پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 2 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-15.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-29 04:11:212024-08-04 11:31:00پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
بنام تنها فرمانروای آسمان ها و زمین
سلام به استاد عزیز و گرانقدرم و مریم شایسته مهربان و نازنینم
سلام به دوستان خوب و ارزشمندم در این سایت
تمام اتفاقات زندگی مون رو خودمون داریم به وجود ی آوریم.
تمام اتفاقات زندگی مون رو با افکار، باورها و کـانون تــوجه مون داریم به وجود می آوریم.
یعنـــی هر آن چه که در زندگی ما داره به وجود می آید چه خوب و چه بد،چه خواسته چه ناخواسته، داره توسط خوده ما به وجود می آید، نه هیچ عامل بیرونی دیگه ایی
یعنـــی هیچ عامل بیرونی نیست که زندگی شما رو تحت تاثیر قرار بده.
هر اتفاق، هر شرایی که به وجود میاد رو خــودمـــون داریم خـلـق می کنیم.
واکنـش های ما هم به اتفاقات و شرایط هـم باعث میشه که اون جنس اتفاقات بیشتر بشه یا کمتر…
حالا که داستان اینه و هممون تجربه کردیم کــه به هر آنچه که تــوجــه کنیم از جنس همون بیشتر و بیشتر وارد زندگی مون مـیشه.
در بحث پترن ها و الگوهای تکرار شونده این نشان دهنده اینه که اون افکار یا باورهای بنیادین شماست.
و یکـــی از راه های پیدا کردن باورهایم پیدا کردن این الگوهاست.
یــــــــکی از راه های رسیدن به خودشناسی هم پیدا کردن باورها و الگوهای تکرار شونده است.
_—————–
سوال: چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار می کنید؟
من ترس از شکست و موفق نشدن دارم.
چقدر این جمله ایی که استاد گفتین آهسته برو آهسته بیا که گربه شاخت نزنه رو من زیاد شنیدم و زیاد خودم تکرار می کردم. نمیدونم از چه زمانی، اما میدونم این جمله تبدیل به یک باور و فکر غالب در من شده. تا شما این جمله رو گفتین گفتم اینه. این جمله درسته و هنوزم میگم درسته دیگه. همینطور مگه نیست آسته برو آسته بیا که گربـه شاخت نزنه.واقعا این جمله از کجا اومده. اصلا چرا با خودم تکرارش میکردم و چی میشد که میگفتم مهم نیست،مهم اینه که من پیداش کردم و میدونم که اصلا به من کمکی نمیکنه پــس یک باور مخرب و مخدودگننده است برای من. پس باورش نمیکنم و به جاش میگم آهسته برو و بیا و فقط لذت ببر و عشق کن و از دیدن گربه های با و بی شاخ کیف کن که همه اومدن تا به من خیر برسونن وهمه اینجان تا منو به خواسته هام برسونن.
جالبه من فکر میکردم از چیزی نمیترسم و خودمو خیلی شجاع و نترس میدونستم و خیلی هم بهم میگفتن و همین باعث شده بود از همون اوایل سایت که کلمه ترس و پیدا کردن ترس ها” رو شنیدم و اینکه باید بریــم تـــو دل تــرس هامــون. باعث بشه بهش فکر کنم و دنبالش بگردم و هر بار چیزی پیدا نکنم اما چند ماهی هست کشفــش کردم که من از موفق نشدن از شکست میترسم و چقدر این ترس مانع شده تا کاری رو به بهونه های مختلف تموم نکنم یا اصلا شروع نکنم یا الکی طفره برم و هیچ وقت خودم درک نکنم این کارا چیه،چرا اینقدر دور میزنم دور خودم.
_یک ترس دیگه هم پیدا کردم در خودم ترس از انتقاد شدن و از یک زاویه دیگه هم ترس از مسخره شدن دارم. فکر کنم در بچگیم خیلی مسخره شدم و از اینکه مسخره بشم میترسم و از اینکه انتقاد بشم و به شخصیت و کاری که میکنم ایراد و نقدی وارد بشه میترسم و خوشم نمیاد.(البته انصافا انتقاد پذیر نبودنم خیلی خیلی بهتر شده و یکجوری شدم که استقبال میکنم تا ازم انتقاد بشه تا نقاط ضعفم رو ببینم یا خودمو از زوایه نکاه بقیه ببینم.)
دیگه فعلا ترس دیگه ایی در خودم نمیبنم و انشالله خدا هدایتم کنه تا برم تو دل ترس هام، تا از ترس هام بزرگتر و قوی تر بشم.
بقول معروف هرآنچه مرا نکشد قوی ترم میکــند.
از ترس هام رد بشم و برگردم به چیزهایی که میترسیدم نگاهی بندازم و بخندم و بگم چقدر این ترس های واهی و کوچیکی بودن و روزی بــگــم خداروشکر من بزرگ شدم که الان اون ترس ها برام کوچیک شدن.
خداروشکر که هربار دارم لایه های وجود خودمو بیشتر کشف میکنم (عاشق این اکتشاف هام) و مثل استاد عزیزم دارم به خودشناسی بیشتر خودم و خود واقعی ام نزدیک و نزدیک تر میشم و جوری میشه که اصلا اینقدر خودمو میشناسم که میدونم دقیقا کی هستم و چی میخوام و هیچ نقطه گنگی در وجود و افکار و رفتارهام برام نمونده و خودم اونایی که میخوام رو تغییرمیدم و میشم خالق تمام و کمال زندگی و شرایط و اتفاقات زندگی ام. و کد میزنم و برنامه و طرح زندگی خودمو میسازم و میشم ماهرترین برنامه زندگی خودم اصلا زندگی برام میشه فقط رشد و صعود و بهبود و پیشرفت….
خدایا شکرت برای قلب هایی که به سمت خودت میگشایی تا شبیه خودت خالق بشیم.
خدایا شکرت برای این دُر و گوهر ها و آگاهی های ناب که میبینم و میشنوم.
خدایا شکرت برای این جهان و قوانین ثابتش
سلام به استاد خوشتیپ و دوست داشتنی و مریم بانوی پشت صحنه و همه ی دوستای گلم تو این خانواده ی بزرگ عباسمنشی! امیدوارم حال دلتون کوک کوک باشه :)
اگر بخوام از سمیه ی سالها پیش بگم یه ترس بزرگم که بصورت ناخودآگاه بود ترس از تغییر بود. یعنی بشدت محافظه کار بودم برای شرایطی که داشتم یا حتی تو چیزای کوچیکی مثل ذائقه غذایی! اگر تو بچگی کلم خورده بودم و دوست نداشتم، دیگه دوست نداشتم و تمام. حاضر نبودم برای بار دوم حتی تست کنم. کلا از هر تغییری فراری بودم و خودم بهش آگاه نبودم یعنی اصلا بهش فکر نمی کردم که چرا مقاومت دارم به این تغییر رفتار یا تغییر طرز لباس پوشیدن یا تغییر نوع تفریحاتم و …
ترس دیگه ای که داشتم از مورد انتقاد قرار گرفتن بود که خب الان خیلی واضحه که از کمبود اعتماد به نفس بود. یادمه تو فامیل خیلی دختر موجه و درسخونی بودم و تعریف و تمجید اطرافیان باعث شده بود خیلی از رفتارهام فقط برای تداوم اون اعتبار ذهنی اطرافیان بود. چقدر هم فکر می کردم دارم درست رفتار می کنم و به خودم افتخار می کردم :))) اینی که می گم مال زمان دبیرستان و دانشگاهه و خب هنوز با استاد و آموزه هاشون آشنا نشده بودم.
ترس از ناشناخته ها هم که فکر می کنم همه ی آدما کم و بیش دارن و من هم داشتم که قطعا از این نشأت می گیره که تمام قدرت رو مختص خدا ندونیم. مثلا اگه قراره تنهایی به یه جنگل تاریک بریم باورمون این باشه که خدا با منه و هیچ اتفاقی برام نمیفته (تئوریشو خوب بلدما ولی عملیش خیلی سختتره خخخخخ) حالا بهش می رسیم.
