیشتر شد نسبت به الله
الان کارت معافیتم هستش
یعنی هر کسی بخواد سوال بپرسه از مامانم که چی شد پسرات اقدام کردند برای خدمت
خیلی با آرامش بهش میگم من معاف شدم
البته الان که من معافیتم رو گرفتم دیگه کسی تا الان این سوال رو نپرسیده
اینم فرکانس خودم بوده دیگه
یعنی خدیا همینجا دوباره ازت تشکر میکنم
من 7 سال میترسیدم تصمیم رو اجرائی کنم و همین باعث شد که هیچ اقدامی نکنم ولی تو با ایمانی که در قلب من گذاشتی به من فهموندی که هیچ قانونی بالاتر قوانین الهی در جهان وجود نداره
اینا مواردی بود که دوست داشتم به عنوان تمرین بنویسم
البته مواردی هم هستند که جزو اتفاقات خوب تکرار شونده توی زندگیم از بعد از آشنایی با قوانین الهی ایجا شده
مثلا من تا قبل از تغییراتم چندان به مکان های جدید و سطح بالا نمیرفتم ، در اصل هدایت نمیشدم
در حالیکه الان بیشتر جاهایی که هدایت میشم کاملاً سطح بالا و با کیفیت هستند
چه از لحاظ آدم هایی که میدیدم
و چه از لحاظ امکاناتی که به اون مکان ها هدایت میشم
واقعا بیشتر مکانی که برای گردش هدایت میشم با کیفیته
یعنی یه جورایی روتین زندگیم شده
همیشه دارم غذاهای با کیفیت میخورم در حالی که قبلاًها اصلاً اینجوری نبود
الان بیشتر هر اتفاقی از اطرافیانم میشنوم ، اتفاق خوبیه که براشون افتاده و ما رو هم در جریان میذارند
در حالیکه قبلاًها فقط اتفاقات بد بد به گوشم میرسید
خداروشکر واقعاً خداروشکر همه ی اینا نشونه ی تغییراتی هست که در من ایجاد شده
به امید بهبود همیشگی
به نام خدا
سلام به استاد و مریم جان و همه ی دوستان سایت
فایل رو یه بار دیدم و هر چی فکر کردم گفتم نه خداروشکرررر که من مشکل تکرار شونده ی جدی ای که عصبانی ام هم بکنه ندارم . یکی هم برای خالی نبودن عریضه پیدا کردم که بگم عاقا منم بله …برای بار دوم فایل استاد رو گوش دادم ، تا اینکه امروز مثل همیشه با همسرجان سوار ماشین شدیم . یه بک گراند بگم ایشون دست فرمون تند و تیزی دارن با سرعت از هر جایی باید رد بشن واقعا بعضی وقتا حس میکنم با بقیه راننده ها مسابقه میزارن و حتما هم باید برنده بشن :) حالا فکرش رو بکنین من از اون طرف به سرعت بالا حساسم و اگر ترمزی دیر گرفته بشه جیغ میزنم و و و بمب منفجر میشم داااااد میزنم . عاقا اصلا توجه نکرده بودم چون ما اکثرا با هم خیلی جوریم و دعوا نداریم اما همیشه ته دلم میگفتم کاش سر رانندگی هم رفتارش عوض بشه دیگه همه چی عالی میشه. دقت کنین مشکل رو خودم نمیدیدم . عاقا من فرکانسش رو فرستادم که ایشون هر وقت با منه صحنه های اکشن رانندگی براش پیش میاد حتی این موضوع جدای از من نیست در صورتی که تا نیم ساعت پیش برعکس فکر میکردم. تازه نیم ساعت پیش متوجه شدم که شاید چهره ام موقع رانندگی ایشون از بیرون بی خیال به نظر بیاد ولی نفسم حبسه و دست و پاهام و عضلاتم سفته ! این یعنی ساره تو بر اساس باور ذهنیت قبل از وقوع کوچکترین حادثه ای ترسیدی . یعنی داری فرکانس یه صحنه اکشن رو میدی!
و دومین موضوعی که واکنش احساسی براش دارم اینه وقتی جایی کسی حرف زور و بی منطقی بهم میزنه یا درخواست نابجایی داره احساس قربانی شدن بهم دست میده. حس میکنم قدرتش بالاتره و هر کار میکنم از پسش برنمیام. عصبانی میشم و خودخوری میکنم. حالا این زور می تونه منشاء ش حکومت و کشور باشه یا حتی خانواده
ممنون از استاد و مریم جان برای تمرینات عالی که باعث کنکاش در وجودم میشه و من رو متعجب میکنه
شاگرد شما ساره