چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 33

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    Jamal گفته:
    مدت عضویت: 2306 روز

    Hello, my dear lovely master,

    File: How Our Mind Tricks Us

    Let us remind ourselves of the main role of the universe: the universe is like a mirror that responds to our beliefs and thoughts and returns them as events and conditions. The key point is that whether you accept this or not, it works. If we are wise, we can use this law to our advantage.

    Practice: What You Can Do

    As the master said, control what we listen to, what we say, and what we think, and pay attention to how we feel. The response is in our hands.

    During the day, what is your most common feeling?

    To be honest, fear and anxiety about the future, and thoughts about inappropriate events from the past, and mistakes I’ve made. This means I must work hard to change this personality by following what the master said. Today, I will try to focus on my mind and then start learning English, continuing to stick to the plan.

    In conclusion, our senses reflect the beliefs in our minds.

    Practice:

    In the past, even though things happened correctly and safely hundreds of times when one time went wrong, we concluded that we were not suitable for the task.

    The First Experience:

    Before 2022, around 2021 or 2020, I started repairing faulty boards and devices. Most of the time, I successfully repaired my own devices, even some that had been useless and faulty for over a decade. I then began repairing boards and devices for others. I remember receiving a red speaker with a broken power circuit that had been poorly repaired before. When I worked on it, I made it even worse. From that day, I concluded that I was not the right person to repair others’ devices.

    At that time, I also went to repair shops near my house and asked for help with this board, but they refused. I concluded that people were jealous and mean, and no one would help anyone. I stopped working on repairs until 2024. When economic pressure increased, I thought about my special talent in electronics. Recently, I started learning repairing academically instead of just trying to fix things on the go.

    The Second Experience:

    Currently, I am living in Pakistan. 25 days ago, someone severely injured me with a knife while trying to steal my phone. I resisted and fought back, sustaining several injuries to my neck and abdomen. I was taken to the hospital and underwent a 3.5-hour emergency operation. Allah gave me a second chance at life. I had commuted through that main street thousands of times without incident, even during night shifts. But now, I believe Pakistan is not a good place to live, as I was nearly killed.

    As the master said, our minds deceive us by focusing on the bad events.

    Fun Fact:

    Before the operation, despite knowing my condition was severe, I was very happy and smiling. I thought about the good things I wanted to experience in the future because I knew that allowing my mind to dwell on bad things would worsen my condition.

    Now, we must control our minds instead of letting them control us. I love you, master.

    Our minds control us by fear, and the devil too. Since I am at home and working on the master’s files, I am not afraid of those people. Even at that moment, I was not afraid. However, people around me try to instill fear, telling me not to go outside anymore. While I am not completely unafraid, I know I must be cautious of my environment, as I didn’t notice the attacker coming from behind.

    Practice 2:

    If you have too much resistance to doing something, it means something is wrong on your mind. Now, identify what actions you have too much resistance to.

    I want to make financial progress. What beliefs do I have, what new beliefs should I build, and what lessons do I need to take to reach my goals?

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    کوثر گفته:
    مدت عضویت: 958 روز

    سلام استاد جان.

    در پاسخ به سوالتون

    1/من تازه رانندگی یاد گرفته بودم یه ده باری هم رانندگی کرده بودم و خیلی خوب از عهده بر اومدم ولی یه بار یه موتور از پشت ضد به من. مقصر من هم نبودم. ولی ذهنم ایم قدر این مساله رو بزرگ کرد که من تا چند سال بعد هم رانندگی نکردم

    2/زمانی بود که من تو دانشگاه باید مراجع میدیدم خیلی عالی پیش میرفتم شاگرد زرنگ دوره بودم یه بار به خاطر شرایط روحی ام جلوی استادم نتونستم مثل همیشه عمل کنم. ترس و استرس و اظطراب باعث شد من هربار اون استاد میاد من فکر کنم الان دوباره گند میزنم. این قدر بهم میریختم واقعا دوباره اشتباه میکردم.

    3/مسافرت هلی سال های اول ازدواجم خیلی خوش نمیگذشت چون همسرم خیلی میخوابید و من همیشه تنها بودم. خیلی استقبال نمیکردم از مسافرت جدید چون مغزم میگفت نه باید چند تا خانواده ای برین تنها اصلا خوب نیست. وقتی همسرم پیشنهاد سفر میداد من معمولا رد میکردم. تا بعد از دوره های شما باهمیم روشی که گفتین. روی ذهنم کار کردم و مسافرت خیلی خوبی و تجربه کردم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    Amir Hossein zahmatkesh گفته:
    مدت عضویت: 375 روز

    سلام به همه دوستان عزیز و یاران همیشگی

    سلام ویژه و خسته نباشید خدمت استاد عزیز و تیم خوبشون اول از همه تشکر میکنم برای تولید فایل های جدید و عالی و کاربردی

    واقعا این دوتا موضوع جدید که داخل سایت

    گذاشتین تو همین چند روز خیلی بهش فکر میکردم همین مهاجرت و فریب ذهن که اگه بیکارش بذاری بازیت میده ذهنت

    خدا حرف منو و ذهن منو خوند و شما هم برای من این مطالب رو به صورت آموزشی و آزمون تهیه کردین

    واقعا وقتی فکر میکنم روی این قضیه که چطوری ممکنه همه چی باهم هماهنگ باشه من روی این دوتا موضوع فکر کنم و دنبال جواب باشم

    از طرف دیگه دست خداوند استاد عزیز سریع فایل رو با بهترین موضوع و محتوایی با کیفیت و عالی تولید کنه

    وقتی به صحبت های شما گوش میکنم ثانیه به ثانیش نیاز به درک و فکر کردن داره

    و خصوصا از همه مهم تر عمل کردن به این موضوعات

    یک بار گوش کردن واقعا از نظر من جالب نیست

    باید چندین بار گوش کرد هر دفعه ام یک برداشت و درک و نتیجه بهتر میشه گرفت از فایل ها

    خداروشکر میکنم من عضو تازه سایت قدم هامو از کوچیک شروع کردم کم کم دارم تجربه و مهارت و خودسازی بهتری کسب میکنم از فایل های رایگان هر روز آروم تر صبور تر میشم و نتیجه های زیبا و کوچولو رو جشن میگیرم و خوشحالیش برام بی حد مرزه واقعا اون روح جسم قبلی نیستم

    تمام فایل های رایگان دانلود کردم

    هر روز باجون دل بهشون گوش میکنم و دنبال عمل کردن به درک و فهمی که از فایل گرفتم رو به جلو حرکت میکنم

    ممنون از شما استاد گل و دوستان پرانرژی و خوشبخت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  4. -
    مهری محمدیان گفته:
    مدت عضویت: 619 روز

    به نام خدای یگانه

    درود بر مریم بانوی عزیز و استاد عباسمنش گرامی که حرفهاتون اغلب آرامشبخش لحظات سخت زندگیمه

    یک دنیا سپاس به خاطر این ویدیو (ذهنمان چگونه ما را فریب می دهد؟) از حرفهاتون آرامش و امید گرفتم چون در حال حاضر استرس موفقیت توی کارم رو دارم… دو تا نکته برام یادآوری شد؛

    1-اینکه خداوند وعده فزونی می ده و اگه رو خودم دارم کار می کنم نباید نگران تکرار تجربه های تلخ گذشته باشم

    2-اینکه با گامهای کوچیک پیش برم و قانون تکامل رو ملکه ذهنم کنم

    از این لحظه امیدوارتر به کارم ادامه می دم نتایج خوبم رو کامنت خواهم گذاشت تا به این نحو هم روند تکاملی خودم رو ثبت کرده باشم هم انرژی مثبت پیشرفتم، نیروی محرکه ای باشه برای خودم و همه اعضای سایت…

    به امید شنیدن خبرهای خوب از همه عزیزان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  5. -
    سید مصطفی میربهرسی گفته:
    مدت عضویت: 943 روز

    سلام خدمت استاد عزیز و خانم شایسته

    دقیقا قبلی که با شما آشنا بشم ذهن قدرتمندی نداشتم مثلا مسافرت میرفتم بیشتر وقت همش به تصادف و خرابی ماشین و اتفاقای بد فکر میکردم

    حالا خداراشکر که اتفاقای بدی هم نمی افتاد ولی حس خوبی اصلا نبود

    اگرم مشکلی پیش بیومد میزاشتم به خواست خدا ولی فقط کلامی بود از تهه قلب نبود

    به لطف لطف خدا از وقتی باشما آشنا شدم و بعد از دیدن فایلهای داخل سایت کلا همه چی تغیر کرد

    از کسب کار گرفته تا رابطه با خانواده و دوستان

    الان در حال حاضر خیلی عالی ذهن خوب عمل میکنه و دیگه چیزهای منفی وارد نمیکنم و همش مثبت انجام میشه

    حالا اگرم مشکلی تو طول مسیر پیش بیاد حتما و حتما خواست خدا بوده که ما جلوتر نریم و بهش قشنگ نگاه میکنیم و خیر بوده برای ما

    و دوباره خیلی محکمتر و بهتر از اون مسیر دوباره رد میشیم چون برای ما خیر خوبی داشته

    حالا قبلا اگه این اتفاق پیش میومد که همش ناراحتی بود و غم غصه بود

    الان به لطف خدا خوب عالی شدم

    از بابت کسب کار چندین سال بود که مغازه داشتم ولی خیلی پیرفت خوبی نبود و از این شاخه ب اون شاخه میرفتم

    الان به لطف خدا مغازه ای دارم که دیگه همیشه علاقه داشتم بهش و تو ملک خودمون هم هست دیگه از مستاجری راحت شدیم و جا ب جایی مغازه

    تو استان ما هوا تا 50درجه هم هست ولی وقتی میریم بیرون ایقد خوشحال هستیم اصلا دیگه رومون تاثیر منفی نمیزاره

    از صبح که از خواب بیدار میشیم همش فکرای خوب ذهن خوب و خوشحال هستیم

    قبلا صبحا من حالم زیاد خوب نبود احساس خوبی نداشتم همینجوری با احساس بد میرفتم مغازه بخاطر همین نتیجه زیاد خوبی نمیگرفتم

    انشالله که دوستان هم همه حال دلشون خوب باشه و هرلحظه خدارا فراموش نکنن

    من تو کامنت نوشتن زیاد حرفه ای نیستم اگه از دوستان کسی مطالعه کرد و مشکلی بود ببخشید و حلال کنید