یه ترس دیگه ای که داشتم از بنده ی گناهکار خدا بودن بود. البته نه خدای فعلیم که انقدر مهربونه و دوست داشتنی که فقط عشقش تو دلمه بلکه اون خدای نامهربان قبلی که انگار نشسته بود منتظر ببینه بنده هاش کی دست از پا خطا می کنن و مچشون رو بگیره و با اینکه تو قران می خوندم خداوند توابه رحیمه ولی اگر خطایی تو زندگیم داشتم انگار باور نداشتم از ته قلبم که خدا می بخشه و اتفاقات ناخواسته ی بعدیش رو می ذاشتم به حساب اینکه خدا ازم ناراحته… چه رابطه ی غمناکی بود واقعا اون جنس رابطه ی قبلیم با خدا… خدا جونم مهربونم، شکرت که تو رو شناختم شکرت که این چندسال چیزی جز حس خوب و عشق و خوشحالی تو دلم نیست وقتی به تو فکر می کنم…
استادجونم اگه شما و آموزشهاتون نبودین من هنوز یه همچون آدمی بودما!!! وای که چه لطفی داشته خدا بهم که هدایتم کرده به این مسیر بهشتی و پر از زیبایی و آرامش…
و اما ترسهایی که هنوز دارم! کلا خیلی از رفتار ها از جمله خواسته ها و ناخواسته های آدم در اثر همنشینی طولانی با فرد دیگه ای تحت تاثیر قرار می گیره. من هم بعد از ازدواج با همسرم به مرور تغییرات زیادی تو شخصیتم اتفاق افتاد. مثلا ایشون خیلی اهل تجربه ی چیزای جدید بود بشدت اهل کوه و طبیعت گردی بود و منم استقبال می کردم. یادمه حتی یه بار با یه زوج از دوستامون رفتیم سد لتیان به قصد اینکه چادر بزنیم و شب رو تو طبیعت بمونیم ولی اونا شب قرار نبود بمونن و برگشتن. خودمون دوتا بودیم و شب و سکوتش که گاهی با زوزه هایی از دور می شکست. یادمه یه تبر هم همسرم داشت که گذاشته بودیم تو چادر که اگر حیوونی چیزی حمله کرد یه وسیله ی دفاعی داشته باشیم خخخخخ. شجاعت بود ولی خیلی از سر اعتماد به قدرت خداوند نبود. بخشیش این بودا ولی نه همش. اون ترسه هم بود. بخصوص نصفه شب که صدای پای حیوونی رو شنیدیم بیرون چادر. اون شب بخیر گذشت و صبحش زیبایی از اونجا دیدیم که مخ آدم سوت می کشید. و کلی هم حس شجاعت که ما دوتایی شب رو تو این جنگل خوابیدیم… ولی از خدا پنهون نیست از شما هم لازم نیست پنهون باشه که هنوز ترس از ناشناخته ها رو زیاد دارم. البته خیلی آگاهانه تلاشی هم نکردم که برم تو دلش. در حد اینکه تو شهر تو تاریکی تنها چند دقیقه قدم بزنم آره ولی اون انگار بیشتر بخوام خودمو گول بزنم. دوست دارم یه بار دیگه تجربه ی چادر زدن و تو طبیعت موندن در شب رو داشته باشم ولی اینبار از روی اعتماد به خداوند اینکارو بکنم.
ترس از تغییر رو آگاهانه روش کار کردم البته که هنوز هم خیلی کار داره ولی می دونم که خیلی بهتر شدم توش. یه مرد که تو ذهنم اومد همین مورد حجاب سر هست که بعد از یکی دوسال که به امریکا اومده بودیم، عقلم می گفت این حجاب هیچ حسنی که برای من نداره تازه این ذهنیت دست و پاگیر بودنش و اینکه بقیه نگاه متفاوتی بهم دارن رو برام بهمراه داره ( که البته که از کمبود اعتماد به نفس می یومد و من هرجور که بخوام باشم در توانایی هام تاثیری نداره مثلا برای پیدا کردن کار) ولی اینکه عقلم دلیل موجهی براش نمی دید کافی نبود، ترس از تغییر و البته نخوام پدر و مادرم رو ناراحت کنم هم بخش کمی نبود… و خلاصه بعد از 5 سال و کلی بعد از آشنایی با قوانین بود که روسری رو برداشتم چون می دونستم که دلیلی بر اعتقاد و دینم نبود و واقعا بخاطر دیگران بود. اما اگه ترس از تغییر نبود و اعتماد به نفسم کافی بود همون موقعیکه عقلم گفت معنی نداره باید برش می داشتم.
ترس از مورد انتقاد قرار گرفتن هم خیلی بهتر شدم توش. چون عزت نفسم خیییییلی بهتر از قبل شده بخصوص بعد از کار کردن دوره ی عزت نفس که نقطه ی عطفی بود واقعا تو شخصیت و زندگی من. دیگه حرف و نظر دیگران برام مهم نیست نمی تونم بگم صد درصد ولی خیلییی بهتر از قبل شدم.
خداجونم شکرت که تو این مسیر هستم و آگاهانه دارم شخصیتم رو رشد می دم. کمکم کن هدایتهات رو دریافت کنم بفهمم و اجراشون کنم.
امیدوارم همگی در پناه حق شاد و سرافرازی سلامت و ثروتمند باشین :)
سلام بر سمیه عزیز و نازنین
شما یه شجاعتی داری که چندان تعداد زیادی از آدم ها بخاطر باورهای غلطشون ندارند
و اونم هم ، مهاجرت کردن هستش
حالا در مورد شما مهاجرت به کشور آمریکا از ایران
واقعاً شجاعت میخواد کسی که از کشوری که به دنیا آمده مهاجرت کنه بره یک جای دیگه ای
مخصوصاً اگر اونجا یک جای خیلی دوری نسبت به زادگاهش باشه
و من این شجاعتتون رو تحسین میکنم
و دارم روی باورهایی که مثل زنجیر من رو در اینجایی که هستم نگهم داشته کار میکنم
تازه شما توی همون آمریکا هم از ایالت نیویورک به ایالت شیکاگو اگر درست یادم مونده باشه مهاجرت کردین
اگر یادتون باشه قبلاً هم بهتون گفتم که چقدر شما قابل تحسین هستین که وقتی احساس میکنید باید محل زندگیتون رو تغییر بدین ، دقیقاً اینکارو میکنید
چون با اونجایی که قبلاً بودین دیگه همفرکانس نیستین دلیلی نداره به زور بخواهیم جایی باشیم که دیگه باهاش هم مدار نیستیم
مورد بعدی اینکه مهاجرت چقدر میتونه توانایی هایی رو در انسان بروز بده که تا قبل از مهاجرت کردن اصلاً نمی دونستیشون
من خیلی واقعاً افرادی رو که مهاجرت میکنند تحسین میکنم ، مخصوصاً از زمانیکه این خواسته در من هم به شدّت شکل گرفته که دوست دارم مهاجرت کنم
در کل دمتون گرم
دوستتون دارم
در پناه خدا
سلام به حسن گرامی و عزیز
بسیار ممنونم از پاسخ شما و تحسینتون که قطعا فرکانسش به خودتون برخواهد گشت. دقیقا درست می گی شما. خیلی سخت بود که به یک سری باورهای غلط غلبه کنیم و تصمیم مهاجرت بگیریم. بخصوص که 7-8 سال پیش ما اصلا با استاد و آموزشهای بی نظیرشون هنوز آشنا نشده بودیم. واقعا احساس گناه در مورد اینکه پدر و مادرهامون رو گذاشتیم و اومدیم تا سالها همراهتون بود. ولی حسنی که شما نسبت به شرایط اون موقع من داری اینه که قوانین رو می دونی و بنابراین آگاهانه می تونی ازشون برای پیش بردن این مسیر استفاده کنی. یادمه برای من دور شدن از خانواده خیلی سخت بود ولی یه چیزی که کمک کرد این بود که اول مهاجرت کردیم به قطر برای حدود دو سال. و این حسن رو داشت که در عین اینکه از ایران رفته بودیم و جای دیگه ای زندگی می کردیم ولی بغل گوش ایران بودیم و اراده می کردیم می تونستیم برای ویکند بریم ایران. البته که ما سالی یکی دوبار بیشتر نمی رفتیم ولی امکانش بود بهرحال. بعدش که به امریکا رفتیم یه بچه ی سه ماهه داشتیم و شرایط واقعا راحت نبود ولی خدا رو شکر از پسش براومدیم. بازم میگم قطعا و قطعا که اگر با قوانین آشنا بودیم بسیاری از سختی ها و تحمل های بی جا رو نداشتیم و شرایط خیلی راحتتر پیش می رفت. خدا رو واقعا شکر می کنم که دیگه همه ی اون داستان ها جزئی از گذشته شده و شرایط کلی تغییر کرده الان.
