چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد - صفحه 43 (به ترتیب امتیاز)

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    ندا سادات گفته:
    مدت عضویت: 1526 روز

    سلام به استاد عزیزم و مریم جون زوج خوشبخت ،️که الگوی عالی برای من هستید ️

    استاد حرفاتون به دل میشینه فرکانس هایم با این حرفهاتون عوض شده استاد از خدا درخواست دارم انشالله به آمریکا مهاجرت کنیم و همسایه شما بشیم به امید الله

    استاد همه چی عالیه به لطف خدا

    و جزو 5 نفر اول زندگی ام هستید ️ از صبح تا شب فایل هاتون رو گوش میدهیم و تمرین ها رو انجام میدهیم ،و شب هم زندگی در بهشت و سفر به دور آمریکا را میبینیم

    و با آرامش سوت زنان داریم زندگی را زندگی میکنیم به لطف الله

    در پناه الله یکتا شاد باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      مریم گفته:
      مدت عضویت: 995 روز

      سلام دوست عزیز

      انشاالله مهاجرت میکنی چون درخواست به جهان هستی دادی

      خدا رو شکر راضی هستی

      آفرین که داری فایل گوش میدی

      تحسینت میکنم که تمرین انجام میدی همین که آرامش داری بزرگترین نعمت هست

      امیدوارم از نتیجه هات برامون بگی

      در پناه خداوند باشید

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  2. -
    سهیلا عبدی گفته:
    مدت عضویت: 1192 روز

    سلام به خانواده پراز،عشق عباسمنش

    استاد من سالهاست که ناخنم رو کاشت کردم و انواع رنگ ها رو لاک زدم ولی دی ماه لاک قرمز زده بودم و برادرم رو از دست دادم و از اون موقع هر وقت لاک قرمز میدیدم حالم بد میشد و کلی خاطره بد برام تداعی میشد

    فایلرارزشمندتون رو که گوش دادم یاد این قضیه افتادم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  3. -
    محمدامین میرآخورلی گفته:
    مدت عضویت: 880 روز

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته دقیقا کل مطالب این فایل مشکل بزرگ من

    فقط کافی بعد از هزار بار اتفاق خوب یه اتفاقی که تا الان همشه اوکی بود بد پیش بره یعنی چنان ترسی منو میگیره که تامرز سکته میرم و دیگه جرعت انجام دادن ان کار را ندارم یا با کلی ریسک و استرس این کار هارو انجام میدم

    برای مثال پارسال من داشتم قفل مغازه رو باز میکردم که ناگهان شیشه سکوریت که قفل بود بر اثر فشار شکست و خورد شد روم و چون مغازه ما دهنه بزرگی داره و شیشه خورش خیلی زیاد هر وقت که باد شدید یا طوفان میاد شیشه ها بر اثر اون نیرو تکون میخورن و من تپش قلب میگیرم و همش منتظرم که بریزه و اعصابم خورد میشه و همش فکر میکنم بر اساس فشار نیرو یا بادی قرار شیشه خورد شه و بریزه وتاحالا با طوفان و باد های شدیدی دست پنجه نرم کرده ولی اخ نگفته

    چند روز پیشم در شهر ما زلزله ای به بزرگی 4خورده ای ریشتر امد که خداروشکر شیشه اخ نگفت و این نشون داد که وقتی بازلزله به اون عظمت که کل شهرو ترسونده بود و به خیلی ها خسارت ریز و درشت زد وحتی شیشه یه مغازه کوچولو رو شکوند در صورتی که وقتی عکسشو دیدم شیشه اون مغازه چون دهنش خیلی کم اندازه یه در و شیشه ما هم نیست ولی خب بازم این استرس هست که شیشه بشکنه

    در رابطه با همین زلزله که سه شب پیش امد خود من چون ساعت 5 صبح این زلزله عظیم امد دوشب که همش با استرس میخوابم و همش توهم میزنم توی خواب که داره زمین میلرزه و شده کابوسم یعنی تا تایم خواب میشه استرس و تپش قلب و نگرانی کل وجودم رو میگیره درصورتی که 22 سال عمر گرفتم از خدا ولی تا حالا حادثه ناگواری رو تجربه نکردم یا زلززله ای که منو به وحشت بندازه فکر میکنم این اولین زلزله ای بود که توی عمرم تجربه کردم ولی خب قول استاد میگرد میگرده یه بار اتفاق بد رو توی ذهنت تبدیل به مرجع میکنه و میگه همه شرایط خوب رو بیخیال چون فلان موضوع یه بار در عمرت رخ داده دیگه تا اخر عمر باید منتظرش باشی بهش فکر کنی و برات پیش میاد و هزاران موضوع دیگه که اینطور اتفاق ها برام افتاده و من فقط سعی کردم دو مورد اخری رو که تازگی داشت رو باهاتون به اشتراک بذارم و اگر بخوام بقیشو بگم خیلی طولانی میشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    مریم احدی گفته:
    مدت عضویت: 1009 روز

    بنام خدا

    سلام استاد عزیزم ودوستای گلم

    در ادامه چالش چگونه ذهنمان فریبمان میدهد

    به این نتیجه رسیدم که ذهن علاقه زیادی به بزرگ نمایی وفرافکنی یک مساله داره اینجوریه که میاد یه اتفاق ساده رو از دیدگاهی بررسی میکنه که حقیقت نداره ولی واقع شده

    مثال:همسرم میاد کاری رو نااگاهانه انجام میده ذهنم میاد میگه دیدی چه جنایتی کرد غیر قابل بخشش ومن میگم این یه فکت بزار بررسی کنم

    اوایلش انکار میکردم تا آسیب نبینم ،بعداحساس قربانی بودن میکردم بعد انقدر ذهنم تکرار میکرد باور میکردم بعد رفتارم نسبت بهش تغییر میکرد وتوی وجودم مجازات سنگینی براش ترتیب میدادم

    حالا دست ذهنو خوندم که میخاد از پاشنه آشیل من استفاده کنه من حق به جانب ازدید خودم به مشکل نگاه کنم وهیچ راه کاری هم نمیده اینجوری من میفتم توی سیکل رابطه سمی که تحمل میکنم سازش میکنم سرکوب میکنم ،باخودم کنار نمیام وووو…

    من بااین ذهن میجنگیدم به جای کنترلش وسعی داشتم متقاعد کنم اشنباه میکنه

    حالا میام به نجواهاش ری اکشن نشون نمیدم میدونم این همه ماجرانیست

    سهم ونقش خودمو درمیارم ازخدا هدایت میخوام اونم بهم میگه وقتی باخودم در صلح باشم کسی نمیتونه آزارم بده

    پس نتیجه میگیرم درگیر احساسات وهیجانات نشم وبا سوال پرسیدن ازذهن موضوع رو به نفع خودم عوض میکنم

    تمرین قدم دهم که چجوری بتونیم ذهنمون کنترل کنیم به این مساله از دیدگاه بهتری نگاه میکنم

    استاد عزیزم عاشقتم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    من درخشندم گفته:
    مدت عضویت: 2279 روز

    سلام خدمت شما استاد عزیز خانم شایسته بزرگوار و دوستان عباسمنشی من

    این فایل اینقدر به کام دلم چسبید که نگو و نپرس.

    به نظرم ارزش هزاران بار گوش دادن و شنید داره،

    چه آگاهی نابی .

    از دیروز که این فایل گوش دادم خیلی زندگی خودمم مرور کردم که ببینم کجاها چکارا کردم

    اولین چیزی که به ذهنم امد این بود که من هنوز گیر کردم و نتونستم بگذرم غز اون وقابع، اما ی جمله استاد گفت که انگار تو ذهنم ی نوری روشن شد و تصمیم دارم که براساس این نور و آگاهی الهی اقدام کنم

    امید که به زودی بیام زیر این کامنت بنویسم عمل کردم و شد.

    من ی دوست خیلی صمیمی داشتم مامان من و اون با هم دوست بودن بعد ازدواج هم همسایه شدندبا هم هم بچه دار شدن، که شدیم منو و دویت سابقم، خلاصه بگم که من و دوستم از نوزادی پا به پای هم بزرگ سدیم و رشد کردیم و همیشه با هم بودیم در مدرسه در بازیهامون و شب و روز…. خلاصه تا رسیدیم به دبیرستان.اتفاقات مختلفی توی خانواده ماهر کدوم به صورت مجزاو نستقل از هم افتاد اون ترجیح داد قویتر بشه که از اون وقایع بگذره و من ناخودآگاه ترجیح دادم برم تو غر و ناامیدی، یواش بواش مسیرمون از هم دور شد اون رفت سمت دوستا و دانش آموزای قوی، من که همیشه تاپ کلاس بودم در درسام ضعیف شدم و رفتم با آدمهای ضعیف

    ولی همیشه احساس میکردم اون به من خیانت کرده که منو رها کرد و رفت میگفتم اون اگه دوست خوبی بود بابد کمکم میکرد باید آگاهم مبکرد که دارم اشتباه میکنم نه اینکه ولم کنه و بره با هم کلاسی های دیگمون ….و خلاصه همیشه روی پیکان به سمت اون بود که منو رها کرد بهم توجه نکرد منو فریب داد و…..بعدش دور و دورتر شدیم تا به امروز… هر چند خداروشکر من بعد چند سال بلند شدم و تغییر کردم تا الان( با اینکه اینقدر در مورد فرکانس شنیدم و خوندم توی ذهنم این بود که من اگر جای اون بودم نمی ذاشتم دوستم ضعیف بشه بجای خذفش کمکش میکرد، اما الان میبینم حتی در نوحوانی که اصلا واژه فرکانس نشنیدی قانون ارتعلش عمل میکنه، اون منو رها کرد بخاطر تغییر فرکانسیمون) …من از این وقایع در نا خودآگاهم به این نتیجه گیری رسیدم که دوستی و رفاقت کشکه و آدمها خطرناکن و آدم نباید با کسی صمیمی بشه چون هر چقدر هم که صمیمی باشن ی روز که ی نفر بهتر، ی جای بهتر، پیدا کنند میرن پس بهتره از اول نباشن تا وقتی رفتن دردی تحمل نکنی، بببن اونی که من اینقد بهش خوبی کردم به محضی که آدمهای بهتری دید رفت و منو فراموش کرد ….. و تا الان که بیش از 20سال از اون وقایع میگذره نتونستم به آدمها اعتماد کنم و همیشه فکر میکردم میخان از من سو‌ استفاده کنند( اون هر وقت مشکل داشت من بهش کمک میکردم) … این باگ امد تا اینکه من ی رابطه خیلی خوبی که داشتم همین اواخر بخاطر اینکه میگفتم محاله ی آدم اینقد خوب باشه … خراب کردم که فقط به خودم بگم دیدی گفتم آدمها غیرقابل اعتمادن و اعتراف میکنم بیشتر کسی که در این موضوع نقش داشت خودم بودم چون میخاستم ثابت کنم که بببن آدمها بلاخره ی روزی تو رو میذارن و میرن ، همونطور که اون اتفاق افتاد تو سال آخر دبیرستان

    اما با کمک آموزهای استاد و تجاربم به خودم میگم درخشان عزیزم، تو تجارب ارزشمندی داری تو دیگه اون آدم قبلی نیستی تو آگاهتری تو قوانین الهی میدونی تو ارزشمندی تو لایقی و قطعا آدمهای هم فرکانست در زندگیت میان تو باورهایی خیلی بهتری نسبت به قبل ساختی پس نگران نباش و قلبت به روی دنیاز باز کن

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  6. -
    عرفان ملاباقر گفته:
    مدت عضویت: 990 روز

    سلام به استاد عزیزم و خانم شایسته عزیز

    درمورد تمرین :

    مورد الف: خوب یک روز من برای اینکه تصمیم داشتم برم تو طبیعت تا تو ارامش هم کلی کیف کنم هم این که روخودم کار کنم جاده چالوس و انتخاب کردم و رفتم تو مسیر رفت خیلی عالی. و خلوت رفتم یه جای بینظیر و یه طبیعت بکر کنار رودخانه پیدا کردم نشستم بعد از انجام دادن کارهام ساعت 5 بعد از ظهر بود ک تصمیم به برگشت گرفتم و وسایلمو جمع کردم و همین که وارد جاده شدم گیر کردم تو ترافیک شدید بطوری که من ساعت 12 شب تونستم به خونه برسم این که من برای اولین بار توی همچین ترافیکی گیر کردم باعث شد ک دیگه حتی کلمه جاده چالوس و فراموش کنم و ب هیچ عنوان حتی یک بار دیگر امتحان نکنم

    مورد ب:من خیلی به کوه نوردی علاقه دارم و بیشتر اوقات فراقتم ترجیح میدم کوهنوردی کنم

    خوب من تو پایین امدن کوه برای خودم اتفاقی. نیفتاده بود اما از بقیه دوستان و اشنایان چیزایی مثل زانو درد مثل افتادن هنگام پایین امدن شنیده بودم و با این که اینا برا خودم اتفاق نیفتاده بود ذهنم جوری برداشت کرده بود و بزرگش میکرد که انگار برا خودم اتفاق افتاده و منم میترسیدم ک دیگه از کوه پایین بیام بخاطر همین به جای تجربه کردن این همه کوه زیبای تهران فقط. توچال و میرفتم اونم بخاطر تلکابینش

    بالا میرفتم ب استگاه ک میرسیدم با تلکابین بر میگشتم بخاطر اینکه قله های دیگه رو بتونم بزنم و کوه های دیگه ایو بتونم تجربه کنم شروع کردم به ریشه کن کردن این ترسم که با این که خودم تجربه نکردم ولی برا خودم قفل زدم شروع کردم به باور مثبت ساختن که عشق و حال کوه ب پایین امدنشه وقتی پایین بیای تو اون ارامشت الهاماتو میتونی دریافت کنی میتونی زیباییا رو ببینی کلی کیف کنی قرار نیست اتفاقی بیفته برام حواس من جمعه خدا بامنه هدایتم میکنه

    با این باور سازی و انگیزه ای که برای تست کردن کوه های مختلف داشتم باعث شد از این ترسی

    رد بشم کلی تجربه دیگه و کلی کیف کنم

    مورد ج: در این مورد باید بگم که من یه رابطه عاطفی. داشتم که فکر میکردم اخرت عشق و عاشقی بود و تو هر زمینه درجه یک بودیم

    من که کاملا انسان اجتماعی هستم دوست دارم تو جمع باشم شلوغ کنم کلا ازاد باشم تو این رابطه تمام این ازادی. گرفته شده بود ازم و من فکر میکردم که طبیعتش. اینه و باید اینطوری باشه همه همینطورن. رفته رفته ارتباطام با یسریا قطع شد نتونستم ارتباط بگیرم یعنی که ادامه بدم

    هرکیم بهم میگفت میگفتم تو نمیفهمی ولی با پیدا کردن استاد و روی خودم کار کردنا و تغییر باورا باعث شد بفهمم ک اون رابطه اشتباه محظه اول سعی کردم با معرفی استاد و حرف زدن راجبش. متقاعدش کنم ولی دیدم فاییده نداره و مطممن بودم که ادامه با این شخص رسیدن به اون هدفایی که من تو نظرم بود یجورایی. غیر ممکنه و با تغییر. باورام با این که4 سال تو رابطه بودم و یجورایی سخت بود ولی این کارو انجام دادم و یک سال تنها بودم و فقط داشتم رو خودم کار میکردم و یاد گرفته بودم با تنهایی خودم لذت ببرم و بعد از یک سال تنها بودن با کاردن روی خودم و فهمیدن یسری چیزا هدایت شدم تو رابطه ای که واقعا فوق العادس و هم مداریم اتفاقا اون هم جزو خانواده عباس منشه و الان میفهمم رابطه ی. عاطفی یعنی چی و اونی که من داشتم و اصلا نمیشه اسمشو بزاری رابطه

    مورد د: با این راهکار که حتما هدایت خداست که من این مدت باید اینجا صبر کنم

    هر اتفاقی به نفع منه و در جهت رسیدن به اهدافمه حتی اتفاق های. ب ظاهر بد

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  7. -
    میثم شریفی گفته:
    مدت عضویت: 1313 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان

    من یک بار ساعت 12 شب از یک خیابان خلوت پیاده میرفتم و یه برگه سندی گُم کرده بودم و کاملا ذهنم متمرکز این بود که این برگه سند و کجا مونده فردای اون روز هم می خواستم ماشین رو بفروشم و تو مسیری که میرفتم تاریک بود و خلوت و یک لحظه به اندازه یک ثانیه این فکر اومد تو ذهنم نکنه دزدی چیزی بیاد وسایلم و سرقت کنه

    ( چون زیاد شنیده بودم با چاقو میان زور گیری میکنن )

    و تمام همین جمله اومد و با موبایلم سرگرم شدم به زنگ زدن اینور و اونور پیگیر سند شدم که یک دفعه یه موتور سوار اومد خیلی راحت گوشی من و دزدید رفت من چند ثانیه کُپ کردم که چی شد این شوخی بود یا جدی بود تا به خودم اومدم متوجه شدم بابا دزد اومد گوشی تو برد .

    م بعد ها که با قانون فرکانس آشنا شدم متوجه شدم که خودم اون دزد رو جذب کردم و دعوتش کردم به اون مسیری که من بودم .ولی ..

    من بعد از این تجربه که حدود 6 سال ازش میگذره هر موقع تو خیابون قدم میزنم مراقب هستم گوشیم و ندزدن .

    اگر تو خیابون یک لحظه گوشی دست بگیرم و از پشت صدای موتوری بیاد سریع خودمو جم و جور میکنم ترس میاد تو جونم.نکنه دزد باشه

    با اینکه الان قشنگ قانون رو درک میکنم و همیشه تو کسب و کارم تو روابطم اگر مشکلی پیش بیاد ،

    همیشه میگم خیر و واقعا به خیر میگیرم و از اون تجربه درس میگیرم برای قدم بعدی و با منطق یک نتیجه خوب رو مثال ذهنم میزنم که یادت میاد اون اتفاق به ظاهر بد افتاد بعدش چقدر برات خیر رسوند . با این مثال ها ذهنم رو آروم میکنم و میگردم از اون اتفاق یه نکته مثبت بیرون میکشم و تو ذهنم هی تکرار میکنم تا ذهنم آروم بشه .

    .

    اما این یه مورد دزدی. اینکه همیشه مراقب هستم ماشینم و کجا میزارم چیز با ارزشی تو ماشین جا نمونه میدزدن . یا همیشه ماشین رو توی پارکینگ باید پارک کنم حتی اگر مهمان هم باشم یه پارکینگ پیدا میکنم ماشینم و از ترس دزدی پارک می کنم جای امن و اینجوری فکرم آروم میشه .

    باورتون نمیشه حتی تو خیابون یکی رو میبینم تو شرایطی که موبایلش و خیلی راحت می تونن سرقت کنن بهش تذکر میدم مراقب باش اینجوری خیلی راحت گوشی تو سرقت میکنن .و فکر می‌کنم کار خوبی کردم حس خوب میگیرم

    خیلی تلاش می‌کنم بهتر شدم. ولی این افکار تو ناخودآگاه ذهنم هست و هرچقدر میام بی خیال باشم و بهش فکر نکنم اما ذهنم یادآور میشه که مراقب باشم نکنه اتفاق نادلخواه برام بی افته

    این مثال رو هم همیشه میزنم که بابا هزار بار پیش اومد حواست نبوده گوشی تو یه جا جا گذاشتی برگشتی کسی بهش دست نزده بود

    چند بار ماشینم و تو خیابون پارک کرد بودم و در های ماشین و فراموش کرده بودم قفل کنم و یک شبانه روز در ماشین تو خیابون باز بود ولی اتفاقی نیافتاد خیلی از این مثال ها براش میارم اما باز اگر تو شرایط و موقعیت نادلخواه قرار بگیرم ذهنم سریع من روهوشیار میکنه تذکر میده مراقب باش نکنه

    از دوستان کمک می خوام بگیرم که چطور ذهنم و کنترل کنم چه باورهایی باید بسازم که ذهنم بتونم تو اینجور مواقع کنترل کنم و تو این مورد رها باشم ؟

    ممنونم و سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    ارشیا علیزاده گفته:
    مدت عضویت: 911 روز

    درود بر استاد عباسمنشِ گرانقدر،

    بانو شایسته ی گرامی،

    و تمامِ همراهانِ جان.

    آشنایی من با استاد 565 روزِ است،

    حتی بیشتر!

    ولی این اولین باره که تصمیم به نوشتن داخلِ سایت میگیرم.

    گاهی باید فقط رها شد، فقط رها کرد،

    من امروز رو از نیمه؛ وقتی آسمونِ مازندران تاریک-روشن میشد، دم دمایِ غروب، خودم رو رها کردم.

    فنجونِ نسکافه رو لب سوز و دلپذیر آماده ی نوشیدن کردم. صدای استاد رو پخش کردم و از پنجره ی بزرگی که تمام وجهِ شرقی اتاقم رو گرفته، به آسمونِ بیرون و هوای ابری زل زدم!

    این روزا سبکی از مشکلات رو تجربه میکنم که برای من جدید، خاص و غریبه!

    لحظاتی، چند ساعتِ کوتاهی فراموش کردم هرچی که از استاد عباسمنشِ عزیز یاد گرفتم.

    ولی برگشتم، خیلی زود به دنیای خاص و قشنگِ خودمون برگشتم. خیلی زود به زندگی و پارتنرم و زیبایی های جهان برگشتم.

    ردپایِ اول من حال و هوای زیبایی گرفت. حال و هوایِ نسکافه، آسمونِ پاییزیِ تابستونِ مازندران!

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    رضا مومنی ۲ گفته:
    مدت عضویت: 813 روز

    بنام آنکه نعمتش بی انتهاست

    سلام و صلوات بر استاد و عوامل ارزشمند سایت و دوستان فردوس برین

    از زره به دریا

    مچکرم …

    به خاطر بالهام،

    بله ذهنم با باورهای پیر به بنده می گفت:

    تو کیستی و چیستی ؟

    مانندت که و چه !!!!

    و به که و چه می مانی؟

    …. بلکه بر باور پیری چون تو برترم و بر باور جوانی چون خود کمترم.

    نه بازنده ای ناتوان و نه مطرودی از یاد رفته،

    نه برنده ای کهن و نه اطمینانی صریح،

    نه مایوسی ناچار و نه متکبری بی نیاز،

    نه گستاخی سمج و نه تحفه ای برتر،

    استاد باوفایم مچکرم

    کسی که بالهام را بار کرد

    به خاطر نعمتی به این عظمت از یار و یاورم مچکرم،

    …که توان پرواز در نسلم بوده مچکرم،

    مچکرم

    و …

    و اما شما یاران،

    “پرواز کن حتی اگر بیش از جوجه کرکسی نباشی”

    دنیایتان به کام و آخرتتان به تام

    دوستدارتان زره

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  10. -
    ساناز جمشیدیان گفته:
    مدت عضویت: 882 روز

    چقدر خوب بود این فایل استاد

    چقدر من بودم متاسفانه یکبار دوستاموددعوت کردم شامم خراب شد و من تا مدتها حالم بد بود حتی فکر این بودم مجدد دعوت کنم اما ترس داشتم نکنه باز خراب شه چقدر خودمو اذیت کردم و سرزنش کردم بعد الان که گفتید دیدم بارها عالب غذا پختم دفعه اخر دوستای دیگم که اومدن انقدر بوی عطر غذام همه جا پیجیده بود که هر مهمونی وارد میشد میگفت چه کردی پایین بوی غذات میاد و چه عطری و بارها عالی بودم اما اون یکبار بارها اذیتم کرد الان دیدم خب عادیه خراب شدن اتفاق عجیبی نیست براب خودمم مثال زدم بارها شده من رفتم خونه بقیه غذاشون خراب شده ولی من اصلا یادم نمونده گفتم اتفاقه دیگه ولی برای خودم بارها سرزنش بوده

    الان فهمیدم چقدر دارم اشتباه میکنم و این حرفهای شما عالی بود

    تصمیم گرفتم هر بار اتفاق ناگواری شد همون موقع اتفافات مثبت قبل مرور کنم تا انقدر عمیق نشه

    ما در مسافرت پارسال دعوایی داشتیم من هنوز که هنوزه دلم نمیخواد برم شمال و حتی خیلی تفریحات از دست دادم الان دقیقا به خودم کفتم مگه هر سال شمال نرفتب عالی بود حالا یکبار شد ایا باید دیگه نری

    و برای حل این موضوع به خودم گفتم باید در اولین فرصت بری این داستان تمومش کنی

    و حتی میبینم بقیه هم همین اتفاق براشون افتاده

    من از یک موضوعی که میترسم دیکه سراغش نمیرم ولی دقیقا این بزرگترین اشتباه من بود الان میدونم باید باورهامو درست کنم و مجدد برم انجامش بدم

    حتی گاهی اتفاق هم نیفتاده برام بقیه میگن من میترسم در واقع ادم بیش از حد محتاطی هستم وقتی یکی بگه فلان منطقه خوب نیست من دیگه نمیرم درصورتیکه مگه من تجربش کردم نه

    مگه من همون ادمم نه

    من هر روز دارم عالی تر میشم و خدا هر روز مراقب منه و اگه اتقذر دارم روی خودم کار میکنم قدم برندارم پس این چه تمریناتیه که میکنم

    وای استاد این فایلتون عالی بود چقدر برای من درس داشت

    چقدر باید شروع کنم به نترسیدن و انجام کارهایی که قبلا رها کردم

    استاد بی نظیرید

    نمیدونید چقدر همش من بودم هر قسمت میگفتید میکفتم منم که همینم

    استاد ممنون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: