پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 11

534 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    فرزانه سخنوری گفته:
    مدت عضویت: 889 روز

    به نام خالق جان و جهان .

    باسلام و ادب حضور استاد عزیزم و مریم جان عزیزدل و سلام به دوستان که این متن را مطالعه می کنید .

    ترس هایی که من با آن درگیرم و باعث آزار و اذیت من می شوند

    1_ترس از بی پولی و اینکه پولم مثل این چند ماه اخیر تا پایان ماه نکشه و من بی پولی را دوباره تجربه کنم .این ترس به حدی هست که از روز اول ماه من با ترس از کمبود پول مواجه هستم و پول موجود در کارتم در حال آب شدن و تمام شدن هست و من این آب شدن و تمام شدن را با چشمان وحشت زده می بینم

    2_ترس دوم من ترس از تایید نشدن و بی مهری اطرافیان هست .به حدی که گاهی خودم را به آب و آتش می زنم تا حرکتی انجام دهم که مورد تایید دیگران باشد که البته از عزت نفس پایین من می آید .

    3_ترس از جا ماندن و رشد نکردن و حسرت یک زندگی ایده آل و نرسیدن به آرزوها و خواسته هایم هست که همیشه از این موضوع وحشت دارم که نتونم با اینکه تلاش و برنامه ای که برای زندگی ام ریخته ام بی نتیجه و نامید گردم .

    4_ترس از کم گذاشتن برای فرزندانم و اینکه مادر خوبی نباشم .می ترسم که در آینده فرزندانم به خاطر مشکلات مالی و هزار علت دیگه موفق نباشند و یا مرا سرزنش کنند .که البته باید باور کنم من خدای آنها نیستم ولی استاد عزیز هر زمان که ناتوان از برآورده کردن هزینه ها و خواسته های سه فرزندم هستم به شدت خودم را سرزنش می کنم که چرا در شغل معلمی ماندم و چه کار می توانم انجام دهم تا گشایشی حاصل شود .

    5_ترس از پیری و افتادگی .به شدت از پیر شدن بیزارم .همیشه موهای سفیدم را با رنگ می پوشانند دوست دارم پر انرژی و شاداب باشم .از گوشه. نشینی و شکایت از درد و بیماری بیزارم .همیشه خودم را عالی نشان می دهم که البته خدا را شکر از سلامتی کامل برخوردارند .

    این چند مورد از ترسهایم بود که با عشق نوشتم تا راهی برای غلبه بر آنها با یاری خداوند مهربان بیابم ..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    سمانه گفته:
    مدت عضویت: 1924 روز

    سلام به استاد عزیزم و مریم جانم و همه دوستانم

    راستش خیلی عادت کردم که اول روی کاغذ بنویسم بعد بیام پاکنویس کنم واسه همین کامنت نوشتنم همیشه به تعویق میفتاد ولی امشب تصمیم گرفتم بیام مستقیم بنویسم و از خدا خواستم کلمات رو به انگشتام جاری کنه

    اول یه خبر خوب بدم اونم اینکه من یه گروه با افراد نزدیکم توی واتساپ زدیم و داریم تمرین شکارچی نکات مثبت باشیم رو اونجا انجام میدیم کلی حسمون عالی شده کنار هم و یکی از خواهرزاده هامم به این خانواده بزرگ ملحق شده و خیلی خوشحالم

    من همین امروز به دو تا از ترس هام غلبه کردم

    اول اینکه به طراح جلد کتابم که یکم کارمو با تعویق مینداخت پیام دادم و خیلی جدی ازش خواستم که زودتر کارمو تحویل بده

    دوم اینکه سالهاست اگزمای پوستی دارم و به شدت هم ترس از دکتر دارم که مبادا بهم قرص بده چون به شدت مخالف خوردن دارو هستم و پا روی این ترسم گذاشتم و رفتم و جالب اینجاست هیچ قرصی نداد و فقط دو تا پماد داد و گفت موقع ظرف شستن دستکش دستم کنم همین

    اتفاقا کلی هم با دکتر خوش و بش کردیم

    فکر کنم همین ها کلی ارزشمنده و قول میدم پا روی هر ترسی که منو از مسیر خواسته هام دور میکنه بزارم

    به خدای بزرگ میسپارمتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    سیدحبیب حافظان گفته:
    مدت عضویت: 2070 روز

    سلام بر استادان عزیزم

    و سلام بر شما دوستان همراه و هم دل

    خداوند رو شاکرم که استاد عزیزم دوباره بخشی از وجود معیوب منو به چکاب دعوت کرد.

    تا قبل از تأهل و ازدواج و در دوران زندگی با والدین ، به خاطر مذهبی بودن خانواده و البته خود من ،از تنها چیزی که همیشه منو میترسوندن ، خدا بود و تنها جمله ای که هزاران مرتبه در زندگی من تکرار شد این بود که: فقط باید از خدا ترسید.

    و البته ترس از عذاب الهی و جهنم و آتش دوزخ و قیامت و امثالهم

    اما جالبه که من هرگز نتونستم از خدا بترسم و این با ذات من مغایرت داشت.

    تا اینکه در سن بلوغ به من احساس گناه دادند و از اونجا بود که ترس از عقوبت گناه برای اولین بار به وجود مبارکم رسوخ کرد (به لطف آموزه‌های دینی و مذهبی)

    احساس گناه تمام زندگیم منو همراهی میکرد و اگر یک روز صبح نمازم قضا میشد ، دیگه اونروز سرکار نمیرفتم و کلا از خونه بیرون نمیومدم چون میترسیدم که عقوبت گناه منو بگیره و چون شدیداً باور داشتم هر وقت هم که بیرون میرفتم (اگه نمازم قضاشده بود) حتما یه بلایی سرم میومد.