برای شما هم از خداوند همت و توکل کافی می خوام تا اگر مهاجرت خواسته ت هست، به مسیر های آسان هدایت بشی و بتونی این راه رو پیش بری و از مسیر هم لذت ببری.
در پناه حق شاد و سلامت و ثروتمند باشی.
سلام استاد بی نظیرم
سپاسگزارم بابت فایلهای عالیتون که هرفایل میلیاردها می ارزد ومن ثروتمندم چون علاوه بر سلامتی روابط عالی، فرزندان ودوستان خوبی که از آموزشهای شما بدست آوردم
این فایلهای عالی هم روزیم شده
استاد توی این الگوهای تکرار شونده
الگویی که زیاد زیاد وزیاد درزندگیم تکار میشه اینه که نمیتونم پول پس انداز کنم وهمیشه نگران کمبود پول هستم خیلی زیاد پول دستم میاد وسریع اتفاقی میافته که خرج میکنم وپول پیشم نمیمونه هرچی میام پولم رامدیریت کنم کمتر موفق میشم ودیگه از شکست میترسم وقتی کاری راشروع میکنم اولش خیلی خوب پیش میره مشتریهای زیاد فروش عالی وسود خیلی خوب تا حد پله دوم، بعد تمام، دیگه اصلا بی خیال میشم این خیلی تکرارشده
طوری که دیگه انگیزه ام راازدست دادم خیلی کارهاشروع کردم ولی به سرانجام نرسیده
بااموزه های شما زندگیم از هرجهت عالی شده، ولی در مورد کسب وکار ومدیریت پول مشکل دارم نمیدونم ازکجا آب میخوره
یه باور مخربی هست که باید پیداش کنم وجهادی اکبر برای تغیرش رابیاندازم
وخوشبخت وثروت مندم چون عضوی ازاین خانواده ام
بنام خدایی که بشـــــــدت کافیست
سلام به همگی
خـــــیلی خوشحالم که دوباره دارم می نویسم آخه نوشتن واقعا فرکانس عجیبی داره خـــــــیلی خوبه؛ خدایا شکرت
خداجونم همین ابتدای نوشتم قبل از هرچیزی میخوام قدرت سپاسگذاری بیشتر و بیـــــشترها از خودت از نعمت هایی که بهم دادی و میدی رو بدی
میخوام از ترس هایی که داشتم و به لطف الله مهربان به اندازه ای که روی خودم کار کردم بیرونشون کردم از وجودم بگم
قبل اینکه وارد این فضا و چیزی به اسم کار کردن روی خود و تغییر خود بشم از ابراز وجود حـــتی تو جمع خانواده و دوستان می ترسیدم بماند ولی به طرز جادویی و هدایت گونه ای از یه جایی به بعد وجودم خیلی پررنگ این رو پس می زد و بهم میگفت تو نباید اینطور باشی و همین خواسته کافی بود تا هدایت های خداوند در این مسیر ورود کنه چون خودم بهش اجازه دادم چون خودم خواستم و این شد که منی که اوایل ورودم به دانشگاه حتی هم کلاسی هام به زور منو می شناختن تصمیم گرفتم رشته ام رو تغییر بدم و این کار رو از وسط راه که از اول برم یعنی دوباره کنکور بدم و دوباره دانشجوی لیسانس بشم تصمیمی که حتی اساتید تعجب کردن ولی من انجامش دادم و دوباره دانشگاه دولتی قبول شدم و دیگه از اون موقع نه فقط کلاسی هام که اساتید و رئیس دانشکده و کارمندا و همه من رو میشناختن طوری که هم کلاسی هام وقتی باهام راه میرفتن میگفتن چرا هر کی رد میشه بهت سلام میکنه آخه
حتی قبل ورودم به رشته جدیدم که تربیت بدنی بود درحالی که هیچ آموزش فوتسال دریافت نگرده بودم و خیلی واسم سخت بود خیلی می ترسیدم که بخوام برم سر تمرینات تیم دانشگاه و میگفتم آخه برم چی بگم من بجز تلویزیون اصلا آموزشی دریافت نکرده بودم ولی سعی کردم غلبه کنم بر این ترس و رفتم و همین شد خیلی زود به تیم دانشگاه اضافه شدم و رفتم مسابقات منطقه ای و سال بعدش همچنان بازیکن تیم دانشگاه ولی این بار دیگه با وجود دخترایی که ملی پوش بودند ولی مربی من رو کاپیتان تیم کرد و برای اولین بار تو تاریخ دانشگاهمون تو مسابقات کشوری قهرمان شدیم
یا همین سال گذشته که تو یکی از ادارات بزرگ و مطرح استانمون مشغول بودم با حقوق ثابت و بیمه و چیزایی که خیلی ها دنبالش هستن ولی بعد دو سال کار کردن حس کردم دیگه جای من نیست دیگه رشد بیشتری وجود نداره دیگه حالم خوب نیست دیگه خیلی کوچیک شده واسم، ترس داشتم از اینکه بخوام استعفا بدم ولی به لطف خدا قبل از روزی که میخواستم استعفا بدم پیشنهاد جدیدی تو حوزه ای که خودم دوست داشتم بهم شد
از تنهایی می ترسیدم؛ ولی از یه جایی به بعد بطور آگاهانه سعی کردم این فضا رو برای خودم ایجاد کنم
از برقراری ارتباط می ترسیدم اصلا نمی تونستم ارتباط برقرار کنم با دیگران مــــــخصوصا جنس مخالف و همین طور کسانی که فکر میکردم از من بالاتر هستند ولی مخصوصا بعد دوره عزت نفس که براحتی تونستم بخرمش و خداوند رو بابت همین بی نهایت سپاسگذارم سعی کردم آگاهانه جاهای شلوغ برم آگاهانه جاهایی و تایم هایی برم که فقط آقا باشند مثلا صبح ها اغلب بعضی کافه ها فقط مشتری آقا داشتند آگاهانه همون جاها رو می رفتم و به همین رفتنه اکتفا نیم کردم سعی میکردم صحبت کنم ارتباط برقرار کنم و الان این خـــــــیلی بهتر شده در من ولی همجنان باید روی خودم کار کنم تا هر روز بهتر و بهــــتر بشم
استاد عزیزم و مریم جان بی نهایت از شما برای تهیه این فایل های بی نهایت ارزشمند سپاسگذارم
دوسِتون دارم خــــــــــــیلی
هر لحظه مون توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین
به نام خدایی که مهربانی اش بی حد و اندازه است
سلام و درود خدمت دوست عزیز و هم مدارم خانم سلمان زاده عزیز
چقدرررر چقدررر خوشحالم که دوباره بعد از یک سال شاید هم بیشتر حضور پر رنگ شما رو توی سایت می بینم
چقدر دلم برای صحبت کردن با شما خواهر عزیزم تنگ شده بود
حتی چند سری رفتم از پروفایل خودم صحبت هایی که قبلاً با هم داشتیم رو می خواندم و تحسینت می کردم که اینقدر عالی داری روی خودت کار می کنی و رشد می کنی
و
برای شما از درگاه خداوند مهربون شادی و حال خوب و ثروت و سعادت طلب می کردم
دوست عزیزم
چقدر دوست داشتم دوباره شروع به فعالیت کنی و از مطالعهی دیدگاه های زیبایت لذت ببرم و درس یاد بگیرم
خدا رو شکر به خاطر دوست های خوش فرکانس و دوست داشتنی ای مثل شما
فکر می کنم قبلاً هم به شما توی دیدگاه های قبلیم گفتم
این صلح درونی و احساس لیاقتی که شما داری به طرز عجیبی من رو سوق میده به خواندن دیدگاهایت و تحسین کردنت:)
چقدر لذت بردم از این موفقیت هایی که نوشتی کسب کردی
عالیه ، آفرین
من هم توی ارتباط گرفتن با دختر ها مشکل دارم
البته که نسبت به گذشته خیلی هیلی بهترم مخصوصاً توی محیط های اداری و محیط های کاری خودم اعتماد به نفسم بالاست و روابط خوبی رو با خانم ها برقرار می کنم و از خودم راضیم
ولی
در مورد دوست شدن با دختر و رابطهی عاطفی هنوز مسیله دارم که به لطف خدا روی خودم کار می کنم و این هم حل میشه
چقدر کلید های خوبی بهم دادی
مرررررسی
اونجایی که گفتی….
سعی کردم آگاهانه جاهای شلوغ برم آگاهانه جاهایی و تایم هایی برم که فقط آقا باشند مثلا صبح ها اغلب بعضی کافه ها فقط مشتری آقا داشتند آگاهانه همون جاها رو می رفتم و به همین رفتنه اکتفا نیم کردم سعی میکردم صحبت کنم ارتباط برقرار کنم
حتماً توی برنامم میگذارم که نشون کنم ببینم چه کافی شاپ هایی و کلاً چه محیط هایی دخترها هستند برم اونجا ها و تمرین کنم با خانم ها ارتباط دوستانه برقرار کنم و برم تو دل این ترس بزرگم
ممنونم
ممنونم که هستی و می نویسی رفیق خوش قلبم
پایدار باشی
محدحسین عزیز سلام
ممنونم که نوشتی
آره بعد یه تایمی که حضورم کمتر شد نوشتنم کمتر شد به دلایل مختلف، دلایلی که تو همون ها هم سعی کردم یاد بگیرم بهشون فکر کنم و رشد کنم و بزرگتر بشم که مهم تریینشون رفتن مادرم از این دنیا به خونه ابدی و اصلی اش بود خب من تغییر رو قبلش شروع کرده بودم ولی خب این اتفاق جنسش فرق میکرد ولی به لطف الله مهربان و خواستنم برای یادگیری دائمی و تغییر تونستم از همین اتفاق هم یاد بگیرم
خدا رو شکر میکنم تلاش از جنس قلبی اش میکنم تا هر روز سپاسگذارتر باشم
هر روز در صلح درونی بیشتری با خودم قرار بگیرم؛ همین الان تو خونه 500 متری ساکت مون تنهایی نشستم و دارم این کامنت رو برای شما دوست ارزشمندم می نویسم؛ این رو از این جهت گفتم که خیلی وقته هر روز بیشتر با خودم کلی کیف میکنم اگر تنها باشم
درمورد اون ارتباط گرفتنه اتفاقا همین چند روز پیش سعی کردم آگاهانه یه حرکت تمرینی واسه خودم انجام بدم که در رابطه به ارتباط با جنس مخالفه؛ یکی از کافه های خوب شهرمون با خواهرم و خواهرزاده ام رفته بودیم که قبل ترش که می رفتیم مثلا من از ارتباط و انرژی صاحب کافه خیلی خوشم میاد ولی مثلا اینکه بخوام باهاش عکس بگیرم خیلی سخت بود سری آخری که رفتیم آگاهانه ازش خواستیم که باهاش سلفی بگیریم
هر لحظه ات توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین محمدحسین عزیز (راستی همین به اسم کوچیک صدا کردن طرف مقابلم خودش یه تمرین بود اوایل حــــــتی تو همین کامنت نوشتن ولی سعی کردم آگاهانه انجامش بدم و تو ارتباط مستقیم و حضوری هم روی این شروع کردم کار کردن)
محدحسین عزیز سلام
ممنونم که نوشتی
آره بعد یه تایمی که حضورم کمتر شد نوشتنم کمتر شد به دلایل مختلف، دلایلی که تو همون ها هم سعی کردم یاد بگیرم بهشون فکر کنم و رشد کنم و بزرگتر بشم که مهم تریینشون رفتن مادرم از این دنیا به خونه ابدی و اصلی اش بود خب من تغییر رو قبلش شروع کرده بودم ولی خب این اتفاق جنسش فرق میکرد ولی به لطف الله مهربان و خواستنم برای یادگیری دائمی و تغییر تونستم از همین اتفاق هم یاد بگیرم
خدا رو شکر میکنم تلاش از جنس قلبی اش میکنم تا هر روز سپاسگذارتر باشم
هر روز در صلح درونی بیشتری با خودم قرار بگیرم؛ همین الان تو خونه 500 متری ساکت مون تنهایی نشستم و دارم این کامنت رو برای شما دوست ارزشمندم می نویسم؛ این رو از این جهت گفتم که خیلی وقته هر روز بیشتر با خودم کلی کیف میکنم اگر تنها باشم
درمورد اون ارتباط گرفتنه اتفاقا همین چند روز پیش سعی کردم آگاهانه یه حرکت تمرینی واسه خودم انجام بدم که در رابطه به ارتباط با جنس مخالفه؛ یکی از کافه های خوب شهرمون با خواهرم و خواهرزاده ام رفته بودیم که قبل ترش که می رفتیم مثلا من از ارتباط و انرژی صاحب کافه خیلی خوشم میاد ولی مثلا اینکه بخوام باهاش عکس بگیرم خیلی سخت بود سری آخری که رفتیم آگاهانه ازش خواستیم که باهاش سلفی بگیریم
هر لحظه ات توحیدی تر و ثروتمندتر در پناه رب العالمین محمدحسین عزیز
(راستی همین به اسم کوچیک صدا کردن طرف مقابلم خودش یه تمرین بود اوایل حــــــتی تو همین کامنت نوشتن ولی سعی کردم آگاهانه انجامش بدم و تو ارتباط مستقیم و حضوری هم روی این شروع کردم کار کردن)
به نام خدا
سلام به استاد عزیزم ومریم جان ودوستان هم فرکانسی
من از طرد شدن در رابطه می ترسم
من از شکست خوردن می ترسم.
من از ناشناخته ها می ترسم
من از تنها ماندن می ترسم
من از انتقاد شنیدن می ترسم
من از تغییر می ترسم
و…
سوالاتی که استاد مطرح کردن درباره ترس ها اینجا قراردادم تا درمورد چند تاشون درباره خودم صحبت کنم
من از ناشناخته ها می ترسم البته منظور از ناشناخته درمورد رفتن به مکان های جدید توی سفر نیست چون توی این زمینه شجاعت کافی دارم بلکه منظور من از ناشناخته ها محیط کاری های جدید وآدم های جدید، تجربه کردن یعنی تا جایی که اذیت نشم در محیط های کاری می مونم و اونو ترک نمی کنم وجای جدیدی تجربه نمی کنم چون میگم حالا کجا برم که منو نمی شناسن حالا دوباره بیا خودت وویژگی های اخلاقیت نشون بده وخودت توی کار ثابت کن ،خوب چه کاری همونجا که هستم می مونم دیگه….
قبلا از تنها موندن می ترسیدم واگر خونه خالی میشد منم بلاخره یه جایی میرفتم ولی الان از وقتی با سایت آشنا شدم تنهایی دوست دادم چون روی باورهام کار می کنم ،فایل می بینم واصلا تنهایی ترس آور که نیست لذت بخشه…
از انتقاد شنیدن می ترسم وقضاوت مردم برای همین همیشه سعی می کنم بهترین خودم ارائه بدم ولی خوب بهرحال دل همه رو که نمیشه بدست آور البته این دیدگاه بیشتر برای قبل آشنا با استاد بوده الان دیکه حرف مردم وانتقادها تا جایی که سازنده باشه حتی استقبال می کنم وترس ندارم واگر انتقادها ریشه در حسادت وغیره داشته باشه بهشون توجه نمی کنم به قول قران اعراض می کنم ومیرم وکار درست انجام میدم کاری به سلیقه مردم ندارم …..
از تغییر اصلا نمی ترسم چون به آیه قرآن ایمان دارم که خداوند سرنوشت هیچ قومی را تغییر نمی دهد مگر آنها سرنوشت خودرا تغییر دهند(به واسطه باورهایشان ورفتارشان)…
دوستتتتون دارم هرکجا هستید شاد وسرافراز باشید
سلام به رفقای عزیزم
خدا رو شکر که دوباره تونستم اینجا کامنت بذارم.
وقتی به این خاطر خدا رو شکر میکنم، یعنی حالم میزونه ، چون میون خانواده م هستم. یعنی همه چیز رو رواله که اومده م اینجا. این شکر داره. یعنی خودآگاه و ناخودآگاه،میدونم که خودم دارم سرنوشت امروزم رو رقم میزنم.
مدتهاست از چیزی نمیترسم! اینجا که هستم از چیزی نمیترسم! رابطه م که با اینجا بدلیلی سست بشه، ترسها هم میان! ریشه شون تنبلی یه.
تنبلی از روبرو شدن با چیزهای جدید.
تنبلی از روبرو شدن با به روز بودن و تغییر پذیر بودن دنیا.
تنبلی از اینکه امروزم باید همه ی ترسهام رو له کنم و تو دلشون برم! ول کن بابا، حال داری؟!!
تنبلی از….
خودشه! من از تنبلی میترسم! تنبلی که زاده ی تنهایی یه! تنبلی، موقعی که خودم رو با خودم مواجه میبینم!
صبح که پاشم و چارتا کامنت اینجا بخونم شکر گذاری کنم و تمرینم رو انجام بدم، یعنی تعهد داده م که امروز فقط رو نکات مثبت زوم کنم…یعنی امروز به چیز بد و دردناک و ترسناک و…توجه نمیکنم ، خب , وقتی به چیز ترسناک توجه نکنی، اصلا معنی ترس رو هم نخواهی فهمید! مدتهاست اینطوریم!
همیشه باشید رفقا! یه کامنت که از شماها بخونم، تمومه! تو دهن شیر هم میرم! از چی بترسم! شما پشتوانه و دلگرمی بزرگی هستین.
خیلی خوشحالم که اینجام! خیلی خوبه که روزم با شکرگذاری و تمرین ستاره قطبی شروع میشه…اینا شجاعت منو تضمین میکنن! با اینا از فصل رهن و اجاره و تورم وحشتناک روز افزون و آینده برای فرزندانم و بی پولی و بی پولی و بی پولی …هم نمیترسم!!
خلاصه خیلی چیزها هست که با تمرینهای صبحگاهی، تبدیل به پشم میشوند! با بودن میان شماها! با ورودیهای مثبت ذهن که از اینجا تامین میکنم….ترس چیه بابا…همه تون عشقید! آدم عاشق، ترس نمیفهمه! از هر چی بترسی، به سرت میاد! در نتیجه از همینهاست که باید حذر کنم. دمت گرم استاد! پاشنه آشیلهای مهمی رو برای تمرین ستاره قطبی امروزم بیرون کشیدی!
خوشبخت و خوش شانس و پولدار باشید!
سلام علی جان
ضمن مفید بودن کامنت خنده به دل هامون جاری کردی با این جملهخلاصه خیلی چیزها هست که با تمرینهای صبحگاهی، تبدیل به پشم میشوند! با بودن میان شماها
اینجوری به ما احساس خوب یک تولید کننده پشم رو دادی.
اما تنبلی در واقع مثل تاریکی که از فقدان نوره، تنبلی هم فقدان انگیزه و هدفه و نداشتن انرژی حرکت
دلیل این که خداوند در ابتدای خلقت ، باک وجودمونو پر از عشق کرد همین بود که با سوخت عشق به حرکت در بیایم تا عدم و فقدان و نبودهارو تجربه کنیم و این تنها دلیل حضور ما در این عالمه
پس اگر باکتون خالیه به اولین پمپ عشق که رسیدید حتما پرش کنید.
قطعا خوب می دونید این پمپ ها و شارژرها کجا یافت میشن
به امید روزهای پر شو ر و حال و باانگیزه
موفق باشید دوست عزیز
وای خدا….چه روز خوبی!
اینکه سید حبیب حافظان , مراد عاشقان سایت به کامنت من جواب بده را در خواب هم نمیدیدم! آقا عرض ارادت!
راست میگید، عشق همه چیز رو درست میکنه. چقدر درست به ارتباط معکوسش با تنبلی اشاره کردید! چقدر به جا مچ مرا گرفتید! خیلی خیلی ممنونم.
بهترین انگیزه رو میشه از عشق گرفت…بنده هم آخر کامنتم به نوعی به این مبحث اشاره کردم منتهی عشق شما، حضرت عشق و بانوی گرامیتان، سرمشق و باعث تحسین و افتخار همه ی ماست و یه چیز دیگه ست!
چشم! من هم باکم را از عشق بیشتر پر میکنم. توصیه شما حضرت عشق را باید توتیای چشم کرد.
چه بهتر که کم کم یک کارخانه ریسندگی هم کنار کسب و کار پشم ریسی ام در سایت، راه اندازی کنم!! اینجوری این ترسها تبدیل به پارچه ای، چیزی میشوند و شاید به دردی خوردند!
تندرست و عاشق و پیروز باشید.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام به استاد عباسمنش و خانم شایسته مهربان
سلام به همه دوستان ثروتمندم
موضوع: ترس
إِنَّمَا ذَلِکُمُ الشَّیْطَانُ یُخَوِّفُ أَوْلِیَاءهُ فَلاَ تَخَافُوهُمْ وَخَافُونِ إِن کُنتُم مُّؤْمِنِینَ (175) آل عمران
این شیطان است که دوستان خویش را (از قدرت کفّار) مى ترساند، پس اگر ایمان دارید از آنان نترسید و فقط از (مخالفت) من بترسید.
همه انسانها در زمینه ای ترس دارن، و بزرگترین مانع موفقیت ترس است .
اما بعضی از ترس ها ریشه و آبشخور ش باورهای محدود کننده هست که هر از گاهی تکرار می شوند وباعث بروز عادتهای رفتاری خاصی می شوند که به نفع زندگی ما نیست
من خودم ترس از قبرستان داشتم واینکه جن دارد و از این برنامه ها ، بعداز مطالعه کتاب رویا های که رویا نیستن ، فهمیدم که تنها راه غلبه بر ترس وارد شدن به آن هست و شبها با بردارم می روم و در قبرستان راه می رویم و به نجوای های شیطانی پایان می دهیم .
ترس دیگر من ، ترس از رشد و گسترش کسب و کارم هست با وجود اینکه تکامل خودم را طی کردم و لی هنوز دوست دادم در منطقه امن خودم باشم و حرکت نکنم
پیدا کردن الگوهای تکرار شونده قسمت 8.«ترس».
سلام به استاد عزیز و خوبم .
چ ترسهایی دارید که نتونستیدبهش غلبه کنید؟
ترس بزرگترین حربه وسلاح شیطانه.
ترس نشانه ی بی ایمانی انسانه.
ترس اشاعه ی انرژی منفی درجهانه.
ترس از هرچیزی ،عواقب مخرب ومنفی در پی داره .
تو گذشته به من آموخته بودن ترس از خدا تنها ترسیه که خوبه .باید از خدا بترسید واگرنه به خودت اجازه ی هر اشتباهی میدی.ولی اگه بترسی کمتر سمت خطا واشتباه میری.
که از سمت من اینطور نبود،ینی ترس از خدا منو از خدا خیلی دور کرد.
اتفاقا ترس ووحشت از مجازاتش منو حریص تر کرد.
چنان نفرتی تو دل من کاشت که ازروی لجبازی وانتقام گرفتن از خدا ،سمت اشتباهات میرفتم.
که خب نتایج کاملا بدی هم داشت.
ترسهای زیادی در گذشته داشتیم.
ترسهایی مثل ترس از مجازات،ترس از تنهایی ،ترس از وابستگیها،ترس آینده،ترس ازتغییر شرایط ،ترس ازمرگ،ترس قضاوت ،ترس از انتقاد،ترس از طرد شدن،ترس از شکست،ترس از مشکلات ،ترس از فقر،ترس از بیماری،ترس از بدبختی،ترس از بی عابرویی،ترس از بی اعتبار شدن،ترس از بی خدایی وهزاران ترس دیگه که میتونست دامن ما رو بگیره!
من به خاطر ترسهام دروغ گفتم .
تهمت زدم،غیبت کردم،قضاوت کردم.
به خاطر ترسهام دیگران را کنترل کردم .
احترام ومحبتهای بیجا وبی مورد کردم.
به خاطر ترسهام دلسوزی های بی مورد داشتم.
عجله کردم.خدا رو ندیدم.
مسولیت خارج از توانم قبول کردم.
گاهی زیادی حرف زدم .خیلی جاها از قالب خودم در اومدم ونقاب زدم.
باغرور رفتار کردم.
انکار داشتم .اعتماد به نفس وعزت نفسم ازبین رفته بود.
به خاطر ترسهام خشمگین وعصبانی شدم .
به خاطر ترسهام همیشه مضطرب بودم .
ترس همیشه ذهن منو اشغال میکرد.
ترسها وابستگی هامو بیشتر میکردن.
به خاطر ترسهام اغلب مواقع مثبت گرا نبودم .
برای انجام هرکاری ضعف داشتم.
خود کم بین بودم از خودم خوب مراقبت نکردم .
خیلی جاها ترسها باعث شدن احساساتم را خفه کنم و بروز ندم.
بله اکثر این موارد باعث شده بود که من یک فرد کاملا ترسویی در جامعه باشم .
آدمهای ترسو مثل آدمهای فراری میمونن . حالا میخواد موضوعی درونی باشه یا بیرونی ولی اگه تو ازش بترسی ،دسیسه ی فرارو میکشی .
آدم ترسو از مقابله شدن با اتفاقات وحشت داره،پس مقاومت میکنه .
ترجیحا با خیلی از قضایا کنار میاد ودرد میکشه یه جورایی تحمل میکنه ،ولی حاضر نمیشه غلبه کنه به ترسش چون یه وحشتی درونش هست که اون اجازه ی چیزیو بهش نمیده .که ما بش میگیم «نجواهای شیطان ».
این جور وقتا من یاد گرفتم ازخودم چند تا سوال قدرتمند کننده بپرسم .
از چی میترسم ؟
برای چی میترسم؟
چکار کنم نترسم؟
پاسخ دادن به هر کدوم از این سوالات خیلی به من کمک میکنه تا بتونم به اون نجواها بهتر غلبه کنم .
واقدام به حرکتی داشته باشم.
گاهی هم نیاز به حرکت نداره فقط کافیه تو وجود خودت کشته بشه.
چون خیلی از ترسهامون تو ذهنمونن واز توهمات ذهنمون نشان میگیره درواقع ترسی وجود نداره وهمش زاییده ی خیالمونه.
مثل ترس از مرگ یا ترس از آینده .
چیزایی که هنوز اتفاق نیفتاده ولی من در ذهنم با ترسهام به اون اتفاقها بال وپر دادم .
دیگه همه میدونیم که «ترس»نشانه ی «عدم ایمانه».
هر جا که خدا نیس قطعنا ترس هست.
وجود خدا عامل مهمی برای از بین بردن ترسهاس.
هرجا که نگران ومضطربی ،فقط ایمان به خدا کمکت میکنه که برنگرانی هات غلبه کنی.
اگه از آینده میترسی فقط سپردن خودت به خداس که کمکت میکنه .
اگه از بیماری ترس داری فقط با یاد خدا ،میتونی آروم بشی وامیدوار چون میدونی تنها شفا دهنده فقط خود اونه.
اگه نسبت به افراد خانوادت چون وابستشون هستی، میترسی ونگرانشون هستی ،فقط توکل به خداس که میتونه آرومت کنه .
اگه از مرگ میترسی ،شناخت خداوجهان میتونه کمکت کنه تا نترسی.
اگه تغییر شرایط وحشت داری ،فقط هدایت خداست که تسکین بخشته.
اگه از قضاوت وانتقاد دیگران میترسی تکیه کردن به خدا تو رو آروم میکنه .
پس ببینید هرجا وباهر اتفاق وحادثه وهر افکاری،این خداست که نجات دهنده وشفا بخش ذهن وروح و جسممونه .
خدا رو که داشته باشیم نگران نمیشیم.
بهم نمیریزم ،وحشت نمیکنیم ،نتایج خوب دریافت میکنیم .
چرا؟چون تنها انرژی ومبدا مورد اعتماد،تنها فرد قدرتمندوقهرمان زندگیمون پروردگار مهربونمونه .
هرجا که ترسیدم بدونم هنوز ایمان به خدا ندارم وهنوز نتونستم به خدا اعتماد کنم .هنوز نتونستم به خدای خودم تکیه کنم .
و هنوز ازش هدایت نخاستم .
شناخت خدا غلبه بر تمامی ترسهامونه.
جایی که به خدا اعتمادمیکنم ،درواقع اون موضوع یا مسئله رو رها میکنم .
جایی که ایمان به خدا دارم ،آروم وصبورم.
جایی که خدا هست افکار مثبت تو ذهنم میاد.
اگه خدا رو داشته باشم نیازی به وجود کسی ندارم.
ومن تنها نیستم.
اگه خدا وجهان را باور داشته باشم ،ترس وهراسی از مرگ ودنیای پس از مرگ ندارم.
وقتی باخدا باشم اتفاقات بروفق مردام پیش میرن.
موانع ها ومشکلات از سر راهم برداشته میشه.
اینکه میگن (با خدا باش وپادشاهی کن)حقیقت محض روگفتن .
خداوند یه منبع انرژی هستش که انگار شوینده ی تمام ترسها تو وجودمونه .
ونمیادوکمک نمیکنه مگر اینکه من انتخابش کنم ،من صداش بزنم .اونوقته که جلوتر ازمن میره ومن با هدایتش با خیال راحت قدم برمیدارم.
خدا جلوتر ازمن همه ی موانع رو برمیداره ومن جا پای خدا قدم میزارم .
خدا رو داشته باشی از مشکلات نمیترسی .
من از اون دسته افرادی بودم که تا مشکلی برامون پیش میومد چنان به وحشت میفتادم انکار که دنیا به آخر رسیده اما خداروشکر الان از این حسای منفی ندارم چون باور دارم منی که تو مسیر خدا قرار گرفتم ،خودش حواسش به من هست واجازه نمیده من آسیب ببینم .
از طرفی قدرتشو خیلی باور کردم به همین جهت دیگه ترسی ندارم واتفاقات ناجالب رو راحت میپذیرم.
یه ترس دیگه ای که دارم روش کار میکنم ،ترس از مرگه .
آره من از موردن میترسم واصلا دوسش ندارم .
اما فایلهای توحیدی استاد خیلی کمکم کرده بهتر باشم .
میدونم فقط کافیه نگاهمو به مرگ تغییر بدم که باید به درکش برسم .
یه ترس دیگه ای که دارم اینه که گاهی فکر میکنم اگه خدا ازم راضی نباشه چی؟!
این ترسم همیشگی نیست ولی گاهی که به ذهنم وارد میشه ،اذیتم میکنه .
ترسهایی که اول صفحه نوشتم را در گذشته داشتم اما شکرخدا الان به خیلی هاتون غلبه کردم .
چون خیلی سال روی خودم کار کردم .
تو این دوسال اخیر بافایلهای استادکم کم به تک تک ترسهام غلبه کردم ورفعشون کردم .اینکه بگم اصلا ترسی ندارم که درست نیست ولی به نسبت قبل خیلی از ترسهام ازبین رفتن .
همش به خاطر باورم نسبت به خدای مهربون وقدرتمنده.
ایمانم در مقابل خیلی از مسائل هنوز ضعیفه .
میدونم که خیلی جای کار دارم .
تلاشم تو این راستا وادامه دادن این برنامه ویاد گیری قوانین جهان به خاطر درک وشناخت بهترم از خداس.
من میدونم که اگه تمام لحظات خدا رو داشته باشم به چیزدیگه یافرد دیگه ای نیاز ندارم .
من روزیو میخام که در طول روز بیشترین تایمم با خدا باشه تا کمتر بترسم .
خدا عشقه .
یکی از خواسته های بزرگم که با بدست اووردنش همه چیو بدست میارم وبه اکثر ترسهام غلبه میکنم انس گرفتن با خداست.
باور محکم وقوی ،ایمان واعتماد صددرصدم تو عملکردهام.
به امید اون روز هرروز حرکت میکنم.
استاد جونم ممنون وسپاس از شما بزرگوار عزیز دوست داشتنی.
با سلام
خانم رحیمی عزیز
خیلی عالی نحوه از بین بردن ترس را توضیح دادید، خیلی از شما سپاسگزارم
مطالب بسیار ارزشمندی نوشتین
از جمله که از خودمون سوال کنیم
از چی می ترسیم
برای چی مینرسم
و چیکار باید بکنم که نترسم
و اینکه نوشتین
در تمامی لحظات خدا را بیاد داشته باشیم، برام خیلی لذت بخس بود
واقعا وقتی فکر میکنم
اگه همین جمله شما را که
در هر لحظه خدا را بیاد داشته باشیم بهش عمل کنیم
دیگه هیچ ترسی نمیمونه،
واقعا باید روی خودم کار کنم
اینکه در لحطات کل زندگیم
از جمله در هر شرایط
مکان
زمان
، چلسات،
گفتگوها
دیدارها
و….
باید فقط با خدا و تقوی را که همان کنترل ذهن و هماهنگ با خداوند هست را در ذهنم پرورش دهم
از شما خیلی سپاسگزارم به لحاظ توضیحات عالی و فرآیندی تون
خدا یارو نگهدارتون باشه
سلام به استاد عزیزم.
سلام به خانم شایسته ی زیبا
سلام به هم خانواده های گلم.
من خودم رو یکی از شجاع تریم افراد میدونستم.
چون به راحتی میتونستم تو جمع غریبه به هر تعدادی که میخواد باشه صحبت کنم
چون به راحتی با افرادی که از نظر پست، مفام و جایگاه اجتماعی به اصطلاح قدرتمند بودند گفت و گو کنم، انتقاد کنم و از حقم دفاع کنم
چون به راحتی میرفتم تو دل ناشناخته ها
جون از ارتفاع میترسیدم اما رفتم سراغ خطرناک ترین ورزش اونم پاراگلاید و چتر بازی!
کاری که خییییلی از افراد از انجامش ترس و واحمه دارن
من بخاطر این کارهایی که بارها و بارها انجام داده بودم خودم رو یک فرد بسیار شجاع میدیدم
اما بعد از شناخت بیشتر خودم و مقداری آگاه شدن فهمیدم تو بعضی از زمینه ها خیییییلی خیییییییییییلی ترسو هستم.
در حدی که جرأت نزدیک شدن به ترس هایم را هم نداشتم.
من بارها وبارها بخاطر ترس از مشتری هام میترسیدم به اونها بگم بهم پول بدید و همین مساله خیییییلی بهم ظربه میزد.
پول کارگرا رو دیر میدادم، خودم دستم خالی میموند، آخر کار مشتری پولم رو کامل نمیداد و…
من از ناراحت شدن مشتری هام میترسیدم
من میترسیدم با مشتری هام قرارداد ببندم چون میگفتم اگه قرارداد ببندم بهم میگن یعنی تو اعتماد نداری به ما و ناراحت میشن!
من از ناراحت شدن افراد میترسیدم
اگه کسی بهم بی احترامی میکرد من میترسیدم بهشون بگم بار آخرت باشه همچین رفتاری میکنی یا اینکه اگه کسی مسخره ام میکرد میترسیدم به باهاش برخورد کنم
من از ناراحت شدن افراد میترسیدم
اگه همسرم ازم درخواستی داشت من میترسیدم اگه اون درخواستش در توام من نیست مخالفت کنم و درخواستش رو قبول میکردم و بعدش برای اینکه قضیه رو جمع کنم یا به جای دیگه رو خراب میکردم یا مجبور بودم دروغ بگم ویا زیر حرفم بزنم
من از همسرم میترسیدم
وقنی مهمان میومد خونمون من میترسیدم بگم تو خونه ی من قیلیون نکش یه وقت ممکنه ناراحت بشه
من از ناراحت شدن مهمان ها میترسیدم
من وقتی میرم تمرین نمیرم سرویس بزنم جون ممکنه توپ رو خراب کنم و هم تیمی هام ناراحت بشن
من از ناراحت شدن هم تیمی هام میترسیدم
وقتی نگاه میکنم به زندگیم میبینم خیییییلی از مشکلات زندگیم بخاطر همین ترس بوده
ترسی که از نداشتن عزت نفس میاد، ترسی که از شرک میاد
منی که خودمو یه انسان شجاع و با اعتماد به نفس میدیدم اصلا فکر نمیکردم اینقدر ترسو باشم
اما به لطف 3 تا چیز روز به روز دارم شجاع تر میشم
1/اون تضادها و اون چک هایی که از شرک و ترس هام خوردم
2/دوره ی بیییینظیر عزت نفس
3/عمل کردن به آنچه که ترس رو از بین میبره، یعنی رفتن تو دل ترس ها
شاید باورتون نشه اما تو گرمای 50 درجه بجای اینکه ماشین بگیرم برم خونه دارم این کامنت رو مینویسم و خیس عرقم اما بقدری از این تضاد و از نقطه ضعف ظربه خوردم و همچنین انگیزه دارم واسه برطرف کردنش که حاظرم هررررررکاری منم.
و به نکته ی خیییییلی جالب اینجاست که من از چیزای خیییییلی بی اهمیت میترسیدم اما با روبروشدن با همین ترس های به ظاهر بی اهمیت من اندازه ی یک دنیا رشد میکنم.
از خدا میخوام هم آگاهی شناخت ترس هارو بهم بده
هم قدرت روبرو شدن با ترس ها رو.
در پناه خدای واحد موفق باشید
سلام استاد عزیزم وهمراه مهربانش مریم جان
قبل از هر چیزی میخوام ازتون سپاسگذاری کنم چون این سوالاتی که از ما می پرسین قبل ازاینکه ما الگو های تکرارشونده زندگیمون رو پیدا کنیم یاد می گیریم که چطور از خودمون سوالات خوب بپرسیم در تمام ابعاد زندگیمون…..این خودش راهیه برای خودشناسی وشناخت مسائلی که باهاشون درگیریم ودنبال راه حل باشیم .
وقتی از خودمون سوال میپرسیم نه از دیگران مسئولیت زندگیمون رو دست خودمون میگیریم وخودمون مشیم خالق زندگیمون نه هیچ دلیل واتفاقی در اطرافمون،نه هیچ فرد واطرافیانمون،نه هیچ کشور وسیاست هایش
فقط خودمون ،خود خودمون
واین اولین ترس زندگیم هست ،حالا که من خالقم ،حالا که مسئولیت زندگیم دست خودمه،ونه هیچ کس دیگه….نکنه من اشتباه کنم،نکنه راه غلط برم ،نکنه به بیراهه برم،نکنه از راه موفقیت دور بشم،نکنه این راه رسالتم نباشه،نکنه اون یکی راه بهتر بود ،نکنه اینو میگفتم سنجیده تر بود…
خیلی وقته میدونم کمال گرا هستم همیشه اینو حسن میدونستم ولی تازگیها متوجه شدم ای دل غافل حسن که نیست بلکه یک سرابه ،یک سراب زیبا که مرا به بیابان میرساند،متوجه شدم اشتباهه ولی هنوز تکرارش میکنم ،نه تنها برای خودم که دوست دارم دیگران هم بی نقص باشند واین منو عصبی میکنه
ترسها چیزهایی هستند که انسان رو احاطه کرده ولی این شجاعان هستند که به دلشان میزنند ومتوجه میشوند این یک سراب بوده….
همه ی اینها رو میدانم ولی باز هم تکرار میشوند راست گفتید ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت مفت است…..
الان متوجه شدم راه مقابله با ترسها فقط ایمان وعمل است حتی اگر ایمان داشته باشی ولی عمل نکنی این یعنی هنوز میترسی ،هنوز قوی نیستی ،هنوز نگرانی ،هنوز دلهره ودغدغه داری…
ترس من از مرگ خیلی خیلی کم شده ولی باز هم بارها بارها منو میترسونه …وقتی خوب به مرگ فکر میکنم وبا منطق دلیل میاورم ترسم کم میشه
مثلا میگم همانطور که به این دنیا آدم به دنیای دیگر منتقل میشم،خداوند مثل ما انسانها نیست که بخواد با ما رفتار متقابل کند وبگه حالا که این کارو کردی حالا برو تو آتیش،خداوند مارو آورده به این دنیا تا والا تر شویم ودر این راه نه تنها سنگ نمیندازه بلکه تقلب هم میرسونه مگه ما دیگه شورشو در بیاریم که مجبور شه با چک ولگد ما رو به راه بیاره…..اینطوری دلم آروم میشه ..
من ازاینکه کاری رو شروع کنم میترسم ،در این مورد دچار تردید شدم ،استاد همیشه گفتند برو دنبال کاری که عاشقش هستی،واین فکر اومده سراغم که این کارو انجام بدم ولی با خودم میگم نکنه عاشق این کار نباشم اون کارو خیلی دوست داشته باشم وخیلی افکار دیگه…. من درخانواده ای بزرگ شدم که خانم ها باید خانه دار باشند واین باور وجود داره که مگه ما بیچاره شدیم که خانم ها برن سر کار،سراین موضوع میترسم کاری رو شروع کنم ومورد قضاوت دیگران قرار بگیرم ،حتی میگوند تو که احتیاج مالی نداری بشین سر خانه وزندگیت وبچه داریتو بکن وغیره…..و خودم هم همین باور رو هم داشتم که زنانی که میرن سر کار دیگه به خونه وزندگی و بچه هاشون نمیرسند وبه زنانگیشون ،که باید لطیف و حساس باشند لطمه وارد میشه…ولی از وقتی که با استاد عباس منش آشنا شدم زندگیم هدفمند شده ،دیگه هدف زندگیم بچه هام نشدند ،دیگه هدف زندگیم موفقیت بچه ها نیست،الان فهمیدم که ما ارواح مجردی هستیم که در کنار هم زندگی می کنیم وموفقیت بچه ها دست من نیست بلکه موفقیت من ،به من مربوط است ،((من تنها مسئول زندگی خودم هستم وتمام))
همین الان که این رو مینویسم برایم ترس آور است گویی من از مسئول بودن میترسم ،از عواقب کار ونتیجه نهایی میترسم،از قضاوت دیگران میترسم ،حتی از قضاوت خودم هم میترسم به نظر شما چطور باید با این ترس مقابله کنم وبه دلش بروم واز شجاعان باشم….مدتهاست که این ترس رو شناسایی کردم ولی مغلوبش هستم
من از تمام شدن فرصت ها میترسم ،ازاینکه دیر شده ،از اینکه از من گذشته ،من این فکر حتی وقتی 18 سالم بود داشتم که دیر شده ، زمان دیگه ندارم والان می فهمم که این یک الگو تکرار شونده وباورمخرب است ،امده تامنو افسرده ونا امید کنه ،گرچه با قانون فراوانی بهتر شده ولی رضایت بخش نیست ودارم روش کار میکنم
من همیشه باور داشتم که من نمی تونم هیچ کاری رو درست انجام دهم وهمیشه خرابکاری می کنم،یا حرف نسنجیده میزنم برای همین به قول استاد سعی کردم آسته برم آسته بیام که نکنه خراب کاری بشه…البته بازم خیلی بهتر شدم
اگه بخوام ترسهام یکی یکی بگم خیلی زیادند ولی این ترسها درجه بندی هستند بعضی هاشون انقدر بزرگند که مرا از حرکت باز میدارند ولی بعضی هاشون میشه به دلشون زد وازشون گذر کرد ویک درجه بهتر شد
ترسها هیچ وقت تمام نمیشوند ولی این ما هستیم که راه مقابله وچطور رفتار کردن با آنها رو یاد میگیریم به نظرم تا زمانی که زنده هستیم ترسها می آیند تا ما بزرگتر ووالاتر شویم به شرط اینکه مارو از حرکت وایمان با عمل باز ندارند دراین صورت اتها ترس نیستند بلکه پله ای هستند برای موفقیت ودرسها وتجربه هاییکه گاهی بسیار بزرگ و زیبا وهیجان انگیز هستند
به امید روزی که راه رسیدن وگذر از ترسهایمان را یاد بگیریم ویکی یکی ازشون گذر کنیم
شاد وسربلند وشجاع باشید
سلام سمانه به مریمِ نازنین، که هم اسمِ مامانم هستی.
کامنتت رو خوندم و تحسینت کردم برای شجاعتِ نوشتن از ترس هات…
تا رسیدم به اینجا:
اگه بخوام ترسهام یکی یکی بگم خیلی زیادند ولی این ترسها درجه بندی هستند بعضی هاشون انقدر بزرگند که مرا از حرکت باز میدارند ولی بعضی هاشون میشه به دلشون زد و ازشون گذر کرد و یک درجه بهتر شد.
ذوق کردم وقتی از دسته بندیِ ترس ها نوشتی و خوندم.
اینکه بعضیاشون بزرگند و منو از حرکت باز میدارند و بعضیا رو میشه تو دلشون رفت، ازشون گذر کرد و یه درجه بهتر شد.
هر چی بگم چقدر این جمله به قلبم نشست کم گفتم.
انگار که من انجامِ کاری رو سخت کنم برای خودم، بعد یه نفر یه روشی بده برای انجام اونکار که ساده اش کنه…
این قسمت کامنتت، برای من این نقش رو ایفا کرد.
ممنونم ازت که این کامنت رو نوشتی.
اتفاقا وقتی نوشتی یعنی رفتی تو دلِ یکی از ترس ها…
چون ترس اجازه نمیده بنویسیم از خودمون…
ترس از قضاوت دیگران در موردمون، اینکه در مورد ما چی فکر میکنن یا نمیکنن…
ربطی هم نداره فرد آشناست یا عجیبه…
پس، تمومِ آدم هایی که تو کامنتها از ضعف هاشون مینویسن خیلی شجاع هستن به نظر من…
خودِ من تا چند وقت پیش جرات نداشتم از بعضی ضعفهام بنویسم، چون از قضاوت دیگران در مورد خودم میترسیدم…
خدا رو شکر، از فایلهای استاد رسیدم به شناساییِ بهتر توحید و متوجه شدم ترسم یعنی قدرت دادن به نظر دیگران و اجازه دادن به نظرشون که تاثیر بذاره روی زندگیم، یعنی شرک…
و چند روزی هست که راحت تر مینویسم از خودم…
هنوز از ترس هام ننوشتم تو این صفحه، دیروز که فایل اومد، تو یه کامنت پاسخ به دوستانم، از یکی از ترس هام نوشتم…
یه ترس بزرگی که دارم…
میدونم در بهترین زمان میام اینجا و یه دل سیر مینویسم از ترس هام…
از کوچک تا بزرگش
و به قول شما دسته بندی که دارن….
البته این روزها دارم حمله میکنم به بعضی ترس هام از قصد
که ببینم تو دلشون چی هست…
واقعا ترسناکن یا الکی هستن.
تا اینجا که راضی ام از خودم و سپاس گزار خدا.
مریم جان از خدا برای شما، خودم، و همه ی دوستانِ نازنینم نورِ شجاعت میخوام تو زندگی هامون.
خدایا شکرت برای روزی های حساب و غیر حسابت هر لحظه تو زندگی ام.
سلام مریم عزیز
باکامنتت عشق کرد
وچون احساس کردم واسه دوتا ازباورهات باور مناسب خودمو دارم گفتم واست بنویسم،تاگوشیم خامپش نشده خیلی سریع مینویسم برات
یکی درمورد خانه داربودن زن،،،اتفاقا مریم عزیز من خودم همیشه باور داشته ام که زن باید شاغل باشع چون باعث میشه هدف مند باشه،و وقتی هم هدف داشته باشی اولا از سروکله با هر ادمی دورمیشی دوما ذهن مجبوره درگیر هدفش بشه ،اگه بی هدف باشی ذهن محبورا به سمت منفی ها میره
و یک مورد دیگه هم که استاد همیشه میگن،زندگی و لذت یعنی مسیر رسیدن به هدف…پس با هدفمند بودن داری مسیری لذت بخش رو واسه خودت میسازی
در پناه حق️