پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1 - صفحه 93
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/06/abasmanesh-2-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-06-25 09:26:272024-02-14 06:20:18پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام بر استاد عزیزم ومریم خانم شایسته، من نزدیک 20 ساله ازدواج کردم دوتا فرزند پسر ودختر دارم همسرم سال 90 یکبار ورشکست شد، متاسفانه نمی دونم اسشمو چی بزارم بدشانسی ،خودش می گه من چوب روراستی رو می خورم، هرچه بهش می گم اشکال کارت جایی دیگه است مسخرش میاد، دقیقا چند سال یک بار ورشکست می شه،دوباره بی کار می شه، هرجا هم کار می کنه صاحب کارش حق وحسابش رو نمی ده،هنوز با وجود جند سال زندگی رو خط صفریم، منم به خاطر دیسکمرم وبردن دخترم به کلاس باشگاه وقت کار کردن ندارم دوست دارم درآمدی از خودم داشته باشم ولی هنوز موقعیتی پیش نیامده، واقعا دیگه این وصعیت برام خسته کننده شده از استاد عزیزم ودوستان عزیزدوست دارم راهنماییم کنن.بسیار سپاسگزارم.
بنام نامی یکتا
سلام به همه ی دوستان
یک الگوی تکرار شونده در من هست و باعث میشه خیلی اذیت بشم اینه که
من خدا نکنه با کسی بحثم بشه،یا اینکه نظرش مخالف نظر من باشه،بشدت از طرف بدم میاد یک کینه ای از طرف میگیرم حالا اون بماند،
من خودم قلبم تند تند میزنه،احساس سنگینی قلبم میکنم ،سردرد میگرم ، از خود بی خود میشم که انگار طرف با من پدر کشتگی داره ،حالا فرقی نمیکنه طرف کی هست ،یعنی این یکی از الگوهای تکراری من است ،ینی بعضی وقتا موضوع اونقدر بی ارزش هست که من تا این شدت و حدت خودم را درگیر میکنم ،یکی منو اینطوری ببینه خندش میگیره ،حالا مهم نیست موضوع ماجرا چی هست بعضی وقتا واقعا حق با طرف مقابلم هست اما من که هیچی قبول نمیکنم حرف طرف رو، حتی خیلیم ناراحت و اذیتش کردم ،اما باز خودم خیلی قاطی میکنم ،خیلی بهم میریزیم یا تا چندها ساعت ناراحت هستم ،واقعا هم نمیدونم چرا اینطوری واکنش نشون میدم
دوستان لطفاً راهنماییم کنید که چه باوری تو ذهنم هست من اینطوری بهم میریزم و خیلی ناراحت میشم.
سلام
اول بگم که که با خوندن کامنت دوستان بسیار حالم خوب میشه ، دلیلشم صداقت بچه ها هستش ، تشکر از همه
تشکر میکنم از استاد عزیز بابت این فایل های رایگان اما بسیار ارزشمند
در تصدیق حرف استاد باید بگم که اتفاقات تکرار شونده در زندگی خودم و خانوادهام بسیار اتفاق میافته یعنی وقتی به پدرم فکر میکنم
ایشون هر چند وقت یکبار یک پرونده قضایی داره
سالی یک یا دو بار باید موتور ماشینش تعمیر بشه
(الان بالای هشت ساله که پدرم یک ماشین داره که سالی دو بار خودش ماشینش رو باز میکنه و تعمیرش میکنه )
و الا ماشاالله اتفاقات بد که نمیخوام نه خیلی درموردشون فکر کنم و نه خیلی پیگیر باشم
اصلاً جالبه که چقدر پیدا کردن الگوهای تکرار شونده دیگران سادهتر از پیدا کردن الگوهای خودمونه
داشتم به این فکر میکردم که چرا استاد باید بپرسه که چه اتفاقاتی شدیدترین احساسات رو در شما برانگیخته میکنه؟
آخه احساسات چه ربطی داره به الگوهای تکرار شونده؟
وقتی به این موضوع فکر کردم به این نتیجه رسیدم که
ناراحتی که اتفاق تکرار شونده به وجود میاره خیلی بیشتره جنسشم فرق میکنه اینجوریه که آدم به خودش میگه ای بابا دوباره ؟
این دوبارهها هر چقدر بیشتر بشه ناراحتیش بیشتر میشه
و اون باوری که منجر به اون اتفاق شده تقویت میشه
در زندگی خودم خواسته باشم مثال بزنم وقتی که استاد گفتن چه چیزی شدیدترین احساسو در شما برانگیخته میکنه اولین چیزی که به ذهنم رسید دعوت نشدن توی جمعهاست
و قبلش وقتی استاد در مورد اتفاقات تکرار شونده ر اول فایل صحبت میکردند من با خودم گفتم آره من هر چند وقت یک بار توی جمعی دعوت نمیشم
یعنی احساس طرد شدگی شدیدترین احساسات بد رو در من برانگیخته میکنه
پس اگر یک اتفاقی باعث میشه ما
یک احساس شدیدی رو تجربه کنیم اون اتفاق در زندگی ما تکرار خواهد شد.
یا برعکس اتفاقی که تکرار شونده باشه ، احساسات شدیدی رو هم در ما بوجود میاره
پس اتفاقات تکرار شونده رو میشه با احساسات شدیدمون پیدا کنیم
یکی دیگه از احساسات شدید من دعواست
با اینکه هیچ وقت تو زندگیم با کسی دعوا نکردم
اما اگر قضیه ای پیش بیاد که نیاز باشه که من محکم تذکر بدم یا بهتره بگم خط قرمز خودم رو مشخص کنم باعث خشم شدید درونی من میشه
مثلا پسر همسایمون میرفت رو پشت بوم کفتر بازی و من اصلا خوشم نمیومد تو حیاط ما رو ببینه مخصوصا که خانواده تو حیاط معذب بودن و این شدیدا منو عصبانی میکرد در حدی که میخواستم برم سیر کتکش بزنم اما این کارو نکردم و اول به خانواده اش گفتم و مشکل حل شد ، اما عصبانیت من خیلی زیاد بود ، عصبانیت همراه با ترس
کلا اگر موضوعی بخواد به بحث کردن برسه من اصلا شروع نمیکنم و خیلی موضوع ها رو هم تحمل میکنم ،
و اون خشمی که بعد از اون اتفاق دارم که با خودم میگم کاش این حرفو میزدم ، کاش اون حرفو میزدم ،خیلی زیاده
وقتی یک اشتباهی میکنم احساس ترس شدیدی دارم ، البته اگر در کار خودم اشتباه کنم که حس خاصی ندارم اما اگر یک درصد احتمال اینو بدم که از طرف یک نفر بازخواست یا عواقبی داره برام احساساتم شدیده
خودافشایی کردن واقعا کار راحتی نیست، حتی گفتنش برای خودم سخته
موقع تصمیم گرفتن هم احساس شک و دودلی زیادی دارم
اگر یک ادمی ببینم یا درموردش بگن که خیلی شجاعت داشت یا خیلی زرنگ یود یا سرزبون داشت احساس شدیدی نمیکنم اما احساس حسادت میکنم
بعضی موقع ها خیلی حالم بد میشه از شرایطی که دارم حالا بی پولیه ، یا موقعیت اجتماعیه ، میدونی انگار توقعم از خودم خیلی بالاتر از اونیه که هستم و وقتی میدونی پتانسیل داری اما ازش استفاده نکردی ، موقع هایی که به خودم گیر میدم چرا انقدر بی هدفی ، چرا پیگیر کاری نیستی
واقعا باعث ناراحتیم میشه
هر چند وقت یکبار میام سایت عباسمنش و میخوام شروع کنم یه استفاده از فایل ها و عملی کردن اونها در زندگیم که ادامه نمیدم و این رفتار سینوسی رو خیلی وقته که دارم
دوباره تشکر میکنم از استاد عزیزم
سلام الگوی تکرار شونده من که در حال حاضر منو خیلی اذیت میکنه باور کمبوده واز کسانی که خسیس هستند خیلی بدم میاد و متاسفانه از کودکی تا به حال با آدمهای خسیس در ارتباط بودم که با من رابطه نزدیکی داشتهاند وهمیشه این باور کمبود رو در من تقویت کردند به طوری که احساس عدم لیاقت در مورد داشتن چیزهایی که دوست دارم داشته باشم بهم دست داده وحس حسرت ونداشتن اون چیزها رو دارم وطوری این باور کمبود در من رخنه کرده که حتی از خدا هم سختم میشه بخوامش و احساس ناامیدی میکنم از دوستان میخوام که در مورد چگونگی برطرف کردن این حس کمبود وباور احساس لیاقت مثال هایی از خودشون بزنند تا کمکی به من کرده باشند
سلام و دورود براستاد بزرگ و بانوی گرامی قبلا من خیلی به این موضوع فک میکردم که یعنی چی که خودمون مقصر همه چیز زندگیمون هستیم یعنی چی که من خودم خودم رو میتونم بدبخت یا خوشبخت کنم همیشه تو ذهنم این سوال بود که اخه کدوم آدم عاقلی از بدبختی و فقر و روابط نا سالم خوشحال کی از زجر کشیدن خوشش میاد چرا باید همچین چیزایی رو تو زندگی جذب کنیم اخه خیلی فک کردم دوره های مختلف کتاب های مختلف همه یک چیز میگفتن با تغیر جهان درون جهان بیرون تغییر خواهد کرد من اصلا این جمله رو درک نمیکردم که یعنی چی چطور میشه این جمله واقعی باشه یا اصلا متوجه این موضوع نمیشدم که ما خالق زندگی خودمون هستیم یعنی چی. یعنی وردی هست یعنی کار جادوگری باید انجام بدیم اصلا جهان درون کجاست چیه چجوریه اصلا متوجه این موضوع نمیشدم نمیفهمیدم که همه دارن راجب چی صحبت میکنن تا این که امروز این فایل رو دیدم و انگار همه تیکه های پازل کامل شد انگار که فهمیدم زندگی ما دست خودمونه یعنی چی فهمیدم ما خالق اتفاقات خودمونیمم یعنی چی سعادت و خوشبختی ما در دستان خودمونه یعنی چی بله دوستان متوجه شدم که مغز ماخیلی پیچیده تر از اونیه که تصورش رو میکردیم اونقدر خلقت ما انسان ها پیچیده باحال و خفنه که میتونیم زندگیمون رو به هر روش و صورتی که دلمون میخواد میتونم خلق کنیم بله اینجاست که آیه خداوند که میگه فتبارک الله احسن الخالقین یعنی چی دوستان من امروز چیزی رو فهمیدم که سال ها دنبالش بودم و سال ها متوجه اش نبودم درصورتی که اون چیز دقیقا درون من بود از رگ گردن به من نزدیک تر بود بله درسته ما خالق زندگی خودمون هستیم اما چجوری شاید براتون سوالی ایجاد بشه چجوری منظورت چیه ؟منظور من از این حرف ها قدرت ذهنه ذهنی که قابلیت تغییر داره دوستان ما همه یک جهان متفاوت هستیم ما یک ضمیر خود اگاه و یک ضمیر نا خود آگاه داریم که خلق در ضمیر ناخود آگاه ما شکل میگیره از طریق ضمیره ناخودآگاه ماست که اتفاقات تکرار شونده یا باور های بنیادین ما اونجا شکل میگیره و هر اتفاق که تکرار بشه باعث محکم تر شدن اون باور در ذهن ناخود آگاه میشه و باعث میشه از اون جنس اتفاق بار ها و بارها و بارها اتفاق بیفته تازمانی که ما متوجه این قانون بزرگ بشویم تجربه شخصی من از این قانون میخوام براتون تعریف کنم من بار ها و بار ها و بارها همیشه با افرادی وارد رابطه میشدم که کوچیک ترین توجهی بهم نمیکردن یا کوچیک. ترین محبتی به من نداشتن و خلی مغرور و بی احترامی زیادی توی رابطه برام اتفاق میفتاد من اخیرا درگیر رابطه ای شدم که به شدت وابسته طرف مقابلم هستم که طرف مقابل پشیزی برای من ارزش قائل نیست و اصلا منو نمیخواد ولی من به صورت اسفناکی درگیر این رابطه با اون شخص شدم و به قدری دیدن اون درکنار زنی دیگربه قدر زیادی بهمم میریزه وبه قدری احساس حقارت میکنم که دوست داشتم یا خودم بمیرم یا زن طرف مقابلم بمیره انقدر زجر آور و دردناک هست این رابطه ی طرفه برای من که با خودم میگفتم اخه دختر تو چرا درگیر همچین رابطه ای هستی که طرف اصلا تورونمیخواد اصلا بهت احترام نمیذاره اصلا کس دیگه ای توزندگیشه چرا انقدر به این آدم چسبیدی چرا انقدر دوسش داری چرا انقدر وابسته این آدم هستی باورتون نمیشه ولی من از درون احساس رضایت میکردم که این آدم بهم محل سگ نمیذاره از تحقیرش خوشم میومد برام جذاب بود که این شخص قابل دسترس برای من نیست به آسونی به دست نمیاد از خودم تعجب کردم این حجم از حسادت به زنش این حجم از تحمل این حقارت خیلی تعجب کردم از خودم از خودم پرسیدم تو مگه آدم نیستی تو مگه انسان نیستی پس چرا چرا از شخصی که حتی برای تو ارزشی قائل نیست و اصلا تورو قبول نداره چرا انقدر داری خودتو میکشی چرا انقدر به زنش حسادت میکنی اصلا وقتی خانومش رو میدیدم حمله اعصبی بهم دست میداد بی اختیار گریه ام میگرفت احساسات خیلی بدی داشتم خیلی درگیر این بودم که جواب رو پیدا کنم خیلی فکر میکردم تمام چیز های که این سال ها یاد گرفته بودم رو با خودم مرور میکردم همش این جمله با صدای بلند توی سرم تکرار نیشد که تو خالق زندگیت هستی تو این چیز رو خلق کردی این رابطه چیزیه که تو خواستی که الان هست با خودم خیلی کلنجار رفتم به خودم میگفتم اخه من کی خواستم همچین اتفاقی برام بیفته چرا باید همش برای من اینجوری باشه چرا فقط من باید این مساله رو بار ها و بار ها تجربه کنم خیلی درگیر بودم همش میگفتم چرا من چرا چرا چرا چه چیزی درون منه که این اتفاق رو برام ایجاد میکنه خیلی با خودم فک کردم خودم رو کند و کاو کردم به کودکیم فکر می کردم به رابطه های که داشتم اولین چیزی که برام روشن و واضح شد این بود که اون شخص که من عاشقش بودم99درصد اخلاقات و رفتار هایی رو داشت که پدرم در کودکی با من داشت عمیق تر که شدم و این فایل رو که دیدم متوجه شدم که این حس چقدر آشناست و من این حس رو چقدر تجربه کرده بودم و بهم ی جورایی احساس امنیت هم میداد میدونید چرا ؟چون امن ترین شخص زندگیم پدرم دقیقا همین رفتار هایی رو در رابطه با من داشت که تمام اون پارتنر های که تمام این سال ها داشتم با من داشتن بله دوستان ما از نزدیک ترین و عزیز ترین و امن ترین شخص زندگیمون الگو برداری کردیم و فک کردیم بله من در هر رابطه ای وارد میشم باید زجر بکشم باید تلاش کنم که توجه طرف مقابل رو جذب کنم من باید تلاش کنم که دوست داشته بشم من باید تلاش کنم که دختر خوبی باشم که خواسته زیادی نداشته باشم که نکنه بابا دوستم نداشته باشه حالا که دقیق تر فکر میکنم من تماما از الگوی پیروی میکردم که به صورت ناخودآگاه در من نهادینه شده بود دوستان من از باور بی ارزشی و بی لیاقتی تمام این سال ها پیروی میکردم بدون این که لحظه ای متوجه باشم من تمام این سال ها فک میکردم لیاقتم همینه الان میفهمم ریشه تمام این خواسته های مریض گونه من باور های بوده که در رابطه با پدرم در من نهادینه شده بود و حالا راه حل وتنها راه نجات من از این چرخه تکرار شونده تغییر باور های من است باور های نظیر کم ارزشی بی ارزشی باور تنهای باور بی کسی باور مرد قهرمان باور این که من لایق این زندگی تحقیر آمیز هستم دوستان من باور کردم که یک مرد میتونه ی رفتار تحقیر آمیز بامن داشته باشه من باور کردم لیاقتم همین زندگی کوفتیه که الان دارم من باور کردم که دوست داشتنی نیستم من باور کردم که لایق دوست داشته شدن نیستم دوستان من باور کردم که لایق اولویت بودن در زندگی کسی نیستم بخاطر همینه که جذب آدم های میشم که متأهل هستن جذب کسایی میشم که بهم محل سگ نمیذارن من درگیر این لوپ تکرار شونده هستم آیا امیدی هست که یک رابطه عالی رو تجربه کنم آیا امیدی هست که منم رنگ خوشبختی رو ببینم آیا امکان داره منم مثل هزاران نفر طعم عشق و محبت واقعی رو بچشم و از روی بی نیازی وارد ی رابطه عاشقانه بشم ؟بله تنها درصورتی این خواسته امکان پذیر می باشد که من به اندازه آن خواسته خودم را لایق بدانم .
اما آیا میتوانیم بگویم که مقصر اصلی پدر است ؟خیر چون او هم به واسطه باور ها و الگو های تکرار شونده ای که در زندگیش تجریه کرده و میکند گیر کرده چون خود اوهم نمیداند که چه اتفاقی در حال رخ دادن است خود اوهم در گیر این احساس ارزشمندی و عدم لیاقت است و خوشا به حال کسی که خداوند به او لطف و محبتی عطا کرد تا به قوانین جهان هستی آگاه شود و بتواند این چرخه بی پایان احساس عدم لیاقت را به پایان برساند باشد که روزی در این صفحه بیایید و بگوید از تمام معجزاتی که از تغییر باور های خود در زندگیش اتفاق افتاد و زندگیش شگفت انگیز و دگرگون شد و باشد که روزی بیایید و در همین صفحه بگویید از تجربه یک رابطه عالی و پر از عشق و احترام و احساس لیاقت مندی و رستگاری دنیا و آخرت امیدوارم در پناه الله یکتا شاد و سلامت باشید
بنام خدای بخشنده و مهربان
سلام به همه دوستان و استاد عزیز
سپاسگذار خداوندم برای اینکه دوباره به این سلسله فایلهای مفید و عالی هدایت شدم.
استاد عزیز پرسیدن که چه چیزهایی احساسات شدیدی را در وجودمان برانگیخته میکند؟
1. وقتی پدرم یا اعضای خانوادم اسمم را مدام صدا میزنند یا پشت سر هم مثلا به بازویم میزنند که حواسم را معطوف شان کنم، بسیار عصبی میشوم.
2. وقتی مادرم یا یکی از اعضای خانوادهم مدام امر و نهی میکنند و کار میریزن روی سرم عصبی و بیحوصله میشم طوری که حس میکنم انگار از درون میسوزم و دود از دهانم بیرون میزند.
3. بیشتر مواردی که عصبی میشم یا از راه درستم خارج میشم وقتی است که با خانواده هستم. وقتی بیرون از خانه هستم حالم خیلی خوب است و آدم منطقی و آرامی هستن، اما وقتی خانه هستم عصبی و پرخاشگر میشم.
4. وقتی یکی بجای من تصمیم میگیرد یا در کارم دخالت میکند عصبی میشم.
5. وقتی کاری که برایش برنامهریزی کردهام مطابق میلم پیش نمیرود یا کسی خرابش میکند به هم میریزم.
6. وقتی از طرف عزیزانم و کسانی که دوستشان دارم بیتوجهی میبینم ناراحت میشم. (مدتی یکی از دوستانم که خیلی برایم عزیز بود کمتوجهی میکرد و مثل قبل رفتار نمیکرد، این موضوع خیلی اذیتم میکرد و فکر میکردم دیگه دوستداشتنی نیستم و برایش مثل قبل جذابیت ندارم و هزار فکر دیگر. روزها و ساعتها فکرم درگیر بود و حتی در خلوت گریه میکردم بابت رفتارش. او عادی رفتار میکرد، اما من انتظار رفتار صمیمانهتر و بهتر داشتم چون حسم نسبت بهش عمیق تر شده بود و توجه بیشتر خرجش میکردم. حس میکردم محبتم یک طرفه است و هیچ ارزشی برایش ندارم. بعدش وقتی متوجه شدم کنترل افکارم دست خودم نیست و خیلی اذیت میشم، از خدا هدایت و کمک خواستم و بعد آرام آرام از شدت وابستگی و رنجم کاسته شد. البته هنوزهم باید کار کنم روی خودم و حس خلع درونیام و نیاز به کار دارم.
ولی نسبت به قبل خیلی بهتر شدم و فهمیدم علت این رنجش و وابستگی عمیقم حس خالیگاه درونی و کمبود است.
7. وقتی اشتباه میکنم ناراحت میشم و خودخوری میکنم. (مدتی است که به شدت روی این موضوع کار میکنم ، به کمک آموزههای استاد در دوره عزت نفس)
لازم به ذکر است که خیلی جاها نیاز به کار دارم و خیلی موارد دیگری نیز هست که باعث برانگیخته شدن احساساتم میشود، اما اکنون فقط همین چند نکته یادم آمد.
اما اگر واقع بین باشم نسبت به قبل خیلی خیلی کنترل بیشتری روی رفتار و مخصوصا افکارم دارم و هر اتفاقی را با فیلتر حرفهای استاد میبینم و درک میکنم. عامل هر اتفاقی که در زندگیم میفتد را خودم میبینم و میگم بخاطر خودم و باورهایم است. خیلی از رفتارها و باورهای بد و منفیام کمرنگ شده؛ مثل اهمیت دادن به حرف دیگران، اعتماد بنفس نداشتن و خجالتی بودن، دوست نداشتن خود و ناراضی بودن از زمین و زمان برای مشکلاتم، کم دیدن خود و بزرگ دیدن دیگران و…
اینها مواردی بودن که اخیرا کمرنگ شدن و منجر
به تغییر در وجودم شدهاند.
هنوز خیلی جای کار دارم چون به قول استاد این مسیر بینهایت و ناتمام است و هی باید بهتر و بهتر شویم.
خدایا شکرت برای همهی زیباییها و نعمتهایی که برایمان ارزانی کردهای. شکرت برای سلامتی و آرامش و امکاناتی که داریم. شکرت خدایا برای اینکه هدایتمان میکنی و از گمراهی و کوری نجاتمان میدهی.
بنام خدای بخشنده و مهربان
سلام به همه دوستان و استاد عزیز
سپاسگذار خداوندم برای اینکه دوباره به این سلسله فایلهای مفید و عالی هدایت شدم.
استاد عزیز پرسیدن که چه چیزهایی احساسات شدیدی را در وجودمان برانگیخته میکند؟
1. وقتی پدرم یا اعضای خانوادم اسمم را مدام صدا میزنند یا پشت سر هم مثلا به بازویم میزنند که حواسم را معطوف شان کنم، بسیار عصبی میشوم.
2. وقتی مادرم یا یکی از اعضای خانوادهم مدام امر و نهی میکنند و کار میریزن روی سرم عصبی و بیحوصله میشم طوری که حس میکنم انگار از درون میسوزم و دود از دهانم بیرون میزند.
3. بیشتر مواردی که عصبی میشم یا از راه درستم خارج میشم وقتی است که با خانواده هستم. وقتی بیرون از خانه هستم حالم خیلی خوب است و آدم منطقی و آرامی هستن، اما وقتی خانه هستم عصبی و پرخاشگر میشم.
4. وقتی یکی بجای من تصمیم میگیرد یا در کارم دخالت میکند عصبی میشم.
5. وقتی کاری که برایش برنامهریزی کردهام مطابق میلم پیش نمیرود یا کسی خرابش میکند به هم میریزم.
6. وقتی از طرف عزیزانم و کسانی که دوستشان دارم بیتوجهی میبینم ناراحت میشم. (مدتی یکی از دوستانم که خیلی برایم عزیز بود کمتوجهی میکرد و مثل قبل رفتار نمیکرد، این موضوع خیلی اذیتم میکرد و فکر میکردم دیگه دوستداشتنی نیستم و برایش مثل قبل جذابیت ندارم و هزار فکر دیگر. روزها و ساعتها فکرم درگیر بود و حتی در خلوت گریه میکردم بابت رفتارش. او عادی رفتار میکرد، اما من انتظار رفتار صمیمانهتر و بهتر داشتم چون حسم نسبت بهش عمیق تر شده بود و توجه بیشتر خرجش میکردم. حس میکردم محبتم یک طرفه است و هیچ ارزشی برایش ندارم. بعدش وقتی متوجه شدم کنترل افکارم دست خودم نیست و خیلی اذیت میشم، از خدا هدایت و کمک خواستم و بعد آرام آرام از شدت وابستگی و رنجم کاسته شد. البته هنوزهم باید کار کنم روی خودم و حس خلع درونیام و نیاز به کار دارم.
ولی نسبت به قبل خیلی بهتر شدم و فهمیدم علت این رنجش و وابستگی عمیقم حس خالیگاه درونی و کمبود است.
7. وقتی اشتباه میکنم ناراحت میشم و خودخوری میکنم. (مدتی است که به شدت روی این موضوع کار میکنم ، به کمک آموزههای استاد در دوره عزت نفس)
لازم به ذکر است که خیلی جاها نیاز به کار دارم و خیلی موارد دیگری نیز هست که باعث برانگیخته شدن احساساتم میشود، اما اکنون فقط همین چند نکته یادم آمد.
اما اگر واقع بین باشم نسبت به قبل خیلی خیلی کنترل بیشتری روی رفتار و مخصوصا افکارم دارم و هر اتفاقی را با فیلتر حرفهای استاد میبینم و درک میکنم. عامل هر اتفاقی که در زندگیم میفتد را خودم میبینم و میگم بخاطر خودم و باورهایم است. خیلی از رفتارها و باورهای بد و منفیام کمرنگ شده؛ مثل اهمیت دادن به حرف دیگران، اعتماد بنفس نداشتن و خجالتی بودن، دوست نداشتن خود و ناراضی بودن از زمین و زمان برای مشکلاتم، کم دیدن خود و بزرگ دیدن دیگران و…
اینها مواردی بودن که اخیرا کمرنگ شدن و منجر
به تغییر در وجودم شدهاند.
هنوز خیلی جای کار دارم چون به قول استاد این مسیر بینهایت و ناتمام است و هی باید بهتر و بهتر شویم.
خدایا شکرت برای همهی زیباییها و نعمتهایی که برایمان لرزانی کردهای. شکرت برای سلامتی و آرامش و امکاناتی که داریم. شکرت خدایا برای اینکه هدایتمان میکنی و از گمراهی و کوری نجاتمان میدهی.
به نام خداوند مهربانم
سلام به دوستان عزیز و استاد عزیزم
سوال اول: چه شرایطی احساس شما را برانگیخته می کند؟
1.من از اینکه بچه هام حرفم رو گوش ندن عصبی میشم
2.من از اینکه همسرم بعضی وقتها به حرفم گوش نمیده عصبی میشم
3.از اینکه شاگردهام درس نمیخونن و نمره های خوبی نمیگیرن به هم میریزم
4.از یادآوری خاطرات بد گذشته حس بدی دارم
5.از انتقاد شدن بدم میاد
6.از نادیده گرفته شدن متنفرم
7.از اینکه بعضی از نزدیکانم بی توجه به زندگی و بی هدفن ناراحت میشم
8.از اینکه نمیتونم به شهری که دلم میخواد برم و زندگی کنم ناامید میشم
9.از برخورد با ادمهای دروغگو عصبی میشم
10.از اینکه بشنوم پشت سرم حرف بزنن
11.از اینکه من صادقم با بقیه اما اونا نه
خیلی موارد دیگه هست که اینایی که گفتم از وقتی وارد دوره دوازده قدم شدم کم رنگ شدن و بیشترشون دیگه نیست
اما الگو های تکرار شونده که داشتم
سرما خوردگی و سر درد همیشگی، جر وبحث با خانواده، افسردگی، قهر با همسر بود که خدا رو شکر با پیدا کردن ریشه ها تمام شدن.
خدا رو شکر
به نام خدای که هر آنچه دارم از آن اوست
سلام به استاد خفن و مریم عزیز دل
خداروشکر میکنم که هم فرکانس بودم با این فایل جادویی .
هدایت شدن من به این فایل واقعا برای خودم جادویی بود و خدا بهم الهام کرد .
من الان سه ماهی میشه که از یک رابطه ناجالب اومدم بیرون و توی هر چند وقت یک بار مثلا دو سه روز یکبار همششش یادش میوفتم و این حس خوبی به من نمیده .
دیروز داشتم با خدا صحبت میکردم و گفتم خدایا من چکار کنم که اصلا به این آدم فکر نکنم ، حسم بد میشه یادش میوفتم، گفتم خدایا یعنی میشه من این آدمو فراموش کنم؟ چکار باید انجام بدم ، اصلا چرا همش یادش میوفتم، این رابطه که اصلا قشنگم نبود که من بخوام مرورش کنم ، تو بگو چکار کنم . دو سه دقیقه بعدش خدا توی قلبم داشت باهام حرف میزد گفت برو تو سایت قسمت هدایت رو بزن . منم سریع انجام دادم و هدایت شدم به این فایل
خدایاشکرت که همیشه کنارم هستی و به من گوش میکنی و پاسخ میدی به من ، عاشقتم خدا
سوال :
چه شرایط و اتفاقاتی در زندگی شما، شدیدترین احساسات را در شما برانگیخته می کند؟
1. وقتی یاده همین شخص میوفتم احساساتم به طور عجیب غریبی درگیر میشه بر انگیخته میشه و احساس غم دلتنگی شدیدددد به من دست میده
2. وقتی که عصبی میشم و با همون عصبانیت با خانوادم حرف میزنم یا با دوستای صمیمیم ، بعدش که آروم میشم به شدتت احساسم برانگیخته میشه و احساس تاسف و سرزنش دارم
3. وقتی خواهرم خوشحال میشه مخصوصا اگر دلیل خوشحالیش از طرف من باشه احساسم خیلی عمیقه و برانگیخته میشه و انقدر حسم خوبه که احساس میکنم از شادی توی قبلم پروانه ها دارن پرواز میکنن احساس میکنم روی ابرها هستم
4. وقتی به سگ ها و گربه های که توی خیابون میبینم میتونم غذا بهشون بدم خیلی احساسم برانگیخته میشه و من احساسم پر از شادی و مفید بودن خودم در این دنیا هست
5.جدیدا که دارم خیلی حرفه ای روی خودم کار میکنم . بعضی وقتا که در حد یک ساعت یا دو ساعت میشه که نمیتونم ذهنمو کنترل کنم یا کنترل از دستم خارج میشه بعدش که سریع به خودم میام خیلی احساسم برانگیخته میشه و احساس عصبی خشم دارم که اه ماریه حواست کجاست چرا کنترل نمیکنی ذهنتو
اما پاشنه ای آشیل من درمورد این رابطه ای هست که ازش اومدم بیرون
اسم این شخص خاطرات و یادش منو غمگین میکنه منو اذیت میکنه و خیلی خیلی ناراحتم که هر چند وقت یکبار به یادش میوفتم و نا خود آگاه توی ذهنم باهاش خاطره خیالی میسازم و اصلا دست خودم نیست و این غمگینم میکنه
خیلی فکر کردم که بتونم باورمو پیدا کنم درمورد این موضوع اما فعلا متوجه نشدم .
ولی خدا به موقعش در شرایط و زمان مناسب بهم میگه کمکم میکنه چون همیشه خدا کنارم هست
استاد جان مرسی از این فایل جادوییتون
از راه دور دوستتون دارم ️
1403/12/6روز233
به نام خداوند بخشنده مهربان
سلام به استاد و مریم عزیز و دوستان گل
خدایا شکرت که امروز خیلی عالی هدایت شدم به این فایلهای بی نظیر
چندوقته که شرایط زندگیم خوب پیش نمیره اما من نمیزارم احساسم خراب بشه و میدونم که وقتی توی احساس خوب بمونم هدایت میشم و خداروشکر همین اتفاق هم افتاد .
این روزا دارم روی دوره 12قدم کار میکنم و رسیدم به جلسه 2از قدم 3 و رسیدیم به مفهوم حرف مردم و بخاطر مردم زندگی کردن و داشتم مینوشتم و فکر میکردم و ایرادهای خودمو پیدا میکردم وفهمیدم که من یسری مسایل و ریشه ایی حل نمیکنم و آشغالهارو میزارم زیر مبل تا کسی نبینه
یهو یه احساسی بهم گفت برو ایمیلت و چک کن منم همینطور ایمیل و بازکردم و یهو چشمم چهارتا شد دیدم یه ایمیل متفاوتی دیروز برام اومده 23فوریه از ایمیل استاد که بهم پیشنهاد دوره کشف قوانین داده شده و کلی توضیحات بی نظیر و چقدر خداروشکر کردم که چقدر قشنگ داره هدایتم میکنه و نشانه هارو میفرسته
اما خب یزره احساسم داشت خراب میشد چون درحال حاظر هیچ پولی توی حسابم ندارم و رفتم مبلغ دوره دیدم و گفتم منکه الان نمیتونم اینو بخرم و…. ولی بعد دوباره گفتم خدایا خودت میدونی من الان شرایط تهیه دوره رو ندارم خودت هدایتم کن شروع کردم به سرچ کردن و شنیدن مقدمه دوره و یهو دیدم یسری فایلهای رایگان مرتبط توی سایت هست که مرتبط به دوره کشف قوانین و رسیدم به الگوهای تکرارشونده و دیدم چندین قسمته و گفتم خدایا شکرت که هدایت شدم و من ازهمین ها شروع میکنم و انشالله در مدارش قرار میگیرم و قسمت اول و گوش دادم و همینطور زنگ ها توی مغزم به صدا در میومد که اره دقیقا درسته من کلی الگوی تکرارشونده توی زندگیم داره که ترمزهای زندگیم شده
من تا همین چندوقت قبل باورم این بود که هر آدمی میخواد به من نزدیک بشه میخواد سو استفاده کنه در هر زمینه ایی البته که خداروشکر حدود چندماه هست که دیگه از مدار این باور خارج شدم تا حدودی ولی هنوزم این نگرانی در من هست که هر مردی جذب من میشه دنبال اینه که یا ازموقعیت من یا شرایط من سواستفاده کنه و همین باعث میشد که آدمهایی جذب من بشن که همینطور هستن
باوری که دارم که مشتری ها زورشون میاد به طراح پول بدن یا اینکه میخوان مفتی براشون خدمات بدی همین باور باعث شده که من اصلا یا مشتری ندارم یا اگرم میاد کلی ازم تخفیف میگیره منم بخاطر شرایط مالی مجبور میشم قبول کنم و بعدشم کلی دردسر و گلایه دارن و ازم طلبکار هستن
یه باور دیگه ایی که دارم اینه که هنوز به توانایی خودم باور ندارم و همش میگم من فلان مهارت و بلد نیستم و … یعنی اصلا مهارتهایی که دارم و نمیبینم یعنی فکر میکنم چون مهارتم کافی و کامل نیست من مشتری و پروژه ندارم . بخاطر همین چون نگاهم اینه تا زمانی هم که احساس نکنم من مهارتم کافیه مشتری نخواهم داشت.
من زمانی که یه شکست بزرگ توی زندگیم رخ میده مثل شکست عاطفی یا اخراج و … احساساتم شدید میشه و افسرده و غمگین میشم . احساس تردشدگی و بی ارزشی بهم دست میده هنوزم وقتی به لایه های عمیق ذهنم میرسم میبینم هنوز بعداز 8ماه زخم اخراج خوب نشده و وجود داره چون احساس خیلی شدیدی و تجربه کردم و عزت نفسم خورد و خمیر شد و هنوز اون احساس تردشدگی و توی وجودم هست و این یه ترمزه که باید خوبش کنم چون هنوز نتونستم ذهنمو و احساسمو نسبت به مدیر و محیط کاری که اخراج کنم و خوب کنم
ولی خب به خودم زمان میدم و خوب بشم
این احساس منو نسبت به مدیران شرکت ها بی اعتماد کرده ویه ترمزی شده که نتونم با خیلی ها ارتباط کاری بگیرم
درمورد بیماری نزدیکان مخصوصا پدرم احساسم شدید درگیر میشه اما خب میتونم سریع خودمو جمع و جور کنم
قبلا یه چرخه ی تکرار شونده توی زندگیم داشتم این بود که آدمها قیافه هاشون عوض میشد اما رفتارهاشون مثل هم بود به من بی توجهی میکردن جواب تلفنمو نمیدادن و بهم دروغ میگفتم
چون من ازاین رفتارها بدم میومد و هی تاکید میکردم که این رفتارها خط قرمز منه و انجام نده و اما هی تکرار میشد .
با گوش دادن این فایل من متوجه شدم که یک الگوی توی زندگی من داره تکرار میشه
یعنی قبلا تمرکزم روی رابطه ی عاطفی بود و هش میخواستم کنترل کنم و دروغ نشنوم و بی توجهی نبینم و … و هی بدتر میشد.
الان دیگه اصلا رابطه عاطفی ندارم که به اون شکل تکرار بشه اما روابط شغلی و کاری دارم و توی این داره تکرار میشه
یک الگوی ثابت داره اتفاق میفته اینکه من یه مدت پروژه میاد برام بعد دیگه کلا نمیاد و من یه شرایط یکسانی و دارم تجربه میکنم یعنی مثلا یه تایمی حسابم پول هست و از پس هزینه هام بر میام و یهو 2ماه هیچی نیست و وابسته میشم به خانواده
نمیدونم واقعا نمیدونم چقدر احساسم متفاوته انگاری خودمو نمیشناسم وچقدر پیچیده ام و چقدر تا این سن آشغال به ذهنم دادم خورده و الان نمیتونم از بین آشغالها ترمزها وپاشنه های آشیل و پیدا کنم
خدایا خودت هدایت کنم