    تا مدتها ترس غالبم این بود تا اینکه بعد از ازدواج و شروع به کسب و کار و تولید و تجارت ، از اونجایی که من همیشه احساس گناه داشتم خب طبیعتاً منتظر عذاب الهی بودم و شکست و ورشکستگی یک روال طبیعی شده بود و قبول کرده بودم که دارم عقوبت گناهانمو پس میدم و هیچ وقت نفهمیدم کدوم کناه؟

    همه ترس های من حول مباحث مالی میگشت و هرکاری که شروع می کردم با ترس از شکست دوباره همراه بود و وقتی کاری رو شروع می کردم برنامه ریزی من براساس عواقب شکست بعدی بود تا به اصطلاح پیشگیری کنم.

    شکست های من تجربه ای دیگر برای پیروزی نبود بلکه تقویت ترس های آینده بودند.

    خب حقیقت اینه که با اینکه با قوانین آشنا شدم و نتایج خوب مالی هم داشتم(خدا رو شکر) اما ترس از شکست هنوز ته اون ذهن لعنتیم هست هنوز.

    هنوز هم محتاطانه با هر کسب و کاری برخورد میکنم در عین حالی که می دونم قانون چی میگه و خوب میدونم باورهای من دارن به زندگیم شکل میدن.

    الان دیگه خوب میدونم ریشه ترسها در جهل و نا آگاهیه

    تصور کنید شبی رو در جنگلی هستید که چون به خاطر تاریکی به اطراف اشراف ندارید قطعاً ذهن شما از هر صدا و سایه ای ،وحشتناکترین تصاویر رو ایجاد میکنه و سبب ترس و توهم شما میشه

    حالا با روشن کردن یک آتش و یک مشعل و روشن شدن اطراف و یا اومدن روشنایی روز و دیدن اطراف ، احساس امنیت جایگزین ترس میشه

    تاریکی نماد ناآگاهی و نور و آتش نماد هدایت و آگاهیه و نور از جانب خداست و منبع و مرجع

    بیشتر ترسهای ما در آینده نامبهم مون خلاصه میشه

    ترس از بارزترین مصادیق شرکه چرا که کسی که به قدرت و پشتیبانی خداوند تکیه و اعتماد نداره و به غیر او وابسته و محتاجه قطعا دل بی قرار و مضطربی داره

    هدایت و امنیت و اعتماد و توکل و تکیه برخداوند هر ترس و اضطرابی رو نابود میکنه.

    علی علیه السلام میفرمایند: «احْذَرُوا الْجُبْنَ فَانَّهُ عارٌ وَ مَنْقَصَهٌ» از ترس برحذر باشید که آن موجب ننگ و باعث نقص است. و نیز فرموده : «شِدَّهُ الْجُبْنِ مِنْ عَجْزِ النَّفْسِ وَضَعْفِ الْیقینِ» ترس زیاد از ناتوانی نفس و ضعف یقین است.

    در قرآن بارها غم و ترس به موازات هم نهی شده

    «لاخوف علیهم و لا هم یحزنون»

    و تنها ترسی که خداوند توصیه کرده ترس از عقوبت اعمال شرک آلوده و حتی مشرکان رو تهدید میکنه به سرگردانی

    «وَلِمَنْ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِ جَنَّتَانِ؛[1]و برای کسی که از مقام پروردگارش بترسد، دو باغ بهشتی است!».

    2. «وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏، فَإِنَّ الْجَنَّهَ هِیَ الْمَأْوى‏؛[2] و آن کس که از مقام پروردگارش ترسان باشد و نفس را از هوى بازدارد، قطعاً بهشت جایگاه اوست!».

    3. «هُدىً وَ رَحْمَهٌ لِلَّذینَ هُمْ لِرَبِّهِمْ یَرْهَبُونَ؛[3] هدایت و رحمت براى کسانى بود که از پروردگار خویش مى‏ترسند (و از مخالفت فرمانش بیم دارند)».

    آرامش و امنیت نقطه مقابل ترسه و اونو جز در آغوش خدا در کجا باید یافت؟

    به همین خاطره که از وقتی با زندگی توحیدی به لطف استادم آشنا شدم ترسهام خیلی خیلی کمتر شده ( الهی هزاران مرتبه شکر)

    ذهن منشا خلق ترسه وجالبه که بارها استاد هم به همین ترس‌هایی اشاره میکنند که هرگز اتفاق نخواهد افتاد (بیش از 90 درصد) و اون 10٪ هم اگر اتفاق بیفته ما خلقش کردیم با همون قدرت تصویر سازی که میتونه آرزوها و رویاهای مارو خلق کنه افتادیم به جون آینده

    تاکید به زندگی در لحظه مقدس «اکنون» یکی از راههای رسیدن به آرامش و لذت بردن از لحظه حاله برای داشتن حال خوب

    توکل به قدرت برتر عالم هستی و اعتماد به حضور آرامبخش وجودش که سراسر عشق و مهر و محبته مثل یک طوفان ، غبار ترس های بر گرفته از ذهن نجواگر رو پاک میکنه و باران رحمتش طراوتی دوباره به دلهای مضطرب میده

    باشد تا رستگار شویم (ان شاءالله)

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
    • -
      وجیهه بانو گفته:
      مدت عضویت: 1832 روز

      سلام به حبیبم

      بنده خوب و دوست داشتنی خدا

      ممنون از استاد عزیزم که با این فایلها چالشی رو در ذهن ما ایجاد میکنه تا به قول شما بخشی از وجودمون رو به چکاب دعوت کنیم..

      وقتی کامنتتو برای بار سوم داشتم میخوندم دیدم چقدرررررررررررررر جالبه که داستان هدایت هر کدوم از ماها باید با بهانه ایی شروع میشد، واقعاااااااااا خداوند رو شکر گزارم که همه این اتفاقات باعث شد در لحظه مقدسِ اکنون اینجا باشیم عزیزم..

      به خودم و به شمای عزیزم که پاره ایی از وجود الهی در جسمی به نام حبیب هستی تبریک میگم که لایق شدیم برای این مسیر سبز…

      و خداوند چه آسان کرده ما رو در این راه برای آسانی ها…

      الهی غرق نعمتیم الحمدالله..

      ممنونتم نازنینم از آیه های زیبایی که ثبت کردی تا با خوندنشون دلمون آرام بگیره..

      ممنونتم عزیزم به خاطر این جمله های قشنگت:

      آرامش و امنیت نقطه مقابل ترسه و اونو جز در آغوش خدا در کجا باید یافت

      و

      تاکید به زندگی در لحظه مقدس «اکنون» یکی از راههای رسیدن به آرامش و لذت بردن از لحظه حاله برای داشتن حال خوب

      خدایا برای دریافت همه این آگاهی های ناب سپاسگزارتیم..

      و باز هم ممنونم از دو استاد بزرگوارمون که این مأمن دلنشین رو برای ما فراهم کردن که هر روز بیشتر و بهتر با خودمون روبه رو بشیم..

      خدایاااااااااااااااا شکررررررررررت

      الهی سراسر غرق نور و عشق الهی باشی حبیب جانم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  4. -
    فرشاد نصیری گفته:
    مدت عضویت: 1077 روز

    سلام

    وقت بخیر

    10 سال پیش با مقوله و ریشه ترس آشنا شدم،

    در کتاب 12 قدم انجمن معتادان گمنام،راجع به ترس ها و ریشه اون بسیار مفصل و مو شکافانه نوشته شده،

    ترس هایی داریم که اغلب غیر واقعی هستند،

    که به ترس های اکتسابی معروفند،

    ترس،ریشه تمام بیماری های روانی و زجرهای احساسی،

    به هر کسی که نگاه کنید و یا به خودمون که نگاه کنیم یه ضعفی در وجودمون هست،ریشه اون ضعف ترسِ،

    ناراحتی از بی پولی،،،،از ترس کمبود میاد

    کم خرج کردن و خساست،از ترس کمبود پول میاد

    خود را فدا کردن،،،،از ریشه تایید طلبی میاد که ریشه تایید طلبی ترس از ترد شدن یا مورد توجه واقع نشدن هست

    و بی نهایت مثال دیگه

    حالا اگر من یا هر انسانی که برنامه داره که در مسیر زندگی میخواد موفق بشه،

    باید ترس هاش رو شناسایی کنه و ببینه دلیلشون چیه

    این نکته مهم رو به خودم میگم و هر کس هم دوست داره برداشت کنه

    هر انسانی که بشینه ترس هاش رو مشخص کنه،ریشه یابی کنه و بگه نه اینجوریام نیست،من قوی تر از این حرفام و ماهیت وجودیِ خودش رو به خدا نسبت بده تا ترس ها کمرنگ تر و محو بشن،

    دیگه هیچ چیزی نیست که بتونه جلوی پیشرفت رو بگیره

    من خودم از بی پولی میترسم

    اما روش کار کردم و باور فراوانی رو هُل دادم توش و خوب شدم

    از بدهکاری میترسم،

    و باورهای کتاب رویاهایی که رویا نیستند رو زدم تنگش و بهتر شدم

    از خیانت میترسم،

    از مرگ عزیزان خیلی میترسیدم،اما بعد از فوت پدرم،فهمیدم که واقعا من روی خودم کار کردم و چقدر راحت کنار اومدم با مرگ عزیزان

    از سبقت و سرعت غیر مجاز بی نهایت میترسم

    از حساب و کتاب کردن میترسم

    از قیمت دادن میترسیدم اما الان بهتر شدم

    از افتادن یه اتفاق برای بچم خیلی میترسم

    مثلا ترس های توهمی همیشه میاد سراغم که غذای داغ یا روغن روی گاز بیوفته سر بچم،یا بخوره زمین سرش بخوره کنج تیز دیوار

    ترس از گیر کار،یعنی یه کار بگیرم برم شروع کنم و یهو ببینم ساختمون یه گیر یا غناسی داره،هر چند به بهترین نحو ممکن درستش میکنم،اما از شب قبلش خوابن نمیبره از ترس که نکنه که ایراد دیوار ها بزنه کار منو خراب کنه

    ترس از تفکر بد دیگران نسبت به خودم،

    این رو به خودم میگم

    بشین،ترس هات رو دوباره بنویس،و راجع بهشون دلیل منطقی بیار که شما کاملا غیرواقعی هستید

    شاد و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  5. -
    رویا گفته:
    مدت عضویت: 1460 روز

    سلام به استاد عزیز و تمام عزیزان سایت

    من تقریبآ دوسال ونیم پیش کوهی از ترسها بودم چه در رابطه چه در کسب و کار،ترس از حرف مردم و…

    اما اتفاقاتی در زندگیم افتاد که دیگه من و تغییر داد واستاد وقتی که در دوره عزت نفس گفتین از هر چی میترسین برین به سمتش اون خودش ازبین میره ومن بعدشنیدنش از هرچی که میترسم به سمتش میرم وتونستم خیلی از ترسهام روشکست بدم ترس از حرف مردم،ترس از رابطه و..واینکه اعتماد به نفسم خیلی بهتر شده خداروشکر ممنون استاد

    ولی یک ترسی دارم که هنوز نتونستم از بین ببرم( ترس از تاریکی) که شما در عزت نفس گفتین این ترس رو داشتین و تنهایی رفتین جنگل خلاصه اینکه تونستین از بین ببرین،من هم اتاقم رو جداکردم اتاق من شبها خیلی تاریکه استاد وخیلی باخودم صحبت میکنم اینکه تمام قدرت دست خداست و اون در تاریکی هم حواسش به من هست، ولی نمیدونم چرا ازبین نمیره میشه لطفا راهنماییم کنیدکه چکار کنم تا ازبین بره؟ممنون از تمام زحماتتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  6. -
    حسن زنگنه گفته:
    مدت عضویت: 1400 روز

    به نام داور برحق به نام خدای خودم خدای که در دورن خودم ساختم خدای که من باور کردم و همیشه هدایتم می‌کنه همیشه کنارم هست همیشه در همه حال

    استاد سلام سلام به زیبای پارادایس سلام به زیبای دریاچه که شما دارید زندگی میکنید سلام به خاله مریم خوشگل زیبا

    استاد جان حالتان چطور امیدوارم حال شما مثل همیشه خوب عالی پر از قشنگی خرمی باشه من هم حالم توپ توپ توپ است برای اون فایل که شعر پروین اعتصامی درباره خدا بود گذاشتید بینهایت ممنونم و سپاگزارم سپاسگزارم همه چیز خوب خوب خوب همه چیز امن همه چیز زیبا اصلا یه حال عالی دارم یک حال عالی تازه معنای واقعی احساس خوب فهمیدم قبل از این چند هفته اخیر چقدر من به هم چیز سفت محکم چسبیده بودم آنقدر که خدا هم به زور دست من می‌گرفت می‌گفت ول کن هم میگفتم نمی‌خوام چرا چون مشرک بودم

    چسبیده بودم به چیزهای که فکر میکردم ابنا برای من کار انجام میده اعتبارم پیش مردم اعتبارم پیش فعلانی اعتبارم پیش فعلان کسی و هر روز پر از ترس و از نگرانی پر از احساس بد پر اتفاقات بد بعد هی میگفتم من که دارم روی خودم کار میکنم پس چرا هیچی تغییری نمیکنه بعد فهمیدم من مشرک هستم من مشرک هستم من قدرت دادم به غیر خدا من آدمها توی ذهنم بزرگ کردم من به آدمها قدرت دادم

    میترسیدم از حرف مردم

    میترسیدم از هزینه های کارم از هزینه پول کارمندان

    از نگاه مردم درباره خودم

    میترسیدم تو کارم موفق نشم

    میترسیدم آینده من چه پیش خواهد رفت آینده کسب کارم

    میترسیدم از همه چیز میترسیدم میخواستم فعلان کار انجام بدم تو ذهنم ترس داشتم میخواستم اسباب کشی کنم از ابن که چطور چه کاری باید انجام بدم میترسیدم از اینکه مواد اولیه کارم چطوری تامین کنم میترسیدم کارمند خوب از کجا پیدا کنم میترسیدم فعلان بدهی چجوری پرداخت کنم چرا بخاطر چی بود

    بخاطر این من حسن زنگنه یک آدمی بودم مشرک مشرک مشرک قدرت از خدا گرفته بودم داد بودم به عوامل بیرونی عزت نفسم به شیطان فروخته بودم یعنی سند شیش دانگ زده بودم به نام شیطان گفته بودم هر چی ترس است تو برای من بفرست و من با جون دل انجام میدادم میترسیدم و میگفتم چشم. وصدای خدا تو قلب کور شده بود مدتی خدا در وجودم کور شده بود نور خدا در دلم خاموش شده بود

    چرا به خاطر این که مشرک بودم مشرک بودم به خاطر اینکه خدای که نمیدیدم باور نداشتم بخاطر این که صدای این خدای که در وجودم نمیتونستم بشنوم چرا مشکل خدا نبود خدا کارش داشت انجام میداد

    مسأله مهم ابنحاست من اجازه نمیدادم من قبول نمی‌کردم من این ریسمان ترس رها نمی‌کردم من من من خودم نه هیچ کس دیگه نه اوضاع نه شرایط من باور نمی‌کردم این خدا من اینجوری هدایت می‌کنه وقتی خودم رها کنم و به دست این رود خروشان بسپارم من مثل مادر موسی ایمان نداشتم باور نداشتم این طفل درون خودم به دست رود بسپارم مثل ابراهیم باور نداشتم اسماعیل قربانی کنم مثل یوسف در زندان بودم اما به غیر خدا حساب باز میکردم و مثل یونس به دهان ماهی افتادم چون از رحمتش نا امید بودم

    هر ترسی هم در قلبم بهش قدرت دادم و نتونستم ایمان خودم حفظ کنم بلا سرم آورد و مقصر اصلی 100درصد هم خودم بودم 6 ماه پیش برج دوازده بخاطر یکی از ترس های خودم که از سگ ترس داشتم آنقدر که هر جا می‌دیدم فرار میکردم و در میرفتم و ابن آنقدر دروجودم بزرگش کردم یک شب تو کارخانه یک سگی بود مال همسایه بود اومد حمله کرد به من هم برای چند ثانیه اولش شوکه شدم بعد دیدم شرایط برای فرار بر قرار نیست اون موقع من هم شروع کردم به حمله کردن سگ دستم پام شکم خیلی از جاهای دیگه بدنم گاز گرفت زخمی کرد. من همان شب بردن بیمارستان بدنم خونی و زخم عمیق برداشت بعد دکتر از من می‌پرسید می‌گفت درد داری میگفتم نه بعد با تعجب می‌گفت نه میگفتم بله همه تعجب کرد بودن با ابن حال خون زیادی از من میرفت اما چند دقیقه بعد از اون اتفاق قشنگ خودم فهمیده بودم چرا این اتفاق افتاد بود ترس آنقدر من از قبل توی ذهن خودم ترس داشتم تا بلاخره این ترس من در مدار و در شرایط قرار داد به همین راحتی و وقتی ابن اتفاق افتاد من نتها ناراحت نبودم بلکه می‌خندیدم من تو بیمارستان مخندیدم بعد پرستار که داشت زخم من شستشو میداد می‌گفت ابن خندیدن تو روی اعصاب من است خواهش نخند من بجای تو دارم درد میکشم آخ مگه میشه ابن همه زخم روی بدنت بعد داری میخندی اما اون نمیدونست من برای چی دارم میخندم من داشتم به این فکر میکردم درست ابن مسله پیش اومد اما درس بزرگی برای من بود ابن بود که من خودم به ترس ها قدرت دادم چرا من چرا من باید ابن اتفاق بیفته بعد به خودم میگفتم به خاطر اینکه هر دفعه ابن یک دیدی با احساس ضعف با احساس ترس حتی اون زنجیر بود هم تو باز هم میترسیدی و آنقدر در ذهنت مرور کردی تا به این مدار به ابن اتفاق هدایت شدی قانون ابن شکلی داره عمل می‌کنه خیلی درس بزرگی بود برام خیلی ابن اتفاق برام خوب بود من فهمیدم ترس چه بلای به سرم میاره اگر بهش قدرت بدم بعد جالب زمانی که ابن درس فهمیدم شریکم میخواست اون سگ بکش بعد من قبول نمی‌کردم گفتم آقا جان اون سگ کار درستی انجام داده اون طبق غریزش عمل کرد مشکل از من بوده بعد هی میگفتن چه ربطی داره تو چرا نباید ابن کار میکرد خلاصه توضیح نمی‌دادم تا بعد چند روز اومدم دیدم سگ بردن و پرسیدم گفتن بردنش تو یک باغ برای نگهبانی خوشحال شدم و اصلا هم ناراحت نبودم

    خیلی از ابن ترس ها بوده البته همه ترس ها ابن نبوده که بخواد بلا سرمان بیاره اما مارو هدایت می‌کنه به مسیر بد تری به راه اشتباه تری به احساس بد میشه بخاطر ترس دنبالش اتفاقات بدتر حال شاید اون ترس همان شکلی رخ ندهد اما جوری دیگه شکل دیگه رخ بدهد آنقدر دیگه ترس‌های دیگه داشتم

    اما از زمانی که این باور این قدرت در درون خودم ساختم که خدا قدرت مطلق خدا به همه چیز اشراف داره قادر مطلق اون تو از چی میترسی چقدر تو هدایت کرد همیشه حواسش بهت هست اون همه چیز اون هر چی بخوای ثروت بخوای روابط بخوای اعتبار میخوای عزت میخوای همه همه چیز بهت میده

    چقدر تو زندگیم لحاظات سخت چقدر شکنجه شدم چون نمی‌دونستم داستان چیه قدرتی هست بالاتر از هر قدرت دیگه ای از زمانی که این قانون یاد گرفتم این مسأله که شرک دارم بیشتر روش دارم کار میکنم احساسم عالی تر از قبل میشه دیگه خیلی نگران هیچ مسله نیستم میگم خودش بهم به موقعش هدایتم می‌کنه بهم میده از کجا چه میدونم از بینهایت طریق براش دلیل منطقی میارم این بهش میگم مگه زمانی که تو شروع کردی برای خودت بیزینس انجام بدی مگه پولی داشتی مگه پدر پولداری داشتی تو که از کودکی یتیم بودی تو که حتی طعم پدر داشتن نچشیدی اما هیچ وقت تو زندگی این کمبود احساس کردی نه چون قادر مطلق جای اون برات پر کرد زمانی که داشتی بیزینس راه مینداختی حتی عزیز ترین کس تو بهت گفت حسن اگر رفتی چک برگشت خورد بدهکار شدی من نمیام دنبالت تو اون موقع چی گفتی

    خندیدی گفتی من کسی پشتبان من است اون خودش می‌دونه خودش حمایتم می‌کنه

    کی این حرف تو دهنت آورد خدا رفتی حسن زنگنه یک میلیارد هفتصد میلیون بدهکار شدی چجوری تو عرض سه ماه چهار ماه پرداخت شد کی پشتبان تو بود زمانی که مخزن باد ترکید حتی حتی حتی غباری روی صورت تو نشست که پشتبان تو بود کی حمایت کرد کی قبل از اینکه کلید روشن کردن دستگاه بزنی بهت گفت روشن کن برو در هم باز کن خودت هم جلو در به ایست و مخزن ترکید اما تو بدون این اصلا متوجه بشی چی شد دیدی مخزن شیش صد کیلوی ورق شد روز زمین بدون ابن حتی خراش سر سوزنی برداری بعد تو میترسی تو میترسی تو از بدهکار شدن از فعلان کار از فعلان تعهدید که فعلانی تو میترسی آینده چه خواهد شد پس تو مشرکی ترس یعنی چی یعنی باور ندارم میشود باور ندارم به قدرتی که من در زندگیم هدایت می‌کنه اصلا ترس ترسیدن چه معنی داره رها کن هر آنچه فکر می‌کنی باعث ترسیدن تو شده بر رو تو دلش با این ایمان با قدرت با صلابت راه برو

    من بنده کسی هستم خودش شخص من با دستای خودش ساخته و به من روح داد و من به این دنیا فرستاد و من باور دارم بهش میرم جلو هر چیزی میخواد پیش بیاد من میدونم آخرش برام خیریت است هیچ کدام از این ترس های مه داشتم رخ نداد اگر هم رخ داد یک در میلیون بود اونم چی بود خودم باعثش بودم قدرت دادم اجازه دادم این ترس در من قدرت پیدا کنه

    از زمانی که روی ابن باور دارم کار میکنم احساسم حالم زندگی شرایط مالیم هر چیزی تو زندگی من است در حال تغییر است اصلا رنگ بوی دیگه پیدا کرد

    هر مسأله که پیش میاد باعث ترسم میشه با این فکر با این باور حمله میکنم بهش دلیل منطقی میارم که مگه قبلا اپن اتفاق اون شرایط اون مکان من چقدر ترس داشتم اما دیدی اومد من به راحتی تمام شد رفت تازه باعث شد من به چیزهای بهتر دیگه هم برسم و واقعا هم همین اتفاق رخ داد مثلا یادم من همین چند وقت پیش من برای کارم به یک موادی احتیاج داشتم بعد گفتم ولش کن زیاد بهش فکر نکن بعد نوشتم در خواست کردم از خدا گفتم من این می‌خوام خود ردیف کن به خدا قسم ررفیقم اومد پیشم گفت اپن مواد که مبخواستی درست کردم برو اصفهان کارخانه فعلانی هماهنگ کردم قرار داد ببند در این حد که همه چیز خودش انجام داده بود به همین راحتی اما قبلا این شکلی نبود آنقدر میشستم میترسیدم درباره اش حرف میزدم با یک آهی چرا چرا من آنقدر باید برام مشکل پیش بیاد بعد میترسیدم به زمین زمان فحش میدادم حال بد شرایط بدتر و همین طور ادامه داشت تا اینکه با استاد عزیزم اشنا شدم و یاد گرفتم چجوری زندگی خودم تغییر بدم و زندگی من به مقداری که باور کردم تغییر کرد و انصافا زمین تا آسمان از همه لحاظ تغییر کرد

    استاد بینهابت ازت سپاگزارم

    شمارو خاله مریم عزیزم و تمام دوستان پویا و فعال در سایت به خداوند مهربان میسپارم در پناه حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  7. -
    مریم میرشب گفته:
    مدت عضویت: 1932 روز

    سلام به استادِ جانم

    و عزیز دل استادمون

    سلام به همه رهروان عشق و این سایت توحیدی

    چقد به موقع بود این فایل قشنگ میدونستم وقتشه و استاد میاد و درمورد مسئله ای که من درگیرشم حرف میزنه

    چن روزه دارم متوجه میشم که خودستایی و منیت دارم و خودمو بت کردم و دقیقا فایل توحید عملی 9 هم درمورد این بود و چقد برام به موقع بود انگار کل جهان من هستمو وخدا که هرچی میفهمم بهم بیشتر آگاهی میده و بهم میگه راه مستقیمو ….

    دیروز محل کارم بودم و چن تا از همکارام تونستن قرارداد بزنن و من بشدت احساسم بد شد و وقتی متوجه شدم دیدم جنس احساس بد من باز هم از خودستایی میاد از اینکه من توی دلم میگفتم اونا عددی نیستن وتونستن و مریم توکه خفنی توکه آگاهی توکه بهمانی نتونستی و جنس مقایسه من از خودبزرگ بینی بود یهو مچ ذهنمو گرفتمو فهمیدم باورمو اینکه من نمیتونم موفقیت دیگران تحسین کنم یا اگه میکنمم شرطی هستش مثلا اگه یه بازیگر باشه تحسینش برام راحته ولی اونی که توی محل کارمه تحسینش برام سختتره یا مثلا اونی که از نگاه من عددی نیست پس تحسینی نداره وهزاران فکر و باور مخرب…. از خودم بدم اومد وقتی افکارمو فهمیدم اینقد حسم بد شد که حتی دل پیچه گرفتمو حالت تهوع انگار این ترمز و این باور مخرب اینقد درونم ریشه داشته که وقتی فهمیدمش که البته فهمیدنشم تکاملی بود … باعث شد حتی جسمم بهم بریزه

    از خودم ترسیدم درحدی که وقتی رفتم خونه گریه کردم و واقعا نمیدونستم چیکار کنم حتی نمیتونستم دیگه فایل گوش بدم و تنها کاری میتونستم بکنم این بود که بخوابم تا آرومتر شم

    نمیدونم تاحالا شده شماهم از خودتون بترسین از اون هیولایی که درونتونه

    من بقول استاد یه جاهایی میتونم ادعا کنم که خیلی قویم نتایجم هم هست من واقعا ترسی نبوده که بفهمم و وارد نشم

    ولی اینبار از خودم دارم میترسم هیچ وقت این احساسو نداشتم

    منی که فک میکردم خودباوریم خیلی بالاست چون با کلی از ترسام روبرو شدم الان باخودم روبرو شدم

    الان شدم خودم درمقابل خودم

    و جنگی که درونمه ….

    این بار باید خودمو به قربانگاه ببرم….

    باید که جمله جان شویی تا لایق جانان شویی

    عاشقتونم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    Fatima گفته:
    مدت عضویت: 818 روز

    به نام خدا

    ردپای92

    سلام استاد جان و دوستای خوبم

    اول از بزرگترین ترس حال حاضرم میگم

    راستش خیلی کارا کردم که ازش میترسیدم ولی در نهایت انجامش دادم ،اما جنس این ترس فرق می‌کرد و خیلی ترکیبی همه زندگی تحت تاثیر قرار داد

    واس همین من هر دفعه که خودم در شرایط مواجه قرار میدم ،بیمار میشم!نمیتونم توصیف کنم چقدر احساسات منو برانگیخته میکنه !

    همون ترس تکرار شونده باعث میشه من هر دفعه 100 خودمو نزارم و درنهایت مجبور به تکرارش بشم

    یه سیکل کاملا معیوب !

    تو ردپا غول مرحله آخر معرفیش میکردم !فعلا با ترس های کوچیک مقابله میکنم تا کم کم بتونم از اون ترس هم بزرگتر بشم

    خب اون ترس باعث به وجود آمدن ترس های دیگه شد

    مثل ترس از موفقیت ترس از شکست

    من اون موقع در آستانه موفقیت بودم اما یک دفعه همه چی خراب شد

    و این باور در اون سن برام ساخت ،خب نکنه موفقیت مساوی باشه با این مشکلات ؟نکنه باز آسیب ببینم؟نکنه دوباره درد بکشم ؟

    یا ترس از شکست که نکنه باز یه اتفاق بیفته ؟

    حالا با پوست و استخوان میفهمم وقتی میگیم باور ها زندگی میسازن

    چون هر دفعه بلا استثنا، اون اتفاقات مشابه جذب میکردم :))))))

    این سه تا اصلی ترین ترس ها بودن

    اما ترس از پرفکت نبودن و کافی نبودن هم در من وجود داره که از کمال‌گرایی نشاط میگیره

    ترس از دیر شدن!نه از لحاظ آن تایم بودن بلکه از لحاظ جا موندن از زندگی !دیر شده برای شروع

    دیر شده برای فلان کار ،دیر شد برای یادگیری مثلا زبان یا هر مدرکی

    سنی ندارم اما همون اتفاق که گفتم چند سال خونه نشینم کرد و باعث شد این ترس ها ساخته بشه

    واس همینه استاد میگه مهم نیس شکل اتفاقات چیه مهم واکنش ما به اتفاقات

    من تو اوج تینیجری با باور های نامناسب ،سال های زیادی (خواستم به صدای ذهن نجوا گرم گوش کنم بنویسم سال های زیادی از دست دادم !اما راستش شخصیت من در همون سال های بی رونق از نظر بقیه ،ساخته شد ،کلییییی تغییر کردم که حتی ذهن نجوا گرمم دلش نیومد اون رشد نادیده بگیره و اجازه داد اینارو بنویسم)

    حالا که از ترس های اساسی گفتم از حق نگذریم که در همین 90روز کارایی کردم که خودمم باورم نمیشه !

    اون روزها هم فراموش میشه و همین مسیری که استارت زدم به جاده ای ختم میشه که یه نفس راحت میکشم و میگم ،اگه من به اون تضاد ها و ترس ها و شکست ها برخورد نمیکردم

    اصلا شخصیت که لایق این جایگاهه ساخته نمیشد

    اصلا در مدار این خوشبختی ها قرار نمیگرفتم

    این دیدگاه حاصل تفکر الخیر فی ما وقع

    اینکه درک کنم گذشته من حاصل باورهام بود که تموم شد ،همون تضاد باعث خلق باور های جدید شد تا امروز اینجا باشم تا باورهای جدید بسازم

    حتما اینم مسیر من بوده!کی میدونه جز خدا

    آخر قصه خوبه مطمئنم

    در پناه خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  9. -
    ملیحه امامی گفته:
    مدت عضویت: 856 روز

    سلام به استاد و خانم شایسته عزیزم و سلام به بهترین و فعالترین دوستان خوبم در سایت

    من در رابطه به این سوال میخوام بگم من از تنهای میترسم نه که فکر کنین اگه تنها تو خونه بمونم میترسم نه؟

    از زمانی ترس دارم که همسرم دیگه هیچ زمان کنارم نباشه و من تنها زندگی کنم

    ولی بچه ها یه چیزی میگم کلی به حرفم میخندین خخخخخخ

    همسرم همیشه پیش همه میگه من زمانی که از این دنیا رفتم همسرم حق ازدواج نداره بقدری براش مال و منال میذارم که دیگه احتیاج مالی نداشته باشه که بخواد ازدواج کنه نمیدونم چه فکری تو سرش هست ولی من اصلا به فکر مال دنیا نیستم فقط از تنهایی میترسم نمیدونم چرا همسرم فکر میکنه آدمها به خاطر کمبود پول ازدواج میکنن تا زندگیشون روی روال باشه ولی من به ارامش و محبت بیشتر توجه میکنم من و همسرم از لحاظ تفکر به اخلاق و روحیات یگدیگه خیلی فرق میکنیم اون ترس از ازدواج دوباره من بعد از مرگ خودش داره من ترس از تنهایی دارم و تلاش میکنم که روی ترسام کار کنم و روزی برسه که تنهایی به سفر برم چه برسه به تنهای زندگی کنم و ترس دیگرم از حیوناتی مثل سگ و گربه است دارم سعی میکنم تو خیابون که راه میرم از کنار اونا عبور کنم تا بتونم به ترسم غلبه کنم خیلی جالبه به جز این دو مورد از چیز دیگه ای نمیترسم وهمیشه در همه جا توکلم به خدای یکتاست از کامنتای شما بچه ها خیلی لذت میبرم امیدوارم در پناه عالم هستی شاد و نترس و سالم باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    ریحانه گفته:
    مدت عضویت: 1755 روز

    سلام به استاد عزیزم

    شاید براتون جالب باشه اما بزرگ‌ترین ترسی که من دارم اینه که میترسم یه پله بالاتر برم

    دلیل اینکه تو هرچیزی نتیجه میگیرم

    اما تو کاری که عاشقشم که استعدادشو دارم که توانایی های خارق العاده ای دارم از یه جا بالاتر نمیرم

    همین ترس منه!

    بااینکه کاملا بهش آگاهم اما بازهم ترس هام به طور کل جلوی چشمام رو گرفتن دستو پامو بستن

    یعنی خودم آگاهانه تا یه جا اومدم و میگم دیگه بسه!!

    دیگه بیشترشو نمیخوام٫میترسم.

    بااینکه بسیار باهوش و بااستعدادم

    اما جرئت ندارم حتی یک ذره بیشتر ازشون استفاده کنم

    یعنی میتونید تصور کنید هم خواسته ی منه هم میترسم که به سمتش نزدیک بشم یعنی چی..

    یعنی آگاهانه خودم ازش دوری میکنم

    فرار میکنم

    اگه موقعیتی باشه به سمتش نمیرم ازش دور میشم

    دعا میکنم نشه…

    آگاهانه اون بخش رو روش خاک میریزم چون میترسم که خوب باشم و برم یه پله بالاتر.

    میدونید چی میگم!؟؟

    این الگو رو سالها پیش وقتی فقط 6 سالم بوده داشتم

    همیشه از رئیس بودن در راس بودن مبصر بودن ارشد بودن به شدت میترسیدم و فراری تا الان!!

    همیشه از خوب بودن تو چشم بودن میترسیدم ازاینکه بهترین باشم میترسیدم..

    وقتی توی پیش دبستانی معلم میخواست مبصر انتخاب کنه انقدر ترسیدم از اینکه نکنه من رو انتخاب کنه که رفتم زیر میز قایم شدم!!

    ولی اون دقیقا من رو انتخاب‌کرد…

    وقتی کارهای خارق العاده ای انجام میدادم که نشون میداد چقدر بااستعدادم با خودم میگفتم میشه سریع تموم شه من نمیتونم تحمل کنم و به راحتی چشم پوشی میکردم.

    وقتی میتونستم ‌و یا میتونم کاری انجام بدم که بقیه نمیتونن انجامش نمیدم ترسام نمیذارن و منم راضی اکی عیب نداره دفعه بعد :))

    و همیشه خیلی کمتر از چیزی که بودم رو نشون دادم..

    وقتی گفتید احتمالا به کم قانع میشن.. واقعا دلم خواست گریه کنم

    که این دقیقا مـنم!!!!

    جالبه گاها با خودم میگم چرا فلان چیز نمیشه چرا بالاتر نمیرم

    بعد به خودم میام

    یه سر به درونم میزنم

    میبینم داره فریاد میزنه جانِ مادرت حرکت نکن

    مگه همینجا چشه!؟؟

    بعد میخوام باهمین شرایط جهان بگه بله عزیزم شما میترسی شما خودت سنگ میندازی جلوی پات شما خودت با دستای خودت زنجیر بستی به پات

    ولی خب چه کنیم که بااستعدادی و عاشق این کار بفرما فلان نتیجه ی عالی برای شما

    فلان موقعیت و موفقیت برای شما!!

    و بااینکه میدونم اینجوری نمیشه اما بازهم انقدر برای ذهنم سخته که میگه حالا بیا ناهار بخوریم بیا فلان کار رو انجام بدیم بیا اتاق رو مرتب کنیم بیا اینکارو کنیم اونکارو کنیم س

    بعدا به این یکی هم میرسیم…

    از یه طرف به شدت به فکرشم از یه طرف مجبورم یه جوری خودمو اروم کنم و سرخودمو گرم کنم

    من ترس از شکست هم دارم..

    دلیلش رو هم میدونم!

    چون میترسم ضایع شم

    چون میترسم دیگه عالی دیده نشم

    چون میترسم از چشم بقیه خیلی خوب دیده نشم

    چون میترسم که یوقت همه چیز تو زندگیم پرفکت نباشه

    چون میترسم این شکست به این معنی باشه که من بی عرضه ام..

    و وقتی این ترس باشه خب عملا قدم جدی برداشته نمیشه که به یه جایی برسه حالا ببینم شکست میخوری اصلا یانه!!

    بااینکه همیشه آدم جسوری شناخته میشدم

    و واقعا ترس هایی که اکثرا دارن مثل ترس از‌ ارتفاع تجربه های جدید مسیر های جدید کارهای جدید چیزی رو درست کردن (یک غذای جدید /وسیله ی جدید) تاریکی وَ َو وَ .. ندارم و چنان براشون قدم برمیدارم انگار اصلا هیچی نیستن

    این سوال توی ذهن خودمم همیشه تکرار میشد

    چرا بقیه جاها خوب عمل میکنم

    کارا راحت پیش میرن

    همه چیز با لذت سریع و عالی اتفاق میفته

    خیالم راحته

    خود واقعیمم

    اما دقیقا کاری که خودم میخوامش نه!انگار اینجا متوقف میشم

    خب جوابش هربار مشخص میشد برام

    اما فرار میکنم هربار.

    و جالبه که ریشه تمام ترس هام برمیگرده به عزت نفس و اعتماد به نفس بدون استثنا

    اما وقتی میخوام روی این دوره کار کنم

    ذهنم نهایت تلاش خودش رو‌میکنه که هرکاری میخوای انجام بدی بده فقط این یکی رو( عزت نفس) بیخیال شو!!

    اگه روی اعتماد به نفسم کار کنم و نتایج بهتر بشه چی؟ اون موقع میرم بالاتر نتایج میاد.. من لایقش نیستم من نمیتونم از پسش بر بیام اون موقع چیکار کنم؟

    نه این مال من نیست..

    ولش کن

    همینجا بمونیم همینجا درجا بزنیم همینجا خوبه فعلا..

    (خودمو گول میزنم)

    :))))

    و برای همین هیچوقت نتونستم تو کارم خلاقیت نشون بدم

    نتونستم خود واقعیم باشم

    نتونستم لذت ببرم

    و..

    ولی حتما میدونید که فقط و قطعا همین یه مورد نیست کم کم ریشه اش داره تو‌کل زندگیم تاثیر میذاره!

    تا جایی که با خودم میگفتم خب شاید من یه آدم معمولی بی استعدادم که همه از من بهترن.

    و یا میخواستم بپذیرم که ناتوانم..

    ضعیف و ناتوان رفتار میکردم چون فکر میکردم نه من به اندازه کافی خوب نیستم؛

    عملکرد خوب برای بقیه اس نه من!

    اونا خوبن نه من!

    و مشخصه بااین باورها و ترس ها نتیجه چی میشه..

    استاد بی نهایت سپاسگزارم که باعث شدین بشینم جدی به این قضیه ترس ها فکر کنم

    و حتی بنویسم درموردشون.

    سپاسگزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: