چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 37 (به ترتیب امتیاز)
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2024/07/abasmanesh-4.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-07-18 07:31:352024-07-18 07:33:31چگونه ذهنمان ما را فریب می دهدشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خدای یگانه
درود بر مریم بانوی عزیز و استاد عباسمنش گرامی که حرفهاتون اغلب آرامشبخش لحظات سخت زندگیمه
یک دنیا سپاس به خاطر این ویدیو (ذهنمان چگونه ما را فریب می دهد؟) از حرفهاتون آرامش و امید گرفتم چون در حال حاضر استرس موفقیت توی کارم رو دارم… دو تا نکته برام یادآوری شد؛
1-اینکه خداوند وعده فزونی می ده و اگه رو خودم دارم کار می کنم نباید نگران تکرار تجربه های تلخ گذشته باشم
2-اینکه با گامهای کوچیک پیش برم و قانون تکامل رو ملکه ذهنم کنم
از این لحظه امیدوارتر به کارم ادامه می دم نتایج خوبم رو کامنت خواهم گذاشت تا به این نحو هم روند تکاملی خودم رو ثبت کرده باشم هم انرژی مثبت پیشرفتم، نیروی محرکه ای باشه برای خودم و همه اعضای سایت…
به امید شنیدن خبرهای خوب از همه عزیزان
ای که مرا خوانده ای راه نشانم بده
سلام وقت بخیر ممنونم از استاد عزیز بابت آموزش های فوق العاده ایشون و این فایل که عالی بود من تا الان فقط از فایل های رایگان توانستم استفاده کنم وتغییرات خوبی داشتم و سپاسگزارم .
در خصوص فایل ارائه شده من دقیق موردی دارم که می خواستم توضیح بدم و اینکه من و همسرم سالهاست دوست داریم مهاجرت کنیم و تقریبا 10 سال هست از مسیر دانشجویی شروع کردیم زبان آلمانی یاد گرفتیم مدرک ایلتس گرفتیم کاری اقدام کردیم ولی هر وقت میرسه به پیچ اخر که دیگه تمام بشه یه قانونی یه چیزی پیش میاد که بر میگردیم نقطه اول ودوباره ما یک مسیر دیگه رو شروع میکنیم و الان هم دقیقا با دیدن این فایل متوجه شدم که اره ما یه جایی تو ذهنمون ایراد داره چون ما دقیقا همون راه رو که خودمون میرفتیم به دیگران پیشنهاد دادیم و اونها آلان سالهاست مهاجرت کردند ولی ما همچنان داریم دنبال یک راه میگردیم واقعا نمی دونم چیکار باید کنیم الان با دیدن فایل شما نشستم و نوشتم دیدگاه هم رو در مورد مهاجرت و اینکه مانع ذهنی من کجاست و فهمیدم من با ترس و دو دلی وارد عمل میشم این ذهن سرکش من هی شروع میکنه نجوا کردند اینم مثل قبلیا حالا چی اینم نمیشه اینم الکی والان نمی دونم چطوری ساکتش کنم و سوالی برام پیش اومده اینکه من توی اینمورد هیچ تجربه خوبی نداشتم چطوری به ذهنم نشونه های بدم که نه این دفعه میشه نمیدونم امیدوارم اگر دوستان تجربه داشتن اینجا بنویسن که به من کمک کنه ممنونم از شما و خانواده دوست داشتنی و بزرگ عباس منش
به امید خودش که همه همیشه کارنمیکنه شاهکار میکنه تو زندگی ما
به نام الله یکتا
سلام به استاد عزیزم
سلام دوستان نازنین
خدایا صدهزار مرتبه شکر که میتونم اینجا باشم و چقدر این احساسم عالی و روبه رشده از این میهمانی خیلی خوبی که خداوند دعوتم کرد
اما چیزی که موضوع فایل بود و میخواستم تجربه ای از خودم بنویسم این بود که من میثم باید با همون شور و شوق اول ادامه بدم به برنامه ریزی ذهن
یعنی هر روز و هر روز در هر مرحله از زندگی که با اموزشهای استاد و عمل کردن به این فایل ها مدام بالاتر میره فرکانس و رشد میکنه من باید این فایل ها و این قوانین رو مدام گوش بدم و عمل کنم
شاید بعضی از ما گول شرایط خوبی که داریم نتیجه بگیریم رو بخوریم که برای من اتفاق افتاد درس هاش رو گرفتم و دوباره هدایت خواستم و هدایت شدم باز به سایت
یعنی از همون روز اولی که من کم کم شروع کردم به تنبلب کردن و شروع کردم به عوامل بیرونی رو دخیل دونستن توی موفقیت هام
خداوند در قالب ی خواب ناز و شیرین که سوار ی موتور بودم و این موتور بنزین نداشت و نمیتونست حرکت کنه به من گفت که باید بنزین بریزی توی موتور
باید ورودی مناسب بدی
باید توکل کنی
سقف تو این نیست باید باید بری بالاتر
و وقتی من میام از سپاسگذاری حرف میزنم و سپاسگذار هر انچه که خداوند به من داده هستم و این انگیزه و این شور شوق منو بیشتر به این وا میداره که بیشتر روی خودت کار کن بیشتر به لایق بودن خودت اهمیت بده
بیشتر تحسین کن زیبایی ها رو فراوانی نعمت رو
فراوانی ثروت که مثل اکسیزن همه جا هست در ابعاد خیلی خیلی بزرگ
مگه من میدونم چقدر اکسیزن توی جهان هست
هیچ کس نمیدونه
مگه من میدونم چقدر درخت وجود داره
مگه من میدونم چقدر اب وجود داره و چقدر امکانات برای ادامه حیات و لذت بردن از زندگی
به نظرم وقتی من تمرکز کنم روی اصل و اون اصل میتونه کنترل ورودی باشه در وهله اول
بعد احساس خوب اتفاق خوب
و مدام این ها رو به خودم بگم که بابا تو اول از اینجا اومدی بعد به اینها رسیدی
زمانی که بدهیاتو پرداخت کردی هیچ اتفاقی که نیوفتاد بلکه بزرگتر شدی زمانی که کارمندت رفت هیچ اتفاقی نیوفتاد و بزرگتر شدی
زمانی که گیج . مات ومبهوت بودی خداوند دستتو گرفت
ودر همه مراحل زندگی واقعا خداوند دست مار وگرفته
اونوقت دیگه با حرف ایلان ماسک یا نمیدونم فلان ادم موفق تحت تاثیر باور منفی قرار نمیگیرم
یا شاید استاد ی مسابقه ای بزاره برای وادار کردن من به فکر کردن به قوانین جهان هستی و میبینم که میگم نه استاد این اینجوری نیست
یاد قدم اول یا دوم میوفتم که استاد گفتم بسم الله الرحمن الرحیم ی بار توی قران اومده
گفتم برم ببینم قران چی میگه و دیدم توی سوره حضرت سلیمان هم یکبار بسم الله الرحمن الرحیم اومده و یک بار به نظرم بسم الله
نه به این منظور که استاد اشتباه کرده نه
به این منظور که من فارق از این که استاد عباسمنش میگه یا هرکس دیگه باید ی منطق براش بیارم
و با اون معیار های درونیم بسنجم
معیار درونی اینه که هرچیزی بهم احساس خوبی بده
اگه استاد یا هر کسی دیگه هر حرفی رو زد من باور نکنم
یاد مادر خانمم افتادم الان که بنده خدا به زور و حول ولا برده بودن دکتر و ی نسخه تجویز کرده بودن براش
بعد من گفتم بابا حرف این دکتر رو قبول نکنید بنده خدا مساله ای نداره
گوش ندادن
و ادامه دادن و زمانی که اون دارو داشت نتیجه عکس میداد باز گفتم بابا این اشتباهه این کار اینو قطع کنید
نه تو چی میدونی دکتر گفته تا کار به جایی رسید بنده خدا میخواست از دنیا بره اون موقع قطع کردن و گفتن دکتر دستور اشتباه داده
گفتم خوب من پدرم درومد اینو گفتم چرا باور نکردین
خوب حقم داشتن نتایج من اونقدر ملموس نبود
برای خودم ملموس بود من ایمان داشتم به پیغام خداوند ولی اونها ایمان داشتن به مدرک دکتر
خوب وقتی من بیام مدام کار کنم و این برنامه ریزی ذهنی رو بر پایه فراوانی
سلامتی
ثروت و معنویت و ارامش واسان کردن کارها به پیش ببرم دیگه مهم نیست دکتر یا اون ادم پولدار فامیل چی میگه مهم اینه که خداوند از ی مسیر سیف و ایمن و راحت به من میگه مسیری که با منتطق جامعه جور در نمیاد
منطق جامعه شاید این باشه که پسر توی کاسب چک باید بدی و باید وام بگیری ولی منطق خداوند میگه
خداوند متوکلین رو کافیه
ثروت میخوای بهت میده
خوشبختی میخوای بهت میده
ولی شرط داره شرطش اینه که باور کنی باور کنم این جهان هوشمندیش به اینه که
من ذهنم رو مدیریت و کنترل کنم ونتایج رو و راه راست رو از قلبم پیروی کنم
یعنی بعد برنامه ریزی ذهنی و باور سازی تازه من میرمسراغ احساس زیبای باز شدن قلب
یعنی من بارها شده که بهم گفتن این کار امکان نداره ولی چون نمود های عینی مثل استاد عباسمنش بوده گفتم میشه و انجام دادم و شده و همه دهنشون باز مونده
میگم من موفقیت ها خیلی خیلی کوچیکه خیلی جاداره که کار کنم و بزرگتر کنم این ظرف رو
ولی موفقیت هایی هم که تا بحال دارم برای خیلیا قابل باور نیست
یاد تمرینی که استاد عباسمنش داد توی قدم اول یا دوم اگه اشتباه نکنم افتادم
که از کسانی که مسن هستن تجربشون رو بپرسین
ی پیرمرد خیلی خوشرو با محاسن زیبا و قلبی پاک و رعوف بسیار بسیار باشرافت و انگیزه و شور و شوق و صد البته خاکی و مهربان بهش گفتم عمو تجربه چیه
گفت از پدرت کمک نگیر
خخخخخ بعد فکر کردم بابا اینا فکر میکنم این دوقرون ده هزاری که من دارم رو مال پدرمه
بعد متوجه شدم که چقدر نتیجه بزرگ بوده که احتمالا یسری ادم ها گفتن این مال پدرشه
حالا بعضی موقع پیش میاد بنده خدا پدر عزیزم که توی سن هشتاد سالگی حتی ی دونه قرص هم مصرف نکرده و خیلی کسب و کار موفق و بزرگی داره از من پول میگیره
واینها همه به من میگن اگه میخوای بر مسایل چیره بشی اگه میخوای توی زندگی موفق باشی به حرف دلت گوش بده ذهنیت مثبت داشته باش و همیشه شاکر و سپاسگذار نعمت های خداوند باش
برای همه دوستان ارزوی سلامتی و ثروت و شور و شوق و زندگی در کمال ارامش و وفور نعمت رو دارم
امیدوارم همیشه در پناه الله یکتا و هدایتگر به سمت مسیر خوشبختی و شادی و ثروت باشیم
خدایا شکرت
سلام به استاد عزیز
سلام به دوستان خوب
برای بار دوم است که در حال شنیدن این فایل فوق العاده هستم
من با ورودی هایی که به ذهن خودم می دهم می توانم زندگی عالی و فوق العاده ای را برای خودم بسازم
درک من از قوانین این جهان به من کمک می کند تا بهتر بتوانم زندگی خودم را شکل بدهم
یادم باشد که اتفاقات بد زندگی من حاصل افکار و باورهای خود من است
یک بار اتفاق بد
یک بار حادثه ناگوار
یک بار جریان جوری پیش برود که خالی از ذهن من باشد
دلیل بر این نیست که باز و باز اتفاقات بد برای من رخ بدهد
کارکرد ذهن اینگونه است که تمام حال خوبی ها را فراموش می کند ولی یکبار یک اتفاق بد را فراموش نمی کند و همان یک اتفاق را برای من در جریان زندگی بزرگنماییی می کند
جوری برای من وانمود می کند که انگار باز و باز قرار است آن اتفاق بد رخ بدهد
این باور به من می گوید که دیگر دست به آن کار نزنم ولی من باید با توجه به تکرار اتفاقات خوب قبلی خودم به ذهن خودم بگویم قرار نیست که این اتفاق باز رخ بدهد
نتایج خوب قبلی خودم را نشان خودم بدهم
به خودم بگویم همانطور که دفعات قبل موفق شده ام پس باز هم می توانم موفق بشوم
این درس را واقعا باید برای خودم بزرگ کنم
هر چه بیشتر به بدی ها توجه کنم از همان دست بیشتر و بیشتر برای من رخ می دهد
دلیلی نیست که من بخواهم بترسم
توجه خودم را بگذارم روی اتفاقا خوب گذشته و اینگونه ذهن خودم را کنترل کنم
واقعا این روند و این گونه کار کردن سبب می شود که من همیشه حال خوب داشته باشم و آرامش برای من همیشگی خواهد بود
بارهای بار من درخواست های خوبی داشتم و موفق بوده ام
حال اگر یک بار درخواست من رد شده باشد دلیل بر این نیست که دیگر نباید آن کار را ادامه بدهم
همه چیز در ذهن من و افکار من رقم می خورد
مهمترین کار این است که باید ذهن خودم را کنترل کنم
مهمترین کار این است که باید موفقیت های خوب گذشته خودم را ببینم و به خودم بگویم من قبلا هم موفق شده ام و دلیل نیست که الان باز هم خراب بشود
وقتی که می خواستم قهوه را دوز گیری کنم بارهای بار به خوبی این کار را انجام می دادم ولی گاهی اوقات خراب می شود آنهم به این دلیل که حواس پرت داشتم
اما این سبب نمی شد که ناامید بشوم و باز و باز ادامه می دادم و در نهایت بالاخره موفق می شدم
همه چیز در دستهای من است
همه چیز به خودم باز می گردد
یادم باشد و یاد بگیرم که بادیدن موفقیت های قبلی خودم بتوانم ذهن خودم را در مورد های بدی که داشتم کنترل کنم
چجور می توانم خودم را بهبود بدهم؟
چجور می توانم کاری کنم ایراد خودم را برطرف کنم؟
سپاس از خدای مهربان خودم
سپاس از خدای ممکن ها
سپاس از خدای زیبایی ها
سپاس از خدای هدایتگر خودم
سپاس از خدای فراوانی ها
سلام ودرود به اساتید عزیز ودوستان گرامی
ترسی که ذهنم همیشه منو میترسونه وممکنه خنده دارباشه اما برای من ترسناک وفلج کننده شده
من ازسوارشدن با اسانسور خیلی میترسم،چرا؟
چون توی زمان کودکیم فیلم هایی دیده بودم که اسانسورخراب میشه یا برق قطع میشه وادمها ازکمبوداکسیژن یا مشکلات دیگه میمیرن یا اسانسورسقوط میکنه یا توی بعضی فیلمهای تخیلی ازطبقه عجیب وغریب و ترسناکی سردرمیاوردن ومشکلاتی براشون پیش میومد،
من اینارو دیده بودم وذهنم خیلی مقاومت میکرد( توی شهرستان هم از اسانسور برای طبقهای زیاد خاصی استفاده نمیشه،(یعنی از 3طبقه بیشتر ساختمونی نیس)
اما خدانکنه بخوام جایی سوار اسانسور بشم اونم تنها،
این مقاومتو تومسافرتها که مجبوربودم،خیلی ذهنم داشت ،اما منم با این جمله که نه اون اتفاقها توفیلمها بوده وهیچ اتفاقی نمیوفته انجام میدادم
من تونستم تنها سواربشم ولی مشکل از اون جاشروع شد که اشتباه کلید زیرزمین رو زده بودم ومتوجه نشدم و درب اسانسور از زیرزمین تاریک بازشد ومن هم تنها تواسانسوربودم خیلی خیلی ترسیدم فضابزرگ بودوبسیارتاریک
وقتی که بااون همه مقاومت دوباره این ترس برام اتفاق افتاد واهمه ای توی دلم قرارگرفته ،دوباره ذهنم شروع به مقاومو میکنه
یا اینکه باتعدادزیادی توی اسانسور گیرکنی ،ک البته اون زیاد ترس نداره چون چندنفر دیگه هستن اما تنها گیرافتادن خیلی ترسناکه، که برام چندباراتفاق افتاده وهنوزم که هنوزه خیلی من برای سوارشدن با اسانسور ذهنم مقاومت داره وتاجایی که بتونم از راه پله استفاده میکنم
خیلی هم دنبال راه حل بودم وخیلی دوست دارم این ترس ذهنیم که هرچندوقت تبدیل به واقعیتش میکنه رو تموم کنم وخاتمه بدم بهش اما نتونستم
یک مورددیگه اینکه بخاطر فرکانسهای نامناسبی که درگذشته داشتم والبته الان تودوره ارزشمنده عزت نفس متوجه شدم که مشکلم ازکجااب میخوره وهمیشه هم همین بوده وباعث شده همون فرکانسو ارسال کنم اونم( احساس قربانی )شدن بود
همین احساس باعث شده بود من هرجایی سرکار برم،یک فردی پیدابشه(اونم ازخودم چندسال کوچیکتر) وبامن مشکل پیداکنه و دعوا بشه به طوری که من اون احساس قربانی شدن روتجربه کنم،واین جوری شد که من اخرین باری که رفتم سرکار دو یاسه سال پیش بود و احساس کردم که باید ترک کاربزنم تاقبل ازاینکه من قربانی یک اتفاق ناخواسته دیگه بشم واون احساس خطر نزاشته تامن بتونم با فرد دیگه ای همکاربشم خصوصا اگه فرد کوچکترهم باشه که ذهنم سریع تصویرسازی میکنه همه اتفاقهای قبل رو
من ادم ناسازگاری نیستم اصلا ،مسئله اینکه با اون افرادچون خیلی صمیمی میشم این انتظار رو ندارم ازشون
و خیلی توی کارها مسئولیت پذیرم وازخودمم بیشتر مایه میزارم یا سعی میکنم رفتاری کنم که دیگران میپسندند اما همین احساس قربانی شدن باعث میشد تا توقع دیگران بیشتر ویا واکنشی ازسوی اونها انجام بشه که تبدیل به دعوای بزرگی بین منو اون فرد میشد وجهان ثابت میکرد که اره توهرجاکارکنی یک فرد کوچکترازخودت میاد وزورمیگه و تو چون ادم مظلومی هستی همیشه حقت خورده میشه حتی نمیتونی ازخودت دفاع کنی ،
احساس قربانی بودن مسئله ای که من دارم که ناشی ازکمبود عزت نفس درمنه والان دارم روی خودم کارمیکنم
موضوع دیگه ،رابطم با همسرم بود
تاقبل ازاشنایی بااستادخیلی مشکل داشتم بارفتارهای غیرمنطقی همسرم،
وحدود 17سال به قول بقیه صبرکردم اما خودم میدونم که توی جهنمی بودم که خودم ساخته بودمش باافکار وباورهام با راهنماییهای اشتباه اطرافیانم وراه حلهای بدتر ونامناسبشون،که منجربشه به طلاق،
وچون طلاق هم برای فامیل وخانوادم خیلی خیلی کار بدی جلوه داشت میگفتم جدا زندگی میکنم یعنی ی خونه جدا بدور ازهمسرم با مقداری وسایل جزئی که فقط منو بچه هام دور از تنشها باشیم
تاقبل اشنایی بااستاداصلا به قوانین واین چیزااعتقادی نداشتم ،میشنیدم اما قبول نداشتم
تااینکه با استاد وسایت اشناشدم ،و فقط بیننده فایلهای رایگان بودم بعد کم کم مدارم اومدبالا
و بهتر حرفای استادوبیشتروبیشتر درک وقبول میکردم وبکارمیبستم وووووو
از اون روز که فقط سعی میکردم ارامش پیداکنم و زیبایی های اطرافموببینم و توجه کنم،کم کم همه چی تغییرکرد
تازه من متوجه شدم که توی همسرمم نکات مثبتی هست که من اصلا توجه نمیکردم وفقط به بدیها توجه داشتم ودنبال یک ذره بدی میگشتم واونو هی برای خودم با درددل کردن با غرزدن وتوجه کردن،بیشتر وبیشتر میکردم و متوجه نبودم
تونستم دانشجوی دوره مقدس دوازده قدم بشم
و روی خودم کارکنم
الان اون مردی که بداخلاق بود ،مردی مهربون وخانواده دوست شده
اون مردی که قلدربود وزور میگفت الان نظرخواهی میکنه،حتی توی مسائلی که مربوط به خونه وبچهها هم نیس بدون مشورت من کاری نمیکنه
بهم وابسته شده،مهربون شده حرفهای محبت امیز میزنه
،منو خیلی دوست داره
اون مردی که عصبی بود تبدیل به مردی اروم شده ومثل یک موم نرم شده برام به لطف خدا
من رابطه عاشقانه که نه، حتی خیلی خوبی هم دراطرافیانم ندیده بودم و پدرمم مردی بود که تقریبا همین موضوعاتو بامادرم حالا با رفتارهای کمی متفاوت داشتن وهمیشه بحث بودو دعوا
من توی چنین خانواده ای بزرگ شدم من زندگی رو اونجوری پذیرفته بودم
و ذهنیتم از مردها زورگو بودن وغیرمنطقی بودن،بود
وتقریبا میتونم بگم که ذهنیت مادرم هم همینه ومن اینو ازمادرم قبول کرده بودم
یک شخصیتی که مثل مهمون هس (یعنی همه چیزو اماده میخواد فقط برای خوردن وخوابیدن میاد وکاری به هیچی نداره) ،همیشه هم عصبانی باید باشه، اخه مَردِه…
سریالهای زندگی دربهشت خیلی کمکم کردتا صلح رو یادبگیرم،یادبگیرم که نگاهمو تغییر بدم به اطرافم ،به رفتارهای همسرم ، به واکنشهای خودم و…
مثلا توی یک قسمت خانم شایسته داشت توی جاده رانندگی میکردن ودرهمین حین هم صحبت میکردند ودوربین دست استاد بودیک ثانیه فرمون ماشین یک ذره تغییر جهت داد واستاد وسط صحبت ایشون گفت اگه شمانگاهت به جاده باشه ما ممنونت میشیم، مریم جان هم لبخندی زدن و ادامه صحبتاشونو گفتن،
همونجا گفتم چقدر مریم جان درصلحن هم با خودشون هم بااستاد ببین اگه من باشم چه عکس العمل وواکنش بدی انجام میدم،
من ازاون نمونه هاکه رفتاردرست مریم جان عزیزمو میدیدم بارفتارهای خودم مقایسه میکردم و میگفتم این رفتارمم باید درست کنم تا مثل مریم جان صلح داشته باشم وارامش
ورفتارهام نرم تر وواکنشهام ارومترشد
اگه بحثی پیش میومد من ساکت بودم جواب نمیدادم نه بخاطراینکه حرفی برای گفتن نداشته باشم توی دلم مرور میکردم که چه فرکانسی باعث این رفتارشده یا قدرت خدارو خیلی بالاتر از بندهاش میدیدم که بخوان منو ناراحت کنه یا نگران واین باعث ارامشی دروجودمن میشه
دیگران خیلی بیشتر ازخودم متوجه تغییر شخصیتم شدن شوهرخواهرم که همیشه احساس میکردم نسبت به من وهمسرم تنش داره
از موقعی که من تغییر کردم رفتارهای اونهم خیلی متفاوت وعالی شده
وخیلی خوب متوجه شده که من تغییر کردم وهمیشه به خواهرم میگه که خواهرت خیلی مثبت نگرشده هرجایی که میره باخودش حال میکنه ولذت میبره بدوراز نگاه بقیه
یک روز ازم پرسید چه رازی دربین هست که منو زندگیم وهمسرم آرامش پیدا کردیم بهم میگه
شوهرت چه کتاب روانشناسی رو میخونه که این قدر اروم شده وتغییر کرده
من مات ومبهوت بودم ازاینکه چرا این حرفو زدیعنی متوجه نبودم که ماتغییرکردیم و ایشون یا خواهرم فکر میکنن که همسرم ارامشی که داره بخاطر خوندن کتابهای روانشناسی خاصی هست
،یا زن داداشم که فکرمیکنه ما دوتا(منوهمسرم)قِلِقِ همدیگرو بدست اوردیم وهمیشه میگه اگه ادم صبرداشته باشه میتونی قِلق شوهرتو بفهمی وزندگیتو درست کنی
عزیزم صبر چیه؟ قِلِق چیه ؟
باید روی شخصیتت وباورهات کارکنی اون باور غلطی که میگه مردها همشون زورگوهستن
همشون مثل اهن سختن
همشون خودخواه هستن واگه محبتی میکنن بخاطر خودشونه
باعث شده بود ذهنم مقاومت توی دیدن خوبیهای همسرم داشته باشه ومنو هم متوقع کنه
من تغییر کردم،شخصیتم عوض شده
اگه این سایت الهی نبود واگه من بااستاداشنا نمیشدم
تازه اگه این خدا ی جدیدمو که تازه پیداکردمش وشناختمش ،بااینکه از ریشه وخانواده ،ادم بسیار مذهبی بودم،رو استاد بهم معرفی نمیکرد
من کافرزندگی میکردم وکافرمیمردم
و هیچ وقت هیچ وقت تغییر نمیکردم وخدامیدونه چه اتفاقهایی برای خودم میساختم
استاد دنیا دنیا سپاسگزارم ازتون برای اموزشهاتون ،برای وجودتون
مریم عزیزم هزاران بوسه به صورتت ماهت میزنم وازت بینهایت سپاسگزارم که با رفتارهات الگوی یک زن فوق العاده ای برای من
خدایا سپاسگزارم ازت برای وجود ارزشمند استادعباسمنش واستادشایسته
بسم الله الرحمن الرحیم
به نام خداوندی که هرچه دارم از آن اوست …
چقدر قانون ذهن ما جالبه عجب چیزایی داره درون خودش ،
داشتم به این فکرمیکردم که من الان چندساله که کار کیک و دسر و شیرینی انجام میدم وهمیشه هم مشتری ها از طعم و بافت و ظاهر کیک ها تعریف میکنند و خداروشکر راضی بودند ، اما شاید توی این 9 سال یکی یا دوتا مشتری میان که راضی نباشن و وقتی که اینو بهم اطلاع میدن و نظر خودشون و اعلام میکنند دقیقا این نظر ها میاد توی صدر ذهن من و جای همهچیزو میگیره ومن رو حسابی به هم میریزه ….
یا اینکه بعضی اوقات من محصولی برای فروش آماده میکنم و خداروشکرررر خیلی سریع به فروش میرسه ومشتری حسابی از کارم راضیه ، ولی بعضی وقتا شاید یک بار یا دوبار پیش اومده که فروش نرفته با حتی همون روز فروش نرفته و فرداش رفته ….
الان با توضیحات استاد جان متوجه شدم که چقدرررر باید روی خودم و باورهام کار کنم که چرا باید انقدرررر زود اولا احساس لیاقت من پایین بیاد که تمام گذشته ی موفق خودم و زیر سوال ببرم و ناشکری کنم فقط به خاطر یک بار انجام نشدن و نرسیدن به خواستم .
از این به بعد با گوش دادن چندین باره این فایل من میتونم قوی تر بشم قطعا و ذهن خودمو کنترل کنم .
سلام حضرت استاد و مریم جان و دوستان
جهان آینه ماست
با این جمله شروع شد و باید بارها برای خودمون تکرار کنیم که جهان اینه ماست که باورهامون زندگی سازمون هست و باید هواسمون به باورهامون باشه
یکبار شکست رو نباید باور کنیم.
یکبار اتفاق بد رو نباید زیر بار هزار بار اتفاق خوب ببریم.
یک اتفاق نا مناسب رو مرجع نکنیم باور نکنیم نجوا نکنیم سرزنش نکنیم.
سوالات تمرین داده بودید که چی رو باور کردی و بارها تکرار شد
استاد من باور کرده بودم شوهر باید بدعنق باشه و بد اخلاق و زور گو
خوب همیشه همسرم زورگو و باب میلم نبود
از وقتی تغییر کردم و شروع کردم به باورهای جدید به نکات مثبت همسرم
همسرم تغییر کرد و شده عسل
نه برای خودم حتی برای دوست جانم هم همین اتفاق افتاده و الان لیلی و مجنون هستن
استاد یک روند رو نباید باور کرد تا به مرور تکرار بشه.
راه حل اینه یه اتفاق ناجور که می افته رو باور نکنیم و بهش توجه نکنیم
دوستی کامنت گذاشته بود نمی تونم تو خیابون تنها بیرون برم چون دوبار تا حالا مورد خفت گیری قرار گرفتم
بهش گفتم اگه بتونی هر شخص جدیدی که تو زندگیت وارد میشه از این اتفاق نگی از ترس ت نگی می بینی همه چیز تموم میشه
قانون بزرگ و بلند بالای=به هر چیز توجه کنی بزرگ و بزرگتر میشود.
استاد چقدر خوب یادمه.خانواده مون که هیچ خانمی ماشین دار نیست و رانندگی نمی کرد
باور نکردم و شروع کردم به باور سازی و جور شد ماشین شخصی بخرم و قفلش برا خانواده باز شد و خواهر و چند نفر دیگه هم ماشین دار شدن و رانندگی میکنند.
یه نکته دوستان
همان طور که یکبار تو مسافرت دیدین اتفاق بد افتاد باور نکین همیشه مسافرت بد میگذره
اگه یکبار هم مسافرت هاتون خوش گذشت باور کنین همیشه مسافرت ها خوش میگذره تا باز هم اتفاق بیوفته.
همسر من به شدت بد مسافرت بود و از همسفری باهاش فراری بودم
برای اولین بار یادمه یه سفر کوتاه یکی دو روزه بیرون شهر داشتیم و البته که من در مسیر توجه نکات مثبت بودم خیلی بهمون خوش گذشت و اومدم خونه و دفتر شکرگذاری چند صفحه از اون سفر نوشتم و حالا که به گدشته فکر میکنم میبینم چقدر همسرم فرق کرده و خیلی در سفرها بهتر شده و دیگه بهمون خوش میگذره.
الان که سوال شد یادم افتاد و به خاطر مثال زدن یادم اومد واگرنه یادم رفته چی کار میکرد که دگتو سفر ها باهاش بهم خوش نمیگذشت.(؛
در پناه حق خوشحال و ثروتمند باشید.
به نام تنها قدرت جهان
این فایل چندتا باگ منو بیرون کشید .
من دوبار نامزدی نافرجام داشتم که بابت همین همش خودم رو سرزنش میکردم که تو دیگه نمیتونی ازدواج موفق داشته باشی و دیگه منتظر یه آدم تاپ نباش همیشه توذهنم این بود که خب اگر هم کسی پیدا بشه چون اونم قبلا شکست خورده یا بالاخره یه مشکلی داره وگرنه تو لایقت یه ازدواج رویایی رو نداری هنوزم این باور رو دارم ولی دارم روی خودم کار میکنم با توجه به صحبت های استاد عزیزم .
هرجا میرم میگن تو چقدر خوبی حیف که این اتفاق برات افتاده و منم همیشه یه ترس تو ذهنم هست که نکنه دوباره با یکی آشنا بشم اونم به هم بخوره واای مردم چی میگن .دیگه تو جایی که زندکی میکنم آبرو برام نمیمونه چون همه همدیگرو میشناسن هی میگم ولش کن ازدواج نکنم بهتره چون اگر یکبار دیگه این اتفاق بیفته من دیگه نابود میشم .
بعد میگم سما تو دیگه اون دختر سابق نیستی داری قوی میشی دیدی اون رابطه که خیلی دوستانه تموم شد چقدر بهت خوش میگذشت چقدر راحت بودین باهم چقدر حالت خوب بود حال به هر دلیل که تموم شد ولی کلی خاطره ی خوب داری این یعنی تو دارس تغییر میکنی مدارت داره تغییر میکنه .ولی دوباره ذهنم میگه اگه قرارشد ازدواج کنی حتما بهش بگو که هر طور شده باید ازدواج کنیم چون من دیگه جایی باری اشتباه نداره ….
من خیلی قوی تر ازذهنم هستم و دارم روی خودم کار میکنم و هر فرکانسی که بفرستم همون به من برمیگرده توهم که داری فرکانس خوب میفرستی پس جای نگرانی نیست .همین فرکانس کلی به من امید میده یعنی تو قبلا فرکانس بد میدادی بد هم سیلی میخوردی (به قول استاد باید سیلی بخوری تا حالت جا بیاد) ولی الان داری فرکانس لیاقت میفرستی پس دیگه قرار نیست اون اتفاق تکرار بشه .
خداروشکر از وقتی اومدم تو سایت کلی تغییر کردم و اهرم درست کردم که سما اگه روی قانون کار نکنی بدبخت میشی و ترس از بدبخت شدن من میکشونه سمت سایت که بیشتر وقتم اینجا باشم رابطه ام رو باخدا درست کنم .
استاد عزیزم البته من پیش خودم شما رو بابای قشنگم صدا میکنم خیلی دوستون دارم .میبوسمتون خداروشکر که دارمتون .
بنام خدای مهربان
سلام استاد عزیزم و دوستان گلم
من چند وقتیه که روی موضوع ذهن تمرکز کردم ودارم روی کنترل ذهن واینکه ذهن چجوری بایه سری باورهای غلط مارو گمراه میکنه
ویرای خودم این چالش گذاشتم که بیام اینجا بنویسم کجاها ذهنم بدون اینکه حتی خودم بدونم منو فریب داده ومن زمانی به این نکته پی بردم که ازمسیر دور شدم
ودیدم خیلی از ادمهایی که توی مسیر درست درحال خودشناسی هستند با همین ترفند ذهن ازمسیر منحرف شدن
من اسمشو میزارم بازی ذهن
ودارم سعی میکنم بیشتر توجه وتمرکز کنم روی ورودی ها ،
من راجب خودم دقت کردم دیدم بااینکه من علاقه ای به گذشته ندارم گاهی یه اهنگ یه اتفاق یه حرف منو میبره توی اون روز که خیلی هم قشنگ وخاطره خوبی دارم من اجازه میدادم اون حس خوب دوباره تجربه کنم همین اجازه دادن به فکر به ظاهر خوب بازخورد بدی داشته چون ذهن میاد میگه حیف شد دیگه اون شرایط نیست یامنو وادار میکنه برم اون خاطره رو تکرار کنم ،یا بهم حسرت میده من قبلاً که افکارمو نمیشناختم واجازه میدادم ازادانه هرفکری بیاد وبره بایک خاطره میرفتم توبازی ها وشماره اون ادم پیدا میکردم زنگ میزدم ولی این یه سراب بود وهرگز نمیشه یه روز رو دوبار زندگی کرد بعدها فهمیدم اون حس خوب برای اون لحظه بوده وتموم شده
ومن پذیرفتم وگذاشتم بایگانی واون حسی که اون حرف بهم میداد رو از خاطره جدا کردم وفقط مثل یه فیلم نگاه کردم بهش
نمیگم همیشه موفق بودم زمانی که اگاهانه توجهم رو میزارم روی امروز کمتر میرم به گذشته
ذهن میتونه توی لحظه بره گذشته بره آینده ولی وقتی درزمان حال هستی وقتی خودت اگاهانه ذهنتو مدیریت کردی وبهش برنامه درست دادی ورودی غلط ندادی ذهن نمیتونه بازیت بده همه این خاطرات گذشته حسرت ها نشدن ها ای کاش ها انرژی مارو از ما میگیره
به قول استاد فلج میشی درصورتی که باید باذهنت زندگیتو خلق کنی ایده بگیری پویا واکتیو باشی ولی…..
هرروز صبح تمرین ستاره قطبی میاد خط مشی میده به ذهنم عبارات تاکیدی میاد ذهنو از نشخوار فکری نجات میده شکرگذاری میاد حستو خوب میکنه تا در مدار درست قرار بگیری دیدن فایلها نوشتن کامنت میاد حستو تثبیت وتشدید میکنه وتو میشی آهن ربای جذب خواسته ها
ولی بااینکه مسیر بلدی به محض اینکه اتفاق ناخواسته میفته میری توی افکار منفی وبعد ذهن که دنبال راهی که از این محدودیت رها بشه میره توی منفی ها وهمین جوری اتفاق منفی میاد
خدایا شکرت که من قدرت خلق زندگیمو دارم خدا گفته ما جهان را مسخر تو کردیم وخودش حمایت گر توئه به شرط ایمان ونگاه توحیدی
استاد عزیزم عاشقتم
بنام خداوند بخشنده مهربان…
من فاطمه علی پور…سانس دوم از تجربیاتم ،”که حدودا 20 خورده ایی از سال…در رنج و عذاب در رابطه ایی که هر بار منو در درونش فرو، بُرده بود…
رابطه من با شخص نزدیکم که سالها بخاطر باورهای من.و حس نفرتی که به ایشون داشتم..هر بار یه سری اتفاقات وحشتناکی توی خانواده مون پیش میومد..و هر بار به کتکخوریهای ناجوری..ختم میشد..
و هر دومون شرمنده هم میشدیم..
حدودا سه سال کم بیش..دیگه این رفتار،منو در درونش غرق کرده بود…
استادم یه روز ناتوانی خودمو راجع به روابط وحشتناکم…از خداوند طلب کردم..
گفتم خدایا من کم اوردم چرا من نسبت به این شخص اینقدر رفتارم تعقییر میکنه..و همیشه ما با هم دعواهای فجیعی ،”رو میکنیم…
و دقیقا این شخص بخاطر این شرایط ،”که توی خونمون پیش میومد..بخاطر این بحثها و درگیری که همه بخاطر شخص خودم بود..
ماه ها رفت توی تنهایی خودش توی قسمت پرت شده و دور افتاده…
و من بسیار پشیمان..از کارم….خیلی روزهای ناجوری بود..اگه هدایت خداوند نبود..الان نمیدونم توی چه شرایطی بسر میبردم..
دلیل اینکه دارم مینویسم که برای ذهن نجواگرم یاداوری کنم که از چه شرایطی به اینجا رسیده…
و مدام زمزمه شیطان بهم میگفت…هر موقع حرفت میزنه.بِپر رو”سرش…مدام نجواهاش درگیری بیشتری رو بوجود میورد.و همیشه اون بنده خدای مِنجی گر..ضربه ها میخورد…
و مدام شیطان “میگفت تو هیچ وقت رابطتت با این شخص خوب نمیشه. هر موقع بهت حرف زد تو هم حرفش بزن..کوتاه نیا.اگه کوتاه بیای اون بهت سو استفاده میکنه..و هر بار تنشش زیاد میشد..
این شخص بسیار افسرده شده بود..و یروز بهم گفت!…
و این داستان ماهاها طول کشید…
تا من از رفتارم خسته شدم…و بعد دیگه داستان هدایتم به سمت شما کشونده شد..
پونت این ماجرا…نجوای ذهنی بخاطر اون شرایط خوراک شب و روزمو گرفته بود.و نمیزاشت رابطم با این شخص خوب بشه..
یبار گفتم..خدایا من چکار کنم رابطه ام با این شخص خوب بشه.خدایا خودت بهم کمک کن من موندم…نمیدونم چکار کنم…
و نجواها میگفت…این شخص دیوانه و یفرد بدرد نخوره از خودت دورش کن..
و بعداز اینکه وارد این بهشت شدم..و طبق الگوهای تکرار شونده ایی که گذشته مدام برام تکرار میشد.با کار کردن روی خودم…کم کم تکاملی زمانهاش طولانی شد…که اینقدر بخودم سخت گرفتم که،”هی کمتر و کمتر شد…تا ما به لطف خداوند رابطمون پر از عشق و صلح و دوستی شد…
دیگه برام هدیه ها خرید…هدیه های میلیونی…
ما با همدیگه کلی سفرهای بیرون شهری و کلی اتفاقات خوب رو تجربه کردیم ..
ایشون تو کارش موفق شد..
یه خونه باغ تو حوالی استانمون خرید یجای بکر..کلی با همدیگه سفر کردیم ایشون الان بهترین دوستم شده ..
بسیار خوش اخلاق بسیار دوستداشتنی ..(گِریم گرفته بخدا ) خیلی خیلی لطف خدا شامل حالم شد از طریق این شخص…
الان همجوره ما با همدیگه دوست شدیم دیگه اون توهینات و بزن و بکوبها نیست..رابطه ما شد عشق الهی…
خیلی خوشحالم که تونستم بر نفسم غلبه کنم…و این رابطه شیطانی …به رابطه الهی تبدیل شد..بجز اینفرد… تو بحث روابط من 180 درجه تعقییر کردم..
توجه!…..همیشه همین داستان به طُرقهای مختلف برام تکرار میشد….
ووو ادامه….
کلی اتفاقات خوب بعد اون مثل بمب منفجر میشد….
دیشب تا صبح من شب نشینی داشتم بعد از غلبه بر ترس دیروز عصر….
چیزی که سالها …زندگیمو و خوشبختیمو تجربمو از مرگ..رو…. از من قافل کرده بود…
خداوند بهم گفت ..از چه چیزی میترسی….یفردی که مُرده دیگه تموم شده رفته…
از فرد زنده بترس….
سعی کن روی کنترل ذهنت در برابر حرفهای پوچ کار کنی…
اون فرد زنده با باوراش تو رو نابود میکنه
از شیطان بترس ..که وعده فقر و فحشا میده
داری از فردی میترسی که نَفسش از منه..روحش و جسمش:از منه…
حرف گذشتگانتو بیرون بریز به من پناه ببر …..درسته ترس داری…ولی ایمان به من داشته باش..
و از نفست بترس که میتونه تو رو در خودش غرق کنه….
.
دیشب مدام داشتم بخودم بیاد میاوردم…که از نفست بترس که هر لحظه تو رو گمراه میکنه…
از نفست بترس که تو رو زجر میده
از نفست بترس که تورو مستاصل میکنه
از نفست بترس که ادمها رو روی سرت شیرک میکنه و میترسونه
از نفست بترس که حالتو بد میکنه بهت سَم میده
از نفست بترس که ذهنتو تو دست میگیره و نمیزاری پیش بری…
استاد عزیزم دوستان عزیزم…همه ما در این مسیر دارییم قدم برمیدارییم..بقول استاد توی دوره عزت نفس..دیشب صداش میومد تو گوشم..میگفت.( از اینکه میترسی ادامه بده برو تو دلش…برو تو دلش.انجامش بده ..) یه جاهایی پام شل میشد..تو اون تاریکی نفس عمیقی کشیدم..و راه افتادم…
میخام بگم.این ذهن همجوره ما رو از همه چیز میتونه دور کُنه…و نمیزاره ما طعم خوشبختی ادمهای اطرافمون در بحث مشکل روابط من..
یا در موضوعات مختلف…..
نمیزاره ما تجربه خوب و عالی رو داشته باشیم…
نمیزاره ما از رحمت خداوند استفاده کنیم..
نمیزاره تو مسیر درست با عزت نفس بالا گام بردارییم..
روزی که شروع کردم به خرید دوره ها اون اوایل..شیطان مانند گلوله ایی با اعصاب خوردی فقط پرش میکرد..واقعا یه لحظه احساس ترس کردم..همون لحظه خدا بهم گفت نترس نترس…..
اره همون شیطان بود…شیطانی که،” کم ؛ کم ،مستاصل شده بود …شیطانی که”کم اورده بود..
پس تا میتونیم..نجوا ها رو بشناسیم و بهش:غلبه کنیم…
تمام خوشبختی ما بعد از کم کردن نجوای ذهنمونه که بقول استاد کارش فریب ماهاست…
وقتی به گذشته خودم و کارهام نگاه میکنم میبینم..همه بخاطر نجوای ذهنم ،” بوده…که نمیزاشته حرکت کنم و ادامه بدم..
ولی بازم همیشه لطف خداوند شامل حالم میشده…
این مدت…تمام کارهایی که توی بیزنسم شروع کردم…و قدم برداشتم..وقتی بصورت کلی بهش نگاه میکنم میبینم همه در جهت رشد و پیشرفت من بوده….
و در نهایت !میخام بگم… من بسیار خوشبختم که در مسیر خداوند هستم..
خداوندی که هر لحظه در حال هدایت من است…
و بهم کمک میکنه …
امروز هدایت شوم به آیه ایی از سوره بقره
إِنَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَالَّذِینَ هَاجَرُوا وَجَاهَدُوا فِی سَبِیلِ اللَّهِ أُولَٰئِکَ یَرْجُونَ رَحْمَتَ اللَّهِ ۚ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَحِیمٌ
یقیناً کسانی که ایمان آورده، و آنان که هجرت کرده و در راه خدا به جهاد برخاستند، به رحمت خدا امید دارند؛ و خدا بسیار آمرزنده و مهربان است….
واقعا اگه رحمت خدا در برابر ذهن فریبکارمون همان نجوای شیطانی نباشه…ما خاصیت ایمان رو درک نمیکنیم…
و هر گاه نجوا ترس به دلم میندازه..وقتی بر خلافش حرکت میکنم اون لحظه جز رحمت خداوند برام نیست.و ناگفته نمونه همیشه لطف خداوند شامل حالم شده..
هر چقدر دارم اینروز های هدایتیمو نظر میکنم..و درکش میکنم..میبینم همه لطف و رحمت و فزونی خداوندم بوده….
که من تونستم ،” همچنین ترسی بهش غلبه کنم…
به امید روزهای الهی دیگه…..و این داستان برای همیشه ادامه دارد..و برای رشد و بزرگ شدنمه….و من الگوهام شما استاد عزیزم و بچه های این سایته…