پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 22
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-15.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-29 04:11:212024-08-04 11:31:00پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام بر استاد ویارانش
سلام بر شجاعان راه حق
من حدود یکسال عضو سایتم ؛اما همیشه برای کامنت گذاشتن مسئله داشتم
اینکه تو هنوز خیلی کار داری،باید رو خودت کارکنی
کامنت های علی خوشدل و ببین،کامنت حبیب حافظان و همسرش روببین_بعد تو میخای کامنت بذاری؟؟؟
ولی الان مینویسم نه بخاطر اینکه فقط کامنت بذارم چون تونستم پارو بزرگ ترین ترسم بذارم
مجرد بودم خیلی احساساتی و تشنه محبت
21سالم بود ازدواج کردم؛احتیاج به دست نوازشگر و محبت زیاد بیشتر هم شد(البته گدایی محبت برای من بهتر صدق میکنه)
9سال فقط گدایی کردم_هر شرایطی رو تحمل کردم که یکی باشه کنارم
یکی منو دوست داشته باشه
اگه درخواستی داشته باشه و من بگم نه!!!چی میشه؟؟؟منو ول میکنه_یا ازم دلسرد میشه
نگاهش نسبت به من تغییر میکنه
اگه دنبال کاری که دوست دارم برم چی؟؟عشقم تدریس؟؟اره دیگه سریع جواب میومد که نه….کار کنی که شوهرت بخاد غربزنه….بعد غر بزنه بعدش دلسرد بشه….بعد زندگیم و ازدست بدم…بعد هم که بی کس بشم
وااااای من که کسی رو ندارم ،همین شوهرمه
اینم از دست بدم ،بی پناه بشم
بی خونه بشم
دیگه دوست ندارم برم خونه بابام زندگی کنم
حرف مردم و چکار کنم
ازکجا خرجی مو بیارم؟؟؟
کار که ندارم
وااااای…..اصلا اصلا…..تحمل کن
زن باید صبور باشه
نمک زندگی همین دعواهاست
چقدر تو سوسولی
خلاصه با عشق جانم آشنا شدم؛استاد عزیزم
وکم کم تغییر کردم….درسته که زمان برد ولی دیگه یه جایی گفتم بسه
باید برم سرکار
30سالم شده باید از دنیا لذت ببرم
باید دنبال علایقم برم
وتنش…..تنش….اما به من ربطی نداره ،من باید برسم به آرزوهام
رفتم سرکار ومدرس بهترین آموزشگاه شدم
گاهی که باهم بحث میکردیم(از موقعی که روخودم کار کردم دعواها به شدت کم شد،تحقیر کردنا به شدت کم شدو اون شخصیت زن قوی که فقط فقط تو بعضی فیلم باکلاسا و پولدارا دیده بودم که زن هم اظهارو نظر میکنه،حرف اونم حساب میاد بهش رسیدم_من اونجوری شدم الان)تو فامیل شاید فقط 5تا زن این مدلی هستن
بقیه فقط باید لال باشن و چشم بگن
فقط بخاطر اینکه یه لقمه نون میاد توسفرشون پای شوهرشونم ببوسم(باهمشون هم صحبت کرده بودم ازقبل،هیچ کدوم حتی حاضر نیستن یه ساعت مرداشونو تحمل کنند وقتی میگم پس چرا؟؟؟میگن بی کس چکار کنیم)
تغییر کردم تا رسید به جایی که چندین بار بحث شد
گفت حیف که این قانون لعنتی مهریه هست،ومجبورم تحمل کنم
گفتم واقعا؟؟؟حالا تو دعوا
گفتم باشه
گذشت تا آروم شم
گفتم خدایا توعمیقا ازدلم باخبری که من فقط تو رو پشتیبان خودم میدونم و بس!!!
من به هیچ کس تکیه نمیکنم جز تو،چون دیدم که 30سال وابسته همه بودم و نتیجه رو دیدم
یکسال اومدم سمت ناقص ولی اومدم؛نتیجه تواین یکسال برابری میکنه با اون همه سال
اصلا برام مهم نیست مهریه داشته باشم یانه
چون روش حساب نمیکنم وقتی خدای ثروت مندی مثل تو دارم
اما عقلم چی میگه ؟؟؟میگه کارت اشتباه،نکن دختر
خریت محضه نکن دختر
دستی دستی خودت و بدبخت نکن دختر
گفتم نه….فقط دوست دارم باتو صحبت کنم
قرآن رو باز کردم وایه اومد
که دل به مال دنیا نبند،بهترشو بهت میدیم(متاسفانه هنوز قرآن وترجمه رو شروع نکردم)
صبح همه خواب بودن رفتم و مهریه رو بخشیدم
گفتم بیا همسر جان اینم پا پندت مهریه…..حالا هرکار خواستی بکن
حتی یه ذره هم پشیمون نشدم
ونگم که از اون روز به بعد چقدر رفتار شوهرم عوض شد،عمیقا فهمید که دیگه هیچ ترسی ندارم
شکرت خداوندا تونستم پارو بزرگترین ترسم بذارم
سلام به استادعزیزم
درمورداین فایلتون کلی حرف دارم ومیتونم بگم ترس پاشنه آشیل زندگی وشخصیت منه
ترس ازتاریکی وشب
ترس ازجن وروح
ترس ازپیری ونیازمندی
ترس ازدست دادن
ترس ازترک شغل الانم که بلاتکلیف موندم
ترس ازواردشدن توشغل جدیدوثروت سازنبودن دوباره ام
ترس ازتعیین هدف ودوباره نرسیدن به هدف
ترس ازبی پولی
ترس ازبزرگ شدن بچه هاموبی پولی من
ترس ازخرج کردن وکم شدن پولم
ترس ازچکاپ حساب بانکیم
ترس ازحساب وکتاب مالی وبدهکاری
ترس ازانتقادشنیدن
معبودم تو را ســپاس ، ســـپاسی ابدی و جاودانه
همیشگی و بی پایین ، چنان که افزون شود و نابود نگردد
ســـلام به جمع دوست داشتنی و استاد عزیزمان
استادی که تــرس و ایمان رو خیلی خوب میشناسه ، دو حسّی که با تمام وجودش درک کرده و ما با فرکانس بالاش این رو متوجه میشویم
استادی که قبل از اینکه این صحبت ها رو برای ما انجام بده شب ها تنها در دل جنگل تاریک خوابیده و ترس رو به ایمان تبدیل کرده
تـــرس
هر موقع کلمه ترس رو میشنوم و بهش توجه میکنم یاد حضرت علی میوفتم ، کسی که در قتلگاه محمد خوابید ،
و آرام ترین خواب را تجربه کرد. چون میدونست کی داره ازش محافظت میکنه ، الله اکبر این چه حد از ایمانه !!!
در کتاب گفت و گو باخدا ، خداوند به نیل (نویسنده) میگه هر لحظه مقدس است ، لحظه ترس لحظه ایمان لحظه شادی و …
# ترسی که منجر به ایمان شود مقدس است #
در نظر من وقتی در مسیر آگاهی و بهبود شخصیتی هستی تـــرس معیار و نشانگر است
نشانگر میزان ایمان است ، نشانگر مسیر درست و غلط است
گر در هنگام تجربهی ناشناختهای ، ترس مهمان ما شود یعنی ایمان ضعیف است و این دقیقاً ناشناخته ایست که باید به درونش سفر کنیم
تــرس تفکر و خیالی در ذهن ماست که از دل ناشناخته ها نشأت میگیرد و به لحظه ای که ناشناخته ، شناخته شود محو میشود
لحظه ای که با کلمهی « همین » شروع میشه ( همین بود من ازش میترسیدم؟! )
به لحظهای که تنها قدرت موجود را در کنار خودت حس کنی و دستانش را بیابی ، آنچنان که در خدمت توست
کم کم ترس در دنیای ذهنت محو میشود و خودت را شجاع میابی
هر چه تعداد « همین بود ازش میترسیدم !؟ » در مسیر زندگی ما زیاد شود و بیشتر تجربه کنیم شخصیتی شجاع تر و با ایمان تر خواهیم داشت
هر چه میزان ورود به دل ناشناختهها بیشتر شود ، کنجکاوتر و شجاعتر خواهیم بود
قضاوت ، تایید و تحسین ، مهاجرت ، تاریکی ، استقلال ، تنهایی ، درخواست کردن و…. ناشناخته هایی است که باید به درون آنها سفر کنیم و پرچم ( همین بود ازش میترسیدم ؟! ) را در آنجا بکوبیم
به یاد میآورم و مرور میکنم پاداش هایی را که در مسیر ایمان گرفتم
از مهاجرت کردنام به یاد میارم که چقدر ترس مهمان من بود
اون روزها ایمان رو نمیشناختم ولی با همون ترس ادامه دادم و نتیجه اش الان برام شیرینه
الان آماده مهاجرت به جایی بهتر و دورتر هستم ، البته اینبار مشتاق و کنجکاو و شجاع
از خرید خانه ام به یاد میارم که مثل موسی تا لب آب رفت و بعد خداوند راه دریا رو باز کرد
منم تا صبح روز چک خرید خونه ام رفتم و بعد پول رسید و چک پاس شد
اون روزا همچنان ایمان رو نمیشناختم و تــرس داشت باهام چایی میخورد و دستش دور گردنم بود ولی مطمئن بودم راه باز میشه و خداوند به وعدهاش عمل کرد
بر میگردم به ابتدای کامنتم و با خودم مرور میکنم که حضرت علی هم با تکرار و تمرین رسید به مرحله ای که در قتلگاه محمد خوابید ، نه اینکه یک شبه از شکم مادر شجاع به دنیا بیاید
إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ- فَإِنَّ شِدَّهَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْهُ
«هرگاه از انجام کارى ترس داشتى، خود را یکباره در آن کار وارد کن، زیرا [ناراحتى ترس و] حذر داشتن سخت تر از انجام آن کار است».
خداوند به هممون شجاعت و جسارت بده تا بتونیم تجارب و پاداشهای ارزشمندی بدست بیاریم و از زندگی راضی باشیم
در پناه خدا باشید ️
سلام دوست عزیز
بسیار بسیار زیبا مقوله ترس رو باز کردید دقیقا ترس های ما یا از ناشناختها میآیند یا از شرک و بیایمانی
چقدر عالی که امروز برگشتم به فایلهای قبل که این کامنت با ارزش رو از دست ندهم و آگاه تر شوم
بخصوص حدیث ترس که از امام علی در نهجالبلاغه نوشتیدفوق العاده به جانم نشست ،حس میکنم یه فکت ،یه حجت تمام بود برای غلبه بر یه سری ترس هام ، یه الگویی که از هر جهت موحد و توحیدی عمل کرده بیاد و راهنمایی ت کنه، خدایا شکرت
دقیقا هیچ کس از شکم مادر یه شبه شجاع به دنیا نمیاد ،همه یه جاهایی با وجود ترس اقدام کردیم و بعد هم متوجه شدیم «عه همین بود »
سپاسگذارم خداوندم برای هدایت به خوندن آگاهی های کامنت شما
در پناه مهربانترین و نزدیکترین و قدرتمند ترین
بنام الله یکتاویگانه
سلام ب استادان عزیزم
ودوستان همفرکانسی
مدتیه که شروع کردم به دیدن فایل های زندگی دربهشت که هدایت شدم به دیدن این همه زیبایی ها
والان که رسیدم قسمت26زندگی دربهشت استادبه این بچه داره میگه برن باتیوپ زیرخونه ببینن واونا
به حرف استادگوش کردن ورفتن زیرخونه پرادایس ودیدن وترسشون ریخت ومتوجه شدن چیزی نیست وهمه اش یه ترسه وهرروزمیرن داخل آب شنامیکنن وکلی باهمدیگه لذت میبرن وشادی میکنن وترسی ندارن
واومدم سایت والگوهای تکرارشونده ترس
ترس لازمه ی ایمانه مثل دماسنج میمونه که جیوه داخلش نشون میده دمای هوارو
ترسهانشون میدن ماچقدرایمان داریم وایمان مون نشون میدیم
من خودم ازبچگی خیلی توخانواده ای بودم که میترسوندن منووچون خواهردیگه نداشتم وهمه فرزندان خونه پسربودن مدام اینوبهم میگفتن که پسراشیرن مثل شمشیرن دختراموشن مثل خرگوشن ویه باوراشتباه به صورت شعردایم توگوش من میخوندن شبهاتوتاریکی میترسوندن چون توالت توی حیاط اون ته حیاط بودحیاط روستایی هم که بزرگ ودرخت داره وازهرچیزی ماروترسوندن ویه آدم کاملاترسوازدریامیترسم ینی کلاازآب ازتاریکی ازمرگ ازبعضی حیوانات ازجنس مخالف که نکنه دختری بهت چیزی بگن مردقوی تره ازداداشهای بزرگم که توروفلان میکنن فقط بایدبگی چشم وتامدت هااین ترس ها پررنگ بودتاباسایت استادعباس منش آشناشدم وهرچی روی خودم کارکردم کمرنگ ترشده وهنوزم هرروزبایدروی خودم کارکنم وخیلی ازاین ترسهارورفتم توی دلش مثلاچندشب پیش توی روستابودم کلی ازخانه پدریم پیاده رفتم تاخونه برادرم ودیدم اصلانترسیدم وخیلی بهترشده ترس ازتاریکیم چون خونه های روستاهم توبیابون وباغ اطرافش وسکوت هست وبااین ترس هاکه داشتم چندسال پیش گواهینامه گرفتم والان ده ساله گذشته هرموقع باهمسرم ماشین سوارشدم عالی رفتم اماهنوزبااین ترس روبرونشدم ماشین بردارم وخودم تنهایی رانندگی کنم وپابزارم روی ترسم وخیلی هم عشق رانندگی دارم
خدایاهزاران مرتبه شکرت که تاآمدم نوشتم چون چندروزه فایل اومده نتونستم بیام بنویسم ازترسهام والان هدایت شدم به نوشتن
استادسپاسگزارشماهستم بابت این فایلهای بینظیر
درپناه الله یکتاشادباشیدوسربلند
درود بر شما فاطمه جان
الان هدایت شدم به خوندن کامنت شما
بسیار تحسینت کردم که با همه شرایط دوران کودکی و حرفهایی که به صورت مداوم شنیدی ولی هیچکدوم از اینها باعث نشد برات بهانه ایی بشه برای عدم موفقیتت
یک ضرب المثل هست که میگه:
چون شاگرد آماده باشد
استاد از راه میرسد
و کنایه از همینه که وقتی ما بخوایم تغییر کنیم، خداوند شرایط تغییر رو برامون به وجود میاره…
فقط کافیه با اراده و ایمان پا در راه بزاریم..
برات هر روز موفقیت و شادکامی بیشتر ارزو میکنم.
الهی غرق عشق و نور الهی باشی
سلام به استاد خوبم و مریم جان من چه ترس هایی دارم یکی از ترس های واضح من ترس از سوسکه خیلیا میترسن اما من بیش از حد میترسم و اگه خونمون یدونه ببینم تا دو شب با کلی ترس می خوابم و خواب راحتی ندارم و باعث میشه فرداش سردرد بگیرم تو ذهنم خیلی ترسناکش کردم این حشره رو من از موش و مارمولک نمیترسم اما از سوسک خیلی میترسم خیلی دوست دارم به این ترس غلبه کنم و اگه تو خونه دیدم بتونم خودم بکشمش این ترس من رو خوابم تاثیر زیادی میزاره و قبل خواب اگه اون روز تو خونه سوسکی دیده باشم دیگه به سختی می خوابم با کلی ترس که نکنه موقع خواب بیاد رو بدنم دست و صورتم راه بره این ترس مسخره تو وجودم خیلی زیاده و زندگیم تحت تاثیر قرار میده گاهی وقتا عصبیم میکنه که چرا مثل بقیه راحت نمی تونم بخوابم واقعا اگه یهو ببینم انگار قلبم یه لحظه وایمیسته انگار جن دیدم جوری میترسم انگار مار دیدم
فکر میکنم ترس دیگه ای ندارم یا به ذهنم نمیاد خداروشکر تر از حرف مردم اصلا ندارم ترس از تنهایی ندارم ترس از شکست ندارم
سلام به استاد و دوستان
جالبه دیدن این فایل مصادف شد با خوندن کتاب چه کسی پنیر من را جابه جا کرد
خیلی درس داشت برام اون کتاب،که استاد گفت بخوننش،
تو اون کتاب میگه،ترس از تغیر نمیذاره به به پنیر تازه تر رسید،
یا میگه،از خودت سوال کن
اگر من نمیترسیدم چکار ها میکردم
راستش من ترس از ترد شدن و تنها شدن و ندارم اما فکر میکنم ترس از نداشتن پول دارم،یا ترس از آینده کاریم،یا ترس از راه اندازی کار خودم،
بخاطر همین وقتی زیاد به این سوال ها فکر میکنم،به یک نتیجه میرسم میگم،بابا ترسی نداره،مثل همه اون دفعه های که میترسیدم و هداوند هدایتم کرد نزاشت بدبهت و بیچاره بشم بهرحال خدا هست و همواره هوامونو داره
من واقعا به این نتیجه رسیدم که ما بچه ها که تو این سایت داریم کار میکنیم، حداقل ترین ایمانی رو در برابر خدا داریم،و این خودش بهرنال پاداش داره از طرف خدا،پاداشش هم اینکه گمراه نمیشیم
واقعا دوستانی که پیام منو میخونین واقعا کمترین حق ما از بوذن در این سایت اینکه گمراه نمیشیم و خداوند هدایتمون میکنه
بماند خدا چقدر در طول امور زندگیم بهمون حال میده و چرخ زندگیمون رو روون کرده یعنی کمتر هزینه الکی داریم یا اصلا نداریم،یا کمتر به ادم بدرد نخور میخوریم یا اصلا نمیخوریم،کمتر به خودمون ظلم میکنیم
الان به این فکر افتادم که اینکه درمورد کارم تکلیف اخر سال کار کارمندیم رو از مسول شرکت نمیپرسم خودش ترس هست،که من دارم به تعویق میندازمش،
باید بپرسم تا تکلیفم مشخص بشه،حالا یا اینوری میشه یا اونوری مهم اینکه قدم خودمو بر دا م،بقیش خدا خودش کارهامو درست میکنم،
خدا نمیزاره بندش درمونده بشه
جای نمیبرتش که از پسش بر نیاد
این هدایت خدا همیشگی هست
بنام خدای زیبایی ها
از چه چیزهایی میترسی؟
وقتی به این سوال فکر میکنم و باتوجه به مثالهای استاد اولین چیزی که به ذهنم میرسه ترس از طرد شدن یا دوست داشته نشدنه.همیشه دوست دارم از نظر همه آدم خوبه باشم.
این ترس خیلی مویرگیه ولی وقتی فکرشو میکنم میبینم خیلی جاها توی زندگیم پررنگه و شاید در ظاهر وانمود میکنم که نظر بقیه برام مهم نیست ولی کافیه یکی از اطرافیان کم توجهی بهم کنه و این باعث میشه همش ذهنم درگیر باشه و تاچندوقت حس بدی داشته باشم و دنبال دلیل این کم توجهی باشم.
یه ترس دیگه هم که بازم بنظرم زیرپوستیه ترس از انتقاده. همیشه فکر میکنم خودم دارم درستترین کار رو انجام میدم و اگر کسی نظر دیگه ای داشته باشه بهم برمیخوره و سریع مقابلش جبهه میگیرم.یا اگرکسی بهم ایراد بگیره خیلی سخته برام قبول کردنش و همش دنبال توجیه کارم هستم بجای پذیرش اشتباه یا حتی کمی فکر کردن راجب اون موضوع که شاید من دارم اشتباه میکنم.
ترس بعدی، ترس از وارد رابطه عاشقانه شدنه.
در حدیکه من تا الان که 36 سالمه هنوز با هیچ پسری ارتباط عاطفی نداشتم و یه دیوار سنگی دور خودم کشیدم که کسی نمیتونه ازش عبور کنه. همش هم بخاطر یه سری ترسها و باورهای بیخوده که استاد در ” قسمت 2 چرا باوجود تلاشهای فراوان به خواسته ام نرسیده ام؟”
خیلی قشنگ راجب ترس ها و ترمزها در بحث روابط توضیح دادن که من همشو داشتم.
البته به لطف دوره عزت نفس و دیگر دوره های استاد عزیز،دارم مسیر تکاملی غلبه بر ترسها رو طی میکنم جوریکه من الان خودم رو آگاهانه وارد خیلی چالشها میکنم تا بر ترسهام غلبه کنم و روحم و شخصیتم هی بزرگ و بزرگتر شه
خدایا سپاس بخاطر قدرت اندیشیدین و تفکری که به ما دادی
سلام به استاد عزیزم و دوستان خوبم
من هنوز این فایل رو ندیدم و جالب بود که تصمیم گرفتم تک تک این الگوهارو گوش بدم و خیلی دقیق هر روز بهشون بپردازم اما این فایل ترس رو که دیدم اومده رو سایت تا الان نگاهش نکردم.میدونم کلا توی زندگیم خیلی ترس دارم ولی الان میخوام چندتا موضوع رو بگم که برام خیلی مهم هستن و همون احساس ترسو وحشتو بدجوری بهم دادن. وقتی نوشتم وحشت میگم بخودم میگم نه بابا دیگه وحشتم نیست ولی واقعا ترسش یجوریه،وقتی به خودشناسی میپردازی و وقتی الگوهارو پیدا میکنی تن و بدنت میلرزه دو تاشو که اخیرا بهش فکر کردم میگم:
اول این که من سالهاست از شهرم اومدم بیرون و جای دیگه ای زندگی و کار میکنم.یه قدم شجاعانه اما چند شب پیش اشکم درومد ازینکه چطور هنوزم که هنوزه الگوهایی رو در زندگیم تکرار میکنم یا احساس عذاب وجدان و ترسهایی رو دارم و با یه زنجیر خودم رو وصل کردم به حدود 2000 و خورده ای روز گذشته ام، وقتی اینو حسش کردم گریه امونم نمیداد و خیلی هم خدارو سپاسگزاری کردم.احساس عذاب وجدانهایی که هنوز به یه حرکت مربوط به 2000 روز گذشته منه(همون اقدام برای اومدن به شهر دیگه)،اخه مگه میشه،مگه میشه خودتو به اسارت بکشی،مگه داریم ستمکارتر از من، و دیروز فایل گفتگو با دوستان قسمت 66 رو دیدم سه بار دیدمش خیلی مفهوم تکاملو برام بیشتر جا انداخت یه نگاه کردم بخودم و زندگیم،میدونید قدرت دیدن خوبیهام خیلی از دست رفته، ولی بعد از تقریبا یک هفته سپاسگزاری که خودمو مقید کردم شبی ده تا مورد رو بنویسم دیشب قلبم یچزیاییو بهم گفت نوشتم خودم ذوق کردم که عهههه راست میگه هاااا چرا تا الان چیزی پیدا نمیکردم برای شکرگزاری،چرا نمیدیدم.چرا قلبمو بستم بروی دیدن خوبیها و نعمتها و باز هم ستم کردم به خودم.
باید بگم ستم میکنم به خودم نه کردم.هنوز فعلش مضارعه، و امروز بازم تحت تاثیر اگاهیهای فایل مصاحبه با دوستان که استاد با اقا عرشیا صحبت میکرد.داشتم فکر میکردم که اره توام باید عمل کنی دیگه بسه،دیدم من خیلی وقته دارم اینو بخودم میگم که عمل کنم که اره اگر عمل کنم درها به روم باز میشه با اینکه نمیدونم هنوز علاقه م چیه اگر یه حوزه ای رو انتخاب کنم و پیش برم و دانش و مهارتمو توش اضافه کنم کم کم یا شکل میگیره یا تغییر شکل میده به سمت چیزیکه ذوقش در من بیشتر میشه برای ادامه دادن و پول ساختن، ولی برگشتم باز یه نگاه به گذشته کردم که الگوهارو ببینم که چرا عمل نکردم پس،دیدم انتخاب و عمل کردن برام سخته انگار،دیدم اره انتخاب من تو کل عمرم انگار خطا جلوه داده شده،انگار هم خودم خطا دیدمش هم دیگران بهم خطا نشونش دادن.انگار برام انتخاب کردن که نه این راهو برو و من قبول کردم که من بلد نیستم راهی رو انتخاب کنم،انگار به ذهن من قبولونده شد که من حق انتخاب دارم ولی اگر انتخابی رو خودم تنهایی انجام بدم گند میزنم به زندگیم و چقدر زجر اوره این فکر یا باور، اینو تو جاهای مختلف در گذشته م حس کردم،یاد مثال عرشیا افتادم که گفت پدرو مادرم در ظاهر ساپورتم میکردن فارغ ازینکه باطنشون چی بود و این باعث شد اون چوب(استعاره از وجود خودش) که باید اتیش بگیره خیس نبود،خشک بود و با یه جرقه میتونست اتیش بگیره،خیلی مثالشو کلا دوست داشتم، امروز یه نگاه که به خودم کردم خودمو دورتر دیدم از خودم،احساس کردم بدنم پر زخمه پر از جای سیاهی و کبودی بود،واقعا تصویری اومد توی ذهنم و اولش به خودم گفتم وای خدای من، چه بلایی سر خودم اومده،نمیگم که مقصر کس دیگه ای،اما الگوهای من اشتباه بود و بی تاثیر هم نبود چون من قبولش کردم،من پذیرفتمش و یه باور اشتباه دیگه در من ساخته شد،یه سیلی دیگه به اعتماد بنفسم به عزت نفسم،من الگوی نامناسبی رو برای خودم انتخاب کردم.یه لحظه فکر کردم چرا خودمو دور دیدم،چرا خودمو یکی دیگه دیدم.یعنی خارج از خودم دیدم.اینجا فهمیدم که هنوزم من خودمو خودم نمیدونم،من نپذیرفتم همه اینهارو.نپذیرفتم که بابا اینها من هستم،همه این باورها چه خوب و چه بد من هستم.چرا خودمو بغل نمیکنم،یه بغل واقعی و بگم اومدم اینجا دارم پیش میرم. بخدا سخته،راست میگه استاد که تغییر جهاد اکبر میخواد، ولی بازم بخودم میگم خوب تو وقتی میگه سخته،سخت میشه برات دیگه.میدونی من عاشق شناختن خودم هستم،عاشق دوست شدن با خودم هستم با وجودیکه چندین ساله تلاش میکنم اما هنوز نشده اونکه باید بشه و از خودم راضی باشم،شاید بیشتر ناامید و مستاصل میشم و دلم میخواد به خودم بگم تو مجبور نیستی زنجیرهای گذشته رو به پات ببندی،جای زنجیرا روی تمام تنت مونده دختر،تو میتونی بازشون کنی،تو میتونی رها بشی،تو انتخابهای خوب هم داشتی،تو اگر انتخاب خوب نداشتی الان اینجا نبودی اما دلم میخواد سریعتر حرکت کنم دلم میخواد اقدام کنم،بسه حرف زدن و فکر کردن،ولی هنوز انقدر زیاد نشده اون اعتماد و جراتم و فکر میکنم بیشتر دارم تو این زنجیرا غلت میخورم تا بازشون کنم طول میکشه انگار راهشو هنوز پیدا نکردم ،قِلِقش دستم نیومده که خوب تو اینو فهمیدی حالا ازش رها بشو،میدونم قطعا میگیم تکامل میخواد،زمان میبره اما تکامل لزوما زمان نمیخواد کار کردن بیشتر منو و عمل کردنمو فقط میخواد که طی بشه. میگم باورهای مناسبشو دربیارم برای خودم و تکرار کنم و با منطق بخودم بقبولونم که نه منم میتونم انتخابهای درست داشته باشم ولی پیدا کردن منطقها انقدر برام ناواضحه و بیشتر شبیه حسه نه منطق که روی پایه محکمی قرار نمیگیره، اما من واقعا میخوام که حرکت کنم،واقعا میخوام که عمل کنم، این یکی از ترسهام بوده و چیکار کنم که ترسهام کمرنگ بشه و دست به عمل بزنم.چقدر ادم پیچیده ست یا چقدر من برای خودم پیچیده ترش میکنم؟! خدای من وقتی میگم من ذره ای از قانون هستم و جدا از اون نیستم چقدر جمله ش برام دوره چون یادم میره و دلم میخواد هزار بار بگمش اما چقدر دلنشینه این جمله، یه الگوی دیگه هم این بوده که انقدررر مسیر رها کرده دارم.انقدر تصمیم رها شده دارم و یه روز با انگیزه بودم و یه روز نه که میترسم که نکنه بازم همون باشم و به جون نمیخرم یبار دیگه امتحان کردنشو،مثل داستان اون سگهایی شدم که شرطیشون کردن و وقتی هم رها هستن بازم طبق شرطشون عمل میکنن و دیگه امتحان نمیکنن،تسلیمم اره تسلیم،اما نه تسلیم خدا، تسلیم و برده محدودیت هام هستم.زندان ذهنمو خیلی محکم ساختم و حس میکنم با این حرفا دارم محکمترش میکنم،نمیدونم چرا!وقتی میرم سراغ خودشناسی و اینجور چیزا بیشتر حس منفی میگیرم از شناخت این مدلی،شاید من هنوز نفهمیدم شناختن خودت باید چجوری باشه یا اینکه نفهمیدم خوب تو باید جوری خودتو بشناسی که از اون شناختت قدرت بگیری نه اینکه منفی تر بشه ذهنت یا حست بدتر بشه ولی فعلا این راهو انگار بلدم و نمیدونم درسته یا نه!
سپاسگزارم بابت همه اموزشهاتون
سپاسگزارم که مارو به خودمون نزدیکتر میکنید
پروردگارم تنها از تو یاری میخوام و تنها امیدم به توست
رب جهان کمکم کن که به راه راست برم،راه کسانیکه بهشون نعمت دادی و نه گمراهان
به نام خدای مهربان
سلام به دو استاد گرانقدر م.
متشکرم که همکاری میکنید و به من درس میدید
اول از خدا متشکرم که شما رو به من داد
ابر باد ومه و خورشید و فلک در کارند
تا فاطمه هدایتی برسه به آگاهی و درک و دانش و درست زندگی کردن.
خدا جونم متشکرم که زندگی کردن رو یادم میدی.
موضوع درس امروز ترس،،،،،
من از تاریکی می ترسم
من از کسی می میرم می ترسم
من از تو دل ایده ی، جدید رفتن می ترسم
با اینکه سعی می کنم به حرف مردم اهمیت ندم اما می ترسم
.خدا جونم دوست بنویسم اما نمی دونم چی بنویسم تو بهم قوت بده ، نیرو بده بنویسم ، چون اگر بنویسم یعنی پاشنه آشیل هام در مورد ترس پیدا کردم و شروع به کار کردن می کنم رو خودم تا موفق بشم.
من از بچههای قانون سلامتی هستم ، اما گاهی اوقات می ترسم که نتونم ادامه بدم ، نتونم درآمد خوبی داشته باشم که به سبک قانون سلامتی زندگی کنم.
من وقتی کسی می میرم می ترسم ونجواهای ذهنی شروع می کنم مخصوصا وقتی در دل یه تاریکی قرار می گیرم، هی شروع به ترسوندن من می کنه اینققققققققدر خودم رو می کشم به اون سمت خوبه که آره همه از خداییم، و به سوی خدا می رویم، که مغزم گاهی اوقات درد می گیره.
من وقتی خیلی تمرکزی رو خودم کار می کنم ایده هایی وارد زندگیم میشه که باید تغییر بدم خودم رو ، کارم رو، محیط م رو اما می ترسم.
من گاهی اوقات تنها زندگی کردن رو دوست دارم اما ترس هم دارم،
من اونجوری که دوست دارم زندگی می کنم،
اونجوری که دوست دارم لباس می پوشم.
اونجوری که دوست دارم غذا می خورم
اونجوری که دوست دارم صحبت می کنم
اما ترس هایی هم دارم.
ولی دارم سعی می کنم که بر ترس هام پیروز بشم.
به قول استاد عباس منش عزیز
هیچ کس نیست که در این دنیا بدون ترس زندگی کنه اما باید تلاش کنیم که موفق بشیم و نگذاریم که ترس ها ، ترمز بشن در زندگی ما
استاد متشکرم
خدایا متشکرم
سلام دوستان
من سحرم یه خانوم موفق وبسیاااارخوشبخت مخصوصادراینده
استادمثالهایی که زدن بیشترشون رومن داشتم ویاهنوزم باهامه امابه لطف الله دارم روشون کارمیکنم من دربرابرکلمه ترس گاردمیگیرم که اینم مطمعنابخاطرعزت نفس پایینم هست چون بایدبپذیریم ضعفامونوهمیشه میخام خودم روقوی نشون بدم امااازدرون خیلی ترس دارم ترس ازناراحت شدن بقیه اینکه ازخودم دفاع کنم اینکه درنظربقیه همیشه ادم خوبه باشم ولیی میتونم بگم خیلی بهترشده وخییلی اتفاقی هدایت شدم به این صفحه وفایل جدیداستادعزیزم که دقیقااابرای من گفتن چوون دارم روی این موضوع کارمیکنم والان این هم یک نشونه ست برای اینکه بخودم بگم سحرجاانم توبایدتغییرکنی وبرترسهاات غلبه کنی بری بردل ترسهاات واززهیچیی نترسی وباشهامت وجسارت حرف بزنی ومهمترعمل کنی خیلی کارداره که بتونم اینودرستش کنم
خداروشکرمیکنم ازحضورتک تک شمادوستای نازنینم واستادگرامی که بافایلاشون باحرفاشون غوغامیکنن