    ممنون از استاد عزیزم بابت این همه فایلهای خوبی که به ما آموزش های خوبی میده و حالمون رو خیلی خیلی خوب کرده و نتیجه های خیلی خوبی گرفتیم تو این دو سال

    خدا پشت پناهتون باشه…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  6. -
    منصور نصیری گفته:
    مدت عضویت: 2397 روز

    به نام خدای عزیزمون

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته شایسته و خانواده‌ی دوست‌داشتنیم در اینجا

    استاد جان یاد این مثال افتادم (گرچه نمیدونم چقدر صحت داره یا نه اما بسیار قابل توجه هست) :

    وقتی یه سوارکاری از اسب می‌افته، یا اسب می‌زندش زمین، اون سوارکار رو -حتا اگر دست و بالش شکسته باشه- سوار همون اسب می‌کنن با مراقبت و چند قدمی روی اسب می‌برنش به این مقصود که هم اسب فکر نکنه می‌تونه با زمین زدن صاحبش آزاد بشه. و هم اینکه سوارکار فکر نکنه دیگه نمی‌شه روی اسب نشست…

    شما بطور کلی نظرتون راجع به مقابله با ترس اینه که: بهترین راه اینه که «بریم تو دلش». شما منظورتون ترسهاییه که آلردی داریم که از کودکی تا امروز به هر روی در ما شکل گرفته…

    پیرو این مثال سوارکار هم گویی به محض شکل گیری یک ترس، در نطفه خفه ش می‌کنن و درجا می‌رن تو دلش و خنثاش می‌کنن. روش جالبیه به نظرم.

    یعنی به محض اینکه میخواد شکل بگیره و با شدت زیاد مسیر نورونی بسازه… درجا پادزهرشو استفاده میکنن به نوعی…

    من یه سری تجربه رو در ادامه نوشتم اما در کل الان به لطف خداوند و کمک شما و آگاهی‌ها در همین مسیرم. میرم تو دلش… با خودم هم مهربونم و خودم رو به خاطر اشتباهاتم سرزنش نمی‌کنم و به قول یه دوستی حتا میگم من خودم رو می‌بخشم برای تمام اشتباهاتی که داشتم و اشتباهاتی که در آینده خواهم داشت :)

    چون با آزمون و خطا یاد میگیریم حتا این قوانین رو…

    ————————————

    اولای این فایل طبق معمول تصور میکردم خب حرفای جالبیه ولی خب من که اینجوری نیستم :) تا اینکه یاد مثالی از خودم افتادم :)

    من فکر می‌کنم میشه اینجور تفکیک کنیم که ترس فیزیولوژیکی ما خیلی هم خوبه و مراقب ماست. مثل اینکه وقتی تو خیابون هستیم و ماشینی می‌پیچه سمت‌مون این نیروی ترسه (برای بقا) هست که باعث میشه ما قدرت بیاد تو پا و دست و از خودمون مراقبت کنیم.

    یا وقتی یه حیوونی به ما حمله کنه، نیرو میاد توی پامون که سریع فرار کنید و اگر حس کنیم بهمون میرسه این نیرو میره توی پنجه ها و فک که بتونیم از خودمون دفاع کنیم. چرا؟ چون پیرو سیستم بقا مغز میخواد که ما زنده بمونیم. و داره درواقع به نفع ما عمل می‌کنه…

    پس تا اینجا خیلی هم ازش ممنونیم.

    منتها قصه اینه که فکر میکنم شما هم به این بخش اشاره دارید:

    ترس‌های واهی که ازش به اسم اضطراب یاد می‌شه…

    یعنی مثلا ماشین یه بار به من زده. اوکی دردش رو هم کشیدم و …

    ذهن میاد میگه دیگه خیابون تعطیل! و مدام تصویر اون لحظه رو جلوی چشم ما تکرار میکنه.

    یعنی یک بار در واقعیت رخ داده و داره بارها در ذهن تکرار میشه…

    و این تکرار رو همونجور که میدونیم تاثیر میذاره روی باور ما…

    و باورمون هم باعث تکرار اتفاقات از همین جنس میشه….

    ———————————

    من فکر میکنم تکینک‌های خاصی مثل همون تکنیک سوارکاره خیلی موثره…

    یادمه پسرعمه م میگفت من از اتوبان امام علی میترسم. نمیام اصلا اگه مجبور نباشم. بیامم بچه ها رو نمیارم با خودم. گفتم چرا. گفت اینجا یه حادثه سخت دیدم یه بار. من مطمینم راست می‌گه «یک» بار واقعا به چشم دیده. اما هزاران بار خودشو تصور کرده در خیالش در اون موقعیت (که اینم به نقطه توجه ش برمیگرده متناسب با باورهاش)

    و باعث شده که فکر کنه اون اتوبان مساویه با حادثه.

    یادمه مثال اسب و سوارکار رو بهش گفتم و گفتم به نظرم اتفاقا حالا که اینطوره، یو نو وات، حتمن از اینجا بیا و مسیرتو دور نکن بیخودی

    رفت تو فکر و گفت پسردایی حرف جالبی زدیااااا

    ———————————

    استاد جان قصه اینجاست که تو بعضی اتفاقا مثل حادثه یکم شرایط کنترل ذهن سخت میشه. من گاهی میرفتم دفتر یکی از دوستانم و یه روز عصر تنها بودم و کارم که تموم شد از دفتر اومدم بیرون و یادمه داشتم فایلای توحید عملی رو میشنیدم… اما یه موتوری تو کوچه بود که اومد و از من رد شد و آدرس پرسید گفتم نمیدونم و حس بدی داشتم و کمی ترسیدم و تا چرخیدم پشتمو نگاه کنم دیدم سرنشینش پیاده شد و افتاد دنبالم :))

    منم کاملا غریزی همینجور که داد می‌زدم شروع کردم به فرار… یه چیزی رفت زیر پام افتادم. یارو اومد بالا سرم با چاقو… گفت گوشی. گوشی. منم گفتم باشه باشه… پشتم بهش بود و داشتم پا می‌شدم… صدای شمام همچنان داره میاد ولی اصلا نمی‌شنیدم چون منگ بودم و شوک شده بودم…

    همزمان داشتم به این چیزا فکر میکردم شاید باورتون نشه:) که آخه برای من چرا این اتفاق افتاد؟! من که توجهم به نکات مثبت بود… اشکال نداره منصور حکمت داره… الان داشتی فایل می‌شنیدی و …

    (همه این فکرا تو کثری از ثانیه)

    بعد ‌یهو حس بی‌پناهی درونم باعث شد درونی بگم «یا الله»…

    (حتم دارم چیزی که مال من هستو از من نمیگیری… چیزی هم که بگیری مال من نبوده…)

    داشتم تعلل می‌کردم که برگردم و گوشی رو بدم و توجیه داشتم چون خورده بودم زمین… چرخیدم از پایین نگاش کردم… دیدم چاقو دستشه

    یه لحظه یه سمتی رو نگاه کرد و یهو رفت و پرید رو موتور و فرار کردن…

    من چرخیدم هر چی نیگا کردم دیدم هیچی نیست…

    خدایا این چی رو دید و رفت؟

    من رسما دست خدارو دیدم…

    رسماااااا…. و صدای شما همینجور تو فضا بود که اون لحظه چون آدرنالین زیادی ترشح شده بود قطعش کردم و مثل سگ زخمی:)) تا ته اون کوچه‌ی درازو رفتم و یادم نمیره از کوچکترین صدایی مثل چی وحشت می‌کردم… خب منم یکم سوسول بار اومدم و از دعوا همیشه فراری بودم و رسما مغزم تو این مسایل کمتر تربیت شده برای همین از کوه کاه می‌ساخت…

    طبعا اگر رزمی کار بودم و دفاع شخصی بلد بودم نه تنها برام مهم نبود که اتفاقا اونا دچار تروما میشدن :))

    خلاصه یادمه میخواستم سوار بی‌آر‌تی بشم که برم خونه دوستم که نزدیک بود، یکی پشتم اومد تو… من مثل چی ترسیدم و یارو با خودش فکر کرد این چشه؟! کسی کاریش نداره اصلا…

    دست و بالمم زخمی رفتم تو یه مغازه شستم و قلبم تو دهنم بود و میگفتم خدایا شکرت… خدایا شکرت…

    من اون شب عین چی از آدمیزاد میترسیدم. از همه. از هر کسی که یکم بهم نزدیک میشد…

    رفتم خونه دوستم و یکم لطف کردن و بهم رسیدگی کردن با مادرش و بعد شبش رفتیم یه سمتی بیرون و این بیرون اومدن برای من شبیه همون سوار اسب شدن بود… از سرم افتاد…

    با خودم گفتم آره منصور جون تو که فرشته نیستی برای تو هم حالا ممکنه پیش بیاد… بعدم این همه زندگی کردی «یه» بار اتفاق افتاده…

    تو همونی هستی که تو نا امن ترین جاها سرشار از اطمینان و امنیت قلبی بودی و همینجور هم گذشته بهت… دلیل این اتفاقم خودم بعد تر فهمیدم… دقیقا یک هفته قبلش توجه زیادی روی این ماجرای خفت کردن و اینا گذاشته بودم و حتا به پلیس زنگ زده بودم که دو نفر مشکوکن و … اینکه مسوولانه چیزی رو گزارش بدم بد نیستا از نظرم… اما اینکه احساسم بد شده بود مسوولیت شخص خودم بود. میتونی بدون اینکه فکر و خیال بیجا کنی کاری که فکر میکنی درسته رو انجام بدی… خیلی هم خوبه…

    موضوع چیزی که بهش ظاهرا توجه می‌کردم نبود. موضوع احساسی بود که داشتم که نشون می‌داد دارم ساید بدش رو می‌بینم. با بینش اشتباه.

    ما ممکنه به یه ماشین مدل بالا نگاه کنیم (ظاهرا داریم به چیز خوب توجه می‌کنیم) اما حالمون بد بشه… چرا… عمیق که می‌شیم می‌بینیم توجه‌مون روی کمبوده… از جایگاه کمبود توجه کردیم… یعنی میگیم حیف که نداریمش… حسمون بده…

    ولی میتونیم از جایگاه فراوونی توجه کنیم به همه چی… همه چی هم گل و بلبل میشه و می‌مونه

    ———————————

    از فرداش که رفتم همون لوکیشن… چون کارام هنوز مونده بود… حواسم بود که اولا خلوت نباشه

    دوما اینکه حتمن روشنی هوا برگردم…

    سه اینکه از چهارتا کوچه اونورتر برم که روشنه و احساس میکنم امن تره

    و از صدای موتور خیلی خیلی وحشت داشتم

    دیدم تاثیرش رو گذاشته و کاری واقعا از دستم بر نمی‌اومد اون لحظه… انگار که خودمو به ترسی که ایجاد شده باخته باشم…

    ———————————

    شب ها تا مدتها یهو از خواب می‌پریدم… یا گاهی حتا خواب نبودم چشممو که هم میذاشتم تصویر اینو میدیدم که طرف مثلا به من آسیب زده… یهو چشممو باز میکردم…

    همزمان فایلها رو هم میشنیدم… و سعی میکردم خودم رو اوکی کنم…

    زمان باعث شد که من کم کم بتونم به مغزم بفهمونم که اون یه اتفاق بود که محصول توجه پیشین من بود و قرار نیست اون اتفاق تکرار بشه و برام بیافته…

    بعد از اون من خیلی احتیاط میکردم از جاهای تاریک نرم که مثلا خفت نشم… گاهی هم دکمه شجاعت رو میزدم و میگفتم الله خیر الحافظین و میرفتم. عین سابق…

    خیلی وقتا وقتی کسایی میگفتن فلان جا خطرناکه و اینا… من توجهی نمیکردم.. با اینکه این اتفاق برام یه بار افتاده بود….

    ببخشید یکم طولانی شد اما میخوام بگم که استاد جان… گاهی وقتا حوادث جوریه که زمان میبره تا اوکی بشیم…

    من خیلی به حکمت اون اتفاق فکر میکردم… حتا باور شرک آلود پیدا کردم تو خودم… دقیقا شما هم داشتید راجع به شرک حرف میزدین در اون فایلی که در میانه حادثه پخش بود… اینکه یه گوشیه دیگه… چرا فکر میکنی زندگیت به باد رفته…. چرا به جونت وصله…

    با اینکه گوشی از دست نرفت اما باعث شد من عمیق شم روی خودم و حواسم خیلی خیلی بیشتر به کانون توجهم باشه (از جایگاه فراوانی)

    و همچنین متوجه شدم که این یه نشونه بوده که من دیگه به اون دفتر نرم. (جزییات داره)

    دقیقا یاد ماجرای ماشین شما افتادم که وقتی به سرقت رفت شما حس کردین جهان داره به شما میگه که دیگه روی ماشین کار نکن. (برای دوستانی که نمی‌دونن باید بگم اون فایل اینجا قابل دسترس هست: abasmanesh.com

    ———————————

    شاید جالب باشه همین من بعد از سفرم به ترکیه که گوشیم رو قبلش عوض کرده بودم و مدل و قیمتش چندین برابر قبلی بود، داشتم وسط تهران برای دوستم عکس میگرفتم که بفرستم براش – در یک ویدیو کال- (اون تو امریکاست) به من میگفت تو چه جراتی داری وسط تهران گوشیتو اینجوری گرفتی دستت… منم اصلا توجه نمیکردم و گفتم هیچی نمیشه و واقعا ادا در نمیاوردم…

    چون میدونین این اضطراب های غیر واقعی شدیدا از ما انرژی میخوره… لذت نمیبریم از یه پیاده روی ساده…

    البته هنوز کمی فوبیای صدای موتور دارم…

    اما شاید جالب باشه

    توی ترکیه که بودم خونه دوستم یه جایی بود که کمی دور و برش فضای خلوت و خالی و کارخونه و اینا بود که نصف شب رسما ظلمات بود…

    من یه شب که از کار برگشتم انقدر خوشحال بودم دوست داشتم پیاده روی کنم… پیاده رفتم تا خونه ش و اپیزود شرح حال اون روزم رو با توجه به قوانین ضبط کردم برای پادکستم تو مسیر و ذره ای احساس نا امنی نداشتم تنهای تنهای تنها در شب استانبول – جایی که من بودم خلوت بود و هیچ کسی نبود…

    بعدها که از سفر برگشتم از چند نفر شنیدم که استانبول خطریه و فلان و ایناست که گفتم خدایا هزار بار شکرت که وقتی توجهم درسته و وصلم به تووووووو…. وسط جهنم هم باشم گلستونه…. (ابراهیم در آتش)

    بعدها با خودم کار کردم که منصور تهش مرگه دیگه… بذار بشه. باور توحیدیم قوی تر شد و نترس تر شدم… حتا یادمه میخواستم برم کلاس دفاع شخصی… نیتم رو که چک کردم دیدم از روی ترسه و اینجوری رسما دارم آماده میشم برای اتفاق بعدی که گفتم کنسله… اینجور چیزارو هم اگه بهم لذت بده میرم سمتش….

    یا به بهترین شکل سر راهم قرار میگیره…؛

    ———————————

    استاد جان دارم فکر میکنم به اینکه:‌در مجموع مغز ما با آزمون و خطا کاری رو میکنه

    یا کاری رو نمیکنه

    در نهایت برای بقاست این رویکرد…

    همون ماجرای اهرم رنج و لذت که گفتین در روانشناسی ثروت1 به مرور باعث تغییر میشه به نظرم اینجا هم کارکرد داره…

    یعنی من بیام برای خودم منطقی کنم که ترسیدن از تکرار شدن اون داستان هیچ کمکی به من نمی‌کنه…

    جالبه من تو همون توهمات چند روز بعد از حادثه هی ذهنم تکرار میکرد و این بار تو تصورم میدیدم که هر دوشون رو زدم عین بروسلی و بستمشون به تیر برق و تحویل پلیس دادمشون… یک جکی جانی شده بودم تو خیالاتم که بیا و ببین :))))) کات به لحظه‌ی فرار :)))))))

    مغز واقعا موجود عجیبیه…

    من از اون فرار کردن حس حقارت هم کردم بعدش و یه جورایی به عنوان مسکن مغزم داشت نشونم میداد که ببین بیا تو خیال بزنیمش یکم آروم شی :)))))

    الانم که مینویسم یکم خجالت میکشم ولی خود این نوشتن قدمیه برای اینکه بگم هیچی زشت نیست مهم اینه که من خودم باشم و این منو بهبود میده نه نقاب زدن و غیر واقعی بودن…. پس خجالتی هم نداره منصور جون :)

    خجالت واسه ذهن بقاست (ذهن سابق بر این)

    ما میریم برای نو شدن

    هر زمان نو می‌شود دنیا و ما

    بی‌خبر از نو شدن اندر بقا

    (مولانا)

    ———————————

    استاد جان من خیلی یاد داستان شعر پروین اعتصامی می‌افتم اینجور وقتا: گندمم را ریختی تا زر دهی… رشته‌ام بردی که تا گوهر دهی…

    این باور توحیدی که کاینات هوامو داره و همه چی تحت کنترل قدرت کل هست باعث میشه اجازه ندم که باورمحدود کننده برام ساخته باشه با اتفاقات ظاهرا تلخ

    همچنین یاد اون آیه معروف افتادم:

    چه بسیار اتفاقات که خوشایند شماست ولی شر شما در آن است

    و چه بسیار اتفاقات که ناخوشایند است اما خیر شما در آن است

    ما می‌دانیم و شما نمی‌دانید…

    شکر و شکر و شکر برای این فایل عالی

    و همچنین تمام آگاهی‌های این مسیر

    سپاسگزار و قدردانم

    غرق در لحظه حال باشید عزیزان جان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 58 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1902 روز

      سلام اقای نصیری.

      روز و روزگار برای شما و عزیزانتون خوش و سرشار از ثروت و سلامتی و آرامش.

      ممنونم از کامنت بسیار خوب و مثال هاتون.

      چقدر این قسمت، قلب منو روشن کرد:

      بعد ‌یهو حس بی‌پناهی درونم باعث شد درونی بگم «یا الله»…

      (حتم دارم چیزی که مال من هستو از من نمیگیری… چیزی هم که بگیری مال من نبوده…)

      این ذکرِ یا الله واقعا معجزه میکنه.

      اون آرامش و قدرت و امنیتی که در لحظه وارد قلب آدم میکنه به شدت بالاست.

      و باوری که نوشتین در مورد اموالِ آدم، بسیار عالی بود.

      ممنونم برای این یاداوری های ناب.

      داشتم به کامنتتون و مثال هاتون فکر میکردم گفتم من چه تجربه ای دارم.

      یادمه سالها پیش که صبح زود میرفتم پیاده روی، یه بار که صبح رفتم و حواسم نبود که فردای شب قدره و خلوته و مغازه ها هم دیر باز میکردن، همون نزدیک خونه مون صدای یه موتوری رو شنیدم و برگشتم و چیزی نبود و ادامه مسیر دادم، چند دقیقه بعدش موتوری یه حرکتی کرد و من ترسیدم حسابی.

      واکنش من چی بود.

      ترس صدای منو دورگه کرده بود و داد زدم سرش…

      بعد موتوریه از جهت مخالف فرار کرد، منم افتادم دنبالش…

      همش از ترس بود که اون واکنش تدافعی رو نشون دادم.

      موتوریه که رفت…

      با خودم گفتم برگردم خونه، ادامه بدم؟

      اتفاقا همون کاری رو کردم که تو داستان اسب سواری نوشتین.

      کاملا غریزی و بدون تصمیم قبلی.

      گفتم اگه الان بری خونه با این ترس، شاید سختت شه دوباره بیای پیاده روی در روزهای آتی‌…

      بیا و هر چقدر که میتونی ادامه بده.

      نزدیک خونه بودم ولی برنگشتم برم خونه و ادامه دادم تا قسمتی و بعد گفتم کافیه برگرد…

      شجاعتم رو تحسین میکنم.

      خب تا مدتها نسبت به موتوری ها حس خوبی نداشتم و احتیاط میکردم ولی الحمدالله همون یه بار بود…

      حالا اگه فکر کنم خودم چه تقصیری داشتم تو این ناخواسته:

      طبق عادت هر روز، صبح زود رفتم، حواسم هم نبود کمی دیرتر برم که مغازه ها باز شن و امنیت نسبی برقرار شه.

      درس شد که انعطاف به خرج بدم و گاهی اگه طبق برنامه و ساعت مشخص نرفتم سخت نگیرم و کمی دیرتر هم برم اشکالی نداره.

      اینکه یه بار احساس خطر کردم ولی چون چیزی متوجه نشدم ادامه دادم مسیرمو.

      این یعنی به نشانه ها و الارم ها دقت بیشتری بکنم.

      الان خیلی سال گذشته از اون ماجرا ولی اون موقع ها خیلی عصبانی بودم از رفتار اون فرد…

      اگه قبول کنم بخشی از مسیولیت اون اتفاق یا همه اش با منه، درس بگیرم از دلیل اون اتفاق، نندازم گردن اون فرد و نیتش، میتونم پیشگیری کنم از ناخواسته های بعدی.

      یعنی یه رفتار نااگاهانه رو تبدیل کنم به اگاهانه و از بروز نازیبایی جلوگیری کنم.

      یادمه سالها قبل از اون هم یه صبح جمعه ای رفتم پیاده روی، خیابون خلوت بود کاملا، اون روز هم از یه وانتی ترسیدم ولی الحمدالله نزدیک نشد و من سریع برگشتم.

      موندم چه دل و جراتی داشتم که صبح زود میرفتم تنهایی.

      اون موقع ارتباط توحیدیم با الله اصلا مثل الان نبود، ولی هر چی بود با یه حس امنیتی میرفتم و همیشه هم تحت حفاظت الله بودم و هستم.

      من یه عالمه صبح زود در سالهای مختلف زندگیم، رفتم پیاده روی و اکثرا هم تنهایی و الحمدالله صحیح و سلامت و در امنیت رفتم و برگشتم، لذت هم بردم.

      به قول کامنت یکی از دوستان به خاطر یه بی نماز که در مسجد رو نمیبندن.

      حالا یه تجربه ی نازیبا که نباید باعث شه کل اون همه تجربه زیبا رو آدم فراموش کنه.

      حالا بیایم روی دیگه ای از این تجربه ام رو ببینیم:

      مثال جالب دیگه ای دارم که کاملا خلاف دو تا مثال بالاست.

      پارسال که تو دوره قانون سلامتی بودم پیاده روی صبحگاهی داشتم، که ساعتش اکثرا تو خلوتی خیابون ها و محیط پیاده روی من بود.

      پارسال دیگه باورهای توحیدیم شکل گرفته بود و به خدا وصل تر بودم نسبت به سالهای پیشین‌.

      حتی شده بود بهار پارسال، 5 صبح هم رفتم پیاده روی، اونم نه چسبیده به خونه مون، هر بار مسیرهای متنوع و دورتر.

      با این باورهای قلبی که حقیقتا باورشون داشتم و دارم:

      1- من با خدا میرم و برمیگردم در امنیت و لذت و شادی

      2- خدایا مسیر امروزم رو تو بگو و هدایت کن که در امنیت و شادی و لذت باشه برام.

      3- من در مدار امنیت هستم و بدی و نازیبایی دسترسیش به من قطعه.

      4- فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      بارها و بارها از مسیرهایی رفتم که خلوت بودن، که کسی نبود تازه اگه کسی هم بود با شجاعت از کنارش عبور میکردم و عمدا میخواستم ثابت کنم به خودم که هیچ آزار و اذیتی به من دسترسی نداره حتی اگه خودشم بخواد.

      اون موقع این قضیه ی مدارها و دسترسیِ داخل مدارها رو تازه تو کامنت های اقای حمید امیری عزیز یاد گرفته و درک کرده بودم.

      کاملا مدار امنیت رو حس میکردم و باور داشتم و دارم.

      چون از بیرون که نگاه کنی اون صبح زود یه خانم تنها پیاده روی، و خلوتی خیابون هر کسی رو ممکنه بترسونه.

      ولی منو نه، چون من وصل بودم به خدا.

      خدا منو هر بار سورپرایز میکرد و از مسیرهای بکر و جذاب میبرد.

      سپاس گزار الله هستم که اینچنین ازم حفاظت میکرد و میکنه.

      خدا نشانه های احتیاط رو هم میفرسته، اگه قلبم باز باشه به هدایت درکشون میکنم، وگرنه باید سعی کنم قلبم رو بازتر کنم هر لحظه به جریان هدایت.

      بارها بوده تو مسیر پیاده رویم پارسال سگ های بزرگ که تو منطقه مون زیاده دیدم اما ازشون نترسیدم و بعدها یکیشون رو که تو پارک دیدم نوازش هم کردم.

      در حقیقت اوایل از سگ ها فاصله میگفتم، ترس که داشتم ولی مدار امنیت کار خودشو میکرد و اونا رو مخلوق خدا دیدم و ترسم کم کم فروکش کرد و دوست شدم باهاشون در حدی که سلام علیک هم داشتم باهاشون.

      ممنونم از کامنت خوبتون که بهم انگیزه داد بنویسم.

      فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      الهی شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
    • -
      فاطمه گفته:
      مدت عضویت: 1406 روز

      سلام به دوست خوبم آقامنصور

      ممنون بابت کامنتی که گذاشتید و باعث شد منم انگیزه بگیرم برای نوشتن

      مثال هاتون واقعا قشنگ بود… قطعا چندین بار کامنتتون رو مطالعه خواهم کرد برای درک بیشتر

      دوست داشتم منم مثالی بزنم در این رابطه:

      چندسال پیش یک روز با دخترداییم ساعت ده شب از بیرون برمی گشتیم.نزدیک به کوچمون که شدیم یه موتوری از پشت بهمون نزدیک شد و کیف منو کشید و با خودش برد و منم آنچنان شوکی بهم وارد شده بود که فقط فریاد میزدم توروخدا گوشیمو برگردون تازه خریدمش:)))…(آخه تازه یک هفته بود گوشی الجی جی تری خریده بودم و اونموقع ها این مدل گوشی خیلی خفن بود مثلا و من کلی شوق و ذوقشو داشتم) خلاصه توی همون حالی که به شدت ترسیده بودم و داشتم جیغ و فریاد میکردم یهو دخترداییم گفت فاطمه چرا دادمیزنی گوشیت توی دستت هست:)) بماند که الان که ده سال گذشته هنوز دلم برای اون آقای دزدمیسوزه که با جیغای من فک کرده عجب دزدی خفنی کردم درصورتی که هیچی توی کیفم نبود و گوشیمم توی دستم بود:)))

      این ماجرا به من شوک زیادی وارد کرد و باعث شد هنوز که هنوزه وقتی صدای موتور پشت سرم میشنوم قلبم برای چندثانیه کند بزنه و بدنم بی جون بشه … خیلی هم تلاش کردم به خودم بفهمونم که خیابون محل زندگی ما همیشه امن بوده و من از بچگی اونجا زندگی کردم و هیچوقت ندیده بودم همچین مواردی پیش بیاد اما خب خیلی موفق نبودم و در شرایطش که قرار میگیرم مغزم فقط فرمان ترس و اضطراب میده… اما من دختر قوی ای هستم…توی زندگیم خیلی ترس های بزرگتری داشتم که از زمانی که خداوند رو شناختم و بهش توکل کردم نیست شدن. بنظر من تنها راه کنارگذاشتن این ترس ها توحیده… وقتی ایمان داشته باشی خداوند درهمه حال مراقب تو هست و تورو دربرابر بلایا حفظ میکنه و هر مسئله ای پیش بیاد چیزی جز خیر نیست دیگه از هیچ چیز نمیترسی.

      ولی اگه بخوام از جهت مثبتش به این قضیه نگاه کنم من واقعا با تموم وجودم ایمان دارم خداوند همیشه درحال مراقبت کردن از منه و منو سفت توی آغوشش نگه داشته و درسته شاید گاهی بترسم از بعضی اتفاقات که دلیلشم خودم میدونم بخاطر داستان های زیادیه که توی دوران جاهلیت میخوندمو میشنیدمو بهشون بها میدادم . توی شرایط سخت همیشه همیشه ته دلم اینه که خداوند تابه حال هزاران هزار بلا رو از سرمن دور کرده و همیشه بهترین هارو برام رقم زده پس الانم همینکارو میکنه و هیچ اتفاق بدی برای من پیش نمیاد .

      بنظرم اگه تمرکزمون رو بزاریم روی همون دفعاتی که اتفاقات خوب برامون افتاده و هی اونو توی ذهنمون بزرگ کنیم و هی بهش پروبال بدیم و تمام تمرکزو توجهمون بشه اون اتفاق خوب چه ها که نمیتونیم کنیم و کلی میتونیم اتفاقات قشنگ دیگه رو واسه خودمون خلق کنیم.

      انشالا در پناه خداوند سلامت باشید دوست خوبم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  7. -
    سعیده آیت گفته:
    مدت عضویت: 1046 روز

    بنام خدای مهربان که بر خودش رزق هدایت و رحمت را فرض نموده تا بنده اش همه جوره احساس آرامش واطمینان قلبی داشته باشه که تو این دنیای بیکران تنها وبیکس نیست.

    نه تنها بیکس نیست که تنها قدرت عالم نگهبان ونگهدار اوست.

    وَإِذَا جَآءَکَ ٱلَّذِینَ یُؤۡمِنُونَ بِـَٔایَٰتِنَا فَقُلۡ سَلَٰمٌ عَلَیۡکُمۡۖ کَتَبَ رَبُّکُمۡ عَلَىٰ نَفۡسِهِ ٱلرَّحۡمَهَ أَنَّهُۥ مَنۡ عَمِلَ مِنکُمۡ سُوٓءَۢا بِجَهَٰلَهࣲ ثُمَّ تَابَ مِنۢ بَعۡدِهِۦ وَأَصۡلَحَ فَأَنَّهُۥ غَفُورࣱ رَّحِیمࣱ

    هر گاه آنان که به آیات ما مى‌گروند نزد تو آیند بگو: سلام بر شما باد، خدا بر خود رحمت و مهربانى را فرض نمود، که هر کس از شما کار زشتى به نادانى کرد و بعد از آن توبه کند و اصلاح نماید البته خدا بخشنده و مهربان است.

    الهی من قربون تو خدای مهربونم بشم که مثله یه مادر مهربون رفع همه دغدغه های من بنده رو برخودت واجب کردی که مبادا من آب تو دلم تکون بخوره

    مبادا نگران رزق وروزیم باشم مبادا بگم اخه راه کدومه؟ اخه کی راست میگه؟ اخه چی درسته؟ و بخوام گیج و حیرون بمونم خودت منو هدایت میکنی و تو این آیه هم میگی من رحمت ومهربونی رو برخودم واجب کردم که هروقت دلت گرفت هروقت گیوآپ کردی هروقت رفتی تو درو دیوار و دلت یه جای امن خواست من هستم که من توبه پذیر مهربانم.

    اول گفتم مثله مادر مهربون ولی من خودم مادرم گاهی وقتا تو بخشیدن دخترم بخیل میشم هزارتا خط ونشون میکشم تا ببخشمش

    ولی خدای عزیز من تنها میگه اگه فهمیدی اشتبا کردی کافیه حتی اگه بزبونم نیاوردی من از دلت باخبرم بیا پیش خودم که امن ترین مکان دنیاست.

    چند روز قبل براخودم ماجرایی پیش اومد که اومدم تو فایل توانایی کنترل ذهن یه کامنت براش نوشتم

    درواقع موضوعی که میخوام راجبش صحبت کنم مربوط به سوالاتی که استاد پرسیدن نیست ولی از یه زاویه دیگه فریب ذهن رو میخوام بازگو کنم.

    چیزی که همه ماها باش درگیریم وبه اسم نجوا ازش یاد میکنیمو بسته بحالمون باهاش کشمکش داریم و گاهی زودتر وگاهی دیرتر بالاخره ساکتش میکنیم.

    ماحرا اینه که من مدتی بودفکر میکردم طبق گفته استاد تو فایل توانایی کنترل ذهن ادم واکنش گرایی نیستم و تواین زمینه خودمو بهبود دادم.

    درحالیکه چند روز قبل وسطای روز دیدم زیاد میزون نیستم گفتم باید بفهمم آبشخور این احساس سینوسی چیه ؟ وقتی خوب فکردم دیدم صبح از یه تماس شروع شد که صحبتهایی بود که مایل به شنیدنش نبودم اونم دقیقا 7 صبح

    سعی کردم حسمو خوب کنم ولی نگو ته دلم هنوز اون لجه بودکه چرازنگ زد؟چرا اینارو گفت؟ بعدش چی شد؟

    دخترم اونروز همش گیر میداد همش درگیر بود خلاصه حالش خوب نبود

    باز تو دلم غر زدم ای بابا این چشه ؟ چرا تو درو دیواره و…..؟

    بعد عمق قضیه که خدا منو مورد رحمتش قرار دادویه گوشمالی کوجولو برام بود

    خطری بود که خدا دخترم رو میون لبه توالت فرنگی ولبه تیز کابینت روشویی ولبه شیر حفظ کرد و وقتی پاش از تو تشتی که داشت آب بازی میکرد لیز خورد که منم باهاش نبودم فقط صاف خورد زمین وفقط کمی کشاله رانش درد گرفت واونجا خدا بهم گفت : چته؟ چرا تو درودیواری؟ نگران اون نباش من مراقبشم

    من اونموقع داشتم نماز میخوندم ونفهمیدم چه جوری خودمو رسوندم تو حمام ولی به وضوح دیدم اونی که از رگ گردن بمن نزدیکتره به دخترمم نزدیکه ودرآغوش خودش سالم وسرحال نگهش داشته.

    بعد کلی شکزگزاری ازته دل

    نشستم خودمو حسابی واکاوی کردم خدایا اون تماس چرا باید اینهمه ماجرا بوجود بیاره ؟ از خودش هدایت خواستم و هدایتم کرد به همون فایل توانایی کنترل ذهن

    وقتی استاد گفتن بعضی از ماها ادمای واکنش گری هستیم

    باز ذهنم منو فریب داد که نه بابا تو که خیلی خوبی وگوش دادم تا اخر وبعد گفتم که چی ؟ خداچی میخواست بگه؟ دوباره فایلو پلی کردم.

    بازبه اون جمله که رسیدم اومدم باشادی بگم منکه خیلی خوبم که خدا گفت : خوبی تو این زمینه؟ اومدم بگم آره

    که یه جرقه زده شد که اره تو یه سری موارد خوب شدی:

    گرونی میشه توجه نمیکنی ویروس میاد بیماریهای مختلف میاد تو اخرین نفر میفهمی تظاهرات میشه رئیس جمهور فوت میکنه نمیفهمی درمقایل ناملایمات بی پولی مسائل زتدگی جبهه نمیگیری غر نمیزنی دست به تلفن نمیشی همه عالم وآدمو خبر کنی خلاصه همه چیو سعی میکنی از زاویه ای ببینی که حستو خوب نگه داری ، اما

    تو با خودت و نجواهات مشکل داری ، تو تا یه تماس بی ربط بت میشه کلی به خودت غر میزنی چرا باید زنگ میزد؟ چرا اینارو گفت ؟ جرا بچم بیحوصلس؟ چرا همسایمون دوست داره همه چیه زندگیشو تا میبینتت تعریف کنه که یه سری هاشم حرفهای ناخواستس؟ چرا خواهرم دوست داره ناراحتیهاشو واسه همه بگه وکلی چرای دیگه

    همونجا دیدم عجب گول ذهنم وخوردم وهربار که استاد راجع به واکنش نشون دادن صحبت میکرون من خودمو مبرا میدونستم از شنیدنش

    من بهترشدم نسبت به اکثریت ولی اینام واکنشه دیگه

    واکنش ذهنی که ازاین در اومده تو :

    توکه داری به قانون عمل میکنی نباید دیگه از این حرفا بشنوی پس اگه میشنوی پس یه جای کارت میلنگه واینا میشد نجوای واکنشی من به خودم وحس بد و مسلما اتفاقات ناجالب

    بعد نشستم برا هرکدوم از اون موارد یه سری جواب از پیش تعیین شده اماده کردم که مثلا اگه همسرم راجع به فلان چیز حرفی زد منم سریع تو دهنم این و اینو اینو میگم و تموم

    واینجوری خودمو برا این فریب ذهنی دارم آماده میکنم .

    البته یه سری فکت های دیگم دادم که منکه تو محیط ایزوله نیستم درسته 95 درصد ادمای منفی زندگیم حذف شدن ولی این 5 درصدی که جزو عزیزانم هستن اینا خلقو خوشون اینه منکه نمیتونم تغییرشون بدم خداروشکر که کمتر میبینمشون ولی تماس تلفنیه تاحدی هست و من باید خودم به جوابهای ازپیش تعیین شده مسلح کنم

    درضمن خود استادم که واقعا استاد کنترل ذهنن خودشون میگن مادرشون زنگ میزنن و از ناخواسته هاشون میگن یه سری دوستان و فامیلاشون تماس دارن و از مشکلاتشونم بعضا میگن

    ولی استاد چه میکنه حال خودشو بد نمیکنه که چرا اینا زنگ میزنن تازه بعضی مواقع از اون صخبتهای ناخواسته فایل درست میکنه و میشه کلی آگاهی و درک جدید برای همه ما

    خداروشکر میکنم که اونروز منو هدایت کرد به اون فایل و اون جرقه رو ایجاد کرد

    چون من همیشه تو ذهنم لجم میگرفت وقتی مواجه میشدم با صحبتهایی که نمیخواستم بشنوم.

    این حرفها خیلی خیلی خیلی نسبت به قبل کمتر شده ولی یه چندنفر از نزدیکان هستن که باتماسهاشون گاهی لجمو در میاوردن

    ولی حالا دارم یاد میگیرم من تو دنیای مادیم تو دنیای ایزوله نیستم پس سخت نگیرم مثله یه والد بیرحم باخودم رفتار نکنم و مثل استاد که میگفتن ماهم با ناخواسته ها روبرو میشیم ولی به زیبایی اعراض میکنیم منم باید به زیبایی اعراض کنم به زیبایی یعنی ته ذهنم با خودم نجنگم مثله سعیده عزیز عین بزغاله بشون نگا کنم همون موقعم اون گوشمو دروازه تر کنم واسه خروجش و رد شم ازشون ، همین.

    خداروشاکرم بابت این آگاهیها و این رشد وپیشرفت و بهبود شخصیت.

    خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
    • -
      سمانه جان صوفی گفته:
      مدت عضویت: 1902 روز

      سلام به سعیده جانِ نازنین.

      چقدر قشنگ نوشتی.

      چقدر قشنگ مچ ذهنتو گرفتی.

      منم دقیقا این اواخر متوجه شدم چیزی که بولد شده برام گفتگوهای ذهنیمه.

      در حقیقت نجواهای ذهنی.

      که بوی قضاوت، مقایسه، خشم، کینه، توقع و … رو میده.

      متوجهش نبودم تا از زبانِ دوست عزیزی شنیدم که بهم گفت تو توی ذهنت خیلی شلوغه.

      من فکر میکردم توجه به نازیبایی ها ندارم، یعنی باور نمیکردم، ولی وقتی بهم گفت با شواهد، متوجه شدم مدتیه رفتم روی نازیبایی ها و توجه بهشون.

      البته بعدش تلاش کردم اگاهانه تغییر مسیر بدم.

      اینطوری که در لحظات بیشتری از خودم پرسیدم الان چی داری؟

      و همون لحظه اسم اوردم از زیبایی ها و نکات مثبت زندگیم.

      سپاس گزارم برای نعمت هایی که درک میکنم.

      ادعاست اگه بگم برای همه نعمتهام سپاس گزارم یا حتی متوجهشون میشم.

      خوندنِ این جمله ات باعث تلنگر خوردن مجددم شد:

      تو با خودت و نجواهات مشکل داری.

      بله، گاهی کنترلشون سخته.

      و چون من توقعم از خودم اینه که کنترل ذهن کنم همیشه و وقتی از دستم در میره و نمیتونم از خودم ناراحت و ناامید میشم.

      اما متوجه شدم باید خودمو بپذیرم.

      چه وقتایی که کنترل ذهن میکنم، چه وقتایی که کنترل ذهن نمیکنم.

      یعنی در مورد کار کردن روی خودم هم با کمال گرایی به خودم نگاه نکنم، با بهبودگرایی نگاه کنم به خودم.

      گاهی این همه نکته و درس هایی که تمرین میکنم یادم میره ولی اشکال نداره دوباره خدا یادِ من میاره.

      فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ

      الهی شکرت

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
      • -
        سعیده آیت گفته:
        مدت عضویت: 1046 روز

        سلام به سمانه جان عزیزم

        چه عکس پروفایل زیبایی

        فرزند نعمت بزرگیه

        الهی سایتون همیشه بالا سرش باشه واز باهم بودنتون لذت ببرین

        خداروشکر که کامنتم به دلتون نشست وبراتون یه تلنگر بود

        ماهایی که تو این مسیر هستیم هم گاهی دچار اشتباه میشیم و از کارامون و طرز فکرامون یه برداشت متفاوت داریم

        فک میکنیم داریم مسیر درست رو میریم ولی یه جای کار اشتباهه

        البته اینام فریبهای شیطانه و از این در میاد تا مارو فریب بده

        ولی خداروشکر که اتصالمون بهش همیشه کار گشاست و یکم اینور اونوربا یه گوشمالی هدایتمون میکنه به راه درست

        همیشه ازش میخوام کمکم کنه مسیر درست رو درست بفهمم و درک کنم وعمل کنم و ادامه بدم تا اخر عمر

        امیدوارم دز پناه الله منان همیشه شاد وسالم باشید .

        خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      محمدرضا بهبودی گفته:
      مدت عضویت: 2303 روز

      سلام دوست عزیز

      امیدوارم حالتون عالی باشه بی قید و شرط

      خداروشکر میکنم ک این فرصت رو دارم تا در مدار این آگاهی ها باشم

      دوست عزیز ، کامنت شما منو یاد مثال خودم انداخت ک 18 روز پیش رخ داد

      من ب مسافرت رفته بودم و اون روز ی فردی از فامیل بهم زنگ زد ک انسان دوست داشتنی ای هست و خیلی با محبته اما صادق نیست

      اول ک زنگ زد جواب ندادم

      بعداً پیش خودم گفتم شاید منو دیده باشه و خودم بهش زنگ بزنم

      بعد ک زنگ زدم ازم پرسید ک کجایی و اومدی شهرستان ؟ منم چون پیش فرض ذهنیم در مورد این شخص این بود ک : انسان صادقی نیست ، پس منم راستشو نمی‌گم

      منم گفتم ک : ن ، نیومدم .

      بعد از اینکه دروغ گفتم ی چیزی توی وجودم شروع کرد ک ؛ چرا دروغ گفتی؟ مگه ازش می‌ترسی ؟ اون اگه صادق نیست تو باید صادق باشی .

      مگه ب هدایت خداوند اعتقاد نداری؟

      مگه باور نداری ک : همیشه در زمان مناسب در مکان مناسب هستی و خداوند همه چیز در زندگیت رو داره هدایت می‌کنه ب بهترین شکل ممکن ؟

      منم وقتی این منطق های قدرتمند کننده و الهی رو دریافت کردم ، ب ایشون زنگ زدم و با اینکه واقعاً برام سخت بود ک اعتراف کنم ک دروغ گفتم اما راستشو گفتم و خودمو راحت کردم واقعاً و خیلی راحت شدم

      چون اون فکر داشت ذره ذره منو میخورد و من نمی‌تونستم تحملش کنم

      خلاصه از اون روز و اون اتفاق ب بعد ، من سعی میکنم ب خداوند اعتماد کنم و اگه مثلا گوشیم زنگ میخوره ، حتما جواب بدم و نگران نباشم ک اگه فلانی زنگ زده برای چی زنگ زده و حتما میخواد درباره فلان موضوع صحبت کنه و من اصلاً حوصلشو ندارم

      من سعی میکنم قضاوت نکنم و با خودم در صلح باشم و اعتماد کنم ب جریان هدایت الهی و بقیه رو بسپارم ب رب العالمین الله یکتا

      این نوع نگرش خیلی خیالمو راحت کرده و من خیلی آرامش بیشتری دارم از وقتی ک همه چیز رو ب عنوان هدایت الله میبینم حتی وقتایی ک خوابم یا وقتی ک دیر ب محل کار میرسم و همه چیز

      بنظرم این نوع نگرش اتفاقات رو اصلا تغییر میده

      یعنی وقتی اعتماد داری ب خداوند و جریان هدایت و مقاومت نمیکنی ، یعنی داری فرکانس مناسب ب جهان می‌فرستی و پاسخ جهان هم اتفاق مناسب هست

      امیدوارم ک بتونم اینطور عمل کنم و خداوند هم کمکم کنه ک ب این شیوه ادامه بدم

      براتون بهترین ها رو آرزو میکنم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  8. -
    زهرا محمد خانی گفته:
    مدت عضویت: 977 روز

    به نام تنها خالق و فرمانروای جهان

    خدایی ازت هدایت میخام برای این تمرین و باورسازی ناب و ارزشمند

    میخام کلی بهبود توی زندگی خودمو بقیه بده

    الف) بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند….

    تو روابطم گاهی با بعضی افراد نمتونستم ارتباط خوبی بگیرم حالا یا دلیلش اختلاف فرکانس بود یا هر چی

    مثل میدیدم بقیه با همسرم چقد راحتند و با هم لذت میبرند و من تنها بودم دیگه بعد رفتم دهات همه باهم ارتباط خوبی داشتند و من خیلی هم صحبت و همراه نداشتم و یا در مورد موضوع هایی حرف میزدن که طبق قانون نمخاستم به بحثشون اظافه شم برا خودم در ده سر درس کنم تا اینکه مثلا گفتم کی گفته ارتباط داشتن هم صحبت بده کی گفته من نمیتونم رابطه های خوبی برقرار کنم کی گفته منو از لذت همنشینو هم صحبته خوب محروم کنه

    و بعد سعی کردم به جای پیدا کردن ایراد هاشون که خودمو ازشون دور میکردم با پیدا کردن نقات قوتشون وتحسینشون هم برای خودم واونها احساس خوب وارتباط جادویی ایجاد میشد

    سعی کردم رها باشم خودم به رب بسپرم هر حرفی که میزنم میشنوم از فیلتر الهی رد بشه بهترین وردیهارو به زهنم که اتفاقات جادویی برام میسازه طبق قانون

    همون طور که به بدنمون باید وردیهای خوب بدیم تا نتیجه سلامتی بده

    درخواست کردم و به لطف رب

    احساس رهایی دارم حتی وقتی که تنهام ودارم قدمی برمیدارم چه با کسی هستم ممیدونم توش برام احساس خوب وهدایت و باورسازی و الماس سازی و همواره لحظه هامو پر از خیربرکت ارامش عشق میبینم

    و رابطه ام با همسری جادویی تر صمیمی تر شده همینطور با مادرم و اتفاقی با بعضی ها برخورد میکنم فامیل دور ولی انقد باهم گرم میگیرند و حرفای جادویی وباورهای جادویی برام میسازند به لطف رب رهااای رهام خوشبخت پررررم

    با اصلاح باوری… که من بی ارزشم وتوان ارتباط داشتن ندارم

    به جاش

    و توان جذب بهترین حرفاها رابطه برخوردها لیاقت بی نهایتم واینکه حامی به بزرگی رب دارم برام همه چیزه حتی دستگاه باورسازی و همنشین وهمراه وهم صحبتم منبع عشقو ارزشمندی ام هست

    واقعا عاشقتم رب مسته توعم با این ارتباط جادویی ام باهات که لحظه باهات صحبت میکنم لحظه هام حظورتو هدایت هاتو برام پر رنگ تر میکنی شکرررت که اگاهی ودرکمو بیشتر بیشتر میکنی

    من درکه الانم از رب اینه باور دارم رب حامی هدایتگر عاشقم

    منبع بی نهایتی هست برای رشده من وهمینطور مرا و ظرفمو بزرگتر میکنه و مرا قرین زوق شوق بیشتر توی زندگی ارزشمندی بیشتر توی زندگی میکنه واجابت دونه دونه خاسته هام

    شیرینی دونه دونه ثانیه هامه

    حامی قدرتمند عاشق بندههای بی نهایت ارزشمندشه

    واینکه زهنه من با این فایل فهمیدم مچشو گرفتم که چرا رابطه های شیرینمو با بقیه روزهای شادمو نگاه نمیکردم رفتار های صممیمی و اینکه منو همسری همواره باهم اوکی هستیم یادم نمیاد به لطف رب سر مسله ای اختلاف نظر داشته باشیم چرا سپاسگزار نباشم برای این نعمت و رش در حالی که قبلا به خاطر بی توجهی بهش احساسمو بد میکرد والان احساس خوشبختی عشقمون به لطف رب خیلی بیشتر شده

    سپاسگزار نباشم

    قبلا با اطرافیانم با خوهرم ارتباط ظعیفی داشتم نمیتونستم میومد توی زهنم و یا دوستی که باهاش دوست بودم و بعد مرا رها کرد ترس از تنهایی و رفتن داشتم

    و بعد گفتم دختر تو استعداد ارتباط خوبی داشتی با بیشتر افراد مدرسه دوس بودی خیلی ساده با اونا که ازتو کوچیکتر بودن بزرگتر بودن نمیشد جایی بری برای خودت رابطه های قشنگ نسازی هر جا میرفتم ابجی میگفت این دوستتت اون دوستت واییی وااای اینهارو فراموش کرده بودم

    به قول استاد زهن یه خاطر اتفاق بدو پیدا میکنه وماندگارش میکنه بزرگش میکنه یدم میاره تو نمیتونی ارتباط بگیری تو اجتماعی نیستی تو دوس داشتنی وجداب نیستی تو استعداد ارتباط برقرار کردنو باورسازی شیرینو نداری

    با اینکه وقتی یادت میاد چه ارتباط چه اتفاق هایی جادویی و چه استعدادی نابی داری

    تعجب میکنی چرا اخه اینارو زهنم نمیبینه

    واقعا رب شکرت برای یاد اوری این زیبایی ها زهنه که فقط تلخی های و اشتباهات توش زخیره میشه

    ازت درخواست میکنم به قدرت زهنمو با خودت با اتفاقات والگو ها ورشدی که میکنم پر کنی قدرت کنترلشو به دست بگیری وبرام رامش کنی تا خوشبخت زندگی کنم

    اتفاق اجابت خواسته ها

    اولش یه زوق

    به لطف عشقم من جراتم تو داشتن خواسته وابرازش خیلی بیشتر شده وخیلی راحت وجادویی شد

    با همسری با بقیه تو دفترم همه جا با جرات بیشتری نیازمو میگم وراحت اجابت میشه

    یه روز من یه چیزی میخاستم خلاصه چندبار به همسرس گفتتم و خلاصه شبش یا فرداش اورد ولی من فوری میخاستم خلاصه اون موقعه با اینکه چقد اون وسیله کاربردی و کارو راحت میکنه با این باور یجوری خودم جم کردم عصبانی نشم ولی یادمه برا چند نفر تعریف کردم

    حالا میفهمم به قول استاد همیشه همه چی خوب پیش میره امان از وقتی یه بار به هر دلیلی خوب پیش نره معناش این نیس که دیگه هر خواسته سخت به دست میاد

    اصلا زهن عزیز الان میفهمم هزاران خواسته که به طور جادویی اجابت میشه پیدا نیس هزاران رفتار خوب هزاران روز های قشنگ پیدا نیس عشقم

    هزاران بهبود کوچک بزرگ پیدا نیس و باید برا خودت به هر کمبود دلیلی غر بزنی

    هزاران لذت واتفاق قشنگ تو روز برات میوفته برای توجه وتحسین وشوق کردن اونها پیدا نیس

    واقعا خوشحالم تواین مسیرمواقعا دلم میخاد زندگی غنی داشته باشم واقعا میخام باورها و شخصیت غنی و مثبت تر بسازم

    وو اینهارو میگم میدونم اونی که اجابت میکنه اونی که گوشی شنوا وقدرتی برای اجابت داره میشنوه و به رشدم و خوشبختی ام این مسیر بهبود همیشگی بهسوی رب م سپاسگزارتم

    میدونم زیبا ترین زندگی واتفاقات میبینم وبرام اتفاق میوفته

    ب) بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار به دست گرفتید

    ‌من روابطم با بقیه داشت کمرنگ تر میشد احساس تنهایی اختلاف نظر و خلاصه احساس دوری از اطرافیانم میکردم

    دیگه چند وقت بود بیشتر تنها بودم تا اینکه رفتم مسافرت و دیدم چقد خواهر شوهرم شوهرشو بچه هاش باهم رابطه راحت عاشقونه داره چقد غرق شوق لذت عشقه تو خانوادش چه ادمای گرم خوش برخوردی هستند

    حالا منم رابطه ام به خاطر اختلاف باور فاصله میگرفتم دور بودم تا اینکه من تو مسافرت پیش اومد یکم چندبار تنها بودم حالا کله مسافرت باهمسرم یا کلن کناره هم خوشمیگزش اما توجه زهنم رفت از کل مسافرت روی اون تنهایا و همینطور نجوا میکرد و من از اونجا که میخاستم تعهد احساس بود هر اتفاقی خیره انجام بدم خلاصه سعی کردم به خوبی خوشی لذت لحظه لحظه هامو ببرم

    ولی برام درس داشت اینکه زهنت رو منفی کلیک کرده و باید هزاران رابطه رفتار های قشنگو هم صحبت نابتو ببینی نکات مثبتشونو ببینی عشقی که بهت دارند ببینی هزاران لذت خوب اتفاقات نعمت های خوب تو ثانیه هس که میتونی توجهت بزاری روش ساده چقد شده با همسری باخانواده چقد گفتیم خندیدیم با دوستان پیدا نیس دیگه هر رفتار قشنگ رابطه صمیمی تر که میبینم صد هزار مرتبه براش خداروشکر میکنم و دقت کردم تو این هفته تو این دوسه روز انقد ارامشم و رفتار م لذتم چقد رشد کرده همش لطفه توعه بینهایتتتتت شکر میدونم این یه تضاد کوچیک بود تازه کلی برام درس و منو رشد داد و درس برام داشت

    درس اینکه هزاران رفتار خوب حرفای قشنگ رابطه های صمیمی و لذت بخش داری برای اونها سپاسگزار باش بهشون زوق عشقتو نشون بده تا برات باز هم اتفاق بیفتند

    الان یه لحظه افتاد توی زهنم مثلا ما یه روزه عالی داشتیم کلی فراوانی عشق توروز دیدیم حالا صب تا شب میگیم اخ مثلا این دونه چیه اینجا زده و توجه مون راحت میبره قر قررر کنیم احساس مون بد کنه

    پس قول میدم اگاهانه از ربم یاری میخاهم ترمز کنم روی توجه به تضاد و ناخواسته ها وبر عکس ازوجود خواسته ها کلی شوق کنم

    ج) درباره تجربیاتی بنویسید که: به خاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها

    روابط

    باور داشتم من هم فرکانس همسرمو خانوادم نیس به خاطر تغییر باورها وحالا حالاها نمتونم باهاشون رابطه برقرار کنم وباید تنها باشم

    ولی دیدن مدیریت حرفها به سمت حرفهای مثبت وانگیزه بخش و لذت بخش قدرتمند کننده

    دیدم میشه الانم با اطرافیانت حرفای مثبت و برای زهنت باور پزیر کنند خیلی عالی راحت

    بعد باورم اروم اروم تغییرر کرد و تو این هفته هر روز رابطه ام با همسری شیرین تر مثبت تر شده

    و با دیدن حرفای مثبت عشق روابط قشنگ اگاهان نگه میدارم ثبتش میکنم این خاطره قشنگو تا ازاین بهترشو ببینم

    کار

    ارزشمندی و کسب پول

    بقیه برای ایندشون کارشون شغلشون چقد ارزشمنده و مهم هست وانگار مورد حمایت هستند وخیلی راحت با تکامل رشد میکنند و خیلی راحت با عشق الماس لذت میسازن و چقد پول دریافت میکنند حالا چرا من نباید نقاشی ام کارم هنر بی ارزش باشه چرا ازش پول در نیاد چرا مشتری نداشته باشم مگه من قرین ارزشمندی بی نهایت نیستم مگه کارم همیشه بهترو بهتر نمیشه مگه بهترین قدمم رب هدایتم نمیکنه بهترین اثر که بتوانم خلق کنم حالا اینا چرا نباید ارزش داشته باش اگه الان ارزشمند نباشع هر چی هم بگزره بهتر شه ارزش نداره چون اون لذت الانم هست و میدونم ارزش داره تابلوهام الانم چقد ارزش دارن اگاهی مهارتم زمانم مکانم الان هم میتونه پول بسازه

    چه لذتی بالاتر از اینکه تو راه خوشبختی و رشد با تکاملت باشی و از همه نظرر ارزشمندی کارت بهتر شدن اثر بخشی کارت بره بالا بالتر بهبود ساده برای همیشه

    د) با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه

    خب اتفاق تنهایی

    درس لذتی بدون دلیل لحظه هامو بانهایت شوق زوق بگزرونم

    وقتی با همنشین مهربان خوش زوق حرفای مثبت باورهای مثبت باورسازی مثبت میکنه زهنتو برای همشون رابطه های قشنگ با خانواده رفتار و زوق افراد به محصولت به کارت برای همه این اتفاقات قشنگ تو زهنت ثبت کن و یادت بمونه

    زهن اتفاق بد و تضاد نگه میداره ولی تو اگاهانه سعی کن از ربت بخواه به جای توجه به تضاد کوچیکی که تو دلشونع کلی رشد پیشرفت باور طلایی ایمان هست

    درس تضاد

    زهن

    زهن وقتی همه چی خوبه یه اتفاق ناخواسته میوفته قشنگ حکش میکنه چسب کاری وهمینجور میاره جلوت

    تضاد 1

    نگاه منفی مثلا یه روز رفتار بی احترامی میبینی

    اونو میاره جلوت میگه تو بی ارزشی ودیگه چرخ خوشبختیت دور زده دیگه رفتی تو بد بیاریا

    تضاد 2

    حالا اون تصاد میتونه تو رو بیدار کنه خواسته ای رو تو دلت بیدار کنه باورهاییو برات بسازه و برات بشه پله به ظاهر بعد ولی پله ای جادویی

    مثلا تو روابط تو میتونی با تضاد بی احترامی که بر خورد کردی یادت باشه اون یه بار این بی احترامی اتفاق افتاد ولی کلی بهت تاحالا احترام شده کلی رفتار های خوب اتفاق میوفته کلی عشق و سپاسگزار باش برای تک تکشون تا اروم اروم عشقو احترامو تو زندگیت ارزشمندیو بزرگتر کنی

    اگاهانه

    پس اگاهانه سعی میکنم با تضاد که بر میخورم هزاران نجوا مثل شهاب سنگ به زهنم برخورد میکنن و منم مثل ورق ردشون کنم و بعد که دود گرد خاک ها خابید یادم باشه درونش برام گنجی هست و منو رشد میده و درساشو یاد بگیرم و برای این زندگی بینهایت زیبا و خوشبختی و در حال رشد خداروشکر کنم

    عاشقتممممممم

    در پناه یار

    یاری به بزرگی ونهایت عشقی که بشه درک کرد

    ازت میخوام رابطمون باهم ساده تز نزدیکتر لدتبخش تر کنی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  9. -
    امین زندی گفته:
    مدت عضویت: 1044 روز

    به نام خدای رحمان و رحیم

    سلام به استادابراهیم نشانم

    سلام بر مریم شایسته و همه دوستانم

    امروز روز جالبی بود برام

    خیلی هم جالب

    نتونستم روزم رو با نوشتن آغاز کنم اما خیلی انرژی دارم برای نوشتن

    امروز ی باد خنک تابستونی توی دوم مرداد ماه از صبح دارم میوزه چقد هم هوا خوبه واقعا

    از بازی ذهن بگم چند روزی هست همه میگن هوا خوب نیست

    خوب برای اونا خوب نیسن چون ذهن اونا یاد نگرفته روی نکات مثبت این هوا نگاه کنه

    اما من این چند روز گاهی گرم بوده گاهی خنک آگاهانه تمرکز کردم روی نکات مثبتش یعتی ذهن هم با روحم هم جهت شده و داره مثبتهارو گل ورچین میکنه و توی تله ذهن گیر نیفتاده این چند روز

    و استاد درست میگه و حق حرف میزنه مثل همیشه

    مثلا اگه من بیام صد بار تو کارم که مشتری ها از کار من راضی بودن و ی ب بار که مشتری راضی نبوده

    ذهن من اون یبار رو میبینه بخدا که قبلا انقد میگفت کلافم می‌کرد اما الا مگه اصلا میتونه بگه

    یا یکی از بچها کارشو اشتباه انجام بده صدبار قبلی کارشو به نحو احسنت انجام داده باشیم ذهن من فقط دنبال اون یبار میگرده بازی ذهن همینه

    مثلا من تو روابطم به مشکلی بر میخورم قبلا صد بار رابطه ما عاشقانه و خوب بوده اما ی حرف ناخواسته که زده میشه میاد اونو میبینه

    حالا باید چکار کرد که درست بشه باید آگاهانه شروع کرد از همون نقطه ای که هستی نکات مثبت رو دید

    نه صدبار من و همسرم باهم عاشقانه رفتار کردیم حالا این بار این مشکل پیش اومده اونم من اگه نتونم حل کنم به خدا میسپارم حل میکنه

    ذهن همیشه دوس داره دنبال منفی ها بره

    صدبار برای من کادو خریده حالا این یبار اگه خریده ناآگاهانه ی حرفی زده

    صدبار به من محبت کرده اینبار شاد تو فشار عصبی بوده شاید ی موضوعی براش پیش اومده از دست در اومده و کنترل ذهن نتونسته بکنه

    ذهن رو باید آروم آروم رام کرد ی شبه همه چی درست نمیشه

    من خودم در رابطه ام دیروز ی ناراحتی کوچیک به وجود اومد اما خوب که بهش فکر کردم گفتم ببین خدا داره میگه ی ماشین خودت میخوای

    همسرم گفت من ماشین رو میخوام ببرم منم خدا شاهده ناراحت نشدم قلبن راضی بودم و گفتم باشه با موتور میرم

    بعد که داشتم از خونه میرفتم بیرون گفت چرا اخم میکنی ناراحت شدی

    و بعد چندتا پیام بی ربط داد و من اصلا هم ناراحت نشدم ولی طبق احساس لیاقتی که در خودم به وجود آوردم چندتا پیامک با احترام کامل بهش دادم

    و بعد هم گفتم خدایا من دیگه سوار اون ماشین نمیشم و این نشونه که من باید هدف بذارم که ماشین بخرم حالا هرچی هرچقدر خودم رو لایق تر بدونم ماشین بهتری میخرم به امید الله و مطمئنم این ی نشونه بود برام

    و اما دیروز ی شیشه خریدم برا یکی از انبارا چون تمیزش کردم دیگه انقدی خاک نره تو انبار و تمیز بمونه شیش مورد نظر جا نمی‌رفت حالا شیشه بر بزرک بریده بود در کل هرچی

    من این اتفاق رو برای خودم اینجوری تعبیر کردم که ببین ذهن ی روزه دوروز کار کردن براش کافی نیست چون شیشه رو ما باالماس بریدیم اما نشد و مجبور شدیم تیکه تیکه از لبش کم کنیم تا اندازه بشه و خب معمولا زر زره که بزنی هم صاف در نمیاد هم طول میشه

    و مثل همین ذهن میمونه هروز باید ی قدم تغییر کنه با این آگاهی ها انقد از شیش کم کردیم که اندازه شد و وقتی هم اندازه شد اصلا چسب نخواست و زوار دور رو انداختیم فیت وایساد

    حالا این آگاهی هام هم هروز ی جای ذهن رو درست میکنه

    هروز نمیشه تیشه بزنی و بخوای کلش رو درست کنی

    هروز ی قدم بهتر ی قدم روبه جلو تر و همین ی زره ی زره بعدا خودش باعث میشه همه چی مثل اون شیشه جا میفته و دورهای استادم برام من همینه هروز ی جای ذهن رو بهبود میده و باعث میشه که اون بهبودها کمک کنه که توجه ما به زیبایی ها و نکات مثبت افزایش پیدا کنه و همین گیر کردن در تله ذهنی برای ما کمتر بشه

    ی جایی میرسی که مثل استاد فقط به نکات مثبتش توجه میکنی

    که حتی برای مرغ و خروس ها هم آرزوی سلامتی و برکت بیشتر میکنه

    اونام هروز بهت برکت بیشتر میدن مثل قسمت 261 سریال زندگی در بهشت

    از تمومی دوستان عزیزم برای کامنت های زیباشون سپاس گذارم

    دلم میخواد همه فایلارو هروز گوش بدم اما باید از قلبم تبعید کنم و هروز اونی اون میگرو گوش بدم

    قانون آفرینش 3 قدرت تجسم خلاق هم دیروز داشت به من می‌گفت هرچی میخوای از تنها قدرت زمین وآسمان بخوا

    درخواست کن درخواست چیزهای که برای ذهنت باور پذیره

    مثل اون شیشه که اندازه باشه جا میفته و خواستت بهت داده میشه

    خدایا تنها و تنها و تنها تورا میپرستم و تنها از تو یاری می‌جویم

    در پناه حق شاد سالم سلامت سعادتمند و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  10. -
    مهدی قربان گفته:
    مدت عضویت: 581 روز

    سلام خداوند شکرت بابت تمام نعمت هایت خداوندشکرت بابت درک وآگاهی،که از این فایل بهم میدی ومرا هدایت میکنی مدار ههای بالاتری وازمن شخصتی قوی تر توحیدی تر می سازی این برای من کلی جای سپاس گزاری داره استاد چقدر خوب توضیح میدن کاره فریب ذهن قبلا از این دوره یکی این مثال زده بودم برام نه به این صورت فقط بهم گفت حواست باشه ذهنت گولت نزنه واین موضوع خیلی من آزار دا که فکر کردم دیگه دهن زورش،خیلی زیاده وحتما تمام توانش گذاشته که مرا فریب بده وهمین موضوع باعث شده بود بجی اینکه بیام تمرکز کنم بروی وجودم وقلبم واز قلبم الهمات دریافت کنم بیشتر حواسم وبه ذهنم بود که ذهنم گولم نزنه واین احساحس باعث شده بود حساس بشم به ذهنم وباعث شده بود یک نوع جنگ در من به وجود بیاد با یکسری افکار که باعث بشن ماندگاری بیشتری داشته باشن واین نگاه به ذهن باعث بشه نخواسته بیشتری رو درخودم ایجاد کنم یعنی کلا یک نگاه ترسناک نسبت به ذهن خودم پیدا کرده بودم واین نگاه باعث شده بود که نتونم حتی از قوه تخیلم استفاده کنم وفکر کنم وکعنکاش کنم دورن خودم یعنی ناخداگاه ذهنم موضوعاتی بود که همش منتظر اتفاقات بودم ولی خدایا شکرت بادرک این موضوع که شما دارید میگید کاره ذهن این شما وقتی از یک خیابون رد شدی قبلن اگه هزار دفع رد شدی یک بار اتفاقی برات افتاده رو نمی بینه واون یک بار اتفاقات رو به یادت تو میاره که خیلی خوب متوجه میشوی وخدا روشکرت از بابت واز این آگاهی ولی وقتی روی خودت کار میکنی وبه حد از نیروی عظیم درونی خودت که خداوند هست متصل میشوی وایمان رو ار درون نسب به خداوند وخدای درون خودت پیدا میکنی وروی توانایی های خودت مسلط،میشوی وشناخت درونی از خودت پیدا میکنی متوجه میشوی خداوند طوری ازدرون تو آفریده که به راحتی از پس کنترل ذهنت برمیای فقط کافیه خودت رو باور کنی خداوند وقدرت که بهت داده رو باور کنی اونوقت است که جلوی حواس پرتی های که این مدت به خاطر عدم آگاهی بهت دادن می گیری ومتوجه میشوی که اینها توهم بیش نبودن اون وقت هست که خودت میای و از قدرت خلق کننده کهدخداوند بهت داده استفاده میکنی ومتصل میشوی به خداوندی که این توان رو بهت داده تا روی قدرت او حساب کنی ومسیر درست وانتخاب کن روی قدرت خداوند که هدایت کرد روی قدرت خداوندی که باتمام وجود تو دوست داره می خواهد کمک کنه وهر نگاهت میر ه به سمت خداوند تسلیم او میشوی اون موقع هر چند ذهن هم بخواد مسیر رو برات سخت کنه وقتی به اون ایمان درونی میرسی وآماده میشوی تا در عمل خودت نشون بدی هرچقدر که ذهنت مقاومت نشون بده کم میاره وتحت تسلط،تو در میاد اونجاست که سوار برذهن می شوی اونجاست که میگی خدایا برای درمسیر تو قدم بردام آمادگی کامل دارم چون جز قدرت تو قدرتی رو در جهان نمیبینم اون وقت هست که متوجه قدرتی می شوی که تور هدایت کرده اون وقت متوجه میشی شوی که خداوند از روحش بر وجود تو دمیده وجایگاه خودت رک پیدا میکنی اونجاست که که با احساحس خوب وحال خوب وبا آماده شدن برای تعغیری رو می پذیری اونجاست که باورهای دردرونت شکل میگیره که قدرت خداوند رو در لابه لای ذهنت قدرت خداوندروتصور میکنی اونجاست که رجوع کردن به اون قدرت تمام معادلات ذهنی رو در هم میریزه اونجاست اونجا هست که متوجه میشوی به خاطر ترس چه نخواسته رو وارد زندگیت کردی وچقدرتو رو ناسپاس کرده وچقدر تو به کج فهمی بردنتونی مسیری که تولایقش بودی خداوند این توان رو در تو دیده که تو هدایت کرده ومورد تایید رو بر پیشونی تو زده اون وقت هست که متوجه میشوی که خداوند بهتر از تو می داند که توانایی داری که هدایت شدی وقتی اینطوری درمورد خودت فکر میکنی قدر خودت رو پیدا میکنی قدر خدای درون روپیدا میکنی قدر نعمت های زندگیت رو پیدا میکنی اونجاست که خداوند. از درونت آگاه هست ومیدونه دنبال این هستی که یک فرد توحیدی باشی این خواسته درون من است سعادت دنیای آخرت رو از خداوند در خواست میکنی والهمات او دریافت میکنی اون توانایی دردرونت وایمان در درون بنا میشه به قدرت خداوند وپایان میدی به نخواسته های که این مدت ترسیدی از راه بیان وخوشبیخت رو ببرن وتوجه می شوی هیچ گونه قدرتی ندارن وفقط،تواین مدت به خاطر عدم آگاهی ترسیده واین یک تضاد که مندتوانایی هامو نشون بدم و وقتی ایمان دردرون نسبت به خداوند بنا میشه این نشخوراهای فکری خودبخود سس وبنای این فکر های الکی که این مدت کردی ازهم می ریزه چون بنای ایمان درونی تونست به خداوند وخدای درونت که من جزئ ازخداوند هستم متکیم به ذات پاکم وخداوند توانایی خلق کردن رو بهم داده خدای تصور نورش در وجودم من هست ومن هدایت میکنه به سمت زیبای وآگاهی بهم میده که هروز به او نزدیک تر بشوم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای: