چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم - صفحه 24 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/11/abasmanesh-2.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-11-23 04:47:072024-11-23 04:49:23چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویمشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
سلام استاد عزیز .. چقدر لذت بردیم از این فایل و این سری اخیر فایلها که تمامش از توحید حرف زدید و احساس میکنم در فضایی هستید که خیلی با خدا یکی شدید و در فرکانس بالایی هستید که این جنس از صحبتهای شما به دل همه میشینه و حس خوبی منتقل میکنه .. من مثل دوستان کامنت های طولانی نمیتونم بزارم ولی به اندازه یک کتاب درس داره این حرفا که میشه ساعت ها نوشت مخصوصا کنترل غرور .. سپاس گذارم از شما ..
سلام خدمت پیامبر زمان خودم و تمام دوستان عزیزم من امروز که داشتم شکر گزاری صبح خودم می نوشتم یک لحظه این مطلب به ذهنم رسید که وقتی هر انسانی خودش با دیگری مقایسه می کنه که چرا مثلا فلانی اون ماشین داره ومن ندارم دلیل اینکه اون ماشین می خواد چی ببینه برای لذت بردن می خواد یا هم چشمی اگر برای لذت می خواد باید اول بیاد ببینه اصلا بلد هست با چیزی های که الان داره لذت ببره چون خیلی از انسان ها ی پول دار هم حتی با گرونترین چیزهایی که دارن بلد نیستن لذت ببرن به نظر من ما باید اول باید تمرین کنیم که چه طوری از هر چیزی که داریم لذت ببریم شکر گزار باشیم وبعد درخواست چیزهای دیگری را بدیم باید در هر لحظه از نعمت های که داریم حتی به نظر کوچک لذت ببریم من یه استاد داشتم می گفت بچه ها وقتی سوار پرایدم هستم خودم فرض در بنز می گیرم لذت می برم خلاصه صحبتم در این هست مهم نیست چی داری مهم اینکه بلد باشیم در هر لحظه با آن چیزی که داریم حالمون خوب کنیم ولذت ببریم وخوشحال باشیم ما در این دنیا اومدیم که شاد باشیم نه همیشه در حال ناسپاسی باشیم ومطمعن باشیم.وقتی خدا ببینه ما با چیزهایی که داریم لذت می بریم وشکر گزاری میکنیم نعمت های بیشتری برای ما می فرسته پس بیایم دست از حس مقایسه حسادت برداریم فقط لذت ببریم و شاد باشیم شکر گزار
بنام خداوندی که سپاسگزاری فقط لایق اوست
پروردگارا
چگونه میتوانم سپاسگزاریم را اعلام کنم که در شأن موهبت ها و نعمتهایی باشد که تو به من عطا کرده ای؟
تو به من،زندگی،بخشیده ای…
هر روز و هرروز و هرروز،31 سالست
زندگی
فرصت زندگی کردن
فرصت نفس کشیدن
فرصت لذت بردن
فرصت تجربه کردن
فرصت خندیدن
فرصت خلق کردن
فرصت عشق ورزیدن
خداوندا سپاسگزارم ای مهربانترین مهربانان…
پروردگارا از شما سپاسگزارم که فرصت دیدن،فرصت شنیدن،فرصت حرف زدن،فرصت راه رفتن،فرصت دست داشتن و کارهایم را خودم انجام دادن،فرصت عشق را تجربه کردن،فرصت خوشحال بودن،فرصت خانواده داشتن،فرصت شغل داشتن،فرصت خرید کردن،فرصت رفیق داشتن،فرصت غذا و آب خوردن،فرصت حمام رفتن،فرصت دیدن جهان را،فرصت کشف زندگی را به من عطا کرده ای.
ای خدای خوب من
سپاسگزارم که میتوانم ببینم
سپاسگزارم که میتوانم بشنوم
سپاسگزارم که میتوانم حرف بزنم
سپاسگزارم که میتوانم راه بروم،بدوئم،بشینم،بپرم
سپاسگزارم که میتونم کارهامو خودم انجام بدم
سپاسگزارم که میتوانم فکر کنم
سپاسگزارم که قلبم میتپد
سپاسگزارم که میتوانم لمس کنم
سپاسگزارم که براحتی دسشویی میرم
سپاسگزارم که به من سلامتی کامل عطا کرده ای
سپاسگزارم که خانواده ای سالم و کامل دارم
سپاسگزارم که میتوانم نفس بکشم
سپاسگزارم که عشق را تجربه کرده و همواره میکنم
سپاسگزارم بخاطر ایمان امید عشق
سپاسگزارم بخاطر پولهایی که دارم و همیشه بهم عطا کردی
سپاسگزارم بخاطر فراوانی در ایده ها فرصتها آدمها
سپاسگزارم بخاطر آرامش،حال خوب،رفاه،امنیت،آرامش خاطر،خواب راحت…
سپاسگزارم بخاطر پدر،مادر،خواهران و برادران و خواهرزاده ام،خاله ام
سپاسگزارم بخاطر کره زمین،خورشید،نور،ستاره ها،ماه،دریا،رودخونه،درختان،هوای خوب.باران و برف،سرسبزی،خانه ها،لباسها،کفش ها،گوشی ها،تفریحات،آبها،غذاها و
هزارااان هزاااار نعمتی که بر همه ما ارزانی داشته ای بی دریغ بی منت همواره و تا ابد…
درسته این اخرین سپاسگزاری منه ولی مهمترینشون همینه
«خدایا سپاسگزارم بخاطر حضور و وجود تو در قلب و جان و زندگیم»
به نام حضرت عشق
خدایا صدهزار مرتبه شکرت که به راه راست هدایتک کردی راه کسانی که به انها نعمت دادی…
الهی شکرت بینهایت شکرت اینم از رزق و روزی فوق العاده امروزم.
وقتی صبحا که از خونه میزنم بیرون میگم خدایا به امید تو و ازت میخوام که هدایتم کنی و بهم رزق و روزی فراوان بدی و خیر و برکت عطا کنی و توو واسم سنگ تمام میزاری…
قبلا منتظر یه پولی یه کارت هدیه ای مرخصی.. بن کارتی چیزی تو ماهیت دنیایی بودم
ولی امروز که این فایل بی نظیرو گوش دادم با تمام وجودم اینو فهمیدم که این بهترین رزق و روی امروزمه و خدا عاشقانه انو به قلبم الهام کرد که عزیزم این بهترین و بالاترین خیر و برکت و نعمتیه که امورز میتونم بهت بدم…
استاد حالم وصف شدنی نیست و این حالم منو به پای نوشتم کشونده…
مگه بالاترین از اینم نعمت و رزق و روزی داریم؟
سپاسگزاری…سپاسگزاری و سپاسگزار بودن واقعی و با تمام وجودت بالاترین مدار ما توی این دنیاس
ینی الان من توی بهترین و بالاترین مدار هستی هستم چون هماهنگترینم با خداوند… چون الان با تک تک سلولام سپاسگزارم و حالم خوبه بخاطر درک این اگاهی خالص و عاشقانه.
میفهمم چی میگید استاد وقتی سپاسگزارم از ته قلبم انگار کل کائنات ساکت میشن و یه نسیم ملایمی توی کل هستی میوزه و همه کائنات انرژی خالص و مثبتی رو ساطع میکنن که توی هیچ وقت و حس دیگه ای نمیتونی تجربش کنی…
من بخودم میبالم که توی این مسیر لذت بخش و عرفانی با شما استاد عزیزم هم قدم هستم.
شمارا به دستان پرمهر خدای عاشق میسپارم. و بینهایت سپاسگزارتونم که دست زیبای خداشدین برای رفتنمون به سوی الله…
به نام پروردگار عشق و زیبایی ها
سلام به استاد بی نظیر خودم و مریم بانوی بی نظیرم و تمام هم فرکانس های عزیزم
خدایا هر آنچه که داریم از آن توست
استاد عزیزم اول بگم از بک گراند پشت سر شما که من این دوبار که فایل جدید گذاشتید واقعا حس کردم توی آسمون ها هستید و دارید با ما صحبت میکنید
چقدر حس آرامش گرفتم ممنونم از این ایده و نگاه زیباتون که همیشه موقع ضبط فایل مخاطب براتون ارزش داشته
دوم بگم که چقدر همیشه با آرامش شروع میکنید اصلا جنس صدای شما آدم رو آروم میکنه قوربون خدا برم که همچون بنده و دستی از دستانش رو گذاشته توی مسیر زندگیم
و اینکه چقدر خوشحال شدم گفتید دوره جدید تو راه هست و ان شالله بهترین ها در انتظارمونه
استاد عزیزم باورتون نمیشه یعنی من امروز از صبح تا حالا اشک ریختم و نوشتم همه صحبت های شما رو در دفتری که زیباست و جلدش کردم چون واسم ارزشمنده چون سخن خدا و شما داخلش نوشته شده
امروز اول هفته یه جوری مغز و قلب من در یک مسیر قرار گرفته و گشایشی براش اتفاق افتاده که هم دارم اگاهی ها رو دریافت میکنم و هم اینکه دارم هم مسیر میکنم قلبم رو باهاش
هر وقت مرا به سوی نشانه ام میزنم ، با روندی تکاملی که داره برای من طی میشه یک کلمه کلیدی خدا تو نشانه ام میگه که امروز هم گفت خلق زندگی خودم . که شما هم در این فایل بسیار زیبا صحبت کردید
واقعا هر آیه از قرآن ، هر آیه یه درس زندگی و من ساعت ها تو فکر میرم که تو زندگیم کجا عمل کردم بهش و کجا ضربشو خوردم
هر وقت هر لحظه از خدا هدایت خواستم منو هدایت میکنه به یکی از فایل های شما که جوابمو میگیرم
امروز تا لب تابمو روشن کردم فایل جدید شما رو دیدم اصلا کلی ذوق مرگ شدم
فقط نشستمو و گوش دادم و نوشتم و هی با خودم میگفتم اینجا این کارو کردی اونجا نکردی و اشک میریختم
بزرگترین نعمت سپاسگزاری که اصلا برای ما آدم ها کاری نداره یعنی در هر موقعیتی که هستیم فقط با خودمون تکرار کنیم خدایا شکرت برای اینکه امروز دوباره فرصت زندگی کردن به من داده ای
خدایا شکرت برای هوایی که دوباره نفس میکشم و هزاران چیز دیگه
واقعا چقدر نعمت داریم که هنوز کشف نشده اند بعد ما ادم ها نشستیم که بریم یه سیاره دیگه
اینجا همه چیزش کامله واقعا استاد از وقتی گفتید کالیفرنیا این همه نعمت با اینکه من اون ویدیو شما رو دیدم
بازم میخوام برم ببینم اصلا توی همین لحظه که توی اتاقم نشستم چقدر نعمت دور و برم دیدم
جقدر جاهای دیدنی رفتم تفریح که باید چشمانم رو هر بار تیزبین تر کنم برای نعمت های خدا و زیبایی هایی که به ما داده
استاد چه خوب گفتید از فضل و رحمت و نعمت های خداوند در زندگی مون
ان شالله که چشم هامون رو تیزبین تر کنیم برای این همه لطف و برکت خداوند
امروز فقط دلم میخواست سجده کنم به خداوند که من چقدر از این سایت توحیدی و صحبت های شما استاد دارم زندگی میکنم
این جمله رو وقتی گفتید واقعا ما تکه ای از خداوند هستیم انگار دوباره یه چیزی تو مغزم جرقه شد انگار دوباره یه اگهی جدید شنیدم با اینکه من از شما این جمله رو صد بار شنیدم
خدایا شکرت برای این روند تکاملی که در زندگی مون هست و همه چیز در سرجای خودش و یک جهان با قانون ثابت داریم
واقعا درس بزرگ امروز این بود که این همه منم منم و غرور نداشته باشیم و اجازه حرف زدن به طرف مقابل
ونظر و دیدگاه طرف مقابل رو هم بشنویم .
به قول شما اونکه خدا بود به شیطان اجازه داد حرفشو بزنه
واقعا امروز درس های بزرگی از شما گرفتم که اجازه بدم در ارتباط با دیگران اونها هم صحبت کنند و با ارامش به نتیجه برسیم نه از دیدگاه قضاوت و انتقاد و غیره
چقدر این جمله همیشه منو اروم میکنه تسلیم خداوند باش و فروتن در مقابل خداوند و حتی بندگان خداوند
و اینکه دیدگاهمون نسبت به همه باید برابر باشه هیچ کس از کسی بالاتر یا پایین تر نیست
استاد جانم چقدر زیبا شما قران رو برای ما توضیح میدید یعنی عاشق این روانی و اسان توضیح دادنتون هستم یه جوریه که هر مغزی با هر مقاومتی از هر جایی که صدای شما رو بشنوه به خودش میاد
یاد گرفتم خودمو مقایسه نکنم و هر کسی هر جایی در درست ترین جای خودشه
حسادت و تهمت و غیبت و دروغ و طمع و حرص رو در زندگی بزاریم کنار و فقط سرمون تو لاک خودمون باشه و شیوه زندگی خودمون رو داشته باشیم تا ارامش بیشتری در زندگی مون باشه
به جای تخریب بقیه روی خودمون سرمایه گذاری کنیم و خودمون رو درست کنیم کنجکاوی در مورد دیگران رو در خودمون بکشیم و فقط بزاریم ارامش در زندگی مون باشه اون وقت هست که داریم میریم و نزدیک به خدا میشیم و احساس خوب برابر با اتفاق خوب هست
از خداوند بخواهیم تا ارزوهای ما رو براورده کنه نه اینکه چشم به نعمت هایی که خداوند به بقیه داده بدوزیم
چقدر امروز این چند ایه قران درس زندگی داشت چقدر خدای من
قانون اصلی زندگی ما خودمون داریم اتفاقات زندگی خودمون رو رقم میزنیم و بای مسوول زندگی خودمون باشیم
شکر نعمت نعمتت افزون کند
سپاسگزاری
سپاسگزاری
سپاسگزاری
بالاترین فرکانس به خداوند ونزدیک ترین فرکانس
استاد عزیزم ممنونم بابت اینکه برای ما فایل ها محشری میزارید دستانتون رو میبوسم
مریم عزیزم بابت تمام زحماتت ممنونم دستانتون رو میبوسم
درپناه الله یکتا شاد و ثروتمند و سعادتمند و سلامت باشید
به نام الله یکتا
سلام به اهل بهشت
خداوندا تنها تورا میپرستم و تنها ازتو یاری میجویم
غرور تنها عاملی که میتونه یک انسان رو نابود کنه غرور میتونه در تمام ابعاد باشه نگاهی بالا به پایین که من برترم و همین غرور کاری با انسان هایی که خودشونو برتر میدیدن کرد که وقتی اون جایگاه شغلی اون چهره و اندام زیبا اون شهرت و محبوبیت اون ثروت و جبروت رو از دست میدن دقیقا مثل موش مرده ای هستن که حتی توان سربلند کردن ندارن چه برسه حرف بزنن
احساس لیاقت ما وقتی درونی نباشه وصل باشه به عامل های بیرونی و دچار غرور بشه دقیقا ما داریم شرک میورزیم
استاد عزیزم ازتون بی نهایت سپاسگذارم واقعا ازتون سپاسگذارم خیلی خیلی خوبید
زمانی که از غرور و مقایسه ابلیس گفتید یاد گذشته خودم میوفتم زمانی که ازدواج کردم دچار غرور شدم خب با پسری تحصیل کرده که پدر ثروتمندی داشت ازدواج کردم پسری که از لحاظ ظاهری قد بلند و چهره زیبایی داشت و حساب بانکی پری که توسط ارث پر بود طلاهایی که واقعا سنگین بودند حالا تا اینجا از لحاظ ازدواج غرور منو داشته باشید تا اینکه چهره من با مجردیم خیلی فرق کرد تپل شدم و زیباتر شدم اعتماد به نفسم چسبید به سقف استاد سلام به هیچکس نمیکردم بی ادبانه رفتار میکردم و فکر میکردم همه زیر دستای منن همون به تازه به دوران رسیده من بودم به طلا هام مینازیدم به شوهرم به زیباییم به داراییم فخر میفروختم به همه تا رسید خب همسرم با شما آشنا بودن و مداوم با همون پولها دوره های شمارو میخریدن و حسابی خوش بودیم تا رسید به سال 99بزرگ ترین تغییر زندگی من از اونجا شروع شد هشت ماهه حامله بودم که مادر همسرم توسط بیماری همه گیر فوت شد ما تو خونه ایشون زندگی میکردیم بعد 40روز بچم به دنیا اومد قرار شد خونه ایشونو ما بخریم اما پول کم اومد النگوم رفت احساس لیاقتم کم شد غرور اومد پایین چهره زیبای من با پف های بارداری و چاقی زیادی بازم غرورم رو اورد پایین تر وضعیت مالی و فروش هرباره هرتیکه طلام داشت احساس لیاقتم رو میآورد پایین و پایین تر شغل مهندسی که حقوقش خوب بود اما به دلایلی همسرم اومد بیرون و اخرین تیکه طلامم حلقم سر این موضوع رفت انگار تازه یکم به خودم اومدم اما به اینجا ها ختم نشد غرور و ناسپاسی من باعث شد بچه من از همون اول عجیب باشه هم برای من هم برای دیگران گریه های عجیب راه نرفتنو حرف نزدن سرموقع و هزار تا الگوی تکرار شونده بحث و درگیری با این و اون منو به جایی رسوند تو این سه سال که دست تسلیم و اوردم بالا گفتم خدایا قسمت میدم به هرکسی که دوسش داری نجاتم بده و این شد هدایتم کرد به سمت شما سایت شما
شما همون نعمتی بودی که وجود داشت تو زندگیم اما من نمیدیدمش این یکسالی که همراه شما هستم اول من رو با خدای واقعیم اشنا کرد و هنوزم تشنه اینم بیشتر اشنا بشم باهاش چون واقعا هنوز درست نشناختمش اما به اندازه ای که دارم باهاش دوست میشم به همون اندازه اسان میشوم
این داستانمو گفتم تا بگم منم ابلیس بودم چندین سال در جهنم واقعی به سر میبردم اما الان خودم رو شناختم نه دقیق اما تکاملی استاد الان بیشتر درصلحم با خودم با اطرافیانم کمتر عصبی میشم واکنش نشون میدم از وقتی اومدم دوره قانون سلامتی خیلی لاغر شدم صورتم لاغر شده خیلی ها نصیحتم کردن بهم گفتن نکنه شوهرت گشنگی بهت میده و هزار تا حرف اما تنها عکس والعمل من یه لبخنده و ترک اون مجلس دور شدن از ادم هایی که عزیز ترین هام هستن ولی کی عزیزتر از خودم که بخوام با هربار دیدن اون ادم ها فقط روحم رو خسته کنم پس خودم اگاهانه دور شدم تا خداوند من رو هدایت کنه به مسیر های بهتر استاد اولین دوره من دوره احساس لیاقت بود واقعا شاهکار کرده تو زندگیم استاد چرخ زندگیمون روون تر شده چون من بهش نمیگم احساس لیاقت میگم توحید عملی کسی که خدارو قبول داشته باشه و باورش کنه که هم ثروت میده هم سلامتی هم خونه هم بچه سالم هم اندام زیبا هم شغل مورد علاقه هم هزاران نعمت اونه که خودشو مقایسه نمیکنه یا کسی که بدونه هرکسی مسئول زندگی و رفتار خودشه دیگه نه حسودی میکنه نه دل میسوزونه که بخواد ناجی بقیه بشه کسی که بتونه ذهنش رو کنترل کنه خودشو هرجوری که هست دوست داشته باشه اونه که بازی سه بر هیچ رو میبره اره استاد عزیزم احساس سپاسگذاری فراتر از احساس عشقه وقتی سپاسگذاری عمیق بشه جوری اشکات میان جوری تپش قلب میگیری که به همون خدا انگار خدا محکم بغلت کرده انگار داری میبینیش انگار داری لمسش میکنی احساسش مثل اوج گرفتنه دلت میخواد هی بری بالا خدایا واقعا سپاسگذارتم عاشقتم ولی استاد خدا خیلی هوامو داشت که فقط پس کله ای من با رفتن طلاها رفعش کرد خیلی هوامو داره البته من خودمو لایق ندیدم و مقصرش هم خودم بودم به خاطر همین دارم تکاملی از استاد عزیزم یاد میگیرم چطور زندگیم رو روان تراز دیروزم بکنم و چطور در مدار دریافت نعمت های بیشتر قرار بگیرم و جواب استاد و خداوند اینه
لئن شکرتم لازیدنکم
بنام خداوند مهربان
من از لب تو منتظر یک حرف تازام تا قشنگترین قصه عالم رو بسازم.
سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربان و دوستداشتنی
استاد عزیزم میخواستم مژده یک معجزه را در زندگیم به شما بدم. ولی قلبم میگه فاطمه بذار دست پر بیایی.
صحبت من با تمام دوستان و خانم شایسته عزیز در این سایت الهی هست. استاد و خانم شایسته منابع اگاهیهای دیگری را برای تکمیل درک فایل امروز معرفی کردند. اما من از همه و حتی از خود شما استاد خواهش میکنم نمیدونید چقدر چقدر چقدر هر چی بگم کم اصلا” زبان من قاصر از گفتنش که شما ریشه این فایلی که امروز گفتید یک سال هست روش کار میکنید از اینجاست به رب یگانه قسم میخورم .و خانم شایسته درخواست میکنم . یکبار فایل رسالت من استاد را با دقت کنار همین فایل قبل از خواندن کامنتها حتما” ببینند در یوتیوب ، یک حسی از روز پنج شنبه به من گفت این فایل دانلود کردم . و همین الان هم بعد از فایل امروز درام میبینم که 15 دقیقه از اون گذشته و یک الهام قلبی گفت بیام و این کامنت بنویسم. حتما بارها و بارها و بارها ببینید .از دوستا خواهش میکنم قبل از دیدن 11 فایل توحید عملی حتما” ببینند . که واقعا” راحتر و بهتر متوجه صحبتهای استاد میشن.
خیلی تاثیر. زیادی روی شکستن مقاومتهای ذهن برای درک صحبتهای استاد داره.
اصلا” تمام نغییرات و ریشه همین معجزه در زندگی من از اینجا شروع شد.
خدارو صدهزار مرتبه شکر میکنم. استاد در مسیر زندگی من قرار دارد و. دست من گرفت و در این سایت توحیدی قرار داد. و از شما استادم سپاسگذارم به الهامات قلبی خودتون عمل میکنید . و ما را از این آگاهیها بهرمند میکنید.
استاد الهی 150 سال محکم در بغل خدا باشید و از این اقیانوس بیکران توحید ما را نیز بهرمند کنید و ما در عمل اجرا کنیم.
به نام خدای بخشنده ی مهربان
سلام به استاد عزیز و همراهان خوب
این اولین دیدکاهی هست که دارم مینویسم خیلی خوشحالم که یه تضاد باعث شد که من توی این راه قدم بزارم و ادامه بدم و ادامه بدم و خداروشکر که با این سایت و استاد عزیز اشنا شدم و حالم هر روز داره بهتر میشه و تلاش میکنم که حالمو خوب نگه دارم و وقتی تضاد میاد اون موقع میفهمم که یه چیزی توی من هست که باعث جذب این شده که حال من بد بشه و زود تلاش میکنم با شکرگزاری حالمو خوب کنم وقتی داشتم این فایلو گوش میدادم دقیقا از حمام اومده بودم و داشتم به خاطر آب که راحت باهاش پاکیزه بشم و دوشی که راحتتر باهاش حمام کنم و حمامی که همیشه در دسترس هست که هر وقت خواستم برم و آب گرمی که دارم و راحتتر دوش میگیرم و آب گرم کن که خیلی راحت آب رو گرم میکنه برامون و حتی شامپو و حتی صابون و هر چیزی که هست شکرگزاری میکردم و اومدم و توی این فایل هم به این نکته اشاره شد و خواستم بگم واقعا وقتی توجه کنی لحظه لحظه هم شکرگزار باشیم بازم کمه و این خیلی زیباست و خوشحالن که دارم تلاش میکنم که فقط زیبایی ها رو ببینم حتی از دل بدی ها
خدارو شکر که اینجام
خدارو شکر که مسیرم رو پیدا کردم
خدارو شکر که میتونم شکرگزار باشم
من به هر خیری که از سمت تو بیاد فقیرم خدا ی مهربان و عزیزم
دوستتون دارم
سلام خدمت استاد بزرگوارم و همه دوستان
سپاس فراوان از شما استاد عزیزم برای بودن در صراط
مستقیم و همراه کردن هزاران هزار نفر با خودتون که
سر از پا نمیشناسند برای دنباله رو بودن با شما
خدایا شکرت برای بودن من در این مکان توحیدی
شکرت برای شناخت خودم و بهبودی زخم های خودم
“وقتی خلقت انسان کامل شد خدا دستور داد همه فرشتگان در برابر آدم تعظیم کنند
همه فرشتگان سر تعظیم فرود آوردن غیر از یکیشون”
تا اینجای قضیه رو داشته باش .
لیلا …!!!
چشمات رو ببند …
تصور کن که تا چشماتو باز میکنی همه فرشته های
آسمون در مقابل تو تعظیم می کنند
فقط تصوررررر کن …
خدااااای من !!!
چه شکوهی
چه عظمتی
چه عزت و ارزشمندیی
آیا این نمونه تجربه ی ارزشمندی و عزت و لیاقت
فقط مختص حضرت آدم بوده …!!!؟؟؟؟
آیا اگر من بخوام همین الان تصور کنم که فرشته ها در
حال سجده به من هستند و من اینهمه ارزش و قرب
دارم اشتباهه !؟
اگر تصورش اشتباهه !!!!
پس چرا شیطانی رو که به انسان سجده نکرده و باعث
فرود اومدن اون به زمین شده رو باعث تمام
بدبختیام میدونم
و سجده فرشتگان رو مربوط به حضرت آدم میدونم !
چرا از این همه ارزشمندی چسبیدم به قسمت بد ماجرا
آرره …
برای همین اینقدر احساس حقیر بودن میکنم
چون خودمو لایق اینکه همین الان حتی یه فرشته !
به من تعظیم کنه نمیدونم !
چون نمیخوام به یاد بیارم ارزش و نعمتی که باعث
شکر گزاری من از خالقم بشه
چون توجهم فقط رفته روی بدی ها و کمبودها
چون حتی با کلامه خدا هم دوست دارم بجنگم و فقط
لب به گله و شکایت باز کنم که تو شیطان رو برای
گمراه کردن من فرستادی …
تو چنین کردی …
تو چنان کردی …
چوووون من کافر شدم …!!!
چون من عزیز بودنم و لیاقتم و ارزشمو از یاد بردم
چون من روی همه ی اون اعتباری که خدا از لحظه موجود
شدنم به من داده رو پوشوندم که دیده نشه …
لیاقتی که خدا هنوز هیچ عملی از من برای اثبات این
لیاقت ندیده بود …
چون من به خودم ظلم کردم !
ای بابااااا : هنوز هم ذهنم میگه آخه چه عملی باید از
تو میدید این ارزش فقط برای حضرت آدم بود خخخ
پس چرااااا این همه آیه به پیامبر وحی شده که به گوش همه
بنده ها برسونه …!
خوب حتما این عزت و احترام مربوط به همه انسان هاست
دیگه …!
ما فقط بودن شیطان رو مربوط به زندگی الانمون میدونیم و توی ذهنمون بزرگش کردیم و بهش قدرت دادیم و با یادش روز به روز نسلمون رو حقیر تر و بی ارزش تر جلوه دادیم ( توجه به نکات منفی)
لیلا …!!!
قبول کن ارزشمندی
قبول کن توانمندی
قبول کن لایقی
باور کن به اندازه ای که مقابله و جنگیدن با شیطان رو
توی ذهنت بزرگ کردی باید ارزشی که خدا برات قائل بود رو بزرگ میکردی و قدرت میگرفتی …
لیلا …!!!
به یاد بیار
به یاد بیار
به یاد بیار
جایگاه خودت و خدای خودت رو
به یاد بیار !
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 9 آذر رو باعشق مینویسم
امروز آخرین روز من در جمعه بازار پل طبیعت بود برای فروش گل سر
مبلغ فروش امروزم رو در آخر مینویسم چون آخرش یه درس بزرگی برای من داشت
اشکالی نداره ، اگر یک روز تسلیم نبودی و یک روز تسلیم بودی و یه روز بیشتر تسلیم بودی و یه روز کمتر ،خودتو سرزنش نکن
جزئی از تکاملت هست
این تضاد ها نیاز هست ، تا تو بفهمی که چه باورهای محدودی داری تا سعی کنی که اصلاح کنی خودت رو
طیبه جان ، میدونم داری تلاش میکنی ، اما این کارهارو نباید انجام بدی :
1. خودتو سرزنش نکن
2. هرچی شد ، ادامه بده ،توقف نکن
3. تو احساس بد نمون ،این باور رو در خودت قوی کن که تو ارزشمندی و خدا هیچ وقت قهر نمیکنه یا هیچ وقت با اشتباه رفتن تو ، تو رو از نعمت محروم نمیکنه
4. خودتو با دیگران مقایسه نکن و حسادت نکن ،تو مسیر خودت رو داری
از امروز به بعد دیگه تمرکزت رو بذار به روی نقاشی ،
تمرکز 100 در 100
امروز وقتی از جمعه بازار برگشتم ، این درک هارو داشتم
امروز آخرین روزی بود که من در جمعه بازار، گل سر میفروختم برای مادرم و درصد فروش میگرفتم ازش
نمیدونم از کجا و چجوری بگم امروزم رو
از خدا میخوام هرآنچه که باید یاد بگیرم از تک تک اتفاقات امروز، بهم یادآوری کنه تا درس هاشو بگیرم
چون بازم یه سری اتفاقات امروز بود که مثل جمعه هفته پیش درکش نکردم و میدونمکه وقتی مینویسم درکش بهم داده میشه
من ضعیف تر و ناتوان تر و هیچ تر از اون چیزی هستیم که فکر میکنم هستم ،هیچی نیستم هیچی
امروز با تمام جمعه هایی که تو جمعه بازار پل طبیعت بودم متفاوت تر بود
هم شادی داشت ،هم ناراحتی از اینکه خودمو سرزنش کردم ، هم شرک ،هم تسلیم بودن ،هم معذرت خواهی از اشتباهی که داشتم و افکار نامناسب داشتم و هم عشق ورزیدن به ربّ و صاحب اختیارم و هم عشق خدا نسبت به من
همه چیز در یک روز بود
روزی که وقتی شب شد ،گفتم ببین طیبه ، چقدر خدا عظیم و مهربانه ، که با وجود اینکه من سعی کردم تسلیمش باشم ،ولی از درون و عمیقا تسلیم نبودم ، و این همه رزق و برکت و روزی و فراوانی به من عطا کرد
دو جا بود که ، من حیرت کردم از این همه خوبی خدا و بعدش به افکارم فکر کردم ،اما نباید تو احساس بد امروز بمونم ،و خودمو سرزنش کنم
،چون که من دارم هر روز یاد میگیرم و سعی میکنم عمل کنم و با این قدم برداشتن های من هست که من رشد میکنم
با همین ادامه دادن و بوجود اومدن تضاد هاست که من دارم رشد میکنم
و خدایی که عاشقانه دوستم داره و در کل روز، حمایتم کرد .
و با وجود تمام شرک ها و نگرانی هایی که قدرت رو به عوامل بیرونی دادم ،اما باز هم به من عشق داد
یه وقتایی از این همه عشقی که خدا بهم عطا میکنه خجالت میکشم ، البته خجالتم از اینه که این همه نافرمانی داشتم و خطا از من بود ، که درست عمل نکردم که سبب اتفاقاتی میشه که من از دریافت عشق، شادی،سلامتی و ثروت و آرامش دور میشم ، ولی خدا باز هم عاشقانه کمکم کرد
نمیدونم چجوری بیان کنم
وقتی به این همه عشقش فکر میکنم نمیدونم چی بگم ، نمیدونم چجوری سپاسگزار این همه عشق باشم
خدایی که ،من، بارها خودم رو نتونستم کنترل کنم ،اما هدایتم کرد
دستمو گرفت
مگه میشه عاشق این خدا نشد
عاشق خدایی که داره هر لحظه میبخشتت حتی اگر راه رو اشتباه رفتی و کافیه به اشتباهت پی ببری و معذرت خواهی کنی و عاجز بودنت رو اعلام کنی و طبق آگاهی های این فایل از استاد ، که میگفت خدا از شیطان دلیل خواست و میتونست با قدرتی که داره عذابش بده اما اول دلیل خواست
خدایی که هیچ وقت قضاوتت نمیکنه ، طیبه ،حتی وقتی امروزت رو نتونستی درست تسلیمش باشی ،حتی وقتی افکار نامناسب داشتی ، و بعد که متوجه اشتباهت شدی معذرت خواهی کردی و تا گفتی ببخش …
مشتری شد برات
اونم نه یدونه بلکه 9 تا
اونم نه مشتری معمولی ،مشتری خاص که در ادامه مینویسم
خدایی که بهت کمک میکنه و فرصت میده تا دوباره سعی کنی به راهش برگردی
مگه میشه عاشق این خدا نشد
نمیدونم چرا یاد دعای کمیل افتادم
وقتی مینوشتم این حرفارو یاد حرف امام علی که افتادم از نوشتن دست کشیدم و رفتم دوباره فایل دعای کمیل رو دانلود کردم و گوش دادم
چون من تمام فایل هایی که در این یک سال دانلود کردم رو به فلشم منتقل کردم و وقتی دوره 12 قدم رو گرفتم یکماه پیش ، درک نادرستی که داشتم فکر میکردم باید تمرکز کنم روی دوره 12 قدم ولی وقتی سوالات مربوط به دوره رو خوندم متوجه شدم که استاد گفتن ،میتونید در کنار فایل های دوره فایل های رایگان رو هم گوش بدین
و هدایتی هست این جریان اگر قرار باشه آگاهی رو دریافت کنم به فایل های رایگان هم هدایت میشم
مثل الان که یهویی فایل دعای کمیل یادم اومد
خیلی وقت بود گوش نداده بودم
این بار یه جور دیگه بود این فایل ، تازه داشتم میشنیدم
ولی این حرفش که یادم بود و یادآوری شد برام ،عجیب بود
استاد عباس منش که ترجمه دعا رو میخوندن ، که امام علی میگفت
شاید من انقدر پوستم کلفت باشه که عذاب جهنم رو تحمل کنم ، ،من اونو میتونم تحمل کنم اما دوری تورو چطوری تحمل کنم ،ندیدن روی زیبای تو رو چطور تحمل کنم
نمیدونم چرا یهویی یاد این قسمت از دعا افتادم ، صد در صد میدونم برای من یه پیامی داره که مربوط به امروزم و افکار امروزم بوده که بهم یاد آوری شد
آره ، شاید این بوده که این دعا بهم یادآوری شد ،چون من قبلش گفتم مگه میشه عاشق این خدا نشد
الان یادم اومد ، کل روز در جمعه بازار که یه سری اتفاقا افتاد ،یه حس غریبی داشتم ،دلم میخواست آروم باشم و سعی کنم کنترل کنم ورودیای ذهنم و افکارمو ، تا آروم بشم و بتونم با خدا دوتایی باهم دوباره صحبت کنیم
الان فهمیدم چرا دعای کمیل بهم یادآوری شد
لحظاتی که من با افکارم سبب شدم که مشتری نیاد یا تو فکرم شرک بورزم ،همون لحظه جهنم من بود
من تو اون لحظه دلم میخواست با خدا صحبت کنم
خدا منو عذاب نمیکرد ،بلکه اون لحظات تو جمعه بازار که احساس خفگی داشتم و خودم شرک ورزیده بودم و افکار نامناسب داشتم ،سبب بوجود اومدن جهنم در درونم شده بود ، چون من ازش دور شده بودم
درسته اون لحظه نمیتونستم کنترل کنم ترسم رو، اما از یه طرف یه جورایی مثل گفته امام علی تو دعای کمیل ،این حسو داشتم که دلم میخواست آروم باشم تا بتونم حس کنم خدارو
یه جورایی حس بی قراری داشتم و نمیتونستم دور بشم از این منبع نور و عظمت و مهربانی و عشق
نمیدونم اسمشو چی بذارم ولی اون لحظات میگفتم ببخش منو و ته ته دلم میدونستم میبخشه ،اما در تلاش بودم خودمو کنترل کنم ، اما سعیمو میکردم کنترل کنم ورودیای ذهنم رو
الان که دارم به امروزم فکر میکنم به خودم میگم ،طیبه تو کل روز هی خواستی تسلیم بشی ، هی به شکل های مختلف نتونستی
،اما عشق بازیت با خدا رو هر لحظه سعی کردی داشته باشی و تلاش کردی دقت کنی به نکات مثبت ،به زیبایی ها به سپاسگزاری
درسته نتونستی درست کنترل کنی خودت رو ، اما ته ته دلت به خدا فکر میکردی
مگه میشه تو اون لحظه ها به خدا فکر نکرد
به خدایی که همیشه کمکت کرده و امید داری که باز هم کمکت میکنه
و از این جهنمی که خودت برای خودت ساختی نجاتت بده
مگه میشه تو جهنمی که امام علی میگفت ،به خدا فکر نکرد
به خدایی که این همه بهم کمک کرد و لطف داشت همیشه و همه کارامو انجام داد تا من رو رشد بده
جهنم من اون لحظه بود که من قشنگ فهمیدم که شرک ورزیدم به دلایل مختلف ،
مگه میشه اون لحظه به خدا فکر نکنم ودلم نخواد که دوباره باهاش حرف بزنم
ولی باید خودمو آروم میکردم
هر بار عمیقا که سعی میکردم باهاش حرف بزنم ،میگفتم درسته نتونستم تسلیمت باشم ، و میگفتم منو ببخش
و وقتی گفتم منو ببخش چند جا متحیرم کرد
سریع بخشیدنشو با مشتری بهم نشونم داد
که در ادامه مینویسم جزئیاتشو
الان دارم با گریه مینویسم
چون قبلش ،هیچی درک نکردم از اینکه چرا یهویی بعد نوشتنم ، دعای کمیل رو بهم یادآوری کرد
و وقتی نوشتم و رفتم گوش دادم به فایل ، بلافاصله درکش رو بهم داد و یادم آورد تک تک لحظه هام رو
که از این همه عظمت و عشق بودنش گریم گرفت
تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منم تمام سعیمو بکنم که بهش چشم بگم و تسلیمش باشم و اگر یه روز تسلیم بودم و همه چیز روان پیش رفت و یه روز تسلیم نبودم و روان پیش نرفت ،خودمو سرزنش نکنم و یادم بیارم که جزئی از مسیر تکاملم هست
چون میدونم اگر خودمو سرزنش کنم و در احساس گناه بمونم نمیتونم با خدا صحبت کنم و وصل باشم بهش
باید احساسم رو خوب کنم تا اتفاقات خوب که اولیش صحبت کردن با خداست برای من رخ بده
از این روز بسیار بسیار زیبا و پر از درس بنویسم
که یادم باشه که وقتی دوباره به رد پای امروزم هدایت شدم ، بدونم و به یاد بیارم که چقدر خدا مهربان و عشقه
مگه میشه عاشقش نبود
به نام ربّ
و سعی میکنم که شروع بشه هر لحظه ام با نام تو ، که هدایتگر منی ربّ من
امروز صبح که قرار بود من و مادرم بریم جمعه بازار ،مادرم تا دیر وقت بیدار بود و گل سر درست میکرد و منم تا 3:30 بیدار بودم و گل سرای قورباغه رو میچسبوندم
وقتی بیدارم شدم مادرم گفت ، تو برو ، منم میام
منم حاضر شدم و رفتم انقدر هوا قشنگ و بهشتی بود که خیلی حس خوبی داشتم، گنجشکا رو زمین دسته جمعی باهم کیف میکردن وسط خیابون خونه مون
وقتی نزدیک ایستگاه بی آرتی شدم ، کنار مرکز خرید محله مون یه درخت خرما بود که همیشه میدیدمش که قدش حدود 3 متری میشه ،یهویی دیدم یه عالمه خرما درآورده و انقدر جذاب بود
همیشه خرماها درختاشون بلند بودن و نمیشد خرماهاشو دید اما این درخت کوتاه بود و یه عالمه خرمای جدید ریز اندازه لپه یا بهتر بگم انداره کوچیکتر از دونه انار بودن ولی کِرم رنگ بودن انقدر شگفت زده شدم از زیباییش ،خیلی زیبا بود
اولین باری بود که از نزدیک و فاصله خیلی کم خرمای تازه متولد شده رو میدیدم
وقتی فکر میکنم به همه چیز، که از درخت میوه درمیاد و برمیگردم به اینکه یادم میارم از هیچ تبدیل میشه به چیزی حیرت زده میشم
چند هفته ای هم میشه تو مرکز خریدمون دور ساختمونش وسایلای شهر بازی برای بچه ها آوردن و رنگ زدن و بارها خواستم درموردش بنویسم ولی یادم میرفت
وسایلای اسباب بازی که رنگارنگ هستن و همه شون مدل بچگانه و طرحای قشنگی دارن فوق العاده شده
و بعد رفتم و به درخت توت سلام دادم و سوار بی آر تی شدم
وقتی رفتم جمعه بازار حقانی رسیدم ، حدود ساعت 10:20 بود
تو راه میگفتم خدایا بذار روی شونه هات بشینم
اما اینبار مثل جمعه قبل تسلیم تسلیم نبودم
چون وقتی از خونه اومدم بیرون یه فکر داشتم که بعدش گفتم من که زیاد بهش فکر نکردم ،استاد عباس منش هم گفته فکرای ناخوب سریع رخ نمیدن باید زمان بگذره تا تبدیل به باور بشه که وقتی بهش فکر میکنی ،اونموقع سریع رخ میده
ولی من وقتی این فکر رو کردم ،دیدم آره، باورم هنوز محدود بود که رخ داد
فکرم این بود
گفتم نکنه این هفته نگهباناش خوب نباشه
و به خیال خودم قدرت رو دادم به نگهبانا
و یه لحظه گفتم هفته پیش نگهبان خوب بود و هیچی نگفت نکنه این هفته نگهبانش خوب نباشه
و انگار یادم رفت که نگهبان هیچ کاره هست و خداست که برای من همه کار انجام میده و درسته چند لحظه بعدش به زبان آوردم که نگهبان هیچ کاره هست و طیبه شرک نورز
اما باورم محدود بود که باعث شد شرک بورزم
ولی متوجه نبودم که با این افکارم سبب میشم که اتفاقات امروز برام رخ بده نه فقط فکر اول صبحم ،امروز به چند مورد که قدرت رو دادم به عوامل بیرونی سبب شد فروشم کم بشه
من داشتم دنبال جا میگشتم که یه تندر 90 بود، نگاه کردم خواستم وایستم دیدم جلوش همون ماشین وانتی که پلاکش 74 داشت وایساده و گفتم امروزم اینجا وایستم
بازم اون لحظه شرک ورزیدم ، مگه میشه خودمو نشناسم !!!
لحظه ای که وایسادم درسته اولش ماشین تندر 90 توجهمو جلب کرد اما وقتی چشمم به نشونه خدا افتاد حواسم به خدا نبود و گفتم اینجا وایمیستم و وانت باعث میشه کسی منو نبینه
بازم عامل بیرونی…
و فکر میکردم که به خدا سپردم
و با اینکه حس خوب داشتم اما انقدر شرک پنهان بود که متوجه افکارم نبودم
البته متوجه بودما اما نمیخواستم به روی خودم بیارم و قبول کنم که شرک ورزیدم
و وسایلامو گذاشتم و شروع کردم به نوشتن تو گوگل درایوم :
به نام ربّ
10:27
سلام بر خدای ماچ ماچی من
چطوری ؟
من که عالیم ، از وقتی رو شونه هات نشستم فقط از زیبایی های اطراف لذت میبرم خدا جانم
تو راه کلی باهم خندیدم ، خواستم بهت بگم که سپاسگزارم ازت ، داشتم از مترو میومدم که …
یه لحظه صبر کن
الان یه هلی کوپتر بزرگ سفید و سبز رد شد ،داشتم بهش نگاه میکردم ،گفتم یه روزی جت و هلی کوپتر شخصی خواهم داشت که بشینم توش و بگردم و همه جا رو ببینم و لذت ببرم
یهویی یادم اومد من که الان رو شونه های تو نشستم و خیلی خیلی بزرگتر از هلی کوپترو دارم
من تو رو میخوام ،فقط تو رو
اما خواسته های دیگه ام رو هم میخوام
با رسیدن به خواسته هام هست که منو به تو نزدیک تر میکنه
با ثروتمند شدنمه که بیشتر به تو نزدیک میشم
منو بنشون روی نور بی نهایت عظیمت و من به همه چی نگاه کنم از اون بالا و لذت ببرم به اینکه مشتریا میان سمت وسایلام و منم دارم با لذت بردن از نور عظیمت کیف میکنم
راستی، داشتم میگفتم ،من الان یکم پیش که از مترو میومدم وسیله هام زیاد بودن و دستم سنگینی میکرد ، یه لحظه خواستم گوشیمو بردارم ، یهویی آویز لباس به زنجیر کیفم رفت و دیدم آویزون شد
وای خدای من ، من فقط خندیدم انقدر کیف میداد از کیفم آویزون بود و من سبک شده بودم تا خود جمعه بازار خندیدم و میدونم که تو بودی که انقدر زیبا منو خندوندی
و بارمو سبک کردی
وقتی اومدم و خواستم ببینم کجا وایسم یه ماشین توجهمو جلب کرد و خواستم وایسم دیدم دوباره همون ماشین که با عدد 74 نشونه بهم دادی هفته پیش ،همون وایساده بود و منم وایسادم اونجا و وسایلامو گذاشتم
وقتی روی کاپت ماشین تندر 90 گل سرا و گوشواره انارو گذاشتم دیدم پشت ماشین که شبیه وانت بود جای پا داره و نشستم روش عین صندلی میمونه
وای خدای من این هفته برای من صندلی هم دادی
سپاس بیکران
الحمدالله ربّ العالمین
ربّ ماچ ماچی من
قلبم رو باز کن تا آرومتر و بی نهایت آرومتر بشینم روی شونه هات ربّ من
سپاس بیکران
راستی این هفته دیگه آخرین هفته هست و چشم میگم و از امروز شاخه های اضافه ام رو قطع میکنم تا تمرکزم رو بدم به نقاشی و طراحی و رنگ روغن
و ایده هایی که بهم گفتی در مورد برگ درختا عملی کنم
ربّ ماچ ماچی من
قلبمو به سمت خودت ببر که خیلی خیلی باز باشه و آرام و لذت ببره از همه چیز
از الان تا شب خیلی خیلی راحت بشینم و رو شونه هات لذت ببرم
ربّ من سپاس بی کران مخصوص توست
الان یه مشتری اومد ، اولش برای دوستش خرید و زد به سر پسر ، انقدر خندیدیم
پسر التمای میکرد به دختر که رو سر من نزن من نمیتونم تو کل بازار و پل طبیعت با این راه برم ،اما دختر گفت باید راه بری و فقط میخندید ،منم خندم میگرفت
بعد پشت سرهم مشتری اومد
خدا فرصت نکردم بیامبنویسم
10:52 اولین گوشواره ام فروش رفت ،شکرت ربّ من تو برام فروختی ،تو مشتری شدی و به راحتی کارتشو داد
وای یعنی وقتی این مشتریارو میبینم متعجب میشم ،انقدر راحت دارن کارت میدن بدون اینکه قیمت بپرسن
ماچ به کله ماهت ربّ من
یه مشتری اومد که قیمت گل سر گرفت و بعد گوشواره خرید و گفتم 150 گفت ، اشکالی نداره و کارتشو داد
یهویی به دوستش که همراهش بود گفت برای تو هدیه گرفتم شب یلدا بزنی
و تحسین کرد و رفت
میدونم که تویی که داری من رو تحسین میکنی
تویی که داری با نورت مشتری میشی برای من
همونجور که تصور کردم مشتریا دارن پشت سرهم میان
تو بی نظییری ربّ من
راستی برای گوشواره های انار و گردنبند انارم هم بی نهایت مشتری میشی ازت سپاسگزارم
3 میلیون و 150 بود ، الان 150 فروش رفت ، باقیش هم تا بعد از ظهر میره ، من میدونم که تو برای من مشتری میشی
چون من نشستم روی شونه های تو
روی قدرتمند ترین نیرویی که همه کار برای من انجام میده و مشتری میشه برای تمام کارام
مشتری که داشتم، هلی کوپتر اومد و درست از بالای سرم رد شد
یه حسی بهم داد اینکه یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت ، فکر کنین خدا از اون بالا داره نگاهتون میکنه و مسیر رو نشونتون میده و یه انسان بی نهایت بزرگه که از اون بالا همه چیو میبینه
وای چقدر یادآوری قشنگی بود برای من سپاس بیکران
راستی من نقاشیامو امروز نیاوردم
سنگین بود ، با انارا ،یکمم گفتم مراعات دستمو بکنم ولی وقتی امروز شاخ و برگای اضافه مو قطع کردم دیگه فقط نقاشی میفروشم
سپاس بی کران
(اینجا که این حرفارو مینوشتم تو جمعه بازار ، قشنگ میدونستم که چرا نقاشیامو نیاوردم ، قشنگ دلیل نیاوردنمو میخواستم توی این صحبتا پنهان کنم و حس میکردم ،اما من که نمیتونم خودمو گول بزنم ، چون بازم این فکرو کردم
گفتم نقاشیامو یه وقت میبرم و اگه نگهبانا خوب نبودن ،سنگین میشه بخوام بگردم
انگار خودم با افکار خودم داشتم امروزم رو طراحی میکردم
ولی متوجه نبودم که چیکار دارم میکنم
البته متوجه بودم ، اما نتونستم کنترل کنم )
سارا جان که هفته پیش از سایت استاد عباس منش اومده بود ،زنگ زد گفت میاد که اونم کاراشو بفروشه
خدا جونم براش بی نهایت مشتری باش
برای تک تک فروشنده های اینجا بی نهایت مشتری بشو تا شب کلی بفروشن
سپاس بی کران مخصوص توست
خدا جونم یه درخواستی دارم
ماشینا از این خیابون که دارن رد میشن سریع تر برن و دیگه ماشینی رد نشه از اینجا
( وقتی وایساده بودم، انقدر امروز شلوغ بود که ماشینا هم تو مسیر خیابونی که هر هفته وایمیستم میومدن و وقتی این درخواست رو کردم دوباره افکاری داشتم که انگار میترسیدم از شلوغی که نگهبانا بیان ببینن )
11:40
دو تا دختر اومدن سه تا قورباغه گرفتن وقتی خرید کردن انقدر حس خوبی داشتن و زیبا بودن ، وقتی کارت کشیدم یهویی دستاشو باز کرد و گفت بغلم کن
منم بغلش کردم
( اولین باری بود که یه مشتری دستاشو باز کرد و خواست بغلم کنه
و وقتی بغلم کرد گفت روز خوبی داشته باشی ،پر فروش باشی
الان که فکر میکنم میبینم هرچی من امروز افکار شرک داشتم، اما خدا به طرق مختلف میخواست بهم بفهمونه که دوستم داره و میخواست من تو مسیر برگردم
هنوزم وقتی چهره دختر رو به یاد میارم که کاپشن صورتی خوش رنگ با موهای زیبایی که داشت دستاشو باز کرد و با لبخند عمیق و احساس خوب و چهره نورانی و آرومی گفت بغلم کن
دوستشم خیلی زیبا بود
وقتی بغلش کردم خیلی حس خوبی داشتم یه لحظه پر شدم از عشق
الان یاد روزایی افتادم که یه صدایی میشنیدم از قلبم که میگفت بغلم کن
چقدر خدا قشنگه آخه
اولین بار بود از طریق دستی از دستانش گفت بغلم کن
هر بار به خودم میگفت ، خودت خودتو بغل کن
اما اینبار از طریق بی نهایت دستاش داشت میگفت بغلم کن و بغلم میکرد دختر زیبا روی خوشگل
خدایا شکرت
خیلی دوستت دارم )
وقتی رفتن ،یکم بعدش یهویی دیدم نگهبان اومد گفت خانم جمع کن ، وقتی داشتم باهاش صحبت میکردم میگفت کاری ندارم وایسا ، اما منو جریمه میکنن نمیتونم که به خاطر تو یا فروشنده دیگه جریمه بشم
و من جمع کردم و رفتم نشستم رو صندلیای شکل تانک و منتظر موندم تا مادرم بیاد تا برم نمازمو بخونم و برگردم
یه دختر با باباش رد شد ، شنیدم گفت من میخوام
ولی توجه نکردم ،داشتم نون میخوردم که یه دفه دیدم همون دختر اومد و به باباش گفت گل صورتی رو میخواد و باباش براش داد و وقتی تق تقیشو باز کرد یه خنده عمیقی کرد که بی نهایت حالش خوب شد
منم از دیدنش کلی کیف کردم
وقتی کارت رو باباش داد تا پرداخت کنه ، به دخترش گفت عشقم بده من بزنم سرت ، دختر حدود نزدیکای 7 یا 6 سالش میشد
لباساش صورتی کم رنگ بودن و بی نهایت زیبا بود و موهای لخت و زیبایی داشت
کلاهشو درآورد و و باباش گل صورتی رو زد به موهاش و کلاهشو دوباره گذاشت ، وای خدای من بی نهایت ازت سپاسگزارم
وقتی رفتن داشتم فکر میکردم که چرا نگهبان اومد؟؟؟
وقتی بیشتر فکر کردم ، یاد وقتی افتادم که از خونه میخواستم بیام ، یه لحظه گفتم نکنه نگهبان بیاد ، درسته
گفتم نگهبانا عوض میشن نکنه بگن جمع کن
و کامل به خدا نسپردم ، باورم بود که سبب شد نگهبان بگه برو
خداجونم منو ببخش که اون افکار رو داشتم معذرت میخوام
محکم منو بغل کن ربّ من ، قلبم رو باز کن که من راحت برم نمازمو بخونم و برگردم همون جایی که بودم
ربّ من کمکم کن
وقتی مادرم اومد و من رفتم نمازمو بخونم و برگشتم ، خواهرم تازه اومده بود و تو مسیر مسجد بود ،باز افکارم سبب شد که شرک بورزم
گفتم ، الان خواهرم وایساده اینجا مشتریا از اینجا رد میشن و از خواهرم میگیرن گل سر رو
از امروز، خواهرم هم به ما گفته بود دیگه من با شما جا نمیگیرم و هیچ وقت دیگه با شما برای فروش نمیام
عجیب نبود این رفتارش
چون من وقتی فایل استاد رو گوش میدادم که میگفت وقتی به یه نفر میگم ، بیاین مهمون خونه ما و نمیتونن بیان ،نمیگم چرا نیومدن و اگر هم مدار با من باشن حتما میان و خوشحال میشم
اما اگر نیومدن ناراحت نمیشم حتی اگر خانواده ام باشن
چون قانون اینه هر کس هم مدارت باشه میبینیش
و من از روزی که اینو شنیدم ، گفتم خب درسته ، ولی چرا من و خواهرم که خیلی فاصله داریم از نظر مداری و اینو حس میکنم،
چرا هنوز حتی برای فروش هم باهم میریم ؟ و حرفاش سبب میشه من نتونم اعراض کنم ؟
تا اینکه پنج شنبه جریانی شد که خود خواهرم که قبلا خودش پیشنهاد داده بود و به مادرم گفته بود با هم بریم و شریکی جا بگیریم ، به یک باره به مادرم گفت دیگه هیچ وقت باهم نمیریم برای فروش
و میگفت دیگه با من نیاین و خودتون برید و هیچی ازم نپرسید که چقدر فروش داشتی و هرجا رفتین خودتون برید
تعجب نکردم از این حرفش
وقتی از مادرم شنیدم ،گفتم مامان من میدونستم
چون من درخواستشو کرده بودم که برام سوال بود که چرا ما که هم مدار نیستیم بازم با هم میریم برای فروش
تا اینکه یهویی همه چی تغییر کرد ، بدون اینکه من کار خاصی بکنم ،خواهرم گفت دیگه خودش تنهایی میره برای فروش و با من و مادرم نمیاد
جالبه تا برام سوال شد و به خدا گفتم ، نذاشت چند روز طول بکشه که خود خواهرم گفت و باعث شد که کلا دیگه فاصله بگیریم و هر کس خودش کارای خودشو بفروشه
حتی دیگه نگفت که به خانمایی که کار جدید میبافن بگم
و وقتی من سر مسیر دیدمش ، افکار ناخوب اومد سراغم که الان وایساده، همه ازش میخرن و کسی نمیاد ازم بگیره
وقتی برگشتم پیش مادرم ، یکم نشسته بودیم که سارا جان رسید و مادرم که رفت ،دوتایی وسیله هامونو گذاشتیم و نشستیم و صحبت میکردیم
و من همچنان داشتم به این فکر میکردم که الان ازم خرید نمیکنن که خواهرم وایساده اونجا
بعد ، از طرفی هم فکرم به این بود که اگر برم کنار همون ماشین وایستم مشتریم بیشتر میشه
نگو داشتم راهو اشتباه میرفتم و به کل اصل رو فراموش کرده بودم
درسته که خدارو یادم بود ، اما از ته فکرم شرک داشتم
یکم که نشستیم و بلند شدیم ، با ساراجان رفتیم کنار همون ماشین تندر 90 ،وایساده بودیم که نگهبان اومد گفت جمع کنین
و یکم بعد ساراجان رفت داخل بازارو بگرده و دوباره نگهبان اومد ،ماهم داشتیم میرفیم که دیدم نگهبان گفت میرم میگم بیاد وسیله هاتو بگیره ازت
و من که نگهبانو دیدم به سارا جان گفتم سریع بیا بریم
بازم ترسیدم
بازم ترسیدم و شرک ورزیدم
من حدود یک ساعت هیچ فروشی نداشتم
متوجه بودم که اشتباه از من بوده و به ساراجان میگفتم ، اما مدام میگفتم خدایا منو ببخش کمکم کن
یه حسی داشتم که دوست داشتم آروم کنم خودمو
وقتی داشتیم میرفتیم بشینیم رو صندلی شکل تانک
ساراجان بهم یه حرفی گفت، که طیبه یادت باشه به خدا بسپریم خدا همه جا برامون مشتری میشه و مثال استاد رو بهم یادآوری کرد
وقتی این حرفو گفت ، متوجه افکارم شدم، که من فکر میکردم ، کنار اون ماشین فقط فروشم زیاد میشه
که ساراجان مثال استاد رو زد و گفت یه مغازه ای تو کوچه پس کوچه شهر کلی مشتری داره اما مغازه دیگه تو وسط شلوغی مشتری نداره
و بهم گفت تو الان فکرت مونده که بری وایستی جلو همون ماشین و فکر میکنی اونجا پر فروش میشی ولی اگه هرجا باشی و خدا رو اصل بدونی ،مثل هفته پیش مشتری میشه برات
جا و مکان و … مهم نیست مهم اصله طیبه
ما رفتیم نشستیم و داشتم به حرفاش فکر میکردم
گوگل درایومو باز کردم و نوشتم :
رب من کمکم کن ببخش منو
رب من ببخش من که فکر کردم اگه بیام اینجا وایسم فروشم بیشتر میشه
تویی که ازم میخری هیچ عامل بیرونی نیست
رب من هیچی نیستم کمکم کن ربّ من
معذرت میخوام
وقتی عاجز بودنم رو اعلام کردم ، یه مشتری اومد خرید کرد و بلافاصله بعدش یه دسته دختر اومدن
9 نفر بودن
یکی گفت گل سر قورباغه میخوایم
6 تا برداریم تخفیف میدی 50 برداریم
خندیدم و با لبخند گفتم نه ، واقعا نمیشه ،کارم ارزشمنده میشینم درست میکنم نمیتونم اینجوری بفروشم
تو اون بین که این حرفارو میگفتم
تو فکرم بود یه لحظه گفتم فروش نداشتم بذار 50 بفروشم ،
ولی سریع یادآوری کردم به خودم که من به هیچ عنوان تخفیفی نخواهم داد وبه تعهدم پایبندم
اگرم نگرفتن ،هیچ اشکالی نداره
من بودم که با افکار امروزم مانع ورود ثروت شدم
خدا که کار خودشو درست انجام میده
ایراد از من بود
الانم نباید تعهدمو زیر پا بذارم
هرچی خدا بخواد ،اگر قراره برام بفروشه ،دوباره مشتری میشه برام
وای خدای من الان یهویی درک کردم
این 9 تا مشتری یه امتحان بود برای من ، که خدا خواست ببینه
من که امروز فروش خوبی نداشتم طبق افکار خودم آیا حاضرم تعهدم رو زیر پا بذارم و خلف وعده کنم ، و میخواست ببینه من میگذرم و تعهدمو زیر پا نمیذارم یا تخفیف میدم
که تخفیف ندادم و خدا مشتری شد برای من
و اونا دیدن من تخفیف ندادم داشتن میرفتن
یهویی یه دوستشون گفت شما نمیخرید من میخرم
و کارتشو داد و میخواستم کارت بکشم 70 تمن یهویی همه دوستاشون اومدن و گل سر برداشتن و زدن به موهاشون و خندیدن و گفتن میخریم
دقیقا اونایی هم که گفتن تخفیف نمیدی نمیخوایم ،اونا هم خریدن و کلا 630 تو یه لحظه فروش رفت
بغضم گرفت اون لحظه ،از یه طرف یاد حرفام با خدا افتادم از یه طرفم داشتم شادی دخترا رو که 9 تا دوست بودن رو میدیدم و لذت میبردم و من و ساراجان داشتیم عکس گرفتنشونو نگاه میکردیم
الان دوباره یاد دعای کمیل افتادم که امام علی میگفت تو جهنم اگر برم امید دارم چون تو گفتی بنده یکتا پرستش رو در آتش نمیندازه
من اون لحظه ها میدونستم ، امید داشتم به اینکه اگر به اشتباهی که داشتم از خدا معذرت خواهی کنم منو میبخشه و برای من مشتری میشه ، الان که دعای کمیل یادآوری شد و کل روز جمعه بازارم رو به یاد آوردم
در جهنمی که خودم با شرک و باورها و افکار نا مناسبم ساختم ،که استاد عباس منش میگفت خودمون جهنم رو میسازیم
اما امید داشتم به اینکه خدا بزرگه و وعده داده که اگر برگردم به مسیر کمکم میکنه
وقتی 9 تا دخترا رفتن من نتونستم خودمو نگه دارم و گریه کردم
ساراجان گفت، وقتی تخفیف ندادی چقدر سریع همه اومدن و ازت خرید کردن
و هر دو به اینکه خدا داره کارارو انجام میده اشاره کردیم و گریم گرفت و بعد دوباره مشتری اومد
اون لحظه قشنگ حس میکردم که چقدر خدا مراقبمه ، خیلی حس خوبی داشتم ، وقتی عاجز بودنمو اعلام کردم پشت سرهم مشتری شد برای من
و بعد ساراجان که رفت ، من دوباره افکارم به این بود که خواهرم وایساده اونجا من نتونستم بفروشم و باز هم نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم دوباره سر جای قبلم
و نگهبانا نذاشتن تو مسیر ماشینا وایستیم و به همه دستفروشا گفتن که بریم سمت کنار خیابون
و بعد که رفتن ، دوباره برگشتیم و من دوباره برگشتم سمت پله های بازار و اونجا فروش داشتم و خدا برای من مشتری شد
وقتی کنار ماشینا وایساده بودم دوباره دختر دست فروشی که بهم کیک ژله ای آبی داده بود رو دیدم و باهم صحبت کردیم ، و بعد من تو سرما داشتم فکر میکردم یهویی یه آقایی اومد
انقدر لبخند به لب داشت که آرامش داشت ،گفت گردنبنداتون چند ؟
گفتم 150
گفت زنجیرش رنگش نمیره که ؟! گفتم نه و استیل رنگ ثابته و کارتشو داد و خیلی راحت پرداخت کرد
امروز خدا به غیر از 3میلیون و 200 که از مادرم درصد فروش گرفتم 450 از یه گردنبند و دو تا گوشواره های طرح انارم رو ازم خرید
وقتی خرید کرد و رفت با خودم گفتم ،یعنی من اینا رو کجا بفروشم ؟؟؟
خدا نذاشت از حرفم بگذره که یه خانم اومد گفت خانم جشنواره انار کجاست ؟
تعجب کردم گفتم جشنواره انار کجاست؟؟؟ منم سوالشو با سوال گفتم
گفت به ما گفتن پل طبیعت ولی اینجا که بازارش نیست و گفتن پارک آب و آتش هست
بهش گفتم آب و آتش مونده اونور پل ،باید برید سمت پل طبیعت
وقتی بهش گفتم و رفت
یهویی جرقه زد
انگار خدا بهم گفت باید بری اونجا ، چون بلافاصله بعد از پرسیدن من اون خانم اومد و گفت جشنواره انار کجاست ؟!
با خودم گفتم پس یعنی باید برم از فردا یا از جمعه هفته بعد به بوستان آب و آتش سمت پل طبیعت
و خوشحال شدم که خدا بهم گفت انارهاتو باید ببری اونجا بفروشی
نمیدونم چجوری تشکر کنم ازش واقعا سپاسگزارم
و وقتی شب شد و هوا خیلی سرد بود با مادرم برگشتیم ، وقتی نزدیک مترو حقانی بودیم ،یه دسته دختر دبیرستانی دیدن گل سرامونو ،همه شون اومدن ، نمیدونستم چیکار کنم
خدا یهویی مشتری رو یه جا فرستاد
همه دخترا یکی یکی گلا رو میگرفتن دستشون میگفتن خاله اینا چنده و هی میگفتن کارت بکش و من دستام از سرما یخ زده بود نمیتونستم کارت بکشم
چند نفر پول داد و یکی 70 هزار تمن و همه پنج هزار تمنی گفت بشمر خندم میگرفت دستام از سرما خم نمیشدن گفتم نمیتونم بشمرم دستام یخ زدن ، اما وایسادن تا بشمرم که درست باشه
به سختی شمردم و کارت کشیدم و دخترا رفتن
فقط گفتم خدایا شکرت و ببین چجوری برای من مشتری شدی
آخرین لحظه که داشتیم برمیگشتیم ،یه عالمه مشتری شد برای ما
و مادرم ظرف گل سرارو گرفت دستش و گفت تو فقط کارت بکش
خدایا شکرت
نمیدونم چجوری این همه لطف و محبتت رو سپاسگزار باشم
من چیکار کردم کل روز رو
و تو برای من چه کردی ربّ من
خدایا تنها درخواستم از تو اینه که قلبم رو باز کنی تا تسلیمت باشم در همه جنبه ها و باورهامو قوی کنم ،چون تو با توجه به باورهای من هست که به من پاسخ میدی
و میدونم که من باورم به امید وار بودن این هست که تو هیچوقت با من قهر نمیکنی و اینم میدونم که باید تا جایی که میتونم کنترل کنم ذهنم رو و سعی کنم درست عمل کنم
کمکم کن
که چشم بگم بهت و تسلیمت باشم ، و اینم میدونم و استاد عباس منش میگفت که هیچ کس نمیتونه همیشه تسلیم کامل باشه
ولی ازت میخوام کمکم کنی تا جایی که بتونم تسلیمت باشم ربّ من
ربّ من سپاسگزارم
وقتی با مادرم برگشتیم خواهرم رو دیدیم تو ایستگاه مترومون و ما خودمون برگشتیم خونه مون
امروز دیگه آخرین روزی بود که من شاخ و برگ های اضافه رو داشتم و دیگه قطع کردم و سعی میکنم تمرکزم رو بذارم روی نقاشی
ولی حس میکنم گوشواره هایی که ساختم رو باید بفروشم تا آخر این ماه ،چون خدا بهم گفت برو بوستان آب و آتش و تا شب یلدا بفروش
که خدا با بی نهایت دست هاش بهم فهموند که دیگه باید تمرکز صد در صدم رو بذارم برای پیشرفت در طراحی و نقاشی و رنگ روغن و فقط و فقط نقاشی باشه
و خداروشکر امروز نزدیک 7 میلیون فروش داشتیم
و مادرم 3 میلیون و 200 رو به من داد درصورتی که باید 1500 میداد ،چون از کارتخوانم 4400 براش گل سر فروختم
ولی کَرم خدا برای من بود
حتی کاری کرد تا از دست مادرم به من روزی بده در آخرین فروش که من دیگه گل سر اصلا نمیفروشم و دیگه مادرم خودش کار رو میفروشه
با وجود تمام شرک هایی که داشتم ،اگر با عقل خودم میخواستم بررسیش کنم ،اگر یه نفر مثلا برای من یه کاری کرد که سبب عصبانیتم یا ناراحتی کوچیک شد ، بذار مثال از خواهرم یا خانواده ام بزنم
چندین بار شده که خواهرم یه حرفی گفته که میدونم الان که تک تک حرف هایی که گفته من مسئولش بودم ،من بودم که با افکارم سبب دلخوری خودم و خواهرم شدم
اما باز هم یه وقتایی مقاومت داشتم و نخواستم که قبول کنم که من مسئولم و برخورد ناخوبی کردم و حتی با خواهرم درست صحبت نکردم و اونو مقصر دونستم
اما ببین خدا چقدر بزرگه و عظیم و بی نهایت عشق
که من ،بنده ای که نتونست درست کنترل کنه ورودی شو و در کل روز شرک ورزید به شکل های مختلف ، الان گریم گرفت ولی گریه ام از سرزنش کردن خودم نیست ، گریه ام از اینکه چرا نتونستم تسلیم باشم نیست
گریه و بغضم از اینه که ، چقدر این خدایی که هر روز دارم میشناسمش و بیشتر و بیشتر داره شخصیتش برام عزیز تر میشه ،با این کارایی که میکنه برای من ،گریم میگیره
گریم از بزرگ بودنشه که چقدر منو دوست داره که باز هم منتظر بود در طول روز برگردم سمتش تا به من ثروت فراوانش رو عطا کنه
منِ خطا کاری که با وجود اینکه میدونستم خطا کردم ،اما ته دلم امید داشتم و یه جورایی توقع داشتم که میبخشه و به من روزی بده
وقتی به کلِ روزم فکر میکنم میبینم چقدر ماهه این خدا، چقدر عشقه
با تمام نافرمانی های من ، به من ایده جدید داد که برم کجا و انار هامو کجا بفروشم تا آخر ماه
تو راه برگشت ، من تو گوگل پیج اینستاگرام بوستان آب و آتش رو نگاه کردم و دیدم از 17 آبان تا 1 دی هر روز هست جشنواره انار
و من به مادرم گفتم تا باهم بریم برای فروش و جمعه من فقط برم و خودش بره جمعه بازار
و وقتی برگشتیم خونه به تک تک اتفاقات روزم فکر کردم
چون اگر فکر نمیکردم هیچ کدوم از این درک هارو نداشتم و اگر نمینوشتم باز هم یک سری درک هارو نداشتم و بی جواب میمون سوالاتم که مثلا چرا من این فکر رو داشتم
وقتی میام مینویسم اتفاقات روزم رو خود به خود بهم گفته میشه که درکشو پیدا میکنم
بی نهایت از خدا سپاسگزارم
و بابت امروزم بی نهایت از خدا سپاسگزارم که به من لطف و محبت داشت و کمکم کرد و هر لحظه کاری کرد تا منو به مسیر برگردونه و لذت ببرم
من امروز تازه درک کردم حرف های استاد رو کا در این فایل میگفت که خدا دلیل خواسته
خدا انقدر بزرگه که حتی منتظر میشه ببینه من سعیمو میکنم که به مسیر برگردم
تا خودش بی نهایت قدم برای برگشت به مسیرم ،کمکم کنه
عاشقتم ربّ من
برای تک تکتون بی نهایو عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
سلام خدمت دوست وهم مسیر خوبم امیدوارم که در مسیری که برای طی کردن تکاملت هستی موفق وسر بلند باشی به لطف خداوند مهربان
واقعا لذت میبرم از خواندن کامنت های زیبای که مینویسی وطی کردن مسیر زیبایت وتسلیم بودنت در برابر هدایت های خدواند
انشا الله موفق باشی وبه آرزو هایت برسی
سلام به طیبه مهربون ودوست داشتنی
طیبه جان چقدر قشنگ مینویسی با جزئیات تمام میگم به نویسندگی هم فکر کن اینقدر خوب وقشنگ همه چیو تعریف میکنی آدم کیف میکنه
دختر چقدر تحسینت میکنم خوشا به سعادتت که اینقدر خدا دوستت داره عزیزم
من تمام دیدگاها تو میخونم تحسینت میکنم اتفاقا داشتم به خواهرم میگفتم بیاین میریم جشن انار پارک آب وآتش نه به هوای جشن
خیلی دوسدارم شمارو از نزدیک ببینم بخاطر روی گل خودت
میدونم اگه هم مدار باشیم این اتفاق میفته🫠
انشالله که هروز پرمشتری پروزی باشی دختر تلاشگر
به نام ربّ
سلام مریم جان
همون یک بار بود که من رفتم پارک آب و آتش و خدا میخواست درسمو اونجا بگیرم که بهم بگه ببین تو دل تاریکی شب برات مشتری میشم
پس به این فکر نکن که اگر تو خود جشنواره انار بشینی مشتری میاد
من اون روز که نقاشیم فروش رفت پایین پله های سمت آبنمای آب و آتش نشسته بودم با مادرم که پیاده رو سمت اتوبانش بود و یه پل خیلی طولانی داشت که میرفت سمت مسجدش
حتی باورم نمیشد نقاشیم به فروش بره ،
به قول خودتون اگر هم مدار باشیم همدیگه رو میبینیم ان شاء الله
منم مشتاق دیدار مریم جان زیبا رو و دوست داشتنی سایت هستم
من راستش یهویی میبینی یه نشونه ای میبینم حالا یا از مشتریا یا از درک هام و حس میکنم برم اینجا یا جای دیگه
و اون یکبار بود که رفتیم اونجا
و من دلیل رفتنم رو فهمیدم که خدا میخواست بگه جا رو تو ذهنت در نظر نگیر که بشه شرک
منو در نظر بگیر که توی دل تاریکی شب مشتری بشم برای نقاشیات
و این هفته که 16 آذر بود و رفتم جمعه بازار پل طبیعت
دوباره طبق درک هایی که داشتم حس کردم باید جامو تغییر بدم و تو رد پام نوشتم که چه تصمیمی گرفتم
خیلی خوشحالم از اینکه پیامت رو دریافت کردم و نوشته های پر از آگاهیت سبب شد که بهم یادآور بشی که جا و مکان رو بهش فکر نکنم
اصل
اصل
اصل
که استاد بارها بهش تاکید میکنه توجه کنم
و من این روزا دارم درساشو یکی یکی یاد میگیرم از خدا
و بازم بی نهایت سپاسگزارم مریم جان که برای من نوشتی
بی نهایت شادی وسلامتی و آرامش و ثروت عظیم خدا برای شما باشه مریم جان