https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2023/05/abasmanesh-3.jpg8001020گروه تحقیقاتی عباسمنش/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.pngگروه تحقیقاتی عباسمنش2023-05-14 01:05:402025-03-07 07:49:43درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
693نظر
توجه
اگر میخواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، میتوانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.
چقدر این فایل درس داشته، درسهایی برای شناسایی نقاط ضعف،
که رقابت نکنیم،، که قربانی نباشیم، که عجله نکنیم،
همه اینها برای اینکه در لحظه باشیم.
و جمله انیشتین، یعنی ما هرکدوم باید خوشبختی و خوشحالیمون رو در ساده ترین امکاناتی که داریم پیدا کنیم، امکانات همون نعماتی که در این دنیا با ماست، چه مادی و چه معنوی،
من دوره ای رو هایپر مارکت خیلی بزرگ و شلوغی کار میکردم یک سال اول بدون توجه که بقیه چی میگن عاشقانه کار میکردم، اما کم کم شروع کردم به توجه به اینکه حقمو نمیدن و پارتی بازی میکنن، چرا من ارتقا پیدا نمیکنم، و من انصافا نیروی خیییلی قوی بودن براشون،
شروع توجه من از وقتی بود که به حرف همکارها توجه کردم یعنی تو مدارش قرار گرفتم یعنی ورودی ناسالم رو اجازه دادم برام تبدیل به باور بشه، و کم کم خودمم میدیدم که جلوی خودم بین من و همکار دیگه تبعیض قایل شدن، که تنها این اتفاق به این دلیل جلوی من رخ داد که من داشتم رفته رفته در این مدار که دارم قربانی میشم اینجا، قرار گرفتم،
و در نهایت نتونستم دوام بیارم و اومدم بیرون و چقدر هم از نظر سلامتی اذیت شدم چون خیلی حرص میخوردم،
ولی از وقتی با سایت اشنا شدم میگم کاش زودتر این موضوعات رو میدونستم و از اونجا لذتشو میبردم فارغ از هر نوع توقع داشتن و تلخ کردن کار برای خودم.
این فایل رو بارها و بارها باید گوش بدم، نمیدونم بقیه هم همین هستن یا نه، ولی من خیلی زود الهامات و شهودی که از فایل دریافت میکنم فراموش میکنم اون احساس ناب رو فراموش میکنم، یه لحظه یه اگاهی دریافت میکنم، اما نمیدونم چرا فراموش میشه، اما نگران نیستم و خودم رو سرزنش نمیکنم بلکه تحسین میکنم که حتی اگر یه ثانیه اگاه ای رو دریافت کرده باشم،
مثل مریم خانم هنگام پیشرفتش در پینگ پنگ.
از جمله زیبایی های این فایل جدای از اموزه های ناب، مریم خانم چقدر زیبا بودی چقدر پوستت و موهات عالی بود، چقدر لباست و عینک عالی بود،
استاد عزیز که چقدر خوشتیپ چقدر ترو تمیز، چقدر عالی هستید با صورت اینطور اصلاح شده،
و باز هم این ساحل و دریا و ادمهاش، واقعا اینطور میشه یه خانم ازادانه لباس بپوشه و کسی بهش توجه نکنه؟
چقدر راحتی بود چقدر امنیت….
خانم هایی که لباسشون ست نبود، انسانهایی که رنگ پوستشون ست نبود،
زمین بازی که فارغ از جنسیت بود و خیلی ازاد و راحت داشتند بازی میکردند،
کبوترهایی که انقدر احساس امنیت داشتند که از سر و کول اون اقا بالا رفتند…
خانم و اقای عاشق که با هم ابتنی میکردند.
دولتی که به مردمش با مانور هوایی احساس امنیت میده،
چقدر ماشاالله پارکینگ بود اونجا.
خدارو هزار مرتبه شکرت.. زیبایی بود و زیبایی بود و زیبایی…. برای خوشبختی چیز بیشتر از این نیاز است؟؟
راضی هستیم و برکات و میبینیم و عجله نمیکنیم و قربانی نیستیم و لیاقتشو داریم،
سلام به استاد عزیزم به خانم شایسته عزیزم و دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه
اول تحسین کنم این عکس زیبای این فایل رو خیلی حالت شما استاد عزیزم و خانم شایسته زیبا شده بنظرم چاپ کنید بزنید توی اتاقتون منکه خیلی خوشم اومد واقعا انرژیش مثبته و ژست های قشنگی شده
و در مورد احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمت میخام در مورد مورد یه موضوعی بگم که من حدود شاید 3 یا 4 سال پیش قصد مهاجرت به آلمان رو داشتم و تمام سرمایه ام رو تبدیل کردم به یورو و بعد بنا به دلایلی این مهاجرت کنسل شد و من تصمیم گرفتم ایران بمونم و بعد خب باید یه شغلی واسه خودم دستو پا میکردم و توی دوره ای بودیم که بورس ایران توی رشد بود و من الان متوجهش هستم بیشتر از قبل که من اون زمان بخاطر احساس قدم لیاقتم اومدم سرمایه ام رو بجای اینکه خودم باهاش یه بیزینس درست و حسابی رو ران کنم و خودم با تکیه بر خالق مهربانم و توانایی هام و تجربیاتی که داشتم یه بیزینس خوب رو داشته باشم اما بخاطر عدم احساس لیاقتم بجای این کار درست که خودم پول بسازم اومدم یوروهام رو فروختم و دادم به یکی از دوستام که توی بورس سرمایه گذاری کنه و اونم این کارو کرد و دقیقا از همون زمانی که من وارد بورس شدم بورس شروع به ریزش کرد و سرمایه من هی کمتر و کمتر شد تا حدودا نصف بیشترش نابود شد بخاطر احساس عدم لیاقت که من خودم نمیتونم پول بسازم یکی دیگه باید واسم پول بسازه و خلاصه که سرمایه ام یجورایی از بین رفت و من احساس قربانی شدن کردم و شرایط برام ناجالب پیش میرفت و همون موقع ها بود که من قدم اول دوره 12 قدم رو خریدم شکر خدا تونستم هی یواش یواش با کنترل کانون توجه ام با ایمان داشتن که شرایط با تغییر باورها برام بهتر و بهتر میشه به لطف خالق مهربانم ادامه دادم و یواش یواش شرایطم بهتر شد یه سری ایده ها اومد که انجامشون دادم و الان شکر پروردگار شرایط مالیم سرمایه ام از قبل اون اتفاق بهتر شده و یجورایی تازه میتونم بگم که بازی واسه من تازه شروع شده با دوره های فوق العاده راهنمای عملی دستیابی به رویاها و روانشناسی ثروت یک خیلی آگاهی های نابی واسم داشته و داره و خواهد داشت با هدایت خالق بخشنده و مهربان و هر چی بیشتر میفهمم ذهنم رو و با کارکردش بیشتر آشنا میشم میفهمم که ما واقعا نامحدودیم اگر که بشناسیم قوانین خداوند رو اگر بتونیم مثل یه فرمانده تمام عیار ذهنمون رو کنترل کنیم و تو شرایط ناجالب اعراض کنیم از اون حالت و بریم تو حالت آرامش واقعا هرچی بیشتر اینو یاد بگیریم و در عمل اجرا کنیم نتایج هی بهتر و بهتر میشه و واقعا ما میشیم فرمانده زندگی خودمان به قول حضرت ابراهیم از خداوند میخواد که پروردگارا به من فرماندهی ده و مرا جز بندگان صالح خود بگردان دقیقا فرماندهی همین کنترل ذهنه !
خیلی فایل زیبایی بود هم سپاسگزارم از شما استاد عزیزم و خیلی سپاسگزارم از خانم شایسته عزیزم واقعا صحبت ها عالی بود مثال ها عالی بود این طور واضح و شفاف اون گفتگوهای درونی رو توضیح دادن عالی بود و راه های غلبه بر این نجواها زیبا بود من که واقعا لذت بردم استفاده کردمم خیلی باز هم سپاسگزارم
تو چنتا فایل قبلی که از لب ساحل گرفتید من همزمان هم میدیدم و هم گوش میکردم اما این بار این صحبت در مورد این گفتگوهای درونی برام خیلی جالب بود و بیشترش رو صوتی فقط گوش کردم برم تصاویر زیبا رو کامل ببینم خیلی سپاسگزارم
و من همیشه فکر میکردم این شغل و پولش برای من باد آورده اس!!!و یکروزی حتما از دستش میدم
چون ذهنم منو کنترل میکرد و بر طبق باورهای گذشته زندگی میکردم.
چی بگم از این باورها که باعث شد من کارمو ترک کنم
اونهم تو شرایطی که همه چیز عالیتر از قبل شده بود
همه ازم راضی بودن
چَم وخَم کارو عالی یاد گرفته بودم و به اصطلاح جا افتاده بودم.
از طرف مدیر و رییس و حتی مسئولان استانی ازم درخواست شد که توی اینکار بمونم ولی انگار زور باورها بیشتر بود .
یعنی من اونقدر باورای داغونی داشتم که میگفتم خودم استعفا بدم بهتر از اینه که اخراجم کنن
توانایی کاریم زیاد بود ولی هیچکدوم به چشمم نمیومد ذهنم تمام موفقیتهامو انکار میکرد و میگفت ی روزی اخراج میشی ی روزی همه به این نتیجه میرسن که تو شایسته این کار نیستی!!
آخ اخ چی بگم از این ذهن
همه آدما تواناییامو تحسین میکردن الا خودم!
اونقدر ذهنم عذابم داد تا شرایط عالی رو ول کردم
دلیلشم فقط احساس عدم لیاقت بود؛
من نه توخانواده نه تو اقوام و آشنایان کسی رو ندیده بودم که کار راحتی داشته باشه شرایطش عالی باشه و تو سن کم حقوق بالا داشته باشه
هرچی الگو داشتم همشون با کلی زجر و عذاب و نگرانی، مقدار پول چندغازی درمیاوردن که اونم خرج بیماری و ناخاسته هاشون میشد
اما من نه تنها مثل اونها نبودم بلکه تمام پولم، خرج تفریح و مسافرت و خریدن طلا و …میشد
همین تناقض ها مثل خوره تو ذهنم بود
هر لباس باکیفیت و قشنگی که میخریدم ته ذهنم میگفت پس خواهرت چی پس مادرت چی ؟ اونها لباساشون ساده ومعمولیه
هر مسافرتی که میرفتم ناخودآگاهم فعال بود و میگفت هنوز مادر و خواهر و برادرت اینجاها نیومدن
حتی پولی که از کارم پس انداز میشد احساس عدم لیاقت پشتش بود
ذهنم میگفت تو فرزند کوچیک خانواده ای هنوز بزرگترا انقدر سکه و طلا ندیدن ولی تو به راحتی خریدی و پس انداز کردی؟! خجالت بکش!!
این احساس به شدت منو عذاب میداد که نتیجشم گرفتم
احساس بد=اتفاقات بد
ولی الان خداروشکر بهتر شدم باورهای مخرب رو دارم کمرنگ میکنم
احساس لیاقتو تو وجودم کم کم شروع کردم به ساختن
اگر من کار خوبی دارم دلیلش عملکرد خوبمه
اگر کارم راحته دلیلش نوع تخصصمه
اگر همه چیز خوبه دلیلش آرامشیه که دارم
اگر پول زیادی ساختم دلیلش فقط اینه که باورای مالیم بهتر از خانواده س
من اگر بیشتر از خواهرا و برادرام مسافرت رفتم دلیلش اینه که خودم خاستم شاد باشم انتخابم بوده
من اگر به راحتی پس انداز میکردم دلیلش کنترل ذهنم بوده.
من اگر به راحتی شغل بدست آوردم چون قبلش تلاش کردم درس خوندم ذهنمو کنترل کردم چون عدل خداوند اینه
بااینکه تازه کار بودم و فقط یکماه از قراردادم میگذشت
مدیرم از عملکردم رضایت داشت و ب یکباره 5میلیون به حقوقم اضافه کرد
من خودمو لایق این افزایش حقوق میدونستم حتی بیشتر از این هم لایقش بودم
چون باعشق بهترین خودمو توی کار ارائه داده بودم و تجسم میکردم برای خودم کار میکنم اگر من مدیر بودم توقع داشتم کارمندم چطور کنه؟ همونو انجام میدم.
.
مورد دوم :احساس قربانی بودن
قبلا توی این حس حسابی توانمند بودم حتی تو مسائل مثبت که انتخاب خودم بوده ومیدونم هزاران فایده پشتش هست بازهم رگه هایی از این حس وجود داشته بااینکه روش کار کردم ولی هنوز هم وجود داره یعنی اینقدر این احساس قربانی بودن سمجه اگه ولش کنی مدام سرک میکشه
هرچی کم محلش میکنم ولی بازهم از مسائل دیگه دالی میکنه.
جدیدترین حس قربانی بودن که خیلی ریز بود ولی مچشو گرفتم درمورد قانون سلامتیه
بارها پیش اومده که فست دوسه روزه بودم و به خانوده گفتم ببینید چندروزه غذا نخوردم و با ی حالتی که دلشون بسوزه!
این فستینگها بهترین روزای زندگیمه ها ولی تو این موردم خواستم احساس قربانی بودن بکنم که بگم شما همه چیز میخورید ولی من دوسه روز نباید چیزی بخورم!! چی بگم از این بازی ذهن!!
و نتیجه ش این شده که بعد از فست ،مامانم ی خوراکی غیرمجاز بهم تعارف کرده و منم چندبار چیت کردم وحالم بد شده که چرا رعایت نکردم ووووووو…..
احساس بد=اتفاقات بد
خب راه حل اهرم رنجو لذت بود
اهرم رنج ولذت رو درست و حسابی نوشتم و دارم کار میکنم و احساس قربانی بودنم تو اینمورد یعنی سلامتی کمتر شده
.
«» ی روزایی بوده که پول نداشتم و با دوستم درددل کردم احساس قربانی بودن به جهان ارسال کردم که نتیجشم اعصاب خوردی بوده و اینکه کارام به خوبی پیش نرفته.
مثلا چندوقت پیش که از موجودی کم حسابم شاکی شده بودم و تو ذهنم خودمو قربانی میدونستم افکار بدی تو ذهنم میچرخید ،با همون حال بد رفتم پیاده روی و بعدش خاستم کمی گوشت و دنبه بخرم
ی لحظه که فروشنده میخواست خرید منو حساب کنه چندنفر اومدن داخل ازش سوال پرسیدن وحواسش پرت شد، منم تو فروشگاه حواسم نبود به وزن گوشتها و دنبه
وقتی اومدم خونه گوشتهارو بسته بندی کردم دنبه رو خورد کردم کمی ازشون استفاده کردم
بعد از چند ساعت، رسید خریدمو نگاه کردم متوجه شدم که اشتباه شده و زیادتر کارت کشیده ،رفتم به فروشنده اعلام کردم ولی گفت باید خریدتو میاوردی تا دوباره وزن کنم اما من مقداریشو پخته بودم و نمیشد وزن دقیق گوشت و دنبه رو فهمید. با اینکه مطمعن بودم اشتباه شده ولی بیخیال شدم چون نمیتونستم ثابت کنم
خب اینم نتیجه حس بد و قربانی بودن که باعث شد حس بدم بیشتری برام رقم بخوره
من از پول کم حسابم شاکی بودم و جهان کاری کرد پولم کمتر بشه …..همینه دیگه فرکانسم دقیقا کمبود بود جهانم همونو نشونم داد
وقتی من حالم بد باشه جهان اتفاقات ناجالبی رو برام میاره
ولی جهان بی تقصیره
مقصر اصلی منم که وارد بازی بدی باجهان میشم پا رو دمش میذارم!!
آقا وقتی جهان دافعه نداره فقط جاذبه س چرا من لجشو در میارم همش از ناخاسته حرف میزنم؟؟؟
این یه نوع لجبازیِ با جهانی که حرف حالیش نیست
که نتیجه بدش برا خودمه
پس نجمه هروقت خاستی احساس بد بفرستی (به هرشکلی چه درددل چه حس قربانی شدن چه نگرانی و…..) ،سریع یادت بیار جهان نمیفهمه من چی به نفعمه
جهان فقط به احساسم پاسخ میده اون نمیدونه پول کم برام خوبه یا پول زیاد
اون نمیدونه بیماری برام خوبه یا سلامتی
اون نمیدونه رابطه عاشقانه برامخوبه یا رابطه پر تنش
اصلا جهان فرق پول زیاد وکم، فرق بیماری و مریضی،فرق رابطه عاشقانه وپرتنش رو نمیدونه این منم که به اینا معنی میدم
اون فقط هرچی فرکانس میفرستم و دقیقا بدون کموکاست بصورت اتفاقات برام میفرسته پس حواستو جمع کن و این نکته یادت نره.
گاهی اوقات که احساس قربانی بودن میکنم با ذهنم مذاکره میکنم مثل چیزی که بالا کمی ازشو نوشتم
مواردی رو یادش میارم که احساس قربانی بودن کردم و اتفاقات بدی رقم خورده
ومواردی که احساس خوب داشتم و تمام جهان در خدمتم بوده
چند لحظه وقت میذارم و برای ذهنم تجربیات زندگیمو مینویسم که چطور این حس قربانی بودن به ضررم شده وچقدر برام خرج داشته .
وقتی قانع شد که قربانی نباشه ،بهش جایزه میدم و مواردی رو مینویسم که تونستم خودمو کنترل کنم و باعث لذتم شده
باز هم یه فایل جدیدو پر از آگاهی های که به موقع باید میدیدم و تلنگری بشه به من که در مسیر که هستم ذهن خودم بهتر کنترل کنم تا نتایج خوبی که بدست آوردم باز تکرار بشه برام .
چند وقتی بود که من در احساس قربانی شدن گیر کرده بودم و همش به خودم میگفتم که چرا نتایجم دیگه مثل گذشته نیست همه چی راکد شده برام
قضیه از این قراره که من بعد از آموزهای که از شما استاد عزیز یاد گرفتم شور وشوقی در وجودم شکل گرفت که باعث پیش رفتن به سمت اهدافم شد
اهدافی که به جرات میگم توی خوابم نمیتونستم بهشون فک کنم
ولی در زمان خیلی کوتاهی تونستم خلقشون کنم و باورش برای اطرافیانم غیره ممکن بود ولی من تونستم
بطور مثال
من یکسال پیش تصمیم گرفتم که از کار قبلی خودم بزنم بیرون یه وارخونه تاسیس کنم البته اینم بگم اویل آشنایی با آموزهای شما بود و من درکی از قانون نداشتم و بخاطر احساس کمبود و ترسی که داشتم با باورهای غلط کلی بدهکاری بار آوردم..با اینکه خیلی زود تونستم کارخونه تاسیس کنم و بدم توی مرحله تولید ولی وسط کار ترسا اومد سراغم همه چی بهم ریخت
یکم طول کشید تا بفهمم قانون تکامل طی نکردم و باعث این نتایج شد ..اولش خیلی بهم ریختم احساس عدم لیاقت احساس قربانی شدن داشت بر من غلبه میکرد اما آموزشهای استاد باعث شد خیلی زود به خودم بیام و بگم منی که توی این مدت کوتا تونستم یه کارخونه تاسیس کنم میتونم کارهای دیگه رو هم انجام بدم
به همین خاطر شروع کردم به کارهای که قبلا توش مهارت داشتم و بدلیل کنترل ذهنی که با فایلهای استاد و با مرور نتایجی که گرفته بودم باعث شد خیلی زود اوی کار بعدیم رشد کنم و بتونم سمینارهای آموزشی در اسکیل کوچیک برکزار کنم ..
اینقدر این اتفاق برام لذت بخش بود و البته باورهای توی سرم شکل گرفت که من لایق بهترینهام و خداوند یار و یاور منه هر بار توش قوی تر شدم ..ارتباط با آدمهای جدید ،بیزینس جدید و منو بزرگتر کرد جوری که حس میکردم خود واقعیمو پیدا کردم
اما بعد از یه مدت که نتایج داشت تکراری میشد برام و باورهای محدود کنندم دوباره ریشه زد توی وجودم و احساسم داشت بعد میشد
همه چی عوض شد هر چی تلاش میکردم نتایج اتفاق نیمافتاد و با خودم میگفتم چرا اینجوری شده چرا مث قبل نیست
امروز فهمیدم که دلیل این اتفاقات مستقیم بر میگرده به حالم که خوب نبود پس بصورت جدی تر تصمیم گرفتم روی احساس لیاقت و عزت نفسم کار کنم و به خودم بگم خدای که منو به این نتایج رسوند به نتایج بزرگترم میرسونه
همه چی از احساس شروع میشه ..من میدونم که هر بار با احساس شوق پیش رفتم نتایج به صورت معجزه وارد زندگی من شده و هر وقت این احساس قربانی شدن و عدم لیاقت بر من چیره شده همه چی برعکس شد
من فقط باید توی لحظه زندگی کنم فقط بچسبم به همین احساس خوب و همسن کارهای بظاهر ساده ای که خیلی کوچیکن ولی لذتبخش و همینا باعث اون اتفاق بزرگه میشه ..
بنظر من همین اتفاقات کوچلو رو میشه پلهای قبل اتفاق بزرگه که منتظر به وقوع پیوستنشی و قراره کلی شوق و لذت بده بهت
ولی نلکته اینجاست که تا این لذتای کوچلو به زندگیت راه ندی طبق قانون نمیتونی لذتای بزرگترو دریافت کنی .یعنی همون سپاسگذار باش تا بر شما بیافزایم میشه
پس پله به پله اون لذته بزرگتر میشه
من تصمیم گرفتم برای لذت بردن و شکرگزار بودن منتظر اتفاق بزرگ نباشم و ذهن خودمو آگاهانه بزهرم روی همین چیزا کوچلو تا تربیت بشه برای چیزا بزرگتر
استاد سپاسگزارم از شما و خانوم شایسته و خلق این همه زیبای و انتقال اینهمه آگاهی
سلام به استاد عزیزم ، مریم جان و همه اعضای خانواده صمیمی ام
تشکر میکنم ازین فایل فوق العاده ، فوق العاده یعنی نقاطی که ازش بیشترضربه می خوریم رو باز کردین و بهمون بازم یادآور شدین
مدت 1 سال هست که هر روز صبح طبق روتینم ورزش صبحگاهی ، یوگا و یه بازی ذهنی میکنم ( چون تنهام با خودم انجام میدم ) و دقیقا این تجربه هایی که شما تو بازی پینگ پونگ کردین رو تجربه کردم
مخصوصا این اواخر
و به این نتیجه رسیدم توی مهارت تو بازی و مهارت تو کنترل ذهن و احساس خوب داشتن حالا احساس امید داشتن ، اون کنترل ذهن میبره
می خوام چند تا از نتایجم رو بگم
چون با گوشیم هر روز 10 دقیقه بازی میکردم و یاد گرفته بودم وقتی عقبم احساسمو کنترل کنم و شرایط رو تغییر بدم و یه جورایی توش مهارت کسب کرده بودم ، یک روز یکی بهم پیشنهاد داد بازی تخته کنم باهاش در صورتی که من 3 سال بود بازی نکرده بودم ، و اون موقع ها هم بازیم معمولی بود ، دست اول 3-0 بردمش و چون وقت نداشتم بازی تا 5 نرفت ولی مطمئن بودم میبرم در صورتی که اون فردی بود که همه رو میبرد
چرا ؟ چون من اصل کنترل ذهن تو هر بازی رو یاد گرفته بودم ، اصلی که از مهارت بازی هم فراتره
و نمونه بعدی
هر روز 30 دقیقه میدوم و هر دفعه سعی میکردم ذهنم و جسمم رو پرورش بدم رکوردمو بهبود بدم و با افکارم بیشتر آشنا شم چون موقع دویدن هر صدایی جز صدای ذهنت قطع میشه ، تو دویدن هام قشنگ میشنیدم ذهنم میگفت حالا بسه به خودت فشار نیار ولش تا اینجا بیشتر نمیتونی لازم نیست ، بدنت جواب نمیده اصلا نمیتونی و ….ولی چون تعهد داده بودم ادامه دادم ، طوری که دیگه دستم اومده بود چطور ذهنم رو تو دویدم دستم بگیرم و ازش واسه رسیدن به هدفم استفاده کنم
یعنی میگفتم همین یه قدم تو میتونی ادامه بده میرسی برو من نمی خوام رکورد بزنم می خوام همین قدم رو با لذت برم آفرین و به همین منوال رکوردمو تو دویدم رسوندم به 5 کیلومتر تو 30 دقیقه
و همون روزا یه آقایی که خودش هم بدن آماده ای داشت از یه سربالایی با شیب تقریبی 40 اومد با من مسابقه بزاره ( مثلا منو ببره ) به اندازه 70-80 متر یا بیشتر ،
از اول مسیر داشت ازم جلو میزد ولی واسم خیلی جالب بود به جای اینکه نا امید شم یا بگم اون مرده تو زنی حتما میزاری ولش کن سعی خودتو نکن ، اومدم از روش کنترل ذهن استفاده کردم گفتم تمرکز روی خودت مهم نیست عوامل بیروتی ( تیکه کلام های شما ) تو میتونی دختر آفرین فقط تمرکز روی قدم بعدی و اینو تا آخر ادامه بده به هیچ هم فکر نکن تمرکز تمرکز. ، جالب اینکه ازش بردم خودش هم تعجب کرد در صورتی که توان جسمی من به عنوان یک خانم ازش کمتر بود و خدا می دونه اون روز چقد شاد شده بودم الان هم که فکر میکنم ذوق میکنم
تمرینات این فایل
1- احساس عدم لیاقت و تجربه هایی که با واسطه این احساس داشتیم
قبل آموزه های استاد خیلی زیاد و عمیق بود برام
و فکر میکنم کل شکست های زندگیم واسه این حس بود با اینکه مهارت هام خیلی خوب بود ولی تو حس بد عدم لیاقت گیر میکردم الان که فکر میکنم هنوز هم باهامه
و دلیلش فکر میکنم دوست ندارم از آدم های اطرافم فراتر برم و ازشون جدا شم
توی مسائل مالی وقتی خوب پول دربیارم استرس میگیرم نکنه حقم نباشه انقد راحت اخه چرا پس آدم های دیگه چی ، درد یک دفعه از دست دادن خیلی بدتره که ، پس خانواده ام چی انقد با عذاب و سختی ، یاد سختی های خانواده ام میوفتم و متاسفانه این حس اونقد قوی هست که غلبه میکنه و الان با این فایل بیشتر متوجه شدم ، اینکه اگه من راحت به خواسته هام برسم خانواده ام احساس قربانی بودن می کنن پس من نرسم تا اسن حس بد رو اونا تجربه نکنن
به تجربه ام که نگاه میکنم میبینم رابطه عاطفی ، ماشین خوب و …. رو واسه این از دست دادم اصلا انگار نمی خواستم که داشته باشم ….. الله اکبر !!!!!
2- احساس قربانی بودن
به نظرم بازم به همون احساس عدم لیاقت ربط داره یعنی من فعالیت دارم نتیجه نمیگیرم به اندازه فعالیتم به دلیل همون احساس عدم لیاقت بعد اون موقع گیر میدم به خدا و عوامل بیرونی که نتیجه ای که حقم هست رو بهم نمیدن در صورتی که من لایق هستم و کمی میوفتم توی احساس قربانی بودن ولی چون دوره عزت نفس رو دارم نزاشتم توش بمونم ولی احساس میکنم اونقد سنگین هست این دوتا احساس که سرب شده تو پاهام هر چند که با کنترل ذهن اجازه نمیدم منو بکشه پایین تر ولی اون قد روش خوب کار نکردم که بتونم این سنگینی رو از خودم جدا کنم و سبک شم و بال پرواز هام باز شه
همون خدایی که دلیل مسئلمو اینطوری بهم فهموند ازش می خوام راه حلش و اراده حل کردن اساسیش و ریشه کن کردنش رو هم بهم بده
واقعا خوشحال هستم که این چند روز داره اینقدر نکات مهمی برای گذاشتن فایل های جدید به شما الهام میشه. واقعا که آگاهی پشت آگاهی میاد و گاهی این جریان اینقدر شدیده که آدم احساس میکنه اگه ده تا فایل هم به بررسی و آنالیز این آگاهی ها بپردازه هنوز جا برای صحبت هست.
من یه چندتا نکته ی زندگی ساز از این فایل بگم و بعد در حد خودم جواب سوالهای فایل رو بدم.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 1:
چیزی به نام استعداد در زندگی وجود ندارد. استعداد یک توهم بیش نیست. اگر شمایی که داری این جمله رو میخونی فکر میکنی که در کاری استعداد نداری سخت در اشتباهی؛ شما فقط دو چیز نیاز داری: استمرار و اصلاح. این دو ویژگی میتونن توانایی شما رو در هر مهارتی که فکرشو بکنید از این رو به آن رو کنند. شما میخوای فلان مهارت رو یاد بگیری که فکر می کنی خیلی هم سخته اوکی مشکلی نیست بیا و از همین امروز روزی یک قدم به سمتش بردار و استمرار نشون بده؛ طی قدم هایی هم که برمیداری هرروز یه نقطه ضعف رو نسبت به اون مهارت از بین ببر یا نقطه ی قوت بساز. هرروز اینکار رو انجام بده و بعد از یکسال بیا ببین در نقطه ی شروع کجا بودی و حالا کجا هستی. سپس سال بعد رو شروع کن با استمرار بیشتر و باز هم اصلاحات هرروزه. با این روند شما هر مهارتی که در ذهنتون بیاد یا حتی در ذهنتون جا نگیره رو میتونید مسلط بشید. پس همین امروز تصمیم جدی بگیر که مفهومی به نام استعداد رو کلا از ذهنت بندازی بیرون و به دست زباله دان تاریخ بسپاریش.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 2:
در حرکت به سمت هدفها گاهی پیش میاد که هدف نهایی ما بسیار دور از دسترس هست و فرسنگ ها از وضعیت فعلی ما فاصله داره. در این مواقع بهترین راه نزدیک شدن به هدف اینه که بیایم آنالیز کنیم که برای قدم برداشتن به سمت این هدف دور من برای همین امروزم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ساعت بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک دقیقه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ثانیه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ دوردست ترین هدفها هم از همین ثانیه ها در تعداد زیاد محقق میشه. پس از امروز فقط قدم بعدی رو نگاه کن؛ فقط امروز و این ساعت و این دقیقه و این ثانیه رو بهتر زندگی کن و وقتی که تونستی هزاران یا ملیونها ثانیه ی خوب رو کنار هم بچینی اونوقت هدفت به بهترین شکل ممکن محقق شده.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 3:
استمرار داری، اصلاح همیشگی هم داری، فقط هم روی قدم بعدی تمرکز میکنی ولی اینو بدون که باید صبور باشی. اگه استمرار، اصلاح و تمرکز روی قدم بعدی دومینوی رسیدن به هدفت رو خیلی تر و تمیز چیدن و دارن تو رو در کمال آرامش به اون نزدیک میکنن در نقطه ی مقابل عجله قرار داره که مثل اینه که یه سنگ برداری و بزنی به دومینو. چه اتفاقی میفته؟ تمام اون دومینویی که اینقدر تر و تمیز چیده بودی ریزش میکنه و دوباره باید از نو شروع کنی. همیشه به عجله به این چشم نگاه کن تا هیچوقت حتی به ذهنتم خطور نکنه. اینو بدون که اکثر عجله ها در رسیدن به هدف ناشی از کمالگراییه و کمالگرایی ناشی از عدم عزت نفس.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 4:
دوستان واقعی الله، انسانهای همیشه موفق و سعادتمند نه غمی دارند و نه ترسی. این رو بدون که غم ناشی از تمرکز ذهن بر گذشته و احتمالا شکست هایی بوده که تا به حال داشتی. و ترس ناشی از تمرکز ذهن بر آینده و احتمالا مسیر پر پیچ و خمی است که روبروت قرار داره. در نتیجه انسان سعادتمند جدا و رهای از هرچیزی است که مربوط به گذشته یا آینده باشه. انسان سعادتمند با زندگی در لحظه و برداشتن قدم های کوچک تکاملی آینده ی خودشو میسازه و گذشته ی خودشو هرچقدر هم ناجور بوده جبران میکنه. در واقع تنها با زندگی در لحظه ی حاله که میتونی با هر سه زمان گذشته، حال و آینده احساس عالی رو تجربه کنی. همونطور که یکی از بهترین روشهای ترک اعتیاد که معمولا خیلی جواب میده و استاد هم اشاره کردن در فایل اینه که میان به فرد معتاد میگن شما همین لحظه ی الان رو مصرف نکن، پاک باش. مثلا الان دلت میخواد مواد بزنی به خودت بگو اشکال نداره به تعویق میندازمش؛ مثلا شب میکشم ولی الان رو پاک باشم. دوباره شب که میشه بگو حالا دیگه بزارم فردا صبح، امروزو کامل پاک بگذرونم. و فقط خدا میدونه که چقدر این روش به تعویق انداختن تا حالا کمک کرده به درمان خیلی از عزیزانی که تا ته خط رفته بودن.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 5:
کنترل ذهن یعنی کنترل زندگی. چون تک تک اتفاقات ریز و درشت زندگیتون از ذهن و باورهاتون سرچشمه میگیره. ذهن ابزار بسیار قدرتمندیه که میتونه شما رو تا عرش خوشبخت و سعادتمند کنه یا در نقطه ی مقابل شما رو به اعماق گرفتاری ها بفرسته. چه ابزاری قدرتمندتر از ذهن رو سراغ دارید که چنین کارهایی ازش بربیاد. آیا برای کنترل صفر تا صد زندگیمون ارزشش رو نداره که کنترل ذهن رو تمرین کنیم. البته که کنترل ذهن کار ساده ای نیست. ولی ارجاع میدم شما رو به نکات زندگی ساز شماره ی 1 تا 3. از همون نکات اگه برای کنترل ذهن هم استفاده کنید بعد از مدتی به صورت اتوماتیک ذهنتون باهاتون همراه میشه. و چقدر زیباست که انسان بدونه کنترل کل زندگیش رو در دست گرفته و چقدر میتونه سپاسگزار این امر باشه.
خب بریم سراغ سوالها:
مثالی از احساس عدم لیاقت دارم؟ البته که دارم. من بیشتر مثالهایی که دارم راجع به درس و دانشگاه و این چیزهاست چون بیشتر زندگیم رو در حال یادگیری بودم. یادمه دانشگاه که بودم دوران لیسانس خب نمراتم همه عالی بودن؛ البته بودن یکی دوتا خانم در کلاسمون که اکثر مواقع نمراتشون از من هم بهتر میشد ولی یه چیزی برای همه ی بچه های کلاس خیلی عجیب بود و اون اینکه من شاید با تلاش و درس خوندن به اندازه ی یک سوم اون دو تا خانمی که بعضا نمراتشون از من بهتر میشد به اون نتیجه میرسیدم. یعنی اونها سه برابر من بیشتر درس میخوندن و تلاش میکردن تا بتونن یکی دو نمره بالاتر از من بیارن. این باعث شده بود که حتی خیلی ها به من شک کنن بگن تو چیکار میکنی که اینقدر راحت نتیجه میگیری و از این حرفا. کار به جایی رسید که من حتی تو برخی از درسها با همون یک سوم تلاش شروع کردم بالاترین نمره بشم یعنی حتی از اون دو تا خانم هم پیشی گرفتم و خودم کم کم این حس اومد سراغم که من واقعا لیاقت ندارم که ماکسیمم این درس بشم. وقتی میدیدم که بقیه اینقدر تلاش کردن و نمرشون کمتر از من شده خودم یه جورایی خجالت میکشیدم. در نهایت این حس باعث شد که نمرات من شروع به افت کردن بکنه و نکته ی جالب اینه که من برای اینکه دوباره بتونم نمرات عالی بگیرم مجبور شدم تلاشم رو سه برابر کنم یعنی برای برگشتن به موقعیت قبلیم مجبور شدم من هم به اندازه ی بقیه ی کلاس تلاشم رو بالا ببرم. این اثر احساس عدم لیاقت در من بود.
در مورد مثال احساس قربانی شدن میتونم باز هم مثال درسی بزنم ولی برای اینکه تنوع بشه یه مثال ورزشی میزنم. همونطور که قبلا گفتم من معمولا توی تورنمنت های پوکر شرکت میکنم و عاشق اینم که تواناییهام رو با بقیه ی افراد جهان محک بزنم. گاهی میشد که توی تورنمنت ها تا اواسط اون من چیپ لیدر (اصطلاحی توی بازی پوکر به معنی اینکه شخص تا اون لحظه رده ی نخسته و بیشترین مقدار چیپ رو داره) بودم و یه دست خیلی خوب هم برام میومد که فکر میکردم دیگه الان حتما این دست رو میبرم و باز هم مقدار چیپ هام بیشتر میشه ولی اتفاقی که میفتاد این بود که یه نفر میومد با یه دست خیلی ضعیفتر میبرد و من همینطور تو ذهنم نجوا میومد که نرم افزارشون مشکل داره، یا اون شخص تقلب کرده، حق من بود این دستو بگیرم و از حرفا. نتیجه ی این گفت و گوهای ذهنی من کار رو به جایی میرسوند که من تصمیمات احساسی میگرفتم و شروع میکردم به از دست دادن چیپ هام. و حتی در مرحله ی بابل بلست (مرحله ای توی تورنمنت های پوکر که تعداد زیادی از افراد ضعیف حذف می شوند) از بازی کنار میرفتم. بعدش باورم نمیشد که من تا همین چند دقیقه ی پیش چیپ لیدر بودم و الان حذف شدم. این نتیجه ی احساس قربانی شدن سر یه دست ساده بود.
دو نکته ی کوچولو هم در آخر میخوام بگم:
1- اهمیت داشتن احساس شوق برای انجام دادن کارها به نحو احسن. و این موضوع خصوصا در مورد کارهایی که پرفورمنس هستند یعنی شما در لحظه داری حرکاتی رو انجام میدی خیلی مهمه. کارهایی مثل بازیها، ورزش، نواختن ساز و رقصیدن نمونه هایی از پرفورمنس هستند که احساس شوق میتونه کیفیت انجام این کارها رو چندین لول بالاتر ببره.
2- لذت بردن حتی از کمترین امکانات و ساده ترین چیزها. یاد یکی از خاطراتم افتادم. زمانی که من بچه بودم خیلی فوتبال دوست داشتم و همیشه اگه میخواستم به اوج لذت برسم چند نفرو جمع میکردم که با هم فوتبال بازی کنیم. برخی روزها پیش میومد که توپ نداشتیم، یا توپمون پاره شده بود، روز تعطیل بود و مغازه ای باز نبود که بتونیم بریم توپ بخریم. تو این لحظات همه ی بچه ها جا میزدن و میگفتن خب دیگه توپ نداریم و بریم خونه ولی من اینقدر فوتبال برام لذت بخش بود که نمیتونستم ازش بگذرم برای همین فکر خودمو به کار مینداختم ببینم چیکار میتونم بکنم. خلاقیتم گل میکرد و ارزش برخورد با تضاد خودشو نشون میداد. یکی از کارهایی که میکردم این بود که کلی روزنامه جمع میکردم و شروع به فشرده کردنشون میکردم همینطور فشارشون میدادم و گردشون میکردم. وقتی تعداد زیادی روزنامه رو دور هم میپیچیدم و فشرده میکردم مثل یه توپ گرد میشد و به همون اندازه. حالا فقط نیاز به روکشی داشت که بتونه روزنامه ها رو در اون وضعیت حفظ کنه. برای این کار هم از چسب های قوی لوله که معمولا به رنگ مشکی بودن استفاده میکردم و دور اون توپ ایجاد شده میپیچیدم. نتیجه ی کار توپی بود که نه تنها گرد و قشنگ بود بلکه وزنش هم مناسب بود و حتی دیگه این عیب توپ واقعی رو نداشت که سوراخ بشه یا بادش خالی بشه. با همون توپ دست ساز شروع میکردیم به بازی و کلی لذت میبردیم.
ازتون ممنونم برای این فایل عالی و مطمعنم همونطور ک اسم من اکرم هست این فایل برای من بود..
من اعتراف میکنم دچار این بی لیاقتی شدم در حوزه روابط
ن تنها عدم لیاقت بلکه کج فهمی ها در مورد قربانی شدن و عدم تکامل
وقتی ک بعد از چندسال رو خودم کار کردن و تغییرات کن فیکون ک در زندگی ایجاد شد از خونه و ماشین و لوازموو اومدن بچه دوم و …
میگفتم
نه این مرد ک درست بشو نیست و جلوت داره نقش بازی میکنه
نه این ک اینکارو کرد در گذشته مگههه میشه ک تغییر کنه
نه این مرد ک داره الان اینجور حرف میزنه از ترسش هست بخاطرفلان موضوع هست و ..
و داره گولت میزنه و ..
انقدررر این حرف ها تکرار میشه و انگار از قله پرتت میکنه پایین
ب کوچکترین منفی ها توجه میکنی و هی دوباره احساس بد
و وقتی ک بعد از دوماهی ک ب همسرم منفی گرا شده بودم و خب ب هرچی توجه کنی از جنس همون برات بیشتر پیش میادو من این وجه رو برانگیخته کرده بودم… ی تصادف خدا رقم زد برام تا متوجه بشم و من هنوز در گمراهی و کج فهمی هام بودم..
این عدم لیاقت من باعث شد ک انگار یکی یکی نتایج از دست بره و انگار با هربار سرزنش خودم و قربانی دیدن خودم حجم بیشتری از منفی گرایی رو ب جهان میدادم
هربار میگفتم این اینکار هارو با من کرد و چقد من تحمل کنم و آره و اصلا این اگر میخواست درست بشه حتی همین رفتارهای ی کم بد هم نباید میداشت و … کلا قانون تکامل هم کنار میذاشتم .. و از طرفی هم نبود لیاقت و حس قربانی بودن… بقول مریم جون این ها چکیده ای از همه باورهایت..
انگار ک ن انگار ای قضایا مال چندسال پیش بوده و حاصل باورهای خودم بود بابا
ولی من فقط در نقش قربانی خودم پیش میرفتم و میگفتم فقط طلاق ؛؛ اصلا مگر میشه این مسائلی ک بود و از سر گذروندیم بدون طلاق درست بشه و اینو باور نمیکردم ک بتونم با کار کردن ب روی خودم جهانم ب عالیترین شکل درست بشه
همونطور ک واقعا شده بود ولی من خودمو لایق نمیدونستم و.…
نتیجه ش این شد ک رابطه م با خونواده همسر ب سردی پیش بره و با خونواده م ک میخواستن میانجی گری کنن عصبی باشم و بلاکشون کنم تا نشنوم نبینم و.. .. باز گیج بودم .. و منگ بودم و نمیفهمیدم ک چقدر دارم در مرداب فرو میرم… و باز منتظر آخرین امتحان دخترم بودم تا برم و این زندگی رو با وکالتی ک داشتم تمام کنم و..
از طرفی هممیگفتم من ک قانون میدونم چرا زندگیم اینه و دقیقا وقتی ک دگ رفتارهای بسیار عصبی از همسرم دیدم دگ ب خودم گفتم میخوای اینکارو کنی بکن اوکی
حالا بشین ستاره قطبی بنویس و امروز رو فقط خوب زندگی کن . وامروزتو حداقل یکمم لین حس تنش و عصبی بودن و .. از خودت دور کن
و من فقط رها کردم برای همون روز نشستم ستاره قطبی مو نوشتم و بعد سعی کردم یکم حالمو بهتر کنم ک دستاااااان خدا وارد عمل شدن
خدای من
همسر دچار سرگیجه و ناراحتی شده بود و اومد خونه
خواهرای من از شهر های دور و نزدیک ب خونه م اومدن بدون اینکه بدونم و
بعد جریان پیش رفت تا اونجا ک من ب هیچ عنوان باز قانع نمیشدم … و در نهایت همسرم حالش بد شد و بچه هام نگران و .. و من اونجا ک بردمش بیمارستان و .. فهمیدم ک چقدررر در گمراهی بودم..
انگار درونم بمن میگفت این همونه ک میخواستی؟ تو قانون میدونستی؟آیا این همسر هیچ ویژگی خوبی نداشت ک این دوماه ندیدی؟؟فرشته هات و نعمت هایی ک خدا بهت دادو دیدی؟ و..و.. این سیلی ها ک جهان زد تکونم داد ک بدونم کجای کارم.. و من توبه کردم از این همه اعراض از خوبی ها و نعمت هام.
و ب گفته شما استاد ک گاهی ما اونقدر نامرد میشیم ک خوبی ها رو نمیبینیم .. و ب چیزایی ک ی زمانی آرزومون بود رو پشت پا میزنیم.
ازتون ممنونم استاد عزیزم و مریم جانم ک این نکات عالی فرمودین
اگر ی لحظه بریم ب گذشته و ی لحظه رفتن ب آینده این لحظه حال رو از دست میدیم..
خدای من چقدر این فایل های این چندوقت اخیر انگار برای من بود و من چشم و گوشم بسته بود و الان این ضربه نهایی بود و البته ک خداروشکر میکنم ک الان متوجهم کرد و ب بدبختی ها و دورباطل بیشتری نرسیدم.. خدارو صدهزاربار شکر میکنم برای اینکه الان ک دو روزه حالم بهتره چقدر واقعا زندگی کردم عشق دادم و گرفتم و لذت بردم از این لحظاتم و بی نهایت الان احساس خوشبختی میکنم از این حس و حال هر لحظه گریه امانم نمیده از این لطف و عشقی ک خدای من بهم داد و دستمو گرفت و انگار منتظر بود تا من ی جای خالی بذارم و چقدر سریع خدا وارد عمل شدو دستانش رو وارد زندگیم کرد و مثل همیشه دستمو گرفت و حمایتم کرد. مثل همون پنجره کوچیکی ک تیم آرژانتین پیدا کرد و تونست ی گل بزنه خدا منتظر بود من ی راه نفوذ بذارم..
خدای من
خدای من ممنونم از دستان بی نظیرت ممنونم از راهی ک با هدایت تو پیش برم منو هدایت میکنی ممنونم دوستت دارم رب من .دوستتون دارم شکرخدا برای این بهشت بی نظیر
برای استاد عزیزم و برای دوستان قانونمند و مهربانم بینهایت خدایاشکرت
بعد از مدت ها اومدم از هدایت ها و حقانیتی بگم ک مسیر زیبای خداوند همیشه سرشار از عشق و آرامش و درستی ست.
در این کامنت من اعتراف بی لیاقتی کردم!!!! و خداوند ک دست من در دستش بود منو قدم قدم برد تا برام واضح بشه نه اکرم عزیزم تو بی لیاقت نیستی
قبلا چرا ک در دام این فرد و خونوادش افتادی چون از،من دور بودی
ولی الان ک از 97 اومدی ب مسیر من بدون ک تو اون آدم گذشته نیستی ️
پاسخ بی نهایت کار کردن هرروزه ی خودم رو گرفتم ..
وقتی بعد از بارها نشانه و هدایت ها و ب آرامش قلبی رسیدن؛ بعد از هزاران خلق ریز و درشت از هدیه های کوچیک و جشن های سورپرازی و .. و ماشین ظرفشویی ست با لباسشوییم با بهترین کیفیت و .. و آرام و آسوده بودم ، دوباره پنهانکاری از همسر دیدم و دگ مهر تغییر مدار به من زده شد و رفتم برای مراحل قانونی مهریه و ..
و بعد در طی روند بسیار عالی کتا همینجا خیلی شیک و مجلسی من ب خواست و التماس خود همسر در خونه خودم هستم تا پایان مدرسه دخترم ک تموم بشه و از طرف دگ تکامل جداشدن برای خودمم طی بشه ؛ از هداایت های بیشمار دریافتم ک همسر اختلال شخصیت خودشیفته داشتن و پاسخ اینهمههههه سالیان سال ک خودخوری میکردم و همچنان در مسیر درست و پاکی بودم و هی گیچ و گم بودم در وضوح خواسته از طریق تضاد (در مورد این اختلال شخصیت حتما کاملا سرچ کنید) و همیشه در ترن هوایی احساسات بالا پایین میشدم و(و البته ک منم ودچار مهرطلبی بودم و البته کمبود عزت نفس)
خداوند دستمو گرفت و من با عزت و آرامش ب کامل شدن پازل زندگیم رسیدم .اولش ک شوک شدم و حتی بخاطر بیاد آوردن تماااام خاطراتی ک داشتم حدود یه هفته ای مریض شدم ..
اینکه از همون اول ایشون منو دستکاری روانی کرده یودن و اصلا هیچ عشقی تداشتن و من فقط،یک گزینه بودم برای ایشون… من یک ویترینی بودم برای ایشون
نمیدونم چطور از حجم غلیان احسااستم بگم؛ هم خوب هم ناخوب
ولی همین ک برام تموم این سالها واضح شد و اون مه درونی کردن های مسایل ک ب خورد من داده شده بود برام داره کنار میره
خدا میدونه چهههه معجزاتی میبینیم از براورده شدن خواسته هام ک فقط،از دلم رد میشن
حس میکنم بعد این تجربه و فصل جدبد زندگیم چقدررررر قراررره کن فیکون بشه برای خودم و بچه هام و خدایی ک همیشه همراهمه
من در خانواده ای بزرگ شدم ک باور کمبود،قربانی بودن و شرک توش بی اندازه زیاد بوده…
پدرم ک انقددر غرق اخبارها و رسانه ها بود و هست که به تمام معنا احساس قربانی بودن میکنه و فکر میکنه ک افسار زندگی ما به دست دیگران هست و اونها مانع پیشرفت ما میشوند. و بخاطر همین باور هیچ پیشرفتی نمیکنه و اصلا قدم برنمیداره.میگه چه فایده من تلاش کنم اخرش ک همشو میگیرن اخرش ک ظرر میکنم و…
و مادرم هم به شدت از دیگران ترس داشت و همین امر باعث شد به انواع بیماری ها دچار بشه و در نهایت هم فوت کردن…
به دلیل باورهایی ک در ذهنم ساخته شده بود من هم درونم احساس قربانی بودن و شرک بی اندازه زیاد بوده.
هرروز باخودم تکرار میکردم که من اگر توی خانواده فلان مدل بزرگ میشدم الان به جایی رسیده بودم، و این درحالی بود ک به دلیل احساس قربانی بودم هیچ قدمی هم بر نمیداشتم و تلاش کردن رو بی فایده میدونستم.
شرک داشتم ک من اگر بخوام فلان کارو بکنم اگر فلانی بفهمه حتما جلوشو میگیره.یا میگفتم نکنه من برم سرکار و فلانی زنگ بزنه به مدیرم و ازمن بد بگه…خیلی وقتا شده بود ک اگر استاد، مدیر و…بامن یک رفتار بد کوچیکی انجام میداد، خیلی عصبانی میشدم و میگفتم حتما فلانی ها ازمن پیششون بد گفتن. و همین فکر باعث میشد هم اون اشخاص رو توی ذهنم بزرگ کنم و هم خودم رو هرروز ضعیف تر و قربانی شرایط بدونم.
این درحالی بوده ک اصلا اون ادم ها به من کاری نداشتن و من هر رفتار کوچیکی رو توی ذهنم بزرگ میکردم تا احساس قربانی بودن داشته باشم تا دلیل شکست هام رو دیگران بدونم.همین افکار و باورها باعث شده بود ک اعتمادبنفس من بشدت کم بشه و واقعا منزوی شده بودم.قوانین به هم وصل هستند و بنظرمن پایه ی همچی توحید و ایمان واقعی داشتن هست…
مثال های خیلی زیادی هست ک میشه گفت اما الان ک به این ها بعد مدت ها فکر کردم، گذشته ی اون آدمی ک بودم رو تاریک دیدم.اما اگر دوباره بگن میتونی برگردی عقب و یک زندگی رو انتخاب کنی قطعا میگم همین زندگی ک داشتم رو میخوام چون همون تضادها و ناخواسته های من، من رو الان به این حد از ایمان رسونده که، میدونم شرایط زندگی من رو، من خلق میکنم، با باور ها و کانون توجهم.دیگران هییچ قدرتی در زندگی من ندارند و…
ازوقتی ک این قوانین رو درک کردم زندگی من عالی شده. اون ادم هایی ک قبلا ازشون ترس داشتم،ازما در کمال صلح دور شدن.چون من دیگه بهشون قدرت ندادم.چون دیگه بهشون توجه نکردم.
واقعا این خوده انسان هست ک زندگی رو میتونه برای خودش بهشت و یا جهنم درست کنه…
ممنونم از شما که این فایل بینظیر رو ضبط کردید و به اشتراک گذاشتید. مطالب بسیاار عالی داره این فایل.
سلام و روز بخیر خدمت همه دوستان و استادعزیزم ومریم جان
اول از همه ازتون تشکر میکنم که این فایل زیبا و پراز نکته رو برامون تهیه کردید مناظر فوق العاده درکنار صحبتهای دلنشین و پنداموزتون حسی بینظیر رو درمن تداعی کرد.
بعد درمورد سوالهایی که پرسیده شده وقتی خوب فکر میکنم میبینم احساس عدم لیاقت به این معنا که توذهنم باشه من برا فلان چیز کمم یا لیاقت رسیدن به این جایگاه این پول و… رو ندارم شاید هیچ وقت نداشتم .
ولی این حس که میخوام چیکار این همه پول این خونه بزرگ این ماشین آنچنانی و هزاران مورد دیگه رو داستم و همه اینا رو اسراف میدونستم
فک کنم اینم بخاطر اون باورهایی بوده که درمن ایجادشده بود که قناعت خوبه
زیاده خواهی جالب نیست
یه زن خوب باید باهمه چیز بسازه
نباید مدام بگه اینو میخوام اونو میخوام
پول مهم نیست در حد رفع احتیاج بسه
مثلا تو رابطه باید با خوب و بدش کنار بیای
همینه دیگه هر کی تو زندگی یه مشکلاتی داره
باید تا اخر یه رابطه بمونی بسوزی بسازی
دنیا رو خدا درسختی آفریده و هرکی یه جور در رنجه یکی کمتر یکی بیشتر
مهم اخرته دنیا محل گذره هرچی سختی بکشی درعوض اون دنیا اجرآخرت داری
اسرافه آخ که این اسراف چقدر به من یکی خروندن که دوتا مانتو اسرافه لباس زیاد اسرافه
چندتا کفش میخوای چیکاراسرافه
ببین خیلیا یه لقمه نون ندارن بخورن اسراف نکن
و خلاصه هزاران باوری که نتیجش شد = نخواستن و کوچک فکر کردن
و بعد من تو زندگی با همسرم هم همین الگوها رو پیاده کردم تا عروس خوبه باشم تا همسرم بگه وای چه زن خوبی دارم چه خانمه چه قانعه و…..
بعد اتفاقی که افتاد این بود که ما اوایل زندگیمون همسرم درآمد خیلی کمی داست و منم خب معلومه قانع بودم و هیچ وقت لب به گله وشکایت نگشودم تا اینجاش خوب بود چون اون نداشت ومنم به داشته هام راضی بودم ولی
بعد از چند سال خداروشکر همسرم درآمد خوبی پیدا کرد مرتب ماشین صفر میخرید و چندماه بعدش اونو عوض میکرد بقول خودش تا میخواست به خرج بیفته ردش میگرد
زندگیمون کلا بهتر وبهتر شد ولی من بازم بخاطر اون افکار بیماریضام خوب خرج نمیکردم
میرفتم یه مانتویی یا هرپوشاکی میخریدم که قیمتش مناسب باشه و اصلا بلد نبودم چیزای گرون بخرم
باایتکه همسرم خیلی دست ودلبازه وخودش خوب خرج میکردحتی کارتو میداد میگفت برو هرچی میخوای بخر ولی من وقتی میرفتم مغازه میگفتم
اینو میخوام چیکار
اونو که دارم
این یکی که هنوز کار میده
اون که بابا خیلی گرونه اسرافه بخدا
و خلاصه بعد این نجواها چارتا چیز معمولی میخریدمو برمیگشتم
یادمه همسرم اون موقع که تلویزیونهای ال ای دی تازه اومده بود رفت یکی که خیلی بزرگتر از تلویزیون قبلیمون بود خرید
من کلی غر زدم که میخواستیم چیکار اینو همون قبلیه خوب بود
بابا اسرافه!!!
الان که دارم مینویسم باورم نمیشه انقدر محدود فک میکردم و نمیخواستم چیزای بهترو.
وخلاصه به این منوال گذست تا اینکه همسرم درامدش کمتر وکمتر شد و به جایی رسید که ما گاهی برای خرید یه چیزای ساده اولویت بندی میکردیم که کدومش واجبتره فقط نگا میکردیم چی ارزونتره
البته این ماجرا بخاطر باورهای مخرب همسرم هم بود و فقط جذب من نبود .
یادمه دلم برا اون روزا که میگفت بیا این کارت برو هرچی میخوای بخر تنگ میشد وبه خودم میگفتم بالاخره اوضاع درست میشه و وقتی همه چیز خوب شد دیگه میدونم چه جوری خرج کنم و از پولم لذت ببرم.
تا اینکه خداروشکربا قوانین جهان و استاد آشنا شدم و دیگه کلا دیدم به همه چیز یه تغییر اساسی کرد.
البته چون همسرم هنوز به این دنیای زیبا ورود نکرده پول مثله یویو شده تو زندگیمون هی بالا و پایین میشه ولی بازم خدارو صدهزاربار شکر از اون وادی در اومدیم ودیگه من تقریبا یاد گرفتم که دیگه برا خرید به قیمتا نگاه نکنم وکلا خیلی بهترشم .
تو رابطم منی که منتظر بودم یه حرف از دهن همسرم دربیاد و مثله وحی منزل به جان و دلم مینشست حالا خیلی راحت نه میگم مخالفت میکنم اگه با نظرم همخوانی نداسته باشه وخلاصه انقدر براخودم و خواسته هام ارزش قایل شدم که برام مهم نیست دیگران چی میگن حتی همسرم خوشش میاد یا نه
راحت اظهارنظر میکنم و
من اولویت خودم شدم.
در مورد حس قربانی شدنم که انقدر مثال دارم و همه زندگی بعد از ازدواجم با این حس پر شده بود که اصلا دلم نمیخواد این افکاری که مدتهاست سعی کردم فراموش کنم و با خودم حملشون نکنم رو دوباره مرور کنم و خاطره هاشو بیاد بیارم چون شرایط خیلی بدی بود و با یادآوریش واقعا حالم بد میشه و نمیخوام این اتفاق بیفته
فقط اینو بگم که با باورهایی از این دست که
یه زن خوب بود باید بسوزه و بسازه
من حدود 15 سال خودمو قربانی شرایط کردم سکوت کردم و هربار با اینکارم مثله ادمی که تو باتلاق گیر کرده باشه بیشتر و بیشتر فرو رفتم
همش فک میکردم هرچی بیشتر تحمل کنم صدام درنیاد راضی باشم عزیزترم و بیشتر دوستم دارن درحالیکه میدیدم بقیه که اینطور نیستن حرفشون رو میزنن و خلاصه اینکه کوتا نمیان
عزیزترن و بیشتر بهشون احترام میزارن
و این بیشتر منو عذاب میداد
که این احترام حق منه وهمش میگفتم آخه چرا
چرا منکه اینهمه باهاشون راه میام جواب منفی میگیرم
ولی دیگه انقدر اینکارو کرده بودم که فک میکردن وظیفمه و اگه میخواستم یه ذره خودمو عوض کنم هزارماجرا درست میشد
ودیگه داستم تو این باتلاق غرق میشدم
که خدا دستم رو گرفتو نجاتم داد
البته اینم خودم بخدا گفته بودم که خدایا ادمای اطرافمو عوض کن دیگه خسته شدم
ووقتی جرات کردم که مهاجرت کنم همه چیز عوض شد خداروشکر.
اینم بگم من این ماجراها رو با خانواده همسرم داشتم چون با اونا زندگی میکردیم و اونام یه ادمای خاصی بودن واقعا خاص وعجیب و من میخواستم همسرم میون من و مادرش گیر نکنه
هی خودمو فدا کردم و هی با سکوتم با خودخوریام اوضاع و بدو بدتر کردم براخودم.
خداروشکر که من عوض شدم با این دنیا آشنا شدم اولویت های زندگیم تغییر کردن و خلاصه
اینکه انقدر خودمو دوست دارم که به هیچ عنوان حاضر نبستم به گذسته برگردم یا برا اینکه رابطه زناشوییم حفظ بشه( چون الان تو یه مدار نیستیم)
من کوتا بیام
من خودمو بیارم پایین
من از خواسته هام بگذرم
و دریک کلام از این مدار خارج شم تا با همسرم باقی بمونم.
اینم سپردم بخدا وامیدورام که اونم هدایت بشه چون میدونم که اگه نشه چه اتفاقی میفته.
واز خدا خواستم انقدر به خودم ثروت بده که اگه بخوام با کسی بمونم فقط بخاطر خودش باشه بخاطر خصوصیات مثبتش بمونم نه از سر بی پولی.
خیلی ممنون استاد عزیزم برای اینکه با اشتراک گذاشتن دانشتون به ما باعث شدین بفهمیم واقعیتها چی هستن و با تلاشمون سعی کنیم بهتر وبهتر بشیم وزندگی زیباتری رو براخودمون رقم بزنیم
من این فایل و تصویریشو ندیدم و چون سرکار بودم فقد صوتیشو گوش کردم
چقدرررررر عالیییی بوددد چقد با شرایطی که داشتم موضوع این فایل هماهنگ بود
چقدر شما بینظیری استاد
خداوند مهربونه من چقد بینظیره که همیشه به بهترین شکل ممکن هدایتم میکنه.
کلییی انرژیی گرفتم ازین فایل و جالبه که چندین روزه که بسیار صبورتر شدم و فقد دارم از زندگیم لذت میبرم
اما یکم تو رفتار با مادرم مشکل داشتم و اصلن نمیتونستم ذهنم رو کنترل کنم
همش دعوا و بحث بینمون بوده و هست
تصمیم دارم برای احساس بهترم روی رفتارای مادرم ک خوشم نمیاد عراض کنم و چیزایی قشنگ زندگیمو ببینم و حتی رفتارای خوب مامانم رو ببینم
چقدر این کنترل احساس عدم لیاقت مهمه من رابطه عاطفیم رو سره همین داستان و داستانای دیگه که ریشش و شروعش از همین احساس بود از دست دادم
و به خودم قول دادم که رابطه بعدی که قراره خداوند بهترین فرد رو برام بیاره رو اولویت اول خودم باشم و ارزشمندیم و خودم رو لایق یک رابطه بینهایت عالیی بدونم و از قبلم بهتر شدم و خودم رو لایق چیزای خوب میدونم
اما خیلیییی راه دارم هنوز
از خداوند میخام که هدایتم کنه به مسیر درستش
موضوع احساس قربانی شدن که اصن نگم
همین چندروز پیش به شدت زیر فشار بودم و همش احساس قربانی شدن بهم دست میداد ک چرا پدر و مادر من بهم کمک مالی نمیکنن و این چه پدر و مادریه و فلان
اما خداروهزاران بار شکر تونستم ذهنم رو کنترل کنم و گفتم نخیر
من باید خودم زندگیمو بسازم
برای خوشبخت شدن ی اراده قوی و شجاعت میخای و توکل و ایمان به پروردگار که هردوتاشو داری
دیگه تموم!و شروع کردم اول به احساس خوبتری رسیدم و الانم که خداروشکر ازون روز گذشته و من سرکار میرم و دیگه اینده رو به خداوندم سپردم که ببینم چه اتفاقات بینظیری رو برام بوجود میاره
سلام،
چقدر این فایل درس داشته، درسهایی برای شناسایی نقاط ضعف،
که رقابت نکنیم،، که قربانی نباشیم، که عجله نکنیم،
همه اینها برای اینکه در لحظه باشیم.
و جمله انیشتین، یعنی ما هرکدوم باید خوشبختی و خوشحالیمون رو در ساده ترین امکاناتی که داریم پیدا کنیم، امکانات همون نعماتی که در این دنیا با ماست، چه مادی و چه معنوی،
من دوره ای رو هایپر مارکت خیلی بزرگ و شلوغی کار میکردم یک سال اول بدون توجه که بقیه چی میگن عاشقانه کار میکردم، اما کم کم شروع کردم به توجه به اینکه حقمو نمیدن و پارتی بازی میکنن، چرا من ارتقا پیدا نمیکنم، و من انصافا نیروی خیییلی قوی بودن براشون،
شروع توجه من از وقتی بود که به حرف همکارها توجه کردم یعنی تو مدارش قرار گرفتم یعنی ورودی ناسالم رو اجازه دادم برام تبدیل به باور بشه، و کم کم خودمم میدیدم که جلوی خودم بین من و همکار دیگه تبعیض قایل شدن، که تنها این اتفاق به این دلیل جلوی من رخ داد که من داشتم رفته رفته در این مدار که دارم قربانی میشم اینجا، قرار گرفتم،
و در نهایت نتونستم دوام بیارم و اومدم بیرون و چقدر هم از نظر سلامتی اذیت شدم چون خیلی حرص میخوردم،
ولی از وقتی با سایت اشنا شدم میگم کاش زودتر این موضوعات رو میدونستم و از اونجا لذتشو میبردم فارغ از هر نوع توقع داشتن و تلخ کردن کار برای خودم.
این فایل رو بارها و بارها باید گوش بدم، نمیدونم بقیه هم همین هستن یا نه، ولی من خیلی زود الهامات و شهودی که از فایل دریافت میکنم فراموش میکنم اون احساس ناب رو فراموش میکنم، یه لحظه یه اگاهی دریافت میکنم، اما نمیدونم چرا فراموش میشه، اما نگران نیستم و خودم رو سرزنش نمیکنم بلکه تحسین میکنم که حتی اگر یه ثانیه اگاه ای رو دریافت کرده باشم،
مثل مریم خانم هنگام پیشرفتش در پینگ پنگ.
از جمله زیبایی های این فایل جدای از اموزه های ناب، مریم خانم چقدر زیبا بودی چقدر پوستت و موهات عالی بود، چقدر لباست و عینک عالی بود،
استاد عزیز که چقدر خوشتیپ چقدر ترو تمیز، چقدر عالی هستید با صورت اینطور اصلاح شده،
و باز هم این ساحل و دریا و ادمهاش، واقعا اینطور میشه یه خانم ازادانه لباس بپوشه و کسی بهش توجه نکنه؟
چقدر راحتی بود چقدر امنیت….
خانم هایی که لباسشون ست نبود، انسانهایی که رنگ پوستشون ست نبود،
زمین بازی که فارغ از جنسیت بود و خیلی ازاد و راحت داشتند بازی میکردند،
کبوترهایی که انقدر احساس امنیت داشتند که از سر و کول اون اقا بالا رفتند…
خانم و اقای عاشق که با هم ابتنی میکردند.
دولتی که به مردمش با مانور هوایی احساس امنیت میده،
چقدر ماشاالله پارکینگ بود اونجا.
خدارو هزار مرتبه شکرت.. زیبایی بود و زیبایی بود و زیبایی…. برای خوشبختی چیز بیشتر از این نیاز است؟؟
راضی هستیم و برکات و میبینیم و عجله نمیکنیم و قربانی نیستیم و لیاقتشو داریم،
به نام خالق زیبایی ها و به نام خالق دانا و توانا
سلام به استاد عزیزم به خانم شایسته عزیزم و دوستان عزیزم امیدوارم حالتون خوب باشه
اول تحسین کنم این عکس زیبای این فایل رو خیلی حالت شما استاد عزیزم و خانم شایسته زیبا شده بنظرم چاپ کنید بزنید توی اتاقتون منکه خیلی خوشم اومد واقعا انرژیش مثبته و ژست های قشنگی شده
و در مورد احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمت میخام در مورد مورد یه موضوعی بگم که من حدود شاید 3 یا 4 سال پیش قصد مهاجرت به آلمان رو داشتم و تمام سرمایه ام رو تبدیل کردم به یورو و بعد بنا به دلایلی این مهاجرت کنسل شد و من تصمیم گرفتم ایران بمونم و بعد خب باید یه شغلی واسه خودم دستو پا میکردم و توی دوره ای بودیم که بورس ایران توی رشد بود و من الان متوجهش هستم بیشتر از قبل که من اون زمان بخاطر احساس قدم لیاقتم اومدم سرمایه ام رو بجای اینکه خودم باهاش یه بیزینس درست و حسابی رو ران کنم و خودم با تکیه بر خالق مهربانم و توانایی هام و تجربیاتی که داشتم یه بیزینس خوب رو داشته باشم اما بخاطر عدم احساس لیاقتم بجای این کار درست که خودم پول بسازم اومدم یوروهام رو فروختم و دادم به یکی از دوستام که توی بورس سرمایه گذاری کنه و اونم این کارو کرد و دقیقا از همون زمانی که من وارد بورس شدم بورس شروع به ریزش کرد و سرمایه من هی کمتر و کمتر شد تا حدودا نصف بیشترش نابود شد بخاطر احساس عدم لیاقت که من خودم نمیتونم پول بسازم یکی دیگه باید واسم پول بسازه و خلاصه که سرمایه ام یجورایی از بین رفت و من احساس قربانی شدن کردم و شرایط برام ناجالب پیش میرفت و همون موقع ها بود که من قدم اول دوره 12 قدم رو خریدم شکر خدا تونستم هی یواش یواش با کنترل کانون توجه ام با ایمان داشتن که شرایط با تغییر باورها برام بهتر و بهتر میشه به لطف خالق مهربانم ادامه دادم و یواش یواش شرایطم بهتر شد یه سری ایده ها اومد که انجامشون دادم و الان شکر پروردگار شرایط مالیم سرمایه ام از قبل اون اتفاق بهتر شده و یجورایی تازه میتونم بگم که بازی واسه من تازه شروع شده با دوره های فوق العاده راهنمای عملی دستیابی به رویاها و روانشناسی ثروت یک خیلی آگاهی های نابی واسم داشته و داره و خواهد داشت با هدایت خالق بخشنده و مهربان و هر چی بیشتر میفهمم ذهنم رو و با کارکردش بیشتر آشنا میشم میفهمم که ما واقعا نامحدودیم اگر که بشناسیم قوانین خداوند رو اگر بتونیم مثل یه فرمانده تمام عیار ذهنمون رو کنترل کنیم و تو شرایط ناجالب اعراض کنیم از اون حالت و بریم تو حالت آرامش واقعا هرچی بیشتر اینو یاد بگیریم و در عمل اجرا کنیم نتایج هی بهتر و بهتر میشه و واقعا ما میشیم فرمانده زندگی خودمان به قول حضرت ابراهیم از خداوند میخواد که پروردگارا به من فرماندهی ده و مرا جز بندگان صالح خود بگردان دقیقا فرماندهی همین کنترل ذهنه !
خیلی فایل زیبایی بود هم سپاسگزارم از شما استاد عزیزم و خیلی سپاسگزارم از خانم شایسته عزیزم واقعا صحبت ها عالی بود مثال ها عالی بود این طور واضح و شفاف اون گفتگوهای درونی رو توضیح دادن عالی بود و راه های غلبه بر این نجواها زیبا بود من که واقعا لذت بردم استفاده کردمم خیلی باز هم سپاسگزارم
تو چنتا فایل قبلی که از لب ساحل گرفتید من همزمان هم میدیدم و هم گوش میکردم اما این بار این صحبت در مورد این گفتگوهای درونی برام خیلی جالب بود و بیشترش رو صوتی فقط گوش کردم برم تصاویر زیبا رو کامل ببینم خیلی سپاسگزارم
همیشه به یاد خالق مهربان باشید
به نام رب هدایتگرم.
سلام من را پذیرا باشید دوستان عزیز
خدایاشکرت برای بودنم دراین خانواده بزرگ و دوستداشتنی
کم حرفی نیستا من عضوِ بزرگترین خانواده موفقیت دنیام(:
همین ابتدا اجازه میخوام شرحِ حال بدم:
من تو آرامترین و رها ترین حال ممکن هستم،
تقریبا 36ساعته فستم و قراره بیشترم بشه ،صبح زود یکساعت باشگاه بودم کلی تمرین قدرتی انجام دادم پر انرژیِ پرانرژی !
به جسمم حسابی حال دادم GH و BDNF حسابی اسپایک شده و اصن نگم براتون چقدر پرانرژی ام.
با دیدن این فایل رویایی به روحمم ی حال عالیِ دوبل دادم.
و الان تو حیاط زیر درختای گوگولی سیب روبروی بوته های انگور نشستم زیر پام و اطرافمم کلی چمن هست گل های ریز و ظریف سفید،صورتی و بنفش و زرد بین چمنا ،
لیوان قهوه هم کنارمه که برای اولین بار ی قهوه متفاوت درست کردم
سرظهره ولی هوا ابریه و باد خنکی میاد خدایا چقد خوبه
صدای یاکریم و گنجشکها فضارو رویایی تر کرده
و دیگه منو اینهمه خوشبختی محال نیست خخخ حقمه.
مورد اول: رابطه بین احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمتها
چندسال پیش باور داشتم برای پول درآوردن باید زجر کشید و عرق ریخت
و باور داشتم باد آورده رو باد میبره.
ازنظر من پول درآوردن فقط با عرق ریختن و خستگی بیش از حد به دست میومد
چونمن فقط خانواده خودمو دیده بودم
من هرکی رو اطرافم میدیدم به سختی برای پول درآوردن کارمیکرد که پولی هم نمیتونستن بدست بیارن یا اونقدر کم بود که نمیتونستن راحت زندگی کنن
و اونها میگفتن پول حلال همینه باید پیشونیت پر از عرق باشه و دستات پر از پینه!
و حتی حدیث از ائمه میاوردن برای باورهاشون.
.
.من بعد از تحصیلات کارشناسیم فورا کار عالی بدست آوردم که توتمام جنبه ها برای من عالی بود همکاران خوب،مدیر خوب،حقوق خوب،ساعت کاری کم
هروقت مرخصی میخواستم موافقت میکردن
من کارمو عالی انجام داده بودم و بارها ازم تقدیر شد ،تقدیرها هم کلامی بود هم با تقدیرنامه هم بوسیله افزایش حقوق
مدیرم از کارم راضی بود اضافه کار عالی بهم پرداخت میشد و…..
اما ذهن من همش عذابم میداد
تو مدت چندسالی که کار میکردم ذهنم میگفت تو لایق این کار نیستی
تو براش تلاش نکردی،ذهن من فقط تلاش رو فیزیکی میدونست
میگفت تو برا پول درآوردن اصلا عرق نمیریزی اصلا زجر نمیکشی
چرا اینقدر راحته همه چیز؟؟
نباید اینجوری باشه
و من همیشه فکر میکردم این شغل و پولش برای من باد آورده اس!!!و یکروزی حتما از دستش میدم
چون ذهنم منو کنترل میکرد و بر طبق باورهای گذشته زندگی میکردم.
چی بگم از این باورها که باعث شد من کارمو ترک کنم
اونهم تو شرایطی که همه چیز عالیتر از قبل شده بود
همه ازم راضی بودن
چَم وخَم کارو عالی یاد گرفته بودم و به اصطلاح جا افتاده بودم.
از طرف مدیر و رییس و حتی مسئولان استانی ازم درخواست شد که توی اینکار بمونم ولی انگار زور باورها بیشتر بود .
یعنی من اونقدر باورای داغونی داشتم که میگفتم خودم استعفا بدم بهتر از اینه که اخراجم کنن
توانایی کاریم زیاد بود ولی هیچکدوم به چشمم نمیومد ذهنم تمام موفقیتهامو انکار میکرد و میگفت ی روزی اخراج میشی ی روزی همه به این نتیجه میرسن که تو شایسته این کار نیستی!!
آخ اخ چی بگم از این ذهن
همه آدما تواناییامو تحسین میکردن الا خودم!
اونقدر ذهنم عذابم داد تا شرایط عالی رو ول کردم
دلیلشم فقط احساس عدم لیاقت بود؛
من نه توخانواده نه تو اقوام و آشنایان کسی رو ندیده بودم که کار راحتی داشته باشه شرایطش عالی باشه و تو سن کم حقوق بالا داشته باشه
هرچی الگو داشتم همشون با کلی زجر و عذاب و نگرانی، مقدار پول چندغازی درمیاوردن که اونم خرج بیماری و ناخاسته هاشون میشد
اما من نه تنها مثل اونها نبودم بلکه تمام پولم، خرج تفریح و مسافرت و خریدن طلا و …میشد
همین تناقض ها مثل خوره تو ذهنم بود
هر لباس باکیفیت و قشنگی که میخریدم ته ذهنم میگفت پس خواهرت چی پس مادرت چی ؟ اونها لباساشون ساده ومعمولیه
هر مسافرتی که میرفتم ناخودآگاهم فعال بود و میگفت هنوز مادر و خواهر و برادرت اینجاها نیومدن
حتی پولی که از کارم پس انداز میشد احساس عدم لیاقت پشتش بود
ذهنم میگفت تو فرزند کوچیک خانواده ای هنوز بزرگترا انقدر سکه و طلا ندیدن ولی تو به راحتی خریدی و پس انداز کردی؟! خجالت بکش!!
این احساس به شدت منو عذاب میداد که نتیجشم گرفتم
احساس بد=اتفاقات بد
ولی الان خداروشکر بهتر شدم باورهای مخرب رو دارم کمرنگ میکنم
احساس لیاقتو تو وجودم کم کم شروع کردم به ساختن
اگر من کار خوبی دارم دلیلش عملکرد خوبمه
اگر کارم راحته دلیلش نوع تخصصمه
اگر همه چیز خوبه دلیلش آرامشیه که دارم
اگر پول زیادی ساختم دلیلش فقط اینه که باورای مالیم بهتر از خانواده س
من اگر بیشتر از خواهرا و برادرام مسافرت رفتم دلیلش اینه که خودم خاستم شاد باشم انتخابم بوده
من اگر به راحتی پس انداز میکردم دلیلش کنترل ذهنم بوده.
من اگر به راحتی شغل بدست آوردم چون قبلش تلاش کردم درس خوندم ذهنمو کنترل کردم چون عدل خداوند اینه
چون این قانون جهانه
و الان نتیجشه های احساس لیاقتو دیدم خدا خیلی زود جواب مارو میده دوستان
نمونه نزدیکش همین پارسال بود
بااینکه تازه کار بودم و فقط یکماه از قراردادم میگذشت
مدیرم از عملکردم رضایت داشت و ب یکباره 5میلیون به حقوقم اضافه کرد
من خودمو لایق این افزایش حقوق میدونستم حتی بیشتر از این هم لایقش بودم
چون باعشق بهترین خودمو توی کار ارائه داده بودم و تجسم میکردم برای خودم کار میکنم اگر من مدیر بودم توقع داشتم کارمندم چطور کنه؟ همونو انجام میدم.
.
مورد دوم :احساس قربانی بودن
قبلا توی این حس حسابی توانمند بودم حتی تو مسائل مثبت که انتخاب خودم بوده ومیدونم هزاران فایده پشتش هست بازهم رگه هایی از این حس وجود داشته بااینکه روش کار کردم ولی هنوز هم وجود داره یعنی اینقدر این احساس قربانی بودن سمجه اگه ولش کنی مدام سرک میکشه
هرچی کم محلش میکنم ولی بازهم از مسائل دیگه دالی میکنه.
جدیدترین حس قربانی بودن که خیلی ریز بود ولی مچشو گرفتم درمورد قانون سلامتیه
بارها پیش اومده که فست دوسه روزه بودم و به خانوده گفتم ببینید چندروزه غذا نخوردم و با ی حالتی که دلشون بسوزه!
این فستینگها بهترین روزای زندگیمه ها ولی تو این موردم خواستم احساس قربانی بودن بکنم که بگم شما همه چیز میخورید ولی من دوسه روز نباید چیزی بخورم!! چی بگم از این بازی ذهن!!
و نتیجه ش این شده که بعد از فست ،مامانم ی خوراکی غیرمجاز بهم تعارف کرده و منم چندبار چیت کردم وحالم بد شده که چرا رعایت نکردم ووووووو…..
احساس بد=اتفاقات بد
خب راه حل اهرم رنجو لذت بود
اهرم رنج ولذت رو درست و حسابی نوشتم و دارم کار میکنم و احساس قربانی بودنم تو اینمورد یعنی سلامتی کمتر شده
.
«» ی روزایی بوده که پول نداشتم و با دوستم درددل کردم احساس قربانی بودن به جهان ارسال کردم که نتیجشم اعصاب خوردی بوده و اینکه کارام به خوبی پیش نرفته.
مثلا چندوقت پیش که از موجودی کم حسابم شاکی شده بودم و تو ذهنم خودمو قربانی میدونستم افکار بدی تو ذهنم میچرخید ،با همون حال بد رفتم پیاده روی و بعدش خاستم کمی گوشت و دنبه بخرم
ی لحظه که فروشنده میخواست خرید منو حساب کنه چندنفر اومدن داخل ازش سوال پرسیدن وحواسش پرت شد، منم تو فروشگاه حواسم نبود به وزن گوشتها و دنبه
وقتی اومدم خونه گوشتهارو بسته بندی کردم دنبه رو خورد کردم کمی ازشون استفاده کردم
بعد از چند ساعت، رسید خریدمو نگاه کردم متوجه شدم که اشتباه شده و زیادتر کارت کشیده ،رفتم به فروشنده اعلام کردم ولی گفت باید خریدتو میاوردی تا دوباره وزن کنم اما من مقداریشو پخته بودم و نمیشد وزن دقیق گوشت و دنبه رو فهمید. با اینکه مطمعن بودم اشتباه شده ولی بیخیال شدم چون نمیتونستم ثابت کنم
خب اینم نتیجه حس بد و قربانی بودن که باعث شد حس بدم بیشتری برام رقم بخوره
من از پول کم حسابم شاکی بودم و جهان کاری کرد پولم کمتر بشه …..همینه دیگه فرکانسم دقیقا کمبود بود جهانم همونو نشونم داد
وقتی من حالم بد باشه جهان اتفاقات ناجالبی رو برام میاره
ولی جهان بی تقصیره
مقصر اصلی منم که وارد بازی بدی باجهان میشم پا رو دمش میذارم!!
آقا وقتی جهان دافعه نداره فقط جاذبه س چرا من لجشو در میارم همش از ناخاسته حرف میزنم؟؟؟
این یه نوع لجبازیِ با جهانی که حرف حالیش نیست
که نتیجه بدش برا خودمه
پس نجمه هروقت خاستی احساس بد بفرستی (به هرشکلی چه درددل چه حس قربانی شدن چه نگرانی و…..) ،سریع یادت بیار جهان نمیفهمه من چی به نفعمه
جهان فقط به احساسم پاسخ میده اون نمیدونه پول کم برام خوبه یا پول زیاد
اون نمیدونه بیماری برام خوبه یا سلامتی
اون نمیدونه رابطه عاشقانه برامخوبه یا رابطه پر تنش
اصلا جهان فرق پول زیاد وکم، فرق بیماری و مریضی،فرق رابطه عاشقانه وپرتنش رو نمیدونه این منم که به اینا معنی میدم
اون فقط هرچی فرکانس میفرستم و دقیقا بدون کموکاست بصورت اتفاقات برام میفرسته پس حواستو جمع کن و این نکته یادت نره.
گاهی اوقات که احساس قربانی بودن میکنم با ذهنم مذاکره میکنم مثل چیزی که بالا کمی ازشو نوشتم
مواردی رو یادش میارم که احساس قربانی بودن کردم و اتفاقات بدی رقم خورده
ومواردی که احساس خوب داشتم و تمام جهان در خدمتم بوده
چند لحظه وقت میذارم و برای ذهنم تجربیات زندگیمو مینویسم که چطور این حس قربانی بودن به ضررم شده وچقدر برام خرج داشته .
وقتی قانع شد که قربانی نباشه ،بهش جایزه میدم و مواردی رو مینویسم که تونستم خودمو کنترل کنم و باعث لذتم شده
شادیای زندگیمو مینویسم حسش میکنم ذهنمو سرخوش میکنم.
.
چقدر تکنیک انجمن معتادان گمنام عالیه استاد قدرتش عالیه
من اولین بار تو دوره های آفرینش یادش گرفتم
و توی فست های اولیه ام ازش استفاده کردم
نتیجه عالی داشت
اگه گشنه میشدم به ذهنم میگفتم فقط همین یکساعت فست باش ساعت بعدی غذا هست و دوباره ساعت بعدی همینو بهش میگفتم و با این روش میتونستم تا دوروز فست باشم
و توی تمام زمینه ها میتونم از این تکنیک استفاده کنم چون خیلی کارسازه خیلی خیلی ذهنو گول میزنه.
ممنونم ازتون استاد جان و خانم شایسته عزیز
سوالهای تامل برانگیزی میپرسید باعث میشید فکر کنیم
و با عشق کامنتهارو میخونید
حس خوبیه که بدونی استادت تو رو میشناسه اسمت براش آشناس
اونهم تو این سایت بزرگ با چندین هزارنفر اعضای عالی
حس خوبیه که بدونی استادت بارها و بارها کامنتتو خونده و بهش لایک داده و هر بار فایلی که جدید میذاره منتظره بازهم کامنت بنویسی و بخونه
خدایا شکرت برای این فایل عالی
اینروز عالی
این حس عالی
در پناه حق
سلام به استاد عزیز و خانوم شایسته دوسداشتنی
باز هم یه فایل جدیدو پر از آگاهی های که به موقع باید میدیدم و تلنگری بشه به من که در مسیر که هستم ذهن خودم بهتر کنترل کنم تا نتایج خوبی که بدست آوردم باز تکرار بشه برام .
چند وقتی بود که من در احساس قربانی شدن گیر کرده بودم و همش به خودم میگفتم که چرا نتایجم دیگه مثل گذشته نیست همه چی راکد شده برام
قضیه از این قراره که من بعد از آموزهای که از شما استاد عزیز یاد گرفتم شور وشوقی در وجودم شکل گرفت که باعث پیش رفتن به سمت اهدافم شد
اهدافی که به جرات میگم توی خوابم نمیتونستم بهشون فک کنم
ولی در زمان خیلی کوتاهی تونستم خلقشون کنم و باورش برای اطرافیانم غیره ممکن بود ولی من تونستم
بطور مثال
من یکسال پیش تصمیم گرفتم که از کار قبلی خودم بزنم بیرون یه وارخونه تاسیس کنم البته اینم بگم اویل آشنایی با آموزهای شما بود و من درکی از قانون نداشتم و بخاطر احساس کمبود و ترسی که داشتم با باورهای غلط کلی بدهکاری بار آوردم..با اینکه خیلی زود تونستم کارخونه تاسیس کنم و بدم توی مرحله تولید ولی وسط کار ترسا اومد سراغم همه چی بهم ریخت
یکم طول کشید تا بفهمم قانون تکامل طی نکردم و باعث این نتایج شد ..اولش خیلی بهم ریختم احساس عدم لیاقت احساس قربانی شدن داشت بر من غلبه میکرد اما آموزشهای استاد باعث شد خیلی زود به خودم بیام و بگم منی که توی این مدت کوتا تونستم یه کارخونه تاسیس کنم میتونم کارهای دیگه رو هم انجام بدم
به همین خاطر شروع کردم به کارهای که قبلا توش مهارت داشتم و بدلیل کنترل ذهنی که با فایلهای استاد و با مرور نتایجی که گرفته بودم باعث شد خیلی زود اوی کار بعدیم رشد کنم و بتونم سمینارهای آموزشی در اسکیل کوچیک برکزار کنم ..
اینقدر این اتفاق برام لذت بخش بود و البته باورهای توی سرم شکل گرفت که من لایق بهترینهام و خداوند یار و یاور منه هر بار توش قوی تر شدم ..ارتباط با آدمهای جدید ،بیزینس جدید و منو بزرگتر کرد جوری که حس میکردم خود واقعیمو پیدا کردم
اما بعد از یه مدت که نتایج داشت تکراری میشد برام و باورهای محدود کنندم دوباره ریشه زد توی وجودم و احساسم داشت بعد میشد
همه چی عوض شد هر چی تلاش میکردم نتایج اتفاق نیمافتاد و با خودم میگفتم چرا اینجوری شده چرا مث قبل نیست
امروز فهمیدم که دلیل این اتفاقات مستقیم بر میگرده به حالم که خوب نبود پس بصورت جدی تر تصمیم گرفتم روی احساس لیاقت و عزت نفسم کار کنم و به خودم بگم خدای که منو به این نتایج رسوند به نتایج بزرگترم میرسونه
همه چی از احساس شروع میشه ..من میدونم که هر بار با احساس شوق پیش رفتم نتایج به صورت معجزه وارد زندگی من شده و هر وقت این احساس قربانی شدن و عدم لیاقت بر من چیره شده همه چی برعکس شد
من فقط باید توی لحظه زندگی کنم فقط بچسبم به همین احساس خوب و همسن کارهای بظاهر ساده ای که خیلی کوچیکن ولی لذتبخش و همینا باعث اون اتفاق بزرگه میشه ..
بنظر من همین اتفاقات کوچلو رو میشه پلهای قبل اتفاق بزرگه که منتظر به وقوع پیوستنشی و قراره کلی شوق و لذت بده بهت
ولی نلکته اینجاست که تا این لذتای کوچلو به زندگیت راه ندی طبق قانون نمیتونی لذتای بزرگترو دریافت کنی .یعنی همون سپاسگذار باش تا بر شما بیافزایم میشه
پس پله به پله اون لذته بزرگتر میشه
من تصمیم گرفتم برای لذت بردن و شکرگزار بودن منتظر اتفاق بزرگ نباشم و ذهن خودمو آگاهانه بزهرم روی همین چیزا کوچلو تا تربیت بشه برای چیزا بزرگتر
استاد سپاسگزارم از شما و خانوم شایسته و خلق این همه زیبای و انتقال اینهمه آگاهی
بنام خدای فراوانی ها
سلام به استاد عزیزم ، مریم جان و همه اعضای خانواده صمیمی ام
تشکر میکنم ازین فایل فوق العاده ، فوق العاده یعنی نقاطی که ازش بیشترضربه می خوریم رو باز کردین و بهمون بازم یادآور شدین
مدت 1 سال هست که هر روز صبح طبق روتینم ورزش صبحگاهی ، یوگا و یه بازی ذهنی میکنم ( چون تنهام با خودم انجام میدم ) و دقیقا این تجربه هایی که شما تو بازی پینگ پونگ کردین رو تجربه کردم
مخصوصا این اواخر
و به این نتیجه رسیدم توی مهارت تو بازی و مهارت تو کنترل ذهن و احساس خوب داشتن حالا احساس امید داشتن ، اون کنترل ذهن میبره
می خوام چند تا از نتایجم رو بگم
چون با گوشیم هر روز 10 دقیقه بازی میکردم و یاد گرفته بودم وقتی عقبم احساسمو کنترل کنم و شرایط رو تغییر بدم و یه جورایی توش مهارت کسب کرده بودم ، یک روز یکی بهم پیشنهاد داد بازی تخته کنم باهاش در صورتی که من 3 سال بود بازی نکرده بودم ، و اون موقع ها هم بازیم معمولی بود ، دست اول 3-0 بردمش و چون وقت نداشتم بازی تا 5 نرفت ولی مطمئن بودم میبرم در صورتی که اون فردی بود که همه رو میبرد
چرا ؟ چون من اصل کنترل ذهن تو هر بازی رو یاد گرفته بودم ، اصلی که از مهارت بازی هم فراتره
و نمونه بعدی
هر روز 30 دقیقه میدوم و هر دفعه سعی میکردم ذهنم و جسمم رو پرورش بدم رکوردمو بهبود بدم و با افکارم بیشتر آشنا شم چون موقع دویدن هر صدایی جز صدای ذهنت قطع میشه ، تو دویدن هام قشنگ میشنیدم ذهنم میگفت حالا بسه به خودت فشار نیار ولش تا اینجا بیشتر نمیتونی لازم نیست ، بدنت جواب نمیده اصلا نمیتونی و ….ولی چون تعهد داده بودم ادامه دادم ، طوری که دیگه دستم اومده بود چطور ذهنم رو تو دویدم دستم بگیرم و ازش واسه رسیدن به هدفم استفاده کنم
یعنی میگفتم همین یه قدم تو میتونی ادامه بده میرسی برو من نمی خوام رکورد بزنم می خوام همین قدم رو با لذت برم آفرین و به همین منوال رکوردمو تو دویدم رسوندم به 5 کیلومتر تو 30 دقیقه
و همون روزا یه آقایی که خودش هم بدن آماده ای داشت از یه سربالایی با شیب تقریبی 40 اومد با من مسابقه بزاره ( مثلا منو ببره ) به اندازه 70-80 متر یا بیشتر ،
از اول مسیر داشت ازم جلو میزد ولی واسم خیلی جالب بود به جای اینکه نا امید شم یا بگم اون مرده تو زنی حتما میزاری ولش کن سعی خودتو نکن ، اومدم از روش کنترل ذهن استفاده کردم گفتم تمرکز روی خودت مهم نیست عوامل بیروتی ( تیکه کلام های شما ) تو میتونی دختر آفرین فقط تمرکز روی قدم بعدی و اینو تا آخر ادامه بده به هیچ هم فکر نکن تمرکز تمرکز. ، جالب اینکه ازش بردم خودش هم تعجب کرد در صورتی که توان جسمی من به عنوان یک خانم ازش کمتر بود و خدا می دونه اون روز چقد شاد شده بودم الان هم که فکر میکنم ذوق میکنم
تمرینات این فایل
1- احساس عدم لیاقت و تجربه هایی که با واسطه این احساس داشتیم
قبل آموزه های استاد خیلی زیاد و عمیق بود برام
و فکر میکنم کل شکست های زندگیم واسه این حس بود با اینکه مهارت هام خیلی خوب بود ولی تو حس بد عدم لیاقت گیر میکردم الان که فکر میکنم هنوز هم باهامه
و دلیلش فکر میکنم دوست ندارم از آدم های اطرافم فراتر برم و ازشون جدا شم
توی مسائل مالی وقتی خوب پول دربیارم استرس میگیرم نکنه حقم نباشه انقد راحت اخه چرا پس آدم های دیگه چی ، درد یک دفعه از دست دادن خیلی بدتره که ، پس خانواده ام چی انقد با عذاب و سختی ، یاد سختی های خانواده ام میوفتم و متاسفانه این حس اونقد قوی هست که غلبه میکنه و الان با این فایل بیشتر متوجه شدم ، اینکه اگه من راحت به خواسته هام برسم خانواده ام احساس قربانی بودن می کنن پس من نرسم تا اسن حس بد رو اونا تجربه نکنن
به تجربه ام که نگاه میکنم میبینم رابطه عاطفی ، ماشین خوب و …. رو واسه این از دست دادم اصلا انگار نمی خواستم که داشته باشم ….. الله اکبر !!!!!
2- احساس قربانی بودن
به نظرم بازم به همون احساس عدم لیاقت ربط داره یعنی من فعالیت دارم نتیجه نمیگیرم به اندازه فعالیتم به دلیل همون احساس عدم لیاقت بعد اون موقع گیر میدم به خدا و عوامل بیرونی که نتیجه ای که حقم هست رو بهم نمیدن در صورتی که من لایق هستم و کمی میوفتم توی احساس قربانی بودن ولی چون دوره عزت نفس رو دارم نزاشتم توش بمونم ولی احساس میکنم اونقد سنگین هست این دوتا احساس که سرب شده تو پاهام هر چند که با کنترل ذهن اجازه نمیدم منو بکشه پایین تر ولی اون قد روش خوب کار نکردم که بتونم این سنگینی رو از خودم جدا کنم و سبک شم و بال پرواز هام باز شه
همون خدایی که دلیل مسئلمو اینطوری بهم فهموند ازش می خوام راه حلش و اراده حل کردن اساسیش و ریشه کن کردنش رو هم بهم بده
سلام دوباره به سید عزیز و مریم خانم گل
واقعا خوشحال هستم که این چند روز داره اینقدر نکات مهمی برای گذاشتن فایل های جدید به شما الهام میشه. واقعا که آگاهی پشت آگاهی میاد و گاهی این جریان اینقدر شدیده که آدم احساس میکنه اگه ده تا فایل هم به بررسی و آنالیز این آگاهی ها بپردازه هنوز جا برای صحبت هست.
من یه چندتا نکته ی زندگی ساز از این فایل بگم و بعد در حد خودم جواب سوالهای فایل رو بدم.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 1:
چیزی به نام استعداد در زندگی وجود ندارد. استعداد یک توهم بیش نیست. اگر شمایی که داری این جمله رو میخونی فکر میکنی که در کاری استعداد نداری سخت در اشتباهی؛ شما فقط دو چیز نیاز داری: استمرار و اصلاح. این دو ویژگی میتونن توانایی شما رو در هر مهارتی که فکرشو بکنید از این رو به آن رو کنند. شما میخوای فلان مهارت رو یاد بگیری که فکر می کنی خیلی هم سخته اوکی مشکلی نیست بیا و از همین امروز روزی یک قدم به سمتش بردار و استمرار نشون بده؛ طی قدم هایی هم که برمیداری هرروز یه نقطه ضعف رو نسبت به اون مهارت از بین ببر یا نقطه ی قوت بساز. هرروز اینکار رو انجام بده و بعد از یکسال بیا ببین در نقطه ی شروع کجا بودی و حالا کجا هستی. سپس سال بعد رو شروع کن با استمرار بیشتر و باز هم اصلاحات هرروزه. با این روند شما هر مهارتی که در ذهنتون بیاد یا حتی در ذهنتون جا نگیره رو میتونید مسلط بشید. پس همین امروز تصمیم جدی بگیر که مفهومی به نام استعداد رو کلا از ذهنت بندازی بیرون و به دست زباله دان تاریخ بسپاریش.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 2:
در حرکت به سمت هدفها گاهی پیش میاد که هدف نهایی ما بسیار دور از دسترس هست و فرسنگ ها از وضعیت فعلی ما فاصله داره. در این مواقع بهترین راه نزدیک شدن به هدف اینه که بیایم آنالیز کنیم که برای قدم برداشتن به سمت این هدف دور من برای همین امروزم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ساعت بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک دقیقه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ برای یک ثانیه ی بعدم چه کاری میتونم انجام بدم؟ دوردست ترین هدفها هم از همین ثانیه ها در تعداد زیاد محقق میشه. پس از امروز فقط قدم بعدی رو نگاه کن؛ فقط امروز و این ساعت و این دقیقه و این ثانیه رو بهتر زندگی کن و وقتی که تونستی هزاران یا ملیونها ثانیه ی خوب رو کنار هم بچینی اونوقت هدفت به بهترین شکل ممکن محقق شده.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 3:
استمرار داری، اصلاح همیشگی هم داری، فقط هم روی قدم بعدی تمرکز میکنی ولی اینو بدون که باید صبور باشی. اگه استمرار، اصلاح و تمرکز روی قدم بعدی دومینوی رسیدن به هدفت رو خیلی تر و تمیز چیدن و دارن تو رو در کمال آرامش به اون نزدیک میکنن در نقطه ی مقابل عجله قرار داره که مثل اینه که یه سنگ برداری و بزنی به دومینو. چه اتفاقی میفته؟ تمام اون دومینویی که اینقدر تر و تمیز چیده بودی ریزش میکنه و دوباره باید از نو شروع کنی. همیشه به عجله به این چشم نگاه کن تا هیچوقت حتی به ذهنتم خطور نکنه. اینو بدون که اکثر عجله ها در رسیدن به هدف ناشی از کمالگراییه و کمالگرایی ناشی از عدم عزت نفس.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 4:
دوستان واقعی الله، انسانهای همیشه موفق و سعادتمند نه غمی دارند و نه ترسی. این رو بدون که غم ناشی از تمرکز ذهن بر گذشته و احتمالا شکست هایی بوده که تا به حال داشتی. و ترس ناشی از تمرکز ذهن بر آینده و احتمالا مسیر پر پیچ و خمی است که روبروت قرار داره. در نتیجه انسان سعادتمند جدا و رهای از هرچیزی است که مربوط به گذشته یا آینده باشه. انسان سعادتمند با زندگی در لحظه و برداشتن قدم های کوچک تکاملی آینده ی خودشو میسازه و گذشته ی خودشو هرچقدر هم ناجور بوده جبران میکنه. در واقع تنها با زندگی در لحظه ی حاله که میتونی با هر سه زمان گذشته، حال و آینده احساس عالی رو تجربه کنی. همونطور که یکی از بهترین روشهای ترک اعتیاد که معمولا خیلی جواب میده و استاد هم اشاره کردن در فایل اینه که میان به فرد معتاد میگن شما همین لحظه ی الان رو مصرف نکن، پاک باش. مثلا الان دلت میخواد مواد بزنی به خودت بگو اشکال نداره به تعویق میندازمش؛ مثلا شب میکشم ولی الان رو پاک باشم. دوباره شب که میشه بگو حالا دیگه بزارم فردا صبح، امروزو کامل پاک بگذرونم. و فقط خدا میدونه که چقدر این روش به تعویق انداختن تا حالا کمک کرده به درمان خیلی از عزیزانی که تا ته خط رفته بودن.
نکته ی زندگی ساز شماره ی 5:
کنترل ذهن یعنی کنترل زندگی. چون تک تک اتفاقات ریز و درشت زندگیتون از ذهن و باورهاتون سرچشمه میگیره. ذهن ابزار بسیار قدرتمندیه که میتونه شما رو تا عرش خوشبخت و سعادتمند کنه یا در نقطه ی مقابل شما رو به اعماق گرفتاری ها بفرسته. چه ابزاری قدرتمندتر از ذهن رو سراغ دارید که چنین کارهایی ازش بربیاد. آیا برای کنترل صفر تا صد زندگیمون ارزشش رو نداره که کنترل ذهن رو تمرین کنیم. البته که کنترل ذهن کار ساده ای نیست. ولی ارجاع میدم شما رو به نکات زندگی ساز شماره ی 1 تا 3. از همون نکات اگه برای کنترل ذهن هم استفاده کنید بعد از مدتی به صورت اتوماتیک ذهنتون باهاتون همراه میشه. و چقدر زیباست که انسان بدونه کنترل کل زندگیش رو در دست گرفته و چقدر میتونه سپاسگزار این امر باشه.
خب بریم سراغ سوالها:
مثالی از احساس عدم لیاقت دارم؟ البته که دارم. من بیشتر مثالهایی که دارم راجع به درس و دانشگاه و این چیزهاست چون بیشتر زندگیم رو در حال یادگیری بودم. یادمه دانشگاه که بودم دوران لیسانس خب نمراتم همه عالی بودن؛ البته بودن یکی دوتا خانم در کلاسمون که اکثر مواقع نمراتشون از من هم بهتر میشد ولی یه چیزی برای همه ی بچه های کلاس خیلی عجیب بود و اون اینکه من شاید با تلاش و درس خوندن به اندازه ی یک سوم اون دو تا خانمی که بعضا نمراتشون از من بهتر میشد به اون نتیجه میرسیدم. یعنی اونها سه برابر من بیشتر درس میخوندن و تلاش میکردن تا بتونن یکی دو نمره بالاتر از من بیارن. این باعث شده بود که حتی خیلی ها به من شک کنن بگن تو چیکار میکنی که اینقدر راحت نتیجه میگیری و از این حرفا. کار به جایی رسید که من حتی تو برخی از درسها با همون یک سوم تلاش شروع کردم بالاترین نمره بشم یعنی حتی از اون دو تا خانم هم پیشی گرفتم و خودم کم کم این حس اومد سراغم که من واقعا لیاقت ندارم که ماکسیمم این درس بشم. وقتی میدیدم که بقیه اینقدر تلاش کردن و نمرشون کمتر از من شده خودم یه جورایی خجالت میکشیدم. در نهایت این حس باعث شد که نمرات من شروع به افت کردن بکنه و نکته ی جالب اینه که من برای اینکه دوباره بتونم نمرات عالی بگیرم مجبور شدم تلاشم رو سه برابر کنم یعنی برای برگشتن به موقعیت قبلیم مجبور شدم من هم به اندازه ی بقیه ی کلاس تلاشم رو بالا ببرم. این اثر احساس عدم لیاقت در من بود.
در مورد مثال احساس قربانی شدن میتونم باز هم مثال درسی بزنم ولی برای اینکه تنوع بشه یه مثال ورزشی میزنم. همونطور که قبلا گفتم من معمولا توی تورنمنت های پوکر شرکت میکنم و عاشق اینم که تواناییهام رو با بقیه ی افراد جهان محک بزنم. گاهی میشد که توی تورنمنت ها تا اواسط اون من چیپ لیدر (اصطلاحی توی بازی پوکر به معنی اینکه شخص تا اون لحظه رده ی نخسته و بیشترین مقدار چیپ رو داره) بودم و یه دست خیلی خوب هم برام میومد که فکر میکردم دیگه الان حتما این دست رو میبرم و باز هم مقدار چیپ هام بیشتر میشه ولی اتفاقی که میفتاد این بود که یه نفر میومد با یه دست خیلی ضعیفتر میبرد و من همینطور تو ذهنم نجوا میومد که نرم افزارشون مشکل داره، یا اون شخص تقلب کرده، حق من بود این دستو بگیرم و از حرفا. نتیجه ی این گفت و گوهای ذهنی من کار رو به جایی میرسوند که من تصمیمات احساسی میگرفتم و شروع میکردم به از دست دادن چیپ هام. و حتی در مرحله ی بابل بلست (مرحله ای توی تورنمنت های پوکر که تعداد زیادی از افراد ضعیف حذف می شوند) از بازی کنار میرفتم. بعدش باورم نمیشد که من تا همین چند دقیقه ی پیش چیپ لیدر بودم و الان حذف شدم. این نتیجه ی احساس قربانی شدن سر یه دست ساده بود.
دو نکته ی کوچولو هم در آخر میخوام بگم:
1- اهمیت داشتن احساس شوق برای انجام دادن کارها به نحو احسن. و این موضوع خصوصا در مورد کارهایی که پرفورمنس هستند یعنی شما در لحظه داری حرکاتی رو انجام میدی خیلی مهمه. کارهایی مثل بازیها، ورزش، نواختن ساز و رقصیدن نمونه هایی از پرفورمنس هستند که احساس شوق میتونه کیفیت انجام این کارها رو چندین لول بالاتر ببره.
2- لذت بردن حتی از کمترین امکانات و ساده ترین چیزها. یاد یکی از خاطراتم افتادم. زمانی که من بچه بودم خیلی فوتبال دوست داشتم و همیشه اگه میخواستم به اوج لذت برسم چند نفرو جمع میکردم که با هم فوتبال بازی کنیم. برخی روزها پیش میومد که توپ نداشتیم، یا توپمون پاره شده بود، روز تعطیل بود و مغازه ای باز نبود که بتونیم بریم توپ بخریم. تو این لحظات همه ی بچه ها جا میزدن و میگفتن خب دیگه توپ نداریم و بریم خونه ولی من اینقدر فوتبال برام لذت بخش بود که نمیتونستم ازش بگذرم برای همین فکر خودمو به کار مینداختم ببینم چیکار میتونم بکنم. خلاقیتم گل میکرد و ارزش برخورد با تضاد خودشو نشون میداد. یکی از کارهایی که میکردم این بود که کلی روزنامه جمع میکردم و شروع به فشرده کردنشون میکردم همینطور فشارشون میدادم و گردشون میکردم. وقتی تعداد زیادی روزنامه رو دور هم میپیچیدم و فشرده میکردم مثل یه توپ گرد میشد و به همون اندازه. حالا فقط نیاز به روکشی داشت که بتونه روزنامه ها رو در اون وضعیت حفظ کنه. برای این کار هم از چسب های قوی لوله که معمولا به رنگ مشکی بودن استفاده میکردم و دور اون توپ ایجاد شده میپیچیدم. نتیجه ی کار توپی بود که نه تنها گرد و قشنگ بود بلکه وزنش هم مناسب بود و حتی دیگه این عیب توپ واقعی رو نداشت که سوراخ بشه یا بادش خالی بشه. با همون توپ دست ساز شروع میکردیم به بازی و کلی لذت میبردیم.
رب العالمین الله یکتا نگهدار شما.
استاد عزیزم مرد خدا سلام
ازتون ممنونم برای این فایل عالی و مطمعنم همونطور ک اسم من اکرم هست این فایل برای من بود..
من اعتراف میکنم دچار این بی لیاقتی شدم در حوزه روابط
ن تنها عدم لیاقت بلکه کج فهمی ها در مورد قربانی شدن و عدم تکامل
وقتی ک بعد از چندسال رو خودم کار کردن و تغییرات کن فیکون ک در زندگی ایجاد شد از خونه و ماشین و لوازموو اومدن بچه دوم و …
میگفتم
نه این مرد ک درست بشو نیست و جلوت داره نقش بازی میکنه
نه این ک اینکارو کرد در گذشته مگههه میشه ک تغییر کنه
نه این مرد ک داره الان اینجور حرف میزنه از ترسش هست بخاطرفلان موضوع هست و ..
و داره گولت میزنه و ..
انقدررر این حرف ها تکرار میشه و انگار از قله پرتت میکنه پایین
ب کوچکترین منفی ها توجه میکنی و هی دوباره احساس بد
و وقتی ک بعد از دوماهی ک ب همسرم منفی گرا شده بودم و خب ب هرچی توجه کنی از جنس همون برات بیشتر پیش میادو من این وجه رو برانگیخته کرده بودم… ی تصادف خدا رقم زد برام تا متوجه بشم و من هنوز در گمراهی و کج فهمی هام بودم..
این عدم لیاقت من باعث شد ک انگار یکی یکی نتایج از دست بره و انگار با هربار سرزنش خودم و قربانی دیدن خودم حجم بیشتری از منفی گرایی رو ب جهان میدادم
هربار میگفتم این اینکار هارو با من کرد و چقد من تحمل کنم و آره و اصلا این اگر میخواست درست بشه حتی همین رفتارهای ی کم بد هم نباید میداشت و … کلا قانون تکامل هم کنار میذاشتم .. و از طرفی هم نبود لیاقت و حس قربانی بودن… بقول مریم جون این ها چکیده ای از همه باورهایت..
انگار ک ن انگار ای قضایا مال چندسال پیش بوده و حاصل باورهای خودم بود بابا
و انقدر بعدش چیزای خوب اتفاق افتاد چرا اونهارو نمیبینی ؟
ولی من فقط در نقش قربانی خودم پیش میرفتم و میگفتم فقط طلاق ؛؛ اصلا مگر میشه این مسائلی ک بود و از سر گذروندیم بدون طلاق درست بشه و اینو باور نمیکردم ک بتونم با کار کردن ب روی خودم جهانم ب عالیترین شکل درست بشه
همونطور ک واقعا شده بود ولی من خودمو لایق نمیدونستم و.…
نتیجه ش این شد ک رابطه م با خونواده همسر ب سردی پیش بره و با خونواده م ک میخواستن میانجی گری کنن عصبی باشم و بلاکشون کنم تا نشنوم نبینم و.. .. باز گیج بودم .. و منگ بودم و نمیفهمیدم ک چقدر دارم در مرداب فرو میرم… و باز منتظر آخرین امتحان دخترم بودم تا برم و این زندگی رو با وکالتی ک داشتم تمام کنم و..
از طرفی هممیگفتم من ک قانون میدونم چرا زندگیم اینه و دقیقا وقتی ک دگ رفتارهای بسیار عصبی از همسرم دیدم دگ ب خودم گفتم میخوای اینکارو کنی بکن اوکی
حالا بشین ستاره قطبی بنویس و امروز رو فقط خوب زندگی کن . وامروزتو حداقل یکمم لین حس تنش و عصبی بودن و .. از خودت دور کن
و من فقط رها کردم برای همون روز نشستم ستاره قطبی مو نوشتم و بعد سعی کردم یکم حالمو بهتر کنم ک دستاااااان خدا وارد عمل شدن
خدای من
همسر دچار سرگیجه و ناراحتی شده بود و اومد خونه
خواهرای من از شهر های دور و نزدیک ب خونه م اومدن بدون اینکه بدونم و
بعد جریان پیش رفت تا اونجا ک من ب هیچ عنوان باز قانع نمیشدم … و در نهایت همسرم حالش بد شد و بچه هام نگران و .. و من اونجا ک بردمش بیمارستان و .. فهمیدم ک چقدررر در گمراهی بودم..
انگار درونم بمن میگفت این همونه ک میخواستی؟ تو قانون میدونستی؟آیا این همسر هیچ ویژگی خوبی نداشت ک این دوماه ندیدی؟؟فرشته هات و نعمت هایی ک خدا بهت دادو دیدی؟ و..و.. این سیلی ها ک جهان زد تکونم داد ک بدونم کجای کارم.. و من توبه کردم از این همه اعراض از خوبی ها و نعمت هام.
و ب گفته شما استاد ک گاهی ما اونقدر نامرد میشیم ک خوبی ها رو نمیبینیم .. و ب چیزایی ک ی زمانی آرزومون بود رو پشت پا میزنیم.
ازتون ممنونم استاد عزیزم و مریم جانم ک این نکات عالی فرمودین
اگر ی لحظه بریم ب گذشته و ی لحظه رفتن ب آینده این لحظه حال رو از دست میدیم..
خدای من چقدر این فایل های این چندوقت اخیر انگار برای من بود و من چشم و گوشم بسته بود و الان این ضربه نهایی بود و البته ک خداروشکر میکنم ک الان متوجهم کرد و ب بدبختی ها و دورباطل بیشتری نرسیدم.. خدارو صدهزاربار شکر میکنم برای اینکه الان ک دو روزه حالم بهتره چقدر واقعا زندگی کردم عشق دادم و گرفتم و لذت بردم از این لحظاتم و بی نهایت الان احساس خوشبختی میکنم از این حس و حال هر لحظه گریه امانم نمیده از این لطف و عشقی ک خدای من بهم داد و دستمو گرفت و انگار منتظر بود تا من ی جای خالی بذارم و چقدر سریع خدا وارد عمل شدو دستانش رو وارد زندگیم کرد و مثل همیشه دستمو گرفت و حمایتم کرد. مثل همون پنجره کوچیکی ک تیم آرژانتین پیدا کرد و تونست ی گل بزنه خدا منتظر بود من ی راه نفوذ بذارم..
خدای من
خدای من ممنونم از دستان بی نظیرت ممنونم از راهی ک با هدایت تو پیش برم منو هدایت میکنی ممنونم دوستت دارم رب من .دوستتون دارم شکرخدا برای این بهشت بی نظیر
برای استاد عزیزم و برای دوستان قانونمند و مهربانم بینهایت خدایاشکرت
سلام و درود به استاد عزیزم
بعد از مدت ها اومدم از هدایت ها و حقانیتی بگم ک مسیر زیبای خداوند همیشه سرشار از عشق و آرامش و درستی ست.
در این کامنت من اعتراف بی لیاقتی کردم!!!! و خداوند ک دست من در دستش بود منو قدم قدم برد تا برام واضح بشه نه اکرم عزیزم تو بی لیاقت نیستی
قبلا چرا ک در دام این فرد و خونوادش افتادی چون از،من دور بودی
ولی الان ک از 97 اومدی ب مسیر من بدون ک تو اون آدم گذشته نیستی ️
پاسخ بی نهایت کار کردن هرروزه ی خودم رو گرفتم ..
وقتی بعد از بارها نشانه و هدایت ها و ب آرامش قلبی رسیدن؛ بعد از هزاران خلق ریز و درشت از هدیه های کوچیک و جشن های سورپرازی و .. و ماشین ظرفشویی ست با لباسشوییم با بهترین کیفیت و .. و آرام و آسوده بودم ، دوباره پنهانکاری از همسر دیدم و دگ مهر تغییر مدار به من زده شد و رفتم برای مراحل قانونی مهریه و ..
و بعد در طی روند بسیار عالی کتا همینجا خیلی شیک و مجلسی من ب خواست و التماس خود همسر در خونه خودم هستم تا پایان مدرسه دخترم ک تموم بشه و از طرف دگ تکامل جداشدن برای خودمم طی بشه ؛ از هداایت های بیشمار دریافتم ک همسر اختلال شخصیت خودشیفته داشتن و پاسخ اینهمههههه سالیان سال ک خودخوری میکردم و همچنان در مسیر درست و پاکی بودم و هی گیچ و گم بودم در وضوح خواسته از طریق تضاد (در مورد این اختلال شخصیت حتما کاملا سرچ کنید) و همیشه در ترن هوایی احساسات بالا پایین میشدم و(و البته ک منم ودچار مهرطلبی بودم و البته کمبود عزت نفس)
خداوند دستمو گرفت و من با عزت و آرامش ب کامل شدن پازل زندگیم رسیدم .اولش ک شوک شدم و حتی بخاطر بیاد آوردن تماااام خاطراتی ک داشتم حدود یه هفته ای مریض شدم ..
اینکه از همون اول ایشون منو دستکاری روانی کرده یودن و اصلا هیچ عشقی تداشتن و من فقط،یک گزینه بودم برای ایشون… من یک ویترینی بودم برای ایشون
نمیدونم چطور از حجم غلیان احسااستم بگم؛ هم خوب هم ناخوب
ولی همین ک برام تموم این سالها واضح شد و اون مه درونی کردن های مسایل ک ب خورد من داده شده بود برام داره کنار میره
خدا میدونه چهههه معجزاتی میبینیم از براورده شدن خواسته هام ک فقط،از دلم رد میشن
حس میکنم بعد این تجربه و فصل جدبد زندگیم چقدررررر قراررره کن فیکون بشه برای خودم و بچه هام و خدایی ک همیشه همراهمه
الهی هزاراااااان بار شکررررت️
بنام خداوند وهاب…
سلام ب استادان عزیزم
من در خانواده ای بزرگ شدم ک باور کمبود،قربانی بودن و شرک توش بی اندازه زیاد بوده…
پدرم ک انقددر غرق اخبارها و رسانه ها بود و هست که به تمام معنا احساس قربانی بودن میکنه و فکر میکنه ک افسار زندگی ما به دست دیگران هست و اونها مانع پیشرفت ما میشوند. و بخاطر همین باور هیچ پیشرفتی نمیکنه و اصلا قدم برنمیداره.میگه چه فایده من تلاش کنم اخرش ک همشو میگیرن اخرش ک ظرر میکنم و…
و مادرم هم به شدت از دیگران ترس داشت و همین امر باعث شد به انواع بیماری ها دچار بشه و در نهایت هم فوت کردن…
به دلیل باورهایی ک در ذهنم ساخته شده بود من هم درونم احساس قربانی بودن و شرک بی اندازه زیاد بوده.
هرروز باخودم تکرار میکردم که من اگر توی خانواده فلان مدل بزرگ میشدم الان به جایی رسیده بودم، و این درحالی بود ک به دلیل احساس قربانی بودم هیچ قدمی هم بر نمیداشتم و تلاش کردن رو بی فایده میدونستم.
شرک داشتم ک من اگر بخوام فلان کارو بکنم اگر فلانی بفهمه حتما جلوشو میگیره.یا میگفتم نکنه من برم سرکار و فلانی زنگ بزنه به مدیرم و ازمن بد بگه…خیلی وقتا شده بود ک اگر استاد، مدیر و…بامن یک رفتار بد کوچیکی انجام میداد، خیلی عصبانی میشدم و میگفتم حتما فلانی ها ازمن پیششون بد گفتن. و همین فکر باعث میشد هم اون اشخاص رو توی ذهنم بزرگ کنم و هم خودم رو هرروز ضعیف تر و قربانی شرایط بدونم.
این درحالی بوده ک اصلا اون ادم ها به من کاری نداشتن و من هر رفتار کوچیکی رو توی ذهنم بزرگ میکردم تا احساس قربانی بودن داشته باشم تا دلیل شکست هام رو دیگران بدونم.همین افکار و باورها باعث شده بود ک اعتمادبنفس من بشدت کم بشه و واقعا منزوی شده بودم.قوانین به هم وصل هستند و بنظرمن پایه ی همچی توحید و ایمان واقعی داشتن هست…
مثال های خیلی زیادی هست ک میشه گفت اما الان ک به این ها بعد مدت ها فکر کردم، گذشته ی اون آدمی ک بودم رو تاریک دیدم.اما اگر دوباره بگن میتونی برگردی عقب و یک زندگی رو انتخاب کنی قطعا میگم همین زندگی ک داشتم رو میخوام چون همون تضادها و ناخواسته های من، من رو الان به این حد از ایمان رسونده که، میدونم شرایط زندگی من رو، من خلق میکنم، با باور ها و کانون توجهم.دیگران هییچ قدرتی در زندگی من ندارند و…
ازوقتی ک این قوانین رو درک کردم زندگی من عالی شده. اون ادم هایی ک قبلا ازشون ترس داشتم،ازما در کمال صلح دور شدن.چون من دیگه بهشون قدرت ندادم.چون دیگه بهشون توجه نکردم.
واقعا این خوده انسان هست ک زندگی رو میتونه برای خودش بهشت و یا جهنم درست کنه…
ممنونم از شما که این فایل بینظیر رو ضبط کردید و به اشتراک گذاشتید. مطالب بسیاار عالی داره این فایل.
سپاسگزار خداوند هستم برای وجود شما استادن عزیزم️
سلام و روز بخیر خدمت همه دوستان و استادعزیزم ومریم جان
اول از همه ازتون تشکر میکنم که این فایل زیبا و پراز نکته رو برامون تهیه کردید مناظر فوق العاده درکنار صحبتهای دلنشین و پنداموزتون حسی بینظیر رو درمن تداعی کرد.
بعد درمورد سوالهایی که پرسیده شده وقتی خوب فکر میکنم میبینم احساس عدم لیاقت به این معنا که توذهنم باشه من برا فلان چیز کمم یا لیاقت رسیدن به این جایگاه این پول و… رو ندارم شاید هیچ وقت نداشتم .
ولی این حس که میخوام چیکار این همه پول این خونه بزرگ این ماشین آنچنانی و هزاران مورد دیگه رو داستم و همه اینا رو اسراف میدونستم
فک کنم اینم بخاطر اون باورهایی بوده که درمن ایجادشده بود که قناعت خوبه
زیاده خواهی جالب نیست
یه زن خوب باید باهمه چیز بسازه
نباید مدام بگه اینو میخوام اونو میخوام
پول مهم نیست در حد رفع احتیاج بسه
مثلا تو رابطه باید با خوب و بدش کنار بیای
همینه دیگه هر کی تو زندگی یه مشکلاتی داره
باید تا اخر یه رابطه بمونی بسوزی بسازی
دنیا رو خدا درسختی آفریده و هرکی یه جور در رنجه یکی کمتر یکی بیشتر
مهم اخرته دنیا محل گذره هرچی سختی بکشی درعوض اون دنیا اجرآخرت داری
اسرافه آخ که این اسراف چقدر به من یکی خروندن که دوتا مانتو اسرافه لباس زیاد اسرافه
چندتا کفش میخوای چیکاراسرافه
ببین خیلیا یه لقمه نون ندارن بخورن اسراف نکن
و خلاصه هزاران باوری که نتیجش شد = نخواستن و کوچک فکر کردن
و بعد من تو زندگی با همسرم هم همین الگوها رو پیاده کردم تا عروس خوبه باشم تا همسرم بگه وای چه زن خوبی دارم چه خانمه چه قانعه و…..
بعد اتفاقی که افتاد این بود که ما اوایل زندگیمون همسرم درآمد خیلی کمی داست و منم خب معلومه قانع بودم و هیچ وقت لب به گله وشکایت نگشودم تا اینجاش خوب بود چون اون نداشت ومنم به داشته هام راضی بودم ولی
بعد از چند سال خداروشکر همسرم درآمد خوبی پیدا کرد مرتب ماشین صفر میخرید و چندماه بعدش اونو عوض میکرد بقول خودش تا میخواست به خرج بیفته ردش میگرد
زندگیمون کلا بهتر وبهتر شد ولی من بازم بخاطر اون افکار بیماریضام خوب خرج نمیکردم
میرفتم یه مانتویی یا هرپوشاکی میخریدم که قیمتش مناسب باشه و اصلا بلد نبودم چیزای گرون بخرم
باایتکه همسرم خیلی دست ودلبازه وخودش خوب خرج میکردحتی کارتو میداد میگفت برو هرچی میخوای بخر ولی من وقتی میرفتم مغازه میگفتم
اینو میخوام چیکار
اونو که دارم
این یکی که هنوز کار میده
اون که بابا خیلی گرونه اسرافه بخدا
و خلاصه بعد این نجواها چارتا چیز معمولی میخریدمو برمیگشتم
یادمه همسرم اون موقع که تلویزیونهای ال ای دی تازه اومده بود رفت یکی که خیلی بزرگتر از تلویزیون قبلیمون بود خرید
من کلی غر زدم که میخواستیم چیکار اینو همون قبلیه خوب بود
بابا اسرافه!!!
الان که دارم مینویسم باورم نمیشه انقدر محدود فک میکردم و نمیخواستم چیزای بهترو.
وخلاصه به این منوال گذست تا اینکه همسرم درامدش کمتر وکمتر شد و به جایی رسید که ما گاهی برای خرید یه چیزای ساده اولویت بندی میکردیم که کدومش واجبتره فقط نگا میکردیم چی ارزونتره
البته این ماجرا بخاطر باورهای مخرب همسرم هم بود و فقط جذب من نبود .
یادمه دلم برا اون روزا که میگفت بیا این کارت برو هرچی میخوای بخر تنگ میشد وبه خودم میگفتم بالاخره اوضاع درست میشه و وقتی همه چیز خوب شد دیگه میدونم چه جوری خرج کنم و از پولم لذت ببرم.
تا اینکه خداروشکربا قوانین جهان و استاد آشنا شدم و دیگه کلا دیدم به همه چیز یه تغییر اساسی کرد.
البته چون همسرم هنوز به این دنیای زیبا ورود نکرده پول مثله یویو شده تو زندگیمون هی بالا و پایین میشه ولی بازم خدارو صدهزاربار شکر از اون وادی در اومدیم ودیگه من تقریبا یاد گرفتم که دیگه برا خرید به قیمتا نگاه نکنم وکلا خیلی بهترشم .
تو رابطم منی که منتظر بودم یه حرف از دهن همسرم دربیاد و مثله وحی منزل به جان و دلم مینشست حالا خیلی راحت نه میگم مخالفت میکنم اگه با نظرم همخوانی نداسته باشه وخلاصه انقدر براخودم و خواسته هام ارزش قایل شدم که برام مهم نیست دیگران چی میگن حتی همسرم خوشش میاد یا نه
راحت اظهارنظر میکنم و
من اولویت خودم شدم.
در مورد حس قربانی شدنم که انقدر مثال دارم و همه زندگی بعد از ازدواجم با این حس پر شده بود که اصلا دلم نمیخواد این افکاری که مدتهاست سعی کردم فراموش کنم و با خودم حملشون نکنم رو دوباره مرور کنم و خاطره هاشو بیاد بیارم چون شرایط خیلی بدی بود و با یادآوریش واقعا حالم بد میشه و نمیخوام این اتفاق بیفته
فقط اینو بگم که با باورهایی از این دست که
یه زن خوب بود باید بسوزه و بسازه
من حدود 15 سال خودمو قربانی شرایط کردم سکوت کردم و هربار با اینکارم مثله ادمی که تو باتلاق گیر کرده باشه بیشتر و بیشتر فرو رفتم
همش فک میکردم هرچی بیشتر تحمل کنم صدام درنیاد راضی باشم عزیزترم و بیشتر دوستم دارن درحالیکه میدیدم بقیه که اینطور نیستن حرفشون رو میزنن و خلاصه اینکه کوتا نمیان
عزیزترن و بیشتر بهشون احترام میزارن
و این بیشتر منو عذاب میداد
که این احترام حق منه وهمش میگفتم آخه چرا
چرا منکه اینهمه باهاشون راه میام جواب منفی میگیرم
ولی دیگه انقدر اینکارو کرده بودم که فک میکردن وظیفمه و اگه میخواستم یه ذره خودمو عوض کنم هزارماجرا درست میشد
ودیگه داستم تو این باتلاق غرق میشدم
که خدا دستم رو گرفتو نجاتم داد
البته اینم خودم بخدا گفته بودم که خدایا ادمای اطرافمو عوض کن دیگه خسته شدم
ووقتی جرات کردم که مهاجرت کنم همه چیز عوض شد خداروشکر.
اینم بگم من این ماجراها رو با خانواده همسرم داشتم چون با اونا زندگی میکردیم و اونام یه ادمای خاصی بودن واقعا خاص وعجیب و من میخواستم همسرم میون من و مادرش گیر نکنه
هی خودمو فدا کردم و هی با سکوتم با خودخوریام اوضاع و بدو بدتر کردم براخودم.
خداروشکر که من عوض شدم با این دنیا آشنا شدم اولویت های زندگیم تغییر کردن و خلاصه
اینکه انقدر خودمو دوست دارم که به هیچ عنوان حاضر نبستم به گذسته برگردم یا برا اینکه رابطه زناشوییم حفظ بشه( چون الان تو یه مدار نیستیم)
من کوتا بیام
من خودمو بیارم پایین
من از خواسته هام بگذرم
و دریک کلام از این مدار خارج شم تا با همسرم باقی بمونم.
اینم سپردم بخدا وامیدورام که اونم هدایت بشه چون میدونم که اگه نشه چه اتفاقی میفته.
واز خدا خواستم انقدر به خودم ثروت بده که اگه بخوام با کسی بمونم فقط بخاطر خودش باشه بخاطر خصوصیات مثبتش بمونم نه از سر بی پولی.
خیلی ممنون استاد عزیزم برای اینکه با اشتراک گذاشتن دانشتون به ما باعث شدین بفهمیم واقعیتها چی هستن و با تلاشمون سعی کنیم بهتر وبهتر بشیم وزندگی زیباتری رو براخودمون رقم بزنیم
خدایاشکرت خدایاشکرت خدایاشکرت
سلام استاد عزیزم
سلام بانو شایسته زیبا و دوستداشتنی
من این فایل و تصویریشو ندیدم و چون سرکار بودم فقد صوتیشو گوش کردم
چقدرررررر عالیییی بوددد چقد با شرایطی که داشتم موضوع این فایل هماهنگ بود
چقدر شما بینظیری استاد
خداوند مهربونه من چقد بینظیره که همیشه به بهترین شکل ممکن هدایتم میکنه.
کلییی انرژیی گرفتم ازین فایل و جالبه که چندین روزه که بسیار صبورتر شدم و فقد دارم از زندگیم لذت میبرم
اما یکم تو رفتار با مادرم مشکل داشتم و اصلن نمیتونستم ذهنم رو کنترل کنم
همش دعوا و بحث بینمون بوده و هست
تصمیم دارم برای احساس بهترم روی رفتارای مادرم ک خوشم نمیاد عراض کنم و چیزایی قشنگ زندگیمو ببینم و حتی رفتارای خوب مامانم رو ببینم
چقدر این کنترل احساس عدم لیاقت مهمه من رابطه عاطفیم رو سره همین داستان و داستانای دیگه که ریشش و شروعش از همین احساس بود از دست دادم
و به خودم قول دادم که رابطه بعدی که قراره خداوند بهترین فرد رو برام بیاره رو اولویت اول خودم باشم و ارزشمندیم و خودم رو لایق یک رابطه بینهایت عالیی بدونم و از قبلم بهتر شدم و خودم رو لایق چیزای خوب میدونم
اما خیلیییی راه دارم هنوز
از خداوند میخام که هدایتم کنه به مسیر درستش
موضوع احساس قربانی شدن که اصن نگم
همین چندروز پیش به شدت زیر فشار بودم و همش احساس قربانی شدن بهم دست میداد ک چرا پدر و مادر من بهم کمک مالی نمیکنن و این چه پدر و مادریه و فلان
اما خداروهزاران بار شکر تونستم ذهنم رو کنترل کنم و گفتم نخیر
من باید خودم زندگیمو بسازم
برای خوشبخت شدن ی اراده قوی و شجاعت میخای و توکل و ایمان به پروردگار که هردوتاشو داری
دیگه تموم!و شروع کردم اول به احساس خوبتری رسیدم و الانم که خداروشکر ازون روز گذشته و من سرکار میرم و دیگه اینده رو به خداوندم سپردم که ببینم چه اتفاقات بینظیری رو برام بوجود میاره
من تسلیم هرانچه که پروردگارم برایم میخاهد هستم
و میدانم که خداوندم هرانچه من بخاهم برایم میخاهد
پس فقد صبر نیاز است و استمرار….
عاشقتم مریم جونم عاشقتم بهترین استاد دنیا
خدانگهدارتون