پیروی از هدایت الهی و پدیده همزمانی - صفحه 21
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2022/11/abasmanesh-9.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2022-11-18 06:32:302022-12-14 08:24:44پیروی از هدایت الهی و پدیده همزمانیشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خدای مهربون…
سلام استاد عزیزم ..سلام مریم جون مهربووون
من بینهایت از خدا سپاسگذارم بابت اینکه من هر روز به دستان مهربون شما هدایت میشم که این تصاویر زیبا و این صحبتهای عالی بشنوم و لذت ببرم و هر روز از روز قبل حالم بهتر و بهتر بشه…نمیدونم چرا بی هوا از صحبت های شما اشک بود که سرازیر میشد از چشم های من…من از اول سفر با شما بودم و هر روز و هرشب با شما تو سفر بودمو لذت میبردم..دیگه این فایل به اوج رسید که گفتم باید تشکر کنم از این همه زیبایی…دوستتون دارم واقعا🥰🥰
استاد من حدودا ۲ سال سرکار نمیرم ..کارمند بودم و بابت اینکه تصمیم داشتم باردار بشم کاملا از محیط کار اومدم بیرون الان یه پسر ۶ ماه دارم…ولی چون همیشه کار میکردم و همیشه شرایط مالی که داشتم تکیه به خودم بوده همیشه دوست داشتم خوودم پول دربیارم به خاطر همین تصمیم گرفتم یه بیزنسیو شروع کنم خیلی از خدا خواستم خدایا منو هدایت کن به سمت مسیری که باید برم از این ورم من تو اردیبهشت قانون سلامتی خریداری کرده بودم بابت اضافه وزن بعد بارداری ولی گفتم به موقعش شروع میکنم هنوز احساس میکنم شرایطشو با یه بچه یک ماهه ندارم که تمرکز کنم روی فایلای قانون سلامتی…تو ۶ ماهگی پسرم تصمیم گرفتم یه بیزنسیو شروع کنم و همنطور که گفتم از خدا میخواستم که هدایتم کنه یه هفته گذشت من نشونه ایی دریافت نکردم…ولی تو این هفته یه جمله از شما همش تو ذهنم بوود که یه غلطی تو زندگیت بکن یه قدم بردار بعد هدایت میشی..منم گفتم خوب سهیلا زود باش راست میگه استاد یه غلطی بکن بعد خدا خدا کن..منم تنها کاری که میتونستم با بچم بکنم این بود که یه سری اجناس بخرم با قیمت کمتر و تو اینستا بفروشم با قیمت بیشتر گفتم من اینو شروع میکنم …حالا من از این ورم همش تو فکر قانون سلامتی بودم که یه چیزی به من میگفت قانون سلامتی شروع کن..منم به خودم میگفتم ولش کن باباا برای لاغر شدن وقت هست برای پول درآوردن باید تلاش کرد اینجوری عزت نفسمم بالا میره کلا قانون سلامتی گذاشتم کنار..گفتم فعلا این نه ..اول تمرکزی روی پول درآوردن فوکوس کنم..شروع کردم به خریدن جنسایی که با دقت و وسواس داشتم انجام میدادم…باز کردن اینستا چون من اصلا اینستا سالهاست نداشتم البته دقیقا از موقعی که با شما آشنا شدم و اصلا دیگه بلد نبودم باهاش کار کنم..یه ماه زمان گذاشتم یاد گرفتم دوره دیدم برای فروش اینترنی تمام محصولات عالی عکاسی حرفه ایی انجام دادیم خیلی قرص و محکم تا اومدم شروع کنم روز اول نه روز دوم اینترنتا قطع شد…من در به در فیلتر شکن بودم که اصلا پیدا نمیکردم..تو دلم میگفتم این یه حکمتی داره ولی در عمل اصلا اینو نشون نمیدادم چون دنبال vpn بودم..گیرمم نمیاد..بعد که پیدا کردمو رفتم تو اینستا فهمیدم اوه اوه چه خبرههه…همینه خدا به من vpn نمیرسوند..دوباره اینستارو بستم گذاشتم به حال خودش ..خلاصه استاد همه به من میگفتن بابااا تو که تاالان نبودی ..نمیومدی دیگه زدی همه کاسبیارو ریختی به هم😄 ولی اصلا ناراحت نبودم
نشستم خیلی با خودم فکر کردم که چه الهاماتی به من شد و من تو جه نکردم …فهمیدم به من گفته شد قانون سلامتی شروع کن و گوش ندادم…من داشتم هدایت میشدم ..بعد از اون با عشق اومدم قانون سلامتی کار کردم خیلی از قطع شدن اینترنتو آب شدن چربیای من نمیگذره ولی دیدم چقد حالم بهتره چقد رو فرم ترم …الان که داشتم که این قسمت سفر به دور امریکارو نگاه میکردم خدا بهم گفت اینجوری هدایت میکنم و اینجوری باید عمل کنی…انقدر لذت بردم از فایل که حد نداره…و حتی خدا منو هدایت کرد که من امروز این فایل نگاه کنم که دقیقا پسرم برای اولین بار ۲ ساعت راحت بخوابه تا با عشق و با تمرکز این فایل عالی ببینم چون از دیشب من باز میکردم تا ببینم فایلو ولی نتم جوابگو نبود…و الان به لطف الله تمرکز روی سلامتی و جسممهه که البیته روحمم خیلی راضی تره تا مطمئنن هدایت شم و کسب و کارمو شروع کنم که حتما به قانون سلامتی مربوط میشه وگرنه خدا از این مسیر هدایتم نمیکرد…استاد عزیزم انقدر زیادهه از این همزمانیا و حال خوب من مثل خونه خریدنمون..جابجایی از یه منطقه به منطقه بهتر که باید ساعتها بشینم بنویسم چون همشون الان دارن از ذهنم میگذرن..بازم بابت این همه فایلای خوشگل و عالی ازتون ممنونم🥰🥰❤❤
سلام استاد عباسمنش عزیزم و خانم شایسته گرامی
من میبد و توی روستای رکن آباد زندگی می کنم
حدود ۵۰ کیلومتری استان یزد
البته تا قبل از سربازی با خانوادم قم زندگی می کردم و بعدش اومدم تا با مادربزرگم که تنها بود زندگی کنم
چند سال پیش به پیشنهاد یکی از اقوام توی یک شرکت بازاریابی شبکه ای شروع به کار کردم که دفتر اصلیش یزد بود
توی اون شرکت خیلی درمورد اندیشه مثبت صحبت می شد و یکی از پایه های کار بود
اون موقع درک الان رو نداشتم و فقط می شنیدم. و در حد خودم باور می کردم و نتیجه می گرفتم
به خاطر همین به اون موقع که نگاه می کنم می بینم و می فهمم که تکامل چجور کار می کنه
من هرچی که انگیزه میداد و گوش می کردم ، ولی الان قطعا بیشتر درک می کنم و آینده قطعا درک خیلی بیشتری دارم
اشتباهات زیادی رو اون موقع تو کارم انجام دادم که الان وقتی با قانون می سنجم متوجهش می شم ، از چسبیدن ها و وابستگی ها و …
ولی خیلی چیزا یاد گرفتم
یه اتفاقی افتاد و تیمی که ما توش کار می کردیم از هم پاشید و بچه هایی که باهم بودیم تصمیم گرفتن که با شرکت های دیگه کار کنن ولی به شکل عجیبی من مطمئن بودم که دیگه نمی خوام این کار و انجام بدم
چون خیلی روی این کار هم با خانواده بحث کرده بودم
و می گفتن برو سر یه کار دولتی و کلا یه حسی داشتم که نمی خواستم ادامه بدم
بعد از این که تیم از هم پاشید مدتی رو رفتم یزد خونه ی یکی از دوستام که باهم کار می کردیم و یه جورایی نمی خواستم خونه خودمون باشم
برای این که دستم توی جیب خودم باشه شروع کردم دنبال کار گشتن . یه کافه ای بود که همیشه با بچه های تیم می رفتیم اونجا
یه روز استوری کرد که کارگر می خواد و منم پیام دادم که می خوام کار کنم
اولش گفتن باشه ولی بعدش گفتن به خاطر مسائل مالی کارگر نمی خوان منم یهو گفتم تیزر تبلیغاتی می خواین براتون بسازم ؟
اونام قبول کردن
من خیلی وقت بود کار تدوین بلد بودم ولی تا به حال کار تیزر تبلیغاتی انجام نداده بودم
کارام اکثرا برای خودم بود
ولی چون خیلی پول لازم بودم گفتم که انجامش می دم
اولین تیزری که ضبط کردم و قشنگ یادمه
تبلیغ بازی مافیاشون بود
کلی آدم بودن که قرار بود توی تیزر بازی کنن و من کلی نمای مختلف گرفتم و شبش خونه ی دوستم تدوینش کردم
و اونا داشتن در مورد این که کدوم شرکت و انتخاب کنن بحث می کردن
من قفل روی تدوین کار
و نمی گم اون کار بده یا خوبه ، فقط دیگه من نمی تونستم انجامش بدم
کار تیزر رو ساختم و تحویلشون دادم واونا هم دوست داشتن و با بخشی از پولش مرغ سوخاری گرفتم و با دوستم که خونش بودم خوردیم 😁
تیزرهای مختلفی ساختم و از این راه یه جورایی امرار معاش می کردم
یه متنی رو آماده کرده بودم و توی دایرکت برای کافه ها و مغازه دارها می فرستادم و از توی همینا برام مشتری اوکی می شد
و حالا داستان از اینجا شروع می شه
من برنامه ی خنداننده شو ۲ ( استعدادیابی برنامه خندوانه ) رو دیدم و به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم
و یادمه همون موقع یه وویس از خودم ضبط کردم و گفتم من تحت تاثیر اجرای ابوطالب حسینی قرار گرفتم و سال دیگه توی این برنامه شرکت می کنم و جز نفرات برترش می شم
و هیچ ایده ای نداشتم که چیکار باید بکنم
( من اینجوری شیفته ی سینما شدم
توی ۱۴ سالگی سریال خواب و بیدار رو دیدم و خیلی تحت تاثیر این سریال قرار گرفتم
می دیدم که چجور آدما در مورد سریالی که شب قبل دیدن صحبت می کنن و این منو هیجان زده می کرد
عاشق سریال های رضا عطاران و مهران مدیری بودم و اینا هم تاثیر خودشون و گذاشتن
همون سالها کلی کتاب فیلمنامه نویسی خوندم و حتی فیلم کوتاهم ساختم ولی فقط همین
نمی دونستم باید چیکار کنم و چجور وارد هنر بشم
بعد ها توی خدمت هم یه تئاتر کمدی ساختم که باهاش بتونم مرخصی بگیرم
تئاترم کلا یه بازیگر داشت و من هم دوبله گی کردم کارو
و انقدر این مرخصی برام انگیزه شده بود که قشنگ یادمه چند بار فرمانده بازیگر اصلیم ( درواقع تنها بازیگرم ) نذاشت بیاد و من درستش کردم
انگیزه واقعاااااا مهمه ، من فقط می خواستم از اون پادگان برم بیرون
بعد از اینکه تصمیمم رو گرفتم کتاب خنداننده شو رو سفارش دادم تا بیشتر در مورد استنداپ کمدی یاد بگیرم و کتاب که برام رسید از خودم و کتاب فیلم گرفتم و باز گفتم که من با این کتاب به هدفم می رسم و یه جورایی توی دوربین انگار داشتم با فالوئرهای خیالیم صحبت می کردم
گفتم می بینمتون سال دیگه ، یاعلی
بعدش یادمه کلاس های استاد امیرکربلایی زاده شروع شد و من تصمیم گرفتم که توی این کلاس ها شرکت کنم
۲ میلیون تومن هزینه ترم اول بود
کلی هزینه رفت و آمد به تهران
و دو شنبه ها و ۴ شنبه ها
و من باید سه روز رو تهرون می موندم
خالم خونش تهرونه ، می تونستم خونش بمونم ، ولی سه روز در هفته ؟!!!
من با یکی از شاگردای قبلی ایشون صحبت کردم و گفت که همینه و برای ماهم همین بود
و یهو اعلام شد کلاس ها افتاد ۵ شنبه ها و پشت سر هم
من حتی ۵ شنبه و جمعه هم اوکی بودم ولی خدا بهترین حالتش رو برام درست کرد
حتی یادمه وقتی زنگ زدن و گفتن ویدئوی من قبول شده و می تونم کلاس رو بیام ، فقط و فقط ۵۰۰ هزار تومن تو حسابم بود ولی یه حسی بهم گفت برو
ترسیدم ولی گفتم میرم
و قشنگ یادمه یه مشتری تبلیغاتی برام جور شد که هر هفته بهم پول می داد و حتی یک دقیقه هم پول کلاسم عقب نیفتاد.
حتی یک دقیقه
ما ۵ جلسه رو گذروندیم و جلسه ۶ام باید جلوی چند تا داور سرشناس اجرا می کردیم
(( اینم بگم که من چون توی روستا بودم خیلی از این که توی پیج فعالیت کمدی انجام بدم می ترسیدم
جامعه کوچیکه ، سن من بالا رفته ، کار قبلیم هیچ نتیجه ای نداشته و ….
کلی متن کمدی نوشتم و کلی ایده ی کمدی رو وویس گرفتم
یه پیج زدم و یواشکی استوری و پست کمدی میذاشتم
و یادمه یه داستان صوتی کمدی میذاشتم از کار کردن توی شرکت گلدکوئست که یه نفر اومد دایرکتم و کلی ازم تعریف کرد و حال کرده بود با داستانم
خدا می دونه چقدر این تعریفهای بقیه توی مسیر بهم انگیزه داد که می گم چجور ازشون استفاده کردم به عنوان سوخت جت
اگه واقعا کار کسی رو دوست دارین بهش بگین ))
جلسه ی ۶ ام شد
من یادمه ما هر جلسه باید یه من کوتاه کمدی اجرا می کردیم که هر جلسه زمانش بیشتر می شد
۲ دقیقه ، ۳ دقیقه و اجرای فینال جلوی داورها ۷ دقیقه
من توی یکی از همین جلسه ها یه شوخی داشتم در مورد اتوبوس های قدیمی ایران پیما و قشنگ یادمه کلی ذوق کردم از دیدن اینکه آقای کربلایی زاده به شوخیم خندید و دندوناش و دیدم
بعدش دوییدم تا مسجد و با کلی ذوق نماز می خوندم و خدا رو شکر می کردم
روز اجرا تصمیم گرفتم کل اجرام در مورد همین اتوبوسا باشه
( یادمه اون روزا داشتم یه دوره ی ۹ ماهه قانون جذب از یکی از اساتید این حوزه رو می گذروندم )
به من گفتن برو پشت پرده و هر وقت صدات کردیم بیا و اجرا کن
من اون پشت از خودم فیلم گرفتم و گفتم می خوام جلوی این آدما اجرا کنم
و هی با خودم صحبت می کردم که ذهنم به سمت منفی نره
می گفتم من می تونم ، من بهترین اجرامو می کنم
و صدام کردن و رفتم و واقعا هم بهترین اجرامو کردم
خیلی خندیدن ، خیلیییییی
یادمه همون شب رفتم قم دیدن یکی از دوستام
توی اتوبان از خودم فیلم گرفتم و با کلی ذوق گفتم من جلوی این آدما اجرا کردم
کسی که می گفتن اصلا نمی خنده به اجرای من قهقهه زد
ادامه بده ، تو مال این کار ساخته شدی
نا امید نشو
تو این دوران از فایلهای رایگان شما و میکسهایی که دیگران درست می کردن هم استفاده می کردم
و کم کم این آگاهی ها داشت کار خودش و می کرد
من نفر سوم شدم و رفتیم برای دوره ی پیشرفته و هر هفته باید بعد کلاس توی کافه اجرا می کردیم
۵ هفته اجرا کردیم و من خیلی خندوندم و کلی یاد گرفتم توی این ۵ هفته
صبحا می رسیدم خونه ی خالم و تا ظهر می خوابیدم و بعدشم متنم و تمرین می کردم تا غروب که اجراش کنم
هفته ی ۶ ام ما باید توی سالن نوفل لوشاتو که حدودا ۱۵۰ نفر ظرفیت داره اجرا می کردیم
داورا کیا بودن ؟
خود استاد کربلایی زاده ، آقای امیرمهدی ژوله ، امیرحسین رستمی ، خانم شهره لرستانی و شهره سلطانی
من یه متن داشتم در مورد همون اتوبوسا و یه خری که ما سوارش شدیم و رَم کرد ، همین
شب اجرا هی تمرین کردم ، رفتم توی خیابونای پشت سالن و از لای ماشین ها رد می شدم و تمرین می کردم
اولش دنبال یه جای آروم بودم که تمرکز کنم ولی یه حسی بهم گفت بذار تمرکزت رو بهم بزنن و این بهم کمک می کرد که اگه توی سالن اتفاقی افتاد اونجا تمرکزم بهم نریزه
یادمه من اصلا با بچه هایی که بعد از اجراشون از سالن بیرون می اومدن حرف نمی زدم که به ذهنم جهت ندن و بهمش نریزن
چرا می گم ؟ چون یکی اومد بیرون و گفت اگه اجرات سیاسی نباشه ژوله گوش نمی ده و می ره توی گوشیش
من گفتم : خدایا اجرای من در مورد یه خره
کجاش سیاسیه ؟
چیکار کنم سیاسی بشه ؟
خواستم یه تغییراتی ردن ولی یه حسی منصرفم کرد و گفتم میرم بهترین خودم و می ذارم
همونجا هم رییس کافه ای که اجرا می کردیم که از بچه های قدیمی خنداننده شو بود و اجرای من و دوست داشت و کلی بعدها ازم حمایت کرد گفت که برو بیرون تمرین کن و حرف بقیه رو گوش نکن
۳۰ نفر باید اجرا می کردیم و اجرای من آخرین نفر بود
حدودای ساعت ۱۲ شب بود که زمزمه هایی شنیدن از اینکه پلیس می خواد بیاد و سالن و ببنده
الان غیرقانونی بازه
حتی به من گفتن تو نشنو ما چی می گیم ، اینجا نباش استرس می گیری
و من با خودم گفتم من این همه اجرا کردم و تا اینجا اومدم و اونوقت نشه ؟!!! امکان نداره
نوبت من شد ، آخرین نفر
(( یه چیزی قبلش بگم ، استادم جلسه آخر بهم گفت که تو توی شروعت مساله داری و ارتباط بگیر با مخاطبت
گفتم زمانم از دست میره
گفت در حد چند ثانیه سلام و علیک کن
و این حرفش ذهن من و درگیر کرد
و چند روز بعد یهو یه ایده به ذهنم رسید که یه ویدئوی بیوگرافی بامزه از خودم درست کنم
انقدر هیجان داشتم برای ساخت این ویدئو که مطمئن بودم درسته ))
ویدئوی معرفی من پخش شد و من رفتم توی سالن
سالن با دیدن اون ویدئو آماده ی دیدن من بود و ایده درست بود
من اولین شوخیم رو گفتم و سالن خیلی خندید
انرژی گرفتم و تو فیلم هم مشخصه ، آستینامو دادم بالا که یعنی بقیشو گوش کنید 😀
گفتم و گفتم سالن هِی رفت بالاتر
یادمه یه جا صدام قطع شد و یه سوتی دادم و این سوتی هم حتی باعث خنده ی بیشتر شد و اون تمرین تمرکز که رفتن توی شلوغی ماشینا تمرین کردم اینجا جواب داد
آخرای اجرام یادمه امیرحسین رستمی بلند شد و دست زد و اصلا خنده ی تماشاچیا دیگه قابل کنترل نبود
و بعدا شنیدم که گفته بوده من یک سال بود این طوری نخندیده بودم
بعد اجرام داورا کامنت دادن و همه مثبت و عجیب بود
مثلا آقای ژوله به شوخی گفت نظر تو در مورد کارای ما چیه ؟
من اومدم بیرون و دیگه اون آدم سابق نبودم
انگار در بهشت و به روم باز کردن گفتن ببین این طوری هم میشه زندگی کرد
من اون شب شادترین آدم دنیا بودم
رفتم خونه خالم و به زور خوابیدم 😁
یادمه روزای اول که می رفتم کلاس و می دیدم بچه های دوره های قبل اجرا می کنن جلوی بقیه با خودم می گفتم : یعنی میشه منم اجرا کنم ؟میشه ؟
و بهترین حالتش برام شد
اون اجرای خفن ، جلوی اون داورا و ۱۵۰ نفر آدم
حالا حداقل اجرا کردن بلد بودم
اجراهای کافه شروع شد و من هر هفته ۲۰۰ هزار تومن خرج می کردم که بیام یه اجرا بکنم و برگردم شهرم
صبح زود می رسیدم
می رفتم خونه خالم تا ظهر و بعدش تو بلوار کشاورز تمرین می کردم تا غروب
و بعدش اجرا می کردم و بعد اجرام می دوییدم تا به اتوبوس برسم
یعنی هنوز اجرای بقیه ادامه داشت ولی من باید بر می گشتم
هر فستیوالی برگزار می شد فیلم می فرستادم
هرجا می گفتن مسابقه استنداپ من بودم و فیلم میفرستادم و خیلیا می گفتن تقلب شد، حق ما رو خوردن
به ما باید جایزه می دادن ، اون بی مزه بود
من دیگه شرکت نمی کنم ، همش رانته
ولی به طرز عجیبی به این چیزا توجه نمی کردم و دنبال چیز بزرگتری بودم
فقط داشتم تجربه می کردم
رامبد جوان اعلام کرد که قراره یه مسابقه برگزار کنه به اسم استندآپ شو و توی پلتفرم ، نه تلویزیون
۱۲ نفر باید انتخاب می شدن و من هم ویدئو فرستادم
ولی ویدئوم قبول نشد
من مدتها بود منتظر این لحظه بودم
بارها حتی گفته بودن که خندوانه قرار نیست ساخته بشه
من از این که ویدئوم قبول نشد ناراحت شدم
یادمه استنداپ فینالم رو زیرنویس کردم که ببرم نشونش بدم و بگم چرا من و قبول نکردی که اون مسابقه کلا کنسل شد و بهش گفتن که خنداننده شو رو بساز و توی تلویزیون و اونا هم تصمیم گرفتن که یه تعداد دیگه به این افراد اضافه کنن و فراخوان دادن
من خوشحال دوباره ویدئو فرستادم
و به اجراهای کافه ادامه دادم
یه روز قبل اجرام توی کافه ، یکی از بچه ها زنگ زد و گفت من توی خنداننده شو قبول شدم و بهم زنگ زدن
به تو زنگ زدن ؟
به من زنگ نزده بودن و خیلی نگران شدم
ولی اجرا داشتم و با خودم گفتم باید برم و اجرام و درست انجام بدم ، اون مردم منتظرن تا یه اجرای خوب ببینن
یادمه رفتم و از خودم فیلم گرفتم و گفتم که من توی خنداننده شو هستم
تموم شده بود ، اعلام کرده بودن ، کجا هستی ؟!!! ولی من شاید ۱۰ تا فیلم از خودم دارم که می گم من توی خنداننده شو هستم
قشنگ یادمه ویدئوم رو که برای خنداننده شو فرستادم
بعدش نشستم و گفتم من قبول میشم و به حول قوه ی الهی و جز نفرات برتر میشم
دارم فیلمشو!!!!
( یکی از تمرینهایی که به من الهام شد این بود
من کلی از تعرفهای دیگران از خودم رو وویس گرفتم
مثلا داشت از اجرام تعریف می کرد ، همون موقع وویس رکوردر رو میزدم
اصلا از قصد بعد اجرام که خوب شده بود میرفتم پیش اونی که بیشتر خندیده بود می گفتم اجرام چجور بود
یا یه وقتایی دوستام تو واتساپ وویس داده بودن ،
یا حتی اگه نوشته بودن ، خودم می گفتم و وویس می گرفتم و تمام اینها رو یه فایل نیم ساعته کردم و با موزیک زیرش هر روز گوش می دادم ، هر روز صبح
حتی یه تیکه از صحبتهای شما هم هست که می گین سیستم مغز همه یه جوره اگه اون تونسته پس منم می تونم )
بعد از تماس دوستم ، رفتم اونروز اجرا کردم و اجرام خیلییی هم عالی شد
یادمه کافه یه فستیوالی برگزار کرد و من شب اولی که اجرا کردم اجرام خیلی عالی شد و قرار شد رای گیری اینستاگرامی برگزار بشه
شبش از عوامل بهم پیام دادن که برای خودت تبلیغ کن ، به دوستات بگو استوریت کنن
حذف میشیا
و من اصلا دلم نمی خواست تبلیغ کنم
و راضی بودم از اجرام و این مهم بود برام
حالم خوب بود از اجرام
خوابیدم و صبحش که بیدار شدم دیدم یه نفر من و استوری کرده با ۱۱۰ هزار فالوئر !!!
فیلمبردار فستیوال بود و بهم گفت استوریت کردم راءی ت بیشتر شد و ایشالله میری بالا
حتی خانمش هم فکر کنم ۱۰ هزار فالوئر داشت که اونم من و استوری کرد
خدا حفظشون کنه
با خودم گفتم من به چند نفر از دوستام باید می گفتم و رو مینداختم تا من و استوری کنن اونم شاید با کلی منت
بالا می رفتم می گفتن ما بردیمش بالا
بالا نمی رفتم می گفتن ما هم استوریش کردیم نرفت بالا
این درسی شد برام که به کسی برای تبلیغ رو نندازم ، خودش درست می کنه
من اومدم تهران و با یکی از دوستام که هم کلاسی بودیم خونه گرفتیم
و فقط و فقط از راه نویسندگی برای دیگران در آمد داشتم
و همین تیزرهای تبلیغاتی
یه روز یکی از بچه های دور قبلی خنداننده شو بهم پیام داد بابت نوشتن استندآپ برای یه کاری توی شبکه تلویزیون
منم نوشتم ، حدود ۱۰۰ دقیقه کار نوشتم
و این باب همکاری شد تا من استندآپ های دیگه ای هم بنویسم و اون توی خندوانه اجرا کنه
من یادمه تو دفترم نوشته بودم که میلیون ها نفر به اجراهای من می خندن و اون داشت متن من و جلوی میلیونها نفر اجرا می کرد
متن من توی خندوانه اجرا می شد ولی من هنوز خندوانه نرفته بودم
تو اون دوره ما یه برنامه ای رو کار می کردیم به اسم فرمول کمدی برای شبکه یک ، که آقای کربلایی زاده مجری بود و ما بچه های کلاس هر قسمت اجرا می کردیم
من اون جا ۳ تا اجرا انجام دادم که کلی مردم دوست داشتن و اهالی روستا به مادرم پیام می دادن و ازش تشکر می کردن که اسم رکن آباد توی شبکه ملی برده شده و مادرم حالا کم کم داشت می دید که کار من داره نتیجه می ده
( هیچ وقت مادر و پدرم جلوی من و برای انجام کاری که دوست داشتم نگرفتن ولی حس می کردم که نمی دونن من چیکار می کنم و حرفهای دیگران یه گقدار اذیتشون می کرد ولی هیچ وقت جلوم رو با شدت نگرفتن و از این بابت از خدای بزرگ ممنونم و اینو به کسایی می گم که خانوادشون کنترلشون می کنن
ادامه بدین ، نتیجه همه رو با شما هم عقیده می کنه)
لوکیشن فیلمبرداری رستوران گردان برج میلاد بودو من یادمه یه روز از اون بالا برای اولین بار استودیوی خندوانه رو دیدم و اون لوگوی جذاب و دوست داشتنی
تو ذهنم اومد که برم توی اون سوله و بعد گفتم یه آدم با یه کوله پشتی برم بگم چی ؟؟؟
و خیلی دلم خواست
فرداش اون کسی که براش می نوشتم بهم پیام داد که بیا دفتر مدیربرنامه ی من تا روی متن خندوانه کار کنیم و بعد یهو گفت نمی خواد بیای دفتر
بیا خندوانه من اونجام و منم از خدا خواسته رفتم و اومد دم در سوله دنبالم
فوق العاده بود حس ورودم به اون سوله
برای اولین بار رامبد جوان رو دیدم و اون گفت بهش که متن استنداپ قبلیش و من نوشتم و ایشونم ازم تشکر کرد و گفت عالی بود
ما حدود یک ساعت اونجا بودیم و حتی یک کلمه هم در مورد متن استندآپش صحبت نکردیم
انگار از طرف خدا مامور شده بود که من و با عزت و احترام بکشونه داخل اون استودیو تا آرزوم برآورده بشه
مدتی بعد من از طریق یکی از بچه ها معرفی شدم تا برای یکی از شرکت کننده های خنداننده شو بنویسم و منم قبول کردم با اینکه حرفی از پول نبود ولی شوق نوشتن جک اونم جکی که قراره توی خنداننده شو گفته بشه برام خیلی جذاب بود
و اصلا همه اینا به کنار من کلا توی مسیرم از کمک کردن لذت می بردم
اینکه بتونم بدون چشمداشت کمک کنم و یک اجرا و جک ساخته بشه لذت می بردم
شروع کردیم و هی قرار گذاشتیم و نوشتیم
و من کم کم با بچه های دیگه هم دوست شدم و باهم نوشتیم
و پام بیشتر به خندوانه باز شد
این چینش و باز شدن راهها به شدت برام جذاب بود
خدا چیند و چیند و به طریق های عجیبی من و هی می برد توی سوله ی خندوانه و همه رو با من آشنا می کرد
یکی از بچه ها بود که می اومد دنبالم و من و میبرد اونجا با ماشینش
بعد از مدتی بچه های انتخابی خنداننده شو تیم شدن و هر تیم مربی خودش و داشت که از بچه های قبلی خنداننده شو بودن و من دیگه زیاد نمی تونستم با بچه ها باشم
چون مربی داشتن و اون باید نظر می داد
یادمه یه سری که بچه ها داشتن با مربیاشون میرفتن داخل سوله ی خندوانه نگاهشون کردم و واقعا دلم خواست که باشم باهاشون ، باشم و کمک کنم و بنویسم . ولی باید بر می گشتم خونم و خیلی وقتا توی واتساپ با بعضیاشون باهم در ارتباط بودیم
تا اینکه شدم نویسنده خندوانه و حالا می تونستم با کارتم برم خندوانه و کسی بهم گیر نده
یه روز یادمه توی خندوانه بودیم و بچه ها گفتن بریم استودیو رو ببینیم
رفتیم داخل استودیو ( منظورم محل فیلمبرداریه ، ما پشت صحنه تمرین می کردیم و می نوشتیم )
و من همونجا به یکی از بچه ها گفتم ازم داخل استودیو عکس بگیره
یه عکس ازم گرفتن و من رو به تماشاچیای فرضی و داورا لبخند زدم و اون عکس و انداختم بک گراند گوشیم
گذشت و گذشت تا ۴ روز قبل از افتتاحیه ی خنداننده شو
توی اتاق نشسته بودیم که آقای رامبد جوان و ۳ نفر دیگه از عوامل اومدن تا ۴ تا از بچه ها جلوشون اجرا کنن
(( یکی از بچه های انتخابی خنداننده شو آمریکا بود و یه مساله ای براش پیش اومده بود که نمی تونست توی مسابقه شرکت کنه
و آمار بچه ها قرار بود کمتر بشه تا تعداد درست در بیاد ))
من یه بار جلوی کل بچه ها و نویسنده های خندوانه تست دادم ولی به دلایلی قبولم نکردن
یهو گفتن بلند شو اجرا کن
و اونی که اوکی کرد تست بدم همونی بود که براش متن می نوشتم
بعد اجرام بهم گفت وقتی شانس بهت رو می کنه سریع بزن روش و کاش اون متنت که بهتر بود رو می گفتی
من با خودم گفتم امکان نداره بعد از تلاش های من کلاً ۵ دقیقه بهم فرصت یهویی بدن و بعد بگن نشد ، نتونستی از این فرصت استفاده کنی
پس تو لایقش نیستی ،
ذهنم باور نکرد
تا اینکه ۴ روز قبل از افتتاحیه و داخل اتاق بچه ها جلوی آقای جوان اجرا کردن و من حتی متنم رو روی دستم کدنویسی کردم که اگه یهو به من گفتن پاشو سریع بلند شم و اجرا کنم ولی اجرای اون ۴ نفر تموم شد و همشون رفتن و من موندم و بقیه بچه ها
مثل آدمی شده بودم که تو جنگ بغلش خمپاره خرده
هیچی نمی شنیدم ، حالم یه جوری بود
به خدا گفتم من این همه راه تا اینجا اومدم ، من و کشوندی اینجا ، دو تا صندلی با رامبد جوان فاصله داشتم
من خونه گرفتم اینجا ، من زندگیم و گذاشتم پای این کار
چرا من نه ؟!!!
بچه ها فهمیدن من حالم میزون نیست
گفتن بیا ببریمت خونه
توی مسیر برگشت یهو یه حسی بهم گفت برگرد
گفتم : منو برگردونید
گفتن : بیا برو خونه الان استراحت کن
گفتم : من باید برگردم و من رو برگردوندن و رفتن
نمی خواستم از اون سوله جدا بشم
رفتم سمت سرویس بهداشتی خنداونه و سرپرست نویسندگان خندوانه رو دیدم
من هیچ وقت نمی خواستم به کسی رو بندازم بابت اینکه کاری برام بکنه مخصوصا توی این داستان
می خواستم خودش درست شه تا ایمانم قوی بشه
ولی اونجا فهمیدم که باید بگم و گفتم
من با این حال اونم با سرپرست نویسندگان ، تنها
باید می گفتم
گفتم : من زندگیم و گذاشتم پای این کار ، من از شهرم اومدم تهران خونه گرفتم
اگه میشه من باشم
اگه جای خالی هست من باشم
من نمی خوام جای کسی باشم
من حرف میزدم و اون میرفت داخل استودیو
و دقیقا یادمه از همون مسیری رد شدیم که بار اول رد شدم
و آخر حرفام گفت : بذار بهش فکر می کنم
و اون شب یادمه یه حسی بهم می گفت : شد
و از سوله ی خندوانه فیلم گرفتم و گفتم من فردا به عنوان خنداننده شو میام
و دقیقا ساعت ۱۰ دقیقا به ۱۲ همون شب
شبی که من خوابم نمی برد و منتظر خبر بودم
زنگم زدن و گفتن تو قبول شدی و فردا متنت رو بیار
من محمد حسین توسلی رکن آبادی هستم
من تا فینال خنداننده شو ۳ رفتم
و از تمام اجراهام لذت بردم
( من وویس دارم از تودم که می گم فینال خنداننده شو رو اجرا می کنم
روزی که هیچ خبری نبود با ذوق وویس گرفتم از خودم
موقع اجرای فینالم وقتی همه تشویق می کردن یه نفس راحت کشیدم که شد
و بقیه فهمیدن و بهم گفتن 😀😀)
من معجزه رو دیدم
من اجرای اولم ۷ دقیقه بود و کامنت تمام داورها کامنت الهی بود
من نتیجه ی ۲ سال کار رو توی ۷ دقیقه نشون دادم و تمام اعتبارش رو به خداوند بزرگ میدم
اون اجرا و اجراهای دیگم من نبودم
توضیحش برای دیگران سخته ولی من نبودم
منظورم از کامنتای الهی اینه
رامبد جوان گفت : فقط نوشتم باریکلا
این یعنی چی ؟
یه جا مجری برنامه گفت : آقای معجونی هیچ وقت از هیچ کسی این طوری تعریف نمی کنه
این یعنی چی ؟
آقای ژوله گفت : من تو هیچ استنداپ کمدینی تو کل دنیا این حجم از شوخی در این مدت زمان و ندیدم و این عجیبه برام
اینا همش خداست
مادرم می گفت : هرکی ازم می پرسید پسرت چیکار می کنه نمی دونستم چی بگم
حالا همشون می دونن
بعد اجرای اولم توی روستا برام بنر زدن و اومدن استقبالم
منی که هرهفته تنها میرفتم و تنها می اومدم
خدایا صدهزااار مرتبه شکرت
و اون هم خونم بود که گفتم
اون رفت فینال عصر جدید
پیمان ابراهیمی
عجیب نیست ؟ نه ، قانونه
ما ایمان فعال نشون دادیم و اومدیم تهران و خدا هم درست کرد همه چیو
فینالیستهای دو تا از بزرگترین مسابقات استعدادیابی ایران هم خونه هستن
خدا رو هزاران بار شکر می کنم به خاطر اینکه شما استاد نازنین و همسر گرامیتون رو سر راه من قرار داد
عاااشقتونم
امروز ۲۸ آبان ۱۴۰۱
ساعت ۱ ظهر
سلام و درود
چقدر لذت بردم از این موفقیتهای شما از این همه هم زمانی از این همه ایمانی که نشون دادی،توی موقع خواندن کامنت با اینکه برای کاری عجله داشتم ولی اصلا متوجه گذر زمان نشدم و در حال لذت بردن بودم،برات آرزوی موفقیت های بیشتر و بیشتر دارم جناب آقای رکن آبادی
محمد حسین جان سلااممم
من تازه شما رو پیدا کردم توی سایت
یادمه از همون اول که خنداننده شو 3 رو میزاشت من بسیار لذت میبردم از اجرات چقدر تحسینت میکردم چقدر میخندیدم واقعا اجراهات بینظیر بود.
چقدر داستانت رو الان که کامل خوندم لذت بردم و تحسینت کردم چقدر خوشحال شدم.
چقدر داستان هدایتت قشنگ بود غرق داستان شدم و با لذت میخوندم و تحسین میکردم
حتی اینم بهت بگم وقتی که رفتی فینال من بهت توی استوری تبریک گفتم منی که عادت نداشتم اصلا از این کارا اما یادمه خیلی داستان ات برام درس داشت
و امروز الان توی این سایت میبینم که چقدر قانون قشنگ جواب میده
دمت گرم دوست خوبم
هرکجا هستی شاد باشی
سلام خدمت استاد عزیز وای چه زیبایی من هرروز با دیدن این زیبایی ها بیشتر متوجهدیونیک بودن خدام میشم 😍خداوند یونیکه و ما بندهاشم یونیک افریده با دیدنش دستامو اوردم بالا گفتم خدایا شکرت بخاطر بهشتی که برای من افریدی😍
من دوست دارم دوتا ازهدایتام که خیلی تو ذهنم بزرگه و بولد شده اینجا بنویسم که ایمان خودم قوی تربشه که خدا هدایت میکنه وبا ما صحبت میکنه😍
پارسال استاد ی لایوی گذاشت با یک اساتید دیگه درمورد حس خوب بینظیر بود اون لایو انقدر حال من عالی شد که با حال عالی شب خوابیذم و به همسرم گفتم فردا بریم دشت ارژن فارس بریم غذاخوری و حال و هوامون عوض بشه گفت باشه صبح که بیدارشدیم با سه تا وروجک و همسرم و مادرهمسرم و خواهرشوهرم رفتیم من انقدر حسم عالی بود و شکرگزاری میکردم که خدا تو اسمون داشت هرلحظه برام نقاشی میکشید😍و زیباییاش و بهم نشون میداد مارسیدیم دشت ارژن خوب اونجا خیلی غذاخوری هست همسرم گفت کدوم بریم که کیفیتش خوب بود تمیز باشه زیبا باشه گفتم نگران نباش خدا هدایتمون میکنه 😍همون موقع پسرم لج رفت که اب میخواد همسرم زد کنار گفتیم پیاده شیم اب بخریم دیدم که مغازهه اسباب بازی ترشیجات لواشک همه چی داره به مادرشوهرم گفتم بیاید باهم بریم رفتیم و کلیم خرید کردیم یک رستوران کنار مغازهه بود شوهرم گفت بریم اینجا من سرمو برگردوندم نگاه شوهرم کنم یک رستوران روبرو سنتی خیلی چشم منو گرفت گفتم نه بریم رستوران روبرو گفت باشه وای از رستوران نگم که همون رستورانی که من دوست داشتم سبک سنتی طبقه بالا😍 با فواره های اب پراز غاز و اردک و جوی اب خیلی رویایی بود خیلی اتیش کرده بودن بارون شروع به نم زد کرد من دیوانه شده بودم و همینجور شکر میکردم😍چقدر جای تمیز و زیبا چقدر کیفیت غذاش عالی بود لذت بردیم واقعا خدا به همین سادگی هدایت میکنه واقعا هنوز که هنوز یاد اون روز قلبم پرازعشق میشه واقعا هدایتهای خدا بینظیره😍 بعد اومدیم خونه شبش شوهرمتو گوشی داشت نگاه میکرد صدام زد گفت زهرا رستورانی که رفتیم اسمش چی بود بهش گفتم گفت خداروشکذ گفتم چیشده گفت رستورانی که همسرم گفته بود بریم اونجا کنار مغازه بخاطر غیربهداشتی و استفاده گوشت نامناسب بسته شده 🥲 و خدا چقدر قشنگ مارو هدایت کرد به بهترینش 😍
یک هدایت خیلی طولانی هست ازنحوه رسیدن من به خواستم که خونه بود دوست دارم بگم اما خیلی طولانیه ی مقدارشو میگم
اینکه من دوست داشتم خونمون را تعمیر کنیم ولی همسرم موافقت نمیکرد و گفت هزینش زیاده من ی جمله همیشه به خودم میگم میگم (من که نباید نگران چیزی باشم همیشه اون چیزی میشه که من میخوام) اینو خیلی تکرار میکنم بهش گفتم پس فقط رنگ کنیم خونرو و نقاشیش کنیم گفت درهمین حد باشه😂 ما جمع کردیم و شروع کردیم نقاشا که اومدن خیلی اروم کارمیکردن منو خیلی عصبی میکردن ولی مرتب میگفتم حتما حکمتی داره بعداز یک هفته نقاشه گفت که نمیخواید سقف خونتون کناف بزنید از سادگی بیاد بیرون 😍 وای دقیقا چیزی که من میخواستمو گفت با همسرم صحبت کرد گفت دوستم میاد براتون میزنه همسرمم نظر منو پرسید و طبق معمول من گفتم بله شروع کردن سفف خونه رو کارکردن همسرم گفت دیگه تختخوابم سفارش بدیم به کسی که تختواب سفارش دادم اومد منزل گفت کمد نمیخواید ،،؟؟ مادرشوهرم گفت حیفه کمد نداشته باشن وای کمدهم سفارش دادیم😍 خانمه وقتی اومد اندازه گیری گفت چقدر مبلاتو بچه ها خراب کردن من کار مبلم انجام میدم 😍😍وای شوهرم گفت خب اینم ببرید درستش کنید بعد خانمه گفت وای چقدر اشپزخونت غیر اصولیه میخواید کابینت ضداب بیاریم برات اولش یکم همسرم مقاومت کرد بعد نقاشه گفت اهه این همه هزینه کردی اینم درست کن حیفه اشپزخونت بد باشه وای کابینتم سفارش داد😍 ی ستون وسط خونه دلشتیم خیلی بدبود خانم کابینت سازه گفت میخواید اینم بکنیم براتون چوب بزنیم چوب چیزی که من عاشقشم😍 اونم همسرم قبول کرد همینطور عصبانی بودم ازنقاشا با ارارم کارکردنشون که تو همین اوضاع یکی ازدیوارمون نم زده بود زرد شده بود گفتن هرچیم رنگ کنیم باز خراب میشه رفتیم ازخونه همسایه پی جو شدیم که ازکف حمام و دستشویی اونا بود ولی خب زمان میبرد که دیوارما خشک بشه نقاشه به همسرم گفت این قسمتو سنگ کن وای سنگی که من تو دفتر کائناتم عکس گرفته بودم😍😍همسرمم قبول کرد این قسمتم سنگ کردیم من همیشه از کاشیای حمام دستشویی بدم میمد ولی خب همسرم گفت هزینش زیاده دیگه اینو عوض نکنیم اخه دلیل مقاومت همسرم این بود که ما شش سال پیش هم ی تعمیرگرده بودیم توی همین اوضاع اتاق پسرام هم نم داد هرچی رنگ کردن خراب میشد پی جو شدن که از حمام و دستشوییه😂😂 کف حمامو کندن و همسرم به زور کاشی مثل خودش پیدا کرد اومدن کاشی کفو یکم دیوارو بچسبونن تمام کاشیا ریخت پایین🤣😂😂 همسرم بهم گفت بیا کلا عوضش کنیم چه رنگی من عاشق کاشی طوسی بودم گفتم طوسی رفتیم باهم خریدیم اومدیم اینم از حمام و دستشویی توی حمام دوش حمامون من دوسش نداشتم همسرم گفت ی مدت دیگع عوضش میکنیم من پنل خشکل دیده بودم همسرم گفت دستم خالی میشه بعد میگیریم دیگه دیوارو که کندن اومدم تا همسرم خودش رفته پنله خریده😍 ی روز باهم همینجوری بیرون بودیم بهش گفتم این توالت فرنگیه توالت ایرانیه روشوییه اینا خیلی خشکلن بعدازمدتها اومدم دیدم همه اونایی که من گفتم قشنگن همرو خریده و کارکرده😍😍😍 پنجره سالنمون شیشه سکوریت بود من دوسش نداشتم دلم میخلست پنجره بشه شوهرم گفت نه بنایی داره و سخته ولش کن تو همین حین همسایمون زنگ زد گفت بناییتون تموم شده گفتم نه گفت وای الان دوماه و نیمه من پسرم معماره میگفتی ده روز بهتون تحویل میداد به شوهرم گفتم رفت درخونشون اوردشون وای که چه ایده های نابی اون داد اخر شیشه رو ریخت پایین پنجزه دوجداره ریلی برام گذاشت کلی تغییر تو حیاط داد و خونه من تبدیل شد به همون عکسی که تو تابلو کاینات ازخدا میخولستم بظاهر خیلی روزای سختی بود سه ماه طول کشید ولی من الان عاشق خونم هستم و مرتب شکرگزاری میکنم بله خداوند مارو به تنهایی به خواسته هامون میرسه و دستهاشو برامون میفرسته نیاز نیست نگران باشیم یا غمی داشته باشیم ❤️❤️❤️❤️
سلام به استاد عزیزم و مریم جان نازنین.
استاد من در این دو سفری که اخیرا رفتم همزمانی و هدایت پروردگار رو به زیبایی دیدم. هفته گذشته به من الهام شد که به یکی از دوستانم زنگ بزنم و پیشنهاد طبیعت گردی بدم ، بعد هدایت شدیم به سفر شهداد.
وای این سفرهایی که با الهام و هدایت خدای مهربان انجام میشه ، سفرهای فوق العاده ای از آب درمیاد ، فقط باید بهش گوش داد و حرکت کرد. در مسیر شهداد، به تزرج رفتیم که منطقه کوهستانی هست با درختان و آب و هوای عالی. وقتی رسیدیم هدایت شدیم به سمت رودخانه و همونجا صبحانه رو در دل طبیعت خوردیم. من کلی عکس گرفتم. چون مثل مریم جون عاشق عکاسی و فیلم برداری از طبیعت و ثبت لحظاتم. و چه عکسهای بی نظیری شدن.
به فاصله چند کیلومتری وارد جاده شهداد شدیم و چقدر این جاده زیبا بود و ما در یک سفر سه روزه چقدر تنوع رو تجربه کردیم. درختان پاییزی به رنگ زرد و نارنجی ، هوای معتدل، هوای ابری، کویر لوت و آفتاب، کلوت های شهداد، جنگل نبکا، روستاهای اطراف در منطقه کویری ولی سرسبز. باغ شاهزاده ماهان که چقدر زیبا شده بود.
استاد ما بعد از ظهر به کلوت ها رفتیم و من دلم میخواست آسمون پرستاره رو ببینم. هوا ابری بود و گفتن نمیشه. ما همونجا در کلوت ها نشستیم و قهوه خوردیم تا هوا تاریک شد. به لطف خداوند ابرها پراکنده شد و من آسمون پرستاره رو دیدیم.وقتی میخواستیم برگردیم خونه، ماشین توی شن ها فرو رفته بود و نتونستیم بیاریم بیرون. همه جا تاریک بود و از دور نوری دیده میشد . به دوستم گفتم بیا زودتر بریم سمت افرادی که اونجا نشستن و کمک بگیریم. شارژ گوشی هر دو تامون هم داشت تموم میشد. یک کوه رو نشونه کردیم که گم نشیم. بالاخره بهشون رسیدیم. آتشی روشن کرده بودن و یک خانواده چهار نفره بودن. چای آتشی اونها و اون فضای گرم و صمیمی حس و حال خیلی خوبی داشت. آدم های مهربونی بودن. با گوشی اونها با میزبانمون تماس گرفتیم. و اتفاقا میزبان هم همون نزدیکی ما، در کلوت ها بود و لیدر یک تور بود. خانواده ای که از اونها کمک خواستیم به ما گفتن شما دو تا دختر تنهایی اومدین اینجا؟ چه طور جرات کردین؟ من هم هم گفتم خداوند همه جا هست و دستان یاریگرش رو میفرسته. یکی از اونها گفت حتما مصلحت به این بوده که ماشین گیر کنه و شما دیرتر در جاده باشین و من هم گفتم حتما همین طوره.
بالاخره پسر اون خانواده که منطقه رو مثل کف دستش میشناخت به میزبان آدرس داد و رفت لب جاده . بعد از دقایقی نیروی کمکی رسید و ماشین رو بیرون آوردن که خودش داستانی داره و بخوام بگم طولانی میشه. فقط این رو بگم اون شخصی که همراه میزبان با ماشین شاسی بلند اومد، روز قبلش ماشینش رو از تعمیرگاه گرفته بود و فردی ناشناس بود که برای گردش به اونجا اومده بود. در این فاصله تا رسیدن نیروی کمکی، من به مهتابی که بین ابرها بود و تصویر زیبایی ساخته بود نگاه میکردم و زیبایی و شگفتی طبیعت رو تحسین میکردم.
قبل از سفر، هوس مرغ سرخ شده کرده بوده بودم و طعم خاصی که توی ذهنم بود رو دوست داشتم تجربه کنم. و من دقیقا همون غذا رو درسفر تجربه کردم. خیلی لذیذ بود . میزبان در مورد زیبایی های کویر گفت و عکسهای جالبی از بقیه مناطق نشون داد. بهش گفتم سفر بعدی دوست دارم کل منطقه رو ببینم . وقتی شور و اشتیاق من رو برای دیدن طبیعت زیبا دید، به من پیشنهاد داد که به همین زودی یک سفر خانوادگی به این مناطق دارن و من میتونم به همراه اونها برم و حتی بهم گفت که هیچ هزینه ای هم لازم نیست پرداخت کنم و گفت تو هم بشو عضو خانواده ما. خدایا چقدر آدم های خوب در این دنیا زیادن و بابت ایکه اونها رو سر راهم قرار میدی سپاسگزارم.
روز بعد دوباره به تزرج رفتیم. لب رودخونه قدم زدیم و بعد راه افتادیم.
سوار ماشین شدیم و وارد یک جاده خاکی فرعی . جاده باریک بود و پر از پیچ . یک دفعه به انتهای جاده رسیدیم که بن بست بود و به جایی راه نداشت و جلوی اون یک ویلا. درب ویلا بسته بود و یک قفل هم به درب. هر چی صدا زدیم کسی نیومد.
دوستم ترسید و گفت : وای مرجان حالا چه کار کنیم؟ چه جوری برگردیم؟ مسیر طولانی بود و نمیشد دنده عقب رفت. برای دور زدن هم فضا کافی نبود و کنار جاده هم پرتگاه. دوستم داشت با ذهن منطقی فکر میکرد که ماشین رو چه جوری برگردونه ولی الهام خداوند به من میگفت که نباید سوار ماشین بشیم . برای همین از دوستم فاصله گرفتم و لحظاتی با خدا خلوت کردم که هدایتمون کنه و دستان یاریگرش رو بفرسته. یک دفعه داخل ویلا رو نگاه کردم و دیدم یک نفر از ساختمان اومد بیرون. همون ساختمانی که از بیرون قفل جلوی دربش بود و فکر نمیکردی کسی داخل باشه. انگار که معجزه شد. صداش زدم و گفتم ما اینجا گیر افتادیم. درب رو باز کرد و گفت بیایید داخل محوطه و دور بزنید. خدا رو شکر کردم بابت دستان یاریگرش و از اون آقا تشکر کردیم و برگشتیم. رفتیم لب رودخونه و بعد از اون ماجرا ،قهوه لب رودخونه و جای فوق العاده ای که بعد از اون جریان برای استراحت پیدا کردیم آرامشی وصف ناپذیر داشت.
خدا را هزاران بار برای هدایت ها و یاریش سپاسگزارم ، در لحظه لحظه این سفر فقط زیبایی و شگفتی و حضور پروردگار رو تجربه کردم و ما در هر لحظه در زمان مناسب و در مکان مناسب برای دیدن بهترین ها بودیم.
و اما سفر دوم که سه روز پیش بود :
خلاصه میگم.
روز سفر ، قبل از رفتن ، دل پیچه بدی گرفتم . قرار بود من ماشین بردارم. به خدا گفتم: خدایا نمیدونم باید راهی سفر بشم یا نه. آیا نباید برم؟
گفتم: خدایا میخوام حالم خوب بشه و برم. گفتم حول حالنا الا احسن الحال. اما اگر مصلحت به ماندن و نرفتن هست واضح به من بگو .
گفتم خدایا تسلیم. نمیدونم باید چه کار کنم . تو من رو هدایت کن.
به خودم زمان دادم که ببینم حالم چطور میشه. شکر خدا احساس کردم بهتر شدم و با توکل به خدا راه افتادم. و حول حالنا شد و من دوباره به سمت دیدن زیبایی های طبیعت و گذراندن لحظات عالی با دوستانم در سفر به روستای خبر در بافت هدایت شدم طوریکه بهترین آب و هوا رو تجربه کردم و میدونم اگر تسلیم نمیشدم و اصرار میکردم به خواسته ام، زیبایی ها رو نمیدیدم.
در نهایت از شما استاد عزیزم که من رو با قوانین و هدایت خداوند آشنا کردین و باعث شدین که من بیشتر خدا رو بشناسم قدر دانم.
برای شما و مریم عزیز بهترین ها رو آرزومندم.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
وَاللَّیْلِ إِذَا یَغْشَى ﴿۱﴾ وَالنَّهَارِ إِذَا تَجَلَّى ﴿۲﴾ وَمَا خَلَقَ الذَّکَرَ وَالْأُنْثَى ﴿۳﴾ انَّ سَعْیَکُمْ لَشَتَّى ﴿۴﴾ فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى ﴿۵﴾ وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى ﴿۶﴾ فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْیُسْرَى ﴿۷﴾ وَأَمَّا مَنْ بَخِلَ وَاسْتَغْنَى ﴿۸﴾ وَکَذَّبَ بِالْحُسْنَى ﴿۹﴾ فَسَنُیَسِّرُهُ لِلْعُسْرَى ﴿۱۰﴾ وَمَا یُغْنِی عَنْهُ مَالُهُ إِذَا تَرَدَّى ﴿۱۱﴾ إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَى ﴿۱۲﴾ وَإِنَّ لَنَا لَلْآخِرَهَ وَالْأُولَى ﴿۱۳﴾ فَأَنْذَرْتُکُمْ نَارًا تَلَظَّى ﴿۱۴﴾ لَا یَصْلَاهَا إِلَّا الْأَشْقَى ﴿۱۵﴾ الَّذِی کَذَّبَ وَتَوَلَّى ﴿۱۶﴾ وَسَیُجَنَّبُهَا الْأَتْقَى ﴿۱۷﴾ الَّذِی یُؤْتِی مَالَهُ یَتَزَکَّى ﴿۱۸﴾ وَمَا لِأَحَدٍ عِنْدَهُ مِنْ نِعْمَهٍ تُجْزَى ﴿۱۹﴾ إِلَّا ابْتِغَاءَ وَجْهِ رَبِّهِ الْأَعْلَى ﴿۲۰﴾ وَلَسَوْفَ یَرْضَى ﴿۲۱﴾
—————————————————————————
سلام استاد جونم، به تعداد همون شنهای سفید صحرایی که هستید دوستون دارم، دوست دارم که چه عرض کنم عاااااااشقتم، اصلا یه چیزی بیشتر از عشقی شما، با اون عزیز دلِ زیباتون که شدین دست خداوند مهربان برای هدایتم.🥰❤️🙏
این چهارمین باره که این فایل رو دیدم، البته یبارم صوتیش رو تو خواب گوش دادم، از همون اول فایل که شما شروع کردین به صحبت کردن، من همش این سوره لیل رو داشتم تو ذهنم مرور میکردم، چقدر شما این “وَصَدَّقَ بِالْحُسْنَى” کننده این سوره اید، چقدر ” فَأَمَّا مَنْ أَعْطَى وَاتَّقَى” این سوره اید، و خداوند چه عالی وفای به عهد میکنه و “إِنَّ عَلَیْنَا لَلْهُدَى” بودنش رو براتون هر روز کامل و کاملتر میکنه.🙏❤️
گاها تو عقل کل بعضی از دوستان میپرسن که کسی الگویی در مورد فلان موضوع سراغ داره، بگین ماهم ایمانمون قوی تر شه؛ بابا الگویه چی میخوای تو، ثروتمندی، سعادتمندی، عشق و عاشقی، تندرستی، آزادی؟؟؟؟ چی میخوای؟ بیا اینم استاد، الگوی تمام عیار توحید و خداپرستی، اینم ورژن جدید ابراهیم، موسی و هرکسی که ندیدی و میخوای ببینیش، استاد همین که هستی خودش یک دنیا نعمته.💜💜
خداروشکر بخاطر ذره ذره این کائنات که هر ذره اش نعمته، هدایته، نشانه اس، الهی شکرت🙏❤️
استاد از وقتی فایل سوره لیل رو توی ۱۲قدم گوش دادم همش دارم تجربه اش میکنم، الگوها خودشو نشون میده، نشانه ها میان، و کم کم درک میکنم اینکه میگین ما باید این آگاهیها رو زندگی کنیم ینی چی، اصلا ما باید قرآن رو زندگی کنیم.
دیروز صبح که فایل رو دانلود کردم و دیدمش فرصت نشد کامنت بزارم، با پسرم رفتیم کوه، برگشتیم رفتیم سونا، برگشتیم خونه استراحت کردیم و خلاصه شب خواستیم بریم بیرون رستورانی جایی شام بخریم که جمعه مون رو عالی تمومش کنیم، فقط فرصت میشد که من تکرار و تکرار این فایل رو گوش بدم.
و تجربه دیشبم، شد کامنت این فایل برای من، دیشب عصر با خانوم و پسرام در اومدیم که بریم رستوران غذا بخوریم، از اونجایی که جریانات اعتراضی مردم هنوز ادامه داره، ناخواسته حوالی ولیعصر تبریز ما وسط معرکه شعارها و بوق ماشینها و همهمه ماموران ضد شورش گیرافتادیم، که نگم بهتون چه وضعی بود😨😖، چون ذهنم چند وقتیه با سوره لیل و آموزشهای گرانبها و نابتون مشغوله من اتوماتیک وار ، جوری که انگار میدونستم که باید چی بخوام، شیشه ها رو دادم بالا و درهای ماشین رو قفل کردم و از خدا هدایت خواستم و پیچیدم به یه کوچه، پسرم خیلی ترسیده بود، هی میگفت بابا کجا میری، اینجا به کدوم ور راه داره و …، من خیلی آروم بودم، و همسرمم که بهم اعتماد داره و میدونه بیگدار به آب نمیزنم اونم آروم بود و فقط گهگاهی به پسرم میگفت، آروم باش خدا خودش کمکمون میکنه از این وضعیت خلاص شیم، سرتون رو درد نیارم که ما از اون هیاهو با چندتا کوچه پس کوچه خارج شدیم و چون خونه مون همون طرفای ولیعصره دیگه سخت بود برگشتن، من گفتم: “بریم ببینیم حالا چی پیش میاد”، تهِ دلم این بود که خدا خودش هدایتمون میکنه به بهترین جا، همینطور که میگشتیم و کم کم داشتیم از شهر میرفتیم بیرون من گفتم بیاین بریم … (یه رستورانی هست وسط یک باغ که پرورش ماهی میکنن و خیلی جای مجلل و عالیه و انواع کباب و ماهی و سرویس غذای خیلی حرفه ایی دارن البته ۴۰کیلومتر خارج از شهره و ما معمولا تابستونا زیاد میریم) همسرم گفت نه بابا خیلی دوره و نمیخواد، من گفتم بخدا هدایت شدیما به این مسیر، برگردیم که اون شلوغی هنوز تموم نشده ، بریم دیگه، من ناخودآگاه افتادم همین مسیری که منتهی میشه به اونجا، خلاصه رفتیم و رسیدیم باع دیدیم واااااو چقدر شلوغه انگار همه بودن به جز ما، جوّش یکم متفاوت تر شده بود، دیگه خانومای بدون روسری که کم کم داره عادی میشه، ولی اینجا داشتن میرقصیدن، چون همیشه موسیقی اونجا برقراره و باندهای بزرگ آدمو به وجد میاره که برقصه😅، خلاصه ما نشستیم و چند نفری اومدن احوالپرسی و خوش آمد گویی و سفارش نداده همونی که ما سفارش میدادیم رو آوردن (سینی سلطانی ۳نفره)، خیلی عجیب بود، همسرم گفت ینی اینا اینقد رو مشتریا شناخت دارن که میدونن چی میخوان، بهرحال با وجود مشکوک بودن کارشون ما از غذا و جو و محیط و بزن و برقص لذت بردیم، اومدن جم کردن و بساط چایی آوردن با سماور هیزمی کوچولو و استکان و نبات به تعداد و گذاشتن اونجا و رفتن، دیگه اینکارشون واقعا جای تعجب داشت که بابا ماکه دیگه اینو سفارش ندادیم داشتیم میرفتیم، چون باید زودتر برمیگشتیم که پسرم زودتر بخوابه صبح قراده بره مدرسه، گفتیم عیب نداره اینم حالشو میبریم، بقول آب نطلبیده مراده، چاییمونم خوردیم ، جاتون خالی چقدر چسبید، فقط تنها چیزی که ازمون پرسیدن این بود که قلیون چندتا بیاریم که من گفتم ما قلیون نمیکشیم، مابقی رو خودشون آوردن بدون هیچ سوالی، خلاصه خیلی حال کردیم رفتیم با اردکها بازی کردیم و گفتیم و خندیدیم، اومدیم که بریم صندوق حساب کنیم بریم سوار ماشین شیم، (صندوق توی یه اتاقیه تو ورودی باغ) دیدیم اتاق بسته اس، از یکی از پرسنل پرسیدم که دوستمون کجاس ما حساب کنیم، گفت امروز تعطیله، باغ رو رزرو کردن مهمونای آقای فلانی هستن فقط 😳، واااااا، مهمونای آقای فلانی؟؟؟ پس ما اینجا چیکار میکنیم؟
همین صحبتها بود یه خانومی اومد گفت، واااا دارین تشریف میبرین؟ چرا زود؟ خوش نگذشت؟ من گفتم بهش واقعیتش من فلانی ام و اصلا شمارو نمیشناسم، طبق عادتی که همیشه میومدیم اینجا غذا میخوردیم، اومدیم رفتیم تو و کسی هم چیزی نگفت و مام بخیال اینکه دیگه روال عادیه، داشتیم حسابمون رو میدادیم که بریم، متوجه شدیم باغ رو رزرو کردن، خانومه خیلی خوشحال شد و همسرشم اومد ، خیلی مهربون و گشاده رو که خیلی هم عالی شما مهمونای خاصه مایید تشریف بیارین الان کیک میخوایم بیاریم، حالا هستیم، من گفتم ممنون، اگه این صندوق بیاد حسابمونو میدیم و میریم و…
خلاصه اینکه اصلا نذاشتن پول بدیم که شما مهمونین و اصلا نمیزارم پول بدین، تا دم ماشین بدرقه مون کردن، به پسر کوچیکم که تو بغل مامانش خواب بود یدونه هم غذا دادن که بیاریم خونه، مارو راه انداختن.
ما همگی از این اتفاق و این محبت و رفتار عالی اونا تو شک بودیم که خدایا چی شد، چطوری شد، این دیگه چجورشه، رفتیم خوردیم، حال کردیم، پول ندادیم که هیچ غذا هم دادن که بیاریم، دیر وقت بود ساعت داشت میشد ۱ صبح، همه خسته بودیم، خوشبختانه همه تو ماشین خوابیدن، و من راحت تونستم تا خونه اشک بریزم و خدارو شکر کنم، که خدایا ینی در این حد زود جواب میدی؟؟
یاد سوره لیل، یاد حرفهای شما تو این فایل، یاد حرف خودم که تو وسط اون گیروداد ولیعصر گفتم خدا خودش هدایت میکنه😭😭😭🙏🙏🙏
خدایا شکرت، خدایا هزاران هزار بار شکر.
اینکه من برخلاف معمول که فایل رو میدیدم و کامنت میزاشتم ولی اینبار گویا ننوشتم که این اتفاق بیوفته تا اینو بیام کامنت بزارم.
خدایا شکرت، بخاطر تمام نعمتهات🙏🙏❤️❤️❤️
صبح ها من بیدار میشم، پسرمو بیدار میکنم، صبحونه میدم و خودم میبرشم مدرسه، امروز که بیدارش کردم، اولین حرفش میدونین چی بود؟؟
قبل از اینکه سلام و صبح بخیر بگیم به هم، چشاشو که باز کرد گفت: “بابا دیدی خدا دیشب چیکار کرد؟”
عاشقتونم
موفق و پیروز باشید
❤️🙏🌺
سلام
دوست هم فرکانس
و تقریبا هم شهری
منم اهل شبستر هستم خیلی خوشال شدم از تبریز نوشته بودید
حس نزدیکی بیشتری به شما کردم
خییییلی با عشق ولذت کامنتتون رو خوندم
خیلی جالب و تاثیر گذار بود
ممنون که تایپ کردید
تا ایمانمون بیشتر بشه
از دل اون اغتشاش برسی به یه ضیافت
این ینی هدایت الله وجز این نیروی برتر
کسی انققدر زیبا نتونسته و نمیتونه که
این پلن هارو بریزه
اسون بشید برای اسانی ها
امین
بنام رب قادر
اشک ما رو درآوردی برادر
من همیشه صبح ها برای خدا مینویسم شکرت که امروزم افتخار دارم سر خوان کرم تو مهمانم
بله همه مهمانشیم
و الحق خوب میزبانیه
به شرط ایمان
و تبریک میگم ایمانتونو
خدا بیافزاید بر شما و بر ما
الهی شکر
سلام آقا کمال عزیز
امیدوارم همین الان که داری کامنت من را می خوانید حال دلتون عالی باشه
این سومین باریه که تو این چند وقت دارم این کامنت شما را می خوانم
واقعا عالی نوشتید
هر بار که این که دل نوشتهی شما را می خوانم حال دلم عالی میشه
مرسی مرررررسی ️
چقدر خداوند زیبا و شگفت ت
انگیز هدایتتون کرده
خدا رو صد هزار مرتبه شکر
به خاطر کامنت زیبا و آموزنده ای که نوشتید بی نهایت سپاسگزارم ️
سلام جمال عزیز کرده ی خدا ،امیدوارم حالت بهتر از همیشه باشه دوست عزیزم امروز باز با خوندن کامنتتون اشکم در اومد چقدر خوب خداروشناختی چقدر خوب افسار ذهنتو دادی دست خدا نوش جونت این غذای بهشتی این مهمانی خدا
میزبان خدا بودن باید خیلی شیرین باشه باید خیلی لذت بخش باشه نوووووش جونتون این لذت و این طعم چای بهشتی…
دلممممم رفت برا حرف پسر گلتون “بابا دیدی خدا دیشب چیکار کرد؟؟”همین حرف و میخام همین حس و میخام اقا جمال الان ک دارم مینویسم تو پذیرایی نشستم و خانوادمم هستن بااینحال فقط دارم گریه میکنم انقدر ک حرفتون تاثثیر گذار و خواستنی بوده برام دلم میخاد خدا رو بشناسمش رفاقتشو تجربه کنم
خیلی دوستون دارم خیلی حال و هواتو خواستارم خیلی فرکانستون عشقه عشق نااااااب امیدوارم همیشه شاد و باخدا باشی
به دستای پر مهر خدا میسپارمت مرد توحیدی
سلام خدمت استاد عشق و خانم شایسته ی عزیز.خداروهزاران بار شکر و سپاس میگم خدایاشکرت از اعماق قلبم کمنو هدایت کرد تا ببینم زیبایی های ک شما میذاریم داخل سایت.استاد عزیز من ایران زندگی میکنم و اوضاع بسیار منفی است ولی من انتخاب کردم ب جای اینکه برم اینستاگرام و صحنه های دلخراش ببینم بیام وارد سایت بشم فقط تمرکز کنم روی زیبایی ها و خواسته هام .واقعا انرژی دارم و حالم عالیه خیلی لذت میبرم از اینکه این همه فایل رایگان عالی و بینظیر داخل سایت وجود داره مرتب میام گوش میدم نگاه میکنم و نهایت سعی مو میکنم ک عمل کنم ب آموزه هاتون.اللن فایل های رایگان نگاه میکنم ولی جز خواسته های بزرگم هست ک تمام فایل ها و دوره هاتون و بخرم و مطمعنم و ایمان دارم ک میتونم و تلاش خودمو میکنم ک ب درآمد برسم و روز ب روز بیشتر و بیشتر ب خواسته ها و آرزوهام برسم.خدایا شکرت شما تنها استادی هستین ک تواین اوضاع واقعا مارو میبرین ب سمت و سوی زیبایی ها اینجا معلوم میشه ک کی عملکرد داره .واقعا عاشقتونم خیلی حالم خوبه و خوشحالم ک خداوند منو هدایت کرده به سمت عشق آگاهی و زیبایی های بی انتهای جهان هستی💖💖🥰🥰
سلام به استاد و مریم خانم شایسته عزیز و دوستی که داره این کامنت رو میخونه اولش که بحث هدایت شد اصلاً نمی دونستم که باید چی تو کامنت بنویسم فقط گفتم، میام و خداوند هدایت میکنه منو به سمت زیبایی هایی که تو مسیر به من نشون داده بود و هم زمانی هایی که برای من به وجود آورده بود رو بگم ،اولین بگم که خداوند همیشه من را هدایت کرده و در هر لحظه و در هر زمان هدایت هاش بی نظیر بوده و منو در بهترین زمان و مکان خودم قرار داده من پست دروازه بانی رو در فوتبال دارم و واقعاً بهتون بگم که در هر زمان و در هر لحظه از خداوند هدایت خواستم که به کدام سمت شیرجه بزنم و در اون لحظه ای که حریف هم شوت زده همون موقع خداوند من را هدایت کرده به سمت توپ گیری و درون لحظه شیرجه های بلند و زیبایی را زدم و از خداوند سپاسگزارم که این همه به من لطف داشته و من رو هدایت کرده به اینکه توپ رو بگیرم ،غیر از اون تمام زندگی و تصمیمات مهمی که در زندگیم گرفتم همش و همش از هدایت های پروردگار بوده من تصمیمات مهمی در زندگیم گرفتم با اینکه سن زیادی ندارم ولی عقل من جایگاه افکار و دیدگاههای نادرست و بر اساس منطق هستش و من اون چیزی رو فکر می کنم که درسته، ولی دل و قلب جایگاه هدایت های خداوند هستش و هیچ توصیفی نمیتوان کرد چون نه بر اساس عقل هست و نه منطق چون از دریچه دیگر آگاهی به قضیه نگاه کنیم می فهمیم چقدر این تصمیم درست بوده و خداوند مرا در بهترین زمان و مکان خودش قرار داده، مثلاً موقعی که من تصمیم به ترک تحصیل گرفتم خداوند نشانه های واضحی را برای من فرستاد تا ببینم این تصمیم من درسته یا نه اینکه برخلاف کلیت جامعه بود و ذهنیت کلی جامعه که می گفت نه حتماً باید درس بخوانید بلکه در کنار درس به فوتبال و هنر و غیره بپردازید، من خواستم متفاوت فکر کنم و بر اساس قانون تمرکز وقتی تمرکز صد رو برای یک هدف میزاری از آن هدف نتیجه دلخواه را کسب می کنیم سپس خداوند هدایت کرد مرا به سمت ترک تحصیل و به صورت معجزه آسا وقتی این درخواست رو به پدر مادرم گفتم و دلیل های منطقی برای این کار داشتم بدون چون و چرا قبول کردند مادر پدری که در هر لحظه و هر زمان به من گفتند تو باید درس بخوانی و درس را برای من بت کرده بودند خیلی راحت قبول کردند و اعتبار آن را به خداوند می دهم که مرا دوست داشت و من گذاشتم که مرا هدایت کند، سپاسگزارم از خداوند
ربی که این جهان را خلق کرد و سپس هدایتش کرد،سپاسگزارم از شما استاد عزیز و مریم خانم شایسته عزیز که این فرصت را برای بچهها ایجاد کردید این که بتوانند خاطرات خودشان را مرور کنند و از این طریق بفهمند که از چه مسیری تونستند به خواسته هاشون برسند و چه باورهایی را در خودشان ایجاد کردند که تونستند به اهداف خودشون برسن ،سپاسگزارم ازتون ،خدانگهدار
بنام جان جهان
سلام استاد عزیز و مریم نازنینم
این کامنتم ربطی به این فایل نداره ولی چون الان این الهامو دریافت کردم و آخرین صفحه سایت که باز کرده بودم همین صفحه بود گفتم همینجا بنویسم چون مهمه برام که ردپا جا بزارم.
نکته ی مهمی که دریافت کردم اینه که شرایط همیشه ایده آل نیست پس من نباید کمالگرا باشم و وقتی اشتباهی میکنم یا تو محیطی قرار میگیرم که منفیه یا اخبار بد میشنوم یا مجبور میشم به حرفای کسی گوش کنم نباید ناامید شم و بگم همه چی خراب شد و ول کنم خودمو.از همونجا از همون لحظه که فهمیدم اشتباه کردم و متوجه اشتباهم شدم باید برگردم اگر برای لحظاتی هم ورودی های منفی دادم به ذهنم ناامید نشم و برگردم و نگم حالا که من تو محیط منفی بودم و اشتباه کردم همه چی خراب شد هرچی رشته بودم پنبه شد دیگه فایده نداره چرامن اشتباه کردم و هی خودمو سرزنش کنم این بدتر باعث میشه برگشتن سخت تر سخت تر بشه.همون لحظه که فهمیدم باید برگردم با امید با حس خوب .شرایط هیچ وقت برای هیچ کس ایده آل نبوده هیچ کس تو یه محیط ایزوله زندگی نمیکنه که همه ی شرایط و اتفاقات به دلخواهش باشه. اصلا قانون جذب برای همینه.کنترل ذهن برای همینه.اگه محیط ما کاملا ایزوله بود دیگه چه نیازی به کنترل ذهن بود،؟ هنر اینه تو هر شرایطی بتونی ذهنتو کنترل کنی و اگر هم از مسیر خارج شدی ناامید نشی و هی خودتو سرزنش نکنی و فکرنکنی همه چی خراب شده چون اینجوری فکر کردن باعث میشه بیشتر و بیشتر اشتباه کنی.حتی اگه روزی صدبار هم اشتباه کردی به محظ اینکه متوجه شدی برگرد.مسیر واقعی اینه ،
اینکه شرایط همیشه ایده آل باشه توهمی بیش نیست…
در پناه جان جهانم همگی شاد و سعادتمند باشید عزیزان دل
سلام به همه دوستان و استاد و خانم شایسته.
توی ذهنم چندین موضوع هستش که نمیدونم چجوری بیان کنم فقط میتونم بگم خدایا سپاسگزارم ازت برای این قوانین بدون تغییرت و یک ذوق بسیار شدیدی در قلبم دارم.
دیروز صبح(جمعه صبح) به خانمم گفتم بیا بریم بیرون ، گفت کجا؟ حدودا بهش گفتم سمت فلان شهر که ۴۵ کیلومتر با شهر ما فاصله داره.
راستی این موضوع بگم که حتی این فایل واسه ما همزمانی بود، وقتی دیشب اسم این فایلو توی سایت دیدم گفتم خدایا ما در مسیر درست بودیم و هستیم و قلبم به شکل معجزه وار باز شد، شبیه همون توضیحاتی که استاد راجب باز شدن قلب در تمرین ستاره قطبی دادن.
خلاصه ما گفتیم خدایا مارو در زمان درست و با آدم های درست و مکانهای درست هدایت کن و حرکت کردیم و توی راه من به خودم میگفتم که خدایا مارو هدایت کن.
جمعه صبح به یک کافه هدایت شدیم که از بس مشتری داشت توی صف وایسادیم تا نوبتمون بشه و من و خانمم به هم میگفتیم ببین این موقعه از روز این همه مشتری، خدارو شکر میکردیم این همه مشتری و ثروت هستش.
دوباره حرکت کردیم به سمت طبیعت، جنگل و درختان پاییزی با رنگهای مختلف میدیدیم و کنار یه رودخونه نشستیم ناهارمونو خوردیم (چون ما با تمرکز فایلهای سفر به دور آمریکا تماشا میکنیم) و همچنان هدایت میشدیم به زیبایی های بیشتر و فوق العاده.
آسمان آبی و ابرهای پفکی و کوهها و رودخونه پرآب.
دوباره حرکت کردیم و وسط های راه گفتیم اینوری بریم احساس خوبی دارم، و خانمم یه مقاومتی داشت.
راجب هدایت و موضوعات مشابه ای که واسه استاد در سفر پیش اومد با خانمم صحبت کردم و گفتم خودتو تسلیم کن تا خدا بتونه هدایتت کنه، خلاصه کلی راجب قوانین و مخصوصا هدایت صحبت کردیم. (خدایا عاشقتم درست به موقعه این فایلو واسه ما فرستادی).
از اونجایی که من ذهنم راجب سفر و مسافرت رفتن پاکتره وقتی دلمو میسپارم به الله همیشه هدایتم میکنه.
به راه ادامه دادیم و خانمم تسلیم شد به هدایت هایی که خداوند میکرد، جاهایی رفتیم و منظره هایی دیدیم که تا حالا ندیده بودیم.
یک جاده ای که از بچگی از اونجا عبور میکریم و یهو حسم میگفت برو توی اون فرعی ، رفتیم واسه اولین بار توی عمرم از نزدیک یک آر وی دیدم که به یک ماشین سوزوکی شاسی وصل بود و یک آقایی واسه خودش میز و صندلی گذاشته بود و توی جنگل حالشو میبرد.
یعنی خیلی از تصاویری که استاد در آمریکا نشون میده من دارم به شکل واقعی در ایران میبینم ولی قبلا نمیدیدم.
یکی از بهترین روزهای عمرم بود.
وقتی دیشب سایتو باز کردم و این فایلو دیدم مو به تنم سیخ شد و وقتی فایلو میدیدم دقیقا جواب خیلی از صحبت های ما بود و خداوند تایید کرد، نمیتونم احساسی که دارمو بنویسم.
خدارو هزار مرتبه سپاسگزارم که منو داره میبینه و هدایتم میکنه.
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته و دوستان هم فرکانسی واقعا با این فایل حال کردم مخصوصا صحبت های پایانی یه آرامشی به آدم داد که قابل مقایسه با چیزی نیس من خیلی وقت بود از برنامه های استاد به دور بودم اتفاق های ناخوشایند زیاد بودن تو زندگیم الان چند روزه که از مطالب سایت استفاده می کنم اثراتش رو توی زندگیم می بینم ایشالله در آینده حرف های زیادی برای گفتن دارم و اتفاق های خوب رو با شما استاد عزیز و دوستان در میون می ذارم تا همه باهم از این همه زیبایی خداوند لذت ببریم
خداروشکر واسه این استاد عزیز که در همه حال از انرژی مثبتش استفاده می کنم به امید اتفاق های شیرین و زیبا