پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1 - صفحه 68
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/06/abasmanesh-2-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-06-25 09:26:272024-02-14 06:20:18پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خالق مهربان
سلام به صاحبان بهشت عباسمنش
سلام به خانواده بهشتیم
اول از همه اینو بگم که چند وقتیه که میخوام کاری بکنم از مرا به سوی نشانه ام هدایت کن استفاده میکنم واقعا فوق العاده جواب میده واقعا خود خدا میاد بالا سرم و بهم میگه که چیکار کن
تازه یکی از دوره ها را خریدم و به خدا گفتم با این دوره چه دسته ای را پیش ببرم که هم به کارم کمک کنه و هم با این دوره مطابقت داشته باشه که دسته ی الگوهای تکرار شونده را بهم پیشنهاد داد
امروز که اومدم و اولین فایل گوش کردم فهمیدم که دقیقا همون چیزی که میخواستم به محض تموم شدن فایل دوباره از اول گوشش کردم و بازهم یه آگاهی دیگه بهم داده شد که میخوام بخشی از این اگاهی را که با کارم ترکیب کردم به اشتراک بگذارم و خیلی دوس دارم برای رشد بهتر بهم پیشنهاد بدین
_بخشی از کارم مربوط به درمان کردن میشه که با الگو و توجه به این فایل یه سری سوالات طراحی کردم ؟؟؟
_آیا شما هرچند وقت یکبار درگیر بیماری هستی ؟
_آیا هرچند وقت یکبار هزینه ای برای رفع بیماریهای ت میپردازی ؟
_آیا تا به حال فکر کردی دلیل اصلی اینکه هر بار یه قسمت بدنت مریض میشه چیه ؟
_چه چیزی باعث شده که هنوز به یک درمان قطعی نرسیدی و بیماریت ریشه کن نشده ؟؟؟(مثل دیابت)
جواب برخی افراد به سوال آخر اینه که بیماری من ارثیه و ژنتیکیه و مادر و مادربزرگم هم این بیماری را داشتن به خاطر همین درمان نمیشه.
درواقع این یک باور بسیار قوی که هیچ دارو و درمانی نمیتونه این بر این باور غلبه کنه و مسلما فرد با همون دیابت باقی میمونه
در برخی افراد که ریزش مو دارن هرچقدر که لوسیون و ویتامین و دارو استفاده میکنن کفایت نمیکنه زیرا پشت این عامل هم یک باوری قویتر وجود داره که شخص میگه ریزش من ژنتیکه و درمانی ندارد با این حال این داروها را میخورم ببینم چی میشه ولی من میدونم که جواب نمیده ..
واسه اینکه بهتر درس های استاد یاد بگیرم یا علاقه و رسالت خودم مثال میزنم که هم بیشتر یاد بگیرم و هم بتونم بهتر توضیح بدم قطعا هر بار بیشتر رشد میکنم
پیشنهاد میکنم شما دوستان عزیز هم تا جایی که امکان پذیر با رسالت خودتون درس های استاد را توضیح بدین که هم بیشتر یاد بگیرین و هم بهتر توضیح داده باشین
خوشحال میشم که بهم پیشنهاد بدین
به زودی با خبرهای خوب بر میگردم
عاشقتونم
به نام پروردگار مهربان
سلام عرض می کنم خدمت استاد گرانقدر و خانم شایسته عزیز و دوستان گرامی پرودگار رو هزاران بار سپاس بابت هم فرکانس شدن با این خانواده دوستداشتنی و گرم و صمیمی
من از بی توجه ای خیلی ناراحت میشم وقتی جایی وارد میشم یا با فردی برخورد بکنم و به من بی توجه ای کنن خیلی ناراحت میشم که با صحبتهای استاد متوجه شدم به دلیل ارزشمند ندانستن خودم هست
که با دوره های عزت نفس و سلامت شروع کردم که این مورد رو در خودم حل کنم
سلام و درود
وقتی فایلی رو می شنویم میبینیم وای خدای من چقدر برای من هست
الگوی تکرار شونده من هرماه تو یه تایمی واریزی زیادی دارم و نگران میشم
الگوی دوم که استاد هم گفتن قبلا داشتم الان خوب شدم یعنی بهتر شدم برای قرار گذاشتن بود و من همیشه دیر می رسیدم الان همسرم خیلی به تایم اهمیت میده خب این طبیعی هست وقتی باهم هستیم من به موقع میرسم
حالا این جای دیگه خودش رو نشون داده
من خیاط هستم و تلاش میکنم به موقع تحویل بدم خوش قول باشم ولی وقتی یه کار عجله ای و یا خارج برنامه میشه من بد قول میشم
الان متوجه شدم به موقع نرسیدن من سر قرار داره خودش رو اینجور نشون میده
نتیجه چی شد وقتی ما خودمون مسله رو حل نکنیم و باور هامون رو درست نکنیم فقط شکل مطلب عوض شده و تو این موضوع رو باید حل کنی
چقدر خوب شد نوشتم و فهمیدم پاشنه آشیل خودم را و حالا باید باورهایم رو بسازم
یه الگوی تکرار شونده خوب که دارم وقتی میخوام یکی زنگ بزنه یا یه واریزی داشته باشم یا یه قرار وقتی کاری دارم خودش بدون دخالت من کنسل بشه
و یا یکی خودش زنگ بزنه و حرفی رو بزنه
دقیق دارا تکرار میشه و حتی دارم اگاهانه دعوت میکنم و میدانم میشه
از خداوند بابت این قوانین ثابت جهان سپاسگزارم
استاد از شما و مریم جان و اعضا سایت تشکر میکنم
از دوستان تشکر میکنم
و برای همگی آرزوی بهترینها رو دارم
دروود بیکران خداوند به شما
سلام، امیدوارم در سلامتی و سعادت کامل باشید، من در شرایطی بخصوص بسیار بسیار به هم ریخته میشم و اون در شرایط بد مالی هست وقتی درآمد من کم میشه یا حتی قطع میشه بسیار شرایط روحی نا مساعدی را دریافت میکنم، به هم ریختگی روحی، کم ظرفیت میشم، بی حوصله حتی تا جایی که حوصله بچه خودم هم ندارم من بسیار بد اخلاق میشم کنترل رفتارم پست خودم نیست. به خودم آسیب میزنم. در این شرایط حتی پذیرش واقعیت هم بسیار سخت و غیر قابل قبول میشود، به وقتایی اتفاق هایی افتاده ومیدونم چی بوده ولی اگر کسی بهم در موردش میگفت نمیتونستم قبول کنم. من در مورد ثروتوکسب و کارم به شدت مشکلات دارم وبه قول استاد الگوهای تکرار شنوده ای دارم. در این اوضاع کنترل اطرافم از دستم در میره حتی نمی تونم کنترل چیز های پیش پا افتاده را دستم بگیرم.
این شرایط جوری در روح و روانم تاثیر میگذاشت که در کمترین زمان به شدت وزن کم میکنم حتی ظاهرم بسیار تغییر میکند. انگار دنیا به پایان رسیده
در این شرایط از همه دور میشم نه مهمانی نه دوست نه آشنا و نه حتی به خودم رسیدگی میکنم
الان که دارم فکر میکنم با خودم میگمبیچاره اطرافیانم که چگونه من را تحمل میکنن من در این شرایط رقبت به انجام هیچ کاری ندارم جتی خوردن غذا…
روابطم کم رنگمیشه و حتی تحمل فضای شاد را ندارم
در هر ضورت میکشونم خودم را تا یجایی که بتونم کمترین. تغییراتی را ایجاد کنم….
احساس میکنم همهچیز خرابه
این احساس تقریبا من را تبدیل میکنه به یه مرده
من وااقعا دارم از این سرایط خسته میشم و بی اندازه دنبال راه حل هستم….
من ایمان دارم به سمت درستی دارم هدایت میشم که اینجا کنار شما هستم…
باز هم میدانم که خداوند کنار من هست و میخواهم به او دست بدهم وبا اوشروع کنم
دوستتون دارم
روزو شبتون بخیر
خدا قوت
سپاسگزارم برای این فایل عالی
الان4صبحه ومن داشتم کامنتها رو میخوندم و باورهای خودمو ثبت میکردم
خیلی جالبه
هم باورهای مخرب هم مثبت زیادی دارم.
حدود9صفحه نوت برداری کردم.
خیلی خوشحالم.
چون نمیدونم چرا مقاومت داشتم برای خوندن کامنتها شایدم تنبلیم میشد.
بگذریم
میخوام بهتون بگم چیا توزندگی من هست که دارم باشون میجنگم که عوضشون کنم منظورم باورهامه،
کل خانوادم پدر،مادر،برادر،خواهر باهام مخالفن.
من بچه اول خانوادم
الان42سالمه و حدود دوساله جدا شدم.18سال هم زندگی کردم و یه دخمل17ساله دارم که عاشقشم.
از بچگی انگ خنگی بهم زدن و یه دختر ساده که همیشه سرش کلاه میرفت،بهش تجاوز شد، کتک خورد،طرد شد،خود کشی کرد،به زمینو زمان فوش میداد.
ولی قوی موند.
از 17سالگی پول دراوردن رو شروع کردم.
خانواده ای داشتم که همش کنترلم میکردن ،زور میگفتن،باهام خوب نبودن،کتکم میزدن،چرا..چون یه ادمی بودم که زیربار حرف زور نمیرفتم.
چون الویتشون پسراشون بودن.درمقابل من از پسرا حمایت میکردن و منو بی حمایت میزاشتم.چون اهمیت و ارزشی براشون نداشتم فقط ظاهر سازی.
چون به من و دخترم احترام نمیزاشتن.
آدم مغرور ی هستم کمک نمیگیرم.همیشه مقدار کمی از دیگران پول میگیرم اونم با کلی فشار روانی بخاطر غرورمچون فک میکردم ارزش اینو نداشتم که پول زیاد بخوام.مشکل خود کم بینی داشتم
کم رو بودم.
حرفم رو نمیزدم و کلی فشار روانی میکشیدم.
عصبی میشدم.
کم عصبانی میشم.ساکت میمونم و خودخو ی میکنم.از حرف زور ناراحت و عصبی میشم.
تو خانواده مذهبی بزرگ شدم.ولی از نمازو روزه بیزار بودم چون اجباری بود.
از دین اجباری متنفر بودم.
تو خانواده ای که دختر شدیدا از بیرون رفتن منع میشد،از مسافرت با دوستاش ،از سفر تنهایی .
همچین جایی بزرگ شدم.
خیلی از اون منعها از بین رفته چون ازدواج کردم و ازادی بیشتری داشتم.
بعدشم که جدا شدم الان تو سن 42سالگی وقتس میخوام تنهایی یرم جایی یا سفر مادرم منو از پدرم میترسونه که بهش بگو نمیزاره راضی نمیشه.
ولی من دیگه ترسو ریخته از هیچکی نمیترسم چون خدای من هست خدایی که الان شناختمش.
بااینکه هنوز کمی ترس از پدرم دارم ولی دارم لذت میبرم لز زندگی جدیدم به لطف خداوند که منو به سمت استاد هدایت کرد.
تمام شجاعتمو جمع میکنم تا کاری که دوست دارمو انجام بدم.
مثلاً نصف شب بزنم بیرون برم دور دور.
به هیچکس هم جواب پس نمیدم.
همش به همین جواب پس دادن فک میکنم حرص میزنم و عصبی میشم.
همش میگم اگه پولدار بشم اعتبارم میرع بالا و دیگه کسی کاری به کارم نداره.باور اشتباه
همش میگم چون اعتبار مالی ندارم منو نمیبینن.باور اشتباه
راستی یه رازه بین منو شمایه پارتنر دارم که هیچکس ازش خبر نداره
همش باترسو لرز میرم بیرون اونم فقط تو ماشین.
و همه چیو سپردم به خدا
به خدا توکل کردم
بهر حال فرهنگ ایرانیها مخصوصا اهواز این چیزا رو قبول نمیکنه
میدونم میدونم اینم یه باور اشتباهه
درمورد مذهب باید بگم هیچوقت زیاد دنبالش نبودم
تو جلشات مذهبی زیاد نمیرفتم
همین باعث شد راحتتر باورهای مذهبیمو اصلاح کنم
این داستان ادامه داره…..
خسته شدم یکم بقیشو سرفرصت مینویسم.
دوستتون دارم
عاشق تک تکتونم
وازخدای مهربون ممنونم آدمهای خوبی رو سرراهم گذاشته
به نام خداوند بخشنده ی مهربان
سلام به همه ی شما عزیزان
داشتم توی دفترم این سوال مهم رو می نوشتم بعد گفتم بیام اینجا بنویسم و رد پا بذارم چون برام مهمه که بدونم چطور دارم جلو می رم.
داشتم طبق معمول پیاده روی می کردم که احساس کردم با دیدن یه گاریچی احساسم کمی تغییر کرد.
و به صورت رندوم یه فایل میکس داشتم گوش می دادم از استاد جان که یه جمله خیلی توش بولد شد برام که خودم رقم زدم این شرایط بد رو. بدبختی رو. خودم فرمونو بردم اون سمت حالا خودمم میام درستش می کنم و… .
با دیدن گاریچی و تکرار یه سری خاطرات فهمیدم آررره یکی از مواقعی که من به شدت احساساتم برانگیخته می شه، دیدن گاریچی ها و آدم های گونی به دسته. جالبه زیادم می دیدم و نمی تونستمم بفهمم چرا این موضوع داره تکرار می شه اما می دونستم وقتی اونارو می بینم درونم یه حس بد به پا می شه و تا من بیام ذهنمو کنترل کنم یه مدت زمانی ازش گذشته و چون هر روز پیاده روی داشتم این موضوع تکرار شد و تکرار شد و… .
الآنم با کلّی مقاومت داشتن دارم می نویسم.
حتی زمان هایی که می گفتم آخـــــه مگه می شه من این ظهر گرما یا سرما که هیچ کی توی خیابون نیست و می خوام سوار ماشینم بشم باز یکی از اینارو همون لحظه دم خونه می بینم.
می خواستم برم باشگاه ته کوچه می دیدم.
توی فلان کوچه پس کوچه رد می شدم می دیدم.
نه اینکه تمرکز کرده باشمااااااا. نه به خودم واقف بودم چون می دونستم سریع فراموشش می کنم و اصلا یادم می ره ولی امروز ارتباطش رو فهمیدم.
زمان هایی که نگرانی و ترس سراغم میاد من اونارو می بینم. زمان هایی که یه فرکانس تکرار شونده و کهنه دارم من اونارو می دیدم و روزهایی که آگاهانه اون فرکانسو نداشتم نمی دیدم.
حالا فرکانس چی بود…
فرکانس ترس و نگرانی از بی پولی و فقر.
ترس از فقر
ترس از جلو نرفتن
ترس از آخر ماه و پول نداشتن
چرا؟ چون من کارآفرینی رو انتخاب کردم ولی پدرمم که کارآفرین بودن و به چند طریق درآمد داشت امـــا معلم هم بودن و حقوق بگیر.
و یه چیز جالب دیگه اینکه الآن به ذهنم می رسه اینه که مادرم همیشه می خواسته با یه کارمند ازدواج کنه….. .
ولی یکی از خاله هام با یه کارخونه دار. شغل آزاد.
و بارها و بارها شده از من خواسته برم استخدامی معلمی شرکت کنم
بارها گفته بیا برو آزمون بده
(اینم بگم اصلا قصد توهین یا بی احترامی به شغل خاصی رو ندارم که بگم معلمی یا کارمندی بده، اصلا چون هر شغلی داره ارزش ایجاد می کنه و برای جهان ارزشمنده) و افراد زیادی از اطرافیانم همین شغل رو داشتن اما به یقین می گم تجربه ی منو نداشتن
دارم درباره ی چیزی صحبت می کنم که توی ذهن من شکل گرفته مثلا وقتی بچه بودم یادم میاد بخاطر خرید لباس و کیف و کفش توی مضیقه بودیم، یه سری خاطرات این شکلی از بی پولی یا بهتر بگم، کم بودن پول توی ذهنم هست و چون بچه ی آخر بودم خیلی وقتا لباس خواهرم رو مجبور می شدم بپوشم و و و)
جالبه که این شرایط رو داشتیم اما دقیقا همون زمان هایی که فقط همون منبع درآمد رو داشتیم پس انداز خوب بود. طلا خریده می شد کمابیش و این سری موارد که باز برمی گرده به نگران آینده بودن.
خب
این الگوی تکرار شونده توی من باور ایجاد کرده که درسته رفتم سمت کسب و کار مورد علاقه م ولی شاید توی این شغل زیاد پول نیست یا نمی شه از یه حد خاصی جلوتر رفت. نمی شه راحت ازش درآمد کسب کرد. نمی شه راحت بیاد و…
در حالی که توی کارم بی نهایت ایده هست و همین لحظه که دارم می نویسم، 12 محصول بسیار ارزشمند، با کیفیت و بسیار بسیار کاربردی دارم تولید می کنم که مشابه ش برای بقیه ثروت ها ایجاد کرده پس قضیه چیه که برای من سخت داره جلو می ره یا ثابت نیست یا…. .
این ترسه و عدم توکله و نگران آخر ماه بودن توی وجود من رفته بود. و من اصلا بهش آگاه نبودم.
و حتی نمی دونستم دلیل برخی رفتارهای مالیم بخاطر چیه. می دونستم به خاطر یه ترسه ولی می گفتم خب حتما باور کمبوده اما قضیه کمبود در کنار عدم توکل بود در حالی که توی شهری زندگی می کنم که یکی از ثروتمندترین شهرهای ایران شناخته شده و آدم های ثروتمند زیادی دورو اطرافم هستن از خانواده گرفته تا در و همسایه و.. .
ولی
انگار خدا برای من محدود بود به زمان. خدایی که آخر ماه خودشو نشون می ده
خدایی که اول ماه خودشو نشون می ده
حتی وقتی توی ستاره قطبی درباره ی فروش چیزی درخواست می کردم یه حس نجوا گونه ته مه های ذهنم بود که مگه می شه هر روز فروش داشت؟ مگه می شه پشت سر هم فروش تیک بخوره؟؟؟
در حالی که پدرم با همون شغل کارمندی و معلمی بودن، چند سال بعدش، کارافرین شد و تولیدی داشت، در کنارش بزاز بود و اصلا نگم که از چه طریق هایی درآمد داشت و فروشش روز به روز داشت بیشتر می شد یا از طریق همون کارمندی هر بار داشت پیشرفت می کرد. مثلا یه نمونه ش این بود که دیوارهای مدارس رو نقاشی می کرد و هزینه دریافت می کرد.
برای همین من با اینکه درآمدم خداروشکر چندین برابر شده و حتی از جایی که حساب نمی بردم داره میاد اما این ترسه بود و هست. چون من سالها با این رفتار بزرگ شدم حتی زمان هایی که پول بوده. زمان هایی که راحت می تونستیم خرج کنیم هم خرج نمی کردیم در نهایت. یا شاید بهتره بگم خرج نمی کردم یا طوری خرج می کردم که همیشه یه چیزی ته کیفم بمونه. خوب بودااا از جهت مدیریت پول ولی اینکه با چه نگاهی باشه مهمتره. ترس یا مثلا پس انداز برای خرید یه وسیله ی دوست داشتنی برای خودم.
بعد از فوت پدرم با اینکه تا حدودی کار ایشونو مادرم و بردارم چندین سال جلو بردن باز هم نگران آینده بودن جزوی از رفتارهای من بوده چون من به صورت مکرر توی مادرم می دیدم و من هم پذیرفته بودمو برای همین یکی از دلایلی که من می خواستم حتما دولتی درس بخونم، خرج و مخارج بود. البته واقعا و از ته دل سپاسگزار مادرم هستم چون واقعا از جون و دل برای ما مایه گذاشت و نذاشت آب توی دل ما تکون بخوره….
رفتار کم خرج کردن و نگران بودن برای بعدا، اصلا جزو رفتارهای پدرم نبود یا بهتره بگم خیلی کم. اتفاقا راحت خرج می کردن.
یا خواهرم اصـــــلا و به هیچ عنوان این باورو نداره.
برادرم که کارآفرینه این باورو نداره اما من که فرزند آخر بودم و خب بخاطر روحیاتم زیاد توجه می کردم توی رفتارهای بقیه مثلا مادرم یا مادر دوستانم و کنجکاو هم که بودم بیشتر این باور توی وجودم هست.
جالبه که وقتی هم پول دارم راحت خرج می کنم و همیشه همینطور بودم ولی آخراش که می رسه من یهو نگران می شم که خداروشکرررر چون روی خودم کار کردم قوی نیست ولی ریشه داره. (توحید و فراوانی باید کار بشه)
خب خداروشکر که پیدا شد. این خودش نصف مسیره.
خب بریم سراغ الگوی تکرار شونده ی روابط
موضوعی که خیلی برای من تکرار می شد و باعث می شد خیلی احساساتم برانگیخته بشه در راستای این الگو هستش که:
بحث، جدل، جزئی از زندگیه. و بدون بحث نمی شه. بدون بلند صحبت کردن و محکم حرف زدن نمی شه.
یا زن باید خودشو فدای مرد کنه. باید وقتشو بذاره برای تر و خشک کردن مرد. غذا درست کردن. آروم بودن و سرپوش گذاشتن روی خواسته های خودش. اولویت رو شوهر و فرزندان گذاشتن. و و و
که همینا باعث شد من یه جورایی نخوام وارد رابطه بشم. توی ناخودآگاهم این بود که حداقل الآن آزادم.
حداقل الآن تصمیم گیرنده خودمم.
حداقل کسی برای من چیزی رو انتخاب نمی کنه. تصمیمی نمی گیره.
البته نمی شد گفت بد بوده هااا از اون جهت که چون ناخواسته های من بوده، من به سمت خواسته هام رفتم یعنی استقلال بیشتر داشتن به صورت شخصی.
زندگی خودم رو داشتن.
تصمیم های خودم رو گرفتن و قدرت رو از عوامل بیرونی گرفتن و همین کار کردن روی خود که باعث شد آدم هایی از جنس مخالف وارد رابطه با من بشن که احترام حرف اول رابطه بوده.
احترام و خیلی مواردی که من دوست داشتم اما اون عدم اعتماد به جریان هم بوده. یعنی آدم های محافظه کاری بودن یعنی از قبل می خواستن برنامه بریزن که اگه فلان مسأله پیش اومد، مثلا بیمه ی فلان موضوع رو داشته باشن. یا جواب فلان سوالو داشته باشن. یا…
یا ساعت ها با هم صحبت می کردیم درباره ی مسائل مختلفی که خودمم نمی دونستم دلیلش چیه این همه صحبت بی جا. صحبتی که شاید اصلا به رابطه کمک هم نکنه که در نهایت می رسید به قانع کردن و توجیح کردن که بعد ها فهمیدم این اصلا خلاف قانونه که بخوای کسی رو شبیه خودت کنی بعد وارد رابطه بشی.(اونا البته اینطوری بودن) یا طوری صحبتو شکل بدی که برسی به نظر خودت که اینی که من می گم درسته.
یا الگوی تکرار شونده ی نیاز به حامی بودن و حمایت کردن. اصلا نگمممممم.
ولی خداروشکر این موضوع تحت کنترله به یاری الله و باید همیشه اینو به خودم یادآوری کنم چون زنگ زده س. مثل سیمان سفت و سخت شده و نیاز به کار کردن همیشگی داره.
و الگوی تکرار شونده ی اصلی که امـــــــروز بعد از قضیه ی گاریچی بهش رسیدم
اوف
نگمممممـ
قضیه اینه که متوجه شدم من زمانی خیلی احساساتم برانگیخته می شه و احساس بدی پیدا می کنم که یه چیزی رو اون بیرون می بینم و انگار ته وجودم این باوره هست که اون مقصره. تو نبودی.
که این تو نیستی که اینو خلق کردی.
این تو نیستی که این جهانی که داری می بینی از بیرون، خودش اینطوریه.
اون گارچییه واقعیته
اون رفتاری که از بقیه می بینی در قبال خودت یا به صورت مکرر، اون خودبخودیه.
لب کلام. نمی پذیرفتم من، من، من خلقش کردم. من دعـــــوتش کردم.
نمی پذیرفتم رفتار بد و تکراری فلانی با خودم رو
نمی پذیرفتم تکرار شدن دیدن گاریچی جلوی چشمام رو
نمی پذیرفتم
ولی اینو توی وجودم داشتم که اره در نهایت تو هر کاری هم بکنی یه سری چیزا تغییر نمی کنه.
تو داری اینقدر کار می کنی روی خودت، ولی چرا اینا تکرار می شه پــــس درست نمی شه.
نمی گفتم خب بیام بشینم بنویسم چه باورهایی اون زیر دارم که شده ترمز های من.
چه باور ریزی هست که حسش می کنم اما لمسش نمی کنم
حسش می کردم اون نجوارو ولی چون با خودم خلوت نکرده بودم، و یه جورایی می خواستم فرار کنم، واقعا فرار می کردماااا یعنی می گفتم خب من چشمامو می بندم یا نگاهمو می برم اون سمت خیابون، اون سمت کوچه، یا از فلانی فاصله می گیرم به همین راحتی مسأله حل می شه ولی فرکانس داره کار می کنه حالا هر چقدر می خوای از موضوع فرار کن.
و از وقتی دارم روی ترمزهام کار می کنم بخدا اون رابطه داره شکلش بهتر می شه. نمی خوام بگم خیلی خوب شده ولی حسش می کنم. می بینم که داره خوب می شه هر روز. هر روز دارم بهتر می شم و چون من دارم بهتر می شم اون بیرونم داره بهتر می شه.
خیلی خوشحالم. خیلی حس خوبیه.
که بدونی خواسته ت چیه و باورهای محدود کننده ت چیه
خیلی بهتر از اینه که آدم توی ناآگاهی یا حالت فرار بمونه.
من داشتم اینارو می زدم زیر مبل و نمی تونستم بپذیرم این باورهارو دارم.
نمی تونستم بپذیرم که منم مثل مادرم فکر می کنم.
وحشت داشتم اینو بپذیرم که واقعا اینطوری هستم و اینو همین لحظه که دارم می نویسم بهش رسیدمااااا. خیلی جالبه واقعا. من داشتم مثل مادرم فکـــــر می کردم. شاید درست نباشه بگم فکر. باور. من این باورو داشتم و متأسفانه دارم.
حتی همین لحظه داره یه الگوی تکراری توی روابطم باز برام روشن می شه چون من همیشه دوست داشتم کارآفرین باشم. از وقتی نوجوان بودم همیشه دوست داشتم کارم از خودم باشه.
بارها شده دفتر گذاشتم و سوالات متعدد از خودم پرسیدم و جلو رفتم. یعنی اسم اون دفترها، دفتر باگ نویسی بوده. الآن هم همینطورم ولی مهمه که چه سوالی آدم بپرسه از خودش
سوالات این سری فایلای جدید که گذاشتین، شیوه ی حل مسائل و کشف قوانین خیلی خیلی واضح کننده هستن. خیلی داره بهم کمک می کنه که واضح تر بشم چون سوالا واقعا فکر شده ن.
و جمله ی آگاهی دهنده ی شما خیلی بهم داره کمک می کنه که: من توی یه اتفاق ریز نمی شم. نمی گم چه فرکانسی فرستادم.
می گم اوکی. می پذیرم این اتفاق رو من خودم دعوتش کردم. خودم با افکار، باورها و فرکانس هام خلقش کردم.
حالا میام روی خودم کار می کنم، اون بیرون خودش تغییر می کنه.
و این چیزیه که باعث می شه من از جزیی نگاه کردن به یه تضاد، ناخواسته یا الگوی تکرار شونده بیام بیرون و بپذیرم خودم خلقش کردم. خودم به وجودش اوردم.
این مرحله ی پذیرفتن مهمه
بعد میام روی اون بخش از وجودم که نیاز داره کار می کنم. میام روی خودم کار می کنم اون بیرون تغییر می کنه.
خــــــدایا واقعا شکرت.
خدایا شکرت که دارم پوست میندازم. دارم تغییر می کنم. دارم آدم بهتری می شم. دارم رشد می کنم. دارم تکاملم رو بهتر و سریعتر طی می کنم.
دارم آدم جدیدی می شم. متوکل تر. آرام تر و…. .
سپاسگزارم استاد جان.
سپاسگزارم مریم جان
و سپاسگزارم دوستان عزیز
یا رب
باسلام خدمت دوستان هم فرکانسی واستادگرامی وخانم شایسته عزیزودوستانی که پشت پرده در سایت زحمت میکشندخداقوت مواردی که هی تکرار میشه برام وباعث میشه احساساتم بهم بریزه 1اولین این است که هر مشتری که گیرمن میادخیلی چونه میزنه وتخفیف میخوادباوجوداینه قیمت من از جاهای دیگه هم کمتراست بازهم چونه میزنن واین داره منواذیت میکنه وتکرارمیشه. 2اینکه اگر به کسی زنگ بزنم تلفن جواب نده وبعدزنگ نزنه خیلی بهم برمیخوره وناراحت میشم چون خودم واقعلا تلفن دیگران را جواب میدم حتی بعدش 3اینکه مادرم برای خواستن کاری زنگ بزنه گریه کنه وناله خیلی ناراحت میشم وبهش میگم توچرا زعیف هستی اینقدر بهم میریزم. 4اینکه اگه بیام خونه همسرم حالش خوب نباشه شاید حتی ازیک جای دیگه ناراحت باشه من به شدت بهم برمیخوره ومیخوام همیشه خوب باشه فکرمیکنم من کاری کردم که اینطوری است اعتمادبه نفس ندارم 5اینکه یه موقه ای میام خونه و حوصله ندارم همسرم میگه بریم بیرون میبرم آنها را اما اصلا دوست ندارم ببرم 6اینکه کسی به کسی حرف زوربزنه وحقه کسی رو بخوره خیلی خیلی عصبانی میشم زورودل وجیگرشوهم ندارم وگرنه خدایی خیلی جاها درگیرمیشدم وطرف مقابل راتاحدمرگ میزدم اما جرعتشوندارم حتی ناراحت میشم که چراجرعتشوندارم 7اینکه برای کسی کاری میکنم وبعدطرف یک جور دیگه رفتارکنه به شدت ناراحت میشم توقودارم 8اینکه دیگران راجب من چه فکرمیکنندترس دارم از قضاوت دیگران دیگران برام مهم هستندالبطه حالا خیلی بهترشدم به لطف خدا. 9اینکه یک کاره اشتباهی کنم مثلاً یک مشتری راردکنم وتمع کنم به خیلی حالم بدمیشه وخودم راسرزنش میکنم احساس بدی بهم دست میده10اینکه کسی آزمن انتقادکنه بهترشدم اما بهم برمیخوره 11اینکه توی کارم من اورگ میزنم حالا 10تا مجلس توپ میرم خیلی شادیک مجلس هم میرم که اصلا رقاص ندارن من دیگه همه تقصیرهارا میندازم گردن خودم دوست دارم همه وهمه مردم دنیاراضی باشند این خیلی پاشنه عاشیل است برام اینکه کسی توی کارم درعین کارم ازم انتقادکنه 12ازتبلیقات میترسم براکارم خیلی ترس دارم از قضاوت دیگران. 13اینکه بیپول شم خیلی حالم بدمیشه که داره تکرار میشه این داستان. 14اینکه یک ماشین خوب ببینم یک چیزی که دوست دارم درست نمیتونم تحسین کنم حسادت دارم یا شایدفکرکنم حالا که چی تحسین کنم من که ندارم یا مگه میشه بتونم داشته باشم یا اینکه بااین شغل مگه میشه توبه آرزوهات برسی چطوری فلانی شغلش این بود که تونست 14نسبت به یکی دونفرازهمکارانم حسادت دارم به همه اینطوری نیستم اما حالا خیلی بهترشدن ها خیلی به لطف خدا اگه آنها موفقیتی به دست بیارن یا آنها مراسم داشته باشن ومن نداشته باشم حالم بدمیشه اما خیلی خیلی بهترشدم خداراشکراما است هنوز کمرنکتراست 15اینکه بخوام کاری انجام بدم خیلی بالا پایین میکنم و خیلی سعی میکنم همه جوانب رودرنظربگیرم واین مثله باعث طول کشیدن اون کاربشه خیلی 16اینکه اینطوری که من میخوام کارها پیش نره من خیلی دپرس میشم و خیلی میرم تولک حالم بدنمیشه احساس میکنم فرکانسی نمیفرستم واستاپ کردم توی خودم هستم کلا 17اینکه دوست دارم تا توی سرم چیزی روجوردیگه ای فکرمیکنم دوست دارم سری نتیجه بده مثلاً تغییر فرکانس دوست دارم تا راجب چیزی خوب فکرمیکنم ونیم ساعت جوردیگه ای هستم سری نتیجه بیادواگه نیادیک جوریهایی دپ رس میشم دوستان باور کنی آینهایی که نوشتم قطره از دریای درونم است خداراشکرکه تونستم کامنت بزارم همه شمارابه خداوند میسپارم سپاس ازبودن همه شما
باسلام وخدا قوت خدمت استادگرامی وخانم شایسته عزیز وهمچین همه عزیزانی که عضو سایت هستند
یکی از بزرگترین مشکل من که خیلی وقته درگیری ذهنی دارم جذب ادمهای ضعیف ومشکل داره که فکر میکنم من وظیفه دارم به خلق کمک کنم چون شنیدم بزرگترین عبادت کمک به خلقه واینکه من ادم بسیار متعهدیم وباید در هر زمینه به تعهدم عمل کنم حتی اگه به ضررم باشه باید به همه کمک کنم تا خدا هم راه رو برام باز کنه همیشه کارهای دیگران رو انجام میدم ورضایت خدا در رضایت خلق خداست پس باید مردم رو از خودم راضی نگه دارم ناراحت نشن کمک مالی عاطفی محبت بیش ازحد از زندگیت بزن برای دیگران
رایگان خدمت رسانی کردن به عنوان در راه خدا کارکردن بار کاری همه رو به دوش بکشم ومن کار کنم ودرامد به راحتی به جیب دیگران بره وتنبل بار اوردن دیگران واینکه من بهترین شنونده مشکلات ودرد دل کردن دیگرانم بابتش خوشحال بودم که پای درد دل دیگران میشینم وراه حل میدم درحالیکه خودم توکارای خودم موندم از اینکه دیگران درموردم بگن این ادم خوبیه لذت میبرم ولی فهمیدم دارم از درون خودم رو نابود میکنم دیگه دارم زیر بار مسیولیت له میشم کم کم دیگه از خودم واین خصلیتهای درونی خسته شدم دنبال راه چاره ام از زیر اینبار خلاص بشم
درامد خوب میاد ولی هیچ وقت برای خودم نیست خودم رو لایق بهترینها نمیدونم دیگران برمن ارجعیت دارند وهزاران مشکلانی که ریشه در اموزه های دینی ما دارند که برای ارتباط با خدا حتما یه واسطه نیازه
همیشه به خاطر زن بودن گفتند نیاز به تکیه به یه قدرتی به نام مرد داری زن همیشه ضعیفه وغیره بخاطر همین خواستم قدرت خودم رو نشون بدم به عنوان زن واین باعث شده مسیولیت همه رو گردن بگیرم الانم اشتباهم رو فهمیدم نمیدونم چطور مسیولیت هرکس رو به خودش بدم وخودم گردن گیر نشم همیشه ادمهای بی مسیولیت میان سراغم واز منم طلبکارند درحالیکه خودشون باید کاراهاشون رو انجام بدن این باعث شده من از خیلی مسایل عقب بمونم برای رشد دیگران از جون مایه میزارم برای رشد شخصی تنبلی میکنم وخودم رو ناتوان میبینم
سلام استاد مهربون ،من فاطمه ام …وای که چقدر من به فایل نیاز داشتم ….
استاد راستش بیشتر مثال هایی که زدین رو من داشتم ….
اما بیشترینش …
واقعیت من درونی خیلی ادم حسودی ام …
ینی که دوست دارم من از همههههه بهتر باشم ،بهترین وسایل واسه من باشه ،بهترین زندگی …بهترین خونه ..ماشین و همه چی …
و وقتی ببینم کسی از من بهتره ،شروع میکنم به یه ویژگی بد پیدا کردن تویه زندگی اون ادم ،و با بلد کردن اون ویژگی بد تو ذهنم ،میگم که مثلا : درسته پولداره اما چه فایده با شوهرش خوب نیست …
و اصلا تاب دیدن موفقیت و خوشبختی بقیه رو ندارم ….
و به همین دلیل هم ادم حسود خیلییی اطرافم دارم ،و پاشنه ی اشیل من هست …
به تازگی واسش اهرم رنج و لذت درست میکردم و میخونم ،اما باز هم خیلی بهتر نشدم …
واقعا و از صمیم قلبم دوست دارم این ویژگی اصلاح بشه ..چون خودم خیلی اذیتم ..با خیلی از دوستامون قطع رابطه کردیم سر همین ماجرا …حالم با خودم و زندگیم خوب نیست …و کلا خستم از حسادت …..و من میدونم که با حسادت فقط کمبود بیشتر برای خودم میفرستم ،برای همین میخوام دیگه حسود نباشم …
یکی دیگه از چیزهایی که منو خیلی غمگین و افسرده میکنه و حس قربانی شدن بهم میده ،طر شدگیه …مثلا اگر تو رابطه ی جنسی من پیشقدم بشم و همسرم امادگی نداشته باشه ،من بشدت عصبی و غمگین میشم و حس میکنم کوچیک شدم و طرد وبه من بی توجهی شده …وکلا همه جا طوری رفتار میکنم که خیلی بهم توجه بشه و اگر نشه ،حس غم و افسردگی دارم …
این ویژگی هم خستم کرده ….
اگر به مامانم ظلم بشه و زور کفته بشه ،من ازش حمایت میکنم و خونم به جوش میاد ،چون رو مامانم خیلی حساسم و اگر کسی اذیتش کنه قاطی میکنم و دوست دارم سرشو ببرم ….
تشکر کردن برام خیلی مهمه و اگر براب کسی کاری بکنم و گرم ازم تشکر نکنه ،ازش متنفر میشم …
وای چقد پاشنه دارم
و چقد دوس دارم همشون حل بشن …
و یه پاشنه دیگه ام ،من همیشه تویه طبقه متوسط جامعه ام …تو هر جامعه ایی،شغلی …تحصیلی
و تین واسم خوب نیست …
میشه اگر کسی راه حل داره بهم بگه
الگو تکرار شوندهای داری اتفاقاتی هرچند یک بار میافته که جنس اتفاقات یکیه ولی به شکلهای متفاوت
چه اتفاقی احساساتی شدید برانگیخته میکنه ؟
انتقاد کردن از من از مواردی احساسات منو برانگیخته و که میگه انتقادی که بیشتر به شکل یک تهدید و تمسخر و حمله میشه و من در اون صورت بسیار عصبانی و برانگیخته میشوم . نمیتونی تو بلد نیستی تو به اون کار وارد نیستی تو هیچ فکری برای آینده نداری برای زندگیت نداری رفتار و حرفی که قدرت منو دست کم بگیره
برانگیختگی شدید زمانی هست که طرد بشم مخصوصا از خانواده کنار گذاشته بشم از کارم عیبی گرفته بشه
با ضعف هام بهم حمله کنند یا بی عرضه هستی دیدی اون خواسته رو داشتی اون هدف رو داشتی ولی نتونستی بهش برسی
اگر خانواده حرفهای ناامید کننده بهم بزنن و من ناراحت بشم عصبانی بشم و حرفی بزنم بعداً احساس پشیمانی پشیمانی و احساس گناه می کنم و دوباره این چرخه معیوب شروع میشود
حرف ناسزا و فحش و بیاحترامی بهم بشه بسیار برانگیخته و عصبانی میشوم
زمانی یک دورهای از استاد رو شروع کنم میبینم که بعد از چند روز اون انگیزه زیاد من کم شده و کم کم فراموش میکنم این کار من دوباره چرخه معیوب اتفاقات بد حال بد رو رقم می زنه
زمانی که میبینم به خاطر باورهای مذهبی و خانوادگی نتونستم هدفهام در روابط برسم و علی رغم تواناییهام نمیتونم خود واقعیم رو بروز بدم و در جهت مقابل میبینم که اکثر افراد توانایی به اندازه من و کمتر دارند رابطه خوبی دارند ناراحت میشم و حسرت میخورم و این احساسات بد منو برانگیخته میکنه و البته اینقدر که من با این احساسات بد دست و پنجه نرم کردم دیگه برام عادی شده و به خاطر اون جریان احساسات بد دیگه سراغ اون هدف روابط نمیرم
الگوهایی که هر چند وقت یکبار تکرار میشوند؟
چند سالی هست که من دو ماه سه ماه ین وزنهبرداری میکنم و به حجم خوبی میرسم و بعد مشکلی پیش میاد بدنم مریض میشه و کلاً حجمی که به دست آورده بودم رو از دست میدم و
میخوام دورهای رو شروع بکنم از استاد مدتی که پیش میرم و انگیزه دارم و عمل میکنم و نتیجه میگیرم دوباره همه چی رو ول میکنم میشم همون آدم قبلی و این منو ناراحت افسرده ناامید میکنه
چند مدت یکبار افسرده میشه و نا امیدی وجودمو مگیره زمانی شروع شد که راهنمایی بودم و درس هام ضعیف و ضعیف تر شدن و اون نا موفق بودنه تاثیر عمیق گذاشته روم
با وجود قوی تر بودنم باز اون افسردگی ها منو چند وقت یکبار درگیر میکنه و نجوا ها کل اب وجودم رو میمکه