https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/05/abasmanesh-3.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2023-05-14 01:05:402025-03-07 07:49:43درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
693نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
واقعا خوشحال هستم که این چند روز داره اینقدر نکات مهمی برای گذاشتن فایل های جدید به شما الهام میشه. واقعا که آگاهی پشت آگاهی میاد و گاهی این جریان اینقدر شدیده که آدم احساس میکنه اگه ده تا فایل هم به بررسی و آنالیز این آگاهی ها بپردازه هنوز جا برای صحبت هست.
من یه چندتا نکته ی زندگی ساز از این فایل بگم و بعد در حد خودم جواب سوالهای فایل رو بدم.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 1:
چیزی به نام استعداد در زندگی وجود ندارد. استعداد یک توهم بیش نیست. اگر شمایی که داری این جمله رو میخونی فکر میکنی که در کاری استعداد نداری سخت در اشتباهی؛ شما فقط دو چیز نیاز داری: استمرار و اصلاح. این دو ویژگی میتونن توانایی شما رو در هر مهارتی که فکرشو بکنید از این رو به آن رو کنند. شما میخوای فلان مهارت رو یاد بگیری که فکر می کنی خیلی هم سخته اوکی مشکلی نیست بیا و از همین امروز روزی یک قدم به سمتش بردار و استمرار نشون بده؛ طی قدم هایی هم که برمیداری هرروز یه نقطه ضعف رو نسبت به اون مهارت از بین ببر یا نقطه ی قوت بساز. هرروز اینکار رو انجام بده و بعد از یکسال بیا ببین در نقطه ی شروع کجا بودی و حالا کجا هستی. سپس سال بعد رو شروع کن با استمرار بیشتر و باز هم اصلاحات هرروزه. با این روند شما هر مهارتی که در ذهنتون بیاد یا حتی در ذهنتون جا نگیره رو میتونید مسلط بشید. پس همین امروز تصمیم جدی بگیر که مفهومی به نام استعداد رو کلا از ذهنت بندازی بیرون و به دست زباله دان تاریخ بسپاریش.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 2:
در حرکت به سمت هدفها گاهی پیش میاد که هدف نهایی ما بسیار دور از دسترس هست و فرسنگ ها از وضعیت فعلی ما فاصله داره. در این مواقع بهترین راه نزدیک شدن به هدف اینه که بیایم آنالیز کنیم که برای قدم برداشتن به سمت این هدف دور من برای همین امروزم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ساعت بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک دقیقه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ثانیه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ دوردست ترین هدفها هم از همین ثانیه ها در تعداد زیاد محقق میشه. پس از امروز فقط قدم بعدی رو نگاه کن؛ فقط امروز و این ساعت و این دقیقه و این ثانیه رو بهتر زندگی کن و وقتی که تونستی هزاران یا ملیونها ثانیه ی خوب رو کنار هم بچینی اونوقت هدفت به بهترین شکل ممکن محقق شده.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 3:
استمرار داری، اصلاح همیشگی هم داری، فقط هم روی قدم بعدی تمرکز میکنی ولی اینو بدون که باید صبور باشی. اگه استمرار، اصلاح و تمرکز روی قدم بعدی دومینوی رسیدن به هدفت رو خیلی تر و تمیز چیدن و دارن تو رو در کمال آرامش به اون نزدیک میکنن در نقطه ی مقابل عجله قرار داره که مثل اینه که یه سنگ برداری و بزنی به دومینو. چه اتفاقی میفته؟ تمام اون دومینویی که اینقدر تر و تمیز چیده بودی ریزش میکنه و دوباره باید از نو شروع کنی. همیشه به عجله به این چشم نگاه کن تا هیچوقت حتی به ذهنتم خطور نکنه. اینو بدون که اکثر عجله ها در رسیدن به هدف ناشی از کمالگراییه و کمالگرایی ناشی از عدم عزت نفس.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 4:
دوستان واقعی الله، انسانهای همیشه موفق و سعادتمند نه غمی دارند و نه ترسی. این رو بدون که غم ناشی از تمرکز ذهن بر گذشته و احتمالا شکست هایی بوده که تا به حال داشتی. و ترس ناشی از تمرکز ذهن بر آینده و احتمالا مسیر پر پیچ و خمی است که روبروت قرار داره. در نتیجه انسان سعادتمند جدا و رهای از هرچیزی است که مربوط به گذشته یا آینده باشه. انسان سعادتمند با زندگی در لحظه و برداشتن قدم های کوچک تکاملی آینده ی خودشو میسازه و گذشته ی خودشو هرچقدر هم ناجور بوده جبران میکنه. در واقع تنها با زندگی در لحظه ی حاله که میتونی با هر سه زمان گذشته، حال و آینده احساس عالی رو تجربه کنی. همونطور که یکی از بهترین روشهای ترک اعتیاد که معمولا خیلی جواب میده و استاد هم اشاره کردن در فایل اینه که میان به فرد معتاد میگن شما همین لحظه ی الان رو مصرف نکن، پاک باش. مثلا الان دلت میخواد مواد بزنی به خودت بگو اشکال نداره به تعویق میندازمش؛ مثلا شب میکشم ولی الان رو پاک باشم. دوباره شب که میشه بگو حالا دیگه بزارم فردا صبح، امروزو کامل پاک بگذرونم. و فقط خدا میدونه که چقدر این روش به تعویق انداختن تا حالا کمک کرده به درمان خیلی از عزیزانی که تا ته خط رفته بودن.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 5:
کنترل ذهن یعنی کنترل زندگی. چون تک تک اتفاقات ریز و درشت زندگیتون از ذهن و باورهاتون سرچشمه میگیره. ذهن ابزار بسیار قدرتمندیه که میتونه شما رو تا عرش خوشبخت و سعادتمند کنه یا در نقطه ی مقابل شما رو به اعماق گرفتاری ها بفرسته. چه ابزاری قدرتمندتر از ذهن رو سراغ دارید که چنین کارهایی ازش بربیاد. آیا برای کنترل صفر تا صد زندگیمون ارزشش رو نداره که کنترل ذهن رو تمرین کنیم. البته که کنترل ذهن کار ساده ای نیست. ولی ارجاع میدم شما رو به نکات زندگی ساز شماره ی 1 تا 3. از همون نکات اگه برای کنترل ذهن هم استفاده کنید بعد از مدتی به صورت اتوماتیک ذهنتون باهاتون همراه میشه. و چقدر زیباست که انسان بدونه کنترل کل زندگیش رو در دست گرفته و چقدر میتونه سپاسگزار این امر باشه.
خب بریم سراغ سوالها:
مثالی از احساس عدم لیاقت دارم؟ البته که دارم. من بیشتر مثالهایی که دارم راجع به درس و دانشگاه و این چیزهاست چون بیشتر زندگیم رو در حال یادگیری بودم. یادمه دانشگاه که بودم دوران لیسانس خب نمراتم همه عالی بودن؛ البته بودن یکی دوتا خانم در کلاسمون که اکثر مواقع نمراتشون از من هم بهتر میشد ولی یه چیزی برای همه ی بچه های کلاس خیلی عجیب بود و اون اینکه من شاید با تلاش و درس خوندن به اندازه ی یک سوم اون دو تا خانمی که بعضا نمراتشون از من بهتر میشد به اون نتیجه میرسیدم. یعنی اونها سه برابر من بیشتر درس میخوندن و تلاش میکردن تا بتونن یکی دو نمره بالاتر از من بیارن. این باعث شده بود که حتی خیلی ها به من شک کنن بگن تو چیکار میکنی که اینقدر راحت نتیجه میگیری و از این حرفا. کار به جایی رسید که من حتی تو برخی از درسها با همون یک سوم تلاش شروع کردم بالاترین نمره بشم یعنی حتی از اون دو تا خانم هم پیشی گرفتم و خودم کم کم این حس اومد سراغم که من واقعا لیاقت ندارم که ماکسیمم این درس بشم. وقتی میدیدم که بقیه اینقدر تلاش کردن و نمرشون کمتر از من شده خودم یه جورایی خجالت میکشیدم. در نهایت این حس باعث شد که نمرات من شروع به افت کردن بکنه و نکته ی جالب اینه که من برای اینکه دوباره بتونم نمرات عالی بگیرم مجبور شدم تلاشم رو سه برابر کنم یعنی برای برگشتن به موقعیت قبلیم مجبور شدم من هم به اندازه ی بقیه ی کلاس تلاشم رو بالا ببرم. این اثر احساس عدم لیاقت در من بود.
در مورد مثال احساس قربانی شدن میتونم باز هم مثال درسی بزنم ولی برای اینکه تنوع بشه یه مثال ورزشی میزنم. همونطور که قبلا گفتم من معمولا توی تورنمنت های پوکر شرکت میکنم و عاشق اینم که تواناییهام رو با بقیه ی افراد جهان محک بزنم. گاهی میشد که توی تورنمنت ها تا اواسط اون من چیپ لیدر (اصطلاحی توی بازی پوکر به معنی اینکه شخص تا اون لحظه رده ی نخسته و بیشترین مقدار چیپ رو داره) بودم و یه دست خیلی خوب هم برام میومد که فکر میکردم دیگه الان حتما این دست رو میبرم و باز هم مقدار چیپ هام بیشتر میشه ولی اتفاقی که میفتاد این بود که یه نفر میومد با یه دست خیلی ضعیفتر میبرد و من همینطور تو ذهنم نجوا میومد که نرم افزارشون مشکل داره، یا اون شخص تقلب کرده، حق من بود این دستو بگیرم و از حرفا. نتیجه ی این گفت و گوهای ذهنی من کار رو به جایی میرسوند که من تصمیمات احساسی میگرفتم و شروع میکردم به از دست دادن چیپ هام. و حتی در مرحله ی بابل بلست (مرحله ای توی تورنمنت های پوکر که تعداد زیادی از افراد ضعیف حذف می شوند) از بازی کنار میرفتم. بعدش باورم نمیشد که من تا همین چند دقیقه ی پیش چیپ لیدر بودم و الان حذف شدم. این نتیجه ی احساس قربانی شدن سر یه دست ساده بود.
دو نکته ی کوچولو هم در آخر میخوام بگم:
1- اهمیت داشتن احساس شوق برای انجام دادن کارها به نحو احسن. و این موضوع خصوصا در مورد کارهایی که پرفورمنس هستند یعنی شما در لحظه داری حرکاتی رو انجام میدی خیلی مهمه. کارهایی مثل بازیها، ورزش، نواختن ساز و رقصیدن نمونه هایی از پرفورمنس هستند که احساس شوق میتونه کیفیت انجام این کارها رو چندین لول بالاتر ببره.
2- لذت بردن حتی از کمترین امکانات و ساده ترین چیزها. یاد یکی از خاطراتم افتادم. زمانی که من بچه بودم خیلی فوتبال دوست داشتم و همیشه اگه میخواستم به اوج لذت برسم چند نفرو جمع میکردم که با هم فوتبال بازی کنیم. برخی روزها پیش میومد که توپ نداشتیم، یا توپمون پاره شده بود، روز تعطیل بود و مغازه ای باز نبود که بتونیم بریم توپ بخریم. تو این لحظات همه ی بچه ها جا میزدن و میگفتن خب دیگه توپ نداریم و بریم خونه ولی من اینقدر فوتبال برام لذت بخش بود که نمیتونستم ازش بگذرم برای همین فکر خودمو به کار مینداختم ببینم چیکار میتونم بکنم. خلاقیتم گل میکرد و ارزش برخورد با تضاد خودشو نشون میداد. یکی از کارهایی که میکردم این بود که کلی روزنامه جمع میکردم و شروع به فشرده کردنشون میکردم همینطور فشارشون میدادم و گردشون میکردم. وقتی تعداد زیادی روزنامه رو دور هم میپیچیدم و فشرده میکردم مثل یه توپ گرد میشد و به همون اندازه. حالا فقط نیاز به روکشی داشت که بتونه روزنامه ها رو در اون وضعیت حفظ کنه. برای این کار هم از چسب های قوی لوله که معمولا به رنگ مشکی بودن استفاده میکردم و دور اون توپ ایجاد شده میپیچیدم. نتیجه ی کار توپی بود که نه تنها گرد و قشنگ بود بلکه وزنش هم مناسب بود و حتی دیگه این عیب توپ واقعی رو نداشت که سوراخ بشه یا بادش خالی بشه. با همون توپ دست ساز شروع میکردیم به بازی و کلی لذت میبردیم.
از بدو شروع صحبتهاتون،به تنها چیزی که میتونم بگم بیشتر مشتاق شدم این بود که در مورد درس گرفتن از بازی و ارتباطش با زندگی میخواستین بگین و شگفتزده شدم..چرا که دوست دارم همیشه ارتباط بین بازیهایی که انجام میشه در زندگی رو بدونم بهتر میشه درک کرد…واقعا اگه ورزش نکنیم نابود میشیم و همه موظفیم به انجام این تکلیف و تحرک ..همیشه از کودکی دوست داشتم بدونم رابطه پاس در فوتبال ،به چه چیزی در زندگی میخواد اشاره کنه!؟اما همیشه تا زمانیکه یادمه میگفتن:زندگی می بازی شطرنج میمونه..اگه شاه اینکارو کنه و سرباز اون کارو بکنه و…و من هیچ چیزی از شطرنج نمی دونستم و علاقه ای بهش نداشتم ، اما خواستم یاد بگیرم اما تا حدودی فقط حرکاتشون رو فقط بعضیاش یادم میموند..اینکه بازی پینگ پونگ شما عزیزان ،اینهمه درس زندگی می آموزه،اینکه دیدگاه یک شخص نسبت به بازی فقط سرگرمی و وقت گذروندن نیست و اینکه بخواد با بازی کردن روزمرگیهاش رو پر کنه و. .دلایل دیگه … بسیار لذت بخش و دوست داشتنی و عاشقانه است…این روزهایی که خودمو متعهد کردم به اینکه دوره عزت نفس رو زندگی کنم و عملش کنم و همه چیز عزت نفس هست..میخوام این فایل آموزشی پر از محتوا و درس زندگی رو به فایلهای عزت نفس اضافه کنم و آگاهی های نابش رو درونی کنم که بشه رفتار و کردارش و زندگی کنم همون روز رو با لذت و شوق و سپاسگزاری لحظه ای از نعمت های بیکران خداوند..
استاد واقعا میگم ، هروقت غروب آفتاب رو که می بینم و زیبایی های وصف ناشدنیش رو تماشا میکنم ،اشک تو چشمام حلقه میزنه و خدا بهم میگه:عشقم بیا ببین و حال کن چی واست نشون میدم..و این رو به شخصه درک کردم که خدا زیبایی های رو بیشتر بهم نشون داده..یا از ابرهای بشدت عاشقانه ای که در آسمان شهر میبینم..استاد میشم سربه هوای دوست ،که هرچه داریم از اوست..دییووونه میشم..پر میکشم و دوربینم رو برمیدارم و عکس میگیرم و اطرافیان میگن انگار تا حالا ابر ️ ندیده ..تا بحال غروب ندیده!و من میگم چون دیدم میام که دوباره ببینم(به خودم میگم عاشقم،عاشقی که از دیدن نعمات سیر نمیشه)..
میدونین چیه استاد نازنین و مریم جان..وقتیکه یه وقتایی میشینم و به مهاجرت فکر میکنم،میگم مهاجر هستم ..چراکه قلبم به سویی مهاجرت کرده که خدا میدونه..دلم گرم میشه به خدایی و جهانی که فرکانسی که دریافت میکنه همسنگ باهمون رو برام میفرسته و به شدت پایبند به این قانون کاشت و برداشت هستم ..من مهاجرت کرده ام با دل خویش تا برود تنم بر سر خویش..(فی البداهه اومد دیگه)..
چقدر قشنگ و دوست داشتنی در مورد بازی صحبت کردین و تحلیل کردین و ارتباطش با زندگی رو چه بی نقص توضیح دادین..چقدر من عاشقتونم میشم وقتی دلم رو با آگاهی های ناب از جا می کنین..یه تکون و تلنگر سنگین بهم وارد میشه.. یه بار به دیوار خونه تکیه زده بودم و ناگهان پرت شدم رو به جلو و میشه گفت انداختم دور..به خانم گفتم چی شد!؟گفت زلزله اومد..و من اون موقع در فکر موضوعی بودم و مطمئنم اگر عمیق میشد و شاخ و برگ میگرفت و ریشه میزد،اثراتش بد بود..میشه گفت اینجور تلنگری از سمت خدا ،یهویی متوجهم کرد افکار منفی رو پرورش نده..
استاد این جریان رو تازه یادم اومد ،دوست دارم بگم:
تا تقریبا 1سال و نیم پیش،قلیون میوه ای مصرف میکردم و با خواهرم و خواهرزاده هام دورهمی مینشستیم و می کشیدیم..مادرم خدا رحمتش کنه ، میگفت :سجاد عزیزم تو دیگه چرا!؟آخی ننه تو دیگه این اشتباه رو نکن،اینا دیگه گوششون نمیشنوه..توکه حرف گوش کن بودی دیگه چی شده!؟منم جوابشو میدادم که ننه،تا خودمو بهش نرسیدم ،دست نمیکشم!!اون موقع ها کتابی میخوندم که با هربار خواندنش آگاهی بهم میداد که حالم رو بهتر میکرد و احساس شگفت انگیز داشتم از دریافت آگاهی..اسمش بود معجزه گر خاموش..و این جریان تا زمانیکه من قلیون میکشیدم هی از آگاهی های کتاب دورتر میشدم.. اتفاقاتی واسم می افتاد که حال هر روزنو خرابتر میکرد..تا زمانیکه دور همی نداشتیم ،به سمت کتابم میرفتم و میخوندم و بهتر میشدم..و به این جریان پی بردم و بشدت از قلیون و بوش منزجر و سردرد میگرفتم،این در حالی بود که تو دور همی که می نشستیم قلیون می کشیدیم،تنها کسی بودم که به زور ،نی قلیون ازم میگرفتن…
و تازگیها که یکماه میشه،این روند از طریق شخصی بهم پیشنهاد شد که سیگار کاپیتان بلک اصلی رو داشت و می کشید و هرزگانی که به قولا تفریحی مصرف میکرد ،به سمت خودش کشوند که بریم بکشیم که این سیگار فرق داره نسبت به بقیه سیگارها و طعم کاکائو رو زیر لبت با هربار کام گرفتن حس میکنی..انگار نه انگار که من دوره عزت نفس گوش میدم و بلد نبودم نه بگم که مبادا دیگه باهام برخورد همیشگی و مهربونیت رو نداشته باشه..(شرک ورزدیم)و گفتم باشه بریم میکشیم،جای دوری نمیره ،یکبار که آدم معتاد به سیگار نمیشه..! خلاصه موتورو هندل کردیم و رفتیم یه فضایی که هم گپ بزنیم هم کامی بگیریم ازین طعم کاکائویی به واسطه سیگار..خلاصه کشیدمو گفتم به به چه بویی هم داره و ایشون هم تایید میکرد چه حالی میده نه !؟ منم میگفتم آآره بابا..(وقتی عزت نفست با نگفتن نه لطمه دار کردی،لاجرم تا آخرش اوکی میدی و آآآررره خوشگلی میدی به درخواست شیطان در قالب دوستهای دروغین و دشمنان راستین)..خلاصه اون شب تمام شد..
فردای شب بعد ؛ذهنم انگولکم میکرد:برو یه نخ دیگه ازش بگیر و امشب و تنهایی باخودت حال کن..!
منم پیشنهادمو به دوست دروغین دادم و بله که اوکی میده سجاد عزیزم چرا که نه..!همون شب هم با نخ بعدی به تنهایی سپری شد،اونم چی!؟که مثلا زیر آسمون پرستاره و ماه قشنگ و هوای خوش تابستان ،داشتم کام میگرفتمو حالی به حالی که چه حالی میده،و شیطان پر فریب و حیلت ساز باهام همکاری میکرد..خلاصه این جریان همینجوری تا 1 هفته ادامه دار شد ولی نه هرشب..سه شب درمیون..شب آخر کام آخر به خودم قول دادم که این آخرین نخ و سیگار عمرم هست،خیلی عجیبه که شبهای بعد اصلا مزه سیگار شب اول حس نمیشد ابدا..و من داشتم از خودم در موقع کام گرفتن سیگار ،زده می شدم..
نکته جالب این جریان تو این بود که خود شخصی که سیگار بهم میدم میگفت آخرین بار اسفند1401کشیده و دیگه نمیکشه تا 4ماه دیگه..ولی فردای اون شب تا از روبروی مغازه رد شد،تا بحال ندیده بودم اینجوری با سرعت بگه بیا…من که برام عجیب بود،در مغازه رو بستم و رفتم سمتش..بهم گفت بریم امشب!؟با اشاره گفتم سیگار!؟اوکی داد..منم گفتم اوکی،البته یادم بود تو چند شب اخیر داشتم چه لطمه ای به خودم میزدم و چه قولی به خودم دادم..خستتون نکنم عزیزای دلم که میخونید، رفتیم سر جای قبلی..سیگار رو در آورد و اول به من داد ،بعدش خودش برداشت گذاشت زیر لب،فندک رو زد و من با کمال قاطعیت نه رو بهش گفتم که از سیگار زده شدم و دیگه قصد کشیدن ندارم،ایشون جا خورد و گفتش: إ ؟! واقعا!؟اگه میدونستم نمیکشی که بهت نمیگفتم بیایی!مزاحمت نمیشدم که مغازه رو بستی بخاطرمن..و با تاکید من رفتم چون خواستم به قولم عمل کنم در وجود شرایط .. میتونستم جلو مغازه ش بگم نه و بگم مشتری دارم ، یه وقت دیگه..و دوست داشتم سر موعد «نه» بگم..میدونید امتحان رو پس دادم و همون غروری (عزت نفسی )که باید هر شخص برای نه گفتن داشته باشه رو کسب کردم..خیلی حس عالی داشتم..حالم اوکی شد و اون موقع سینه ام سپر شد در مقابل وسوسه های ذهن و شیطونی که واقعا تا دچارش نشه آدم،نمیدونی که از جنس چه کسانی ورود میکنه و اگر عزززت نففسسی که استاد عزیزم تاکید میکنه رو نداشته باشی به قهقرا میری لاجرم.. چون بدستش نیاوردی..
عاشق تک تک این جمع عاشق خدا که خدا هم عاشقشه هستم..
بارها و بارها تو زندگیم احساس عدم لیاقت کردم،چقدر رشد کرده بود تو وجودم و نااگاهانه بهم حمله ور میشد با افکاری که داشتم فکر میکردم نباید به راحتی پول داشته باشم وخرید کنم و به مسافرت عالی برم و باعث میشه که پول بیاد به حسابم و از دست بدم
احساس قربانی شدن که همیشه داشتم و خودم و قربانی میدونستم و نتونستم به خواسته های که داشتم برسم
و من تو بازی هر موقع یه بازی میکردم نمیتونستم بازی کنم میگفتم من نمیتونم با طرف مقابلم بازی کنم من استعداد ندارم من تواناییش و ندارم و خودم و مقایسه میکردم با اون طرف که حرفه ای است و باعث میشد که دیگه نرم طرف بازی و خودم و سرزنش کنم و طرف هیچ بازی نرم
یا اینکه موقعی که خواستم یه آموزشی ببینم و عجله کردم برای یاد گیری و دوباره خودم و سرزنش کردم چرا من یاد نمیگیرم من استعداد ندارم اون خیلی باهوشه و دوباره استپ میکردم و ادامه نمیدادم
ولی خدایا هزاران هزار مرتبه شکر که با آگاهیهایی که از دوره عزت نفس و عشق و مودت،قدمها و فایلهای دانلودی دارم به دست میارم و که روی خودم کار کنم وخدا را هزاران مرتبه شکر که خیلی بهتر شدم و در هر لحظه ذهنم جمع و جور میکنم و به خودم میگم من میخوام فقط لذت ببرم و شادی و تجربه کنم وتمرکز میکنم روی کاری که انجام میدم دارم نتایج فوق العاده ای میگیرم
شورو شوقی که پیدا کردم فوق العاده است
از خدای مهربان میخوام که هدایتم کنه که از این آگاهیها استفاده کنم و در عمل
که خدا آسان کنه برام همه ی اسانیها را
یکی دیگه از کارهای که انجام میدم کارها را مرحله به مرحله انجام میدم خودم و تشویق میکنم به خودم میگم ببین چقدر باهوشی،ببین چقدر خوب آموزش میبینی،جقدر توانایی داری
و سعی میکنم احساسم و خوب نگه دارم و موقعی که میرم پیاده روی با این حس و حال خوبی که دارم عشق میکنم با خدای خودم صحبت میکنم بغض گلوم ومیگیره و بخاطر این حس حال خوبی که دارم حرف میزنم باهاش و عشق بازی میکنم و اون من وهدایت میکنه به زیبایهای بیشتر
امروز موقع پیاده روی وقتی که بارون می زد به صورتم و میگفتم همینه حس خوبته که داره جواب میده بهت ،داره ظرف وجودت بزرگ میشه،داره قلبت باز میشه و من دارم این قدرت جادویی را میبینم که چقدر حس و حالم خوبه جه لذتی دارم میبینم از این پیاده روی زیبا از این صحبت کردن با خدای خودم که هر روز به شوق حرف زدن با خدا میرم پیاده روی و از بوی گلها مست میشم ،از صدای جیک جیک پرندگان لذت میبرم،از صدای بارون مست میشم ،از صدای باد مست میشم ،از دیدن درختای سرحال ذوق زده میشم ،از این ابرهای زیبا مست میشم ،از این سلامتی که دارم و شکر کزاری میکنم که میتونم پیاده روی کنم
فکر میکنم دنیا را دارم وبعضی مواقع دلم میخواد پرواز کنم از این همه حس خوبم،ماشینهای زیبا را که میبینم لذت میبرم
خدای من چقدر زیباست این غروب خورشیدت
خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر همه ی نعمتهای که بهم دادی
خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر حضور استاد عزیزم ومریم جان درزندگیم بخاطر این درسهای که بهم میدهند انشا..که آموزههاشون و در عمل اجرا کنم
خدایا هزاران هزار مرتبه شکر بخاطر حس و حال خوبم
خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر این زیبایهای که تو این فایل بود و لذت بردم از دیدنش
خدایا هزاران مرتبه شکر از درسهایی که تو این فایل گرفتم
سلامت،شاد،ثروتمند ،سعادتمند در این دنیا و اون دنیا باشند
رنگ سبز وآبی و سبزآبی وفیروزه ای واصن رنگای بی نظیر وخیره کننده آب ب همراه امواج سفید ساحل زیبا وآدم های زیبا شاد پرانرژی ودرصلح باخود
چ خونه های زیبایی چ رنگایی چ پارکینگهای تمیزوقشنگی
چ سایبونای خوشرنگی
چ ادمای خوشکل خوش اندامی
خودتونم ک دیگ گل سرسبدین نگم براتون
درونمونم ک مثه همیشه عالی فیلم گرفته
درآخرم ک اون فواره های کوچولوخیلی بامزه بودن ودوست داشتنی
درمورد موضوع فایل اولیش ک عدم لیاقته خوب رابطمه من وهمسرم بدنبود رابطه خوبی بود خداروشکر والان عالیه مثل رابطه ماتوفامیلمون نیست اصن خب قبل ازینکه اینهمه عالی بشه کمو بیش غرزدن من بودو حالا جروبحثایی داشتیم ک بیشترشم سرمسائل مالی بود بعد ک من فایلاتون رومیدیدم روابط من خیلی خیلی عالی شد بعدهمش توذهنم میومد وای مثلا چقد رابطم عالیه ینی اینقدرمیشه همه چی خوبو عالی باشه اینقدرعاشقانه اصن براذهنم انگارعجیب بودبزرگ بود بااینکه میگم رابطه ماازلحاظ عاطفی عالی بود اماهمینکه داشت ازهمه جهات عالی ترمیشد ذهنم انگارنمیپذیرفت ک من بعد فهمیدم بخاطرباورعدم لیاقت ودیگ رواین باورم تاابدکارمیکنم ینی اون لحظات ک این ازذهنم میگذشت یهو همون روز یاحالاروزبعدش ی موضوعی پیش میومدبرابحث ی موضوع الکی ولی خب من کنترل ذهن میکردم ودرنتیجه همه چی اوکی میشد ولی الان خداروشکرراحت شدم وپذیرفتم ک لایق بهترین رابطم وب همینم اکتفانمیکنم همش میگم میخوام ازین بهتربشه ک دقیقا همینجور هرروز روب عالیترشدنه خداروشکر و چندروزی هم هست ک یه مسئله مربوط ب همسرم(سیگار ک البته اونم فقط بیرون تاحالا جلومن نکشیده ) بود ک الان حل شده وچقدر خوشحالم ک یکی دیگ ازخواسته هام ب واقعیت تبدیل شد چون نچسبیدم بهش وباعشق ادامه دادم وتوجهم رو روتمام ویژگی های خوبش گذاشتم واین مسئله سیگارکشیدنش حل شد والان پاکه پاکه چقدر من کامنت دوستانی ک ترک کرده بودن چ مواد چ سیگاررومیخوندم تحسینشون میکردم انگار شوهرمن پاک شده واین نتیجه همین تحسیناست
حالاراجب موضوع مظلوم بودن ینی من همیشه خودمومظلوم نشون میدادم دررابطه بابچه هام مثلا همیشه جوری رفتارمیکردم ک مثلا چقدرگناه دارم اذیتم میکنن خلاصه رفتارم جوری بود ک برام دل بسوزونن دیگ وخب پیامدهای خوبی هم نداشت واین اذیت کردنا وشدنا بدتروبیشتر میشد وب نوعی تبدیل ب خشم وعصبانیت وحتی افسردگی میشد وتاجایی ک مثلا میرفتم توفکرخودکشی ولی خداروشاکرم ک فهمیدم این باور پشت تمام این اتفاقاته ودرجهت بهبودش قدم برداشتم وخداروشکر همه چیزعالی شده رفتاربچه هام خیلی بهترشده والان قشنگ هرجا ک این باوره میخوادکارشوکنه من میفهمم وجلوشومیگیرم وفقط سکوت میکنم وهیچ حرفی نمیزنم ک بخوان دلسوزی کنن برام مسئولیت تمام اتفاقات زندگیم روپذیرفتم ک همه چیزبخاطر افکارخودمه
من ب شخصه ازوقتی ک فهمیدم زندگی درزمان حال ینی چی همیشه حالم خوبه بقول شمامیگم من همین امروزحالم خوب باشه حتی ب اتفاقی ک یک دقیقه قبلم ک میوفته دیگ فک نمیکنم وسریع همون لحظه حالموخوب میکنم واینجوری خودمونو میبندیم ب زنجیره اتفاقات خوب
چقدریه بازی ب ظاهر ساده میتونه کلی درس زندگی بهمون بده وما ناغافل ازکناراون درسها رد میشیم اگربتونیم ب هرچیزی توزندگیمون ب چشم آگاهی خالص وقانون نگاه کنیم ودرکش کنیم وعمل کنیم زندگیمون بهشته هرروزمون پیشرفته
باتمام وجودم عاشقتونم ک اینجوری ب مادرس زندگی کردن ب شیوه قوانین بدون تغییرالهی رو یادمیدین وباعث میشین ک اون شوروشوق وانگیزه درونمون برای پیشرفت هرروز بیشتروبیشتربشه حرفایی ک زدم شاید یک صدم نکات این فایل باشه وبایدبارهاببینمش تا اون نکات گرانبهارو بکشم بیرون
سال 1400 رو با دوره 12 قدم شروع کردم تو حال خوبیم نبودما فقط تکرار میکردم وویسها رو بدون انجام تمرین درست
دلم عشق و ازدواج میخواست و هنوزم میخواد. بعد از یه جایی که فکرش رو نمیکردم یه نفر بهم معرفی شد که عجیب این آدم خوب بود. هم شرایط مالی هم پیگیر بودنش، هم خانوادگی، 80 درصد لیست خواسته هام بود.
خللاصه انقدر همه چیز خوب بود که تمام وجود من و ترس و نگرانی گرفت اصلا نمیتونستم در کنارش لذت ببرم و تو این دوران آشنایی خوب پیش برم. اون داشت درست پیش میومد پیگیر بود همه جوره اما من این پشت حالم بد بود
بله، بعد از 4 ماه رفت و آمد بهم گفت من حس میکنم تو پیگیر نیستی و علاقه ای ایجاد نشده پس ادامه ندیم. فکر کن من با ترسهام و عزت نفس پایینم باعث شدم رابطه تموم بشه. رابطه ای که خودم با فرکانسهام ساخته بودمش. و نکته مهم این بود که میدونستم دارم خراب میکنه ولی اصلا نتونستم کنترل ذهن داشته باشم.
مورد بعدی، رو رشد مالیم کار میکنم که برای عید بهم یه پیشنهاد کاری دلاری شد حتی پاسپورتمم دادم اما دوباره ترسها اومد، ترسها دقیقا شبیه همون مدل رابطه عاطفی بود.
باورتون میشه که کاری که تموم شده بود، کنسل شد!!!!!
خودم کنسلش کردم با ترسها و نگرانی ها و عدم لیاقت.
حالا همه اینها برای من درسهای بزرگی داشته.
اول اینکه نشد وجود نداره من هر چیزی رو میتونم تو زندگیم خلق کنم و بدست بیارم. فقط نکته عزت نفس و احساس لیاقت و کنترل ذهنه بعد از اینکه درها باز میشن.
دارم روش خیلی زیاد کار میکنم و منتظر معجزات خداوند هستم.
سلام و درود به استاد عزیزم و مریم عزیزم..خدارو شکر برای وجود بابرکتتون
درمورد فایل فوق العادتون تجربه خودم رو عنوان میکنم..از کودکی علاقه بسیار زیادی به خلبانی و پرواز داشتم و هیچ وقت پیگیرش نبودم و دنبالشو نمیگرفتم و همیشه احساس میکردم باید استعداد و لیاقت و توانایی خاصی داشته باشم تا بتونم پرواز رویاد بگیرم و البته اون زمان رشته دانشگاهی داشت که من نمیتونستم شرکت کنم..همیشه از سختی و دروس سنگینی که داشت و زبان انگلیسی واهمه داشتم و کنار میکشیدم تا الان که 45 سال دارم و خدارو شکر آموزش این رشته به صورت خصوصی برای هواپیماهای سبک دایر شده آموزش داده میشه و من بالاخره پا روی ترسم گذاشتم و رفتم دنبال علاقم و ثبت نام اموزش خلبانی رو انجام دادم ..جلسه اول حتی باورم نمیشد بتونم اونجا باشم افرادی که اومده بودن برای اموزش همه تحصیلات بالایی داشتن ..یکی پزشک ..یکی مترجمی زبان..یکی بورسیه المان داشت و هر کدام تقریبا زبان انگلیسی خوب داشتن..وقتی اساتید پرواز واژه های مخصوص رو بکار میبردن و دروس رو عنوان میکردن برام خیلی سخت بود ..چون هیچ گونه اشنایی در موردش نداشتم و رشته تحصیلیم رواشناسی بودو حدود 10سال از درسو دانشگاهم گذشته بود،اولش خیلی نگران بودم و با خودم گفتم ایا میتونم از پسش بر بیام!.همه افرادی که اینجان یا درحال تحصیلن یا تحصیلاتشون از من بالاتره مفاهیم رو بهتر متوجه میشن..کلی کلنجار داشتم با خودم….ولی با تمام وجود تلاش کردم و تمام تمرکزم رو روی نکات مثبت خودم گذاشتم که تا حالا از پس خیلی مسائل بر اومدم و خیلی جاها کارهای سخت رو انجام دادم..بالاخره شروع کردمو حتی با کوچکترین رشد یا یادگیری که داشتم کلی ذوق میکردم و تمام pdfجزوات رو پیرینت میگرفتم و صدای استادها رو ضبط میکردم و بارها گوش میدادم و مینوشتم و هر بار یهترو بهتر یاد میگرفتم..ولی ی وقتایی که انرژیم می اومد پایین یا خیلی سخت میشد یهو میترسیدم و تصمیم میگرفتم دبگه نرم و جالبه همش منفیها جلوم میومد و بعد که دوباره ذهنم رو مثبت میکردم شرایط تغییر میکرد..مثلازمانی که با نا امیدی و نگرانی صدای ضبط شده استاد رو گوش میکردم خیلی از نکات بنظرم سخت و غیر قابل فهم بودو حتی گریم میگرفت..ولی به محض اینکه افکارمو اروم میکردم و با انرژی مثبت دوباره همون قسمت رو گوش میدادم خیلی کامل و واضح متوجه میشدم..و این برام عجیب بود که چطور الان متوجه شدم ولی قبلش نه… ..هر وقت انرژیم پایین اومد و خواست نا امیدم کنه ..دوباره ذهنم رو نغییر دادم و تمرکز کردم روی نکات مثبتم به خودم بلند بلند صحبت میکردم که تو میتونی و بسیار باهوشی و پر تلاش ..بعد دوباره انرژی میگرفتم..اگر درسی رو یاد نمیگرفتم با شجاعت پرسیدم و مطمن بودم بالاخره یادمیگیرم.الان که دارم مینویسم اواخر کلاسهای تئوریم هست و نزدیک به کلاسهای عملی پرواز هستم و مدام از جانب اساتیدم تشویق میشم و اونها هم بارها بابت تلاشم تحسینم میکنن..و جالب اینجاست که اون دوستانی که هم دوره من هستن خیلی کمتر فعالیت داشتن ..در صورتیکه روز اول من خودم رو در جایگاه پایینتر میدیدم و فکر میکرم باید تو لول و جایگاه خاصی باشم که بتونم متوجه مطالب این کلاس بشم ولی الان با استمرار و تلاش دارم خوب عمل میکنم و خیلی خوشحالم..که تونستم تو این زمینه ذهنم رو متمرکز کنم روی موفقیت و قدم به قدم جلو برم..و حتی روی احساس لیاقت و ترسهام کار کنم و خودمو لایق بدونم ..الان من اون آدم روز اول توی اون کلاس نیستم ..خودم رو ابراز میکنم و به تواناییهام ایمان دارم..واقعا دیدم اگر استعداد نباشه ولی تلاش و پیگیری و استمرار باشه موفقیت همراهشه..استاد عزیزم و مریم عزیزم اینقدر این فایل برای من آگاهیهای زیادی داشت که دوست داشتم من باب تشکر تجربه خودم رو برای شما و همه دوستان عزیزم بنویسم..خوشحالم که پیگیر علاقم شدم و حسرتش رو برای خودم نزاشتم و اجازه ندادم افکار و ذهنیت منفی و ترسهامنو عقب بکشه..ی جورایی به خودم افتخار کردم واین باعث شده برای هر چیزی که فکر میکنم خیلی سخت و نشدنیه مقاومتم بشکنه و اینو فهمیدم توجه به مثبتها ..اتفاقات مثبت رو زیادتر میکنه و منفی هم همینطور..ترسها جلوی قدم برداشتن رو میگیره و تورو عقب نگه میداره..الان حس میکنم هرکار بظاهر محال یا سختی رو با تلاش و انگیزه وذهن مثبت و استمرار میشه انجام داد و از پسش براومد..آرزوی بهترزنها برای شما عزیزان
درود مجدد بر خانواده عباس منش . سلام بر خانواده بزرگمون
استاد با تمام وجود حرفهاتون و کنترل ذهنتون وتجربه ها تون را تجربه کردم ..
مثلا اخرین بار در یک جشنواره ورزشی در بین شرکتهامون من مربی بانوان بودم . یک مسابقه داژبال بود
با چشم خودم دیدم کارکنانی که اولین بار بود اومده بودند داژبال و والیبال فقط با حال خوب واتفاقات خوب لذت بخش
در کمتر از یک ساعت بچه ها حرفه ای شدند وبا تمام وجود می خواستند ببرند و تمرکز کرده بودند رو توانایی های خودشون
و با تمام وجود می خواستند بهترین خودشون رو نشون بدند
من به عنوان مربی وظیفه ام بود بهشون حال خوب بدم اونا همش سر کوچکترین مساله بحث می کردند . چرا لباسم سایزش اینجوری ؟. چرا رنگش فلان .؟……….. کل بازی اذیت می کردن بلافاصله من گفتگوی ذهنی می کردم سمانه خدا با تو … تو قرارشده بهترین خودت رو نشون بدی .. خدا برات سورپرایز داره . مطمئن باش بهترین بازی رو انجام می دند .. تا اخرین لحظه ناامیدم نشدم و پارسال در بین 100 تا تیم اول شدیم مدال طلا . والیبال دوم وپینگ پنگ انفرادی سوم شدم
واااای استاد چقدر خوب و عالی با مریم جان به نکات ریز و طلایی و درونی اشاره کردین من تو همین یکی دوهفته یه بازی تخته نرد نصب کردم تا تخته یاد بگیرم و از صفر شروع کردم کم کم که یاد میگرفتم کلی ذوق داشتم و خودمو تحسین میکردم حتی تو همون یکی دو روز اول هم تونستم مارس کنم حریفمو یعنی تو روزای اول از خودم توقعی نداشتم و فقط سعی میکردم از حریفم یاد بگیرم بعد کم کم توقعم رفت بالا که باید ببرم و با ترس از دست دادن امتیاز اون بازی وقتی که حتی خیلیییی جلو بودم میباختم به شکل خیلی عجیبی یهو اینترنتم قطع میشد بازی هنگ میکرد و من تمام حس هایی که گفتین از حس قربانی شدن ،عدم لیاقت حس بدشانسی تک تک شونو به وضوووووح تو این چند روز حس کردم و دیدم تو مقیاس کوچیک لحظه تو بازی تا بخوای تاس رو بندازی چه فکری میاد تو ذهنت و مثبت یا منفی چه عدد تاسی برات میاد واقعاااا برام شکفت انگیزه که شما چقدر عاااالی خودتونو شناختید و چقدر ساده و عمییییق دارید به ما اموزش میدین حتی تو فایل های کاملا رایگانتون
استاد عزیزم تو یکی از بازی ها من خیلی جاوتر بودم و حریفی داشتم که هروقت حرکت خوبی میرفتم یا تاس خوبی میاوردم با استیکر تشویقم میکرد و من لذت میبردم اما من اونو تحسین نمیکردم و به عینه دیدم که اون حریف اومد و به من رسید و درنهایت منو برد و من پشت گوشی شوک بودم الان درک میکنم چرا؟!
استاد این فایل برای من خیلی خیلی خیلیییی ارزشمند بود چون با تمام وجودم درکش کردم ازشما و مریم بانوی مهربان تشکر میکنم که انقدر عالی و زیبا با سخاوتمندی در حالی که ما داریم از دیدن اون زیبایی ساحل بی نظیر لذت میبریم با صدای دلنشین شما درس هم یاد میگیریم با تمام وجود ازتون ممنون وسپاس گزارم و از خدای مهربانم که فرصت دیدن و درک این زیبایی ها و اگاهی های ناب رو به من داد
چقدر خوب بود این فایل، بارها و بارها دارم گوش میدم…
کنترلِ ذهن
چقدر تو همه چیز تاثیر میذاره.
تو بازی، تو زندگی، تو احساساتِ آدم…
خیلی خیلی ممنونم برای این فایل
چقدر به موقع فایلها میرسن دستم.
دقیقا انگار نکاتی که باید الان توجه ویژه کنم بهشون از فایلهای شما میشنوم و میبینم.
هنوز ویدئوی فایل رو ندیدم، فعلا میخوام عمقِ مطالب شما رو تو این فایل جذب و درک کنم.
چقدر ارزشمند گفتین در مورد نجواهای ذهنی، خودسرزنشی، حس های منفی که میان و باید کنترلشون کنم.
اینکه تمرکز کنم فقط همون روز خوب بازی کنم، همون روز خوب زندگی کنم.
اینکه توجه کنم لذت ببرم از چیزی که دارم نه حسرت برای داشتنِ چیزهایی که الان ندارم و موکول کردن و شرطی کردن لذت و شادی در زندگی حتما با داشتنِ چیزِ خاصی…
اینکه توجه و تمرکزم رو بذارم روی کاری که انجام میدم.
اینکه احساسِ لیاقت رو تقویت کنم در خودم.
اینکه ساده شدنِ انجامِ کارها، یعنی برای من آسان شده و برای خودم سختش نکنم با افکار اشتباه.
اینکه احساسِ قربانی بودن، چه آسیبی میزنه بهم اگه ذهنمو کنترل نکنم …
چقدر قشنگ و واضح توضیح دادین، با اعماقِ وجودم شنیدم صحبت هاتون رو استاد جان و مریم جان.
(شما که همیشه خوب توضیح میدین، حس میکنم یه پله مدار خودم بالاتر رفته که بهتر درک میکنم آموزش هاتون رو. بی نهایت خدا رو شکر.)
اینکه از داشته هام لذت ببرم، شما از یه پیاده روی ساده، غروب و طلوع خورشید، یه کتونی و … مثال زدین عالی بود، عالی…
وای که چقدر شما و مریم جان مثال های خوبی زدین تو این فایل برای درکِ بهترِ مطلب.
مریم جانم مرسی برای متن هر فایل و سوالهایی که مینویسین برای درک بهتر مطلب.
سوال های بهبودبخش این فایل:
درباره تجربه هایی بنویس که احساس قربانی شدن باعث شد شرایط به گونه ای پیش برود که باز هم بیشتر احساس قربانی شدن داشته باشی.
– تو مسائل خانوادگی، گاهی یه کارهایی رو انجام دادم بعد سرزنش کردم خودمو چرا انجام دادی؟ چرا بقیه انجام نمیدن؟
بعد انرژیم منفی میشه هم نسبت به خودم هم دیگران.
بعد فکر میکنم بهم ظلم شده، بار گردنِ من افتاده، بقیه کاری نمیکنن، بقیه فقط به خودشون فکر میکنن و مشارکت ندارن و …
بعدش که آروم میشم، تحلیل میکنم با خودم، متوجه میشم که هر کسی به مدل خودش داره کار انجام میده و فقط من نیستم که مشارکت دارم.
– چند سال پیش، خونه یکی از اقوام دعوت شدیم که حس کردم تو رودربایستی باید بریم با شرایطی که یه بنده خدایی میگفت و گرنه بی احترامی تلقی میشه…
البته که ما رفتیم با شرایطِ خودمون اما خیلی لجم گرفت که چرا به آدم میگن اینکار رو بکن…
مگه ما بچه ایم؟؟؟
(یکی از نکاتی که باید روش کار کنم اینه که حرف آدما رو جدی میگیرم، یعنی اگه بگن اینکار رو بکن فکر میکنم باید انجام بدم و این عصبانیم میکنه هم از خودم هم اون آدم…
یا اگه میگن اینکار رو انجام میدن من فکر میکنم حرفشون حرفه، در صورتیکه همه اینطوری نیستن.
درمانِ این مسئله تو دوره ی عزت نفسه، که خدا هدایتم کنه بتونم زودتر تمرکزی دوباره شروعش کنم.)
اوایل مهمونی بهتر بود، هر چند اصطلاحا یخم آب نشده بود هنوز، اما یه زمانی به بعد من دیگه نمیخواستم بمونم (الان میگم، از روی لجبازی، نه اینکه اونجا رو دوست نداشته باشم، از روی یه جنگِ درونی با خودم و یه بنده خدایی) ولی انگار مجبور باشم که بمونم و این حس ام رو بد کرد هم نسبت به خودم هم آدما…
دائم تو ذهنم صدای سرزنش یه بنده خدایی بود و پررنگتر هم میشد، خیلی هم به خودم حق میدادم و تو لباسِ موردِ ظلم واقع شدن فرورفته بودم…
من خوبِ داستان بودم که تقصیری نداشت
اون بنده خدا، بدِ داستان که اشتباه اول رو کرده و منو وارد این بازی و جنگِ درونی کرده…
که چرا به سلیقه و انتخاب من احترام نمیذارن و …
اصولا چرا از آدم نمیپرسند اصلا دلت میخواد بیای یا اونکار رو انجام بدی یا نه؟؟
حسم لحظه به لحظه بدتر میشد چون اون بنده خدا رو تو ذهنم خیلی سرزنش کردم تو این پروسه، یه کارهایی هم کردم برای خروج از حس بد که تحسین میکنم خودمو برای بهبودم.
ما شب هم همچنان موندیم اونجا تا عصرِ فرداش…
یه طوری بودم، انگار نصفِ من کنترلش دست ذهن نجواگر مزاحم بود، نصفِ من میخواست شرایط رو بهبود بده…
بعدا تحلیل کردم با خودم:
حرفم رو با رعایتِ ادب بزنم، سلیقه و انتخابم رو با رعایتِ ادب بگم.
(تمرین های عزت نفس که اتفاقا بعد اون ماجرا بهتر تلاش کردم روشون کار کنم. ترس از قضاوت یا نظر مردم دقیقا میشه مفهومِ رودربایستی)
تا زمانیکه میخوام و درست میدونم بمونم، و بعدش با رعایت ادب و عزت نفس مجلس رو ترک کنم.
وقتی من با ادب و شجاعت حرفمو بزنم اتفاقا ادما بهتر میفهمن و کسی ناراحت هم نمیشه.
(صداقت و روراستی معجزه میکنه.)
تو رودربایستی کاری رو انجام ندم چون همش ضرره، هم برای خودم هم اطرافیان، چون وقتی حالم بده تو صورتم معلوم میشه و دیگران هم میفهمن.
اون بنده خدا و بقیه کاملا آگاه شدن به فرکانسِ ناخوشایندِ من…
این مورد درس های بزرگی داشت برام، هم عزت نفس، هم انعطاف، هم کنترلِ ذهن…
جالبه نصفِ من دلش میخواست بمونه اونجا، چون جمع دوست داشتنی و بامحبتی بودن.
اما من کنترلِ غالب رو داده بودم دست ذهن نجوا گر که با لجبازی دائم بهم یادآوری میکرد تو اینطوری دوست نداری، با زور و رودربایستی و ترس از ناراحت شدن یه بنده خدا، پاشدی رفتی اون مهمونی، و دائم یادآوری میکرد تو شب هم نمیخواستی بمونی ولی موندی، ظهر هم همینطور…
حالا نکته اش چیه، اونجا محیط خوبی بود، آدمای خوبی بودن ولی من به زور قدرت رو دادم دست ذهنِ نجواگرم…
وگرنه لحظاتی که لذت ببرم اونجا هم وجود داشت.
به نوعی انگار خودم اجازه ی لذت بردن رو از خودم گرفتم هر بار با لجبازی…
تا میومدم لذت ببرم از محیط و آدما، یکی دستمو میکشید و منو میبرد…
الان بهتر درک میکنم چقدر کنترل ذهن مؤثره.
تو این مثال، کنترل ذهن اول باعث میشه حال بد و نجواهای سرزنشگر قطع شن.
بعد حال من که عوض شه شرایط عوض میشه.
شاید من محیط رو با احترام ترک میکردم.
شاید اتفاقا اینبار هم می موندم اما کلی لذت میبردم از بودن تو اون جمعِ باصفا…
اصولا باید کار کنم روی اینکه با لجبازی فکر نکنم و تصمیمی نگیرم چون نتیجه اش مسمومه. درمانِ من در اینه که سریع واکنش ندم، تامل کنم، ذهنم رو کنترل کنم.
– چند سال پیش هم یه ماجرایی تو محیط کار پیش اومد برام که بازش نمیکنم اما به شدت به شدت الان میفهمم با کنترل ذهنم میشد مسیرش رو خیلی عوض کرد.
اونجا به شدت احساس قربانی بودن داشتم.
که چرا من؟
چرا باید برای من پیش بیاد؟
موضوعش هم دست گذاشته بود روی یکی از تعصب های من.
بعدا تحلیل کردم که رفتار خودم باعث بروز اون اتفاق شده بود، انگار که خودم فرستاده بودم بهانه ی به وجود اومدن اون اتفاق و ناراحتی رو.
درس سخت و سنگین و بزرگی بود برام.
خیلی اذیت شدم و بهم فشار اومد ولی درسش رو گرفتم…
در مورد سوال بعدی فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه، کامنت بچه ها رو میخونم تا اگه چیزی یادم اومد بیام و بنویسم.
استاد جانم و مریم جانم ممنونم برای چیکه چیکه ی این آگاهی ها که با مهر و مسئولیت پذیری و عشق به اشتراک میذارین.
در زندگی هیچ چیز به اندازه سادگی زیبا ودلچسب نیست وشما چقدر با ظرافت این سادگی را ترسیم وتوضیح دادید یک بازی پینگ پنگ واینهمه درس ونکته من فکر میکردم که کنترل ذهن یعنی وقتی میخوام کاری شروع کنم به نکات مثبت توجه کنم یا مثلا شروع رابطه ای یعنی کارمهمی پیش رو داشته باشی اما شما برای یک بازی که اگر بشماری دریک ساعت حداقل هزاربار دوطرف به توپ ضربه میزنن چه کنترل ذهنی میخواد اصلا فرصت نمیمونه من فقط به این فکر کنم چطورضربه بزنم ودفاع کنم اما شما دقیقا دست گذاشتین روی همین چگونه ضربه یا دفاع کردن واصل تمرکز بر روی اینها برای بردن بازی والبته مهمتر لذت بردن از بازی هفته پیش من با دامادمون تخته بازی میکردیم در ابتدا 5بر2بردم اون خیلی از من حرفه ای تره وباور نمیکرد خودم هم تعجب میکردم ولی با حس خوب وریلکسی تاس هام خوب می نشست تا اینکه بعد شام دوباره بازی کردیم واینبار مسابقه وسر کله پاچه برای صبحانه فردا همین که این راگفت استرسم شروع شد ودست اول باختم اما اصلا به این فکر نکردم که تمرکز کنم فقط تاس ها را به اشکال مختلف با دلهره مینداختم وهمش میگفتم تاس ها خوب نمیاد وتو شانس آوردی خلاصه بازی را بافجیع ترین شکل ممکن 2بار مارس شدن باختم شاید اگر این فایل وفایل قبلی دیده بودم وکنترل ذهن برای حتی یک بازی ساده را میفهمیدم قطعا اون بازی جور دیگری رقم میخورد چون دامادمون بهم گفت چندجا مهره ها رابد حرکت دادی ومن تعجب میکردم علتش تنها استرس وهدف من فقط برای بردن بود نه لذت بردن استاد ممنونم از این همه دقت وریزبینی واینکه صفحه ای دیگه از تمرکز وداشتن احساس خوب در هرشرایطی برای من باز کردی سپاسگزارم وخدارابینهایت شکر برای این آگاهیها
سلام دوباره به سید عزیز و مریم خانم گل
واقعا خوشحال هستم که این چند روز داره اینقدر نکات مهمی برای گذاشتن فایل های جدید به شما الهام میشه. واقعا که آگاهی پشت آگاهی میاد و گاهی این جریان اینقدر شدیده که آدم احساس میکنه اگه ده تا فایل هم به بررسی و آنالیز این آگاهی ها بپردازه هنوز جا برای صحبت هست.
من یه چندتا نکته ی زندگی ساز از این فایل بگم و بعد در حد خودم جواب سوالهای فایل رو بدم.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 1:
چیزی به نام استعداد در زندگی وجود ندارد. استعداد یک توهم بیش نیست. اگر شمایی که داری این جمله رو میخونی فکر میکنی که در کاری استعداد نداری سخت در اشتباهی؛ شما فقط دو چیز نیاز داری: استمرار و اصلاح. این دو ویژگی میتونن توانایی شما رو در هر مهارتی که فکرشو بکنید از این رو به آن رو کنند. شما میخوای فلان مهارت رو یاد بگیری که فکر می کنی خیلی هم سخته اوکی مشکلی نیست بیا و از همین امروز روزی یک قدم به سمتش بردار و استمرار نشون بده؛ طی قدم هایی هم که برمیداری هرروز یه نقطه ضعف رو نسبت به اون مهارت از بین ببر یا نقطه ی قوت بساز. هرروز اینکار رو انجام بده و بعد از یکسال بیا ببین در نقطه ی شروع کجا بودی و حالا کجا هستی. سپس سال بعد رو شروع کن با استمرار بیشتر و باز هم اصلاحات هرروزه. با این روند شما هر مهارتی که در ذهنتون بیاد یا حتی در ذهنتون جا نگیره رو میتونید مسلط بشید. پس همین امروز تصمیم جدی بگیر که مفهومی به نام استعداد رو کلا از ذهنت بندازی بیرون و به دست زباله دان تاریخ بسپاریش.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 2:
در حرکت به سمت هدفها گاهی پیش میاد که هدف نهایی ما بسیار دور از دسترس هست و فرسنگ ها از وضعیت فعلی ما فاصله داره. در این مواقع بهترین راه نزدیک شدن به هدف اینه که بیایم آنالیز کنیم که برای قدم برداشتن به سمت این هدف دور من برای همین امروزم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ساعت بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک دقیقه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ثانیه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ دوردست ترین هدفها هم از همین ثانیه ها در تعداد زیاد محقق میشه. پس از امروز فقط قدم بعدی رو نگاه کن؛ فقط امروز و این ساعت و این دقیقه و این ثانیه رو بهتر زندگی کن و وقتی که تونستی هزاران یا ملیونها ثانیه ی خوب رو کنار هم بچینی اونوقت هدفت به بهترین شکل ممکن محقق شده.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 3:
استمرار داری، اصلاح همیشگی هم داری، فقط هم روی قدم بعدی تمرکز میکنی ولی اینو بدون که باید صبور باشی. اگه استمرار، اصلاح و تمرکز روی قدم بعدی دومینوی رسیدن به هدفت رو خیلی تر و تمیز چیدن و دارن تو رو در کمال آرامش به اون نزدیک میکنن در نقطه ی مقابل عجله قرار داره که مثل اینه که یه سنگ برداری و بزنی به دومینو. چه اتفاقی میفته؟ تمام اون دومینویی که اینقدر تر و تمیز چیده بودی ریزش میکنه و دوباره باید از نو شروع کنی. همیشه به عجله به این چشم نگاه کن تا هیچوقت حتی به ذهنتم خطور نکنه. اینو بدون که اکثر عجله ها در رسیدن به هدف ناشی از کمالگراییه و کمالگرایی ناشی از عدم عزت نفس.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 4:
دوستان واقعی الله، انسانهای همیشه موفق و سعادتمند نه غمی دارند و نه ترسی. این رو بدون که غم ناشی از تمرکز ذهن بر گذشته و احتمالا شکست هایی بوده که تا به حال داشتی. و ترس ناشی از تمرکز ذهن بر آینده و احتمالا مسیر پر پیچ و خمی است که روبروت قرار داره. در نتیجه انسان سعادتمند جدا و رهای از هرچیزی است که مربوط به گذشته یا آینده باشه. انسان سعادتمند با زندگی در لحظه و برداشتن قدم های کوچک تکاملی آینده ی خودشو میسازه و گذشته ی خودشو هرچقدر هم ناجور بوده جبران میکنه. در واقع تنها با زندگی در لحظه ی حاله که میتونی با هر سه زمان گذشته، حال و آینده احساس عالی رو تجربه کنی. همونطور که یکی از بهترین روشهای ترک اعتیاد که معمولا خیلی جواب میده و استاد هم اشاره کردن در فایل اینه که میان به فرد معتاد میگن شما همین لحظه ی الان رو مصرف نکن، پاک باش. مثلا الان دلت میخواد مواد بزنی به خودت بگو اشکال نداره به تعویق میندازمش؛ مثلا شب میکشم ولی الان رو پاک باشم. دوباره شب که میشه بگو حالا دیگه بزارم فردا صبح، امروزو کامل پاک بگذرونم. و فقط خدا میدونه که چقدر این روش به تعویق انداختن تا حالا کمک کرده به درمان خیلی از عزیزانی که تا ته خط رفته بودن.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 5:
کنترل ذهن یعنی کنترل زندگی. چون تک تک اتفاقات ریز و درشت زندگیتون از ذهن و باورهاتون سرچشمه میگیره. ذهن ابزار بسیار قدرتمندیه که میتونه شما رو تا عرش خوشبخت و سعادتمند کنه یا در نقطه ی مقابل شما رو به اعماق گرفتاری ها بفرسته. چه ابزاری قدرتمندتر از ذهن رو سراغ دارید که چنین کارهایی ازش بربیاد. آیا برای کنترل صفر تا صد زندگیمون ارزشش رو نداره که کنترل ذهن رو تمرین کنیم. البته که کنترل ذهن کار ساده ای نیست. ولی ارجاع میدم شما رو به نکات زندگی ساز شماره ی 1 تا 3. از همون نکات اگه برای کنترل ذهن هم استفاده کنید بعد از مدتی به صورت اتوماتیک ذهنتون باهاتون همراه میشه. و چقدر زیباست که انسان بدونه کنترل کل زندگیش رو در دست گرفته و چقدر میتونه سپاسگزار این امر باشه.
خب بریم سراغ سوالها:
مثالی از احساس عدم لیاقت دارم؟ البته که دارم. من بیشتر مثالهایی که دارم راجع به درس و دانشگاه و این چیزهاست چون بیشتر زندگیم رو در حال یادگیری بودم. یادمه دانشگاه که بودم دوران لیسانس خب نمراتم همه عالی بودن؛ البته بودن یکی دوتا خانم در کلاسمون که اکثر مواقع نمراتشون از من هم بهتر میشد ولی یه چیزی برای همه ی بچه های کلاس خیلی عجیب بود و اون اینکه من شاید با تلاش و درس خوندن به اندازه ی یک سوم اون دو تا خانمی که بعضا نمراتشون از من بهتر میشد به اون نتیجه میرسیدم. یعنی اونها سه برابر من بیشتر درس میخوندن و تلاش میکردن تا بتونن یکی دو نمره بالاتر از من بیارن. این باعث شده بود که حتی خیلی ها به من شک کنن بگن تو چیکار میکنی که اینقدر راحت نتیجه میگیری و از این حرفا. کار به جایی رسید که من حتی تو برخی از درسها با همون یک سوم تلاش شروع کردم بالاترین نمره بشم یعنی حتی از اون دو تا خانم هم پیشی گرفتم و خودم کم کم این حس اومد سراغم که من واقعا لیاقت ندارم که ماکسیمم این درس بشم. وقتی میدیدم که بقیه اینقدر تلاش کردن و نمرشون کمتر از من شده خودم یه جورایی خجالت میکشیدم. در نهایت این حس باعث شد که نمرات من شروع به افت کردن بکنه و نکته ی جالب اینه که من برای اینکه دوباره بتونم نمرات عالی بگیرم مجبور شدم تلاشم رو سه برابر کنم یعنی برای برگشتن به موقعیت قبلیم مجبور شدم من هم به اندازه ی بقیه ی کلاس تلاشم رو بالا ببرم. این اثر احساس عدم لیاقت در من بود.
در مورد مثال احساس قربانی شدن میتونم باز هم مثال درسی بزنم ولی برای اینکه تنوع بشه یه مثال ورزشی میزنم. همونطور که قبلا گفتم من معمولا توی تورنمنت های پوکر شرکت میکنم و عاشق اینم که تواناییهام رو با بقیه ی افراد جهان محک بزنم. گاهی میشد که توی تورنمنت ها تا اواسط اون من چیپ لیدر (اصطلاحی توی بازی پوکر به معنی اینکه شخص تا اون لحظه رده ی نخسته و بیشترین مقدار چیپ رو داره) بودم و یه دست خیلی خوب هم برام میومد که فکر میکردم دیگه الان حتما این دست رو میبرم و باز هم مقدار چیپ هام بیشتر میشه ولی اتفاقی که میفتاد این بود که یه نفر میومد با یه دست خیلی ضعیفتر میبرد و من همینطور تو ذهنم نجوا میومد که نرم افزارشون مشکل داره، یا اون شخص تقلب کرده، حق من بود این دستو بگیرم و از حرفا. نتیجه ی این گفت و گوهای ذهنی من کار رو به جایی میرسوند که من تصمیمات احساسی میگرفتم و شروع میکردم به از دست دادن چیپ هام. و حتی در مرحله ی بابل بلست (مرحله ای توی تورنمنت های پوکر که تعداد زیادی از افراد ضعیف حذف می شوند) از بازی کنار میرفتم. بعدش باورم نمیشد که من تا همین چند دقیقه ی پیش چیپ لیدر بودم و الان حذف شدم. این نتیجه ی احساس قربانی شدن سر یه دست ساده بود.
دو نکته ی کوچولو هم در آخر میخوام بگم:
1- اهمیت داشتن احساس شوق برای انجام دادن کارها به نحو احسن. و این موضوع خصوصا در مورد کارهایی که پرفورمنس هستند یعنی شما در لحظه داری حرکاتی رو انجام میدی خیلی مهمه. کارهایی مثل بازیها، ورزش، نواختن ساز و رقصیدن نمونه هایی از پرفورمنس هستند که احساس شوق میتونه کیفیت انجام این کارها رو چندین لول بالاتر ببره.
2- لذت بردن حتی از کمترین امکانات و ساده ترین چیزها. یاد یکی از خاطراتم افتادم. زمانی که من بچه بودم خیلی فوتبال دوست داشتم و همیشه اگه میخواستم به اوج لذت برسم چند نفرو جمع میکردم که با هم فوتبال بازی کنیم. برخی روزها پیش میومد که توپ نداشتیم، یا توپمون پاره شده بود، روز تعطیل بود و مغازه ای باز نبود که بتونیم بریم توپ بخریم. تو این لحظات همه ی بچه ها جا میزدن و میگفتن خب دیگه توپ نداریم و بریم خونه ولی من اینقدر فوتبال برام لذت بخش بود که نمیتونستم ازش بگذرم برای همین فکر خودمو به کار مینداختم ببینم چیکار میتونم بکنم. خلاقیتم گل میکرد و ارزش برخورد با تضاد خودشو نشون میداد. یکی از کارهایی که میکردم این بود که کلی روزنامه جمع میکردم و شروع به فشرده کردنشون میکردم همینطور فشارشون میدادم و گردشون میکردم. وقتی تعداد زیادی روزنامه رو دور هم میپیچیدم و فشرده میکردم مثل یه توپ گرد میشد و به همون اندازه. حالا فقط نیاز به روکشی داشت که بتونه روزنامه ها رو در اون وضعیت حفظ کنه. برای این کار هم از چسب های قوی لوله که معمولا به رنگ مشکی بودن استفاده میکردم و دور اون توپ ایجاد شده میپیچیدم. نتیجه ی کار توپی بود که نه تنها گرد و قشنگ بود بلکه وزنش هم مناسب بود و حتی دیگه این عیب توپ واقعی رو نداشت که سوراخ بشه یا بادش خالی بشه. با همون توپ دست ساز شروع میکردیم به بازی و کلی لذت میبردیم.
رب العالمین الله یکتا نگهدار شما.
سلام..استاد عزیزم و خانم شایسته عزیزم..
از بدو شروع صحبتهاتون،به تنها چیزی که میتونم بگم بیشتر مشتاق شدم این بود که در مورد درس گرفتن از بازی و ارتباطش با زندگی میخواستین بگین و شگفتزده شدم..چرا که دوست دارم همیشه ارتباط بین بازیهایی که انجام میشه در زندگی رو بدونم بهتر میشه درک کرد…واقعا اگه ورزش نکنیم نابود میشیم و همه موظفیم به انجام این تکلیف و تحرک ..همیشه از کودکی دوست داشتم بدونم رابطه پاس در فوتبال ،به چه چیزی در زندگی میخواد اشاره کنه!؟اما همیشه تا زمانیکه یادمه میگفتن:زندگی می بازی شطرنج میمونه..اگه شاه اینکارو کنه و سرباز اون کارو بکنه و…و من هیچ چیزی از شطرنج نمی دونستم و علاقه ای بهش نداشتم ، اما خواستم یاد بگیرم اما تا حدودی فقط حرکاتشون رو فقط بعضیاش یادم میموند..اینکه بازی پینگ پونگ شما عزیزان ،اینهمه درس زندگی می آموزه،اینکه دیدگاه یک شخص نسبت به بازی فقط سرگرمی و وقت گذروندن نیست و اینکه بخواد با بازی کردن روزمرگیهاش رو پر کنه و. .دلایل دیگه … بسیار لذت بخش و دوست داشتنی و عاشقانه است…این روزهایی که خودمو متعهد کردم به اینکه دوره عزت نفس رو زندگی کنم و عملش کنم و همه چیز عزت نفس هست..میخوام این فایل آموزشی پر از محتوا و درس زندگی رو به فایلهای عزت نفس اضافه کنم و آگاهی های نابش رو درونی کنم که بشه رفتار و کردارش و زندگی کنم همون روز رو با لذت و شوق و سپاسگزاری لحظه ای از نعمت های بیکران خداوند..
استاد واقعا میگم ، هروقت غروب آفتاب رو که می بینم و زیبایی های وصف ناشدنیش رو تماشا میکنم ،اشک تو چشمام حلقه میزنه و خدا بهم میگه:عشقم بیا ببین و حال کن چی واست نشون میدم..و این رو به شخصه درک کردم که خدا زیبایی های رو بیشتر بهم نشون داده..یا از ابرهای بشدت عاشقانه ای که در آسمان شهر میبینم..استاد میشم سربه هوای دوست ،که هرچه داریم از اوست..دییووونه میشم..پر میکشم و دوربینم رو برمیدارم و عکس میگیرم و اطرافیان میگن انگار تا حالا ابر ️ ندیده ..تا بحال غروب ندیده!و من میگم چون دیدم میام که دوباره ببینم(به خودم میگم عاشقم،عاشقی که از دیدن نعمات سیر نمیشه)..
میدونین چیه استاد نازنین و مریم جان..وقتیکه یه وقتایی میشینم و به مهاجرت فکر میکنم،میگم مهاجر هستم ..چراکه قلبم به سویی مهاجرت کرده که خدا میدونه..دلم گرم میشه به خدایی و جهانی که فرکانسی که دریافت میکنه همسنگ باهمون رو برام میفرسته و به شدت پایبند به این قانون کاشت و برداشت هستم ..من مهاجرت کرده ام با دل خویش تا برود تنم بر سر خویش..(فی البداهه اومد دیگه)..
چقدر قشنگ و دوست داشتنی در مورد بازی صحبت کردین و تحلیل کردین و ارتباطش با زندگی رو چه بی نقص توضیح دادین..چقدر من عاشقتونم میشم وقتی دلم رو با آگاهی های ناب از جا می کنین..یه تکون و تلنگر سنگین بهم وارد میشه.. یه بار به دیوار خونه تکیه زده بودم و ناگهان پرت شدم رو به جلو و میشه گفت انداختم دور..به خانم گفتم چی شد!؟گفت زلزله اومد..و من اون موقع در فکر موضوعی بودم و مطمئنم اگر عمیق میشد و شاخ و برگ میگرفت و ریشه میزد،اثراتش بد بود..میشه گفت اینجور تلنگری از سمت خدا ،یهویی متوجهم کرد افکار منفی رو پرورش نده..
استاد این جریان رو تازه یادم اومد ،دوست دارم بگم:
تا تقریبا 1سال و نیم پیش،قلیون میوه ای مصرف میکردم و با خواهرم و خواهرزاده هام دورهمی مینشستیم و می کشیدیم..مادرم خدا رحمتش کنه ، میگفت :سجاد عزیزم تو دیگه چرا!؟آخی ننه تو دیگه این اشتباه رو نکن،اینا دیگه گوششون نمیشنوه..توکه حرف گوش کن بودی دیگه چی شده!؟منم جوابشو میدادم که ننه،تا خودمو بهش نرسیدم ،دست نمیکشم!!اون موقع ها کتابی میخوندم که با هربار خواندنش آگاهی بهم میداد که حالم رو بهتر میکرد و احساس شگفت انگیز داشتم از دریافت آگاهی..اسمش بود معجزه گر خاموش..و این جریان تا زمانیکه من قلیون میکشیدم هی از آگاهی های کتاب دورتر میشدم.. اتفاقاتی واسم می افتاد که حال هر روزنو خرابتر میکرد..تا زمانیکه دور همی نداشتیم ،به سمت کتابم میرفتم و میخوندم و بهتر میشدم..و به این جریان پی بردم و بشدت از قلیون و بوش منزجر و سردرد میگرفتم،این در حالی بود که تو دور همی که می نشستیم قلیون می کشیدیم،تنها کسی بودم که به زور ،نی قلیون ازم میگرفتن…
و تازگیها که یکماه میشه،این روند از طریق شخصی بهم پیشنهاد شد که سیگار کاپیتان بلک اصلی رو داشت و می کشید و هرزگانی که به قولا تفریحی مصرف میکرد ،به سمت خودش کشوند که بریم بکشیم که این سیگار فرق داره نسبت به بقیه سیگارها و طعم کاکائو رو زیر لبت با هربار کام گرفتن حس میکنی..انگار نه انگار که من دوره عزت نفس گوش میدم و بلد نبودم نه بگم که مبادا دیگه باهام برخورد همیشگی و مهربونیت رو نداشته باشه..(شرک ورزدیم)و گفتم باشه بریم میکشیم،جای دوری نمیره ،یکبار که آدم معتاد به سیگار نمیشه..! خلاصه موتورو هندل کردیم و رفتیم یه فضایی که هم گپ بزنیم هم کامی بگیریم ازین طعم کاکائویی به واسطه سیگار..خلاصه کشیدمو گفتم به به چه بویی هم داره و ایشون هم تایید میکرد چه حالی میده نه !؟ منم میگفتم آآره بابا..(وقتی عزت نفست با نگفتن نه لطمه دار کردی،لاجرم تا آخرش اوکی میدی و آآآررره خوشگلی میدی به درخواست شیطان در قالب دوستهای دروغین و دشمنان راستین)..خلاصه اون شب تمام شد..
فردای شب بعد ؛ذهنم انگولکم میکرد:برو یه نخ دیگه ازش بگیر و امشب و تنهایی باخودت حال کن..!
منم پیشنهادمو به دوست دروغین دادم و بله که اوکی میده سجاد عزیزم چرا که نه..!همون شب هم با نخ بعدی به تنهایی سپری شد،اونم چی!؟که مثلا زیر آسمون پرستاره و ماه قشنگ و هوای خوش تابستان ،داشتم کام میگرفتمو حالی به حالی که چه حالی میده،و شیطان پر فریب و حیلت ساز باهام همکاری میکرد..خلاصه این جریان همینجوری تا 1 هفته ادامه دار شد ولی نه هرشب..سه شب درمیون..شب آخر کام آخر به خودم قول دادم که این آخرین نخ و سیگار عمرم هست،خیلی عجیبه که شبهای بعد اصلا مزه سیگار شب اول حس نمیشد ابدا..و من داشتم از خودم در موقع کام گرفتن سیگار ،زده می شدم..
نکته جالب این جریان تو این بود که خود شخصی که سیگار بهم میدم میگفت آخرین بار اسفند1401کشیده و دیگه نمیکشه تا 4ماه دیگه..ولی فردای اون شب تا از روبروی مغازه رد شد،تا بحال ندیده بودم اینجوری با سرعت بگه بیا…من که برام عجیب بود،در مغازه رو بستم و رفتم سمتش..بهم گفت بریم امشب!؟با اشاره گفتم سیگار!؟اوکی داد..منم گفتم اوکی،البته یادم بود تو چند شب اخیر داشتم چه لطمه ای به خودم میزدم و چه قولی به خودم دادم..خستتون نکنم عزیزای دلم که میخونید، رفتیم سر جای قبلی..سیگار رو در آورد و اول به من داد ،بعدش خودش برداشت گذاشت زیر لب،فندک رو زد و من با کمال قاطعیت نه رو بهش گفتم که از سیگار زده شدم و دیگه قصد کشیدن ندارم،ایشون جا خورد و گفتش: إ ؟! واقعا!؟اگه میدونستم نمیکشی که بهت نمیگفتم بیایی!مزاحمت نمیشدم که مغازه رو بستی بخاطرمن..و با تاکید من رفتم چون خواستم به قولم عمل کنم در وجود شرایط .. میتونستم جلو مغازه ش بگم نه و بگم مشتری دارم ، یه وقت دیگه..و دوست داشتم سر موعد «نه» بگم..میدونید امتحان رو پس دادم و همون غروری (عزت نفسی )که باید هر شخص برای نه گفتن داشته باشه رو کسب کردم..خیلی حس عالی داشتم..حالم اوکی شد و اون موقع سینه ام سپر شد در مقابل وسوسه های ذهن و شیطونی که واقعا تا دچارش نشه آدم،نمیدونی که از جنس چه کسانی ورود میکنه و اگر عزززت نففسسی که استاد عزیزم تاکید میکنه رو نداشته باشی به قهقرا میری لاجرم.. چون بدستش نیاوردی..
عاشق تک تک این جمع عاشق خدا که خدا هم عاشقشه هستم..
مواظب خودمون باشیم ححتتتتماااا
سلام به استاد خوش تیپ مریم جان خوشگلم
چقدر این فایل اموزنده بود
احساس خوب =اتفاقات خوب
وای که چقدر این حس خوب عالیه عالیه
من لایق بهترینها رادارم
بارها و بارها تو زندگیم احساس عدم لیاقت کردم،چقدر رشد کرده بود تو وجودم و نااگاهانه بهم حمله ور میشد با افکاری که داشتم فکر میکردم نباید به راحتی پول داشته باشم وخرید کنم و به مسافرت عالی برم و باعث میشه که پول بیاد به حسابم و از دست بدم
احساس قربانی شدن که همیشه داشتم و خودم و قربانی میدونستم و نتونستم به خواسته های که داشتم برسم
و من تو بازی هر موقع یه بازی میکردم نمیتونستم بازی کنم میگفتم من نمیتونم با طرف مقابلم بازی کنم من استعداد ندارم من تواناییش و ندارم و خودم و مقایسه میکردم با اون طرف که حرفه ای است و باعث میشد که دیگه نرم طرف بازی و خودم و سرزنش کنم و طرف هیچ بازی نرم
یا اینکه موقعی که خواستم یه آموزشی ببینم و عجله کردم برای یاد گیری و دوباره خودم و سرزنش کردم چرا من یاد نمیگیرم من استعداد ندارم اون خیلی باهوشه و دوباره استپ میکردم و ادامه نمیدادم
ولی خدایا هزاران هزار مرتبه شکر که با آگاهیهایی که از دوره عزت نفس و عشق و مودت،قدمها و فایلهای دانلودی دارم به دست میارم و که روی خودم کار کنم وخدا را هزاران مرتبه شکر که خیلی بهتر شدم و در هر لحظه ذهنم جمع و جور میکنم و به خودم میگم من میخوام فقط لذت ببرم و شادی و تجربه کنم وتمرکز میکنم روی کاری که انجام میدم دارم نتایج فوق العاده ای میگیرم
شورو شوقی که پیدا کردم فوق العاده است
از خدای مهربان میخوام که هدایتم کنه که از این آگاهیها استفاده کنم و در عمل
که خدا آسان کنه برام همه ی اسانیها را
یکی دیگه از کارهای که انجام میدم کارها را مرحله به مرحله انجام میدم خودم و تشویق میکنم به خودم میگم ببین چقدر باهوشی،ببین چقدر خوب آموزش میبینی،جقدر توانایی داری
و سعی میکنم احساسم و خوب نگه دارم و موقعی که میرم پیاده روی با این حس و حال خوبی که دارم عشق میکنم با خدای خودم صحبت میکنم بغض گلوم ومیگیره و بخاطر این حس حال خوبی که دارم حرف میزنم باهاش و عشق بازی میکنم و اون من وهدایت میکنه به زیبایهای بیشتر
امروز موقع پیاده روی وقتی که بارون می زد به صورتم و میگفتم همینه حس خوبته که داره جواب میده بهت ،داره ظرف وجودت بزرگ میشه،داره قلبت باز میشه و من دارم این قدرت جادویی را میبینم که چقدر حس و حالم خوبه جه لذتی دارم میبینم از این پیاده روی زیبا از این صحبت کردن با خدای خودم که هر روز به شوق حرف زدن با خدا میرم پیاده روی و از بوی گلها مست میشم ،از صدای جیک جیک پرندگان لذت میبرم،از صدای بارون مست میشم ،از صدای باد مست میشم ،از دیدن درختای سرحال ذوق زده میشم ،از این ابرهای زیبا مست میشم ،از این سلامتی که دارم و شکر کزاری میکنم که میتونم پیاده روی کنم
فکر میکنم دنیا را دارم وبعضی مواقع دلم میخواد پرواز کنم از این همه حس خوبم،ماشینهای زیبا را که میبینم لذت میبرم
خدای من چقدر زیباست این غروب خورشیدت
خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر همه ی نعمتهای که بهم دادی
خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر حضور استاد عزیزم ومریم جان درزندگیم بخاطر این درسهای که بهم میدهند انشا..که آموزههاشون و در عمل اجرا کنم
خدایا هزاران هزار مرتبه شکر بخاطر حس و حال خوبم
خدایا هزاران مرتبه شکر بخاطر این زیبایهای که تو این فایل بود و لذت بردم از دیدنش
خدایا هزاران مرتبه شکر از درسهایی که تو این فایل گرفتم
سلامت،شاد،ثروتمند ،سعادتمند در این دنیا و اون دنیا باشند
بنام خداوندی ک هرلحظه درحال هدایت ماست
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام خدمت عزیزانم
عاشق عکس فایل شدم من
چقدراین فایل زیبا بود وپرمحتوا
رنگ سبز وآبی و سبزآبی وفیروزه ای واصن رنگای بی نظیر وخیره کننده آب ب همراه امواج سفید ساحل زیبا وآدم های زیبا شاد پرانرژی ودرصلح باخود
چ خونه های زیبایی چ رنگایی چ پارکینگهای تمیزوقشنگی
چ سایبونای خوشرنگی
چ ادمای خوشکل خوش اندامی
خودتونم ک دیگ گل سرسبدین نگم براتون
درونمونم ک مثه همیشه عالی فیلم گرفته
درآخرم ک اون فواره های کوچولوخیلی بامزه بودن ودوست داشتنی
درمورد موضوع فایل اولیش ک عدم لیاقته خوب رابطمه من وهمسرم بدنبود رابطه خوبی بود خداروشکر والان عالیه مثل رابطه ماتوفامیلمون نیست اصن خب قبل ازینکه اینهمه عالی بشه کمو بیش غرزدن من بودو حالا جروبحثایی داشتیم ک بیشترشم سرمسائل مالی بود بعد ک من فایلاتون رومیدیدم روابط من خیلی خیلی عالی شد بعدهمش توذهنم میومد وای مثلا چقد رابطم عالیه ینی اینقدرمیشه همه چی خوبو عالی باشه اینقدرعاشقانه اصن براذهنم انگارعجیب بودبزرگ بود بااینکه میگم رابطه ماازلحاظ عاطفی عالی بود اماهمینکه داشت ازهمه جهات عالی ترمیشد ذهنم انگارنمیپذیرفت ک من بعد فهمیدم بخاطرباورعدم لیاقت ودیگ رواین باورم تاابدکارمیکنم ینی اون لحظات ک این ازذهنم میگذشت یهو همون روز یاحالاروزبعدش ی موضوعی پیش میومدبرابحث ی موضوع الکی ولی خب من کنترل ذهن میکردم ودرنتیجه همه چی اوکی میشد ولی الان خداروشکرراحت شدم وپذیرفتم ک لایق بهترین رابطم وب همینم اکتفانمیکنم همش میگم میخوام ازین بهتربشه ک دقیقا همینجور هرروز روب عالیترشدنه خداروشکر و چندروزی هم هست ک یه مسئله مربوط ب همسرم(سیگار ک البته اونم فقط بیرون تاحالا جلومن نکشیده ) بود ک الان حل شده وچقدر خوشحالم ک یکی دیگ ازخواسته هام ب واقعیت تبدیل شد چون نچسبیدم بهش وباعشق ادامه دادم وتوجهم رو روتمام ویژگی های خوبش گذاشتم واین مسئله سیگارکشیدنش حل شد والان پاکه پاکه چقدر من کامنت دوستانی ک ترک کرده بودن چ مواد چ سیگاررومیخوندم تحسینشون میکردم انگار شوهرمن پاک شده واین نتیجه همین تحسیناست
حالاراجب موضوع مظلوم بودن ینی من همیشه خودمومظلوم نشون میدادم دررابطه بابچه هام مثلا همیشه جوری رفتارمیکردم ک مثلا چقدرگناه دارم اذیتم میکنن خلاصه رفتارم جوری بود ک برام دل بسوزونن دیگ وخب پیامدهای خوبی هم نداشت واین اذیت کردنا وشدنا بدتروبیشتر میشد وب نوعی تبدیل ب خشم وعصبانیت وحتی افسردگی میشد وتاجایی ک مثلا میرفتم توفکرخودکشی ولی خداروشاکرم ک فهمیدم این باور پشت تمام این اتفاقاته ودرجهت بهبودش قدم برداشتم وخداروشکر همه چیزعالی شده رفتاربچه هام خیلی بهترشده والان قشنگ هرجا ک این باوره میخوادکارشوکنه من میفهمم وجلوشومیگیرم وفقط سکوت میکنم وهیچ حرفی نمیزنم ک بخوان دلسوزی کنن برام مسئولیت تمام اتفاقات زندگیم روپذیرفتم ک همه چیزبخاطر افکارخودمه
من ب شخصه ازوقتی ک فهمیدم زندگی درزمان حال ینی چی همیشه حالم خوبه بقول شمامیگم من همین امروزحالم خوب باشه حتی ب اتفاقی ک یک دقیقه قبلم ک میوفته دیگ فک نمیکنم وسریع همون لحظه حالموخوب میکنم واینجوری خودمونو میبندیم ب زنجیره اتفاقات خوب
چقدریه بازی ب ظاهر ساده میتونه کلی درس زندگی بهمون بده وما ناغافل ازکناراون درسها رد میشیم اگربتونیم ب هرچیزی توزندگیمون ب چشم آگاهی خالص وقانون نگاه کنیم ودرکش کنیم وعمل کنیم زندگیمون بهشته هرروزمون پیشرفته
باتمام وجودم عاشقتونم ک اینجوری ب مادرس زندگی کردن ب شیوه قوانین بدون تغییرالهی رو یادمیدین وباعث میشین ک اون شوروشوق وانگیزه درونمون برای پیشرفت هرروز بیشتروبیشتربشه حرفایی ک زدم شاید یک صدم نکات این فایل باشه وبایدبارهاببینمش تا اون نکات گرانبهارو بکشم بیرون
عشقین همگی
در پناه الله یکتاشادوپیروزوموفق باشید
سلام استاد من نمونه بارز این داستانم
سال 1400 رو با دوره 12 قدم شروع کردم تو حال خوبیم نبودما فقط تکرار میکردم وویسها رو بدون انجام تمرین درست
دلم عشق و ازدواج میخواست و هنوزم میخواد. بعد از یه جایی که فکرش رو نمیکردم یه نفر بهم معرفی شد که عجیب این آدم خوب بود. هم شرایط مالی هم پیگیر بودنش، هم خانوادگی، 80 درصد لیست خواسته هام بود.
خللاصه انقدر همه چیز خوب بود که تمام وجود من و ترس و نگرانی گرفت اصلا نمیتونستم در کنارش لذت ببرم و تو این دوران آشنایی خوب پیش برم. اون داشت درست پیش میومد پیگیر بود همه جوره اما من این پشت حالم بد بود
بله، بعد از 4 ماه رفت و آمد بهم گفت من حس میکنم تو پیگیر نیستی و علاقه ای ایجاد نشده پس ادامه ندیم. فکر کن من با ترسهام و عزت نفس پایینم باعث شدم رابطه تموم بشه. رابطه ای که خودم با فرکانسهام ساخته بودمش. و نکته مهم این بود که میدونستم دارم خراب میکنه ولی اصلا نتونستم کنترل ذهن داشته باشم.
مورد بعدی، رو رشد مالیم کار میکنم که برای عید بهم یه پیشنهاد کاری دلاری شد حتی پاسپورتمم دادم اما دوباره ترسها اومد، ترسها دقیقا شبیه همون مدل رابطه عاطفی بود.
باورتون میشه که کاری که تموم شده بود، کنسل شد!!!!!
خودم کنسلش کردم با ترسها و نگرانی ها و عدم لیاقت.
حالا همه اینها برای من درسهای بزرگی داشته.
اول اینکه نشد وجود نداره من هر چیزی رو میتونم تو زندگیم خلق کنم و بدست بیارم. فقط نکته عزت نفس و احساس لیاقت و کنترل ذهنه بعد از اینکه درها باز میشن.
دارم روش خیلی زیاد کار میکنم و منتظر معجزات خداوند هستم.
سلام و درود به استاد عزیزم و مریم عزیزم..خدارو شکر برای وجود بابرکتتون
درمورد فایل فوق العادتون تجربه خودم رو عنوان میکنم..از کودکی علاقه بسیار زیادی به خلبانی و پرواز داشتم و هیچ وقت پیگیرش نبودم و دنبالشو نمیگرفتم و همیشه احساس میکردم باید استعداد و لیاقت و توانایی خاصی داشته باشم تا بتونم پرواز رویاد بگیرم و البته اون زمان رشته دانشگاهی داشت که من نمیتونستم شرکت کنم..همیشه از سختی و دروس سنگینی که داشت و زبان انگلیسی واهمه داشتم و کنار میکشیدم تا الان که 45 سال دارم و خدارو شکر آموزش این رشته به صورت خصوصی برای هواپیماهای سبک دایر شده آموزش داده میشه و من بالاخره پا روی ترسم گذاشتم و رفتم دنبال علاقم و ثبت نام اموزش خلبانی رو انجام دادم ..جلسه اول حتی باورم نمیشد بتونم اونجا باشم افرادی که اومده بودن برای اموزش همه تحصیلات بالایی داشتن ..یکی پزشک ..یکی مترجمی زبان..یکی بورسیه المان داشت و هر کدام تقریبا زبان انگلیسی خوب داشتن..وقتی اساتید پرواز واژه های مخصوص رو بکار میبردن و دروس رو عنوان میکردن برام خیلی سخت بود ..چون هیچ گونه اشنایی در موردش نداشتم و رشته تحصیلیم رواشناسی بودو حدود 10سال از درسو دانشگاهم گذشته بود،اولش خیلی نگران بودم و با خودم گفتم ایا میتونم از پسش بر بیام!.همه افرادی که اینجان یا درحال تحصیلن یا تحصیلاتشون از من بالاتره مفاهیم رو بهتر متوجه میشن..کلی کلنجار داشتم با خودم….ولی با تمام وجود تلاش کردم و تمام تمرکزم رو روی نکات مثبت خودم گذاشتم که تا حالا از پس خیلی مسائل بر اومدم و خیلی جاها کارهای سخت رو انجام دادم..بالاخره شروع کردمو حتی با کوچکترین رشد یا یادگیری که داشتم کلی ذوق میکردم و تمام pdfجزوات رو پیرینت میگرفتم و صدای استادها رو ضبط میکردم و بارها گوش میدادم و مینوشتم و هر بار یهترو بهتر یاد میگرفتم..ولی ی وقتایی که انرژیم می اومد پایین یا خیلی سخت میشد یهو میترسیدم و تصمیم میگرفتم دبگه نرم و جالبه همش منفیها جلوم میومد و بعد که دوباره ذهنم رو مثبت میکردم شرایط تغییر میکرد..مثلازمانی که با نا امیدی و نگرانی صدای ضبط شده استاد رو گوش میکردم خیلی از نکات بنظرم سخت و غیر قابل فهم بودو حتی گریم میگرفت..ولی به محض اینکه افکارمو اروم میکردم و با انرژی مثبت دوباره همون قسمت رو گوش میدادم خیلی کامل و واضح متوجه میشدم..و این برام عجیب بود که چطور الان متوجه شدم ولی قبلش نه… ..هر وقت انرژیم پایین اومد و خواست نا امیدم کنه ..دوباره ذهنم رو نغییر دادم و تمرکز کردم روی نکات مثبتم به خودم بلند بلند صحبت میکردم که تو میتونی و بسیار باهوشی و پر تلاش ..بعد دوباره انرژی میگرفتم..اگر درسی رو یاد نمیگرفتم با شجاعت پرسیدم و مطمن بودم بالاخره یادمیگیرم.الان که دارم مینویسم اواخر کلاسهای تئوریم هست و نزدیک به کلاسهای عملی پرواز هستم و مدام از جانب اساتیدم تشویق میشم و اونها هم بارها بابت تلاشم تحسینم میکنن..و جالب اینجاست که اون دوستانی که هم دوره من هستن خیلی کمتر فعالیت داشتن ..در صورتیکه روز اول من خودم رو در جایگاه پایینتر میدیدم و فکر میکرم باید تو لول و جایگاه خاصی باشم که بتونم متوجه مطالب این کلاس بشم ولی الان با استمرار و تلاش دارم خوب عمل میکنم و خیلی خوشحالم..که تونستم تو این زمینه ذهنم رو متمرکز کنم روی موفقیت و قدم به قدم جلو برم..و حتی روی احساس لیاقت و ترسهام کار کنم و خودمو لایق بدونم ..الان من اون آدم روز اول توی اون کلاس نیستم ..خودم رو ابراز میکنم و به تواناییهام ایمان دارم..واقعا دیدم اگر استعداد نباشه ولی تلاش و پیگیری و استمرار باشه موفقیت همراهشه..استاد عزیزم و مریم عزیزم اینقدر این فایل برای من آگاهیهای زیادی داشت که دوست داشتم من باب تشکر تجربه خودم رو برای شما و همه دوستان عزیزم بنویسم..خوشحالم که پیگیر علاقم شدم و حسرتش رو برای خودم نزاشتم و اجازه ندادم افکار و ذهنیت منفی و ترسهامنو عقب بکشه..ی جورایی به خودم افتخار کردم واین باعث شده برای هر چیزی که فکر میکنم خیلی سخت و نشدنیه مقاومتم بشکنه و اینو فهمیدم توجه به مثبتها ..اتفاقات مثبت رو زیادتر میکنه و منفی هم همینطور..ترسها جلوی قدم برداشتن رو میگیره و تورو عقب نگه میداره..الان حس میکنم هرکار بظاهر محال یا سختی رو با تلاش و انگیزه وذهن مثبت و استمرار میشه انجام داد و از پسش براومد..آرزوی بهترزنها برای شما عزیزان
درود مجدد بر خانواده عباس منش . سلام بر خانواده بزرگمون
استاد با تمام وجود حرفهاتون و کنترل ذهنتون وتجربه ها تون را تجربه کردم ..
مثلا اخرین بار در یک جشنواره ورزشی در بین شرکتهامون من مربی بانوان بودم . یک مسابقه داژبال بود
با چشم خودم دیدم کارکنانی که اولین بار بود اومده بودند داژبال و والیبال فقط با حال خوب واتفاقات خوب لذت بخش
در کمتر از یک ساعت بچه ها حرفه ای شدند وبا تمام وجود می خواستند ببرند و تمرکز کرده بودند رو توانایی های خودشون
و با تمام وجود می خواستند بهترین خودشون رو نشون بدند
من به عنوان مربی وظیفه ام بود بهشون حال خوب بدم اونا همش سر کوچکترین مساله بحث می کردند . چرا لباسم سایزش اینجوری ؟. چرا رنگش فلان .؟……….. کل بازی اذیت می کردن بلافاصله من گفتگوی ذهنی می کردم سمانه خدا با تو … تو قرارشده بهترین خودت رو نشون بدی .. خدا برات سورپرایز داره . مطمئن باش بهترین بازی رو انجام می دند .. تا اخرین لحظه ناامیدم نشدم و پارسال در بین 100 تا تیم اول شدیم مدال طلا . والیبال دوم وپینگ پنگ انفرادی سوم شدم
استاد عزیز و مریم نازنینم
واااای استاد چقدر خوب و عالی با مریم جان به نکات ریز و طلایی و درونی اشاره کردین من تو همین یکی دوهفته یه بازی تخته نرد نصب کردم تا تخته یاد بگیرم و از صفر شروع کردم کم کم که یاد میگرفتم کلی ذوق داشتم و خودمو تحسین میکردم حتی تو همون یکی دو روز اول هم تونستم مارس کنم حریفمو یعنی تو روزای اول از خودم توقعی نداشتم و فقط سعی میکردم از حریفم یاد بگیرم بعد کم کم توقعم رفت بالا که باید ببرم و با ترس از دست دادن امتیاز اون بازی وقتی که حتی خیلیییی جلو بودم میباختم به شکل خیلی عجیبی یهو اینترنتم قطع میشد بازی هنگ میکرد و من تمام حس هایی که گفتین از حس قربانی شدن ،عدم لیاقت حس بدشانسی تک تک شونو به وضوووووح تو این چند روز حس کردم و دیدم تو مقیاس کوچیک لحظه تو بازی تا بخوای تاس رو بندازی چه فکری میاد تو ذهنت و مثبت یا منفی چه عدد تاسی برات میاد واقعاااا برام شکفت انگیزه که شما چقدر عاااالی خودتونو شناختید و چقدر ساده و عمییییق دارید به ما اموزش میدین حتی تو فایل های کاملا رایگانتون
استاد عزیزم تو یکی از بازی ها من خیلی جاوتر بودم و حریفی داشتم که هروقت حرکت خوبی میرفتم یا تاس خوبی میاوردم با استیکر تشویقم میکرد و من لذت میبردم اما من اونو تحسین نمیکردم و به عینه دیدم که اون حریف اومد و به من رسید و درنهایت منو برد و من پشت گوشی شوک بودم الان درک میکنم چرا؟!
استاد این فایل برای من خیلی خیلی خیلیییی ارزشمند بود چون با تمام وجودم درکش کردم ازشما و مریم بانوی مهربان تشکر میکنم که انقدر عالی و زیبا با سخاوتمندی در حالی که ما داریم از دیدن اون زیبایی ساحل بی نظیر لذت میبریم با صدای دلنشین شما درس هم یاد میگیریم با تمام وجود ازتون ممنون وسپاس گزارم و از خدای مهربانم که فرصت دیدن و درک این زیبایی ها و اگاهی های ناب رو به من داد
عاشقتونم ️️️️
به نام خداوند هدایتگر و مهربانم.
سلام استاد جانِ عزیزم و مریم جانم.
سلام به همه ی دوستانِ عزیزم.
چقدر خوب بود این فایل، بارها و بارها دارم گوش میدم…
کنترلِ ذهن
چقدر تو همه چیز تاثیر میذاره.
تو بازی، تو زندگی، تو احساساتِ آدم…
خیلی خیلی ممنونم برای این فایل
چقدر به موقع فایلها میرسن دستم.
دقیقا انگار نکاتی که باید الان توجه ویژه کنم بهشون از فایلهای شما میشنوم و میبینم.
هنوز ویدئوی فایل رو ندیدم، فعلا میخوام عمقِ مطالب شما رو تو این فایل جذب و درک کنم.
چقدر ارزشمند گفتین در مورد نجواهای ذهنی، خودسرزنشی، حس های منفی که میان و باید کنترلشون کنم.
اینکه تمرکز کنم فقط همون روز خوب بازی کنم، همون روز خوب زندگی کنم.
اینکه توجه کنم لذت ببرم از چیزی که دارم نه حسرت برای داشتنِ چیزهایی که الان ندارم و موکول کردن و شرطی کردن لذت و شادی در زندگی حتما با داشتنِ چیزِ خاصی…
اینکه توجه و تمرکزم رو بذارم روی کاری که انجام میدم.
اینکه احساسِ لیاقت رو تقویت کنم در خودم.
اینکه ساده شدنِ انجامِ کارها، یعنی برای من آسان شده و برای خودم سختش نکنم با افکار اشتباه.
اینکه احساسِ قربانی بودن، چه آسیبی میزنه بهم اگه ذهنمو کنترل نکنم …
چقدر قشنگ و واضح توضیح دادین، با اعماقِ وجودم شنیدم صحبت هاتون رو استاد جان و مریم جان.
(شما که همیشه خوب توضیح میدین، حس میکنم یه پله مدار خودم بالاتر رفته که بهتر درک میکنم آموزش هاتون رو. بی نهایت خدا رو شکر.)
اینکه از داشته هام لذت ببرم، شما از یه پیاده روی ساده، غروب و طلوع خورشید، یه کتونی و … مثال زدین عالی بود، عالی…
وای که چقدر شما و مریم جان مثال های خوبی زدین تو این فایل برای درکِ بهترِ مطلب.
مریم جانم مرسی برای متن هر فایل و سوالهایی که مینویسین برای درک بهتر مطلب.
سوال های بهبودبخش این فایل:
درباره تجربه هایی بنویس که احساس قربانی شدن باعث شد شرایط به گونه ای پیش برود که باز هم بیشتر احساس قربانی شدن داشته باشی.
– تو مسائل خانوادگی، گاهی یه کارهایی رو انجام دادم بعد سرزنش کردم خودمو چرا انجام دادی؟ چرا بقیه انجام نمیدن؟
بعد انرژیم منفی میشه هم نسبت به خودم هم دیگران.
بعد فکر میکنم بهم ظلم شده، بار گردنِ من افتاده، بقیه کاری نمیکنن، بقیه فقط به خودشون فکر میکنن و مشارکت ندارن و …
بعدش که آروم میشم، تحلیل میکنم با خودم، متوجه میشم که هر کسی به مدل خودش داره کار انجام میده و فقط من نیستم که مشارکت دارم.
– چند سال پیش، خونه یکی از اقوام دعوت شدیم که حس کردم تو رودربایستی باید بریم با شرایطی که یه بنده خدایی میگفت و گرنه بی احترامی تلقی میشه…
البته که ما رفتیم با شرایطِ خودمون اما خیلی لجم گرفت که چرا به آدم میگن اینکار رو بکن…
مگه ما بچه ایم؟؟؟
(یکی از نکاتی که باید روش کار کنم اینه که حرف آدما رو جدی میگیرم، یعنی اگه بگن اینکار رو بکن فکر میکنم باید انجام بدم و این عصبانیم میکنه هم از خودم هم اون آدم…
یا اگه میگن اینکار رو انجام میدن من فکر میکنم حرفشون حرفه، در صورتیکه همه اینطوری نیستن.
درمانِ این مسئله تو دوره ی عزت نفسه، که خدا هدایتم کنه بتونم زودتر تمرکزی دوباره شروعش کنم.)
اوایل مهمونی بهتر بود، هر چند اصطلاحا یخم آب نشده بود هنوز، اما یه زمانی به بعد من دیگه نمیخواستم بمونم (الان میگم، از روی لجبازی، نه اینکه اونجا رو دوست نداشته باشم، از روی یه جنگِ درونی با خودم و یه بنده خدایی) ولی انگار مجبور باشم که بمونم و این حس ام رو بد کرد هم نسبت به خودم هم آدما…
دائم تو ذهنم صدای سرزنش یه بنده خدایی بود و پررنگتر هم میشد، خیلی هم به خودم حق میدادم و تو لباسِ موردِ ظلم واقع شدن فرورفته بودم…
من خوبِ داستان بودم که تقصیری نداشت
اون بنده خدا، بدِ داستان که اشتباه اول رو کرده و منو وارد این بازی و جنگِ درونی کرده…
که چرا به سلیقه و انتخاب من احترام نمیذارن و …
اصولا چرا از آدم نمیپرسند اصلا دلت میخواد بیای یا اونکار رو انجام بدی یا نه؟؟
حسم لحظه به لحظه بدتر میشد چون اون بنده خدا رو تو ذهنم خیلی سرزنش کردم تو این پروسه، یه کارهایی هم کردم برای خروج از حس بد که تحسین میکنم خودمو برای بهبودم.
ما شب هم همچنان موندیم اونجا تا عصرِ فرداش…
یه طوری بودم، انگار نصفِ من کنترلش دست ذهن نجواگر مزاحم بود، نصفِ من میخواست شرایط رو بهبود بده…
بعدا تحلیل کردم با خودم:
حرفم رو با رعایتِ ادب بزنم، سلیقه و انتخابم رو با رعایتِ ادب بگم.
(تمرین های عزت نفس که اتفاقا بعد اون ماجرا بهتر تلاش کردم روشون کار کنم. ترس از قضاوت یا نظر مردم دقیقا میشه مفهومِ رودربایستی)
تا زمانیکه میخوام و درست میدونم بمونم، و بعدش با رعایت ادب و عزت نفس مجلس رو ترک کنم.
وقتی من با ادب و شجاعت حرفمو بزنم اتفاقا ادما بهتر میفهمن و کسی ناراحت هم نمیشه.
(صداقت و روراستی معجزه میکنه.)
تو رودربایستی کاری رو انجام ندم چون همش ضرره، هم برای خودم هم اطرافیان، چون وقتی حالم بده تو صورتم معلوم میشه و دیگران هم میفهمن.
اون بنده خدا و بقیه کاملا آگاه شدن به فرکانسِ ناخوشایندِ من…
این مورد درس های بزرگی داشت برام، هم عزت نفس، هم انعطاف، هم کنترلِ ذهن…
جالبه نصفِ من دلش میخواست بمونه اونجا، چون جمع دوست داشتنی و بامحبتی بودن.
اما من کنترلِ غالب رو داده بودم دست ذهن نجوا گر که با لجبازی دائم بهم یادآوری میکرد تو اینطوری دوست نداری، با زور و رودربایستی و ترس از ناراحت شدن یه بنده خدا، پاشدی رفتی اون مهمونی، و دائم یادآوری میکرد تو شب هم نمیخواستی بمونی ولی موندی، ظهر هم همینطور…
حالا نکته اش چیه، اونجا محیط خوبی بود، آدمای خوبی بودن ولی من به زور قدرت رو دادم دست ذهنِ نجواگرم…
وگرنه لحظاتی که لذت ببرم اونجا هم وجود داشت.
به نوعی انگار خودم اجازه ی لذت بردن رو از خودم گرفتم هر بار با لجبازی…
تا میومدم لذت ببرم از محیط و آدما، یکی دستمو میکشید و منو میبرد…
الان بهتر درک میکنم چقدر کنترل ذهن مؤثره.
تو این مثال، کنترل ذهن اول باعث میشه حال بد و نجواهای سرزنشگر قطع شن.
بعد حال من که عوض شه شرایط عوض میشه.
شاید من محیط رو با احترام ترک میکردم.
شاید اتفاقا اینبار هم می موندم اما کلی لذت میبردم از بودن تو اون جمعِ باصفا…
اصولا باید کار کنم روی اینکه با لجبازی فکر نکنم و تصمیمی نگیرم چون نتیجه اش مسمومه. درمانِ من در اینه که سریع واکنش ندم، تامل کنم، ذهنم رو کنترل کنم.
– چند سال پیش هم یه ماجرایی تو محیط کار پیش اومد برام که بازش نمیکنم اما به شدت به شدت الان میفهمم با کنترل ذهنم میشد مسیرش رو خیلی عوض کرد.
اونجا به شدت احساس قربانی بودن داشتم.
که چرا من؟
چرا باید برای من پیش بیاد؟
موضوعش هم دست گذاشته بود روی یکی از تعصب های من.
بعدا تحلیل کردم که رفتار خودم باعث بروز اون اتفاق شده بود، انگار که خودم فرستاده بودم بهانه ی به وجود اومدن اون اتفاق و ناراحتی رو.
درس سخت و سنگین و بزرگی بود برام.
خیلی اذیت شدم و بهم فشار اومد ولی درسش رو گرفتم…
در مورد سوال بعدی فعلا چیزی به ذهنم نمیرسه، کامنت بچه ها رو میخونم تا اگه چیزی یادم اومد بیام و بنویسم.
استاد جانم و مریم جانم ممنونم برای چیکه چیکه ی این آگاهی ها که با مهر و مسئولیت پذیری و عشق به اشتراک میذارین.
خدا روشکر برای همه چیز.
خدا رو شکر برای همیشه
با نام ویاد خدا
درود بر استاد عزیزومریم بانوی شایسته
در زندگی هیچ چیز به اندازه سادگی زیبا ودلچسب نیست وشما چقدر با ظرافت این سادگی را ترسیم وتوضیح دادید یک بازی پینگ پنگ واینهمه درس ونکته من فکر میکردم که کنترل ذهن یعنی وقتی میخوام کاری شروع کنم به نکات مثبت توجه کنم یا مثلا شروع رابطه ای یعنی کارمهمی پیش رو داشته باشی اما شما برای یک بازی که اگر بشماری دریک ساعت حداقل هزاربار دوطرف به توپ ضربه میزنن چه کنترل ذهنی میخواد اصلا فرصت نمیمونه من فقط به این فکر کنم چطورضربه بزنم ودفاع کنم اما شما دقیقا دست گذاشتین روی همین چگونه ضربه یا دفاع کردن واصل تمرکز بر روی اینها برای بردن بازی والبته مهمتر لذت بردن از بازی هفته پیش من با دامادمون تخته بازی میکردیم در ابتدا 5بر2بردم اون خیلی از من حرفه ای تره وباور نمیکرد خودم هم تعجب میکردم ولی با حس خوب وریلکسی تاس هام خوب می نشست تا اینکه بعد شام دوباره بازی کردیم واینبار مسابقه وسر کله پاچه برای صبحانه فردا همین که این راگفت استرسم شروع شد ودست اول باختم اما اصلا به این فکر نکردم که تمرکز کنم فقط تاس ها را به اشکال مختلف با دلهره مینداختم وهمش میگفتم تاس ها خوب نمیاد وتو شانس آوردی خلاصه بازی را بافجیع ترین شکل ممکن 2بار مارس شدن باختم شاید اگر این فایل وفایل قبلی دیده بودم وکنترل ذهن برای حتی یک بازی ساده را میفهمیدم قطعا اون بازی جور دیگری رقم میخورد چون دامادمون بهم گفت چندجا مهره ها رابد حرکت دادی ومن تعجب میکردم علتش تنها استرس وهدف من فقط برای بردن بود نه لذت بردن استاد ممنونم از این همه دقت وریزبینی واینکه صفحه ای دیگه از تمرکز وداشتن احساس خوب در هرشرایطی برای من باز کردی سپاسگزارم وخدارابینهایت شکر برای این آگاهیها