پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 6 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/07/abasmanesh-15.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2023-07-29 04:11:212024-08-04 11:31:00پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
ترس ترس ترس
پاشنه آشیل من
ترس از حرف زدن
برام عجیبه که باهمه تغییراتی که به لطف خداوند و بعد از آشنایی با این سایت در شخصیتم به وجود آومده من هنوزم می ترسم که حرف خودمو در لحظه ای که به ذهنم میاد بزنم
حتی در جلسات آنلاین
حتی در چت گروهی
حتی در موقعیت های که می دونستم می تونه اهرم پرش من برای کارم باشه
باورم نمیشه گاهی در تماس تلفنی اونقدر می ترسم و هیجان زده صحبت می کنم که منظورم رو کاملا متفاوت متوجه میشن
گاهی به خودم میام و می بینم اونقدر تن صدام پایین اومده که طرف به سختی داره میشنوه و گاهی برعکس به خودم میام می بینم دارم داد میزنم
باورتون نمیشه چقدر پیامها و کامنتهایی که می نویسم و پاک می کنم.
_تغییرات خوبی که در من ایجاد شده اینه که تو آیینه خیلی خوب با خودم حرف می زنم
مدتیه موقع صحبت کردن به صورت طرف مقابلم نگاه می کنم
سعی می کنم اصل مطلب رو سریعتر بگم
اما ترسم هنوز هست و واقعا دوست دارم بر طرفش کنم.
ممنون از شما که تمام فایلهاتون به تنهای یک دوره شخصیت سازیه
خوشحالم که تونستم بنویسم
سلام خدمت شما استاد خوبم و خانم شایسته ی عزیزم
در مورد سوالتون و الگوهای تکرار شونده ی ترس من
یک ترسهای خیلی کوچیکی هنوز توی وجودم هست که واقعا قبلا شدتش خیلی زیاد بود در من ولی هر چقدر تغییر کردم و روی باورهام کار کردم به همون نسبت توی وجودم اون ترسها کمرنگ تر شدن ولی باز هنوز موضوعاتی هستند که من ترسهایی درشون دارم ،
اولین ترسم اینه که بقیه نزارن من به خواسته هام برسم حالا خانوادم باشه یا دیگران یا اطرافیان یا یک فرد نزدیکی در خونوادم که همش انگار میترسم که اون آدم نزاره من به خواستم برسم یعنی قدرت دادن به عوامل بیرونی (شرک)که واقعا این موضوع قبلا منو خیلی ضعیف کرده بود ولی خداروشکر الان خیلی خیلی کمرنگ تر شده ولی باز این ترسه تو وجودم هست میدونم هر چقدر روی باورهام در اون موضوع کار کنم این ترسهام کمتر هم میشن یعنی در واقع من الان دارم روی روابط و باورهام درمورد ازدواج کار میکنم و چقدر ترسها و ترمزهای ریزی در مغزم پیدا میکنم و تعجب میکنم که من این ترسهارو داشتم و خلاصه اینکه چون این آدمی که گفتم از نزدیکان قبلا به من گفته که من نمیزارم به این خواستت برسی خیلی وقتا خیلی کم انصافا این ترس میاد تو وجودم که شاید نزاره به این خواستم برسم یا اطرافیان به خاطر حسادتشون یعنی ببینید دیگه که ترس که همون شرکه قدرت دادن به عوامل بیرونی چقدر ما رو از خوشبختی دور میکنه و با خودم میگم که من در اون مدار و با اون افکارم اون وجه این آدم رو برانگیخته میکردم در صورتی که واقعا اگر من واقع بینانه به این موضوع نگاه کنم واقعا این آدم رفتارش خیلی خوب شده و تغییر کرده با من و اون وجه ناجالبش رو زیاد به من نشون نمیده در صورتی که شاید نسبت با بقیه این جور نباشه و خداروشکر تونستم بیشتر وجه خوب این آدم رو بکشم بیرون ولی خلاصه این ترسه خیلی کم در وجود من هست ولی میدونم با کار کردن روی خودم این ترس هم کمرنگ و کمرنگتر میشه باید به قدرت خودم در خلق زندگیم و درستی این قوانین ایمان بیشتری داشته باشم،
ترس بعدی منهم اینه که میخوام توی نقطه ی امن خودم بمونم میترسم از شکست خوردن موفق نشدن طرد شدن و واقعا این موضوع خیلی نسبت به قبل بهتر شده ولی باز جای کار داره این موضوع و کار کردن روی باور کمالگراییم هم مربوط میشه و اینکه میترسم شاید قبلا توی یه موضوعی موفق نشدم توی این موضوع هم موفق نشم ،یعنی میخوام همون بار اول موفق بشم برمیگرده به کمالگراییم در صورتی که میگم شاید باورهات در اون زمینه مشکل داشته و وقتی توی یک موضوعی باورهات خوب باشن به اون خواستت هم میرسی و موفق میشی و بعدشم این نیست که هر کسی هر کاری رو شروع کردم همون بار اول موفق شده نه اون آدم کمالگرا نبوده ادامه داده تا موفق شده و خودتو با بقیه هم مقایسه نکن ،
و ترس بعدیم هم اینه که میترسم از مورد قضاوت قرار گرفتن و مسخره شدن حالا چه توی رفتارم چه توی ظاهرم و اینکه بخوام به سبک خودم زندگی کنم انصافا خیلی کمتر شده این ترسم با لباسهای که میپوشم و تغییراتی که در ظاهرم داشتم از مدل مو و…ولی باز دوست دارم این تایید دیگران رو بگیرم و همین باعث شده اون ترسه که نخوام به سبک و راه روش خودم زندگی کنم اینایی که میگم واقعا اون قدر زیاد نیست در وجودم و به همون مقدار کم هم میخوام کمتر بشه هیچ کس کامل نیست پرفکت نیست هیچ کس نیست که بدون هیچ ترسی باشه ولی باز میخوام کمتر بشه و به همون اندازه من خوشبخت تر موحد تر و متوکل تر میشم و به خواسته هام میرسم از زندگیم لذت میبرم شادتر و خوشبخت ترم و خداگونه تر میتونم زندگی کنم .
سلام خدمت استاد عباس منش گرامی و خانم شایسته عزیز
نمیدونم از کجا شروع کنم . فقط میدونم باید بنویسم . به قلبم رجوع میکنم میگه بنویس اما عقلم و نجواها میگن چی میخوای بنویسی.
راستش این اصلی تمرین الگویی هستش که برای من اتفاق می افته . خیلی مواقع الهاماتی بی نظیر میاد به قلبم اما با عقلم دنبال دلایل منطقی ازش میگذرم.
بزارین یک مثال بزنم تقریبا هفت سال پیش تو ذهنم ایجاد یک بستر که راننده ها میوه ، مسافر ،وکالا هایی برای مشتریان به صورت آنلاین ارسال کنند تو ذهنم داشتم. اما عقل منطقی من گفت که تو نمیتونی ،یا نمیشه اگر بری و ضرر کنی چی .
حالا یه خبر خوب که چند باری کار جدیدی رو شروع کردم و شکست خورده بودم و چند بار هم انجام دادم و باز برشکست شدم.
این دومین الگوی منه که تو کارهام برشکست میشم و همیشه تو وجودم ترس از شکست وجود داره.
همیشه از بی پولی میترسیدم ،از اینکه نباشه چیزی بچه هام بخوان نتونم بخرم میترسیدم و برای اولین بار که نه بار چندمه این اتفاق افتاد . اما این بار در همین یک ماه اخیر به طور خیلی خیلی زیاد مشهود بود.
ترس های زیادی وجود داره ،سعی کردم بیشترشون رو حل کنم یا لااقل باور درستی که ترس از من دور کنه رو ایجاد کنم.
اما در باور مالی خیلی خیلی ترس دارم ،بیکاری! بی پولی ! ناراحتی همسر و بچه هام و….
امیدوارم که بتونم این ترس حلش کنم و راه اساسی براش پیدا کنم .
امروز 8مرداد 1402 ساعت 18
خیلی خیلی ممنون از استاد عباس منش
خدای یکتا نگهدارتان باد.
به نام خدای مهربان سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان خوبم و خانم شایسته نازنین
به نظر من این سلسله فایل ها یک کلاس عملی بسیار عالی برای عزت نفس و مهم نبودن نظر دیگران هست روزی که هدایت شدم برای کارکردن روی این فایل های ارزشمند اولش میخواستم توی دفترم به سوالات هر قسمت جواب بدم چون وقتی سوالات رو جواب میدی و مجبور به خودافشایی میشی و با نیمه های تاریک وجودت روبرو میشی خودت هم تعجب میکنی که زیر این لایه های فکری و ذهنی ات چه افکار نامناسبی مدفون شده و هربار بوی تعفن باورهای اشتباه سرت رو به درد میاره و تو میدیدی یه وقتایی هرکاری میکنی نمیشه که نمیشه که نمیشه بوی تعفن به مشامت میرسید اما از تشخیص محل بو عاجز بودی حالا یه سری از دوستان هم همیشه به من لطف دارند و پیام های سراسر عشق و محبتی که از قلب و وجودشون سرازیر میشه برام میفرستند و منو مشمول الطاف خودشون میکنند که برای من خوندن و دیدن اسم اون ها لذت بخش ترین کار دنیاست و ترس از این داشتم که نکنه این دوستان هم که همیشه میگن ما کامنت هات رو دنبال میکنیم این کامنت ها رو بخونن اونوقت چه فکری در موردم میکنند؟؟اما خداروشکر تونستم بر این نجوای ذهنم غلبه کنم و گفتم هر عزیزی که توی این سایته دنبال عشق و توحید هست پس میدونه آدم برای اینکه به اون عشق ابدی برسه باید ابراهیم وار یکی یکی بت های درونش مثل بت ترس،بت فرار،بت تکرار اشتباهات و …رو بشکنه تا به اون قدرت و عظمت لایتنهایی برسه پس مطمئنم دوستانم نه تنها من را قضاوت نمیکنند بلکه در این مسیر هارون وار در کنارم می ایستند مثل عمو اصغر عزیز که با پیام و کامنتش و یادآوری یک نکته ضروری قوت قلبی بهم داد پس این از دوستان سایت.
از طرفی به خودم گفتم حالا که اینطور شد حتما باید تمریناتت در سایت قید بشه این خودش یک تمرین عالی برای عزت نفس هست و خداروشکر تمرینات رو مو به مو و صادقانه نوشتم و پاسخ دادم و توی همین چند روز هم کلی نتیجه گرفتم که انشالله در فرصت مناسب نتایج رو خواهم نوشت.
و اما سوال این فایل:
چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار می کنید؟؟؟
من از شکست خوردن خیلی میترسم.
من از اینکه موقعیت هایی که دارم رو از دست بدم خیلی میترسم و همین ترس باعث شده کلی باج بدم به دیگران مثلاً:
خونه ای که الان داخلش زندگی میکنم و اجاره کردم برای اینکه سال بعد هم صاحب خونه ام خونه رو با قیمت کمتر بهم بده و بزاره دوباره بشینم میترسم که صاحب خونه بگه خونه رو بهت نمیدم بعد بخاطر همین مسئله بارها شده که من باج دادم مثلاً یه وسیله اساسی خونه خراب شده که طبق عرف صاحب خونه باید هزینه تعمیرش رو پرداخت کنه اما من پرداخت کردم
یا برای اینکه مشتری ام رو از دست ندم بهش باج دادم یعنی از خودم گذشتم از پولم از وقتم گذشتم که اون راضی باشه .
من از شروع کردن کسب و کارم میترسم
من از استعفا دادن از شغل کارمندی که ازش متنفرم میترسم
من از اینکه با بقیه مقایسه بشم و در این مقایسه آدم ضعیفه شناخته بشم میترسم
من از تغییر میترسم
من از ناشناخته ها میترسم
من از اینکه نتونم پول بسازم میترسم
من از اینکه مشتری نداشته باشم میترسم
من از اینکه از کارمندی استعفا بدم و بیمه و دفترچه ام قطع بشه میترسم
من از کارکردن با آدم های کاربلد و حرفه ای میترسم
من از انتقاد شنیدن میترسم
من از موفق نشدن میترسم
من از پول خرج کردن و پیش آمدن خرج های غیر مترقبه میترسم
من از حرف ها و نظرات دیگران درباره ی خودم میترسم
من از حرف زدن در جمع میترسم
من از خطا و اشتباه کردن میترسم
من از تعمیر کردن وسایل میترسم
من از موقعیت های خوب میترسم یعنی وقتی یه شرایطی دارم که از همه لحاظ خوبه استرس میگیرم و میترسم چون میگم این شرایط پایدار نیست
من از مکان های تاریک میترسم
من از آینده میترسم
من از خرابی وسایل میترسم
من از حیوانات مخصوصاً مار میترسم
خدایا شکرت فقط خدا میدونه این خودافشایی ها چه نعمات بزرگی با خودشون دارن چون خود خدا هم گفته قطعا با هر سختی آسانی است.
ممنونم از استاد عزیزم بابت این فایل زیبا
ممنون از بچه های سایت بابت کامنت های عالی.
سلام استاد عزیز ومریم جون گرامی
جواب سوال من.ترس از ناشناخته هاست می ترسم که عاقبتش چی میشه من چند ماهی میشه علاقه به تجارت دارم ود موردش تحقیق میکنم ولی از انجام دادنش می ترسم چند بار اقداماتی انجام دادم ولی منو میترسوندن به امید خدا هدایت شدم به اینکه اول مغازه باز کنم بعد انشاالله به تجارت مشغول میشم سپاس گذارم از استاد عزیزم
سلام استاد عزیزم
سوال:
چه ترس هایی دارید که هنوز نتوانسته اید بر آنها غلبه کنید و همچنان از مواجه شدن با آنها فرار می کنید؟
من از شکست خوردن بشدت میترسم برای همینه که هیچوقت شروع نمیکنم علی الخصوص راه اندازی کسب و کار شخصی الان مچشو گرفتم(عدم باور به تواناییهام وتوکل به خدا)
من از پول خرج کردن و تموم شدن پولام بشدت میترسم و نگران میشم(کمبود)
یه وقتایی که داره نزدیک ظهر میشه و هنوز چیزی نفروختم و مشتری نداشتم بشدت نگران و مضطرب میشم وترس برم میداره(کمبود)
از اینکه یه اشتباهی بکنم و چیزی خراب بشه بشدت میترسم و نگران میشم علی الخصوص وسایل محمد(کمبود)
از اینکه یه جایی بریم و یا چیزی انتخاب کنم غذایی درست کنم که بقیه خوششون نیاد یا دوست نداشته باشند یا بهشون خوش نگذره بشدت میترسم و نگران میشم(فکر میکنم چون من همیشه خودم رو مسئول خوشبختی شادی و حال خوب دیگران میدونم نگران میشم برای همین ترجیح میدم تنها برم به حال خودم باشم)
هنوز از حیواناتی مثل مار میترسم
میترسم نکنه یه مسافرت بریم اتفاقی برام بیوفته زحمتم بیوفته رو دوش بقیه یا دست و پاگیرشون بشم(بازم همون باوری که من باید قوی باشم جور بقیه رو هم بکشم خودم نباید زحمتی برای دیگران باشم عدم احساس لیاقت من که آدم نیستم بقیه ادمند)
هنوز یه وقتایی تنها باشم وهم برم میداره و میترسم نکنه جن باشه
از ناراحت کردن دیگران میترسم نکنه خدا عذابم کنه(عذاب وجدان)
از بالا رفتن قیمتها میترسم از بالا بردن قیمتها میترسم(آخه مردم ندارند پول نیست بدبختا چیکار کنند بازم کمبود)
با اینکه سعی میکنم نه بگم و اکثرا هم میگم اما بازم میترسم یه جاهایی نکنه منم گیر کنم محتاجش بشم(شرک)
از بیمار شدن میترسم همیشه نگران پولش هستم(بازم کمبود)
از دعوا و مشاجره کردن دهن به دهن شدن حرفم رو زدن از حق خودم دفاع کردن میترسم همیشه سعی میکنم آسه برم آسه بیام گربه شاخم نزنه میترسم نکنه کم بیارم جلوش نتونم اونجور که باید عمل کنم و حرف بزنم تازه شرایط بدترم بشه با روابط تیره و تار بشه.
از نه شنیدن میترسم خیلی سختمه نه بشنوم خیلی بهم بر میخوره
وقتی داشتم این ترسها رو مینوشتم با خودم فکر میکردم خدایا چقدر سخته که تغییر بدی برنامه ریزی ذهن رو و چقدر خوبه که ما تمام تلاشمون رو بکنیم که حداقل نسلمون رو قویتر بار بیاریم و کمتر افکار منفی بخوردشون بدیم وکمتر بمبارانشون کنیم با هزار و یک جور توهم وخرافات و ترس و نگرانی چون خیلی خیلی راحته خراب کردن و نابود کردن اما خیلی راحت نیست ساختن و آباد کردن واقعا همت و تلاش والایی میخواد.
به نام الله مهربان. سلام به استاد عزیزم و مریم جان وسلام به دوستان خوبم در سایت استاد عباس منش..قبل از هر چیز بازهم ازشما استاد عزیزم سپاسگذازم بابت تهیه این فایل و ممنونم که با سوالهاتون ذهن ما رو به چالش میکشید و باعث میشه الگوهای تکرارشونده خودمون رو پیدا کنیم و درموردشون فکر کنیم و یا بنویسیم… و اما ترس………استاد باید بگم دقیقا دست گذاشتید روی نقطه ضعف من..بله ترس….من از شکست خوردن میترسم..خیلی وقته دنبال شغل مورد علاقه ام هستم تو کامنتهای قبل گفتم که من بهیارم و شاغل در بیمارستان یادم میاد قبلنا خیلی این کار رو دوست داشتم اما وقتی با شما اشنا شدم و فایلها رو گوش میدادم متوجه شدم این شغل مورد علاقه من نیست ..من دوست دارم کار مال خودم باشه.خودم مسئولش باشم..از دستور دادن خوشم نمیاد .وووو موارد دیگه اما میترسم شغل مورد علاقمو شروع کنم ترس دارم شکست بخورم و همه بگن از سرکار دولتیت دراومدی لااقل یه لقمه نون میخوردی…میدونم ایمانم کمه..میدونم شرک دارم..دومین ترسم از انتقاد شنیدن دوست دارم همه از دستم راضی باشن و از من ناراحت نشن حتی به قیمت اذیت شدن خودم ..وقتی همکارام میخوان با من شیفت جابجا کنم با اینکه تمایل ندارم از ترس اینکه ناراحت نشن بهشون نه نمیگم..اینم میدونم صدردصد اشتباهه…..سومین ترسم ..که به نظرم بزرگترین پاشینه آشیل منه ترس از مهاجرته …من خانوادم شمال زندگی میکنن ..جایی که من همیشه عاشقش هستم…جایی که درخت باشه.بارون زیاد بیاد .سرسبز باشه.خودم توی جای بسیار گرم زندکی میکنم اونم به خاطر کارم..ترس دارم برم اونجا با این دوتا بچه چه کنم..شاید نتونم کارمو شروع کنم.ووو خیلی نجواهای دیگه تو ذهنمه.خانوادمم از همه بدتر..که چرا میخوای بیای خودتو از کار بیکار نکن.بیمه نداری وووو کلی حرفهای دیگه استاد میدونم تو با دوتا بچه و ساک بلند شذی رفتی تهران بدون هیچ…چون ایمان داشتی…میدونم که دارم تحمل میکنم اینم تو فایل قبل گقتی… امادارم روی خودم کار میکنم دوره 12قدم رو دارم والان قدم سوم رو شروع کردم….یه چیزی بگم استاد حسم میگه پایان دوره من هم مهاجرت کردم…واقعا حسم خوبه..یه چیزی میخوام برای شما و دوستان سایت بگم شاید ربطی به این فایل نداشته باشه اما دوست دارم به شما بگم ..این روزها احساس خوبی ندلشتم..رفتم قران رو بردلشتم البته بعد نمازم گفتم خدا باهام حرف بزن چرا من حالم بیخود خوب نیست و با حال بد من داره اتفاقاا ت بد برام میفته .استاد واقعا وقتی احساست خوب نباشه ..همینطور اتفاقاات بد برات میفته..خلاصه حس کردم اونطور که فکر میکردم قوانین الله رو باور ندارم ..دوبار قران رو باز کردم اون چیزی که میخواستم نبود ..گفتم بزار یکم قران بخونم حال دلم عوض شه.یه دفعه ورق خورد و یه آیه چشممو گرفت واقعا گریم گرفت واون آیه 86سوره بقره که معنیشو میگم هر چند میدونم خیلیاتون معنیشو میدونید(وچون بندگان من از دور و نزدیکی از من پرسیدند به انها بگو که من نزدیکم و هرکه مرا خواند دعای او اجابت کنم و باید دعوت من رو بپذیرند و به من بگروند باشد که به سعادت راه یابند)….الله اکبر هنگ کردم از خدا طلب مغفرت خواستم..میدونم باید روی خودم و باورهام بیشتر کار کنم و امید دارم خدا هم من رو هدایت میکنه..حال دلم عوض شد و میدونم به زودی به جایی که دوست دارم میرم و شغل مورد علاقمم ادامه میدم به امید الله مهریان… استاد از شما بسیار سپاسگذارم و خدارو شکر میکنم که کنار شما و دوستان سایت هستم…از دوستان هم بابت کامنتهای زیباشون سپاسگذارم. درپناه حق باشید.
توی این داستان همه چیز برای من جدید بود، یعنی از تریل ها، از موتورسواری، از خود موتور، از لباسا، از همه چی، ولی نکته ش اینجاست ک من دوس داشتم اینو تجربه کنم و میترسیدمم ولی گفتم ک آقا بالاخره باید بر ترس ها غلبه کرد، آروم آروم باید بری تو دل ترس ها، و خیلی بزرگ شدم بعد از اینکه تو دل این ترسا رفتم.(سفر به دور امریکا قسمت 81)
درودی از جان این فایلی بود که من امروز به نشانه خودم هدایت شدم و دقیقا موضوع رفتن به دل ترس ها بود ؛ و وقتی به صحبت های جناب عباسمنش گوش دادم نتونستم برای هدفها و مسائل زندگیم خیلی نتیجه گیری کنم ولی متوجه شدم دارند به دوره دوازده قدم اشاره میکنند و سرکشی کوچکی به ان دوره هم کردم و خسته و غمگین به خواب ظهر هنگامم رفتم ؛ بیدار شدم با خودم کمی تو آگهی های دیوار طبق معمول دنبال کار گشتم و دیدم نتیجه نداشت باز به این سو انسو سرکشی میکردم بی حوصله و غمگین و پر از ترس از فردایی که نیامده و اگر بیاید چگونه بگذرد باز مثل دیروز و باز تکرار و تکرار همین روندی که هنوز برای من خیلی نتایج موفقیت امیزی که بگویم دستاورد و رسیدن به ارزوها و خواسته هایم یا زندگی همراه امید و عشق باشد نیست که نیست ، با خودم گفتم امروز نمیخواد بری کلاس درس استاد عباس منش امروزو استراحت کن فردا که سر کار طبق معمول مشتری نداری و بیکاری و تنهایی اونجا میتونی مطالعه کنی و گوش بدهی و تمرین کنی ؛؛؛ اما طاقتم نیومد با خودم گفتم اون روز دیدم تو سایت نوشته چطور شروع کنیم از کجا شروع کنیم خب برم ببینم دوباره مرور کنم ببینم شاهد چه ماجراهایی باید باشم … پس دوباره وارد سایتمون شدم و صفحه اول دیدم که از الگوهای تکرار شونده 8 و کلمه بزرگ ترس نوشته ؛ با خودم گفتم چرا امروز در سایت انقدر با موضوع ترس دارم راهبری میشوم نکنه گیر و گره کارم اینجاست و خیلی پنهانه که نمیتونم ببینمش و باعث این سکون و عدم پیشرفت خیلی خیلی مشهود در زندگی من شده ، خلاصه فایل باز کردم و سخنان ناب حقیقتا ناب و کامل استادم رو با دقت گوش دادم و جالب اینجاست اول فایلو که گوش دادم دیدم همین فایلو صوتی دانلود کرده بودم و دیشب همین حرفهارو تو پیاده رویم داشتم میشنیدم با خودم گفتم بزار حالا که هی داره تکرار میشه باز دوباره دقیق تر گوش بدم وقتی به آخراش میرسید با خودم گفتم وا چرا من اینارو دیشب نشنیدم چرا این سوالات رو اصلا متوجهش نبودم ؛ خلاصه کلام اینبار شروع کردم با دقت بیشتر لز دیروزم سوالات رو نوشتن نکته هارو نوشتن و جواب ها رو نوشتن و همزمان کامنت ها و خوندن و فکر کردن و هی دیدن و شنیدن و فهم کردن
اکنون ترس هایی رو یافتم که میخواهم اینجا برایتان بنویسم خیلی ظریف و حساس و عمیق که همیشه همراهم هستند اما بلد نیستم باهاشون چکار کنم که دارم در آموزش های عزیزان دلمون یاد میگیرم هرروز بیشتر از دیروز ….
در ادامه ترس های من :
_ برای همیشه ترس از جاهای ناشناخته داشتم
_ ترس از دور شدن از آدم هایی که می شناسم و همیشه اشنایی کامل با هم داشتیم ، دارم
_ ترس از ارتباطات جدید و پدید اومدن مشکلات زندگی حاد بخاطر ارتباطات جدید با ادمهای ناشناخته دارم
_ ترس از دور شدن از خانواده
_ ترس از دست رفتن خانواده
_ ترس متلاشی شدن خانواده
ترس مردن پدر و از دست دادن موقعیت فعلی ترس از قرار گرفتن در عزاداری های خانوادگی و متوقف شدن زندگی
_ ترس دیدن تنهایی و ضعف پدر
_ ترس بدبخت شدن پدر
_ ترس داشتن فرزند
_ ترس از بدهکاری
_ ترس از تغییر نکردن زندگی امروزم
_ ترس از اینکه زندگی من همینطور مثل همیشه ادامه داشته باشه و هرچه تلاش میکنم فکر میکنم به خدا میسپارم هیچ نتیجه ای نداشته باشه ،
_ ترس از اینکه سه ماه دیگه هم همینطور در تنهایی و مجرد بودن باشم با مرد دلخواهم اشنا نشوم که بخواد حقیقتا با من زندگی کنه باهام حرف بزنه با هام زندگی کنه ازدواج کنه
_ ترس از اینکه هنوز و هنوز از طرف مردهایی که مشخصات مورد علاقه ام رو دارند دیده نشوم مورد توجه شون واقع نشم و باز ترس از اینکه با مردی رابطه بگیرم که نخواد باهام ازدواج کنه بهم احساس علاقه کنه ولی بگه من از ازدواج بدم میاد نمیخوام ازدواج کنم یا شرایط ازدواج نداشته باشه هدف ازدواج نداشته باشه اینجوری من احساس نالایقی میکنم احساس میکنم لایق و شایسته ی ازدواج موفق و پایدار و زندگی موفق و پایدار و خوب نیستم
یا احساس میکنم لایق و شایسته ی مردهای شایسته و موفق نیستم
اینجوری همیشه این الگوی دیده نشدن مورد علاقه توجه قرار نگرفتن یا اینکه احساس میکنم بعضی مردها میترسند به من پیشنهاد ازدواج بدن یا مورد علاقه شون هستم ولی اصلا ترس دارند بخوان ازدواج کنند میترسند خودم حتی میترسم از مسایل مختلف مربوط به ازدواج در رابطه با خانواده ها از اینکه خونه مون آبرومند نباشه چالش هایی که ایجاد میشه در مراحل ازدواج و اشنایی های ازدواج پدری که هیچ وقت پول نداشته هزینه های مهمان هارو برای ازدواج مدیریت کنه و من خودم که هنوز پس انداز و درامد کافی ندارم که از پس هزینه های ازدواج بر بیام
_ ترس از عدم لیاقت و شایستگی در محل کارم با نداشتن فروش خوب و بعد به تناسب نداشتن پورسانت و همچنان بر مدار کمبودها بودن
حقیقتا این ترس ها در مقابل باورهایی که این روزها در خودم ساخته ام و دارم میسازم خیلی کمرنگ شده اند و من فقط نوشتم تا ببینمشون و دیدم که باز ته ناخوداگاهم این مسایل هست
و اینکه
ترس های من کاملا شبیه ترس های پدرم هست
من بسیار میترسم که زندگی من شبیه زندگی پدر و مادرم شود
بسیار میترسم که زندگی مشترکی که با پدرم و در خانه پدریم دارم دوباره با ازدواجم هم اتفاق بیوفتد
میترسم همسری ازدواج کنم که بسیار محدود فکر کند و به فردایی بهتر ساختن امیدی نداشته باشد کسی که مجبور بشوم از او منت گرفتن پول را هرروز تجربه کنم میترسم که احساس بی لیاقتی و بی ارزشی بسیاری مرا دچار کند و مرا لایق و شایسته نداند بنابرین نه محبتی در کار باشد و نه عشقی و نه همدلی و احساس خوش بختی ….
باز هم ممنونم توکل به خداوندی که هدایتگر من است و اگر هدایتی هست پس قطعا اتفاق های بهتری که از پیش افتاده و بهشتی که باید در ان باشم برایم ساخته شده چون من این روزها خیلی به قران رجوع میکنم و نمیدونم کدوم ایه بود که خداوند فرموده بودند
انها که مومن هستند و بر نیکی ها خوبی ها هستند انها از قبل هم بهشتی بوده اند و ما بهشت را برایشان فراهم کرده ایم
و باز من این مفهوم را به نحوی دیگر از زبان استاد جان شنیدم که فرمودند :
وحی آمد کاین چه فکر باطل است
رهرو ما اینک اندر منزل است
پس ترس ها به قول دوست عزیزمون اقای خوشدل در همین کامنت ها فقط مارو از نزدیک شدن به خداوند و فرکانس الله دور مینماید
پس باز هم با عشق و به عشق در محضر الله ادامه میدهیم تا زودتر یابنده ی آن چیزی که نمیدانیم اما باید بدانیم تا از بندش رها شویم باشیم
به امید خداوند
بسیار بسیار بسیار از اساتید مهربان و عزیزم متشکرم و سپاسگزارم که انقدر بی وقفه و عاشقانه مارو در مسیر فرکانس الهی با کلام آگاهانه عمیق و همراه با مهر بسیار نگه میدارند
الهی صدهزار مرتبه شکر شکر شکر
به نام خداوند بخشنده ی مهربان ….
سلام خدمت استاد عزیزم وبانو خانم شایسته دوستداشتنی..
ودوستان خوب وصمیمی دراین سایت توحیدی…..
سوال…………….
چه ترسهایی دارید که هنوز نتوانسته اید،برانهاغلبه کنید و همچنان ازمواجه شدن باانهافرارمیکنید؟
ترسهایی زیادی دروجودم هست .که مثل .
مثالهای خودشماست استاد .اما
مثلا ..مثل طرد شدن از رابطه میترسم…
البته العان ترس از طرد شدن تورابطه برام خیلی کمتر شده …
قبل ازاشنایی با قوانین ..به شدت احساس ضعف تواین موضوع داشتم ..
شایدم بیشتراین ترس برمیگرده به دوران کودکیم .
مادرم هروقت میخواست تنبیهم کنه میگفت دوستم نداره،ومن حتی اجازه نداشتم اونو مادرخطاب کنم…
این یکی ازناخوشایندترین چیزهایی بودکه تجربه کردم .
واسه همین همیشه سعی میکردم به هر قیمتی که شده باهرکسی من جوری رفتارکنم که طردم نکنه..
ویه جورایی چون ته ذهنم این باور بود که اینها هم همون رفتارمادرم وباهام انجام میدن درنهایت ..
اکثراواقاتم همینطور میشد ومن همیشه درحال عذرخواهی از اطرافیانم بودم …
واقعا شاید دلیل خاصی نداشت کارخاصی هم نمیکردم ولی اون ترسه همیشه باهام بود وهمش دنبال این بودم توروابطم که بگردم ببینم طرفم یه وقت ازمناراحت نباشه …..
مبادادیگه نخواد بامن بمونه.نکنه ازمناراحت شده ،نکنه متوجه نبودم هواسمنبود حرفی زدم …
العانم هست این موضوع تووجودم .ولی دیگه مثل قبل بهش نگاه نمیکنم واگه این باورسراغم بیاد حتما باباوربهتربهبودش میدم وسعی میکنم اون احساس لیاقت روتوروابط برای خودم هی پررنگش کنم …
این موضوع ترس از طرد شدن تورابطه با همسرم هم خیلی زیاد بود ….
چون ایشون هم مثل مادرم تابه بحثی بینمون پیش میومد میگفت .باید ازاین خونه بری بایدازمن جداشی …
منم انگارکه داشتن جونمو ازممیگرفتن وواقعا احساس بدی داشتم ….
ولی وقتی قانون رو فهمیدم خدارو فهمیدم خودم رو شناختم …
دیگه ازاون ترس توروابطم با همسرم اصلاخبری نیست ..
واصلا هیچ ترسی دیگه واقعا تواین موضوع ندارم …
وجالبه ازوقتی که من این ترس رو ازخودم دورکردم نه تنها بحثی حرفی دعوایی یکساله اصلا باهم نداریم .حتی
همسرم اصلا دیگه این حرفها روبهم نمیزنه …
ومن باخودم گفتم خدایا من جزازتو ازهیچکس نمیترسم تهش میخوادچی بشه جدابشم عیب نداره میشم بقیشم خداهست .اصلا نگران هیچی نیستم چون معجزه ی این نترسیدنها رودیدم
واقعا من دیگه ترسی ندارم ..خدایا هزار بارشکرت
چون خدامنوازاد ورهاخلق کرده.من قدرت خلق زندگیم رو دارم ومیتونم هرجورکه دوست دارم زندگیم روخلق کنم ..
واصلا وقتی من باورهام رو تغییر بدم نیازنیست من دنبال کسی باشم .اون آدم مناسبه خودش میاد توزندگیم .چون لایق یه روابط زیباتر و بهتر هستم
اونایی هم که توفرکانسم نیستن حتی نزدیکترین افراد بهم ازمدورمیشن به راحتی ….
وچقدر ازوقتی بااین باور دارم زندگی میکنم آسوده وسبک شدم خدایا هزاران بارشکرت ……..
مورد بعدی درمورد شکست خوردن هست ..
تواین موضوع توی کارو دارمد یه کم ترس دارم …
ولی اونقدر مثل قبل زیاد نیست که اصلا بترسمواقدام همنکنم ..نه بلکه یادگرفتم اگرهممیترسم اتفاقا برم توترسم مثلا تهش چی میخواد بشه یه سرمایه گذاشتم میخواد ازبین بره ..
یاکسی ازمخرید نکنه …
ویااصلا سرمایه ندارم شروع نکنم …
واقعا دیگه اینجوری بهش نگاه نمیکنم ..
نمیگم اصلا ترسی ندارم نه ولی العان بهتر میتونم حلش کنم ..چون راه حلش رومیدونم چیه واسه همین ترسهام کمترشده ،شجاع ترشدم ..
یکی دیگه ازترسهام تنها موندن توخونه بود …
چون خونمون توروستاست دور ور خونمون کلا بازه محیطش بازه .کلی هم سگ وحیون وحشره هم هست …
ویه مدت یه شرایطی پیش آمدکلا تنها بودم خونه وحتی شبها ولی باتوکل به خدا واون ایمان به غیب داشتن ..
که خدا هست وحافظ جان وماله منه ومن درامنیت وحفاظت بینهایت خداهستم ..
باعث شد ترسهامخیلی کم بشه ..
حتی ترس از سگها و گربه ها حشره ها…
وحتی بعضا اگه حسمبهم بگه میرم سمت حیوانات ونوازششون میکنم وسعی میکنم بیشتر این ترسهارو ازخودم دورکردم….خدایا ازت سپاسگذارم به خاطر همه چی …….
موردبعدی هم ترس از تغییر هست ..
قبلا واقعا ترس بیشتری داشتم خیلی زیاد …
ولی العان اگه اتفاقی بیوفته که مثلا قرار باشه کاری انجام بدم …..
مثلا میخواستم برم عروسکهام رو انقلاب بساط کنم برای فروش ..کاری که تاحالا تجربه نکرده بودم و داشتم تنهایی میرفتم که دخترم خیلی تعجب کرد وگفت واقعا میخوای تنهایی بری گفتم آره باید برم وپاروترسهام بزارم ..
چون میخوام قوی ترباشم چون میخوام بدونم تجربه یه کسب وکاراین مدلی چه جوریه ودرنهایت دخترم یا میل خودش خواسته ای خودش بامن همراه شد .
حتی اگر اونم نمیآمد من بازمیرفتم واصلا راحترهم بودم ولی ایشون بارضایت خودش آمدویه تجربه جالب رو باهم داشتیم .وخیلی بهمون خوش گذشت اونروزم…..
شاید هنوز هم اون ترسها هست شاید جوری که صدای قلبم رو میشنوم …ولی یه شجاعت لذت بخشی
یه شهامتی تووجودم خلق شده که کمکم میکنه قدم بردارم ..
ونگران نباشم ونترسم وقلبمو آرام میکنه .وازخدا بینهایت واسه تک تک تغیراتم سپاسگذارم…….
احساس ترسهای من تواکثرچیزها هست …
ولی خیلی العان کمترشده …
ویه جوری شده که بااینکه میترسم ..ولی وقتی باهمون ترسهامیرم وشروع میکنم و انجامش میدم برام لذت بخشه..
اون حس شجاعتی که خداوند به قلبم داده ..
اون ایمانه که خدا هست وحسش میکنم .
خیلی بهم قدرت حرکت میده …
خدایا ازت سپاسگذارم به خاطر همه چی ….
استاد عزیزم ازت بینهایت سپاسگذارم به خاطر تمام فایلهای بینظیرت واسه همه ی آموزهای توحیدیت …واسه وجودت ازتون سپاسگذارم ..
وخیلی قلبی دوستت دارم ️️
به نام خدا
ردپای 93
سلام استاد جان و دوستای عزیزم
برخلاف شما من تو شناسایی الگو ها خوب نبودم ،یه چیزایی دستگیرم شده بود اما بعد از برطرف شدن اون چالش انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ،خلاصه که تازه داره دستم میاد داستان از چه خبره
مثلا اوایل خیلی نیاز بود فکر کنم ای خدا الگو من چی بود ؟
اما الان مغزم خودش میره پرونده هارو چک میکنه و شب میزاره رو میز ،که بفرما اینم یه دسته گل دیگه
یکی از این ترس ها برای من ،ترس از مهم شدن بود !راستش کلمه که به ذهنم میاد همینه!تو عالم بچگی دیده بودم که وقتی مهم بشی وقتی یه کاری بلد باشی وقتی ثروتمند بشی همممممممه بهت کار میگن همش سوال دارن همش التماس دعا دارن !
واس همین الگو من شده بود که قبل از وقوع حادثه بگم فلان کار بلد نیستم :)
حالا لفظی میگفتم بنی آدم اعضای یک دیگرند و….
اما حسی که از محیط میگرفتم حس اجبار بود !حس وظیفه !
مثلا تو کار فنی خوب باشی ،آچار فرانسه همه ای ،هرچی میشه میان سراغت
یا رانندگی خوب ،یه طوری میشی راننده شخصی بقیه
یا اگه دکتر بشی همه هر جا بری ازت سوال میپرسن !
الان خیلی ریز این الگو میاد سراغم که اصلا نگو چیا بلدی !یا نه اصلا تو فلان کار جلوتر نرو که حرفه ای بشی
یادآوری خوبی بود استاد ازتون ممنونم
الگو ترس دیگه برای من ،ترس از اتفاق نیفتاده اس با توجه به اتفاقات که برای کس دیگه افتاده
اینم حاصل محیطه!و ورودی ها ،تو هر جمعی بشینی مدام در حال ترسوندن تو اند
جوری که یک شادی بی ترس نتونی تجربه کنی
مثال میخوای مستقل شی ،واااای میدونی بیرون پر گرگه و…
گوشی میخری ،واااای بیرون رفتی اصلا گوشیت در نیاری پر دزد
طلا میخری وااای کجا نگه میداری ،نندازیااااا دست فلانی تو خیابون قطع کردن طلاهاش در آوردن
میخوای فلان کار استارت بزنی واااای نکنیا فلانی ورشکست شد
و همینطور درخ های هرز که مدام تو سرت میگن نکنه فلان شه نکنه بیسار شه نکنه نکنه نکنه….
از عمد دو مثال از ترس هایی زدم که حاصل ورودی های ماس
تا بیش از پیش درک کنم ،آقا جان کجای کاری ؟بجای توجه به لباس شمسی خانم تو مهمونی ،حواست باشه چی به خورد ذهن مبارک میدی !
اگه فردا همینا اتفاق افتاد نشینی بگی دیدی دیدی ،حتما چیزی بوده که من میترسیدم یا شمسی خانم تو مهمونی اخطار داد دیگه
نخیر !اگه تو حواست به ورودی باشه نه کیفت ،اصلا تو مدارش قرار نمیگیری
یه ترس معنوی هم بگم !
ترس از ابراز محبت به خدا :))))))
میدونم عجیبه!اما وقتی از لحاظ فرکانسی از خدا دور بشی و یهو بخوای حس دروونیت ابراز کنی که انگاری خدارو قلبا دوست داری
اون کلمات آنقدر نا آشنا و غریبه که ترسی وجودت میگیره ،نکنه دارم سر خدا کلاه میزارم ؟نکنه احساسم اشتباهه؟نکنه چون کارم گیر بوده دارم از این کلمات استفاده میکنم و فردا روز از نو روزی از نو؟
خب این ترس منبعش شرک و شیطانه و میخواد هر جوری هست بگه آقا نرو نرو در بسته شده !
خبر نداره ،خدا وجودت شاید قطره باشه که مسیر گم کرده اما آب راهشو پیدا میکنه و میره سمت مسیر اصلی
خداروشکر
در پناه خدا